معالم‏المدرستين
جلد دوم

مرحوم علامه سيد مرتضى عسكرى

- ۴ -


<"800"> سياست قريش در زمان معاويه

ابن ابى‏حديد در شرح نهج‏البلاغه از «جاحظ» روايت كند كه گفت:
«معاويه به مردم عراق و شام و ديگر بلاد فرمان داد تا على(ع) را سبّ و دشنام گويند و از او برائت و بيزارى جويند! و اين جزئى از خطبه‏هاى منابر اسلامى شد و سنّت دوران بنى‏اميّه گرديد تا آنگاه كه «عمربن عبدالعزيز» به پا خاست و آنرا برانداخت.»
گويد: «معاويه در پايان خطبه نماز جمعه مى‏گفت: «پروردگارا، ابوتراب حرمت دينت را شكست و از راهت بازداشت. پس، او را به لعنت وخيم و عذاب اليم دچار بفرما!» و آن را بخشنامه كرد و به سراسر بلاد اسلامى فرستاد؛ و اين كلمات ـ تا زمان عمربن عبدالعزيز ـ در منابر بازگو مى‏شد!» [164]
و طبرى روايت كند و گويد: «معاويه «مغيره‏بن شعبه» را در سال 41 ه فرماندار كوفه كرد و چون حكمش را نوشت، او را خواست و گفت: «سفارش‏هاى بسيارى برايت داشتم كه چون به درايتت اعتماد دارم، از آنها مى‏گذرم؛ ولى از يك سفارش به تو نگذرم و آن اينكه: «بدگوئى و دشنام و ذمّ على را رها مكن. و نيز، ترحّم و استغفار بر عثمان را. از اصحاب على عيبجوئى كن و آنها را دور كن، و بر اصحاب عثمان ببخش و آنها را نزديك ساز!» و مغيره به او گفت: «من آزمون‏ها داده و تجربه‏ها آموختم و پيش از تو براى ديگرى كار كرده و مذمّتم ننمود. تو نيز بزودى آزمايش كرده و تشكر يا مذمت‏خواهى نمود!» معاويه گفت:
«بلكه تشكر مى‏كنيم ان‏شاءاللّه‏! [165] »
و ابن ابى‏الحديد از «مدائنى» روايت كند و گويد: «معاويه پس از «عام الجماعه» به همه فرماندارانش بخشنامه كرد كه: «من امان و حمايت خود را از كسى كه چيزى در فضل ابوتراب و اهل‏بيتش روايت كند، برداشتم!...» و مردم كوفه در اين دوران به شدت مبتلا بودند [166] »
و گويد: «معاويه به همه كارگزارانش نوشت كه: «شهادت هيچ يك از شيعيان على و اهل‏بيتش را نپذيرند!» و نيز نوشت: «شيعيان و دوستداران و پيروان عثمان و راويان فضائل و مناقبش را مورد توجه قرار دهيد و به مجالس آنها برويد و آنها را به خود نزديك و اكرامشان نمائيد، و هريك از آنان هرچه روايت كرد آن را با ذكر نام و نام پدر و عشيره‏اش براى من بفرستيد [167] »
فرمان معاويه انجام شد و فضائل عثمان فزونى گرفت، چون معاويه براى آنها جايزه و كساء و عطاء مى‏فرستاد و املاكشان مى‏بخشيد و عرب و غير عرب را برخوردار مى‏كرد. و اين روش در همه شهرها گسترش يافت و به مسابقه دنياخواهى بدل گرديد و چنان شد كه هر رانده شده اجتماعى كه نزد كارگزاران معاويه مى‏آمد و فضيلت و منقبتى درباره عثمان روايت مى‏كرد، نامش را مى‏نوشتند و مقرّبش مى‏كردند و شفاعتش مى‏نمودند. اين كار مدّتها ادامه يافت تا آنگاه كه به كارگزارانش نوشت: «حديث فضائل عثمان پرشمار شده و در همه بلاد و شهرها و نواحى منتشر گرديده است. اكنون كه نامه مرا دريافت مى‏كنيد، مردم را به روايت فضائل صحابه و خلفاى پيشين فرا بخوانيد، و هر خبرى را كه يكى از مسلمانان در ذمّ ابوتراب روايت مى‏كند، نقيض و مخالف آن را درباره
صحابه روايت كنيد و نزد من بفرستيد، كه اين كار نزد من محبوب‏تر و چشمم بدان روشن‏تر است، و در كوبيدن برهان ابوتراب و شيعيانش كارآمدتر و از فضائل و مناقب عثمان بر آنان دشوارتر است!»
نامه معاويه براى مردم خوانده شد و اخبار ساختگى و بى‏ريشه در مناقب صحابه فزونى گرفت و مردم به روايت موضوعاتى از اين دست پرداختند؛ تا آنجا كه اين روايات موضوع منابر اسلامى قرار گرفت و مبناى دروس مكتبخانه‏ها گرديد و ذهن كودكان و نوجوانان از آنها انباشته شد و همچون قرآن به روايت و آموزش آن پرداختند و حتى دختران و زنان و خدم و حشم خود را نيز از آن بى‏نصيب نگذاشتند و بعد، بر اساس آن پرورش يافتند و بر مبناى آن تا آنگاه كه خدا خواست درنگ كردند! و بدين خاطر احاديث ساختگى پرشمار و تهمت‏هاى پراكنده غالب آمد و فقها و قضات و واليان را به دنبال خود كشيد ... [168] »
و ابن عرفه معروف به «نفطويه» از بزرگان و اعلام محدثان در تاريخ خود موضوعى روايت كرده كه با آنچه گذشت تناسب دارد. او گويد: «بيشتر احاديث ساختگى فضائل صحابه در ايام بنى‏اميه و براى تقرّب به آنها جعل گرديده است ؛ بدين گمان كه بنى‏هاشم را با اين احاديث خوار و خشمگين سازند! [169] »
و نيز ابن ابى‏الحديد از «ابوجعفر اسكافى» روايت كند و گويد: «معاويه گروهى از صحابه و عده‏اى از تابعين را بر آن داشت تا درباره على(ع) به روايت
اخبار قبيح و زشتى بپردازند كه موجب طعن و بيزارى از او گردد، و براى اين كار پاداش چشمگير و دلفريبى قرار داده بود» [170]
گويد: «و يكى از رواياتى كه در راستاى اين هدف جعل گرديده، حديثى است كه بخارى و مسلم آن را با سند متصل به «عمرو بن‏عاص»آورده‏اند كه گفت: «شنيدم كه رسول‏خدا(ص) آشكارا و بدون پرده‏پوشى مى‏فرمود: «آل ابى‏طالب اوليا و دوستان من نيستند؛ دوست و ولىّ من تنها خدا و صالح مؤمنين‏اند [171] »
بخارى آن را به طريق ديگرى نيز از او روايت كرده كه در دنباله آن آمده است: «ولى آنها حق خويشاوندى دارند كه من آن را پاس مى‏دارم [172] »
اين روايت ابن ابى‏الحديد از صحيح بخارى است كه در چاپ‏هاى اخير عبارتِ: «آل ابى‏طالب» به «آل ابى‏فلان» تبديل شده است.
و طبرى روايت كند كه: «مغيره‏بن شعبه هفت سال و چند ماه حاكم كوفه بود و در اين مدت هرگز از دشنام و بدگوئى على، و عيبجوئى و لعن بر قاتلان عثمان و رحمت و استغفار و تزكيه او و يارانش كوتاه نيامد. جز آنكه و زيركى و مدارا مى‏نمود و گاهى شدت عمل و زمانى نرمى به خرج مى‏داد [173] »
و نيز، گويد: «مغيره‏بن شعبه به «صعصعه‏بن صوحان عبدى» گفت:
«برحذر باش كه خبر بدگوئى تو از عثمان به گوش من نرسد، و بپرهيز كه آشكارا از فضل على سخن نگوئى. زيرا تو هرچه از فضل على بگوئى من از آن بى‏خبر نيستم، بلكه از تو بدان آگاه‏ترم، ولى اكنون اين حاكم[= معاويه]غالب آمده و ما را مجبور ساخته تا عيب اورا براى مردم بيان داريم و ما بسيارى از آنچه را كه بدان مأموريم انجام نمى‏دهيم و تنها آن را كه ناچاريم براى حفظ جان خود با تقيّه بيان مى‏داريم! پس، اگر از فضل على سخن مى‏گوئى، آن را ميان خود و يارانت در منازل خويش پنهانى بيان دار؛ امّا در مسجد و آشكارا، خليفه آن را از ما تحمل نمى‏كند و عذر ما را درباره آن نمى‏پذيرد! ... [174] »
و يعقوبى گويد: «حجربن عدى كندى و عمروبن حمق خزاعى و ديگر ياران و شيعيان على‏بن ابى‏طالب هرگاه مى‏شنيدند كه مغيره و ديگر ياران معاويه على را بر فراز منبر لعن مى‏كنند، بر مى‏خاستند و به سخن مى‏پرداختند و لعنت را به خود آنها باز مى‏گردانيدند. [175] » زيادبن ابيه كه به كوفه آمد رئيس نظميه را مأمور آنان ساخت و گروهى از آنها را دستگير و به قتل رسانيد. عمروبن حمق با عده‏اى به موصل گريختند و زياد، حجربن عدى و سيزده نفر از يارانش را نزد معاويه فرستاد و درباره آنها نوشت: «اينها بر خلاف عامه مردم با لعن ابى‏تراب مخالفت كرده و واليان را سرزنش مى‏نمايند و با اين كار از طاعت برون شده‏اند!» و گروهى را واداشت تا بر آن گواهى دهند؛ و چون به «مرج عذرا» چند ميلى دمشق رسيدند، معاويه فرمان داد تا در آنجا نگاهشان دارند و سپس كسانى را فرستاد تا ايشان را گردن بزنند. شش نفر از آنها مورد شفاعت اطرافيان معاويه قرار گرفتند و او آنها را رها كرد و دستور داد تا برائت از على و لعن او را بر سايرين عرضه بدارند و بدانهاگفتند: «اگر بپذيريد شما را رها مى‏كنيم و اگر سر باز زنيد شما را
مى‏كشيم! پس، از على برائت جوئيد تا آزادتان نمائيم!» گفتند: «پروردگارا ما هرگز چنين نخواهيم كرد!»
خلاصه، گورهاى آنها را كندند و كفنهايشان را آماده نمودند. آنها نيز تمام شب را به نماز برخاستند و چون صبح شد برائت از على را بدانان پيشنهاد كردند و آنها گفتند: «او را دوست داريم و از هركه از او تبرّى جويد بيزاريم!» لذا هريك از مأموران يكى از آنها را براى كشتن برگزيد و حجر گفت: «مرا واگذاريد تا وضو بسازم و نماز بگذارم» و چون نمازش را پايان برد او را كشتند و شروع به كشتن ديگران نمودند تا عدد كشته‏ها با حجر به شش نفر رسيد كه عبدالرحمان‏بن حسان عنزى و كريم‏بن عفيف خثعمى گفتند: «ما را نزد اميرالمؤمنين بفرستيد تا آنچه را كه درباره اين مرد مى‏گويد بگوئيم!» آنها را نزد معاويه فرستادند و چون بر او وارد شدند معاويه به خثعمى گفت: «درباره على چه مى‏گوئى؟» گفت: «هرچه تو بگوئى!» معاويه گفت: «من از دين على بيزارى مى‏جويم» او سكوت كرد و پسرعمويش از معاويه خواست كه او را به وى ببخشد. معاويه نيز يك ماه زندانش نمود و بعد رهايش ساخت تا به كوفه برود. امّا عنزى! معاويه به او گفت: «اى هم‏پيمان ربيعه! تو درباره على چه مى‏گوئى؟» گفت: «شهادت مى‏دهم كه او از كسانى است كه خدا را بسيار ياد مى‏كنند و از آمران به حق و قائمان به قسط و عفو كنندگان از مردم است» معاويه گفت: «درباره عثمان چه مى‏گوئى؟» گفت: «او نخستين كسى بود كه باب ستم را گشود و درهاى حق را بست» معاويه گفت: «خود را به كشتن دادى!» گفت: «بلكه تو را به كشتن دادم!»
معاويه او را نزد زياد فرستاد و به او نوشت: «امّا بعد، اين عنزى بدترين كسى است كه نزد من فرستادى، او را آنگونه كه سزاوار آن است كيفر نما و به بدترين نوع كشتن بكش!» و چون به نزد زيادش آوردند، زياد او را به «قسّ الناطف»
فرستاد تا زنده زنده دفنش كردند!! [176]
از ديگر داستانهاى «زيادبن ابيه» در اين‏باره، موضوعى است كه ميان او و «صيفى‏بن فسيل» روى داد. زياد فرمان داد تا او را به نزدش آورند و به او گفت: «اى دشمن خدا! درباره ابوتراب چه مى‏گوئى؟» گفت: «ابوتراب را نمى‏شناسم!» زياد گفت: «تو خيلى خوب او را مى‏شناسى!» گفت: «او را نمى‏شناسم» زياد گفت: «تو على‏بن ابى‏طالب را نمى‏شناسى؟» گفت: «چرا» گفت: «همان است» و پس از سخنانى كه ميانشان گذشت گفت: «بهترين سخنى كه درباره بنده‏اى از بندگان خدا دارم درباره اميرالمؤمنين مى‏گويم» زياد گفت: «گردنش را با عصا آنقدر بكوبيد تا نقش زمين گردد» و او را زدند تا نقش زمين شد. سپس گفت: «رهايش كنيد» و چون رهايش كردند به او گفت: «بيشتر بگو! درباره على چه مى‏گوئى؟» گفت: «به خدا سوگند اگر با تيغ‏ها و دشنه‏ها شيارم بزنيد جز آنچه از من شنيدى نگويم!»
زياد گفت: «يا او را لعنت مى‏كنى يا گردنت را مى‏زنم!» گفت: «پس، به خدا سوگند پيش از گفتنش گردنم را مى‏زنى و من سعادتمند و تو بدبخت مى‏گردى!»
زياد گفت: «گردنش را ببنديد و در غل و زنجيرش كنيد و به زندانش افكنيد» و چندى بعد با حُجربن عدى به قتل رسيد [177] .
و نيز، درباره دو تن از مردان حضرمى [178] به معاويه نوشت: «اين دو بر دين و رأى على هستند» و معاويه پاسخش داد: «هركس بر دين و رأى على است، او را بكش و مُثله كن و اين دو را نيز بر درب خانه خودشان در كوفه به صليب
بكش! [179] »
و پايان حيات زياد را مسعودى و ابن‏عساكر چنين روايت كنند كه:
«زياد مردم كوفه را فرا خواند و مسجد و ميدان و قصر را از آنان انباشت تا برائت و بيزارى از على را بدانان عرضه بدارد و هركه نپذيرفت در معرض تيغش قرار دهند كه در همان حال دچار طاعون گرديد و مردم رهائى يافتند! [180] »
و از جمله كسانى كه در اين معركه آواره و به قتل رسيد «عمروبن حمق خزاعى» بود كه به بيايانها گريخت و به جستجويش پرداختند تا او را يافتند و سرش را جدا كردند و به نزد معاويه بردند و او دستور داد تا در بازارش بياويزند و سپس آن را به نزد همسرش ـ كه به خاطر او زندانش كرده بود ـ فرستاد و آن را به دامنش افكندند! [181]
اين سياست همه بلاد اسلامى را فرا گرفت و ديگر فرمانداران معاويه مانند: «بُسربن ارطاة» در فرماندارى بصره، و «ابن‏شهاب» در فرماندارى رى آن را پيروى و به اجرا در آوردند و آنان را در اين‏باره داستانهاست كه مورخان آنها را يادآور شده‏اند. [182] اين روش سپس سياست فرهنگى عقيدتى بنى‏اميه گرديد و على‏بن ابى‏طالب بر منابر شرق و غرب جهان اسلام مورد لعن و دشنام قرار مى‏گرفت مگر در سيستان كه تنها يك‏بار بر منبر آنجا لعن شد و مردم آن را از بنى‏اميه نپذيرفتند و در بيعت خود شرط كردند كه هيچ‏كس بر منبر آنها لعن نشود، حال آنكه امام(ع) بر منبر مكه و مدينه لعن مى‏شد! [183]
آرى، آنها امام على(ع) را در حضور اهل‏بيت آنحضرت نيز لعن مى‏كردند و اين موضوع داستانهاى بسيار دارد كه ما تنها به ذكر يكى از آنها بسنده مى‏كنيم. ابن‏حجر در كتاب تطهيراللسان گويد:
«عمروبن عاص بر فراز منبر رفت و على را لعن كرد و بعد، مغيره‏بن شعبه همانند آن را انجام داد. پس از آن به حسن(ع) گفتند: بر فراز منبر برو و پاسخ آنها را بده. آنحضرت نپذيرفت مگر آنكه آنها بپذيرند كه اگر حقى گفت تصديقش نمايند و اگر باطلى گفت تكذيبش كنند. آنها پذيرفتند و او بر منبر رفت و سپاس و ثناى خدا را به جاى آورد و سپس گفت: «اى عمرو! تو را به خدا سوگند مى‏دهم! اى مغيره! آيا مى‏دانيد كه رسول‏خدا(ص) آن رونده و آن كشاننده را كه يكى از آنها فلانى بود لعنت فرمود؟ گفتند: آرى. سپس فرمود: اى معاويه! و اى مغيره! آيا ندانستيد كه پيامبر(ص) عمرو را به هر زبانى كه سخن گفته يك‏بار لعنت فرموده؟ گفتند: خدايا آرى ... [184] »
و چون مردم براى شنيدن سخنان ناپسند آنها نمى‏نشستند، با سنت مخالفت كرده و خطبه‏هاى نماز عيد را جلو انداختند. ابن‏حزم در محلّى گويد:
«بنى‏اميه تقديم خطبه بر نماز[عيد]را بدعت گزاردند و عذرشان اين بود كه مردم پس از نماز آنها را ترك مى‏كنند و براى خطبه‏ها نمى‏نشينند، و اين بدان‏خاطر بود كه آنها على‏بن ابى‏طالب را لعنت مى‏كردند و مسلمانان از آن گريزان بودند و اين حق آنها بود [185] »
و يعقوبى گويد: «معاويه در سال 44 هجرى در مسجد، مقصوره و جايگاه ويژه قرار داد و منبرها را در عيد فطر و قربان به مصلّى برد و خطبه‏ها را پيش از
اداى نماز عيد ايراد كرد و اين بدان‏خاطر بود كه مردم پس از نماز متفرق مى‏شدند تا لعن بر على را نشنوند و معاويه خطبه را پيش انداخت؛ و فدك را به مروان‏بن حكم بخشيد تا اهل‏بيت رسول‏اللّه‏(ص) را با آن به خشم آورد! [186] »
و در صحيح بخارى و صحيح مسلم و ديگر كتب از «ابوسعيد خدرى» روايت كنند كه گفت:
«در روز عيد فطر يا قربان با امير مدينه مروان بيرون رفتيم و چون به مصلّى رسيديم ديدم كثيربن صلت منبرى برپا داشته و چون مروان ـ پيش از اداى نماز ـ خواست تا از آن بالا رود، جامه‏اش را گرفتم و او نيز مرا گرفت و بالا رفت و پيش از نماز به اداى خطبه پرداخت و من به او گفتم: «به خدا سوگند تغيير داديد!» و او گفت: «اى اباسعيد! گذشت آنچه كه مى‏دانى!» گفتم: «به خدا سوگند آنچه كه مى‏دانم بهتر از آنى است كه نمى‏دانم» و او گفت: «مردم پس از نماز نمى‏نشينند و من بدين‏خاطر آن را جلو انداختم! [187] » آنها بدين مقدار بسنده نمى‏كردند، بلكه صحابه را نيز بدان فرمان مى‏دادند. چنانكه در صحيح مسلم و غير آن از «سهل‏بن سعد» روايت كنند كه گفت:
«مردى از آل مروان امير مدينه شد و سهل‏بن سعد را فرا خواند و به او دستور داد تا على را دشنام گويد. سهل نپذيرفت و امير به او گفت: اكنون كه نمى‏پذيرى پس بگو: «لعنت خدا بر ابوتراب باد» سهل گفت: «نزد على هيچ نامى محبوب‏تر از ابوتراب نبود چنانكه هرگاه بدان خوانده مى‏شد بسيار خشنود مى‏گرديد» امير گفت: «داستان آن را براى ما بگو كه چرا ابوتراب ناميده شد؟» سعد گفت: «رسول‏خدا(ص) به خانه فاطمه آمد و على را در خانه نيافت و به فاطمه گفت:
«پسرعمويت كجاست؟» ـ تا آنجا كه گويد: ـ على در مسجد به خواب رفته بود. پيامبر(ص) بر بالين او آمد و ديد كه ردا از دوشش افتاده[و خاك آلوده گرديده است]رسول‏خدا(ص) خاك‏ها را از او پاك مى‏كرد و مى‏فرمود: «اى ابوتراب برخيز! اى ابوتراب برخيز! [188] »
و از «عامربن سعدبن وقاص» روايت كنندكه گفت: «معاويه به سعد گفت: چرا ابوتراب را لعن نمى‏كنى؟ سعد گفت: من تا آنگاه كه سه سخن رسول‏خدا(ص) را درباره على به ياد آورم، او را دشنام نگويم؛ سخنانى كه اگر يكى از آنها درباره من بود آن را از شتران سرخ‏موى دوست‏تر داشتم: «شنيدم كه رسول‏خدا(ص) در يكى از غزوات كه على را جانشين خود قرار داده بود و او به آن حضرت گفت: «مرا با زنان و كودكان بر جاى نهادى؟»، پيامبر(ص) به او فرمود: «آيا خشنود نيستى كه براى من همانند هارون براى موسى باشى، جز آن كه بعد از من پيامبرى نخواهد بود؟»
و شنيدم كه در جنگ خيبر فرمود: «اين پرچم را به مردى خواهم داد كه خدا و رسول‏خدا را دوست دارد و خدا و رسول‏خدا نيز دوستش دارند. همه براى گرفتن پرچم گردن فرازى كرديم كه فرمود: «على را نزد من بخوانيد» او را كه دچار درد چشم بود آوردند و آب دهان بر چشمش زد و پرچم را بدو سپرد و خداوند پيروزش گردانيد»
و هنگامى كه اين آيه نازل شد:«فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم ...»يعنى: «بگو بياييد تا فرزندان ما و فرزندان شما را فرا بخوانيم ...» رسول‏خدا(ص) على و فاطمه و حسن و حسين را فرا خواند و گفت: «خداوندا! اينها اهل من هستند [189] »
اين خبر به روايت مسعودى از طبرى چنين است:
«هنگامى كه معاويه حج مى‏گزارد سعد وقاص در طواف بيت با او بود. پس از فراغت به دارالندوه رفت و سعد را در كنار خود بر سريرش نشانيد و به بدگوئى از على و دشنام او پرداخت كه سعد كناره گرفت و گفت: «مرا در كنار خود بر سريرت نشانده و به دشنام بر على پرداخته‏اى؟! به خدا سوگند اگر يك خصلت از خصال على در من بود، نزد من محبوب‏تر از ... ـ تا آنجا كه گويد: ـ به خدا سوگند تا زنده‏ام در هيچ خانه‏اى با تو وارد نگردم» سپس برخاست و برفت [190] »
امّا «ابن عبدربّه» آن را در بخش اخبار معاويه به اختصار آورده و گويد:
«هنگامى كه حسن‏بن على وفات كرد، معاويه به حج رفت و وارد مدينه شد و خواست تا بر منبر رسول‏اللّه‏(ص) به لعن على بپردازد كه به او گفته شد: سعدبن ابى‏وقاص اينجاست و گمان نداريم بدان رضايت دهد، نزد او بفرست و نظرش را بگير. معاويه نزد او فرستاد و موضوع را با او در ميان نهاد. سعد گفت: «اگر چنان كنى از مسجد بيرون مى‏روم و ديگر بدان باز نمى‏گردم» و معاويه تا آنگاه كه سعد وفات كرد از لعن على خوددارى نمود و پس از فوت وى بر منبر به لعن على پرداخت و به كارگزارانش نوشت كه على را بر منابر لعن كنند و آنها چنان كردند تا آنگاه كه امّ‏سلمه زوجه رسول‏خدا(ص) به معاويه نوشت: «شما خدا و رسول‏خدا را بر منابرتان لعن مى‏كنيد، چون على‏بن ابى‏طالب و دوستدارانش را لعن مى‏نمائيد و من شهادت مى‏دهم كه خدا و رسول‏خدا او را دوست دارند» كه معاويه به سخن او نيز توجه نكرد [191] »
و ابن ابى‏الحديد گويد: «ابوعثمان جاحظ نيز روايت كند كه گروهى از بنى‏اميّه به معاويه گفتند: «يا اميرالمؤمنين! تو به آرزوهايت رسيدى، اى كاش از لعن اين مرد[= على(ع)]دست برمى‏داشتى!» و معاويه گفت: نه به خدا تا آنگاه كه كودكان بر آن بزرگ شوند و بزرگان بر آن پير گردند و هيچ گوينده‏اى يادآور فضل او نگردد[ادامه خواهم داد! [192] ]».
پرورش شاميان بر بغض و كينه و لعن امام على(ع)
ثقفى در كتاب «الغارات» گويد: «عمربن ثابت ـ در ايام معاويه ـ به شام و اطراف آن مى‏رفت و به هر شهر و ديارى كه وارد مى‏شد اهالى آنجا را گرد هم مى‏آورد و مى‏گفت:
«اى مردم! على‏بن ابى‏طالب مردى منافق بود كه مى‏خواست در «شب عقبه» رسول‏خدا(ص) را بكشد. پس، او را لعنت كنيد!» گويد: و اهل اين قريه لعنتش مى‏كردند و او به قريه ديگرى مى‏رفت و همانند آن را بدانها مى‏گفت [193] »
فشرده خبر «شب عقبه»
در امتاع الاسماع گويد: «هنگامى كه رسول‏خدا(ص) در سال نهم هجرى از «غزوه تبوك» باز مى‏گشت و به گردنه «عَقَبه» رسيد، به سپاهيان فرمود تا از درون درّه روند و خود آن حضرت شبانگاه راه عقبه را در پيش گرفت و برخى از منافقان تبانى و توطئه كردند تا شتر پيامبر را رَم دهند و آن حضرت را به قتل رسانند كه دو تن از صحابه همراه او: عمّار ياسر و حذيفه آن را خنثى كردند [194] » و
چنانكه گذشت، جيره‏خوار معاويه اين كار را به پسرعموى رسول‏خدا(ص) نسبت داد!
انگيزه معاويه در كار خود
اگر انگيزه ديگر قريشيان در مقابله با امام على(ع)، ناخشنودى آنها از جمع نبوت و خلافت در بنى هاشم بود، انگيزه معاويه قريشى اموى، علاوه بر آن، حقد و كينه او بر ضد بنى‏هاشم بود. چنانكه در روايت زير مى‏آيد:
زبير بن بكار روايت كند و گويد: «مطرف‏بن مغيره‏بن شعبه» گفت: «با پدرم به نزد معاويه رفتيم و پدرم به محفل او رفت و آمد مى‏كرد و با وى به گفتگو مى‏نشست و چون به نزد من باز مى‏گشت، از معاويه و عقل او سخن مى‏گفت و از انديشه و رفتار او به شگفت مى‏آمد؛ كه يك شب وارد شد و از خوردن غذا خوددارى كرد و اندوهگين به نظر رسيد. مدتى درنگ كردم و پنداشتم كه شايد از كار ما دلگير است و بعد به او گفتم: «مرا چه شده كه امشب در اندوهت مى‏بينم؟» گفت: «پسرم! از نزد كافرترين و خبيث‏ترين مردم آمده‏ام»! گفتم: «موضوع چيست؟» گفت: «در خلوت به او گفتم: «يا اميرالمؤمنين! اكنون كه به سن و سال پيرى رسيده‏اى اى كاش عدل و داد را آشكار و خير و نيكوئى را گسترش دهى و به برادران هاشمى‏ات توجه كرده و درباره آنها صله‏رحم را به جاى آورى كه به خدا سوگند چيزى كه تو از آن بترسى نزد آنها وجود ندارد، و اگر چنين كنى ياد و نام و ثواب آن براى تو باقى مى‏ماند» و او گفت: «هيهات هيهات! بقاى چه ياد نيكى را اميدوار باشم؟! آن مرد تَيمى[= ابوبكر]به حكومت رسيد و عدالت ورزيد و كرد آنچه كرد، و هنوز چيزى از نابوديش نگذشته بود كه يادش نيز نابود شد، مگر آنكه گوينده‏اى گاهى بگويد: ابوبكر! سپس آن مرد
عدى[= عمر]به حكومت رسيد و كوشيد و ده سال دامن همت به كمر زد، و هنوز چيزى از نابوديش نگذشته بود كه يادش نيز نابود شد مگر آنكه گوينده‏اى گاهى بگويد: عمر! اما نام و ياد «ابن‏ابى كبشه»[= پيامبر(ص) [195] ]هر روزى پنج بار با فرياد:«اشهد انّ محمدا رسول‏اللّه‏»تكرار مى‏شود! حال پس از اين، چه عملى باقى مى‏ماند و چه يادى استمرار مى‏يابد اى بى‏پدر؟! نه، به خدا سوگند هرگز كوتاه نيايم تا اين نام را دفنِ دفن نمايم!! [196] »
اين سخنان تبلور حقد و كينه معاويه نسبت به بنى‏هاشم است.
ريشه‏هاى حقد و كينه معاويه
براى آگاهى از علل حقد و كينه معاويه نسبت به بنى‏هاشم سزاوار آن است كه بحث: «نگاهى به زندگى معاويه» از جلد سوم كتاب ما: «نقش عايشه در تاريخ اسلام» مورد مطالعه قرار گيرد كه مشروح آن را در آنجا آورده‏ايم.
معاويه اين حقد و كينه را از مادرش «هند» به ارث برد، هندى كه جگر حمزه عموى رسول‏خدا(ص) را در غزوه احد دريد و به دندان گزيد و از اندام او گردن‏آويز ساخت تا بدان وسيله خشم خود از بنى‏هاشم را فرو نشاند.
و سرانجام، اين حقد و كينه درونى آل ابى‏سفيان را يزيدبن معاويه، با كشتن و سر بريدن اهل‏بيت رسول‏اللّه‏(ص) و به اسارت بردن زنان و كودكان آنها، شفا بخشيد كه مشروح آن در جلد سوّم همين كتاب مى‏آيد.
سياست عبداللّه‏بن زبير
ابن ابى‏الحديد گويد: «عمربن شبّه، ابن‏كلبى، واقدى و ديگر سيره‏نويسان
روايت كنند كه «عبداللّه‏بن زبير در دورانى كه ادّعاى خلافت داشت در چهل نماز جمعه از صلوات بر پيامبر(ص) خوددارى ورزيد و گفت: «چيزى از ذكر صلوات بازم نمى‏دارد مگر مباهات مردانى كه بدان سربلند شوند!»
و گويد: «در روايت محمدبن حبيب و معمربن مثنى آمده است كه گفت: «پيامبر را اهل‏بيت بدى است كه هرگاه نام او برده مى‏شود، سر مى‏جنبانند!»
و نيز گويد: «سعدبن جبير روايت كند كه: «عبداللّه‏بن زبير به عبداللّه‏بن عباس گفت: «اين چه سخنى است كه از تو مى‏شنوم؟!» ابن‏عباس گفت: «كدام سخن؟» گفت: «توبيخ و سرزنش من!» او گفت: «من از رسول‏خدا(ص) شنيدم كه مى‏فرمود: «چه بد است كه مرد مسلمان سير شود و همسايه‏اش گرسنه باشد! [197] » ابن‏زبير گفت: «من چهل سال است كه بغض شما اهل اين خانواده را در سينه پنهان دارم! ... »
و نيز گويد: «عمربن شبّه از سعيدبن جبير روايت كند كه گفت: «ابن‏زبير خطبه خواند و به على(ع) اهانت كرد. سخنان او به محمد حنفيه (ت 81 ه) رسيد. محمد در حالى كه ابن‏زبير خطابه مى‏خواند به سوى او آمد و بر فراز كرسى رفت و سخن او را قطع كرد و گفت: «اى گروه عرب! اين چهره‏ها سياه باد! در حضور شما به على جسارت مى‏شود؟! على كه دست خدا بر ضدّ دشمنان خدا، و صاعقه فرمان خدا بود و خداوند او را بر سر كافران و منكران حقِ خود فرستاد و وى آنها را به خاطر كفرشان بكشت و آنها نيز بدين خاطر كينه و دشمنى‏اش را به دل گرفتند و در حالى كه هنوز پسرعمويش رسول‏خدا(ص) زنده بود، شمشير كينه و حسد را بر ضدّ او در جان خود پنهان داشتند؟! و چون خداوند او را به جوار رحمتش فرا خواند و آنچه نزد خود بود براى وى پسنديد، مردمانى كينه‏هاى
خود را بر ضد او آشكار ساختند و بغض و دشمنى خود را به انجام رسانيدند: برخى از آنها او را از حق ويژه‏اش دور ساختند و گروهى ديگر توطئه قتل او كردند و برخى به دشنام و تهمتِ ناروايش پرداختند، و اگر فرزندان و ياورانِ دعوتش را امروز توان و دولتى بود، استخوانهاى ايشان پراكنده و گورهاى ايشان گسسته و بدنهاى ايشان پوسيده و زندگان ايشان كشته و گردنهاى ايشان خوار و ذليل بود، و خداوند عزّو جلّ آنها را به دست ما عذاب مى‏فرمود و خوارشان مى‏نمود و ما را بر آنها پيروز مى‏ساخت و دلهاى ما را شفا مى‏بخشيد، و به خدا سوگند على را دشنام نگويد مگر كافرى كه دشنام رسول‏خدا(ص) را پنهان داشته و از ابراز آن بيمناك است و با دشنام بر على عليه‏السلام، رسول‏خدا(ص) را دشنام مى‏گويد!
آگاه باشيد كه مرگ، سالمندان شما را نشان كرده است! آنها كه اين سخن رسول‏خدا(ص) را درباره او شنيده‏اند كه:«لا يحبّك الّا مؤمن، و لا يبغضك الّا منافق»: «[اى على!]تو را دوست ندارد مگر مؤمن، و دشمنت ندارد مگر منافق!»«و سيعلم الّذين ظلموا اىّ منقلب ينقلبون»: «و آنها كه ستم كردند به زودى در مى‏يابند كه به كجا بازگردانده مى‏شوند! [198] »
ابن ابى‏الحديد گويد: «عبداللّه‏بن زبير دشمن على(ع) بود و او را ناسزا مى‏گفت و حرمتش را مى‏شكست [199] ».
و يعقوبى گويد: «عبداللّه‏بن زبير به شدت بر بنى‏هاشم مى‏تاخت و آشكارا با آنها دشمنى مى‏كرد تا آنجا كه صلوات بر محمد(ص) را از خطبه‏اش انداخت و
چون به او گفته شد: «چرا صلوات بر پيامبر(ص) را ترك كردى؟» گفت: «او را خانواده بدى است كه با يادش گردن‏فراز مى‏شوند و با نام او سربلند مى‏گردند!»
ابن‏زبير، محمدبن حنفيه، عبداللّه‏بن عباس و بيست و چهار نفر از بنى‏هاشم را بازداشت كرد تا با وى بيعت نمايند. آنها نپذيرفتند و او در حجره زمزم زندانى‏شان نمود و به خداى يكتا سوگند خورد كه «يا بيعت مى‏كنند و يا آنها را با آتش مى‏سوزاند!» و محمدبن حنفيه به ناچار براى مختاربن ابى‏عبيد نوشت:
«بسم اللّه‏ الرحمان الرحيم، از محمدبن على و همراهان او از آل رسول‏اللّه‏(ص) به مختاربن ابى‏عبيد و مسلمانان همراه او، امّا بعد، عبداللّه‏بن زبير ما را بازداشت و در حجره زمزم زندانى كرده و به خداى يكتا سوگند خورده كه يا با او بيعت مى‏كنيم و يا ما را در آن به آتش مى‏كشد! پس، ما را دريابيد!» و مختار ابوعبداللّه‏ جدلى را با چهار هزار سوار به سوى آنها فرستاد و او وارد مكه شد و حجره را شكست و به محمدبن على گفت: « ابن‏زبير را به من واگذار!» و او گفت: «من با كسى كه قطع رحم كرده و پيوند خويشاوندى‏اش را بريده و خون مرا مباح دانسته، مقابله به مثل نمى‏كنم! [200] »
پس از مرگ ابن‏زبير فضاى جامعه اسلامى براى خلفاى اموى و مروانيان هموار گرديد و آنها دوباره نيز سياست معاويه را درباره امام على(ع)، به گونه‏اى كه مى‏آيد، پيروى كردند.
سياست قريش در زمان عبدالملك و پسرش وليد
ابن ابى‏الحديد از جاحظ روايت كند كه گفت: «عبدالملك مروان با توجه به فضل و درايت و درستى و وزانتى كه داشت، از كسانى نبود كه فضل و برترى
على عليه‏السلام بر او پوشيده باشد، و خوب مى‏دانست كه لعن آشكار على(ع) در ملأعام و در دنباله خطبه‏ها و بر فراز منبرها، چيزى است كه عيب آن دامنگير خودش مى‏شود و وهن آن در نهايت به خود او باز مى‏گردد. زيرا، آنها همه فرزندان عبدمناف بودند و اصل واحدى داشتند. ولى او در پى‏استحكام پايه‏هاى حكومت و تاكييد و تثبيت روش اسلاف بود و مى‏خواست تا مردم باور كنند كه بنى‏هاشم در ولايت و حكومت سهمى ندارند و سيّد و بزرگ آنان كه بدو صولت و قدرت مى‏يابند و به افتخار او سرفرازى مى‏كنند، حال و روز و وزن و ارزشش چنين است. پس، كسى كه خود را بدو منسوب مى‏كند و به راه او مى‏رود، از ولايت و حكومت بسى دورتر، و از رسيدن بدان بسى وامانده‏تر و رانده‏تر خواهد بود!»
و نيز گويد: «سيره‏نويسان روايت كنند كه: «وليدبن عبدالملك» در زمان خلافتش على(ع) را ياد كرد و گفت: «لَعَنَهُ اللّه‏ِ كانَ لُصَّ ابن لُصّ»: «لعنت خدا بر او باد كه دزدى دزدزاده بود!» و آخر كلمه «اللّه‏» را به جاى ضمّه رفع، كسره جرّ داد و مردم كه هم از غلط و اشتباه او، كه از هيچ‏كس سر نمى‏زد، به شگفت آمده بودند و هم از نسبت دزدى كه به على(ع) داده بود، گفتند: «نمى‏دانيم كدام‏يك شگفت‏آورتر است!» و وليد در سخن گفتنش پر اشتباه بود! [201] »
و در تأييد آن روايت كرده‏اند كه: «روح‏بن زنباع گفت: «روزى به نزد عبدالملك رفتم و او را اندوهگين يافتم. او گفت: «انديشيدم چه كسى را حاكم و جانشين خود بر عرب قرار دهم، كسى را نيافتم.» گفتم: «ريحانه قريش و آقاى آن وليد را فراموش كردى؟» گفت: «پسر زنباع! حاكم عرب نشود مگر كسى كه به
زبان آنها سخن بگويد!» گويد: «وليد آن را شنيد و برخاست و علماى نحو را گرد هم آورد و با آنها در خانه‏اى سكونت كرد و شش ماه ادامه داد و چون برون آمد از گذشته خود نادان‏تر بود؛ و عبدالملك گفت: «او معذور است! [202] »
حجاج‏بن يوسف و تلاش او در تنفيذ سياست قريش
ابن ابى‏الحديد گويد: «حجّاج كه لعنت خدا بر او باد، على(ع) را لعن مى‏كرد و به لعن او فرمان مى‏داد. روزى كه سواره مى‏رفت، شخصى مقابل او قرار گرفت و گفت: «اى امير! خانواده‏ام به من بى‏مهرى كرده و نامم را «على» نهاده‏اند. اينك نامم را تغيير بده و جايزه‏اى برايم تعيين كن كه بدان قناعت ورزم كه من فقير و بى‏چيزم!»
حجّاج گفت: «به لطف ظرافتى كه به كار بردى، تو را چنين ناميدم و به جاى فلان كاريدم؛ پس به سوى او برو! [203] »
و مسعودى روايت كند و گويد: «روزى حجاج به «عبداللّه‏بن هانى» ـ كه مردى يمانى و از اشراف قبيله «اود» بود و در همه درگيرى‏هاى حجاج و از جمله آتش زدن بيت‏اللّه‏ شركت داشت و از ياران و شيعيان او بود ـ گفت: «به خدا سوگند ما پاداش مناسب تو را نداده‏ايم! سپس «اسماءبن خارجه» را كه از قبيله «فزاره» بود فرا خواند و به او گفت: «دخترت را به ازدواج عبداللّه‏بن هانى در آور!» و او گفت: «به خدا سوگند چنين نكنم؛ كه در اين كار كرامتى نباشد.» حجاج تازيانه خواست و او گفت: «من تزويجش مى‏كنم» و دخترش را به عقد وى در آورد! سپس «سعدبن قيس همدانى» رئيس يمنى‏ها را فرا خواند و به او گفت: «عبداللّه‏بن
هانى را همسر بده!» و او گفت: «قبيله أود كيستند كه من به آنها دختر بدهم؟ به خدا سوگند تزويجش نكنم؛ كه در اين كار كرامتى نباشد» حجاج گفت: «شمشيرم را بياوريد،» و او گفت: «مرا رها كن تا با خانواده‏ام مشورت كنم» و با آنها مشورت نمود و گفتند تزويجش كن كه اين فاسق تو را نكشد و او تزويجش نمود. پس از آن حجاج به عبداللّه‏بن هانى گفت: «اى عبداللّه‏! من دختر سيد بنى‏فزاره و دختر آقاى همدان و بزرگ كهلان را به ازدواج تو در آوردم و تو را جايگاهى بخشيدم كه قبيله أود را بدان راهى نبود!» و عبداللّه‏ گفت: «خدا امير را به سلامت بدارد، چنين مگو، چون ما را مناقبى است كه براى هيچ يك از عرب نباشد!» حجاج گفت: «اين مناقب كدامند؟» گفت: «اميرالمؤمنين عثمان هرگز در مجلس ما سبّ نشده است.» حجاج گفت: «به خدا سوگند اين منقبتى ستودنى است.» گفت: «هفتاد هزار نفر از ما همراه اميرالمؤمنين معاويه در صفين حضور پيدا كردند و تنها يك نفر از ما با ابوتراب در آن همراه بود، و به خدا سوگند من او را مرد بدى نمى‏دانستم!» حجاج گفت: «به خدا سوگند اين منقبتى ستودنى است.» گفت: «هيچ يك از ما با زنى كه دوستدار ابوتراب باشد و او را ولىّ خود بداند ازدواج نكرده‏ايم!» حجاج گفت: «به خدا سوگند اين منقبتى ستودنى است» گفت: «هيچ زنى از ما نبود مگر آنكه نذر كرد كه اگر حسين كشته شود ده شتر قربانى كند و چنين كرد!» حجاج گفت: «به خدا سوگند اين منقبتى ستودنى است.» گفت: «هيچ مردى از ما نبود كه دشنام ابوتراب و لعن او به وى پيشنهاد گردد، مگر آنكه انجامش داد» حجاج گفت: «به خدا سوگند اين منقبتى ستودنى است» گفت: «و بيش از آن، دو پسرش حسن و حسين و مادرشان فاطمه را!» حجاج گفت: «به خدا سوگند اين منقبتى ستودنى است.» گفت: «هيچ يك از عرب ملاحت و زيبائى ما را ندارد!» كه حجاج خنديد و گفت: «امّا اين يكى را اى اباهانى رها كن!» زيرا عبداللّه‏ بسيار كريه و زشت و آبله‏روى و كج‏دهان و بدمنظر
و لوچ و چپ‏چشم بود! [204] »
و صاحب طبقات در شرح حال «عطيّه‏بن سعدبن جناده عوفى» روايت كند و گويد: «حجّاج به «محمدبن قاسم ثقفى» نوشت: «عطيّه را فرا بخوان تا على‏بن ابى‏طالب را لعنت كند و اگر نپذيرفت چهار صد ضربه تازيانه‏اش بزن و سر و ريشش را بتراش!» محمد او را احضار كرد و نامه حجّاج را برايش بخواند. عطيه نپذيرفت و او چهار صد ضربه تازيانه‏اش زد و سر و ريشش را تراشيد! [205] »
محمدبن يوسف برادر حجاج راه او را ادامه مى‏دهد
ذهبى از «حُجر مَدَرى» روايتى دارد كه فشرده آن چنين است:
گويد: «على‏بن ابى‏طالب به من گفت: «اگر فرمانت دهند كه مرا لعنت كنى چه خواهى كرد؟» گفتم: «آيا شدنى است؟» گفت: «آرى». گفتم: «چه كار كنم؟» گفت: «مرا لعنت كن ولى از من بيزارى مجوى!».
گويد: «سرانجام محمدبن يوسف برادر حجاج به او دستور داد تا على را لعن كند و او گفت: «امير مرا فرمان داد تا على را لعن كنم. پس او را لعن كنيد كه لعنت خدا بر او باد!»
و جز يك نفر، كسى معناى سخنان او را نفهميد! [206]
عمربن عبدالعزيز ناقض سياست قريش
عمربن عبدالعزيز با سياست خلفاى اموى به مخالفت برخاست و فرمان داد تا لعن امام على(ع) را ترك گويند و علت آن، بنابر نقل ابن ابى‏الحديد و ديگران، چنين است:
گويد: «امّا عمربن عبدالعزيز گويد: «من بچه بودم و نزد برخى از فرزندان «عتبه‏بن مسعود» قرآن مى‏آموختم. او روزى از كنار من كه با بچه‏ها بازى مى‏كرديم و على را لعن مى‏نموديم عبور كرد و كار ما را ناپسند دانست و وارد مسجد شد. من بچه‏ها را رها كردم و نزد او رفتم تا درس حفظى‏ام را برايش بخوانم. او كه مرا ديد برخاست و به نماز ايستاد و نمازش را طول داد ـ به گونه‏اى كه از من رويگردان بود و من آن را احساس كردم ـ و چون از نماز فارغ شد به من ترشروئى كرد و من به او گفتم: «شيخ ما را چه مى‏شود؟» و او گفت:
«پسركم! تو امروز على را لعن كردى؟!» گفتم: «آرى». گفت: «از كجا دانستى كه خداوند پس از آنكه از اهل بدر راضى و خشنود شده، بر آنان خشم گرفته است؟!» گفتم: «مگر على از اهل بدر بود؟!» گفت: «واى بر تو! مگر بدر، همه بدر، به جز او از آن ديگرى هم بود؟!» گفتم: «تكرار نمى‏كنم.» گفت: «خدا را گواه مى‏گيرى كه تكرار نكنى؟!» گفتم: «آرى». و پس از آن هرگز او را لعن نكردم [207] .
سپس در روزهاى جمعه به پاى منبر مدينه مى‏رفتم و به خطبه‏هاى پدرم كه
امير مدينه بود گوش مى‏دادم و مى‏ديدم كه او در خطبه خود داد سخن سر مى‏دهد ولى چون به على عليه‏السلام مى‏رسد كلماتى نارسا بر زبان مى‏راند و چنان دچار زحمت و ناتوانى مى‏گردد كه خدايم داند و بس! من كه از اين حالت در شگفت مى‏شدم روزى به او گفتم: «پدرجان! تو فصيح‏ترين و بليغ‏ترين مردمى ولى نمى‏دانم چرا به گاه سخن سرائى در محفل خويش، به لعن اين مرد كه مى‏رسى، ألكن و ناتوان مى‏شوى؟!» و او گفت: «پسرجان! مردم شام و ديگرانى كه پاى منبر ما مى‏نشينند اگر آنچه را كه پدرت از فضائل اين مرد مى‏داند، بدانند، هيچيك از آنها ما را پيروى نمى‏كنند!»
سخن او ـ با توجه به گفته معلمم در كودكى ـ بر جان من نشست و با خدا عهد كردم كه اگر سهمى از حكومت يافتم، اين شيوه را تغيير دهم، و چون خداوند بر من منّت نهاد و به خلافت رسيدم آن را بر انداختم و اين آيه را به جاى آن قرار دادم:«انّ اللّه‏ يامر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذى القربى و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغى يعظكم لعلّكم تذكّرون [208] »و آن را به سراسر كشور بخشنامه كردم [209] »
و كثيربن عبدالرحمان در ستايش عمربن عبدالعزيز به خاطر براندازى لعن گويد:
«و ليت فلم تشتم عليّا و لم تخف
 بريا و لم تقبل اساءة مجرم»
«و كفّرت بالعفو الذنوب مع الّذى
 أتيت فاحضى راضيا كلّ مسلم»
«حكومت يافتى و على را ناسزا نگفتى و كسى را نترسانيدى
و بدگوئى هيچ مجرم و گناهكارى را نپذيرفتى
و با آنچه آوردى، همه گناهان را عفو و محو
و همه مسلمانان را راضى و خشنود ساختى [210] »
و سيد رضى(ره) گويد:
يا ابن‏عبدالعزيز لو بكـ
 ـت العين فتىً من اميّة لبكيتك
غير انّى اقول انّك قد طبـ
 ـت و ان لم يطب و لم يزك بيتك
انت نزّهتنا عن السبّ و القذ
 ف فلو امكن الجزاءُ جزيتك»
«اى پسر عبدالعزيز! اگر ديده بر جوانى از بنى‏اميه مى‏گريست
من بر تو مى‏گريستم.
ولى من مى‏گويم تو پاك گرديدى
اگر چه خاندانت نه پاك و نه پاكيزه شدند!
تو ما را از دشنام و تهمت منزّه و مبرّا ساختى
پس، اگر امكان پاداش باشد پاداشت خواهم داد! [211] »
* * *
با اين حال، عمربن عبدالعزيز در تلاش خود پيروز نگرديد. زيرا:
1 ـ مسلمانان آن روز بر لعن امام على(ع) عادت كرده و آن را سنّت لا يتغيّر مى‏دانستند، بگونه‏اى كه برخى از آنها ترك لعن امام(ع) را در زمان عمربن
عبدالعزيز هم نپذيرفتند؛ مانند مردم «حرّان» كه صاحب معجم‏البلدان و مسعودى درباره آنها گويند:
«مردم حرّان ـ كه خدايشان بكشد ـ هنگامى كه لعن على‏بن ابى‏طالب از خطبه‏هاى نمازجمعه برداشته شد، از برداشتن آن سر باز زدند و گفتند: «نماز بدون لعن ابوتراب، نماز نيست!» و يكسال بر آن پاى فشردند تا آنگاه كه قيام سياه جامگان مشرق[= خراسان]روى داد [212] ».
2 ـ خلفاى اموى پس از عمربن عبدالعزيز اين سنّت زشت را ـ چنانكه در پى مى‏آيد ـ اعاده كردند.
هشام‏بن عبدالملك و ادامه سياست قريش و امويان
ابن‏عساكر در شرح حال «جناده‏بن عمروبن جنيد» هم پيمان بنى اميه گويد: «جناده از قول جدّش جنيد روايت كند كه گفت: «از حوران به دمشق آمدم تا حقوقم را دريافت نمايم. نمازجمعه را به جاى آوردم و از باب‏الدرج بيرون آمدم كه ديدم شيخى به نام «ابوشيبه قصّه‏گو» براى مردم داستانسرائى مى‏كند. چنانكه با بشارتش خشنود و با بيم دادنش گريستيم و چون سخنش خاتمه يافت گفت: «مجلس خود را با لعن ابوتراب به پايان مى‏بريم!» و ابوتراب عليه‏السلام را لعن كردند. من به كسى كه سمت راستم بود گفتم: «ابوتراب كيست؟» گفت: «على‏بن ابى‏طالب پسرعموى رسول‏خدا(ص) و شوهر دختر او و نخستين كسى كه ايمان آورد، پدر حسن و حسين!» گفتم: «اين قصّه‏گو را چه شده!» به سوى او هجوم بردم و موهاى بلندش را گرفتم و صورتش را آماج سيلى و سرش را به
ديوار كوبيدم كه نگهبانان مسجد گرد آمدند و ردايم را به گردنم انداختند و مرا كشيدند تا نزد «هشام‏بن عبدالملك» بردند و «ابوشيبه» پيش از من وارد شد و فرياد كشيد: «يا اميرالمؤمنين! ببين قصه‏گوى تو و قصه‏گوى پدران و اجدادت به چه روزى افتاده است!» هشام گفت: «چه كسى با تو چنين كرده؟» گفت: «اين!» هشام متوجه من شد و گفت: «اى ابايحيى! كى آمدى؟» گفتم: «ديروز، و در راه آمدن به نزد اميرالمؤمنين چون وقت نمازجمعه فرا رسيد، نماز گزاردم و از «باب الدرج» بيرون آمدم كه ديدم اين شيخ ايستاده و قصّه مى‏گويد و نزد او نشستم. او گفت و ما شنيديم و برخى را خشنود و گروهى را بيم داد و بعد دعا كرد و ما آمين گفتيم و در پايان سخنش گفت: «مجلسمان را با لعن ابى‏تراب خاتمه دهيد!» من پرسيدم ابوتراب كيست؟ گفتند: «على‏بن ابى‏طالب نخستين مسلمان و پسرعموى رسول‏خدا و پدر حسن و حسين و شوهر دختر پيامبر(ص)» به خدا سوگند يا اميرالمؤمنين! اگر كسى بدين‏گونه با تو قرابت و خويشاوندى داشت و بدان‏گونه مورد لعن اين مرد قرار مى‏گرفت، با او همان مى‏كردم كه كردم! پس، چگونه براى خويشاوندان رسول‏خدا(ص) و شوهر دختر آن حضرت خشمگين نشوم؟!» و هشام گفت: «خيلى كار بدى كرده است» سپس فرمان حكومت سند را برايم نوشت و بعد به برخى از همنشينان خود گفت: «همانند اين فرد نبايد در اينجا و در كنار من باشد كه كار ما را تباه و اين شهر را به آشوب مى‏كشد؛ بدين‏خاطر او را از خود دور و به سند [213] فرستادم!» و او پيوسته در آنجا بود تا وفات كرد، و شاعر درباره اوست كه گويد:
«ذهب الجود و الجنيد جميعا
 فعلى الجود و الجنيد السلام»
«جو و جنيد هر دو از ميان رفتند
پس با جود و جنيد سلام و خداحافظى بايد! [214] ».
* * *
اين، روش خليفه اُموى هشام‏بن عبدالملك بود. در بحث بعد به نمونه‏اى از رفتار كارگزاران او نيز اشاره مى‏كنيم:
خالدبن عبداللّه‏ قسرى و رفتار او
مبرد در كتاب «الكامل» گويد: «خالدبن عبداللّه‏ قسرى آنگاه كه در خلافت هشام امير عراق بود، على عليه‏اسلام را بر فراز منبر لعن مى‏كرد و مى‏گفت: «خداوندا! على‏بن ابى‏طالب‏بن عبدالمطلب‏بن هاشم، خويشاوند و شوهر دختر رسول‏خدا و پدر حسن و حسين را لعنت كن!» سپس رو به مردم مى‏نمودو مى‏گفت: «آيا خوب معرّفى كردم؟! [215] »
 خالدبن عبداللّه‏ قسرى كه بود؟
ابوالهيثم خالدبن عبداللّه‏ قسرى از سوى ما در نصرانى‏زاده [216] بود و به وسيله بيت‏المال مسلمانان كريم و سخى مى‏نمود و با خرج آن سپاس مردم دنيا را به دست مى‏آورد. او از سوى پسران عبدالملك: وليد و سليمان و هشام فرماندار مكه بود و نيز، از سوى هشام فرماندار عراق گرديد. ابن‏عساكر در شرح حالش گويد:
«آبى را به سوى مكه روان ساخت و حوضچه‏اى در كنار زمزم داير نمود و سپس سخنرانى كرد و گفت: «براى شما آب مورد نظرتان را آوردم، آبى كه با
«امّ الخنافس»[يعنى آب زمزم]شباهتى ندارد، و به على‏بن ابى‏طالب ناسزا مى‏گفت». و گويد: «او سخنانى گفت كه بيانش روا نباشد». و نيز گويد: «خالد خطبه خواند و در خطبه‏اش گفت:
«به خدا سوگند اگر اميرالمؤمنين به من فرمان دهد يكايك سنگ‏هاى كعبه را ويران مى‏كنم!»
و پايان كار خالد آن شد كه هشام او را تحويل «يوسف‏بن عمر» فرماندار عراق داد و او در سال 126 ه با شكنجه و زندان وى را به قتل رسانيد! [217]
و ابن‏خلّكان گويد: «خالد در خانه خود براى مادرش يك كنيسه بنا كرد!» [218] خلاصه آنكه، خلافت اموى با همه توان مى‏كوشيد تا مسلمانان را از ياد و نام امام على(ع) دور سازد، و در اين راه تا بدانجا پيش رفت كه نامگذارى افراد به اسم على را نيز ـ چنانكه مى‏آيد ـ ممنوع ساخت:
بنى‏اميّه با نام على هم در ستيز بودند
ابن‏حجر در شرح حال «على‏بن رباح» گويد: «بنى‏اميّه هرگاه مى شنيدند كه نام نوزادى را على نهاده‏اند، او را مى‏كشتند. اين خبر به گوش «رباح» رسيد و او گفت: «نام پسر من «عُلَىّ» است و از نام على و هركه پسرش را بدين نام مى خواند خشمگين مى‏شد!» و نيز گويد:
«على‏بن رباح مى‏گفت: «هر كه مرا على بنامد او را نمى‏بخشم. زيرا نام من «عُلَىّ» است». [219]
از شرح حال عمربن عبدالعزيز و هشام‏بن عبدالملك آشكار مى‏شود كه، لعن
امام على(ع) از سوى بنى‏اميّه با علم و آگاهى از مقام و منزلت آن‏حضرت بوده است. چنانكه ابن‏ابى‏الحديد روايت كند:
«هشام‏بن عبدالملك به حج رفت و در موسم حج به خطابه پرداخت كه مردى فراروى او برخاست و گفت: «يا اميرالمؤمنين! امروز روزى است كه خلفا لعن ابى‏تراب را در آن مستحب مى‏دانستند!» هشام گفت: «بس كن! ما براى اين نيامده‏ايم!» [220]
سبب خوددارى هشام از لعن امام على(ع) در موسم حج همان چيزى بود كه عبدالعزيز را به گاه لعن امام على(ع) در خطبه‏هاى نماز جمعه مدينه دچار لكنت زبان مى‏كرد. همان‏گونه كه آن را براى پسرش عمربن عبدالعزيز ـ چنانكه گذشت ـ بيان داشت و گفت:
«پسرم! اينها كه پاى منبر ما مى‏نشينند: سپاهيان شام و درباريان و ديگران، اگر آنچه را كه پدرت از فضائل اين مرد[= على(ع)]مى‏داند، آنها هم بدانند، هيچكدامشان از ما اطاعت نمى‏كنند!»
پس، سياست خلفاى اموى قريشى در اين موضوع، تابع سياست بنيانگذاران خلافت قريشى پس از رسول‏خدا(ص) بود! آثار اين سياست، پس از بنى‏اميه نيز، در جامعه اسلامى باقى ماند. در بخش بعد، نمونه‏هائى از عملكرد دوران خلفاى عباسى را مورد بحث و بررسى قرار مى‏دهيم:
سياست خلفاى عباسى
نخست ـ رفتار طبقه عالمان
«ابن‏حجر» در شرح حال «حريزبن عثمان حمصى» [221] گويد: «او از على
عيبجويى مى‏كرد و به او جسارت مى‏نمود!» و «اسماعيل‏بن عياش» [222] گويد: «همراه حريزبن عثمان از مصر به مكه آمدم و او على را سبّ و لعن مى‏كرد!» و نيز گويد: «شنيدم كه حريزبن عثمان مى‏گفت: «اينكه مردم از پيامبر(ص) روايت مى‏كنند كه به على فرموده: «تو براى من همانند هارون براى موسائى» حق است، ولى شنونده خطا كرده!» گفتم: چگونه؟ گفت: «اينچنين بوده كه: «تو براى من همانند «قارون» براى موسائى!»
و «أزدى» گويد: «حريزبن عثمان روايت كند كه پيامبر(ص) هنگامى كه خواست سوار بر مركب شود، على‏بن ابى‏طالب آمد و تنگ استر را گشود تا پيامبر فرو افتد!»
به «يحيى‏بن صالح» [223] گفتند: «چرا از حريزبن عثمان روايت نمى‏كنى؟» گفت: «چگونه از مردى روايت كنم كه هفت سال با او نماز صبح گزاردم و او تا هفتاد بار على را لعن نمى‏كرد از مسجد بيرون نمى‏رفت!»
و «ابن‏حبان» [224] گويد: «او بامدادان هفتاد بار و شامگاهان نيز هفتاد بار على را لعن مى‏كرد!»
دوم ـ رفتار طبقه حاكمان
ابن‏حجر در شرح حال «نصربن على» گويد: «هنگامى كه نصربن على حديث
على‏بن ابى‏طالب را روايت كرد كه، پيامبر(ص) دست حسن و حسين را گرفت و فرمود: «هر كه مرا دوست بدارد و اين دو را با پدر و مادرشان دوست بدارد، روز قيامت در درجه من خواهد بود.» متوكل دستور داد تا او را هزار تازيانه بزنند! كه «جعفربن عبدالواحد» درباره او به شفاعت برخاست و پيوسته به متوكل گفت: «اين از اهل سنت است» تا او را رها كرد!» [225]
سوم ـ رفتار عامه مردم
ذهبى در شرح حال «ابن‏السقا» گويد: «امامِ حافظ، محدثِ واسط، ابومحمد عبداللّه‏بن محمدبن عثمان واسطى، يك بار كه «حديث طير» را روايت كرد، مردم تاب شنيدنش را نياوردند و به سويش هجوم بردند و برپايش داشتند و نشيمنگاهش را آب كشيدند و او رفت و خانه‏نشين شد و ديگر براى احدى از اهل واسط حديث نگفت و بدين‏خاطر حديث او در نزد ايشان اندك است!» [226]
* * *
حاكمان مكتب خلفا در برخورد با اهل‏بيت رسول‏اللّه‏(ص) تنها به سبّ و لعن و بيزارى و ممانعت از روايت حديث پيامبر در مدح آنان بسنده نكردند، بلكه انواع آزار و شكنجه و كشتار و تبعيد و آوارگى را نيز، درباره آنان انجام دادند كه ما برخى از آنها را در جلد سوم همين كتاب ـ ماجراى كربلا و آنچه كه بر آل‏البيت(ع) گذشت ـ آورده‏ايم. اين قتل و كشتار در دوران امويان و عباسيان ادامه يافت ـ بدانگونه كه «ابوالفرج اصفهانى» كتاب «مقاتل‏الطالبيين» را در بيان
ياد و خاطره آنان نگاشت ـ و گاهى آنچه كه از خلفاى عباسى بدانها مى‏رسيد از رفتار خلفاى پيشين سخت‏تر و بى‏رحمانه‏تر بود كه به ذكر نمونه‏هايى از آن بسنده مى‏كنيم:
الف ـ رفتار منصور با اهل‏بيت رسول‏اللّه‏(ص):
طبرى و ابوالفرج روايت كنند كه «منصور عباسى» به محمدبن ابراهيم‏بن حسن‏بن حسن‏بن على‏بن ابى‏طالب گفت: «ديباج اصفر تويى؟» گفت: «آرى» گفت: «آگاه باش! به خدا سوگند تو را به گونه‏اى بكشم كه احدى از اهل‏بيتت را بدان‏گونه نكشته باشم!» سپس دستور داد ستونى را شكافتند و او را در دل آن جاى دادند و زنده به گورش نمودند!» [227]
ب ـ رفتار متوكل عباسى با اهل‏البيت(ع):
طبرى در بيان حوادث سال 236 هجرى گويد: «در اين سال متوكل فرمان داد تا قبر حسين‏بن على و منازل و خانه‏هاى پيرامون آن را ويران كنند و جاى آن را شخم بزنند و بذر بپاشند و آب ببندند و مردم را از حضور در آنجا باز دارند! و گفته شده كه جارچى نظميه در همه آن نواحى اعلان داشت: «هركس را كه پس از سه روز نزد قبر بيابيم به سياهچالش فرستيم.» بدين‏خاطر، مردم گريختند و از رفتن به سوى آنجا خوددارى كردند و آن محل و اطراف آن نيز شخم خورد و كشت گرديد». [228]
و ابن‏اثير در بيان حوادث سال 236 ه گويد: «در اين سال متوكل دستور داد تا قبر حسين‏بن على و منازل و خانه‏هاى اطراف آن را ويران سازند و جاى آن را كشت كنند و آب ببندند و مردم را از آمدن بدانجا باز دارند. پس، در سراسر آن
نواحى به مردم اعلان كردند: «هركس را كه پس از سه روز نزد قبر بيابيم در سياهچال زندانش كنيم،» كه مردم گريختند و زيارتش را ترك گفتند و آنجا خراب و كشت گرديد. متوكل با على‏بن ابى‏طالب(ع) و اهل‏بيت او به شدت دشمن بود و قصد آن داشت تا جان و مال دوستداران على و اهل‏بيتش را بگيرد، و از جمله نديمان[دلقك]او «عباده مخنّث» بود كه در زير پيراهن خود بالشى مى‏بست و سر طاسش را برهنه مى‏كرد و مى‏رقصيد و با اين كار على(ع) را نمايش مى‏داد، و نوازندگان مى‏سرودند:«قَدْ أقبلَ الأصْلَعُ البطّين، خَليفَةُ الْمُسلِمين!»يعنى: «شكم بزرگ بى‏موى، خليفه مسلمانان وارد شد!» و متوكل شراب مى‏خورد و مى‏خنديد! روزى در حضور «منتصر» چنين كرد و او با اشاره تهديدش نمود و عباده از بيم وى خاموش شد. متوكل گفت: چرا چنين شدى؟ او برخاست و آگاهش نمود، و منتصر گفت: «يا اميرالمؤمنين! آن كسى كه اين سگ نمايشش را مى‏دهد و مردم بدو مى‏خندند، او پسر عمو و بزرگ خاندان و مايه افتخار توست! پس، اگر خواستى خودت گوشت او را بخورى، بخور ولى به اين سگ و امثال آن مخوران!» كه متوكل به نوازندگان گفت همگى بخوانيد:
«غارَ الفَتى لاِبن عَمِّه
 رَأسُ الفَتى فى حَرِ أُمِّه»
«اين جوان براى پسر عمويش غيرت ورزيد
سر اين جوان در فلان مادرش باد!»
و اين يكى از عللى شد كه منتصر قتل متوكل را روا داشت» [229]
و ابوالفرج گويد: «متوكل يكى از نديمانش به نام ديرج را ـ كه از يهوديت به اسلام آمده بود ـ به سوى قبر حسين فرستاد و فرمانش داد تا آن را شخم زده و از ميان بردارد و پيرامونش را خراب سازد. او رفت و بناى ساخته شده بر روى قبر
را همراه با دويست جريب از اطراف آن ويران نمود و چون به سوى قبر حسين رفت، هيچكس با او همراه نشد و لذا گروهى از يهود را فراخواند تا آن را شخم زدند و پيرامونش را به آب بستند و ديده‏بانها را با فاصله‏هاى يك ميلى از هم، مأمور نگهبانى از آن نمود تا اگر زائرى به زيارت آمد دستگيرش نمايند و نزد اويش بفرستند!» [230]
و از «محمد بن حسين اُشنانى» روايت كند كه گفت: «مدتها از اين دوران گذشت و من از ترس به زيارت نرفتم. پس از آن از جان خود گذشتم و همراه يكى از عطارها براى زيارت بيرون زديم. روزها پنهان مى‏شديم و شبها به راه مى‏افتاديم تا به نواحى «غاضريه» رسيديم و نيمه‏هاى شب از آنجا برون شده و از ميان دو پست ديده‏بانى كه در خواب بودند به سوى قبر آمديم و چون از ديد ما پنهان بود آن را مى‏بوئيديم و جهت‏يابى مى‏كرديم تا به نزد آن رسيديم و ديديم صندوق روى آن را كنده و سوزانيده و محل آن را آب بسته‏اند و جاى خشت و آجرها فرو رفته و همانند خندق شده است. پس، آن را زيارت كرديم و بر روى آن افتاده و رايحه خوشبوئى از آن استشمام كرديم كه هرگز چنين عطرى نبوئيده بوديم. من به آن عطارى كه همراهم بود گفتم: اين بوى چيست؟ و او گفت: به خدا سوگند عطرى همانند آن را تا به حال نبوئيده‏ام! سپس (با امام(ع)) وداع كرديم و چند نقطه از اطراف قبر را نشانه‏گذارى نموديم، و هنگامى كه متوكل كشته شد، با گروهى از اولاد ابى‏طالب و شيعيان اجتماع كرديم و به سوى قبر آمديم و نشانه‏ها را بيرون آورديم و آن را همانند گذشته بازسازى نموديم».
و نيز گويد: «متوكل «عمر بن فرج رخجى» را والى مكه و مدينه نمود و او «آل ابى‏طالب» را از ورود در كار مردم بازداشت و مردم را نيز از هديه و احسان بدانها
منع كرد، و اگر باخبر مى‏شد كه فردى به يكى از آنان چيزى را هديه كرده ـ و لو اندك ـ به شدت مجازاتش مى‏نمود و جريمه سنگينى از او مى‏گرفت! تا بدانجا كه بانوان علوى يك پيراهن را به نوبت مى‏پوشيدند و يكى يكى با آن نماز مى‏گزاردند و با وصله آن را حفظ مى‏كردند و بدون پوشش سر و تن به دوك ريسى مى‏پرداختند؛ تا آنگاه كه متوكل كشته شد و منتصر متوجه آنها گرديد و احسانشان نمود و اموالى را در بين آنها تقسيم كرد. او در همه حالاتِ خود، مخالفت و ضدّيت با كارها و افكار پدر را برگزيد تا او را بدنام و خود را پيروز گرداند!» [231]
اينها برخى از آثار سياست خلفاى قريشى بر اهل‏بيت رسول‏اللّه‏(ص) در طول آن دوران بود. آثار ديگر را ـ پس از نتيجه‏گيرى اين بحث ـ يادآور مى‏شويم ـ ان‏شاءاللّه‏.
نتيجه اين بحث
قريش از اينكه نبوت و خلافت در بنى هاشم جمع شود ناحشنود بود و بدين‏خاطر تا آنجا كه مى‏توانست از نوشتن حديث رسول‏خدا(ص) در حيات آن حضرت جلوگيرى مى‏كرد تا نصّ صريحى از پيامبر(ص) درباره خلافت كسى كه نمى‏خواستند به خلافت برسد، نوشته نشود. و نيز، بر آن بود تا آن بخش از سخنان پيامبر(ص) كه در مذمّت سران قريش بود منتشر نگردد. زيرا مى‏دانست كه اين سخنان سران قريش را از منصب حكومت دور، و به رقباى آنها از بنى‏هاشم و انصار فضيلت و برترى مى‏بخشيد.
و با همين انگيزه بود كه از نوشتن وصيّت رسول‏خدا(ص) در واپسين دم حيات آن حضرت نيز جلوگيرى كردند! وصيّتى كه درباره‏اش فرمود: «پس از آن
هرگز گمراه نشويد!» زيرا قريش بيم آن داشت كه اين نصّ صريح درباره كسى باشد كه بايد پس از پيامبر متولى امر حكومت اسلامى گردد، يكى از بنى‏هاشم كه قريش از جمع نبوت و خلافت در خاندان آنها ناخشنود بود! و باز بدين‏خاطر بود كه صحابى مشهور قريشى عمربن خطاب و ديگر همفكران مهاجر قريشى او كوشيدند تا پس از رسول‏خدا(ص) تنها با ابوبكر قريشى بيعت شود!
و نيز، در راستاى همين سياست بود كه ابوبكر تيمى قريشى خلافت را به وسيله عثمان اموى قريشى در دامان يار ديرين خود عمر عدوى قريشى قرار داد! [232]
و به همين خاطر بود كه خليفه عمر از نوشتن حديث رسول‏خدا(ص) و انتشار آن جلوگيرى كرد و آنچه را كه صحابه نوشته بودند سوزانيد و كسانى را كه با او مخالفت كرده و حديث پيامبر(ص) را در سرزمينهاى اسلامى خارج مدينه منتشر مى‏كردند به مدينه احضار نمود و تحت نظر قرار داد! [233]
و بدين‏خاطر بود كه عمر هرگاه فرمانداران را به جائى گسيل مى‏داشت آنها را مشايعت مى‏نمود و بدانها مى‏گفت: «... تنها به قرآن بپردازيد و روايت از محمّد را به حداقل برسانيد كه من مراقب شما هستم!» [234]
و براساس همين سياست بود كه دو خليفه اول، ابوبكر و عمر، هيچيك از بنى‏هاشم را به فرماندهى سپاه و فرماندارى شهرهاى فتح شده منصوب نمى‏كردند! [235]
و نيز، بدين‏خاطر بود كه خليفه عمر شوراى شش نفره قريش را به‏گونه‏اى
ترتيب داد كه عثمان به وسيله عبدالرحمن‏بن عوف به خلافت برسد! [236]
و در راستاى همين سياست بود كه عثمان، قرآن كريم را از احاديث تفسيرى رسول‏خدا(ص) جدا ساخت و آن را در مصاحفى چند استنساخ نمود و به مراكز بلاد اسلامى فرستاد و ديگر مصاحف صحابه را كه حاوى قرآن و سخنان تفسيرى پيامبر(ص) بود سوزانيد و «عبداللّه‏بن مسعود» صحابى را كه با سوزانيدن مصاحف مخالفت كرده بود از كوفه احضار و تنبيه نمود و حقوقش را از بيت‏المال قطع كرد! [237]
و ابوذر صحابى را، كه به نشر احاديث رسول‏خدا(ص) در ميان مردم مى‏پرداخت، به «ربذه» تبعيد كرد! [238]
و هنگامى كه بيمار شد، وصيت نمود كه پس از او «عبدالرحمن‏بن عوف قريشى» به خلافت برسد! [239] و چون عبدالرحمن پيش از عثمان وفات كرد و عثمان نيز كشته شد و فرصت آن را نيافت تا يكى ديگر از قريشيان را به خلافت برساند، مسلمانان زمام امور خويش را در اختيار گرفتند و براى بيعت به سوى امام على(ع) شتافتند و سران صحابى قريش، كه توان اقدام را از كف داده بودند، پيشدستى كرده و با امام(ع) بيعت نمودند.
امام(ع) به حكومت رسيد و قريش به تدريج خود را يافت و پس از چهار ماه نيروهاى خود را هماهنگ كرد و «جنگ جمل» را به رهبرى ام‏المؤمنين عايشه و طلحه و زبير، بر ضد امام(ع) برپا ساخت تا شايد حكومت را از امام(ع) بربايد [240] و
چون توفيق نيافت، به زمينه‏سازى «جنگ صفين» پرداخت و براى مشروعيت كار خود در هر دو جنگ، بين مسلمانان خارج مدينه شايع نمود كه امام على(ع) عثمان را كشته و بر حكومت چيره شده است. [241]
مسلمانانِ بيرون مدينه نيز كه معارف دينى و اخبار سيره رسول‏خدا و اهل‏البيت و صحابه آن حضرت را تنها از صحابه حاكم بر خود مى‏گرفتند، و واليان و فرمانداران حاكم بر آنها همگى از قريش و هم پيمانان و وابستگان ايشان بودند، و از قرآن و سيره اهل قرآن، جز آنچه كه سران قريش بدانها مى‏رساندند، چيزى نمى‏دانستند، و جز آن راهى به معرفت نداشتند، به قريش امكان دادند تا ديدگاهشان را نسبت به امام على(ع) مشوش و وارونه سازد؛ و فاجعه آنگاه فزونى گرفت كه سپاه معاويه، پس از ناتوانى در جنگ، قرآنها را بر نيزه‏ها كردند و امام على(ع) و سپاهيانش را به «حَكَميت» قرآن و سپس به حكميت آن دو حَكَم (= عمروبن عاص و ابوموسى اشعرى) فرا خواندند، و چون قاريان قرآن سپاه امام(ع) و پيروان آنها، بر قبول حكميت اصرار ورزيدند، و عمروبن عاص صحابى قريشى اُموى، ابوموساى صحابى اشعرى را در مقام حكميت فريب داد و خبر اين فريب منتشر گرديد، بسيارى از قاريان اهل كوفه كه حكميت را پذيرفته بودند، آن را ناروا دانستند و همه مسلمانان را تكفير كردند و بر امام على(ع) شوريدند و در «نهروان» با او جنگيدند و بسيارى از آنها كشته شدند و بعد، يكى از ايشان امام(ع) را در محراب مسجد كوفه به شهادت رسانيد. [242]
همه اين رويدادها، ديدگاه درست مسلمانان خارج مدينه را نسبت به امام على(ع) مشوش و وارونه ساخت و باعث شد تا هر شايعه خلاف واقعى را
درباره آن حضرت پذيرا گردند!
از سوى ديگر، ناخشنودى قريش از دست‏يابى بنى‏هاشم به حكومت ـ كه هدف اصلى آن امام على(ع) بود ـ مبدل به حقد و كينه و دشمنى بر ضد آن حضرت گرديد و حكومت قريش پس از آن بر مبناى ستيز و كينه و دشمنى با امام(ع) بنيان گرفت و اوج بروز و ظهور آن در حكومت امويان بود، كه در بخش بعد بدان اشاره خواهيم كرد.
[164] ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى‏الحديد، خطبه 57 ، چاپ اول، ج 1 ص 356 ، و چاپ مصر 1378 تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، ج 4 ص 56 . ابوعثمان جاحظ، دانشمند بصرى لغوى نحوى، متوفاى سال 255 ه ، گرايش به «نصب» و ناصبيان دانسته و از تأليفات او كتاب «العثمانيه» است كه ابوجعفر اسكافى متوفاى 240 ه و شيخ مفيد متوفاى 413 ه ، به ردّ آن پرداخته‏اند.
[165] ـ تاريخ طبرى، حوادث سال 51 هجرى، چاپ اروپا، ج 2 ص 112 ـ 113 ، و چاپ اول، ج 6 ص 108 ، و چاپ دارالمعارف قاهره، ج 5 ص 253 ـ 254 ، و تاريخ ابن‏اثير، ج 3 ص 202 .
[166] ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى‏الحديد، خطبه 208 ، چاپ اول مصر، ج 3 ص 15 ـ 16 .
[167] ـ اين نامه معاويه را احمد امين مصرى نيز در كتاب «فجرالاسلام» آورده است.
[168] ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى‏الحديد، ج 3 ص 15 ـ 16 . و مدائنى ابوالحسن على‏بن محمدبن عبداللّه‏ متوفاى 315 هجرى است. فهرست النديم ص 115
[169] ـ همان، و فجرالاسلام، ص 213 . و نفطويه، ابراهيم‏بن محمدبن عرفه ازدى، خطيب در تاريخ بغداد گويد: «راستگوست و مصنفات بسيار دارد» و مسعودى در اول مروج الذهب ج 1 ص 23 گويد: «و تاريخ ابوعبداللّه‏ ملقب به نفطويه انباشته از ملاحت و انبوه از فوائد است. در تاليف و تصنيف سرآمد اهل زمان خود بوده است» اسامى مؤلفات او در «هدية العارفين» ص 5 آمده است و گويد او متوفاى 323 هـ است.
[170] ـ شرح نهج‏البلاغه، ج 1 ص 358 . و اسكافى منسوب به اسكاف، از نواحى نهروان ميان بغداد و واسط، از متكلمان معتزله است. ابن‏حجر در شرح حالش گويد: محمدبن عبداللّه‏ اسكافى يكى از متكلمان و پيشوايان معتزله اهل بغداد و اصل او سمرقندى است. ابن‏نديم گويد: در علم و ذكاوت و صيانت و همت و پاكيزگى شگفت آور بود، عمرى دراز داشت و معتصم عباس عظيمش مى‏انگاشت. با «كرابيسى» و ديگران مناظراتى داشته و در سال 240 ه وفات كرده است. لسان الميزان، ج 5 ص 221.
[171] ـ بخارى اين حديث را در صحيح خود، كتاب الأدب ج 4 ص 34 با دو طريق از عمروبن عاص روايت كرده است كه در چاپ شده آن به جاى آل ابى‏طالب «آل ابى‏فلان» آمده است. مسلم نيز آن را در صحيح خود، كتاب الايمان (ج 1 ص 136) باب موالاه‏المؤمنين ذكر كرده است.
[172] ـ شرح نهج‏البلاغه، ج 1 ص 358 .
[173] ـ تاريخ طبرى، چاپ اروپا، ج 2 ص 112 .
[174] ـ همان، ج 2 ص 38 .
[175] ـ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 230 ـ 231 .
[176] ـ مراجعه كنيد: عبداللّه‏بن سباعربى، ج 2 ص 268 ـ 292 ، كه ما فشرده آن را آورديم. مشروح اين خبر در تاريخ دمشق ابن‏عساكر و تهذيب آن در شرح حال حجربن عدى آمده است.
[177] ـ تاريخ طبرى، ج 6 ص 108 و 149 . تاريخ ابن‏اثير، ج 3 ص 204 . اغالى، ج16 ص7 ، و تاريخ ابن‏عساكر، ج6 ص456 .
[178] ـ حضرمى منسوب به حضرموت از بلاد يمن است.
[179] ـ المحبر، ص 479 .
[180] ـ مروج‏الذهب مسعودى، ج 7 ص 30 ، و تاريخ ابن‏عساكر، ج 5 ص 421 .
[181] ـ المعارف ابن‏قتيبه، ج 7 ص 12 . الاستيعاب، ج 2 ص 517 . الاصابه، ج 2 ص 526 . تاريخ ابن‏كثير، ج 8 ص 48 ، و المحبر، ص 490 .
[182] ـ تاريخ طبرى، ج 6 ص 96 . تاريخ ابن‏اثير، ج 3 ص 165 ، و تاريخ ابن‏اثير، شرح حال ابن‏شهاب، ج 3 ص 179 ، حوادث سال 41 هجرى.
[183] ـ معجم‏البلدان، ج 5 ص 38 ، لفظ سبحستان يعنى سيستان ايران.
[184] ـ تطهيرالسان، ص 55 .
[185] ـ المحلّى، ابن‏حزم، تحقيق احمد محمد شاكر، ج 5 ص 85 ـ 86 ، و نيز، مراجعه كنيد: كتاب ألاُمّ، شافعى، ج 1 ص 208 .
[186] ـ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 223 .
[187] ـ صحيح بخارى، ج 2 ص 11 . صحيح مسلم، ج 3 ص 20 . سنن ابوداود، ج 1 ص 178 . سنن ابن‏ماجه، ج 1 ص 386 . سنن بيهقى، ج 3 ص 297 ، و مسند احمد، ج 3 ص 10 و 20 و 52 و 54 و 92 ، اعتراض كننده بر مردان در مسند احمد شخص ديگرى غير از ابوسعيد حذرى است.
[188] ـ صحيح مسلم، ج 7 ص 124 باب مناقب على كه ما فشرده آن را آورديم، بخارى نيز تحريف شده آن را در باب مناقب على، و باب نوم الرجل فى المسجد از كتاب الصلوة، ج 2 ص 199 ، آورده است. و در ارشادالسارى، ج 6 ص 112 ، اين امير را مروان‏بن حكم دانسته است. و نيز، مراجعه كنيد: سنن‏بيهقى، ج 2 ص 446 .
[189] ـ صحيح مسلم، ج 7 ص 120 . صحيح ترفندى، ج 13 ص 171 . مستدرك حاكم، ج 3 ص 108و 109 ، كه اضافه كرده: به خدا سوگند معاويه تا آنگاه كه از مدينه بيرون رفت يك كلمه هم درباره او سخن نگفت. اصابه، ج 2 ص 509 ، و خصائص نسائى، ص 15 .
[190] ـ مروج الذهب، ج 3 ص 34 ، كه پس از آن پاسخ عملى معاويه در آن مجلس را يادآور مى‏شود، چيزى كه زيبنده اين قلم نيست!
[191] ـ عقدالفريد، ج 3 ص 127 ، و نيز مراجعه كنيد: نقش عايشه در تاريخ اسلام، بحث انگيزه‏هاىجعل حديث، بخش «با معاويه».
[192] ـ شرح نهج‏البلاغه ابن ابى‏الحديد، خطبه 57 .
[193] ـ الغارات، ص 397 .
[194] ـ امتاع الاسماع، ص 447 ، و ديگر مصادرى كه در ص... اين كتاب بدان اشاره شده است.
[195] ـ قريشيان رسول‏خداص را براى استهزاء «ابن ابى‏كبشه» مى‏ناميدند.
[196] ـ الموفقيات، ص 576 ـ 577 . مروج الذهب، ج 2 ص 454 . شرح نهج‏البلاغه ابن ابى‏الحديد، ج 1 ص 463 .
[197] ـ ابن‏عباس در اين سخن به بخل و خسّت ابن زبير اشاره دارد.
[198] ـ شرح خطبه 57 از شرح نهج البلاغه ابن ابى‏الحديد، چاپ اول، ج 1 ص 358 ، و چاپ تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، ج 4 ص 61 ـ 63 . اين روايت را يعقوبى در تاريخ خود ج 2 ص 262 با تفصيل بيشترى آورده است. عبداللّه‏بن زبير در سال 64 هجرى پس از مرگ يزيد در حجاز و عراق به خلافت برخاست و حكومت او تا سال 67 هجرى كه به دست حجاج كشته شد ادامه يافت.
[199] ـ همان.
[200] ـ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 261 . محمدبن حنفيه فرزند امام على‏بن ابى‏طالبع در سال 81 هجرى وفات كرد.
[201] ـ شرح نهج‏البلاغه ابن ابى‏الحديد، ج 1 ص 356 ، و چاپ تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، ج 4 ص 57 ـ 58 . عبدالملك مروان در سال 65 هجرى به خلافت رسيد و در سال 86 هجرى وفات كرد و پسرش وليد جانشين او گرديد.
[202] ـ تاريخ الاسلام ذهبى، ج 4 ص 65 ، شرح حال وليد. و نيز ذهبى در كتاب سِيَر اعلام النبلاء چاپ اول، ج 4 ص 251 ، در شرح حال روح‏بن زنباع گويد: «او براى خليفه عبدالملك همانند وزير بود و در سال 84 هجرى وفات كرد.»
[203] ـ شرح ابن ابى‏الحديد، ج 1 ص 356 ، و چاپ تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، ج 4 ص 58 .
[204] ـ مروج الذهب، ج 3 ص 144 ، و شرح نهج‏البلاغه ابن ابى‏الحديد، ج 1 ص 357 ، و چاپ تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، ج 4 ص 61 .
[205] ـ طبقات ابن‏سعد، چاپ اروپا، ج 2 ص 212 ـ 213 . تاريخ طبرى، چاپ اروپا، ج 2 ص 2494 ، و تهذيب التهذيب، ج 7 ص 224 ـ 226 ، و در تقريب التهذيب گويد: «حديث عطيه را بخارى و ابوداود و ترمذى و ابن‏ماجه روايت كرده‏اند. او در سال 111 هجرى وفات كرد. و محمدبن قاسم ثقفى فرمانده سپاه در بلاد فارس بود و حجاج در سال 92 هجرى فرمانش داد تا براى فتح بلاد سند بدانجا رود و او آن بلاد را فتح كرد و پادشاهش را بكشت. كه از جمله شهرهاى فتح شده به دست او شهر كراچى و مولتانِ پاكستان امروز است، و چون سليمان به خلافت رسيد فرمانداران منصوب حجاج را تصفيه كرد و محمدبن قاسم را زندانى نمود و او در سال 92 هجرى در زندان وفات كرد.
[206] ـ تاريخ الاسلام ذهبى، ج 4 ص 51 ـ 52 ، شرح حال محمدبن يوسف ثقفى. و حُجربن قيس همدانى مَدَرى منسوب به مَدَر يكى از كوههاى يمن است. ابن‏حجر درباره او گويد: «تابعى ثقه است و حديث او را ابوداود و نسائى و ابن‏ماجه روايت كرده‏اند.» شرح حال او در تهذيب التهذيب، ج 2 ص 215 و تقريب التهذيب، ج 1 ص 155 ، آمده است.
[207] ـ شرح نهج‏البلاغه ابن ابى‏الحديد، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، ج 4 ص 58 ـ 59 . تاريخ دمشق ابن عساكر، تصوير خطى مجمع علمى اسلامى، ج 12 / 1321 / ـ الف شرح حال عمربن عبدالعزيز، او در سال 99 هجرى به خلافت رسيد و در سال 101 هجرى مسموم شد و وفات كرد.
[208] ـ سوره نحل آيه 90 ـ ترجمه: «خداوند به عدل و احسان و بخشش به نزديكان فرمان مى‏دهد و از فحشاء و منكر و ستم نهى مى‏كند؛ او شما را اندرز مى‏دهد شايد پند بگيريد!»
[209] ـ شرح خطبه 7 نهج البلاغه از شرح ابن ابى‏الحديد. فشرده آن در تاريخ يعقوبى، ج 1 ص 305 . تاريخ ابن‏اثير، ج 5 ص 16 ، و مروج الذهب مسعودى، ج 3 ص 184 ، نيز آمده است.
[210] ـ اغانى، ج 9 ص 205 با اندكى اختلاف در روايت.
[211] ـ ديوان سيد رضى، شماره 124 ، و شرح ابن ابى‏الحديد، ج 1 ص 357 .
[212] ـ مروج الذهب مسعودى، ج 3 ص 254 ، و در معجم البلدان مادّه حرّان گويد: «حرّان شهرى است بر سر راه موصل و شام و روم[= تركيه]» و ابن‏تيميه مؤسس مذهب سلفى و متوفاى 728 هـ از آنجا برخاسته است.
[213] ـ در معجم البلدان گويد: «سند منطقه‏اى ميان هند و كرمان و سيستان است» كه مراد ايالات غربى پاكستان امروزى است.
[214] ـ تهذيب تاريخ دمشق ابن‏بدران، ج 3 ص 410 ، شرح حال جناده‏بن عمروبن جنيد، و مختصر آن از ابن‏منظور، ج 6 ص 117 ـ 118 .
[215] ـ الكامل، چاپ اروپا، ص 414 ، و شرح نهج البلاغه ابن ابى‏الحديد، ج 1 ص 356 . ابوالعباس مبرّد محمدبن يزيد أزدى بصرى شيخ اهل نحو و حافظ علم عربيت، ساكن بغداد و متوفاى 285 هجرى است. مشهورترين تاليف او كتاب الكامل مى‏باشد و شرح حال وى در تاريخ بغداد آمده است.
[216] ـ اين عنوانى است كه در فهرست طبرى تاليف مستشرق دى خويه ص 163 ، آمده است.
[217] ـ مختصر تاريخ دمشق، ابن‏منظور، ج 7 ص 369 ـ 384 .
[218] ـ اين سخن را ابن‏كثير در تاريخ خود، ج 10 ص 21 روايت كرده است و عبارت متن از اوست. برخى از اخبار خالد نيز در مروج الذهب، ج 3 ص 120 و 174 و 280 ، و ابن‏خلكان، ج 2 ص 7 آمده است.
[219] ـ تهذيب‏التهذيب، ج 7 ص 319 ، شرح حال على‏بن رباح لخمى متوفاى 114 يا 117 هـ .
[220] ـ شرح نهج‏البلاغه ابن‏ابى الحديد، ج 1 ص 356 .
[221] ـ حريزبن عثمان متوفاى 63 ه. ابن‏حجر در تهذيب‏التهذيب، ج 2 ص 237 ـ 240 ، و تقريب‏التهذيب، ج 1 ص 159 ، گويد: ثقه و مورد اعتماد است و متهم به ناصبى بودن، حديث او را بخارى و ديگران، به جز مسلم، روايت كرده‏اند. شرح حال او در تهذيب تاريخ ابن‏عساكر، ج 4 ص 116 ـ 118 ، آمده است.
[222] ـ اسماعيل‏بن عيّاش متوفاى 81 يا 82 ه شرح حال او در تقريب‏التهذيب، ج 1 ص 73 ، آمده است. حديث او را صاحبان كتب سنن روايت كرده‏اند.
[223] ـ يحيى‏بن صالح، در تقريب‏التهذيب، ج 2 ص 349 ، گويد: حديث او را صاحبان صحاح و سنن روايت كرده‏اند.
[224] ـ احمدبن‏حبان، ابوحاتم بستى، رجال‏شناس معروف مكتب خلفا متوفاى 354 ه.
[225] ـ تهذيب‏التهذيب، ج 10 ص 430 .
[226] ـ تذكره‏الحافظ، ص 965 ـ 966 ، و داستان «حديث طير» چنين است كه: مرغى بريان شده را براى رسول‏خداص هديه آوردند و چون فراروى آن حضرت قرار دادند عرض كرد: «پروردگارا محبوبترين بندگانت را نزد من فرست تا با من غذا بخورد» كه على‏بن ابى‏طالب آمد و با آن حضرت غذا خورد. اسناد حديث طير در ج 2 ص 105 ـ 155 ، سيره امام على(ع) از تاريخ دمشق ابن‏عساكر (چاپ بيروت، 1395 ه) تحقيق دانشمند دانش‏پژوه آقاى محمودى آمده است.
[227] ـ تاريخ طبرى، ج 9 ص 198 ، و مقاتل‏الطالبيين، ص 200 ، و ترجمه آن از آقاى سيد هاشم رسولى، ص 193 .
[228] ـ همان، ج 3 ص 1407 . متوكل على اللّه‏ جعفربن معتصم‏بن هارون‏الرشيد در سال 232 هـ به خلافت رسيد و در سال 247 كشته شد.
[229] ـ الكامل فى التاريخ، ابن اثير، ج 7 ص 18 ، چاپ اول مصر.
[230] ـ مقاتل الطالبيين، ص 598 ـ 599 ، و ترجمه آن از آقاى سيد هاشم رسولى، ص 551 .
[231] ـ همان، ص 599 ، و همان ترجمه، ص 552 .
[232] ـ مراجعه كنيد: همين كتاب، بخش: واقعيت تاريخى تشكيل خلافت.
[233] ـ مراجعه كنيد: همين كتاب ج 3 بخش: جلوگيرى از نوشتن حديث در زمان خلفا.
[234] ـ تاريخ طبرى، سيره عمر از حوادث سال 20 هـ ، ج 5 ص 19 .
[235] ـ مروج الذهب مسعودى، ج 2 ص 321 ـ 322 ، و مؤيد آن اينكه خلفاى ثلاثه، احدى از بنى‏هاشم را به ولايت و فرماندارى منصوب نكردند!
[236] ـ شرح اين داستان پيش از اين آمده است.
[237] ـ مراجعه كنيد: القرآن الكريم و روايات المدرستين، بخش: تاريخ قرآن در زمان عثمان، و نيز، مراجعه كنيد: احاديث ام‏المؤمنين عايشه، ج 1 ، فصل: على عهد الصهرين.
[238] ـ مراجعه كنيد: همين كتاب، بخش: جلوگيرى از نوشتن حديث در زمان خلفا.
[239] ـ مصادر آن پيش از اين آمده است.
[240] ـ مراجعه كنيد: احاديث ام‏المؤمنين عايشه، بخش: جنگ جمل.
[241] ـ مراجعه كنيد: تاريخ طبرى و ابن‏اثير و ابن‏كثير، فصل: اخبار صفين.
[242] ـ همان.