سراب عرفان
نگرشى به مباحث وحدت وجود ، عقل گريزى و جبرگرايى عارفان
در كتاب مقالات دكتر حسين الهى قمشه اى

حسن ميلانى

- ۳ -


بخش دوم : گريز اهل عرفان از دليل و برهان

از آنجا كه ادعاهاى اهل عرفان با موازين عقلى و برهانى سازش ندارد، به شدت از برهان و عقل گريخته و به بهانه ى عشق و مستى، حقايق آشكار را انكار كرده و با بينش صحيح فكرى در افتاده اند. در نتيجه ى اين عقل ستيزى، حق و باطل را يكى دانسته و كفر و ايمان را يكسان تلقى كرده اند.

كتاب مقالات ، غافل از مخالفت هاى صريح مذهب عشق با برهان و قرآن و سنت و وحى، چنين مى نگارد:

«اين حال هميان و حيرت از يك نگاه پديد مى آيد كه به تنهايى تمام ديدنيهاى غيب و شهود را در بر مى گيرد و همه پرسش ها و خارخارهاى عقل عافيت انديش را پاسخ مى گويد . . . در وادى حيرت، جمله اضداد جمع و همه محالات حال مى شوند. شب و روز 4و آفتاب و ماه و زهر و شكر و بهار و خزان در هم مى آميزند و سالك را در خود گم مى كنند چنانكه:

گر از او پرسند هستى يا نه اى سربلند عالمى؟ پستى؟ كه اى؟
در ميانى يا برونى از ميان بركنارى يا نهانى يا عيان
فانى اى يا باقى اى يا هر دويى هر دويى يا تو نه اى يا نه توئى
گويد اصلاً من ندانم چيز من وين ندانم هم ندانم نيز من
عارفم اما ندارم معرفت بى صفت گشتم نگشتم بى صفت

منطق الطير

و در اين حال، تخت وجود به تمامى حجله عشق مى شود و سالك از منطق الطير شعشعه ى ذات، بيخود و حيران مى گردد».(79)

و نيز مى نويسد:

«جهان آكنده از زيبايى است، از زمين زير پاى تا آسمان بالاى سر، و از ابر و موج تا كاغذ ابر و باد، و از بيرنگى عشق تا نقوش رنگارنگ شمشيرهاى دمشق، زيبايى حقيقت است، و حقيقت زيبايى است، و هر دو عين وجودند . . . زندگى رقصى است بسوى خداوند . . .»(80)

در جاى ديگر به جرعه اى از مى عشق، از تمامى صحنه هاى مجاهدات و مبارزات حق و باطل كناره جسته، چنين مى نويسد.

مى خور كه ز دل قلت و كثرت ببرد انديشه هفتاد و دو ملت ببرد
پرهيز مكن ز كيميائى كه از او يك جرعه خورى هزار علت ببرد

خيام

و در مدح اين شراب عشق عرفانى و صلح كل صوفيان مى نگارد:

«اين كدامين شراب است كه سوداگران ترازوخوى را از سنگ تفرقه و حسابِ كم و بيش مى رهاند، و جنگ هفتاد و دو ملت را به آشتى مى كشاند».(81)

آرى! مذهب عشق و عرفان، كسانى را كه بر اساس موازين عقل و برهان و سنت و قرآن قدم برمى دارند و به حق تمسك مى جويند و باطل را دور مى اندازند، سوداگر ترازوخوى و گرفتار سنگ تفرقه و حسابِ كم و بيش مى خواند، و به همين سادگى بر مكتب تمامى حق جويان و باطل پرهيزان، يعنى همه پيامبران و پيروان راستين ايشان، خط بطلان مى كشد! و اهل حق و باطل را به آشتى بر اساس باطل دعوت مى كند!

به راستى، چگونه مى توان ضديت هاى اولياى حق و باطل در گستره ى تاريخ را ـ پناه بر خدا ـ جنگ خر فروشان دانست كه كتاب مقالات مى نويسد:

«مادر گلها خار است و جنگ خار و گل و همه تعيّنات و اضداد چون جنگ خر فروشان، صنعت و بازار گرمى است . . .(82)

در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست هر جا كه هست پرتو روى حبيب هست(83)

حافظ

كفر و دين هر دو در رهت پويان وحده لاشريك له گويان

سنائى(84)

و نيز از ديوان شمس تبريزى چنين نقل مى كند:

مؤمن و كافر مگوى محسن و فاسق مجوى جمله اسير تواند دست كرم برفشان!
كيست كه مست تو نيست جرعه پرست تو نيست مهره دست تو نيست بر همه افسون بخوان !(85)

آرى! ايشان اين چنين بر مبناى مذهب صلح كل عارفان، كفر و دين و فسق و ايمان را يكى مى دانند; امّا خداوند متعال مى فرمايد.

(أَ فَمَنْ كَانَ مؤمِناً كَمَنْ كَانَ فَاسِقاً لا يَسْتَوُونَ)(86)

«آيا كسى كه مؤمن است همانند كسى است كه فاسق و نافرمان است؟ هرگز مساوى نيستند».

و مى فرمايد:

(اللّهُ وَلِىُّ الّذيِنَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُوّرِ وَالّذيِنَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُولئِكَ أَصْحَابُ النّارِ هُمْ فيِهَا خَالِدُونَ)(87)

«خداوند، ولىّ اهل ايمان است. ايشان را از ظلمت ها به سوى نور مى برد، و كسانى كه كافر شدند اولياى ايشان طاغوت است كه آنها را از نور به ظلمت مى كشانند. ايشان اهل آتشند و در آن جاودان خواهند بود».

(مَنْ كَفَرَ فَعَليْهِ كُفْرُهُ وَمَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلأَنْفُسِهِم يَمْهَدُونَ)(88)

«هر كس كافر گردد، كفرش به زيان اوست، و آنانكه عمل صالح بجاى آورند پس براى خويشتن مى اندوزند».

(تَاللّهِ إِنْ كُنَّا لَفِي ضَلال مُبِين إِذْ نُسَوّيكُمْ بِرَبِّ الْعَالَمينَ)(89)

«سوگند به خدا كه ما در گمراهى آشكارى بوديم كه شما را با پروردگار جهانيان برابر مى دانستيم».

( . . . قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الأَعْمَى وَالبَصِيرُ أَمْ هَلْ تَسْتَوِي الظُّلُمَاتُ وَالنُّورُ)(90)

«بگو: آيا دانا و نادان و گمراهى و هدايت يكسان هستند؟!»

(وَلا تَسْتَوِي الحَسَنَةُ وَلاَ السَيِّئَةُ)(91)

«خوبى با بدى هرگز يكسان نيست».

( . . . لا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللَهِ وَاللَهُ لاَيَهْدِي القَوْمَ الظَالِميِنَ)(92)

«نزد خداوند يكسان نيستند و خداوند، ستمكاران را راه نمى نمايد».

(قُلْ لاَ يَسْتَوِي الْخَبِيثُ وَالطَّيِّبُ وَلَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الخَبِيثِ فَاتّقُوا اللّهَ يَا أُولِي الأَلْبَابِ لَعَلّكُمْ تُفْلِحُونَ)(93)

«بگو: پليد و پاك يكسان نيستند هر چند فراوانى پليدها تو را به شگفت آورد. پس اى خردمندان، از خداى بپرهيزيد، شايد رستگار شويد».

(لاَيَسْتَوِي أَصْحَابُ النّارِ وَأَصْحَابُ الجَنّةِ، أَصْحَابُ الْجَنَةِ هُمُ الْفَائِزُونَ)(94)

«دوزخيان با بهشتيان يكسان نيستند. اهل بهشت رستگارانند».

كتاب مقالات مى نگارد:

«و به گفته حافظ جرعه اى بر خاك افشاند و عوالم بى نهايت را مست و شيداى خود كرد».(95)

مى پرسيم: چگونه شما همه چيز را مست و شيداى خدا مى دانيد؟ آيا شيطان، مست و شيداى خداست؟ و به عشق او بندگانش را به سوى دوزخ و مبارزه با پروردگار مهربان و دشمنى با سعادت خودشان مى خواند؟! آيا كشندگان پيامبران الهى، به عشق و مستى خدايى، سفيران مخلص او را به قتل رساندند؟ آيا خونخواران صحنه ى كربلا، به مستى محبت الهى، بزرگترين فاجعه ى تاريخ را رقم زدند؟! آيا شما سقيفه ى بنى ساعده را هم خانه ى عشق و محبت الهى مى دانيد؟!

و قرآن هاى بر سر نيزه ى معاويه را؟! و خار چشم اميرالمؤمنين(عليه السلام)و استخوان حلقوم آن حضرت را؟! و شمشير ابن ملجم را؟! و ديگر نعره هاى مستانه ى دژخيمان و خونخواران تاريخ را؟! آيا چنانكه اهل عرفان مى گويند هيچ فرقى بين حق و باطل نيست، و اهل باطل همگى عاشقان مستانه ى حقند؟! و آيا تمامى پيامبران و معصومين(عليهم السلام) كه پيرو مذهب صلح كل و عشق و مستى فراگير عارفانه نبوده اند و با تمام توان خود با كفر كيشان و جبرى مسلكان و وحدت وجوديان و دهريانِ منكر آفرينش مبارزه كرده اند، بر خطا بوده اند؟!

در ارزيابى اين آرزوى عارفان كه در پى آنند تا با نوشيدن صهباى عشق از قلت و كثرت رهيده و از انديشه ى هفتاد و دو ملت فارغ شوند و به حق و باطل كارى نداشته باشند، بيان مى داريم كه امام باقر (عليه السلام) فرمودند:

«تفرَّقتْ هذه الأُمَّة بعدَ نبيِّها(صلى الله عليه وآله وسلم) عَلى ثلاث وسبعينَ فِرقَة: اثنتانِ وسَبْعونَ فِرقَة في النّار وفِرقةٌ في الجنَّةِ، ومِنَ الثَّلاثِ وسبعينَ فِرْقَة ثلاثُ عَشْرةَ فِرْقَة تَنْتَحِلُ ولايتنا وموَدَّتَنا، اثنتا عشرة فرقة منها في النّار وفرقة في الجنّة».(96)

«اين امت پس از پيامبرشان، هفتاد و سه گروه شدند; هفتاد دو گروه ايشان در دوزخ و تنها يك فرقه در بهشت خواهند بود.

سيزده گروه از آن هفتاد و سه گروه، خود را به محبت و ولايت ما مى بندند كه دوازده گروه از ايشان نيز در دوزخند و تنها يك گروه اهل بهشت خواهند بود».

عاقبت وخيم مذهب صلح كل

كتاب مقالات در پى دفاع از بى قيدى درويشان و مذهب صلح كل عارفان مى نگارد:

«بايد گفت كه اختلاف عقل و عشق در مراتب ادراك است و تا هنگامى كه آدمى درك ماهيات و حدود و رسوم و تعيّنات متكثره مى كند و كائنات را يك به يك به ترازوى خويش مى سنجد و هر يك را وزنى و نامى مى نهد و تميز مى دهد ميانه زهر و شكر و زشت و زيبا و شب و روز و كفر و ايمان و ميخانه و محراب و درست و نادرست و خير و شر، و در يك چهار چوب منطقى و رياضى، جهت اشتراك و جهت اختلاف و جنس و فصل موجودات را معين مى كند و بيرون از چهار حد و شش جهت و پنج گوهر، چيزى نمى داند و در اين ميانه خود را محور همه قضاوت ها و سنجش ها و ارزش ها مى شناسد، قوه ادراك او در مرتبه عقل است و او را عاقل گويند . . . وقتى قوه ادراك از دانايى به بينايى رسيد عاشق مى شود و محصول چهل سال علم و زهد و تقوى را به يك پياله مى عشق سودا مى كند و از جهان تضاد رهائى مى يابد . . .»(97)

بديهى است هر كس فطرت الهى و بينايى حقيقى خود را به غرق شدن در درياى اشعار و گفتارهاى نادرست و خلاف برهان عارفان از دست نداده باشد، به خوبى مى داند فرق گذاشتن بين شب و روز، كفر و ايمان، و ميخانه و محراب، درست و نادرست و حق و باطل، براساس برهان و سنت غير قابل تغيير الهى و متن كتاب وحى خداوند است، و به بهانه ى عشق و مستى، پشت پا بر همه ى واقعيات و حقايق زدن و از عقل گريختن، نهايت كجروى و گمراهى است.

آيا آن آگاهى و شعور و بيدارى كه جامعه ى ما پيوسته به خود نسبت مى دهد، يعنى همان انكار فرق خير و شرّ و درست و نادرست؟! و انكار كردن ضديت حق و باطل ؟! مگر نه اين است كه هر كس ضديّت حق و باطل را نپذيرد و انحصار حقانيت محض به مكتب قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) را به هر بهانه اى انكار كند، در حضور تمامى مدعيان اسلام و مسلمانى، صريحاً ريشه ى اسلام و حقانيت قرآن را زده، تمامى مبارزات و كوشش هاى پيامبر و اهل بيت(عليهم السلام) و مجاهدات مدافعان نستوه حريم تشيع را پوچ و باطل مى شمارد؟!

آيا نبايد انديشيد كه با دفاع از اين انديشه هاى خلاف برهان، مسئله ى خداوند و ابليس، ابراهيم (عليه السلام) و نمرود، موسى(عليه السلام) و فرعون، خاتم الانبياء(صلى الله عليه وآله وسلم) و ابوجهل، اميرالمؤمنين (عليه السلام) و معاويه، سيدالشهدا (عليه السلام) و يزيد و پيروان برهان و كتاب و سنت با اديان تحريف شده و صوفيان دور از دين و برهان، به چه سرنوشتى مى انجامد؟!

عقل يا عشق، و برهان يا شهود؟

از شگفت ترين ادعاهاى اهل عرفان اين است كه گويند با عقل و برهان و استدلال، توحيد واقعى را نمى توان يافت، و بايد براى رسيدن به حقيقت عرفان بر مركب عشق سوار شده، با شهود به آن دست يافت. مولوى گويد:

پاى استدلاليان چوبين بود *** پاى چوبين سخت بى تمكين بود

كتاب روح مجرد نيز در بيان حالات يكى از مريدان استاد خود مى نگارد:

«ديدگان ملكوتيش به مقام و منزلت آقا گشوده شده بود . . . و فاتحه ى حديث عقل و اطاعت را خوانده بود و صريحاً مى گفت: اين احكام مزدوران است نه احكام عشاق!»(98)

و نيز از استاد خود نقل مى نمايد كه:

«غالب مسائل معارف الهى بلكه همه آن مسائل بدون ادراك توحيد شهودى، قابل ادراك نيست».(99)

مولوى گويد:

عشق آمد عقل او آواره شد صبح آمد شمع او بيچاره شد

و نيز در كتاب روح مجرد آمده است:

«مستند شيخ [ابن عربى] در وحدت وجود، كشف صحيح و ذوق صريح است; نه دليل عقلى يا مقدمات نقلى».(100)

از نعمت اللّه ولى نقل شده است كه مى گويد:

زيد و عمرو و بكر و خالد هر چهار چهار باشد، نزد ما ايشان يكى است
عقل اگر گويد خلاف اين سخن حرف او مشنو كه ابله مردكى است

در حالى كه اگر واقعاً چنين است، چرا اين عقل گريزان با خود استدلال عقلى و برهانى، شهود و عشق را بر عقل و برهان مقدم مى دارند؟!

بديهى است حجيّت حكم عقل را هرگز نمى توان به موارد خاصى تخصيص زد; اگر حجيّت حكم عقل، قابل تخصيص باشد ديگر تفاوتى بين موارد آن باقى نمى ماند و حجيّت آن در تمامى موارد از ميان خواهد رفت. در عين حال، بايد دانست كه خود همين مدعاى ايشان كه عشق بر عقل مقدم است، بر مبانى عقلى بى شمار استوار است كه اگر يكى از آنها باطل باشد ادعاى ايشان نيز باطل و نادرست خواهد بود; چرا كه ادعاى ايشان در صورتى درست است كه لااقل عقل دريابد كه:

1 . برهان و شهود، دو چيزند; نه يك چيز.

2 . وقتى دو چيز بودند، نمى شود يك چيز باشند.

3 . هر دو، حجّت هستند.

4 . حجت ها در حجيت خود داراى مراتبند.

5 . مراتب برتر مقدمند.

6 . حجت با غير حجت تفاوت دارد.

7 . اصل تقدم و تأخّر، حق است.

8 . آنچه حق است بايد پيروى شود.

9 . وجوب تبعيت و جواز ترك، با يكديگر متناقضند.

10 . از دو نقيض يكى بيشتر واقع نشود.

11 . تقدم با تساوى نمى سازد.

12 . ترجيح يكى از دو امر مساوى بر ديگرى قبيح است.

13 . حسن و قبح، عقلى است نه اعتبارى.

14 . ترك قبيح، رجحان دارد.

15 . راجح غير از مرجوح است.

16 . وجوب غير از جواز است.

17 . برهان و شهود واقعيت دارند.

18 . واقعيت با غير واقعيت نمى سازد.

19 . تناقض در نفس همين اصول نيز نبايد باشد.

20 . بين اين اصول و نفس مدعا بايد رابطه باشد.

21 . اصل ربط صحيح است.

22 . . . . . . .

و اگر بخواهيم اين مطلب را بطور كامل بررسى كنيم خود كتابى مستقل خواهد شد.

بارى بايد علت عقل گريزى ايشان را در جاى ديگر جستجو كرد چنانكه امام صادق(عليه السلام)آنرا در پاسخ ابن سكّيت فرموده اند.

ابن سكيت از حضرت صادق (عليه السلام) پرسيد: «فَمَا الحُجَّةُ عَلَى الخلق الْيَوْمَ؟; امروز، حجت بر انسانها چه چيز مى باشد؟!»

حضرت فرمودند:

«اَلْعَقْلُ، تَعْرِفُ بِهِ الصّادِقَ عَلَى اللّهِ فَتُصَدِّقُهُ وَالْكَاذِبَ عَلَى اللّهِ فَتُكَذِّبُهُ»(101)

«عقل، كه به واسطه ى آن راستگويان بر خداوند را شناخته و تصديق مى كنى و اهل دروغ و افتراى بر خداوند را نيز شناخته، ايشان را تكذيب مى كنى!»

آرى، بديهى است چنانچه پاى برهان و عقل به ميدان باز شود باطل گويان رسوا شده و جز گريز چاره اى نخواهند داشت; واقعاً چه مشكلى بالاتر از اين كه وقتى اين بيان شكوهمند قرآن در برابر عارفان عاشق كيش قرار مى گيرد كه:

(هاتُوا بُرْهَانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ)(102)

«اگر راست مى گوييد، برهان خويش را عرضه كنيد».

در پاسخ بگويند:

«سالك راه خدا بالوجدان و المشاهدة و با لمس و عيان نه با دليل و برهان، خود را از اين محدوده . . . بيرون مى نگرد؟!»(103)

آرى، براى تحريف معناى توحيد و به كرسى نشاندن خداى قابل لمس و داراى اجزا و جلوه هاى گوناگون به جاى آفريدگار حقيقى، بايد از عقل و برهان فرار نموده و تمامى بديهيات و مسلمات را انكار كرد!

روشن است كه چنانچه شناخت حق و باطل و كفر و ايمان بر اساس عقل و برهان باشد، عقل كه بطور قطعى همه چيز را داراى اجزاى حقيقى و قابل وجود و عدم واقعى و نيازمند به وجود خالق مى بيند، راه خود را به روشنى مى يابد، و ديگر ممكن نيست كه اعتقاد به وحدت وجود و ازليت و ابديت و وجوب وجود كائنات، به جاى اعتقاد به وجود آفريدگار جهان ارائه گردد;

و اعتقاد به سنخيت و تشابه خالق و خلق، بلكه يكى بودن آنها جاى اعتقاد به تباين ذاتى خدا و خلق را بگيرد ;

و تمامى افعال و زشتى ها و گناهان، باواسطه يا بدون واسطه، لوازم ذات خدا دانسته شود و به ساحت قدس و جلال او نسبت داده شود;

و هرگونه الحاد و بت پرستى، عين حقيقت توحيد و خداپرستى دانسته شود;

و هر عارف و صوفى اى ادعاى شهود و فنا و عينيت ذات خود و خدا كند و فرياد أنا الحق برآورد; و...

فــ(إنّا لِلّهِ وَإِنّا إِليْهِ راجِعُونَ)(104)

(وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَىَّ مُنْقَلَب يَنْقَلِبُونَ)(105)

قرآن كريم مى فرمايد:

(وَيَجْعَلُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذيِنَ لاَ يَعْقِلُونَ)(106)

«و پليدى را بر آنان مى نهد كه تعقل نمى كنند».

و نيز:

(إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللّهِ الصُّمُّ البُكْمُ الّذيِنَ لاَ يَعْقِلُونَ)(107)

«پست ترين جنبندگان نزد خداوند، ناشنوايان و لالانى هستند كه تعقل و انديشه نمى كنند».

و مى فرمايد:

(فَبَشِّرِ عبادِ الّذيِنَ يَسْتَمِعُونَ القَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ)(108)

اگر واقعاً عقل، ناتوان تر از حس و شهود باشد و حس و شهود بر آن رجحان داشته باشد، بايد:

1 . ايشان، قاطعانه سراب را آب بدانند.

2 . آسمان را هميشه بالاى زمين بدانند.

3 . خورشيد و ماه را به اندازه يك توپ در شمار آرند.

4 . خورشيد و ماه را دايره بدانند نه كروى.

5 . آتشگردان را دايره اى با محيط بسته بشمار آرند.

6 . در حالت گيجى و منگى، اطراف خود را در دوران به گرد خويش بدانند.

7 . خواب و بيدارى را يكى شمارند. و . . .

اگر عقل مقدم بر عشق نباشد، بايد عشق ها را مساوى بشمرند و فدا شدن در راه هر معشوقى را ـ پول باشد يا مقام، رياست باشد يا شهوت، خدا باشد يا شيطان، دنيا باشد يا آخرت، امام معصوم باشد يا متوكل و يزيد ـ يكسان بدانند.

اگر شهود بر استدلال عقلى مقدم است، چرا حقانيت شهود را مشروط به موافقت آن با وحى و شرع مى دانند؟ مگر نه اين است كه درك مخالفت و موافقت مكاشفات عرفانى با شريعت جز از طريق استدلال عقلى امكان پذير نيست.

آيا اگر كسى ادعا كند چون عشق و شهود بر عقل و برهان مقدم است، ما به عقل و برهان تمسك مى كنيم و شهود را با اينكه مقدم بر عقل است دور مى اندازيم، بر چه اساسى مى توان ادعاى او را رد كرد؟!

بدبهى است در مواردى كه عقل، حكمى نداشته باشد، اصلا تعارضى بين حكم عقل و غير آن وجود ندارد كه بتوان از تقديم يكى بر ديگرى سخن گفت، و در مواردى كه عقل حكم داشته باشد، مؤخر داشتن حكم عقل به هر عنوان و بهانه اى كه باشد ـ ولو به اين بهانه كه مكاشفه و شهود، فراتر از دريافت عقل است ـ مساوى با ابطال حكم عقل مى باشد.

نيز واضح است كه حكم عقل در مورد ادراك تعدد و تكثر واقعى اشيا و موجودات محسوس و غير محسوس، قطعى است و انكار آن از آشكارترين مصاديق سفسطه مى باشد.

بسى شگفت و عجيب است كه گاهى خود اهل عرفان، اين ادعاى خويش را كه مى گويند در نيل به وحدت وجود، پاى عقل لنگ است و تنها بايد با حس و شهود به آن رسيد، به صراحت باطل كرده و به عكس اعتراف كرده اند كه حس و شهود همگانى نيز، حكم به غير هم بودن خدا و خلق مى كند، و وحدت وجود از نظر حس و شهود بدوى نيز قابل پذيرش نخواهد بود.

لذا در ابتداى امرِ سير و سلوك از سالك مى خواهند خود را به طور مطلق تسليم استاد و پير راه نمايد و در هر حكم خلاف عقل و بديهه اى به فرمان او باشد; نتيجه ى اين امر چنان مى شود كه سالك بيچاره به هواى رسيدن به كمال و خدا شدن! در طول مدت رياضت كشيدن ها و چله نشينى ها از حقيقت عقل و فهم و ادراك انسانى خود مسخ گشته و به حيوانى مطيع و فرمانبر مبدل مى گردد كه در نتيجه ى تصرفات استاد و تلقينات پيوسته ى او، پذيرش اباطيل و احكام خلاف بديهى او را از كمالات خويش مى انگارد.

با رجوع به مكاشفه هاى اهل عرفان، آشكار مى شود كه حقيقت مشاهدات و مكاشفات عرفانى، چيزى جز ادراكات حسى سالك نيست كه اين مكاشفات و ادراكات حسى، در نتيجه ى رياضت هاى غير معقول و اعمال شاقه ـ كه اعتدال نفس و قواى ادراكى را بر هم مى زند ـ و در اثر تلقينات و تصرفات استاد ـ كه مدخليت تام در حصول مكاشفات سالك دارد ـ براى او حاصل مى شود. و ما شواهد و دلايل اين مطلب را به تفصيل، در جاى خود آورده ايم.

براى نمونه، لاهيجى را مى بينيم كه چون بر اساس عقايد فيلسوفان قديم، چنين مى پنداشته است كه زمين مركز جهان است وطبقات آسمان مانند پوسته هاى پياز به طور ثابت و بلورين بر روى هم ميخكوب و بر گرد زمين در دوران مى باشند و . . . ، در عالم مكاشفه هم در همين عوالم موهوم سير مى كند و به خيال خود از آسمان هاى هفت گانه بالا رفته تا آن جا كه خود را در بالاى عرش خداوند ديده و حتّى نفسِ خود را آفريننده ى چنين افلاكى شهود مى كند.

او در ضمن بيان مكاشفات خود مى نويسد:

نور تجلى حق بى كم و كيف و جهت بر من تابان شد و حضرت حقّ را بى كيف بديدم... بعد از آن بقاء بالله يافته، ديدم كه آن نور مطلق منم و سارى در همه عالم منم و غير از من هيچ نيست، و قيوم و مدبر عالم منم و همه به من قائمند، و در آن حال حكمت هاى عجيب و غريب در ايجاد عالم بر من منكشف شد، مانند حكمت اينكه چرا عرش ساده است كه هيچ كوكب بر او نيست، و چراست كه تمامت كواكب ثابته در فلك هشتمند، و سبب چيست كه در هر يكى از اين هفت فلك ديگر يك كوكب است(109).

بديهى است چنانچه لاهيجى با حواس معتدل و طبيعى خود به سير در كهكشان مى پرداخت، از اين خيالات بر كنار مى ماند و نفسِ خود را پرودگار چنين عوالم موهومى شهود نمى كرد و به اعتقاد به وحدت وجود و خود خدا بينى گرفتار نمى شد.

بر اين اساس، اعتبار مشاهدات و مكاشفات عرفانى از ساير محسوسات كمتر است و نسبت به محسوسات و مشهودات انسان در حالات عادى ـ كه خود را به تصرفات و تلقينات استاد سير و سلوك نسپرده و از حد اعتدال فهم و ادراك واقعى و طبيعى خود خارج نشده است ـ در صد خطاى آن به مراتب بيش تر است.

از همه ى اين ها گذشته، انكار حكم عقل و پذيرش وحدت وجود ـ كه به اعتراف اهل كشف با برهان قابل اثبات نيست ـ به جهت مكاشفاتى كه مؤمن و كافر در تحصيل آن يكسانند ـ و به اعتراف خود اهل عرفان، حق و باطل آن به هم آميخته است و جز در صورت مطابقت آنها با حجت و برهان، نمى توان آنها را پذيرفت ـ نهايت ضلالت و گمراهى است.

نتيجه اينكه: وحدت وجود هم بر خلاف عقل و برهان است و هم برخلاف ضرورت حس و مشاهده. لذا تا پاى عقل به ميان كشيده مى شود ايشان مى گويند: عقل را در اينجا قبول نداريم و با مشاهده و عيان، وحدت وجود را اثبات مى نماييم، و تا سخن از مشاهده و حس و عيان به ميان مى آيد، مى گويند ما با نظر دقيق و نهايى عقلى وحدت وجود را اثبات كرده و شهود و حس را برخطا مى دانيم!

برخى ساده لوحان به پيروى از توجيهات نابجاى اهل عرفان مى پندارند كه عارفان، معرفت عقلى خداوند را مردود نمى دانند، بلكه آن را صحيح دانسته ومعرفت كشفى را مرحله اى بالاتر از معرفت عقلى مى دانند; اين افراد خوش باور بايد بدانند كه بين دو عقيده ى وحدت وجود و جدايى خالق و خلق، تناقض صريح وجود دارد. اين دو عقيده ـ مانند كفر و ايمان ـ كاملاً با يكديگر مخالف مى باشند و هرگز ممكن نيست دو عقيده ى متناقض و مخالف، هر دو صحيح باشند و مراتب مختلف معرفت يك حقيقت بشمار آيند.