جانباز و آزاده ی خرمشهری پس از ۵۲ سال، خواهر و خانواده ی مادری اش را در جم پیدا کرد. این جانباز که در مسیر نجف آباد یزدانشهر در خدمت رانندگی تاکسی مشغول به خدمت می باشد ساکن نجف آباد می باشد

عصر روز جمعه ۵ مهر ماه ۹۲، گروه خبری آوای جم میهمان خانواده ای بود که پس از ۵۲ سال، پذیرای یکی از عزیزترین بستگان خود بود.

 وقتی از موضوع مطلع شدیم، هرگز باور نمی کردیم با چنین قصه ای روبرو باشیم. باور آنکه برادر و خواهری تمام عمر بی خبر از هم باشند و اکنون مهربانانه در کنار هم، بسیار سخت بود، اما حقیقتی شیرین خود نمایی می کرد: وصالی شکرین، پس از فراقی ۵۲ ساله.

نگاه های مهربان خواهری که پس از سال ها برادر خود را یافته بود، برادر زاده ای که شوق دیدن عموی ۵۲ ساله ، چشم هایش را خیس کرده بود و ابراز احساسات بستگانی که گرد فامیل جدید، حلقه زده بودند همه نشان از اتفاقی عجیب و باورنکردنی بود.

همه ی بستگان خوشحال بودند و نم اشکی بر چشم… اما خوشحال تر از همه خواهری بود که پس از فوت تنها برادر مادری اش، قلبش جلایی دوباره یافته بود. برق امید، چشمان خواهر را تلالویی دیگر می بخشید. او برادری را یافته بود که باور داشت هرگز نبوده است.

از برادر داستان مان خواستیم ماجرای ۵۲ ساله اش را تعریف کند که خواهرش به میان سوال مان آمد و گلایه کرد که برادرش از بس داستانش را تعریف کرده خسته شده. دیدیم چه خوب رسم خواهری را می داند! او خواهر بود و صد البته خواهر نمی تواند خستگی برادر را ببیند.

قول دادیم داستان را تمام و کمال منتشر و نقش قصه گوی برادرش را بازی کنیم  تا کمتر خسته شود!

حمید رحیمی نژاد این گونه سخن آغاز کرد:

سال ۱۳۴۰ در خرمشهر متولد شدم. مادرم در ماه های اول تولد وفات یافت و من در کنار نامادری بزرگ شدم. در سال های اول زندگی در خرمشهر، پدرم نامادری ام را به عنوان مادر برایم معرفی کرده بود و من از فوت مادرم بی اطلاع بودم. در اندک زمانی بعد، پدرم نیز به دیار باقی شتافت و من ادامه ی زندگی را تا ۱۹ سالگی در کنار نامادری سپری کردم. نامادری ای که با وجود داشتن، یک فرزند پسر از شوهر اولش، اما دوست نداشت تنهایش بگذارم.

جانباز قصه ی ما افزود:

در محله ای که زندگی می کردیم تعدادی از مردم خورموج از توابع استان بوشهر نیز سکونت داشتند. به چهارده پانزده سالگی که رسیدم از هم محله ای های بوشهری، توصیف مادرم را شنیدم و دانستم که مادرم وفات یافته است. همسایه های بوشهری، اطلاع دقیقی از محل تولد مادرم نداشتند و فقط می دانستند که هم استانی شان بوده است. البته آن ها گفتند که برادری هم دارم.

تصمیم گرفتم هر طور شده خانواده ی مادری ام را پیدا کنم اما هجوم رژیم بعث عراق به خرمشهر، آبی سرد بر آتش جستن و یافتن ام ریخت. به همراه جوانان خرمشهر، به مقابله با بعثی ها رفتیم. در سال ۵۹ و در سن ۱۹ سالگی به اسارت دشمن درآمدم و ۱۰ سال را در اسارت سپری کردم.

سال ۶۹ آزاد شدم و به منزل برادر ناتنی ام که به اصفهان کوچیده بود، رفتم. آنجا بود که فهمیدم نامادری ام نیز به رحمت ایزدی پیوسته است و این دردهایم را دو چندان کرد.

ازدواج کردم و صاحب دو فرزند پسر شدم که اکنون دانشجو هستند. پسرانم پس از سال ها، دوباره شوق یافتن خانواده ی مادری را در من تقویت کردند. هر گاه صحبتی از فامیل یا اقوام به میان می آمد پسرانم را ناراحت می دیدم. آن ها نیز چون من شوق دیدن اقوام مادری ام را داشتند.

چند روز پیش، دوباره جستجو را آغاز کردم. اطلاعات شناسنامه ام، فقط نام مادرم-ماهزاد- را داشت و محل صدور را مبارکی بوشهر ثبت کرده بود. به ثبت احوال استان بوشهر مراجعه کردم و آنجا به من اعلام شد که بابا مبارکی نام روستایی در شهرستان جم است و باید به جم بروم.

در بدو ورود به جم، به اداره ی ثبت احوال رفتم و با نشان دادن شناسنامه، خواهان اطلاعاتی در مورد مادرم شدم. با همکاری یکی از کارکنان ثبت احوال جم توانستم مشخصات بیشتری را به دست آورم. جستجو در سیستم کامپیوتری ثبت احوال، مشخصات مادرم را که گویا با شناسنامه نیز اندکی مغایرت داشت، نمایان ساخت. بهروز بهادری، پوشه ی رنگ و رو رفته ی مشخصات مادرم را از بایگانی آورد. در پرونده ی موجود، نام خانوادگی مادرم “محمدی” و نام پدرش “میرزا” بود. بهادری هم چنین از خاله ای برایم گفت که زنده است و نامش ” نسا ” است.

از ثبت احوال خارج شدم و حوالی ساعت ۱۲ ظهر به روستای بابامبارکی رسیدم. هوا گرم بود و جزء یک نفر، کسی را نیافتم. نام و نام خانوادگی مادرم را گفتم و خواهان یاری اش شدم اما چنین نامی را هرگز نشنیده بود.

داشتم ناامید می شدم. با خود گفتم حتما قسمت نیست خانواده ی مادرم را پیدا کنم… تشنگی امانم را بریده بود. دلشکسته پا بر پدال گاز گذاشتم تا به اصفهان باز گردم. با خود گفتم باز جای شکرش باقی است که خانواده ام از مقصد و دلیل آمدنم بی اطلاع اند و شکستم را نخواهند دید. داشتم از روستا خارج می شدم که ناگهان چشمم به تابلوی مغازه ای افتاد. گفتم شاید آبی برای خوردن داشته باشد.

وارد شدم و از زنی که گویا فروشنده بود تقاضای آب کردم. با خود گفتم شاید او مادرم را بشناسد. پس از نوشیدن آب، نام مادرم را گفتم و نشان اش را پرسیدم. زن فروشنده با شنیدم نام مادرم لحظه ای مبهوت ماند. سپس پاسخم را با واژه ی “می شناسم” داد. گفتم: گفته اند برادری هم دارم ؟ و او انگار به خود آمده باشد گفت:  تو برادری داری که خانه ی پسرش نیز همین روبروست و البته خواهری هم داری! سپس مرا نگه داشت تا خود خبر را به خانواده ام برساند.

… و این گونه پس از ۵۲ سال توانستم خانواده ی مادری ام را بیابم و اکنون هم خدا را شاکرم که در کنار خانواده ام هستم.

این سوی ماجرا را از خواهر پرسیدیم و پریزاد پرهیزکار این گونه پاسخ داد:

من و برادرم مرحوم کهزاد چند سال بیشتر نداشتیم که مادرم به دلیل مشکلات خانوادگی، ناچار شد ما را تنها گذاشته و بعدها شنیدیم به خوزستان رفته است.

دیگر از مادرمان خبری نداشتیم تا اینکه پس از پایان جنگ یکی از آشنایان که به خوزستان رفت و آمد داشت، از مادرم و برادری به نام حمید برایم گفت. او البته این را نیز گفت که از زمان جنگ دیگر اطلاعی از برادرم ندارد و احتمالا در جنگ کشته یا مفقود شده است.

پس از این ماجرا دیگر امیدی به یافتن برادرم نداشتم و هرگز باور نمی کردم بتوانم روزی او را در آغوش بگیرم.

اما مادر این سه خواهر و برادر کیست؟

 مرحوم ماهزاد محمدی اصالتا جمی و اهل بابامبارکی است. وی مادر پریزاد و مرحوم کهزاد پرهیزکار بود که پنجاه و اندی سال پیش به دلیل مشکلات زندگی از همسر خود طلاق گرفت و به خرمشهر رفت. در آنجا با مردی ازدواج کرد و صاحب فرزندی شد که امروز توانسته پس از ۵۲ سال خواهر و بستگان مادری اش را در جم ملاقات کند.

این اتفاق زیبا را در هفته ی دفاع مقدس به خانواده ی جانباز و آزاده ی سرفراز حمید رحیمی نژاد و خانواده ی پرهیزکار و بستگان آنان تبریک گفته و استمرار شادی شان را از خداوند آرزو دارد.

از آقای اسدا… پرهیزکار که بستر این مصاحبه را فراهم ساختند و نیز تمام کسانی که در رسیدن این برادر و خواهر به یکدیگر یاری رسان بودند قدردانی می نماییم.