شرح دفتر دل علامه حسن زاده آملي (جلد دوم )

شارح : صمدي آملى

- ۱۳ -


اگر ته وِسِّرمه جانه خواره همدم   در كوه و هامون نبواءم پس چى بواءم
اگر دل به او داده اى از آن به بعد غم نداشته باش و در هر گردنه و كتلى كه قرار گرفته اى دست بر دامن ولى بنه و وجه او را در پيش روى خود ببين .
نكته : ابيات پايانى اين باب به عنوان واسطه ربط بين باب هشتم با باب نهم مى باشند، لذا سخن از ياران حقيقت و صاحبدلان به ميان آمد كه با باب بعدى مناسبت داشته باشد.
باب نهم : شرح باب نهم دفتر دل
باب نهم دفتر دل شامل پنجاه و دو بيت شعر حكمى و عرفانى است كه محور آن را رابطه بين مريد و مراد تشكيل مى دهد كه براى پيروان ولايت ، و رهروان كوى طريقت و حقيقت فرا راه الهى است كه در نيل به مقصد اءسنى و مرصد اعلاى انسانى مددكار خوبى به حساب مى آيد.
 
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است   دلى با دل حميم است و صميم است
در منتهى الارب آمده است : ((حميم كاءمير قريب و خويشاوند اءحمّا جمع و قد يكون الحميم للجمع و المونث و آب و گرم و آب سرد از لغت اضداد است و گرما و باران كه بعد گرماى سخت بارد و خوى يق طاب حميمك اى عرقك و مرد تب گرفته )). و گرما به را كه حمام مى گويند براى آن است هر جاى گرماى شديد است لذا در منتهى الارب آمده كه حمام كشداد گرمابه مذكر است حمامى گرمابه بان .
و نيز در منتهى الارب آمده است : ((صميم كامير استخوان كه بدان قوام عضو است و اصل چيزى ، و خالص و خلاصه آن ، و سرماى سخت و گرماى سخت و پوست خشك . رجل صميم مرد خالص )).
صميم زمستان : سرماى سخت وسط زمستان . از صميم قلب : از ته دل ، از روى ميل و شوق و صدق . صميمى در فارسى به همان معنى صميم استعمال مى شود به معنى خالص و يكدل و همدل و يكتا. صميميت : يگانگى و يكرنگى و يكدلى . (فرهنگ عميد).
بر اساس بسم الله الرحمن الرحيم است كه دل سالك با دل ولى حميم و صميم مى شود. دل اول در مصراع دوم يعنى دل سالك طريق حقيقت كه همان دل بشكسته و صاحب آه سحرگاه است . دل دوم دل مولى و ولى است يعنى صاحب مقام ولايت و انسان كامل . اگر كسى دل با دل انسان كامل و صاحب مقام ولايت مرتبط بود صاحب دل است . اگر دل با اولياء الله بود دل است وگرنه اين دل بدرد سگ كوى منزل خويش هم نمى خورد.
اگر دل به ولى خدا داده اى بايد به دلدادگان كوى ولايت نيز دل دهى كه محبوب معشوق تو نيز محبوب تو است زيرا كه دل صاحب مقام ولايت محور حب و بغض تو قرار مى گيرد. از آن به بعد چون و چرا راه ندارد زيرا آنچه كه ولى حق انجام دهد بر اساس اذن تكوينى الهى است و بر مبناى قرب نوافل بلكه قرب فرائض او دست و چشم و گوش حق است كه حق تعالى با دست او كار مى كند و با چشم ولى خويش ‍ مى بيند و با گوش او مى شنود. اگر بدين واقعيت وصول يافتى كه اين شخص ولى خداست از آن به بعد بايد دلداده او شوى و لذا با دل آن ولى گرم مى شوى و صميمى مى گردى . اگر بخواهى از تحت ولايت آن ولى خداى در آيى ، جدايى همان و سقوط همان لذا در كتاب شريف اصول كافى از جناب امام صادق (عليه السلام ) روايت شده است كه :
((شخصى همراه حضرت عيسى (عليه السلام ) بود تا به دريا رسيدند و با حضرت بر روى آب راه مى رفتند و از دريا مى گذشتند - اين جانى كه در آب تصرف مى كند، اين همان جان است كه مرده را زنده مى كند، و ابراء اكمه و ابرص مى نمايد و جانهاى مرده را زنده مى كند و حيات مى دهد، و هر كسى كه به تعليم معارف حقه نفوس را احياء مى كند عيسوى مشرب است - آن شخص كه ديد بر روى آب مثل زمين هموار عبور مى كنند. در عين عبور به اين فكر افتاد كه حضرت چه مى گويد و چه مى كند كه بر روى دريا اينگونه راه مى رود ديد حضرت مى گويد بسم الله ، از روى عجب به اين گمان افتاد كه اگر خودش از تبعيت كامل بيرون آيد و مستقلا بسم الله بگويد مانند حضرت مى تواند بر آب بگذارد، از كامل بريدن همان و غرق شدن همان ، استغاثه به حضرت روح الله نمودن آن جناب نجاتش داد.
آنچه كه مسلم است آن است كه بايد دل به صاحب ولايت داد تا به مقصود دست يافت . لذا در قيامت كبرى نفس ناطقه انسانى هر كسى با امام و مراد خويش محشور مى گردد.
انسان را قابليت و لياقتى است كه اگر نهال وجودش را به دست مربيان كامل و مكمل بسپارد، و دستورالعمل باغبان دين و نهال پرور و انسان ساز را در متن وجود و شؤ ون زندگيش پياده كند آنچنان عروج وجودى و اشتداد روحى پيدا مى كند كه اگر در مقام تمثيل بخواهيم حقيقت آن را بازگو كنيم و نمايش دهيم ، شجره طوبى الهى مى شود كه اصلها ثابت و فرعها فى السماء تؤ تى اءكلها كل حين باذن ربها.
نكته : شايد دل در مصراع دوم اشاره باشد به همان دلنوازى كه در بيت بيست و پنجم از باب اول مطرح شده است و دل دوم اشاره باشد به دل صاحب دفتر دل ؛ يا دل اولى اشاره به دل صاحب دفتر دل باشد و دل دوم اشاره به دل مطهر حضرت امير المؤ منين سر الانبياء و العالمين على (عليه السلام ) باشد كه در قصيده شقشقيه ديوان آمده است كه : ((حسن از بوالحسن دارد نشانى )) فتدبر.
آنكه گفته شد: ((دلى با دل حميم است و صميم است )) براى آن است كه در روايتى كه در مصباح الانس ص 93 از جناب رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمده است كه الارواح جنود مجندة فما تعارف منها اءيتلف و ما تناكر منها اختلف ارواح لشكرهاى آراسته اند آن مقدار از اين جنود كه همديگر را مى شناسند با هم ماءنوس اند و آن مقدار از ارواح كه به همديگر شناخت ندارند جداى از هم اند ارواحى كه به هم اءنس دارند حميم و صميم اند يعنى با همديگر گرم و صميمى اند. صميميت ارواحى حول محور ولايت و دل انسان كامل است . لذا با هم الفت دارند و آن ارواحى كه بر محور قلب انسان كامل نيستند از هم پراكنده اند ((تحسبهم جميعا و قلوبهم شتى .))
در جلد پنجم بحار باب طينت و ميثاق حديث 26 آمده است :
26- ع يعنى علل الشرايع : بهذا الاسناد عن حبيب عمن رواه ، عن اءبى عبدالله (عليه السلام ) قال : ما تقول فى الارواح انها جنود مجنده فما تعارف منها اءئتلف و ما تناكر منها اختلف ؟ قال : فقلت : انا نقول ذلك ، قال : فانه كذلك ، ان الله عزوجل اءخذ من العباد ميثاقهم و هم اءظلة قبل الميلاد، و هو قوله عزوجل : و اذ اءخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم و اءشهد هم على انفسهم الى آخر الاية ، قال : فمن اءقرله يومئذ جاءت اءلفته هيهنا و من اءنكره يومئذ جاء خلافه ههنا.
جناب صدر الدين قونوى در مقام تاسع و عاشر از فصل اول تمهيد جملى مفتاح در نسبت صفات حق به اعتبار تعلقش به مظاهر در ص 93 از اينكه ذات حق متعال يعنى وجود مطلق جامع بين امرين مختلفين است احكامى را مطرح فرمود كه در حكم ثالث آن به شرح جناب ابن فنارى اين است كه در مقام ظهورش منافى با قيود اشياء نيست كه از حيث مرتبه ذاتى اش علو دارد و از هر قيد اطلاق دارد و در مقام ذات از جميع اوصاف غنى است كه او محيط به همه حقايق است خواه اين حقايق مماثل هم باشند و يا مخالف هم باشند و حقايق متعين از هم متمايزند ولى نه نسبت به حق كه با تعين اول نشاءه روحانى حادث مى شود؛ گويد: بل هو سبحانه و تعالى الجامع بين ما تماثل من الحقايق و تخالف فتاءلف و بين ما تنافر و تباين فتخلف كه جناب ابن فنارى در شرح گويد: قال عليه و آله السلام : الارواح جنود مجنده فما تعارف منها اى تماثل او تخالف فتناسب ايتلف و ما تناكر اى تباين اختلف .
 
2- چو ارواحند خلق دسته دسته   همى پيوسته هستند و گسسته
3- دلى را با دلى پيوسته بينى   دلى را از دلى بگسسته بينى
4- در اين معنى يك نيكو روايت   حكايت مى نمايم از برايت
حديث شريف را جناب شيخ مفيد در ارشاد، فصل سوم از باب اول آورده است .
حديث 2 - و روى الحسن بن محبوب عن اءبى اسحاق السبيعى عن الاصبغ بن بناته قال : اءتى ابن ملجم امير المؤ منين فبايعه (عليه السلام ) فيمن بايع ، ثم اءدبر عنه فدعاه امير المؤ منين (عليه السلام ) فتوثق منه و تؤ كد عليه الا يغدر و لا ينكث ففعل ثم ادبر عنه ، فدعاه امير المؤ منين (عليه السلام ) الثانيه فتوثق منه و توكد عليه الا يغدر و لا ينكث ففعل ثم اءدبر عنه فدعاء امير المؤ منين الثالثة فتوثق منه و الا يغدر و لا ينكث فقال ابن ملجم لعنه الله : و الله يا امير المؤ منين ما راءيتك فعلت هذا باءحد غيرى ؟ فقال امير المؤ منين (عليه السلام ):
 
1- اءريد حياته و يريد قتلى   غديرك من خليلك من مراد
اءمض يا بن ملجم ، فوالله ما ارى اءن تفى بما قلت .
حسن بن محبوب از اصبح بن نباته حديث كند كه گفت : ابن ملجم در بين ديگران كه با حضرت بيعت كردند آمد و با على (عليه السلام ) بيعت كرد، و روگرداند كه برود امير المؤ منين براى بار دوم او را خواند و بيعت محكمى از او گرفت و تكيد فرمود كه بيعت را نشكند و او چنان كرد، و برو گرداند كه برود امير المؤ منين براى سومين بار او را خواست و به محكمى از او بيعت گرفت و تاءكيد فرمود كه بيعت را نشكند. اين بار ابن ملجم گفت : اى امير مومنان به خدا سوگند نديدم با كسى اينگونه كه با من رفتار مى كنى رفتار كنى ؟ امير المؤ منين (عليه السلام ) (به يكى از اشعار عمرو بن معديكرب تمثل جسته و) فرمود: من زندگى يا عطاى به او را مى خواهم ولى او اراده كشتن مرا دارد، عذر خود يا عذرپذير خود را نسبت به دوست مرادى خود بياور. اى ابن ملجم برو كه به خدا سوگند گمان ندارم بدانچه گفته وفا كنى .
جناب علامه مجلسى در جلد 42 بحار باب 126 تاريخ امير المؤ منين حديث 14 از بصاير الدرجات نقل مى كند: ابو محمد، عن عمران بن موسى ، عن ابراهيم بن مهزيار، عن محمد بن عبدالوهاب عن ابراهيم بن اءبى البلاد، عن اءبيه ، عن بعض اءصحاب امير المؤ منين (عليه السلام ) قال : دخل عبدالرحمن بن ملجم لعنه الله على امير المؤ منين (عليه السلام ) فى وفد مصر اءلذى اءوفدهم محمد بن اءبى بكر، و معه كتاب الوفد قال : فما مر باسم عبدالرحمن بن ملجم لعنه الله قال : اءنت عبدالرحمن ؟ لعن الله عبدالرحمن ، قال : نعم يا امير المؤ منين ، اءما و الله يا امير المؤ منين انى لا حبك ، قال : كذبت و الله ما تحبنى - ثلاثا - قال امير المؤ منين اءحلف ثلاثه اءيمان اءنى اءحبك ، و تحلف ثلاثة اءيمان اءنى لا حبك ؟ قال : ويلك - اءو ويحك - ان الله خلق الارواح قبل الاجساد باءلفى عام فاءسكنها الهواء. فما تعارف منها هنالك ائتلف فى الدنيا، و ما تناكر منها هنا اختلف فى الدنيا، و ان روحى لا تعرف روحك ، الحديث .
مراد ما در اين حديث اين جمله اخير حضرت است كه فرمود: ((ان روحى لا تعرف روحك )) كه اگر دو جانى در آن عالم مافوق در قوس نزول به هم ايتلاف داشته باشند در اين نشاءه نيز همديگر را مى شناسند.
 
5- چو بهر بيعت آمد ابن ملجم   به نزد خسرو خوبان عالم
6- به نزد قطب دين و محور دل   على ما سپهر كشور دل
7- على نور دل و تاج سر دل   على سرلوحه سر دفتر دل
ابو طالب مكى متوفاى 386 ه‍ در قوت القلوب ج 1 ص 223 ط مصر گويد كه : ((قبض رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) عن عشرين الف صحابى ، و شيخ رئيس در رساله معراجيه گويد كه : ((مركز حكمت و فلك حقيقت و خزينه عقل امير المؤ منين (عليه السلام ) در ميان خلق آنچنان بود كه معقول در ميان محسوس )).
 
8- چون مولى عارف سرالقدر بود   پس از بيعت مر او را خواند و فرمود
سرالقدر احكامى است كه بر اعيان ثابته مترتب است و فوق اين سر اين است كه ممكنات بر اصل خودشان كه عدم است مى باشند و وجود حق است كه در شئون وجوديه خود متشاءن است . ((كل يوم هو فى شاءن )).
حكم حقيقت علم سرالقدر به متعدى و غير متعدى تقسيم شده است . قيصرى مى گويد: و المراد بالحكم المتعدى الاحكام و التاءثيرات المرتفع من الاعيان فى مظاهرها و يتعدى منها الى غيرها بالفعل و الانفعال ، و غير المتعدى ما يقع فى مظاهرها فقط كالكمالات النفسانية من العلم و الحكمة و غيرها.
سرالقدر آن است كه هر يك از اعيان ثابته در وجود از نظر ذات و صفت و فعل به مقدار قابليت و استعداد ذاتى اش ظهور مى كند.
عارف به سرالقدر را مى بينى كه گرسنه را چيزى نمى دهد و به سير چيزى مى بخشد، به تهيدست نمى دهد و به مالدار مى دهد فتدبر كه تا به سر ولايت نرسيده اى نمى رسى فتبصر.
 
چون سر قدر طعمه ابدال شود   اين جمله قيل و قال پامال شود
هم مفتى شرع را جگر خون گردد   هم خواجه عقل را زبان لال شود
به لطيفه 12 مآثر آثار ج 1 مراجعه گردد.
در فص عزيرى فصوص الحكم آمده است : فسر القدر من اءجل العلوم ، و ما يفهمه الله الا لمن اختصه بالمعرفة التامه فالعلم به يعطى الراحة الكلية للعالم به و يعطى العذاب الاليم للعالم به ايضا فهو يعطى النقيضين جناب محقق قيصرى در شرح آن فرمود: اى العلم بسر القدر يعطى لصاحبه الراحة الكلية لان العلم بان الحق ما حكم عليه فى القضاء السابق الا بمقتضى ذاته و مقتضى الذات لا يمكن ان يتخلف عنها بسبب به تحصل الاطمينان على ان كل كمال يقتضيه حقيقته و كل رزق صورى و معنوى يطلبه عينه لابد اءن يصل اليه كما قال (صلى الله عليه و آله و سلم ) ان روح القدس نفث فى روعى ان نفسا لن تموت حتى يستكمل رزقها...
در ديوان حضرتش آمده است :
 
سر قدر ز حكم قضا اءمر مبرم است   واعظ زبان برفق بدار اين زبانه چيست
و نيز در ديوان آمده است :
 
با طفل اءبجدى از سرالقدر چه گويى   بر بى بصر چه خوانى اسرار اوليايم
پس سرالقدر يعنى هر موجودى به مقدار سعه وجوديش آنچه كه بايد بگيرد و بشود مى شود كه ربنا الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى . و تا به كمال لايق وجوديش دست نيابد از اين نشئه رخت برنمى بندد. و آن كه عالم به سرالقدر است به كمالات لايق هر موجودى عالم است و لذا در نظام هستى در آنچه كه مى نگرد راحت است زيرا مى بيند كه همه به وفق عين ثابت و صور علميه شان در حال شدن اند، و از طرف ديگر در عذاب اليم است زيرا كه مظهر راءفت و رحمت و دلسوزى حق است ، لذا از جناب خاتم (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه در مرگ فرزندش مى گريست سوال شد كه شما چرا گريه مى كنيد؟ فرمود، من پدرم و هر پدرى فرزندش را دوست دارد و بايد آن دلسوزى پدرانه نيز اعمال گردد اگر چه زبان به چون و چرا و اشكال و ايراد نمى گشايند و لذا در متن نظام وجود هر آنچه كه تقدير است به وقوع مى پيوندد و ليت و لعل و ايكاش چنين مى شد و حيف شد كه چنان پيش آمد برنمى دارد و اين الفاظ و معانى و حتى سخن از امكان از مداعبات وهم است كه در محدوده عقل اينان را راهى نيست .
پس علم به سرالقدر نقيضين را عطا كند يعنى هم راحت آور است و هم عذاب اليم ، و چون هر يكى مستلزم نبود ديگرى است تعبير به نقيض شده است .
و چون خداوند عالم به سرالقدر است خويش را به وصف غضب و رضا و ديگر اسماء متقابل ستوده است . جناب خليل الرحمن فرمايد: ((علمه بحالى حسبى من سوالى )). كه اين حديث نيز اشاره به علم به سرالقدر حق تعالى است كه عبد كامل مى داند كه حق تعالى قبل از وجود اعيان در خارج به آنها در مقام ذات خويش علم دارد و بر اساس همان علم عنائى كه تابع معلوم است آنها را از علم به عين مى آورد. همانند طبيب كه حاكم بر مريض است تا وى را معالجه نمايد اما در عين حال خود نيز محكوم مريض است زيرا كه اين مرض مريض است تا از طبيب استدعا مى كند كه وى را چگونه معالجه كند و براى او چگونه نسخه بگيرد نه اينكه طبيب به هر نحوى كه دلش بخواهد نسخه بگيرد. علم به سرالقدر برگشت به همان علم به اعيان ثابته اعيان موجودات دارد كه صاحبان اين علم از كمّل اند و در بين كمّلين نيز عالم به سرالقدر از همه قوى ترند.
جناب شيخ اكبر در شرافت اين گروه از اهل الله در فص شيثى فصوص الحكم فرمايد:
و ما ثمة صنف من اهل الله اعلى و اكشف من هذا الصنف فهم الواقفون على سرالقدر. جناب قيصرى در تعليل آن در شرح فرمايد: لانهم مطلعون على سرالقدر و هذه المشاهدة لا يحصل الا بعد الفناء التام فى الحق و البقاء بعده ببقائه و تجليه له بالصفة العلمية ليكون من الراسخين فى العلم كما قال تعالى و لا يحيطون بشى ء من علمه الا بما شاء و هذا اختصاص من الحق للعبد بحسب العناية السابقة و لا تحصل هذه المرتبة الا فى السفر الثانى من الاسفار الاربعة التى تحصل لاهل الله و هر السفر فى الحق بالحق فهم الواقفون على سرالقدر.
سپس جناب شيخ اكبر در متن عالم به سرالقدر را دو قسم فرمود، بعضى به نحو اجمال عالمند و عده اى به نحو تفصيل ، و آنكه به صورت تفصيل به سرالقدر عالم است اعلى و اتم از آن ديگرى است زيرا او به احوال عبد در علم حق تعالى كه عين ثابت اوست عالم است .
بر مبناى سرالقدر است كه گفته شده است كه به هر كس هر چه كه دهند از بيرون نيست بلكه از خودش به او داده اند يعنى هر چه در عين به هر نحوى تحقق يافت از بيرون از او نيست كه از عين ثابت و علم او به او داده اند. لذا خواجه عبدالله انصارى گويد الهى همه از آخر ترسند، اما عبدالله از اول . يعنى از ما است كه بر ماست . و جناب سعدى شيرين سخن گويد: همه از غير نالند و سعدى از دست خويشتن . فما فى احد من الله شى ء و لا فى احد من سوى نفسه شى ء يعنى آنچه كه واقعيت است بر اساس قابليت اشخاص است .
آن كه در كريمه 149 سوره انعام فرمود: قل فلله الحجة البالغة فلو شاء لهداكم اجمعين اشاره است به همين حقيقت كه علم به سرالقدر تابع معلوم است زيرا صحيح است كه حق تعالى با علم عنائى ذاتى به هر موجود هر چه كه بخواهد اعطا مى كند ولى اعطاى او بر اساس قابليت و استعداد قابل است كه ((ان العطيات على قدر القابليات )). و از آن به جزاى حق متعالى مر موجودات تعبير مى گردد كه بوفق اعيان ثابته حق تعالى بر آنها متجلى مى شود. قهرا تجليات حق براى آنها به اختلاف استعداداتشان مختلف مى باشد.
صاحبان قلب كه در اطوار عوالم ملك و ملكوت در انقلاب اند از علم به سرالقدر برخوردارند كه آنها شهيدانند بر خلق و مشاهده مى كنند كه حق را بر خلق حجت بالغه است .
كمّلين با اين كه عالم به سرالقدرند هرگز در مقام فعل بدون اذن تكوينى حق دست تصرف ندارند زيرا كه ادب مع الله به آنان اجازه نمى دهد كه در عالم تصرف نمايند چون علم به واقع داشتن مستلزم تصرف در خارج نيست لذا علم دارند و در عين حال زبان حالشان اين است كه : ((خداست دارد خدايى مى كند)) و بر اساس ادب مع الله هر اندازه بر علم و معرفت شان افزوده شود از تصرف آنان كم مى گردد. و اين دلالت بر عدم قدرت آنان ندارد كه دليل بر وسعت قدرت آنها دارد زيرا كه بدانند و در مقام فعل ، دانسته ها را بكار نگيرند هنر است .
سر اينكه اين دارايى آنها را به تصرف وا نمى دارد آن است كه در هر لحظه در مقام حضور تام و مراقبت كامل اند و لذا به فقر ذاتى خود توجه دارند و به غنى بودن ذات حق متعال توجه تام دارند و كجا فقير ذاتى به خويش اجازه مى دهد كه در حيطه وجودى غنى تام دخل تصرف نمايد لا فرق بينك و بينها الا انهم عبادك و خلقك و انسان كامل ، عبد كامل است و عبد كامل دائما خود را در حال عبوديت مشاهده مى كند و اگر تصرفى هم بنمايد دال بر عبوديت است زيرا كه به اذن الله تصرف مى كند.
لذا از الهى نامه مولايم بشنو: ((الهى عارف را به مفتاح بسم الله ، مقام كن عطا كنى ، كه باكن هر چه خواهى كنى كن . با اين جاهل بى مقام هر چه خواهى كنى كن ، كه آن كليد دارد و اين كليددار)).
عارف به سرالقدر چون كليددار را داراست لذا با بودن كليددار و داشتن او به دنبال كليد بسم الله نمى رود كه تصرف كند و لازمه تصرف آن است كه خود كليددار باشد ولى بهتر آن است كه كليددار را دارا باشد.
بنابرين سزد كه مولى امير المؤ منين (عليه السلام ) عالم به سرالقدر و فوق آن نيز باشد و بداند كه ابن ملجم او را به قتل مى رساند ولى گويد كه هر چه آن خسرو كند شيرين بود و دست تصرف دراز نكند كه عدم تصرف دلالت بر قدرت مى كند نه عجز به خلاف آنچه را كه اوهام سافله مى پندارند. آنچه كه در ابيات مذكور دفتر دل در باب نهم بيان شد و به عنوان روايت نقل مى كند بيان علم به سرالقدر جناب مولى على (عليه السلام ) است كه با ابن ملجم در حين بيعت انجام داده است .
 
9- كه بيعت كرده اى با من به يارى   جوابش داد بن ملجم كه آرى
10- دو بار ديگرش مولى چنان گفت   ميان جمع بن ملجم برآشفت
11- كه با من از چه رو رفتارت اين است   فقط با شخص من گفتارت اين است
12- نمودم بيعت و بهر گواهى   مرا فرمان بده بر هر چه خواهى
13- بفرمود ار تو از ياران مايى   نباشد جان ياران را جدايى
14- دل من با دل تو آشنا نيست   دو جان آشنا از هم جدا نيست
آن كه در ذيل شرح بيت اول همين باب گفته آمد كه محور صميميت و گرمى دلها ولايت است ، يعنى قلب انسان كامل و صاحب مقام شامخ ولايت محور دوستى است سرش آن است كه بر محور ولايت و توحيد صمدى است كه بين دلها ربط وجودى و اتحاد و علاقه تكوينى پيدا مى شود زيرا در روايت وارد شده است كه بايد بغض و حب بر محور حق تعالى باشد نه امور ديگر كه همه زوال پذيرند اگر حب و بغض بر محور غير حق تعالى و ولايت باشد بر اساس آيه شريفه ((ما عندكم ينفد و ما عندالله باق )) چون غير حق را بقا نيست لذا حب و بغض ها را پايدارى نيست لذا در همه جا مشاهده مى شود كه دوستى هاى افراد اجتماع و گروهها و دستجات و دشمنى هاى آنان را بقا نيست . ولى اگر محور دوستى ها و دشمنى را حق مشاهده كنى مى بينى آن را پايدارى است لذا در سوره مباركه معارج فرمود: ((و لا يسئل حميم حميما)) كه در ظهور قيامت كبرى كه تجلى سرائر وجودى و نهانخانه دلهاى مردم است آنچنان گرفتار به كار خويشتن اند كه دوست گرم و صميمى از دوست خويش جوياى حال نمى گردد. چون آن صميميت بر محور ولايت و توحيد نبود لذا در قيام قيامت جانها از هم پراكنده شده اند كه ((تحسبهم جميعا و قلوبهم شتى .)) دليل پراكندگى دلهاى آنان را در ذيل آيه 15 سوره حشر ذكر فرمود كه ((ذلك باءنهم قوم لا يفقهون )). و عقل هم در روايت كتاب عقل اصولى كافى تعريف شده است كه العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان .
غرض آن است كه اگر دلى با دل انسان كامل راه نداشت معلوم مى شود كه از محور ولايت و توحيد دور است و كليد ولايت را دارا نيست .
در بحار ج 25 كتاب الامامة باب بدؤ خلقهم حديث 27 - از بصائر الدرجات : اءحمد بن محمد عن الحسين بن سعيد عن الحسين بن علوان عن سعد بن طريف عن الاصبغ بن نباته قال : كنت مع امير المؤ منين (عليه السلام ) فاءتاه رجل فسلم عليه ثم قال : يا امير المؤ منين انى و الله لاءحبك فى الله و اءحبك فى السر كما اءحبك فى العلانية ، و اءدين الله بولايتك فى السر كما اءدين بها فى العلانية ، و بيد امير المؤ منين (عليه السلام ) عود فطاطاء به راءسه ثم نكت بعوده فى الارض ساعة ثم رفع راءسه اليه فقال : ان رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) حدثنى باءلف حديث لكل حديث اءلف باب ، و ان اءرواح المومنين تلتقى فى الهواء فتشام فما تعارف منهائتلف ، و ما تناكر ما اءختلف و يحك لقد كذبت ، فما اءعرف جهك فى الوجوه و لا اسمك فى الاسماء قال : ثم دخل عليه آخر فقال يا امير المؤ منين انى احبك فى الله ، و احبك فى السر كما احبك فى العلانية ، و ادين الله بولايتك فى السر كما ادين الله بها فى العلانية قال : فنكت بعوده الثانية ثم رفع راءسه اليه فقال له : صدقت ان طينتنا طينة مخزونه اءخذ الله ميثاقها من صلب آدم قلم يشذ منها شاذ، و لا يدخل منها داخل من غيرها، اذهب و اتخذ للفقر جلبابا فانى سمعت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) يقول : يا على والله الفقر اءسرع الى محبينا من السيل الى بطن الوادى .
 
15- روايتهاى طينت اندرين سر   براى اهل سر آمد مفسر