محرم خونین نجف‌آباد؛ ۲۱ و ۲۲ آذر۵۷

مهم‌ترین نماد رژیم در نجف‌آباد، مجسمۀ شاه در میدان مرکزی یا همان باغ‌ملی بود که بعدِ انقلاب به اسم امام‌خمینی نام‌گذاری شد. سال۵۷ در برخی شهرها مجسمۀ شاه یا وابستگان‌اش را به زیر کشیده بودند و روی همین حساب، رفتیم توی نخِ این‌کار ولی رژیم حواسش حسابی جمع بود.

محرم خونین نجف‌آباد؛ ۲۱ و ۲۲ آذر۵۷

مهم‌ترین نماد رژیم در نجف‌آباد، مجسمۀ شاه در میدان مرکزی یا همان باغ‌ملی بود که بعدِ انقلاب به اسم امام‌خمینی نام‌گذاری شد. مجسمه، یک پایۀ حدوداً دو‌متری داشت و هیکل‌اش نیز به همین اندازه ارتفاع گرفته بود. سال۵۷ در برخی شهرها مجسمۀ شاه یا وابستگان‌اش را به زیر کشیده بودند و روی همین حساب، رفتیم توی نخِ این‌کار ولی رژیم حواسش حسابی جمع بود.

دو‌ پاسبان مسلح به «رولِوِر» و باتوم، بیشتر ساعات شبانه‌روز مواظب شمایل آریامهر بودند. شاید برای نسل جدید واژۀ پاسبان ترس چندانی نداشته باشد ولی این‌ افراد در زمان خودشان به اندازۀ اکیپی مجهز از «گارد‌ ویژه» ابهت و بُرش داشتند.

آن‌ سال بزرگان و ریش‌سفید‌های شهر تصمیم گرفتند، دسته‌های عزاداری روز عاشورا به جای گردش در اطراف باغملی، خیابان امام را تا ورودی اصلی از سمت اصفهان، طی طریق کرده و بعد از اقامۀ نماز جماعت ظهر و عصر از خیابان شریعتی برگردند. تصمیم را کسانی مثل حاج‌شیخ‌عباس ایزدی، حاج‌احمد حججی، حاج‌آقا حسین رضوی، مصطفی نمازیان، شیخ‌محمود واحد، شیخ غلامحسین نادی[۱] و حاج‌مهدی حجتی گرفته و هیات‌های مذهبی بعد از مقداری مخالفت، آن‌‌را پذیرفتند.

ما هم بدون اطلاع‌شان، متممی به این مصوبه اضافه کرده و ورود هر نوع «عَلَم و کُتَل» را ممنوع اعلام کردیم. شام تاسوعا رفتیم سراغ هیات‌ها و تصمیم‌مان را خیلی جدی و با مقداری چاشنی تهدید، ابلاغ کردیم. بزرگان برای گرفتن مجوز مراسم در شهربانی تعهد داده بودند هیچ شعار متفرقه یا حرکت سیاسی در جریان برنامه نداشته باشند ولی معمولاً امثال ما که بخش میدانی کار را عهده‌دار بودیم، همه چیز را می‌ریختیم به هم و می‌گفتیم «ما که تعهد ندادیم، هر کی تعهد داده خودش بره جواب بده!» بابت این جور کارها که «تندروی» خوانده می‌شد، شماتت می‌شدیم ولی بعد که می‌دیدند خوب شد، تعریف‌ هم می‌کردند.

این دست مراسم مذهبی گروهی به عنوان انتظامات داشت که من هم جزء آن‌ها بودم. تعدادی از جوانان انقلابی شهر که احمد حجتی[۲] از شاخص‌ترین‌شان بود، تصمیم گرفتند از خلوتی شهر در ظهر عاشورا استفاده کرده و مجسمه را پایین بکشند. من هم تا حدودی مطلع شدم ولی ترجیح دادم صحنه را خالی کنم. امثال من تابلو بودند و توجه ماموران را جلب می‌کردند.

با خروج جمعیت از مرکز شهر، تمامی نیروهای ساواک، شهربانی و مخبرهایشان راه افتادند دنبال جمعیت و با دیدن چهره‌هایی مثل ما مطمئن می‌شدند در شهر خبری نیست. طوری از امنیت شهر اطمینان پیدا کرده بودند که حتی ماموران محافظ مجسمه را هم مرخص کرده بودند.

یکی از بچه‌ها رفته بود سراغ «عبدالله» که رانندۀ تریلی و غریبه با انقلاب بود. طوری پخته بودنش که به سرعت «اسب» را از تریلی جدا و آمادۀ عملیات شده بود. مرحلۀ بعد پیدا‌ کردن کسی بود که بدون ترس از عواقب احتمالی، سیم‌بوکسل را به گردن مجسمه بیاندازد. «سعادت رادی»[۳] این وظیفه را به یک شرط می‌پذیرد؛ «باید یه تیکه از مجسمه را بدید تا بندازم توی خانۀ «عباس» [۴]، معلم دبستان‌مان بوده و می‌خوام زجرش بدم!»

مجسمه را به سرعت کشیدند پایین و معدود شهروندانی که در صحنه حاضر بودند، شادی‌شان را از همان‌جا شروع کردند. رادی خواسته‌اش را عملی کرد و برخی تکه‌هایی از مجسمه را برای دقایقی عقب ماشین بستند و همان حوالی چرخی زدند.

چند روز بعد، رانندۀ تریلی را دستگیر و مقداری شکنجه‌اش کردند. گفته بود من را به زور آوردند و کسی از عوامل این ماجرا را هم نمی‌شناسم. این بندۀ خدا هنوز هم زنده ‌است و با همان سبک و سیاق گذران زندگی می‌کند.

خبر سقوط مجسمه موقع نماز به ما رسید ولی قرار شد جایی پخش‌اش نکنیم تا اوضاع از کنترل‌مان خارج نشود. بزرگان شهر و ماموران رژیم هم خبردار شده بودند ولی ترجیح‌شان حفظ آرامش جمعیت عزادار بود. در اواخر مراسم که جمعیت به حوالی مسجد‌‌الرسول رسیده بود، گفتیم حالا وقت شعاره. از گوشه‌ای شروع کردیم به «مرگ بر شاه» گفتن و بعد از چند لحظه جا‌به‌جا می‌شدیم. همه‌جا به هم ریخته بود و با این همه جمعیت، زورِ بزرگان شهر و مامورها به کسی نمی‌رسید. یکی از بزرگان شهر مرتب این‌طرف و آن‌طرف می‌دوید و حرص می‌خورد «نگید مرگ بر شاه، بگید حسین حسین!» ولی فایده‌ای نداشت.

سرگرد ذوالفقاری رئیس وقت شهربانی، وقتی رسیده بود بالای سرِ تیکه پاره‌های مجسمه، گریه‌‌اش گرفته بود. ذوالفقاری که دستش به خون خیلی از انقلابی‌ها آلوده بود، بعد از انقلاب فرار کرد و رفت جزء آمار فراری‌هایی که نتوانستیم بگیریم‌شان.

انقلابی‌ها مطمئن بودند رژیم تاوان این کار را از شهر خواهد گرفت ولی هیچ‌کس تصور نمی‌کرد، روز انتقام به این زودی فرا برسد. ساواک و شهربانی از همان عصر عاشورا دست به کار شده بود و با شاه‌دوستان شهرهای اطراف، برای گرفتن زهره‌چشمی اساسی از نجف‌آباد هماهنگ کرده بود.

صبح یازدهم محرم هم‌زمان با  ۲۱آذر۵۷، خبر پیچید که تعداد زیادی چماق‌دار از خیابان امام‌خمینی (شاه) در حال حرکت به سمت مرکز شهر هستند و هر مغازه‌ای که بتوانند را غارت کرده یا آتش می‌زنند. جلوتر از این اراذل که از تمام شهرهای اطراف با زمینۀ شاه‌دوستی گلچین شده بودند، ده‌ها مامور مسلح سوار بر چندین کامیون نظامی ریو، آتش‌تهیه ریخته و راه را برایشان باز می‌کردند. هر جنبنده‌ای می‌دیدند را از کمر به بالا می‌زدند. اگر از بالای پشت‌بام یا داخل کوچه‌ای سَرک می‌کشیدی داخل خیابان، سَرت را هدف می‌گرفتند.

کارناوال مرگ شاه‌دوستان، خیابان امام را تا تقاطع بیمارستان ادامه دادند و از همان مسیر وارد خیابان شریعتی شدند. البته چند دسته شده بودند و مسیرهای دیگری را هم پوشش دادند؛ مثلاً عدۀ زیادی وارد بازار مرکزی شهر شدند. وضعیت طوری بود که ترددی انجام نمی‌شد و خبری از دیگر محله‌ها نداشتیم. همراه یکی‌دو نفر روی پشت‌بام خانۀ اسماعیلیان که الآن به بنیاد فرهنگی آیت‌الله خامنه‌ای تبدیل شده، گیر افتاده و از سوراخ ناودان، مسیر حرکت اراذل را دنبال می‌کردیم.

اگر می‌دیدند‌مان، احتمال داشت درِ خانه را شکسته و بیایند داخل. دقایقی بعد از رفتن نظامیان و اراذل، متوجه شدیم تعدادی چماق‌دار از بقیه جا افتاده‌اند. روبه‌روی مسجد‌صفا که رسیدند، جلویشان را گرفتیم. یه مینی‌بوس پر از آدم داشتند که تا اومدیم برسیم بهشون، زد کنار و همه از کوچه پس کوچه‌ها فرار کردند.

ماشین بعدی، خاوری مملو از اراذل چماق‌دار بود که اندازۀ اولی شانس و فرصت نداشت. با آدم‌های داخلش، غلتاندیم‌اش کنار جوی خشک خیابان و دق و دلِ آن همه جنایت و غارت را سرشان درآوردیم. چماق‌های خودشان، جوری روی بدن‌شان فرود می‌آمد که انگار قالی می‌تکاندیم. چند‌ دقیقه بیشتر طول کشیده بود، چند کشته هم به دست و پا شکسته‌ها اضافه می‌شد ولی یک‌دفعه ماشین شهربانی آژیر‌کشان رسید. مینی‌بوس را همان موقع بچه‌ها داخل باغی مخفی کردند ولی خاور تا سه‌چهار روز به همان حالت باقی ماند.

غارتی‌ها فقط از بیرون نبودند و اراذل و دزدان بومی هم نهایت استفاده را بردند. پیش از ظهر که در کوچۀ پشت مسجد قائم گیر کرده و فقط گاهی از بالای دیوار سَرَک می‌کشیدیم، به چشم خودم دیدم که یکی از چهره‌های فاسد شهر، یک گونی بزرگ را پر از وسایل غارتی مغازه‌های بازار کرده و روی زمین می‌کشید. پاسبان‌ها به امثال او کاری نداشتند ولی اگر کسی می‌خواست جلوی غارتی‌ها را بگیرد، با گلوله جوابش را می‌دادند.

مدتی که گذشت، با چند نفر از بچه‌ها تصمیم گرفتیم جابه‌جا شویم تا شاید جایی دیگر، کاری از دست‌مان ساخته باشد. با احتیاط و با سرعت تمام رفتیم داخل کوچه‌ای که کنار مسجد حاج‌شیخ‌احمد حججی بود و از آن‌جا خودمان را رساندیم به خیابان شریعتی، جایی که الآن ایستگاه آتش‌نشانی ساخته شده. دیدیم که اراذل و ماموران رژیم، مغازۀ لباس‌فروشی «صالحی» را آتش زده‌ و رفته‌اند جلوتر. به هر سختی بود، آتش را خاموش کردیم و من رفتم وانتم را آوردم و باقیماندۀ لباس‌ها را بردیم تحویل صاحب‌مغازه دادیم.

تازه از قضیه مغازۀ لباس‌فروشی فارغ شده بودیم که خبر آوردند تعدادی از بچه‌ها روی پشت‌بام مسجد‌جامع گیر افتاده‌اند. اول صبح همین که حرکت اراذل و شهربانی از اول شهر شروع شده بود، بچه‌های اطراف جمع می‌شوند توی مسجد تا جلوی آن‌ها را بگیرند. با هیبتی که ستون‌کشی رژیم داشت، می‌بینند مسجد جای بی‌ادبی نیست و همه متفرق می‌شوند به جز چند تایی که می‌روند روی پشت‌بام مسجد. بعد از دقایقی پرس و سوال از وضعیت خیابان‌های اطراف مسجد، از کوچه پشتی خودمان را رساندیم به درب فاطمیۀ مسجد.

این بخش هنوز تکمیل نشده بود و حاج‌یدالله انتشاری معمار مسجد، درب بزرگی که لای آن همیشه به اندازۀ تردد یک نفر باز بود را کار گذاشته بود. از پله‌های تک‌آجری ویژه بنّاها رفتیم روی پشت‌بام. همین که رسیدیم، داد زدند بخوابید روی زمین. مامورهای شهربانی و ساواک از بالای بانک ملت در آن طرف باغ‌ملی، هر کس بلند می‌شد را می‌زدند. چند نفری از دست یا پا تیر خورده بودند ولی سینه‌خیز خودم را رساندم به جوانی که شکم‌اش پاره شده بود. نزدیک‌اش که شدم، تکانی به خودش داد و محکم بغلم کرد.

با آخرین توانی که بعد از دو ساعت خونریزی برایش مانده بود، تکرار می‌کرد «سوختم». کشان‌کشان تا کنار راه‌پله و برای پایین رفتن انداختمش روی شانه‌ام و با داد و فریاد از حدود بیست نفری که هنوز روی پشت‌بام بودند، خواستم بیایند پایین. روبه‌روی درب فاطمیه که رسیدم، دیدم یه «ژیان‌مُهاری[۵]» با سرعت به طرف‌مون میاد.

– کجا میری بری؟

– برم باغ‌ملی، کار دارم.

– انگار تو باغ نیستی! سوراخ‌سوراخت می‌کنند.

– مگه خبری شده!

ژیان را با دست سر و ته کردیم و همراه دو نفر دیگه، مجروح در بغل نشستم عقب. گفتم نترس و فقط ما رو برسون بیمارستان. گوشه و کنار بیمارستان پُر بود از زخمی و تلاش و تقلای کادر بیمارستان و مردم. توران موحدی[۶] که پدرش «علی‌کبابی» در سه‌راه امیدی مغازۀ میوه‌فروشی داشت، سر‌پرستار بیمارستان بود و هوای انقلابی‌ها را داشت. خواست «علی کافیان» که پدرش در کوچۀ دلگشا مغازۀ کاه‌فروشی داشت، را بخوابانم روی تخت و براش خون جور کنم. کافیان هنوز ناله می‌کرد و آب می‌خواست.

موحدی تازه از اتاق خارج شده بود که نعرۀ پاسبان‌ها پیچید در راهروی بیمارستان. جمشیدیان، کاظمی و طاهری ژ۳ به دست مستقیم می‌آمدند سمت این اتاق. اگر من را با این لباس‌های خون‌آلود می‌دیدند، همان‌جا خلاصم می‌کردند. اشهدم را گفتم و بی‌حرکت ایستادم پشت در.

جمشیدیان هم‌زمان با فحش‌های رکیک و ناموسی به سرپرستار و تاکید روی این‌که کسی حق درمانِ مجروحان را ندارد، لگدی به درب کوبید. در طوری باز شد که من را بین زاویۀ خودش و دیوار مخفی کرد. جوان نوزده‌ساله که پاسبان چاق و بد‌دهن شهر را شناخته بود، با وحشت همچنان از تشنگی می‌گفت.

جمشیدیان با پوتین رفت روی تخت و چند‌باری شکم مجروح را فشار داد. کافیان، چند نعره زد و همان‌جا شهید شد. از ترس و خشم می‌لرزیدم و هزار جور فکر به ذهنم آمد ولی تکان نخوردم. پاسبان‌ها رفتند سراغ اتاق‌های بعدی و این فرصتی شد برای فرار از اتاقی که خاطره‌اش هنوز برایم زنده مانده.

نزدیک درب خروجی که رسیدم، شروع کردند به دستور ایست و تیر‌اندازی. از بالای سه پله‌ای که راهروی اورژانس بیمارستان شیر و خورشید را به حیاط می‌رساند، به حالت شیرجه پریدم پایین. بی‌خیال زانو و دست‌های زخمی‌ام شدم و با تمام توانم دویدم داخل کوچۀ پشت بیمارستان و در اولین خانه‌ای که درش باز بود، مخفی شدم. اهالی خانه، از دیدن لباس‌های خونی‌ام حسابی ترسیده بودند ولی همین که نفسم بالا آمد، توجیه‌شان کردم که آن‌جا نمی‌مانم و نماندم. از کوچه و پس‌کوچه‌ها خودم را رساندم خانه.

کافیان، تنها شهید زخمی‌های بیمارستان نبود و پرستاران و کادر درمانی روایت‌های تکان‌ دهنده‌ای از آن چند روز دارند. به عنوان نمونه سید‌مهدی اسماعیلیان که برای اهدای خون آمده بود، موقع فرار از دست ماموران شهربانی روی نرده‌ها تیر خورد و شهید شد یا محمد‌رضا هادی که زخمی شده بود را نگذاشتند درمان شود و در بیمارستان به شهادت رسید.

پیکر شهدا را تا جایی که امکان داشت، مخفی می‌کردند چون اگر به دست شهربانی می‌افتاد، اول پول گلوله‌ها را می‌گرفت و بعد هم خانواده شهید باید تعهد می‌دادند که پیکر را بدون سر و صدا خاکسپاری کنند. به همین دلیل پیکر برخی شهدای نجف‌آباد در انقلاب در مساجد یا روستاهای اطراف به خاک سپرده شدند. مثل شهید ملک‌حسین خسروی در مسجد صفا و شهید محسن مانی‌مقدم در مسجد امام‌حسن عسگری یا شهید محمد‌حسین حجتی که در روستای همت‌آباد تدفین شد.

*به روایت یکی از مبارزان انقلاب در نجف آباد

[۱] سال۱۳۲۸ در نجف‌آباد متولد شد. از چهره‌های شاخص دوران مبارزات انقلاب بود و سال۵۲ دستگیر و برای نه ماه زندانی ساواک شد. دفعۀ بعد اواخر سال۵۳ دستگیرش کردند و این‌بار به ۲سال زندان محکوم شد. در آستانه انقلاب از زندان آزاد و وارد امور اجرایی انقلاب شد. جزء اولین نیروهای اعزامی به جبهه بود و بعد از شهادت شهید محمد منتظری اولین نماینده نجف ‌آباد در مجلس طی فاجعه هفتم تیر سال۶۰، نماینده مردم این شهر در مجلس شد. در دوره دوم مجلس نیز از نجف‌آباد انتخاب شد و در حال حاضر ساکن قم بوده و به عنوان یکی از چهره‌های شاخص اصلاح‌طلبی شناخته می‌شود.

[۲] بزرگترین پسر خانواده‌ای که چهار پسر و یک داماد‌شان در جنگ شهید شدند. رشته فیزیک دانشگاه علامه‌طباطبایی را ناتمام رها کرد و وارد گود مبارزات انقلاب و کارهای جهاد‌ سازندگی شد. با کفایت و لیاقتی که از خود در جهاد نجف‌آباد نشان داد، به سپاه دعوتش کردند و شد مسئول پشتیبانی و تدارکات سپاه منطقۀ۲ کشور. یازدهم اردیبهشت۶۱ طی عملیات الی‌بیت‌المقدس در سی‌سالگی شهید شد ولی پیکرش هیچ‌وقت برنگشت.

[۳]  – اسفند۶۵ طی عملیات کربلای۵ در سن ۱۸سالگی در حالی که دانش‌آموز هنرستان بود به شهادت رسید.

[۴]  از شاه‌دوست‌های مشهور شهر که برادرش هم در ارتش بود. چند سال پیش فوت کرد و هنوز تصویر شاه را در خانه‌شان دارند.

[۵]  مدلی بی‌سقف از ژیان فرانسوی

[۶] شنیدم آمریکا است. موقعی که پیکر شهید ملک‌حسین خسروی را بیمارستان تحویل نمی‌داد، موحدی خیلی کمک‌مان کرد.

تصاویر دوران انقلاب نجف آباد

تصاویر دوران انقلاب نجف آباد

محرم خونین نجف‌آباد؛ ۲۱ و ۲۲ آذر۵۷