تجلیات معنوى در هنر اسلامى‏

محمد مددپور‏

- ۴ -


چهار دوره فرهنگى-تاريخى

اما اكثر مورخان غربى چه آنها كه به تيپولوژى تاريخى معتقدند يا به سير ارتقايى‏تاريخ،در هر حال تاريخ را به سه يا چهار دوره تاريخى از نظر فرهنگى و زمانى‏صورت بندى كرده‏اند كه عبارتند از:دوره شرق يا ما قبل يونانى،دوره فرهنگ يونان وروم،دوره قرون وسطاى مسيحى و فرهنگ اسلامى و بالاخره دوره جديد فرهنگ‏جهانى غرب.به تناسب اين ادوار چهار دوره بزرگ هنرى نيز مى‏توان بر شمرد (1) .در اين‏ميان شرق خمير مايه تمدن غرب تلقى مى‏شود.

اگر شرق را در حكم مادة المواد تلقى كنيم،ادوار بعدى در طول تاريخ،اين دوره وفرهنگ را نهان كرده‏اند.اكنون اگر اين مادة المواد را در مركز قرار دهيم و دوايرى دورآن فرض كنيم،هر دايره نماينده فرهنگ و تيپ و صورت نوعيه‏اى خواهد بود.هردايره‏اى كه محيط بر دايره ديگرى است در واقع حجابى براى آن دايره است‏يا به عبارت‏ديگر دواير محيط،دواير محاط را در خود مى‏پوشانند و صورت نوعى و روح خود رابر آنها مى‏زنند.از اينجا همواره فرهنگهاى لاحق از فرهنگهاى سابق چون مواد بهره‏مى‏گيرند و بقاياى فرهنگ قديم براى فرهنگ جديد در حكم ماده است‏براى صورت‏نوعى و روح جديد فرهنگى كه بر تفكرات و اعمال مسلط است. اگر تفكر غالب عقلانى‏است،دين نيز به تبع تفكر و فرهنگ عقلانى،در حكم ماده،صورت و وجهى عقلانى‏پيدا مى‏كند و مسخ مى‏شود.

براى سه دوره يونانى،مسيحى و جديد مى‏توان سه صورت نوعى‏«جهان مدارى‏»، «خدامدارى‏»و«انسان مدارى‏»را فرض كرد (2) كه به حقيقت‏بسيار نزديك است،زيرا دراين سه دوره بزرگ تمدن و تفكر و هنر سه تيپ مذكور را به عيان مى‏توان مشاهده كرد،هر چند كه آثار غير مسلط بيگانه‏اى نيز مى‏توان در اين سه دوره مشاهد كرد.امابه هر صورت موضوع غالب همان است كه مدار فرهنگ بر آن داير شده است.

در دوره اول يعنى دوره شرق كه عصر اديان و اساطير است،صورت نوعى عقلى وحقيقت‏حاكم بر افكار و اعمال‏«خدا انگارى‏»يا نحوى اعتقاد به الوهيت آميخته به شرك‏است (3) ،از اينجا اصل و مبدا و معاد همه چيز به خدا يا خدايان رجوع داده مى‏شود.در اين‏دوره مردم به هنگام نظر و عمل رجوع به كلام خدا يا خدايان مى‏كنند،و همه شئونات‏حيات اين جهانى و آن جهانى آدمى در دين يا ميتولوژى معين مى‏شود.حتى نحوه نشستن‏و برخاستن و خوابيدن و آتش درست كردن نيز مطابق دين يا ميتولوژى انجام مى‏گيرد.دراين دوره سعى آدميان در اين بود كه به مبادى ازلى تشبه جويند.هنرمند اين دوره وجودخود را مهبط الهام خدا يا خدايان مى‏دانست و اين بر قدر او على الخصوص شاعران كه‏در اين تفضل برتر بودند مى‏افزود.از اين رو هنرمند متكفل ابداع يا محاكات عالم قدسى‏و مظاهر اين عالم بود.با اين وصاف‏«حقيقت‏شرق‏» (4) نسبت‏به ادوار بعدى،دايره مركزى‏است.اما وجه ميتولوژيك اين دوره در حقيقت اولين حجابى است كه از نسخ تفكرشهودى و الهامى عارض بر تفكر آسمانى و وحى الهى شرق حاصل مى‏گردد.هنرميتولوژى نيز نسبت‏به هنر دينى چنين وضع و مقامى دارد.

اين هنر گرچه اولين حجاب هنر دينى است اما به يك اعتبار صورت ممسوخ هنردينى هنوز از عالم غيب بيگانه نشده است.اگر چه موضوع بنيادى اين هنر همان طاغوت وخدايان و ارواح هستند،اما به هر تقدير تفكر شهودى و حضورى غالب در اين دوره نشانه‏آثار تفكر معنوى دينى است كه اولياء و انبياى اديان حامل آنند.هنرمند در چنين جهانى‏از غيب و عالم قدس حكايت مى‏كند و غالبا به سوى عالم خداى قهر مى‏رود،چنان كه‏مصريان و آشوريان و سومريان و يونانيان رفته‏اند.در اين دوره صورت خيالى متكفل‏وصف الوهيت مبدا يا خدايان است تا وصف جهان و انسان طبيعى.در حقيقت طبيعت نيز براى هنرمند اين عصر حقيقت physis ما قبل يونانى چنين است.از اينجا ما وراء الطبيعى خود را متجلى مى‏سازد.چنانكه (symbolic) بر زبان عبارت مسلط مى‏گرددو بشر در ساحت‏خيال سكنى زبان رمزى مى‏گزيند و عقل فقط در مقام پيشگويى حوادث است.هنوزبراى آدمى خدايان و قدسيان (pantheon) به نمايش در اصالت دارند.اگر نمايشى در ميان است در معابد مجمع‏خدايان مى‏آيد،و هرگاه پيكرى ساخته و صورتى نقاشى مى‏شودچونان ابداع نقش ازلى به معابد هديه مى‏شود و به مثابه سمبلها و رموز و آياتى از عالم‏غيب و ارواح تلقى مى‏گردد كه حاوى رازها و اسرارى از جهان ديگر است.متفكران اين‏عصر صورتهاى خيالى را واسطه‏اى براى اتصال و تماس و ارتباط با عالم ديگرمى‏انگارند.خلاصه اينكه‏«حقيقت‏»براى هنرمند اين دوره امر قدسى و متعالى است وهنر متكفل محاكات و ابداع اين امر مقدس و متعالى است.از اينجا مبادى ازلى و صورت‏و نقش و لحن ازلى(مانند تصوير بودا يا نيلوفر آبى)و مقادير و صور افلاكى(مانندماندالا)ى مقدس جوهر تجربه هنرى تلقى مى‏شد (5) .هنر ما قبل يونانى-ميتولوژيك‏تمثيل و رمزى هندى،چينى و يونانى ما قبل متافيزيك اساطيرى و ديگر هنرهاى‏اساطيرى بين النهرين،ايرانى،آفريقايى و مصرى همه از اين نوع هنرها هستند و هر كدام ازاين هنرهاى اسرار آميز تجسم بخشيدن امور قدسى و روحانى را تاكيد مى‏كنند.

در دوره فرهنگ يونان و روم،به خدا و خدايان(الوهيت)اصالت داده نمى‏شود، متفكران يونانى خود زندگى كنيم،نه به كلام‏خدايان ( muthos) پس براى آتش درست كردن،به هرچه عقل حكم كند،عمل بايد كرد ونه به امر خدايان‏».

مردم اين دوره‏«حقيقت‏»را مطابقت علم با عالم واقع انگاشتند.به اين جهت‏يونانيان‏را كاسموسانتريست،يعنى‏«جهان مدار»يا«قائل به اصالت عالم واقع‏»نام نهاده‏اند.

كاسمولوژى يا متافيزيك جهان مدارانه معرفت غالب اين دوره است.با فرهنگ ونانى‏حقيقت‏شرق بيش از پيش مستور مى‏گردد.بنابر اين با آمدن فرهنگ يونانى،شرق درظلمت قرار مى‏گيرد و غرب در روشنايى.به اين جهت‏شرق را غربزدگان مظهر دوران تاريكى يا ناتوانى فكرى و چنانكه در نظريه اشپنگلر ديديم دوران كودكى و شعر و خيال‏تلقى مى‏كنند كه بايد در غرب كمال پيدا كند.پس از اين دوران آنچه بيشتر غلبه پيدامى‏كند،روح فرهنگ دنيوى غرب است.حتى در قرون وسطى كه به نحوى از انحاء شرق‏دوباره جلوه‏گرى مى‏كند،غرب به صورتى ديگر حجاب شرق مى‏گردد.

از دوره يونانى همواره تفكر فلسفى غرب به نحوى حجاب كتب آسمانى و وحى‏الهى شرق شده بود،چنانكه اين كتب از زمان فيلون يهودى اسكندرانى گرفته تا قرون‏وسطى و دوره جديد بر مبناى فلسفه نو افلاطونى و در دوره جديد فى المثل از سوى‏اسپينوزا بر مبناى (subjectivity) به وجوه و انحاء مختلف مورد تفسير قرارگرفته و خلاصه خود بنيادى غربزده (6) شده است.لكن حقيقت آن همچنان محفوظ مى‏باشد.

در يونانيت و تفكر يونانى،جهان مدارى موضوع بنيادى تفكر و عمل است.البته‏خدايان هم هستند،اما با بسط و غلبه فلسفه آنچه غالب است ما بعد الطبيعه عقلانى است.

به عبارت ديگر با آمدن تفكر يونانى،تفكر چنان وضعى پيدا مى‏كند كه خدا و خدايان‏قديم و-از آنجا شرق-بر مبناى متافيزيك به تجربه در مى‏آيند و به تعبيرى وقتى‏متافيزيك مى‏آيد خدايان يونان هبوط مى‏كنند و يا از عالم بشرى مى‏گريزند و در فلسفه‏ارسطو و افلاطون صورت مفهومى كاسموسانتريك(جهان مدارانه)پيدا مى‏كنند.

در هنر يونانى صور خيالى متكفل محاكات از خارج است.هنر يونانى و رومى بيشتربه تقليد و محاكات از خارج پرداخته همانطور كه در آن دوره ملاك حقيقت،انطباق فكربا خارج و واقعيت است.اين هنر هم بنابر تفسيرى كه تفكر يونانى-رومى از حقيقت داردوقتى مى‏خواهد به بيان حقايق بپردازد مرزى ميان‏«بيان حقايق‏»و محاكات‏«واقعيت‏خارجى‏»نمى‏بيند.«بيان حقايق‏»كه هنرمند در اينجا متكفل‏اش است مساوى با محاكات واقعيت‏خارجى است.يعنى حقيقت هنرى مساوى با تقليد و حكايت از اقعيت‏خارجى‏و وصف دار فانى و عالم نفسانى است.

تفكر و هنر جهان مدارانه يونانى پس از سپرى كردن عصر شرق در يونان(قرن پنجم وششم قبل از ميلاد)چهره بسته است.نخستين خود آگاهان(دانايان يا فيلسوفان)همه (Cosmos) مى‏دانستند.از چيز-ميرندگان و جاويدانان-را آفريده نظام جهانى اينجاانديشه‏اى به تدريج تكوين يافت كه جهان بينى و تفكرى انتقادى مستقل از سنت‏ميتولوژيك و دينى يونان را در پى داشت.اين تحول به مثابه انقلابى جهانى در تفكر و نخستين رخنه در روح شرقى عصر بود كه حتى يونانى و ميتهاى تشبيه زده‏اش-كه بعداماده‏اى براى صورت نوعى متافيزيك گرديد-در آن سكنى گزيده بود (7) .

بنابر تلقى و نظرگاه مردم قرون وسطاى مسيحى و جهان اسلامى حقيقت عبارت ازخدا است. و همه حقايق به حقيقت او بر مى‏گردد.از اينجا نام دوره تئيسم و خدا مدارى رابر اين دوره اطلاق كرده‏اند.هنر،سياست،علم و همه امور در اين دوره رجوع به خدا ودين آسمانى دارد، «تئولوژى‏»(الهيات)صورت معرفت غالب است (8) .

گرچه در دوره قرون وسطى‏«خدا شناسى‏»علم پايه محسوب مى‏شود،اما تفكر يونانى‏به صور خفى و جلى در تفكر دينى تصرف مى‏كند و بعضا حجاب آن مى‏شود.چنانكه‏فى المثل‏«توماس آكوئيناس‏» (9) متفكر مسيحى قرون وسطى گرچه براى خدا موضوعيت قائل است،فلسفه ارسطو را اساس تفكر خويش در تبيين عالم و خدا و انسان قرار مى‏دهدو با صورت خدامدارانه ارسطويى كتاب آسمانى را كه قبلا تحت تاثير آراى متفكران‏رومى و اسكندرانى قرار گرفته بود،تفسير مى‏كند.از اينجاست كه در قرون وسطاى‏مسيحى فلسفه يونان بسيار اهميت پيدا مى‏كند و حتى به نام دين از آن دفاع مى‏شود وافلاطون،ارسطو و بطلميوس چون اولياء خدا تلقى مى‏گردند.و اين غربزدگى به معنى‏اخص لفظ است.خلاصه اينكه در قرون وسطاى مسيحى فلسفه يونان غالبا بر افكار غلبه‏پيدا مى‏كند اما نه چنان است كه خدامدارى مسيحى بالكل فراموش شود و همين‏فصل،فارق تفكر يونانى و مسيحى است.در اسكولاستيسيسم جديد نيز سعى در جمع‏ارسطو و آراى جديد با كتب آسمانى است.

در مورد اسلام نيز بسيارى از حوالت و صورت نوعى تاريخ و فرهنگ اسلام پرسش‏كرده‏اند. مستشرقين غربى درباره اسلام بحثهاى بسيار كرده و غالبا بر اساس ما بعد الطبيعه‏خود بنيادانه،كلام و فلسفه و عرفان و تفكر و هنر اسلامى را مطرح كرده‏اند.معهذا توجه‏به اين مباحث هم لازم است.با ظهور اسلام امرى مطرح مى‏شود كه در يونانيت‏به اين‏معنى وجود ندارد و آن نبوت و وحى آسمانى است.فعلا تعبيرات امر و خلق و شهادت وغيب را با يونانيت مقايسه نمى‏كنيم،همين قدر مى‏گوييم كه در تفسير قرآن،صورت‏افلاطونى و نو افلاطونى-در بيشتر تفاسير كلامى و فلسفى-به آن داده‏اند.با اين همه بايدپرسيد كه چه صورتى مظهر تمدن اسلامى است.بى‏ترديد در تمدن و فرهنگ اسلامى‏«اسم الله‏»و معرفت دينى‏«معرفت الله‏»غلبه دارد منتهى خدا شناسى را به دو معنى بايددر نظر گرفت،يكى ملاقى خدا بودن و ديگر وجود خدا را با دلايل اثبات كردن.تا آنجاكه قرون وسطى و جهان اسلامى خواسته ست‏خدا را اثبات كند لقاء خداوند از سرحضور به تعبيرى از هيدگر جايش را به منطق الهى داده است.نمونه اين امر هم بحثهاى‏كلامى است كه هر چه جلوتر آمده،منطق مطلق انگاشته شده و اصالت پيدا كرده است (10) .وسياست غير دينى جابرانه نيز به اين نوع تفكر دامن زده است.ضمن آنكه روح دينى ومعنوى نهايتا به صور مختلف جلوه‏هاى خود را ظاهر ساخته و بر تفكر رسمى و غير رسمى اغلب مسلط بوده است.

در قبال دو نحله يونانى و ميتولوژى هنر،هنر مسيحى و اسلامى جلوه‏هاى ديگر ازهنر حقيقى شرق هستند.اين دو هنر تا آنجا كه به حقيقت مسيح و اسلام تقرب مى‏جوينددر آنها صورت اسماء الهى به معنى حقيقى متجلى مى‏گردد.پس در اينجا هنرمند ازوجوه الله و اسماء خداوند حكايت مى‏كند.اين همان هنر ما قبل يونانى با وجه دينى است‏كه در دوره‏اى به صورت هنر اسلامى جلوه مى‏كند.از اينجا هنرمند اسلامى وجهه همتش‏مصروف آن مى‏شود كه معانى دينى را بيان كند.در اين مقام صورتهاى خيالى كه عرفاداشته‏اند مشاهده و مكاشفه شاهد غيبى است و كسى كه به مشاهده و مكاشفه شاهد غيبى‏دست پيدا كند ديگر وصف دار فانى و عالم نفسانى نكند.هنرمندى چنين نه تنها كه هنرش‏را چون دوره جديد به بيان درون زشت‏خود اختصاص نمى‏دهد و نمى‏رود كه چون دوره‏يونانى بيان جهان فانى كند،بلكه حتى جهان باقى را هم به چيز نمى‏گيرد.در اينجامحاكات از جهان به هر دو شكلش(يعنى محاكات يونانى-رومى و جديد)از بين مى‏رود.

گرچه هنرمند مسيحى بنابر مظهريت عيسى به اسم جمال و نحوه‏اى خاص در تلقى‏تشبيهى درباره خدا و تجليات الهى،از هنرمند مسلمان و هنر تنزيهى اسلامى فاصله‏مى‏گيرد،اما بهر تقدير او نيز به نحوى تلاش در محاكات و ابداع جلوات و تجليات‏حق تعالى در وجود مسيح و قدسين دارد.

با حقيقت دوره جديد،متفكران و شاعران اين دوره به انسان در حكم دائر مدار عالم‏اضالت مى‏دهند.از اينجا الهامات ربانى ديگر نمى‏تواند در برابر فرهنگ انسانى(اومانيسم)اصالت داشته باشد.در ذيل چنين تفكرى تاريخ تلاش و كوشش بشر است،«جهان واقع‏»، «خدا»و«خدايان‏»همه تابع انديشه و فكر انسانى‏اند.عالم واقع هم ما هستيم‏و نيز همين ما هستيم كه به آن صورت و واقعيت مى‏بخشيم(در فلسفه كانت انسان به جاى‏واهب الصور مى‏نشيند).در اين دوره اعتقاد به خدا بشر مدارانه و خود بنيادانه است،و اگرخدايى در فلسفه فلاسفه مشاهده مى‏شود،خدايى است در ذيل اصالت انسان و از اين‏نظر،اين دوره را آنتروپوسانتريسم تعبير كرده‏اند،يعنى انسان مدارى يا مذهب اصالت‏انسان،صورت معرفت اين دوره‏«آنتروپولوژى‏»است.

دوره جديد با ترك صورت نوعى قرون وسطى آغاز مى‏شود.امتياز اين تمدن از ساير تمدنها همان اومانيسمى است كه از رنسانس بر فرهنگ بشرى مسلط شد.اين صورت‏نوعى كه فعلا در همه جهان چونان صورت الصور است،ذات تفكر دنيوى است وحوالت تاريخى دوره جديد تلقى مى‏شود و مبناى آن بر خود بنيادى يعنى نيست انگارى‏مضاعف است.بر بنياد اين نيست انگارى است كه بشر خود را بنياد هر امر و هر چيزى‏مى‏انگارد.

با توجه به مراتب فوق،هنر جديد جز از بشر و انسان دور افتاده و مهجور از درگاه خدا سخنى نمى‏گويد.خدا نيز در اينجا صورت بشرى به خود مى‏گيرد.پس در هنر جديد كه‏وجه نخستين هنر دينى ما قبل يونانى را نيست مى‏انگارد با رجوع خود بنيادانه به يونان وروم صورت نوعى جديد را بر همه هنرهاى قديم مى‏زند.

اصلا سنگ بناى هنر جديد بر«اومانيسم‏»گذاشته شده است.اين نحله باطل هنرى‏هرچه پيش مى‏رود چون اصل آن بر دور شدن از جهان است،قربش با نفس اماره بيشترمى‏شود. همين است كه هنر معاصر بيشتر امور را به نحوى با انانيت و نحنانيت انتزاعى‏نموده و از انضمام و همبستگى با امور انضمامى خارج دست‏بر مى‏دارد (11) و غالبا ظهورات‏نفس اماره بشر جديد را بيان مى‏كند و بدين جهت است كه مى‏بينيم هنر جديد به نهايت‏زشت است و اكثر صور خيالى‏اش همان اشكالى است كه در قديم شياطين را آنطورمى‏كشيدند.اين به جهت‏شيطانى شدن درون بشر امروزى است.او چون نفس پرست است،هر قدر كه به درون خودش مى‏رود زشتتر مى‏شود.حتى كثيرى از تابلوهاى جديد ازتمامى اشباح و صورى كه در قديم براى شياطين كشيده‏اند زشتتر و مشمئز كننده‏تر است.

به هر تقدير طى چهار دوره تاريخى،صورتهاى نوعى مختلفى بر فرهنگ و تمدن‏بشرى حاكم گرديده است.چنانكه ديديم در دوره جديد غلبه با صورت نوعى بشرى‏است كه بايد از آن به عنوان آخرين صورت غرب نام برد.در آنجا كه سخن از حقيقت‏شرق گفتيم و آن را مستور در حجب متعدد تلقى كرديم،بايد اين را افزود كه اومانيسم‏آخرين دايره‏اى است كه بر روى دواير ديگر قرار مى‏گيرد.

حال پس از اين مقدمات مى‏توانيم بگوييم كه چهار صورت كلى فرهنگى و هنرى‏پاسخى است كه متفكران و مورخان غربى در برابر پرسش از حقيقت و صورت تمدنهاذيل ما بعد الطبيعه جديد داده‏اند.


پى‏نوشتها:

1)اين نظر اغلب با اعمال متافيزيك تاريخى بر تاريخ شرق در بادى نظر داراى وثاقت ذاتى است.

cosmoIogism و 2)مدار تفكر يونانى مبتنى بر كاسموسانتريسم و كاسمولوژيسم( cosmocentrism ) يعنى مذهب اصالت جهان و جهان شناسى است،حال آنكه بر تفكر theoIogism ) يعنى theocentrism و قرون وسطى تئولوژيسم وتئوسانتريسم( مذهب اصالت‏خدا و خدا شناسى،و در دوره‏جديد آنتروپوسانتريسم و آنتروپولوژيسم( anthroocentrisme ) يعنى‏مذهب اصالت انسان و انسان anthrooLogisme و شناسى غلبه پيدا مى‏كند.

3)شرك به نحوى تصرف در اسماء الهى نيز محسوب مى‏شود.حضرت على عليه السلام در خطبه اول‏نهج البلاغه هنگامى كه از اوضاع فكرى عصر جاهليت‏سخن مى‏گويد،چنين مى‏فرمايد:«گروهى‏خداوند را به خلقش تشبيه مى‏كردند،برخى در اسم او تصرف مى‏كردند. »در همين دوره است كه به‏سخن شارحان بت پرستان‏«لات‏»را از الله و عزى را از عزيز و منات از منان گرفته بودند.دهريان(عقلى مذهبان)عرب ستارگان و ماه را مى‏پرستيدند و زنان را در زمره حيوانات تلقى مى‏كردند.

4)شرق در اينجا محدود به معنى سياسى و جغرافيايى نيست‏بلكه از آن معنايى فرهنگى و معنوى ودينى استنباط مى‏شود.

5)در صومعه‏هاى بودايى كه شمايل سازى بسيار اساسى است،مؤمنان بودايى براى آنكه نسخه بدلى ازبودا باشند سعى مى‏كردند از راه تكثير تصوير بودا و متون بودا به اين مهم دست‏يابند.از اين روتشبه به مبادى قدسى و نمونه‏هاى ازلى ديانت‏بودايى جوهر اين دين بود. ذكر منشا آسمانى هنر دردين هندو به صراحت آمده است.بر حسب ايتريا براهمانا ( (eva) ها نام aitareya Brahmana) هر اثر هنرى درعالم خاك،به تقليد از هنر دوا خدا يا موجود سماوى و الهى هندو كه در ادوار بعدى‏ندرتا به ديوان شرير اطلاق شده، پرداخته شده است،«چه فيلى كه از گلى پخته باشند،چه شيئى‏رويين،چه جامه‏اى يا شيئى زرين يا گردونه‏اى كه به قاطر مى‏بندند»،دواها برابر فرشتگان‏اند.

(myth) مسيحى كه منشايى آسمانى به بعضى تصاوير معجز اثر نسبت مى‏دهند، قصص نيز متضمن‏همان معنى‏اند.بنابر اين در ساحت هنر ميتولوژيك شرقى آدمى بايد به‏«روح ابداع الهى‏»كه هنرمندازلى(نقاش ازلى و...)است روى آورد و در ساحت صنايع مستظرفه ( artisanat) به كار گيرد.رك‏به:هنر مقدس،بوركهارت،ص 10.

6)غربزدگى به معنى اعم عبارت است از نيست انگارى حق و حقيقت و غفلت از حقيقت و مبداحقيقى عالم و آدم كه به دو صورت خود بنيادانه-كه انسان خود را حقيقت تلقى مى‏كند وبنياد انديشانه-كه انسان موضوع‏«غير حق و حقيقت‏»را اصيل مى‏پندارد به پيدايى مى‏آيد، اين‏موضوع مى‏تواند جهان،خدايان يا خداى باطل طاغوت باشد.

7)مسائل تاريخ فلسفه،تئودور اويزرمان،ترجمه پرويز بابايى،تهران،نگاه،1358،ص 11.

8)يكى از نويسندگان و معلمين فلسفه در كتاب قواعد كلى فلسفى در فلسفه اسلامى(جلد دوم،تاليف غلامحسين ابراهيمى مزينانى،تهران،انجمن حكمت و فلسفه و مركز نشر دانشگاهى،1360،ص 244)بر اين سخن كه در دوره قرون وسطى مدار تفكر فقط خداست اعتراض كرده و آثارمتفكرين،علما و دانشمندان در زمينه طبيعيات و رياضيات(مانند ابن هيثم،كمال الدين فارسى،ابوريحان بيرونى،ابن سينا و...)را دال بر طرح مطالبى غير از مساله وجود خدا دانسته است.اين راناقض تقسيم(قسمت)تاريخ به ادوار سه‏گانه تاريخى(يونان، قرون وسطى و جديد)پنداشته است.

مطلبى كه در آغاز بايد بدان اشاره كرد و تذكر داد اين است كه دائر مدار بودن خدا در فلسفه قرون‏وسطى به اين معنى نيست كه ديگر بحث از طبيعيات و رياضيات و سياست مدن و تدبير منزل و...

منتفى شود.آيا طبيعيات و رياضيات و ساير علومى كه مورد تجسس و مداقه و بحث و نظر عالمان‏است مگر مظاهر و جلوه‏ها و مخلوقات با واسطه و بى‏واسطه خدا نيستند؟به علاوه خدامدارى قرون‏وسطى صورت نوعى غالب بر تفكر بشرى است.نويسنده محترم در دنباله بحث قاعده‏«الحد لايكتسب بالقسمه‏»در باب دوره جديد نيز همان اعتراضات را به نحوى ديگر دارد.قبل از اين دوجهان مدارى يونانيان را مورد شك قرار مى‏دهد و مى‏نويسد كه اساسا حد تاريخ را نمى‏توان تعيين‏كرد،حال آنكه اصلا مطلب‏«مطلب حد»نيست.بحث‏بر سر صورت نوعى تاريخى است و ترقى وتقدم تاريخى.

Thomas Aquinas بزرگترين متفكر قرون وسطى(قرن سيزدهم)و مؤسس فلسفه 9) و كلام رسمى‏كليساى كاتوليك(اسكولاستيك)فلسفه او امروز توميسم ناميده مى‏شود. (Neo Thomism) خوانده‏اند.اين دو آخرين صورت تجدد زده توميسم‏را نوتوميسم تجارب فلسفى مسيحيت كاتوليكى درقلمرو اسكولاستيسيسم (Scholasticism) محسوب مى‏شوند.

10)چند پرسش در باب فرهنگ شرق،احمد فرديد،مجله فرهنگ و زندگى،شماره اول،ص‏36.

11)در آغاز جهان بيرون با صورتى نفسانى مورد محاكات و ابداع هنر كلاسيك و رمانتيك جديد بوداما به تدريج غلبه با محاكات و ابداع جهان درونى و نفسانيات صرف مطلوب گرديد.