آخرين سفر

رحيم لطيفى

- ۴ -


شبهه ى استحاله ى اعاده ى معدوم در باره ى معاد

سوال : اگر انسان با مرگ معدوم و نابود مى شود و فلاسفه هم برگشت معدوم را محال مى دانند، پس چگونه ممكن است انسان بعد از مرگ زنده شود؟
جواب : مراد فلاسفه از اين كلام (اعاده ى معدوم محال است) اين است كه، بازگشت يك شىء با تمام خصوصياتش (مانند جسم، ارتفاع، رنگ، مكان، زمان و...) يعنى بازگشت عين يك چيز معدوم شده محال است و مسلماً چيزى كه ديروز وجود داشته و امروز معدوم شده، برگشت و تكرارش محال است; چون هيچ گاه امروز ديروز نمى شود و يكى از خصوصيات آن شىء معدوم شده وجود آن در روز گذشته بوده است.
از بيان مذكور به خوبى آشكار مى شود كه معاد از قبيل اعاده ى معدوم نيست; چون اولا، انسان در اثر مرگ به تمامى فانى و معدوم نمى شود، بلكه مرگ فقط جدايى روح از جسم است و بعد از مرگ، حقيقت روح و حتى اجزاى جسمانى هم چنان موجودند;[1] ثانياً، زمان رستاخيز با زمان دنيا يكى نيست، آخرت بعد از دنياست، در حقيقت معاد تحقق زندگى در زمان دوم است; ايجاد مماثل است نه عينيت كامل:
(أَ وَ لَيْسَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الاَْرْضَ بِقادِر عَلى أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ);[2] آيا كسى كه آسمان ها و زمين را آفريد، نمى تواند همانند آنان -= انسان هاى خاك شده -را بيافريند.
توضيح بيش تر: يك قاعده و كبراى كلى فلسفى اين است كه هر گاه چيزى به طور كامل (جوهر و عرض و تمام وجودش) نابود شود، برگردانيدن و موجود كردن آن، به گونه اى كه عين همان وجود پيشين باشد، محال و نشدنى است; چون يكى از ويژگى هاى وجود پيشين، زمانى است كه در آن قرار دارد، برگشت عين وجود معدوم شده متوقف بر برگردانيدن چرخ زمان است و اين نشدنى است و، به فرض محال، اگر چنين چيزى صورت گيرد، ديگر تكرار و اعاده نخواهد بود.
اين قاعده امرى بديهى و مورد پذيرش است، لكن مهم اين است كه معاد جسمانى - روحانى از مصاديق، و صغرويات اين كبرى نيست تا مورد استفاده ى بعضى از فلاسفه ى منكر اصل معاد و يا منكرين معاد جسمانى - روحانى قرار گيرد; چون:
- اولا: جسم و روح انسان با مرگ معدوم و نابود نمى شوند تا رستاخيز اعاده ى معدوم باشد.
- ثانياً: زمان قيامت با زمان دنيا دو تاست، پس رستاخيز عين دنيا نيست تا اعاده ى معدوم باشد.
- ثالثاً: روح كه مهم ترين عامل يگانگى بدن اخروى با بدن دنيوى است، با مرگ هيچ كم و كاستى نمى يابد و به هيچ وجه معدوم نمى شود تا مصداق اعاده ى معدوم باشد.[3]

شبهه ى آكل و مأكول در باره ى معاد

سوال : وقتى مرديم بدن ما خاك و جذب ميوه و سبزى و... و در نهايت با خوردن، آن جزء بدن ديگران مى شود; اگر معاد جسمانى - روحانى باشد، دو مشكل پيش مى آيد؟
1. بدن شخص خورده شده كه از طريق گياه به غذا تبديل شده بود، ناقص محشور مى شود!
2. مخالفت با عدل الهى مى شود; زيرا آن جا كه بدن مؤمن و نيكوكار جزء بدن كافر و بدكار و يا بالعكس، بدن كافر جذب بدن نيكوكارشود، لازم مى آيد بخشى از بدن مؤمن، عذاب و بخشى از بدن كافر، از ثواب بهره مند شود؟
جواب : اين همان شبهه ى معروف به «آكل و مأكول» است كه دانشمندان اسلامى پاسخ هاى فراوانى به آن داده اند كه در اينجا فقط به ذكر يك پاسخ بسنده مى شود. پيش از بيان پاسخ، ذكر دو مقدمه مناسب است:
الف) هر يك از ذرات (سلول هاى) بدن انسان تمام مشخصات جسمى او را در خود دارند; يعنى اگر هر يك از سلول هاى بدن را بتوانيم پرورش دهيم تا به صورت يك انسان كامل درآيد، اين انسان تمامى صفات شخصى انسان اولى را داراست; روز نخست نيز انسان بيش تر از يك سلول نبود، همان يك سلول، تمام صفات انسانى را در برداشت و به تدريج از راه تقسيم و نمو به سلول هاى متعدد تكثير يافت.
ب) يك بدن ممكن نيست به تمام اجزا با بدن ديگر متحد شود و تبديل به بدن ديگر شود، يعنى تمام بدن اول تمام بدن دوم گردد; زيرا حداقل جزئى از بدن دوم بايد پيش از جذب و نمو وجود داشته باشد تا اقدام به جلب و جذب كند; بنابراين مانعى ندارد كه تمام بدنى، «جزء» بدن ديگرى گردد، اما ممكن نيست كل و تمام آن گردد (تا در معاد مشكل ساز باشد) همان گونه كه ممكن است بدن هاى متعدد جزء بدن ديگرى شوند، ولى «كلّ» آن را تشكيل ندهند.
و اما اصل پاسخ; قرآن صريحاً مى فرمايد: آخرين ذراتى كه هنگام مرگ در بدن انسان ها وجود دارد، روز قيامت باز مى گردند;
(فَإِذا هُمْ مِنَ الاَْجْداثِ إِلى رَبِّهِمْ يَنْسِلُونَ);[1] ناگهان آنها از قبرها، شتابان به سوى (دادگاه) پروردگارشان مى روند.
(وَ أَنَّ اللّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ);[2] و خداوند تمام كسانى را كه در قبرها هستند زنده مى كند.
بنابراين اگر اين ذرات خاك شده، جزء بدن انسان ديگرى شود در قيامت به بدن صاحب اصلى، يعنى بدن شخص اول باز مى گردد; خواهيد گفت بدن دوم ناقص مى شود چرا كه اجزايى را از دست مى دهد، ولى بهتر آن است كه گفته شود بدن دوم كوچك و لاغر مى شود (نه ناقص); زيرا اجزاى بدن اول در تمام بدن دوم پراكنده است نه در يك گوشه ى آن (چون هر غذايى كه انسان مى خورد به تمام بدن او تقسيم مى شود); بنابراين ممكن است يك انسان كه هفتاد كيلو وزن داشته است، نيمى از وزن و يا حتى تمام وزن خود به استثناى يك كيلو گرم يا كم تر را از دست بدهد و بدن كوچكى به اندازه ى دوره ى كودكى يا حالت جنينى از او باقى بماند.
ولى اين موضوع مشكلى ايجاد نمى كند; زيرا كه اين بدن كوچك، تمام ويژگى هاى آن بدن بزرگ را دارد و اگر رشد كند، به صورت همان بدن بزرگ در مى آيد. مگر روز نخستْ نوزاد، بدن كوچكى نداشت و قبل از آن، در دوران جنينى، موجود كوچك ترى نبود؟ سپس رشد و نمو كرد و به صورت انسان كاملى در آمد، بى آن كه شخصيت او عوض شود و شخص تازه اى گردد.
تنها سؤالى كه در اين جا باقى مى ماند اين است كه اجزاى خاصى كه عضو دو يا چند بدن گرديده اند كه برخى از آن بدن ها مربوط به انسان هاى مطيع و برخى مربوط به انسان هاى گنهكار بوده اند، چه سرنوشتى خواهند داشت؟
پاسخ روشن است. پاداش و كيفر در حقيقت براى روح است (و بدن صرفاً وسيله ى درك و انتقال است); لذا هنگامى كه اين رابطه موقتاً با بيهوشى قطع مى شود، بدن را با چاقوى جراحى پاره پاره مى كنند بى آن كه روح، متألم شود.
به عبارت ديگر، بدن به تنهايى پاداش و كيفر و لذت و درد ندارد، بلكه ابزارى براى نفس و روح است.[3]

تناسخ و اقسام آن

سوال : تناسخ و اقسام آن را توضيح دهيد؟
جواب : تناسخ در لغت از ماده ى «نَسْخ»، به معناى انتقال[1] و يا زايل شدن يك چيز به وسيله ى چيز ديگرى است كه جاى گزين آن مى شود; مانند زايل شدن سايه با نور خورشيد و ازبين رفتن جوانى با پيرى;[2] و در اصطلاح عبارت است از انتقال نفس مادى و طبيعى به بدن ديگر;[3] به بيان روشن تر، آن گاه كه انسان مى ميرد، روح او به جاى انتقال به نشئه ى ديگر، باز به اين جهان باز مى گردد و در اين بازگشت، نفس براى ادامه ى زندگى مادى خود به بدنى نياز دارد. اين بدن گاهى نبات، گاهى حيوان و گاهى انسان است و، در حقيقت، روح انسان پس از آن همه تكامل، تنزل مى يابد و «روز از نو، روزى از نو».
كسانى كه تحليل درستى از معاد نداشتند به اين اصل پناه مى بردند. گويى اصل تناسخ، جبران كننده ى مزاياى معاد است و روح براى پاداش يا كيفر برمى گردد.[4]
تاريخچه ى اعتقاد به تناسخ
اين باور در ميان هندوها، چينى ها و بيش تر كشورهاى آسيايى ظهور كرده و كم كم به برخى از كشورهاى شرق و غرب هم رسيده است[5]; لذا تناسخ، زيربناى عقايد بودايى و برهمايى (برهمنى) را تشكيل مى دهد. اين گروه در عين اعتقاد به موضوع پاداش و كيفر، منكر معادند و مى گويند: انسان نتيجه ى اعمال تلخ و شيرين خود را در همين جهان مى چشد; زيرا اگر نيكوكار باشد، روح او بعد از مرگ به بدن انسان سعادتمند و خوش بخت يا به بدن حيوان مفيد و سودمند تعلق مى گيرد[6]، اما اگر شرور و بدكار باشد، روح او به بدن انسان بدبخت، مانند افراد معلول و بيمار و تنگ دست و يا حيوان موذى و پست، مانند موش و خوك تعلق مى گيرد و اين گردش و چرخه تداوم دارد.[7]
اقسام تناسخ
به طور كلى، معتقدان به تناسخ، آن را به سه قسم تقسيم كرده اند:
اول: تناسخ مطلق ; كه عبارت است از انتقال نفس در همين جهان از يك بدن به بدن ديگر و نيز از آن بدن به بدن سوم; و اين روند بىوقفه براى هميشه ادامه مى يابد. بدنى كه نفس به آن منتقل مى شود ممكن است بدن انسان، حيوان و يا گياه باشد و غالباً اين انتقال از طريق تعلق گرفتن به چنين انسان يا حيوان و يا سلول نباتى انجام مى گيرد. اين اعتقاد به قدماى فلاسفه نسبت داده شده است.[8]
دوم: تناسخ محدود (نزولى); بدين معنا كه انتقال و دگرگونى به بعضى از نفوس اختصاص دارد و همان گونه كه از جهت افراد محدود است از جهت زمان نيز محدود مى باشد; زيرا نفس، سرانجام به مرحله اى مى رسد كه ديگر به هيچ بدنى منتقل نمى شود، بلكه به عالم نور و عقول مى پيوندد.[9]
در اين جا در ناحيه ى صعود ديگر تناسخى نيست، بلكه در ناحيه ى نزول است، لذا آن را تناسخ نزولى ناميده اند; يعنى بدن انسان باب الابواب ورود به ملكوت است. اگر شخص نيكوكار به سعادت رسيد، نيازى به تكامل و برگشت ندارد، اما اگر بدكار و در قوس نزول گرفتار شد، براى طى مراحل كمال دوباره به بدن مناسب شأن خود برمى گردد.[10]
خلاصه اين كه، تناسخ نزولى يك نوع حركت ارتجاعى و واپس گرايى نفس است. اين همان نظر «يوذاسف تناسخى» است.
در ضمنِ همين نوع تناسخ، چند نظريه مطرح است:
1. برخى انتقال روح انسان را فقط به بدن انسان ديگر ممكن و جايز مى دانند;
2. برخى انتقال روح انسان را فقط به بدن حيوان ديگر ممكن و جايز مى دانند;
3. برخى انتقال روح انسان را به بدن گياه نيز روا مى دانند;
4. گروهى حتى منتقل شدن روح انسانى به جسم جامد را نيز پذيرفته اند.
قسم اول را نسخ، دوم را مسخ، سوم را رسخ، چهارم را فسخ مى نامند.[11]
سوم: تناسخ صعودى; عكس تناسخ نزولى است; به اين معنا كه ابتدا حيات به موجودى كه آمادگى بيش ترى دارد، افاضه مى شود و سپس به موجوداتى كه استعدادشان كم تر است به ترتيب اعطا مى شود.
قايلين به تناسخ صعودى معتقدند كه گياه نسبت به حيوان و انسان، استعداد بيش ترى براى دريافت فيض و حيات دارد. انسان، خواهان نفس شريف تر است، يعنى نفسى كه مراحل گياهى و حيوانى را سپرى كرده باشد; بنابراين، نخست حيات به گياه داده مى شود و بعد به حيوان و به دنبال آن به انسان منتقل مى شود.[12]
اين نظريه شباهت زيادى به نظريه ى حركت جوهرى دارد كه مى گويد: اشيا در سايه ى حركت جوهرى از قوه به فعليت و از نقص به كمال مى رسند و گياه به حيوان، سپس به انسان تبديل مى شود; ولى تفاوتى هم دارند، چون بنابر تناسخ صعودى، تكامل به صورت گسسته و ناپيوسته انجام مى گيرد، به اين گونه كه نفس نباتى از گياه به بدن حيوان و سپس به بدن انسان منتقل مى شود; اما در حركت جوهرى دگرگونى و تحول به نحو پيوسته صورت مى پذيرد (خود گياه بدون مرگ و از دست دادن حيات تبديل به حيوان و... مى شود).[13]

بطلان تناسخ

سوال : چرا تناسخ باطل است؟
جواب : دانشمندان الهى با دلايل و براهين روشن، انديشه ى تناسخ (تمام اقسام آن) را به چالش و بطلان كشانيده اند. در اين جا فقط به بيان دو دليل در بطلان تناسخ مى پردازيم:
اول: دو نفس در يك بدن; هر گاه بدنى صلاحيت و استعداد كامل براى دريافت نفس (روح) را پيدا كند، فوراً و بدون معطلى نفس شايسته ى او از طرف مبدأ متعال و فيّاض بر او افاضه مى شود; حال اگر نفس بدن ديگر نيز بر او داخل شود، دو نفس در يك بدن مى شود كه باطل است; زيرا اولا، تشخص و موجوديّت هر فرد وابسته به نفس اوست و فرض دو نفس براى يك شخص به معناى دو ذات و دو وجود براى يك وجود است (هم يكى باشد هم دو تا); و ثانياً، هر كسى بالوجدان در مى يابد كه يك شخص و يك نفس بيش تر ندارد و گرنه بايد آثار گوناگون و دوگانگى و پراكندگى را در خود احساس مى كرد.[1]
دوم: ناهماهنگى ميان بدن و نفس; تعلق نفس به بدنْ ذاتى و ميان آن دو تركيب طبيعى و اتحادى است. هر يك از آنها با ديگرى داراى حركت ذاتى و جوهرى است و از سوى ديگر، نفس در آغاز پيدايش نسبت به همه ى حالاتش بالقوه است; بدن نيز چنين است و در هر يك از دوران كودكى، نوجوانى، جوانى و پيرى، شأن و حالاتى خاص دارد و آن دو (نفس و بدن) با هم از قوه به فعليت مى رسند و تا وقتى نفس به يك بدن تعلق دارد، درجات قوه و فعل آن، متناسب با درجات قوه و فعل همان بدن خاص است; پس هنگامى كه نفس در نوعى از انواع بالفعل باشد، محال است كه بار ديگر قوه ى محض گردد، همان گونه كه محال است حيوان پس از كامل شدن خلقتش، نطفه و علقه شود; چون اين حركت جوهرى، ذاتى بدن و نفس حيوانى است و ممكن نيست به طبع يا قسر (فشار و جبر) و به اراده يا جبر، يا اتفاق، نابود يا دگرگون شود; پس اگر نفس مستنسخه اى از بدن ديگرى به اين بدن تعلق گيرد، لازم مى آيد كه بدنْ يك نفس بالقوه و يك بالفعل داشته باشد و نيز لازم مى آيد كه بدن از همان جهتى كه بالفعل است بالقوه هم باشد; زيرا تركيب اتحادى و طبيعى ميان دو چيزى كه يكى بالفعل و ديگرى بالقوه باشد محال است.[2]

اشكال جمع شدن دو روح در بدن واحد

سوال : معاد جسمانى - روحانى، همان مشكل تناسخ را دارد، پس محال و باطل است؟
جواب : وقتى اجزاى پراكنده ى بدن جمع شدند و تركيب و هيئت مناسب خود را يافتند روح از مبدأ فيّاض افاضه مى شود; از سوى ديگر، قرار است روح اوليه اش برگردد، تا معاد محقق شود، در نتيجه، دو روح در يك بدن جمع مى شود كه طبق دلايل قطعى اين امر محال و نشدنى است.
اين شبهه بر اساس انديشه ى «مشائى ها» پى ريزى شده است كه مى گويند نسبت روح به بدن، مانند نسبت مرغ به قفس است; گويا نفوس قبلا آفريده و موجود شده اند و در صف انتظار قرار دارند، تا بدنى مستعد پيدا شود و فوراً در آن لانه كنند; اما طبق حكمت متعاليه، روح هم زمان و همراه با بدن رشد و تكامل مى يابد، روى اين اصل، آن گاه كه جنين به پايه اى از تكامل رسيد، روح انسان بر آن، به عنوان يك موجود لطيف كه كم ترين مرتبه ى از مراتب تجرد را داراست، تعلق گرفت، پيوسته در طول زمان با تكامل جسم او همراه است، تا سرانجام تبديل به نفس انسان مى گردد و به مرور زمان راه تكامل را مى پيمايد تا آن جا كه نفس انسان سى ساله با نفس نوزاد از نظر تكامل قابل قياس نيست; نفس نوزاد با پايين ترين درجه ى تجرد فقط صور اشيا را درك مى كند، اما انسان سى ساله توان استدلال علمى و نظرى را دارد.
با توجه به اين مطلب بايد گفت: اگر معاد جسمانى ـ روحانى، تدريجى و در طول زمان مى بود، به گونه اى كه بشر در آن جهان نيز از طريق جنين و به صورت نوزادى در آمده و سرانجام انسان كامل مى شد، شبهه ى ياد شده ارزش طرح داشت; لكن مسأله ى معاد، آن گونه كه قرآن ياد آور شده، دفعى و آنى است[1] و در يك لحظه، كم تر از يك چشم به هم زدن، اجزاى بدن دور هم گرد مى آيند; در اين صورت، چنين بدنى فقط شايستگى تعلق نفس خودش را دارد، نه نفس و روح جديد را; زيرا روح جديد، طبق اصل ياد شده، نه پيش از آن آفريده شده و نه فوراً به وجود مى آيد، بلكه در سايه ى تكامل ماده، از نازل ترين مرتبه به كامل ترين آن مى رسد.[2]

تفاوت مسخ و تناسخ

سوال : اگر بازگشت روح، پس از جدا شدن از بدن و تعلق گرفتن آن به بدن ديگر، تناسخ است و محال، پس چگونه مسخ در امت هاى پيشين رخ داده است[1]؟[2] آيا اصولا ميان مسخ و تناسخ فرقى است؟
جواب : مسخ در لغت به معناى تحول و دگرگونى صورت ظاهرى[3]، تغيير شكل دادن و از شكل انداختن است.[4] «مسخَه مسخاً»، يعنى برگردانيد صورت او را به صورت قبيحى; «المسخ تشوية الخَلق و الخُلق و تحويلها من صورة الى صورة»،[5] مسخ يعنى بردن و زايل كردن آفرينش و خُلق و تبديل و تحويل آن از صورتى به صورت ديگر; اما نسخ به معناى زايل كردن يك چيز به وسيله ى چيز ديگرى است كه جاى گزين آن مى شود، مانند ازبين رفتن جوانى با پيرى و ـ همان طورى كه قبلا يادآورى شد ـ در اصطلاح فلاسفه، مسخ يعنى انتقال روح انسانى به بدن حيوانى و نسخ يعنى انتقال روح انسانى به بدن انسان ديگر.
قوام تناسخ منوط به وجود دو چيز است: يكى تعدد بدن (بدنى كه روح از آن جدا شده و بدنى كه روح پس از جدايى به آن تعلق مى گيرد); ديگرى بازگشت و تنزل نفس از كمال خود به درجه اى كه مناسب بدن جديد باشد.
هر دو شرط در مورد مسخ قرآنى موجود نيست; زيرا كسانى كه مورد لعن و خشم الهى قرار گرفتند، با همان بدن هاى نخستين خود به صورت بوزينه و خوك در آمدند; يعنى از صورت انسانى به صورت ميمون و يا خوك در آمدند، بدون اين كه دو بدن در كار باشد و از سوى ديگر، نفوس آنها در همان حد كمالى كه بودند، بعد از تبديل، باقى ماندند تا به صورت جديد خود بنگرند و عذاب و درد بكشند و اگر جسم و دركشان به حيوانيت تبديل مى شد، ديگر تأسف و عذابى در كار نبود، حال آن كه قرآن مجيد اين حالت را كيفر آنها معرفى مى كند.
(فَجَعَلْناها نَكالاً لِما بَيْنَ يَدَيْها وَ ما خَلْفَها وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ);[6]ما اين كيفر را درس عبرتى براى مردم آن زمان و نسل هاى بعد از آنان و پند و اندرزى براى پرهيزكاران قرار داديم.
علامه طباطبايى (ره) مى فرمايد:
اگر فرض كنيم كه صورت يك انسان به صورت نوع ديگرى از انواع حيوان، مانند بوزينه و خوك، تبديل شده باشد، در واقع صورتى روى صورت ديگر آمده و آن فرد، انسان ـ خوك، يا انسان ـ بوزينه شده است، نه آن كه انسانيتش از بين رفته و صورت خوكى و يا بوزينه اى جاى گزين آن شده باشد.[7]
گنجايش زمين براى معاد جسمانى و روحانى
سوال : اگر معاد جسمانى - روحانى باشد، كره ى زمين چگونه گنجايش حيات اخروى همه ى انسان ها را دارد؟
جواب : طبق صريح آيات قرآنى معاد در كره ى زمين به شكل كنونى اش انجام نمى گيرد. زمين دگرگون مى شود:
(يَوْمَ تُبَدَّلُ الاَْرْضُ غَيْرَ الاَْرْضِ وَ السَّماواتُ);[8] در آن روز كه اين زمين به زمين ديگر، و آسمان ها (به آسمان هاى ديگرى) مبدّل مى شود.
و نيز وسعت بهشت به اندازه ى زمين و آسمان هاست:
(سابِقُوا إِلى مَغْفِرَة مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّة عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الاَْرْضِ);[9] به پيش تازيد براى رسيدن به مغفرت پروردگارتان و بهشتى كه پهنه ى آن مانند پهنه ى آسمان و زمين است.
از اين آيات و برخى آيات ديگر استفاده مى شود كه، يا كره ى زمين آن قدر وسعت و گسترش پيدا مى كند كه به اندازه ى وسعت آسمان و زمين گردد و يا انسان ها هنگامه ى رستاخيز، از كره ى زمين به جاى ديگرى منتقل مى شوند.[10]
ملاصدراى شيرازى با استفاده از آياتى نظير (وَ نُنْشِئَكُمْ فِي ما لا تَعْلَمُونَ);[11] به اين نتيجه رسيده است كه جنس مكان بهشت و جهنم با جنس دنيا و نيز نشانه ى آخرت با نشانه ى دنيا فرق دارند. دليلى عقلى هم اقامه مى كنند كه: اگر آخرت از جنس همين دنيا باشد، ديگر صحيح نيست گفته شود دنيا مكان فانى و خراب شدنى، و آخرت جاويد و دارالقرار است; اگر جنس هر دو كاملا يكى باشد، معاد، عمران و آبادى دنيا خواهد بود، حال آن كه همه اتفاق دارند كه در قيامت، دنيا به تمامى خراب مى شود.[12]

معناى رجعت

سوال : رجعت چيست; آيا تمام انسان ها رجعت دارند؟
جواب : رجعت يعنى زنده شدن برخى انسان ها بعد از مرگ و پيش از برپايى رستاخيز[1] و هم زمان با ظهور حضرت مهدى موعود[2]. اين بازگشت، ويژه ى مؤمنان خالص و ناب و منافقان لجوج و خالص است[3]; بنابراين، رجعت يكى از علايم نزديك شدن قيامت است.[4]
بنابر حديث مشهور و مورد قبول دانشمندان اهل سنت و شيعه، راه سعادت و حقيقت و نجات، فقط در گرو پيروى از قرآن و اهل بيت(عليهم السلام)است[5]، و از آن جايى كه عقيده به رجعت در متن قرآن و روايات مطرح شده و شيعه همواره به اين دو ثقل پناهنده است، به امر رجعت عقيده دارد.
اين كه رجعت شامل چه كسانى مى شود، شمارى از روايات افرادى را معرفى كرده اند كه مى توان از جمع بندى آنها به اوصاف و نشانه هاى كلى افرادى پى برد كه ممكن است در رجعت شركت كنند (يا در صف مؤمنان و دوستان خدا و يا در صف منافقان و دشمنان خدا).
در روايتى از امام صادق (عليه السلام) كه چگونگى زيارت قبر شريف پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله)، امير مؤمنان على (عليه السلام)، فاطمه ى زهرا(عليها السلام)، امام حسن (عليه السلام)، امام حسين (عليه السلام)، و ساير امامان را بيان مى فرمايد، چنين آمده است:
... انى من القائلين بفضلكم، مقرِّ برجعتكم، لا انكر للهِ قدرة و لا ازعم الاّ ماشاء الله;[6] من از معترفين به فضايل شما هستم، به رجعت شما اقرار دارم، قدرت الهى را منكر نيستم. پندارم در مورد خداوند جز آنچه او خواهد نيست.
شيخ صدوق و شيخ طوسى با سند صحيح از امام على بن محمد (عليه السلام)زيارتى را به اين مضمون نقل مى كنند:
اشهد الله و اشهد كم انى مؤمن بكم و بما امنتم به... فثبتنى الله ابداً ما بقيت على موالاتكم و جعلنى ممن يقتص آثاركم... و يحشر فى زمرتكم و يكرّ فى رجعتكم و...;[7] خداوند و شما را گواه مى گيرم كه به شما و به آنچه ايمان داشتيد ايمان دارم... پس خداوند مرا در دوستى شما پايدار بدارد و از كسانى قرارم دهد كه آثار شما را پيروى مى كنند... و در زمره ى شما محشور مى شوند و در رجعت با شما مى آيند.
از امام كاظم (عليه السلام) روايت شده كه فرمودند:
در رجعت، ارواح مؤمنين و دشمنان آنان، به سوى ابدانشان باز مى گردند، تا حق خود را بازستانند.[8]
از مجموع روايات چنين استفاده مى شود كه، رجعت كنندگان در صف دوستان خدا، بعضى از پيامبران (پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) حضرت عيسى(عليه السلام)) و امامان معصوم(عليهم السلام) و شمارى از مؤمنينى هستند كه حقوقشان غصب شده است و در صف دشمنان خدا ظالمين و كسانى هستند كه با اولياى الهى و جبهه ى حق جنگيده اند.[9]

هدف از رجعت

سوال : رجعت چه ضرورتى دارد و هدف از آن چيست؟
جواب : هر گاه اصل يك باور يا حكمى از راه عقلى و نقلى ثابت و مسلم شد، پايبندى بر آن لازم و حتمى است، هر چند انديشه ى محدود انسانى به زواياى ژرف آن پى نبرد و يا وحى به بيان حكمت و چراهاى آن نپردازد و اين ابهام، در اصل عقيده، تزلزلى ايجاد نمى كند; چون تا امروز هيچ انسانى ادعا نكرده كه به تمام رمز و رازهاى عقايد و احكام الهى رسيده است و نيز شرع مقدس تضمينى نداده است كه تمام اهداف و حكمت هاى عقايد و احكام را بيان كند.
البته برخى از اهداف و حكمت هاى يك حكم بعد از اجرا و ظهور آن مشخص مى شود; نظير غيبت حضرت مهدى (عج) كه هر چند حكمت هاى بالغه ى آن روشن و تبيين شده، اما برخى از روايات مى گويند: غرض و هدف نهايى بعد از ظهور حضرت معلوم خواهد شد.[1]
به هر حال، به گوشه اى از اهداف رجعت اشاره مى شود:
الف) مؤمنان و اوليايى بوده اند كه عمرى را زير فشار طاغوت ها و يارانشان سپرى كرده، با تحمل ناراحتى ها و دلى پرخون از دنيا رخت بربسته اند، شكنجه و عذاب ظالمين در مقابل چشم مظلومين در همين دنيا، يك نوع تسليت خاطر و تشفى دل هاى مجروح است.
يرجع المؤمن لزيادة الفرح و السرور و الكافر لزيادة أنعم و الهم;[2]; مؤمن رجعت مى كند تا شادى و خوشحالى اش بيشتر شود و كافر رجعت مى كند تا غم و اندوهش بيش تر گردد.
ب) رجعت باورى، اثر سازنده در تربيت انسان ها دارد; يكى از آرزوهاى هر مسلمانى، هم نشينى و هم يارى و همراهى با معصومان و شخصيت هاى الهى است. انديشه ى رجعت مى گويد: مؤمن محض و خالص، لياقت درك عصر امام زمان (عج) را (كه اهل سنت و تشيع بر ظهور او اتفاق نظر دارند) پيدا مى كند.
در مقابل براى تبهكاران هشدارى است كه غرق در فساد و تباهى نشوند، وگرنه دست انتقام در همين دنيا آنان را به سزاى اعمالشان خواهد رساند.[3]
ج) انسان هاى تربيت يافته ى بسيارى، همواره آرزوى ديدار انبيا و اولياى الهى را دارند; اندوه شان اين است كه چرا از فيض و نعمت ديدار اولياى الهى و شركت در فعاليت هاى انسانى الهى آنها محروم مانده اند; عدالت و حكمت الهى اين اشتياق و عطش را بى پاسخ نمى گذارد; چنين مؤمنانى توفيق شرف يابى را در ايام رجعت مى يابند. سيد مرتضى مى فرمايد:
در هنگامه ى ظهور مهدى امت، گروهى از شيعه ها زنده مى شوند تا به ثواب نصرت و هم يارى او برسند و دولتش را مشاهده كنند.[4]

رجعت از نظر عقل و وحى

سوال : آيا عقيده ى به رجعت پشتوانه ى عقلى و نقلى دارد؟
جواب : امكان رجعت در آينه ى عقل
مسئله ى رجعت از جهات زيادى مانند معاد است. تنها فرق عمده ى ميان آن دو اين است كه معاد در عالم آخرت و همگانى است، اما رجعت در همين دنيا و ويژه ى برخى افراد مى باشد.
اگر معاد جسمانى - روحانى امكان عقلى دارد، رجعت نيز ممكن است، چون حكم موارد مشابه، يكسان (=حكم الامثال فيما يجوز و ما لايجوز واحد) است[1]; بلكه كار رجعت نزديك تر و روشن تر است، چون معاد و احولات آن عظيم و مفصل است و نظير آن هنوز تحقق نيافته، حال آن كه رجعت نمونه هايى داشته است[2] كه بعداً ذكر خواهند شد.
اين كه وجود روح انسانى با مرگ تن، نابود نمى شود از مسلّمات انديشه ى فلاسفه ى الهى است. مرگ قطع ارتباط روح با جسم است. در رجعت نيز مانند معاد اين ارتباط بار ديگر برقرار مى شود، همان گونه كه در ابتدا كه اصلا جسم و بدن فعليّت نداشت، زنده شدن و آفرينش انسان امرى ممكن بود.[3]
رجعت در آينه ى وحى
بهترين گواه بر امكان هر چيزى وقوع و پيدايش آن چيز است. آيات و روايات نورانى، كه هرگز دروغ بدان ها راه ندارد، بارها از وقوع رجعت در ميان امت هاى پيشين و تكرار آن در زمان ظهور دولت حق خبر داده اند كه به چند نمونه اشاره مى كنيم:
اول:
(وَ إِذْ قُلْتُمْ يا مُوسى لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتّى نَرَى اللّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْكُمُ الصّاعِقَةُ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ ثُمَّ بَعَثْناكُمْ مِنْ بَعْدِ مَوْتِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ)[4]; و هنگامى كه گفتيد: اى موسى ما هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد مگر اين كه خدا را آشكارا ببينيم، پس صاعقه اى شما را گرفت، در حالى كه تماشا مى كرديد، سپس شما را پس از مرگتان حيات بخشيديم، شايد شكر (نعمت) به جا آوريد.
اين آيه به روشنى از مرگ و زنده شدن مجدد شمارى از بنى اسرائيل خبر مى دهد. علماى اهل سنت نيز همين برداشت را دارند.
بيضاوى مى گويد: اين كه كلمه ى «بعث» با كلمه ى «موت» مقيّد شده، اين معنا را مى فهماند[5] كه آنان به مرگ واقعى دچار شدند، نه صرف اغما و بى هوشى; زمخشرى نيز همين معنا را تأييد مى كند.[6]
طبرى، از مفسرين صدر اسلام مانند «سدّى» روايت مى كند كه آن عده را صاعقه هلاك كرد، پس زنده شدند و به درجه ى نبوت رسيدند.[7]
سيوطى، ابن كثير، فخر رازى و... همه موافق همين نظر هستند.[8]
دوم:
(وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً فَادّارَأْتُمْ فِيها وَ اللّهُ مُخْرِجٌ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ فَقُلْنا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِها كَذلِكَ يُحْيِ اللّهُ الْمَوْتى وَ يُرِيكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ)[9]; و هنگامى كه فردى را به قتل رسانديد، سپس درباره ى (قاتل) او به نزاع پرداختيد; و خداوند آنچه را مخفى مى داشتيد، آشكار مى سازد. سپس گفتيم: قسمتى از گاو را به مقتول بزنيد (تا زنده شود)، خداوند اين گونه مردگان را زنده مى كند و آيات خود را به شما مى نماياند، باشد كه بينديشيد.
آيه مربوط به زنده شدن مقتولى از بنى اسرائيل است كه به دستور خداوند زنده شد و قاتل خود را معرفى كرد و دوباره مرد. صراحت و روشنى آيه به اندازه ى است كه هيچ يك از مفسرين اهل سنت و تشيع مخالفتى نكرده اند. سيوطى، طبرى و ابن كثير از سدّى و ابن عباس و مجاهد و عكرمه و ابن سيرين و ابن زيدان نقل كرده اند كه كشته شده ى بنى اسرائيل زنده شد و بعد از شناساندن قاتلش مرد.[10]
سوم:
(أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ هُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقالَ لَهُمُ اللّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْياهُمْ);[11] آيا نديدى جمعيتى را كه از ترس مرگ از خانه هاى خود فرار كردند و آنان هزارها نفر بودند، خداوند به آنها گفت: بميريد سپس خداوند آنها را زنده كرد.
دانشمندان علم تفسير مى گويند: هزاران بنى اسرائيلى از ترس جنگ يا طاعون به شهر ديگرى فرار كردند، لكن قبل از رسيدن به مقصد، به قدرت خداوند همه مردند; روزگارى يكى از انبيا هنگام گذر از كنار آنها از خداوند خواست آنها را دوباره زنده كند و خداوند چنين كرد.[12]
روايات زيادى به پيروى از قرآن مجيد بر وقوع و حقّانيت رجعت گواهى مى دهند; علامه مجلسى مى فرمايد: كسى كه ايمان به حقانيّت اهل بيت(عليهم السلام)دارد، هيچ گاه در امر رجعت شك نمى كند; چون نزديك دويست حديث به نقل از سى تن از راويان بزرگوار و مورد اعتماد، در مورد رجعت موجود است. آنان اين احاديث را در بيش تر از پنجاه كتاب خود آورده اند; مانند ثقة الاسلام كلينى، شيخ صدوق و...[13]
شيخ حر عاملى رواياتى را كه تصريح به عقيده ى رجعت دارند، متواتر معنوى و شمارش ناپذير مى داند;[14] به طور نمونه چند روايت ذكر مى شود:
1. از امام صادق (عليه السلام) نقل شده كه فرمودند:
اولين كسى كه در رجعت برمى گردد حسين بن على(عليه السلام) است كه چهل سال روى زمين زندگى مى كند و ابروان (مبارك) روى چشمانشان مى ريزد.[15]
2. هم چنين فرموده است:
روزهاى خدا سه روز است: روز قيام (ظهور) قائم(عليه السلام)، روز كرّه (رجعت) و روز قيامت.[16]