<"7">وصى رسولاللّه(ص) و وزير و وليعهد و خليفه بعد از
او
«وصى» در احاديث رسولاللّه(ص)
در باب اول، داستان انذار و بيم دادن بنىهاشم را بيان داشتيم، و اينكه
رسولخدا(ص) در حضور آنها«علىبن ابيطالب» را بدينگونه معرفى فرمود كه:
«همانا اين برادر و وصى و خليفه من در ميان شماست. پس، از او بشنويد و اطاعتش
نمائيد».
رسولخدا(ص) با اين بيان «وصى و خليفه» خود در بين آنها را تععين نمود و فرمانشان
داد تا اطاعتش نمايند. و خداوند سبحان فرموده:«ما آتاكم الرسول فخذوه»
[55] : «آنچه را پيامبر براى شما آورده بگيريد».
طبرانى از «سلمان فارسى» روايت كند كه گفت: «به رسولخدا(ص) گفتم: «هر پيامبرى را
«وصى»ى است، وصى شما كيست؟» پاسخم نفرمود و چندى بعد كه مرا ديد فرمود: «سلمان!» به
سويش شتافتم و گفتم: «بله.» فرمود: «مىدانى وصى موسى كيست؟» گفتم: «آرى، يوشعبن
نون است.» فرمود: «براى چه؟» گفتم:
«براى آنكه در آن روز داناترين آنها بود». فرمود: «همانا وصى من و راز نگهدارم و
بهترين كسى كه بعد از خود باقى مىگذارم تا قول و قرارم را وفا و دَين و قروضم را
ادا نمايد «علىبن ابىطالب» است.» [56]
و از «ابوايوب انصارى» گويد: رسولخدا(ص) به دخترش فاطمه فرمود: «آيا ندانستى كه
خداى عزوجل زمينيان را برانداز نمود و از بين آنها پدرت را برگزيد و مبعوث گردانيد،
و در بار دوم برانداز نمود و شوهرت را برگزيد و به من وحى فرمود تا همسرش دهم و
وصيش گيرم؟». [57]
و از «ابوسعيد خدرى» گويد: رسولخدا(ص) فرمود: «همانا وصى من و راز نگهدارم و
بهترين كسى كه بعد از خود باقى مىگذارم تا قول و قرارم را وفا و دَين و قروضم را
ادا نمايد «علىبن ابىطالب» است». [58]
و از «انسبن مالك» گويد: «رسولخدا(ص) وضو ساخت و دو ركعت نماز به
جاى آورد و به او فرمود: «اولين كسى كه از اين در بر تو وارد مىشود، امام متقيان
و سيد مسلمانان و پيشواى دين و خاتم وصيين است...» و على آمد و آن حضرت فرمود:
«انس! كه آمد؟» گفتم: على. پس، شادمان به سوى او برخاست ودر آغوشش كشيد و...»
[59]
و از «بريده» گويد: «رسولخدا(ص) فرمود: «هر پيامبرى را وصى و وارثى باشد، و على
«وصى» و وارث من است». [60]
و در «محاسن و مساوى» بيهقى روايتى است كه فشرده آن چنين است: «جبرئيل با هديهاى
از سوى خدا فرود آمد تا رسولاللّه(ص) آن را به پسر عمو و «وصى»ش علىبن ابىطالب
اهداء نمايد». [61]
وصيت در كتب امتهاى پيشين
نصربن مزاحم در كتابش «وقعه صفين» و خطيب در «تاريخ بغداد» روايت كنند كه:
«سپاه امام على(ع) در مسير «صفين» دچار تشنگى شدند و امام آنها را حركت
داد تا به نزد صخرهاى رسيدند و به يارى او آن را از جاى بركندند و نوشيدند تا
سيراب شدند. در نزديك آنها ديرى بود و چون صاحب دير از موضوع آگاه شدگفت: «اين دير
جز با اين اب بنا نشده، و اين آب را كسى جز نبى يا «وصى» نبى استخراج نكرده است».
[62]
خبرى ديگر در تأييد خبر پيشين:
در صفين نصربن مزاحم و تاريخ ابنكثير خبر ديگرى است كه گويد:
«هنگامى كه على(ع) در «رقّه» و در نقطهاى به نام «بليخ»
[63] بر كناره فرات فرود آمد، راهبى از صومعه خود بيرون شد و به على گفت: «نزد
ما كتابى است كه از پدرانمان به ارث بردهايم و اصحاب عيسىبن مريم آن را
نوشتهاند، آيا آن را بر شما عرضه بدارم؟ على گفت: آرى، محتوايش چيست؟ و راهب چنين
گفت:
«بسم اللّه الرحمن الرحيم»
«خداوندى كه ارادهاش جارى و نوشتهاش سارى است، همو در بين امّىها رسولى را از
خودشان مبعوث مىكند تا كتاب و حكمتشان بياموزد و به راه خدا هدايتشان نمايد. نه
درشتخوى است و نه سنگدل و نه عربدهكشِ كوچه و بازار. بدى را با بدى پاسخ نگويد،
بلكه مىبخشد و در مىگذرد. امتش حامدانى هستند كه خداى را بر هر پيشامدى سپاس
گويند و در هر فراز و نشيبى فروتنانه به تهليل و تكبير و تسبيحش پردازند. و خداوند
او را بر همه دشمنانش پيروز گرداند. و چون جانش ستاند، امتش اختلاف
كنند و سپس اجتماع نمايند و تا آنجا كه خدا بخواهد درنگ كنند و دوباره اختلاف
نمايند. و مردى از امتش بر كناره اين فرات بگذرد كه به معروف امر و از منكر نهى كند
و به حق داورى نمايد و در قضا رشوه نپذيرد. دنيا در نزد او از خاكسترِ بادآورده بى
ارزشتر و مرگ در نزد او از نوشيدن آب براى تشنه كام آسانتر است. در نهان خدا ترس و
در عيان خيرخواه و در راه خدا از سرزنش هيچ ملامتگرى نمىهراسد. و هريك از مردم اين
بلاد كه آن پيامبر را دريابد و به او ايمان آورد، پاداشش بهشت و رضوان من باشد، و
هركس آن عبد صالح را دريابد، بايد به ياريش بشتابد كه كشته شدن با او شهادت است.»
سپس به على(ع) گفت: «من همراه تو هستم و از تو جدا نمىشوم تا آنچه به تو مىرسد
بر من نيز برسد.» راوى گويد: «على گريست و گفت: «سپاس خداى را كه فراموشم نفرمود.
سپاس خداى را كه در كتب ابرار يادم كرد». و آن راهب با على همراه شد و ـ چنانكه
يادآور شدهاند ـ صبح و شام با على بود تا آنگاه كه در جنگ صفين كشته شد. و هنگامى
كه مردم به دفن كشتههاى خود پرداختند، على گفت: «او را بيابيد» و چون يافتند بر او
نماز گزارد و دفنش نمود و فرمود: «اين از ما اهلالبيت است» و بارها براى او آمرزش
خواست. [64] ».
وصيت در احاديث صحابه و تابعين
1 ـ وصيت در خطبه ابوذر:
ابوذر در زمان خلافت عثمان بر درگاه مسجد رسولاللّه(ص) ايستاد و خطبه خواند و
گفت: «محمد وارث علم آدم و همه فضايل پيامبران است، و علىبن
ابىطالب «وصى» محمد و وارث علم اوست...». تمام اين خطبه را ـ انشاءاللّه ـ در
بحث «انواع كتمان در مكتب خلفا» مىآوريم.
2 ـ وصيت در سخنان مالك اشتر:
مالك اشتر به گاه بيعت با اميرالمؤمنين(ع) گفت: «اى مردم! اين «وصى» اوصياء و وارث
علم انبياست. در امتحان و بلا استوار، و در سختى و تنگنا خوشرفتار است. همان كه
كتاب اللّه ايمانش را شهادت، رسولاللّه رضوانش را بشارت، برترىها در او به
تمامت، و سبقت و علم و فضلش در كذشته و حال بلاشبهت باشد».
[65]
3 ـ وصيت در سخنان عمروبن حمق خزاعى:
هنگامى كه اميرالمؤمنين مردم كوفه را فرا خواند و درباره نبرد با معاويه با آنها
سخن راند، عمروبن حمق برخاست و امام را مخاطب قرار داد و گفت:
«يا اميرالمؤمنين! من نه به خاطر قرابت و خويشاوندى دوستدار شمايم و با شما بيعت
كردهام، و نه به خاطر آنكه مالم بدهى يا مقامم ببخشى و بلند آوازهام گردانى! بلكه
من شما را به خاطر اين برترىهاى پنجگانه دوست دارم: شما پسر عموى رسولاللّه(ص)،
و «وصىّ» او، و پدر ذريه باقيمانده آن حضرت در بين ما، و پيشگامترين مردم به سوى
اسلام، و پرسهمترين مهاجران در جهاد هستيد».
[66]
4 ـ وصيت در نامه محمدبن ابىبكر:
محمدبن ابىبكر براى معاويه نوشت:
«بسم اللّه الرحمن الرحيم»
«از محمدبن ابىبكر به گمراهِ زاده صخر. سلام بر طاعتپذيران خدا و مسلمانان اهل
ولا. اما بعد، خداوند محمد(ص) را برگزيد و به رسالتش ويژه گردانيد و به وحيش اختيار
نمود و به امرش امين ساخت، و او را پيامبرى تصديق كننده كتابهاى پيشين و راهنماى
شرايع برانگيخت، و او با حكمت و موعظه حسنه به راه پروردگارش فرا خواند. و نخستين
كسى كه پاسخش داد و بدو روى آورد و تصديقش نمود و اسلام را پذيرفت و تسليم آن شد،
برادر و پسرعمويش علىبن ابىطالب بود، كه غيب مكنونش را تصديق نمود و بر هر محبوبى
ترجيحش داد، و از هر هول و هراسى در امانش بداشت، و جان خود را سپر بلايش انگاشت.
با دشمنانش دشمن و با دوستانش دوست بود، و همواره از آغاز كار، و در هنگامههاى
دشوار، جانفشانى نمود تا پيشگام و يكهتازِ ميدان جهاد و شهادت گرديد و قرينى براى
او يافت نگرديد. و اكنون مىبينم كه تو با او هماوردى نشان مىدهى در حالى كه تو
توئى و او اوست: پيشگام هر نيكوئى، كه اسلامش نخستين و نيتش بهترين و ذريّهاش
پاكترين و همسرش والاترين و پسرعمويش
برترينهاى روى زمينند... و در حالى كه تو و پدرت همواره براى دين خدا فتنه و آشوب
برپا مىكرديد و مىكوشيديد تا نور خدا را خاموش سازيد، و براى آن به جمع نيرو و
بذل مال و پيمان با قبايل مىپرداختيد، و پدرت بر آن بمرد و تو بر آن جايگزينش
شدى![و اكنون]گواه بر تو كسانىاند كه به سويت مىآيند و در جوار تو پناه مىگيرند:
بقيه احزاب و سران نفاق و دشمنى با رسولاللّه(ص)! و گواهان على ـ علاوه بر فضل
آشكار و سابقه ديرين خود او ـ انصارش هستند كه در قرآن به فضل و برترى موصوفاند و
خداوند آنان را ستوده است: مهاجران و انصار رسولاللّه(ص) كه چرخههاى توانمند و
ستونهاى استوارِ پيرامون اويند، و با شمشيرهاى آخته بر تارك دشمن مىكوبند، و خون
خود را نثار قدومش مىسازند و شرافت را در پيرويش مىبينند، و شقاوت را در مخالفتش
مىدانند. واى بر تو! چگونه خود را همسنگ على مىدانى، حال آن كه على وارث
رسولاللّه(ص) و «وصى» او، و پدر فرزندان و نخستين پيرو و آخرين همراه آن حضرت
بوده كه اسرارش را بدو سپرده و در امر خود شريكش ساخته است؟!».
و معاويه در پاسخش نوشت:
«بسم اللّه الرحمن الرحيم»
«از معاويهبن ابىسفيان به عيبجوى پدرش محمدبن ابىبكر. سلام بر طاعتپذيران خدا.
اما بعد، نامه ات به من رسيد و در آن، قدرت و شوكت خدا و گزينش و امتياز پيامبرش را
يادآور شدهاى، با سخنانى خودبافته و خودساخته، كه پدرت را خوار و تو را بىمقدار
سازد: حق پسر ابىطالب و سابقه ديرين او و
خويشاونديش با رسولاللّه(ص) و يارى و جانفشانىاش در هول و هراسها را يادآور
شدهاى، و با فضل و برترى غير خود بر من احتجاج كردهاى! پس، سپاس خدائى را كه
برترى را از تو گردانيد و به ديگرى رسانيد. ما خود در حيات پيامبرمان(ص) بوديم و
پدرت نيز با ما بود، و حق پسر ابىطالب را بر خود لازم مىديديم و برتريش بر ما
آشكار مىنمود، و آنگاه كه خداوند پيامبرش را بدانچه نزد خود داشت، فرا خواند و
وعدهاش را تمام و دعوتش را انجام و برهانش را پيروز گردانيد و او را به سوى خود
بالا برد، پدر تو و «فاروق»ش نخستين كسانى بودند كه حقش را ربودند و به مخالفتش
برخاستند و بر آن همدل و هماهنگ شدند. سپس او را به پيروى از خود فراخواندند و او
به تأخير انداخت و درنگ كرد، و آن دو به رنج و اندوهش كشاندند و قصد جانش كردند تا
بيعت نمود و تسليم آنها شد، و آنها در كار خود شريكش نكردند و بر راز خويش آگاهش
نساختند تا آنگاه كه جان دادند و كارشان پايان گرفت و پس از آنها «عثمان» به خلافت
برخاست و راهشان را ادامه داد...»
جواب معاويه را بدان خاطر كه حاوى اعتراف به گفتههاى محمدبن ابىبكر بود آورديم.
تمام اين دو نامه را نصربن مزاحم در كتاب خود «وقعه صفين» و مسعودى در «مروج الذهب»
آوردهاند، و طبرى و ابناثير نيز در حوادث سال سى و شش هجرى به آندو اشاره
كردهاند.
طبرى با سند خود از «يزيدبن ظبيان» روايت كند كه گفت: «محمدبن ابىبكر هنگامى كه
به حكومت[مصر]رسيد، براى معاويه نامه نوشت». و نامه هايى را كه ميان آن دو مبادله
شده بود بيان داشت، كه من[= طبرى]بيان آنها را[در
تاريخ خود]نپسنديدم. زيرا «اين نامهها حاوى مطالبى است كه گوش عامّه[= پيروان
مكتب خلفا]تحمل شنيدنش را ندارد...!»
بنابراين، طبرى نامههاى مبادله شده بين محمدبن ابىبكر و معاويه را بدان خاطر در
مجموعه تاريخى خود نياورد، كه اطلاع عامه مردم از محتواى آنها را به مصلحت نمىديده
است، نه بدان خاطر كه به صحت خبر اعتماد نداشته است. چنانكه علامه ابناثير نيز از
او پيروى كرده و اين نامهها را در موسوعه تاريخى خود «الكامل» به همان دليل وارد
نكرده و گويد: «بيان آنها را نپسنديدم، چون حاوى مطالبى است كه گوش عامه تحمل
شنيدنش را ندارد!». [67]
5 ـ وصيت در نوشته عمروعاص:
خوارزمى نامه عمروبن عاص به معاويه را چنين روايت كند:
«اما آنچه كه مرا بدان فرا مىخوانى...[و خواستار آنى]تا بر باطل ياريت نمايم و بر
روى على برادر رسولاللّه(ص) و «وصى» و وارث او و ادا كننده دَينش و وفا كننده به
وعدهاش و شوهر دخترش، شمشير بكشم!...» [68]
6 ـ وصيت در كلام امام على(ع):
امام(ع) بنابر روايت خوارزمى در بخشى از سخنانش مىفرمايد: «من برادر
رسولاللّه(ص) و «وصى» او هستم...» [69]
و ابنابى الحديد نامه امام به مصريان را چنين روايت كند: «و بدانيد كه امامِ
هدايت و پيشواى ضلالت، و «وصى» نبى و دشمن نبى، يكسان نباشند».
[70]
و يعقوبى در بيان احتجاج خوارج بر امام على(ع) چنين آورده كه آنها مىگفتند: «او[=
امام(ع)]«وصيت» را تباه كرده است» و امام در پاسخ فرموده است: «اما سخن شما كه
گفتهايد: «من «وصى» بودم ولى «وصيت» را تباه كردم» خداوند عز و جل مىفرمايد:«و
للّه على النّاس حجّ البيت من استطاع اليه سبيلا و من كفر فانّ اللّه غنىٌّ عن
العالمين» [71] «و بر مردم است كه براى
خدا آهنگ بيت اللّه كنند؛ آنها كه توان رفتن به سويش را دارند. و هركس كفر
ورزد[بداند كه]خداوند از همه عالميان بىنياز است». حال به نظر شما اگر احدى آهنگ
بيت اللّه ننمايد، اين بيت اللّه است كه كافر مىشود؟ بديهى است، كسى كه مىتواند
به سوى بيت اللّه برود و آن را ترك مىكند كافر مىشود. پس اين شمائيد كه با ترك
كردن من كافر شديد، نه من كه شما را ترك كردم...»
[72]
7 ـ وصيت در خطبههاى امام على(ع):
امام على(ع) در خطبه 182 نهجالبلاغه مىفرمايد: «اى مردم! من مواعظى را كه انبيا
با آنها امت خود را اندرز مىدادند، براى شما شرح و بسط دادم. و آنچه را كه «اوصيا»
به آيندگان بعد از خود رساندند، به شما رساندم...»
و در خطبه 88 مىفرمايد: «و چگونه از خطاى اين فرقهها در شگفت نباشم كه با وجود
اختلاف در براهين دين خود، نه اثر پيامبرى را مىجويند و نه عمل «وصى»ى را پيروى
مىكنند».
و در خطبه دوم آن مىفرمايد: «هيچ يك از افراد اين امت با آل محمد(ص)
مقايسه نشوند، و كسانى كه نعمت ابدىشان بر اين امت جارى است، با ديگران مساوى
نباشند. آنان اساس دينند... و آنان را ويژگيهاى حق ولايت است، و «وصيت» و وراثت در
خاندان ايشان است...».
و ابنابىالحديد گويد: «على(ع) خطبه خواند و در بين خطبهاش فرمود: «من بنده خدا
و برادر رسولاللّهام، و اين سخن را هيچكس، پيش از من و بعد از من، نگويد مگر به
دروغ. از پيامبر رحمت ارث بردم، و سيده زنان اين امت را به همسرى گرفتم، و من «خاتم
الوصيين» هستم». [73]
8 ـ وصيت در خطبه امام حسن(ع):
امام حسن(ع) پس از شهادت پدرش در خطبهاى فرمود: «من حسن فرزند علىام، من فرزند
نبىام و من فرزند «وصى»ام...». [74]
9 ـ وصيت در نامه تسليت شيعيان به امام حسين(ع):
هنگامى كه امام حسن(ع) رحلت كرد و خبر آن به شيعيان كوفه رسيد، در خانه «سليمانبن
صُرَد» گرد امدند و براى عرض تسليت به امام حسين(ع) چنين نگاشتند:
«بسم اللّه الرحمن الرحيم»
«به حسينبن على، از شيعيان او و شيعيان پدرش اميرالمؤمنين. سلام بر تو. همانا ما
به سبب وجود تو خداى بىهمتا را ستايش مىكنيم. اما بعد، خبر وفات حسنبن على را
دريافت داشتيم.[و سلام بر او باد [75] ]
روزى كه زاده شد و روزى كه وفات كرد و روزى كه زنده برانگيخته مىشود... و چه بزرگ
مصيبتى بود كه بر اين امت، همگى، فرود آمد. بويژه بر شما و اين شيعه، كه فرزند
«وصى» و زاده نبى را از ميان ما برد و...»
[76]
و در مروج الذهب گويد: «ابنعباس كه در شام خبر وفات امام حسن را دريافت كرد، به
معاويه گفت: «اگر امروز بدين مصيبت دچار شدهايم[شكيبايى مىورزيم]زيرا ما پيش از
اين نيز به فقدان وجود سيد رسولان و امام متقيان و رسول رب العالمين دچار شدهايم و
پس از آن هم به فقدان وجود «سيد اوصياء»! و خداوند اين مصيبت را جبران نمايد...»
[77]
10 ـ وصيت در خطبه امام حسين(ع):
امام حسين(ع) در روز عاشورا براى سپاه خليفه يزيد خطبه خواند و در مقام احتجاج بر
آنها فرمود: «اما بعد. نَسَب مرا بكاويد و ببينيد كيستم؟ سپس به درون خويش بازگرديد
و نفس خود را مورد عتاب قرار دهيد كه آيا كشتن من و شكستن حرمتم براى شما جايز است؟
آيا من پسر دختر نبى شما و فرزند «وصى» و پسر عموى او نيستم؟ همو كه نخستين مسلمانِ
قوم، و اولين مؤمن به خدا و پيشروترين مصدق رسولاللّه بود؟ آيا حمزه سيدالشهدا
عموى پدرم نيست؟ آيا جعفر شهيد طيّار ذوالجناحين عموى من نيست؟»
[78]
و اينكه امام حسين(ع) پدرش امام على(ع) را بدينگونه «وصى» رسولاللّه(ص) توصيف
كرد، از آن روست كه اين صفت نزد آنان مشهور بود؛ همانند شهرت نبوت براى جدش
رسولاللّه(ص) و اينكه حمزه سيدالشهداء عموى پدرش مىباشد و جعفر طيار عموى خودش.
و بدينخاطر آن را در نسب خود آورد و كسى بر او انكار نكرد.
11 ـ وصيت دراستدلال عبداللّهبن على عموى سفّاح خليفه عباسى:
عباسيان در آغاز كار خود مردم را به نام آل محمد(ص) به قيام بر ضدّ امويان
فراخواندند و چنان بود كه «ابومسلم» امير آل محمد ناميده مىشد.
[79] آنها نصوص رسيده از رسولخدا(ص) در حقِ حاكميت اهلالبيت را دليل خود
گرفته و بر ضد دشمنان بدان استناد مىكردند. و چون بر اريكه قدرت استيلا يافتند، به
«آل محمد(ص)» پشت نمودند.
و از جمله كسانى كه به «وصيت» استناد مىجست، عموى سفاح نخستين خليفه عباسى بود.
ذهبى از «عمرو اوزاعى» [80] روايت كند كه
گفت: «هنگامى كه «عبداللّهبن على» عموى سفاح وارد شام شد و بنىاميه را كشت، به
دنبال من فرستاد و در سخنانش گفت: «واى بر تو! آيا «اين امر» حق شرعى ما نيست؟»
گفتم: «چگونه؟» گفت: «آيا رسولاللّه(ص) على را «وصى» قرار نداد؟» گفتم: «اگر او
را «وصى» قرار داده بود كه حَكَمين حكم نمىكردند.» پس ساكت و خشمگين شد و من منتظر
بودم سر از تنم جدا شود كه با دست اشاره كرد: بيرونش كنيد و من بيرون رفتم...»
اوزاعى در ردّ «وصيت» به همان چيزى احتجاج كرده كه خوارج در برابر امام على(ع)
بدان احتجاج كردند و پاسخ او همان پاسخ امام به خوارج است كه در بخش «وصيت در كلام
امام على(ع)» گذشت.
12 ـ وصيت در احتجاج محمدبن عبداللّهبن حسن بر خليفه عباسى منصور:
طبرى و ابناثير در ذكر حوادث سال 145 هـ روايت كرده و گويند: «محمدبن عبداللّهبن
حسنبن على هنگامى كه بر ضد ابوجعفر منصور خليفه عباسى خروج كرد و مردم مدينه با او
بيعت نمودند، در پاسخ منصور نامهاى مشروح نگاشت و
دلايل خود را در آن بيان داشت، كه او براى خلافت شايستهتر از منصور است. و در آن
نامه آمده است: «.. همانا پدر ما على «وصى» و امام بود، و شما چگونه، در حالى كه
فرزندانش زندهاند، ولايتش را به ارث بردهايد؟!...»
و منصور در نامهاى كه پاسخش داد و به ردّ دلايلش پرداخت، پاسخ اين برهان را مسكوت
گذاشت، و سكوت منصور اقرار او به صحت آن در نزد بنىعباس است.
[81]
13 ـ خليفه عباسى مهدى «وصيت» را به خاطر ذكر «وصى» در آن رد مىكند:
در تاريخ طبرى از «ابوالخطاب» روايت كند كه گفت: «هنگامى كه بر بالين «قاسمبن
مجاشع تميمى» از اهالى مرو رسيدم و او در قريهاى بود كه «باران الوفاة»ش مىگفتند،
براى مهدى عباسى وصيت كرد و نوشت:«شهد اللّه انّه لا اله الا هو و الملائكة و
اولوا العلم قائماً بالقسط لا اله الاّ هو العزيز الحكيم * انّ الدين عند اللّه
الاسلام...» [82] سپس ادامه داد:
«قاسمبن مجاشع گواهى مىدهد كه محمد بنده و رسول اوست و علىبن ابىطالب «وصى»
رسولاللّه(ص) و وارث «امامت» بعد از اوست» گويد: «اين وصيت را به «مهدى عباسى»
دادند و چون بدين عبارت رسيد، آن را به دور افكند و در آن ننگريست.».
[83]
14 ـ خليفه عباسى هارون الرشيد از اخبار اوصياء مىگويد:
در اخبار الطوال از «اصمعى» [84] روايتى
آورده كه فشرده آن چنين است: «گويد: وارد بر رشيد شدم و او دو پسرش محمد و
عبداللّه را فرا خواند و آمدند و آنها رادر راست و چپ خود نشانيد و به من دستور
داد با آنها مباحثه نمايم، و من هرچه از فنون ادب پرسيدم به درستى پاسخ دادند و او
گفت: «دانش ادبى آنها را چگونه مىبينى؟» گفتم: «يا اميرالمؤمنين! همانند آنها در
ذكاوت و تيزهوشى نديدهام...» گويد: «آن دو را در آغوش كشيد و ديدهاش پرآب و اشكش
روان شد. سپس اجازهشان داد تا برخيزند و برون روند و به من گفت: «آنگاه كه دشمنى
اين دو آشكار و كينههايشان پديدار و جنگ ميانشان برقرار شود و خونها بريزد و
بسيارى از زندگان آرزو كنند كهاى كاش مرده بودند، شما چه مىكنيد؟»
گفتم: «يا اميرالمؤمنين! اين چيزى است كه منجمان از زمان تولد آن دو كشف و بدان
حكم كردهاند، يا چيزى است كه علما درباره آن دو بيان داشتهاند؟»
گفت: «بلكه چيزى است كه علما از «اوصياء» و آنها از «انبياء» درباره آن دو بيان
كردهاند.»
و گفتهاند: «مأمون در زمان خلافتش مىگفت: «رشيد همه آنچه را كه در بين ما[دو
برادر]گذشت از «موسىبن جعفربن محمد(ع)» شنيده بود، و بدين خاطر آن سخنان را گفت».
[85]
مؤلف گويد: مراد رشيد از «اوصياء»، امامان اهلالبيت(ع) بود. يعنى: امام موساى
كاظم و پدرش امام صادق و جدش امام باقر و جد پدرش علىبن الحسين و امام حسن و امام
حسين و پدرشان علىبن ابىطالب عليهمالسلام. و
مرادش از انبياء، خاتم رسولان محمد مصطفى(ص) بود.
و بدين خاطر، اين خليفه كارى كرد كه هيچ يك از خلفاى قبل و بعدش نكردند. و آن،
بنابر نقل مورخان بدينگونه است كه: «هنگامى كه وارد مكه شد بر فراز منبر رفت و
خطابه خواند و فرود آمد و وارد خانه شد و «محمد و مأمون» را خواست و محمد را بر آن
داشت تا عهدنامهاى را كه بر او املا مىكند بنويسد، و بر عمل به محتواى آن سوگند
بخورد، و عهد و پيمانها بسپارد. سپس با مأمون نيز چنان كرد و همان عهد و پيمانها را
از او هم بگرفت. و متن نامهاى كه محمد به خط خود نوشته چنين است:
«بسم اللّه الرحمن الرحيم»
«اين عهدنامهاى است كه به بنده خدا هارون اميرالمؤمنين سپرده مىشود و «محمدبن
هارون» در حال صحت بدن و عقل، به اختيار خود آن را نگاشته است: همانا اميرالمؤمنين
هارون مرا «ولىّ عهد» پس از خود قرار داد و براى من از همه مسلمانان بيعت گرفت. و
برادرم عبداللّه پسر اميرالمؤمنين را، با رضايت و پذيرشِ بدون اجبارِ من،
«ولىعهد» و خليفه و سرپرست همه امور مسلمانانِ بعد از من قرار داد، و به حكومت
خراسان منصوبش نمود و مرزها و آباديها و سپاهيان و خراجها و راهها و پيكها و
بيتالمال و صدقات و عُشرها و عشورها [86]
، و همه اختيارات آنجا را در حيات و ممات خود بدو سپرد. و من بر خود شرط و حتم كردم
كه بدانچه اميرالمؤمنين هارون، براى برادرم عبداللّه قرار داده وفا نمايم، و بيعت
و عهد و ولايت و خلافتِ امور مسلمانان پس از خود را براى او به رسميت بشناسم...»
تا آخر هر دو نامه، كه در روايت طبرى بعد از آن آمده است:
«و ما اين دو نامه را در درون بيت اللّه الحرام با دستان خود نوشتيم؛ و با حضور
حاضرانِ در موسم: اعضاى خانواده اميرالمؤمنين و فرماندهان و همراهان و قضات و
پردهداران كعبه، كه گواهى آنها بر اين دو نامه ثبت است. دو نامهاى كه
اميرالمؤمنين آنها را به پردهداران سپرد و فرمود تا در درون كعبه بياويزند. و چون
اميرالمؤمنين از انجام آن در بيت اللّه و درون كعبه فارغ شد، فرمان داد تا قاضيانى
كه گواه آن دو بوده، و در هنگام نوشتن حضور داشتند، نوشته و شروطى را كه خود شاهد
آن بودهاند، به حاضران در موسم، حاجيان و عمرهگزاران و كاروانهاى بلاد، اعلام
دارند و آن را بر آنها بخوانند تا بفهمند و دريابند و بشناسند و حفظ كنند و آن را
به برادران و هموطنان و همشهريان خود برسانند. و آنها چنين كردند و هر دو پيمان در
مسجد الحرام بر آنها خوانده شد و از مكه بيرون آمدند، و اين در نزد آنان شهرت يافت
و بر آن گواهى مىدادند». [87]
وصى پيامبر در كتب لغت و اشعار صحابه و تابعين
1 ـ در صدر اسلام:
لقب «وصى» براى امام على(ع) از نخستين روزهاى صدر اسلام مشهور و معروف بود، و اين
شهرت در كتابهاى لغت نيز سارى و جارى است. چنانكه صاحب لسان العرب در ماده «وصى»
گويد: «و على(ع) «وصى» ناميده شده». و در تاج العروس گويد: «وصى بر وزن غنى لقب
على(رض) است».
سخن مبرّد در كتاب «الكامل فى اللغة» را نيز بزودى مىآوريم.
اين لقب در شعر شعراى صدر اول نيز آمده است. حسانبن ثابت شاعر
رسولخدا(ص) در قصيدهاى كه پس از وفات پيامبر(ص) سروده گويد:
جزى اللّه عنّا و الجزاء بكفّه
أباحسن عنّا و مَن كابى حسن
حفظت رسولاللّه فينا و عهده
اليك و من اولى به منك من و من
ألست اخاه فى الهدى و وصيّه
و اعلم منهم بالكتاب و السنن
«خداوند اباحسن را از سوى ما پاداش دهد،
كه پاداش به دست اوست. و چه كسى چون با حسن باشد؟
مقام رسولاللّه را در بين ما پاس داشتى و عهد و وصيتش
از آنِ تو بود و چه كسى سزاوارتر به او از تو؟ چه كسى؟ و چه كسى؟
آيا تو برادر و «وصىّ» هدايتگر او،
و داناترين آنها به كتاب و سنت نيستى؟» [88]
و زبيربن بكار روايت كند كه برخى از شعراى قريش عبداللّهبن عباس را چنين ستوده
است:
و اللّه ما كلم الأقوام من بشر
بعد الوصىّ على كابن عبّاس
«به خدا سوگند كه هيچ بشرى با اقوام انسانى بعد از علىّ «وصى» همانند ابنعباس سخن
نگفته است». [89]
و چون وليدبن عقبه درباره كشته شدن عثمان گفت:
الا انّ خير النّاس بعد ثلاثة
قتيل التجيبى الذى جاء من مصر
«آگاه باشيد كه بهترين مردم بعد از آن سه نفر[= پيامبر و ابوبكر و عمر]،
كشته شده دست آن تجيبى [90] است كه از
مصر آمد.»
فضلبن عباس در پاسخش گفت:
الا انّ خير الناس بعد محمّد
وصىّ النّبى المصطفى عند ذى الذكر
و اوّل من صلّى و صنو نبيّه
و اوّل من أردى الغواة لدى بدر
«آگاه باشيد كه بهترين مردم بعد از محمد(ص)،
«وصى» پيامبرِ برگزيده در نزد صاحب قرآن است.
و اولين كسى كه نماز گزارد، و داماد پيامبر او،
و نخستين كسى كه گمراهان را در بدر به چاه هلاكت افكند».
[91]
و نعمانبن عجلان شاعر انصار در قصيدهاى كه پس از وفات پيامبر(ص) سروده گويد:
و كان هوانا فى علىّ و انّه
لأهل لها يا عمرو من حيث لاتدرى
وصىّ النّبى المصطفى و ابنعمّه
و قاتل فرسان الضلالة و الكفر
«آرى، دلِ ما با على بود و او به حق،
سزاوارِ آن است اى عمرو! از آنجا كه تو نمىدانى!
او «وصىّ» نبىّ برگزيده و پسر عم اوست،
و قاتل تكسواران وادى ضلالت و كفر!»
نعمان اين اشعار را زمانى سرود كه عمروبن عاص انصار را ـ به خاطر حوادث سقيفه و
يارى خواستن امام على(ع) از ايشان در مقابل مهاجران قريش ـ به خشم آورد.
[92]
ابنابىالحديد گويد: از جمله اشعار صدر اسلام كه در بردارنده عنوان «وصى»
رسولاللّه(ص) براى آن حضرت است، سروده عبداللّهبن ابىسفيانبن حرثبن عبدالمطلب
است كه گويد:
و منّا على ذاك صاحب خيبر
و صاحب بدر يوم سالت كتائبه
وصىّ النبىّ المصطفى و ابنعمّه
فمن ذا يدانيه و من ذا يقاربه؟
«و على، همان خيبرگشاى نامى، از ماست؛
فاتح روز بدر با ستونهاى سپاه خروشانش.
«وصىّ» پيامبر برگزيده و پسر عم او.
و چه كسى بلنداى مقامش را درمىيابد و چه كسى بدان نزديك مىشود؟»
و عبدالرحمانبن جعيل گويد:
لعمرى لقد بايعتم ذا حفيظة
على الدين معروف العفاف موفقا
علياً وصىّ المصطفى و ابنعمّه
و اول من صلّى اخاالدين و التقى
«به جانم سوگند با كسى بيعت كرديد كه پاسدار دين
و شهره عفاف و بسى پيروزمند است.
على را مىگويم، «وصىّ» مصطفى و پسر عم او،
و نخستين كسى كه نماز گزارد، همزاد دين و تقوى».
[93]
2 ـ در جنگ جمل: [94]
ابنابىالحديد گويد: ابوالهيثمبن تيّهان كه «بدر»ى بود گويد:
قل للزبير و قل لطلحة انّنا
نحن الذين شعارنا الانصار
نحن الذين رأت قريش فعلنا
يوم القليب اولئك الكفّار
كنّا شعار نبيّنا و دثاره
يفديه منّا الروح و الأبصار
انّ الوصىّ امامنا و وليّنا
برح الخفاء و باحت الأسرار
«به زبير بگو و به طلحه نيز، كه ما،
كسانى هستيم كه شعار انصار سر مىدهيم
همانانيم كه قريش ما را آزموده و ديده است
كه درجنگ بدر با آن كفار چه كرديم!
ما پوشش زير و روى و چتر حمايت پيامبرمان بوديم،
و جسم و جان و ديده ما فداى او مىشد.
همانا امام ما و ولىّ ما «وصى» پيامبر است،
و اكنون پردهها بركنار و اسرار آشكار شد.»
و عمربن حارثه انصارى درباره «محمدبن حنفيه» گويد:
سمّى النّبى و شبه الوصىّ
و رايته لونها العندم
«همنام پيامبر و همانند «وصى» است
و پرچمش هماره رنگ خون دارد».
و مردى از قبيله أزد گويد:
هذا على و هو الوصىّ
اخاه يوم النجوة النّبى
و قال هذا بعدى الولىّ
و عاه واع و نسى الشقى
«اين على است، همان «وصى»
كه پيامبر در غدير خم برادرش خواند
و فرمود: اين پس از من ولىّ شماست.
خوشبخت تيزبين آن را گرفت و شقى تيرهبخت فراموشش كرد».
و نيز، نوجوانى از قبيله ضبّه از سپاه عايشه بيرون آمد و گفت:
نحن بنو ضبّة اعداء على
ذاك الذى يعرف قدما بالوصى
و فارس الخيل على عهد النبى
ما انا عن فضل على بالعمى
لكنّنى انعى ابنعفّان التقى
انّ الولىَّ طالب ثار الولى
«ما فرزندان قبيله ضبّه، دشمنان على هستيم.
همان كه از ديرباز «وصى» شناخته مىشود.
و تكسوار دلاور دوران پيامبر،
كه من در فضل و برترى على نابينا نيستم.
ولى اكنون سوگوار پسر عفانِ پرهيزكارم.
همانا اين ولى، خواهان خون آن ولى است».
و حجربن عدى در همان روز گفته است:
يا ربّنا سلِّم لنا علياً
سلِّم لنا المبارك المرضيا
المؤمن الموحّد التقيّا
لا خطل الرأى و لا غويا
بل هادياً موفقاً مهديّا
و احفظه ربّى و احفظ النبيّا
فيه فقد كان له وليّا
ثمّ ارتضاه بعده وصيّا
«خداوندا! على را براى ما به سلامت بدار؛
آن مبارك مرد مرضىّ پسنديده را.
همان مؤمن موحّد پرهيزكار را،
كه نه سست رأى است و نه گمراه.
بلكه راه يافته و موفق و هدايت شده است.
پروردگار من! او را نگهدار و پيامبر را.
در وجود او نگهدار، كه به راستى ولىّ پيامبر است
و پس از او، «وصىّ» پسنديدهاش باشد».
و خزيمهبن ثابت ذوالشهادتين بدرى گفته است:
يا وصىّ النّبى قد اجلت الحر
ب الاعادى و سارت الاظعان
و استفامت لك الأمور سوى الـ
شام و فى الشام يظهر الإذعان
حسبهم ما رأو و حسبك منا
هكذا نحن حيث كنّا و كانوا
«اى وصىّ پيامبر! اين جنگ، دشمنان را براند،
و هودجنشينان را از صحنه بدر كرد،
و همه امور براى شما هموار و استوار شد؛ جز شام
كه در شام نيز آثار تسليم و انقياد نمايان مىشود.
آنها را همان بس كه ديدند و شما را همين بس كه ما
بدانسان كه بوديم و بودند باز استواريم».
و نيز، همو در جنگ جمل امالمؤمنين عايشه را مورد خطاب قرار داده و گويد:
وصىّ رسولاللّه من دون اهله
و انتِ على ما كان من ذاك شاهدٌ
«او تنها «وصى» رسولاللّه در خانواده اوست
و نو خود بر آنچه هست و بايد، گواه و شاهد بودهاى».
و عمروبن احيحه ـ پس از خطبه ابنزبير و خطبه امام حسن(ع) در روز جمل ـ گفت:
حسن الخير يا شبيه ابيه
قمت فينا مقام خير خطيب
قمت بالخطبة التى صدع اللّـ
ـه بها عن ابيك اهل العيوب
و كشفت القناع فاتضح الأمـ
ـر و اصلحت فاسدات القلوب
لست كابن الزبير لجلج فى القـ
ـول و طأطأ عنان فسل مريب
و أبَى اللّه ان يقوم يما قا
م به ابنالوصى و ابنالنجيب
انّ شخصا بين النبى ـ لك الخـ
ـير ـ و بين الوصى غير مشوب
«اى حسن نيكسرشت! اى همانند پدر!
تو در ميان ما جايگاه بهترين سخنور را گرفتى.
خطبهاى خواندى كه خداوند به وسيله آن
زبان ياوهگويان را از پدرت بازداشت.
پردهها را كنار زدى تا حقيقت آشكار شد
و بدانديشىهاى درونى اصلاح گرديد.
تو همانند ابنزبير نيستى كه با ترديد سخن گفت
و عنان سبكسرى و فرومايگى و سركشى را رها كرد.
و خدا نخواست كه او در جايگاهى قرار بگيرد
كه فرزند «وصى» و زاده نجيب قرار گرفت.
براستى شخصيتى چون تو ـ اى خير محض ـ كه عصاره نبى
و «وصىّ» است، خالص و ناب و غير مشوب خواهد بود».
ابنابىالحديد پس از ذكر ابيات مذكور گويد: «اين اشعار و اُرجوزهها همگى
را ابومحنف لوطبن يحيى در كتاب «وقعه جمل» آورده است. و ابومحنف از محدثان و از
كسانى است كه امامت انتخابى را صحيح مىدانند. او نه شيعه است و نه از رجال شيعه
شمرده مىشود.» و از جمله اشعارى كه درباره صفين آورديم و در بردارنده لقب «وصى»
براى آن حضرت(ع) است، ابياتى است كه نصربن مزاحم در كتاب «صفين» آورده، كه او نيز
از رجال حديث است.
3 ـ وصيت در سرودههاى جنگ صفين:
هنگانى كه نامه امام على(ع) به جريربن عبداللّه بجلى و اشعثبن قيس كندى ـ
فرمانداران عثمان در سرزمينهاى ايران ـ رسيد، جرير پاسخ امام را با سرودهاى داد كه
در آن آمده است:
أتانا كتاب علىّ فلم
نرد الكتاب بأرض العجم
و لمنَعصِ ما فيه لمّا أتى
و لمّا نَذُمَّ و لمّا نَلمّ
و نحن ولاة على ثغرها
نضيم العزيز و نحمى الذَّمم
نساقيهم الموت عند اللقاء
بكأس المنايا و نشفى القرم
طحنّاهم طحنة بالقنا
و ضرب سيوف تطير اللّمم
مضينا يقينا على ديننا
و دين النّبى مجلّى الظّلم
امين الإله و برهانه
و عدل البرية و المعتصم
رسول المليك و من بعده
خليفتنا القائم المدعم
عليّاً عنيت وصىّ النّبى
نجالد عنه غواة الامم
«نامه على به سوى ما آمد و ما،
اين نامه را در سرزمين ايران بىپاسخ نگذاريم.
و اكنون كه به ما رسيده، نه از محتوايش سرباز زنيم
و نه مذمّت كنيم و نه ملامت نمائيم.
ما واليان مرزهاى كشور او هستيم
كه سركشان عزيز را ذليل و ذمّيان پناهنده را حمايت مىكنيم.
و چون فرا روى دشمنان قرار بگيريم،
با قدح مرگآور به كام هلاكتشان برانيم و داغها را شفا بخشيم.
آنها را بهگونهاى با نيزه و شمشير بكوبيم
كه ذرات وجودشان به پرواز درآيد.
ما با يقين و ايمان به راه دين خود رفتهايم،
كه دين ما دين نبىّ ظلمت برانداز است.
همو كه امين خداوند و برهان اوست،
و دادگستر زمين و پناهگاه آدميان.
رسولخداى مليك است و بعد از وى
خليفه و جانشين اوست كه تكيهگاه استوار ماست.
على را مىگويم، «وصى» پيامبرخدا را،
كه ما به خاطر او با گمراهان امت مىستيزيم».
[95]
و از زبان «اشعثبن قيس» در پاسخ نامه امام(ع) چنين سرودهاند:
[96]
أتانا الرسول رسول على
فسرّ بمقدمه المسلمونا
رسول الوصىّ وصىّ النبى
له الفضل و السبق فى المؤمنينا
بما نصح اللّه و المصطفى
رسول الإله النّبى الأمينا
يجاهد فى اللّه لاينثنى
جميع الطغاة مع الجاحدينا
وزير النّبى و ذوصِهره
و سيف المنيّة فى الظالمينا
«فرستاده على به سوى ما آمد،
و با ورودش مسلمانان را مسرور ساخت.
فرستاده «وصى»، يعنى وصى نبى،
كه برترى و پيشگامى در ميان مؤنان از آنِ اوست.
چون براى خدا و مصطفى يعنى:
رسولخدا و نبىّ امين او كوشيد و اخلاص ورزيد.
در راه خدا مىكوشد و خسته نمىشود،
و با همه گردنكشان و منكران جهاد مىكند.
وزير پيامبر و داماد او،
و شمشير مرگآور براى ظالمان و ستمگران».
و نيز از زبان او سرودهاند:
اتانا الرسول رسول الوصى
على المهذّب من هاشم
رسول الوصى، وصى النبى
و خير البرية من قائم
وزير النبى و ذو صهره
و خير البرية فى العالم
له الفضل و السبق بالصالحات
لِهَدى النبى به يأتمى
محمداً اعنى رسول الإله
و غيث البرية و الخاتم
اجبنا عليا بفضل له
و طاعة نصح له دائم
فقيه حليم له صولة
كليث عرين بها سائم
«فرستاده «وصى» به سوى ما آمد،
فرستاده علىّ مهذّب و پاك نهاد زاده هاشم.
فرستاده وصى، يعنى وصى نبى،
و بهترين موجود برپاى ايستاده روى زمين.
وزير پيامبر و داماد او،
و بهترين آدميان موجود در اين عالم.
صاحب فصل و پيشگام در صالحات
كه براى هدايتيابى به پيامبر اقتدا كرده است.
محمد را مىگويم. رسولخدا،
و باران رحمت الهى بر مردم و خاتم انبيا.
على را اجابت كرديم چون برتر است
و طاعت ناب و خالصانه او دائم و هميشگى است.
فقيه است و بردبار، و صولتى دارد كه،
همانند شير بيشه، به هر وادى كه خواهد ره گشايد».
[97]
و چون معاويه مصر را به «عمروعاص» بخشيد تا در جنگ با امام على(ع) ياريش نمايد،
امام على(ع) درباره آن شعرى سرود كه در بخشى از آن آمده است:
يا عجبا لقد سمعت منكرا
كذباً على اللّه يشيب الشعرا
يسترق السمع و يغشى البصرا
ما كان يرضى احمداً لو خبرا
ان يقرنوا وصيّه و الابترا
شانى الرسول و اللعين الاخزرا
«شگفتا كه چه منكرى شنيدم،
دروغى بر خدا، كه موى آدمى را سفيد،
گوش را كر، و ديده را كور گرداند،
و خبر آن، پيامبرخدا(ص) را خشنود نسازد،
كه «وصىّ» او را قرين و همتاى ابتر كنند،
أبترِ دشمن رسولاللّه و ملعونِ تنگ چشم!»
[98]
و آنگاه كه در سپاه امام على(ع)، به خاطر عزل «اشعث» از فرماندهى قبيلهاش، اختلاف
افتاد، «نجاشى» درباره آن گفت:
رضينا بما يرضى علىّ لنا به
و ان كان فى ما يأتِ جدع المناخر
وصىّ رسولاللّه من دون اهله
و وارثه بعد العموم الأكابر
«ما همان را كه على براى ما بپسندد مىپسنديم،
اگر چه در حكمى كه مىكند، بريدن بينىها باشد!
او تنها «وصى» پيامبر در ميان اهلالبيت
و تنها وارث او، با وجود عموهاى بزرگوار، مىباشد».
[99]
و از سرودههاى ديگرى كه درباره جنگ صفين گفته شده، و حاوى موضوع «وصى و صايت»
است، سروده «نصربن عجلان انصارى» است كه گويد:
قد كنت عن صفّين فيما قدخلا
و جنود صفّين لعمرى غافلا
قد كنت حقا لا احاذر فتنة
و لقد اكون بذاك حقاً جاهلا
فرأيت فى جمهور ذلك معظما
و لقيت من لهوات ذاك عياطلا
كيف التفرق و الوصى امامنا
لاكيف الاّ حيرة و تخاذلا
لا تَعِتبُنَّ عقولكم لا خير فى
من لميكن عند البلابل عاقلا
و ذروا معاوية الغوىّ و تابعوا
دين الوصىّ تصادفوه عاجلا
«به جان خودم سوگند كه از صفين
و سپاه صفين و گذشته آن بىخبر بودم.
من حقاً از هيچ فتنهاى پرهيز نداشتم
ولى براستى كه نسبت به اين فتنه ناآگاه بودم.
و اكنون در توده آنها همبستگى،
و از بازيگرى اينها چند دستگى مىبينم.
با وجودى كه اين «وصى» پيشواى ماست، تفرقه چرا؟
نه، نمىشود مگر از راه سرگشتگى و يارى نكردن!
عقول خود را بيهوده سرزنش مكنيد كه،
هركس در آشوبها و فتنهها عاقل نباشد، خيرى در او نيست!».
معاويه گمراه را واگذاريد و
دين «وصى» را پيروى كنيد كه بزودى با او روبرو مىگرديد».
[100]
و حجربن عدى گويد:
يا ربّنا سلَّم لنا عليّا
سلِّم لنا المهذّب النقيّا
المؤمن المسترشد المرضيا
و اجعله هادى امّة مهديا
لا خطل الرأى و لا غبيّا
و احفظه ربّى حفظك النّبيا
فانّه كان له وليّا
ثم ارتضاه بعده وصيّا
«پروردگارا! على را براى ما نگهدار؛
آن مهذّب پاك و پاكيزه را براى ما سالم بدار؛
همان مؤمن راه يافته پسنديده را،
و هدايتگر و راهنماى امتش بگردان.
همو را كه نه سست رأى است و نه نادان،
پروردگارا! او را همانند پيامبرت محافظت بفرما.
كه براستى او ولىّ پيامبرست؛
و وى او را «وصى» پس از خود گرفته است.
[101]
و عبدالرحمانبن ذؤيب اسلمى گويد:
الا ابلغ معاويهبن حرب
اما لك لا تنيب الى الصواب
أكلُّ الدهر مرجوس لغير
تحارب من يقوم لدى الكتاب
فان تسلم و تبقى الدهر يوما
نزرك بجحفل شبه الهضاب
يقودهم الوصىّ اليك حتى
يردّك عن عُوائك و ارتياب
«به معاويه فرزند حرب بگو:
تو را چه شده كه به راه راست باز نمىگردى؟
آيا هميشه دوران به بيراهه مىروى
و با كسى كه قائم به حق و عالم به كتاب است مىجنگى؟
پس، بدان كه اگر روزى جان سالم هم بدر برى،
با سپاهى انبوه همانند دانههاى باران ديدارت نمائيم.
سپاهى كه «وصى» آن را فرماندهى كند
و به سوى تو آورد تا از پارس كردن و گمراهى بازت دارد».
[102]
و مغيرهبن حارثبن عبدالمطلب گويد:
يا شرطة الموت صبراً لايهو لكم
دين ابنحرب فانّ الحقّ قد ظهرا
و قاتلوا كلُّ من يبغى غوائلكم
فانّما النّصر فى الضّراء لمن صبرا
سيقوا الجوارح حدّ السيف و احتسبوا
فى ذلك الخير و ارجوا اللّه و الظفرا
و ايقنوا انّ من اضحى يخالفكم
اضحى شقيّاً و اضحى نفسه خسرا
فيكم وصىّ رسولاللّه قائدكم
و اهله و كتاب اللّه قد نشرا
اى رزمندگانِ جانباز شكيبا باشيد و،
نيرنگ معاويه شما را نترساند كه حق آشكار شد.
و با هركس كه غائله آفرينى مىكند بجنگيد
كه پيروزى از آنِ كسى است كه در سختى مىشكيبد.
اندامتان را به سوى تيزى شمشير برانيد و در اين راه،
اميدوار ثواب و پاداش و نصرت خداوندى باشيد.
و يقين داشته باشيد كه هركس مخالف شما شد،
به شقاوت و بدبختى و زيان و خسران دچار شده است.
زيرا، فرمانده شما «وصى» رسولاللّه است؛
و اهلبيت او و كتاب خدا در ميان شما هستند».
[103]
و فضلبن عباس گويد:
وصىّ رسولاللّه من دون اهله
و فارسه ان قيل هل من منازل
«او تنها «وصىّ» رسولاللّه در دودمان او،
و تنها دلاورش در صحنههاى مبارزه و مبارزه طلبى است».
و منذربن ابىحميصه وداعى گويد:
ليس منّا من لميكن لك فى اللّـ
ـه ولياً يا ذاالولا و الوصيّة
كسى كه تو را براى خدا دوست ندارد، از ما نيست!».
«اى صاحب ولايت و «وصيت»! [104]
4 ـ وصيت در نامه ابنعباس:
ابنعباس در جنگ صفين در پاسخ نامه معاويه نوشت:
«بسم اللّه الرحمن الرحيم»
«اما بعد، نامهات به من رسيد و آنچه نگاشته بودى دريافتم. اما اينكه سرعت ما در
مخالفت با ياران عثمان و حكومت بنىاميه را ناپسند شمردهاى، به جانم سوگند كه تو
با قتل عثمان نيازت را دريافتى: هنگامى كه از تو يارى خواست، ياريش نكردى تا بدانچه
مىخواستى رسيدى؛ و رابط ميان تو و او، برادر مادرى عثمان «وليدبن عقبه» بود. اما
اينكه ما را دشمن «تيم و عدى» دانستهاى،
بدان كه ابوبكر و عمر از عثمان بهتر بودند؛ چنانكه عثمان نيز از تو بهتر بود.و اما
اينكه گويى: از بزرگان قريش جز شش نفر باقى نماندهاند، چه بسيارند بزرگان و
باقىماندههاى آن كه بهترينشان با تو مىجنگند، و ما را رها نكرد مگر آن كس كه تو
را رها كرد. و اما اينكه جنگ را يادآور شدى، بدان كه ما هنوز چيزهايى براى تو داريم
كه گذشته را از يادت برده و از آينده بيمناكت نمايد.و امّا اينكه گويى: اگر مردم با
من بيعت كنند، تو با سرعت مرا پيروى مىكنى، مردم با على بيعت كردند و او برادر
رسولاللّه(ص) و پسر عم و «وصى» و وزير اوست، و او از من بهتر است. اما تو را در
آن هيچ حقى نيست. زيرا تو آزاد شده فرزند آزاد شده، از رؤساى احزاب و زاده
«آكلهالاكباد»ى. و السلام.
نامه ابنعباس كه به معاويه رسيد و آن را خواند گفت: «خودم كردم كه... به خدا
سوگند مىكوشم كه تا يكسال با او مكاتبه ننمايم. سپس چنين سرود:
دعوت ابنعباس الى اخذ خطّة
و كان امرأً اُهدى اليه رسائلى
فاخلف ظنّى و الحوادث جمّة
و لميك فى ما نابنى بمواصلى
و لميك فى ما جاء ما يستحقّه
و ما زاد أن أغلى عليه مراجلى
فقل لابن عباس اراك مخوّفا
بجهلك حلمى انّنى غير غافل
فأبرق و ارعد ما استطعت فانّنى
اليك بما يشجيك سبط الأنامل
و صفّين دارى ما حييت و ليس ما
تربص من ذاك الوعيد بقاتلى
«ابنعباس را به گزينش راهى فراخواندم
و او را شايسته آن ديدم كه برايش نامه بنويسم.
ولى او پندارم را وارونه و حوادث را دگرگون ساخت
و وى كسى نبود كه در شدايد و سختيها ياريم رساند.
آنچه بيان داشت در حدّ او نبود
و چيزى نيفزود كه ديگ خشم مرا به جوش آورد.
به ابنعباس بگو: تو را ترساننده مىبينم
چون ميزان حلم مرا نمىدانى و من هرگز غافل نيستم!
پس، تا مىتوانى رعد و برق كن كه من
بدانچه كه اندوهگينت كند دست گشادهاى دارم!
صفّين تا زندهام خانه من است و
انتظار تو و آنچه مرا يدان مىترسانى، كشنده من نباشد!».
و فضلبن عباس در پاسخش سرود:
الا يابن هند انّنى غير غافل
و انّك ممّا تبتغى غير نائل
أالآن لما اخبت الحرب نارها
عليك و القت بركها بالكلاكل
و اصبح اهل الشام صرعى فكلّهم
كفقعة قاع او كشحمة آكل
و ايقنت انّا اهل حق و انّما
دعوت لأمر كان ابطل باطل
دعوت ابنعباس الى السلم خدعة
و ليس لها حتى يموت بقائل
فلا سَِلم حتّى تشجر الخيل بالقنا
و تضرب هامات الرجال الأوائل
و آليت لاتهدى اليه رسالة
الى ان يحول الحول من رأس قابل
اردت بها قطع الجواب و انّما
رماك فلم يُخطئ بشار المقاتل
و قلت له لو بايعوك تبعتهم
فهذا علىّ خير حاف و ناعل
وصىّ رسولاللّه من دون اهله
و فارسه اذ قيل هل من منازل
فدونكه اذ كنت تبغى مهاجرا
اشمّ بنصل السيف ليس بناكل
«هان اى پسر هند من غافل نيستم
و تو نيز بدانچه مىجوئى نخواهى رسيد.
آيا اكنون كه جنگ آتش خود را فرو هشته
و زانو زده و سينه بر زمين نهاده؟
و اهل شام زمينگير و مدهوش شده
و همگى زانوى غم در بغل گرفته يا وا رفتهاند؟
و تو باور كردهاى كه ما اهل حقيم؟
اكنون به چيزى فرا مىخوانى كه نارواترين است؟!
ابنعباس را فريبكارانه به سازش خواندهاى
سازشى كه تا واپسين دم حيات آن را نخواهد پذيرفت!
سازشى نخواهد بود تا آنگاه كه سواران با نيزهها بستيزند
و سرِ سردمداران كفر و جاهليت نخستين را با آنها بكويند!
و بعد، سوگند خوردهاى كه ديگر به او[= ابن عباس]نامه ننويسى
تا آنگاه كه يك سال از زمان آن بگذرد.
ولى مراد تو پيشگيرى از پاسخ اوست
كه دقيقاً بر هدف زده و به خروشت آورده است!
به او گفتهاى كه اگر مردم با تو بيعت كنند آنان را پيروى مىكنى
بسيار خوب! اين على است برترين پيادگان و سواران؛
و تنها وصى رسولخدا در ميان اهلبيت او
و تكسوار شجاع صحنههاى نبرد و هماوردى!
او اينك فراروى توست، همان كه در جستجوى آنى:
كسى كه با تيزى شمشير آشناست و هرگز از آن رويگردان نيست!».
و مالك اشتر گويد:
كلّ شئ سوى الامام صغير
و هلاك الامام خطب كبير
قد اصبنا و قد اصيب لنا اليو
م رجال بزل حماة صقور
واحد منهم بالف كبير
انّ ذا من ثوابه لكثير
انّ ذاالجمع لايزال بخير
فيه نعمى و نعمة و سرور
من رأى غرِّة الوصىّ على
انّه فى دُجى الحنادس نور
انّه و الذى يحجُّ له النا
س سراج لدى الظّلام منير
من رضاه امامه دخل الجنّـ
ـة عفواً و ذنبه مغفور
بعد ان يقضى الذى امر اللّـ
ـه به ليس فى الهدى تخيير
«هر چيزى به جز امام كوچك است
و فوت امام حادثهاى بزرگ.
ما امروز به هدف راستين خود رسيديم
و در اين راه مردان مقاوم و ياران تيزپروازى را فدا داديم.
كه يكى از آنها با هزار نفر برابر بود
و البته كه پاداش چنين كسانى بسيار و پرشمار است.
گروه ما همواره به راه خيرند:
راه نعمت و سعادت و خشنودى.
هركس سيماى علىِّ «وصى» را ببيند
در مىيابد كه او در تاريكيها نور محض است.
آرى، سوگند به آنكه مردم براى او حج مىگزارند
على در ظلمتهاى تيره چراغى نورافشان است.
و هركس امامتش را با خشنودى پذيرفت
با عفو و بخشش گناه وارد بهشت گردد:
البته پس از آنكه به فرمان خدا عمل كرد
كه پيروى ز هدايت گزينشى نبود!». [105]
و مسعودى در مروج الذهب درباره مرثيه گويان امام على(ع) گويد: يكى از شيعيان آن
حضرت چنين سروده است:
تأسّ فكم لك من سلوة
تفرج عنك غليل الحزن
بموت النّبى و قتل الوصى
و قتل الحسين و سمّ الحسن
«شكيبا باش! چه بسا سرگرمىها و فراموشىها
كه شدت اندوهت را زدود
و فوت پيامبر و كشته شدن «وصى»
و شهادت حسين و مسموميت حسن را از يادت برد!»
[106]
و درباره كشته شدن حجربن عدى گويد:
كشنده حجر به او گفت: «اميرالمؤمنين[= معاويه]فرمانم داده تا تو را بكشم. تو را كه
سركرده گمراهى، معدن كفر و طغيان و دوستدار ابوترابى؛ تو و يارانت را. مگر آنكه از
كفرتان باز گرديد و رهبرتان را لعنت كنيد و از او بيزارى بجوئيد!» و حجر و عدهاى
از همراهانش گفتند: «همانا شكيبايى بر تيزى شمشير براى ما آسانتر است از آنچه كه
ما را بدان فرا مىخوانى! به علاوه آنكه، ورود در محضر خدا و پيامبرخدا و «وصى» او
نزد ما محبوبتر از ورود در آتش جهنم است!»
[107]
و علىبن محمد علوى درباره منسوبان به «سامهبن لؤىبن غالب» گويد:
و سامة منّا فامّا بنوه
فامرهم عندنا مظلم
اناس اتونا بانسابهم
خرافة مضطجع يحلم
و قلنا لهم مثل قول الوصـ
ـى و كلّ اقاويله محكم
اذا ما سئلت فلم تدر ما
تقول فقل: ربّنا اعلم
«سامه از ماست امّا فرزندانش
كار آنها نزد ما تاريك و مبهم است.
مردمانى انساب خود را نزد ما بر شمردند،
انسابى كه افسانه فرد خوابِ رؤيابين است!
و ما به آنها همان سخن «وصى» را گفتيم
سخن كسى را كه همه گفتارش محكم و استوار است:
هرگاه از تو چيزى را پرسيدند كه نمىدانى چه بگوئى
بگو: پروردگار ما داناتر است!». [108]
5 ـ وصيت در شعر مأمون:
سياست نزديك شدن به علويان، مأمون خليفه عباسى را بر آن داشت تا امام رضا(ع) را به
وليعهدى خود برگزيند و موضوع «وصيت» را در شعر خود بياورد و بگويد:
«اُلامُ على حبّى الوصّى اباالحسن
و ذلك عندى من اعاجيب ذا الزمن»
«سرزنش مىشوم چون اباالحسن «وصىّ» پيامبر را دوست دارم
و اين نزد من از شگفتيهاى دوران ماست!»
[109]
و نيز گويد:
«و من غاو يغصّ علىّ غيظا
اذا أدنيت اولاد الوصىّ
«و[شگفت]از گمراهى كه بر من خشم مىگيرد
چون به فرزندان «وصىّ» نزديك شدم». [110]
شهرت لقب «وصى» براى امام على(ع) در طول قرنها
مبرّد در الكامل روايت كند كه كميت شاعر گويد:
«و الوصى الّذى امال التجو
بى به عرش امة لا نهدام»
«و «وصى»، كسى كه «تجوبى» او را به شهادت رسانيد،
عرش امت بود كه منهدم گرديد».
و مبرّد گويد: «لقب «وصى» چيزى است كه آن را مىگويند و بسيار تكرار مىكنند».
[111]
پس، امام على(ع) مشهور به «وصىّ رسولاللّه(ص)» بوده؛ بهگونهاى كه «وصىّ» لقب
او گرديده است؛ همانگونه كه مشهور به «ابوتراب» بوده است.
مبرّد براى اين گفته خود كه «امام على مشهور به لقب وصى بوده» به شعر ابىالأسود
دؤلى استشهاد مىكند كه در آن واژه «وصىّ» با اسم «حمزه و عباس» قرين امده و هيچيك
تعريف نشدهاند. آنجا كه گويد:
«احبّ محمدا حبّا شديدا
و عباسا و حمزة و الوصيّا»
«محمّد را شديدا دوست دارم همى عباس و حمزه هم «وصى» را»
[112]
و سروده سيد حميرى كه گويد:
«انّى ادين بما دان الوصىّ به
يوم النخيلة من قتلى المحلينا»
«من بر همان دينى هستم كه «وصى» پيامبر(ص) بر آن بود
و در نبرد نخيله پيمان شكنان را براساس آن نابود كرد».
[113]
و نيز گويد:
«و اللّه منّ عليهم بمحمد
و هداهم و كسا الجنوب و اطعما»
«ثمّ انبروا لوصيّه و وليّه
بالمنكرات فجّرعوه العلقما»
«و خداوند به وسيله محمّد(ص) بر آنها منت نهاد
و هدايتشان فرمود و خوراك و پوشاكشان بداد
و آنها پس از او، راه را بر «وصىّ» و ولىاش بستند
و با زشتى و درشتى شرنگ تلخش نوشانيدند».
[114]
و امام مذهب شافعيه، محمدبن ادريس شافعى (ت : 204 هـ ) گويد:
«ان كان حبّ الوصىّ رفضا
فانّنى ارفض العباد»
«اگر دوستى «وصىّ» پيامبر رفض است
پس من را فضىترين بندگان خدا هستم». [115]
و ابندريد گويد:
«اهوى النّبى محمّدا و وصيّه
و ابنيه و ابنته البتول الطاهره»
«من دوستدار محمّد و «وصىّ» او
و دو پسرش[= حسن و حسين]و دخترش[= فاطمه]بتول طاهره هستم».
[116]
و در ديوان متنبّى (ت: 468 هـ ) آمده است كه به متنبّى گفتند: تو را چه شده كه
اميرالمؤمنين علىبن ابىطالب (رض) را مدح نمىكنى؟ گفت:
«و تركت مدحى للوصىّ تعهدا
اذ كان نورا مستطيلا شاملا»
«و اذا ستقلّ الشىء قام بذاته
و كذا ضياء الشمس يذهب باطلا»
«من مدح «وصى» را تعمدا ترك گفتم
زيرا او نورى است گسترده و فراگير
و اگر چيزى مستقل شد قائم به ذات خود مىشود
همچنانكه نور خورشيد هر باطلى را از بين مىبرد».
[117]
و نيز، در مدح طاهربن حسين علوى گويد:
«هو ابنرسولاللّه و ابنوصيّه
و شبههما شبهت بعد التجارب»
«او پسر رسولخدا و پسر «وصىّ» اوست
و شبيه ان دو، كه من پس از تجربهها تشبيه كردم».
[118]
و شيخ الاسلام حموينى جوينى (ت 722 هـ ) گويد:
«اخو احمد المختار صفوة هاشم
ابوالسادة الغرِّ الميامين مؤتمن»
«وصىّ امام المرسلين محمّد
على اميرالمؤمنين ابوالحسن»
«برادر احمد مختار، و برگزيده نسل هاشم
پدر بزرگوارانِ شريف، مبارك و امانتدار
«وصىّ» امامِ رسولان محمّد(ص)
على امير مؤمنان ابوالحسن» [119]
و نيز گويد:
«برادرِ خاتم رسولان گرامى، محمّد(ص)
پيامبرِ پاك خداى عالميان
على «وصىّ» مصطفى و وزير او
پدر بزرگواران نورانى نيكومنش، حيدر!».
[120]
و سيد محمود حبيب عبيدى (ت 1383 هـ ) مفتى و شيخ الاسلام موصل، در ايّام نهضت و
انقلاب عراقىها در سال 1920 ميلادى بر ضد سلطه انگليس ـ كه مدّعى «حق وصايت» بر
عراق و عراقىها بود ـ در «هشدار نخستين خود» گويد:
«ايّها الغرب جئت شيئا فريّا
ما علمنا غير الوصىّ وصيّا»
«اى غرب! ادّعاى زشت و دروغينى آوردى!
زيرا ما غير از «وصىّ» پيامبر، وصىّ ديگرى نمىشناسيم»
«قَسَما بالقرآن و الانجيل
ليس نرضى وصاية لقبيل»
او تسيل الدماء و مثل السيول
افبعد الوصىّ زوج البتول»
«نحن نرضى بالانگليز وصيا؟»
«سوگند به قرآن و انجيل
كه ما «وصايت» ديگرى را نمىپذيريم
اگر چه خونها همانند سيل جارى شود
آيا پس از «وصىّ» رسول و همسر بتول
ما به «وصايت» انگليس رضايت مىدهيم؟!»
«دون ملك العراق بين الطلول
لا بى عبداللّه نجل البتول»
«قد اريقت دماء خير قتيل
افبعد الحسين سبط الرسول»
«نحن نرضى بالانگليز وصيّا؟»
«در سرزمين عراق و در گلزارهاى
ابىعبداللّه زاده زهراى بتول،
آنجا كه خونهاى بهترين كشتهها ريخته شد
آيا بعد از حسين سبط رسولاللّه
ما انگليس را «وصىّ» خود مىگيريم؟!»
«قد ظلمنا العراق يا ساكنيه
انّ دمع النساء لا يجديه»
«حين تبكى السبطين او تبكيه
افمن بعد المجتبى و اخيه»
«نحن نرضى بالانگليز وصيا؟»
«اى ساكنان عراق! ما به عراق ستم كرديم،
ستمى كه ديگر اشك زنان سودش نرساند؛
آنگاه كه بر حسن و حسين گريه كنند يا بر عراق
آيا بعد از امام مجتبى و برادرش حسين
ما به «وصايت» انگليس رضايت مىدهيم؟!»
«يا محبّى آل النّبى الكرام
أيكون العراق ملك اللئام»
«و هو ميراث آل خير الأنام
أفبعد الائمة الاعلام»
«نحن نرضى بالانگليز وصيّا؟»
«اى دوستداران اهلبيت گرامى پيامبر!
آيا عراق سرزمين پست فطرتان است؟
عراقى كه ميراث خاندان برترين آدميان است
آيا پس از امامان والا مقام
ما انگليس را «وصىّ» خود مىگيريم؟!»
* * *
و در «هشدار دومش» گويد:
«اشهدوا يا اهل الثرى و الثريا
قد ابت شيعة الوصىّ وصيّا»
«اى زمينيان و اى آسمانيان گواه باشيد
كه شيعه «وصىّ» پيامبر، وصىّ ديگرى را نپذيرفت!»
«قد نكثناعهد النّبى لدينا
و احتملنا اثما و عارا و شينا»
«ان فبلنا وصاية و غوينا
افلا يسخط الوصىّ علينا»
«ان رضينا بالانگليز وصيّا؟»
«براستى كه عهد و پيمان خود با پيامبر را شكسته
و گناه و ننگ و عار بزرگى را بر دوش گرفتهايم
اگر «وصايت»ى را بپذيريم و گمراه شويم!
آيا «وصىّ» پيامبر بر ما خشم نمىگيرد
اگر انگليس را «وصىّ» خويش بگيريم؟»
«ما عسى أن نقول يوم الجزاء
لنبىّ الهدى ابىالزهراء»
«و الشهيد المقيم فى كربلا
و امام الهدى بسامرّاء»
«ان رضينا بالانگليز وصيّا؟»
«چه توان گفتمان به روز جزا
به نبى هدى ابىالزهراء
به شهيد مقيم كرببلا
به امام هدى به سامرّاء
گر شدى انگليس «وصى» بر ما؟»
و نيز در قصيده ديگرى گويد:
«لست منّا و لم نكن منك شيئا
فلما ذا تكون فينا وصيّا»
«لم تكن يا ابنلندن علويا
هاشميّا و لم تكن قرشيا»
لا و لا مسلما و لا عربيّا
من بنى قومنا و لا شرقيا»
«فلما ذا تكون فينا وصيّا؟»
«تو از ما نيستى و ما نيز هيچ نسبتى با تو نداريم
پس، به چه دليل «وصىّ» و قيّم ما هستى؟
اى زاده لندن! تو نه علوى هستى
نه هاشمى و نه قريشى!
نه، تو مسلمان هم نيستى! بلكه عرب هم نيستى
بلكه از نژاد ما شرقيان هم نيستى
پس، به چه دليل «وصى» و قيم ما باشى؟»
تا آنجا كه گويد:
«لا تقل جعفرية حنفية
لا تقل شافعية زيدية»
«جمعتنا الشريعة الاحمدية
و هى تأبى الوصاية الغربيّة»
«فلما ذا تكون فينا وصيّا؟»
«مگو تو جعفرى مذهبى و او حنفى مذهب!
مگو تو شافعى هستى و او زيدى!
شريعت احمدى همه ما را گرد هم آورده
و اين شريعت «وصايت» غرب را نمىپذيرد!
پس، به چه دليل «وصىّ» و قيّم ما باشى؟».
«قد سئمنا سياسة التفريق
و اهتدينا الى سواء الطريق»
«يا عدوّا لنا بثوب صديق
انت بين الوصىّ و الصدّيق»
«لست الاّ مزوّرا اجنبيّا
فلما ذا تكون فينا وصيّا»
«ما از سياست تفرقه و جدائى بيزار شديم
و به سوى راه راست رهنمون گرديديم.
اى دشمن ما در جامه دوست!
تو در ميان «وصىّ» و صدّيق
جز فريبكارى اجنبى نيستى
پس، به چه دليل «وصىّ» و قيّم ما باشى؟»
* * *
آنچه را كه درباره «وصىّ و وصايت» يادآور شديم، همگى در نزد پيروان مكتب خلفا ـ از
قرن اول هجرى تا قرن چهاردهم ـ مشهور و شناخته شده است. همانگونه كه آن مرد «ضبىِّ»
سپاه عايشه در جنگ جمل سرود و گفت:
«نحن بنو ضبّة اعداء على
ذاك الذى يعرف قدما بالوصى»
«ما فرزندان «ضبّه» دشمان على هستيم!
همان كسى كه از قديم به «وصى» معروف و شناخته شده است!»
آنها امام على(ع) را «وصى» پيامبر مىدانستند و او و يازده فرزندش را با لقب
«اوصياء» مىشناختند. چنانكه خليفه عباسى هارون الرشيد در داستان پيشگوئىاش از
درگيرى امين و مأمون نيز آن را بيان داشت.
آرى، آنها امام على(ع) را، غافلانه و بدون توجه به محتوا و عمق معنا، لقب «وصى»
مىدادند. اما در حال تنبّه و آگاهى از معنا و مغز اين لقب، گاهى انكارش كرده و
زمانى كتمانش مىنمودند و در برخى از اوقات نيز، آن را از جايگاهش تحريف و منصرف
مىساختند، كه نمونههاى آن را به زودى در بحثهاى آينده بررسى خواهيم كرد ـ
انشاءاللّه.
[55] ـ حشر / 7 .
[56] ـ المعجم الكبير، ج 6 ص 221 . مجمع
الزوائد، ج 9 ص 113 . تذكرة خواص الامة، ص 43 باب حديث النجوى از كتاب الفضائل
احمدبن حنبل كه نص آن چنين است:
«به سلمان گفتيم از رسولخدا بپرس وصى شما كيست؟ سلمان از رسولخداص پرسيد و آن
حضرت فرمود: وصى موسىبن عمران كيست؟ گفت: يوشعبن نون. فرمود: «همانا وصى من و
وارثم و انجام دهنده قول و قرارم، علىبن ابىطالب است». و نيز مراجعه كنيد: الرياض
النضرة، محب طبرى، ج 2 ص 234 .
[57] ـ مجمع الزوائد هيثمى، ج 8 ص 253 و
ج 9 ص 165 . منتخب كنز العمال در حاشيه مسند احمد، ج 5 ص 31 . كنز العمال كتاب
الفضائل، ج 12 ص 204 حديث 1163 . موسوعة اطراف الحديث به نقل از معجم الكبير
طبرانى، ج 4 ص 205 ، و جمع الجوامع، سيوطى، حديث شماره: 4261 .
و ابوايوب، خالدبن زيد خزرجى در بيعت عقبه و همه جنگهاى رسولخداص حضور داشت. و
نيز، در جمل و صفين و نهروان با امام على(ع) بود و در سال 50 يا 51 هـ در نزديكى
«قسطنطنيه» وفات كرد. (اسد الغابه، ج 5 ص 143).
[58] ـ كنز العمال، كتاب الفضائل، ج 12
ص 209 حديث 1192 . موسوعة اطراف الحديث به نقل از كنز العمال، حديث 32952 ، و معجم
طبرانى، ج 6 ص 271 . و ابوسعيد خدرى، سعدبن مالك خزرجى از حافظان حديث رسولاللّهص
و متوفاى سال 54 هـ است. (اسد الغابه 5 / 211).
[59] ـ حليهالاولياء، ج 1 ص 63 . تاريخ
ابنعساكر، ج 2 ص 486 . شرح نهجالبلاغه، چاپ اول ج 1 ص 450 ، و موسوعة اطراف
الحديث، ج 7 ص 461 . و انسبن مالك، ابوثمامه خزرجى، بخارى و مسلم 2286 حديث از او
روايت كردهاند. درباره سن و سال وفاتش[90 ـ 93 هـ]اختلاف است. شرح حال او در
استيعاب و اسدالغابه و اصابه آمده است.
[60] ـ تاريخ دمشق، ابنعساكر، خطى، ج
12 قسمت اول ص 163 و شرح حال امام علىع چاپ شده آن در سه مجلد، بيروت 1395 هـ ، ج 3
ص 5 ، و رياض النضرة، ج 2 ص 224 . و بريدهبن حصيب صحابى پس از جنگ اُحُد به مدينه
آمد و در همه جنگها رسولخداص را همراهى نمود و بعد به بصره رفت و در آنجا مسكن
گرفت و سپس براى جنگ وارد خراسان گرديد و در مرو سكنى گزيد و در سال 63 هـ وفات
كرد. شرح حال او در اسدالغابه، ج 1 ص 175 و تهذيب التهذيب، ج 1 ص 432 ـ 433 ، آمده
است.
[61] ـ المحاسن و المساوى از محمدبن
ابراهيم بيهقى[زنده تا پيش از 320 هـ]تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، چاپ قاهره 1380
هـ ، ج 1 ص 64 ـ 65 .
[62] ـ وقعه صفين، چاپ مصر، ص 145 ، و
تاريخ بغداد، ج 12 ص 305 كه ما فشرده آن را از كتاب اول آورديم. در محل اين دير نيز
از قرنها پيش مسجد «براثا» را ساختهاند و مسير رودخانه دجله و فرات را كه در عراق
جاريند، تغيير داده و مسير رودخانه دجله اكنون نزديك اين مسجد است.
[63] ـ بليخ نام نهرى است در رقّه كه آب
آن از چمشهها است. (معجم البلدان)
[64] ـ وقعه صفين، ص 147 ـ 148 ، و
تاريخ ابنكثير، ج 7 ص 254 .
[65] ـ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 178 .
[66] ـ شرح نهجالبلاغه ابنابى الحديد،
ج 1 ص 281 ، و در چاپ ديگر تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، ج 3 ص 181 . و عمروبن حمق
خزاعى، پس از صلح حديبيه به سوى پيامبرص هجرت نمود و يك بار كه پيامبر را آب
نوشانيد، دعايش نمود و فرمود: «خداوندا از جوانى بهرهمندش ساز» و بدينخاطر هشتاد
ساله شده بود و يك موى سفيد نداشت. و با علىع در تمام معركههايش حضور داشت و از
ياران حجربن عدى بود. از زيادبن ابيه گريخت و به موصل رفت و در غارى پنهان شد و
معاويه به خواهرزاده خود عمروبن حكم فرماندار آنجا دستور داد او را نزد وى بفرستد،
كه مردهاش را يافتند كه مارى او را گزيده بود و سرش را براى معاويه فرستاد و اين
اولين سرى بود كه در اسلام جابهجا مىشد، و معاويه كه همسر عمرو را زندانى كرده
بود، سرش را نزد او فرستاد و چون سر را به دامنش افكندند بلرزيد و سپس آن را برداشت
و دست خود را بر سيمايش كشيد و لبانش را بوسيد و گفت: «مدتها او را از من پنهان
داشتيد و اكنون كشتهاش را به من هديه مىكنيد! درود بر اين هديه گرانبهاى
گرانسنگ!» شهادت او در سال پنجاهم هجرى اتفاق افتاد. شرح حال او در اسدالغابه، ج 4
ص 100 ـ 101 ، آمده است.
[67] ـ مراجعه كنيد: وقعه صفين، چاپ
قاهره 182 هـ ، ص 118 ـ 119 . تاريخ طبرى، چاپ اروپا، ج 1 ص 3248 . تاريخ ابناثير،
چاپ اروپا، ج 3 ص 108 . مروج الذهب مسعودى، چاپ بيروت، ج 3 ص 11 ، كه گويد: «محمدبن
ابىبكر اين نامه را، هنگامى كه امام علىع به فرماندارى مصر منصوبش كرد، براى
معاويه نوشت.» و شرح نهجالبلاغه، ابنابى الحديد، ج 1 ص 284 .
[68] ـ مناقب خوارزمى، ص 125 .
[69] ـ همان، ص 143 .
[70] ـ شرح نهجالبلاغه ابنابى الحديد،
ج 2 ص 28 .
[71] ـ آل عمران / 97 .
[72] ـ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 192 ـ 193 .
[73] ـ شرح نهجالبلاغه، چاپ اول مصر، ج
1 ص 208 .
[74] ـ مستدرك حاكم، ج 3 ص 172 . ذخائر
العقبى، ص 138 ، و مجمعالزوائد، ج 9 ص 146 .
[75] ـ اين جمله در متن نيامده ولى
مقتضاى سياق چنين است.
[76] ـ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 228 .
[77] ـ مروجالذهب مسعودى، ج 2 ص 430 .
[78] ـ تاريخ طبرى، چاپ اروپا، ج 2 ص
329 . تاريخ ابناثير، چاپ اروپا، ج 4 ص 52 . ابنكثير نيز اين خطبه را در ج 8 ص
179 تاريخ خود ذكر كرده و آنچه را كه امام حسينع در وصف پدرش يادآور شده آن را حذف
نموده و به جاى آن نوشته: «و على پدر من است» و بقيه را آورده است.
[79] ـ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 352 .
التنبيه و الإشراف مسعودى، ص 293 . تاريخ ابناثير، ج 5 ص 139 ـ 142 و 194 در ذكر
حوادث سال 129 و 130 ، كه ما آن را فشرده آورديم.
[80] ـ به شرح حال او در تذكرة الحفاظ
مراجعه كنيد.
[81] ـ تاريخ طبرى، چاپ اروپا، ج 3 ص
209 . تاريخ ابناثير، چاپ اول مصر، ج 5 ص 199 ، و تاريخ ابناثير، ج 10 ص 85 .
[82] ـ سوره آل عمران آيات 17 و 18
يعنى: «خداوند گواهى مىدهد كه معبودى جز او نيست. و فرشتگان و دانشوران نيز گواهى
مىدهند، كه او قائم به قسط و عدل است. معبودى جز او نيست. خداوند عزيز و حكيم. دين
در نزد خدا اسلام است...»
[83] ـ تاريخ طبرى، ج 3 ص 532 .
[84] ـ اصمعى: عبدالملكبن قريب ت: 216
هـ بصرى لغوى نحوى. گفته شده: دوازده هزار اُرجوزه را از حفظ داشته است. شرح حال او
در الكنى و الألقاب قمى آمده است.
[85] ـ اخبار الطوال ابوحنيفه دينورى ت:
282 هـ چاپ اول قاهره 1960 م، ص 389 ، و مروجالذهب مسعودى، ج 3 ص 351 .
[86] ـ يعنى: ده يكها و دهها يكها، كه
نوعى ماليات بوده است.
[87] ـ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 416 ـ 421 .
تاريخ طبرى، چاپ اروپا، ج 3 ص 654 ـ 665 ، كه مشروح آن را آورده است. و مسعودى در
مروج الذهب، ج 3 ص 353 ، ابناثير در الكامل، چاپ اروپا، ج 6 ص 117 ـ 118 ، و
ابنكثير در البداية و النهاية، ج 10 ص 187 ، بدان شاره كردهاند.
[88] ـ الموفقيات زبيربن بكار، چاپ
بغداد 1972 م ص 574 ـ 575 . تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 28 با اندكى اختلاف در عبارت، و
شرح نهجالبلاغه ابنابىالحديد، چاپ اول ج 2 ص 15 .
[89] ـ الموفقيات ص 575 ، و شرح
نهجالبلاغه ابنابىالحديد، چاپ اول مصر، ج 1 ص 201 ، و چاپ تحقيق محمد ابوالفضل
ابراهيم، ج 2 ص 262 .
[90] ـ مرادش از «تجيبى» عبدالرحمانبن
عديس است.
[91] ـ تاريخ طبرى، چاپ اروپا، ج 1 ص
3046 ـ 3065 ، و تاريخ ابناثير، چاپ اروپا، ج 3 ص 152 . و وليدبن عقبهبن
ابىمعيط، برادر مادرى خليفه عثمان بود كه رسولخداص او را براى دريافت صدقات به
سوى بنىالمصطلق فرستاد و آنها به استقبالش آمدند و وى از آنها بترسيد و به نزد
رسولخدا بازگشت و خبر داد كه آنها مرتد شده و صدقات نپرداختند، كه اين آيه[حجرات /
6]دربارهاش نازل شد:«إن جاءكم فاسق بنبأ فتبيّنوا»: «اگر فاسقى براى شما خبرى
آورد، تحقيق كنيد» و رسولخدا ديگرى را به سوى آنها فرستاد و آنان از مسلمان بودن
خود آگاهش نمودند. خليفه عثمان وليد را به حكومت كوفه منصوب كرد و او مسكر نوشيد و
نماز جماعت صبح را مستانه و چهار ركعتى بگزارد و عثمان عزلش نمود. پس از عثمان در
رقه بماند و در آنجا بمرد. شرح حالش در اسدالغابه و اصابه آمده است.
و فضلبن عباسبن عبدالمطلب بزرگترين فرزند عباس، در فتح مكه و حنين با
رسولخدا(ص) شركت نمود و چون مردم گريختند او در كنار آن حضرت استوار بماند. در غسل
رسولاللّه و دفن آن حضرت نيز حاضر بود و در نبرد «مرج الصفراء» يا «اجنادين» شام
كه هر دو در سال 18 هجرى بودند به شهادت رسيد. و گفته شده كه در نبرد «يرموك» به
شهادت رسيد. شرح حالش در استيعاب و اسدالغابه و اصابه آمده است.
[92] ـ نعمانبن عجلان انصارى، زبان
انصار و شاعر آنها بود و امام علىع به حكومت بحرين منصوبش كرد. شرح حال لو در
استيعاب و اسدالغابه و اصابه آمده است. و نسب او در الجمهره ص 327 ـ 328 ، و
الاشتقاق ص 461 موجود است و ابيات او در كتاب موفقيات ص 592 ـ 594 ، و شرح
نهجالبلاغه ابنابىالحديد تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، ج 6 ص 31 ، آمده است.
[93] ـ شرح نهجالبلاغه، ج 1 ص 47 ، و
فتوح ابناعثم، چاپ حيدرآباد 1288 هـ ج 2 ص 277 .
[94] ـ همان، ج 1 ص 47 ـ 49 ، و فتوح
ابناعثم، ج 2 ص 307 .
[95] ـ وقعه صفين، ص 15 ـ 18 . شرح
نهجالبلاغه، ج 1 ص 247 ، و فتوح ابناعثم، ج 2 ص 305 .
[96] ـ فرماندارانى كه خود شعر
نمىگفتند در برخى موارد از شاعران همراه خود مىخواستند تا از زبان آنها بسرايند
كه اشعث از آن جمله بود. و اشعثبن قيس كندى در سال دهم هجرى با هيئت نمايندگى قومش
نزد رسولخداص آمد و اسلام آورد. در حيات خليفه ابوبكر از ردّ صدقات امتناع كرد تا
با او جنگيدند و اسيرش نمودند كه خليفه آزادش كرد و خواهرش «امّ فروه» را به ازدواج
او داد. در برخى از فتوحات شام و عراق حضور داشت و عثمان او را به ولايت آذربايجان
گماشت. در صفين با امام على(ع) بود و از كسانى شد كه امام را به قبول حكميت
واداشتند و در «دومة الجندل» گواه حكمين[= عمروعاص و ابوموسى اشعرى]بود و چهل روز
پس از شهادت امام على در كوفه وفات كرد. شرح حالش در استيعاب و اسدالغابه و اصابه
آمده است.
و جريربن عبداللّه بجلى، چهل روز پيش از وفات رسولخداص اسلام آورد و در نبرد
قادسيه حضور داشت. پيامبر(ص) او را فرستاد تا بت قبيله خثعم در ذىالخصله را نابود
سازد و او رفت و آن را سوزانيد. در سال 51 يا 54 هجرى وفات كرد. شرح حالش در
استيعاب و اسدالغابه و اصابه آمده است.
[97] ـ وقعه صفين، ص 20 ـ 24 .
[98] ـ همان، ص 43 .
[99] ـ همان، ص 137 . و نجاشى، قيسبن
عمرو، شاعر مخضرم[= جاهليت و اسلام]اصل او از نجران يمن بود كه در كوفه مسكن گزيد و
در سال 40 هجرى وفات كرد. اعلام زركلى.
[100] ـ وقعه صفين، ص 365 .
[101] ـ همان، ص 381 . او اين ابيات
را بنا بر نقل ابنابىالحديد در جنگ جمل نيز خوانده است. و حُجربن عدى كندى معروف
به حُجر الخير با هيئت نمايندگى قبيلهاش به حضور پيامبرص رسيده بود و در نبرد
قادسيه شركت نمود و در جنگهاى امام على(ع) در كنار آن حضرت بود و فرماندهى قبيله
كنده را به عهده داشت. زيادبن ابيه او را با گروهى ديگر نزد معاويه فرستاد و او
آنها را در سال 51 هـ در «مرج عذرا» به قتل رسانيد. حُجر گفته است: «من اولين
مسلمانى بودم كه در اطراف سرزمينهاى فتح شده نداى تكبير سر دادم».
[102] ـ همان، ص 382 . عوائك از مادة:
عواء به معناى عوعو و پارس كردن است و معاويه به معناى سگى است كه به سگها پارس
مىكند.
[103] ـ همان، ص 385 . مغيرهبن
حارثبن عبدالمطلب، برادر ابوسفيانبن حرث شاعر است كه برخى هردو را يكى
دانستهاند. شرح حالش در اسدالغابه، در باب اسماء و باب كنيهها هر دو، آمده است.
[104] ـ همان، ص 436 . منذر دلاور
همدان و شاعر آنها بود، و «وداعه» تيرهاى از همدان. الاشتقاق ابندريه. و در شرح
حالش در اصابه گويد: او پيامبر را درك كرد و اولين كسى بود كه سهم قاطر و استر را
از سهم شتر و اسب كمتر قرار داد و چون به گوش خليفه عمر رسيد در شگفت آمد و گفت: آن
را همانگونه كه گفته انجام دهيد. (الاصابه 3 / 478).
[105] ـ ابناعثم در فتوح ج 3 ص 226 و
خوارزمى در مناقب (ص 170) روايتى دارند كه فشرده آن چنين است: «مالك اشتر و ديگر
ياران امام على(ع) روزى آن حضرت را در صفين نيافتند و به جستجو برخاستند و او را در
اردوگاه قبيله ربيعه يافتند. امام(ع) كه مالك اشتر را وارونه حال و گريان ديد به او
فرمود: «مالك! تو را چه مىشود؟ آيا پسرت را از دست دادهاى يا بلاى ديگرى به تو
رسيده؟» كه اشتر شروع به خواندن اين اشعار كرد...».
[106] ـ مروج الذهب، ج 2 ص 428 .
[107] ـ همان، ج 3 ص 4 .
[108] ـ همان، ج 2 ص 408 . و مقصود از
«فرزندان سامه» كه درباره انتساب آنها سخن گفتند، «بنوناجيه» بودند.
[109] ـ شرح نهج البلاغه، ابنابى
الحديد، ج 2 ص 22 .
[110] ـ المحاسن و المساوى بيهقى، ج 1
ص 105 .
[111] ـ كامل مبرد، چاپ بيروت، ج 2 ص
151 . و مراد از «تجوبى» عبدالرحمنبن ملجم مرادى قاتل امام علىع است. او را «تجيبى
يا تجوبى» گفتهاند چون پيش از هجرت به كوفه در مصر بود و در محلهاى به اين نام
زندگى مىكرد.
و مبرّد، ابوالعباس محمدبن زيد ازدى ثمالى بصرى است؛ خطيب بغدادى در شرح حالش
گويد: شيخ اهل نحو و حافظ علوم عربيّت بود و از تأليفات او كتاب «الكامل فى اللغة»
است. در سال 285 هـ در بغداد وفات كرد. (تاريخ بغداد، ج 3 ص 380 ، و كشف الظنون،
مادّه: الكامل).
و كميت، ابوالمستهل ابنزيد اسدى از مردم كوفه، عالم به آداب عرب و لغات و اخبار و
انساب آن، كه در دانش خود مورد اعتماد است. شعر «هاشميات» او به زبان آلمانى ترجمه
شده است. در سال 126 هـ وفات كرد. (الأعلام زركلى ج 6 ص 92).
[112] ـ كامل مبرّد، ج 2 ص 152 .
اغانى چاپ ساسى، ج 7 ص 10 ، و تصوير تاريخ ابنعساكر در مجمع علمى اسلامى، ج 8 قسمت
دوم ص 310 ، آ، ب.
و ابوالأسود، ظالمبن عمر دؤلى، از فقها و بزرگان و شعرا و واضع علم نحو است. امام
علىع بخشى از علوم نحو را براى او ترسيم فرمود و ابوالأسود آن را تدوين و تشريح
نمود و عدهاى از او گرفتند. و نيز او اولين كسى بود كه قرآن كريم را نقطه گذارى
كرد. با امام على(ع) در صفين حضور داشت و در سال 69 هجرى در بصره وفات كرد.
(الأعلام زركلى، ج 3 ص 34 و عقدالفريد، چاپ مصر، ج 3 ص 211)
[113] ـ كامل مبرّد، ج 2 ص 175 .
أغانى چاپ ساسى، ج 7 ص 21 . عقدالفريد، ج 3 ص 285 ، و شرح نهج البلاغه ابنابى
الحديد، ج 1 ص 43 و چاپ تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، 1/132 . و سيد حميرى،
اسماعيلبن محمد يكى از سه شاعرى كه در اسلام و جاهليت بيشترين اشعار را سرودهاند.
نزد خلفاى عباسى منصور و مهدى مقبول بود و در سال 173 هجرى وفات كرد اعلام زركلى
1/320.
[114] ـ اغانى چاپ دار احياء التراث
بيروت، ج 7 ص 178 .
[115] ـ ديوان شافعى چاپ بيروت 1403
هـ ص 35 .
[116] ـ لكنى و الالقاب، ج 1 ص 274 .
و ابندريد، ابوبكر محمدبن حسن ازدى بصرى، شاعر نحوى لغوى متوفاى 321 هـ كه از جمله
تأليفات او كتاب «الجمهرة» است.
[117] ـ ديوان متنبى، تحقيق فريد رخ
چاپ برلين 1861 م، ص 856 .
[118] ـ همان، ص 333 .
[119] ـ فرائد السمطين، مقدمه، ص 2 ب،
خطى كتابخانه مركزى دانشگاه تهران به شماره 1690/1164.
[120] ـ همان، ص 7 ب.