مصاحبه با همسر اولین شهید مدافع حرم استان+ تصاویر

رجا نیوز: راستش را بخواهید وقتی خودم پیکرش را دیدم تازه باورم شد که روح‌الله دیگر پیش ما نیست. تخصص روح‌الله مکانیک تانک بود. در حالی که سوار بر تانک بود از پشت سر تیر به سرش اصابت کرد و شهادت در حلب روزی‌اش شد. روح‌الله اولین شهید مدافع حرم استان اصفهان و شهرستان نجف […]

رجا نیوز: راستش را بخواهید وقتی خودم پیکرش را دیدم تازه باورم شد که روح‌الله دیگر پیش ما نیست. تخصص روح‌الله مکانیک تانک بود. در حالی که سوار بر تانک بود از پشت سر تیر به سرش اصابت کرد و شهادت در حلب روزی‌اش شد. روح‌الله اولین شهید مدافع حرم استان اصفهان و شهرستان نجف آباد  بود که به لطف خدا جمعیت خیلی زیادی برای مراسم تشییع‌اش آمده بودند.

روح‌الله کافی‌زاده متولد بیست و هفتم شهریور ماه سال ۵۹ در نجف‌آباد اصفهان است. سه خواهر و سه برادر دارد. بچه‌گی و نوجوانی‌اش پسری مظلوم و خجالتی بود. عاشق شغل نظامی بود. ‌روزی که در آزمونهای سپاه قبول می‌شود خدا را شکر میکند که لباس سرباز امام زمان را بر تن میکند و به رهبر و نظام و اسلام خدمت میکند. الهه عبداللهی، همسر شهید مدافع حرم روح الله کافی زاده و متولد سال ۱۳۶۲ است و در حال حاضر ساکن شهر نجف آباد اصفهان است و امروز گذری کوتاه از زندگی همسرش را برای رجانیوز روایت می‌کند.

 همسر شهید: پدر من و پدر آقا روح‌الله علاوه بر آنکه با هم همکار بودند، رفاقتی چند ساله با هم داشتند. به هر حال این شناخت سبب شد تا پدر آقا روح‌الله من را از پدرم برای ایشان خواستگاری کند. من ۱۶ ساله بودم و آقا روح‌الله ۱۹ ساله بود. از حجاب و پوشش من حسابی خوشش آمده بود. صداقت حرف‌های روح‌الله خیلی به دلم نشست. از همان ابتدا در صحبت‌هایش گفت: به واسطه نظامی بودنش ممکن است خیلی وقت‌ها نباشد. سر به زیر بودن و ولایی بودنش در کنار صداقت‌اش خیلی برای من ارزش داشت. وقتی مرتبه اول رفتیم برای صحبت کردن گفت: خیلی عصبی و زودجوش است، اما وقتی وارد زندگی شدیم برخلاف آنچه که قبلاً از خودش گفته بود، آرام و مهربان به نظر می‌رسید. بعد از اینکه بیشتر حرف زدیم با اینکه ۱۹ سال بیشتر نداشت، اما آن‌قدر متین و پخته به نظر می‌رسید که اصلاً نمی‌توانستم باور کنم که این آدم، عصبی هم می‌تواند بشود.

 ۲۰ تیرماه سال ۷۸ به عقد هم درآمدیم و دی‌ماه همان‌سال هم عروسی گرفتیم. با اینکه من تک دختر بودم، اما این دلیل نشد که مراسم مفصل و آنچنانی برگزار کنیم. با مهریه‌ای کم به عقد روح‌الله درآمدم. مراسم عقد به معنای برپایی جشن که نداشتیم، عروسی ما هم در واقع یک مهمانی بود که در نهایت سادگی برگزار شد. رفتارهای روح‌الله آنقدر پخته و سنجیده بود که من در کنارش کامل شدن و بزرگ شدن را خیلی خوب حس می کردم. صبر زیادی داشت و این صبر زیادش فرصت برای رشد من فراهم می کرد تا جایی که اطرافیان این بزرگ شدن من را خیلی خوب حس می‌کردند و حتی به من گوش‌زد هم می‌کردند که رفتارهای من با قبل از ازدواج خیلی متفاوت شده است. اختلاف نظر در هر زندگی مشترکی هست، اما چیزی که اصلاً بلد نبودیم قهر کردن بود. شاید باور نکنید بیشترین زمان ممکن که با هم حرف نمی‌زدیم از پنج دقیقه بیشتر نمی‌شد. خیلی زود خنده‌مان می‌گرفت و می‌زدیم زیر خنده و هرچی بود همان‌جا تمام می‌شد. بیشتر اوقات در ظــرف شسـتن به من کمک می‌کرد.

نزدیک‌های عید که می‌شد حسابی کمک حالم بود. هر کاری که از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد. آخرین عیدی که با ما بود آن‌قدر کار کرده بود که دلم نمی‌آمد به چیزی دست بزنم. اردیبهشت سال ۸۰ دخترم اسماء به دنیا آمد و شش سال بعد خدا به ما حسین‌مهدی را داد. خیلی بچه دوست داشت. وقتی خدا به ما اسماء را داد همه‌اش خدا را شکر می‌کرد و دعا می‌خواند. تا چند وقت اسماء را بغل نکرد می‌گفت خیلی کوچک است و می‌ترسم که از دستم بیفتد روی زمین. وقت ‌هایی که اسماء در بغل من بود فقط سراغش می‌آمد و با او حرف می‌زد، بوسش می‌کرد و قربان صدقه‌اش می‌رفت. روح‌الله همیشه شاکر خدا بود بابت اینکه خدای مهربان ما را هم از نعمت داشتن دختر بهره‌مند کرد و هم پسر.  قرار گذاشته بودیم اگر خدا به ما پسر داد اسمش را طاها بگذاریم. برادر من خواب دیده بود که خدا به ما پسر داده و اسمش را حسین گذاشته‌ایم. روح‌الله پیشنهاد داد که اسمش را بگذاریم حسین طاها و زمانی که برای گرفتن شناسنامه مراجعه کردیم گفتند باید بروید تهران و برای این اسم تأییدیه بگیرید. همین شد که ما هم اسم حسین مهدی را جایگزین حسین طاها کردیم. آقا روح‌الله با هرکسی که یک بار برای تفریح چه زیارتی و چه سیاحتی می‌رفت آن‌قدر خوش می‌گذشت که دوست داشتند دو باره با روح‌الله همسفر شوند.

سعی می‌کردیم در سال یک بار هم که شده به مشهد سفر کنیم. قم و جمکران و شهرستان‌های اطراف هم اگر فرصت پیدا می‌کردیم، می‌رفتیم. روح‌الله خیلی دوست داشت یک سفر به کربلا برود، اما قسمتش نشد. خیلی گلستان شهدا می‌رفت. بیشتر اوقات سوار موتورش می‌شد و می‌رفت گلستان و بعد هم تخت فولاد. ارادت عجیبی به شهید حاج احمد کاظمی داشت. هر بار می‌رفت گلستان، می‌رفت سر مزار شهید کاظمی و برایش نماز می‌خواند. یک بار توی صحبت‌هایش به من گفت اگر من بروم مأموریت و شهید شوم تو چه کار می کنی؟! گفتم: فعلاً که از جنگ خبری نیست. بهتر  است که ما هم حرفش را نزنیم. تا اینکه فتنه‌ای در سوریه شروع شد. مدام اخبار سوریه را دنبال می‌کرد، در حالی که من هم از اعزام نیرو از ایران به سوریه بی‌خبر بودم. ۲۷ فروردین سال ۹۲ بود؛ گفت: برای مأموریتی تهران می‌رود. یکی دو روز بعد تماس گرفت و گفت: سوریه است و من از رفتن به سوریه بی‌خبر بودم… وقتی با خبر شدم که سوریه است، زدم زیر گریه. گفت: نترس و گریه هم نکن، حضرت زینب(س) هوای ما را دارند. گریه اجازه نمی‌داد حرف بزنم. صدا مدام قطع و وصل می‌شد. فقط آخرین حرفی که در آن تماس شنیدم این بود که گفت: «مواظب خودت و بچه‌ها باش. خداحافظ.»

اوایل مثل حالا نبود. تماس گرفتن خیلی سخت‌تر و مشکل بود. چهار روز یک بار تماس می‌گرفت و ما را از احوال خودش مطلع می‌کرد. ولی خیلی نمی‌شد صحبت کرد. ارتباط خیلی زود قطع می‌شد. آقا روح‌الله روز زن تماس گرفت و بعد از کمی حال و احوال و تبریک روز مادر، یک شماره به من داد و گفت: از این به بعد می‌توانم با آن شماره تماس بگیرم. من هم حسابی خوشحال شدم، اما این خوشحالی خیلی طول نکشید. چند روز بعد یعنی  ۱۵ اردیبهشت روح‌الله به شهادت رسید. یک روز قبل از اینکه پیکرش به ایران برگردد، چند نفر از طرف پادگان‌شان برای سرزدن به خانه ما آمدند. حسابی هم خرید کرده بودند، اما چیزی نگفتند. بعدها فهمیدم که می‌خواستند مطمئن باشند که پیکر روح‌الله به کشور بر می‌گردد بعد خبر شهادتش را به ما بدهند.

فردای همان روز برادرم صبح زود خانه ما آمد، انگار می‌خواست حرفی بزند که نمی‌توانست. یک مرتبه گریه‌اش گرفت. گفتم: چی شده؟! گفت: روح‌الله مجروح شده، اما از گریه‌هایش فهمیدم روح‌الله شهید شده است. با هم شروع کردیم به گریه کردن. راستش را بخواهید وقتی خودم پیکرش را دیدم تازه باورم شد که روح‌الله دیگر پیش ما نیست. تخصص روح‌الله مکانیک تانک بود. در حالی که سوار بر تانک بود از پشت سر تیر به سرش اصابت کرد و شهادت در حلب روزی‌اش شد. روح‌الله اولین شهید مدافع حرم استان اصفهان و شهرستان نجف آباد اصفهان بود که به لطف خدا جمعیت خیلی زیادی برای مراسم تشییع‌اش آمده بودند. قرار بود وداع داشته باشیم. وقتی صورتش را دیدم فقط گریه می‌کردم. دستم را کشیدم روی صورتش و همین‌طور که نگاهش می‌کردم با روح‌الله خداحافظی کردم. خیلی حرف برای گفتن داشتم، اما جمعیت آن‌قدر زیاد بود که فقط دلم می‌خواست نگاهش کنم. شاید ازدحام جمعیت بهانه بود، تاب گفتن از بی‌صبری‌هایم را نداشتم. حرف‌های من و روح‌الله ماند به قیامت.

روح‌الله خیلی نماز شب می‌خواند. اواخر سعی می‌کرد نماز شبش ترک نشود. توسل‌هایش دیدنی بود. عاشق امام زمان (عج) بود، می‌گفت خیلی ناراحتم که تا حالا برای خشنودی آقا نتوانستم کاری انجام دهم. به نظر من شهدا فقط با خدا معامله می‌کنند. به هر حال نه فقط روح‌الله، بلکه همه شهدا به بچه‌های‌شان عشق می‌ورزیدند. خانواده‌های‌شان را دوست داشتند، اما اینکه بدون هیچ شک و تردید از همه علائق‌شان به خاطر همان معامله‌ای که با خدا انجام داده بودند، گذشتند و رفتند، خیلی زیاد ارزش دارد. بعد از شهادت همسرم، یکی از همکارانش دست نوشته‌ای که توسط روح‌الله در تاریخ هشتم بهمن ماه سال ۸۴ نوشته شده بود و داخل کمد محل کارش نگهداری می‌کرد را برای ما آورد. البته متن دست نوشته طولانی بود. مضمون نوشته‌ها این بود که از خدا خواسته بود کمکش کند تا برای زن و فرزاندنش سرپناهی فراهم کند و خدا یاری‌اش کند و در حالی که از انجام کارهای ناپسند دوری می‌کند خیلی خوب از این جهان پَر بکشد. عاقبت روح‌الله رفت دنبال حرف همیشگی‌اش که می‌گفت با خدا باش و پادشاهی کن.