شرح دفتر دل علامه حسن زاده آملي (جلد دوم )

شارح : صمدي آملى

- ۹ -


تا جهان باشد نخواهم در جهان هجران عشق   عاشقم بر عشق هرگز نشكنم پيمان عشق
تا حديث عاشقى و عشق باشد در جهان   نام من بادا نوشته بر سر ديوان عشق
در عشق حقيقى فقط لقاء معشوق مراد است .
اشتقاق عاشق و معشوق از عشق است و عشق در مقر خود از تعين منزه است و در حريم عين خود از بطون و ظهور مقدس و ليكن بهر اظهار كمال ، از آن روى كه عين ذات خود است و صفات خود، خود را در آينه عاشقى و معشوقى بر خود عرضه كرد و حسن خود را بر نظر خود جلوه داد. از روى ناظرى و منظورى نام عاشقى و معشوقى پيدا آمد. نعت طالبى و مطلوبى ظاهر گشت . ظاهر را به باطن بنمود، آوازه عاشقى بر آمد. باطن را به ظاهر بياراست نام معشوقى آشكار شد.
 
يك عين متفق كه جز او ذره اى نبود   چون گشت ظاهر اين همه اغيار آمده
از ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت   مطلوب را كه ديد طلبكار آمده ؟
و نيز در لمعه سوم لمعات عراقى آمده :
عشق هر چند خود را دايم بخود ميديد، خواست تا در آينه نيز جمال و كمال معشوقى خود مطالعه كند. نظر در آينه عين عاشق كرد، صورت خودش در نظر آمد، گفت :
 
اءانت ام انا هذا العين فى العين   حاشاى ، حاشاى ، من اثبات اثنين
در لمعه چهارم فرمود:
غيرت معشوق اقتضا كرد كه عاشق غير او را دوست ندارد و به غير او محتاج نشود.
لاجرم خود را عين همه اشياء كرد، تا هر چه را دوست داد و به هر چه محتاج شود او بود.
 
غيرتش غير در جهان گذاشت   لاجرم عين جمله اشيا شد
و هيچكس هيچ چيز را چنان دوست ندارد كه خود را، بدان اينجا كه تو نيستى . گفته شد كه عشق آتشى كه در قلب واقع شود و محبوب را بسوزد. عشق درياى بلا و جنون الهى در قيام قلب است با معشوق بلاواسطه .
مولانا گويد:
 
عشق جوشد بحر را مانند ديك   عشق سايد كوه را مانند ديك
عشق بشكافد فلك را صد شكاف   عشق لرزاند زمين را از گزاف
گر نبودى بحر عشق پاك را   كى وجودى دادمى افلاك را
عشق مهمترين ركن طريقت است و اين مقام را تنها انسان كامل ادراك مى كند.
حافظ گويد:
 
ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغنى است   به آب و رنگ و خط چه حاجت روى زيبا را
من از آن حسن روزافزون كه يوسف داشت دانستم   كه عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را
عشق مركب راهوار و براق عاشق است كه آنچه را كه غير معشوق است حتى عاشق را نيز بسوزاند و با سوزاندن ، عاشق را پاك كند.
 
62- گرت اوفوا بعهدى در شهود است   وجوب امر اوفوا بالعقود است
مصراع اول اشاره به آيه چهلم سوره بقره است : و اءوفوا بعهدى اءوف بعهدكم واياى فارهبون . و مصراع دوم ناظر است به آيه يكم سوره مائده : يا ايها الذين آمنوا اءوفوا بالعقود. در سوره مباركه يس ‍ نيز مورد عهد با خداى تعالى بيان شد كه : الم اءعهد اليكم يا بنى آدم اءن لا تعبدوا الشيطان انه لكم عدو مبين .
 
63- يكى را غفلت آباد است دنيا   يكى را نور بنياد است دنيا
دنيا بازارى است كه همگان در آن مشغول تجارتند كه : الدنيا سوق قد ربح فيه قوم و خسر فيه آخرون .
عارفان دنيا را همان دلبستگى مى دانند كه از جمله مهالك است . حضرت امير (عليه السلام ) فرمود: ((دنيا خانه كسى است كه او را خانه اى نباشد، و مال كسى است كه او را مالى نباشد)).
بابا طاهر در كلمات قصار و ملا سلطان محمد در شرح آن گويند: الدنيا سر و اءن لها عوارض ظاهرة ، و العوارض تدنى الى الاصل ، و الاصل يدنى الى الهلالك .
يعنى دنيا دنائت او پنهان است ، و عوارض نمايان دارد، و حقيقت دنيا نمونه جحيم است ، و عوارض او كه مشتهيات نفسانى و مقتضيات غضبى و شيطانى باشد، ظاهر است ، و اين عوارض فريب مى دهد، و فريفته خود را به اصل او كه پنهان است نزديك مى كند، و اصل او هلاك مى كند.
و قال رحمة الله كل ما دنى منك فاشغلك عن الحق فهو دنياك . مقصود اين است كه دنيا نه صورت اوست ، و نه زخارف او، و نه لذائذ و طيبات او كه فرمود قل من حرم زينة الله التى اءخرج لعباده و الطيبات من الرزق . بلكه دنيا مشتهيات نفسانى است ، كه سالك را از حق مشغول سازد، كه فرمود كل ما شغلك عن الله فهو صنمك .
و قال رحمة الله الدنيا وجود قرب النفس . يعنى دنيا وجدان قرب نفس است يعنى قرب سالك بنفس ، يا قرب نفس به آنچه به او نزديك شود، يا هستى سالك است در قرب نفس ، يا هستى قرب نفس ‍ است به آنچه به او نزديك شود. و قال (ره ) كل مادنى من النفس فقبلها فهو دنيا. آنچه نزديك شود به نفس و نفس او را قبول كند حكم كرد كه دنياست .
ملاى رومى گويد:
 
چيست دنيا؟ از خدا غافل شدن   نى لباس و نقره و فرزند و زن
در نكته 44 هزار و يك نكته آمده است : ((از دنيا چشم پوشيدن اگر چه هنر است ، ولى از دنيا و آخرت هر دو چشم پوشيدن خيلى هنر است .
در جامع صغير سيوطى از مسند فردوس ديلمى از ابن عباس از رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت شده است كه : الدنيا حرام على اهل الاخرة ، و الاخرة حرام على اهل الدنيا، و الدنيا و الاخرة حرام على اهل الله در اين معنى چه نيكو گفته شده است :
 
دنيا و آخرت به نگاهى فروختيم   سودا چنان خوش است كه يكجا كند كسى
و ديگرى گفته است :
 
دو عالم را به يكبار از دل تنگ   برون كرديم تا جاى تو باشد
البته همين دنيا مزرعه آخرت نيز هست كه همان حديث معروف : ((الدنيا مزرعة الاخرة ))
بيانگر اين مطلب است و ان شاء الله در جايش بيايد.
 
64- همه آداب و احكام شريعت ترا دادند بر رسم وديعت
65- كه تا از بيت خود گردى مهاجر   سوى حق و سوى خير مظاهر
همه احكام شريعت امانت الهى اند كه خداوند تعالى امر به اداى اين امانات نموده است .
مراد از سوى خير مظاهر، انسان كامل است كه ان الى ربك المنتهى است . مهاجرت از بيت ، ناظر به آيه مباركه صدم سوره نساء است كه فرمود: و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اءجره على الله كه از مهاجرت به رسول خداوند در مصراع دوم به ((سوى خير مظاهر)) تعبير شده است فتدبر.
 
66- تويى كشتى و دنياى تو دريا   بسم الله مَجْريها و مُرسيها
مجريها محل به حركت در آمد كشتى است ، و مرسيها لنگرگاه آن باشد. يعنى در اين دريا اول و آخر كشتى ترا بسم الله باشد كه با بسم الله به حركت درآيى و با آن لنگرگيرى .
 
67- بسى امواج چون كوه است در پيش   به نوح و نوحه روحت بينديش
68- چه نوحى مشهدى ميباش جازم   خدايت در همه حال است عاصم
چون در بيت دوازدهم گفته آمد كه بدون سوز و آه دل نمى شود به مقصود وصل يافت ؛ لذا در اينجا فرمود كه اگر مى خواهى به حق تعالى و رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) برسى بايد از بيت خويش ‍ هجرت نمايى و در اين هجرت بايد با بسم الله اين كشتى جانت را در درياى دنيا به حركت درآورى و لنگرگيرى ، زيرا كه در اين دنيا امواج بى نهايت است لذا بايد به نوح اين كشتى كه همان ناخداى روح شما در كشتى بدن تو است بيانديشى و با نوحه و تضرع و زارى اين درياى متلاطم را در نوردى كه بدون سوز و آه و نوحه دل به مراد نتوان وصل يافت كه ((و سلاحه البكاء)).
در اين سفر دريايى بايد نوح روح تو نوحى مشهد باشد كه در مجمع البحرين طريحى در ماده نوح آمده است نوح : قوله تعالى (سلام على نوح فى العالمين /37/29) نوح هو النبى المشهور ابن لامك بن متوشخ بن اخنوخ - و هو ادريس النبى - و قيل سمى نوحا لانه كان ينوح على نفسه خمسمائة عام ، و نحى نفسه عما كان فيه قومه من الضلالة ... و فى الحديث عن الصادق (عليه السلام ) عاش نوح اءلفى سنة و خمسمائة سنة و منها ثمان مائة و خمسون قبل اءن يبعث و اءلف سنة الا خمسين عاما فى قومه يدعوهم و سبعمائة بعد نزوله من السفينة ، و نضب الماء و مصر الامصار و اءسكن ولده فى البلدان الحديث .
همانگونه خداى عاصم نوح (عليه السلام ) را با كشتى كه ساخته است در آن درياى مواج حفظ نمود اگر تو هم نوحى مشهد شوى جزم داشته باش كه در مقام حفظ و عصمت قرار مى گيرى .
 
69- ترا كشتى تو باب نجات است   هبوطت بسلام و بركات است
چنانكه كشتى نوح نيز به سلام و بركات هبوط كرده است .
 
70- در اين هجرت اگر ادراك موت است   چه خوفى چون بقا هست و نه فوتست
به حقيقت براه افتد و گويد آمدم و هرچه پيش آمد خوش آمد، موت او به همين است كه بگويد آمدم و در اين راستا از خود هيچ در بساط نداشته باشد.
 
71- چو شد تا دولت موت تو حاضر   خدا اجر تو گردد اى مهاجر
اشاره به همان آيه صدم سوره نساء است كه و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على الله .
ديه كسى كه در راه حق به هجرت رود و مرگ را ادراك نمايد خداى متعال است كه در شرح بيت پنجاه و هشتم در حديث قدسى كه ديه عاشق مقتول را خداوند قرار داده است بيان شده است .
مراد از اين موت در دو بيت اخير همان موت ارادى است كه براى سالكان طريق الى الله قبل از موت طبيعى تحقق مى يابد كه جناب وصى (عليه السلام ) فرمود: ((موتوا قبل اءن تموتوا)).
 
پيش تر از مرگ خود اى خواجه مير   تا شوى از مرگ خود اى خواجه مير
موت اختيارى همان اعراض از متاع دنيا و طيبات آن و امتناع از مقتضيات نفس و لذات آن و عدم اتباع هواى نفس است . و لذا براى سالك با موت چيزهايى كشف مى شود كه براى ميت به موت طبيعى محقق مى گردد و اين موت ارادى و موت طبيعى را تعبير به قيامت صغرى نيز مى كنند.
در تنبيه فصل نهم از مقدمات شرح قيصرى بر فصوص الحكم در اقسام قيامت و انواع موت ، در مورد موت ارادى در ازاى موت طبيعى آمده است : و بازائه الموت الارادى الذى يحصل للسالكين المتوجهين الى الحق قبل وقوع الموت الطبيعى قال (عليه السلام ) من اراد اءن ينظر الى ميت يمشى على وجه الارض فلينظر الى ابى بكر و قال موتوا قبل ان تموتوا فجعل (عليه السلام ) الاعراض عن متاع الدنيا و طيباتها و الامتناع عن مقتضيات النفس و لذاتها و عدم اتباع الهوى موتا لذلك ينكشف للسالك ما ينكشف للميت و يسمى بالقيمة الصغرى و جعل بعضهم الموت الارادى مسمى بالقيمة الوسطى لزعمه ...
 
72- اگر مرد ادب اندوز باشى   زغاغه هم ادب آموز باشى
اندوز اندوختن است وغاغه اراذل و اوباش و مردمان مختلط را گويند. از جناب لقمان حكيم پرسيدند ادب ازكى آموختى در جواب فرمود از بى ادبان .
در بيوگرافى حضرت مولى به قلم مباركش در كلمه 227 هزار و يك كلمه آمده است :
 
ز مردم تا گران جانى بديدم   به القاءات سبّوحى رسيدم
هر آن زخمى كه ديدم از زمانه   براى فيض حق بودى بهانه
مردان الهى زهر بازيچه رمزى يابند و ز هر افسانه حرفى مى آموزند كه عالم و آدم سراسر علم انباشته روى هم اند و آدم را در اسرار عالم رمزهاست .
 
73- بمير اندر رهش تا زنده باشى   چو خورشيد فلك تا بنده باشى
مراد از اين مردن در راه الهى همان موت ارادى است كه در شرح بيت هفتاد و يكم گذشت .
 
74- گر اين مردن بكامى ناگوار است   دل بيمار او در گير و دار است
75- چنانكه شكر اندر كام بيمار   نمايد تلخ و زان تلخى است بيزار
76- ولى در كام تو اى يار ديرين   چه شيرين است و شيرين است شيرين
موت ارادى در كام بيماران دل تلخ و ناگوار است ولى در كام آنانكه از قلب سليم برخوردارند شيرين مى نمايد و لذا بايد آن بيماران دل به سوى درمان آن راه افتند و بر همين اساس اين ابيات واسطه ربطند بين باب هفتم و باب هشتم كه در باب هشتم فرمود: مى شود اين درد و بيمارى را با داروى بسم الله الرحمن الرحيم درمان نمود.
با موت اختيارى قمع هواى نفس و اعراض از لذات مى شود كه سبب معرفت مى شود. و انسان در راه نيل به مقصود و مطلوب خود بايد همه موانع را از خويش دور كند تا به محبوبش دست يابد. شاعر گويد:
 
گر بريزد خون من آن دوست رو   پاى كوبان جان برافشانم بر او
ديگرى گويد:
 
آزمودم مرگ من در زندگى است   چون رهم زين زندگى پايندگى است
آنكه مردان پيش چشمش مهلكه است   امر لا تلقوا بگيرد او بدست
و آنكه مردن پيش او شد فتح باب   سارعوا آيد مر او را در خطاب
مرگ و موت اختيارى كه جهاد با نفس يعنى كشتن او است جهاد اكبر نام دارد كه تا انسان به حيات انسانى زنده گردد و قيامت جان او قيام نمايد قبل از آنكه او را بميرانند و وى را در مقام محاسبه با نفس قرار دهند.
اقسام موت اختيارى :
موت اختيارى در نزد سلاك الى الله به چهار قسم است يكى موت احمر است كه جهاد اكبر است : فتوبوا الى بارئكم انفسكم ذلك خير لكم عند بارئكم . و ديگرى موت ابيض و آن جوع است كه باطن را نور مى دهد و چهره قلب را سفيد مى نمايد چونكه بطنه فطنه را مى برد. و سومى موت اخضر است و آن لبس مرقع است ، جناب وصى (عليه السلام ) فرمود: لقد رقعت مدرعتى حتى استحييت من راقعها. و چهارمى موت اسود است كه همان تحمل و صبر در مصائب و محن و سرزنش لائمين و تحمل اذيت خلق است . و اين موت چهارمى از سه موت ديگر شديدتر است ((و لربك فاصبر)) و جناب حاجى سبزوارى در ديوانش در جواب مسائلى اين اقسام را به نظم درآورد:
 
موت ابيض كه هست جوع و عطش   در رياضات با شروط رشاد
اين سحابيست يمطر الحكمة   در احاديث عالى الاسناد
ابيضاض و صفا همى آرد   عكس البطنة تميت فؤ اد
موت اخضر مرقع اندوزيست   در زئى چون دراعه زهاد
مرقعه مدرعه و استحيى   گشته مروى ز سيد زهاد
سبزيش خرمى عيش بود   كه قناعت كنوز ليس نفاد
موت اسود كه شد بلاى سياه   احتمال ملامت است و عناد
لا يخافون لومة اللائم   روز قرآن بخوان باستشهاد
موت احمر كه رنگ خون آرد   باشد اينجا خلاف نفس و جهاد
گفت ز اصغر بسوى اكبر باز   آمديم آن نبى ز بعد جهاد
از موت اختيارى ولادت ثانيه براى نفس حاصل مى شود. در اسفار، آخر فصل سوم از باب يازدهم سفر نفس آمده است :
فالنفس الانسانية مادام لم تولد ولادة ثانية و لم تخرج عن بطن الدنيا و مشيمة البدن لم تصل الى فضاء الاخرة و ملكوت السموات والارض ، كما قال المسيح (عليه السلام ): لن يلج ملكوت السماوات من لم يولد مرتين ؛ و هذه الولادة الثانية حاصلة للعرفاء الكاملين بالموت الارادى ، و لغيرهم بالموت الطبيعى . فما دام السالك خارج حجب السماوات والارض فلا تقوم له القيامة لانها داخل هذه الحجب ، و انما الله داخل الحجب ، و الله عنده غيب السماوات والارض و عنده علم الساعة ، فاذا قطع السالك فى سلوكه هذه الحجب و تبحبح حضرة العندية صار سر القيامة عنده علانية و علمه عينا.
ولادت ثانيه كه با موت اختيارى حاصل مى شود همان مرتبه قلبيه است كه عمده آن طهارت دل از اغيار است كه حرم خدا است . لذا در اول باب هفتم دلى را كه از عرش بالاتر است ، فرمود حرم خداست و حضرت امام صادق (عليه السلام ) آن را يكتا حرم اله دانست و امر فرمود كه در اين حرم الهى غير را راه ندهيد و چون در اول اين باب سخن از دل اعظم از عرش كه حرم امن اله است به ميان آمده است لذا پايان اين باب را به موت اختيارى ختم فرمودند و در وسط اين باب نيز نجوى با چنين قلبى مطرح شد.
اين مرتبه قلب همان ولادت ثانيه است كه از حضرت مسيح روايت مذكور در اسفار نقل شده است كه فرمود: لن يلج ملكوت السموات والارض من لم يولد مرتين . لذا صاحب اين قلب را مقام منيع است و بر اين قلب غيب حق متجلى مى گردد و از اسرار الهى آگاه مى گردد و حقيقت امر ظهور مى كند و به انوار الهيه متحقق مى گردد و در اطوار ربوبى دائما در انقلاب است .
صاحب ولادت ثانيه را با قلبش نجواى آنسويى است و چنين قلبى به التوحيد ان تنسى غيرالله ، و معرفة الحكمة متن المعارف ، يا حسن خذ الكتاب بقوة ، متلبس مى شود و مخزن آيات قرآن و معدن كلمات الله و محل تجلى اسرار الهى مى گردد.
دلى كه ولادت ثانيه يافت خراباتى شد و در مسلخ عشق قربانى راه دوست گشت و با بسم الله در درياى پر طلاطم دريا به لنگرگاه معشوق بار يافت و با هجرت از خانه نفس متعلق به مادون به موت ارادى رسيد تا معشوق مطلق را اجر و خون بهاى خويش ساخت و آنگاه در شيرين كامى فناى دوست بدين ترانه مترنم است كه :
دوست ما را و همه جنت و فردوس شما را. و در مقعد صدق عند مليك مقتدر است كه عارف را تنها يك آدرس است و آن هم مقام عنديت و حضور تام است . لذا در عاشقى ستوارند و دائما بيدار و در هر شب معراج دارند و در دل شب سوز و آه و لذا صاحبان اين دل چون در حضور تام اند عالم را يكسره الله نور مى بينند و با زدودن زنگار دل دائما در شهود تام اند و تنها محرمى اند كه سخن از ((انى مع الله )) دارند.
پيرامون دل :
تبصره : پايان شرح باب هفتم را به بحثى در مورد دل قرار مى دهيم كه شايد صاحبدلان را مفيد افتد. دل در اصطلاح ، معانى مختلفى دارد كه به معناى نفس ناطقه و محل تفصيل معانى آمده است چه اينكه به معنى مخزن اسرار حق است كه همان قلب نامند.
 
دل چه باشد مخزن اسرار حق   خلوت جان بر سر بازار حق
دل امين بارگاه محرمى است   دل اساس كارگاه آدمى است
مولوى گفته است :
 
دل نباشد غير آن درياى نور   دل نظرگاه خدا و آنگاه طور
دل نباشد آنچه مطلوبش گل است   اين سخن را روى بر صاحبدل است
بعضى گفته اند: مراد از دل به زبان اشارت ، آن نقطه است كه دائره وجود از دور حركت آن به وجود آمد و بدو كمال يافت و سر ازل و ابد به هم پيوست ، و مبتداى نظر در وى به منتهى بصر رسيد، و جمال و جلال وجه باقى بر او متجلى شد، و عرض رحمن و منزل قرآن و فرقان و برزخ ميان غيب و شهادت و روح و نفس و مجمع البحرين ملك و ملكوت و ناظر و منظور شد.
ديگرى گويد: ((دل آدمى را چهار پرده است : پرده اول صدر است كه مستقر عهد الهام است ؛ پرده دوم قلب است كه محل ايمان است كه فرمود: ((كتب فى قلوبكم الايمان )) (مجادله /22) پرده سوم فواد است كه سراپرده مشاهدات حق است كه فرمود: ما كذب الفواد ما راى (نجم /11).
مولوى گويد:
 
ز عقل خود سفر كردم سوى دل   نديدم هيچ خالى ، ذو مكانى
ميان عارف و معروف اين دل   همى گردد بسان ترجمانى
خداوندان دل دانند دل چيست   چه داند قدر دل هر بى روانى
پرده چهارم شغاف است كه محط رحل عشق است كه فرمود: ((قد شغفها حبّا)) (يوسف /30) اين چهار پرده هر يكى را خاصيتى است و از حق به هر يكى نظرى .
رب العالمين چون خواهد كه رميده اى را به كمند لطف در راه خويش كشد، اول نظرى كند به صدر وى تا سينه وى از هواها و بدعتها پاك گردد و قدم وى بر جاده سنت مستقيم شود. پس نظرى كند به قلب وى تا از آلايش دنيا و اخلاق نكوهيده چون عجب ، حسد، كبر، ريا، حرص ، عداوت و رعونت پاك گردد، و در راه ورع روان شود. پس نظرى كند به فواد وى و او را از علايق و خلايق باز برد ، چشمه علم و حكمت در دل وى گشايد، نور هدايت تحفه نقطه وى گرداند. چنانكه فرمود: ((فهو على نور من ربه زمر /22)). پس نظرى كند به شغاف وى ، نظرى و چه نظرى . نظرى كه بر روى جان نگار است و درخت سرو از وى بياراست و ديده طرف به وى بيدار است . نظرى ، چون اين نظر به شغاف دل رسد، او را از آب و گل باز برد، قدم در كوى فنا نهد، سه چيز در سه چيز نيست شود: جستنى در يافته نيست شود، شناختنى در شناخته نيست شود، دوستى در دوست نيست شود.
فرمود: يا داود اگر دل شكسته اى بينى در راه ما، يا دل شده اى ، در كار ما نگر تا او را خدمت كنى به لقمه اى نان ، به شربت آب و بدان تقرب جويى و در برابر آفتاب نور دلش بنشينى . اى داود، دل آن درويش ‍ درد زده ، مشرقه آفتاب نور ماست . آفتاب نور جلال ما پيوسته در غرقه دل او مى تابد.
عراقى گويد:
 
دست از دل بى قرار شستم   وندر سر زلف يار بستم
بى دل شدم و ز جان به يك بار   چون طره يار برشكستم
و حقيقت دل از اين عالم نيست و بدين عالم غريب آمده است و براى گذر آمده است .
آئينه اى كه رخسار ابكار معانى و انوار ديدار سبحانى جل و علا توان ديد دل است .
جام گيتى نماى كه حقايق اوصاف ربانى و دقايق الطاف يزدانى در وى مشاهده توان كردن ، دل است . شاهبازى كه گاهى بر كنگره عرش نشيند و گاهى در دامن فرش آشيان سازد، دل است . عندليبى كه گاه بر شاخ طوبى قرار گيرد و گاه بر روضه رضا و دوحه بقا پرد.
رباعى
 
اى مخزن اسرار الهى دل ما   سرمايه ملك پادشاهى دل ما
قصه چكنم با تو چگويم دل چيست   از ماه گرفته تا به ماهى دل ما
كمال الدين مسعود خجندى گويد:
 
ما خانه دل جاى تمناى تو كرديم   در خانه چراغ از رخ زيباى تو كرديم
شوريده سرى جمله گرفتيم بگردن   وانگه چو سر زلف تو سوداى تو كرديم
ديديم دل و عقل ز خود دور به صد گام   زان روز كه از دور تماشاى تو كرديم
شاه نعمت الله ولى گويد:
 
دل تو خلوتخانه محبت اوست   جانت آئينه دار طلعت اوست
آينه پاك دار و دل خالى   كه نظرگاه خاص حضرت اوست
به نقل از فرهنگ اصطلاحات و تعبيرات عرفانى تاءليف دكتر سجادى
باب هشتم : شرح باب هشتم دفتر دل
باب مذكور حاوى شصت و شش بيت شعر به عدد اسم شريف الله است كه محور آن را درمان دل سقيم و بيمار، تشكيل مى دهد.
 
1- به بسم الله الرحمن الرحيم   دوايى را كه درمان سقيم است
2- شفاى دردهاى خويش يكسر   ز بسم الله ميجو اى برادر
3- در اين ماءثور بسم الله اءرقيك   من كل داء يعنيك ، نگر نيك
مراد از ماءثور رقيه اى است كه جبرئيل براى حضرت خاتم آورده است كه در سفينه البحار نقل شده است .
در ماده رقى سفينه آمده است : الرقية التى اءتى بها جبرئيل النبى (صلى الله عليه و آله و سلم ) حين اشتكى بسم الله اءرقيك من كل شى يوذيك من شر كل نفس او عين حاسد و الله يشفيك . در الميزان از مجمع نقل شد كه : اءبو خديجة عن اءبى عبدالله (عليه السلام ) قال : جاء جبرئيل الى النبى (صلى الله عليه و آله و سلم ) و هو شاك فرقاه بالمعوذتين و قل هو الله احد و قال : بسم الله اءرقيك و الله يشفيك من كل داء يوذيك خذها فلتهنيك فقال : بسم الله الرحمن الرحيم قل اعوذ برب الناس الى آخر السورة . رقيه همان عُوذه است كه به فارسى افسون گويند.
در مجمع البحرين طريحى آمده است : و الرقية كمدية : العوذة التى ترقى بها صاحب الافة ، كالحمى و الصرع و غير ذلك من الافات . و بسم الله اءرقيك يا محمد اى اعوذك .
رقيه همان افسون و دعا، تعويذ، آنچه كه براى حصول امرى يا به جهت حفظ و نگهدارى خود بكار ببرند.
معنى روايت اين مى شود كه بسم الله تو را از هر چه كه موجب اذيت تو است از شر هر نفسى يا از هر بيننده حاسدى حفظت مى كند و خدا شفايت مى دهد.
معناى بيت سوم چنين مى شود: در اين روايتى كه ماءثور است كه بسم الله حفظ مى كند ترا از هر دردى كه قصد ترا مى كند؛ نيكو بنگر كه بسم الله اءرقيك را تنها براى درمان جسم و تنت نخوان كه براى درمان جانت بخوان . لذا در بيت بعدى فرمود:
 
4- كه در داء تن تنها نمانى   چه نسبت داء تن را با روانى
5- كه بيمارى تن آن را چو سايه است   بود اين ختنه و آن قطع خايه است