تاریخ شفاهی

شبی خطرناک برای چاپ اعلامیه در نجف آباد

کار با دستگاه فتوکپی، مشکلات و حتی خطرات خاص خود را داشت. داغ که می‌کرد، شروع می‌کرد به خط انداختن وسط برگه‌ها. باید کمی صبر می‌کردیم تا خنک شود و در همین فاصله تعدادی را دست‌نویس می‌نوشتیم. از شب تا صبح که تمام ظرفیت با دستگاه کار می‌کردیم، حداکثر 5هزار برگه دست‌مان را می‌گرفت.

شبی خطرناک برای چاپ اعلامیه در نجف آباد

کار با دستگاه فتوکپی، مشکلات و حتی خطرات خاص خود را داشت. داغ که می‌کرد، شروع می‌کرد به خط انداختن وسط برگه‌ها. باید کمی صبر می‌کردیم تا خنک شود و در همین فاصله تعدادی را دست‌نویس می‌نوشتیم. از شب تا صبح که تمام ظرفیت با دستگاه کار می‌کردیم، حداکثر ۵هزار برگه دست‌مان را می‌گرفت.

یک شب، دست‌خط آیت‌الله گلپایگانی در محکومیت کشتار مسجد اعظم قم و اعلام عزای عمومی و اعتصاب را گذاشتیم زیر دستگاه. جوهر چاپی که برای ۵هزار برگه، دو تا سه ۴لیتری‌اش را مصرف می‌کردیم، بوی فوق‌العاده بدی داشت.

اکیپی مطمئن و دهن‌قرص داشتیم که بیشتر فعالیت‌های انقلابی را با هم انجام می‌دادیم. از این جمع فقط من، محمود حجتی و مصطفی ایزدی زنده مانده‌ایم و محمد‌رضا پورپونه‌ای فوت کرده و بقیه شهید شده‌اند؛ شهدایی مثل محمد‌حسین غیور، ابولقاسم منتظری، حیدر‌علی امامی، مهدی طالب و سیدرسول کافی‌موسوی. با همین ترکیب، کارمان تا دو ساعت به اذان صبح طول کشید و قرار گذاشتیم مقداری استراحت کرده و بعد از نماز بریم واسۀ توزیع.

البته دلیل دیگری هم برای این کارمان داشتیم؛ پاسبان‌ها حدود ساعت توزیع اعلامیه‌ها را حدس زده و حساس شده بودند. معمولاً بین ساعت۱۲ تا ۲شب به صورت گروه‌های دو‌نفره این کار را در معابر نجف آباد انجام می‌دادیم. هر تیم در محلۀ خودشان که تسلط خوبی به کوچه پس کوچه‌هاش داشتند، تعدادی اعلامیه را داخل خانه‌ها یا مغازه‌ها می‌انداختند. اعلامیه‌ها را دسته‌بندی کردیم و توی یک ذره جایی که لابه‌لای دستگاه و کاغذ‌ها خالی مانده بود، خوابیدیم.

بیدار که شدم، دیدم پانزده دقیقه تا اذان صبح مانده. همین که پا شدم، سَرم گیج رفت و خوردم زمین. چهار ‌دست و پا خودم را رساندم به در. همین که هوای بیرون به سر و کله‌ام خورد، فهمیدم تمام اتاق را بخار جوهر چاپ گرفته و اگر چند دقیقه دیرتر جنبیده بودم، بویِ حلوای همه‌مان بلند شده بود. با همان حالت رفتم کنار حوض و سر و صورتم را آب زدم. با دو‌آفتابه و یک لگن برگشتم محل حادثه و بقیه را صدا زدم. هر کدام که بلند می‌شدند، ناخود‌آگاه می‌خوردند زمین. فرصت خوبی بود برای شوخی با بچه‌ها.

– چه خبرتونه! می‌خواستید یه پیاله کمتر بخورید!

– زهرِ مار! نیشِت رو ببند. چِرو مسخره‌مون می‌کنی!؟

*به روایت یکی از مبارزان دوران انقلاب در نجف آباد؛کاری از انتشارات مهر زهرا در بخش تاریخ شفاهی

تصاویر دوران انقلاب نجف آباد

تصاویر دوران انقلاب نجف آباد

شبی خطرناک برای چاپ اعلامیه در نجف آباد