در اين بحث، ابتدا به ذكر سبب پرداخته و سپس اخبار كتمان فضائل و نشر سبّ و
لعن امام على(ع) را يادآور مىشويم.
قريش از جمع نبوت و خلافت در بنىهاشم ناخشنود بود
طبرى در تاريخ خود، دو محاوره و گفتگو را ميان خليفه عمر و ابنعباس روايت
كرده و گويد: خليفه عمر در يكى از آنها به ابنعباس گفت:
«چه مانع شد كه قوم شما[= قريش]ولايت و رهبرى شما را نپذيرفتند؟»
ابنعباس گفت: «نمىدانم!»
عمر گفت: «ولى من مىدانم: آنها ولايت شما بر خويش را ناخوش داشتند!»
ابن عباس گفت: «چرا؟ ما كه براى آنها منشأ خير بوديم؟!»
عمر گفت: «بگذريم، آنها خوش نداشتند نبوت و خلافت در شما جمع گردد و مباهات
مضاعف افزايد! شايد بگوييد: ابوبكر چنين كرد. نه به خدا، ولى ابوبكر بهترين
تدبير را برگزيد!...».
و در دوّمى به ابنعباس گفت:
«ابنعباس! آيا مىدانى چرا قوم شما پس از محمد ولايت شما را نپذيرفت؟»
ابن عباس گويد: «خوش نداشتم پاسخش را بدهم. لذا گفتم: اگر ندانم،
اميرالمؤمنين آگاهم مىكند.»
عمر گفت: «خوش نداشتند نبوت و خلافت در شما جمع گردد و شما بر قوم خود
مباهات نمائيد، مباهات مضاعف! لذا قريش براى خود دست به انتخاب زدو درست
انتخاب كرد و پيروز گرديد!»
گفتم: «يا اميرالمؤمنين! اگر به من اجازه سخن بدهى و خشمت را از من دور
كنى، پاسخ دهم.»
گفت: «بگو ابنعباس!»
گفتم: «يا اميرالمؤمنين! اما اينكه گفتى: «قريش براى خود دست به انتخاب زد
و درست انتخاب كرد و پيروز گرديد» براستى اگر قريش براى خود همان را انتخاب
مىكرد كه خداى عزّ و جلّ برايش انتخاب كرده بود، راه صواب در دستش بود و
مردود و محسود نمىشد. و امّا اينكه گفتى: «آنها خوش نداشتند نبوت و خلافت
از آن ما باشد»، خداى عزّ و جلّ قومى را به خاطر اين كراهت و خوش نداشتن
چنين توصيف فرموده:«ذلك بانّهم كرهوا ما انزل اللّه فاحبط اعمالهم»: «اين
بدان خاطر است كه آنها از آنچه خداوند نازل كرده كراهت داشتند؛ از اين رو
خدا اعمالشان را حبط و نابود كرد
[151] ».
عمر گفت: «هيهات اى پسر عباس! به خدا سوگند از تو به من چيزهائى مىرسد كه
خوش نداشتم چنانت پندارم و مقامت نزد من كاهش يابد!»
گفتم: «آنها چيست يا اميرالمؤمنين! اگر حق است، كه شايسته نيست مقامم نزد
تو كاهش يابد، و اگر باطل است، كه مانند منى باطل را از خود دور مىكند!»
عمر گفت: «به من خبر رسيده كه تو مىگوئى: «آن را با ظلم و حسد از ما دريغ
داشتند!»
گفتم: «يا اميرالمؤمنين! اما اينكه گفتى: «با ظلم و ستم بوده» اين براى
جاهل و بردبار روش است. و امّا اينكه گفتى: «از روى حسد بوده» آرى، ابليس
به آدم حسد ورزيد و ما فرزندان محسود او هستيم!»
عمر گفت: «هيهات! كه به خدا سوگند قلوب شما بنىهاشم از حسد و كينه و نيرنگ
رويگردان و تهى نگردد!»
گفتم: «يا اميرالمؤمنين آهستهتر! دلهاى قومى را كه خدا رجس و پليدى را از
آنان زدوده و پاك و پاكيزهشان گردانيده، به حسد و نيرنگ توصيف مكن. زيرا
دل رسولاللّه(ص) از دلهاى بنىهاشم است!»
عمر گفت: «ابنعباس از من دور شو!»
گفتم: «چنين كنم،» و خواستم برخيزم كه از من خجالت كشيد و گفت:
«ابنعباس! بنشين كه به خدا سوگند من حق تو را رعايت مىكنم و دوستدار چيزى
هستم كه تو را خشنود كند!»
گفتم: «يا اميرالمؤمنين! مرا بر تو و ساير مسلمانان حقى است كه هر كه
نگهدارش باشد، به حظّ و بهرهاش نايل شده و هر كه تباهش گرداند، حظ و بهره
خود را تباه كرده است!» سپس برخاست و برفت
[152] .
نقد و بررسى اين دو روايت
خليفه عمر در اين دو روايت تصريح مىكند كه «قريش خوش نداشتند نبوت و خلافت
در بنىهاشم جمع گردد و بنىهاشم به خاطر آن بر قريش فخر و
مباهات نمايند».
و در روايت دوم گويد: «قريش براى خود دست به انتخاب زد و درست انتخاب كرد و
پيروز شد» پس، قريش در موضوع ولايت و رهبرى مصلحت دنيائى خويش را مىجست نه
مصلحت ساير مسلمانان را، و مسلمانان در اينكه كداميك از تيرههاى قبيله
قريش پس از رسولخدا(ص) به حكومت برسند، فرقى نمىديدند!
و نيز، در تصويب عمل قريش تنها چنين استدلال كرد كه: «قريش براى خود دست به
انتخاب زد» و هيچ دليلى از كتاب خدا و سنت رسولاللّه(ص) نياورد!
و از جواب ابن عباس به خليفه كه گفت: «اگر قريش براى خود همان را انتخاب
مىكرد كه خداى عزّ و جلّ برايش برگزيده بود، راه صواب در دستش بود». دو
نكته به دست مىآيد:
نخست آنكه، انتخاب قريش غير از انتخاب خدا بوده است، و مرادش از منتخب خدا،
امام على(ع) بوده است. چنانكه آيات و احاديث مربوط به آن را به زودى
مىآوريم.
دوم آنكه، قريش حق نداشت جز برگزيده خدا را انتخاب كند، و ابنعباس با اين
سخن اشاره به سخن خداى متعال در سوره احزاب آيه 36 دارد كه مىفرمايد:
«و ما كان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضى اللّه و رسوله امرا ان يكون لهم
الخيرة من امرهم و من يعص اللّه و رسوله فقد ضلّ ضلالاً مبينا».
يعنى: «هيچ زن و مرد مؤمنى حق ندارد، هنگامى كه خدا و پيامبرش حكمى كردند،
اختيارى داشته باشد؛ و هر كس خدا و رسولش را نافرمانى كند، آشكارا گمراه
شده است».
و نيز، كراهت قريش از جمع نبوت و خلافت در بنىهاشم را شديدا نكوهش
كرده و گويد: «خداوند عزّ و جلّ قومى را به خاطر اين كراهت چنين توصيف
فرموده:«ذلك بانّهم كرهوا ما انزل اللّه فأحبط اعمالهم».
و در جواب خليفه عمر به ابنعباس، سخنى در ردّ ادّعاى او ديده نمىشود؛
زيرا، ابنعباس گفت: «انتخاب قريش غير انتخاب خداوند و غير ما انزلاللّه
بوده است» و خليفه در پاسخ او گفت: «به من خبر رسيده كه تو گفتهاى: «قريش
آن را با ظلم و حسد از ما دريغ داشتند» چيزى كه ابنعباس آن را انكار نكرد،
بلكه براى آن اقامه برهان كرد و گفت: «اما اينكه ظالمانه بوده، اين براى
جاهل و بردبار روشن است!»
و مراد ابنعباس از اين سخن آن بود كه: «ظلم و ستم رفته بر بنىهاشم، با
دور كردن امام على(ع) از حكومت و رهبرى، حقيقتى است كه كشف و درك آن ويژه
ابنعباس نيست، بلكه براى همه مردم روشن است و عاقل تيزبين و جاهل تنگنظر
همگى آن را مىدانند!»
و در توجيه سخن خود كه گفته بود: «با حسادت چنين كردند» گفت: «ابليس به آدم
حسد ورزيد و ما فرزندان محسود او هستيم!»
شايد ابنعباس با اين سخن اشاره به سخن خداى متعال در سوره آلعمران آيه 33
و 34 دارد كه فرموده:«انّ اللّه اصطفى آدم و نوحا و آلابراهيم و آلعمران
على العالمين. ذريّة بعضها من بعض واللّه سميع عليم».
يعنى: «خداوند آدم و نوح و آلابراهيم و آلعمران را بر جهانيان برترى داد.
دودمانى كه برخى از برخى ديگر گرفته شدهاند و خداوند شنواى داناست». يعنى:
بنىهاشم از دودمان كسى هستند كه ابليس بدو حسد ورزيد چون برگزيده خدا بود
و اين خاندان پدران خود را الگوى خويش مىگيرد!
و در پايان، خشم خليفه فوران كرد و نتوانست سخنان ابنعباس را تحمل كند و
به او گفت: «هيهات! كه به خدا سوگند قلوب شما بنىهاشم از حسد و كينه و
نيرنگ رويگردان و تهى نگردد!» و ابن عباس در پاسخش گفت: «يااميرالمؤمنين
آهستهتر! دلهاى قومى را كه خدا رجس و پليدى را از آنان دور ساخته و پاك و
پاكيزهشان گردانيده، به حسد و نيرنگ توصيف مكن. زيرا دل رسولاللّه(ص) از
دلهاى بنىهاشم است!»
ما سخن سنگدلانه خليفه را وا مىگذاريم. ولى سخن ابنعباس اشاره به سخن
خداى متعال در سوره احزاب آيه 33 دارد كه فرموده:«انّما يريد اللّه ليذهب
عنكم الرّجس اهلالبيت و يطهّركم تطهيرا». يعنى: «خداوند فقط مىخواهد رجس
و پليدى را از شما اهلالبيت بزدايد و شما را پاك و پاكيزه گرداند» و چون
خليفه نتوانست برهان ابنعباس را پاسخ گويد به او گفت: «ابنعباس از من دو
شو!»
و چون ابنعباس دستورش را اطاعت كرد و خواست تا برخيزد، خليفه با او به
نرمى سخن گفت: و موضوع پايان خوشى گرفت و خلافت قريشى، با كراهت از استيلاى
بنىهاشم بر حكومت، استمرار يافت و اين از محاوره و گفتگوى ديگرى كه ميان
خليفه و ابنعباس، پس از مرگ فرماندار حمص، انجام شد آشكار مىگردد؛ آنجا
كه خليفه عمر ابنعباس را مورد خطاب قرار داد و گفت:
«ابنعباس! فرماندار حمص فوت كرد. او از نيكان بود و نيكاناند كند و من
اميدوار بودم كه تو از آنان باشى، ولى دلم دربارهات به چيزى گواهى مىدهد
كه از تو نديدهام، و اين مرا خسته كرده است. اكنون نظرت درباره فرماندارى
چيست؟»
ابن عباس گفت: «هرگز نمىپذيرم تا از آنچه در دل دارى آگاهم كنى!»
گفت: «براى چه مىخواهى؟»
گفت: «مىخواهم بدانم اگر چيزى است كه از وجود آن بر جان خود بيمناكم،
آنگونه كه بايد و تو از آن بيمناكى، بر خود بلرزم؛ و اگر از همانند آن برى
و منزه
بودم، در مىيابم كه اهل آن نيستم و فرماندارى آنجا را از تو مىپذيرم؛ و
من كمتر ديدهام كه تو چيزى را بخواهى و با سرعت انجامش ندهى!»
عمر گفت: «ابنعباس! من بيم آن دارم كه چون مرگم فرار سد و تو فرماندار
باشى بگوئى: «به سوى ما بيائيد» در حالى كه نيايد از غير شما بريده و به
سوى شما بيايند ... [153] »
ظاهر آن است كه اين گفتگو در اواخر حيات عمر انجام گرفته است. و نيز، در
آخرين ماه زندگانى عمر حادثهاى ديگر اتفاق افتاده كه بخارى با سند خود آن
را روايت كرده و گويد:
«ابنعباس گفت: «مردانى از مهاجران را قرائت و تفسير قرآن مىآموختم كه از
جمله آنها عبدالرحمانبن عوف بود. روزى در «منى» و در منزل او بودم و وى
نزد عمربن خطاب بود ـ و او آخرين حج خود را مىگزارد ـ كه ناگهان به سوى من
بازگشت و گفت: «اى كاش مردى را كه امروز نزد اميرالمؤمنين آمد مىديدى!» او
آمد و گفت: «يا اميرالمؤمنين! آيا مىدانى كه فلانى مىگويد: «اگر عمر
بميرد من با فلانى بيعت مىكنم؛ و به خدا سوگند بيعت با ابىبكر كارى
شتابزده و نابخردانه بود كه گذشت» و عمر خشمگين شد و گفت: «من امشب ـ
انشاءاللّه ـ در جمع مردم بر مىخيزم و آنها را از اين گروهى كه
مىخواهند امورشان را غصب نمايند برحذر مىدارم» عبدالرحمان گفت: «به او
گفتم: «يا اميرالمؤمنين! چنين مكن كه موسم حج مردمان فرومايه و غوغاسالار
را جمع مىكند و اينها كسانى هستند كه چون براى سخن برخيزى بيش از همه به
تو نزديك مىشوند و من بيم آن دارم كه برخيزى و سخن بگوئى هر بدانديش و
شايعه پراكنى آن را از تو بگيرد و به خوبى آن را نفهمد و در جاى خود قرارش
ندهد! پس، صبر كن تا به مدينه درآيى كه آنجا دار هجرت و سنت است و مخاطبانت
دانايان و اشراف مردمند و تو با تمكن و قدرت سخن مىگوئى و اهل علم سخنت را
مىگيرند و آن را در جاى خود قرار مىدهند!»
عمر گفت: «هان! به خدا سوگند كه ـ اگر خدا بخواهد ـ اولين سخنم در مدينه را
بدان اختصاص دهم».
ابنعباس گويد: «در پايان ذيحجّه وارد مدينه شديم و چون روز جمعه و نزديك
غروب شد با شتاب به مسجد رفتيم و من «سعيدبن زيدبن عمروبن نفيل» را يافتم و
زانو به زانوى او نشستم. ديرى نگذشت كه عمربن خطاب وارد شد و چون او را
ديدم به سعيد گفتم: «امشب سخنى مىگويد كه از ابتداى خلافتش تا به حال آن
را نگفته است» او سخنم را نپذيرفت و گفت: «تو چگونه اميدوارى آنچه را تا به
حال بر زبان نياورده بگويد؟» و عمر بر منبر نشست و چون اذان گويان ساكت
شدند برخاست و خداى را آنگونه كه بايد ستود و گفت:
«اما بعد، مرا با شما سخنى است كه گفتنش بر من لازم آمده، نمىدانم شايد
اين آخرين سخن پيش از مرگم باشد! پس، هركه آن را فهميد و دريافت تا آنجا كه
مىتواند به ديگرانش برساند، و هركه بيم آن دارد كه سخنم را خوب نفهمد
اجازه ندارد بر من دروغ ببندد. ـ تا آنجا كه گفت: ـ به من خبر رسيده كه
گويندهاى از شما مىگويد: «به خدا سوگند اگر عمر بميرد من با فلانى بيعت
مىكنم» مباد كسى فريب بخورد و بگويد: «بيعت با ابىبكر شتابزده بود و
گذشت» آرى، اينچنين بود ولى خداوند شرّش را دور ساخت و اكنون در ميان شما
كسى همچون ابوبكر،كه چشمها متوجه او باشد، وجو ندارد! حال اگر كسى بدون
مشورت مسلمانان با ديگرى بيعت كند، بيعت كننده و بيعت شونده خود را به كشتن
دادهاند! ـ تا آخر خطبه كه دوباره گفت: ـ پس، اگر كسى بدون مشورت مسلمانان
با كسى بيعت كند، بيعت كننده و بيعت شونده خود را به كشتن
دادهاند! [154] »
به نظر شما! كسى كه مىخواهند با او بيعت كنند كسيت؟ آن فلانى كه خشم خليفه
را بر انگيخت تا خطبه بخواند و در خطبهاش اين سخنان را بگويد چه كسى است؟
ابنابى الحديد شافعى اين معمّا را كشف كرده و گويد:
«آن مردى كه گفت: «اگر عمر بميرد با فلانى بيعت مىكنم» عماربن ياسر است كه
گفت: «اگر عمر بميرد با على بيعت مىكنم» و اين سخن، عمر را بر انگيخت تا
آن خطبه را بخواند! [155] »
نقد و بررسى اين خطبه
از اين سخن خليفه عمر دانسته مىشود كه او از آن مىترسيد كه پس از مرگش
زمام قدرت از كف قريش خارج شود و غير قريش از صحابه و تابعين با «امام على»
بيعت نمايند. بدينخاطر با روش ابتكارى خود راه آنان را بست و گفت: «هركس
بدون مشورت مسلمانان با ديگرى بيعت نمايد، بيعت كننده و بيعت شونده خود را
به كشتن دادهاند!» او اين سخن را در حالى مىگفت كه خودش بدون مشورت
مسلمانان ولىّامر آنان شده بود و دليل مشروعيت رهبرى خود را «وصيت» خليفه
ابىبكر مىدانست! و به هرحال ـ با چنين نقشهاى ـ زمام امور را توانمندانه
به دست گرفت. پس از آن در مدتى كوتاه، و به هنگامى كه ضربت خورد، فرمان داد
تا شش نفر از قريشيان گرد هم آيند و يك نفر از خود را براى خلافت انتخاب
كنند و كارگزينش خليفه را به عبدالرحمانبن عوف سپرد.
عبدالرحمان نيز، شرط بيعت را: «عمل به كتاب خدا و سنت رسول و سيره شيخين»
قرار داد كه عثمان آن را پذيرفت و امام على(ع) نپذيرفت؛ و آنها از پيش
مىدانستند كه امام على(ع) هرگز نمىپذيرد كه سيره ابىبكر و عمر را در
رديف كتاب خدا و سنت رسول قرار دهد. و چون به صفحات پيشين اين كتاب مراجعه
نمائيم در مىيابيم كه خليفه عمر پيش از اين «سعيدبن عاص اموى» را آگاه
كرده بود كه ولىّامر پس از او، خويشاوند سعيد است و اكنون پس از خليفه
عمر، «عثمانبن عفان اموى» خويشاوند سعيد به حكومت رسيد. چنانكه شايد از
بحثهاى پيش از آن نيز، به راز نهفته تعيين خليفه دست يابيم؛ آنجا كه ابوبكر
عثمان را به خلوت فرا خواند و گفت: «بنويس! اين وصيت ابوبكر به مسلمانان
است. اما بعد» و بيهوش شد و جمله ناتمام ماند و عثمان نوشت: «اما بعد، من
عمربن خطاب را جانشين خود بر شما قرار دادم» و چون به هوش آمد آنچه را كه
عثمان نوشته بود تأييد و امضا نمود چون با خواست او موافق بود.
خليفه بعد از عثمان:
يعقوبى روايت كند و گويد: «عثمان كه به شدت بيمار بود «حمرانبن ابان» را
فرا خواند تا حكم خليفه بعد از او را بنويسد و جاى نامش را خالى بگذارد.
سپس با دست خود نوشت: «عبدالرحمانبن عوف »و آن را بست و براى «امّ حبيبه»
دختر ابوسفيان فرستاد. حمران در راه آن بخواند و نزد عبدالرحمان آمد و
آگاهش نمود. عبدالرحمان به شدت خشمگين شد و گفت: «من او را آشكارا به حكومت
رسانيدم و او مرا پنهانى؟!» خبر پراكنده و در مدينه منتشر گرديد و
بنىاميّه را به خشم آورد. عثمان حمران را احضار كرد و يكصد ضربه
تازيانهاش نواخت و به بصره تبعيدش نمود؛ و اين باعث دشمنى ميان او و
عبدالرحمانبن عوف گرديد.
عبدالرحمان پس از آن، فرزندش را به نزد عثمان فرستاد و گفت به او بگو:
«به خدا سوگند من با تو بيعت كردم، حال آنكه واجد سه خصلتم كه با آنها از
تو برترم ... تا آخر خبر [156]
»
از اين روايت آشكار مىشود كه در جلسات سرّى چنان تصويب شده بود كه پس از
عثمان، عبدالرحمانبن عوف به حكومت برسد؛ ولى عبدالرحمان پيش از عثمان، در
سال 31 يا 32 ه و در اوج دشمنى با او وفات كرد
[157] .
همچنين اختلاف و دشمنى ميان بنىاميه «خاندان حاكم قريشى» و ديگر تيرههاى
قريش آغاز گرديد و «امالمؤمنين عايشه» به رهبرى خاندان خود و ديگر مخالفان
برخاست تا آنگاه كه جنازه خليفه عثمان، در خانه خود و با حضور مهاجران و
انصار، بر زمين افتاد [158] .
در اين هنگام مسلمانان از هر بيعتى رهايى يافتند و اختيار كار خود را به
دست خويش گرفتند و در حالى كه اصحاب رسولاللّه(ص) جلودار آنها بودند به
سوى «امام على(ع)» شتافتند تا با او بيعت كنند؛ و هنگامى كه امام على(ع) به
حكومت پرداخت، همه امتيازات قريش را كه در زمان خلفاى پيشين دريافت
مىكردند، الغاء نمود و ميان تيرههاى قريش و ديگر مسلمانان برابرى و
مساوات برقرار كرد، و عرب و غير عرب را در تقسيم بيتالمال و شئونات
اجتماعى، يكسان داشت، و قريش پس از چهار ماه كه از حكومتش گذشت، هوادارن
خود را بسيج كردند و «جنگ جمل» را براه انداختند؛ جنگى كه «مروانِ» خونخواه
عثمان با «طلحه و زبيرِ» زمينهساز قتل او، در يك صف قرار گرفتند و رهبرى
آن را به «امالمؤمنين عايشه» فتوا دهنده به قتل عثمان سپردند! و پس از آن
نيز، «جنگ صفين» را بر عليه آن حضرت براه انداختند!
اين دو جنگ به نام خونخواهى عثمان بر ضد آن حضرت برپا شد و قريش با اين
كار، درك و ديد مسلمانان خارج مدينه را مشوّش نمود. پس از جنگ صفين و تحكيم
حكمين[= عمرو عاص و ابوموسى اشعرى]نيز، امام على(ع) به جنگ خوارج نهروان
كشيده شد! و بدينخاطر بود كه امام(ع) بارها از ظلم و ستم قريش شكوه مىكرد
و در نوبتى به برادرش عقيل نوشت:
«قريش را رها كن كه در گمراهى پاى فشارند و در دشمنى جولان دهند و چموشانه
سركشى نمايند! آنها براى جنگ با من چنان يكدل شدند، كه پيش از من براى جنگ
با رسولاللّه(ص) يكدل شده بودند! پس، كيفر كار قريش با كيفردهندگان باد،
كه رَحِم و پيوند خويشاوندى مرا قطع كردند و ...»
و نيز، درباره مشاجرهاى كه بين آن حضرت و يكى از آنها پيش آمده، گويد:
«گويندهاى گفت: «تو براى رسيدن به حكومت بسيار حريص و آزمندى!»
گفتم: «بلكه به خدا سوگند شما حريصتر و دورتريد، و من گزيدهتر و
نزديكتر! من تنها حق خود را مىطلبم، و شما ميان من و آن فاصله مىشويد و
با من ستيز مىكنيد!» و چون با اين برهان در جمع حاضران او را كوبيدم، چنان
به خشم آمد كه نمىدانست چه پاسخم گويد!
پروردگارا من در برابر قريش و ياران قريش، از تو يارى مىجويم، كه آنها
رَحِم و پيوند خويشاوندىام را قطع كردند و منزلت والايم را كوچك شمردند، و
براى آنچه حقم بود در ستيز با من يكدل شدند و سپس گفتند: «حق آن است كه تو
حكومت را بگيرى، و حق آن است كه تو آن را رها كنى!!
[159] »
و در خطبه ديگرى مىفرمايد: «پروردگارا من در برابر قريش از تو مدد
مىجويم، كه آنها رحم و پيوند خويشاوندىام را قطع كردند، و حقّم را تباه
ساختند، و در آنچه از ديگران سزاوارتر بودم به ستيز با من يكدل شدند، و
گفتند: «حق آن است كه حكومت را بگيرى، و حق آن است كه رهايش كنى! پس يا با
اندوه بساز و يا از تأسّف بمير!»
و چون ديدم هوادار و مدافع و ياورى جز اهلبيتم ندارم، و كشته شدن آنها را
به مصلحت ندانستم بناچار با خار در چشم و استخوان در گلو و خشم تلختر از
حنظل و دل خونبار شكيبائى ورزيدم!
[160] »
و سرانجام، «امام(ع)» به دست يكى از «خوارج» در محراب مسجد كوفه به شهادت
رسيد و پس از شهادت امام على(ع) در سال چهلم هجرى، «معاويه» بر حكومت چيره
شد و آن سال را «عامالجماعة»[= سال همبستگى]ناميدند، كه در حقيقت «سال
همبستگى قريش» بود. حكومت معاويه نيز بيست سال ادامه يافت و او در سال 60
هجرى وفات كرد.
* * *
اينها بخشى از آثار كراهت و ناخشنودى قريش از حكومت امام على(ع) بود. از
آثار ديگر اين ناخشنودى «جلوگيرى از انتشار حديث رسولخدا(ص) بود» كه در
بحث آينده يادآور مىشويم.
جلوگيرى از نوشتن سخن پيامبر(ص)
عبداللّهبن عمر و عاص روايت كند و گويد: «من هرچه از رسولخدا(ص) مىشنيدم
مىنوشتم، كه قريش مرا بازداشتند و گفتند: «هرچه از رسولخدا مىشنوى
مىنويسى، در حالى كه پيامبر بشر است و در حال خشم و خشنودى سخن مىگويد!»
بدين خاطر از نوشتن خوددارى كردم و موضوع را با رسولخدا(ص) در ميان نهادم
كه آن حضرت با انگشت به دهان خود اشاره كرد
و فرمود: «بنويس! سوگند به آنكه جانم به دست اوست، از اين دهان جز حق برون
نيايد [161] »
قريش در بيان علّت نهى خود از نوشتن سخنان پيامبر(ص)، تصريح كردهاند كه
سخن آن حضرت ممكن است در حال خشم و خشنودى از افراد باشد، كه در مورد اول،
سخنان رسولخدا درباره بدكارىهاى قريش باقى خواهد ماند؛ چون مىدانيم كه
پيامبر(ص) درباره سركشان قريش و تفسير آياتى كه آنها را مورد نكوهش قرار
داده، سخنان بسيارى دارد! در مورد دوم نيز، نصّ صريح سخن پيامبر موجب تأييد
و حقانيت كسى مىشود كه آنها به پخش آن درباره او رضايت ندهند! و بدين خاطر
بود كه از نوشتن، «وصيت رسولخدا(ص)» نيز جلوگيرى كردند و آنگاه كه فرمود:
«بيائيد تا براى شما كتاب و نوشتهاى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد»، عمر
گفت: «درد بر پيامبر چيره شده، و كتاب خدا نزد شماست و كتاب خدا ما را
بسنده است!»
و گفتند: «او را چه مىشود! آيا هذيان گفت؟»
[162] اين منع و آن نهى، بدان خاطر بود كه قريش از نصّ رسولخدا(ص)،
درباره كسى كه ولايتش را خوش نداشتند، بيمناك بودند. چون جمع نبوت و خلافت
را در خاندان آنها روا نمىديدند! و بدين خاطر نيز، خليفه عمر در زمان
خلافتش از نوشتن حديث رسولخدا(ص) ممانعت كرد و نوشتههاى حديثى صحابه را
سوزانيد، و اين منع[به جز دوران خلافت امام على(ع)]تا عصر خليفه اموى
«عمربن عبدالعزيز» نافذ و باقى بود.
[163] پس از خلفاى چهارگانه نيز، چنان شد كه مىآيد:
[121] ـ صحيح مسلم با شرح نووى، كتاب
الوصية، ج 11 ص 89 . صحيح بخارى، كتاب المغازى باب مرض النبى، ج 3 ص 65 و
كتاب الوصية باب الوصايا، فتح البارى، ج 6 ص 291 ، مسند احمد، ج 6 ص 32.
[122] ـ طبقات ابنسعد، چاپ بيروت، ج
2 ص 232 . بخارى نيز در صحيح خود، ج 3 ص 63 گويد: «ابنعباس گفت: آيا
مىدانى آن مرد ديگرى كه عايشه نام نبرد كيست؟ گفتم: نه، ابنعباس گفت: او
علىبن ابىطالب بود» بخارى سخن ابنعباس را كه گفت: «جان عايشه از بيان
هرگونه فضيلتى براى او ناخرسند است» از اين حديث حذف كرده است.
[123] ـ مسند احمد، ج 6 ص 113 .
[124] ـ صحيح مسلم، كتاب صلاة
المسافرين، حديث 263 . صحيح بخارى، كتاب التوحيد، ج 4 ص 182.
[125] ـ توحيد صدوق، چاپ تهران 1387
هـ ، ص 94 حديث 11 . تفسير مجمع البيان طبرسى ت 568 هـ چاپ صيدا 1333 ـ
1356 هـ ، ج 10 ص 576 ، و تفسير برهان بحرانى (ت 1107 يا 1109) چاپ سوم قم
1394 هـ ، ج 4 ص 521 .
و عمرانبن حصين ابونجيد خزاعى، در سال فتح خيبر اسلام آورد و عمر او را
براى آموزش دين به مردم بصره بدانجا فرستاد. او از فضلاى صحابه و مستجاب
الدعوه بود و در سال 52 هجرى در بصره وفات كرد. شرح حالش در اسد الغابه، ج
4 ص 137 ـ 138 ، آمده است.
[126] ـ مقاتل الطالبيين، چاپ قاهره،
1368 هـ ، ص 43 .
[127] ـ تاريخ طبرى، چاپ اروپا، ج 1 ص
3466 . تاريخ ابناثير، چاپ اروپا، ج 3 ص 331 ، و چاپ اول، ج 3 ص 157 .
طبقات ابنسعد، ج 3 ص 27 ، و مقاتل الطالبيين، ص 42 .
[128] ـ مقاتل الطالبيين، ص 42 .
[129] ـ صحيح بخارى، كتاب الوصايا، ج
2 ص 84 ، و كتاب المغازى، ج 3 ص 63 . صحيح مسلم، كتاب الوصية، باب 1 . سنن
ابنماجه، كتاب الجنائز، باب 64 . مسند احمد، ج 2 ص 32 ، 64 و 77 ، و تاريخ
طبرى، ج 1 ص 1814 .
[130] ـ اين پنج حديث را از طبقات
ابنسعد، چاپ اروپا، ج 2 قسمت دوم ص 51 ، آورديم.
[131] ـ مستدرك حاكم، ج 3 ص 138 ،
گويد: اين حديث صحيح الاسناد است ولى بخارى و مسلم آن را روايت نكردهاند.
ذهبى نيز در تلخيص مستدرك به صحت آن اعتراف كرده است. شرح حال امام علىع از
تاريخ ابنعساكر، ج 3 ص 14 ـ 17 به طرق متعدد. مصنف ابنابى شبيه، ج 6 ص
348 . مجمعالزوائد، ج 9 ص 112 . كنز العمال كتاب الفضائل، فضائل علىبن
ابىطالب، حديث 374، ج 15 ص 128، و تذكرة خواص الامة، باب حديث النجوى و
الوصية از كتاب فضائل احمدبن حنبل.
[132] ـ كنز العمال، چاپ اول، ج 6 ص
392 . تاريخ ابناثير، ج 7 ص 359 ، و شرح حال امام علىع از تاريخ
ابنعساكر، چاپ بيروت 1395 هـ ، ج 2 ص 482 .
[133] ـ نهج البلاغه، خطبه 202 .
[134] ـ همان، خطبه 197 .
[135] ـ سنن ابنماجه، كتاب الأدب،
حديث 3708 ، و مسند احمد ج1 ص 80 .
[136] ـ مسند احمد، ج1 ص85 و 107 .
مشروح آن در باب «مصادر شريعت اسلامى در مكتب اهلالبيتع مىآيد».
[137] ـ هر دو روايت در شرح حال امام
علىع از تاريخ ابنعساكر ج 2 ص 310 و 311 ، آمده است. و نيز در تاريخ
ابنكثير، ج 7 ص 356 . و در شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد چاپ اول مصر،
ج2 ص78 روايتى است كه فشرده آن چنين است: «عايشه وارد شد و ديد كه آن دو در
حال نجوا هستند، گفت: «اى على! سهم من تنها يك روز از نه روز است، اى پسر
ابىطالب! آيا مرا به حال خود نمىگذارى؟!»
[138] ـ محتواى اين حديث را حديث
امّسلمه و غير او تاييد مىكند.
[139] ـ شرح حال امام على از تاريخ
ابن عساكر، ج 3 ص 15 .
[140] ـ همان.
[141] ـ مصادر اين روايت در بحث
«سقيفه» همين كتاب گذشت.
[142] ـ مشروح موضعگيرى عايشه در
برابر عثمان را در كتاب «نقش عايشه در تاريخ اسلام» بحث: همراه با معاويه،
آماده و فهرستى از آن وقايع را بر آن افزودهايم.
[143] ـ تاريخ ابناثير، حوادث سال 56
ه ، ج 3 ص 199 .
[144] ـ صحيح بخارى، باب: و الذى قال
لوالديه از تفسير سوره احقاف ج 3 ص 126 .
[145] ـ فتح البارى، ج 10 ص 197 ـ 198
. مشروح داستان را ابوالفرج در اغانى، ج 16 ص 90 ـ 91 ، آورده است. و نيز
مراجعه كنيد: استيعاب، شرح حال حكمبن ابىالعاص، واسدالغابه و اصابه. و
نيز، مستدرك حاكم، ج 4 ص 481 ، تاريخ ابن كثير، ج 8 ص 98 . الاجابه بخش
استدراك عايشه بر صحابه، و شرح حال عبدالرحمانبن ابىبكر در تاريخ ابن
عساكر.
[146] ـ مراجعه كنيد: استيعاب، ج 2 ص
393 . اسدالغابه، ج 3 ص 306 ، اصابه، ج 2 ص 400 ، شرح حال عبدالرحمانبن
ابىبكر. شذرات الذهب، ذكر حوادث سال 53 ه ، و نزديك به آن در مستدرك حاكم،
ج 3 ص 476 .
[147] ـ در معجمالبلدان گويد: «حبشى
كوهى است در پايين مكه و در شش ميلى آن كه مرگ ناگهانى عبدالرحمانبن
ابىبكر در آنجا اتفاق افتاد و جنازه او بر دوش مردان به مكه حمل گرديد و
عايشه از مدينه وارد شد و بر سر قبر او رفت و بدين اشعار تمثل جست: و كنّا
كندمانى ... ».
[148] ـ مراجعه كنيد: استيعاب در
حاشيه اصابه، ج 2 ص 393 ، شرح حال عبدالرحمانبن ابىبكر.
[149] ـ مستدرك حاكم، ج 3 ص 476 ، و
تلخيص آن از ذهبى.
[150] ـ مراجعه كنيد: نقش عايشه در
تاريخ اسلام، بخش: همراه با معاويه.
[151] ـ سوره محمدص آيه 9 . معناى حبط
اعمال را در كتاب «عقايد اسلام در قرآن كريم» مبحث پاداش و كيفر اعمال
مشروحا بيان داشتهايم.
[152] ـ تاريخ طبرى، ذكر سيره عمر،
حوادث سال 23 هجرى، چاپ اول مصر، ج 5 ص 30 ـ 32 ، و چاپ اروپا، ج 1 ص 2768
ـ 2772 . روايت دوم در تاريخ ابناثير، ج 3 ص 24 ـ 25 نيز آمده است.
[153] ـ مروج الذهب مسعودى، ج 2 ص 321
ـ 322 .
[154] ـ صحيح بخارى، كتاب الحدود، ج 4
ص 119 ـ 120 ، پيش از اين نيز بخشى از اين خطبه را كه مورد نياز بود
آورديم.
[155] ـ شرح خطبه 26 نهج البلاغه از
ابنابى الحديد.
[156] ـ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 169 .
[157] ـ مراجعه كنيد: الأوائل،
ابىهلال عسكرى، چاپ بيروت 1407 ه ، ص 129 ، و شرح نهجالبلاغه ابنابى
الحديد تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، ج 1 ص 169 .
[158] ـ مراجعه كنيد: نقش عايشه در
تاريخ اسلام، بخش: همراه با عثمان.
[159] ـ شرح نهجالبلاغه محمد عبده،
خطبه 167 ، و نهجالبلاغه، صبحى صالح، خطبه 172 .
[160] ـ همان، خطبه 212 ، و صبحى صالح
217 .
[161] ـ سنن دارمى، ج 1 ص 125 . سنن
ابوداود، ج 2 ص 26 ، باب كتابة العلم. مسند احمد، ج 2 ص 162 ، 192 ، 7 ، 2
و 215 . مستدوك حاكم، ج 1 ص 105 ـ 106 ، و جامع بيان العلم ابن عبدالبرّ، ج
1 ص 85 .
[162] ـ صحيح بخارى، كتاب العلم، ج 1
ص 22 ـ 23 و كتاب الجهاد، ج 2 120 . صحيح مسلم، كتاب الوصية. ساير مصادر
اين حديث در كتاب «عبداللّهبن سبا» ج 1 ص 98 ـ 102 آمده است.
[163] ـ و نيز، امور ديگرى كه آن را
در جلد دوم همين كتاب، فصل: «منع از نوشتن حديث در زمانخلفا» آوردهايم.