شرح دفتر دل علامه حسن زاده آملي (جلد دوم )

شارح : صمدي آملى

- ۵۳ -


مراد از اين دورى همان غفلت است ؛ و غفلت در جايى صادق است كه فردى چيزى دارد و نمى داند كه دارا است . مثل اينكه شخص عينك به چشم زند و آن را بر پيشانى خويش نهد و بدنبال آن مى گردد كه پيدا كند و حال اينكه توجه ندارد كه عينك در بالاى چشم او قرار دارد.
اين شخص را غافل گويند كه عينك را دارد ولى خبر ندارد. و همين غفلت انسانى وقتى در لسان روايت بيان مى شود به صورت بول شيطان كه پست ترين موجودات است در گوش انسان مطرح مى شود كه در روايتى در باب بيست و دوم ارشاد القلوب ديلمى آمده است كه : قيل يا رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) ان فلانا نام البارحة عن ورده حتى اءصبح ، قال (صلى الله عليه و آله و سلم ): ذلك رجل بال الشيطان فى اءذنه فلم يستيقظ. مرحوم علامه شعرانى در تعليقه اى بر اين روايت چنين فرمايد: الشيطان اءخس الموجودات و البول رجس خبيث و هو اءخس الفضلات يخرج بخروجه سموم البدن مما لو بقى يوما لاهلك .
و الغفلة اءشبه شى ء بهذا الرجس الخبيث ، و الاذن طريق لاستماع نداء الملك الموقظ و انسداده ببول ابليس يوجب عدم الاستماع . و لا يختلجن فى و همك اءن هذه التعبيرات النبوية البالغة فى تفهيم الحقايق حد الاعجار تمثيل صرف لا حقيقة له بل اعلم علما يقينا ان لجميع المعانى صورت تناسبها فى كل عالم من العوالم و لذلك يصح تعبير الرويا و تجسم الاعمال فالغفلة اذا تصور و تجسم كان بول ابليس حقيقة .

پس هر معناى را در هر عالمى مطابق با همان نشاءه صورتى خاص متناسب به آن است و غفلت را هم در هر عالمى صورتى است كه در عالم ماده و طبيعت به شكل بول شيطانى و ابليسى در گوش انسان در مى آيد و اين رجس و پليدى مانع شنيدن حقايق ملكوتى مى گردد و حجاب ديدن اسرار وجودى مى شود ((و فى انفسكم افلا تبصرون )). لذا اين غفلت موجب بُعد بعيد و بُعد غريب مى گردد. اعاذنا الله منه .
 
89- ز قربش عقل را حيرت فزونست   ز بُعدم دل همى غرقاب خونست
دل غرقاب خون است كه با اينهمه نزديكى او بما كه ((و فى انفسكم )) چرا دوريم كه نمى بينيم ؟!
 
90- نه مهجوريم يا رب چيست اين هجر   نه رنجوريم يا رب چيست اين ضجر
((نه مهجوريم )) چون توحيد صمدى قرآنى است و آن حقيقت واحده ، صمد و پر است ؛ پس بصورت تعجب مى فرمايد با اينكه توحيد صمدى است و ما مهجور نيستيم ولى باز اين هجران و دورى را چه معنى است ، و نيز در حكومت توحيد صمدى قرآنى رنجى نيست زيرا كه خير محض و عشق مطلق است پس اين همه ضجر و ناله و آه و زارى براى چيست كه دل را نه قرار است و نه آرامش !! سبحان الله .
 
91- بخوانم رقيه جف القلم را   بپوشانم سر بئر العَلَم را
((رقيه )) افسون و تعويذ و دعا را گويند و جف القلم حاكى از خشك شدن آن است كه ديگر نمى تواند بنويسد. لذا اصطلاح شد كه دعاى خشك شدن قلم را بايد خواند. ((بپوشانم سر بئر العَلَم را)) كنايه از اينكه دهن را ببندم و از سخن گفتن باز ايستم . و نيز ((بئر العَلَم )) اشارت است به حديث معروف ((بئر العَلَم )) از امير المؤ منين (عليه السلام ) كه در كتاب قيمه ((مدينة المعاجز)) بطور اختصار از ابن شهر آشوب نقل شده است .
ابن شهر آشوب باسنادش از ابن عباس نقل مى كند در حديبيه عطش شديدى بر لشكر حضرت خاتم (صلى الله عليه و آله و سلم ) غلبه كرد.
حضرت فرمود: آيا مردى هست كه با ساقيان برود آب بياورد كه من از طرف خداوند تعالى بهشت را براى او ضمانت كنم . مردى از بنى سليم رفت تا به لشكر رسيد ترسيد و برگشت .
بار ديگر حضرت فرمود: آيا كسى هست كه به بئر ذات العلم رود و آب بردارد و ان شاء الله برگردد كه من بهشت را براى او تضمين كنم احدى برنخواست و عطش مردم نيز بيشتر مى شد چون در روزه بودند حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) به على (عليه السلام ) فرمود تو با ساقيان برو تا به بئر ذات العلم و آب برداريد و برگرديد ان شاء الله .
حضرت على (عليه السلام ) با جمعى از همراهان در حالى كه مى گفت :
 
اعوذ بالرحمن ان اميلا   من غرف جن اظهروا يا ويلا
و اوقدت نيرانها تعويلا   و قرعت مع غرفها الطبولا
حركت كرد كه همراهان گويند ترس بر ما داخل شد و حضرت متوجه ما شد و فرمود همراه من آئيد كه از اين صداهاى هولناك ضررى بشما نمى رسد ان شاء الله .
پس داخل در درختان شدند كه ديدند آتشى بدون هيزم برافروخته است و صداهاى هولناكى شنيده مى شود و سرهاى بريده داراى ضجه مشاهده مى گردد. حضرت على (عليه السلام ) فرمود به چپ و راست التفات نكنيد و به همراهى من راه بياييد. چون از درختان عبور كرديم به آب چاه ذات العلم رسيديم و براء بن غارب دلوش را در چاه انداخت و آب برداشت بعد از يك يا دو دلو آب ، دلوش منقطع شد و در چاه سقول كرد در حاليكه چاه ذات العلم بسيار تنگ و تاريك و گود بود و ما از ته چاه صداى قهقهه و خنده شديدى مى شنيديم . (ظاهرا گروهى از اجنه بودند.)
حضرت على (عليه السلام ) فرمود چه كسى از ما مى تواند به لشكر برگردد و دلو براى آب آورد. اصحاب عرض كردند (احدى از ما را اين استطاعت نيست ) چه كسى را اين قدرت هست ؟ حضرت خود را به ازارى پوشانيد و داخل در چاه شد در حاليكه آن قهقهه آن فآن بلندتر مى شد حضرت در نردبان چاه پايين مى رفت كه پايش لغزيد و در آن سقوط كرد. اصحاب گويند كه فرو شدن شديدى و لرزش و فرو افتادن در آب همانند صداى انسان خفه شده در آن را شنيديم سپس حضرت على (عليه السلام ) صدا بلند كرد: الله اكبر الله اكبر الله اكبر اءنا عبدالله و اءخو رسول الله هلموا قربكم دلو را پر آب كرد و به گردن نهاد و كم كم بالا آمد.
در اين لحظه صدايى به گوش مى رسيد كه مى گفت :
 
يا فتى ليل اخى روعات   واقى سباق الى الغايات
لله درر السادات   من هاشم الهامات و القامات
مَثَل رسول الله ذى الايات   او كعلى كاشف الكربات
كذا يكون المرء فى الحاجات
پس امير المؤ منين هم رجز خواند:
 
الليل هول يرهب المهيبا   و مذهل المشجع اللبيبا
و اننى اهول منه ذيبا   و لست اخشى الروع و الخطوبا
اذا هززت الصارم القضيبا   ابصرت منه عجبا عجيبا
آمد خدمت جناب رسول الله حضرت به او فرمود در راه چه ديدى پس همه چيز را خبر بده ، حضرت على (عليه السلام ) بيان كرد و از جناب رسول الله استدعاى شرح آن نمود. حضرت فرمود آن سرهايى كه با ضجه ديديد كه سخن در دهان مى گرداندند آنها همانند قومى با من اند كه چيزى كه در دل ندارند به زبان گويايند و خداوند از آنها نپذيرد و بر ايشان در قيامت وزنى نيست ؛ و اما آن آتش كه بدون هيزم برافروخته بود فتنه اى است كه در امت من بعد از من برپا مى شود كه قائم و قاعد در آن يكسان اند و خداوند عمل آنان را هم نپذيرد و بر ايشان در قيامت وزنى اقامه نمى كند و اما آن هاتف كه ترا ندا مى داد سملقة بن غداف بود...
و عن عبدالله بن سالم ان النبى (عليه السلام ) بعث سعد بن مالك بالرويا يوم الحديبية فرجع رعبا من القوم ثم بعث آخر فنكص فزعا ثم بعث عليا فاستسقى ثم اقبل بها الى النبى فكبر و دعاله بخير.
حضرت مولى در دو جاى ديوان بدين واقعه اشارت فرمود يكى در همين پايان باب نوزدهم و ديگرى در ص 204 ديوان در پايان نامه اى كه به محضر استادش حضرت آقا محمد حسن الهى طباطبايى رضوان الله عليه نوشت به عنوان مطايبه آورد.
و مراد از پوشاندن بئر العلم همان دهن بستن است كه در اين تنظير بستن دهن به بئر العلم دقت بسزا شود كه شايد آن را اسرارى باشد و به گوشه اى از آنچه كه در ديوان در قصيده شقشقيه فرمود: ((حسن از بوالحسن دارد نشانى )) راه يابى . فتدبر.
امروز كه روز بيست و پنجم شوال المكرم هزار و چهارصد و هجده هجرى قمرى برابر با سوم اسفند هزار و سيصد و هفتاد و شش هجرى شمسى مصادف با سالروز شهادت حضرت امام ملك و ملكوت ، امام به حق ناطق جعفر بن محمد الصادق (عليهما السلام ) است ، شرح بيت پايانى باب نوزدهم دفتر دل نيز به پايان رسيد كه از خداى عليم حكيم توفيق متحقق شدن به اسرار اطوار وجودى بسم الله الرحمن الرحيم در ابواب نوزدهگانه دفتر دل را براى همه مشتاقان كوى حقيقت مسئلت داريم .
((وصيت ))
 
1- گرت فهم سخن گرديد مشكل   بخوارى منگر اندر دفتر دل
2- ندارد گفته هاى ما تناقض   اگر رو آورد و هم تعارض
3- صوابست اينكه بنمايى تثبّت   زبان را باز دارى از تعنّت
تثبّت : درنگ و تاءمل كردن را گويند. تعنّت خوارى و عيبجويى است . چه اينكه تا حال در شرح ابيات ابواب نوزدهگانه ملاحظه نمودى كه هيچ جاى آن با جاى ديگر تعارض نداشت ؛ لذا بايد در صورت توهم تعارض خويشتن دارى كرد و زبان به ژاژ خواهى نگشود تا به اسرار آن دست يافت . علاوه اينكه فراز و نشيب كلمات عرفا به جهت حالات گوناگونى است كه بدانها روى مى آورد و در هر حال خاصى مطابق همان حال به حرف در مى آيند.
مضاف به اينكه بايد صاحب حال شد و چند موردى شكار كرد تا در فهم كلمات اين اعاظم موفق بود و اظهار نظر نمود؛ رزقنا الله و اياكم ان شاء الله .
آرى قلل معارف سالكان قدس و او كار عرشى سيمرغان انسن اشمخ و ارفع از آن است كه زاغان و بومان خو كرده به جيفه و ويرانه هوا و هوس توانند بدانها راه يابند، و اقيانوس معانى ماوراى طبيعت اعظم از آن است كه خسان را يارى غواصى در آن باشد. شاعر گويد:
 
خلق الله للحروف رجالا   و رجالا لقصعة و ثريد
يعنى خداوند گروهى را براى حمله به دشمن در ميدان جنگ آفريد، و گروهى را براى حمله به كاسه تريد نان و آبگوشت . (هزار و يك كلمه )
حضرتش فرمود: روزى از محضر مبارك حضرت استاد علامه طباطبايى رضوان الله تعالى عليه معنى بيتى از ابيات حافظ را خواسته بودم فرمود كه بايد حافظ شد تا فهميد حافظ چه مى گويد:
راه ادراك اين حقايق ملكوتيه آن است كه در ابيات بعدى فرمود:
 
4- به عقل روشن باريك بينت   به ارشاد خداوندان دينت
5- بر آن مى باش تا يابى سخن را   به آرامى گشا درج دهن را
مراد از ((خداوندان دين )) اساتيد ره طى كرده و كتل گذرانده و چشيده را گويند كه حقايق آنسويى را يافته اند و آنچه كه مى گويند را به ذوق و علم حضورى چشيده اند نه آنكه خوب حرف بزند و حرف خوب هم بزند ولى در واقع نيافته و نچشيده است كه معركه گيران در هر عصرى فراوان اند و داستان مار باز و مارگير را كه بارها شنيده اى ...
دُرج صندوقچه ، جعبه كوچكى را گويند كه در آن جواهر و زينت آلات ، يا عطر و چيزهاى خوشبو گذارند. دهن محل تجلى اسرار وجودى هر شخص است . فافهم .
 
6- هنر در فهم حرف بخردان است   نه تعجيل سخن در رد آن است
بخرد خردمند را گويند. جناب حاجى سبزوارى در اول اسرار الحكم فرمود: ((اى معاشر طالبان علوم حقيقيه و معارف يقينيه و استكشاف اسرار و استبصار نتائج افكار، بدانيد كه ضنّت نورزيديم و درج كرديم در اين كتاب از لباب علم توحيد و صفوه علم اسماء و صفات آنچه را كه نوشتنى است بقدر الطاقة البشرية ، بايد قدر بدانيد و تا مشكلى مى رسد تبادر برد و انكار نكنيد كه مطالب عاليه را فهميدن هنر است نه رد و انكار بايد به نفس گفت كما قيل :
 
اءقول لها اذا جثئت و جاشت   مكانك تحمدى اءو تستريحى
مثنوى :
 
نكتها چون تيغ فولاديست تيز   گر ندارى تو سپر واپس گريز
انتهى .
اين بيت از وصيت اشارت است به بيان مذكور جناب حاجى سبزوارى رحمة الله در اسرار الحكم . فتدبر.
 
7- ترا گرديده تنگ است و تاريك   مكن عيب نكات تيز و باريك
8- خدايت ديده بينا عطايت   نمايد تا بيابى مدعايت
نصيحت عالمانه
 
9- بدان الفاظ را مانند روزن   كه باريك است چون سوراخ سوزن
10- معانى در بزرگى آنچنان است   زمين و آسمان ظلى از آن است
11- تو مى خواهى كه ادراك معانى   ز الفاظى نمايى آنچنانى
12- چو لفظ آمد برون از عالم خاك   چه نسبت خاك را با عالم پاك
عالم پاك همان عوالم وجودى ماوراء طبيعت است كه پاك و مقدس از ظلمت ماده است كه عالم معانى گويند. و اين سوئى ها آيات و علامات و ظل آنسويى اند كه آنجا اصل است .
متاءسفانه تا هر لفظى را مى شنوند اول در اين عالم ماده آن را پياده مى كنند و معناى ظاهرى آن را به كار مى بندند و سپس مى نگرند كه با حقايق ملكوتى وفق نمى دهد و حال آنكه اينجا ظل آنجاست و حق آن است كه الفاظ براى معانى اعم وضع شده اند بدين معنى كه : ((هر معنى را در عالَم خودش حكمى خاص و صورتى خاص است ، بلكه ارباب اعداد و حروف گفته اند حروف را در هر عالم صورتى مناسب است و نيكو گفته اند.
مثلا قلم نزد ما تبادر مى يابد به آلتى چوبين يا آهنين كه كاتب در دست مى گيرد و بدان مى نويسد، و لوح به آن قطعه سنگ سياه و يا تخته سياه و كاغذ و غيره آنها كه بر آنها مى نگارد. و اين لوح و قلم مادى است كه بدانها انس و علاقه پيدا كرده ايم . اما ارباب معانى مى فرمايند هر چه واسطه نگارش است قلم و هر چه كه پذيرنده نقش و نگار و خط و كتاب است لوح است ، و هر يك از لوح و قلم را مراتبى است كه بعضيها مادى اند و بعضيها مجرد از ماده ، و احكام آن يعنى لوح و قلم ، بر موجودات ماوراى طبيعت نيز به معانى لطيف و دقيق اطلاق مى شود، و اگر اين لوح و قلم مادى را تجريد كنيم و ترفّع دهيم ، يعنى بالا ببريم ، همان لوح و قلم نورى عادى از ماده مى گردد و به قول جناب مير فندرسكى :
 
چرخ با اين اختران نغز و خوش و زيباستى   صورتى در زير دارد آنچه در بالاستى
صورت زيرين اگر با نردبان معرفت   بر رود بالا همان با اصل خود يكتاستى
و همچنين آسمان و زمين ، اگر روح انسان را آسمان و تن او را زمين بناميم ، صحيح است ؛ و عالم ماوراى طبيعت آسمان است و جهان طبيعت زمين . و همچنين جميع لغات و لااقل اكثر لغات هر زبانى در هر جهانى حكمى دارد و به صورتى مخصوص خود را نشان مى دهد. نبايد در مفاد لغات جمود بكار برد. پس الفاظ براى معانى اعم وضع شده اند نه براى آنچه ذهن ما بدانها انس گرفته و به آنها متبادر مى شود.
و نيز الفاظ روزنه هايى اند براى معانى حقيقى اشياء نه مبيّن و معرّف واقعى آنها، اعنى معانى را آنچنانكه هستند نمى شود در قالبهاى الفاظ در آورد كه هر معنى را در عالم خودش حكمى خاص و صورتى خاص ‍ است . (درس 92 دروس معرفت نفس )
الفاظى را كه در اداء و ايفاى معانى بكار مى بريم همه از اين نشاءه پديد آمده اند، و با معانى مادى مناسبت دارند. و ما با اين نشاءه خو كرده ايم و در دامن آن پرورش يافته ايم ؛ لذا تا لفظى را مى شنويم بر اثر انسى كه ميان لفظ با معناى مادى آن داريم ، ذهن ما متبادر به همين معناى ماءنوس مادى مى شود.
مثلا لفظ ((نفخ )) به معنى دميدن است ، و از آن اسم آلت ((مِنْفَخ )) - كه در فارسى ((دَم )) مى گوييم - اشتقاق كرده ايم . دميدن ، نخست جمع كردن هوا با دهن و يا با دم مى خواهد، و سپس دميدن آن هواى گرد آمده به خارج . ما كه لفظ نفخ مى شنويم ، ذهن ما بدنى معنى ماءنوس متبادر مى شود.
حالا مى پرسيم كه حق سبحانه مى فرمايد: ((نفخت فيه من روحى )) در اينجا نفخ را چگونه معنى مى كنيد؟ تا كم كم مى بريم كه الفاظ مانند همه كلمات وجودى اين نشاءه رقايق و آياتى براى ارائه دادن حقايق و اصول معانى طولى نظام وجودند كه الفاظ را روازنى براى رويت آن معانى مى يابيم . (كلمه 97 هزار و يك كلمه )
الفاظ مطلقا از اين نشاءه مادى برخاسته اند و رنگ و بوى و وصف و خوى اين نشاءه را دارند. انسان عاقل كه مى خواهد اين الفاظ را بر حقايق آنسويى اطلاق كند آنها را از رنگ و بوى اين نشاءه تجريد مى كند تا تطهير شوند.
 
13- مرادت را به الفاظ و عبارات   رسانى ار به ايماء و اشارات
14- همى دانى كه دشوار است بسيار   چنانست لفظ با معنى دو صد بار
اگر خواستى مقصود خود را به كسى از راه الفاظ و عبارات برسانى باز مقدارى براى تو گشايش است كه اگر آن مراد را بخواهى با اشاره و كنايه و رمز بيان نمايى خيلى مشكل است چون لفظ و عبارت خيلى كار را آسان مى كند حالا اگر كسى بخواهد آن را به اشاره و گوشه چشم و امثال آنها برساند جان به لب مى رسد. اگر اين دشوار است بايد بدانى كه دشوارى لفظ با معنى دو صد چندان از اينهاست .
راه وصول به معانى به تلطيف سر است
 
15- چو جانت پاك گرديد از مشائن   معانى را بيابى از خزائن
((مشائن )) جمع شين مثل محاسن جمع حسن است . شين عيب و زشت را گويند و مشاين يعنى عيبها. جمع غير قياس است كه در عرب در چند لغت خاص تجويز شده است .
با الفاظ و ايماء و اشارات پى به معانى بردن همان راه علم حصولى است كه دانايى مفهومى است . ولى با تلطيف سر و طهارت جان معانى و حقايق را در خزائن وجوديشان مشاهده نمودن همان علم حضورى و ذوق است كه دارايى است و فرق بين دانايى تا دارايى فرق بين فقر و غنا است و فرق بين بينايى با عمى است .
مراد از خزائن كه جمع خزينه است مراتب وجودى موجودات عينى و عوالم وجودى است و ان من شى ء الا عند خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم .
عالم ماده و طبيعت نازلترين خزائن وجودى است كه به آن ((عالم دنيا)) اطلاق مى شود. و از طرفى حكماء و عرفاى شامخين گويند كه رسيدن به حقايق موجودات اين سويى نيز نياز به علم حضورى و شهودى است با اين حال ، قرآن كريم و روايات صادره از بطنان عرش قلوب اولياء الهى ، موجودات اينجا را رقايق و آيات و ظل موجودات آنسويى مى دانند. حال در مورد الفاظ و نشان دادن آن معانى را تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل .
 
16- هر آنكو دور باشد از حقيقت   چه لذت مى دهد او را رقيقت
آنكه گفته شد موجودات را خزائن است ، مراتب مافوق موجودات را تعبير به حقيقت و اصل و متن و لف مى كنند، و اين مرتبه مادون را تعبير به رقيقت و شرح و فرع و نشر. و لذت اينسويى در آن است كه رقايق آنجايند و هر كس از آن حقايق بهره دارد از رقايق لذت عقلانى مى برد وگرنه رقايق بدون حقايق را لذت حسى و خيالى است كه انسان را لذت عقلانى بايد زيرا كه غذاى او علم است و علم هم از ماوراى طبيعت برمى خيزد.
 
17- حقيقت معنى بى احتجابست   كه فهم اكثر از آن در حجابست
كميل بن زياد بن نهيك نخعى يمانى از خواص على (عليه السلام ) از محضر عرشى حضرت امير (عليه السلام ) سوال كرد: يا امير المؤ منين ما الحقيقة ؟ فقال : مالك و الحقيقة ، فقال كميل : اولست صاحب سرك ؟ قال : بلى ولكن يرشح عليك ما يطفح منى . فقال : اءو مثلك يخيب سائلا؟ فقال : الحقيقة كشف سبحات الجلال من غير اشارة ! قال : زدنى بينا. قال : محو الموهوم و صحو المعلوم ، فقال : زدنى بيانا، قال : هتك السر لغلبة السر. فقال : زدنى بيانا، قال : نور يشرق من صبح الازل فيلوح على هياكل التوحيد آثاره . فقال : زدنى بيانا. فقال : اءطف السراج فقد طلح الصبح .
جناب علامه عظيم الشاءن سيد حيدر آملى در مقدمه جامع الاسرار در كتمان اسرار فرمايد: اينكه آقا به كميل فرمود تو كجا و سوال از حقيقت كجا براى آن است كه تو اهل آن نيستى كه حقيقت را كشف كنى ، و نيز در جواب سوالش فرمود اگر چه تو صاحب سر من هستى ولى تا اين اندازه صاحب سر نيستى كه بخواهى مثل سر حقيقت را بيابى زيرا فهم بر اين سر هم مضر به حال توست و هم ضرر به حال من دارد، چون ظرف وجودى تو طاقت اين قدر بار را ندارد، و حال آنكه من ماءمور به نهادن شى ء در جاى خودش هستم . كميل عرض كرد آيا مثل شما در علوم و معارف و حقايق و اطلاع بر استعداد هر سائلى او را از حقش به مقدار ظرفيتش منع مى كند؟ لذا حضرت به مقدار استعداد و سعه وجودى او از باب و اءما السائل فلا تنهر و اما بنعمة ربك فحدث و به بيان پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ): كحلموا الناس على قدر عقولهم برايش از حقيقت سخن گفت و چند جمله اى فرمود كه در پايان وى را امر به سكوت كرد يعنى شخصى كه به مقام مشاهده و كشف دست يافت سزاوار نيست كه مقصودش را از راه مجادله و مباحثه بدست آورد؛ چون كشفيات و ذوقيات قابل عبارت و اشاره و سوال و جواب نيست چه اينكه از همان اول در جواب سوال فرمود: كشف سبحات وجهه من غير اشارة كاءن او را امر به سكوت و صمت ، و توجه كلى به حضرت حق تعالى نمود تا مقصودش را به ذوق كه اعلى مراتب وصول الى الله تعالى است بدست آورد و از اين مقام عارف خبر مى دهد كه : ((من عرف الله كل لسانه )) يعنى كسى كه حق تعالى را از راه مشاهده و ذوق بيابد زبان او از عبارت و اشاره لال مى شود.
حقيقت ، گرداننده نظام هستى بلكه عين نظام هستى است در عين حال مى بينى اكثرى از فهم آن عاجزند و لذا از رقايق اين حقيقت كه همان شئون وجودى اوست لذتى نمى برند.
 
18- تو اندر ربط الفاظ و معانى   نمى دانم چه خوانى و چه دانى
19- وجود كتبى و لفظى معنى   نه چون ظل است و ذى ظل است اصلا
20- نه همچون محتوى و محتوايند   كه پندارى چو مظروف و وعايند
21- بدان هر لفظ را مثل علامت   بمعنايش ز دنيا تا قيامت
در درس صد و سى و يكم دروس معرفت نفس فرمود: ((بنابر تحقيقى كه در لفظ و معنى گذشت ، اگر به طور توسع در تعبير گويى : حروف و الفاظ ابدان اند و معانى ارواح ، مجازى ؛ و يا آنان را از ظروف و قوالب دانى و معانى را محتواى آنها خوانى ، هم وجهى است ؛ و يا آنان را روازن اين حقايق معانى دانى ، سزاست ؛ و يا آنان را اصنام و اظلال اينان پندارى ، رواست ؛ و اگر بر اين اعتقادى كه معانى هرگز اندر حرف نايد /كه بحر قلزم اندر ظرف نايد، درست ؛ و يا آنان را علامات و امارات معانى دانى كه عالِم به وضع از آنها به معانى منتقل مى گردد، چه بهتر. مطلب عمده اين است كه بفهمى قضيه از چه قرار است .))
در وجود كتبى مثلا آن حقيقت خارجى را كه داراى ريشه و ساقه و شاخه و برگ و ميوه است را به كلمه ((درخت )) مى نويسى كه اين كلمه مركب از حروف (دال و راء و خاء تاء) است كه اين حروف را نه ريشه است و نه ساقه و شاخه و برگ و ميوه . پس نحوه ارتباط اين وجود كتبى را با آن حقيقت وجودى درخت در خارج چگونه مى دانى ؟! كه نه ظل و ذى ظل اند مثل كبوتر در هوا و سايه آن در زمين كه يك نحوه مشابهت با آن اصل دارد، و نه مثل محتوى و محتوايند مثل جعبه اى با اشياى در آن ؛ و نه همانند ظرف و مظروف است مثل آب و هاوند؛ پس اگر به اين گونه تعابير استناد كنى حتما از باب توسع در تعبير است ، و بهتر آن است كه لفظ و كتب را همانند علامت نسبت به معنى بدانى آن هم باز فاصله آن به معنى مثل فاصله دنيا تا قيامت است .
 
22- كه دنيا سايه معناى عقبى است   كه عقبايش برون از حد احصا است
23- هر عقبى را هزاران نحوه عقبى است   لذا مثل علامت لفظ و معنى است
دنيا در طول وجودى عقبى است كه آيت و علامت اوست و حال آنكه بين دنيا و عقبى فاصله بى نهايت است زيرا كه دنيا محدود است ولى عقبى بى نهايت كه عقبى را هزاران عقبى است . به همين تشبيه ، لفظ و معنى را هم مشاهده مى كنى كه لفظ علامت است براى معنى كه بى نهايت است .
 
24- قلم را باز دارم از اطاله   من و معنى ، تو و مد و اماله
مد كشيدن ، دراز كردن ، بسط دادن را گويند كه در قواعد تجويد به كار مى رود.
اماله نيز قاعده اى است در قرائت و تجويد، كه در لغت ميل دادن و برگردانيدن است و در اصطلاح ميل دادن فتحه به كسره به طورى كه الف صورت ((ى )) پيدا كند مثل كتيب ((اماله كتاب )) و ركيب ((اماله ركاب )) و سليح ((اماله سلاح )).
((خاتمه ))
 
1- خدايا دفتر دل شد حجابم   چو ديگرها رساله يا كتابم
2- كه نفس نوريم گرديده عاجز   ز كسب نورش از اينگونه حاجز