تجلیات معنوى در هنر اسلامى‏

محمد مددپور‏

- ۸ -


دوگانگى حضور و غياب روحانيت در هنر اسلامى و مسيحى

گفتيم كه هنر دينى را مى‏توان محاكات و ابداع امر غيبى و تجليات حق تعالى‏در صورت خيالى دانست،اين هنر در قرب و نسبت‏بى‏واسطه با حق حاصل مى‏شود.

از اين رو هنر با قرب و دوستى و محبت مرادف مى‏شود و با«ولايت‏».هر چه هنرمند قرب‏و ولايتش به حق بيشتر باشد،مقام و منزل هنر او برتر خواهد بود و نهايتا مصداق انسان‏كامل خواهد گرديد.در مقابل هنر دينى،هنر دنيوى محاكات امر نفسانى و حجب مظاهرالهى است. اين هنر در بعد از حق و نسبت‏بى‏واسطه با نفس اماره غافل و اشياء و امورى كه‏در حجب اوهام و پندارهاى نفسانى افتاده‏اند متحقق مى‏شود.بدين معنى هنر جديدبه معنى خاص هنر دنيوى در بى‏هنرى و بى‏ولايتى استقرار و بسط و تماميت‏يافته است.

اما هنر موجود در تمدن اسلامى با تذكر به اينكه برخى از شئون آن در بعد از حقيقت‏اسلام متحقق شده است (1) ،چه وضعى پيدا كرده؟آيا اين هنر بالتمام در قرب و ولايت‏حقيقى به حق و حقيقت اسلامى ظهور كرده يا در بى‏ولايتى؟آيا شعر،موسيقى،نقاشى،صنايع مستظرفه و معمارى موجود در تمدن اسلامى همه منشا دينى و اسلامى دارند؟آياشعر ابونواس و موسيقى فارابى و نقاشى رضا عباسى،فرشها و فلزكارى سلجوقى ومسجد جامع دمشق و كاخ الحمرا همه در نسبت و قرب با حقيقت اسلام متحقق شده‏اند؟وهمه مظهر ولايت اسلامى هستند يا نشانه‏اى از غفلت از اين حقيقت؟

قدر مسلم اين است كه اوضاعى در تمدن اسلامى سيطره داشته كه در ديگر تمدنهاى‏دينى از جمله تمدن مسيحى آن را نمى‏توان مشاهده كرد و آن وضع خاص روحانيت‏است.اين وضع خاص كه عبارت است از دورى نسبى يا مطلق يا نزديكى مطلق به‏جريانهاى سياسى موجود است.بدين تفصيل كه علماى اسلامى يا بالكل تابع حاكمان‏بوده يا استقلال تام و تمامى سبت‏بدانان داشتند:گاهى نيز با وجود نزديكى در جهاتى،در جهات ديگر چندان دخالت در امور نمى‏كردند.به هر حال كمتر اتفاق مى‏افتد كه‏روحانيون ضمن شركت در فعاليتهاى رسمى سياست موجود بر ملوك و سلاطين و خلفااستيلاء داشته باشند.در حالى كه در جهان مسيحى تشكيلات روحانى چون دولتى در برابرتشكيلات حكومتى عمل مى‏كرده است،و حتى در غرب عالم مسيحيت‏يعنى‏«امپراتورى مقدس روم غربى‏»اين پاپ بود كه رياست و حق فرمانروايى را به سلاطين وامپراتوران اعطاء مى‏كرد.از اين رو كليساى كاتوليك در وضعى برتر نسبت‏به‏سياستمداران قرار مى‏گرفته است.بسيارى از امپراتوران متدين در قرون وسطى درتقرب به كليسا و پاپ مى‏كوشيدند.هنگامى كه پاپها به فساد گراييدند و دستگاه مسيحى‏رو به ضعف نهاد،سياستمداران از موضعى برتر برخوردار شدند و پاپ تابع سياست و امرآنها گرديد،تا آنكه پس از رنسانس قدرت دنيوى جايگزين قدرت دينى شد.به هر حال تاثيرات متقابل روحانيون و سياستمداران بنابر وجود دو نهاد دينى و دنيوى بسيار بود.

اما در عالم اسلام نزديكى علما به دربارهاى حكومتى غالبا با از دست دادن استقلال‏روحانى و تابعيت نسبت‏به اوامر حكومتى سلاطين و توجيه شرعى عمل فاسد سياسى‏آنان همراه بود،تا آنجا كه سياست ظالمانه امر را براى حفظ جامعه لازم مى‏شمردند و اورا اولى الامر خطاب مى‏كردند.در مقابل بسيارى از علما و فقهاى پارسا و عرفا و صوفيه‏از سيطره حكومتى مى‏گريختند و مقامات دنيوى از جمله مقامات قضايى را نمى‏پذيرفتندو در اين ميان متفكران شيعه بيش از علماى اهل سنت چنين بوده‏اند.از اينجا تاثيرروحانيون و علما چون مرجعى با تشكيلات قدرتمند دينى و سياسى و با موازنه قدرت‏در برابر سياستمداران بسيار كمتر بوده است-على الخصوص در مقايسه با قدرت كليسادر عصر دولتهاى كليسايى.

اصلاحات دينى در تمدن اسلامى از قبيل احياء نقل و دين در برابر عقل و فلسفه‏يونانى نظير آنچه كه از سوى ائمه اطهار و علماى شيعه-كه بر طبق آن ساده‏ترين صوراتكاى ادله شرعى بر عقل و قياس و اجماع بسيار محدود گرديد،تا رخنه خواهشهاى‏نفسانى براى تحريف كتاب و سنت كاسته شود-در كنار احياء علوم شرعى و دينى‏غزالى و صوفيه قبل از او با تكيه بر شريعت و ماثورات دينى و التزام كتاب و وحى،بسياركمتر از احياء اصول فقر و محبت ديرهاى كولونى رهبانان مسيحى در قرون دهم و يازدهم‏مسيحى در سياست‏سياستمداران تاثير گذاشته است.اصلاحات دينى در تفكر متفكران‏اسلامى اغلب مقارن با دورى ايشان از حكومتها بوده است،و تاثيرش را فقط در اذهان وقلوب عده‏اى محدود از همفكران و علما مى‏توان ديد.شايد از جهتى اين وضع در تمدن‏اسلامى از آن ناشى مى‏شده كه سياستمداران خويش را در مقام روحانى مى‏ديده و حتى‏خود را فوق علما مى‏دانسته‏اند.در واقع علم در عالم اسلامى در انحصار علما و روحانيون‏نبوده و روحانيت اسلامى چون روحانيت مسيحى طبقه‏اى خاص و مشرف به حلقه‏روحانيون محسوب نمى‏شده‏اند،تا در مقابل سياستمداران به عنوان نيرويى برابر يا برترعمل كند.علاوه بر اين در جهان اسلام هيچگاه تفاوتى آشكار (profane) به وجود نيامد،از (sacred) و دنيوى غير مقدس ميان آثار معنوى مقدس اينجا تمايزى كامل ميان قدرت‏دينى و دنيوى وجود نداشت. به هر حال در مسيحيت قرون وسطى وضع چنان بود كه احياء دين بى‏واسطه موجب‏تحولات بزرگ در ياست‏سياستمداران مى‏گرديد (2) ،در حالى كه در تمدن اسلامى برخى‏جنبشهاى عقيدتى از طرف سياستمداران و فرمانروايان دامن زده مى‏شد و چنانكه دوران‏«محنت‏»و جدال نقليان و اهل شرع و حديث‏با اهل عقل و معتزله در عصر مامون،واثق،معتصم و متوكل با اغراض سياسى همراه بود.از اينجا در تمدن اسلامى غالبا سياست‏ولايى شرعى اسلامى بر اساس امامت(چه بر مبناى بيعت اهل حل و عقد و مردم با امام وقول به اتفاق و اختيار امت و چه بر اساس گزينش و انتصاب و قول به نص الهى)در برابرسياست ولايى عقلى و طبيعى خلفاى اموى و عباسى دچار فتور شده است.جهاد اسلامى‏اغلب صرفا توجيه دينى اعمال قدرت طلبانه فرمانروايان بوده تا توسعة ملك خدا وحكومت‏شرع اسلام.در اين بين بسيارى از روحانيون تابع فرمانروايان شده‏اند.اما درمسيحيت همان طورى كه گفتيم بنابر غلبه ادوارى تشكيلات كليسايى اگر حكمت‏سياسى‏مسيحيت قرون وسطى (3) و جهاد دينى در عمل به كار مى‏آمد،منشا و مصدر قدرت سياسى،روحانيون كليسا بود و اگر اين حكمت لفافه‏اى براى عمل سياسى و توسعه طلبى‏بوده باز نقش اساسى در اين بين از آن مقامات روحانى بوده تا مقامات سياسى و دنيوى.

به هر تقدير همواره كليسا به جهت تشكيلات منظم كه غالبا همراه با قدرت مستقل وگاه برتر سياسى در جنب مرجعيت روحانى و دينى،بروز كرده است،تاثيراتى به مراتب‏بيش از روحانيون و مرجعيت علمى در اسلام بر سياست موجود داشته است.

آنچه كه در مطلب فوق بدان اشاره داشتيم،آثارى است كه فرع بر وقايع اساسى درتاريخ اين دو دين به وقوع پيوسته است.اما اين وقايع و حوادث چه بوده‏اند كه تاريخ دوامت دينى بر اساس آن در دو مسير جداگانه سير كرده است.

اين امر در اسلام جدايى ولايت(حكومت و سياست)از ولايت(قرب و دوستى)است (4) .بدين تفصيل كه با رحلت پيامبر كه جامع ولايت و ولايت‏بود با خلافت اولين خلفاميان اين دو تفرقه افتاد و ولايت از آن كسانى شد كه ولايت نداشتند.مدت كوتاه خلافت‏على بن ابى طالب(ع) نيز بيشتر ناشى از مصالح اسلام مى‏شد تا تحقيق امر طبيعى در مسيرعادى،على الخصوص كه على(ع)مى‏دانست كه ديگر با بدعتهاى فراوان نمى‏توان‏به آسانى راه پيامبر را ادامه داد و چنين نيز شد و سر انجام دوباره باز ماجراى جدايى‏ولايت از ولايت تكرار شد.در حالى كه ائمه صاحبان حقيقى حق ولايت‏بر امت اسلامى(بر اساس ولايت و قرب به حق)عملا از اين حق برخوردار نگشتند و حاكمان غاصب جور و عالمانى كه بر جدايى ولايت و ولايت اصرار مى‏ورزيد بر امت اسلامى استيلا يافتند،وشد آنچه كه نبايد مى‏شد.از اينجا تاريخ اسلام پرگشت از بدعتهايى كه با ميزان باطل‏مستقر شده بودند.در اين وضع اجتهاد بر نص بقت‏يافت و هر كه توانست‏به معارضه بامعارف قرآنى برخاست.اين دوره همان دوره‏اى است كه در روايت ماثورات اسلامى به‏دوره آخر الزمان و غيبت كبرى تعبير شده است.

اما در مسيحيت نيز انحراف از لحظه معراج عيسى(ع)آغاز گرديد.پس ازاندك زمانى بدعتها به وقوع پيوست و سخن از دوگانگى لاهوت و ناسوت چون دو امرى‏كه در وجود عيسى جمع شده و تفكيك دو امر روحانى و جسمانى به نهايت‏بروز كرد.

بر اين اساس سياست و دين دو امر جدا از هم پنداشته شد(به صورت سياست و هدايت‏جسمانى و سياست و هدايت روحانى).از اينجا كليسا چون‏«مرجع روحانى‏»و حكومت‏چون‏«مرجع جسمانى‏»تلقى گرديد كه مرجع جسمانى مى‏بايست تابع مرجعيت روحانى‏باشد تا كارها راست آيد و كژيها رفع شود و آدمى با عنايت الهى و به مدد كليسابه رستگارى نائل شود.بدين ترتيب عملا در عصر غلبه دين در قرون وسطى توفق از آن‏كليسا بوده و بدين معنى سياست و دين انفكاك ذاتى و تباين نداشته‏اند،به عبارت ديگرجدايى مطروحه در روايات انجيلى صرفا نوعى تفكيك نظرى و نه عملى را به همراه‏داشته در حالى كه در تفكر اسلامى در روايت ماثوره و آيات قرآنى و تاريخ اسلام‏عكس اين امر اتفاق افتاده، بدين معنى كه هيچگونه تفكيكى از لحاظ نظر و ماهيت ميان‏سياست و دين مطرح نگرديده، اما در عمل ديانت از سياست و سياست از ديانت وبه عبارت ديگر،ولايت دينى از ولايت،و حكومت و سياست و قدرت دنيوى جدا شده‏است.و حتى دو مرجع دينى و دنيوى واجد قوايى متوازن و متعادل در برابر يكديگرچون تشكيلات كليسايى در برابر تشكيلات حكومتى نبوده است.البته از مطالب فوق‏نبايد چنين استنباط كرد كه در اسلام سياست‏به هيچوجه توجيه شرعى نمى‏شده ومناسبات انسانى بدون توجه به شريعت تكوين يافته است،يا اينكه در مسيحيت‏سياست‏مبتنى بر دين حقيقى بوده است،خير،سخن ما در اينجا اين است كه در تمدن اسلامى‏ميان سياست موجود و ديانت اسلامى(بدون تفكيك اصول)جدايى بيشتر بوده، حال آنكه سياست مسيحى از ديانت مسيحى موجود(ضمن تفكيك اصول)بيشتر برخوردار بوده،كه در واقع سبب اساسى اين تفاوت،فقدان دو مرجعيت تشكيلاتى باقدرت سياسى برابر بوده است.از اينجا هر گاه اصلاحى و احيايى در دين اسلام واقع‏مى‏شد،به جهت فقدان قدرت فوق العاده سياسى در برابر سياستمداران اين اصلاح‏به حكومت تسرى پيدا نمى‏كرد و فقط در محدوده علما و متفكران اسلامى كه ازجريانات رسمى حاكم دور بوده‏اند باقيمانده و از آن رو كه الناس على دين ملوكهم،اصلاح و احياى دين در اكثريت عامه و ناس نيز كمتر مؤثر افتاده است.و تنها عده‏اى ازايشان به جهت غلبه احساس دينى در وجودشان و نفوذ متفكران اسلامى در جامعه به اين‏آثار گرايش مى‏يافتند.اين مسئله را در جنبش تصوف اسلامى بيشتر مشاهده مى‏كنيم و اگرگاهى مشاهده مى‏كنيم كه سياستمداران از جنبشى نظير جنبش حنبليان و پيروان‏احمد بن حنبل و اهل حديث و شريعت در برابر معتزليان عقلى مذهب حمايت مى‏كنند،بيشتر اغراض سياسى در كار است،تا مقاصد دينى و اصلاح جامعه و نيل به جمع ميان‏سياست و ديانت.اين جمع اساسا بنابر روايات اسلامى فقط در جامعه معنوى مهدوى‏بالتمام دوباره متحقق مى‏شود (5) .

اما اين وضع خاص سياست و ديانت در هنر منشا چه اثرى شده است؟

غلبه و سيطره مطلق و يا نسبى كليسا در شرق و غرب عالم مسيحيت‏به عنوان نهادى‏مستقل،موجب شده كليسا خود مصدر بسيارى از فعاليتهاى هنرى در زمينه شعر وموسيقى و نقاشى تا معمارى و صنايع گردد،از اين رو كليسا در كنار قدرت سياسى‏بزرگترين سفارش دهنده يا ناظر مستقيم اجراى بسيارى از آثار هنرى مسيحى بود وبسيارى از ديرها خود مبادرت به ابداع آثار هنرى مى‏كردند.همچنين بزرگترين آثارشعرى و ادبى و منظوم و منثور از سوى رهبانان و روحانيون مسيحى به وجود آمده است.در جنبشهاى هنرى و ضد هنر نيز همواره روحانيون مسيحى سهمى بسزا داشته‏اند،فى المثل پس از تاثيرات افكار تنزيهى و انديشه‏هاى توحيدى و ضد جسمى و بت‏شكنانه اسلام كه به بيزانس رسيد،يكى از امپراتوران بيزانس به نام لئون سوم اقدام به نابودى‏ايكونها (6) و شمايلهاى مسيحى نمود.اما روحانيون مسيحى در مقابل او به رهبرى يوحناى‏دمشقى به معارضه برخاستند و در كار خويش توفيق يافتند و در دوره جديد نيز به دنبال‏نهضتهاى هنرى قرون وسطى نظير نهضت هنرى‏«رومانسك‏»،«گوتيك‏»و بيزانس‏«نهضت اصلاح دين‏»و«ضد اصلاح دين‏»هر كدام در پيدايش نحله‏هاى هنرى خاص منشاآثار بوده‏اند.اين وضع هنرى و ارتباطى كه تشكيلات رسمى روحانيت عيسوى با آثارهنرى داشته‏اند در اسلام اتفاق نيفتاده است و همين دورى روحانيت اسلامى به هنرموجود در تمدن اسلامى در بعضى جهات وجه غير دينى بيشترى به آن داده است.

تا آنجا كه از نمونه حقيقى مورد تائيد متفكران اسلامى در حوزه‏هاى تجسمى و معمارى‏كمتر مى‏توان سراغ گرفت.البته اين بدان معنى نيست كه هنر دينى و معنوى حقيقى بامميزاتى كه قبلا بدان اشاره كرديم در تمدن اسلامى به ظهور نپيوسته است.خير سخن اين‏نيست،بلكه سخن از ارتباط روحانيت‏با كل آثار هنرى است،آنچنانكه در تمدن مسيحى‏رخ داده و حتى نهايتا به افراط رفته و در آراى شوراهاى رسمى و متفكران رسمى بسيارى‏از اين آثار نظير ايكونها واجد معنايى متعالى تلقى گرديده و شايسته توسل براى تقرب به‏عيسى و خدا شده‏اند.

قدر مسلم اين است كه دخالت مستقيم روحانيت در هنر مسيحى آن را به معنى اصيل‏لفظ دينى نمى‏كند،اما به هر تقدير موجب دينى‏تر شدن و نزديكى آن به حكمت معنوى وتجربيات دينى مى‏گردد.در حالى كه در مقابل چنين وضعى،گسيختگى آثار و تجربه‏هاى‏هنرى از نظارت مستقيم متفكران دينى و اهل تفقه آن را از حكمت و تجربه دينى دورترمى‏كند.

به هر صورت با تمام اوصاف فوق هنر اسلامى از حكمت ولايى انسى و معنوى‏اسلام برخوردار شده است،على الخصوص در شعر و هنر مربوط به حكمت انسى‏متفكران اسلامى اين امر بيش از ديگر صور هنرى مشاهده مى‏شود،و آنچه كه تحت‏عنوان ولايت و قرب حقيقى به حقيقت اسلام نام برديم در هنر و شعر هنرمندان وشاعران ولايى اسلام متحقق شده است.اما به تحقيق صورى از شعر و موسيقى و نقاشى وصنايع و معمارى موجود در تمدن اسلامى چنين وضعى نداشته‏اند با وجود اينكه بنابرحكم كلى در تمدن اسلامى بالذات يا بالعرض تحت تاثير روح و صورت نوعى اين‏تمدن قرار گرفته‏اند.


پى‏نوشتها:

1)برخى از شئون موجود در تمدن اسلامى كه مستشرقينى چون گوستاولوبون يا زيگريد هونكه از آنهابه عنوان كمال اين تمدن بحث مى‏كنند،همه در بى‏نسبتى با حقيقت اسلام متحقق شده‏اند.از اين جمله‏سياست رسمى در تمدن اسلامى است.ترويج فرهنگ الحادى يونان و انديشه‏هاى دهرى و طبيعى‏در عصر نهضت ترجمه و پس از آن،از ديگر نشانه‏هاى بى‏نسبتى علوم اوايل با حقيقت اسلام است.

چگونه مى‏توان نهضتى را كه در معارضه با شريعت اسلامى و نقل و عقل ايمانى-با سلاح عقل‏مشرك يونانى-بر پا شد،نهضت عصر طلايى معارف اسلامى دانست،در حالى كه معرفت اصيل‏اسلامى كه در كلام ائمه اطهار متجلى بود در جامعه يونان زده عباسى و پس از آن هر چه بيشتر منزوى‏مى‏شد.البته نمى‏توان اين را متذكر شد كه بسيارى از اين معارف عقلى يونانى به تدريج صبغه اسلامى‏گرفته تحت تاثير روح اسلامى قرار گرفتند و اين به معنى انقلاب در ذات و ماهيت آنها بود.امادر حقيقت هر چه معارف و علوم در تمدن اسلام بسط يافته‏اند،ولايت محمدى كه باطن و حقيقت‏ديانت اسلامى است در حجاب شده است و غايب.

2)در قرن دهم فساد در روحانيت و سياست رسمى قرون وسطاى مسيحى ريشه دوانده بود. در اين‏اوضاع و احوال مسند پاپى و اسقفى و ديگر مناصب روحانى چون تيولى خريد و فروش مى‏شد وگاه به صورت ارثى درآمده بود و مال،جانشين تقوى و علم و ايمان شده بود.فساد به حدى درعادات و اخلاق اهل شرع راه داشت كه روحانيت از اعتبار افتاده بود.در اين دوره عده‏اى از اهل‏ديانت در صدد برآمدند با مفاسد اخلاق روحانيت و سياستمداران بجنگند.در اين راه راهبان ديركولونى پيشرو بودند اما از آنجا كه تشكيلات روحانى تنها به كمك پاپ مى‏توانست اصلاح شود بايدپاپى مستقل سركار مى‏آمد و براى اصلاحات لازم استيلاى مطلق مى‏داشت.رهبانان با التزام اين‏پاپ جان بر كف گرفته بر اساس علم و تقوى به مخالفت‏با كسانى كه خود گاو فربه و گوساله‏افسار گسيخته‏شان مى‏خواندند به راه افتاده عامه را ضد ايشان بر مى‏انگيختند.بدين ترتيب تحولى درسياست موجود ايجاد كردند كه پس از مدتى قدرت آن فروكش كرد و اصلاحاتى ديگر از ناحيه‏رهبانانى نظير«سن برنارد»،«سن فرانسيس‏»و«سن دومنيك‏»جايش را گرفتند.

3)از منظر تفكر«سن آوگوستينوس‏»كه بزرگترين متفكر مسيحى در قبل از قرون وسطى و بانى ومفسر بسيارى از اصول و فروع اعتقادات مسيحى است،با توجه به معنى رستگارى، سرزمينها وشهرها بر دو گونه‏اند:بخشى ملك و مدينه خداست(به لاتينى De CivitasDei )، اين شهرهاو مدينه‏ها،سرزمين مؤمنانى است كه ايمان خود را در عشق و محبت‏خدايى به منصه ظهورمى‏رسانند.بخشى ديگر از سرزمينها،ملك و مدينه شيطان De CivitasDiaboli )، اين مدينه شامل مقام تعميد نيافتگان و غير است(به لاتينى مسيحيان و گمراهانى است كه سر سپرده شيطانند.تاريخ‏بشريت‏به نظر اگوستين عبارت است از نزاع دائمى ميان اين دو مدينه و در اين بين فرزندان روشنايى‏به رستگارى جاودانى نائل مى‏شوند و فرزندان تاريكى محكوم به بدبختى‏اند.بسيارى از امپراتوران‏و سلاطين مسيحى حكومت‏سياسى‏شان بر اساس نظر فوق تكوين يافت.آنان خود را واجد رسالتى‏الهى براى گسترش ملك خدايى مى‏دانستند و اين از دوره‏«شارلمانى‏»آغاز گرديد و با«اتوى‏بزرگ‏»ادامه يافت و در دوره‏«هاينريش سوم‏»كه بنابر روايات مسيحى مردى متقى بود به اوج‏رسيد،او دين را فوق سياست مى‏دانست و بارها در برابر مردم به گناهان خود اقرار كرد. او همواره‏بر ياد آورى آلام و مرگ و قيام مسيح بر اساس اعتقادات عيسوى براى دست (TrevgaDei) بنابر سنت‏شواليه‏گرى فرانسه كشيدن از دشمنى واحترام به صلح خدا تاكيد مى‏كرد.

4)بنابر اصول حكمت‏سياسى اسلام،هر ولايت و نبوتى مبتنى است‏بر ولايت و قربى خاص(به منزله‏باطن ولايت)كه نبى يا امام نسبت‏به خدا دارد،هر چه ولايت‏بيش ولايت‏بيش.از اينجا ولايت‏بى‏ولايت،نمى‏تواند ولايت و سياست و حكومتى حقيقى باشد.در حقيقت اين ولايت‏خود برولايت مبتنى است كه در صورت خود بنياد آن در دوره جديد به صورت امپرياليسم و قهر و غلبه‏بى‏ولايت درآمده است.به عبارت ديگر ولايت امروزى بر ولايت‏شيطانى استوار گرديده است.

5)ولايت فقيه جمع مقدماتى سياست و ديانت است‏بر اين اساس كه ولايت دينى يعنى حكومت‏بر اساس فقه و فقاهت در وجود يك رهبر سياسى و دينى جمع مى‏شود.از اين لحاظ انقلاب‏اسلامى به جهت‏خاص خويش منشا چنين تحولى در جهان شده است كه ولايت و ولايت جمع‏گردد.

Icons صورتهاى خيالى در تفكر مسيحى است كه در قالب آثار هنرى مدار 6)ايكونها توجه تفكرتشبيهى روحانيون و هنرمندان مسيحى بوده‏اند.ايكونها به زعم متفكران مسيحى براى عوام همان‏اهميتى را دارند كه كلام انجيل براى خواص.از اينجا ايكون واسطه تقرب به مسيح است.

به اين جهت نيز هنر تشبيهى مسيحى غالبا خود مانع از كنده‏شدن آدمى از صورت و نيل به معنى‏مى‏شود و به تدريج صورتهاى مقدس براى عده‏اى به صورت بت در مى‏آيد بدون آن كه معنى سنتى‏بت را آن چنان كه در تفكر اساطيرى است‏بدهد.اسلام با تفكر تنزيهى هرگونه تعين صورى را كه‏مانع سير حضورى آدمى به باطن امور شود تحريم كرد.