من اول به عقد سپاه درآمدم + تصاویر

مشرق: قبل از پرواز به من پیامک زد: بودنش نیازی است همچون نفس کشیدن، خدا را میگویم، همیشه پشت‌وپناهت. با خواندن این پیام آخرین بند دلم هم پاره شد. احساس کردم آخرین پیامک همسرم هست.‌ پیامکی که پر از امید بود. برگ سبز زندگی: علیرضا در گرمای پنجمین روز مرداد سال ۱۳۶۶ در روستای خیرآباد (شهرستان […]

مشرق: قبل از پرواز به من پیامک زد: بودنش نیازی است همچون نفس کشیدن، خدا را میگویم، همیشه پشت‌وپناهت. با خواندن این پیام آخرین بند دلم هم پاره شد. احساس کردم آخرین پیامک همسرم هست.‌ پیامکی که پر از امید بود.

برگ سبز زندگی:

علیرضا در گرمای پنجمین روز مرداد سال ۱۳۶۶ در روستای خیرآباد (شهرستان تیران و کرون) برای چند صباحی زندگی پر از خیروبرکت به دنیا آمد. در یک خانواده روستایی و باایمان قد کشید. از همان نوجوانی‌اش انگار خودش را برای شهادت آماده می‌کرد. تفریحاتش در دوران نوجوانی رفتن بر سر قبور شهدا و خواندن زیارت عاشورا بود. تحصیلاتش را تا مقطع دبیرستان در روستای خیرآباد به پایان رساند و سال ۱۳۸۱ ساکن نجف‌آباد شدند؛ و دیپلم برقش را از هنرستان دکتر شریعتی نجف‌آباد گرفت. در تمامی این سال‌ها علیرضا عضو فعال بسیج بود و فعالیت می‌کرد. سال ۸۵ سربازی‌اش را در سپاه (پادگان مالک اشتر ارومیه) گذراند؛ و بعد از گذراندن دوره نظامی در پادگان به استخدام سپاه درآمد و لباس مقدس سپاه را به تن کرد؛ و در لشگر زرهی هشت نجف اشرف نجف‌آباد مشغول به فعالیت شد.

روایت همسر شهید از آشنایی به علیرضا:

شوهرخاله‌ام معرف من به علیرضا بودند. سال ۱۳۸۹ بود که به خواستگاری‌ام آمدند. علیرضا ازدواج و شهادتش را از امام رضا (ع) و حضرت زهرا (س) داشت.

در یکی از دوره های عقیدتی که از طرف سپاه به مشهد می رود. در صحن انقلاب چهل زیارت عاشورا هدیه به حضرت زهرا(س) نذر می کند که‌ به دعای حضرت زهرا(س) و امام رضا(ع) خدا یک همراه خوب نصیبش کند. درنهایت در چهلمین زیارت عاشورایش من به ایشان معرفی‌شده بودم و بعد از خواستگاری و بعد از کمی رفت‌وآمد اردیبهشت سال ۸۹ نامزد بودیم و ۱۲ خرداد همان سال سر سفره ی عقد نشستیم.

روز خواستگاری نشستیم رو به روی هم، اول علیرضا حرف زد. روی صداقت و وفـــــــاداری خیلی تاکید داشت. گفت : از دروغ بیزارم. و خودم همیشه حرف راست را زدم حتی اگر به ضررم باشد. پایه زندگی را بر اساس صداقت بنا کنیم. از این گفت که دلش می‌خواهد شریک زندگی اش اهل ایمان باشد و زهـــــرایی زندگی کند. دوران نامزدی سر مزار شـهیــــــد گمنامی میرفتیم و باهم عهد و پیمان می بستیم. شب عروسی قرآن را آورد و گفت: دوست دارم به این کتاب قسم بخوریم که به همدیگه وفادار و صادق باشیم. در مدت ۴ سال و ۵ ماه که توفیق زندگی با او را داشتم یک بار حرف دروغ یا فریب کاری و پنهان کاری از او نشنیدم . صداقت در نیت و عمل علیرضای‌ شهیدم، رمز گشایش دریچههای کمال و سعادت در زندگی دنیا و آخـــــرت او بود.

روز خواستگاری پلاک سپاه بر گردن داشت و رو به من کرد و گفت: من مهر و پلاک سپاه هستم‌ و قبل از اینکه با شما عقد کنم با سپاه عقد کردم. سپاه یعنی جبهه یعنی جهاد یعنی جنگ و انشاالله این زندگی ختم به شهادت شود. من قبل از اینکه یک‌ همسر بخواهم یک همراه میخواهم. اگر با شرایط کاری من موافق هستید و ممانعت نمیکنید که‌من بروم سراغ صحبت های بعدی . ابتدا خوب متوجه منظور علیرضایم نشدم، با خودم گفتم: ما که الآن جنگی نداریم؛ اما بعدها متوجه شدم، انتها و عاقبت مسیری که علیرضا انتخاب کرده بود شهادت است. از من پرسیدند که می‌توانم ایشان را در این راه همراهی کنم و مانعشان نشوم؟ من هم که عاشق شهدا بودم، همراهشان شدم. عروسی ما شب تولد حضرت معصومه (س)‌ ۱۷ مهر سال ۸۹ بود. من و علیرضا چهار سال و نیم باهم زندگی کردیم. همسرم همواره آرزوی شهادت داشت. همیشه میگفت در قنوت نمازهایم دو چیز از خدا خواستم : همسر خوب و شهادت. خدا بهترین همسر را نصیبم کرد و تنها آرزوی من شهادت است.

دوستانم وقتی علیرضا را می‌دیدند می‌گفتند: او ماندنی نیست و شهادت نصیبش می‌شود. خالصانه در پی شهادت بود. علیرضا از همان دوران نوجوانی زمانی که تنها ۱۳ سال نداشت و عضو فعال و پرکار بسیج شد آرزوی شهادت داشت. همواره وصیت شهدا را می‌خواند و بهترین‌های اتاقش عکس شهدا بود.

 

اگر بخواهم از ویژگی‌های علیرضا برایتان بگویم باید از نمازهای اول وقتش، از تدین و ایمانش برایتان روایت کنم. همسرم بسیار مقید به نماز اول وقت بود. حتی اگر در بازار بودیم و میان کار و خرید، همه را رها می‌کرد و خود را به مسجد می‌رساند. خالصانه نماز می‌خواند و زمانی که در خانه بودم به او اقتدا می‌کردم‌. همیشه باانرژی بود. حتی در اوج خستگی. مهرش به دل همه می‌نشست. بسیار متواضع، مؤمن و مخلص بود. چهره‌ای بشاش و خنده‌رو داشت.

علیرضا وسواس زیادی در کسب رزق حلال داشت. اگر گوشی‌اش را در محل کارش شارژ می‌کرد، مبلغی را برای هزینه برق مصرفی کنار می‌گذاشت. همیشه بعد از نماز چند صفحه از قرآن را می‌خواند و با دقت برایم تفسیر می‌کرد. به زیارت عاشورا بسیار اعتقاد داشت. علیرضا تعهد و ارادت خاصی به اهل‌بیت به‌ویژه به حضرت زهرا (س) ‌و حضرت علی‌اکبر (ع) ‌داشت. وقتی روضه‌هایشان را می‌شنید بی‌اختیار اشک می‌ریخت. در رعایت مسائل شرعی و احکام اسلامی زبانزد بود. علیرضا حتی نخود و لوبیای مانده در خانه را حساب می‌کرد و خمسش را می‌پرداخت. تا می‌توانست مشکلات مادی همه را رفع می‌کرد. علیرضا از همان دوران نوجوانی عضو فعال بسیج بود و پاتوق او مزار شهدای روستایشان بود و هر روز قبل از نماز مغرب به تپه های روستا می رفت و آنجا زیارت عاشورا قرائت می کرد.

همسرم بی‌نهایت دست و دل‌باز بود. دوست داشت همیشه برای علی‌اکبرمان بهترین‌ها را مهیا کند. در حد توانش برای علی‌اکبر خرج می‌کرد. اکثر اوقات با دست‌پر به منزل میامد. حتی وقتی باهم به خرید می‌رفتیم حتماً برای علی‌اکبرمان هم خرید می‌کرد.

بسیار بااستعداد بود. هم در علم دین و هم در علوم دیگر. تمام‌عیار سرباز ولایت بود. ارادت خاصی به حضرت آقا داشت. همین ولایتمداری باعث شد حضور پررنگی در فتنه سال ۱۳۸۸ داشته باشد. علیرضا محبت و ارادت بی‌نظیری به پدر و مادرش داشت. ما هفته‌ای دو تا سه بار پدر و مادرش را زیارت می‌کردیم. ولی هر بار که با پدر و مادرش روبرو می‌شد گویا یک سال هست که آن‌ها را ندیده است.پدرش را در آغوش می‌کشید سر و روی پدر را بوسه‌باران می‌کرد. دست پدر را می‌بوسید و بغض به گلو با پدرش حال و احوال‌پرسی می‌کرد. بعدازآن می‌رفت در آشپزخانه سراغ مادرش دست و روی مادر را می‌بوسید و از آغوش مادرش دل نمی‌کند. دست مادر می‌گرفت و کنار خودش می‌نشاند. وقتی‌که پدر می‌نشست کف پاهای پدر را بوسه‌باران می‌کرد. دو سال بعد از ازدواجمان اولین باری که تلفنی به او خبر دادند که مادرش به خاطر بالا رفتن فشارش در بیمارستان بستری و خیلی حالش بد شد. فشارش افتاد و نتوانست روی پاهایش بند شود. آب‌قند به او دادم. از او خواستم که خودش را کنترل کند. نباید این‌قدر بی تابی کند. ولی گفت: من تحمل مریضی مادرم را ندارم. نمی‌توانم طاقت بیاورم که حتی یک سرفه بکند؛ و بعد فوراً خودش را پیش مادرش رساند. محبتش به پدر و مادر از نوع خدایی و آسمانی بود.

زمان پخش سخنرانی‌های حضرت آقا، علیرضا دست از کار می‌کشید و به صحبت‌های ایشان گوش جان می‌سپرد. در تمام آن مدت سکوت در منزل حکم‌فرما بود. حتی تکرار آن را چند بار می‌دید و بعدازآن روی فرمایشات ایشان بسیار تأمل می‌کرد؛ و اگر دیر متوجه زمان پخش سخنرانی می‌شد، از دوستان و همکارانش در مورد صحبت‌های حضرت آقا پرس‌وجو می‌کرد؛ و یا متن سخنرانی را از اینترنت دریافت می‌کرد .

 

قبل از اعزامش به سوریه در سال ۹۳ پنج ماه شیراز مأموریت بود. به خاطر وابستگی بیش‌ازحدی که به من و علی‌اکبر داشت، هر هفته بر خودش واجب می‌دانست که به ما سر بزند. هرسری که به منزل می آمد برای من یا علی‌اکبر هدیه خریده بود. یک‌بار با اصرار خودم هدیه نخرید. گفتم: بهتراست به‌جای اینکه زحمت رفتن به بازار و خرید هدیه رو متحمل شوی، این چند ساعت را با ما بگذرانی. چون من و علی‌اکبرم بی‌نهایت دل‌تنگش می‌شدیم.

آن شب برای اولین بار علیرضا دست‌خالی به منزل آمد. علی‌اکبر مثل همیشه سراغ کیف پدرش رفت تا ببیند پدرش این سری چه هدیه‌ای برایش خریده. همان لحظه دیدم که همسرم خیلی ناراحت شد. گفت: من الآن جواب پسرم را چی بدم؟! من وقتی ناراحتی ایشان را دیدم یکی از اسباب‌بازی‌هایی که قبلاً برای علی‌اکبر نگه‌داشته بودم تا سر فرصت نشانش بدهم را در کیف همسرم گذاشتم. گفت: خدا نکنه مردی شرمنده زن و بچه‌اش شود. من خنده‌ی رضایت پسرم را با دنیا عوض نمی‌کنم.

چندماه قبل از شهادت در دانشکده زرهی شیراز یک شب قرار شد همراه با همکارانش با ماشین شخصی به شیراز بروند. من اما بر خلاف روزهای قبل، دلهره و استرس زیادی داشتم‌. دلم شور می‌زد. احساسم می‌گفت قرار است اتفاقی بیفتد. با صدقه و چهار قل دلم آرام نمی‌گرفت. آخر هفته که علیرضا به منزل بازگشت برایم تعریف کرد هنگام رفتن به شیراز، ماشین از جاده منحرف می‌شود و خطر از بیخ گوششان می‌گذرد. فهمیدم دلشوره‌های آن شبم بدون دلیل نبوده است. علیرضا گفت همیشه از خدا چنین خواسته ام:«که این جان را در راه خدا بدهم و شهادت نصیبم شود.»

سال ۹۲ به برکت قدم علی‌اکبرمان یک قطعه زمین خریدیم. وقتی به علیرضا می‌گفتم: بریم سراغ وام تا بتوانیم هرچه زودتر شروع به ساخت‌وساز بکنیم قبول نمی‌کرد. می‌گفت: وام‌هایی را که بانک‌ها اعطا می‌کند برای خرید ماشین و وسایل منزل هست. ولی ما برای ساخت‌وساز و مصالح ساختمانی نیاز به وام‌داریم. نباید وام خرید وسایل منزل صرف خرید مصالح ساختمانی شود. چون این کار تخلف از شرط در ضمن قرض است. می‌گفت: من می‌خواهم هر آجری که روی‌هم می‌گذارم حلال باشد. می‌خواهم نمازی که در آینده در این خانه خوانده می‌شود قبول باشد؛ و علی‌اکبرم در خانه‌ای تربیت شود که برای ساختش از راه حلال جلو رفته باشیم و غصبی نباشد. علیرضا همان‌طور که در مسائل معنوی دوست داشت همیشه به بالاترین سطح کمال و معرفت برسد در مسائل مادی نیز مشتاق بود که پیشرفت کند ولی نه یا هر روشی.

گاهی از شیطنت‌های علی‌اکبر خسته می‌شدم. وقتی از خستگی‌هایم یا شیطنت‌هایش به همسرم گلایه می‌کردم می‌گفت: اگر بدانی خدا چقدر اجر برای این شب‌بیداری‌های تو در نظر گرفته حتی یک‌بار هم گلایه نمی‌کردی. می‌گفت: حاضری ثواب پنج دقیقه شیر دادن به بچه را با ثواب دو ماه از عبادات من عوض کنی؟ موقعی که مشغول شیر دادن یا خواباندن علی‌اکبر بودم و نیاز به چیزی پیدا می‌کردم، علیرضا نمی‌گذاشت من از جایم بلند بشوم. می‌گفت: هرچه می‌خواهی خودم برایت می‌آورم، می‌خواهم من هم در ثوابش سهیم باشم. هیچ‌وقت احساس تنهایی نکردم. در امور بچه‌داری همیشه کنارم بود. می‌گفت: زن و شوهر باید شانه‌به‌شانه برای پیشرفت زندگی‌شان قدم بردارند؛ و همیشه این داستان را برایم تعریف می‌کرد که ” روزی امام خمینی (ره) به دخترش که از شیطنت‌های فرزندش گلایه می‌کرد گفتند: من حاضرم ثوابی را که تو از تحمل شیطنت فرزندت می‌بری با تمام ثواب عبادات خودم عوض کنم.” حرفش این بود که ببین امام با آن عظمتشان این‌قدر اجر در بچه‌داری می‌دانستند که حاضر بودند ثواب عباداتشان را با ثواب بچه‌داری عوض کنند. به من می‌گفت: راه بهشت برای خانم‌ها میسرتر است نسبت به آقایان. به‌شرط اینکه به‌راحتی اجر کارشان را تباه نکنند. احساس می‌کردم علیرضا با چشم دل به همه حقایق هستی نگاه می‌کرد نه با چشم سر و نگاه ظاهری.

مدتی بود که بوگیرهای ماشین به شکل X سفیدرنگ روی زمینه مشکی، در شهر رواج پیداکرده بود و خیلی از مردم ناآگاهانه یا شاید اندکی با آگاهی این علامت را جلوی شیشه آویزان می‌کردند. علیرضا مسئله شیطان‌پرستی خیلی برایش مهم بود. تا جایی که یکی از مقاله‌های دانشگاهی‌اش را در همین خصوص کارکرد. وقتی در سطح شهر با چنین علائمی روبرو می‌شد حتماً به راننده خودرو به‌خوبی و با احترام تذکر می‌داد. مفصل شرح می‌داد که این علامت X جز یکی از علامات کابالیستها و شیطان‌پرست‌هاست. چون عقیده‌اش این بود که خیلی از این افراد بدون اطلاع از ماهیت این بوگیر ارزان و بادوام، آن را جلوی آینه آویزان می‌کنند. خیلی از افراد با نهایت احترام و تشکر بوگیر را درمی‌آوردند و حتی به بیرون از ماشین پرت می‌کردند. ولی بعضی افراد بی‌اهمیتی طی می‌کرد. علیرضا این آگاه‌سازی را مسئولیت بزرگی برای خودشان می‌دانستند و از اینکه می‌توانستند حتی یک نفر را هم مطلع کنند خیلی احساس خرسندی می‌کرد.

 

همیشه در ماشین و سجاده‌اش زیارت عاشورا داشت. دوران مجردی هر هفته در کنار قبور شهدا زیارت عاشورا می‌خواند. برای حاجت‌روایی چله زیارت عاشورا برمی‌داشت و هدیه می‌کرد به حضرت زهرا (سلام‌الله علیها) و حاجت‌روا هم می‌شد.کار هرروزش بود؛ بعد از نماز باید زیارت عاشورا می‌خواند. حتی اگر خسته بود. حتی اگر حال نداشت و یا خوابش می‌آمد. شده بود تند می‌خواند ولی می‌خواند. تأکید داشت باید با صدای بلند در خانه خوانده شود. علی‌اکبرمان را در بغلش می‌گذاشت و می‌گفت: باید اخت پیدا کند با دعا و زیارت؛ و واقعاً زندگی و مرگش مصداق این فراز زیارت عاشورا بود: اللَّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیایَ مَحْیا مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتی‏ مَماتَ محمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ.

از غیبت بیزار بود وقتی در جمعی نشسته بودیم، به‌محض اینکه کسی شروع به غیبت می‌کرد بلند صلوات می‌فرستاد و نمی‌گذاشت که آن شخص به غیبتش ادامه بدهد. اگر به تذکرش اهمیت نمی‌دادند حتماً مجلس را ترک می‌کرد. این‌قدر این موضوع برایش اهمیت داشت که ما را به غیبت نکردن عادت داده بود. می‌گفت: حیف است که آدم ثواب کارهای نیکش را به‌واسطه غیبت کردنش از دست بدهد. همیشه می‌گفت: اگر حرفی که پشت سر شخصی می‌زنید راست باشد، غیبت حساب می‌شود و اگر دروغ باشد، تهمت است. اگر به مهمانی می‌رفتیم که چند تا بچه خردسال مشغول بازی و شیرین‌زبانی بودند و بقیه سرگرم بچه‌ها می‌شدند خوشحال می‌شد. می‌گفت: در خانه‌ای که بچه هست هیچ‌وقت غیبت وارد نمی‌شود. چون اهل خانه سرگرم بازی با بچه‌ها و از غیبت و بدگویی دیگران دور می‌شوند. در مدت ۴ سال و ۹ ماه که توفیق زندگی با علیرضای عزیز را داشتم هیچ‌وقت از ایشان غیبت و تهمت نشنیدم و واقعاً معلم نمونه دین و اخلاق برای من و دیگران بود.

سفر به سوریه

اردیبهشت سال ۹۲ زمانی که ۷ ماهه باردار بودم میخواست با شهید روح الله کافی زاده و شهید محمد جواد قربانی به سوریه رهسپار شود. آن زمانی که مدافعان حرم در اوج گمنامی و غربت به سوریه می رفتند و هنوز بحث دفاع از حرم رسانه ای نشده بود و در خفا و محرمانه اعزام میشدند. و میگفت : من‌ نمیخواهم زنده باشم و روزی در تلویزیون ببینم‌به حرم حضرت زینب مثل قبر حجر بن عدی هتک حرمت شده است.

علیرضا چهارم اسفندماه ۱۳۹۳ راهی شد و ۲۵ روز بعد خبر شهادتش را برایمان آوردند. خیلی پیگیر بود که راهی شود. برای خودش زشت می‌دانست که بماند و راهی نشود. می‌گفت: اگر من که بسیجی هستم نروم چه کسی می‌خواهد برای دفاع از حرم برود؟ بسیار بی‌تابی می‌کرد و «یا لیتنی کنا معک» همواره بر سر زبانش بود.

همیشه از علیرضا می‌پرسیدم که اگر ما در زمان امام حسین (ع‌)‌ بودیم، جزو یاران ایشان بودیم یا جزو دشمنانشان؟ علیرضا هم می‌گفت: ببین الآن در چه جایگاهی هستی. من گفتم: ما شیعه‌ایم، ما امام زمانی هستیم. ما منتظر امام زمانیم؛ اما علیرضا در پاسخ من گفت: نه فایده ندارد اینکه فقط بنشینیم و بگوییم ما منتظریم، نمی‌شود. باید ببینی در شرایطی که اسلام درخطر است. چه وظیفه و تکلیفی بر گردن داریم که انجام بدهیم. من گفتم: هر وقت ایشان ظهور کردند من خودم تو را راهی می‌کنم تا در رکاب آقا باشی. گفت: الآن هم امام زمان (عج) ‌هست، اما باید دید نایب ایشان چه می‌گویند. حکم جهاد در برابر کفار را بر خود واجب می‌دانست.

می‌گفت: اگر اجازه بدهی من راهی شوم، مانند همسر وهب نصرانی هستی که همسرش در پیش چشمانش به شهادت رسید. رو به من کرد و گفت: مثل زن وهب باش. کاری نکن که شرمنده حضرت زینب (س) شویم. چطور می‌شود نشست و دید به حرم بی‌بی دوعالم جسارت شود. من که به نام حضرت زینب (س)‌ حساسیت داشتم، بی‌هیچ حرفی راضی شدم. گفت: اگر آن زمان نبودیم، امروز می‌رویم تا از ناموس حسین بن علی دفاع کنیم. الآن هستیم امروز عاشورا و کربلا در سوریه است. امیدوار هستم که این شهدا و رزمندگان مدافع حرم زمینه‌ساز ظهور مهدی (عج) باشند ان‌شاءالله.

روز وداع با همسرم، درحالی‌که بسیار اشک می‌ریختم به او گفتم: علیرضا، اگر رفتی و شهید شدی، من و علی‌اکبر در این دنیا چه‌کار کنیم؟ زندگی بدون تو خیلی سختِ! تو میری و من می‌مانم و دل‌تنگی‌های علی‌اکبرمان و یک قاب عکس و یک پلاک. مثل همیشه لبخندی ملیح زد و گفت: تا الآن هم من هیچ‌کاره بودم شمارا به همان خدایی می‌سپارم که همیشه محافظ تو و پسرم بوده. خدا تون بزرگِ. نگران نباش.

 

 قبل از پرواز به من پیامک زد: بودنش نیازی است همچون نفس کشیدن، خدا را میگویم، همیشه پشت‌وپناهت.

با خواندن این پیام آخرین بند دلم هم پاره شد. احساس کردم آخرین پیامک همسرم هست.‌ پیامکی که پر از امید بود. اینکه اگر تنهاترین تنها شوی بازهم خدا هست. خدا جانشین همه‌ی بی‌پناهی‌ها و دل‌تنگی‌هاست. علیرضا توکلش به خدا زیاد بود. هرگاه کلام من بوی ناامیدی می‌داد می‌گفت: “لا تقنطوا من رحمه الله” از رحمت خدا مأیوس نشوید ایمان و اعتقادش به لطف و حکمت و رحمت خدا این‌قدر زیاد بود که باوجود علاقه‌ی شدیدی که به من و پسرمان داشت ولی با توکل به خدا با خیالی آسوده زندگی دنیوی را ترک کرد.

آخرین تماس

آخرین مرتبه‌ای که باهم صحبت کردیم، پنج‌شنبه بود. قرار شد فردایش تماس بگیرد که دیگر خبری نشد. خیلی منتظر شدم. همان شب تا تحویل سال منتظرش بودم و بیدار ماندم. بعدها متوجه شدم که جمعه صبح در پایگاه محل استقرار همسرم درگیری اتفاق افتاده می‌افتد و او و جمعی از دوستانش به شهادت می‌رسند. آنچه همرزمانش برایم روایت کردند این بود که درگیری بعد از اذان صبح اتفاق افتاده و علیرضا از ساعت ۵ تا نزدیک ۹ صبح در حال نبرد و دفاع از پایگاه بوده است. علیرضا چهار ساعت ایستادگی می‌کند و درنهایت با اصابت ترکش ار پی جی  به سرش به شهادت می‌رسد. ایشان در ۲۹ اسفند ۱۳۹۳ به شهادت رسید. پیکر مطهرش را ۶ فروردین برایمان آوردند. عیدی سال ۱۳۹۴ خدا به من پیکر شهیدم بود.

علیرضا به حضرت علی‌اکبر (ع)‌خیلی ارادت داشت. برای همین در سفری که به کربلا رفتیم در کنار شش‌گوشه حسین بن علی (ع)‌ از من قول گرفت که اگر فرزندمان پسر بود نامش را علی‌اکبر بگذاریم. من هم پذیرفتم. علی‌اکبر این روزها در فراق پدر عکس و فیلم‌های شهید را نگاه می‌کند. او می‌داند که پدرش بازنمی‌گردد. وقتی سر مزار علیرضا می‌رویم روی مزار می‌نشیند و آب می‌ریزد و روی سنگ مزار بابا دراز می‌کشد. ابتدا بعد از شهادت علیرضا نیمه‌شب‌ها داد می‌زد و از خواب بیدار می‌شد اما به مدد خود شهید و لطف خانم حضرت زینب (س)‌ آرام شد.

شش ماه از شهادت همسرم می‌گذشت. ولی وسایل برجای‌مانده‌ی او به دستمان نرسیده بود. قبل از فرارسیدن روز تولدم سر مزار همسرم رفتم و از او وسایلی که شش ماه بود دست هم‌رزمشان بود را به‌عنوان هدیه تولدم طلب کردم. در شهریورماه و درست در روز تولدم، وسایل علیرضای نازنین را برای من هدیه آوردند. وسایلی که برای من دنیایی از خاطرات شیرین بود. ساعت مچی خرید عقدمان که آغشته به خون شده بود. همچنین انگشتر آغشته به خونی که متبرک شده بود به ضریح ائمه معصومین. یک دفترچه یادداشت و کتاب مفاتیح‌الجنان. این‌قدر به ساعت و حلقه ازدواجمان علاقه داشت که حتی تا آخرین لحظه هم همراهش بود. ولی متأسفانه حلقه ازدواجمان به دستم نرسید. طبق فرمایش هم‌رزمشان، عقربه‌های ساعت به خاطر موج انفجار روی زمان شهادت ایستاده بود. ساعت ۸:۴۵ صبح جمعه زمان عروج همسرم را نشان می‌داد. طی آن ۶ ماه عقربه‌ها حرکت نکرده بودند. بعدازاینکه ساعت به دستم رسید عقربه‌ها شروع به حرکت کردند.