داستان چاپ اعلامیه های انقلابی در نجف آباد

باورم نمی‌شد که به این راحتی آزادمان کنند. داشتم هاج و واج نگاهش می‌کردم که دوباره حرفش را کمی جدی‌تر تکرار کرد. خیلی سریع خودم را جمع‌وجور کردم، کلید را گرفتم و گواهینامۀ کاغذی‌ام که همان اولِ ورودمان به شهربانی، داخل سطل آشغال ریز‌ریزش کرده بودند را ریختم داخل جیبم و با ترس و لرز رفتم سراغ وانت.

داستان چاپ اعلامیه های انقلابی در نجف آباد

باورم نمی‌شد که به این راحتی آزادمان کنند. داشتم هاج و واج نگاهش می‌کردم که دوباره حرفش را کمی جدی‌تر تکرار کرد. خیلی سریع خودم را جمع‌وجور کردم، کلید را گرفتم و گواهینامۀ کاغذی‌ام که همان اولِ ورودمان به شهربانی، داخل سطل آشغال ریز‌ریزش کرده بودند را ریختم داخل جیبم و با ترس و لرز رفتم سراغ وانت. حدس می‌زدم ماشین را تفتیش کرده باشند و این آزادی هم دامی برای گیر‌ انداختن بقیۀ بچه‌ها باشد. همین که با رفیقم سوار شدیم، با دست از بودن اعلامیه‌ها و نوارها مطمئن شدم. تا چند‌ کیلومتر و نزدیک سه‌راه درچه، یک ماشین تعقیب‌مان کرد ولی بعدش دور زد و برگشت. به نظرم می‌خواستند از صحت حرف‌هایی که زده بودم، مطمئن شوند. ساعت دو ‌صبح رسیدم خانه ولی مادرم مثل همیشه چشم به راهم بود. درب اتاقم را از لولا درآورده بودند و خبری از وسایل مهم داخلش نبود. مادرم تعریف کرد که بچه‌ها بلافاصله بعد از دستگیری‌ام، خودشان را رسانده بودند به خانه و همه چیز را بار زده بودند داخل یک وانت پیکان و ماشین را در تاریکی شب در زمینی متروکه رها کرده بودند.

اگر می‌خواستیم اعلامیه‌ها را چاپ شده تحویل بگیریم، سه‌چهار روزی طول می‌کشید. اعلامیه‌های امام را عراق، ترکیه یا پاریس پشت تلفن می‌خواندند و یک نفر در قم پیاده‌ می‌کرد. از آن‌جا هم به صورت چاپی برای سراسر کشور ارسال می‌شد. برای به روز کردن توزیع اعلامیه‌، به فاصلۀ چند ساعت بعد از رسیدن اعلامیه به قم، تلفنی متن‌ را می‌گرفتیم و نسخۀ دست‌نویس‌اش را تکثیر می‌کردیم. اعلامیه‌ها مهر و امضاء نداشت ولی به خاطر اطمینان به عوامل توزیع و انعکاس همان متن در رادیوی انگلیس (بی‌بی‌سی) برای همه معتبر بود. طوری شده بود که به فاصلۀ کمتر از ۲۴ساعت از صدور اعلامیۀ امام، در نجف‌آباد و شهرهای اطراف توزیع می‌شد. سرعت کار راضی‌کننده بود ولی مشکلی وجود داشت؛ برخی اوقات متن ناخوانا می‌‌شد یا احتمال شناسایی‌مان از روی دست‌خط وجود داشت.

با واسطه‌ای یه دستگاه تایپ خریدم و خیلی سریع تایپ را یاد گرفتم. مهارتم تا همین الآن هم از کار با یک انگشت فراتر نرفته ولی ابولقاسم منتظری ماهرتر بود و دو‌دستی تایپ می‌کرد. منتظری، اختراعی هم کرد که کارمان را پیش انداخت. قطعه‌ای چوبی شبیه «ورزنۀ» نانواها به عرض چهل و قطر بیست سانتیمتر ساخت که به شکلی کار غلطک را در دستگاه‌های چاپ امروزی انجام می‌داد. روی کاغذ استنسیل که نوعی کُپی‌کننده بود، با دستگاه تایپ کرده و یک کاغذ معمولی می‌گذاشتیم زیرِ آن. این دو کاغذ را با هم می‌گذاشتیم روی یک تختۀ چوبی و رویش جوهر می‌ریختیم. وقتی غلطک را روی کاغذ می‌چرخاندیم، اثر کلمات روی کاغذ سفید حک می‌شد. کاغذ استنسیل طوری است که وقتی با دستگاه رویش تایپ می‌کنی، حالت سوراخ‌سوراخ پیدا می‌کند و جوهر از داغِ همین سوراخ‌ها به کاغذ زیرین منتقل می‌شود. مقداری که کار می‌کردیم، کاغذ اصلی که حکم کلیشه را داشت، پاره می‌شد و مجبور بودیم دوباره دو‌ساعت معطل تایپ بشویم. از شب تا صبح که پای کار بودیم، نهایتاً دویست برگه می‌زدیم؛ کاری خسته‌کننده و کم‌بازده.

از رستگاری خواستم که برایم پلی‌کپی برقی پیدا کند. یکی در کوچۀ تلفنخانه اصفهان نشانی داد که هم با برق کار می‌کرد و هم به صورت دستی. پنج‌هزار تومان قیمت داشت و جور کردن این مقدار پول در وقتی که کارگر ساده حداکثر روزی ۲تومان می‌گرفت، کار راحتی نبود. با وام قرض‌الحسنه قائم و کمک بلاعوض برخی افراد مطمئن دستگاه را با احتیاط زیاد و دور از چشم رفقا خریدم و آوردم خانه. استنسیل را که رویش می‌بستم، تا صبح ۵۰۰برگه با سر و صدای کمتر و کیفیت خیلی بهتر چاپ می‌کرد. با افزایش تعداد اعلامیه‌ها و چند حادثه‌ای که ما را تا مرز دستگیری پیش برد، ساواک به شدت دنبال عوامل اصلی این کار بود و هر لحظه امکان لو‌رفتن یکی از بچه‌ها وجود داشت. واسۀ همین ترجیح دادم از این مرحله به بعد را تکی کار کنم تا احتمال لو‌ رفتن کاهش پیدا کند. گوشه و کنار شهر بودند افرادی که مشابه کار ما را انجام می‌دادند ولی خروجی‌شان چندان حساسیت برانگیز نبود. دستگاه را در پاتوق همیشگی‌مان مخفی کرده بودم و مواقعی که تنها بودم باهاش کار می‌کردم. بچه‌ها که سر می‌رسیدند، پلی‌کپی را گوشه‌ای قایم کرده و با همان غلطک ادامه می‌دادم.

هر پنجاه تا صد اعلامیه را بسته به تراکم جمعیت در منطقۀ هدف، لوله می‌کردم و شبانه از بالای در پرت می‌کردم داخل خانۀ همان بچه‌هایی که با هم کار می‌کردیم. با کروکی که سری اول براشون کشیده بودم، می‌دانستند کجا را باید توزیع کنند ولی یک چیز را هیچ وقت نفهمیدند. بندگان خدا روز بعد که دور هم جمع می‌شدیم، با تعجب می‌گفتند: «نمی‌دونیم این کیه این اعلامیه‌ها رو میندازه تو خونۀ ما! امشب باید کشیک بدیم و بفهمیم کیه!» من هم در اوج مظلومیت! حرف‌شان را تایید می‌کردم و برنامه‌ام برای شناسایی فرد مورد نظر را شرح می‌دادم. هم‌زمان تقویم زمانی توزیع را عوض می‌کردم تا همه غافلگیر شوند. کار توزیع اعلامیه‌ها را بسته به شرایط هر محله به کمک دوچرخه یا موتور‌سیکلت یاماها۱۲۵ انجام می‌دادم.

*به روایت یکی از مبارزان دوران انقلاب در نجف آباد

تصاویر دوران انقلاب نجف آباد

تصاویر دوران انقلاب نجف آباد

داستان چاپ اعلامیه های انقلابی در نجف آباد