رياحين الشريعة جلد ۱

ذبيح الله محلاتى

- ۱۷ -


زلازل زمين را فرو نمى گيرد يا ابتاه درافتادم در بليتى بزرگ و رزيتى عظيم و مصيبتى بى اندازه و بماندم در زير بار سنگين و هولناك يا ابتاه فرشتگان بر تو بگريستند و افلاك درايستادند و منبر تو بعد از تو وحشت انگيز و مهمل گشت و محراب تو بى مناجات تو معطل ماند و قبر تو به پوشيده داشتن تو قرين فرحت گشت و جنت بلقاى تو و دعاى تو مشتاق آمد و بعد از اين سخنان نيز فاطمه مى فرمايد.

يا ابتاه ما اعظم ظلمة مجالسك فوا اسفاه عليك الى ان اقدم عاجلا عليك واتكل ابوالحسن المؤتمن ابو ولديك الحسن والحسين و اخوك و وليك و حبيبك و من ربيته صغيرا و آخيته كبيرا و اجل احبابك و اصحابك اليك من كان منهم سابقا و مهاجر او ناصرا والثكل شاملنا والبكاء قاتلنا والاسى لا زمنا ثم زفرت زفره و انت انه كادت روحها ان تخرج ثم قالت.

قل صبرى و بان عنى عزائى بعد فقدى لخاتم الانبياء
عين يا عين اسكبى الدمع سحا ويك لا تبخلى بفيض الدماء
يا رسول الا له يا خيره الله و كهف الايتام والضعفاء
و بكاك الحجون والركن و المشعر يا سيدى مع البطحاء
قد بكتك الجبال والوحش جمعا والطير الارض بعد بكى السماء
و بكاك المحراب والدرس القرآن فى الصبح معليا والمساء
و بكاك الاسلام اذ صارفى الناس غريبا من سائر الغرباء
لو ترى المبنر الذى كنت تعلو علاه الظلام بعد الضياء
يا الهى عجل وفاتى سريعا ولقد نغص [نغص عيشه بالغين الحمجه اى تكدر.] الحيوه يا هؤلاء

(نا) مى فرمايد اى پدر چه بسيار بزرگ شد تاريكى و ظلمت در مجالس تو بعد از وفات تو و من دور از تو دريغ مى خورم تا هر چه زودتر بنزد تو آيم و در مصيبت تو نشسته است ابوالحسن مؤتمن پدر فرزندان تو حسن و حسين او است برادر تو و ولى تو و حبيب تو و اوست كه تربيت كردى او را هنگامى كه صغير بود و او را برادر خود خواندى گاهى كه كبير شد و اوست بهترين احباب و اصحاب تو و اوست كه پيشى گرفت در مسابقت و مهاجرت از همگان و نصرت كرد ترا اى پدر مصيبت تو ما را فرو گرفته و بكاء كشنده من گشته و بد روزگارى ملازمت ما جسته اين بگفت و نفسى سرد از دل پر درد برآورد و ناله ى بلند از جگر كشيد چنان كه گفتى روح مباركش از قفس تن پرواز خواهد كرد سپس بسوى خانه مراجعت نمود و رور و شب رهنيه ى رنج و تعب بود تا از اين دار فانى بروضه ى رضوان رحلت فرمود

خبر محمود بن لبيد در بكاء فاطمه ى

خزاز رازى باسناد خود در كتاب كفايه الاثر خويش از محمود بن لبيد روايت كند كه چون رسول خدا رحلت نمود فاطمه عليهاالسلام مى آمد بر سر قبر حمزه و گريه مى كرد در بعضى از روزها عبورم بر شهداء احد افتاد ديدم فاطمه بر سر قبر حمزه بشدت گريه مى كند صبر كردم تا از گريه آرام گرفت پيش رفتم و سلام كردم و عرضه داشتم يا سيدتى از اين ناله جان سوز شما رگ دل من پاره گرديد فرمود هر آينه سزاوار است براى من ناله و گريه كه چنين پدر مهربان و بهترين پيغمبران از دست من رفت و اشوقاه الى رسول الله سپس اين اشعار بگفت

اذا مات يوم ميت قل ذكره و ذكر ابى مذمات والله اكثر

سپس عرضه داشتم كه اى سيده ى من دوست دارم مسئله اى از شما پرسش كنم كه در ذهن من خلجان دارد فرمود سؤال كن عرض كردم بفرمائيد آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر على ابن ابى طالب نص امامت نمود در حال حيوه خود آن مخدره فرمود واعجباه آيا شما قصه غدير را فراموش كرديد كه رسول خدا نص صريح بر امامت على فرمود محمد بن لبيد مى گويد من عرض كردم چنين است كه مى فرمائيد ولى مى خواهم بدانم كه رسول خدا بشما چه فرموده آن مخدره فرمود خدا را شاهد و گواه مى گيرم و قسم ياد مى كنم كه بمن فرمود على بهترين كسيست كه او را خليفه بعد از خود قرار مى دهم و او امام و خليفه بعد از من است در ميان شما و دو فرزند من و نه نفر از صلب حسين ائمه ى ابرار مى باشند كه اگر متابعت كنيد آنها را خواهيد يافت هدايت كنندگان و اگر مخالفت كنيد آنها را اختلاف تا دامنه ى قيامت در ميان شما خواهد بود محمود بن لبيد مى گويد من عرض كردم يا سيدتى پس چرا در خانه نشست و مطالبه ى حق خود ننمود فاطمه فرمود پدرم رسول خدا ارشاد نمود كه مثل امام مثل كعبه است كه مردم بايد دور او طواف دهند نه آن كه كعبه دور آنها طواف بنمايد سپس فرمود بخدا قسم اگر حق را باهلش واگذار كرده بودند و متابعت عترت پيغمبر خود را مى كردند دو نفر با هم اختلاف نمى كرد و اين ميراث امامت پسران از پدران مى بردند تا اين كه قائم ما از فرزندان حسين كه امام نهمى از فرزندان او است ولكن اين امت مقدم انداخته اند كسى را كه خداى تعالى او را مأخر كرده بود و مأخر كردند كسى را كه خداى تعالى او را مقدم نموده بود و عمل بهوا و شهوات خود كردند و بآراء فاسده ى خود به نصب خليفه پرداختند تبالهم آيا نشنيدند كلام خدا را كه مى فرمايد (و ربك يخلق ما يشاء و يختار ما كان لهم الخيرة) يعنى پروردگار تو خلق مى كند آنچه را كه مى خواهد و اختيار نصب امامت بدست اوست و نمى باشد از براى غير بارى تعالى اختيارى بلكه شنيدند ولكن چنان چه خداى تعالى مى فرمايد (فانها لاتعمى الابصار ولكن تعمى القلوب التى فى الصدور) يعنى ديده ى بصيرت آنها كور و چشم دل آنها بى نور است هيهات بسطو فى الدنيا آمالهم و نسوا آجالهم فتبا لهم واضل اعمالهم اعوذ بك يا رب من الحور بعد الكور (الحور النقصان) (والكور الزياده)

اخبار حق تعالى از ظلمى كه بر فاطمه وارد مى شود

محدث قمى قدس سره در بيت الاحزان روايت مى كند كه در شب معراج خداى تعالى پيغمبرش را خبر داد و فرمود واما ابنتك فتظلم و تحرم و تؤخذ حقها غصبا الذى تجعله لها و تضرب و هى حامل و يدخلون على حريمها و منزلها بغير اذن ثم يمسها هو ان و ذل ثم لاتجد معينا و تطرح مافى بطنها من اثر الضرب و تموت من ذلك الضرب الخ الحديث.

يعنى دختر تو فاطمه را بر او ظلم بنمايند و او را از حق خود محروم گردانند و ارث او را غصب كنند و او را بزنند چندان كه طفلى كه در رحم دارد سقط بشود و بدون اذن هجوم بخانه ى او بياورند سپس فاطمه را خوارى و ذلت فرو گيرد و معين و ناصرى نداشته باشد و عاقبت از شدت الم ضربتى كه بر او وارد آورند جان بحق تسليم كند.

زبان حال

پدر شد دين حق پامال بى تو جهان شد مرجع جهال بى تو
عمر بعد از تو طرح فتنه افكند بمنبر مسند بوبكر افكند
ز هجرانت فتاد آتش بجانم فراغت سوخت مغز استخوانم
پدر بعد از تو با غم يار گشتم به پيش چشم امت خوار گشتم
خلايق سر بسر از ما رميدند همه از خانه ى ما پا كشيدند
ز هجرت روز شب من اشگبارم شماتتها ز مرد و زن شنيدم
سفارشها كه با انصار كردى وصيتها كه با اصحاب كردى
ندانم آگهى اى باب و يا نه كه بازويم شكست از تازيانه
پس آن كه در به پهلويم فشردند على را دست و گردن بسته بردند
عدو زد سيلى كين بر عذارم كه پر خون شد دو چشم اشگبارم
ز بعد سيلى آن ننگ زمانه به بازويم چنان زد تازيانه
كه از تاب و الم هوش از سرم رفت نه هوش از سر كه روح از پيكرم رفت
خداى مرگ زهرا كن تو نزديك كه روز روشنم شد شام تاريك

اخبار رسول خدا از ظلمى كه بعد از او بر فاطمه مى شود

صدوق در امالى روايت مفصلى از ابن عباس نقل مى كند تا اين كه مى گويد قال قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم واما ابنتى فاطمه فانها سيده نساء العالمين من الاولين والاخرين و هى بضعه منى و هى نور عينى و هى ثمره فوادى و هى روحى التى بين جنبى و هى الحوراء الانسيه متى قامت فى محرابها بين يدى ربها جل جلاله زهر نورها الملائكه السماء كما يزهر نور الكواكب لاهل الارض و يقول الله عز و جل لملائكه يا ملائكتى انظروا الى امتى فاطمه سيده أماتى قائمة بين يدى ترتعد فرائصها من خيفتى وقد اقبلت بقلبها على عبادتى اشهدكم انى قد امنت شيعتها من النار و انى لما رأيتها ذكرت ما يصنع بها بعدى كانى بها قد دخل الذل بيتها وانتهكت حرمتها و غصبت حقها و منع ارثها و كسر جنبها واسقطت جنينها و هى تنادى وامحمداه فلا تجاب و تستغيث فلاتغاث فلا تزال بعدى محزونه مكروبه باكيه تتذكر انقطاع الوحى عن بيتها مره و تتذكر فراقى اخرى و تستوحش اذا جنها الليل لفقد صوتى الذى كانت تستمع اليه اذا تهجدت بالقرآن ثم ترى نفسها ذليله بعد ان كانت فى ايام ابيها عزيزه فعند ذلك يونسها الله تعالى ذكره بالملائكه فنادتها بما نادت به مريم بنت عمران فتقول يا فاطمه ان الله اصطفاك و طهرك على نساء العالمين يا فاطمه اقنتى لربك واسجدى و اركعى مع الراكعين ثم يبتدأ بها الوجع فتمرض فيبعث الله عز و جل اليها مريم بنت عمران تمرضها و تؤنسها فى علتها فتقول عند ذلك يا رب انى قد سئمت الحيوه و تبرمت باهل الدنيا فالحقنى بابى فيلحقها الله عز و جل بى فتكون اول من يلحقنى من اهل بيتى فتقدم على محزونه مكروبه مغمومه مغصوبه مقتوله.

(نا) رسول خدا فرمود فاطمه دختر من سيده ى زنان عالميان است از مبتدا تا انتهاى آفرينش و فاطمه پاره اى از گوشت من و نور جشم من و ميوه ى دل من و جان من در تن من است و فاطمه حوراء انسيه است گاهى كه در محراب خويش در حضرت خداوند مى ايستد نور جمال او فرشتگان را فرو مى گيريد بدان سان كه نور ستارگان آسمان مر اهل زمين را خداوند جل جلاله فرمايد مر فرشتگان را كه اى ملائكه من نظر كنيد بسوى كنيز من فاطمه كه سيده ى كنيزان من است اينك در حضرت من ايستاده و از خوف و خشيت من رعدتى در فرائص او فتاده و در اين عبادت قربت من مى جويد بحضرت من هم اكنون شما را گواه مى گيرم كه من شيعيان او را از آتش ايمن ساختم رسول خداى مى فرمايد هرگاه كه فاطمه را مى نگرم بيادم مى آيد ستمى و ظلمى كه بعد از من باو روا خواهند داشت گويا با فاطمه حاضرم و مى نگرم كه ظلم و ذلت داخل بسراى او مى شود و هتك حرمت او مى گردد و حق او را غصب مى نمايند و او را از ارثش منع مى كنند و پهلوى او را مى شكنند و جنين او را سقط مى كنند و او فرياد مى كند كه يا محمداه و استغاثه مى كند و كس بفرياد او نمى رسد همواره بعد از من محزون و مغموم و گريان خواهد زيست از جانبى از انقطاع وحى از خانه او در ملال است و از طرفى در مصيبت من در سوز و گداز است بروى وحشت و دهشت فرود مى آيد گاهى كه تاريكى شب او را فرا مى گيرد و صوت قرآن و تهجد مرا استماع نمى كند لاجرم خود را ذليل مى بيند از پس آن كه در ايام زندگانى پدر عزيز بوده اين وقت خداوند انيس فاطمه مى فرمايد فرشتگان را تا او را ندا در مى دهند چنان كه مريم بنت عمران را و مى گويند اى فاطمه همانا خداوند برگزيد ترا و پاكيزه ساخت و از تمامت زنان عالميان گزيده تر داشت هان اى فاطمه خداى را عبادت كن و تقديم ركوع و سجود فرما با راكعين سپس فاطمه در بستر بيمارى مى افتد آن وقت خداوند مريم دختر عمران را از براى پرستارى او مبعوث مى نمايد و در مرض آن حضرت انيس او مى شود اين وقت فاطمه عليهاالسلام عرض مى كند اى پروردگار من مرا ازين زندگانى باهل دنيا سآمتى بزرگ و ضجرتى عظيم فرو گرفته همى خواهم با پدر خويش پيوسته شوم پس خداوند مسئلت او را با جانب مقرون فرمايد و او است اول كسى از اهل بيت من كه با من محلق مى شود پس مى آيد بنزد من در حالى كه محزون است و مكروب است و مغموم است و مغضوب است و مقتول (فاقول عن ذلك اللهم العن من ظلمها و عاقب من اغضبها و ذلل من اذلها و خلد فى النار من ضرب جنبها حتى القت ولدها فتقول الملائكه آمين عند ذلك).

واردات احوال فاطمه زهراء هنگام آمدن عمر بر در خانه

اثر طبع شيخ على شوشترى

كنز علوم علت ايجاد ماء و طين يعنى تن رسول چه در خاك شد دفين
خورشيد آسمان رسالت غروب كرد مه در سحاب گوشه عزلت شده مكين
آن كه بباب علم نمودند ازدحام جمعى كه خاكشان بجهالت شده عجين
آتش زدند دوزخيان بر در بهشت از در رسيد صدمه به پهلوى حور عين
از ضرب تازيانه و از سيلى عدو شد زهره منكسف بكلف ماه شد قرين
از امهات اربعه برخواست دود آه ام الائمه را چه ز در سقط شد جنين
بردند بى عمامه بمسجد كشاكشان آن سر كه بود لايق او افسر و نگين
گوساله اى بمنبر در رقص سامرى هارون نشسته كردن كج زير تيغ كين
اهريمنى بتخت و سليمان بزير تخت افكنده رخنه جمع شياطين بملك دين
اجماع بر خلاف شد و بيعتى بزور اف بر چنين جماعت و بر بيعتى چنين

چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دنيا را وداع گفت رياست طلبان دويدند در سقيفه بنى ساعده و براى غصب خلافت و نصب ابى بكر كمر محكم بسته اند كه تفصيل آن را از عامه در جلد اول الكلمه التامه كاملا شرح داده ام چون از كار خلافت و بيعت اجلاف عرب با ابوبكر فراغت جسته اند در طلب متخلفين از بيعت با ابوبكر برآمدند و تمام مقصد و مرام آنها اميرالمؤمنين عليه السلام بود چون جماعت قريش كه هنوز خليقت جاهليت در طبيعت ايشان بود و احقاد بدريه و خيبريه و حينينه در سينه آنها چون ديگر حدادان در جوش و خروش بود و همگان بدست اميرمؤمنان پدر كشته و پسر كشته و عم و خال كشته بودند و در طلب ثار وقت را انتظار مى بردند فلذا فرصت را غنيمت شمرده بدر خانه آن حضرت شتافته اند و از طرفى نيز آتش حسد در كانون سينه آنها زبانه زدن داشت كه على واجد جميع مقامات سيادت و علم و شرافت و قرابت با حضرت ختمى مرتبت داشت و آنها صفر بودند و همچنان اميرالمؤمنين واحب بود كه مقام و منزلت خود را بر مردمان مكشوف سازد تا امام خود را بشناسند و بولايت او ايمان آورند لاجرم گاهى بكلماتى كه مشعر بر علو مقامات اوست سخن مى كرد چنان كه مى فرمود نحن صنايع ربنا والناس بعد صنايعنا يعنى مردم بطفيل وجود ما خلق شدند و اين كلمات برحقد و حسد اجلاف عرب مى افزود سيما مردم قريش از اين روى هم دست و هم داستان شدند و با ابوبكر بيعت كردند و حق على را بزير پاى نهادند چون آن حضرت را ناصر و معين نبود دل بر صبر نهاد و محزون و مظلوم بنشست يك روز چنان افتاد كه فاطمه ى زهرا از تقاعد اميرالمؤمنين در طلب حق خويش اظهار ضجرتى مى فرمودند ناگاه بانك اذان بالا گرفت و مؤذن گفت (اشهد ان محمدا رسول الله فقال لها ايسرك زوال هذا النداء من الارض قالت لا قال فانه ما اقول لك) يعنى اگر من دست بشمشير كنم يكباره مردم از دين بدر روند و بعالم جاهليت عود نمايند بالجمله بروايت سلمان فارسى رضى الله عنه چون اميرالمؤمنين عليه السلام

(نا) به تجهيز رسول خدا پرداخت ابوبكر بر أريكه ى خلافت جاى كرد و مردم با او بيعت كردند سلمان بنزديك على آمد اميرالمؤمنين فرمود اول كس كه بود كه با ابوبكر دست بيعت داد سلمان جماعتى از زعماى قوم را بشمار گرفت مانند عمر بن الخطاب و مغيره بن شعبة و بشير بن سعد و معاذ ابن جبل و سالم مولى حذيفه و ابوعبيده اميرالمؤمنين فرمود اينها را نمى گويم اول كسى را كه در فراز منبر با او بيعت كرد كدام كس بود گفت ندانم ولكن (رأيت شيخا كبيرا يتوكأ على عصاه بين عينيه سجاده شديدة التشمير اول من صعد و خرو هو يبكى و يقول الحمدلله الذى لم يمتنى حتى راتيك فى هذا المكان ابسط يدك فبسط يده فبايعه ثم قال يوم كيوم آدم (سلمان عرض كرد پير فرتوت را نگران شدم كه بر عصاى خويش متكى بود و در ميان پيشانى او سجاده نگريستم اول كس بود كه برجست و بر فراز منبر شد و بر وى درافتاد و سخت بگريست و گفت سپاس خداى را كه مرا زنده گذاشت تا ترا در جاى پيغمبر بديدم اكنون دست بمن ده تا با تو بيعت بنمايم ابوبكر دست بگشود و او دست بر دست ابوبكر زد و گفت «يوم بيوم آدم» اين بگفت و از منبر بزير آمد و از مسجد بيرون رفت حضرت فرمود آن ابليس بود كه اين روز را بروزى كه آدم را فريب داد تشبيهى جست.

و نيز در روز رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ابليس بصورت مغيرة بن شعبه برآمد (فقال ايها الناس لاتجعلوها كسر وانية و لا قهرمانية وسعوها تتسع فلا تردوها فى بنى هاشم فتنظر بها الحبالى) فرياد برداشت كه اى مردمان در امر خلافت و سلطنت به قانون اكاسره و جبابره كار نكنيد و بنى هاشم را در اين كار دست مدهيد تا بحكم وراثت منتظر اولاد و احفاد ايشان باشيد دست باز ندهيد تا كار مر شايسته گردد.

القصه چون ابوبكر جلباب خلافت در پوشيد على عليه السلام چون سياهى شب عالم را فرو گرفت برخواست و فاطمه را بر حمارى سوار كرده و دست حسن و حسين را فرا گرفته و بر ابواب بيوت مهاجر و انصار عبور داد و بر در هر سرائى بايستاد و خداوند خانه را بنصرت خويش دعوت فرمود و بر وضيع و شريف حجت تمام نمود از تمامت امت چهل و چهار تن بر ذمت نهادند كه در طلب حق آن حضرت كار بتوانى و مسامحت روا ندارند (فامرهم ان يصبحوا بكره محلقين رؤسهم معهم سلاحهم ليبايعوه على الموت) فرمان كرد كه بامدادان سرهاى خويش را بتراشند و سلاح جنگ و جهاد با خود برگيرند و با آن حضرت بر مرگ بيعت كنند يعنى سر از جهاد برنتابند تا كشته گردند چون سياهى دامن برچيد و سفيده بساط بگسترد مردم بر جان خود بترسيدند و از هول و هرب دست از طلب باز كشيدند و بجز چهار كس كه سلمان و ابوذر و مقداد و زبير كسى بدرخانه آن حضرت نيامد شب ديگر اميرالمؤمنين عليه السلام كار بدين گونه كرد و ايشان را قسم داد كه تصميم عزم داشته باشيد همچنان پيمان بشكسته اند و سر بفرمان در نياوردند لاجرم اميرالمؤمنين عليه السلام بخانه نشست و در بر روى صادر و وارد بسته و بجمع و ترتيب قرآن كريم پرداخت از آن سوى ابوبكر كس بدو فرستاد كه مردم را متابعت كن و با من بيعت نماى و شق عصاى جماعت مفرماى در پاسخ گفت من سوگند ياد كرده ام كه ردا بر دوش نيفكنم و جز از براى نماز نظاره ى بيرون خانه نكنم تا گاهى كه قرآن خدا را بنظم و ترتيب فراهم نياورم ابوبكر روزى چند خاموش نشست تا گاهى كه على عليه السلام قرآن را فراهم كرد و با خود بمسجد آورد و بآواز بلند ندا در داد (الذين كفروا و صدوا عن سبيل الله اضل اعمالهم) يعنى پيروان ابوبكر كافر شدند و از طريق حق بگشته اند ابن عباس گفت يا اباالحسن اين سخن از بهر چه كردى فرمود آيتى از قرآن قرائت كردم عرض كرد همانا مقصودى داشتى و بر مطلبى تنبيهى فرمودى فرمود چنين است (ان الله تعالى يقول فى كتابه و ما اتاكم الرسول فخذوه و مانهاكم عنه فانتهوا) اكنون اى ابن عباس هيچگاه شنيده باشى كه رسول خدا ابوبكر را بخليفتى انتخاب كرده باشد عرض كرد هرگز جز بسوى تو وصيت نفرمود گفت چرا با من بيعت نكردى عرض كرد چه توانستم كرد مردم بجمله بر ابوبكر گرد آمدند و من يك تن از ايشان بودم فرمود (كما اجتمع اهل العجل ههنا فتنتم و مثلكم مثل الذى استوقد نارا فلما اضائت ما حوله ذهب الله بنورهم فتركهم فى ظلمات لايبصرون صم بكم عمى فهم لا يرجعون) فرمود چنان بر ابوبكر گرد آمديد كه بنى اسرائيل بر گوساله سامرى هم اكنون شما در بلا افتاديد و مانند آن كسى باشيد كه آتشى برافروزد و اطراف خويش را روشن سازد پس خداوند ضيارا از ايشان بستاند و ايشان را در ظلمتى بنشاند چنان كه كور و كر و گنگ بمانند و بيرون شدن نتوانند پس روى با مهاجر و انصار آورد و با على صوت ندا در داد كه اى مهاجر و انصار من بعد از رسول خدا نخستين بغسل او پرداختم و كار كفن و دفن نيز بساختم آن گاه قرآن را از صحف شتاب و اكتاف و رقاع فراهم آوردم و تمامت تأويل و تنزيل و ناسخ و منسوخ را در ثوب واحدى جا دادم هيچ آيتى بر رسول خدا فرود نشد جز اين كه من جامع بودم و هيچ آيتى بجاى نماند جز اين كه پيغمبر بر من قرائت فرمود و تأويل آن را بمن تعليم نمود اكنون من شما را اعلام نمودم تا فردا نتوانيد گفت ما غافل بوديم و على ما را آگهى نداد و بنصرت خود دعوت نفرمود و حق خود را فراياد ما نياورد عمر بن الخطاب چون اصغاى اين كلمات نمود بيمناك شد كه مبادا خاطرها برآشوبد و مردم را بشوراند (فقال اغنانا ما معنا من القرآن مماتد عونا اليه) گفت از آن قرآن آنچه بما رسيده ما را مستغنى مى دارد از آن چه تو درهم آورده اى مردمان دم در بستند و پاسخ نگفتند على چون اين بديد باز خانه شد و از آن سوى عمر بنزد ابوبكر آمد و گفت خليفتى بر تو راست نشود تا گاهى كه على اطاعت تو را گردن ننهد و با تو بيعت نكند هم اكنون كس بدو فرست و او را حاضر كن و بنيان اين امر را با بيعت او استوار فرماى ابوبكر فرمان كرد تا تنى روان شد و بر باب سراى على بايستاد و دعوت ابوبكر را بعرض رسانيد و گفت خليفه رسول خدا ترا مى طلبد على در پاسخ فرمود چه بسيار زود دروغ بر رسول خداى بستيد همانا ابوبكر و پيروان او كه در پيرامون اويند همه ايشان مى دانند كه خدا و رسول مرا بخليفتى پيغمبر گذاشت فرستاده ى ابوبكر اين بشنيد باز شد و ابوبكر را آگهى داد ديگر ابوبكر كس بعلى فرستاد و ديگر باره پيام داد كه ابوبكر ترا مى طلبد على عليه السلام فرمود هنوز از عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم زمانى دراز نگذشته كه عهد او را از پس پشت انداختيد قسم بخدا كه ابوبكر مى داند خلافت خاص من است همانا ابوبكر هفتم كس است كه در غدير خم بر من بامارت مسلمين سلام داد آن گاه باتفاق عمر در حضرت رسول بعرض رسانيدند كه (امن الله و رسوله فقال لهم رسول الله نعم حقا من الله و رسوله انه اميرالمؤمنين و سيد المسلمين و صاحب الواء الغرا المحجلين و يقعده الله عز و جل يوم القميه على الصراط فيدخل اولياء الجنة و اعدائه النار) فرمود ابوبكر و عمر در حضرت رسول بعرض رسانيدند كه آيا اين امارت على بر امت بحكم خدا و رسولت فرمود بلى جز اين نيست على از جانب خدا و رسول اميرالمؤمنين و سيد المسلمين و صاحب الواى حمد است او را خداوند در روز قيامت بر صراط بنشاند تا دوستان خود را در بهشت جاى دهد و دشمنان خود را بدوزخ افكند چون فرستاده ى ابوبكر باز شد و اين كلمات را باز گفت دم فروبست و ديگر سخن نكرد تا آن روز بپاى رفت روز ديگر چون مسجد از مهاجرين و انصار مملو گرديد عمر گفت اى ابوبكر چند كار بتوانى و تسامح خواهى كرد كس بجاى نماند كه حمل بيعت تو بروى گران باشد جز على و تنى چند كس بطلب ايشان بفرست خواه بعنف خواه برضا همگان را حاضر كنند ابوبكر گفت از براى تقديم اين خدمت كه را شايسته مى دانى گفت اينك قنفذ حاضر است و او مردى با غلظت طبع و شراست خوى بود و نسب از طلقاى بنى عدى ابن كعب داشت.

چگونه على را از خانه بسوى مسجد بردند

(نا) چون ابوبكر از كلمات عمر ابن الخطاب تصمى م عزم داد كه على عليه السلام را در طلب بيعت حاضر كند قنفذ را با جماعتى فرمان كرد كه بخانه على رود و او را طلب كند قنفذ برفت و على عليه السلام او را بار نداد و قنفذ باز شد و خبر باز داد عمر گفت اى قنفذ اجازت على را چه كنى بى رخصت بدرون سراى شو و على را با خود بياور قنفذ برفت و اين بار نيز بار نيافت و باز شتافت و از بيرون سراى ابوبكر را آگهى داد كه فاطمه مى گويد هرگز رخصت نخواهم كرد كه شما بخانه من درآئيد عمر در خشم شد و قال: ما لناو للنسآء گفت ما را با زنان و زنان را با ما چكار است و در زمان فرمان كرد كه گروهى با او انجمن شدند و همداستان بر در سراى فاطمه آمدند عمر بن الخطاب بانگ در داد كه يا على بيرون شو و با خليفه ى رسول خدا بيعت كن و گرنه آتش بدين سراى در زنم و بسوزانم فاطمه برخاست (فقالت يا عمر: ما لنا ولك. فقال: افتحى الباب والا احرقنا عليكم بيتكم. فقالت يا عمر: اما تتقى الله تدخل فى بيتى) فاطمه فرمود اى عمر تو را با ما اين مخاصمت و مجازات چيست در پاسخ گفت در سراى بگشاى و اگر اين خانه را بر شما آتش در مى زنم و پاك مى سوزانم فامه گفت اى عمر از خداى نمى ترسى و بى اجازت من بخانه من در مى آئى عمر دانست كس بر وى او در نخواهد گشود در غضب شد و فرمان كرد تا نار و حطب حاضر كردند و آتش بر سراى افروختند چون لختى بسوخت با پاى بزد و بيفكند و بخانه در رفت فاطمه از پيش روى او درآمد (فصاحت يا ابتاه يا رسول الله) (در مجمع البحرين در لغة لبب قال و منه حديث فاطمه فاخذت بتلابيب عمر فجذبته اليها) فاطمه زهرا گريبان عمر را گرفت و او را دفع داد پسر خطاب شمشير خود را با غلاف برآورد و بر پهلوى فاطمه بزد ديگر باره آن مظلومه پدر را باستنعاثت نام برد عمر بن الخطاب اين كرت تازيانه برآورد و ذراع فاطمه را بيازرد فنادت يا رسول الله