خاطره ای از شهید محمد رضا فاضل از نجف آباد+فیلم

خانه ایثار نجف آباد: سردار سرتیپ پاسدار سید ابولقاسم طباطبایی،خاطره ای از شهید محمد رضا فاضل نقل می کند که در نوع خودش جالب است.

خاطره ای از شهید محمد رضا فاضل از نجف آباد+فیلم

خانه ایثار نجف آباد: سردار سرتیپ پاسدار سید ابولقاسم طباطبایی از نیروهای سرشناس واحد مهندسی لشکر۸نجف اشرف، در مراسم گرامیداشت هفته دفاع مقدس در مهر ۹۸، خاطره ای از شهید محمد رضا فاضل نقل می کند که در نوع خودش جالب است.

طباطبایی، این خاطره را به نقل از مهدی رحیمی دوست صمیمی شهید فاضل بیان می کند.

شهید فاضل که در نجف آباد متولد و بزرگ شده بود، ۲۲ اسفند ۶۲ در ۱۷ سالگی طی عملیات خیبر در جزیره مجنون جنوبی به شهادت می رسد.

سید ابولقاسم طباطبایی (نفر دوم از چپ)، شهید محمد رضا فاضل (کسی که مشتی آب برداشته) و مهدی رحیمی (نفر سوم از راست)

سید ابولقاسم طباطبایی (نفر دوم از چپ)، شهید محمد رضا فاضل (کسی که مشتی آب برداشته) و مهدی رحیمی (نفر سوم از راست)

خاطره شهادت محمد رضا فاضل، در کتاب «حماسه مجنون» نیز به این شکل آمده:

با وجود تثبیت خط در جزیرۀ جنوبی، فعالیت مهندسی لشکر هم‌چنان ادامه دارد و این فعالیت حساسیت نیروهای عراقی، آتش آن‌ها و شهدا و مجروحانی را به دنبال دارد. با تاریک شدن هوا در این روز، دو بولدوزر از لشکر۸ برای احداث و تقویت بخشی از خاکریزهای نزدیک به خط‌مقدم، حرکت‌شان را شروع می‌کنند. یکی از دستگاه‌ها را علی جولایی هدایت می‌کند و دیگری را محمد‌رضا فاضل.

چند ساعت بعد از آغاز فعالیت این دستگاه‌های مهندسی، عراق هر دو را زده و هم‌زمان نیروهایش به خط نفوذ کرده و اطراف دستگاه‌ها را محاصره می‌کنند. باکِ چند صد لیتری یکی از دستگاه‌ها که درست پشت صندلی راننده تعبیه شده، آتش گرفته و اطراف بولدوزرها مثل روز روشن شده.

وقتی نیروهای لشکر از پشت خاکریز، به محل اصابت دوربین می‌کشند، اثری از راننده‌ها نمی‌بینند و چون می‌دانند بیشتر نیروهای لشکر۸ به این راحتی‌ها تن به اسارت نمی‌دهند، حدس می‌زنند راننده‌ها زخمی شده‌اند و جایی مخفی تا بعد از رفتن عراقی‌ها، خودشان را از مهلکه نجات دهند.

روز بعد، حدس و گمان‌ها تا حدودی درست از آب در می‌آید و علی جولایی که جراحتش چندان جدی نیست، در اورژانس دیده می‌شود ولی هنوز خبری از سرنوشت فاضل نشده و نیروهای مهندسی تصمیم می‌گیرند با تاریک شدن هوا، خودشان را به محل دستگاه‌ها برسانند تا فاضل را پیدا کنند؛ چه پیکرش را و چه بدن زخمی‌اش که توان عقب ماندن نداشته و به امید کمک هم‌رزمانش جایی مخفی شده.

مهدی رحیمی جانشین وقت مهندسی لشکر که بیشتر از بقیه پیگیر پیدا کردن محمد‌رضا فاضل است، بعد از فرستادن چند دستگاه دیگر به گوشۀ دیگری از خط‌مقدم، با همراهی سید‌محمد طباطبایی و قنبر سلیمانی راهی محل مفقود شدن فاضل می‌شوند.

رحیمی در مورد رابطه‌اش با فاضل می‌گوید: «محمد‌رضا تک‌پسر خانواده بود. او که تازه هفده سالش تمام شده بود، به من که سه سال از خودش بزرگ‌تر بودم، خیلی وابستگی داشت و به اصطلاح نُنرِ من بود. عصر روز قبل از آن اتفاق که با او و زین‌الدینی در چادر مهندسی دراز کشیده بودیم، بی‌مقدمه از فاضل که سرش را گذاشته بود روی دستم، پرسیدم تو دلت می‌خواهد شهید شوی؟! جواب داد هم آره و هم نه! گفتم دلیل آره‌اش را که همه بلدیم چون هیچ‌کدام‌مان امیدی به برگشت نداریم ولی نخواستن‌ات را نمی‌فهمم! گفت رحیمی! راستش مادرم کسی را ندارد، الآن که من این‌جام، مطمئنم که کپسول گازش تمام شده و به هیچ‌کس رو نمی‌زند تا خودم بروم و کپسولش را عوض کنم. بی‌گاز می‌ماند تا من برگردم.»

رحیمی ادامه می‌دهد: «تا نزدیکی بولدوزرها با تویوتا رفتیم و از جایی به بعد، قنبر سلیمانی را گذاشتیم پای ماشین و با طباطبایی رفتیم جلوتر. احتمال داشت عراق نزدیک دستگاه‌ها کمین گذاشته یا چیزی تله کرده باشد ولی برای‌مان مهم نبود می‌خواستیم به هر قیمتی که شده، فاضل را برگردانیم.چند دقیقه‌ای که اطراف دستگاه‌ها را جست‌وجو کردیم و چیزی پیدا نکردیم، عراق متوجه حضورمان شد و آن محدوده را گرفت زیر آتش. به حدی شدید می‌زد که دو نفری چسبیده بودیم به زمین و تکان نمی‌خوردیم.»

بعد از دقایقی که عراقی‌ها مطمئن می‌شوند هر نیرویی که نزدیک دستگاه‌ها شده، از بین رفته و شلیک‌ها را قطع می‌کنند، رحیمی و طباطبایی یک‌بار دیگر جست‌و‌جوی‌شان را ادامه می‌دهند ولی این‌بار با احتیاط بیشتر و بدون جلب توجه دیده‌بان‌های دشمن.

رحیمی، این لحظات پر اضطراب و دلهره‌آور را این‌گونه روایت می‌کند: «به طباطبایی گفتم بگذار یک‌بار دیگر دستگاهش را نگاه کنم. دوباره که رفتم بالا، چشمم افتاد به حجم سوخته‌ای که پایین صندلی جمع شده بود. مطمئن شدم که محمد‌رضا در همان اصابت اول و هم‌زمان با آتش گرفتن صدها لیتر گازوئیل در پشت سرش، شهید شده و چیز زیادی از پیکرش باقی نمانده. باقیماندۀ پیکر که با اشارۀ دست متلاشی می‌شد را ریختیم داخل یک پتو و بردیم عقب و تحویل تعاون لشکر دادیم.»

 

خاطره ای از شهید محمد رضا فاضل از نجف آباد+فیلم