
پاچه های خیس/ داستانی از حاج علی منتظری
پاچه های خیس/ داستانی از حاج علی منتظری اشعه های نیمه جانِ آفتابِ پاییزی مستقیم روی سر وصورت پیرمرد می تابید. دستهایش را که همیشه به پیروی ازسنت پیامبرحنا می بست را به سر و صورت نارنجی رنگش کشید وبعد صدای صلواتِ اهالی شهر فضای ۷۰-۸۰ متری بیابان را پر کرد. استغاثه تمام شده بود.