معالم‏المدرستين
جلد دوم

مرحوم علامه سيد مرتضى عسكرى

- ۳ -


<"8">مكتب خلفا اخبار «وصيت» را كتمان،

و منتشر شده‏هاى آن را تأويل و توجيه مى‏كند
اولين كسى كه موضوع «وصيت» را مورد انكار قرار داد «امّ المؤمنين عايشه» بود؛ ولى حديث او در انكار وصيت دلالت بر آن دارد كه عنوان «وصى» براى امام على(ع) در عصر او ـ چنانكه مى‏آيد ـ مشهور بوده است:
حديث عايشه دليل ثبوت وصايت على(ع) است
از جمله دلايل شهرت امام على(ع) به لقب «وصىّ رسول‏اللّه‏(ص)» در ميان صحابه ـ اضافه بر آنچه آورديم ـ روايت «امّ المؤمنين عايشه» در صحيح مسلم است كه گويد:
«نزد عايشه گفتند كه على «وصى» است. او گفت: «چه وقت به على وصيت كرد در حالى كه من او را به سينه‏ام تكيه داده بودم ـ يا گفت: در دامنم بود ـ و طشت خواست و در دامان من بى‏حال شد، بگونه‏اى كه متوجه فوت او نشدم؛ پس چه وقت به او وصيت كرد؟!». [121]
ام‏المؤمنين عايشه براى جنگ با امام على(ع) نيازمند بسيج مردم بود و هر چه را كه در اين راه مفيد مى‏دانست بيان مى‏داشت؛ چنانكه اين گفتگو نيز ابتدا به ساكن و بدون مقدمه نبوده، بلكه مشابه نوعى استدلال است و نشان مى‏دهد كه عنوان «وصى» پيامبر براى امام على(ع) امرى مسلم و مشهور بوده است و اين موضع‏گيرى او متناسب با آن واقعيت تاريخى است.و نيز، متناسب با موضعگيريهاى ديگر او در مقابله با امام على(ع) مى‏باشد. چنانكه ابن‏سعد نيز از عايشه روايت كند كه درباره بيمارى رسول‏خدا(ص) گفت:
«پيامبر در حالى كه پاهايش بر زمين كشيده مى‏شد، در ميان دو مرد: ابن‏عباس ـ يعنى فضل ـ و مردى ديگر، بيرون آمد» عبيداللّه‏ گويد: آنچه گفت به ابن‏عباس گفتم و او گفت: «آيا مى‏دانى آن مرد ديگرى كه عايشه نام نبرد كيست؟» گفتم: نه، ابن‏عباس گفت: «او على بود كه جان عايشه از بيان هرگونه فضيلتى براى او ناخرسند است!» [122]
و در حديث ديگرى در مسند احمد گويد:
«مردى نزد عايشه آمد و به بدگوئى از على و عمار پرداخت. عايشه گفت: «اما على، من درباره او با تو سخنى ندارم، و اما عمار، من از رسول‏خدا(ص) شنيدم كه درباره‏اش مى‏فرمود: «او بين دو كار مخيّر نمى‏شود مگر آن كه بهترينش را انتخاب مى‏كند». [123]
آرى، امّ المؤمنين عايشه بدين‏گونه بدگوئى از عمار را پاسخ مى‏دهد ولى در برابر بدگوئى از امام على(ع) سكوت مى‏كند.
و در صحيح بخارى و مسلم و ديگر كتب روايت كنند كه عايشه گفت:
«رسول‏خدا(ص) مردى را به فرماندهى «سريّه»اى برگزيد و او در نمازهاى جماعت با يارانش سوره«قل هو اللّه‏ احد»را قرائت مى‏نمود. چون بازگشتند و به رسول‏خدا خبر دادند فرمود: «از او بپرسيد براى چه اين كار را مى‏كرد» پرسيدند و گفت: «براى آنكه اين سوره صفت خداى رحمان است و من قرائت آن را دوست دارم» و رسول‏خدا(ص) فرمود: «به او خبر دهيد كه خدا دوستش دارد». [124]
به نظر شما اين مردى كه خدا دوستش دارد و عايشه از ذكر نامش خوددارى مى‏كند، كيست؟ بديهى است كه اگر پدرش خليفه ابوبكر يا خليفه عمر و يا يكى از خويشاوندان وى مانند پسر عمويش طلحه بود، نام او را بيان مى‏داشت، و شگفت آنكه ما هر چه در مصادر مكتب خلفا بررسى كرديم، نام آن مرد را نيافتيم؛ بناچار مصادر مكتب اهل‏البيت را مورد بررسى قرار داديم و خبر را در تفسير سوره اخلاص در تفسير «مجمع البيان» و تفسير «برهان» و باب معناى«قل هو اللّه‏ احد»كتاب توحيد شيخ صدوق (ت 381 هـ ) يافتيم كه از «عمران‏بن حصين» صحابى پيامبر(ص) چنين روايت كند:
«پيامبر(ص) «سريّه»اى را با فرماندهى على(ع) به ماموريت فرستاد و چون بازگشتند از آنها سؤال كرد و گفتند: همه چيزش خوب بود جز آنكه در تمام نمازهايمان سوره«قل هو اللّه‏ احد»را قرائت كرد. فرمود: «چرا چنين‏كردى؟» عرض كرد: «چون«قل هو اللّه‏احد»را خيلى دوست دارم» و پيامبر فرمود: «چون
دوستش دارى خداى عزّوحلّ دوستت دارد». [125]
براى صحت اين حديث دو گواه نيرومند وجود دارد:
1 ـ در صحيح بخارى و غير آن آمده است كه: «امّ المؤمنين عايشه در حديث خود از امام على(ع) با لفظ «رجل» تعبير مى‏كند» همانگونه كه در اين حديث انجام داده بود.
2 ـ و نيز، در صحيح بخارى و غير آن آمده است كه: «رسول‏خدا(ص) به على(ع) فرمود: خدا دوستش دارد» چنانكه در اين حديث فرموده بود: «خدا دوستت دارد».
بدين‏گونه، امّ المؤمنين عايشه نام على(ع) را در حديث خود نياورد و با كنايه او را «رجل» ناميد و بدين مقدار از جفا بسنده نكرد بلكه بر آن افزود. چنانكه مى‏آيد:
امّ المؤمنين از قتل امام على(ع) اظهار خشنودى مى‏كند
سوگمندانه‏تر از آنچه ياد آور شديم روايتى است كه ابوالفرج اصفهانى درباره شهادت امام على(ع) آورده و گويد: «هنگامى كه خبر كشته شدن امام على(ع) به عايشه رسيد سجده كرد» [126] يعنى بخاطر بشارتى كه دريافت كرد سجده شكر بجاى آورد.
و نيز، طبرى و ابوالفرج و ابن‏سعد و ابن‏اثير روايت كنند و گويند: «هنگامى كه
خبر قتل على به عايشه رسيد گفت:
«فالقت عصاها و استقرّ بها النّوى
 كما قرّعينا بالاياب المسافر»
«عصايش را افكند و از حركت بازايستاد
چنانكه بازگشت مسافر ديده را روشن كند!».
سپس پرسيد: چه كسى او را كشت؟ گفته شد: مردى از قبيله مراد. گفت:
«فان يك نائيا فلقد نعاه
 غلام ليس فى فيه التراب»
«اگر او دور است پيام مرگش را
جوانى رسانيد كه خاك بردهانش مباد!»
كه زينب دختر امّ سلمه به او گفت: «آيا درباره على چنين مى‏گويى؟»
و عايشه گفت: «هرگاه فراموش كردم به يادم بياوريد!» [127] و سپس به اين شعر تمثل جست:
«مازال اهداء القصائد بيننا
 باسم الصديق و كثرة الألقاب»
«حتى تركت كانّ قولك فيهم
 فى كلّ مجتمع طنين ذباب»
«همواره قصائدى به يكديگر هديه مى‏كرديم
كه به نام دوست و پرشمار از القاب بود
تا آنگاه كه رها شد، چنانكه گويا سخن تو در بين آنها
در هر مجتمعى طنين و «وز وز» مگس باشد!». [128]
مقايسه احاديث عايشه با احاديث ديگران
آنچه يادآور شديم بخشى از موضعگيريهاى امّ المؤمنين عايشه در برابر امام على(ع) بود. اما اين سخن او كه گويد: «چه وقت به على وصيت كرد، در حالى كه او[= پيامبر(ص)]در دامان من بى‏حال شد و بر سينه من جان داد، يا در بين سينه و چانه من!» [129] اين واقعه را تنها خود او روايت كرده و روايات زير با آن تعارض دارد:
ابن‏سعد در طبقات خود: «باب كسانى كه گفته‏اند رسول‏خدا(ص) در دامان على‏بن ابى‏طالب وفات كرد» از «امام على(ع)» روايت كند كه گفت:
«رسول‏خدا(ص) در حال بيمارى فرمود: «برادرم را نزد من بخوانيد» گويد: مرا فراخواندند و فرمود: «نزديك من بيا» نزديك شدم و آن حضرت به من تكيه كرد و در همان حال پيوسته با من سخن مى‏گفت؛ به‏گونه‏اى كه بخشى از آب دهانش به من مى‏رسيد. سپس مرگ رسول‏خدا(ص) فرا رسيد و در آغوشم سنگين شد...».
و از «على‏بن الحسين(ع)» روايت كند كه گفت: «رسول‏خدا(ص) در حالى جان داد كه سرش در آغوش على بود».
و از «شعبى» روايت كند كه گفت: «رسول‏خدا(ص) در حالى وفات كرد كه سرش در دامن على بود و على آن حضرت را غسل داد...»
و از «ابى‏غطفان» روايت كند كه گفت: «از ابن‏عباس پرسيدم: آيا سر رسول‏خدا(ص) به هنگام وفات در دامن كسى بود؟ گفت: آن حضرت در حالى كه بر سينه على تكيه داشت وفات كرد. گفتم: عروه به من گفت كه عايشه گفته
است: «رسول‏خدا(ص) ميان سينه و گلوى من جان داد» ابن‏عباس گفت: «تو باور مى‏كنى؟ به خدا سوگند رسول‏خدا(ص) در حالى قبض روح شد كه بر سينه على تكيه داشت و همو غسلش داد...»
و از جابربن عبداللّه‏ انصارى روايت كند كه گفت: «كعب الاحبار در زمان عمر، با حضور ما، برخاست و پرسيد: «آخرين سخن رسول‏خدا(ص) چه بود؟» عمر گفت: از على بپرس. گفت: او كجاست؟ جواب داد: آنجا! كعب از او پرسيد و على گفت: «آن حضرت را به سينه‏ام تكيه دادم و سرش را بر شانه‏ام نهاده بود كه فرمود: «نماز نماز!» كعب گفت: «اين آخرين سخن انبياء است كه بدان مأمور و بر آن مبعوث مى‏شوند» بعد پرسيد: «يا اميرالمؤمنين چه كسى غسلش داد؟» عمر گفت: از على بپرس. پرسيد و گفت: «من او را غسل مى‏دادم و عباس نشسته بود و اسامه و شُقران برايم آب مى‏آوردند». [130]
حال اگر پيامبر(ص) ـ بنابر گفته عايشه ـ در ميام سر و سينه يا سينه و چانه او وفات كرده بود، خليفه عمر به كعب الأحبار مى‏گفت: از امّ المونين عايشه بپرس كه اخرين سخن رسول‏خدا(ص) چه بود و هرگز او را به امام على(ع) ارجاع نمى‏داد.
و قوى‏تر از همه روايات گذشته، روايت كسى است كه خود شاهد ماجرا بوده و او «امّ المؤمنين امّ سلمه» است كه گويد: «سوگند به آنكه بنامش سوگند مى‏خورم، همانا على در عهد و پيمان نزديكترين مردم به رسول‏خدا(ص) بود: صبح روزى به ديدار آن حضرت رفتيم و ديديم كه پيوسته مى‏فرمايد: «على آمد؟ على آمد؟» فاطمه گفت: گويا او را به دنبال كارى فرستاديد. گويد: على آمد و من پنداشتم پيامبر(ص) نياز خاصى به او دارد، لذا از اطاق بيرون رفتيم‏و نزديك در نشستيم و من كه نزديكترين آنها به در بودم ديدم رسول‏خدا(ص) به
سوى على خم شد و به نجوا و رازگوئى با او پرداخت و پس از آن، در همان روز، جان به جان آفرين تسليم كرد. پس على در عهد و پيمان نزديكترين مردم به رسول‏خدا(ص) بود». [131]
و در روايت «عبداللّه‏بن عمرو» گويد: «رسول‏خدا(ص) در بيماريش فرمود: «برادرم را نزد من بخوانيد» ـ تا آنجا كه گويد: ـ على را نزد او فراخواندند و آن حضرت با جامه خود او را پوشانيد و به سوى او خم شد و...» [132]
و از جمله سخنانى كه «امام على(ع)» درباره وفات رسول‏خدا گفته اين جمله است كه: «من با دست خود گونه شما را بر خاك قبرتان نهادم و جان شما از فراز سينه و گلوى من برون شد و ما از خدائيم و به سوى او بازمى‏گرديم» [133]
و نيز فرموده است: «رسول‏خدا(ص) در حالى جان سپرد كه سر بر سينه من داشت و روحش در كف من جريان يافت و آن را بر چهره كشيدم و خود به كار غسلش پرداختم و فرشتگان ياورم بودند. در و ديوار ضجه مى‏زدند و گروهى فرود مى‏آمدند و گروهى عروج مى‏كردند و نداى نماز و درود و صلواتشان بر آن حضرت همواره در گوشم بود تا آنگاه كه او را در آرامگاهش مدفون ساختيم». [134]
نقد و بررسى احاديث ام‏المؤمنين عايشه
رواى روايتى كه مى‏گويد: «پيامبر در دامان امّ‏المؤمنين عايشه وفات كرد» تنها خود عايشه است و گمان برتر ـ چنانكه يادآور شديم ـ آن است كه او اين سخن را در جنگ جمل گفته باشد. يعنى بعد از زمان عمر و عثمان و يا در زمان معاويه كه اين سخن متناسب با عصر اوست. زيرا وى از بيان فضائل امام على(ع) نهى كرده و فرمان داده بود تا نقيض آن را نقل نمايند.
و اگر فرض را بر درستى سخن عايشه بگذاريم و بپذيريم كه پيامبر(ص) در دامان او وفات كرده باشد، آيا اين سخن با روايات متواترى كه مى‏گويد: «امام على وصىّ رسول‏اللّه‏ است» تناقض دارد؟ آيا پيامبر(ص) نمى‏توانسته وصاياى خود را در زمان ديگرى به امام على(ع) برساند؟ همان گونه كه روايات پرشمار بر آن دلالت دارد مانند روايات اصحاب سنن و مسانيد از قول امام على(ع) كه فرمود:
«مرا با رسول‏خدا(ص) دو ديدار بود: ديدارى در شب و ديدارى در روز، و چنان بود كه هرگاه نزد او مى‏رفتم و در حال نماز بود تنحنح[=شبه سرفه]مى‏فرمود» [135]
و در روايت ديگرى فرمود: «مرا در نزد رسول‏خدا(ص) جايگاهى بود كه براى هيچ مخلوقى نبود: در هر بامدادى نزد او مى‏رفتم و سلام مى‏كردم تا تنحخ مى‏فرمود ... » [136]
و در تاريخ ابن‏عساكر از جابر گويد: «در نبرد طائف رسول‏خدا(ص) با على به نجوا و رازگوئى پرداخت و نجوايش به طول انجاميد تا برخى از صحابه گفتند:
«نجواى با پسرعمويش بدرازا كشيد.» اين سخن به رسول‏خدا رسيد و فرمود: «من نبودم كه با او نجوا كردم بلكه خدا با او نجوا كرد».
اين روايت با عبارت ديگر چنين است: «مدتى دراز با او نجوا كرد و ابوبكر و عمر و ساير مردم نظاره مى‏كردند.» راوى گويد: سپس به سوى ما بازگشت و مردم گفتند: «يا رسول‏اللّه‏! نجواى امروزتان بدرازا كشيد» فرمود: «من نبودم كه با او نجوا كردم بلكه خدا با او نجوا كرد [137] »
ما اين روايات را از مصادر ديگرى نيز ـ در بخش «حاملان علوم رسول‏اللّه‏(ص) و بخش «مصادر شريعت اسلامى در مكتب اهل‏البيت(ع)» ـ در همين كتاب آورده‏ايم.
مقايسه حديث ام‏المؤمنين عايشه و حديث امام على(ع)
ام‏المؤمنين عايشه راوى منحصر به فرد اين روايت است كه مى‏گويد: «رسول اكرم(ص) در واپسين لحظات زندگانى خويش طشتى طلبيد و بى‏حال شد و در دامان عايشه وفات كرد» و بر آن بيفزائيد روايت او و ديگران درباره «آغاز نزول وحى» را كه مى‏گويد:
«رسول‏خدا(ص) در اولين مرحله دريافت وحى الهى از جبرئيل، كه آيات سوره «اقرأ» را آورده بود، درباره او دچار ترديد شد كه مبادا شيطانى باشد كه مى‏خواهد او را به بازى بگيرد! و نيز، درباره آيات كريمه قرآن كه آنها را از قبيل سخنان مسجّع و قافيه‏دار كاهنان پنداشت تا آنگاه كه «ورقه‏بن نوفل نصرانى» اطمينانش داد و باورش بخشيد كه پيامبر است و به او وحى مى‏شود همان‏گونه كه
به موسى‏بن عمران! و آن حضرت باور نمود و دريافت كه پيامبر است!» و ديگر احاديث مكتب خلفا از «سيرت رسول‏اللّه‏(ص)».
اين گونه احاديث در مكتب خلفا ـ چنانكه در بحث‏هاى آمادگى يادآور شديم ـ مقام برترين پيامبر الهى را، در ديد معتقدان بدانها، چنان تنزّل مى‏دهد كه از انسان عادى نيز فروتر گردد، و لذا آن مرد «ظاهرا آگاه» سعودى حق داشت كه بگويد: «محمّد مردى مثل من بود و مُرد!»
امّا حديث امام على(ع) يگانه شاهد آغاز نزول وحى و تنها همراه رسول‏خدا(ص) در «غار حراء» مى‏گويد: «او در آن هنگام ناله‏اى شنيده و پيامبر آگاهش نموده كه آن ناله از شيطان است، زيرا از پيروى شدن خود نااميد گشته است!»
و نيز در حديث آن حضرت است كه: «خداوند رسول‏اللّه‏(ص) را، پس از آنكه از شير گرفته شد، با برترين فرشته‏اش قرين و همراه ساخت تا او را در طى شب و روز با راههاى كرامت و بزرگوارى و خوهاى ستوده اين عالم آشنا سازد».
و در حديث وفات رسول‏خدا(ص) گويد: «پيامبر او[= على]را به نزد خود فرا خواند و به نجوا و رازگوئى با وى پرداخت و اسرارش را بدو سپرد و «وصيّت»ش فرمود تا از دنيا رحلت كرد [138] و روح آن حضرت در كفش جريان يافت و آن را بر چهره‏اش كشيد و خود به غسل و تكفين او پرداخت و ملائكه در آن كار ياورانش بودند و در و ديوار خانه ضجّه و فرياد مى‏كردند و گروهى از فرشتگان فرود مى‏آمدند و گروهى عروج مى‏نمودند و زمزمه نماز و درود و صلوات آنها گوشش را نوازش مى‏داد تا آنگاه كه او را در آرامگاهش مدفون ساختند».
بارى، آن گونه احاديث در مكتب خلفا و اين گونه احاديث در مكتب
اهل‏البيت، در ديد معتقدان به هريك از اين دو مكتب، اثر و ديدگاه خاصى را پديد مى‏آورد كه تقارب و نزديكى ميان مسلمانان را ناشدنى مى‏كند، مگر آنكه هر دو مجموعه اين احاديث را همراه و مقارن با هم مورد بحث و بررسى قرار دهيم تا گمشده خويش را بيابيم و برادران مسلمان در پرتو اين بررسى‏ها به تفاهم و همفكرى برسند. ان‏شاءاللّه‏.
و بار ديگر تأكيد مى‏كنيم كه آنچه بيش از همه شايسته اولويت و تقدم است، بررسى مقارن روايات «سيره پيامبر اكرم(ص)» و تاريخ عصر رسول‏اللّه‏ و عصر صحابه آن حضرت مى‏باشد.
دو حديث متعارض و دو موضع‏گيرى متفاوت از ام‏المؤمنين عايشه
ابن عساكر روايت كند كه دو نفر از زنان به عايشه گفتند: «اى ام‏المؤمنين! از على براى ما بگو. گفت: «چه مى‏پرسيد؟ از مردى كه دست خود را تكيه‏گاه رسول‏خدا قرار داد و روح آن حضرت در دست او جريان يافت و آن را بر چهره خود كشيد؟» گفتند: پس براى چه بر او شوريدى؟ گفت: «كارى بود كه شد و دوست داشتم هرچه در زمين است را براى جبران آن فدا و تاوان بدهم! [139] ».
اين حديث عايشه موافق حديث «امام على(ع)» است كه فرمود: «رسول‏خدا در حالى وفات كرد كه سرش بر سينه‏ام بود و روحش در دستم جريان يافت و آن را بر چهره‏ام كشيدم» و با حديث ديگر او كه گويد: «در ميان سينه و چانه‏ام بى‏حال شد» تعارض دارد!
و نيز، ابن عساكر از عايشه روايت كند كه گفت: «رسول‏خدا(ص) در خانه او و به‏گاه احتضار فرمود: «حبيبم را نزد من بخوانيد» على را فرا خواندند تا آمد. پيامبر كه او را ديد رواندازش را كنار زد و وى را داخل آن نمود و پيوسته در آغوشش
داشت تا از دنيا برفت [140] »
اين حديث او نيز موافق حديث «عبداللّه‏بن عمرو» است كه در آن آمده بود:
«رسول‏خدا(ص) در بيمارى‏اش فرمود: «على را نزد من بخوانيد ... »و با حديث او كه گويد: «رسول‏خدا(ص) در ميان سينه و گلوى من وفات كرد» تعارض دارد! و منشأ صدور اين دو حديث متعارض از «ام‏المؤمنين عايشه» و علت آن، اختلاف مواضع او در برابر «امام على(ع)» است. بدين بيان:
عايشه و دو موضع متفاوت در برابر امام على(ع)
پس از رسول‏خدا(ص) با ابوبكر بيعت شد و ـ بنابر روايات ام‏المؤمنين عايشه: ـ «على و جميع بنى‏هاشم شش ماه با او بيعت نكردند تا آنگاه كه فاطمه(ع) از دنيا برفت [141] ».
پس از آن نيز امام على(ع) تا اواخر خلافت عثمان از صحنه بدور ماند، تا آنگاه كه ام‏المومنين عايشه رهبرى معارضين يعنى طلحه و زبير و ديگران را براى روياروئى با عثمان بر عهده گرفت [142] ، بدان اميد كه پس از وى پسرعمويش طلحه به خلافت برسد؛ و چون عثمان كشته شد و مسلمانان با على بيعت كردند جنگ جمل را بر ضد آن حضرت براه انداخت كه در آن شكست خورد و امام(ع) او را به مدينه بازگردانيد و وى با كينه امام در آنجا بماند تا آن حضرت به شهادت رسيد و ـ چنانكه گذشت ـ از قتل او اظهار خشنودى نمود. سپس معاويه به حكومت رسيد و موضع يكسانشان در برابر امام على آن دو را به هم پيوند داد و
چون معاويه «حجربن عدى» را كشت، اين پيوند گسسته شد.
و نيز، هنگامى كه معاويه به دنبال گرفتن بيعت براى يزيد بود و «عبدالرحمان‏بن ابى‏بكر» به شدت با بيعت يزيد مخالفت مى‏كرد، مروان كه از طرف معاويه حاكم حجاز بود در مسجد پيامبر(ص) سخنرانى كرد و گفت:
«اميرالمؤمنين هميشه خير شما را خواسته و درباره شما كوتاهى ننموده و اكنون نيز پسرش يزيد را جانشين پس از خود قرار داده است» عبدالرحمان‏بن ابى‏بكر برخاست و گفت: «اى مروان! به خدا سوگند دروغ گفتى، معاويه نيز دروغ گفته، شما هيچ خيرى براى امت محمّد نخواستيد، بلكه شما مى‏خواهيد آن را به روش پادشاهان روم در آوريد كه هرگاه پادشاهى بميرد پادشاه ديگرى جانشين او گردد!»
مروان كه چنين ديد گفت: «اين همان كسى است كه خداوند اين آيه را درباره او نازل فرموده:«و الّذى قال لوالديه افٍّ لكما»: «كسى كه به والدين خود گفت: اف بر شما باد». احقاف/17 .
عايشه سخن مروان را از پس پرده شنيد و برخاست و گفت: «مروان! مروان! مردم به يكباره خاموش شدند و مروان رو به سوى او كرد و عايشه گفت:
«تويى كه به عبدالرحمان مى‏گوئى اين آيه قرآن درباره او نازل شده است؟ به خدا سوگند دروغ گفتى، اين آن نيست بلكه فلان‏بن فلان است. ولى تو خودت پاره‏اى از لعنت خدايى».
و در روايت ديگر گفت: «به خدا سوگند دروغ گفت، اين آن نيست؛ ولى رسول‏خدا(ص) پدر مروان را لعنت فرمود و مروان در صلب او بود. پس مروان پاره‏اى از لعنت خداى عزّ و جلّ است [143] ».
بخارى نيز اين حديث را در صحيح خود آورده و گويد: «مروان كه از سوى معاويه حاكم حجاز بود سخنرانى كرد و به تمجيد از يزيد پرداخت تا براى پس از معاويه با او بيعت نمايند. عبدالرحمان‏بن ابى‏بكر به او چيزى گفت و وى دستور داد او را بگيرند. كه به درون خانه عايشه رفت و به او دست نيافتند. لذا مروان گفت: «اين همان كسى است كه خداوند اين آيه را درباره‏اش نازل فرموده:«و الّذى قال لوالديه افّ لكما»و عايشه از پس پرده گفت: «خداوند درباره ما چيزى از قرآن نازل نفرموده مگر عذر و بى‏گناهى مرا [144] »
بخارى متن سخنان «عبدالرحمان‏بن ابى‏بكر» را كه گفت: «شما مى‏خواهيد آن را به روش پادشاهان روم در آوريد ... » حذف كرده و آن را به جمله: «چيزى گفت» تبديل كرده است. و نيز، روايت «ام‏المؤمنين عايشه» در حق مروان را به كلى حذف كرده است، در حالى كه «ابن‏حجر» مشروح آن را در «فتح‏البارى»، شرح صحيح بخارى، آورده است و در عبارت برخى چنين است كه: «ولى رسول‏خدا(ص) پدر مروان را لعنت فرمود و مروان در صلب او بود [145] ».
بخارى اين كار را بدان خاطر انجام داد كه معاويه و يزيد از خلفاى مسلمين به شمار آيند و به نظر او عامه مردم نبايد اين سخن عبدالرحمان را در حق آنها بشنوند كه: «آنها خلافت را پادشاهى كرده‏اند تا هرگاه پادشاهى بميرد پادشاه ديگرى جانشين او گردد!»
او همچنين روايت «ام‏المؤمنين عايشه» درباره مروان را نيز حذف نمود. زيرا مروان خليفه مسلمانان شده بود و بخارى يادآورى چيزى را كه باعث ننگ او
گردد شايسته نمى‏ديد! اين روش شيخ بخارى در صحيح خويش است؛ او هرچه را كه مايه عار و ننگ خلفا و حكام به حساب آيد، در هر حديثى كه آمده باشد آن را حذف كرده است. بدين خاطر مكتب خلفا كتاب او را، پس از قرآن، صحيح‏ترين كتابها دانسته‏اند و خود او را امام اهل حديث به شمار آورده‏اند.
* * *
و چون مروان نتوانست در حجاز براى يزيد بيعت بگيرد، معاويه به عنوان حج به سوى حجاز آمد و وارد مدينه شد كه بخشى از داستانش به روايت «ابن‏عبدالبرّ» چنين است:
«معاويه بر منبر نشست و مردم را به بيعت با يزيد فرا خواند. حسين‏بن على و عبداللّه‏بن زبير و عبدالرحمان‏بن ابى‏بكر با او سخن گفتند و سخن پسر ابى‏بكر اين بود كه: «آيا حكومت پادشاهى است كه هرگاه شاهى بميرد ديگرى جانشينش گردد؟! به خدا سوگند هرگز آن را نمى‏پذيريم» معاويه ـ پس از آنكه او از بيعت با يزيد امتناع كرد ـ يكصدهزار درهم برايش فرستاد كه عبدالرحمان آن را نپذيرفت و گفت: «دينم را به دنيايم بفروشم؟!» و به مكه رفت و پيش از انجام بيعت يزيد، وفات كرد [146] ».
ابن عبدالبرّ پس از آن گويد: «عبدالرحمان ناگهان در محلى به نام «حبشى [147] » در ده ميلى مكه وفات كرد و در همانجا دفن گرديد و گفته شده او در خواب مرده است. و چون خبر مرگ او به خواهر تنى‏اش ام‏المؤمنين عايشه(رض) رسيد
به عنوان حج از مدينه كوچ كرد تا بر سر گور او حاضر شد و گريست و به اين اشعار تمثل جست:
«و كنّا كندمانى جذيمة حقبة
 من الدهر حتى قيل لن يتصدّعا»
«فلمّا تفرّقنا كانى و مالكا
 لطول اجتماع لم نبت ليلة معا»
«ما بخشى از زمان بمانند دو خوشه يك ساقه بوديم
به گونه‏اى كه گفته مى‏شد: اينها جدا شدنى نيستند
و چون جدا شديم چنان شد كه گويا من و مالك
با آن همه پيوستگى، يك شب نيز با هم نبوده‏ايم ! [148] »
هان! به خدا سوگند اگر نزد تو بودم در همانجا كه مُردى دفنت مى‏كردم، و اگر پيش تو بودم. بر تو نمى‏گريستم!»
و در مستدرك حاكم گويد: «عبدالرحمان به خواب نيمروز رفت و چون در پس بيداريش بر آمدند ديدند كه مرده است. بدين خاطر عايشه مى‏پنداشت كه درباره او توطئه شده و در حال زنده بودن دفنش كرده‏اند ! [149] ».
* * *
آرى، اگر عبدالرحمان با چنان موضع قاطعى كه بر ضد يزيد داشت زنده مى‏ماند، بيعت يزيد به انجام نمى‏رسيد. او در راه مكه مرد، همان‏گونه كه مالك اشتر در راه مصر با سمّ پنهان معاويه مسموم گرديد [150] .
عبدالرحمان مرد تا راه بيعت يزيد هموار گردد، همانگونه كه امام حسن(ع) پيش از او با سمّ نهان معاويه مسموم گرديد. عبدالرحمان در اين راه ترور شد، همانگونه كه سعدبن ابى‏وقاص و عبدالرحمان‏بن خالدبن وليد ترور شدند، و اين
بر امّ‏المؤمنين عايشه مستور نماند و بدين‏خاطر جنگ تبليغى فراگير و نيرومندى را بر عليه بنى‏اميه به راه انداخت و در ابتداى آن به نشر احاديث رسول‏خدا(ص) درباره مروان و پدرش حَكَم پرداخت و بعد به مقابله با سياست ويژه معاويه برخاست. سياستى كه مى‏كوشيد فضائل بنى‏هاشم را عموما و خاندان امام على(ع) را خصوصا محو و نابود سازد تا از مقام بلند امام حسن و امام حسين(ع) در نزد مسلمانان بكاهد و خلافت را در خاندان خود موروثى گرداند و كارش بدانجا كشيد كه فرمان داد تا امام على(ع) را در منابر مسلمانان لعن نمايند! و امّ‏المؤمنين عايشه با قدرت هرچه تمامتر به مقابله با اين سياست برخاست و در اين دوران به نشر فضائل امام على(ع) و دو فرزندش حسن و حسين و همسرش فاطمه دخت رسول‏خدا(ص)، همت گماشت.
و از اين دوران است كه برخى از شنيده‏ها و ديده‏هايش از رسول‏خدا، در فضائل اهل‏البيت(ع)، روايت و منتشر گرديد كه از جمله آنها همان دو حديث گذشته است كه با ديگر احاديث او درباره وفات رسول‏خدا(ص) تعارض و تباين دارد.
* * *
بارى، موضع امّ‏المؤمنين عايشه درباره حديث «وصيّت» بخشى از عملكرد دستگاه خلافت قريشى با احاديث رسول‏اللّه‏(ص) درباره اهل‏البيت(ع) بود و پيرو اين سياست عمومى قريش كه: «خلافت و نبوت نبايد در بنى‏هاشم جمع گردد!» چنانكه ـ به يارى خدا ـ در بحث آينده خواهد آمد.

كتمان فضايل امام على(ع) و نشر سبّ و لعن آن حضرت و سبب آن

در اين بحث، ابتدا به ذكر سبب پرداخته و سپس اخبار كتمان فضائل و نشر سبّ و لعن امام على(ع) را يادآور مى‏شويم.
قريش از جمع نبوت و خلافت در بنى‏هاشم ناخشنود بود
طبرى در تاريخ خود، دو محاوره و گفتگو را ميان خليفه عمر و ابن‏عباس روايت كرده و گويد: خليفه عمر در يكى از آنها به ابن‏عباس گفت:
«چه مانع شد كه قوم شما[= قريش]ولايت و رهبرى شما را نپذيرفتند؟»
ابن‏عباس گفت: «نمى‏دانم!»
عمر گفت: «ولى من مى‏دانم: آنها ولايت شما بر خويش را ناخوش داشتند!»
ابن عباس گفت: «چرا؟ ما كه براى آنها منشأ خير بوديم؟!»
عمر گفت: «بگذريم، آنها خوش نداشتند نبوت و خلافت در شما جمع گردد و مباهات مضاعف افزايد! شايد بگوييد: ابوبكر چنين كرد. نه به خدا، ولى ابوبكر بهترين تدبير را برگزيد!...».
و در دوّمى به ابن‏عباس گفت:
«ابن‏عباس! آيا مى‏دانى چرا قوم شما پس از محمد ولايت شما را نپذيرفت؟»
ابن عباس گويد: «خوش نداشتم پاسخش را بدهم. لذا گفتم: اگر ندانم، اميرالمؤمنين آگاهم مى‏كند.»
عمر گفت: «خوش نداشتند نبوت و خلافت در شما جمع گردد و شما بر قوم خود مباهات نمائيد، مباهات مضاعف! لذا قريش براى خود دست به انتخاب زدو درست انتخاب كرد و پيروز گرديد!»
گفتم: «يا اميرالمؤمنين! اگر به من اجازه سخن بدهى و خشمت را از من دور كنى، پاسخ دهم.»
گفت: «بگو ابن‏عباس!»
گفتم: «يا اميرالمؤمنين! اما اينكه گفتى: «قريش براى خود دست به انتخاب زد و درست انتخاب كرد و پيروز گرديد» براستى اگر قريش براى خود همان را انتخاب مى‏كرد كه خداى عزّ و جلّ برايش انتخاب كرده بود، راه صواب در دستش بود و مردود و محسود نمى‏شد. و امّا اينكه گفتى: «آنها خوش نداشتند نبوت و خلافت از آن ما باشد»، خداى عزّ و جلّ قومى را به خاطر اين كراهت و خوش نداشتن چنين توصيف فرموده:«ذلك بانّهم كرهوا ما انزل اللّه‏ فاحبط اعمالهم»: «اين بدان خاطر است كه آنها از آنچه خداوند نازل كرده كراهت داشتند؛ از اين رو خدا اعمالشان را حبط و نابود كرد
[151] ».
عمر گفت: «هيهات اى پسر عباس! به خدا سوگند از تو به من چيزهائى مى‏رسد كه خوش نداشتم چنانت پندارم و مقامت نزد من كاهش يابد!»
گفتم: «آنها چيست يا اميرالمؤمنين! اگر حق است، كه شايسته نيست مقامم نزد تو كاهش يابد، و اگر باطل است، كه مانند منى باطل را از خود دور مى‏كند!»
عمر گفت: «به من خبر رسيده كه تو مى‏گوئى: «آن را با ظلم و حسد از ما دريغ داشتند!»
گفتم: «يا اميرالمؤمنين! اما اينكه گفتى: «با ظلم و ستم بوده» اين براى جاهل و بردبار روش است. و امّا اينكه گفتى: «از روى حسد بوده» آرى، ابليس به آدم حسد ورزيد و ما فرزندان محسود او هستيم!»
عمر گفت: «هيهات! كه به خدا سوگند قلوب شما بنى‏هاشم از حسد و كينه و نيرنگ رويگردان و تهى نگردد!»
گفتم: «يا اميرالمؤمنين آهسته‏تر! دلهاى قومى را كه خدا رجس و پليدى را از آنان زدوده و پاك و پاكيزه‏شان گردانيده، به حسد و نيرنگ توصيف مكن. زيرا دل رسول‏اللّه‏(ص) از دلهاى بنى‏هاشم است!»
عمر گفت: «ابن‏عباس از من دور شو!»
گفتم: «چنين كنم،» و خواستم برخيزم كه از من خجالت كشيد و گفت:
«ابن‏عباس! بنشين كه به خدا سوگند من حق تو را رعايت مى‏كنم و دوستدار چيزى هستم كه تو را خشنود كند!»
گفتم: «يا اميرالمؤمنين! مرا بر تو و ساير مسلمانان حقى است كه هر كه نگهدارش باشد، به حظّ و بهره‏اش نايل شده و هر كه تباهش گرداند، حظ و بهره خود را تباه كرده است!» سپس برخاست و برفت [152] .
نقد و بررسى اين دو روايت
خليفه عمر در اين دو روايت تصريح مى‏كند كه «قريش خوش نداشتند نبوت و خلافت در بنى‏هاشم جمع گردد و بنى‏هاشم به خاطر آن بر قريش فخر و
مباهات نمايند».
و در روايت دوم گويد: «قريش براى خود دست به انتخاب زد و درست انتخاب كرد و پيروز شد» پس، قريش در موضوع ولايت و رهبرى مصلحت دنيائى خويش را مى‏جست نه مصلحت ساير مسلمانان را، و مسلمانان در اينكه كدام‏يك از تيره‏هاى قبيله قريش پس از رسول‏خدا(ص) به حكومت برسند، فرقى نمى‏ديدند!
و نيز، در تصويب عمل قريش تنها چنين استدلال كرد كه: «قريش براى خود دست به انتخاب زد» و هيچ دليلى از كتاب خدا و سنت رسول‏اللّه‏(ص) نياورد!
و از جواب ابن عباس به خليفه كه گفت: «اگر قريش براى خود همان را انتخاب مى‏كرد كه خداى عزّ و جلّ برايش برگزيده بود، راه صواب در دستش بود». دو نكته به دست مى‏آيد:
نخست آنكه، انتخاب قريش غير از انتخاب خدا بوده است، و مرادش از منتخب خدا، امام على(ع) بوده است. چنانكه آيات و احاديث مربوط به آن را به زودى مى‏آوريم.
دوم آنكه، قريش حق نداشت جز برگزيده خدا را انتخاب كند، و ابن‏عباس با اين سخن اشاره به سخن خداى متعال در سوره احزاب آيه 36 دارد كه مى‏فرمايد:
«و ما كان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضى اللّه‏ و رسوله امرا ان يكون لهم الخيرة من امرهم و من يعص اللّه‏ و رسوله فقد ضلّ ضلالاً مبينا».
يعنى: «هيچ زن و مرد مؤمنى حق ندارد، هنگامى كه خدا و پيامبرش حكمى كردند، اختيارى داشته باشد؛ و هر كس خدا و رسولش را نافرمانى كند، آشكارا گمراه شده است».
و نيز، كراهت قريش از جمع نبوت و خلافت در بنى‏هاشم را شديدا نكوهش
كرده و گويد: «خداوند عزّ و جلّ قومى را به خاطر اين كراهت چنين توصيف فرموده:«ذلك بانّهم كرهوا ما انزل اللّه‏ فأحبط اعمالهم».
و در جواب خليفه عمر به ابن‏عباس، سخنى در ردّ ادّعاى او ديده نمى‏شود؛ زيرا، ابن‏عباس گفت: «انتخاب قريش غير انتخاب خداوند و غير ما انزل‏اللّه‏ بوده است» و خليفه در پاسخ او گفت: «به من خبر رسيده كه تو گفته‏اى: «قريش آن را با ظلم و حسد از ما دريغ داشتند» چيزى كه ابن‏عباس آن را انكار نكرد، بلكه براى آن اقامه برهان كرد و گفت: «اما اينكه ظالمانه بوده، اين براى جاهل و بردبار روشن است!»
و مراد ابن‏عباس از اين سخن آن بود كه: «ظلم و ستم رفته بر بنى‏هاشم، با دور كردن امام على(ع) از حكومت و رهبرى، حقيقتى است كه كشف و درك آن ويژه ابن‏عباس نيست، بلكه براى همه مردم روشن است و عاقل تيزبين و جاهل تنگ‏نظر همگى آن را مى‏دانند!»
و در توجيه سخن خود كه گفته بود: «با حسادت چنين كردند» گفت: «ابليس به آدم حسد ورزيد و ما فرزندان محسود او هستيم!»
شايد ابن‏عباس با اين سخن اشاره به سخن خداى متعال در سوره آل‏عمران آيه 33 و 34 دارد كه فرموده:«انّ اللّه‏ اصطفى آدم و نوحا و آل‏ابراهيم و آل‏عمران على العالمين. ذريّة بعضها من بعض واللّه‏ سميع عليم».
يعنى: «خداوند آدم و نوح و آل‏ابراهيم و آل‏عمران را بر جهانيان برترى داد. دودمانى كه برخى از برخى ديگر گرفته شده‏اند و خداوند شنواى داناست». يعنى: بنى‏هاشم از دودمان كسى هستند كه ابليس بدو حسد ورزيد چون برگزيده خدا بود و اين خاندان پدران خود را الگوى خويش مى‏گيرد!
و در پايان، خشم خليفه فوران كرد و نتوانست سخنان ابن‏عباس را تحمل كند و به او گفت: «هيهات! كه به خدا سوگند قلوب شما بنى‏هاشم از حسد و كينه و
نيرنگ رويگردان و تهى نگردد!» و ابن عباس در پاسخش گفت: «يااميرالمؤمنين آهسته‏تر! دلهاى قومى را كه خدا رجس و پليدى را از آنان دور ساخته و پاك و پاكيزه‏شان گردانيده، به حسد و نيرنگ توصيف مكن. زيرا دل رسول‏اللّه‏(ص) از دلهاى بنى‏هاشم است!»
ما سخن سنگدلانه خليفه را وا مى‏گذاريم. ولى سخن ابن‏عباس اشاره به سخن خداى متعال در سوره احزاب آيه 33 دارد كه فرموده:«انّما يريد اللّه‏ ليذهب عنكم الرّجس اهل‏البيت و يطهّركم تطهيرا». يعنى: «خداوند فقط مى‏خواهد رجس و پليدى را از شما اهل‏البيت بزدايد و شما را پاك و پاكيزه گرداند» و چون خليفه نتوانست برهان ابن‏عباس را پاسخ گويد به او گفت: «ابن‏عباس از من دو شو!»
و چون ابن‏عباس دستورش را اطاعت كرد و خواست تا برخيزد، خليفه با او به نرمى سخن گفت: و موضوع پايان خوشى گرفت و خلافت قريشى، با كراهت از استيلاى بنى‏هاشم بر حكومت، استمرار يافت و اين از محاوره و گفتگوى ديگرى كه ميان خليفه و ابن‏عباس، پس از مرگ فرماندار حمص، انجام شد آشكار مى‏گردد؛ آنجا كه خليفه عمر ابن‏عباس را مورد خطاب قرار داد و گفت:
«ابن‏عباس! فرماندار حمص فوت كرد. او از نيكان بود و نيكان‏اند كند و من اميدوار بودم كه تو از آنان باشى، ولى دلم درباره‏ات به چيزى گواهى مى‏دهد كه از تو نديده‏ام، و اين مرا خسته كرده است. اكنون نظرت درباره فرماندارى چيست؟»
ابن عباس گفت: «هرگز نمى‏پذيرم تا از آنچه در دل دارى آگاهم كنى!»
گفت: «براى چه مى‏خواهى؟»
گفت: «مى‏خواهم بدانم اگر چيزى است كه از وجود آن بر جان خود بيمناكم، آنگونه كه بايد و تو از آن بيمناكى، بر خود بلرزم؛ و اگر از همانند آن برى و منزه
بودم، در مى‏يابم كه اهل آن نيستم و فرماندارى آنجا را از تو مى‏پذيرم؛ و من كمتر ديده‏ام كه تو چيزى را بخواهى و با سرعت انجامش ندهى!»
عمر گفت: «ابن‏عباس! من بيم آن دارم كه چون مرگم فرار سد و تو فرماندار باشى بگوئى: «به سوى ما بيائيد» در حالى كه نيايد از غير شما بريده و به سوى شما بيايند ... [153] »
ظاهر آن است كه اين گفتگو در اواخر حيات عمر انجام گرفته است. و نيز، در آخرين ماه زندگانى عمر حادثه‏اى ديگر اتفاق افتاده كه بخارى با سند خود آن را روايت كرده و گويد:
«ابن‏عباس گفت: «مردانى از مهاجران را قرائت و تفسير قرآن مى‏آموختم كه از جمله آنها عبدالرحمان‏بن عوف بود. روزى در «منى» و در منزل او بودم و وى نزد عمربن خطاب بود ـ و او آخرين حج خود را مى‏گزارد ـ كه ناگهان به سوى من بازگشت و گفت: «اى كاش مردى را كه امروز نزد اميرالمؤمنين آمد مى‏ديدى!» او آمد و گفت: «يا اميرالمؤمنين! آيا مى‏دانى كه فلانى مى‏گويد: «اگر عمر بميرد من با فلانى بيعت مى‏كنم؛ و به خدا سوگند بيعت با ابى‏بكر كارى شتابزده و نابخردانه بود كه گذشت» و عمر خشمگين شد و گفت: «من امشب ـ ان‏شاءاللّه‏ ـ در جمع مردم بر مى‏خيزم و آنها را از اين گروهى كه مى‏خواهند امورشان را غصب نمايند برحذر مى‏دارم» عبدالرحمان گفت: «به او گفتم: «يا اميرالمؤمنين! چنين مكن كه موسم حج مردمان فرومايه و غوغاسالار را جمع مى‏كند و اينها كسانى هستند كه چون براى سخن برخيزى بيش از همه به تو نزديك مى‏شوند و من بيم آن دارم كه برخيزى و سخن بگوئى هر بدانديش و شايعه پراكنى آن را از تو بگيرد و به خوبى آن را نفهمد و در جاى خود قرارش
ندهد! پس، صبر كن تا به مدينه درآيى كه آنجا دار هجرت و سنت است و مخاطبانت دانايان و اشراف مردمند و تو با تمكن و قدرت سخن مى‏گوئى و اهل علم سخنت را مى‏گيرند و آن را در جاى خود قرار مى‏دهند!»
عمر گفت: «هان! به خدا سوگند كه ـ اگر خدا بخواهد ـ اولين سخنم در مدينه را بدان اختصاص دهم».
ابن‏عباس گويد: «در پايان ذيحجّه وارد مدينه شديم و چون روز جمعه و نزديك غروب شد با شتاب به مسجد رفتيم و من «سعيدبن زيدبن عمروبن نفيل» را يافتم و زانو به زانوى او نشستم. ديرى نگذشت كه عمربن خطاب وارد شد و چون او را ديدم به سعيد گفتم: «امشب سخنى مى‏گويد كه از ابتداى خلافتش تا به حال آن را نگفته است» او سخنم را نپذيرفت و گفت: «تو چگونه اميدوارى آنچه را تا به حال بر زبان نياورده بگويد؟» و عمر بر منبر نشست و چون اذان گويان ساكت شدند برخاست و خداى را آنگونه كه بايد ستود و گفت:
«اما بعد، مرا با شما سخنى است كه گفتنش بر من لازم آمده، نمى‏دانم شايد اين آخرين سخن پيش از مرگم باشد! پس، هركه آن را فهميد و دريافت تا آنجا كه مى‏تواند به ديگرانش برساند، و هركه بيم آن دارد كه سخنم را خوب نفهمد اجازه ندارد بر من دروغ ببندد. ـ تا آنجا كه گفت: ـ به من خبر رسيده كه گوينده‏اى از شما مى‏گويد: «به خدا سوگند اگر عمر بميرد من با فلانى بيعت مى‏كنم» مباد كسى فريب بخورد و بگويد: «بيعت با ابى‏بكر شتابزده بود و گذشت» آرى، اينچنين بود ولى خداوند شرّش را دور ساخت و اكنون در ميان شما كسى همچون ابوبكر،كه چشم‏ها متوجه او باشد، وجو ندارد! حال اگر كسى بدون مشورت مسلمانان با ديگرى بيعت كند، بيعت كننده و بيعت شونده خود را به كشتن داده‏اند! ـ تا آخر خطبه كه دوباره گفت: ـ پس، اگر كسى بدون مشورت مسلمانان با كسى بيعت كند، بيعت كننده و بيعت شونده خود را به كشتن
داده‏اند! [154] »
به نظر شما! كسى كه مى‏خواهند با او بيعت كنند كسيت؟ آن فلانى كه خشم خليفه را بر انگيخت تا خطبه بخواند و در خطبه‏اش اين سخنان را بگويد چه كسى است؟ ابن‏ابى الحديد شافعى اين معمّا را كشف كرده و گويد:
«آن مردى كه گفت: «اگر عمر بميرد با فلانى بيعت مى‏كنم» عماربن ياسر است كه گفت: «اگر عمر بميرد با على بيعت مى‏كنم» و اين سخن، عمر را بر انگيخت تا آن خطبه را بخواند! [155] »
نقد و بررسى اين خطبه
از اين سخن خليفه عمر دانسته مى‏شود كه او از آن مى‏ترسيد كه پس از مرگش زمام قدرت از كف قريش خارج شود و غير قريش از صحابه و تابعين با «امام على» بيعت نمايند. بدين‏خاطر با روش ابتكارى خود راه آنان را بست و گفت: «هركس بدون مشورت مسلمانان با ديگرى بيعت نمايد، بيعت كننده و بيعت شونده خود را به كشتن داده‏اند!» او اين سخن را در حالى مى‏گفت كه خودش بدون مشورت مسلمانان ولىّ‏امر آنان شده بود و دليل مشروعيت رهبرى خود را «وصيت» خليفه ابى‏بكر مى‏دانست! و به هرحال ـ با چنين نقشه‏اى ـ زمام امور را توانمندانه به دست گرفت. پس از آن در مدتى كوتاه، و به هنگامى كه ضربت خورد، فرمان داد تا شش نفر از قريشيان گرد هم آيند و يك نفر از خود را براى خلافت انتخاب كنند و كارگزينش خليفه را به عبدالرحمان‏بن عوف سپرد.
عبدالرحمان نيز، شرط بيعت را: «عمل به كتاب خدا و سنت رسول و سيره شيخين» قرار داد كه عثمان آن را پذيرفت و امام على(ع) نپذيرفت؛ و آنها از پيش مى‏دانستند كه امام على(ع) هرگز نمى‏پذيرد كه سيره ابى‏بكر و عمر را در رديف كتاب خدا و سنت رسول قرار دهد. و چون به صفحات پيشين اين كتاب مراجعه نمائيم در مى‏يابيم كه خليفه عمر پيش از اين «سعيدبن عاص اموى» را آگاه كرده بود كه ولىّ‏امر پس از او، خويشاوند سعيد است و اكنون پس از خليفه عمر، «عثمان‏بن عفان اموى» خويشاوند سعيد به حكومت رسيد. چنانكه شايد از بحثهاى پيش از آن نيز، به راز نهفته تعيين خليفه دست يابيم؛ آنجا كه ابوبكر عثمان را به خلوت فرا خواند و گفت: «بنويس! اين وصيت ابوبكر به مسلمانان است. اما بعد» و بيهوش شد و جمله ناتمام ماند و عثمان نوشت: «اما بعد، من عمربن خطاب را جانشين خود بر شما قرار دادم» و چون به هوش آمد آنچه را كه عثمان نوشته بود تأييد و امضا نمود چون با خواست او موافق بود.
 خليفه بعد از عثمان:
يعقوبى روايت كند و گويد: «عثمان كه به شدت بيمار بود «حمران‏بن ابان» را فرا خواند تا حكم خليفه بعد از او را بنويسد و جاى نامش را خالى بگذارد. سپس با دست خود نوشت: «عبدالرحمان‏بن عوف »و آن را بست و براى «امّ حبيبه» دختر ابوسفيان فرستاد. حمران در راه آن بخواند و نزد عبدالرحمان آمد و آگاهش نمود. عبدالرحمان به شدت خشمگين شد و گفت: «من او را آشكارا به حكومت رسانيدم و او مرا پنهانى؟!» خبر پراكنده و در مدينه منتشر گرديد و بنى‏اميّه را به خشم آورد. عثمان حمران را احضار كرد و يكصد ضربه تازيانه‏اش نواخت و به بصره تبعيدش نمود؛ و اين باعث دشمنى ميان او و عبدالرحمان‏بن عوف گرديد.
عبدالرحمان پس از آن، فرزندش را به نزد عثمان فرستاد و گفت به او بگو:
«به خدا سوگند من با تو بيعت كردم، حال آنكه واجد سه خصلتم كه با آنها از تو برترم ... تا آخر خبر [156] »
از اين روايت آشكار مى‏شود كه در جلسات سرّى چنان تصويب شده بود كه پس از عثمان، عبدالرحمان‏بن عوف به حكومت برسد؛ ولى عبدالرحمان پيش از عثمان، در سال 31 يا 32 ه و در اوج دشمنى با او وفات كرد [157] .
همچنين اختلاف و دشمنى ميان بنى‏اميه «خاندان حاكم قريشى» و ديگر تيره‏هاى قريش آغاز گرديد و «ام‏المؤمنين عايشه» به رهبرى خاندان خود و ديگر مخالفان برخاست تا آنگاه كه جنازه خليفه عثمان، در خانه خود و با حضور مهاجران و انصار، بر زمين افتاد [158] .
در اين هنگام مسلمانان از هر بيعتى رهايى يافتند و اختيار كار خود را به دست خويش گرفتند و در حالى كه اصحاب رسول‏اللّه‏(ص) جلودار آنها بودند به سوى «امام على(ع)» شتافتند تا با او بيعت كنند؛ و هنگامى كه امام على(ع) به حكومت پرداخت، همه امتيازات قريش را كه در زمان خلفاى پيشين دريافت مى‏كردند، الغاء نمود و ميان تيره‏هاى قريش و ديگر مسلمانان برابرى و مساوات برقرار كرد، و عرب و غير عرب را در تقسيم بيت‏المال و شئونات اجتماعى، يكسان داشت، و قريش پس از چهار ماه كه از حكومتش گذشت، هوادارن خود را بسيج كردند و «جنگ جمل» را براه انداختند؛ جنگى كه «مروانِ» خونخواه عثمان با «طلحه و زبيرِ» زمينه‏ساز قتل او، در يك صف قرار گرفتند و رهبرى آن را به «ام‏المؤمنين عايشه» فتوا دهنده به قتل عثمان سپردند! و پس از آن نيز، «جنگ صفين» را بر عليه آن حضرت براه انداختند!
اين دو جنگ به نام خونخواهى عثمان بر ضد آن حضرت برپا شد و قريش با اين كار، درك و ديد مسلمانان خارج مدينه را مشوّش نمود. پس از جنگ صفين و تحكيم حكمين[= عمرو عاص و ابوموسى اشعرى]نيز، امام على(ع) به جنگ خوارج نهروان كشيده شد! و بدين‏خاطر بود كه امام(ع) بارها از ظلم و ستم قريش شكوه مى‏كرد و در نوبتى به برادرش عقيل نوشت:
«قريش را رها كن كه در گمراهى پاى فشارند و در دشمنى جولان دهند و چموشانه سركشى نمايند! آنها براى جنگ با من چنان يكدل شدند، كه پيش از من براى جنگ با رسول‏اللّه‏(ص) يكدل شده بودند! پس، كيفر كار قريش با كيفردهندگان باد، كه رَحِم و پيوند خويشاوندى مرا قطع كردند و ...»
و نيز، درباره مشاجره‏اى كه بين آن حضرت و يكى از آنها پيش آمده، گويد:
«گوينده‏اى گفت: «تو براى رسيدن به حكومت بسيار حريص و آزمندى!»
گفتم: «بلكه به خدا سوگند شما حريص‏تر و دورتريد، و من گزيده‏تر و نزديك‏تر! من تنها حق خود را مى‏طلبم، و شما ميان من و آن فاصله مى‏شويد و با من ستيز مى‏كنيد!» و چون با اين برهان در جمع حاضران او را كوبيدم، چنان به خشم آمد كه نمى‏دانست چه پاسخم گويد!
پروردگارا من در برابر قريش و ياران قريش، از تو يارى مى‏جويم، كه آنها رَحِم و پيوند خويشاوندى‏ام را قطع كردند و منزلت والايم را كوچك شمردند، و براى آنچه حقم بود در ستيز با من يكدل شدند و سپس گفتند: «حق آن است كه تو حكومت را بگيرى، و حق آن است كه تو آن را رها كنى!! [159] »
و در خطبه ديگرى مى‏فرمايد: «پروردگارا من در برابر قريش از تو مدد مى‏جويم، كه آنها رحم و پيوند خويشاوندى‏ام را قطع كردند، و حقّم را تباه
ساختند، و در آنچه از ديگران سزاوارتر بودم به ستيز با من يكدل شدند، و گفتند: «حق آن است كه حكومت را بگيرى، و حق آن است كه رهايش كنى! پس يا با اندوه بساز و يا از تأسّف بمير!»
و چون ديدم هوادار و مدافع و ياورى جز اهل‏بيتم ندارم، و كشته شدن آنها را به مصلحت ندانستم بناچار با خار در چشم و استخوان در گلو و خشم تلخ‏تر از حنظل و دل خونبار شكيبائى ورزيدم! [160] »
و سرانجام، «امام(ع)» به دست يكى از «خوارج» در محراب مسجد كوفه به شهادت رسيد و پس از شهادت امام على(ع) در سال چهلم هجرى، «معاويه» بر حكومت چيره شد و آن سال را «عام‏الجماعة»[= سال همبستگى]ناميدند، كه در حقيقت «سال همبستگى قريش» بود. حكومت معاويه نيز بيست سال ادامه يافت و او در سال 60 هجرى وفات كرد.
* * *
اينها بخشى از آثار كراهت و ناخشنودى قريش از حكومت امام على(ع) بود. از آثار ديگر اين ناخشنودى «جلوگيرى از انتشار حديث رسول‏خدا(ص) بود» كه در بحث آينده يادآور مى‏شويم.
جلوگيرى از نوشتن سخن پيامبر(ص)
عبداللّه‏بن عمر و عاص روايت كند و گويد: «من هرچه از رسول‏خدا(ص) مى‏شنيدم مى‏نوشتم، كه قريش مرا بازداشتند و گفتند: «هرچه از رسول‏خدا مى‏شنوى مى‏نويسى، در حالى كه پيامبر بشر است و در حال خشم و خشنودى سخن مى‏گويد!» بدين خاطر از نوشتن خوددارى كردم و موضوع را با رسول‏خدا(ص) در ميان نهادم كه آن حضرت با انگشت به دهان خود اشاره كرد
و فرمود: «بنويس! سوگند به آنكه جانم به دست اوست، از اين دهان جز حق برون نيايد [161] »
قريش در بيان علّت نهى خود از نوشتن سخنان پيامبر(ص)، تصريح كرده‏اند كه سخن آن حضرت ممكن است در حال خشم و خشنودى از افراد باشد، كه در مورد اول، سخنان رسول‏خدا درباره بدكارى‏هاى قريش باقى خواهد ماند؛ چون مى‏دانيم كه پيامبر(ص) درباره سركشان قريش و تفسير آياتى كه آنها را مورد نكوهش قرار داده، سخنان بسيارى دارد! در مورد دوم نيز، نصّ صريح سخن پيامبر موجب تأييد و حقانيت كسى مى‏شود كه آنها به پخش آن درباره او رضايت ندهند! و بدين خاطر بود كه از نوشتن، «وصيت رسول‏خدا(ص)» نيز جلوگيرى كردند و آنگاه كه فرمود: «بيائيد تا براى شما كتاب و نوشته‏اى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد»، عمر گفت: «درد بر پيامبر چيره شده، و كتاب خدا نزد شماست و كتاب خدا ما را بسنده است!»
و گفتند: «او را چه مى‏شود! آيا هذيان گفت؟» [162] اين منع و آن نهى، بدان خاطر بود كه قريش از نصّ رسول‏خدا(ص)، درباره كسى كه ولايتش را خوش نداشتند، بيمناك بودند. چون جمع نبوت و خلافت را در خاندان آنها روا نمى‏ديدند! و بدين خاطر نيز، خليفه عمر در زمان خلافتش از نوشتن حديث رسول‏خدا(ص) ممانعت كرد و نوشته‏هاى حديثى صحابه را سوزانيد، و اين منع[به جز دوران خلافت امام على(ع)]تا عصر خليفه اموى «عمربن عبدالعزيز» نافذ و باقى بود. [163] پس از خلفاى چهارگانه نيز، چنان شد كه مى‏آيد:
[121] ـ صحيح مسلم با شرح نووى، كتاب الوصية، ج 11 ص 89 . صحيح بخارى، كتاب المغازى باب مرض النبى، ج 3 ص 65 و كتاب الوصية باب الوصايا، فتح البارى، ج 6 ص 291 ، مسند احمد، ج 6 ص 32.
[122] ـ طبقات ابن‏سعد، چاپ بيروت، ج 2 ص 232 . بخارى نيز در صحيح خود، ج 3 ص 63 گويد: «ابن‏عباس گفت: آيا مى‏دانى آن مرد ديگرى كه عايشه نام نبرد كيست؟ گفتم: نه، ابن‏عباس گفت: او على‏بن ابى‏طالب بود» بخارى سخن ابن‏عباس را كه گفت: «جان عايشه از بيان هرگونه فضيلتى براى او ناخرسند است» از اين حديث حذف كرده است.
[123] ـ مسند احمد، ج 6 ص 113 .
[124] ـ صحيح مسلم، كتاب صلاة المسافرين، حديث 263 . صحيح بخارى، كتاب التوحيد، ج 4 ص 182.
[125] ـ توحيد صدوق، چاپ تهران 1387 هـ ، ص 94 حديث 11 . تفسير مجمع البيان طبرسى ت 568 هـ چاپ صيدا 1333 ـ 1356 هـ ، ج 10 ص 576 ، و تفسير برهان بحرانى (ت 1107 يا 1109) چاپ سوم قم 1394 هـ ، ج 4 ص 521 .
و عمران‏بن حصين ابونجيد خزاعى، در سال فتح خيبر اسلام آورد و عمر او را براى آموزش دين به مردم بصره بدانجا فرستاد. او از فضلاى صحابه و مستجاب الدعوه بود و در سال 52 هجرى در بصره وفات كرد. شرح حالش در اسد الغابه، ج 4 ص 137 ـ 138 ، آمده است.
[126] ـ مقاتل الطالبيين، چاپ قاهره، 1368 هـ ، ص 43 .
[127] ـ تاريخ طبرى، چاپ اروپا، ج 1 ص 3466 . تاريخ ابن‏اثير، چاپ اروپا، ج 3 ص 331 ، و چاپ اول، ج 3 ص 157 . طبقات ابن‏سعد، ج 3 ص 27 ، و مقاتل الطالبيين، ص 42 .
[128] ـ مقاتل الطالبيين، ص 42 .
[129] ـ صحيح بخارى، كتاب الوصايا، ج 2 ص 84 ، و كتاب المغازى، ج 3 ص 63 . صحيح مسلم، كتاب الوصية، باب 1 . سنن ابن‏ماجه، كتاب الجنائز، باب 64 . مسند احمد، ج 2 ص 32 ، 64 و 77 ، و تاريخ طبرى، ج 1 ص 1814 .
[130] ـ اين پنج حديث را از طبقات ابن‏سعد، چاپ اروپا، ج 2 قسمت دوم ص 51 ، آورديم.
[131] ـ مستدرك حاكم، ج 3 ص 138 ، گويد: اين حديث صحيح الاسناد است ولى بخارى و مسلم آن را روايت نكرده‏اند. ذهبى نيز در تلخيص مستدرك به صحت آن اعتراف كرده است. شرح حال امام علىع از تاريخ ابن‏عساكر، ج 3 ص 14 ـ 17 به طرق متعدد. مصنف ابن‏ابى شبيه، ج 6 ص 348 . مجمع‏الزوائد، ج 9 ص 112 . كنز العمال كتاب الفضائل، فضائل على‏بن ابى‏طالب، حديث 374، ج 15 ص 128، و تذكرة خواص الامة، باب حديث النجوى و الوصية از كتاب فضائل احمدبن حنبل.
[132] ـ كنز العمال، چاپ اول، ج 6 ص 392 . تاريخ ابن‏اثير، ج 7 ص 359 ، و شرح حال امام علىع از تاريخ ابن‏عساكر، چاپ بيروت 1395 هـ ، ج 2 ص 482 .
[133] ـ نهج البلاغه، خطبه 202 .
[134] ـ همان، خطبه 197 .
[135] ـ سنن ابن‏ماجه، كتاب الأدب، حديث 3708 ، و مسند احمد ج1 ص 80 .
[136] ـ مسند احمد، ج1 ص85 و 107 . مشروح آن در باب «مصادر شريعت اسلامى در مكتب اهل‏البيتع مى‏آيد».
[137] ـ هر دو روايت در شرح حال امام علىع از تاريخ ابن‏عساكر ج 2 ص 310 و 311 ، آمده است. و نيز در تاريخ ابن‏كثير، ج 7 ص 356 . و در شرح نهج‏البلاغه ابن ابى‏الحديد چاپ اول مصر، ج2 ص78 روايتى است كه فشرده آن چنين است: «عايشه وارد شد و ديد كه آن دو در حال نجوا هستند، گفت: «اى على! سهم من تنها يك روز از نه روز است، اى پسر ابى‏طالب! آيا مرا به حال خود نمى‏گذارى؟!»
[138] ـ محتواى اين حديث را حديث امّ‏سلمه و غير او تاييد مى‏كند.
[139] ـ شرح حال امام على از تاريخ ابن عساكر، ج 3 ص 15 .
[140] ـ همان.
[141] ـ مصادر اين روايت در بحث «سقيفه» همين كتاب گذشت.
[142] ـ مشروح موضع‏گيرى عايشه در برابر عثمان را در كتاب «نقش عايشه در تاريخ اسلام» بحث: همراه با معاويه، آماده و فهرستى از آن وقايع را بر آن افزوده‏ايم.
[143] ـ تاريخ ابن‏اثير، حوادث سال 56 ه ، ج 3 ص 199 .
[144] ـ صحيح بخارى، باب: و الذى قال لوالديه از تفسير سوره احقاف ج 3 ص 126 .
[145] ـ فتح البارى، ج 10 ص 197 ـ 198 . مشروح داستان را ابوالفرج در اغانى، ج 16 ص 90 ـ 91 ، آورده است. و نيز مراجعه كنيد: استيعاب، شرح حال حكم‏بن ابى‏العاص، واسدالغابه و اصابه. و نيز، مستدرك حاكم، ج 4 ص 481 ، تاريخ ابن كثير، ج 8 ص 98 . الاجابه بخش استدراك عايشه بر صحابه، و شرح حال عبدالرحمان‏بن ابى‏بكر در تاريخ ابن عساكر.
[146] ـ مراجعه كنيد: استيعاب، ج 2 ص 393 . اسدالغابه، ج 3 ص 306 ، اصابه، ج 2 ص 400 ، شرح حال عبدالرحمان‏بن ابى‏بكر. شذرات الذهب، ذكر حوادث سال 53 ه ، و نزديك به آن در مستدرك حاكم، ج 3 ص 476 .
[147] ـ در معجم‏البلدان گويد: «حبشى كوهى است در پايين مكه و در شش ميلى آن كه مرگ ناگهانى عبدالرحمان‏بن ابى‏بكر در آنجا اتفاق افتاد و جنازه او بر دوش مردان به مكه حمل گرديد و عايشه از مدينه وارد شد و بر سر قبر او رفت و بدين اشعار تمثل جست: و كنّا كندمانى ... ».
[148] ـ مراجعه كنيد: استيعاب در حاشيه اصابه، ج 2 ص 393 ، شرح حال عبدالرحمان‏بن ابى‏بكر.
[149] ـ مستدرك حاكم، ج 3 ص 476 ، و تلخيص آن از ذهبى.
[150] ـ مراجعه كنيد: نقش عايشه در تاريخ اسلام، بخش: همراه با معاويه.
[151] ـ سوره محمدص آيه 9 . معناى حبط اعمال را در كتاب «عقايد اسلام در قرآن كريم» مبحث پاداش و كيفر اعمال مشروحا بيان داشته‏ايم.
[152] ـ تاريخ طبرى، ذكر سيره عمر، حوادث سال 23 هجرى، چاپ اول مصر، ج 5 ص 30 ـ 32 ، و چاپ اروپا، ج 1 ص 2768 ـ 2772 . روايت دوم در تاريخ ابن‏اثير، ج 3 ص 24 ـ 25 نيز آمده است.
[153] ـ مروج الذهب مسعودى، ج 2 ص 321 ـ 322 .
[154] ـ صحيح بخارى، كتاب الحدود، ج 4 ص 119 ـ 120 ، پيش از اين نيز بخشى از اين خطبه را كه مورد نياز بود آورديم.
[155] ـ شرح خطبه 26 نهج البلاغه از ابن‏ابى الحديد.
[156] ـ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 169 .
[157] ـ مراجعه كنيد: الأوائل، ابى‏هلال عسكرى، چاپ بيروت 1407 ه ، ص 129 ، و شرح نهج‏البلاغه ابن‏ابى الحديد تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، ج 1 ص 169 .
[158] ـ مراجعه كنيد: نقش عايشه در تاريخ اسلام، بخش: همراه با عثمان.
[159] ـ شرح نهج‏البلاغه محمد عبده، خطبه 167 ، و نهج‏البلاغه، صبحى صالح، خطبه 172 .
[160] ـ همان، خطبه 212 ، و صبحى صالح 217 .
[161] ـ سنن دارمى، ج 1 ص 125 . سنن ابوداود، ج 2 ص 26 ، باب كتابة العلم. مسند احمد، ج 2 ص 162 ، 192 ، 7 ، 2 و 215 . مستدوك حاكم، ج 1 ص 105 ـ 106 ، و جامع بيان العلم ابن عبدالبرّ، ج 1 ص 85 .
[162] ـ صحيح بخارى، كتاب العلم، ج 1 ص 22 ـ 23 و كتاب الجهاد، ج 2 120 . صحيح مسلم، كتاب الوصية. ساير مصادر اين حديث در كتاب «عبداللّه‏بن سبا» ج 1 ص 98 ـ 102 آمده است.
[163] ـ و نيز، امور ديگرى كه آن را در جلد دوم همين كتاب، فصل: «منع از نوشتن حديث در زمانخلفا» آورده‏ايم.