کربلا و حرمهای مطهر

سلمان هادى آلطعمه
مترجم : حسين صابرى

- ۱۸ -


صحن مقدّس

يا رب اين بارگه كيست كه خورشيد سما هر سحرگه كند از خاك درش كسب ضيا يا رب اين مرقد پرنور مطهّر از كيست؟ كه به تعظيم درش پشت فلك گشته دوتا يا رب اين اختر تابان ز كدامين برج است كه منوّر بود از راى منيرش بيضا يا رب اين گوهر رخشان ز كدامين دُرج است كز نظرها همه چون گنج بود ناپيدا يا رب اين صحن و رواق و حرم از حضرتِ كيست كه ز خاك در او كون و مكان يافت بها صحن جانبخش ابوالفضل كه در رتبه او عقل و وهمند دو حيرتزده چون من شيدا اين همان صحن شريف است كه از فرط شرف خادمش را به سر چرخ برين باشد پا اين همان بارگه عرش مثال است كه نيست گر كنى هندسه جز عرش برينش همتا گوهر دُرج امامت، شه جمشيدغلام اختر برج ولايت مه خورشيدلقا [(1) 1 ـ شعرى است از ميرزا محمدنصير اصفهانى ملخص به «طرب» برگرفته از آيينه ايثار. ]

يادآور مى شود مؤلف در اين بخش، فصلى به اشعار عربى در رثاى ابوالفضل اختصاص داده است و مترجم براى بهره يافتن بيشتر خوانندگان، اشعارى فارسى با همين مضمون جايگزين آن كرده است.

ماه تابان بنىهاشم عبّاس على كز غل مى درش فخر كند بر دارا اندرين صحن مقدّس كه بود كعبه جان سعى كن تا كه مق مى به كف آرى به صفا اين همان منظر پاك است كه سرگردان است چرخ از بهر طواف در او صبح و مسا از سر شوق اگر پاى در اين صحن نهى دستت از غيب بگيرند به هر رنج و عنا گر تو را رنج به جان باشد اينجاست علاج گر تو را درد به دل باشد اينجاست دوا

صاحب لوا

در كنار علقمه سروى ز پا افتاده است يا گلى از گلشن آل عبا افتاده است در فضاى رزمگاه نينوا با شور و آه ناله جانسوزِ أدْرِكْ يا اَخا افتاده است از نواى جانگداز ساقى لبتشنگان لرزه بر اندام شاه نينوا افتاده است ناگهان از صدر زين افكند خود را بر زمين ديد بسمالله از قرآن جدا افتاده است تا كنار نهر علقم بوى عباسش كشيد ديد بر خاك سيه صاحبلوا افتاده است [(1) 1 ـ شعرى است از ميرزا محمدحسين عنقا، برگرفته از آيينه ايثار، «مترجم». ]

دست خود را بر كمر بگرفت و آهى بركشيد گفت پشت من ز هجرانت دوتا افتاده است خيز برپا كن لوبى رسان اندر حرم از چه رو بر خاك اين قدّ رسا افتاده است بهربى در حرم طفلان من در انتظار از عطش شورى نگر در خيمهها افتاده است هرچه شد ناليد عباسش ز لب، لب برنداشت ديد مرغ روح او سوى سما افتاده است گفت پس جسم برادر را برم در خيمگاه ديد هر عضوى ز اعضايش سوا افتاده است حال زينب را مگو «علامه» از شه چون شنيد دست عبّاس علمدارش جدا افتاده است

يارى عبّاس

فكند رايت و بوسيد پاى شه عباس كه چند لشكر نابود را بدارم پاس؟!

مرا ز كام تو خشكيدهتر شده است گلو تو را ز حال من آشفتهتر شده است حواس فداييان همه در يارى تو جان دادند فداى جان تو، شد وقت يارى عباس چو شيربچّه يزدان گرفت اذن جهاد نمود حمله بدان قوم ناخداىشناس شكافت لشكر و شد در فرات و آب گرفت شتافت تا برساند به كام خسرو ناس دو دست داد ولى مشك همچنان بر دوش خداى را به دو دست بريده كرد سپاس كه شكر دستم اگر رفت آب ماند به جاى كه نوشد آن شه و اطفال آتشينانفاس چه گويم آه كه آمد ز قوم كين تيرى به مشك آب به هم بردريد چون كرباس [(1) 1 ـ شعرى است از محمد علامه، برگرفته از آيينه ايثار. «مترجم» ]

چو مشك پاره شد و آب ريخت پندارى كه ريخت بر دل سوزانش سوده الماس ز پشت زين به زمين اوفتاد و نعره كشيد به يارى آمدش آن خسرو سپهراساس چه ديد، ديد ز عبّاس اوفتاد دو دست كشيد آه كه پشتِ مرا زمانه شكست

چشم مشك

نيست صاحبهمتى در نشأتين همقدم عباس را بعد از حسين در هوادارى آن شاه الست جمله را يك دست بود او را، دو دست آن قوى، پشت خدابينان ازو وآن مشوّش، حالبى دينان ازو موسى توحيد را، هارون عهد از مريدان جمله كاملتر، به عهد بُد به عشّاق حسينى پيشرو پاكخاطر آى و، پاكانديش رو عاشقان را بود، آب كار، ازو رهروان را رونق بازار، ازو لاجرم آن قدوه اهل نياز آن به ميدان محبّت، يكّهتاز روز عاشورا به چشم پر ز خون مشك بر دوش آمد از شطّ چون برون جانب اصحاب، تازان با خروش مشكى از آب حقيقت پُر، به دوش شد به سوى تشنهكامان، رهسپر تيرباران بلا را شد، سپر بس فرو باريد بر وى تير تيز مشك شد بر حالت او اشكريز اشك، چندان ريخت بر وى چشم مشك تا كه چشم مشك خالى شد ز اشك تا قيامت تشنهكامان ثواب مى خورند از رشحه آن مشك، آب بر زمين آب تعلّق، پاك ريخت وز تعيّن بر سر آن خاك ريخت هستىاش را دست از مستى فشاند جز حسين اندر ميان چيزى نماند

 

 

 

[(1) 1 ـ شعرى است از وصال شيرازى، برگرفته از آيينه ايثار. «مترجم» (2)

2 ـ شعرى است از عمان سامانى، برگرفته از آيينه ايثار. «مترجم» ]

 

قبله اهل صفا

بر عهد خود ز روى محبت وفا نكرد تا سينه را نشانه تير بلا نكرد تا دست رد به سينه بيگانگان نزد خود را مقيم درگه آن آشنا نكرد تا هر دو دست را به ره حق ز كف نداد در كوى عشق خيمه دولت به پا نكرد تا از صفاى دل نگذشت از صفاى آب خود را مدام قبله اهل صفا نكرد شرح غم شهادت او را به نينوا نشنيد كس كه چون نى محزون نوا نكرد در كارزار عشق چو عبّاس نامدار جان را كسى فداى شه كربلا نكرد تا داشت جان ز جانب مقصد نتافت رخ تا دست داشت دامن همّت رها نكرد در راه دوست از سر كون و مكان گذشت وز بذل جان خويش در اين ره ابا نكرد خالى نگشت كشور الاّ ز خيل كفر تا دفع خصم دوست به شمشير لا نكرد از پشت زين به روى زمين تا نيوفتاد از روى غم برادر خود را صدا نكرد ره را به خصم با تنبى دست بست، ليك لب را به آه و ناله و افسوس وا نكرد دل سوخت زين الم كه به ميدان كارزار دشمن هرآنچه تير به او زد خطا نكرد اُمّالبنين كه مظهر صبر و شكيب بود غير از فراق، قامت او را دوتا نكرد غافل ز مهر دوست، «مجاهد» مشو به دل لطفى كه دوست كرد به من كيميا نكرد

بدر منير

ميان ماه بنىهاشم و مه تابان تفاوت است ز حدّ وجوب تا امكان مه سپهر شود گاه بدر و گاه هلال ولى ن مى رسد اين بدر را د مى نقصان مزيّن است از آن ماه توده غبرا منوّر است ازين ماه كشور ايمان حريم اوست شفاخانه خدا، كه ز خلق دراين مقام شود دردبى دوا درمان نداشت رخصت پيكار آن امير دلير نبود عازم جنگ آن غضنفر غرّان [(1) 1 ـ شعرى از محمدعلى مجاهدى، متخلص به «پروانه»، برگرفته از آيينه ايثار. «مترجم» ]

ميان معركهاش هركه ديد، با خود گفت دوباره شير خدا كرده روى در ميدان وفا نگر كه به ياد برادر و اطفال برفت در شط و آمد برون لبعطشان هنوز نغمه والله لاأذُوق الماء (1)به گوش دل رسد از او كنار آب روان چه احتياج به آب فرات آن كس را كه تشنه لب او بود چشمه حيوان

درس وفادارى

بر لب آبم و از داغ لبت مى ميرم هردم از غصه جانسوز تو آتش گيرم مادرم داد به من درس وفادارى را عشق شيرين تو آميخته شد با شيرم گاه سردار علمدارم و گاهى سقّا گه به پاس حرمت گشت زنان، چون شيرم بوته عشق تو كرده است مرا چون زرناب ديگر اين آتش غمها ندهد تغييرم گر مرا شور و جوانى و بهار عمر است از خزان تو دگر اى گل زهرا پيرم غيرتم گاه نهيبم زند از جا برخيز ليك فرمان مطاع تو شود پاگيرم تا كه مأمور شدم علقمه را فتح كنم آيت قهر بيان شد، ز لب شمشيرم سايه پرچم تو كرد سرافراز مرا عشق تو كرد عطا دولت عالمگيرم كربلا كعبه عشق است و من اندر احرام شد در اين قبله عشاق دوتا تقصيرم دست من خورد بهبى كه نصيب تو نشد چشم من داد از آن آب روان تصويرم بايد اين ديده و اين دست دهم قربانى تا كه تكميل شود حجّ من آنگه ميرم زينجهت دست به پاى تو فشاندم بر خاك تا كنم ديده فدا، چشم به راه تيرم اى قد و قامت تو معنى «قدقامتِ» من اى كه الهام عبادت ز وجودت گيرم وصل شد حال قيامم ز عمودى به سجود بى ركوع است نماز من و اين تكبيرم جسدم را به سوى خيمه اصغر نبريد كه خجالتزده زان تشنهلببى شيرم [ـ

1 ـ سخن عباس بن على(عليه السلام)، كه چون در شريعه، تشنگى برادر را به ياد آورد، گفت: به خداوند سوگند آب ننوشم. ]

(2)

2 ـ شعرى از صغير اصفهانى، برگرفته از آيينه ايثار. «مترجم» تا كند مدح ابوالفضل امام سجاد(عليه السلام) نارسا هست «حسان»، شعر من و تقريرم

آبرو نريخت

آبى براى رفع عطش در گلو نريخت جان داد تشنهكام و به خاك آبرو نريخت دستش ز دست رفت، و به دندان گرفت مشك كاخ بلند همّت خود را فرو نريخت چون مهر خفت، در دل خون شفق وليك اشكى به پيش دشمن خفّاش خو نريخت غيرت نگر كه آب به كف كرد و همتش امّا به جام كام، مى از اين سبو نريخت چون رشته اميد بريدش ز آب، گفت خاكى، چو من كسى به سر آرزو نريخت

زمزم و هاجر

قحط آب است و صدف از رنگ گوهر شد خجل هم ز مادر طفل و هم از طفل مادر شد خجل كافرى از بس كه زان مسلم نمايان ديد دين سر به پيش افكند و در پيش پيمبر شد خجل هاجرى زمزم پديد آورد و طفلش تشنه بود سعىبى حاصل شد و زمزم ز هاجر شد خجل [(1) 1 ـ شعرى از حبيبالله چايچيان «حسان»، برگرفته از آيينه ايثار. «مترجم» ]

(2) 2 ـ شعرى از اكبر دخيلى متخلص به «واجد»، برگرفته از آيينه ايثار. «مترجم» با عمو مى گفت طفلى تشنهكام خود وليك سرفرازم كن رباب از روى اصغر شد خجل مشك خالىّ و دلى پر از اميد آورده بود وز رخبى آب و رنگش آبآور شد خجل سخت سقا بهر آب و آبرو كوشيد ليك عاقبت كوشش، ز سعى آن فلك فرّ، شد خجل مايه آن پايه همّت، گشت نوميدى ز آب وز لب خشكيده او، ديده تر، شد خجل روح غيرت، جان مردى، ذات عشق، اصل وفا هريك، از آن ساقى در خون شناور شد خجل كام پور ساقى كوثر نشد تر، از فرات وز رخ ساقىِ كوثر، حوض كوثر شد خجل زآن طرف، عبّاس از طفلان خجل، زين سو، حسين آمد و ديد آن فتوّت، از برادر شد خجل خواست، برخيزد به پا بهر ادب، دستى نبود وآن قيامت قامت، از خاتون محشر شد خجل ريزش اشكت كند «انسانيا» اينسان سخن بى سخن زين درفشانى درّ و گوهر شد خجل

بهشتستان يار

گفت اى دست اوفتادى، خوش بيفت تيغ، در دست دگر بگرفت و گفت آمدم تا جان ببازم، دست چيست مست، كز سيلى گريزد، مست نيست [(1) 1 ـ شعرى است از على انسانى، برگرفته از آيينه ايثار. «مترجم» ]

خاصه مست باده عشق حسين يادگار مرتضى مير حُنين خود، به پاداش دو دست فرشىام حق بروياند، دو بال عرشىام تا بدان پَر، جعفر طيّاروار خوش بپرّم در بهشتستان يار اين بگفت وبى فسوس وبى دريغ اندر آن دست دگر، بگرفت تيغ حيدرانه تاخت، در صفّ نبرد خيره مانده چرخ از بازوى مرد بركشيده ذوالفقار تيز را آشكارا كرده رستاخيز را مصطفى با مرتضى مى گفت هين بازوى عبّاس را اينك، ببين گفت حيدر، با دو چشم تر بدو كه كدامين بازويش بينم، بگو بينم آن بازو كه تيغ افراخته است يا خود آن بازو، كه تيغ انداخته است كافرى ديگر درآمد از قفا كرد، دست ديگرش از تن جدا چون بيافكندند از نامقبلى هر دو دست دستپرورد على گفت گر شد منقطع، دست از تنم دست جان، در دامن وصلش زنم بايدم صد دست، در يك آستين تا كنم ايثار شاه راستين منّت ايزد را كه اندر راه شاه دست را دادم، گرفتم دستگاه دست من، پرخون به دشت افكنده به مرغ عاشق، پرّ و بالش كَنده به كيستم من؟ سرو باغ عشق حىّ سرو بالد، چون ببُرىّ شاخ وى مى كنم در خون، شنبى دست من برخلاف هر شناور، در زَمن گرچه ناكرده شنبى دست كس اين شنا خاص شهيدان است و بس [(1) 1 ـ شعرى است از سروش اصفهانى، برگرفته از آيينه ايثار. «مترجم» ]

بحر حيا

اى اميرى كه علمدار شه كرببلايى اسد بيشه صولت، پسر شير خدايى به نسب پور دلير على آن شاه عدوكش به لقب ماه بنىهاشم و شمع شهدايى يك جهان صولت و پنهان شده در بيشه تمكين يك فلك قدرت و تسليم به تقدير و قضايى من چه خوانم به مديح تو كه خود اصل مديحى من چه گويم به ثناى تو كه خود عين ثنايى بىحسين آب ننوشيدى و بيرون شدى از شط تو يمِ فضل و محيط ادب و بحر حيايى دستت افتاد ز تن مشك به دندان بگرفتى تا مگر دست دهد باز سوى خيمهگه آيى گره كار تو نگشود چو از دست همانا خواستى تا مگر آن عقده ز دندان بگشايى هيچ سقا نشنيدم كه لب تشنه دهد جان جز تو اى شاه كه سقاى يتيمان ز وفايى

وفاى ابوالفضل

ذكر سماواتيان ثناى اباالفضل خيل ملك، خادمِ سراى اباالفضل با مژه رو بد غبار حور بهشتى از حرم و صحن باصفاى اباالفضل هيچ ز بيگانگى به حق نبرد راه هركه نگرديد آشناى اباالفضل [ـ (1) 1 ـ شعرى از صغير اصفهانى، برگرفته از آيينه ايثار. «مترجم» ]

پا مكش از درگهش كه عقدهگشايى هست به دست گرهگشاى اباالفضل غم نبرد راه بر دلش، به صف حشر هركه بود در دلش ولاى اباالفضل آب ننوشيدبى حسين و عجب نيست اين روش از همّت و حياى اباالفضل شُست به راه حسين دست و دل از جان اجر اباالفضل با خداى اباالفضل پاس وفا داشت آنچنان كه بماندند اهل وفا، مات از وفاى اباالفضل با شه دين جز به نام سيّد و مولا باز نشد لعل جانفزاى اباالفضل گشت كمان قدّ شاه دين چو عيان شد غرقه به خون قامت رساى اباالفضل

دمِ رفتن

آه! افتاد ابوالفضل چو از زين به زمين كرد افغان كه برادر! سوى عباس ببين شه دين آمد و بنشست ورا بر بالين سَرِ او بر سَرِ زانو بنهاد از تسكين

گفت خون پاك كن از چشم برادر عباس

تا ببيند دم رفتن رخ زيباى تو را تا به جان بوسه زند خاك كف پاى تو را يك نظر، باز ببيند قد رعناى تو را تا شود مست دگر ره مى و ميناى تو را

تا بنوشد دم مردن مى وحدت زان كاس

شاه، خون از رخ و از چشم برادر بزدود پس ابوالفضل نظر بر رخ آن شاه گشود استخوانش كه سم اسب عدو خرد نمود كلك «مفتون» شد واينطرفهمسمّط بسرود

طبع وقّاد وى و زد رقمش بر قرطاس

[(1) 1 ـ شعرى از صغير اصفهانى، برگرفته از آيينه ايثار. «مترجم»

(2) 2 ـ قطعهاى از شعر بلند مفتون همدانى، برگرفته از آيينه ايثار. «مترجم» ]

زيارتنامه حضرت ابوالفضل(عليه السلام)

اذن دخول اول

«اللَّهُ أَكْبَرُ كَبِيراً وَالْحَمْدُلِلَّهِ كَثِيراً وَ سُبْحَاناللَّهِ بُكْرَةً وَ أَصِيلا، الْحَمْدُلِلَّهِ الَّذِي هَدَانَا لهذا وَ ما كُنَّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لاَ أَنْ هَدَانَااللَّهُ، لَقَدْ جَاءَتْ رُسُلُ رَبِنَا بِالْحَقِّ، السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَاللَّهِ، السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا نَبِيَّاللَّهِ، السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا خَاتِمَ النَّبِيِّيْنَ السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا سَيِّدَ الْمُرْسَلِينَ، السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا أَبَاالْفَضْلِ الْعَبَّاس بْن أَمِيرِ الْمُؤْمِنينَ وَرَحْمَةُاللَّهِ وَبَرَكَاتُهُ.» «خداى بزرگ فراتر و بزرگتر است. سپاس فراوان او راست و هر پگاه و شامگاه او را تسبيح گويم. سپاس خداوندى را كه ما را بدين طريق راه نمود و اگر خدا هدايتمان نكرده بود ما آن نبوديم كه راه يابيم. پيامبران پروردگارمان پيام حق را آوردند. سلام بر تو اى فرستاده خدا، سلام بر تو اى پيامبر خدا، سلام بر تو اى خاتم پيامبران، سلام بر تو اى مهتر فرستادگان. سلام بر تو اى امير مؤمنان. سلام بر تو اى ابوالفضل عباس، پسر امير مؤمنان. رحمت و بركات خداوند نيز بر تو باد!» آنگاه قدرى به درون رو و بر آن درِ ديگر بايست و بگوى:

«سَلاَمُاللَّهِ وَ سَلامُ مَلائِكَتِهِ المُقرَّبِينَ وَ أَنْبِيائِهِ المُرْسَلِينَ وَ عِبادِهِ الصَّالِحِينَ وَ جَمِيعِ الشُّهَداءِ وَالصِّدِّيقِينَ الزَّاكِياتُ الطَّيِّباتُ فِيما تَغْتَدِي وَ تَرُوحُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنينَ، أَشْهَدُ لَكَ بِالتَّسْلِيمِ وَالتَّصْدِيقِ وَالوَفاءِ وَالنَّصِيحَةِ لِخَلَفِ النَّبِيِّ صَلَّى اللَّه عَلَيْهِ وَ آلِهِ المُرْسَلِ وَالسِّبْطِ المُنْتَجَبِ وَالدَّلِيلِ العالِمِ وَالوَصِيِّ الْمُبَلِّغِ وَالمَظْلُومِ المُهْتَضَمِ، فَجَزاكَ اللَّه عَنْ رَسُولِهِ وَ عَنْ أَمِيرِ المؤمنِينَ وَ عَن الحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ صَلَواتُاللَّه عَلَيْهِمْ أَفْضَلَ الجَزاءِ بِما صَبَرْتَ وَاحْتَسَبْتَ وَ أَعَنْتَ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ، لَعَنَ اللَّه مَنْ قَتَلَكَ وَ لَعَنَاللَّه مَنْ ظَلَمَكَ و لعن اللَّه مَنْ جَهِلَ حَقَّكَ وَاسْتَخَفَّ بِحُرْمَتِكَ، وَ لَعَنَ اللَّه مَنْ حالَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ ماءِ الْفُراتِ، أَشْهَدُ أَنَّكَ قُتِلْتَ مَظْلُوماً وَ أَنَّ اللَّه مُنْجِزٌ لَكُمْ ما وَعَدَكُمْ جِئْتُكَ يا ابْنَ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وافِداً إِلَيْكُمْ وَ قَلْبِي مُسَلِّمٌ لَكُمْ وَ تابعٌ وَ أَنَا لَكُمْ تابعٌ وَ نُصْرَتِي لَكُمْ مُعَدَّةٌ حَتَّى يَحْكُمَ اللَّهُ وَ هُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ، فَمَعَكُمْ مَعَكُمْ لاَ مَعَ عَدُوِّكُمْ إِنِّي بِكُمْ وَ بِإِيابِكُمْ مِنَ المُؤْمِنِينَ وَ بِمَنْ خَالَفَكُمْ وَ قَتَلَكُمْ مِنَ الكافِرِينَ، قَتَلَ اللَّه أُمة قَتَلَتْكُمْ بِالأَيْدِي وَالأَلْسُنِ.» «سلام پاك و پيراسته خداوند و سلام پاك و پيراسته فرشتگان مقرّب او، پيامبران فرستاده او، بندگان درستكار او و همه شهيدان و رادمردان، در هر روز و هر شب بر تو اى فرزند امير مؤمنان.

بر تسليم، تصديق، وفادارى و خيرخواهى تو در برابر خلف پيامبر مرسل، سبط برگزيده او، راهن مى آگاه، وصى رساننده رسالت دين و مظلوم ستمديده گواهى مى دهم. خداوند تو را به پاس صبر و پايدارى و يارىگرىات، از جانب رسول خويش، از جانب امير مؤمنان و از جانب حسن و حسين ـ كه درود خدا بر همه آنان باد ـ برترين پاداش دهاد! كه فرجام خوش پاداش آن سراى است.

خداوند لعنت كند كسانى را كه تو را كشتند، لعنت كند كسانى را كه بر تو ستم راندند. لعنت كند كسانى را كه حق تو را انكار كردند و حرمتت را زيرپاى نهادند و لعنت كند كسانى را كه ميان تو و آب فرات جدايى افكندند.

گواهى مى دهم كه تو مظلومانه شهيد شدى و خداوند آنچه را به شما وعده داده است برآورده خواهد ساخت.

اى پسر اميرمؤمنان، به درگاه تو آمده و بر تو وارد شدهام، در حالى كه دلم تسليم شما و سرنهاده شماست و من خود نيز پيرو شمايم و يارىام برايتان آماده است تا خداوند ميان ما داورى كند كه او برترين داور است. با شمايم، با شمايم، نه با دشمنانتان. من به شما و بازگشتتان ايمان دارم و در برابر آنان كه با شما مخالفت كردند و شما را كشتند كافرم.

خداوند بكشد مرد مى را كه با دست و زبان در كشتن شما شركت جستند.» سپس به درون رو و خود را به قبر بيفكن و بگوى:

«السَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّها الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِيعَ لِلَّهِ وَلِرسُولِهِ وَ لأمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَالحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ صَلَّى اللَّه عَلَيْهِمْ وَ سَلَّمَ، السَّلاَمُ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اللَّه وَ بَرَكاتُهُ وَ مَغْفِرَتُهُ وَ رِضْوانُهُ وَ عَلَى رُوحِكَ وَ بَدَنِكَ، أَشْهَدُ وَ أُشْهِدُ اللَّه أَنَّكَ مَضَيْتَ عَلَى ما مَضَى عليهِ البَدْرِيُّونَ وَالْمُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِاللَّه المُناصِحُونَ لَه فِي جِهادِ أَعْدائِهِ المُبالِغُونَ فِي نُصْرَةِ أَوْلِيائِهِ الذَّابُّونَ عَنْ أَحِبَّائِهِ فَجَزاكَ اللَّه أَفْضَل الجَزاءِ وَ أَكْثَرَ الجَزاءِ وَ أوْفَرَ الجَزاءِ وَ أوْفَى جَزاءِ أَحَد مِمَّنْ وَفَى بِبَيْعَتِهِ وَاسْتَجابَ لَهُ دَعْوَتَهَ وَ أَطَاعَ وُلاةَ أَمْرِهِ، وَ أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ بالَغْتَ فِي النَّصِيحَةِ وَ أَعْطَيْتَ غايَةَ المَجْهُودِ فَبَعَثَكَ اللَّه فِي الشُّهَداءِ وَ جَعَلَ رُوحَكَ مَعَ أَرْواحِ السُّعَداءِ وَ أعْطاكَ مِنْ جِنانِهِ أَفْسَحَها مُنْزِلا وَ أَفْضَلَها غُرَفاً وَ رَفَعَ ذِكْرَكَ فِي عِلِّيِّينَ وَ حَشَرَكَ مَعَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَداءِ وَالصَّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً، أَشْهَدُ أَنَّكَ لَمْ تَهِنْ وَ لَمْ تَنْكُلْ وَ أَنَّكَ مَضَيْتَ عَلَى بَصِيرَةِ مِنْ أَمْرِكَ مُقْتَدِياً بِالصَّالِحِينَ وَ مُتَّبِعاً لِلنَّبِيِّيْنَ فَجَمَعَ اللَّه بَيْنَنا وَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ رَسُولِهِ وَ أَوْلِيائِهِ فِي مَنازِلِ المُخْبِتِينَ فَإِنَّهُ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ.» «سلام بر تو اى بنده درستكار و اى فرمانبردار خدا و رسول او و امير مؤمنان و حسن و حسين ـ كه درود و سلام خداوند بر آنان باد .

سلام و رحمت و بركات و مغفرت و رضوان خداوند بر تو و بر روح و بر بدنت. گواهى مى دهم و خداى را نيز گواه مى گيرم كه تو در همان راهى گام نهادى و راه سپردى كه سپاهيان بدر، مجاهدان راه خدا و خيرخواهان آيين او در پيكار با دشمنانش و نيز همه آنان كه در يارى اولياى او حد نشناختند و از دوستان او دفاع كردند در پيش گرفته بودند. خداوند تو را برترين پاداش، بيشترين پاداش، گستردهترين پاداش و كاملترين پاداش دهاد كه به هركس كه به بيعت او وفا كند و به دعوت او پاسخ دهد و از واليان حكومت او فرمان برد دهى.

گواهى مى دهم كه تو در خيرخواهى حد نشناختى و آنچه توانستى تقديم داشتى. خداوند تو را در شمار شهيدان برانگيزد، روح تو را با روح سعادتيافتگان همراه كند، از بهشت خويش گشادهترين سراى و برترين خانه به تو دهد، نام تو در آسمانها بلند گرداند، و تو را با پيامبران، رادمردان، شهيدان و درستكاران ـ كه دوستان و همراهان نكويند ـ محشور بدارد.

گواهى مى دهم كه تو نه كوتاهى ورزيدى و نه گام پس نهادى و با آگاهى بدانچه بر آن هستى، راه خويش در پيش گرفتى و به صالحان اقتدا و از پيامبران پيروى كردى. خداوند ما و شما و رسول و اولياى خود را در سرايى كه سرسپردگان درگاهت دارند، در كنار هم گرد آورد، كه او خود بخشايندهترين مهرورزان است.» سپس به سمت بالاسر برو، در آنجا دو ركعت نماز بگزار و پس از نماز بگوى:

«أللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ لاتَدَعْ لِي فِي هذَا المَكانِ المُكَرَّمِ وَ المَشهَدِ المُعَظَّمِ ذَنْباً إلاَّ غَفَرْتَهُ وَ لا هَمَّاً إلاَّ فَرَجْتَهُ وَ لا عَيْباً إلاَّ سَتَرْتَهُ وَ لا رِزْقاً إلاَّ بَسَطْتَهُ وَ أَدْنَيْتَهُ وَ لا شَمْلا إلاَّ جَمَعْتَهُ وَ لا مريضاً إلاّ شَفْيتَه وَلا غائِباً إلاَّ حَفَظْتَهُ وَ لا حاجَةً مِنْ حَوائِجِ الدُّنْيا وَالآخِرَةِ لَكَ فِيها رضِىَ وَ لِي فِيها صَلاحٌ إلاَّ قَضَيْتَها يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.» «خداوندا! بر محمد و آل محمد درود فرست و در اين جاى گر مى و در اين مزار پرعظمت والا برايم مگذار هيچ گناهى مگر كه آن را آمرزيدهاى، اندوهى مگر كه آن را گشودهاى، عيبى مگر كه آن را پوشاندهاى، روزيى، مگر كه آن را وسعت دادهاى و نزديكم آوردهاى، پريشانيى مگر كه برطرف ساختهاى، بيمارىاى، مگر كه شفا بخشيدهاى، و حاجتى از حاجتهاى دنيا و آخرت كه رضاى تو و صلاح من در آن است، مگر كه برآوردهاى، اى مهربانترين مهربانان.» آنگاه نزد ضريح بازگرد و در پايين پاى بايست و بگوى:

«السَّلاَمُ عَلَيْكَ يا أَبَاالفضل العَبَّاسَ ابْنِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ، السَّلاَمُ عَلَيْكَ يا ابْنَ سَيِّدَالوَصِيِّينَ، السَّلاَمُ عَلَيْكَ يا ابْنَ أَوَّل القَوْمِ إِسْلاماً وَ أَقْدَمِهِمْ إِيماناً وَ أَقْوَمِهِمْ بِدِينِاللَّهِ وَ أَحْوَطِهِمْ عَلَى الإِسْلامِ أَشْهَدُ لَقَدْ نَصَحْتَ لِلَّه وَ لِرَسُولِهِ وَ لأَخِيكَ فَنِعْمَ الأخُ المَواسِي لأخيه فَلَعَنَ اللَّهُ أُمَّةً قَتَلَتْكَ وَ لَعَنَ اللَّه أُمَّةً ظَلَمَتْكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ أُمَّهً اسْتَحَلَّتْ مِنْكَ المَحارِمَ وَ أَنْتَهَكَتْ في قَتْلك حُرْمَةَ الأِسْلامِ فَنِعْمَ الصَّابِرُ الْمُجاهِدُ المُح مى النَّاصِرُ وَالأخُ الدَّافِعُ عَنْ أَخِيهِ المُجِيبُ إِلَى طاعَةِ رَبِّهِ الرَّاغِبُ فِيما زَهِدَ فِيهِ غَيْرُهُ مِنَ الثَّوابِ الجَزِيلِ وَ الثَّناءِ الجَمِيلِ وَ أَلْحَقَكَ اللَّه بِدَرَجَةِ آبائِكَ فِي جنّاتِ النَّعِيمِ. أللّهُمَّ إِنِّي تَعَرَّضْتُ لِزِيارَةِ أَوْلِيائِكَ رَغْبَةً فِي ثَوابِكَ وَ رَجاءً لِمَغْفِرَتِكَ وَ جَزِيلِ إِحْسانِكَ فَأَسْئَلُكَ أَنْ تُصَلِّىَ عَلَى مُحَمَّد وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ وَ أَنْ تَجْعَلَ رِزْقِي بِهِمْ داراً وَ عَيْشِي بِهِمْ قارّاً وَ زِيارَتِي بِهِمْ مَقْبُولَةً وَ حَياتِي بِهِمْ طَيِّبَةً وَ أَدْرِجْنِي إِدْراجَ الْمُكْرَمِينَ وَاجْعَلْنِي مِمّنْ يَنْقَلِبُ مِنْ زِيارَةِ مَشاهِدِ أَحِبَّائِكَ مُفْلِحاً مُنْجِحاً قَدِ اسْتَوْجَبَ غُفْرانَ الذُّنُوبِ وَ سَتْرَ العُيُوبِ وَ كَشْفَ الكُرُوبِ إِنَّكَ أَهْلُ التَّقْوَى وَ أَهْلُ المَغْفِرَةِ».

«سلام بر تو اى ابوالفضل، اى عباس، اى پسر امير مؤمنان، سلام بر تو اى پسر سرور اوصيا، سلام بر تو اى پسر آن كه نخستين اسلامآورده، آغازين مؤمن، برپاىدارندهترين و دلسوزترين بر آيين است.

گواهى مى دهم كه براى خدا و رسول او و برادرت خيرخواهى كردى، و تو خود چه خوش برادر همراه و همدرد براى برادر خويش بودى.

خداوند لعنت كند گروهى را كه تو را كشتند، لعنت كند گروهى را كه بر تو ستم راندند، لعنت كند گروهى را كه حرمت شكستند و با كشتن تو، حرمت آيين زير پاى نهادند.

تو خوش پايدار مجاهد، مدافع يارىده، و برادر دفاعكننده از برادر خويشى كه به فرمان پروردگار پاسخ گفته و بدان پاداش فراوان و ستايش درخورى كه ديگران بدانبى رغبتى كردند، دل سپرده است.

خداوند تو را به همان مرتبهاى در بهشت رساند كه پدرانت آنجايند.

خداوندا! من به اميد پاداش تو و به چشمداشت بخشايش و مغفرت تو و در آرزوى احسان و كرم بسيار تو آهنگ زيارت اوليايت كردهام، و اينك از تو مى خواهم بر محمد و خاندان پاكش درود فرستى، به بركت آنان روزىام را سرشار، زندگىام را آرام و برخوردار، زيارتم را پذيرفته، و حياتم را پاك و پيراسته بدارى و مرا بدان پله كمال بالا برى كه گر مى داشتهشدگان درگاهت بدان بالا بردهاى، و مرا از كسانى قرار دهى كه چون از زيارت مرقد دوستانت باز مى گردند كامياب و كامروايند و آمرزش گناهان، پوشيده شدن كاستيها و گشوده شدن گرههاى زندگى خويش را سزاوار شدهاند. تو خود شايسته پروايى و سزامند بخشايش و آمرزشى.»

فرجامين سخن

به قلم محمدعلى داعىالحق با ياد خداوند. اى خدايى كه به نعمت ايمان بر ما منت نهادى و به پيروى از قرآن راه نمودى، تو را سپاس.

هم درود و سلام تو بر سرورمان محمد و خاندان پاك و پيراسته او.

چندى پيش توفيق آن يافتم كه دستنوشت كتاب ارجمند «تاريخ مرقد العباس» را كه اثر خامه دوست فرهيخته و استاد پژوهشگر سيد سلمان آل طعمه ـ خداوند او را عمرى دراز دهاد! ـ است بخوانم. اين كتاب را در فصلبنديهايش نوآور، در ارائه جستارها خوشمنظر و در بيان اوصاف و جزئيات اين مرقد مطهر داراى دقت نظر يافتم. در اين كتاب سخن از مرقد شهيدى مجاهد است كه در راه خداوند و در يارى دين خدا و دفاع از برادر خويش حسين بن على(عليهما السلام) در زير پرچم اسلام به پيكارى سخت دست يازيد و خود علمدار پيكارى شد كه رويارويى همه كفر با همه اسلام بود. او ساقى تشنگان آوردگاهى بود كه بر دامن خود زيباترين و جاودانهترين حماسه تاريخ جهاد و دلاورى را ديد; جهادى كه براى اسلام تاريخى نو ساخت و براى همه مجاهدان راهى و شيوهاى تازه فراپيش نهاد، تا آن روز كه خداوند مجاهدان را وارثان زمين كند.

حماسه كربلا تنها و تنها براى استوارتر ساختن اصول و آموزههاى اسلام شكل گرفت و همه، اخلاص و شرافت و عظمت بود و در اين حماسه، ابوالفضل دست توانا و بازوى راستين برادر خود حسين بن على(عليهما السلام) مهتر جوانان بهشت بود تا با يارى او بتواند آن بار سخت و سنگينى را كه بر دوشش نهاده شده است بردارد و با كاروان گرانقدرى از گزيدگان اهل بيت و ياران وفادارى كه شهيد راه عدالت، عزت و كرامت شدند به منزل مقصود رساند. آن همراهان با همه آنچه در توان داشتند، در راه دفاع از اسلام و كانون جاودان آن قرآن كريم در صف پيكار ايستادند و بدين ايستار ستودنى آن پايگاه بلند آرزو كردنى را فراچنگ آوردند و هم در اين سراى به منزلتى بلند و حرمت و عزت و عظمتى درخور رسيدند و هم در آن سراى بهشت جاودانه را از آن خود ساختند.

به هر روى، خواندن كتاب حاضر سيرهاى روشن از شهيد طف و مجاهد راه خدا و ياور و علمدار حسين(عليه السلام)، عباس بن على(عليهما السلام) فراروى مى نهد و از رهگذر اين سيره درس پايدارى، ايستادگى، پايمردى، همراهى و برادرى به ما مى آموزد و از اين سخن مى گويد كه چگونه انسان مى تواند آن هنگام كه بحرانها روى مى كند و سختيهاى زندگى چنگ و دندان مى نماياند و زمانه روى ترش مى كند و راه را بر زندگى مى بندد، به اندازه سرانگشتى از اصول و آيين خود دست برندارد و سر سوزنى از راه خويش كناره نگزيند. بلكه با همه هستىاش به كوره آزمونهاى سخت و دشوار فرو رود و با جان و روانى گداخته، صيقليافته، پليدى وانهاده و طهارتيافته از آن بيرون آيد و بدينسان ايستارى جاودانه از خود بر جاى نهد كه تا زندگى هست و تا جان هست آن نيز هست.

اين است ايستار مردان مرد، و اين است اراده اوليا و گزيدگان و بزرگان.

اينك قرنها و سدهها از رخداد عاشورا گذشته، اما همچنان مشعلى كه آن روز در كربلا روشن كردهاند روشن و روشنگر مى ماند و در جاىجاى خود و در بندبند و صفحهصفحه و سطرسطر كتاب حماسه خود راه آزادگى مى نماياند.

كتابى كه از آن سخن مى گويم تنها يك صفحه از صفحههاى زرين و روشن كتاب عاشورا فرارويتان مى گذارد... اينك آن كتاب جاويدان آينهاى روشن است براى هركس كه مى خواهد در راه اسلام گام فراپيش نهد، به دعوت اين آيين بگرود و در راه دعوت ديگران به بنيادها و آموزههاى ارزشمند و نيز اهداف بلند آن گ مى بردارد و بر فراز قله بلند استقامت و پايدارى بايستد و پرچم رسالت محمّدى را دور از هر انحراف و كژى و هر سستى و گسستگى افراشته بدارد.

از خداوند مى خواهم اهل ادب و فضل و دانش و فرهيختگى را به پرداختن بدين تجربههاى گرانسنگ تاريخ بشر و بازكاويدن روشنناشده و ترسيم روشنتر حقايق نورانى تاريخ اسلام و مردان آن، براى امت توفيق دهد تا فرزندان اين امت نسلى در پى نسلى از اين جستارها سود برند و به روشنى و درستى تاريخ آيين خود و تاريخ مردانى كه اين آيين را زنده نگهداشتهاند بدانند.

مباد كسى در پى هوسهاى نفس بدخواه رود يا جان و دل را خفتنگاه وسوسهها و ترديدهايى كند كه شيطانهاى جن و انس الهامگر آنند، و مباد آنگاه با جريانهاى زودگذر وبى فرج مى همراه شود كه بيش از هرچيز مصداق و يادآور اين آيت كلام خدايند كه فرمود:

«اى پيامبر، كسانى كه در كفر شتاب مى ورزند تو را غمگين نسازند; چه، از آنان كه با زبان خود گفتند «ايمان آورديم» و حال آن كه دلهايشان ايمان نياورده بود، چه از يهوديان كه گوش مى سپارند تا دستاويزى براى تكذيب بيابند و به گوش مردمانى كه نزد تو نيامدهاند برسانند. آنان سخن را از جاى خود دگرگون مى كنند و مى گويند: اگر اين حكم به شما داده شد آن را بپذيريد و اگر آن به شما داده نشد دورى كنيد. هركس كه خداوند سرگشتگىاش را بخواهد تو براى او در برابر خدا هيچ كار نتوانى كرد. آنان كسانىاند كه خداوند نخواسته است دلهايشان را پاك گرداند، آنان را در اين سراى زبونى و خوارى و در آن سراى عذابى بزرگ است.» آرى، تاريخ، خود، حقيقت را باز مى تاباند و از چهره كسانى كه در دلهايشان بيمارى خانه كرده و در جانهايشان گمراهى و كژى لنگر انداخته و خداوند بر بيماريشان افزوده و كردارهاى شايسته آنان را نيز تباه كرده است نقاب فرو مى افكند.

سخن پايانى آن كه: براى استاد فاضل و پژوهشگر سيد سلمان طعمه آرزوى توفيق و پايدارى و پايمردى بر راه درست و شيوه بايستهاى دارم كه خود بدان رسيده و در همه پژوهشهاى ادبى و تاريخى و در همه نوشتههايش آن را در پيش گرفته است; او خود را پايبند آن مى داند كه رخدادهاى تاريخ را همان گونه كه رخ داده است نقل كند و تصويرى روشن براى مخاطبان امروز فراروى نهد، گويا كه به ديده خود آن رخداد را مى نگرند.

خداوند ما را به خدمتگزارى آيين پرآوازه اسلام توفيق دهد و از رهگذر تلاشهايى كه بدانها دست مى يازيم، فرزندان اين امت را بهرهمند سازد; آنسان كه ما را از دانش و دستافريد پيشينيان برخوردار ساخته است.

آخرين سخن آن كه خداى جهانيان را ستايش و سپاس و پيامبران و فرستادگان و بندگان درستكار او را درود و بدرود.

9 محرم 1414ه.ق = 30 ژوئن 1993م.