شرح دفتر دل علامه حسن زاده آملى

شارح : صمدى آملى

- ۵ -


باب هفدهم :

1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
كنوزى كان الف و لام و ميم است
2- به چندين سوره قران انور
حروفى را همى بينى مصدر
3- حروفند ز آيات رموزند
اشاراتى به اسرار و كنوزند
4- مكرر را چو بنمايى به يك سو
على صراط حق نمكه
5- سخنها گفته شد بسيار پر مغز
بحل يك بيك اين احرف نغز
6- مرا ميدان بحث اينجا وسيع است
كه در اين صنعتم صنيع است
7- وليكن هر مقالى را مقامى است
سخن از ليلة القدر و امامى است
8- در اتبت يا در ابجد يا در اهطم
الف اول بود و الله اعلم
9- در ادوار يكايك از دواير
الف در اول است و هم آخر
10- دواير را نه حد است و نه عنايت
شنو از جفر جامع اين حكايت
11- كه دور ابجديش بيكرانست
چو اين دور دور ديگرانست
12- به هر دورى كه ميخواهى كنى طى
بر آن دورت تسلسل هست در پى
13- على اندر غزا بودى ندايش
حروف منفصل اندر دعايش
14- ندا ميكرد به كهيعص
به حمعسق آن قطب عباد
15- الف و لام و ميم در صدر فرقان
اشارت دارد اندر جمع قرآن
16- چه قران تا شود فرقان تفضيل
كه از انزالش آيد تا به تنزيل
17- بسمع صدر ختمى از ره دور
حروف منفصل مى گشت منظور
18- چو عجز از حمل اين قول ثقيل است
الف الله و لامش جبرئيل است
19- محمد را بود ميمش اشارت
الف و لام و ميم اندر عبارت
20- مقام جبرئيل روح الامين است
رسول وحى رب العالمين است
21- نزول وحى را بر قلب عالم
رساند او ز آدم تا به خاتم
22- همى ترسم كه از تعبير كثرت
سه واحد در عدد دانى بصورت
23- يكى اين و يكى آن و دگر آن
تعالى الله از توحيد نادان
24- اگر چه بحث آن در پيش دارم
ولى از فهم آن تشويش دارم
25- خزائن را كه از احصا فزون است
شنيدى آنكه بين كاف و نون است
26- بود اين كاف و نون امر الهى
كه اندر كن بود هر كه چه خواهى
27- ز كن بشنيده اى مشتى زخروار
بيا بشنو ز كن حرفى دگر بار
28- دگر سرى كه اندر اين سخن هست
حسن گويد كه بس شيرين و من هست
29- خزائن از زمان و دهر و سرمد
همه جمعند در جبرئيل و احمد
30- ميان كاف و نون در دور اتبت
نهفته لام و ميم مقرون و منبت
31- بدور ابجدى هم اينچنين است
كه با اتبت در اين معنى قرين است
32- سفر بنمازتد و نيش به تكوين
كه تكوين را بيابى اصل تدوين
33- بدانى پس خزائن لام و ميم است
ز بسم الله الرحمن الرحيم است
34- كه عين كنت كنزا آنجنابست
دهن بندم كه خاموشى صوابست
35- بوضع جعفر جامع گاه تكبير
بيابى وصف احمد را به تكثير
36- كه امدح هست و مادح هست و حامد
كه حماد است و مداح محامد
37- چو قران وفق اسم جامع آمد
ترا پس عين جفر جامع آمد
38- كه جفر جامع قاموس الهى است
كه قرانست و ناموس الهى است
39- مر اين قاموس ناموس الهى
محمد را بود آنسان كه خواهى
40- چه ميپرسى ز وسع عالم دل
چه روييده است از اين آب و از گل
41- مقام قلب عقل مستفاد است
اگر چه دائما در ازدياد است
42- بلى قلب است و در تقليب بايد
به هردم مظهر اسمى در ايد
43- چه پندارى ز قلبى كو فوادات
كه اندر اوح عقل مستفادات
44- مقام قلب را نشناختى تو
كه خود رااينچنين در باخيت تو
45- بود اورق منشور الهى
بداند سبر اشيا را كماهى
46- نه تنها واقف اسرار اسماات
كه هم اندر تصرف جان اشيااست
47- ز قران و ز آيتهاى قدرش
ببين اين خاك زاد و شرح صدرش
48- تبارك صنع صورت آفرينى
چه صورت ساخت از ماء مهينى
49- ازين حبر كه رويانيد از گل
در او قران شود يكباره نازل
50- تبرك از حديث ليلة القدر
بجويم تا گشايد مر ترا صدر
51- حديثى كان ترا آب حياتست
برايت نقل آن نقل اينجا براتست
52- به تفسير فرات كوفى ايدوست
نظر كن تا در آرى مغز از پوست
53- امام صادق آن قران ناطق
يكى تفسير همچون صبح صادق
54- بفرموده است و بشنو اى دل آگاه
كه ليله فاطمه است و قدر الله
55- چو عرفانش بحق كرديد حاصل
به ادراك شب قدر يد نائل
56- دگر اين شهر نى ظرف زمان است
كه مومن رمزى از معنى آنست
57- ملايك آن گروه مومنين اند
كه اسرار الهى را امين اند
58- مر آنان را بود روح مويد
كه باشد مالك علم محمد
59-مرا و روح كه روح قدسى است
جناب فاطمه حوراى انسى است
60- بود آن ليلة پر ارج و پر اجر
سلام هى حتى مطلع الفجر
61- بود اين مطلع الفجر محمد
ظهور قائم ال محمد
62- در اين مشهد سخن بسيار دارم
وليكن وحشت از گفتار دارم
63- كه حلق اكثر افراد تنگ است
نه ما را با چنين افراد جنگ است
64- بجنگم با خودم از مرد جنگم
كه از نفس پليدم گيج و منگم
65- چرا با ديگرى باشد حرابم
كه من از دست خود اندر عذابم
66- چه در من آتشى در اشتعال است
كه دوزخ را ز رويش انفعال است
67- مرا عقل و مرا نفس بد ايين
گهى آن ميكشد گاهى برد اين
68- بسى از خويشتن تشويش دارم
همه از نفلس كافر كيش دارم
69- اگر جنگيد مى با نفس كافر
كجا اين وحشتم بودى بخاطر
70- چنان در حسرتم كز اخگر دل
همى ترسم كه سوزد دفتر دل
71- رسيده كشتى عمرم بساحل
نميدانم از اين عمرم چه حاصل
72 مرا پنجاه و پنج است عمبر بيگنج
تو گيرش پنجهزار و پانصد و پنج
73- كه كركس سال عمرش ار هزار است
وليكن عاقبت منرد از خوار است
74- چه انسان خواهد از طول زمانى
گرش بى بهره باشد زندگانى
75- چو غافل بگذراند روزگارش
چه يكسال و چه صد سال و هزارش
76- و گر آنى ز خود گرديد فانى
به كف آورده عمر جاودانى
77- وليكن باز بار مزو اشارت
بيارم اندكى را در عبارت
78- نزول يازده قران ناطق
در ان يك ليلة القدر است صادق
79- وجود اندر نزول و در صعودش
بترتيب است در غيب و شهودش
80- در اين معنى چه جاى قيل و قال است
كه طفره مطلقا امر محال است
81- توانى نيز از مكان اشرف
نمايى سير از اقوى به اضعف
82- به امكان اخس بر عكس بالا
نمايى سير از اضعف به اقوى
83- لذا آنرا كه بينى در رقيقت
بيابى كاملش را در حقيقت
84- نظر كن نشات اينجا چگونه
از آن نشات همى باشد نمونه
85- شنو در واقعه از حق تعالى
لقد علمتم النشاة الاولى
86- اگر عارف بود مرد تمامى
تواند خود به هر حد و مقامى
87- بباطن بنگرد از صقع ظاهر
ز اول پى برد تا عمق آخر
88- محاكاتى كه اندر اصل و فرع است
بسان زارع و مزروع و زرع است
89- بيا بر خوان تو نحن الزارعون را
بيابى زارع بى چند و چون را
90- كه بر شاكلت خود هست عامل
چه كل يعمل را اوست قائل
91- نزول اندر قيود است و حدود است
صعود اندر ظهور است و شهود است
92- خروج صاعد از ظلمت بنور است
كه يوم است و هميشه در ظهور است
93- چو صاعد دمبدم اندر خروج است
پس او ايام در حال عروج است
94- چو عكس صاعد آمد سير نازل
ليالى خوانيش اندر منازل
95- نگر اندر كتاب آسمانى
به حم سجده تا سرش بدانى
96- عروج امر با يوم است و آن يوم
بود الف سنه مقدارش اى قوم
97- ز الف هم مى باش عارج
به خمسين الف كه سنه معارج
98- ولى اين روزه خود روز خدايى است
نه هر روزى بدين حد نهايى است
99- نه هر يومى ز ايام الهى است
چه آن پيدايى اشيا ماهى است
100- شب اينجا نمودى از حدود است
بسى شبها كه در طول وجود است
101- ليالى اندر اينجا همچو اشباح
ليالى اندر آنجا همچو ارواح
102- بدان بر اين نمط ايام و اشهر
كه ميايد پديد از ماه و از خور
103- چنانكه روز مزى از ظهور است
ظهور است هر كجا مصباح نور است
104- شب قدر اندر اين نشاه نمودى
بود از ليلة القدر صعودى
105- چو ظلى روز اينجا روزها را است
كه يوم الله يوم القدر اينجا است
106- مر انسانى كه باشد كون جامع
شب قدر است و يوم الله واقع
107- شدى آگه ز جامع اندرين فصل
تو فرعى و بود جامع ترا اصل
108- تويى همواره در مرئى و منظر
بنزد جامعت اى نيك محضر
109- تو مشهودى و جامع هست شاهد
تو يكجائى و جامع در مشاهد
110- بديدارش شب و روزت بسر كن
و گرنه خاك عالم را به سر كن
111- بوصلش عاشقى ميباش صادق
منافق را جدا كن از موافق
112- ز عكاشق آه و سوز و ناله آيد
كه عشق و مشك را پنهان نشايد
113- ترا از عاشقى باشد چه آيت
برو در راه درمان و دوايت
114- كه با نامحرمانش آشنايى
كه در بيم و اميدت مبتلايى
باب هيجدهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
كه عارف فارغ از اميد و بيم است
2- بيا زا بيم و از اميد بگذر
بيا از هر چه خبر توحيد بگذر
3- بيا در بندگى آزاده ميباش
بيا حسن حسن زاده ميباش
4- بيا يك عاشق فرزانه ميباش
بيا جز از خدا بيگانه ميباش
5- عبادت در اميد حور و غلمان
كشيدى بر سر او خط بطلان
6- عبادت ار ز بيم نار باشد
براى عاشق حق عار باشد
7- بلى احرار چون عبد شكورند
بصرف بندگى اندر سرورند
8- بيا زا صحبت اغيار بگذر
بيا از هر چه خبر از يار بگذر
9- كه اغيارند با كارت مغاير
چه خواهى مسلمش خوانى چه كافر
10- سخن بينوش و ميكن حلقه گوش
مكن اين نكته را از من فراموش
11- حذر بى دغدغه از صحبت غير
چه در مسجد بود غير و چه در دير
12-كه اغيارند نامحرم سراسر
چه از مرد و چه از زن ايبرادر
13- دل بى بهره از نور ولايت
بود نامحرم از روى درايت
14- ز نامحرم روانت تيره گردد
قاسوت بر دل تو چيره گردد
15- چه آن نامحرمى بيگانه باشد
و يا از خنويش و از همخانه باشد
16- ترا محرومى از نامحرمان است
كه نامحرم بلاى جسم و جانت
17- مرا چون ديده بر نامحرم افتد
ز اوج انجلابش در دم افتد
18- بروز روشن است اندر شب تار
بنزد يار خود دور است از يار
19- همين نامحرم است آن ناس نسناس
كه استيناس با او آرد افلاس
20- بيا يكباره ترك ما سوا كن
خودت را فارغ از چون و چرا كن
21- به اين معنى كه نبود ما سوايى
خدا هست و كند كار خدايى
22- به اين معنى كه او فرديست بى زوج
به اين معنى كه او جمعيست بى فوج
23- به اين معنى كه وحدت هست فاهر
نباشد كثرتى غير مظاهر
24- به اين معنى كه كثرت عين ربط است
چه جاى نقش و رقش و تبت و ضبط است
25- زصينق لفظ گفتم عين ربط است
كه وهم ربط هم از روى خبط است
26- مثال موج و دريا سخت سست است
مثال بيم و نم هم نادرست است
27- ولى چون نيست ما را راه چاره
تمسك جوييم از آنها دوباره
28- بلى اندرمقام فرق مطلق
همه بى شبهه خلق اند و بلا حق
29- ولى اندر مقام جمع مطلق
نباشد خلق و بى شبهه بود حق
30- ترا كامل چنين فرموده تنبيه
كه بايد جمع در تنزيه و تشبيه
31- حكيم فلسفى چون هست معلول
همى گويد كه علت هست و معلول
32- ندانم كيست علت كيست معلول
كه در وحدت دويى چونست معقول
33- بلى علت بيك معنى صوابست
كه اهل كثرت از آن در حجابست
34- يكى پرسيده از بيچاره مجنون
كه اى از عشق ليلى گشته دل خون
35- بشب ميلت فزونتر هست يا روز
بگفتا گر چه روز است عالم افروز
36- وليكن با شبم ميل است خيلى
كه ليل است و بود همنام ليلى
37- همه عالم حسن را همچو ليلى است
كه ليلى آفرينش در تجلى است
38- همه رسم نگار نازنينش
همه همنام ليلى آفرينش
39- همه سر تا بپا غنج و دلالند
همه در دلبرى حد كمالند
40- همه آيينه ايزد نمايند
همه افرشته حسن و بهايند
41- همه احوال او اندر تعد و
ولكن عين او اندر توحد
42- چه نبود اين دو را از هم جدايى
خدا هست و كند كار خدايى
43- چه اندر كعبه باشى و چه در دير
ترا قبله است وجه الله و لاغير
44- نگارستان عالم با جلالش
حكايت مى نمايد از جمالش
45- چو حسن ذات خود حسن آفرين است
جميل است و جمال او چنين است
46- شئون ذات حق معلول او نيست
عجب از آنكه اين معقول او نيست
47- لذا او را نه حدى و نه ضديست
نه جنسى و نه فصلى و ند مديست
48- جز اين يك حد كه او حدى ندارد
قلم اندر نگارش مى نگارد
49- بگويم حرف حق بى هيچ خوفى
صمد هست و صمد ار نيست جوفى
50- نباشد صرف هستى غير مصمود
و گرنه عين محدود است و معدود
51- ندارد حق مطلق هيچ نامى
كه مطلق از اسامى هست سامى
52- منزه باشد از هر رسم و اسمى
چو نايد نسبت با روح و جسمى
53- تو از عكس خود از سايه خود
بيابى نامهاى بى عدو حد
54- گهى بينى صغيرى و كبيرى
گهى بينى طويلى و قصيرى
55- به حق مطلق از احوال عالم
اسامى ميشود اطلاق فافهم
56- گهى گويى كه رافع هست و خافض
گهى گويى كه باسط هست و قايض
57- معاذ الله ز پندار فضولى
بخوانى اهل وحدت را حلولى
58- چه يك ذاتست و در حد كمال است
مرا و را قد و خد و خط و خال است
59- كه يارد وصف قد دلربايش
نظر بگشا به حد جانفرايش
60- مپرس از من حديث خط و خالش
نميدانى ز دل چونست حالش
61- كه اينك همچو مرغ نيم بسمل
همى در اضطر است و در افكل
62- در آتش همچو اسفنجى ز خالش
چه پندارى زخط بى مثالش
63- اگر حرفى ز خط او بخوانى
اگر يك نقطه از خالش بدانى
64- شود آن حرف و آن نقطه دليلت
فروبندى دهن از قال و قيلت
65- شود خال و خطش ورد زبانت
نخايى ژاژ و بر بندى دهانت
66- مجره بين و بيضا كز برايت
ز خط و خال او دارد حكايت
67- بيا با ياد او مى باش دمساز
بيا خود را براى او بپرداز
68- بيا در بندگى ميباش صادق
كه ما خلقيم و او ما را است خالق
69- همى اندر اطاعت باش كوشا
كه ما عبديم و او مارا است مولى
70- زمين و آسمان و ماه و خورشيد
همه تسبيح او گويند و توحيد
71- سخن از عارفى آزاده دارم
كه هر چه دارم از سجاده دارم
72- چرا در بندگى دارى تو رفتى
نيابى مثل خود خلق شگفتى
73- چگونه قطره ماء مهينى
بيابد صورتى را اينچنينى
74- بخلوت ساعتى را در تفكر
بسر آور برون از خواب و از خور
75- كه تا از حرفهاى دفتر دل
مراد تو شود يكباره حاصل
76- اگر آرى بر اى من بهانه
سخن بسيار آيد در ميانه
77- اگر خواهى كه يابى بى پايه دل
بكار بندگى ميباش كامل
78- اگر خواهى كه يابى قرب درگاه
حضورى مى طلب درگاه و بيگاه
79- اگر خواهى مراد خويش حاصل
زياد حق مشو يك لحظه غافل
80- چو قلب آدمى گردى ساهى
زساهى مى نبينى جز سياهى
81- دل ساهى دل قاسى عاصى است
دل عاصى است كو از فيض قاصى است
82- تهى دستى در اين بازار هستى
نمى دانم چرا از خود نرستى
83- برون آيكسر از وسواس و پندار
كه تابينى حقيقت را پديدار
84- خوشا صوم و خوشا صمت و خوشا فكر
خوشا اندر سحرها خلوت ذكر
85- خوشا ان جذبه هاى آستينى
كه رهرو يابد اندر اربعينى
86- خوشا شوريده اى منزل بمنزل
كشد با رغمش را با سر دل
87- خوشا شور و خوشا سوز و خوشا آه
كه سالك را ربايد گاه و بيگاه
88- خوشا حال سجود ساجدينش
مناجات و قنوت عابدينش
89- خوشا آن ذاكر فرخنده خاطر
كه دارد خاطرى از ذكر عاطر
90- خوش آنگاهى كه با ماه و ستاره
دو چشم سال آيد در نظاره
91- خوشا وقتيكه دل اندر خروش است
كه نظم دفتر با سروش است
92- خوش آنگاهى كه در سر فواد است
فزون از اوج عقل مسفادات
93- خوشا وقتى كه اندر صحو معلوم
مرا او را حاصل آيد محو هوهوم
94- خوش آنگاهى كه خاموش است و گويا
حجاب ديده هشت و هست بينا
95- شده يكجايى هر جايى آندم
نه در عالم نه در بيرون عالم
96- زهى قرب تدنى و تدلى
ز اشراقات انوار تجلى
باب نوزدهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
تجلى ها چو صرصر تا نسيم است
2- تجلى گاه مانند نسيم است
كه زونه جسم و جانرا الزر و بيم است
3- نسيمى كان و زد بر غنچه گل
شكوفايش نمايد بهر بلبل
4- بسالك مى فزايد انبساطش
كه دنيا را كند سم الخياطش
5- دو عالم را كند يكجا فراموش
بگيرد شاهد خود را در آغوش
6- سفر بنمايد از هر چه نموده است
بسوى آنكه او عين وجود است
7- مرا ورا زمزمه است و سوزد آه است
چه آهى خود نسيم صبحگاه است
8- در اول ذكر آرد انس با يار
در آخر ذكر از انس است و ديدار
9- چنانكه مرغ تا بيند چمن را
نيارد بستنش آنگه دهن را
10- شود مرغ حق آن فرزانه سالك
كه با ذكر حق است اندر مسالك
11- هلال اينك بود با من مقابل
كه هوش از سر برد آرامش از دل
12- ز تقدير عزيز است و عليم است
كه مشكلش همچو عرجون قديم است
13- هوا از بس كه صاف و زلال است
فضا از بس كه آرام است و لال است
14- هلالم را اجمالى در كمال است
كه وصف آن بگفتگو محال است
15- فزون از آنكه گفت ابروى يارا است
و يا همچون كمان شهريار است
16- و يا نعلى كه از زر عيار است
و يا گوش فلك را گوشوار است
17- شنيدم ناگهانم اين مقال است
هلال است و هلال است و هلال است
18- چگونه مرغ حق نايد به حق حق
چو مى بيند جمال حسن مطلق
19- تجليات اسماء و صفاتى
كشاند تا تجليات ذاتى
20- تجليات ذاتى اى برادر
كه فوق آن نميباشد مصور
21- تجليات اسماء و صفاتى
خفيف است و تجليات ذاتى
22- نمايد سينه ات را جرحه جرحه
چو همام شريحت شرحه شرحه
23- تجلى گاه همچون باد صرصر
فرود آيد بدل الله اكبر
24-بسان گرد باد و برگ كاهى
نمايد با تو ار خواهى نخواهى
25- تجلى چونكه اينسانت ربودنت
بلرزه آرد آندم تارو پودت
26- زجايت خيزى وافتى و خيزى
همى افتان و خيزان اشك ريزى
27- بود اين جذبه هاى بى مثالى
ندارد هيچ تصوير خيالى
28- چو با مرات صافى چشمه هور
مقابل شد بتا بداند اندر او نور
29- زنور خور چنان آيدش باور
كه ميگويد منم خورشيد خاور
30- انا الشمسى كه او گويد در آنحال
انا الطمس است زان فرخنده اقبال
31- خزف چون بى بها و بى تميزى است
با آيينه هميشه در ستيز است
32- حديث چشم با كوران چه گويى
خدا را از خدا دوران چه جويى
33- ظهور عين سالك بهر سالك
ظهور حق بود اندر مسالك
34- چه عين تا تبش با حضرت حق
مغاير نيست در هستى مطلق
35- كه عين اوست شانى از شئونش
بود وصفى و رسمى در كمونش
36- چرا كه حق شده مرآتش آنگاه
زمر آتش شود از خويش آگاه
37- چنانكه بنده مرآت و مظهر
خدايش را در اطوارش سراسر
38- چو مومن هم ز اسماى الهى است
چنانكه آخر حشرت گواهى است
39- تو مومن باش و پس ميباش آمن
كه مومن هست خود مرآت مومن
40- تو در او عين خود بينى مقرر
به بيند صورتش در تو مصور
41- به بيند در تو اسماء و صفاتش
تو خود را نيز در مرات ذاتش
42- چو گردد اين دو آيينه برابر
نهادى تاج كر مناش بر سر
43- چو عين بنده خود اسمى ز اسماء است
همه اسماى حق عين مسمى است
44- پس اين مرات عبد عبد است يا حق
تميز مشتق منه است و مشتق
45- دراينجا امر مرئى گشت مبهم
به مر آتين حق و عبد فافهم
46- بده آيينه دل را جلايى
كه تا بينى جمال كبريايى
47- بدان حدى كه آيينه است روشن
نمايد روى خود را مثل گلشن
48- چه گلشن صد هزاران گلشن ايدوست
بسان سايه اى از گلشن اوست
49- ترا در وسع استعداد او مرآت
ظهور ذات مى باشند ز آيات
50- بز يبايى كه صورت اينچنين است
چه باشد آنكه صورت آفرين است
51- شنيدى زلف او پوشيده رويش
حجاب اوست آيات نكويش
52- چو با خلق خودش اندر خطاب است
خطاب او وراى اين حجاب است
53-حجاب او نقابى بر رخ او
رخ ماه آفرين فرخ او
54- نقابش بر رخش نور على
كه روشن گردد از او ديده كور
55- از اين نور است يكجا طلعت حور
از اين نور است يكجا چشمه هور
56- ز زلف و چهره اش اينست منظور
چو از ساتر سخن گويند و مستور
57- چو زلفش را چنين غنج و دلال است
ندانم چهره او در چه حال است
58- ز زلف او دل اندر پيچ و تاب است
كه آرامش بسى امر عجاب است
59- دگرگونم دگرگونم دگرگون
جگر خونم جگر خوم جگر خون
60- چو پيش آيد تجليات ذاتى
كجا دل را بود صبر و ثباتى
61- ز گلبن هاى اين گلشن دمادم
به سو نفخه ها آيد به آدم
62- چو يابى نفخه اى را در مشاهت
در آنگه بام اميد است شاهت
63- همه نورى ز دنيا تا قيامت
رهايى يابى از خوف حمامت
64- همه عالم نسيم روضه او
تو بيمارى كه بيزارى از آن بو
65- چو با نفس و هواى خود نديمى
نيابى هرگز از كويش نسيمى
66- ولى روض الانف باشد بهر دم
كه تكرار تجلى نيست فافهم
67- ز شان كل يوم هو فى شان
در عالم هر چه ميباشد از ايسان
68- دو آن هيچ چيزى نيست يكسان
ز اجرام و ز اركان و ز انسان
69- ز بس تجديد امثالش حديد است
و هم فى لبس من خلق جديد است
70- بهر آنى جهانى تازه بينى
چو در يك حد و يك اندازه بينى
71- ز چابك دستى نقاش ماهر
ترا يك چيز بنمايد بظاهر
72- ز بس تجديد امثالش سريع است
ندانى هر دمت شكل بديع است
73- جهان از اينجهت نامش جهانست
كه اندر قبض و بسط بى امان است
74- دمادم در جهيدن هست آرى
كه يك آنش نميباشد قرارى
تمثيل در تجدد امثال
75- چو باشى در كنار نهر آبى
كه از شيبى روانست باشتابى
76- ببينى عكس تو ثابت در آن است
همى دانى محل آن روان است
77- گمانت عكس ثابت آب سيال
به يكجا جمع گرديدند فى الحال
78- ولى اين راى حس ناصوابست
كه گويد عكس تو ثابت در آبست
79- خرد از روى معيار دقيقى
بگويد اين بود حكم حقيقى
80- كز آب و انعكاس نور ديده
شود عكس تو هر آنى پديده
81- نمايد اين توالى مثالت
چو عكس ثابتى اندر خيالت
82- نميدانم در اين حالت چه هستم
كه ميخواهد قلم افتد ز دستم
83- چرا آهم جهد از كوره دل
چرا دل شد مرغ نيم بسمل
84- چرا اشكم زديده گشت جارى
مگر اين گريه شوق است بارى
85- و يا از درد هجران است آرى
كه ناله آمده است و آه و زارى
86- بمن اقرب من جهل الوريد است
چرا اين بنده در بعد بعيد است
87- بما نزديكتر از ما عجيب است
كه ما را اينچنين بعد غريب است
88- زجمع قرب و بعد اينچنينى
چه مى بينى بگو اى مرد دينى
89- ز قربش عقل را حيرت فزونست
ز بعدم دل همى غرقاب خونست
90- نه مهجوريم يا رب چيست اين هجر
نه رنجوريم يارب چيست اين ضجر
91- بخوانم رقيه جف القلم را
بپوشانم سر بئه العلم را
وصيت :
1-گرت فهم سخن گرديد مشكل
بخوارى منگر اندر دفتر دل
2- ندارد گفته هاى ما تناقض
اگر رو آورد و هم تعارض
3- صوابست اينكه بنمايى تثبت
زبان را باز دارى از تعنت
4-بعقل روشن باريك بنيت
به ارشاد خداوندان دينت
5-بر آن ميباش تا يابى سخن را
به آرامى مى گشاد رج دهن را
6-هنر در فهم حرف بخردان است
نه تعجيل سخن در رد آن است
7-ترا گرديده تنگ است و تاريك
مكن عيب نكات تيز و باريك
8-خدايت ديده بينا عطايت
نمايد تا بيابى مد عايت
9-بدان الفاظ را مانند روزن
كه باريك است چون سوراخ سوزن
10-معانى در بزرگى آنچنان است
زمين و آسمان ظلى از آن است
11-تو ميخواهى كه ادارك معانى
ز الفاظى نمايى آنچنانى
12-چو لفظ آمد برون از عالم خاك
چه نسبت خاك را عالم پاك
13-مرادت را به الفاظ و عبارات
رسائى ار به ايماء و اشارات
14-همى دانى كه دشوار است بسيار
چنانست لفظ با معنى دو صد بار
15-چو جانت پاك گرديد از مشائن
معانى را بيابى از خزائن
16-هر آنكو دور باشد از حقيقت
چه لذت ميدهد او را رقيقت
17-حقيقت معنى بى احتجابست
كه فهم اكثر از آن در حجابست
18-تواند ر ربط الفاظ و معانى
نميدانم چه خوانى و چه دانى
19-وجود كتبى و لفظى معنى
نه چون ظل است و ذى ظل است صلا
20-نه همچون محتوى و محتوايند
كه پندارى چو مظروف و وعايند
21-بدان هر لفظ را مثل علامت
بمعنايش ز دنيا تا قيامت
22-كه دنيا سايه معناى عقبى است
كه عقبايش برون از حد احصاست
23-هر عقبى را هزاران نحوه عقبى است
لذا مثل علامت لفظ و معنى است
24-قلم را باز دارم از اطاله
من و معنى تو و مد و اماله
خاتمه
1- خدايا دفتر دل شد حجابم
چو ديگرها رساله يا كتابم
2- كه نفس نوريم گرديده عاجز
زكسب نورش از اينگونه حاجز
3- به حب سنگ و گل عامى جاهل
فرو ماند همى از عالم دل
4- حجاب ار سنگ وار گل شد حجابست
حجاب ار دفتر دل شد حجابست
5- چه ميخواهم من از نام و نشانه
كه دلخوش باشم از شعر و ترانه
6- اگر ياد توام بودى بخاطر
برويت ديدگانم بود ناظر
7- دلم بودى اگر نزد تو حاضر
كجا دم ميزدى از شعر و شاعر
8- حسن تا شاعرى شد پيشه او
بسجع و قافيه است انديشه او
9- كجا دارد حضورى با خدايش
كه از روى قافيه كرده جدايش
10- بخوابش قافيه در خواب بيند
چنانكه تشنه چشمه آب بيند
11- همينش مجد و وجد و ابتهاج است
كه هم قافيه با تاج و باج است
12- مگر بر شيشه صبرش خوردسنگ
بخشم آيد چو گردد قافيه سنگ
13- ز نظم و نثر خود در انفعال است
خموشى بهتر از اين قيل و قال است
14- بچندى دفتر را بياراست
نداند گيردش از چپ و يار است
15- الهى يا الهى يا الهى
نباشد جز تو توام پشت و پناهى
16- منم يك ذره از ارض و سمايست
منم يك جلوه از نور و بهايت
17- منم يك قطره از درياى جودت
منم يك لمحه از شمس وجودت
18- منم يك قطره از درياى وجودت
منم يك شمه از فيض نمودت
19- منم يك نقطه از علم غيابى
منم يك صورت رسم خدايى
20- منم هم بوته اى از بوستانت
منم هم در عداد دوستانت
21- منم هم نقشى از ايوان حسنت
منم هم شمعى از ديوان حسنت
22- منم دل داده روى نكويت
منم شيداى حسن ذات و خوبت
23- دل من در ميان اصبعينت
نمود من بود از علم و عينت
24- ز لطف تو گر نبود فنايم
براى تا ابد باشد بقايم
25- عطا كردى ز الطاف خدايى
مرا اين منصب فقر و گدايى
26- ز احسانت مرا آواره كردى
گرفتار دلم يكباره كردى
27- دل من شد چو يك زنبور خانه
ز بس از داغ تو دارد نشانه
28- چه شيرين است داغت كاتشين است
فداى تو شوم كه داغت اين است
29- بيامد رائد موى سپيدم
كه از سوى توام داده نويدم
30- كزين زندان سراى تنگ و تاريك
زمان ارتحالت گشت نزديك
31- بقدر معرفت كردم عبادت
كه علم تو دهد بهتر شهادت
32- به وفق اقتضاى عين ثابت
زمين شوره نبود مثل نابت
33- ز عين ثابتم تشويش دارم
نميدانم چه اندر پيش دارم
34- كه در اول هر آنچه شد مسجل
همانست و نمى گردد مبدل
35- چه خواهى كردن اى سلطان مطلق
به رسمى كان ز ذات تست مشتق
36- چه بتوان گفت در كار خدايى
مدارد كار او چون و چرايى
37- چو ذاتش فعل او حق مبين است
ولا يسئل عما يفعل اين است
38- كرم فرما عطاپاش و خطاپوش
خطايى كرده ام خود از فراموش
39- بخواب غفلت از قد خاب بودم
جواب ارجعون كلا شنودم
40- من آن چوپان موسايم الهى
كه دريا تو گويايم الهى
41- قلم باشد عصاى من نى من
گلويم دفتر دل هى هى من
42- چه باشد هى هى من يار الهى
عصاى من نى من يار الهى
43- خداوندا دل ديوانه ام ده
بصحراى غمت كاشانه ام
44- مرا از كار من بيزارم ده
به اذكار خودت بيداريم ده
45- چه خوش از لطف خاص كردگارى
به اميدش رسد اميدوارى
46- مرا محو جمال خويش فرماى
دمادم جلوه هايت بيش فرماى
47- بذات و خوى خود محشور ميدار
ز رزق و برق دنيا دور ميدار
48- به احسانت حسن را احسنش كن
مر اين يك دانه را صد خرمنش كن
49- دگر دعواى آخر باشدم اين
الحمدلله رب العالمين
مقدمه حضرت علامه آية الله حسن زاده آملى
بسم الله الرحمن الرحيم
اقر باسم ربك الذى خلق خلق الانسان من علق اقرا و ربك الاكرم الذى علم بالقلم علم الانسان مالم يعلم (قرآن كريم - سورة العلق ).
ظهرت الموجودات عن بسم الله الرحمن الرحيم (حضرت وصى جناب اميرالمومنين امام على عليه السلام ).
دفتر دل بارقه الهى است كه به اقتضاى سوز و گداز دلى دردمند از زبان قلم به صورت نظم كشيده است ، و در نوزده فصل به عدد حروف باب رحمت رحمانى و رحيمى اعنى كريمه مباركه
بسم الله الرحمن الرحيم اتساق و انسجام يافته است .
خداى سبحان را بر اين موهبت شاكرم كه قلم تقدير رقم زده است كه اين دفتر گوهر معانى ، و اين ماءدبه مائده آسمانى از قلم صاحبدلى فاضل بارع - اءعنى حجة الاسلام و المسلمين آقاى داود صمدى آملى اءيده الله سبحانه باالقاء اته السبوحية - به گونه اى كه شايسته آن بوده است شرح و تفسير شده است . سخنى كه درباره اين شرح منيف مفيد دارم اين كه :
آن كس كه زكوى آشنايى است
داند كه متاع ما كجايى است
از مديران محترم انتشارات انبوغ قم - زاد هماالله الغنى سعة و بركة - كمال تشكر را دارم كه اين كتاب عليينى را با اسلوبى شيرين و دلنشين ، و طبعى مطبوع ، و كاغذى مرغوب ، و حروف و جلدى مطلوب به ارباب علوم و معارف و اصحاب تحقيق و تدقيق ارائه داده اند.
از حقيقة الحقائق و صوة الصور خداوند عالميان مزيد توفيقات و بركات صورى و معنوى را براى همگان مسئلت دارم . قوله سبحانه : انا لانضيع اجر من احسن عملا.
قم - حسن زاده آملى . 7/24/1420- ه ق برابر با30/4/1378- ه ش .