شرح دفتر دل علامه حسن زاده آملي (جلد دوم )

شارح : صمدي آملى

- ۵۲ -


اى عزيز بيا با هم گذرى به بوستان رساله عظيم الشاءن ((گشتى در حركت )) مولايم بنماييم كه شايد حقايق آن شميم جان و دل گردد. پس برويم .
در ذيل دشت دهم آن تحت عنوان ((فائده )) آمده است :
((تجدد امثال كه آن را تبدل امثال نيز گويند مانند اكثر اصطلاحات صحف عارفان بالله از كتاب و سنت اءخذ شده است . مثلا هر يك از كلمات وجودى را به ((حق مخلوق به )) تعبير مى كنند كه اين اصطلاح را از كريمه ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما الا بالحق (الاحقاف /4) اتخاذ كرده اند؛ در اينجا نيز ((تجدد امثال )) از كريمه بلى قادرين على اءن نبدل امثالكم و ننشئكم فى ما لا تعلمون (واقعه /62) اخذ شده است . و بسيار در اين معنى بدين آيه كريمه تمسك مى جويند: بل هم فى لبس من خلق جديد (ق /16) و همچنين به كريمه : ((كل يوم هو فى شاءن )) (الرحمن /29)، و به كريمه : ان يشاء يذهبكم و ياءت بخلق جديد (فاطر /17)، و به كريمه : و ترى الجبال يحسبها جامدة و هى تمر مر السحاب (نحل /89). و همانگونه كه در اثناى اين شماره گفته ايم حقايق صحف عرفانى و حكمى ، تفسير انفسى قرآن و سنت اند.
عارفان را در تجدد امثال اشعار بسيار لطيف است ، از آن جمله مجدود بن سنايى غزنوى فرمايد:
 
عارفان هر دمى دو عيد كنند   عنكبوتان مگس قديد كنند
عارف شبسترى در گلشن راز فرمايد:
 
جهان را نيست مرگ اختيارى   كه آن را از همه عالم تو دارى
ولى هر لحظه مى گردد مبدل   در آخر هم شود مانند اول
هميشه خلق در خلق جديد است   وگر چه مدت عمرش مديد است
هميشه فيض فضل حق تعالى   بود از شاءن خود اندر تجلى
از آن جانب بود ايجاد و تكميل   وزين جانب بود هر لحظه تبديل
جهان كل است و در هر طرفة العين   عدم گردد و لا يبقى زمانين
دگرباره شود پيدا جهانى   به هر لحظه زمين و آسمانى
عارف رومى در دفتر اول مثنوى فرمايد:
 
هر نفس نو مى شود دنيا و ما   بى خبر از نو شدن اندر بقا
هر زمان نو صورتى و نو جمال   تا ز نو ديدن فرو ميرد ملال
عمر همچون جوى نو نو مى رسد   مستمرى مى نمايد در جسد
آن ز تيزى مستمر شكل آمدست   چون شرر كش تيز جنبانى بدست
شاخ آتش را بجنبانى بساز   در نظر آتش نمايد بس دراز
اين درازى مدت از تيزى صنع   مى نمايد سرعت انگيزى صنع
صورت از بى صورتى آمد برون   باز شد كانا اليه راجعون
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتى است   مصطفى فرمود دنيا ساعتى است
متاءله سبزوارى در شرح اسرار مثنوى در بيان اشعار مذكور مولوى فرمايد:
((هر نفس نو مى شود دنيا...)) متكلمين مى گويند: ((العرض لا يبقى زمانين ))، اعراض عالم در تغير و تبديل است ، و حكما مى گويند العالم متغير. و بعض حكما در جواهر عالم يعنى اجسام و قوى و طبايع ، تجدد و تبديل قائل اند، و عالم طبيعى را بالتمام حادث مى دانند چه جواهر مذكوره و چه اعراض را. و از كلمات عرفاء است كه : ((لا تكرار فى التجلى )). و شيخ شبسترى مى گويد:
 
بهر جزوى ز كل كان نيست گردد   كل اندر دم ز امكان نيست گردد
جهان كل است و در هر طرفة العين   عدم گردد و لا يبقى زمانين
پس هر لحظه عالمى تسليم مى شود و عالم ديگر حادث مى شود. و در كلام مجيد به اينكه اشارت است كه اءفعيينا بالخلق الاول بل هم فى لبس من خلق جديد و نيز ((كل يوم هو فى شاءن )) و نيز ان يشاء يذهبكم و ياءت بخلق جديد. يعنى خواست و برد چه صفات حق و جويى است و مشيش فعلى است و قوه و امكان پيرامون جلالش نيست ، بلى حق و صفات حق قديم است . پس انارش افول ندارد و قديم الاحسان است و باسط اليدين بالعطية است دائما، و قديم التكلم است . و بالجمله آنچه از ناحيه حق است قديم و دائم و ثابت است ((كل شى ء هالك الا وجهه ))، و عالم حادث است ((و لا قديم سوى الله )).
((عمر همچون جوى نو نو مى رسد...)) يعنى عمر عالم و عالميان بوجودات جديده و تجليات متفنّنه صفات اوست و آنا فآنا نو مى شود، مثل آب روان در جويى كه بلندى و پستى داشته باشد ساكن مى نمايد، پس عالم متجدد الامثال است .
((چون شرر...)) يعنى شعله جوّاله كه به سرعت حركت دهى دايره مى نمايد، و قطره باران در نزول خط مى نمايد. ((از تيزى صنع )) مقتضاى اسم سريع است .))
(شرح اسرار مثنوى - ط رحلى - ص 46.)
آن كه متاءله سبزوارى فرموده است : ((و بعضى حكماء در جواهر...)) ناظر به صدر المتاءلهين صاحب اسفار است كه به نحو اكمل تاءسيس برهان بر اثبات حركت جوهرى فرموده است و تشييد و تحكيم اين مطلب بسيار مهم را نموده است ؛ هر چند حكيمانى پيش از آن جناب قائل به حركت و تحولات در طبايع جوهرى بوده اند چنان كه گفته آيد)).
از غزل : ((تازه بتازه نو بنو)) مولايم بشنو:
 
جلوه كند نگار من ، تازه بتازه نو بنو   دل برد از ديار من ، تازه بتازه نو بنو
چهره بى مثال او، وهله به وهله روبرو   برده ز من قرار من ، تازه بتازه نو بنو
زلف گره گشاى او، حلقه به حلقه مو بمو   موجب تار و مار من ، تازه بتازه نو بنو
عشوه جان شكار او، خانه بخانه كو بكو   در صدد شكار من ، تازه بتازه نو بنو
دشت و چمن چمد چو من ، لحظه بلحظه دمبدم   ز صنع كردگار من ، تازه بتازه نو بنو
لشكر بى شمار او، دسته بدسته صف بصف   مى گذرد كنار من ، تازه بتازه نو بنو
شكر و ثناى او بود، كوچه بكوچه در بدر   شيوه من شعار من ، تازه بتازه نو بنو
محضر اوستاد من ، رشته برشته فن بفن   عزت و افتخار من ، تازه بتازه نو بنو
دشمن بيخرد برد، گونه بگونه پى به پى   سنگدلى بكار من ، تازه بتازه نو بنو
حُسن حَسن فروزد از، سينه بسينه دل بدل   ز نور هشت و چار من ، تازه بتازه نو بنو
مدار جهان آن فان بر ((شدن )) است كه هر دم صورتى و پديده اى از قوه به فعل مى رسد، نه اينكه مدار جهان بر ((بودن )) باشد بدين معنى كه هر فعليت ثابت بدون شدن باشد. در چمن هشتم از دشت اول گشتى در حركت مى خوانى : ((قيصرى در شرح آخر فص شعيبى فصوص الحكم در پيدايش شعله آتش و عدم تكرار تجلى و تجدد امثال فرمايد: و يظهر هذا المعنى فى النار المشتعلة من الدهن و الفتيلة فانه فى كل آن يدخل منهما شى ء فى تلك النارية و تتصف بالصفة النورية ثم تذهب تلك الصورة بصيرورتها هواء؛ هكذا شاءن العالم باءسره فانه يستمد دائما من الخزائن الالهية فيفيض منها و يرجع اليها (289 ط 1 چاپ سنگى .)
يعنى اين معنى را - كه در هر آنى فناء و بقاء حاصل مى گردد، و حق تعالى دميدم اذهاب خلقى مى نمايد و اعطاى خلقى جديد مى كند، و خلق جديد از جنس خلق فانى است كه پى در پى فناء و بقاء است و لاجرم تجلى متكرر نباشد و تجدد امثال متوالى حاصل مى شود - به نحو تمثيل در شعله آتش از روغن و فتيله چراغ ، ظاهر مى شود كه در هر آن از روغن و فتيله آتش پديد مى آيد و به صفت نوريت متصف مى شود، سپس اين صورت آتش و نور هوا مى گردد، و پشت سر هم اينچنين است كه نور چراغ بر يك نسق مشتعل نمايد و گمان رود كه از آغاز تا انجام يك شعله بعينه است ؛ شاءن عالم يكپارچه اينچنين است كه همواره از خزائن الهى استمداد مى كند و پى در پى بر او صورتش فائض مى شود و به خزائن الهى بازگشت مى كند و هر لحظه او را صورتى ديگر متجدد مى شود.))
در ذيل دشت دوم گويد: ((دانسته شده است كه متن طبعيت و سرشت و تار و پود آن در جنبش و دگرگونى است كه يك آن آرام ندارد؛ و در عين حركت طبيعت ، وحدت و ثبات صورت و جمال و زيبايى هر موجود طبيعى از آغاز تا انجام محفوظ است ، لاجرم اين امر بدين معنى است كه دمبدم بدون وقفه و سكون ، صورتى مثال صورت نخستين بدو فائض مى شود آنچنانكه گويى كه نمرد و زنده تر شد و از اين تشابه صور و تعاقب افراد متماثل تعبير به تجدد امثال مى كنند.
شيخ اكبر عارف طائى و تلاميذ و پيروان او را در حركت حبى و تجدد امثال ، تعبيرات لطيف و شريف گوناگون است . حركت حبى و تجدد امثال را در مطلق ما سوى الله اعم از مفارق و مقارن قائلند، بخلاف حركت جوهرى كه اختصاص به علم طبيعت دارد.
شيخ اكبر در آخر فص شعيبى گويد: و من اءعجب الامر اءنه (يعنى اءن الانسان ) فى الترقى دائما و لا يشعر بذلك للطافة الحجبا ورقته و تشابه الصور مثل قوله : ((و اءتوابه متشابها.
(ص 285 شرح قيصرى - ط 1 چاپ سنگى )
شيخ اكبر فص شعيبى را از قلب و اطوار آن آغاز كرد و به تجدد اءمثال پايان داد كه آغاز و انجام آن يكى است . در عبارت فوق گويد:
((از شگفت ترين امر اين كه انسان دائما در ترقى است و به سبب لطافت و رقت حجاب و تشابه صور - كه ايجاد امثال متوالى و تجدد امثال است - بدان آگاه نيست ؛ مانند تشابه صور ارزاق كه حق سبحانه فرموده است : كلما رزقوا منها من ثمرة رزقا قالوا هذا الذى رزقنا من قبل و اءتوا به متشابها (بقره /25) لطافت و رقت حجاب به اين معنى است كه صانع واهب الصور - جلت عظمته و علا صنعه - از بسكه نقاش و مصور جيره دست است به اسم شريف مصور و به حكم يساءله من فى السموات و الارض كل يوم هو فى شاءن آنچنان پى در پى لحظه فلحظه آن فآن تازه بتازه نو بنو ايجاد امثال مى كند و بدان وحدت صنع و هويت و جمال و زيبايى شى ء را حفظ مى نمايد كه از اين وحدت اتصالى اشخاص محجوب پندارند همان يك صورت شخصى پيشينه و ديرينه آن شى ء است ، قوله تعالى شاءنه : بل هم فى لبس من خلق جديد.
مطالبى ديگر است كه در ذيل ابيات تمثيل در تجدد امثال گفته آيد.
 
73- جهان از اين جهت نامش جهانست   كه اندر قبض و بسط بى امان است
74- دمادم در جهيدن هست آرى   كه يك آتش نمى باشد قرارى
در چمن اول از دشت اول گشتى در حركت آمده است :
لفظ ((جهان )) در زبان فارسى اسم فاعل از جهيدن است چون چمان از چميدن و دوان از دويدن . شيخ اجل سعدى گويد:
 
يكى پرسيد از آن گمگشته فرزند   كه اى روشن ضمير پير خردمند
ز مصرش بوى پيراهن شنيدى   چرا در چاه كنعانش نديدى
بگفت احوال ما برق جهان است   دمى پيدا و ديگر دم نهان است
گهى بر طارم اعلى نشينيم   گهى تا پشت پاى خود نبينيم
و به همين مناسبت عالم طبيعت را جهان گويند كه يكپارچه حركت و متحرك است و حركت و متحرك در اينجا يكى هستند - يعنى جهان يك حركت است -؛ چنان كه در توحيد مفضل آمده است كه دانايان يونان عالم را ((قوسموس )) مى گفتند - يعنى يكپارچه زينت و زيبايى - و اگر طبيعت نباشد حركت تحقق نمى يابد زيرا كه مفارقات برتر از آنند كه حركت بدانها نسبت داده شود. و آن كه در صحف عرفانيه گويند كه عالم مطلقا از حركت حبى بوجود آمده است به معنايى است كه بحث آن در پيش است .
و به تعبير رائج روز: مدار جهان آن فآن بر ((شدن ))؛ است كه هر دم صورتى و پديده اى از قوه به فعل مى رسد، نه اين كه مدار جهان بر ((بودن )) باشد، بدين معنى كه هر فعليت ثابت بدون شدن است .
تمثيل در تجدد امثال
 
75- چو باشى در كنار نهر آبى   كه از شيبى روانست با شتابى
76- ببينى عكس تو ثابت در آن است   همى دانى محل آن روان است
77- گمانت عكس ثابت ، آب سيال   به يكجا جمع گرديدند فى الحال
78- ولى اين راءى حس ناصوابست   كه گويد عكس تو ثابت در آبست
79- خرد از روى معيار دقيقى   بگويد اين بود حكم حقيقى
80- كز آب و انعكاس نور ديده   شود عكس تو هر آنى پديده
81- نمايد اين توالى مثالت   چو عكس ثابتى اندر خيالت
در چمن هفتم از دشت اول گشتى در حركت فرمود:
((انسان عكس خود را - يعنى مثال خود را - در آب صاف روان ، ثابت مى بيند؛ و مى داند كه دمبدم آب در جريان است و قرار ندارد. آن عكس ثابت از انعكاس نور بصر آن فآن ساخته مى شود، و از سرعت پديد آمدن صورتها - اءعنى عكسها و مثالهاى پى در پى - يك عكس ثابت پنداشته مى شود. آخر بند نوزدهم ((دفتر دل )) در اين مطلب است كه ...))
در دشت دوم فرمود: ((به مَثَل - چنان كه در شماره هفت گفته ايم - كسى در كنار نهر آب تندرو - عكس خود را در زمان ممتد، ثابت و قار در آب مى بيند و حال اين كه عكس از انعكاس نور بصر در آب است و آب قرار ندارد و دمبدم عكس جديدى مثل سابق احداث مى شود و پديد مى آيد.
و يا مانند نهر جارى در زمين نيك هموار كه از شدت آرامى و وحدت اتصالى آن كاءن ثابت و ساكن و واحد شخصى نمايد كه فرموده اند: ((وحدت اتصالى مساوق با وحدت شخصى است )).
و در جاى ديگر اين رساله عظيم الشاءن فرمايد:
((عمده در اين مساءله مهم و ديگر مسائل و معارف اصيل انسانى پى بردن به توحيد صمدى قرآنى است كه آدمى در تكامل علمى بدانجايى برسد كه بداند و بيابد كه ((وجود مساوق حق است )) و ((حق سبحانه صمد است ))، و توحيد صمدى بدان گونه است كه لسان حجة الله بدان ناطق است : يا من على فلا شى ء فوقه ، يا من دنى فلا شى ء دونه ...
اين حديث شريف از ثامن الحجج (عليه السلام ) است كه از غرر احاديث اس . با غور و غواصى در آن در يكدانه تشكيك خاصى كه حقيقت يكتاى ذات مراتب است به دست مى آيد؛ اين علق نفيس را مغتتم بدار.
با تدبر تام در اين تشكيك خاصى ، مطلبى بسيار بسيار مهم در فاعل حركت جوهرى - كه همان جاعل حركت و متحرك است - دانسته مى شود؛ و آن اين كه : فاعل حركت حقيقى است كه به لحاظ علوش ثابت است و شاءنش اين كه فلا شى ء فوقه ، و به لحاظ دنّوش فلا شى ء دونه و شاءنش اين كه ((كل يوم هو فى شاءن )). و به تمثيل دورادور: وجود صمدى دريايى است كه لجه آن ثابت و ساكن و اقتضاى ساحل آن اضطراب و تموج است . و اين خود اصلى است كه سر آمد ديگر اصول است ، فافهم . چنان كه با اين اصل اصيل توحيد قرآنى ، مشكل بسيارى از مسائل مهم فلسفى بى دغدغه حل مى شود)). انتهى .
يكى از نكات قابل تاءمل در حركت جوهرى و تجدد امثال آنست كه بايد توجه داشت هر موجودى در مسير حركت ((ثابت سيال )) است كه ثابت بودن آن را تجدد امثال تاءمين مى كند. و لذا سوفسطائيان كه شيخ اكبر در فصوص الحكم از آنان به گروه ((حِسبانيه )) نام مى برد پنداشتن كه سيال بودن عالم بر اساس اصل ثابتى استوار نيست و لذا حكم كردند كه عالم يك مجموعه متبدل است ، و چون قرار ندارد پس چيزى نيست ؛ و ديگران از ظاهر حرف آنان اين استنباط را نمودند كه آنان منكر هر گونه حقيقت و اصل ثابت علمى ، و حتى منكر حسيات و بديهيات بودند و حال آنكه در فصوص گويد كه آنها بر احديت عين جوهر معقول اطلاع نيافتند نه اينكه مطلقا منكر هرگونه حقيقت بودند. و مراد از جوهر معقول كه پذيراى همه صور عالم است و بدون آن صور موجود نمى گردد، چنانكه آن صور بدون او معقول نمى گردند، همان صادر اول در اصطلاح عرفاست كه رق منشور كلمات وجودى است كه همه به او قائم اند و او ثابت اين همه بى قرارها و بى ثبات ها است .
چه اينكه عارف عربى در رد حسبانيه در فصوص گويد: فما علموا اءن العالم كله مجموع اعراض فهو يتبدل فى كل زمان اذ العرض لا يبقى زمانين ، اين سوال بر شيخ است كه چگونه همه عالم را مجموع اعراض دانسته است و سپس حكم اعراض را بر آنها جارى كرده است كه پيوسته در تبدل اند و در دو زمان باقى نيستند؟. حضرت مولى در گشتى در حركت بعد از عنوان مطلب مذكور فرمايد: ((در بيان و جواب آن گويى : در مسائل علمى به اصطلاحات علم و فن هر طائفه اى بايد توجه داشت . عارفان را در اطلاقات جوهر و عرض معنايى وسيعتر از آنچه كه در كلام و فلسفه است مى باشد، چنان كه بسيارى از اصطلاحات علمى آنان از قبيل حركت و طبيعت و هيولى و صورت و كون و نسبت ، به همين مثابت است .
غرض اين كه مراد شيخ از جوهر همان جوهر معقول است كه صادر اول و رق منشور صور كلمات وجوديه همه عوالم است . و مراد از اعراض همين صور كلمات وجوديه از عقل اول تا هيولاى نخستين در اصطلاح فلسفه است . و اين صور را تعينات نيز گويند، يعنى همه تعينات مانند اعراض اند كه گفته اند: ((العرض لا يبقى زمانين )). و گاهى از عرض بدين معنى تعبير به موجود مى كنند و مى گويند: ((الموجود لا يبقى زمانين )).
و چون حكم حركت حبى و تجدد امثال در ما سوى الله جارى است ، شيخ فرموده است :
العالم كله مجموع اعراض فهو يتبدل فى كل زمان اذ العرض لا يبقى زمانين . و چنان كه اعراض عالم طبيعت پيوسته در تقتضى و تجدد است كه گفته اند: ((العرض لا يبقى زمانين ))، شيخ نيز به همان وزان تعبير آنان در همه صور لمات وجوديه بر رق منشور كه جوهر عقلى صادر نخستين است ، چنان فرموده است ؛ و نيز در حد آن جوهر و اين صور در آخر فص شعيبى گفته است : ان هذه الاعراض ‍ المذكورة فى حده عين هذا الجوهر و حقيقته القائم بنفسه ، و من حيث هو عرض لا يقوم بنفسه ...
(ص 288 شرح قيصرى - ط 1.)
گلبن : از آنچه كه تقرير و تحرير شده است دانسته شده است كه هر جا حركت جوهرى هست تجدد امثال نيز هست زيرا كه وحدت و جمال و زيبايى صورت متحرك به حركت جوهرى به تجدد و توارد امثال در تحت تدبر مفارقات آنسويى محفوظ است .
تنبيه تمثيلى : ان كل جوهر جسمانى له طبيعة سيالة متجددة ، و له (داى و للجوهر الجسمانى ) ايضا امر ثابت مستمر باق (كالحركة التوسطية ) نسبته اليها (اى نسبة الامر الثابت الى الطبيعة السيالة ) نسبة الروح الى الجسد؛ و هذا كما ان الروح الانسانى لتجرده باق و طبيعة البدن ابدا فى التحلل و الذوبان و السيلان و انما هو متجدد الذات الباقية بورود الامثال على الاتصال ، و الخلق لفى غفلة عن هذا بل هم فى لبس من خلق جديد؛ و كذلك حال الصور الطبيعية للاشياء فانها متجددة من حيث وجودها المادى الوضعى الزمانى و لها (اى و للصور الطبيعية ) كون تدريجى غير مستقر بالذات ، من حيث وجودها العقلى و صورتها المفارقة الافلاطونية باقية ازلا و ابدا فى علم الله تعلى ... (اسفار، ط 1 رحلى ، ج 1 ص 231 س 23.)
گلبن : با دقت و تدبر تام بدانچه كه تقرير و تحرير شده است دانسته مى شود كه هم در تجدد امثال و هم در حركت جوهرى هر دو، سير استكمالى و اشتدادى به نحو اءيس بعد اءيس و لبس فوق لبس است ، نه اين كه تجدد امثال به طور وجود و عدم باشد چنان كه بعضى منسوبين به علوم عقليه در رساله مبداء و معادش تجدد امثال را به گونه وجود و عدم پنداشته است و گفته است : تجدد الامثال عندهم عبارة عن عدم بقاء الموجودات فى آنين ، و يصرحون ان الموجودات كلها تنعدم راءسا فى كل آن و تتجدد امثالها فى آخر بعده و هكذا الى غير النهاية آنگاه بر اين پندار در تجدد امثال ايراد نموده است و در نتيجه تجدد امثال را رد كرده است ؛ علاوه اين كه پنداشته است كه حركت جوهرى در حقيقت همان تجدد امثال است . (و حال آنكه بين حركت جوهرى و تجدد امثال فرقهاست و هر دو بنحو حركت استكمالى كذايى اند.)
دسته گل : در خاتمه اين دشت اصول و امهات آن را بصورت فذلكه بحث تقديم مى داريم :
1- متن طبيعت و سرشت و تار و پود آن در تبديل و جنبش و دگرگونى است كه يك آن آرام ندارد، و در عين حركت طبيعت وحدت و ثبات صورت و جمال و زيبايى هر موجود طبيعى از آغاز تا انجام در تحت تدبير متفرد به تجدد امثال محفوظ است .
2- حركت حبى و تجدد امثال در مطلق ما سوى الله اعم از مفارق و مقارن چه در قوس نزول و چه در قوس صعود جارى است ، بخلاف حركت جوهرى كه اختصاص به عالم طبيعت دارد.
3- حركت جوهرى ، استكمالى است كه لبس فوق لبس و اءيس بعد اءيس است كه سرتاسر هويت وجودى عالم طبيعت با حفظ وحدت اتصالى در حركت و تغيير طولى استكمالى است .
4- نفوس انسانى را بعد از انقطاع از اين نشاءه تكامل برزخى است .
5- از حركت حبى و تجدد امثال و حركت جوهرى دانسته مى شود كه حركت حيات و وجود است و ما با حركت و در حركت و در نظام حركتيم .
6- اسناد حركت به واجب تعالى عبارت از فاعليت به معنى ايجاد تدريجى و اظهار كمال است .
7- متكلم گويد: ((العرض لا يبقى زمانين )) يعنى عرض عالم طبيعت كه جسم طبيعى موضوع آنست ؛ و عرفان و حكمت متعاليه و فلسفه نيز با او موافق است ؛ ولكن متكلم عرض را شرط بقاء جوهر مى داند و عارف و حكيم گويند علت محدثه موجودات علت مبقيه آنها نيز هست .
8- حكمت متعاليه گويد: الموجود الطبيعى لا يبقى زمانين ، موجود طبيعى مادى خواه جوهر باشد و خواه عرض ، عارف و نظام بصرى با او موافق اند، و متكلم اشعرى و برخى از معتزله با او فقط در عرض طبيعى موافق اند، ولكن حركت جوهرى اختصاص به جوهر طبيعى مادى دارد.
9- عارف گويد: ((العرض لا يبقى زمانين ))، و مرادش از اين عرض ، صور كلمات وجوديه از عقل اول تا هيولاى نخستين است ، و موضوع اين اعراض جوهر معقول به نام صادر اول و نفس رحمانى و رق منشور است ، و اين موضوع را بيش از هشتاد اسم است ... متكلم اشعرى و برخى از معتزلى با او در اعراض طبيعى موافق اند، و نظام بصرى در مطلق جواهر و اعراض طبيعى ، و حكمت متعاليه نيز در مطلق جواهر و اعراض طبيعى با عارف موافق است ولكن در جوهرى طبيعى بالاصالة و در عرض بالتبع .
10- تبدل و تجدد در وجود واجب تعالى راه ندارد، تجدد امثال و حركت در عالم صادق است .
11- اسناد حركت و تبدل به مافوق طبيعت به لحاظ و نسبت عالم خلق صادر از آنها است كه علت با معلولش معيت وجودى دارد.
12- حركت در جوهر از تجدد امثال نشاءت گرفته است .
13- فصل حقيقى هر موجود وجود است .
حال كه فصل حقيقى هر موجود وجود شد و اين وجود هم در حركت و تجدد امثال است پس به بيت بعدى مراجعه بنما و بنگر كه حال حضرت مولى در تجلى حركت جوهرى و تجدد مثال چگونه است . زيرا حركت يكپارچه حيات و وجود و وحدت و جمال و زيبايى محض است لذا در الهى نامه آن را ((عشق آباد)) ناميده است كه نه عاشق را قرار است و نه معشوق را، زيرا هم معشوق ((فاءحببت ان اعرف )) را پيشه خود نموده است و هم عالَمش را تجلى گاه ((كل يوم هو فى شاءن )) قرار داد و هم آدم را بى قرار آفريد لذا در ابيات بعدى آمده است كه :
 
82- نمى دانم در اين حالت چه هستم   كه مى خواهد قلم افتد ز دستم
83- چرا آهم جهد از كوره دل   چرا دل شد چو مرغ نيم بسمل
84- چرا اشكم ز ديده گشت جارى   مگر اين گريه شوق است بارى
85- و يا از درد هجران است جارى   كه ناله آمده است و آه و زارى
86- بمن ((اقرب من حبل الوريد)) است   چرا اين بنده در بُعد بعيد است
حضرتش در اين مقام نسبت به آن حال مباركش مى فرمود: ((يادش بخير)).
در مورد كلمه ((وريد)) در آيه مذكور در كلمه 192 هزار و يك كلمه آمده است :
قوله سبحانه و نحن اءقرب اليه من حبل الوريد (ق /17) من افادات الاستاذ العلامة الشعرانى - شرف الله نفسه - اءن الوريد هو الاور طى معرب Aorje الفرنسية .
و اءقول : الظاهر اءن الائورطه هو الوتين . و فى المعاجم الفرنسية اءن الئورطه هو الشريان الاصيل الذى يخرج من تحت البطن الايسر من القلب و تنشعب منه سائر الشرايين ، و يوصل الدم الى جميع اعضاء البدن ، و ان شئت فارجع اللاروس الكبير.
و فى التفاسير اءن الوريد عرق فى باطن العنق . و الحبل العرق اءى حبل هو العرق كما فى الجواهر. و فى تفسير المراغى : حبل الوريد عرق كبير فى العنق . و للانسان وريدان مكتنفان بصفتحى العنق فى مقدمها متصلان بالوتين يردان من الراءس اليه
فتدبر. انتهى .
 
87- بما نزديكتر از ما عجيب است   كه ما را اينچنين بُعد غريب است
88- ز جمع قرب و بُعد اينچنى   چه مى بينى بگو اى مرد دينى