[box type=”shadow” ]خاطرات اکبر خلیلیان از استاد سیاست اصفهان؛ [/box]

امروز خبری متاثر کننده از فوت استاد پرورش بر روی خروجی سایت های اصفهان و ایران قرار گرفت. اتفاقی که برای همه کسانی که دل در گرو این انقلاب دارند ناراحت کننده بود.  قطعاً نسل های امروزی آنچنان که باید با شخصیت استاد انقلابی آشنا نیستند و این از کم کاری اصحاب رسانه است که نتوانسته اند آنطور که باید و شاید این شخصیت بزرگ را به نسل های بعدی انقلاب بشناسانند. رویش نیوز با هدف هرچه بیشتر آشنا کردن نسل های امروزی با استاد پرورش و همچنین بازگوکردن مجدد خصائص و ویژگی های ایشان اقدام به جمع آوری و انتشار مصاحبه هایی درباره استاد پرورش از برخی مسئولین کشوری و انقلابیون اصفهان و همچنین خاطره هایی از استاد پرورش نموده است. استاد علی اکبر پرورش چهره نام آشنای سیاست ایران در دهه ۶۰ بود و علاوه بر تصدی وزارت آموزش و پرورش در دولت‌های شهید باهنر، آیت‌الله مهدوی کنی و میرحسین موسوی، سابقه سه دوره نمایندگی و دو دور نایب رئیسی مجلس را با خود داشت. استاد پرورش

در ادامه خاطرات اکبر خلیلیان، یکی از همراهان انقلابی  و دوستان استاد پرورش، که هفته گذشته مصاحبه شده در اینجا بیان می نماییم:

 ابتدای آشنایی من با مسائل مذهبی با دعاهای کمیل مسجد مصلی بود. حدودً ۱۱ سالم بود که مادرم دعاهای حاج آقا فهامی را می‌رفت و بعضاً من را همراه خودش می‌برد. در واقع مسجد مصلی به وسیله دعاهای کمیل، چراغ اولیه را درون ما روشن کرد. آشنایی ما با مسائل انقلاب در سال ۴۲ بود که آن موقع من کلاس چهارم ابتدایی بودم. یک روز صبح وقتی که به مدرسه می‌رفتم در بین راه یک نفر رسید و  خبر دستگیری حضرت امام (ره) را به ما داد. آن موقع ۱۱ یا ۱۲ سال بیشتر نداشتم ولی می‌‌گفتم شاه بیخود امام (آن موقع می‌گفتیم آیت‌الله خمینی) را گرفته. به این ترتیب جزو مخالفین شاه شدیم. برای پیگییری اخبار هم چون محله ما در کنار محله لادان بود و آیت‌الله جنتی مستقیم از فعالیت‌های امام با خبر بودند، اخبار امام را از طریق بستگان و خویشاوندان ایشان پیگیری می‌کردیم.

دراوایل ۱۶ سالگی با جلسات دانش‌آموزی و دانشجویی که در منزل آقای گلبیدی بود، آشنا شدیم. کم‌کم باحاج‌آقای پرورش نیز آشنا شدیم. استاد پرورش آن موقع از فعالان فرهنگ سیاسی شهر بودند. استاد پرورش آن موقع می‌گفتیم “مسجد جوب شاه” که در آن جلسات قرآن بزرگوار می‌شد. البته ظاهراً جلسه قرآن بود، و درواقع گروه ۸ –۹ نفره‌ای بود که مسائل و اخبار سیاسی و آموزش‌های مختلفی که آن موقع حس می‌کردیم مفید باشد، می‌دیدیم. این جلسه کم‌کم وارد کار مبارزاتی شد. ما ارتباطی با آقای صلواتی پیدا کردیم. ایشان هم فردی به نام طریق الاسلام را به جلسات معرفی کرد. با آشنایی با طریق‌الاسلام وارد مسائل جدیدی شدیم. طریق الاسلام وارد مسائل جدیدی شدیم. طریق‌ الاسلام ابتدا مذهبی بود و آرام آرام عضو سازمان مجاهدین خلق شده بود. این که طریق‌الاسلام مارکسیست بود و یا بعداً به این‌ها متمایل شد را ما نمی‌دانستیم. ایشان می‌خواست جلسات را مارکسیستی کند اما نمی‌توانست. به من می‌گفت تو مزاحم این جلسات و مزاحم مارکسیست شدن دوستان غرب اصفهان هستی. می‌گفت: ما بررسی کردیم که تو جو آن جا را ضد مارکسیستی بار آورده‌ای و باید بروی و آن‌ها را خنثی کنی.استاد پرورش

در سال ۵۳ یک روز در سن ۲۳ سالگی در نصرآباد رفتم کنار رودخانه و صبح تا ظهر راه رفتم. به این نتیجه رسیدم که مجاهدین خلق مارکسیستند و به هیچ عنوان نمی‌شود با آن‌ها همکاری کرد. آمدم در دبیرستان احمدیه و حاج آقای پرورش را دیدم. چون از جلسات و کلاس‌های ایشان استفاده می‌کردیم آشنایی کلی با ایشان داشتیم. از ایشان سه سؤال پرسیدم: آیا ما می‌توانیم با مارکسیست‌ها وحدت استراتژیک‌ داشته باشیم؟ آیا در اسلام اقتصاد زیربنا است؟  آیا می‌توانیم در درگیری‌ها خودکشی کنیم؟

ایشان پرسیدند: “برای چه این سؤال‌ها را می‌کنی؟” گفتم با فردی با این نام در ارتباط بودیم و هستیم و رهابرانشان مارکسیست شده‌اند. در واقع استاد پرورش، اولین نفری بودن که به مارکسیست شدن سازمان مجاهدین در اردیبهشت ۱۳۵۳ پی برده بودند. یک سال بعد سازمان مجاهدین خلق بیانیه و تغییر موضع دادند.

آنان شریف واقفی را به شهادت رساندند. مرتضی صمدیه لباف را ترور کردند. من از حاج آقا پرسیدم:‌بروم با آیت‌الله طاهری صحبت کنم؟ ایشان هم گفت: “برو و بهشون بگو” من هم به منزل ایشان رفتم.

گفتم: “حاج آقا آن‌ها مارکسیست شده‌اند، نمی‌شود با آن‌ها همکاری کرد” ایشان فرمودند: “من اطلاعی ندارم. بروید با شیخ عباسعلی روحانی صحبت کنید”.

یک شب حدود ساعت ۱۰ –۱۱ شب به منزل شیخ عباسعلی روحانی رفتم. صحبت کردم که حاج آقا آن‌ها مارکسیست‌ شده‌اند با آن‌ها همکاری نکنید؛ کمکشان نکنید. اما ایشان قبول نکردند. هر چه ما می‌گفتیم، ایشان یک آیه می‌خواندند و حرف ما را رد می‌کردند. به هر جهت، این مسائل باعث شد که ما با آقای پرورش از این تاریخ به بعد ارتباط تشکیلاتی پیدا کنیم. بعدها آمدیم با آقایانی که ارتباط داشتیم، وقایع اصفهان و شهرستان‌های اطراف، مثل نجف‌آباد و مبارکه را به اصطلاح بر علیه سازمان منافقین افشاگری کردیم و از مارکسیست شدن عناصر سازمان در اصفهان جلوگیری کردیم. به همین خاطر طریق الاسلام گفته بود که فلانی را بایدکشت که یکسال مبارزات را عقب انداخته است.

تا این که یک روز آقای پرورش به من فرمودند: “می‌توانی با ایشان جلسه‌ای مشترک برگزار کنی؟” گفتم: بله.

به طریق الاسلام گفتم: روز پنجشنبه ساعت ۶ بیاید در یک باغی و به استاد پرورش هم گفتم. استاد به اتفاق برادرم ساعت ۷ آمدند همان باغ که گفته بودیم. نشستند و من به قول معروف آن‌ها را به بحث انداختم. چند سؤال به بهانه این که از آقای پرورش می‌خواهیم سوال بپرسیم، راجع به شیوه فعالیت و مبارزات مسلحانه و فرهنگ ائمه از ایشان سؤال کردیم. طریق الاسلام می‌خواست به آقای پرورش جواب بدهد امنا مثل جوجه‌ای که توی دست عقاب گیر بکند، توی دست آقای پرورش گیر کرده بود. اصلاً نمی‌توانست جواب بدهد و زیر بار هم نمی‌رفت. در واقع می‌شود گفت آن موقع طریق الاسلام قبل از اینکه به زندان برود مارکسیست شده بود.

از حاج آقا پرورش پرسیدم: شما از کجا فهمیده بودید که آن‌ها مارکسیست شده‌اند؟ گفتند: “اینها با سرانشان از تهران آمدند اصفهان و ۲۴ ساعت در خانه ما بودند. اولش پشت سر ما نماز می‌خواندند، ولی بعد اعلام کردند که ما مارکسیست شده‌ایم. شاید اولین فردی که در اصفهان متوجه شده بود، حاج آقا پرورش بودند.

به هر جهت چون این‌ها می‌خواستند یک ضربه‌ای به من بزنند و طریق الاسلام می‌خواست ما را در اختیار ساواک قرار بدهد، با حاج آقا صحبت کردم که من چکار کنم. ایشان هم فرمودند شما بروید بیرون از ایران و یک دوره‌ای ببینید و تا اگر مبارزات ما به مبارزات مسلحانه کشیده شد، دست ما خالی نباشد. من هم تصمیم گرفتم از مرز خارج بشوم.

آن موقع چون ارتباطات تشکیلاتی‌ام قطع شده بود، حدود ۶ ماه اطراف مرزهای ایران می‌گشتم. تا بالاخره از طریق قاچاق رفتم به پاکستان. بعد هم با قطار رفتم کراچی. آدرسی را از آقای علی جنتی گرفته بودم. آدرس مربوط به آقای شریعت نماینده حضرت امام (ره) در کراچی بود. آدم خوش‌سیما و متدینی بود و دامادی داشت به نام آقای اصالت. قرار شد من بروم کراچی، منزل آقای شریعت، که آقای اصالت را ببینیم و بگویم از طرف آقای جنتی معرفی شده‌ام.

قبل از آن بگویم که من فکر می‌کردم آن جا که پیاده بشوم، همان فارسی خودمان را مقداری کج و کوله بکنم، همان زبان اردو می‌شود! اما از هر کسی آدرس می‌پرسیدم، نمی‌فهمید! گفتم: خدایا حالا چطور آدرس بپرسم؟ رفتم در مسجد، از هر کس آدرس را می‌پرسیدم فکر می‌کرد فقیر هستم و پول می‌خواهم! دست در جیبشان می‌کردند که پول بدهند و من دستم را عقب می‌کشیدم! تا بالاخره آدرس را پیدا کردم.

۲، ۳ ماه من در کراچی بودم و پول‌هایم تمام شد. با دفتر الفتح تماس گرفتم. آن‌ها برایم پاسپورت و شناسنامه پاکستانی درست کردند. بعد از آن نامه‌ای خدمت حاج آقا پرورش نوشتم که من در این جا مشغول تحصیل در رشته پزشکی هستم! و پول کم آورده‌ام. لطفا پول برای من بفرستید و یک نامه هم برادرم حاج آقا ابراهیم نوشتم که تحصیلات در این جا خرج دارد و پولی بفرستید. حاج آقا و برادرم مقدار پولی برای من فرستادند. سه ماه طول کشید تا شناسنامه و پاسپورت من درست شود. بعد بچه‌های فلسطینی آمدند و از طریق فرودگاه کراچی ما را رد کردند سمت دمشق.

حاج آقا پرورش به من گفتند که در دمشق دنبال آقای کسی را می‌گیری و به او می‌گویی که من از طرف پرورش هستم تا ایشان شما را به گروه‌های فلسطینی معرفی کند.

من هم ارتباط گرفتم و ما را به امام موسی صدر معرفی کردند.

با آقای جنتی که در راه آشنا شده بودم، ایشان با فراری‌های کراچی –دمشق ارتباط پیداکرده بودند. شهید محمد منتظری هم دمشق بود. ما را به گروه‌های فلسطینی معرفی کردند. در آن جا دوره‌هایی را دیدیم.

بعد از آن خواستیم برویم در مدرسه عالی نظامی، آموزش‌های انفجاری ببینیم که درگیری‌ها در لبنان بین مسلمانان و مسیحیان و … آغاز شد و این‌ها دستشان به جنگ‌های داخلی لبنان بند شد. از آن جا یک هفته عازم لبنان شدیم و از آن جا هم عازم اردوگاه الرشیدیه شدیم. افسرهای الفتح یکسری آموزش‌های انفجاری را به ما یاد دادند و در واقع در جنگ مستقیم مسلمان‌ها و نیروهای رژیم اشغالگر قرار گرفتیم.

بعد از مدتی به اطراف دمشق و اردوگاه حمودیه منتقل شدیم تا دوره آموزش نظامی کاملی را ببینیم. نیم ساعت می‌دویدیم، سه ربع نرمش و هر حرکت را ۳۰ مرتبه انجام می‌دادیم. بدنم بسیار قوی شده بود. فلسطینی‌هایی که آن جا بودند، فهمیده بودند ما ایرانی هستیم. چون قبل از آن به خاطر عدم کشف توسط نیروهای موساد و سیا، گفته بودیم افغانی هستیم. خود فلسطینی‌ها دیگر فهمیده بودند که ایرانی و از پیروان امام هستیم.

برای ما عجیب بود، یکی از فرماندهان آموزش نظامی، فردی فلسطینی به نام ابوحسن بود که به شدت به امام (ره) علاقه داشت. و چون امام (ره) ایرانی بودند، با وجود افراد مختلف از کشورهای مختلف، در دسته‌بندی کردن گروه‌ها، ما را جزو گروه‌های فلسطینی گذاشته بود.

گروه‌های فلسطینی اینقدر ما را دوست داشتند و به ما اعتماد داشتند، که ما را محافظ چادرهای اصلی کرده بودند. من به اتفاق آقای جنتی، شب‌ها در چادرهای مهمات، تدارکات، حتی چادر خواب افسران فلسطینی نگهبانی می‌دادیم. آنان اینقدر که به ما اعتماد داشتند به نیروهای خودشان اعتماد نداشتند! حتی موقع صرف شام که صف می‌کشیدیم، این افسر فلسطینی می‌خواست، دو مرتبه به ما شام بدهد. هر بار هم به شکم‌اش می‌زد و می‌گفت: سیر شدید یا نه؟

بعد از مدتی آقای جنتی همان جا ماندند و من برگشتم و از طریق مرز ترکیه، آمدم سفارت سوریه به عنوان یک پاکستانی که می‌خواهد از طریق ایران به پاکستان برود. ویزا گرفتم و آمدم ایران و رفتم به مدرسه احمدیه خدمت حاج آقا پرورش.

حاج آقا پرورش گفتند: “چرا آمدی؟ برگرد برو” تیرماه سال ۱۳۵۴ بود. حاج آقا گفتند همه را گرفته‌اند تو هم برگرد برو. در نتیجه من به فکر بازگشت به سوریه افتادم. اما در همین حین دستگیر شدم.

قبل از دستگیری حاج آقا پرورش را دیدم. ایشان به من گفتند اگر دستگیر شدی و یک  نفر را لو دادی، ساواک اسم ۴۰ نفر را از شما می‌‌خواهد، یک کلمه که گفتی تا آخرش می‌خواهند از تو حرف و اطلاعات بکشند.

گفتم: پس من در این مواقع چکار کنم.

حاج آقا پرورش فرمودند که: خودت را به بی‌اطلاعی بزن و بگو شما اشتباه گرفتید. بگو من کشاورز هستم و بی‌اطلاعم و من هم همین کار را کردم.

یک شب در اصفهان بازداشت بودم. دو سه نفر با عینک دودی و دست بند آمدند پشت در سلول. بعد مرا بردند. داخل پیکانی شدیم و دستبند را به میله‌ای که جوش داده بودند، زدند. سرم را خواباندند و یک کت هم روی سرم انداختند. از زیر کت و پایین پنجره ماشین، به سختی خیابان‌ها را می‌دیدم. نمی‌دانستم کجا می‌رویم. تا اینکه کم کم فهمیدم می‌رویم تهران.

نزدیک تهران دوباره سر و چشم من را بستند. بردند کمیته مشترک ضدخرابکاری، در آن جا چشمانم را باز کردند. بعد اسم من را نوشتند و بعد از دالانی عبور دادند که دو ردیف افراد یوزی بدست ایستاده بودند. آن‌ها می‌خواستند به ما بفهمانند که این جا چه خبر است و کسی نمی‌تواند از این جا فرار کند. بعد از آن ما را بردند لباس‌مان را عوض کردیم. به بند منتقل شدیم، در روز سه شنبه ۲۰ اردیبهشت سال ۱۳۵۵، بند ۱ سلول ۱.

ساعت ۷ صبح من را برای بازجویی بیرون بردند.

بازجو گفت: شما علیه امنیت کشور اقدام کردی، انگیزه‌ات از این کار چه بوده است؟

گفتم: من! من اصلاً نمی‌دانم کشور کجا هست که اقدام علیه‌اش بکنم! یک روستایی که بیرون شهر است و شهر خودش را هم نمی‌داند کجاست، می‌تواند اقدام علیه امنیت آن کند. شما چی‌ چی می‌گویید؟

آن ها اسم و مشخصات دوستان و بستگان را می‌پرسیدند و می‌نوشتند.

گفتند: طریق الاسلام را می‌شناسم؟ گفتم: نه.

طریق‌الاسلام را آوردند. او به محض این که آمد گفت: اکبر من تو را لو ندادم و دیگران تو را لو داده‌اند. مطالب را بگو، فایده‌ای ندارد.

بازجو پرسید: این را می‌شناسی؟ گفتم: نه.

بازجو پرسید: نجات‌بخش را می‌شناسی؟ گفتم: باید ببینمش.

بازجو پرسید: چطور باید ببینی؟ گفتم: چون از این اسم‌ها زیاد هست، باید ببینم.

رفتند نجات‌بخش را آوردند.

بازجو پرسید: این را می‌شناسی، همینه؟ گفتم: بله!

گفت: چطور می‌شناسی؟ گفتم: تو میدان بهار، باباش میوه می‌فروشد و ما آن جا میوه می‌بردیم و در آن جا دیده بودمش.

بازجو پرسید: روحانی چه کسانی را می‌شناسی، بنویس؟ من هم روحانی‌هایی که ربطی به انقلاب نداشتند را نوشتم.

بازجو پرسید: دوستانت را بنویس؟ من همدوستان بقال، کفاش، کارگر و کشاورز را نوشتم!

می‌خواند و می‌گفت: دیگه دوست و رفیق نداری؟ گفتم: نه!

شروع کردند به زدن. بعد دیدند با این نوع کتک زدن چیزی از ما بیرون نمی‌آید. من را به اتاق شکنجه واقع در طبقه دوم ساختمان بردند. بازجوی ما افضلی بود. چشم‌هایم را بستند. خودم را نیز به تخت بستند.

پاهایم را که گذاشتند روی تخت شکنجه، حسینی شکنجه‌گر معروف گفت: به به! عجب پاهایی دارد.

از بس که در آموزش‌های مختلف پیاده‌روی کرده بودم و از کوه، پابرهنه بالا و پایین رفته بودم، پاهایم پهن و محکم شده بود. از قبل خودم را برای چنین مواقعی آماده کرده بودم. توی خانه روی روزنامه می‌خوابیدم که خدا رحمتش کند، پدرم، دعوا می‌کرد و می‌گفت: دیوانه شدی؟ روی روزنامه می‌خوابی؟ و من خودم را برای مراحل سخت‌تر آماده کرده بودم.

حسینی شکنجه‌گر شروع کرد به شلاق زدن، یک آدم هیکلی و گوریل مانند با دو متر قد.

شلاق‌هایی که او می‌زد بسیار دردآور بود. قدرت عجیبی در شلاق زدن داشت. هر شلاق که می‌زد، خون می‌آمد پایین و خون مردگی پیدا می‌شد. شلاق را هم طوری می‌زد که سر شلاق روی پا برمی‌گشت و موجب درد زیادی می‌شد. لابه‌لای شلاق زدن هم آب می‌ریخت که بچسبد. حسینی وقتی خسته می‌شد، ادامه شکنجه به نفر دیگر می‌سپرد و پس از استراحتی که می‌کرد، دوباره شلاق می‌گرفت و شکنجه را می‌داد.

در دادگاه اول به ۱۰ سال حبس به جهت اقدام علیه امنیت کشور محکوم شدم. ما اعتراض کردم که کشور کجاست!

که از بلندگوی زندان ناممان خوانده شد و از زندان آزاد شدیم.

آبان ۵۷ آزاد شدیم و با ماشین ما را در میدانی رها کردند. شب را در خانه یکی از دوستان زندانی در تهران گذراندیم و صبح فردا عازم اصفهان شدم. یک روز که از خانه بیرون آمدم، دیدیم مردم در خیابان‌ها شعار می‌دهند: “زیر بار ستم نمی‌کنیم زندگی، جان فدا می‌کنیم بهر آزادگی، مرگ بر شاه، مرگ بر شاه”

از مسجد شیخ بهایی این را دیدم و از شادی بال درآورده بودم. در مسجدسید، بر دیوارهایش نوشته شده بود: مرگ بر شاه! در چهارسو شعار می‌دادند: “برقرار می‌کنیم حکومت عدل علی، سرنگون می‌کنیم حکومت پهلوی، مرگ بر شاه، مرگ بر شاه”.

من بلاتشبیه حس کردم که مثل اصحاب کهف شده‌ام. همه چیز عوض شده بود. در آن موقع برای اصحاب کهف ۲۰۰ سال طول کشید اما برای ما که از زندان آزاد می‌شدیم ۲ سال طول کشیده بود. همه چیز عوض شده بود.

اولین ملاقات ما با حاج آقا پرورش بعد از آزادی در خیابان کاشانی بود. در جلسه‌ای خدمت حاج آقا رسیدم و گفتم که می‌خواهم گروهی تشکیل بدهم. حاج آقا فرمودند: گروه نمی‌خواهد تشکیل بدهی، بیا من شما را با گروه توحیدی صف آشنا می‌کنم و آقارحیم و سلمان هستند که با آن‌ها کار کنید.”

بعد قرار بود با آقای براتی مسلح باشیم، نظر حاج‌آقا پرورش را جویا شدیم و به ایشان عرض کردیم که برای روز مبادا می‌خواهیم سلاح تهیه کنیم. ایشان گفتند: “سلاح نمی‌خواهد تهیه کنید. فلسطینی‌ها گفته‌اند اگر نیاز به سلاح پیدا کردید، کامیون کامیون کف اصفهان تحویل می‌دهیم!”

حاج آقا گروه توحید صفی‌ها را سازماندهی کرده بودند. اعضای آن از شاگردان ایشان بودند، مثل سردار صفوی که چه در انقلاب و چه در جنگ همراه حاج آقا بودند.

خلاصه اگر بخواهیم برای انقلاب ایران سردارانی در نظر بگیریم و عنوان سرداری انقلاب را به کسی بخواهیم بدهیم باید به آقای پرورش و امثالهم بدهیم.