باند آپاچی نجف آباد
باند آپاچی نجف آباد
گروهی ده، دوازده نفره از اراذل در نجف آباد داشتیم که اسم خودشان را گذاشته بودند «باند آپاچی». با موتور «ایژ» گوشه و کنار شهر میچرخیدند و هر فسادی که حدس بزنید، انجام میدادند. از عرقخوری و چاقوکشی گرفته تا سرقت و اعمال منافی عفت. برای فقرۀ آخر، سراغ فاحشهها رفته یا پسرهای نوجوان را گیر میانداختند.
شبها و ساعات خلوت میزدند به مغازهها یا در باغهای اطراف شهر دنبال چیزی برای سرقت میگشتند تا درآمدی باشد برای بریز و بپاشهای متنوعشان. احیاناً اگر در ایوان باغی با نوجوانانی مواجه میشدند که برای درس خواندن جمع شده بودند، دست به کار شده و بعد هم با وقاحت تمام و بدون ترس از کسی قربانیان را با وضعی فجیع در شهر رها میکردند.
اطراف نجف آباد، منطقه ای داشتیم با باغات زیبا، وسیع و متعدد. پاتوقی بود برای خوشگذرانی و عیاشیهای آخر هفته و روزهای تعطیل افراد خاص از شهرهای اطراف. این محدوده، خیابان طولانی و زیبایی داشت که دو طرفش چندین درخت و جوی آب به همراه جاهایی برای نشستن داشت. در تقاطع این خیابان با جادۀ اصلی، میدانی بود که داخلش یک نجفآبادی رستوران داشت؛ چند اتاقک پیشساخته و تعدادی میز و صندلی شیک با گارسونهایی که انواع غذا و مشروب سِرو میکردند.
برخی فاحشه میآوردند و تعدادی هم با دوستدختر یا اقوامشان مشغول خوشگذرانی میشدند. آپاچیها و امثالشان گاهی سری به این منطقۀ معروف میزدند و تعدادی فاحشه یا دختران و زنان خانوادهدار را میدزدیدند. موارد زیاد و شرمآوری از این حوادث را در رفتوآمد به باغمان میدیدم ولی کار خاصی به جز افشاگری از دستم بر نمیآمد. شهربانی هم عملاً کاری به کارشان نداشت و فقط اگر کسی جرات شکایت پیدا میکرد، به شکل نمایشی موضوع را دنبال میکرد.
من و چند تا از بچهها، گوشه و کنار با هزار ترس و لرز از جنایتهایشان میگفتیم تا حداقل مردم بیشتر مواظب خانوادهشان باشند. به همین خاطر رفته بودم توی لیستسیاهشون. یکروز صبح که با رفیقم تازه از حمام سلامت[۱] اومده بودیم بیرون و دو طرف جوی آب آفتاب گرفته بودیم، یکدفعه رفیقم فرار کرد. پشتم به خیابان بود و تا اومدم علت فرارش را تجزیه و تحلیل کنم، چنان ضربهای به سرم خورد که به حالت بیهوشی افتادم توی جوی.
باند آپاچی که گاهی با پنجه بوکس و چاقو به جان گروههای مشابه میافتادند، نزدیک انقلاب از ترس مردم تقریباً پاشید. برخی از آنها اعدام انقلابی شدند و بقیه هم بعد از یک زندگی فلاکتبار فوت کردند. دوسه نفری هم که زنده ماندهاند، اوضاع ترحم برانگیزی دارند. یکیشان معتاد و خانهنشین شده و برادرانش تر و خشکاش میکنند. یکی دیگه هم که همیشه جور خاصی نگاهم میکند، هیکل نیمهفلجاش را به زور تا میدان شهر کشیده و روی نیمکت یا موتورش تا ظهر اوقات میگذراند. به یکیشون گفتم: «آخر عمری لااقل توبه کنید، اینا همَش کفارۀ کثافتکاریاتونه!»؛ ولی فکر نکنم توبه کرده باشند.
[۱] – الآن به عنوان حمام تاریخی اخوت در مرکز شهر نجفآباد و نزدیک محل سابق صندوق مهر امید شناخته میشود.
*به روایت یکی از مبارزان دوران انقلاب در نجف آباد، کاری از انتشارات مهر زهرا(س) در حوزه تاریخ شفاهی
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰