هر لحظه، چشم به راه مرگ بودم
در گِل و لای کنارۀ آب مقداری جستوجو کردم، چیزِ خوردنی نبود. صید ماهیهای داخل آب، «فِرزی» نیاز داشت که نداشتم. خطر خفگی و گیرافتادن در گل و لای، اجازۀ امتحان نمیداد. برگِ درختی پیدا نمیشد، فقط مقداری برگ بید دیدم که باد از دسترسم خارج کرده بود. گنجشک و پرنده اطرافم زیاد بودند ولی […]
در گِل و لای کنارۀ آب مقداری جستوجو کردم، چیزِ خوردنی نبود. صید ماهیهای داخل آب، «فِرزی» نیاز داشت که نداشتم. خطر خفگی و گیرافتادن در گل و لای، اجازۀ امتحان نمیداد. برگِ درختی پیدا نمیشد، فقط مقداری برگ بید دیدم که باد از دسترسم خارج کرده بود.
گنجشک و پرنده اطرافم زیاد بودند ولی با آن شرایط جسمی توانی برای حرکت نداشتم؛ چه برسد به شکار پرنده و چرنده! از حشرات، قورباغه، مارمولک و امثال آن چیزی ندیدم تا برای خوردنش وسوسه شوم. چارهای نبود، هر آب خوردن نیتی خاص داشت. یکبار برای تشنگی و دفعۀ دیگر جهت گرسنگی. حالت دوم، آداب خودش را داشت؛ چشمها را بسته و «بسمالله» میگفتم.
تا سهشب اول، به پیدا شدن امیدوار بودم. کسی نیامد و «مُردن» شد تنها امیدم. از نرسیدن بچهها خیلی ناراحت بودم و خیلی سوالات ذهنم را درگیر کرده بود. احتمال میدادم، مشکل من عملیات را عقب انداخته یا گوینده اسیر شده و حرفی از من نزده باشد. بارها وسوسه شدم، یِه طوری عراقیها را خبر کنم تا از این وضع خارج شوم. تیرِ خلاص دشمن، گزینۀ مطلوبی بود. اسارت اما پایان خوبی نبود؛ احتمال داشت حرفهایی از جزئیات عملیات زده و تمام زحمات بچهها مثل شناسایی سورکوه بر باد رود. امیدم همچنان به مرگ بود. عراقیها به خوبی پیدا بودند، میدان مینشان را تقویت کرده، سیمخاردار جدید کشیده یا مین اضافه میکردند. صدای تردد موتور سیکلت و چکش زدنشان خیلی زلال به گوش میرسید. میشد دادی بزنم، دستی تکان داده یا تکهای لباس سرِ چوب کنم.
اشهدی در کار نبود و هر لحظه چشم به راه مرگ بودم. صبحها امید بیشتری برای مردن داشتم؛ «دَهَنَم قُفل میشه و خفه میشم.»
(بخشی از کتاب «معجزه شیلر»، خاطرات جانباز اکبر کاظمی، انتشارات مهر زهرا)
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰