فرزند شهید کاظمی : برای شهادت پدر دعا می کردیم

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی قم فردا؛ خبرگزاری دفاع مقدس نوشت: محمدمهدی کاظمی که تاریخ تولدش را به دلیل کثرت حضور پدر در جنگ با نام عملیات کربلای ۵ به خاطر سپرده است، اولین فرزند شهید سرلشگر حاج احمد کاظمی، فرماندهٔ شهید نیروی زمینی سپاه است که در هشتمین سالروز عروج ملکوتی پدر، خبرگزاری دفاع مقدس […]

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی قم فردا؛ خبرگزاری دفاع مقدس نوشت: محمدمهدی کاظمی که تاریخ تولدش را به دلیل کثرت حضور پدر در جنگ با نام عملیات کربلای ۵ به خاطر سپرده است، اولین فرزند شهید سرلشگر حاج احمد کاظمی، فرماندهٔ شهید نیروی زمینی سپاه است که در هشتمین سالروز عروج ملکوتی پدر، خبرگزاری دفاع مقدس با او به گفت‌وگویی صمیمانه پرداخته است.

شهید کاظمی در بالا‌ترین جایگاه و شخصیت قرار دارد؛ هم در آخرت و هم در دنیا. ما که نمی‌توانیم خودمان را به ایشان برسانیم. ولی حداقل به گونه‌ای رفتار کنیم به عنوان خانواده شهید کاظمی که خدشه‌ای به آن مقایسه‌هایی که از ظاهر و چیزهایی که از شخصیت ایشان می‌شنوند و با آن چیزهایی که به عنوان الگو از ایشان برداشت کردند وارد نشود.

در بحبوحه عملیات کربلای ۵ بود که از طریق بی‌سیم خبر تولد اولین فرزند را با رمز ابامحمد به پدر دادند. طبق قرار اولیه، مادر اسم این پسر را میثم گذاشت. اما پس از چهار ماه که آن مرد از جبهه آمد باز هم با توافق، اسمش را عوض کردند و نام زیبای محمدمهدی را بر وی نهادند.

محمدمهدی از التماس‌های پدر به مادر می‌گفت تا رضایت او را برای شهادت بگیرد. از حسرت‌های پدر پس از شهادت رفیق شفیق‌اش حاج حسین خرازی و از دلتنگی‌های او در فقدان شهید باکری گفت.

او می‌گوید: خبر شهادت پدرم را اینگونه به مادرم دادند که حاج احمد به آرزویش رسید…

 

* لطفا خودتان را معرفی بفرمائید و از دوران کودکی با پدر بگوئید

محمدمهدی کاظمی متولد ۲۴ دی ماه سال ۶۵ هستم. زمان، ایام عملیات کربلای ۵ بود که من به دنیا آمدم. آن‌طور که آقا محسن و دوستان تعریف می‌کنند می‌گویند که پشت بی‌سیم به بابات خبردادند؛ به این صورت که آقا محسن (فرمانده سابق سپاه) پشت بی‌سیم به بابام گفته «ابامحمد». خودشان می‌گویند چند بار گفتم ابامحمد، ایشان متوجه نشدند. این‌طور فکر می‌کرده که چیزی را می‌خواهم به ایشان بگویم که رمزی می‌گویم. به ایشان رساندم که بچه‌تان به دنیا آمد. این‌طور هم که تعریف می‌کنند، ۴ ماهی می‌گذشته که پدرم برای اولین بار مرا می‌بیند. ظاهراً ابتدا که به دنیا می‌آیم با توافقی که قبلاً با مادرم داشتند نام من را میثم می‌گذارند. و بعد که پدرم می‌آید و مرا برای اولین بار می‌بیند می‌گوید نامش را عوض کنیم و بگذاریم محمدمهدی. دوران کودکی‌ام، تا آنجائی‌ که یادم می‌آید ابتدا در نجف‌آباد زندگی می‌کردیم. خیلی کم سن و سال بودم. آن موقع پدرم فرمانده لشکر ۸ نجف اشرف بود.

فکر می‌کنم زمان مسئولیت ایشان در عملیات نیروی زمینی سپاه ما آمدیم اصفهان زندگی کردیم. سال ۷۰-۷۱ بود که ایشان همزمان فرمانده لشگر ۸ نجف و فرمانده قرارگاه حمزه بودند.

 

* شما شهید کاظمی را به‌عنوان پدر خودتان می‌دیدید یا یک رفیق صمیمی؟

به نظرمن می‌شود شخصیتِ شهید کاظمی را به دو وجه تقسیم کرد. یکی شهید کاظمی فرمانده نظامی که یک الگوی بزرگ برای کشور بوده و یک احمد کاظمی که ما در خانه با او زندگی می‌کردیم.

فکر می‌کنم این دو خیلی با هم متفاوت بود. البته این تفاوتی را که می‌گویم بعد از شهادت ایشان متوجه شدم و قائل می‌شوم، که آن‌قدر مرز بین کار و زندگی با هم تغییر داشته است. در زندگی که ما با هم داشتیم خیلی زندگی ساده، بی‌آلایش و صمیمی بود. به گونه‌ای که ایشان یک پاسدار هستند و دارند خدمتشان را انجام می‌دهند. و حالا یک مسئولیتی هم دارند. ایشان یک طوری با ما رفتار می‌کردند که این چیز‌ها برای ما مهم نباشد. ما حتی خبر انتقال ایشان از فرماندهی نیروی هوایی به نیروی زمینی را از دوستانشان ‌شنیدیم. وقتی از خودشان سوال می‌کردیم که مثلاً حاج قاسم می‌گوید که پدرت انشاءالله به زودی بر صندلی فرماندهی نیروی زمینی تکیه می‌زند انکار می‌کرد و می‌گفت نه! شوخی می‌کند! با اینکه موضوع فرماندهی ایشان در نیروی زمینی سپاه قطعی هم شده بود ولی یک جوری رفتار می‌کردند که این مسائل برای ما مهم نباشد. چون ابتدا برای خودشان اصلاً مهم نبود.

احمد کاظمی که ما در خانه کنارش بودیم و با او رفت و آمد داشتیم، در‌‌ همان وقت کم که کنار ما بود، به گونه‌ای مدیریت زمان داشت که گویی چندین ساعت وقت آزاد دارد. از این زمان به نحو شایسته و مطلوبی بهره‌برداری می‌کرد. ایشان یک پدر خوب و دلسوز بود که به فکر همهٔ ابعاد و جوانب زندگی‌اش بود. حالا همه‌جا می‌گویند با پدرت رفیق بودی! واقعاً می‌توانم به جرأت بگویم یک رفیق بسیار صمیمی بود.

 

* در خانه فرمانده چه کسی بود؟

فکر نمی‌کنم در منزل فرمانده داشتیم. ما همه کار‌هایمان را مشورتی انجام می‌دادیم. درست است که پدر رکن مهمی در یک خانواده است و هست. ما در منزل یک احترام خاصی برای پدر قائل بودیم و هستیم. ولی چیزی نبود که نام آن را فرماندهی و مدیریت بگذاریم، که حرف حرفِ فلانی باشد… برخی اوقات، پدر ما را صدا می‌کرد که محمدمهدی، سعید و حاج خانم بیایید جلسه‌ای داشته باشیم. می‌نشستیم دور هم و در مورد موضوعات هرچند کوچک و پیش پا افتاده بحث می‌کردیم و مشکل را شورایی حل و فصل می‌کردیم. بعد از دل آن راه‌کار و رویکرد و حتی راهبرد هم بیرون می‌آمد.

 

* با تمام آن مشغله‌هایی که حاج احمد داشت چطور میان کار و خانواده‌اش رفتار می‌کرد که عدالت برقرار شود؟

بگذارید قبل از پاسخ به این سوال اقرار کنم من به عنوان فرزند شهید کاظمی هنوز همه ابعاد وجودی حاج احمد برایم ناشناخته است. با علم اینکه فرمانده نیرو بودن چقدر دغدغه و مشغله و حوادث کاری برایش به دنبال دارد، وقتی ایشان زنگ درب خانه را می‌زدند با روحیه کاملاً متفاوت وارد منزل می‌شدند. این نکته را راننده ایشان گواهی می‌دهد که حاج احمد دو دقیقه قبل از اینکه زنگ درب خانه را بزند خبری را تلفنی می‌شنید و یا هر اتفاق دیگری رخ می‌داد و خیلی ناراحت می‌شد و خستگی و بی‌حوصلگی را با چشم خودم در چهره او می‌دیدم، ولی به محض وارد شدن به منزل طوری رفتار می‌کرد که سراسر شور و نشاط و شادابی است. با یک روحیه متفاوت از فرزند خودش می‌خواهد که درب را به رویش باز کند. وقتی یک راننده این روحیه را تشخیص بدهد برای من خیلی جالب است؛ اینکه بگوید دو دقیقه پیش به خاطر مشغله‌های کاری، دغدغه داشت و خیلی ناراحت بود و خسته و بی‌حوصله، ولی الآنکه آمده به منزل خیلی این رفتار عوض شده است. از ویژگی‌های شاخص و بارز شهید کاظمی همین مدیریت و عدالتی است که می‌توانست میان کار و زندگی‌اش قائل شود.

شهید کاظمی هیچ وقت نبوده؛ یعنی الآن هم که نیست و هشت سال از این نبودنش می‌گذرد به گونه‌ای است که ما احساس می‌کنیم مثل گذشته بابا در مأموریت به سر می‌برد و مشغله دارد، یعنی اینقدر نبودنش برای ما محسوس بود. درست است که اذیت می‌شویم که پدر در کنار ما نیست ولی حالتش به طور طبیعی مثل‌‌ همان روزهاست. ما ۸ سال در اصفهان زندگی می‌کردیم و فقط پدرم را در پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها در کنار خودمان داشتیم. ایشان فرمانده قرارگاه حمزه بود و تمام وقت خودش را در آنجا می‌گذاشت. ما در آنجا کسی را نداشتیم. البته در نجف‌آباد که شهر پدری ما بود، تمام آشنایانمان آن‌جا بودند، ولیکن ما آمده بودیم و در اصفهان زندگی می‌کردیم. ۸ سال در منطقه بیابانی زندگی می‌کردیم که شب‌ها واقعاً از ترس به خود می‌لرزیدیم. باتوجه به اینکه پدر ما فرمانده قرارگاه حمزه بود تهدیدهایی هم علیه خانواده ما شده بود. به هر حال ضد انقلاب و گروهک‌های کومله و دموکرات قبل از اقدامات شهید کاظمی در آنجا مستقر بودند. چندین بار با منزل ما تماس گرفته بودند به نیت تهدید. یک همچنین شخصیتی با چنین ویژگی‌هایی و با این حاشیه کاری و زندگی چنان مدیریت می‌کرد که ما کاملاً وجودشان را احساس می‌کردیم.

شاید آقای دهشیری آجودان ایشان دیده باشند در جلسه‌ای تماس می‌گرفت و از من می‌پرسید امتحانت را چه کار کردی؟ واقعاً ما که دغدغه‌های کمتری داریم درگیر مسائل روزمره می‌شویم. از خیلی توجهات در زندگی غافل می‌شویم. ولی من هیچگاه در شهید کاظمی خستگی و بی‌توجهی را نسبت به خانواده‌اش ندیدم. البته شده بود که زمانی مثلاً بگوید امروز یک مقداری خسته‌ام فردا برویم و خرید بکنیم، ولی بی‌توجهی از ایشان نسبت به خانواده‌اش ندیدم. واقعاً این یک ویژگی بارز این شهید است که عدالت و مدیریت را میان زندگی و کارش به گونه‌ای ایجاد می‌کرد که در عین نبودنش، بود؛ درست مثل امروز. امروز شهید کاظمی به چشم دیده نمی‌شود ولی می‌توان این شخصیت بزرگ را احساس کرد.

 

* جایی خواندم که گفته بودید بابا به آرزویش رسید؛ اصلاً فکر می‌کردید حاج احمد کاظمی شهید بشود؟

طوری پاسخ نمی‌دهم که فکر نکنید من بغضی دارم. کسی خبر شهادت را به من نداد! احساس کردم پدرم شهید شده است. و بعد مطمئن شدم. نمی‌دانم چه اتفاقی در وجودم افتاد. مثل خیلی از همرزمان و دوستان ایشان. واقعاً هیچ کسی به من نگفت که پدرت به شهادت رسیده است. حتی بعد از آن هم به من نگفتند. وقتی شکی که داشتم به یقین تبدیل شد، زمانی بود که سردار رشید و سردار قالیباف به منزل ما آمدند. مرا در آغوش گرفتند و شروع کردند به گریه کردن. باز هم نگفتند چه خبر است؟

 

* ماجرای دعای خانواده برای شهادت پدر چه بود؟

بابا به آرزوش رسید؛ فکر نمی‌کنم خانواده‌ای را پیدا کنید یا فرزندانی را در یک خانواده پیدا کنید، که برای شهادت پدرشان دعا ‌کنند. شاید علت بیان این جمله این باشد که این تلاش، ناراحتی، این حب و بغض پدر نسبت به شهادت، این اتفاق، نسبت به این دور بودن از دوستانش، آنقدر محسوس شده بود و ما درکش می‌کردیم و برای ما قابل لمس شده بود که برای او و رسیدن به وصال دوستانش دعا می‌کردیم و پدرمان به این آرزوی دیرینه‌اش رسید.

ایشان همیشه به مادرم می‌گفت اگر تو راضی بشوی همه چیز حل می‌شود. علتی که تا حالا این اتفاق نیفتاده عدم رضایت توست. فکر می‌کنم این مطلب را در آخرین شب احیا گفتند. مادر ما هم به این شرط راضی شد که «هیچ وقت ما را تنها نگذارید». واقعاً هم این اتفاق افتاده و دارد می‌افتد. ما الآن پدر را در کنار خود کاملاً حس می‌کنیم.

وقتی مردم این صحبت‌ها را می‌خوانند با خودشان می‌گویند یک فرزند شهید نشسته یا یکسری از موارد را از روی احساساتش بیان می‌کند و یا فهمیده، این‌ها به گوشش می‌خورد به راحتی از کنارش گذر می‌کند. ولی وقتی آدمی به درک این مطلب برسد و در آن شرایط قرار بگیرد می‌فهمد این جملات واقعیت دارد و به حقیقت آن پی می‌برد. این موضوعات برای خانواده این شهید به طور کامل محسوس بوده و لمس شده است.

خبر شهادت پدرم را به مادرم این‌طور دادند که حاج احمد به آرزویش رسید. بعداً ایشان هم ناراحت شدند که چرا این‌طور خبر به ایشان منتقل شده است.

 

* شما در رفتار و کردار و حالات ایشان چیزی دیدید که خودتان را آماده شهادت پدر کنید؟

اینکه در روز تودیع در هوافضای سپاه چه چیز باعث می‌شود تا شهید کاظمی این جمله را می‌گویند، برای من هم سوال است. یعنی جز اینکه شهید کاظمی می‌دانسته که قرار است چه اتفاقی بیفتد قطعاً غیر از این نبوده است. یا می‌دیده و یا به ایشان الهام شده است. این جمله ساده‌ای نیست که به همین سادگی از آن گذر کنیم. ولی من نمی‌دانم چرا آن شبی که فیلم صحبت‌های بابا در مراسم تودیع را برای ما آوردند و ما در خانه گوش کردیم خیلی ساده از آن گذر کردیم. درست است که این جمله همه ما را به بغض واداشت و حتی گریه هم کردیم که گفتند «من دوست داشتم در نیروی هوایی شهید بشوم ولی دوران شهادت ما در نیروی زمینی فراهم شده است. یعنی اولی را مفرد گفتند و دومین قسمت جمله‌شان را جمع بستند. واقعاً جمله سنگینی است. خیلی در دلم مانده چرا برنگشتم از پدر که در پشت سر من نشسته بودند بپرسم منظورتان از بیان این جمله چه بود؟ چه اتفاقی افتاده که آنقدر محکم گفتید که ما در نیروی زمینی شهید می‌شویم. منظور از اینکه گفته‌اید دوران شهادت ما، چیست؟ یکی از آن چیزهایی است که در دل ما مانده است. ولی اینکه می‌خواست این اتفاق بیفتد برای همه ما ملموس بود.

 

* حاج احمد بیشتر به کدام دوستانشان عشق می‌ورزیدند؟

پدر خیلی دلش برای شهید خرازی و شهید باکری، تنگ بود. خیلی این بغض‌ها، از تنهایی به دوستان به چشم می‌خورد. قبل از شهادت همیشه نام این دو عزیز ورد زبان پدرم بودند. از آن‌ها برای ما بسیار می‌گفت.

دوستان پدرم تعریف می‌کنند احمد کاظمی و حسین خرازی با هم رفیق بودند و شوخی می‌کردند. شهید ردانی‌پور یکی از دوستان صمیمی این دو نفر همیشه به پدرم و شهید خرازی نصیحت می‌کرده و از آن‌ها می‌خواسته کمتر شوخی کنند. می‌گویند وقتی ردانی‌پور به شهادت می‌رسد شهید کاظمی و شهید خرازی ناراحت شدند برای این اتفاق و دیگر شوخی نمی‌کردند. بعد می‌گویند از بس این دو رفیق بودند، با شهادت حاج حسین خرازی دیگر حاج احمد در یک بغض طولانی مدتی قرار می‌گیرد. واقعاً از این اتفاق متأثر می‌شود و ناراحت و این حسرت در او شکل می‌گیرد که حسین خرازی به عنوان بهترین دوستم رفت و من ماندم!

واقعاً ما فکر نمی‌کردیم یک روزی برسد که شهید تهرانی مقدم نباشد. از روحیات و اخلاقیات میان شهید کاظمی و شهید تهرانی مقدم که دو مرتبه با هم به کوه رفتیم می‌دیدم که این دو چگونه به هم عشق می‌ورزیدند. واقعاً در کلام فدای هم می‌شدند و قربان صدقه هم می‌رفتند. چاکرم و مخلصم این دو عزیز هنوز در گوشم است. حاج حسن از انتهای صف به پدرم می‌گفت من نوکرتم! و حاج احمد در پاسخ می‌گفت: حسن چاکرتم. ما در همین حد دیدیم. دوستانی که جزئی‌تر از مسائل خبر دارند به ما می‌گفتند این رفاقت خیلی صمیمی‌تر است.

شهید تهرانی مقدم یکی از آن حامیانی بود که وقتی شهید کاظمی می‌خواست فرماندهی نیروی هوافضای سپاه را برعهده بگیرد از ایشان حمایت می‌کرده و اگر کسی می‌گفته که ایشان اصلاً تخصصی از نیروی هوایی ندارند و رشته‌شان این نیست و یک آدم متخصص باید فرمانده نیروی هوایی بشود، ولی حسن تهرانی مقدم محکم پشت احمد کاظمی می‌ایستاد و می‌گفت احمد را شما نمی‌شناسید و یک فرمانده بسیار متخصصی است که در هر شرایطی می‌تواند بهترین مدیریت را انجام دهد و خودش را با آن وضعیت وفق دهد.

 

* حفظ بیت المال برای حاج احمد اهمیت زیادی داشت، آیا با این ویژگی پدر برخورد داشتید؟

پدر ما روی بیت المال و روی لقمه حلال خوردن بسیار حساس بود. این بحث بیت المال مرا به یاد خاطره‌ای می‌اندازد. من با پدرم یک سفر تفریحی برای دیدار با اقوام به اصفهان رفتیم. در راه بودیم که چند بار به پدرم گفتم نزدیک اذان است در جایی متوقف شویم و نماز را در اول وقت بخوانیم. نمی‌دانم که چه شد هنگام برگشتن پدرم به من گفت حواست بود که در رفت و برگشت چه اتفاقی برایت افتاد؟ گفتم، نه! چه منظوری دارید؟ گفتند اگر توجه داشته باشی در راه که به اصفهان می‌رفتیم خیلی تأکید داشتی که نماز را اول وقت بخوانیم. در راه برگشت الان نیم ساعت از اذان گذشته و تو حواست نبود که نماز را بخوانی. برو فکر کن در این سه روز چه چیزی خوردی؟ لقمه‌ای که جلوی تو گذاشتند شبهه‌ناک بوده و باعث شده این اتفاق بیفتد. ایشان آنقدر بر روی بیت‌المال و لقمه‌ای که ما می‌خوریم آن‌قدر حساس بودند به گونه‌ای که الآن هم جایی برویم در سیستم سپاه با ترس و اکراه و علیرغم اینکه میزبان مکرراً از ما می‌خواهد که از پذیرایی تهیه شده تناول کنیم ولی این طور می‌گویند وقتی پدرت بود حکم فرماندهی داشت ولی الان که نیست تو میهمان ما هستی و اگر نخورید ما ناراحت می‌شویم. آنقدر مواظبت می‌کردند لقمه بیت‌المال نخوریم. از طرف بیت‌المال برای ما هزینه نشود. هنوز این حساسیت را ما داریم. و همیشه نگران این موضوع بودند.

یک روز من رفتم نیروی هوایی تا بعدازظهر با پدرم با هم به منزل برویم. از همکاران پدرم رفتند برای من از بیرون غذا خریدند. من آن موقع کلاس دوم دبیرستان بودم. غذای من که چلوکباب بود را با غذای پدرم به داخل آوردند. فکر می‌کنم غذای پدرم قیمه بود. دیدم پدرم دو قاشق از این قیمه خوردند و آمدند طرف من و از غذای من خوردند. آن موقع این تفکر در من ایجاد شد که شاید پدرم این غذا را دوست نداشت. شاید غذایش جالب نبود و خواست از غذای من بخورد. امروز از آن حرکت برداشت دیگری دارم. احساس می‌کنم درس بزرگی پدرم به من داد، که با اینکه آن غذا سهم و حق من است ولی تا آنجائی که می‌توانیم هدفمند زندگی کنیم. آن غذا از پول شخصی شهید کاظمی تهیه شد و اعتقاد داشتند آن غذا درست است کم بود ولی علم آن را داشتیم چه چیزی را داریم می‌خوریم. ولی آن روز برداشت من این بود که پدرم شاید آن غذا را دوست ندارد.

آخرین بار در نیروی زمینی می‌خواستیم با هم به منزل برویم خیلی تشنه‌ام بود. روی میز کنفرانس فرماندهی چند آب معدنی کوچک بود و حتی بزرگ هم نبود که بگوییم دست خورده می‌شد. شاید اسراف شود. آمدم باز کنم بخورم، پدرم از من سوال کرد تشنه‌ای! گفتم خیلی زیاد. گفتند من هم خیلی تشنه‌ام، صبر کن با هم الان می‌رویم منزل و با هم آب می‌خوریم. من نمی‌دانستم پدرم تشنه است. اما طوری رفتار کرد که اگر حق هم داشته باشد ولی از خوراک و امکاناتی استفاده می‌کنم که در آن هیچگونه شبهه نباشد.

 

* از اینکه پسر شهید کاظمی هستید چه احساسی دارید؟

فکر می‌کنم فرقی با مابقی مردم نداریم ولی باید مواظب سلام علیک و رفتار و کردارمان باشیم که باعث خدشه دار شدن گوشه‌ای از شخصیت شهید کاظمی نشویم. شهید کاظمی خیلی شخصیت بزرگی دارد و از حالات و ویژگی‌های خاصی برخوردار است ولی متأسفانه در جامعه خیلی ما را زیر ذره بین قرار می‌دهند و به ظواهر خیلی توجه می‌کنند؛ امروز خانواده‌اش چه لباسی پوشیده بودند و چه رفتاری کردند.

شهید کاظمی در بالا‌ترین جایگاه و شخصیت قرار دارد؛ هم در آخرت و هم در دنیا. ما که نمی‌توانیم خودمان را به ایشان برسانیم. ولی حداقل به گونه‌ای رفتار کنیم به عنوان خانواده شهید کاظمی که خدشه‌ای به آن مقایسه‌هایی که از ظاهر و چیزهایی که از شخصیت ایشان می‌شنوند و با آن چیزهایی که به عنوان الگو از ایشان برداشت کردند وارد نشود.