قصّه كربلا‏
على نظرى‏منفرد‏


‏فصل سوم: در مكه(2)‏

اعزام مسلم بن عقيل به كوفه

امام عليه‏السلام بين ركن و مقام دو ركعت نماز خواند و از خداى متعال طلب خير نمود و بعد مسلم بن عقيل(33) را احضار فرمود و او را از دعوت اهالى كوفه و اظهارات آنان آگاه ساخت، پاسخ نامه اهالى كوفه را به دست او سپرد تا به قصد كوفه حركت كند(34) ، و به او فرمود: «من شما را بسوى مردم كوفه مى‏فرستم و خداى متعال بزودى آنچه را كه مى‏خواهد و براى تو مى‏پسندد، انجام خواهد داد، و اميدوارم كه من و تو در مرتبت و منزلت شهيدان باشيم، پس با استعانت از خدا به طرف كوفه حركت كن و چون به كوفه رسيدى نزد موثق‏ترين اهالى كوفه منزل كن»(35).

مسلم به عقيل از مكه به مدينه آمد، ابتدا به مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رفت و نماز گزارد و پس از اينكه با افراد خانواده‏اش وداع نمود بهمراه دو نفر از قبيله قيس كه به راه آشنا بودند به طرف كوفه حركت كرد، اما راه را گم كردند و همراهان مسلم از شدت تشنگى ناتوان شده از ادامه مسير باز ماندند و ياراى همراهى با مسلم رانداشتند، از اين رو مسلم بن عقيل به تنهائى و با تلاش بسيار از روى نشانه‏ها راه را يافت و براى اجراى فرمان حسين عليه‏السلام بسوى كوفه حركت كرد (36).

نامه مسلم به امام عليه‏السلام

حضرت مسلم از بين راه نامه‏اى به امام حسين عليه‏السلام نوشت و امام را از جريان امر آگاه ساخت و در آن نامه نوشت كه:من در «بطن الخبيت»(37) كه در كنار آب قرار دارد، اقامت كرده‏ام و چون اين سفر را به فال بد گرفته‏ام در صورت امكان امر از اين مأموريت معاف داشته و شخص ديگرى را به كوفه بفرست.

نامه امام عليه‏السلام به مسلم

امام عليه‏السلام به مسلم پاسخ داد:«اما بعد، از آن مى‏ترسم كه انگيزه‏اى جز ترس براى نوشتن اين نامه نداشته باشى! بسوى مأموريتى كه دارى حركت كن! و السلام»(38). (39)

- بعضى از اهل تحقيق بر آنند كه ظن قوى نامه مسلم از بين راه و جواب امام عليه السلام به او صحت ندارد و از موارد ساختگى است، و براى اثبات ساختگى بودن آن اين موارد را ذكر كرده‏اند:

1 - مضيق الخبت چنانچه حموى در معجم البلدان نقل كرده است مكانى است بين مكه و مدينه در حالى كه از روايت استفاده مى‏شود كه مسلم آن دو راهنما را از مدينه اجير نمود، و اين حادثه بين مدينه و عراق اتفاق افتاده، نه بين مكه و مدينه.

2 - اگر مكانى بين مدينه و عراق به اين نامه وجود داشت كه حموى ذكر نكرده، توقف مسلم در آنجا و فرستادن نامه براى امام و آمدن پاسخ بيشتر از ده روز بطول مى‏انجاميد، در حالى كه مورخين فاصله زمانى حركت مسلم از مكه و ورودش به كوفه را بيست روز ذكر كرده‏اند، و محال بنظر مى‏رسد كه بتوان فاصله مكه تا كوفه را در مدت ده روز طى كرد.

3 - در اين نامه به مسلم سلام الله عليه نسبت ترس داده شده و اين با توثيق مسلم و بزرگوارى و مبرز بودن او در فضل، متناقض است.

4 - نسبت دادن ترس به مسلم با سيره‏اى كه از او سراغ داريم منافات دارد زيرا شجاعت او اهل خرد را متحير نموده بلكه او شجاعترين هنگامى كه مسلم نامه را قرائت كرد فرمود: من هرگز بر خودم نمى ترسم ؛ پس حركت كرد تا رسيد به آبى كه مربوط به قبيله طى بود، در آنجا توقف نمود سپس از آن مكان حركت كرد، ناگهان مردى را در حال صيد ديد كه بسوى آهويى تير انداخت و به آن حيوان اصابت كرد و كشته شد، مسلم گفت: دشمن را خواهيم كشت انشاء الله تعالى(40) . بهر حال حضرت مسلم كه در روز نميه ماه مبارك رمضان از مكه حركت كرده بود در روز پنجم شوال وارد كوفه گرديد (41) ، و در خانه مختار بن ابى عبيده ثقفى منزل كرد(42) .

مسلم در خانه مختار

مختار در ميان قبيله و افراد خانواده‏اش مردى بود شريف و داراى همت عالى و اراده قوى كه با دشمنان اهل بيت شديدا" مخالفت مى‏كرد، او را به عقل وافر و رأى صائب مى‏شناختند، و شخصيتى است كه با بريدن از دشمنان و پيوستن به اهل بيت عليهم‏السلام داراى مكارم اخلاقى و ملكات فاصله انسانى گرديده است، او در پيدا و نهان نسبت به اهل بيت عليهم‏السلام اخلاص نشان مى‏داد(43).

علت ورود مسلم به خانه مختار اين بود كه مختار از زعماى شيعه بشمار مى‏رفت، و مسلم اطمينان داشت كه او نسبت به امام حسين عليه السلام مخلص و وفادار است، و ضمنا مختار داماد نعمان بن بشير - حاكم وقت كوفه - بود و بدون ترديد تا زمانى كه مسلم در خانه مختار بود نعمان بن بشير متعرض مسلم نمى شد؛ و اين انتخاب مسلم نشان دهنده احاطه آن بزرگوار به موقعيتهاى اجتماعى است(44) .

چون شيعيان از ورود مسلم بن عقيل به كوفه آگاه شدند، در خانه مختار به ديدن او رفتند و در آنجا اجتماع كردند، و مسلم بن عقيل نامه امام حسين عليه‏السلام را براى افرادى كه به ديدن او آمده بودند، خواند، و از آن گروه عظيم كه شديدا" تحت تأثير پيام امام عليه‏السلام قرار گرفته بودند و اشك مى‏ريختند هجده هزار نفر با مسلم بيعت كردند(45). (46)

سخنان عابس بن ابى شبيب شاكرى(47)

عابس بن ابى شبيب كه در آن جمع حضور داشت بپا خاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت: من از مردم كوفه براى شما صحبت نمى كنم و نمى دانم كه در دلهاى آنان چه مى‏گذرد، و قصد فريب شما را ندارم ولى بخدا سوگند آنچه را كه مى‏گويم چيزى است كه در ضميرم نقش بشته و به آن باور دارم و آن اين است كه در خود اين آمادگى را مى‏بينم كه در هر زمانى كه به كمك من نياز داشته باشيد دريغ نكنم و در ركاب شما با شمشيرى كه در دست دارم با دشمنان مبارزه كنم و در اين راه جز به رضاى خداوندى و ثواب الهى نمى انديشم تا به ديدار خدا بشتابم.

پس از او، حبيب بن مظاهر برخاست و گفت: اى عابس! رحمت خدا بر تو باد كه آنچه در ضمير داشتى در قالب جملاتى كوتاه بر زبان راندى ؛ و در ادامه سخنان خود گفت: بخدا سوگند كه من هم همانند عابس در يارى تو مصمم و استوارم.

و بعد از او سعيد بن عبدالله حنفى قيام كرد و سخنانى شبيه سخنان عابس و حبيب گفت(48).

ماجراى بيعت با مسلم

پس از اين سخنان شورانگيز بود كه شيعيان براى بيعت با مسلم و دادن پاسخ مثبت به نداى امام عليه‏السلام را سختر و استواتر از هميشه به طرف مسلم به عقيل آمدند و بيعت خود را با او منوط به اين هفت محور اصلى اعلام داشتند:

1 - دعوت مردم به كتاب خدا و سنت رسول او.

2 - پيكار با بيدادگران.

3 - دفاع از مستضعفين و رسيدگى به حال محرومين اجتماع.

4 - تقسيم غنائم در ميان مسلمانان بطور مساوى.

5 - رد مظالم به اهلش.

6 - يارى اهل بيت عليه‏السلام.

7 - مسالمت با كسانى كه سر ستيز ندارند، و پيكار با متجاوزين(49) .

نامه مسلم بن عقيل به امام عليه‏السلام

چون اين تعداد از مردم با مسلم بيعت كردند و مسلم بن عقيل به پيروزى اين قيام الهى اطمينان پيدا كرد، طى نامه‏اى براى امام عليه‏السلام نوشت كه: هجده هزار نفر از مردم كوفه با من بيعت كردند؛ و از امام تقاضا نمود به محض وصول نامه، به طرف كوفه حركت كند چرا كه مردم طالب اويند و نسبت به خاندان اموى علاقه‏اى ندارند(50) .

نامه مسلم بن عقيل را - كه نامه اهل كوفه نيز ضميمه آن بود - قيس بن مسهر صيداوى و عابس بن ابى شبيب شاكرى براى امام عليه‏السلام بردند(51) .

سخنان والى كوفه

از طرف ديگر چون خبر ورود مسلم و بيعت مردم به نعمان بن بشير والى كوفه رسيد، به منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى خطاب به مردم كوفه گفت: اى بندگان خدا! تقواى خدا را پيشه خود سازيد و بسوى فتنه و تفرقه حركت نكنيد زيرا موجب ريخته شدن خونها و كشته شدن مردان و غارت شدن اموال آنان خواهد شد. من با كسى كه با من نستيزد نمى جنگم و شما را به جان يكديگر نمى اندازم و به صرف اتهام، كسى را باز داشت نمى كنم، ولى اگر با من دشمنى كنيد و پيمانى را كه بسته‏ايد ناديده بگيريد و با يزيد مخالفت كنيد بخدا سوگند تا زمانى كه شمشير در دست من است با شما خواهم جنگيد هر چند از شما كسى به يارى من برنخيزد، و من اميدوارم كه در ميان شما تعداد افرادى كه حق را مى‏شناسند از افرادى كه گرايش به باطل دارند زيادتر باشد!(52)

پس از سخنان نعمان بن بشير، عبدالله بن مسلم حضرمى كه هم پيمان بنى اميه بود از جاى برخاست و گفت: با اين روش كه تو در پيش گرفته‏اى كارى از پيش نخواهى برد، و اين فتنه جز با سركوب از بين نخواهد رفت، اى نعمان! رأى تو رأى مردم ضعيف و ناتوان است.

والى كوفه در حالى كه از سخنان عبدالله بن مسلم حضرمى برآشفته بود گفت: اگر من از مستضعفين جامعه بشمار آيم ولى در اطاعت خدا باشم بهتر است از اينكه عزيز در معصيت خدا باشم؛ سپس از منبر به زير آمد.

عبدالله بن مسلم كه از سر سپردگان شناخته شده حكومت اموى بشمار مى‏رفت، اولين كسى بود كه به يزيد نامه نوشت و از ورود مسلم بن عقيل نماينده امام حسين عليه‏السلام به كوفه و بيعت چشمگير مردم با او خبر داد، و ضمن اظهار نگرانى خاطر نشان ساخت كه: اگر به كوفه نياز دارى، مردى قوى و صاحب اراده‏اى را به آنجا گسيل دار تا فرامين تو را به كار بندد و همچون تو با دشمنان تو رفتار كند، نعمان بن بشير يا مردى ناتوان و سست اراده است و يا چنين وانمود مى‏كند، و به درد اين كار نمى خورد.

پس از عبدالله بن مسلم، ساير جيره خواران حكومتى از قبيل عمارة بن وليد و عمر بن سعد بن ابى و قاص نامه‏هاى مشابهى براى يزيد فرستادند(53) .

سرجون غلام معاويه

پس از اينكه اين نامه‏ها به دست يزيد رسيد، سرجون(54) - غلام وفادار پدرش - را احضار كرد و او را از ماجراى مسلم بن عقيل و بيعت مردم كوفه با او و عدم قاطعيت نعمان بن بشير آگاه ساخت و در مورد انتخاب والى جديد كوفه از او نظر خواهى كرد.

سرجون به او گفت: اگر پدرت معاويه اكنون زنده مى‏شد، نظر او را در اين مورد به كار مى‏بستى ؟!

يزيد پاسخ داد: آرى .

سرجون كه مى‏دانست يزيد از عبيدالله بن زياد كينه‏ها به دل دارد براى اينكه او را رام كند، فرمان معاويه را كه قبل از مردنش براى عبيدالله بن زياد نوشته و حكومت كوفه را به او داده بود بيرون آورد و به يزيد نشان داد و گفت: نظر معاويه در مورد عبيدالله بن زياد چنين بود، و اينك كه سراسر كوفه را آشوب فرا گرفته است بايد حكومت بصره و كوفه را يكجا به عبيدالله بن زياد واگذار كنى تا بتواند مخالفان حكومت را در اين دو پايگاه مهم به جاى خود بنشاند.

يزيد پيشنهاد سرجون را پذيرفت و طى فرمانى حكومت كوفه و بصره را به عبيدالله بن زياد - كه در آن وقت والى بصره بود - واگذار كرد و فرمان را بهمراه نامه‏اى توسط مسلم بن عمرو باهلى(55) براى عبيد الله بن زياد فرستاد(56) .

نامه يزيد به عبيدالله

يزيد نامه‏اى براى عبيد الله نوشت كه در آن آمده بود: افرادى كه روزى مورد ستايش قرار مى‏گيرند، روز ديگر به ننگ و نفرين دچار مى‏شوند، و چيزهايى ناپسند به صورت مطلوب و دل پسند در مى‏آيند(57) و تو در مقام و منزلتى قرار دارى كه شايسته آنى! به قول شاعر عرب: «تو بالا رفتى و از ابرها پيشى گرفتى و بر فراز آنها مقام كردى، كه براى تو جز مسند خورشيد جايگاهى نيست (58)

و در اين نامه به او فرمان داد كه در عزيمت به كوفه شتاب كند و مسلم بن عقيل را پس از دستگيرى، كشته و يا تبعيد نمايد(59) .

سخنان عبيدالله بن زياد

پس از اينكه نامه يزيد در بصره به دست عبيدالله بن زياد رسيد، دستور داد تا فرستاده امام عليه السلام را كه حامل نامه براى اشراف و بزرگان بصره بود گردن زدند و بعد در مسجد شهر به منبر رفته خطبه خواند و گفت: «يزيد، ولايت كوفه را به من واگذار نموده است و من فردا از بصره به طرف كوفه حركت خواهم كرد(60) ، بخدا سوگند كه سختيها به من نزديك نخواهند شد و پيش آمدهاى روزگار مرا متزلزل نخواد كرد، با هر كسى كه با من از در دشمنى در آيد خصومت مى‏كنم و با كسى كه قصد ستيز با مرا دارد خواهم جنگيد و شربت مرگ را به كام او خواهم ريخت، من برادرم عثمان بن زياد را در غياب خود به حكومت بصره مى‏گمارم، مبادا با او مخالفت كنيد كه بخدا سوگند در كشتن افراد مخالف، مصمم و راسخم و افراد نزديك را به جاى افراد دور به عقوبت مى‏رسانم! با من راست باشيد و با من مخالفت نكنيد!»(61).

حركت عبيدالله بسوى كوفه

عبيدالله بن زياد بهمراه مسلم بن عمرو باهلى، منذرين جارود، شريك بن اعور حارثى(62) و عبدالله بن حارث بن نوفل و پانصد مرد بصرى چنان با شتاب مسير كوفه را طى مى‏كرد كه وقتى ديد شريك بن اعور و عبدالله بن حارث ياراى همركابى با او را ندارند، آنها را در ميان راه تنها گذارد و خود با ساير همراهانش به حركت ادامه داد، اين دو مى‏خواستند كه ابن زياد ديرتر از موعد مقرر به كوفه برسد تا شايد ورق برگردد ولى او از بيم آنكه امام عليه‏السلام بر او سبقت گرفته و زودتر وارد كوف شود، با شتاب بيشتر فاصله بصره تا كوفه را طى مى‏كرد تا اينكه در «قادسيه» غلام او مهران نيز از ادامه مسير باز ماند و ابن زياد هر چه تلاش گذارد و با لباس مبدل به راه خود ادامه داد.

نوشته‏اند كه: ابن زياد جامه يمانى بر تن كرد و عمامه سياه رنگى بر سر گذاشت تا كسى او را نشناسد و دوستداران امام عليه‏السلام او را اشتباها" به جاى امام بگيرند! او با اين تغيير لباس از هر پست بازرسى عبور مى‏كرد، مردم مى‏پنداشتند كه او حسين بن على است و به او مرحبا گفتند و ابن زياد به روى خود نمى آورد و ساكت بود(63) .

ورود عبيدالله به كوفه

ابن زياد چون به نزديكى كوفه رسيد، تا فرا رسيدن شب درنگ كرد و بعد وارد كوفه شد از آن ناحيه‏اى كه نزديك نجف است، در اين اثنا زنى بانگ برداشت كه: بخداى كعبه سوگند كه اين پسر پيامبر است، و مردم فريب خورده از شوق به فرياد آمدند و در حالى كه اطراف او را گرفته بودند گفتند: ما جمعيتى افزون بر چهل هزار نفر با تو خواهيم بود(64) .

ولى اين مردم ساده دل وقتى بخود آمدند كه ابن زياد پرده از صورت خود برداشت و خطاب به آنان گفت كه: من عبيدالله بن زياد هستم!

مردم كوفه كه سخت غافلگير شده بودند بر روى هم ريختند و در زير دست و پا لگد مال شدند، و ابن زياد وارد دار الاماره شد(65) .

نوشته‏اند كه: مسلم بن عمرو باهلى هنگامى كه كثرت جمعيت و ازدحام مردم فريب خورده كوفه را در اطراف ابن زياد ديد، بانگ برداشت كه: دور شويد و كناره گيريد كه او امير عبيدالله بن زياد است، و ابن زياد به راهش ادامه داد تا پشت قصر دار الاماره رسيد(66).

همراهان ابن زياد از نعمان بن بشير و همراهانش كه در قصر دار الاماره بودند خواستند كه در را به روى آنها بگشايند، نعمان بن بشير كه فكر مى‏كرد امام عليه‏السلام با همراهانش قصد ورود به دار الاماره را دارند خطاب به ابن زياد گفت كه: تو را بخدا سوگند مى‏دهم كه از قصر دور شوى، بخدا سوگند امانتى را كه به من سپرده شده است به دست تو نخواهم سپرد، و من هرگز به جنگ كردن به تو تمايلى ندارم ؛ و فكر مى‏كرد كه مخاطب او، امام عليه‏السلام است.

در اين هنگام مردى از ميان جمعيت فرياد برآورد كه: اين پسر مرجانه عبيدالله بن زياد است. مردم با شنيدن اين سخن، از ابن زياد فاصله گرفتند و متفرق شدند و نعمان بن بشير كه تازه بخود آمده و به اشتباه خود پى برده بود در قصر را گشود و ابن زياد وارد دار الاماره شد(67) .

خطبه عبيدالله در كوفه

صبح روز بعد ابن زياد دستور داد كه مردم كوفه در مسجد جمع شوند و طى خطبه‏اى به آنان گفت: يزيد حكومت شهر شما را به من سپرده است تا از بيت المال حفاظت كنم و طبقه مظلوم و محروم را حمايت كنم و با كسانى كه از فرامين صادره اطاعت مى‏كنند مانند پدرى مهربان رفتار نمايم و شمشيرم را بر روى كسانى خواهم كشيد كه سر از فرمان من بپيچند، از خشم من بترسيد و بدانيد كه من مرد عملم و به گفتار بسنده نمى كنم(68) .

تهديد و ارعاب

ابن زياد به محض ورود به كوفه و تكيه زدن به مسند حكومت، براى زهر چشم گرفتن از مردم كوفه، دستور دستگيرى و باز داشت و كشتار جمعى از سرشناسان كوفه را صادر كرد تا روحيه انقلابى مردم را متزلزل كرده و هواى قيام را از سر آنها بيرون كند، و در روز دوم ورودش به كوفه دستور داد تا مردم در مسجد شهر اجتماع كنند و خود با هيئتى كاملا متفاوت كه معمولا در ميان مردم ظاهر مى‏گشت، بر افراز منبر نشست و در خطبه‏اى تهديدآميز خاطر نشان كرد كه: احساس مى‏كنم اين مشكل جز با شدت عمل از ميان نخواهد رفت، بدانيد كه من بى گناه را به جاى گناهكار و مردم حاضر را به جاى افراد غائب كيفر خواهم كرد! و شما را به جاى خود خواهم نشاند!

در اين اثناء، مردى از اهالى كوفه به نام اسد بن عبدالله المرى بپا خاست و در رد سخنان ابن زياد گفت: اى امير! خداى متعال مى‏فرمايد (و لا تزر وازرة وزر اخرى )(69) «هيچ گنهكارى حامل گناه ديگرى نيست»، و هر كس بايد در برابر عملى كه كرده است پاسخگو باشد، بر توست كه بگويى و بر ماست كه بشنويم ولى به زشتى با ما عمل مكن پيش از آنكه از تو نيكى ديده باشيم.

ابن زياد از ادامه سخن بازماند و از منبر بزير آمد و به دار الاماره رفت(70) .

و نوشته‏اند كه ابن زياد در اثناى سخن گفت: حرف مرا به اين مرد هاشمى برسانيد تا ار خشم من بپرهيزد؛ و مرادش از مرد هاشمى، حضرت مسلم به عقيل عليه‏السلام بود(71)

برخورد با مأموران و جاسوسان حكومتى

عبيدالله بن زياد با مأموران حكومتى و جاسوسان و بازرسان (عرفاء)(72) بناى بدرفتارى و سختگيرى را گذارد و از آنها خواست تا اسامى افراد غريبى كه وارد شهر مى‏شوند و مردمى كه با حكومت يزيد سر سازش ندارند و در حقانيت خلافت او ترديد مى‏كنند و افرادى كه بناى مخالفت و تفرقه افكنى دارند، گزارش كنند، و اگر كسى از اين امر سرپيچى كند و بموقع گزارشهاى لازم را تسليم ننمايد و دشمنان يزيد را معرفى نكند، نه تنها مقررى او از بيت المال قطع خواهد شد بلكه خون و مال او مباح و مقابل خانه‏اش به دار آويخته مى‏گردد! و يا اينكه تبعيد به «زاره»ميشود(73) . (74)

مسلم در خانه هانى

چون مسلم بن عقيل از آمدن عبيدالله به كوفه مطلع و از سخنان او در مسجد جامع و آنچه با جاسوسان در ميان گذارده بود، آگاه شد، از خانه مختار - كه در آن سكونت داشت - بيرون آمد و به خانه هانى بن عروه(75) رفت و پيرون امام عليه‏السلام مخفيانه در خانه هانى به ملاقات آن جناب مى‏رفتند و به يكديگر سفارش مى‏كردند كه اين امر را از ديگران پنهان نگاه دارند(76)

علت اين جابجايى اين بود كه محل اقامت مسلم مخفى نگاه داشته شود زيرا او بيمناك بود كه مبادا پيش از آنكه به رسالت خود جامه عمل بپوشاند توسط مأموران ابن زياد دستگير گردد(77) .

نوشته‏اند كه: پس از اينكه مسلم بن عقيل در خانه هانى بن عروه اقامت كرد و تعداد بيعت كنندگان با او به 25 هزار نفر رسيد تصميم بر خروج گرفت ولى هانى به او گفت كه: در اين كار شتاب مكن(78)

شريك بن اعور در كوفه

قبلا گفتيم كه شريك بن اعور به هنگام عزيمت ابن زياد از بصره به طرف كوفه با او همراه بود و در اثناى راه از طى مسير بازماند و فكر مى‏كرد كه ابن زياد او را تنها نخواهد گذارد و در ورود ابن زياد به كوفه تأخير خواهد افتاد.

چون شريك وارد كوفه شد و از جريان امور مطلع گرديد، سراغ هانى بن عروه رفت و در خانه او اقامت گزيد(79) و هانى را ترغيب و تشويق مى‏كرد تا در اجراى دستورات مسلم كوتاهى نكند و اسباب كار را براى او فراهم سازد(80) .

عيادت عبيدالله از هانى و شريك

چون هانى بن عروه بيمار گشت و عبيدالله بن زياد براى عيادت به نزد او آمد، عمارة بن عبدالسلولى به هانى گفت: يكى از اهداف، از ميان برداشتن اين عامل سرسپرده حكومت اموى است و خداى بزرگ اينك اين فرضت را در اختيار ما گذارده است كه اين قربانى را كه با پاى خود به قربانگاه آمده است از ميان برداريم و ضربه‏اى كارى به پيكره حكومت يزيد وارد كنيم.

هانى كه پايبند اصول اخلاقى بود، در پاسخ او گفت: دوست ندارم كه او در خانه من به قتل برسد چرا كه ميهمان من است.

ابن زياد كه جهت عيادت هانى آمده بود بدون آنكه كوچكترين آسيبى ببيند، آن خانه را ترك گفت.

چند روزى از اين ماجرا نگذشته بود كه شريك بن اعور نيز بيمار شد و او هم در خانه هانى بن عروه بشر مى‏برد و مورد احترام عبيدالله بن زياد و ديگر امراى حكومتى بود، عبيدالله پيكى را به نزد شريك گسيل داشت تا به او بگويد كه امشب به عيادت او خواهد آمد، شريك كه ديد فرصت مناسبى براى از بين بردن عبيدالله بن زياد پيدا كرده است به مسلم بن عقيل گفت كه: ابن زياد امشب به عيادت من خواهد آمد، وقتى وارد خانه شد و در كنار بستر من نشست او را غافلگير كرده و از ميان بردار و زمام درا الاماره را در دست بگير، مطمئن باش كسى در اين امر با تو مخالفت نخواهد كرد و من هم هنگامى كه بهبود يافتم به بصره خواهم رفت و مردم بصره را با تو همراه خواهم كرد(81) .

شريك و نقشه قتل عبيدالله

هنوز شريك با مسلم بن عقيل گرم سخن بود كه دق الباب شد و خبر آوردند كه امير بر در خانه است. مسلم در گوشه‏اى از خانه پنهان شد و عبيدالله بن زياد با غلامش مهران وارد خانه گرديد و در كنار شريك نشست و به پرس و جوى احوال او پرداخت.

شريك لحظه شمارى مى‏كرد تا مسلم از مخفيگاه خود بيرون آيد و به ابن زياد حمله كرده و او را به هلاكت برساند ولى انتظار او سودى نداشت، شريك كه بر آشفته بود عمامه خود را از سر بر مى‏داشت و بر زمين مى‏نهاد و باز آن را بر سر مى‏نهاد و اين كار را تكرار مى‏كرد، و چون ديد كه از مسلم خبرى نشد، بطورى كه مسلم صداى او را بشنود به قرائت اشعار پرداخت تا جايى كه رو به مخفيگاه مسلم كرد و گفت: سيراب كنيد او (ابن زياد) را اگر چه به مرگ من منتهى گردد(82) .

عبيدالله به زياد كه از حركات شريك، شگفت زده شده بود رو به هانى بن عروه (صاحب خانه) كرده گفت: گويا پسر عموى تو هذيان مى‏گويد.

هانى گفت: شريك از آن روزى كه بيمار شده با خود حرف مى‏زند و نمى داند كه چه مى‏گويد(83)

آگاه شدن مهران غلام عبيدالله از ماجرا

شريك در جريان گفتگويش با مسلم بن عقيل خاطر نشان ساخته بود كه: وقتى گفتم به من آب بدهيد، از مخفيگاه خارج شو و كار عبيدالله را يكسره كن ؛ هنگامى كه عبيدالله براى عيادت شريك وارد خانه هانى شد و در كنار شريك نشست، مهران بالاى سر عبيدالله به رسم احترام ايستاده بود، شريك كه وقت را مناسب مى‏ديد گفت:

مرا سيراب كنيد.

كنيزكى در حالى كه قدحى آب در دست داشت تا براى شريك ببرد، چشمش به مسلم افتاد كه در مخفيگاه بسر مى‏برد، پايش لغزيد، شريك دوباره گفت: مرا سيرات كنيد.

چون حركتى مشاهده نكرد براى بار سوم صدا زد و گفت: واى بر شما! مرا سيراب كنيد اگر چه به قيمت جان من تمام شود.

مهران غلام ابن زياد با زيركى دريافت كه توطئه‏اى در كار است و دست عبيدالله را فشرد و عبيدالله بسرعت از جاى خود برخاست، شريك گفت: اى امير! مى‏خواستم به شما وصيت كنم! عبيدالله گفت: دوباره براى ديدنت خواهم آمد.

مهران پس از خارج شدن از خانه به عبيدالله گفت: شريك تصميم به كشتن تو گرفته بود، عبيدالله با ناباورى گفت: چگونه امكان دارد كه او چنين خيالى را در مورد من داشته باشد در حالى كه من در حق او محبتها كرده‏ام و پدرم نيز در حق هانى از هيچ محبتى فروگذار نكرده است ؟!

مهران به او اطمينان داد كه مطلب همان است كه به او گفته است (84).

علت خوددارى مسلم از قتل عبيدالله

پس از خروج عبيدالله از خانه هانى، مسلم از مخفيگاه خود بيرون آمد و شريك با بر آشفتگى علت عدم اقدام او را جهت كشتن عبيدالله پرسيد، مسلم در پاسخ گفت: دو عامل مرا از اين كار باز داشت: اول آنكه هانى كراهت داشت كه عبيدالله در خانه او كشته شود، دوم آنكه حديثى بود كه مردم از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرده‏اند كه: «ايمان، مكر و حيله رامهار مى‏كند، و مؤمن اهل حيله نيست» (85).

شريك گفت: بخادا سوگند كه اگر او را مى‏كشتى، مردى قاسق و كافر و بدكارى را كشته بودى(86) .

و برخى نقل كرده‏اند كه: پس از خروج عبيدالله بن زياد از خانه هانى بن عروه، مسلم از مخفيگاه خود خارج شد در حالى كه شمشيرى در دستش بود، شريك از او پرسيد كه: چه چيزى تو را از كشتن عبيدالله باز داشت ؟

مسلم در پاسخ گفت: هنگامى كه از مخفيگاه خود بيرون آمدم زنى (شايد همان كنيزى كه قدح آب در دست داشت) نزديك آمد و گفت: تو را بخدا سوگند مى‏دهم كه عبيدالله بن زياد در خانه ما كشته نشود، و گريست، و من هم شمشيرم را رها كردم و نشستم.

هانى گفت: اى واى بر او كه هم مرا كشت و هم خود را و ناخواسته از چيزى كه مى‏گريختم با آن روبرو شدم(87)

وفات شريك بن اعور

برخى از مورخين نوشته‏اند كه: شريك بن اعور سه روز پس از اين ماجرا، در گذشت و عبيدالله بر جنازه او نماز خواند، و چون دريافت كه شريك، مسلم را بر كشتن او ترغيب نموده بود گفت: بخدا سوگند كه ديگر جنازه هيچ عراقى نماز نخواهم خواند و اگر قبر پدرم زياد (88) در آنجا كه شريك دفن شده است، نبود، هر آينه قبر او را نبش كرده چسدش را بيرون مى‏آوردم(89) .

و باز نوشته‏اند كه: چون عبيدالله بن زياد از نزد شريك به دارالاماره باز گشت، شخصى به نام مالك بن يربوع تميمى نامه‏اى به دست او داد كه آن را از دست عبدالله بن يقطر گرفته بود، و در آن نامه به امام حسين عليه‏السلام نوشته شده بود كه: گروهى از اهل كوفه با شما بيعت كرده‏اند، چون نامه به شما رسيد، شتاب كن، شتاب! زيرا كه مردم با شمايند و رغبتى نسبت به يزيد ندارند (90)

ابن زياد دستور داد تا عبدالله بن يقطر را به قتل برسانند (91).

معقل، جاسوس عبيدالله

عبيدالله كه از مخفيگاه مسلم آگاهى نداشت، معقل (92) را نزد خود فراخواند و سه هزار درهم به او داد و فرمان داد كه با شيعيان ملاقات كرده و خود را بعنوان مردى از شام و غلامان ذو الكلاع معرفى نمايد و بگويد: خدا به سبب حب اهل بيت رسولش نعمتها به من عطا نموده است، و بگويد: شنيده‏ام مردى از ياوران امام حسين به اين شهر آمده است كه مردم را به بيعت با او تشويق مى‏نمايد و در نزد من مالى است كه مى‏خواهم آن مرد را ملاقات نموده و اين مال را به او بسپارم!

معقل از دار الاماره بيرون آمد و داخل مسجد جامع اعظم كوفه شد و مسلم بن عوسجه اسدى (93) را ديد كه مشغول نماز است؛ چون از نماز فارغ شد، معقل حال خود را براى او بيان كرد و مسلم بن عوسجه براى او دعاى خير و طلب توفيق كرد و او را به نزد مسلم بن عقيل سلام الله عليه برد.

معقل مالى را كه به همراه داشت به مسلم سپرد و با او بيعت كرد؛ مسلم بن عقيل، مال را به ابو ثمامه صائدى تسليم نمود. ابو ثمامه، مردى بصير و شجاع و از بزرگان شيعه بود و حضرت مسلم او را براى اخذ اموال و خريد سلاح معين كرده بود.

معقل از آن روز به بعد به مخفيگاه مسلم رفت و آمد مى‏كرد و هيچكس مانع او نمى شد، و او هم اخبار را گرفته و هر شامگاه براى ابن زياد گزارش مى‏كرد (94).

توطئه عليه هانى بن عروه

همين كه عبيدالله از مكان مسلم بن عقيل در خانه هانى بن عروه آگاهى يافت تصميم به دستگيرى هانى گرفت چرا كه خانه او مركز تجمع شيعيان و مقر سفير امام حسين عليه‏السلام شده بود (95) و او به بهانه بيمارى از رفتن به نزد عبيدالله بن زياد نيز خوددارى مى‏كرد.

ابن زياد، محمد به اشعث (96) و اسما بن خارجه - و به روايتى عمرو بن حجاج زبيدى(97) - را نزد خود خواند و از علت نيامدن هانى به قصر دارالاماره سؤال كرد، آنها گفتند كه او بيمار است، عبيدالله گفت: ولى به من خبر رسيده است كه او بهبودى پيدا كرده و در خانه‏اش مى‏نشيند، شما به ملاقات او برويد و به او خاطر نشان سازيد تا وظيفه خود را در قبال ما به انجام برساند و به ديدار ما

به دارالاماره بيايد (98).

دستگيرى هانى بن عروه

آنان به ديدار هانى رفتند در حالى كه او به هنگام شامگاه در جلوى خانه‏اش نشسته بود، به او گفتند: چرا از ملاقات با امير خوددارى مى‏كنى در حالى كه او هميشه به ياد توست و به ما مى‏گفت: بيمارى نمى گذارد كه من به نزد عبيدالله بيايم.

گفتند: به عبيدالله خبر رسيده است كه هر شامگاه در جلوى خانه ات مى‏نشينى و تأخير در ملاقات با امير، خشم او را در پى خواهد داشت و اين بى حرمتى را بر نمى تابد! از تو مى‏خواهيم كه بر مركبت سوار شده و به همراه ما به ملاقات امير بشتابى.

هانى كه ديگر نمى توانست بهانه‏اى بياورد، لباس پوشيده بر مركب خود سوار شد و به همراه آنان به طرف قصر دارالاماره حركت كرد، در نزديكيهاى قصر احساس كرد كه توطئه‏اى در كار است لذا به حسان بن اسما بن خارجه گفت كه: اى پسر برادرم! من از اين مرد (عبيدالله بن زياد) هراس دارم، تو چه فكر مى‏كنى ؟ گفت: اى عمو! بخدا سوگند كه من بر جان تو بيمناك نيستم و خود موجبات بدگمانى او را نسبت به خود فراهم مساز؛ و حسان نمى دانست كه عبيدالله به چه منظورى هانى بن عروه را به نزد خود فراخوانده است.

بهر حال هانى بر عبيدالله بن زياد وارد شد، چون چشم ابن زياد بر او افتاد، زير لب زمزمه كرد كه: قربانى به پاى خود به قربانگاه آمده است! (99) چون هانى نزديك ابن زياد رسيد ديد كه شريح قاضى در كنار او نشسته است، عبيدالله رو به شريح كرد و اين شعر را قرائت كرد كه:

اريد حباءه و يريد قتلى
عديرك من خليل من مراد (100)

و بعد هانى را مورد لطف و مجبت خود قرار داد.

هانى گفت: اى امير! مگر چه پيش آمده است كه اينگونه سخن مى‏گوئى ؟!

عبيدالله گفت: اين چه آشوبى است كه در خانه خود براى يزيد و مسلمانان بر پا كرده‏اى ؟ مسلم بن عقيل را در خانه ات جا داده‏اى و در خانه‏هاى اطراف براى او اسلحه و نيروى نظامى فراهم آورده‏اى و گمان مى‏كنى كه اين امور از نظر تيزبين من و جاسوسان حكومتى مخفى مى‏ماند ؟!

هانى گفته‏هاى عبيدالله را انكار كرد و گفت: مسلم در خانه من نيست.

چون گفتگوى عبيدالله با هانى به درازا كشيد و حالت مشاجره به خود گرفت، دستور داد معقل - كه جاسوس حكومتى بود - را احضار كنند.

هنگامى كه معقل در آنجا حضور يافت، عبيدالله پرسيد كه: او را مى‏شناسى ؟

هانى كه از ديدن معقل به سختى تكان خورده بود گفت: آرى! و همانجا بود كه به اشتباه خود و دوستانش پى برد و دانست كه او براى عبيدالله جاسوسى مى‏كرده است.

پس از لحظاتى سكوت، به ابن زياد گفت:حرف مرا باور كن، بخدا سوگند كه قصد گفتن دروغ ندارم، من او را به خانه‏ام دعوت نكرده‏ام و از مأموريت او اطلاعى نداشتم، او به من مراجعه كرد و خواسته در خانه من سكونت كند و من شرم كردم كه ميهمان را از خانه خود برانم و كار به اينجا كشيده كه به تو گزارش كرده‏اند، اگر مايل باشى كه تو پيمان مى‏بندم و گروگانى نزد تو مى‏سپارم كه به خانه باز گردم و او را از سراى خويش بيرون كنم تا به هر نقطه‏اى را كه مى‏خواهد، برود.

عبيدالله گفت: بخدا سوگند كه تو از من جدا نخواهى شد تا اينكه او را در نزد من حاضر كنى.

هانى گفت: بخدا سوگند كه تن به چنين كارى نخواهم داد، تو از من مى‏خواهى كه ميهمان خود را به دست تو بسپارم تا فرمان به قتل او دهى ؟!

عبيدالله بر سخن خود پا فشارى مى‏كرد، و هانى نيز پاسخ خود را تكرار مى‏كرد (101).

برخى نوشته‏اند كه هانى به عبيدالله گفت: بخدا سوگند حتى اگر مسلم اينك در جنگ من بود، او را به تو تسليم نمى كردم (102).

و بعضى نوشته‏اند كه هانى به درشتى در پاسخ عبيدالله گفت: تو با اهل بيت و خدم و حشم بسوى شام رهسپار شو! زيرا كسى به اين ديار آمده است كه از تو و يزيد به حكومت سزاوارتر است (103).

هانى و مسلم بن عمرو باهلى

و چون مشاجره ميان هانى و عبيدالله به درازا كشيد، مسلم به عمرو باهلى - كه از سرسپردگان حكومت اموى بود و يزيد او را از شام به كوفه نزد عبيدالله فرستاده بود - از عبيدالله خواست كه اجازه بدهد تا با هانى صحبت كرده و او را قانع كند تا مسلم را تسليم نمايد! عبيدالله اجازه داد و او با هانى در گوشه‏اى از قصر كه عبيدالله آنها را مى‏ديد و صداى آنان را هنگامى كه بلند مى‏شد بخوبى مى‏شنيد، به صحبت نشست.

او با وعده و وعيد مى‏خواست هانى را به همدستى با عبيدالله ترغيب كند و او را از خشم سلطان بر حذر دارد.

مسلم بن عمرو به هانى گفت: تو را بخدا سوگند بى جهت خود را به كشتن مده و بلا را بر خود و خاندان خود وامدار! اين مرد (مسلم بن عقيل) پسر عموى اينهاست، او را نمى كشند و آسيبى به او نمى رسانند! مسلم را به آنها تسليم كن و مطمئن باش كه اين كار براى تو ننگى به بار نخواهد آورد!

هانى مى‏دانست كه تسليم مسلم بن عقيل كار بسيار نكوهيده‏اى است و اگر عمال حكومتى بر مسلم دست پيدا كنند مسلما او را به قتل مى‏رسانند و اين مايه ننگ براى او و خاندان اوست كه به دست خود ميهمان خود را تسليم دشمن نمايد، لذا در پاسخ او گفت: بخدا سوگند كه براى من بزرگتر از اين ننگى نيست كه مسلم بن عقيل كه ميمهمان من است و فرستاده فرزند رسول خداست، به عبيدالله تسليم كنم در حالى كه من زنده‏ام و بازوى قوى و ياران فراوانى دارم. بخدا سوگند كه حتى اگر تنها بودم و ياورى هم نداشتم هرگز او را تسليم نمى كردم.

اين سخن، سخن آزادگان و رادمردانى است كه حيات خود را فداى ارزشهاى انسانى مى‏كنند و در برابر چيزى كه شرافت آنان را لكه دار مى‏كند، فروتنى روا نمى دارند (104)

ضرب و جرح هانى

برخى نوشته‏اند هنگامى كه هانى به عبيدالله گفت كه: صلاح تو در اين است كه خدم و حشم خود را بسوى شام گسيل دارى و تو در امانى كه به هر جا كه مى‏خواهى بروى، مهران - غلام عبيدالله - بانگ برداشت كه: واذلاه! اين چه خوارى است كه اين بنده (اشاره به هانى) تو را در قلمرو حكومتت، امان مى‏دهد؟!

عبيدالله بانگ برداشت كه: او را بگير!

مهران دو گيسوى هانى را گرفت و عبيدالله با عصائى كه در دست داشت به بينى و پيشانى و صورت هانى مى‏زد تا اينكه بينى او شكست و لباسش خون آلود شد و پوست و گوشت صورتش بر محاسنش فرو ريخت و از شدت ضربات وارده، عصا شكست.

هانى براى دفاع از خود دست به قبضه شميشير برد و آن را از نيام بيرون كشيد ولى او را گرفتند. عبيدالله به هانى گفت: مگر تو حرورى (105) هستى كه بر حكومت يزيد خروج مى‏كنى و دست به شمشير مى‏برى ؟! تو با اين كار خونت را حلال و كشتنت را مباح شمردى!

پس فرمان داد تا او را در محلى از قصر زندانى كردند.

اسماء بن خارجه كه از اين عمل عبيدالله به خشم آمده بود از جاى برخاست و گفت: اى پيمان شكن! او را رها كن! به ما گفتى كه او را به نزد تو آوريم و تو به جان او افتادى و اينك قصد كشتن او را كرده‏اى ؟!

عبيدالله فرمان داد تا او را نيز زدند.

محمد بن اشعث (يكى از همراهان اسماء) كه اوضاع را چنين ديد گفت: رأى امير را بپسنديم چه به سود ما باشد و چه به زيان ما! (106)

قيام قبيله مذحج

چون عمرو بن حجاج شايعه قتل هانى توسط عبيدالله را شنيد، با افراد قبيله مذحج به طرف قصر دارالاماره حركت كرد و قصر را به محاصره خود درآورد و فرياد زد: من عمرو بن حجاج هستم و اينها سواران قبيله مذحج و بزرگان آنهايند، آنها از خط اطاعت بيرون نرفته و از جماعت كناره نگرفته‏اند، به آنها خبر رسيده است كه بزرگ آنها كشته شده و اين كار براى آنها گران آمده است.

عبيدالله كه وضع را نابسامان ديد از شريح قاضى خواست تا هانى را ملاقات كند و افراد قبيله هانى را از زنده بودن او آگاه سازد.

چون شريح به ملاقات هانى رفت، هانى فرياد برآورد كه: اى خدا! اى مسلمانان! مگر افراد قبيله من مرده‏اند؟! افراد با ايمان كجايند؟ اهل بصيرت كجا رفته‏اند؟! و اين در حالى بود كه خون از محاسن سفيدش مى‏ريخت.

در اين اثناء صداى فريادى از بيرون به گوش هانى رسيد و گفت: گمان مى‏كنم كه اين فريادها از قبيله مذحج و پيروان منند، اگر ده نفر از آنان وارد قصر شوند، مرا نجات خواهند داد.

شريح پس از شنيدن اين سخنان بيرون رفت و خطاب به افراد قبيله مذحج گفت به فرمان امير به ملاقات هانى رفتم و او را زنده يافتم!

عمرو بن حجاج و يارانش بدون آنكه توضيح بيشترى از شريح قاضى بخواهند، گفتند: اينك كه هانى كشته نشده است، خداى را سپاس مى‏گوئيم! سپس اطراف قصر را خالى كرده و به محل خود باز گشتند (107).

خطبه ابن زياد

عبيدالله پس از دستگيرى هانى با جمعى از بزرگان كوفه و مأموران حكومتى به مسجد شهر رفت و به ايراد خطبه پرداخت و در ضمن سخنان خود گفت: اى مردم! از طاعت خدا و طاعت پيشوايان خود غافل نشويد و از اتفاق و اتحاد به اختلاف و جدائى روى نياوريد تا موجبات خوارى خود را فراهم نساخته و جان و مال خود را در معرض قتل و تاراج قرار ندهيد! و برادر شما كسى است كه به راستى با شما سخن گفته و از سرانجام كار آگاهتان ساخته است.

هنوز عبيدالله از منبر به زير نيامده بود كه شنيد گروهى فرياد مى‏زنند: مسلم بن عقيل آمد! مسلم بن عقيل آمد!

عبيدالله از بيم جان فورا مسجد را ترك گفته و وارد قصر حكومتى خود شد و دستور داد تا درهاى قصر را بستند.

عبدالله بن حازم مى‏گويد: من از طرف مسلم بن عقيل مأموريت داشتم تا در قصر عبيدالله بن پرس و جو پرداخته و در مورد هانى بن عروه تحقيق كنم كه بر سر او چه آمده است؟ و من اولين كسى بودم كه مسلم بن عقيل را از جريان كار آگاه ساختم و ديدم كه گروهى از زنان قبيله مراد فرياد مى‏زنند كه: يا عبرتاه! يا ثكلاه!

من بر مسلم به عقيل داخل شدم و او را از دستگيرى هانى آگاه ساختم و او به من دستور داد تا يارانش را كه در خانه‏هاى اطراف محل سكونت او گرد آمده بودند، فرا خوانم.

پس ياران مسلم كه تعدادشان حدود چهار هزار نفر بود با شعار «يا منصور امت» (108) اطراف او را گرفتند.

قيام مسلم و محاصره دارالاماره

مسلم بن عقيل براى روياروئى با عبيدالله، عبدالرحمن بن عزيز كندى را بعنوان فرمانده سوار نظام قبيله ربيعه، و مسلم بن عوسجه را بعنوان فرمانده پياده نظام قبيله مزجح و اسد انتخاب كرد، و سپس فرماندهي قبيله تميم و همدان را به ابوثمامه صائدى، و مسئوليت تجهيز و فرماندهى مردان مدينه را به عباس بن جعده جدلى سپرد، و خود با يارانش به طرف قصر دارالاماره حركت كرد و آن را به محاصره در آورد.

عبدالله بن حازم كه شاهد عينى ماجرا بوده است، سوگند ياد مى‏كند كه ديرى نگذشت مسجد و بازار شهر از جمعيت موج مى‏زد و عبيدالله كه از بيم جان به قصر دارالاماره پناه برده بود، تلاش مى‏كرد كه درهاى قصر به روى مسلم و يارانش باز نشود (109)

نقشه عبيدالله براى شكستن حلقه محاصره

هنگامى كه قصر دارالاماره به محاصره حضرت مسلم و يارانش در آمد سى نفر از شرطى‏ها(110) و بيست هزار نفر از اشراف كوفه در كاخ عبيدالله بسر مى‏برند و از بالاى قصر آن جمعيت انبوه را تماشا مى‏كردند و مردم بسوى عبيدالله و يارانش سنگ پرتاب كرده و ابن زياد و پدرش را دشنام مى‏دادند (111)

عبيدالله كه براى شكستن حلقه محاصره تنها راه چاره را در به راه انداختن جنگ روانى مى‏ديد، جمعى از سرشناسان كوفه را مأمور كرد كه با مردم به صحبت پرداخته و آنان را از عاقبت كار بترسانند تا دست از يارى مسلم بن عقيل بردارند، اين افراد عبارت بودند از: كثير بن شهاب حارثى، قعقاع بن شور ذهلى، شبث بن ربعى تميمى، حجار بن ابجر، شمر بن ذى الجوشن ضبابى.

اين گروه پنج نفره از نزديك با ياران مسلم رابطه بر قرار كردند و با قيافه‏اى حق بجانب، آنان را از ادامه همكارى با مسلم بر حذر داشتند و در حالى كه خود را دلسوز آنها معرفى مى‏كردند بدروغ گفتند كه سپاهيان يزيد در راهند و در سركوب شما هيچ ترديدى به خود راه نخواهند داد، بيهوده جان و مال و ناموس خود را در معرض خظر قرار ندهيد؛ و به آنان خاطر نشان ساختند كه: عبيدالله سوگند ياد كرده است كه اگر تا فرا رسيدن شب دست از محاصره بر نداريد و به خانه هايتان بازنگرديد، سهميه شما و فرزندان شما را از بيت المال قطع كند و بيگناهان شما را به جاى گناهكارانتان و افراد غائب را به جاى افراد حاضر به سختى كيفر دهد تا در كوفه كسى از اهل معصيت باقى نماند مگر آنكه نتيجه اعمال خود را ديده باشد (112).

اظهار عجز اهالى كوفه

نيرنگ عبيدالله درشكستن حلقه محاصره مؤثر افتاد و اهالى كوفه كه خود را از كيفر عبيدالله در امانمى‏ديد با سخنان اين منافقان دست از يارى مسلم برداشتند و با خود گفتند كه: نبايد به استقبال خطر رفت و بهتر است كه تا دير نشده به خانه‏هاى خود بر گرديم تا مشيت الهى چه اقتضا كند (113)!

بر افراشتن پرچمهاى امان

عبيدالله براى سركوب اين قيام مردمى و نهضت خدايى، دست به نيرنگ ديگرى زد و به تنى چند از سر كرده‏هاى قوم (114) كه در قصر دارالاماره بسر مى‏بردند دستور داد تا براى فريب مردم و تنها گذاردن مسلم، پرچمهاى امان را به دست گرفته و مردم ساده دل را كه از كيفر عبيدالله بيمناك بودند، امان دهند، و او براى اينكه در قصر دارالاماره بى يار و ياور نماند باقى افراد را در نزد خود نگاه داشت (115).

كثير بن شهاب - كه از كارگردان حكومتى بود - تا بهنگام غروب با ياران مسلم سخن گفت و سرانجام موفق شد كه آنان را از ادامه مبارزه باز دارد و آنان را از اطراف مسلم بن عقيل پراكنده سازد.

تأثير نيرنگهاى عبيدالله براى از هم پاشيدن اين نيروى عظيم مقاومت مردمى بحدى بود كه مادر به سراغ فرزند يا برادرش مى‏آمد و دست او را مى‏گرفت و مى‏گفت كه: فردا سپاهيان يزيد از شام به كوفه مى‏رسند و اين گروه را در آتش خشم خود خواهند سوخت، به خانه ات برگرد! و هر كس هر كه را مى‏شناخت از ميان جمعيت بيرون مى‏برد و او را به خيال خود از خطر حتمى نجات مى‏داد بطورى كه هنوز سياهى شب كوفه را فرا نگرفته بود كه آن جمعيت انبوه متفرق شدند و مسلم بن عقيل را تنها گذاشتند! (116)

و بالاخره عبيدالله با پنجاه نفر از اشراف كوفه و يارانش كه از بيم جان به قصر دارالاماره پناه بودند موفق شدند در ظرف چند ساعت چهار هزار مرد مبارزى را كه به رهبرى مسلم بن عقيل عليه حكومت يزيد قيام كرده بودند به خانه هايشان برگردانند!! و بجز سيصد نفر از آن جمعيت انبوه، همه را بفريبند!!

احنف بن قيس در مورد اهل كوفه گفته است: شما مردان كوفه، در حكم زنى هستيد كه هر روز شويى طلب مى‏كند! (117)

دستگيرى مردم

كثير بن شهاب پس از فريفتن مردم، از طرف عبيدالله مأموريت پيدا كرد كه هر كس از طرفداران مسلم را كه مى‏بيند دستگير كرده و راهى زندان نمايد، و بخوبى از عهده اين مأموريت بر آمد (118)

در اين رابطه اهل تاريخ مى‏نويسند: عبيدالله تمام ياران امير المؤمنين على عليه‏السلام را كه در كوفه بودند و براى حسين عليه السلام نامه نوشته بودند، دستگير و زندانى كرد.

در ميان اين بزرگان با شخصيتهائى مثل سليمان بن صرد خزاعى، ابراهيم بن مالك اشتر، ابن صفوان، يحيى بن عوف، صعصعة بن صوحان عبدى بر مى‏خورديم، و اينها تا پس از مرگ يزيد در زندان بودند تا اينكه به دست مردم آراد و قيام خونخواهانه خود را آغاز كردند (119).

آغاز غربت و سرگردانى مسلم

هنگام شب فقط سى هزار نفر از آن جمعيت انبوه به مسلم بن عقيل وفادار مانده بودند و بقيه يا فريب خوردند و به خانه‏اى خود رفته و يا دستگير بودند.

مسلم، نماز مغرب را بجاى آورد و سپس بسوى منطقه‏اى كه قبيله كنده در آنجا سكونت داشتند حركت كرد، هنوز به آنجا نرسيده بود كه فقط كوچه‏هاى كوفه حركت مى‏كرد و نمى دانست در كدام خانه را بزند (120).

در همين هنگام صداى مردى در آن تاريكى شب توجه مسلم را بخود جلب كرد كه به او مى‏گفت: مولاى من! در اين شب، آهنگ كجا دارى ؟ و به كجا مى‏روى ؟! او سعيد بن احنف بود.

مسلم فرمود: مى‏خواهم به جايى امن و مطمئن بروم تا بلكه ثنى چند از يارانم را كه با من بيعت كرده بودند بيايم و به مبارزه بپردازم.

سعيد ابن احنف كه از عمق فاجعه خبر داشت با حالت اندوهبارى در زير لب زمزمه كرد كه: حاشا و كلا:! دروازه‏هاى شهر را بستند و جاسوسان را در اطراف شهر گماشته‏اند تا تو را بيابند و كار را يسكره‏كنند، بيا با من باش تا تو را به خانه محمد بن كثر ببرم كه محلى است امن و مسلما تورا پناه خواهد داد.

مسلم بن دنبال او به را افتاد تا به در خانه ابن كثير رسيدند، محمد بن كثير كه فرستاده امام عليه‏السلام را بر در خانه خود ديد، بر پاى مسلم بوسه‏ها داد و خدا را بر اين موهبت سپاسها گفت و او را در گوشه‏اى از خانه خود كه از نظرها بدور بود، جاى داد.

گرفتارى محمد بن كثير (121)

جاسوسان عبيدالله كه مسلم را سايه وار تعقيب مى‏كردند، ابن زياد را از جريان امر باخبر كردند و ابن زياد به پسر خود - خالد - مأموريت داد تا شبانه با گروهى از لشكريان، خانه محمد بن كثير را به محاصره در آورد و مسلم و محمد بن كثير را دستگير كرده به دارالاماره بفرستد، ولى هنگامى كه خالد خانه محمد بن كثير را بازرسى كرد و مسلم بن عقيل را در آن خانه نيافت، محمد بن كثير و پسرش را دستگير كرد و به دارالاماره برد.

وقتى كه سليمان بن صرد خزاعى و ابن ابى عبيده ثقفى و ورقاء بن عازب از دستگيرى محمد بن كثير و فرزندش باخبر شدند، با يكديگر قرار گذاشتند تا سپاهى را فراهم كرده و بر ابن زياد حمله كنند و محمد بن كثير و پسرش را از چنگ او نجات دهند و سپس از كوفه بيرون رفته و به امام عليه‏السلام بپيوندند.

چون صبح شد، ابن زياد دستور داد تا محمد بن كثير و پسرش را حاضر كنند و پس از دشنام و ارعاب از محمدبن كثير خواست تا او را از مخفيگاه مسلم آگاه سازد و او را تسليم نمايد، و هنگامى كه با خوددارى او روبرو شد، دواتى را كه در پيش رو داشت به طرف محمد بن كثير پرتاب كرد و پيشانى او را شكست، محمد بن كثير دست به قبضه شمشير زد تا از خود دفاع كند كه اشراف كوفه اطراف او را گرفتند و در ميان او و عبيدالله بن زياد قرار گرفتند، در اين هنگام معقل - جاسوس ابن زياد - به محمد بن كثير حمله كرد و محمد با شمشيرى كه در دست داشت او را از پاى در آورد.

عبيدالله كه اوضاع را بدين منوال ديد به غلامانش دستور داد تا به محمد بن كثير حمله كنند، محمد بن كثير كه خود را براى دفاع آماده مى‏كرد، پايش به مانعى برخورد كرد و بر زمين غلطيد و غلامان اين زياد ناجوانمردانه او را به شهادت رسانيدند، سپس به فرزندش كه جوانى دلاور بود حمله كردندن و او را نيز شهيد كردند.

چون اين خبر به مسلم رسيد، خانه محمد بن كثير را ترك گفت (122).

مسلم در خانه طوعه

مسلم از خانه محمد بن كثير بيرون آمد و به دنبال پناهگاهى بود كه در آنجا پنهان شود و از چشم جاسوسان ابن زياد به دور بماند، او در ميان كوچه‏هاى كوفه سرگردان بود (123) تا اينكه به در خانه زنى رسيد كه او را «طوعه» مى‏گفتند.

طوعه، كنيز آزاد شده اشعث بود كه اسيد حضرمى با او ازدواج كرده و ثمره اين پيوند پسرى بود به نام «بلال» كه طوعه منتظر آمدنش بود، و به همين جهت در كنار خانه‏اش ايستاده و براى آمدن پسرش بلال لحظه شمارى مى‏كرد.

مسلم به طوعه سلام داد و از او جرعه‏اى آب طلب كرد، طوعه ظرف آبى براى مسلم آورد، پس از آنكه مسلم آب را نوشيد ظرف آب را به دست طوعه داد و طوعه ظرف را گرفته و وارد خانه شد، ولى وقتى برگشت ديد هنوز مسلم در آنجاست، از او پرسيد: مگر آب نياشاميدى ؟

گفت: آرى.

طوعه گفت: پس برخيز و به سراغ خانه ات برو!

مسلم پاسخ نداد.

چو مرغ سوخته پر ميل آشيانه ندارى
ستاره‏اى متحير مگر تو خانه ندارى
طوعه باز حرف خود را تكرار كرد، ولى جوابى نشنيد!

براى بار سوم طوعه از مسلم خواست كه برخيزد و برود، ولى وقتى باز با سكوت مسلم مواجه شد، برانگيخت و گفت: برخيز و بسوى خانه و اهل خود برو، درست نيست كه مردى نا آشنا بر در خانه من بنشيند و من از اين كار خوشم نمى آيد و حلال نمى دانم.

مسلم از جاى برخاست و به طوعه گفت: يا امة الله! من مردى غريبم و در اين شهر خانه‏اى ندارم، آيا مى‏توانى كار خيرى انجام دهى و اجر آن را ببرى ؟ شايد بتوانم با پاداشى كار تو را پاسخگو باشم.

طوعه گفت: اى بنده خدا چه كنم ؟

مسلم گفت: من مسلم بن عقيل هستم، مردم كوفه به من دروغ گفتند و بيوفائى كردند.

طوعه گفت:تو مسلم بن عقيلي ؟!

گفت: آرى.

طوعه او را به خانه برد و فرشى زير پاى او گسترد و غذا براى او آماده ساخت.

وقتى فرزند طوعه به خانه آمد ديد كه مادرش جنب و جوش زيادى دارد و يك لحظه آرام نمى گيرد و دائما در رفت و آمد است، از مادرش پرسيد كه: ماجرا چيست ؟

طوعه در ابتدا از گفتن حقيقت امر خوددارى كرد ولى هنگامى كه پافشارى فرزندش را ديد، او را از جريان امر آگاه ساخت و از او خواست كه از اين راز با كسى سخن نگويد، و بلال سوگند ياد كرد كه چنين كند (124)

خطبه عبيدالله در مسجد شهر

هر چند پراكندگى ياران مسلم و كناره گرفتن آنها چندان به طول نكشيد و در مدت كوتاهى اين حادثه غير قابل تصور و در عين حال فاجعه‏آميز اتفاق افتاد، ولى گويى در باور عبيدالله نمى گنجيد و هنوز در زواياى خاطرش آثار دل نگرانى و اضطراب موج مى‏زد و به مأموران حكومتى و اشراف خود فروخته و دين به دنيا باخته كوفه دستور داد كه بيش از پيش هوشيار باشند تا مبادا در كمند ياران مسلم كه ممكن است در تاريكى شب در نقاط مختلف كمين كرده باشند، گرفتار آيند! و آنها كه پس از جستجوهاى زياد حتى به يك تن از ياران مسلم دست نيافته بودند به عبيدالله اطمينان مى‏دادند كه خدعه‏هاى او كارگر افتاده و مسلم تنهاى تنها مانده و در جائى پنهان شده است.

عبيدالله باز براى اطمينان بيشتر به آنان فرمان مى‏داد تا با استفاده از روشنائى «نى»هاى بر افروخته كه با ريسمان بهم بسته شده بودند در تاريكى شب تمامى زواياى مسجد بزرگ شهر را كه در مجاورت قصر دارالاماره قرار داشت، جستجو كنند؛ ولى كسى را نمى يافتند!

بالاخره عبيدالله پس از اطمينان خاطر از پراكندگى ياران مسلم و گريختن آنها، دستور داد تا باب سده مسجد را كه فاصله كوتاهى با قصر دارالاماره داشت، باز كردند و خود از قصر حكومتى خارج شد و به مسجد آمد، او به عمرو بن نافع دستور داده بود كه به مردم هشدار دهد كه بايد نماز عشا را در مسجد به امامت ابن زياد بر پا دارند، و هر كس كه نماز عشا را در غير از مسجد بگزارد از ذمه اسلام بيرون رفته و جان و مال و ناموسش در معرض تجاوز و نابودى قرار مى‏گيرد.

مردم پس از اقتداء به ابن زياد و پايان نماز عشاء، مترصد آن بودند تا عبيدالله آنچه در دل دارد بر زبان آورد تا اضطرابى كه در دل دارند فروكش كند.

ابن زياد كه هنوز هم بر جان خود بيمناك بود دستور داده بود تا بهنگام اداى نماز عشاء نگهبانانى در پشت سر او بگمارند و او را از حملات احتمالى ياران مسلم در امان دارند! پس از فراغت از نماز عشاء بر بالاى منبر قرار گرفت و خطاب به آن مردم خود باخته سخنان ركيكى در مورد مسلم بر زبان راند و گفت: مسلم بخاطر كردار نفاق‏آميزى كه داشته است!! از ذمه خدا بدور افتاده! و هر كس كه او را پناه دهد، سرنوشت مسلم را خواهد داشت، و كسى كه او را دستگير كرده و تسليم نمايد جايزه‏اى به ارزش خونبهاى مسلم دريافت خواهد كرد! سپس مردم را به تقواى الهى فراخواند!! و از آنان خواست كه در اطاعت و بيعت خود استوار باشند (125).

صدور دستورهاي جديد

عبيدالله پس از خروج از مسجد و ورود به دارالاماره، حصين بن نمير را مأموريت داد تا تمامى شهر را با جاسوسانى كه در اختيار دارد زير نظر بگيرد و مجال فرار به مسلم ندهد، و تهديد كرد كه اگر مسلم بتواند از چنگ او و مأموران خون آشامش بگريزد به سختى كيفر خواهد ديد، و از او خواست تا صبح فردا تمامى خانه‏هاى شهر را بازرسى كرده و مسلم بن عقيل را پس از دستگيرى به دارالاماره بياورد (126)

حصين بن نمير كه خود را از كيفر ابن زياد در امان نمى ديد، براى خوش خدمتى بيشتر دستور داد تا مأموران مخفى و نگهبانانى كه مورد اعتماد او بودند گذرگاههاى شهر را دقيقا زير نظر گرفته و نسبت به دستگيرى بزرگان كوفه كه با مسلم بيعت كرده و با او همصدا شده بودند، اقدام نمايند. در اجراى اين فرمان بود كه عبدالاعلى بن يزيد كلبى و عمارة بن صلخب ازدى را دستگير نمودند و آنها را به زندان انداخته و سپس به قتل رسانيدند، و به اين هم اكتفا نكرده تعدادى از رجال كوفه را كه ظاهرا با مسلم ارتباطى نداشتند ولى براى جلوگيرى از عكس العمل احتمالى آنان در برابر اينهمه دستگيرى و كشتار و غارت، به زندان افكندند. از طرف ديگر مختار ثقفى (127) و عبدالله بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب همزمان با خروج مسلم به اتفاق ياران خود تا نزديك باب الفيل (128) آمده بودند در حالى كه مختار

پرچم سبز رنگ و عبدالله بن نوفل پرچم سرخى را حمل مى‏كردند، و چون از شهادت مسلم و هانى آگاه شدند به آنان پيشنهاد شد كه تحت پرچم عمرو بن حريث درآيند و آنها نيز چنين كردند، و عمرو بن حريث شهادت داد كه آن دو از مسلم كناره گرفته بودند، اما به دستور عبيدالله اين دو نفر نيز دستگير و زندانى شدند.

عبيدالله پس از دستگيرى مختار به او ناسزاها گفت و با عصائى كه در دست داشت صورت مختار را مجروح كرده و پلك چشم او را پاره كرد. و مختار و عبدالله بن نوفل در زندان بسر مى‏بردند تا زمانى كه امام حسين عليه‏السلام به شهادت رسيد (129)

- نوشته‏اند: چون اهل بيت امام حسين عليه‏السلام را در مجلس عبيدالله حاضر ساختند، دستور داد تا مختار را از زندان بيرون آورده و مورد آزاد و شكنجه قرار دهند، عبيدالله مى‏خواست مختار را از پيروزى خود آگاه سازد و به او بفهماند كه كار قيام يكسره شده است. مختار در اثناى شكنجه نگاهش به سر بريده امام عليه‏السلام افتاد و به حدى از ديدن اين منظره متأثر شد كه نزديك بود قالب تهى كند ولى كوشش مى‏كرد خود را كماكان استوار و ثابت قدم نشان دهد، از اين روى با ابن زياد به درشتى سخن گفت و خاطر نشان كرد كه از افراد بصير و مورد اطمينان شنيده است كه قدرت و عزت ظاهرى او به ضعف و ذلت مبدل خواهد شد و اين كار به دست مختار انجام خواهد گرفت.

عبيدالله بن زياد كه سرمست از شراب غرور بود، در حالى كه لبخند تمسخرآميزى بر لب داشت گويى به مختار مى‏گفت كه اين خبر صحت ندارد.

عبيدالله دستور داد مختار را باز به زندان بردند، ولى بعدها مختار با شفاعت عبدالله بن عمر كه خواهر مختار را به همسرى برگزيده بود و موافقت يزيد از زندان آزاد گرديد. (الش رؤياى مسلم

قبلا گفتيم كه مسلم بن عقيل به خانه طوعه پناه برد او و مسلم را در گوشه‏اى از خانه‏اش پناه داد، مسلم آن شب را در خانه طوعه بسر برد و تا پاسى از شب به عبادت و طاعت الهى پرداخت و هنگامى كه بخواب رفت عموى گرامى خود حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را بخواب ديد كه به او گفت: بزودى به ما ملحق خواهى شد، و زمانى كه بيدار شد مى‏دانست كه بزودى شهيد خواهد شد (130)

چون سپيده سر زد، طوعه براى مسلم آب آورد تا براى نماز وضو سازد و به مسلم گفت: مولاى من! نديدم كه خواب به چشمان تو راه يافته باشد.

او در پاسخ طوعه گفت: چرا، لحظاتى بخواب رفتم و در عالم خواب عمويم امير المؤمنين على عليه‏السلام را ديدم كه به من فرمود: بشتاب! بشتاب! و من گمان مى‏كنم آخرين روزهاى عمر خود را مى‏گذرانم (131).

بلال پسر طوعه

چون پسر طوعه به وجود مسلم بن عقيل در خانه پى برد، با اينكه به مادر خود قول داده بود كه اين راز را در پيش خود نگاه دارد، ولى وسوسه‏هاى شيطانى كار خود را كرد و براى دست يافتن به جايزه ابن زياد، عبدالرحمن پسر محمد بن اشعث را از جايگاه مسلم باخبر ساخت.

عبدالرحمن به دارالاماره رفت و پدر خود محمد بن اشعث را از ماجرا آگاه ساخت، و او نيز عبيدالله را در جريان امر گذاشت، عبيدالله بن محمد به اشعث دستور داد تا مسلم را دستگير كرده و به دار الاماره بياورد، پس محمد بن اشعث بهمراه عبيدالله بن عباس سلمى و هفتاد نفر از سربازان حكومتى خانه طوعه را محاصره كردند.

صداى سم اسبان و هياهوى مهاجمين هنگام محاصره خانه طوعه مسلم را آگاه ساخت، و او شمشير به كف از مخفيگاه خود بيرون آمد و آنان را كه تا داخل خانه نفوذ كرده بودند از خانه بيرون راند (132) و با خود گفت: بيرون رو بسوى مرگى كه از آن گريزى نيست (133)(134)

و برخى نوشته‏اند: هنگامى كه سربازان عزامى به پشت در خانه طوعه رسيدند، مسلم از بيم آنكه خانه را به آتش بكشند، زا آن خانه بيرون آمد (135).

شجاعت مسلم در نبردى ناعادلانه

برخى هم نوشته‏اند: سربازان عبيدالله به سركردگى محمد بن اشعث وارد خانه شده بودند و مسلم آنها را از خانه بيرون مى‏كرد و آنها باز به خانه راه يافتند و دوباره توسط مسلم به بيرون خانه رانده شدند، تا اينكه بكر بن حمران احمرى با شمشير ضربه‏اى به دهان مسلم زد بطورى كه لب بالاى او را پاره كرد و دندانهاى ثناياى او از دهان بيرون ريخت، مسلم به بكر بن حمران حمله كرد و ضرباتى كارى به سرو شانه او فرود آورد.

چون همراهان محمد بن اشعث دريافتند كه ياراى مقابله روياروى با مسلم را ندارند بر بالاى بام رفته و از آنجا سنگ و آتش بر سر و روى مسلم مى‏ريختند، چون مسلم اين حال را مشاهده كرد در حالى كه شمشير در دست داشت از خانه بيرون آمد و در كوچه به مبارزه با آنها پرداخت (136)

مسلم بهنگام حمله به سربازان اين اشعار حماسى را قرائت مى‏كرد:

هو الموت فاصنع و يك ما انت صانع
فانت بكاس الموت لا شك جارع
فصبرا لامر الله جل جلاله
فحكم قضاء الله فى الخلق ذايع (137)

و به قول 41 نفر و به قولى ديگر 72 نفر از سربازان دشمن را به ضربت شمشير از پاى درآورد، و خطاب به آنان مى‏گفت: چرا همانند كفار مرا سنگباران مى‏كنيد در صورتى كه من از اهل بيت پيامبرانم، آيا شما رعايت حال خويشان رسول خدا را نمى كنيد و حقى كه پيامبر اكرم بر شما دراد ناديده مى‏گيريد ؟!

محمد بن اشعث در پاسخ مسلم مى‏گفت: بيهوده خود را به كشتن مده كه در پناه من خواهى بود.

مسلم خروشيد و گفت: هيهات، تا وقتى كه جان در بدن و نيرويى در تن دارم خود را تسليم شما نخواهم كرد؛ و بر محمد بن اشعث حمله كرد و او فرار كرد، سپس در حالى كه تشنگى بر مسلم غلبه كرده بود نيزه‏اى از پشت بر مسلم فرود آمد كه از اسب بر زمين افتاد و او را دستگير كردند.

نوشته‏اند كه محمد بن اشعث به عبيدالله بن زياد گفت: اى امير! تو مرابه جنگ شيرى قوى و جنگ جويى نيرومند با شمشيرى برنده - كه از خاندان پيامبر است - فرستادى.

و نيز نوشته‏اند: هنگام كه محمد بن اشعث به مسلم گفت كه: تو را امان مى‏دهم، پاسخ داد كه: من نيازى به امان شما ندارم، و اين رجز را مى‏خواند:

اقسمت لا اقتل الا حرا
و ان رايت الموت شيئا نكرا
اكره ان اخدع او اغرا
كل امرى‏ء يوما يلاقى شرا
اضربكم و لا اخاف ضرا
ضرب غلام قط لم يفرا (138)(139)

در دلاورى و شجاعت مسلم بن عقيل نوشته‏اند: او مردى قدرتمند و شجاع بود، دست افراد دشمن را مى‏گرفت و به قدرت بازو، آنها را بر بالاى بام پرتاب مى‏كرد! و در جنگ صفين همراه با عبدالله بن جعفر در ركاب امام حسن و امام حسين عليه‏السلام در ميمنه سپاه امير المؤمنين على عليه‏السلام شمشير مى‏زد (140).

اسارت مسلم

در مورد كيفيت اسارت مسلم بن عقيل، اقوال مختلف است:

1 - ابن اعثم كوفى مى‏نويسد: هنگامى كه مسلم در اثر كثرت ضربات وارده دست از حمله برداشت تا تجديد نيرو كند، مردى از اهل كوفه از پشت سر با نيزه ضربه‏اى بر او وارد ساخت و او را نقش زمين كرد و بعد او را دستگير كردند.

2 - شيخ مفيد (رحمه الله) مى‏نويسد: هنگامى كه حضرت مسلم بن عقيل احساس كرد كه قدرت ادامه حمله را ندارد، بر ديوار خانه‏اى تكيه كرد تا استراحت كند، محمد بن اشعث به مسلم گفت: تو را امان مى‏دهم، مسلم از او پرسيد: آيا من در امانم ؟! او گفت: آرى! ولى عبيدالله بن عباس سلمى از امان دادن به مسلم خوددارى كرد و مسلم گفت: اگر به من امان ندهيد هرگز دستم را در دست شما نخواهم گذاشت (تسليم شما نخواهم شد)، بعد او را بر مركبى سوار كردند و آن گروه در اطراف مسلم جمع شده و شمشيرش را گرفتند، مسلم وقتى كه اوضاع را بدين منوال ديد از سر نااميدى گفت: اين آغاز مكر و بيوفائى است.

3 - ابو مخنف ذكر نموده است كه: بر سر راه مسلم، حفره‏اى را كنده و روى آن را پوشانيده بودند، هنگامى كه مسلم حملات خود را به آن گروه آغاز كرد، آنها از آن منطقه عقب نشينى كردند و مسلم در آن حفره سقوط كرد و همين امر باعث دستگيرى او شد (141).

گريه مسلم بن عقيل

هنگامى كه مسلم نا اميد شد، اشك از چشمانش جارى گرديد و به آن گروه كه او را امان داده بودند گفت: اين آغاز مكر و پيمان شكنى است.

محمد بن اشعث گفت: اميدوارم كه بيمناك نباشى!

حضرت مسلم به او گفت: پس امان شما چه شد ؟! سپس در حالى كه مى‏گفت «انا لله و انا اليه راجعون» گريست.

عبيدالله بن عباس سلمى به مسلم گفت: كسى كه به چنين كارى دست مى‏يازد نبايد ار زوياروئى با حوادث بترسد و بگريد.

مسلم در پاسخ او گفت: بخدا سوگند كه بر احوال خود نمى گريم و باكى از كشته شدن خود ندرام هر چند كه دوست ندارم كشته شوم (تا رسالتى را بر عهده گرفته‏ام ناتمام بگذارم)، گريه من براى حسين عليه‏السلام و همراهان اوست كه به نامه‏هاى شما اعتماد كردند و عازم اين ديارند. سپس رو به محمد بن اشعث كرد و گفت: مى‏بينم كه از امان دادن به من و در امان نگاه داشتن من عاجزى! آيا مى‏توان چشم نيكى از تو داشت ؟! آيا مى‏توانى كه از طرف من پيكى به نزد امام عليه‏السلام بفرستى تا به امام خبر دهد كه من در دست دشمن اسير شدم و شايد روز را به شب نرسانم و مسلما مرا خواهند كشت، و به او بگويد: پيام مسلم اين است كه: اى پدر و مادرم به فدايت! برگرد و اهل بيت خود را نيز به خود ببر تا فريب مردم كوفه گريبانگير شما نشود ؛ اين مردم، ياران پدر شما را كشتند در حالى كه او آرزوى فراق آنها را با مرگ يا شهادت، داشت ؛ مردم كوفه از پيمان خود برگشته‏اند و در مقام كشتن تو بر آمده‏اند.

محمد بن اشعث به مسلم قول داد كه اين كار را انجام خواهد داد و از ابن زياد براى او امان خواهد گرفت (142).

اعزام پيك بسوى امام عليه‏السلام

محمد بن اشعث شخصى از قبيله بنى مالك را به نام اياس بن عثل طائى كه مردى شاعر و ميهمان او بود مأمور كرد تا نامه‏اى را كه او از قول مسلم بن عقيل نوشته بود به امام عليه‏السلام برساند، و بعد توشه راه و مقدارى مال در اختيار او قرار داد، و هنگامى كه اياس به او گفت: شتر من لاغر است و از عهده اين مهم بر نمى آيد، مركب رهوارى در اختيار او گذارد.

اياس سوار بر آن مركب شده به استقبال امام عليه‏السلام رفت و پس از چهار شب در منزل «زباله» به امام عليه‏السلام رسيد و نامه را به او داد، امام عليه‏السلام هنگامى كه از مضمون نامه آگاهى يافت فرمود: آنچه مشيت الهى است اتفاق خواهد افتاد، از خداى متعال مى‏خواهم اجر مصيبت خويش را در عصيان و فسادى كه اين امت كردند(143).

مسلم بن عمرو باهلى

هنگامى كه محمد بن اشعث، همراه به مسلم بن عقيل در قصر دارالاماره بر عبيدالله وارد شد، به او خاطر نشان ساخت كه به مسلم امان داده است، و عبيدالله كه خود را پايبند به اصول اخلاقى نمى ديد گفت: تو در حدى نبودى كه به او امان دهى و ما تو را براى دادن امان بسوى مسلم نفرستاده بوديم! بلكه تو مأمور به آوردن مسلم شده بودى. محمد بن اشعث چاره‏اى جز سكوت نديد!

هنگامى كه مسلم بر در قصر نشسته بود و از تشنگى توان حركت نداشت چشمش به كوزه آبى افتاد، جرعه‏اى آب طلب كرد ولى مسلم بن عمرو باهلى كه در خبث طينت دست كمى از عبيدالله نداشت در پاسخ مسلم گفت: بخدا سوگند كه يك قطره از اين آب سرد را نخواهى چشيد تا از حميم دوزخ سيراب شوى!

مسلم پرسيد: تو كيستى ؟

او گفت: من همان كسى هستم كه حق را هنگامى شناختم كه تو آن را رها كردى! و خبر خواه امام خود بودم در حالى كه تو نسبت به او بدى كردى، و از او اطاعت كردم هنگامى كه تو بر او شوريدى، من مسلم بن عمرو باهلى‏ام.

مسلم در پاسخ او گفت: ماردت به عزايت بنشيند، چه بدخوى و سنگين دل و بى احساسى، اى پسر باهله! تو به حميم دوزخ و خلود در آتش از من سزاوارترى (144).

در اين حال، عمرو بن حريث (145) به غلام خود دستور داد تا قدحى از آب پركرده و به دست مسلم بن عقيل دهد، مسلم قدح را گرفت و چون خواست بنوشد قدح از خون رنگين شد و نتوانست از آن آب بياشامد (146) پس سه بار قدح را از آب پر كردند، در مرتبه سوم دندانهاى ثناياى مسلم در قدح افتاد و گفت: حمد خداى را كه اگر اين آب از روزى مقسوم من بود، نوشيده بودم (147)

مسلم در مجلس عبيدالله

هنگامى كه غلام عبيدالله بن زياد مسلم را نزد او برد، مسلم به ابن زياد سلام نكرد، نگهبان قصر به مسلم گفت: آيا بر امير سلام نمى كنى ؟! مسلم به او گفت: ساكت باش كه او امير من نيست (148).

و نوشته‏اند كه مسلم در پاسخ نگهبان قصر گفت: سلام بر آنكس كه پيروى هدايت كرد و از عاقبت سوء بيمناك بود و خداى بزرگ را اطاعت نمود (149).

عبيدالله بن زياد در حالى كه سعى مى‏كرد لبخندى به لب داشته باشد به مسلم گفت: اگر سلام كنى يا نكنى، كشته خواهى شد!

مسلم گفت: اگر من به دست تو كشته شوم چندان عجيب نيست زيرا افرادى به مراتب بدتر از تو افرادى بهتر از مرا كشته‏اند، و به قتل رسانيدن افراد بصورت هولناك و مثله كردن آنها از فطرت پستى حكايت دارد كه سزوار توست! و تو در دارا بودن اين صفات غير انسانى از همه شايسته‏ترى (150).

جمعى از مورخين نوشته‏اند كه ابن زياد به مسلم بن عقيل گفت: اى پسر عقيل! تو به كوفه آمدى و در ميان مردم تفرقه افكندى و خاطر آنها را پريشان نمودى و آنان را به جان هم انداختى تا يكديگر را بكشند.

مسلم در پاسخ ابن زياد در نهايت شهامت و عزت نفس گفت: نه چنين است كه گفتى، چون اهالى اين شهر ديدند كه پدر تو بزرگان و نيكان آنها را از دم شمشير گذارنيد و به شيوه كسرى و قيصر در ميان آنها عمل كرد، از ما خواستند تا به اين شهر بيائيم و در ميان مردم به قسط و عدل عمل كرده و آنان را به احكام الهى فراخوانيم.

عبيدالله گفت: تو كجا و اين رسالتهاى خطير كجا ؟!

سپس نسبتهاى بسيار ناروائى به مسلم داد و مسلم در پاسخ او گفت: خداى بزرگ مى‏داند كه تو راست نمى گويى، مسلم است كسى كه شراب مى‏نوشد دستش به خون مسلمانان آزاده، آلوده است، و از كشتن افراد بيگناه، پرهيز نمى كند، و به صرف گمان و خيال فرمان قتل آنان را صادر مى‏كند، و كار زشت و نكوهيده‏اى نيست كه انجام نداده باشد.

ابن زياد گفت: خدا ميان تو و آرزوهايت جدايى انداخت چرا كه تو را سزوار آن نمى ديد!

مسلم گفت: پس چه كسى سزوار است ؟

عبيدالله گفت: امير المؤمنين يزيد!

مسلم بن عقيل گفت: الحمد لله على كل حال، راضى هستيم به آنچه خدا خواهد و او در ميان ما و شما حكم فرمايد.

عبيدالله گفت: مثل اينكه گمان مى‏كنى كه شما را در امر خلافت، بهره و نصيبى است ؟!

مسلم گفت: نه والله گمان نمى كنم، بلكه يقين دارم.

عبيدالله كه در آتش خشم مى‏سوخت فرياد بر آورد كه: خداى مرا بكشد اگر تو را نكشتم، آنهم به صورتى كه كسى را در اسلام بدانگونه نكشته باشند!

مسلم سرافرازتر از هميشه پاسخ داد: البته تو سزوارترى به انجام عملى كه در اسلام سابقه نداشته است.

عبيدالله كه همچون مارى زخم خورده به خود مى‏پيچيد، به گفتار زشت و ناپسند خود ادامه داد، ولى مسلم سكوت اختيار كرد كه حاكى از بى اعتنايى به ابن زياد بود (151).

برخى هم نوشته‏اند: ابن زياد به مسلم بن عقيل گفت: تو بر خليفه وقت خروج كردى و در ميان مسلمانان فتنه‏ها انگيختى و در ميان آنان تفرقه افكندى.

مسلم گفت: دروغ مى‏گويى چرا كه معاويه و فرزندش يزيد اتحاد مسلمين را نابود كردند، و فتنه را پدر تو بر انگيخت (152).

عبيدالله كه قادر به دفاع از خود نبود، نسبت به امير المؤمنين على و حسنين عليه‏السلام بى حرمتى كرد، و مسلم بن عقيل به ابن زياد گفت: تو و پدرت به اين بى حرمتى‏ها سزاواتريد و تو اى دشمن خدا در قضاوتى كه مى‏كنى مختارى و من اميد آن دارم كه شهادت را خداى متعال به دست بدترين افراد همچون تو نصيب من گرداند (153).

وصيت مسلم

هنگامى كه مسلم بن عقيل ديد كه ابن زياد به ريختن خون او مصمم است، از او خواست كه فرصتى در اختيار او قرار دهد تا به يكى از افراد قبيله خود وصيت كند، و عبيدالله موافقت كرد.

مسلم بن عقيل از عمر بن سعد بن ابى‏وقاص كه در آن جمع حضور داشت خواست تا به وصاياى او گوش فرا دهد به خاطر خويشاوندى (154) كه با او دارد، ولى عمر بن سعد نپذيرفت.

ابن زياد وقتى كه خوددارى عمر بن سعد را ديد به او گفت: از پذيرفتن تقاضاى مسلم ابا مكن.

پس مسلم با او به كنارى رفت در حالى كه عبيدالله آن دو را مى‏ديد، مسلم بن عقيل به عمر بن سعد گفت: از روزى كه به اين شهر آمده‏ام هفتصد درهم به مردم مقروضم، پس از شهادتم، زره ام را فروخته و بدهى مرا بپرداز ؛ و چون كشته شدم بدن مرا از عوامل حكومتى گرفته و به خاك بسپار ؛ و شخصى را بسوى حسين عليه‏السلام گسيل دار تا او را از آمدن به كوفه منصرف كند زيرا من براى او نامه نوشته و به او خبر داده‏ام كه مردم كوفه با اويند و او اينك به طرف كوفه رهسپار است.

عمر بن سعد به ابن زياد گفت: اى امير! مى‏دانى مسلم با من چه گفت: ؟! پس وصيتهاى مسلم را براى عبيدالله باز گو كرده و راز او را فاش ساخت.

عبيدالله گفت: مرد امين هرگز خيانت نمى كند ولى گاهى خائن را امين مى‏پندارند(155)!

ما با آنچه مسلم دوست دارد كه بعد از كشته شدنش انجام شود، مخالفتى ندرايم، و در مورد جنازه‏اش نيز طبق وصيت عمل كن، و اما در مورد حسين، اگر او با ما كارى نداشته باشد ما با او كارى نخواهيم داشت (156).

سپس به بكير بن حمران - كه قبلا مسلم بر او ضربه‏اى وارد نموده بود - گفت: مسلم را بگير و به بالاى قصر ببر و با دست خود سر از تن او بگير تا سينه تو شفا يابد.

در اين ميان نگاه مسلم به محمدبن اشعث افتاد، به او گفت: اى پسر اشعث! اگر تو مرا امان نداده بودى من هرگز تسليم نمى شدم، پس برخيز و با شمشير خود از من دفاع كن! محمد بن اشعث به خواسته مسلم اعتنايى نكرد.

در اين حال حضرت مسلم مشغول تسبيح و تكبير و استغفار شد و فرمود: «خدايا حكم كن ميان ما و جماعتى كه به ما دروغ گفتند و ما را فريفتند و تنها گذاشته و كشتند» (157) ، سپس دو ركعت نماز گزارد و بسوى مدينه رو كرده و بر امام حسين عليه‏السلام درود فرستاد (158) .

شهادت مسلم

سپس بكير بن حمران به دستور ابن زياد در حالى كه حضرت مسلم با كمال خشنودى و سرافرازى از شهادت استقبال مى‏كرد، او را در محلى كه مشرف بر بازار كفاشان بود گردن زد، و سپس پيكر پاكش را به زير انداختند.

چون بكير بن حمران (قاتل حضرت مسلم) به زير آمد، ابن زياد از او سؤال كرد:

هنگامى كه مسلم را بالا مى‏بردى چه مى‏گفت ؟

جواب داد: تسبيح مى‏گفت و استغفار مى‏كرد، و چون خواستم او را به قتل برسانم به او گفتم: نزديك شو سپاس خداى را كه تو را زير دست من ذليل كرد تا قصاص كنم، پس ضربتى فرود آوردم كارگر نشد، گفت: اى بنده خدا! آيا خراشى كه وارد كردى قصاص آن ضربت من نشد ؟!

ابن زياد گفت: هنگام مرگ هم فخر كردن ؟! (159) حياة الامام الحسين 2/408.(160)

ش شهيد شده است. (الشهيد مسلم بن عقيل مقرم 180).(161) .

شهادت هانى

پس از قتل مسلم بن عقيل، محمد بن اشعث بپا خاست تا نزد عبيدالله درباره هانى وساطت كند و به او گفت: تو موقعيت هانى را در شهر كوفه مى‏دانى و اقوام او مى‏دانند كه من و صاحب (عمرو بن حجاج) او را نزد تو آورديم، تو را بخدا سوگنداو را به من ببخش، من دشمنى اهل كوفه را بر خود گران مى‏بينم.

عبيدالله وعده داد كه از ريختن خون او درگذرد، ولى خيلى زود تصميم او عوض شد و فرمان داد هانى را از زندان بيرون آورده و به طرف بازار برده و او گردن زنند.

هنگامى كه دستهاى هانى را بسته بودند و او را به محلى از بازار كه در آنجا گوسفندان را مى‏فروختند، مي بردند هانى فرياد مى‏زد: «كجايند قبيله مذحج امروز، براى من ياورى از آن قبيله نيست» (162) و چون ديد كسى به ياريش بر نمى خيزد دست خود را از قيد و بند رها كرده گفت: عصا يا كارد و يا استخوانى نيست كه مردى از خود دفاع كند ؟! پس نگهبانان او راگرفته و محكم بستند، هنگامى كه به او گفته شد: گردنت را پيش آر، هانى گفت: در اين مورد سخاوت به خرج نمى دهم و شما را در كشتن خود كمك نخواهم كرد، سپس رشيد - غلام عبيدالله - كه ترك زبان بود، ضربه‏اى بر هانى زد كه مؤثر واقع نشد، هانى گفت: «باز گشت بسوى خداست، خدايا بسوى رحمت و رضوان تو روى مى‏آورم» (163) ، رشيد ضربه ديگرى به او زده و هانى را به شهادت رسانيد (164).

عبدالله بن زبير اسدى درباره قتل هانى و مسلم اين شعر را سروده، و بعضى آن را از فرزدق مى‏دانند:

فان كنت لا تدرين ما الموت فانظرى
الى هانى‏ء فى السوق و ابن عقيل
الى بطل قد هشم السيف وجهه
و آخر يهوى من طمار، قتيل (165)(166)

نامه ابن زياد به يزيد

ابن زياد به عمرو بن نافع - كاتب خود - دستور داد تا جريان مسلم و هانى را و آنچه رخ داده است براى يزيد بنويسد، عمرو بن نافع نامه‏اى بسيار طولانى فراهم ساخت (167) ، چون عبيدالله در آن نامه نظر كرد او را خوش نيامد و گفت: اين طول و تفصيل براى چيست ؟! بنويس: «اما بعد، ستايش خداى را كه حق امير المؤمنين را گرفت و او را از دشمن آسوده خاطر ساخت، به امير المؤمنين خبر مى‏دهم كه مسلم بن عقيل به خانه هانى بن عروه مرادى رفت و من با قرار دادن مأموران مخفى و خدعه و فريب توانستم آن دو را از خانه بيرون آورده و گردن بزنم و سرهاى آنها را بوسيله هانى بن ابى حية و زبير بن اروح تميمى كه از سر سپردگان وفادارند! براى تو فرستادم، از اين دو نفر درباره مسلم و هانى هر چه مى‏خواهى سؤال كن كه هر دو بصير و راستگوى و اهل ورع هستند؟! و السلام».

پس به فرمان ابن زياد، پاهاى مسلم و هانى را به ريسمان بسته و در بازارهاى كوفه كشاندند و آنها را بصورت واژگون در كناسه كوفه به دار آويختند، سپس ابن زياد سر آن دو را به دمشق براى يزيد فرستاد، و يزيد آن دو سر را بر يكى از دروازه‏هاى دمشق آويخت (168).

پاسخ يزيد

يزيد براى ابن زياد نوشت: «اما بعد، تو آنچنانى كه من مى‏خواهم، و كردار تو همانند رفتار مردم درو انديش، و يورش تو بسان افراد شجاع و قويدل است ؛ تو ما را از ديگران بى نياز كردى و تصور من درباره تو درست بوده است، من از فرستگان تو درباره اوضاع كوفه سؤالاتى كردم و آن دو را همانگونه كه نوشته بودى اهل فضل و درايت ديدم.

به من خبر رسيده كه حسين عازم عراق گرديده است، نگهبانان و ديده بانان را در مسير او قرار بده، و هر كسى را كه به او سوء ظن دارى به زندان افكن و يا به قتل برسان، گزارش امور كوفه را براى من بنويس، انشاءالله!» (169).

خلاصه‏اى در رابطه با خاندان مسلم عليه‏السلام

جناب مسلم بن عقيل با رقيه دختر امير المؤمنين عليه‏السلام ازدواج نمود و از او داراى دو فرزند به نام عبدالله و على شد(170) و فرزند ديگرى نيز به نام محمد دارد كه مادر او كنيز بوده است (171) ، همچنين دخترى دارد كه نام او حميده است و مادر او ام كلثوم صغرى دختر امير المؤمنين مى‏باشد، و چون در اسلام جايز نيست مردى در يك زمان با دو خواهر ازدواج كند ممكن است كه مسلم بعد از فوت دختر اول، با دختر دوم امير المؤمنين ازدواج كرده باشد.

حميده دختر حضرت مسلم با پسر عم خود عبدالله بن محمد بن عقيل بن ابى طالب ازدواج كرد كه مردى بزرگوار و محدثى فقيه بود كه شيخ طوسى او را از رجال اصحاب امام صادق عليه‏السلام قلمداد كرده و ترمذى يقين به صدق و وثاقت او نموده است، و احاديث او را در جامع خود ذكر كرده و به آن احمد بن حنبل و بخارى و ابو داود و ابن ماجه قزوينى احتجاج كرده‏اند. او در سال 142 از دنيا رفته است. حميده فرزندى به نام محمد دارد كه داراى پنج فرزند است.

بهر حال اولاد حضرت مسلم را پنج پسر ذكر كرده‏اند كه عبدالله و محمد در واقعه كربلا شهيد شدند و دو پسر ديگر در كوفه به درجه رفيعه شهادت رسيدند كه در جاى خود به ذكر آنها خواهيم پرداخت، و اما از سرنوشت فرزند پنجم اطلاعى در دست نيست (172).


32- ارشاد شيخ مفيد 2/38؛ تاريخ طبرى 6/198.

33- ابن قتيبه مادر او را «نبطيه» ذكر كرده، و «نبط» گروهى بودند كه در اواسط بلاد عرب در كنار جبل «آجا» و «سلمى» كه قبيله طى نيز در آنجا سكونت داشتند، زندگى مى‏كردند، سپس به سرزمين عراق روى آوردند و در آنجا اقامت گزيدند. نام مادر حضرت مسلم بن عقيل سلام الله عليه را ابوالفرج «علية» ذكر كرده است. (الشهيد مسليم بن عقيل مقرم 42).

34- الملهوف 31.

35- مقتل الحسين مقرم 145 به نقل از مقتل الحسين خوارزمى 1/196.

36- ارشاد شيخ مفيد 2/39؛ مقتل الحسين مقرم 146.

37- آنچه در متن آورديم يعنى «بطن الخبيت» بر اساس نقل ابن اثير است ؛ و بعضى آن را «بطن الخبت» و يا «مضيق الخبت» ذكر كرده‏اند چنانچه در ارشاد 2/40 آمده است.

38- كامل ابن اثير 4/21.

39- مرد هاشمى بعد از ائمه اهل بيت است، چنانچه بلاذرى او را شجاعترين بنى عقيل دانسته است. بنابر اين بايد اين نامه را جعلى دانست كه خواسته‏اند با انتساب ترس به حضرت مسلم، شخصيت اين بزرگ مرد را كه از مفاخر امت اسلامى بشمار مى‏رود پايين بياورند. (حياة الامام الحسين 2/343).

40- ارشاد شيخ مفيد 2/40.

41- مروج الذهب 3/45.

42- تاريخ طبرى 6/199.
43- مقتل الحسين مقرم 147.

44- حياة الامام الحسين 2/345.

45- الملهوف 16.

46- جمعى از مورخين تعداد بيعت كنندگان بامسلم را هجده هزار نفر نوشته‏اند (ارشاد شيخ مفيد 2/41) و گروهى ديگر تعداد اين افراد را بيست و پنجهزار نفر ذكر كرده‏اند (نفس المهموم 95).

برخى از تعداد بيست و هشتهزار نفر سخن به ميان آورده‏اند، گروهى از آمار سى هزار ياد كرده‏اند (حياة الامام الحسين 2/347 به نقل از تاريخ ابى الفداء و دائرة المعارف وجدى).

و در حديثى ديگر اين تعداد را بالغ بر چهل هزار نفر نوشته‏اند (حياة الامام الحسين 2/347 به نقل از شرح شافيه ابى فراس).

47- ترجمه عابس ابن شبيب كه از شهداى كربلاست تحت عنوان شهدا مذكور خواهد شد.

48- نفس المهموم 83.

49- حياة الامام الحسين 2/345.

50- بحار الانوار 44/336؛ البداية و النهاية 8/163.

51- مثير الاحزان 32.

52- كامل ابن اثير 4/22.

53- ارشاد شيخ مفيد 2/41.

54- سرجون بن منصور از نصاراى شام بود كه معاويه او را در تقويت و مصلحت حكومت خود بكار گرفته بود و پدرش منصور از طرف هر قل قبل از فتح شام مسئوليت بيت المال را بر عهده داشت، پسر سرجون نيز در دولت اموى داراى پست و مقامى بود با اينكه عمر بن الخطاب دستور داده بود كه از استخدام افراد مسيحى خوددارى كنند مگر آنكه مسلمان شوند. (پاورقى مقتل الحسين مقرم 148).

55- مسلم بن عمرو باهلى پدر قتيبه، و قتيبه پدر مسلم عبدالله صاحب كتاب معروف «الامامة و السياسة» است. (نفس المهموم 87).

56- كامل ابن اثير 4/22.

55- مسلم بن عمرو باهلى قتيبه، و قتيبه پدر مسلم عبدالله صاحب كتاب معروف «الامامة و السياسة» است. (نفس المهموم 87).

56- كامل ابن اثير 4/22.

57- همين جمله، كينه قبلى يزيد نسبت به عبيدالله را آشكار مى‏كند.

58-

رفعت و جاوزت السحاب و فوقه
فما لك الا مرقب الشمس مقعد ».
59- مقتل الحسين مقرم 148.

60- حياة الامام الحسين 2/355.

61- كامل ابن اثير 4/23.

62- شريك بن اعور از خواص اصحاب امير المؤمنين عليه‏السلام و در جنگ جمل و صفين در خدمت آن حضرت بوده است. ابوالفرج گفته است كه عبيدالله بن زياد او را گرامى مى‏دانست. شريك در تشيع بسيار شديد و محكم بود. صاحب مناقب او را همدانى دانسته و ديگر مورخين او را حارثى گفته‏اند. (تنقيح المقال 2/84 به اختصار).

شريك در پيروى از على عليه‏السلام ثابت قدم بود و در جنگ صفين همراه با عمار شمشير مى‏زد و سخنانش با معاويه در كتب تاريخ ثبت است. (نفس المهوم 96).

نوشته‏اند كه: به جهت شخصيت و شرافتى كه شريك بن اعور داشت، عبيدالله بن زياد از طرف معاويه او را به حكومت كرمان گماشته بود و او با هانى بن عروه دوستى و مصاحبت داشت. (مقتل الحسين مقرم 152).

63- مقتل الحسين مقرم 149.

64- مثير الاحزان 30.

65- بحار الانوار 44/340.

66- قصر دار الاماره كوفه از بناهاى قديمى اسلامى است كه توسط سعد بن ابى و قاص بنا گرديده است.

67- ارشاد شيخ مفيد 2/44.

68- اعلام الورى 222.

69- سوره انعام:164.

70- الفتوح 5/67.

71- مثير الاحزان 30.

72- عرفاء» جمع عريف و به كسى گفته مى‏شود كه مسئوليت گزارش امور مردم و قبيله را به سلطان دارد. (مجمع البحرين - عرف).

73- زاره» موضعى است در عمان، و تبعيدگاه مرقع بن ثمامه اسدى بود. مرقع در كربلا با امام حسين عليه‏السلام بود و چون تيرهاى او تمام شد با شمشير جنگ مى‏كرد، بعضى از افراد قبيله او كه در لشكر عمر بن سعد بودند او را امان دادند، و او بسوى آنان رفت، عمر بن سعد چون اسرا را به كوفه آورد و خبر مرقع بن ثمامه را به عبيدالله داد، عبيدالله او را به «زاره» تبعيد نمود.
74- كامل ابن اثير 4/24؛ ارشاد شيخ مفيد 2/45.

75- هانى بن عروه مذ حجى، مردى بود كه در تشيع گامى استوار داشت و از قراء بنام و اشراف كوفه بشمار ميرفت و رهبرى تعداد زيادى از مردم را بر عهده داشت، هنگامى كه سوار مى‏شد چهار هزار نفر سوار و هشتهزار نفر پياده همراه او بودند و چون هم پيمانان خود را از قبيله كنده فرا مى‏خواند سى هزار نفر گرد او جمع مى‏شدند. او از خواص اصحاب امير المؤمنين عليه السلام بشمار ميرفت و در جنگ جمل و صفين و نهروان ملازم ركاب آن حضرت بود و محضر رسول خدا را درك كرده بود و از صحابه آن حضرت نيز بشمار ميرفت و از عمر او در روزى كه به دست عبيدالله بن زياد به شهادت رسيد، نود سال مى‏گذشت. (مقتل الحسين مقرم 151).
76- بحار الانوار 44/341.

77- الملهوف 19.

78- مناقب ابن شهر آشوب 4/91.

79- مقاتل الطالبين 97.

80- نفس المهموم 96.

81- كامل ابن اثير 4/26.

83- مقتل الحسين مقرم 152.

84- نفس المهموم 97.

85- ان الايمان قيد الفتك فلا يقتلك مؤمن». و در كامل ابن اثير 4/27 آمده است كه: «فلا يقتك مؤمن بمؤمن».

86- مقاتل الطالبين 99.

87- مثير الاحزان 32.

88- قبر زياد بن ابيه - پدر عبيدالله - در «ثويه» بوده و آنجا مكانى است نزديك كوفه، و مغيره و ابو موسى اشعرى در همانجا دفن شده‏اند، و گفته شده است كه اين مكان زندان نعمان بوده است (مراصد الاطلاع 1/302).

89- كامل ابن اثير 4/27.

90- ولى چنانچه خواهد آمد عبدالله بن يقطر نامه از امام عليه‏السلام براى مردم كوفه مى‏آورد كه دستگير و كشته شد.

91- مناقب ابن شهر آشوب 4/93.

92- ابن نما نقل كرده است كه عبيدالله به معقل گفت: خود را بعنوان مردى از اهل حمص معرفى كن و بگو كه براى بيعت و بخشيدن مال آمده‏ام. (مثير الاحزان 32).

93- او مسلم بن عوسجه بن سعد بن ثعلبه، از اصحاب رسول خداست. محمد بن سعد در «طبقات» آورده است كه او مردى شجاع و از نامداران در جنگها و فتوحات بوده است، و او مردى عابد و قارى قرآن و متنسك بوده و در كربلا با امام حسين عليه‏السلام به شهادت رسيد. (تنقيح المقال 3/214).
94- مقتل الحسين مقرم 153.

95- حياة الامام الحسين 2/271.

96- پدر او اشعث بن قيس از قبيله كنده مى‏باشد، ابوبكر خواهر خود ام فروة را به او تزويج كرد و امير المؤمنين على عليه‏السلام او را لعنت نمود. ابن ابى الحديد مى‏گويد: هر فسادى كه در خلافت امير المؤمنين رخ داد و هر اضطرابى بوجود آمد، اصل و ريشه آن اشعث بوده است. كلينى از امام صادق عليه‏السلام نقل كرده است كه فرمود: اشعث بن قيس در خون امير المؤمنين شريك بود و دختر او جعده امام حسن عليه السلام را زهر داد و و محمد بن اشعث در خون امام حسين عليه‏السلام شريك بود. (الكنى و الالقاب 2/34).
97- او عمرو بن حجاج زبيدى رئيس قبيله «زبيد» و در ميان قبيله خود داراى شرف و عزتى بوده است و در جنگها نيز از او ياد مى‏شده است. (ابصار العين 19).

98- كامل ابن اثير 4/37.

99- اتتك بحائن رجلاه» .

100- من مى‏خواهم او را اكرام كنم و او قصد كشتن مرا دارد، به من بگون كه بهانه تو در اين بى لطفى نسبت به كسى كه دوست توست چيست ؟».

101- ارشاد شيخ مفيد 2/47.

102- مثير الاحزان 33.

103- مروج الذهب 3/7.

104- حياة الامام الحسين 2/374، و در آن مسلم بن عمر آمده است، ولكن در كتاب «الفتوح» كه از آن نقل شده و بيشتر مصادر مسلم بن عمرو درج شده است.

105- حروراء» به قصر و مد در اصل اسم قريه‏اى است در نزديكى كوفه، و اصطلاحا به خوارج گفته مى‏شود، چون اولين اجتماع آنها در اين مكان بوده است. (مجمع البحرين 3/263).

106- كامل ابن اثير 4/29.

107- ارشاد شيخ مفيد 2/50.

108- اين شعار براى ترغيب لشكريان به جنگ و غلبه بر دشمن استفاده مى‏شده و مژده پيروزى و نابودى دشمن را به همراه داشته است.

109- مقاتل الطالبيين 100.

110- شرطه: سپاه و لشكر را گويند. (المصباح المنير 309).
111- ارشاد شيخ مفيد 2/52.

112- حياة الامام الحسين 2/383.

113- الفتوح 5/87.

114- اين افراد عبارت بودند از: محمد بن اشعث، قعقاع، ذهلى، شبث بن ربعى تميمى، حجار بن ابجر سلمى و شمر بن ذى الجوشن عامرى، و بعضى از همين افراد ابتدا از بالاى قصر با مردم صحبت كرده و آنگاه به زير آمدند و پرچمهاى امان را در دست گرفتند.

115- بحار الانوار 44/349.

116- بحار الانوار 44/350.

117- مقتل الحسين مقرم 156.

118- ابصار العين 43.

119- تنقيح المقال 2/62.

120- مقاتل الطالبيين 102.

121- از داستان رفتن مسلم به خانه محمد بن كثير با راهنمائى سعيد بن احنف در كتب مورد اعتماد چيزى نيافتيم ولى مرحوم سپهر صاحب «ناسخ التواريخ» آن را نقل نموده، و براى اينكه كتاب از ذكر آن خالى نباشد، آن را بطور اختصار آورديم.

122- تلخيص از ناسخ التواريخ - حضرت سيد الشهداء 2/78.

123- الشهيد مسلم بن عقيل مقرم 156.

124- مقاتل الطالبيين 102.

125- ارشاد شيخ مفيد 2/56.

126- بحار الانوار 44/351.

127- مختار در زمان قيام مسلم در قريه‏اى به نام «لقفا» بسر مى‏برد، و مرحوم سيد عبدالرزاق مقرم نام اين قريه را «خطوانيه» ذكر كرده است و آن را از انساب الاشراف بلاذرى نقل نموده است. (مقتل الحسين مقرم 157).

128- باب الفيل يكى از دربهاى مسجد كوفه مى‏باشد.

129- هيد مسلم بن عقيل مقرم 158).

130- حياة الامام الحسين 2/388.

131- نفس المهموم 109.

132- اعلام الورى طبرسى 225.

133- يا نفس اخرجى الي الموت الذى ليس منه محيص».

134- مقاتل الطالبيين 104.

135- نفس المهموم 109.

136- كامل ابن اثير 4/32.

137- اينك مرگ است كه آمده، هر چه مى‏توانى بكن، چرا كه جام مرگ را بدون ترديد خواهى نوشيد. ولى در برابر مشيت الهى شكيبا باش كه حكم خداوندى در ميان خلق سارى و جارى است».

138- سوگند ياد كرده‏ام كه سرافراز و آزاد كشته شوم، هر چند مرگ را خوشايند نمى بينم. بيزارم از اينكه به نيرنگ با من رفتار شود، هر كس روزى شر را ملاقات مى‏كند. شمشير مى‏زنم و از هيچ آسيبى بر خود هراس ندارم، منم آن شمشير زنى كه هرگز فرار نكرده است». 139- مناقب اين شهر آشوب 4/93.

140- سفينة البحار 1/653.

141- حياة الامام الحسين 2/398.

142- ارشاد شيخ مفيد 2/59.

143- نفس المهموم 113.

144- كامل ابن اثير 4/33 و 34.

145- عمرو بن حريث مخزومى قرشى است، او هنگام وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم دوازده ساله بوده است و او اول كسى از قريش است كه در كوفه خانه بنا كرد و از هواداران بنى اميه بوده و در واقعه قادسيه حضور داشته است. ابو نعيم نقل كرده كه در سال 85 از دنيا رفته است. (تنقيح المقال 2/327).

146- و اين به خاطر ضربتى بود كه بكربن حمران بر لب بالاى مسلم بن عقيل وارد ساخته بود.
147- ارشاد شيخ مفيد 2/60.

148- مثير الاحزان 36.

149- السلام على من اتتبع الهدى و خشى عواقب الردى و اطاع الملك الاعلى».

150- مقتل الحسين مقرم 161.

151- البداية و النهاية 8/168.

152- مقتل الحسين مقرم 161.

153- الملهوف 24.

154- قرابت و خويشاوندى مسلم بن عقيل با عمر بن سعد بدان جهت است كه هر دو از قريش هستند زيرا قريش به نضر بن كنانه جدا اعلاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفته مى‏شود، و قبائلى كه در نسب به نضر بن كنانه منتهى مى‏گردند، قريشى هستند، مثل بنى هاشم و بنى مخزوم و بنى زهره و قبائل ديگر، و عمر بن سعد از بنى زهره مى‏باشد.

155- لا يخون الامين ولكن قد يؤتمن الخائن».

156- بحار الانوار 44/355.

157- اللهم احكم بيننا و بين قوم كذبونا و غرونا و خذلونا و قتلونا».

158- الشهيد مسلم بن عقيل مقرم 176.

159- افخرا عند الموت»..

160- پس از شهادت مسلم عليه‏السلام در روز هشتم ماه ذيحجه سال شصت هجرى

161- ، ابن زياد دستور داد تا بدن او را - قيام مسلم در كوفه روز سه شنبه هشتم ماه ذيحجه سال شصت هجرى بوده است، و آن روز همان روزى است كه امام حسين عليه‏السلام از مكه به مدينه حركت كرد. و برخى نوشته‏اند كه اين حادثه در روز چهارشنبه روز عرفه نهم ماه ذيحجه سال شصت هجرى اتفاق افتاده است. (مروج الذهب 3/60).

مرحوم مقرم مى‏گويد كه: در روز شهادت مسلم سه قول است:

1 - سوم ذيحجه سال شصت هجرى، كه ابو حنيفه دينورى در «الاخبار الطوال» آن را تأييد نموده و سيد ابن طاووس در «المهلوف» به گفته او استناد كرده است. دينورى حركت امام حسين را به عراق سوم ذيحجه ذكر كرده و سيد ابن طاووس كشته شدن مسلم را منطبق با روز خروج امام حسين عليه‏السلام از مكه مى‏داند كه مطابق با روز سوم ذيحجه بوده است.

2 - و طواط «غرر الخصائص» شهادت حضرت مسلم را روز هشتم ذيحجه دانسته و اين قول از «تذكرة الخواص» و «تاريخ ابى الفداء» ظاهر است.

3 - شيخ مفيد در «ارشاد» و كفعمى در «مصباح» و مجلسى در مزار «بحار»، روز شهادت مسلم بن عقيل را روز نهم عرفه ذكر كرده‏اند، و همين قول از ابن نما در «مثير الاحزان» و «تاريخ طبرى» و «مروج الذهب» ظاهر است كه گفته‏اند: خروج مسلم در كوفه هشتم ذيحجه بوده و مفروض اين است كه او در دومين روز خروج بدار آويختند و سر او را به دمشق نزد يزيد فرستاد. مسلم بن عقيل اولين شهيد از بنى هاشم است كه بدن او به دار آويخته شد اولين كسى است كه سرش به دمشق حمل شده است مروج الذهب 3/60.

162- و امذ حجاه و لا مذحج لى اليوم، يا مذحجاه! يا مدحجاه! و اين مذحج ؟». مذحج بر وزن مسجد است (تنقيح المقال 3/198)، و اين خلكان به ضم گفته و اين شاذ است.

163- الى الله المعاد، اللهم الى رحمتك و رضوانك».

164- ارشاد شيخ مفيد 2/63.

165- اگر تو نمى دانى مرگ چيست پس نگاه كن در بازار به هانى و پسر عقيل، بسوى دلاورى كه شمشير صورت او را پاره كرده است، و آن قتيل ديگر كه از بالاى بلندى به زير افتاده است».

166- كامل ابن اثير 4/36.

167- عمرو بن نافع اولين كسى است كه به بلندى نوشتن نامه‏ها شهرت يافته است.

168- مقتل الحسين مقرم 163.

169- ارشاد شيخ مفيد 2/65.

170- المعارف 88.

171- مقاتل الطالبيين 94.

172- الشهيد مسلم بن عقيل مقرم 186.