<"800"> سياست قريش در
زمان معاويه
ابن ابىحديد در شرح نهجالبلاغه از «جاحظ» روايت كند كه گفت:
«معاويه به مردم عراق و شام و ديگر بلاد فرمان داد تا على(ع) را سبّ و
دشنام گويند و از او برائت و بيزارى جويند! و اين جزئى از خطبههاى منابر
اسلامى شد و سنّت دوران بنىاميّه گرديد تا آنگاه كه «عمربن عبدالعزيز» به
پا خاست و آنرا برانداخت.»
گويد: «معاويه در پايان خطبه نماز جمعه مىگفت: «پروردگارا، ابوتراب حرمت
دينت را شكست و از راهت بازداشت. پس، او را به لعنت وخيم و عذاب اليم دچار
بفرما!» و آن را بخشنامه كرد و به سراسر بلاد اسلامى فرستاد؛ و اين كلمات ـ
تا زمان عمربن عبدالعزيز ـ در منابر بازگو مىشد!»
[164]
و طبرى روايت كند و گويد: «معاويه «مغيرهبن شعبه» را در سال 41 ه فرماندار
كوفه كرد و چون حكمش را نوشت، او را خواست و گفت: «سفارشهاى بسيارى برايت
داشتم كه چون به درايتت اعتماد دارم، از آنها مىگذرم؛ ولى از يك سفارش به
تو نگذرم و آن اينكه: «بدگوئى و دشنام و ذمّ على را رها مكن. و نيز، ترحّم
و استغفار بر عثمان را. از اصحاب على عيبجوئى كن و آنها را دور كن، و بر
اصحاب عثمان ببخش و آنها را نزديك ساز!» و مغيره به او گفت: «من آزمونها
داده و تجربهها آموختم و پيش از تو براى ديگرى كار كرده و مذمّتم ننمود.
تو نيز بزودى آزمايش كرده و تشكر يا مذمتخواهى نمود!» معاويه گفت:
«بلكه تشكر مىكنيم انشاءاللّه!
[165] »
و ابن ابىالحديد از «مدائنى» روايت كند و گويد: «معاويه پس از «عام
الجماعه» به همه فرماندارانش بخشنامه كرد كه: «من امان و حمايت خود را از
كسى كه چيزى در فضل ابوتراب و اهلبيتش روايت كند، برداشتم!...» و مردم
كوفه در اين دوران به شدت مبتلا بودند
[166] »
و گويد: «معاويه به همه كارگزارانش نوشت كه: «شهادت هيچ يك از شيعيان على و
اهلبيتش را نپذيرند!» و نيز نوشت: «شيعيان و دوستداران و پيروان عثمان و
راويان فضائل و مناقبش را مورد توجه قرار دهيد و به مجالس آنها برويد و
آنها را به خود نزديك و اكرامشان نمائيد، و هريك از آنان هرچه روايت كرد آن
را با ذكر نام و نام پدر و عشيرهاش براى من بفرستيد
[167] »
فرمان معاويه انجام شد و فضائل عثمان فزونى گرفت، چون معاويه براى آنها
جايزه و كساء و عطاء مىفرستاد و املاكشان مىبخشيد و عرب و غير عرب را
برخوردار مىكرد. و اين روش در همه شهرها گسترش يافت و به مسابقه دنياخواهى
بدل گرديد و چنان شد كه هر رانده شده اجتماعى كه نزد كارگزاران معاويه
مىآمد و فضيلت و منقبتى درباره عثمان روايت مىكرد، نامش را مىنوشتند و
مقرّبش مىكردند و شفاعتش مىنمودند. اين كار مدّتها ادامه يافت تا آنگاه
كه به كارگزارانش نوشت: «حديث فضائل عثمان پرشمار شده و در همه بلاد و
شهرها و نواحى منتشر گرديده است. اكنون كه نامه مرا دريافت مىكنيد، مردم
را به روايت فضائل صحابه و خلفاى پيشين فرا بخوانيد، و هر خبرى را كه يكى
از مسلمانان در ذمّ ابوتراب روايت مىكند، نقيض و مخالف آن را درباره
صحابه روايت كنيد و نزد من بفرستيد، كه اين كار نزد من محبوبتر و چشمم
بدان روشنتر است، و در كوبيدن برهان ابوتراب و شيعيانش كارآمدتر و از
فضائل و مناقب عثمان بر آنان دشوارتر است!»
نامه معاويه براى مردم خوانده شد و اخبار ساختگى و بىريشه در مناقب صحابه
فزونى گرفت و مردم به روايت موضوعاتى از اين دست پرداختند؛ تا آنجا كه اين
روايات موضوع منابر اسلامى قرار گرفت و مبناى دروس مكتبخانهها گرديد و ذهن
كودكان و نوجوانان از آنها انباشته شد و همچون قرآن به روايت و آموزش آن
پرداختند و حتى دختران و زنان و خدم و حشم خود را نيز از آن بىنصيب
نگذاشتند و بعد، بر اساس آن پرورش يافتند و بر مبناى آن تا آنگاه كه خدا
خواست درنگ كردند! و بدين خاطر احاديث ساختگى پرشمار و تهمتهاى پراكنده
غالب آمد و فقها و قضات و واليان را به دنبال خود كشيد ...
[168] »
و ابن عرفه معروف به «نفطويه» از بزرگان و اعلام محدثان در تاريخ خود
موضوعى روايت كرده كه با آنچه گذشت تناسب دارد. او گويد: «بيشتر احاديث
ساختگى فضائل صحابه در ايام بنىاميه و براى تقرّب به آنها جعل گرديده است
؛ بدين گمان كه بنىهاشم را با اين احاديث خوار و خشمگين سازند!
[169] »
و نيز ابن ابىالحديد از «ابوجعفر اسكافى» روايت كند و گويد: «معاويه گروهى
از صحابه و عدهاى از تابعين را بر آن داشت تا درباره على(ع) به روايت
اخبار قبيح و زشتى بپردازند كه موجب طعن و بيزارى از او گردد، و براى اين
كار پاداش چشمگير و دلفريبى قرار داده بود»
[170]
گويد: «و يكى از رواياتى كه در راستاى اين هدف جعل گرديده، حديثى است كه
بخارى و مسلم آن را با سند متصل به «عمرو بنعاص»آوردهاند كه گفت: «شنيدم
كه رسولخدا(ص) آشكارا و بدون پردهپوشى مىفرمود: «آل ابىطالب اوليا و
دوستان من نيستند؛ دوست و ولىّ من تنها خدا و صالح مؤمنيناند
[171] »
بخارى آن را به طريق ديگرى نيز از او روايت كرده كه در دنباله آن آمده است:
«ولى آنها حق خويشاوندى دارند كه من آن را پاس مىدارم
[172] »
اين روايت ابن ابىالحديد از صحيح بخارى است كه در چاپهاى اخير عبارتِ:
«آل ابىطالب» به «آل ابىفلان» تبديل شده است.
و طبرى روايت كند كه: «مغيرهبن شعبه هفت سال و چند ماه حاكم كوفه بود و در
اين مدت هرگز از دشنام و بدگوئى على، و عيبجوئى و لعن بر قاتلان عثمان و
رحمت و استغفار و تزكيه او و يارانش كوتاه نيامد. جز آنكه و زيركى و مدارا
مىنمود و گاهى شدت عمل و زمانى نرمى به خرج مىداد
[173] »
و نيز، گويد: «مغيرهبن شعبه به «صعصعهبن صوحان عبدى» گفت:
«برحذر باش كه خبر بدگوئى تو از عثمان به گوش من نرسد، و بپرهيز كه آشكارا
از فضل على سخن نگوئى. زيرا تو هرچه از فضل على بگوئى من از آن بىخبر
نيستم، بلكه از تو بدان آگاهترم، ولى اكنون اين حاكم[= معاويه]غالب آمده و
ما را مجبور ساخته تا عيب اورا براى مردم بيان داريم و ما بسيارى از آنچه
را كه بدان مأموريم انجام نمىدهيم و تنها آن را كه ناچاريم براى حفظ جان
خود با تقيّه بيان مىداريم! پس، اگر از فضل على سخن مىگوئى، آن را ميان
خود و يارانت در منازل خويش پنهانى بيان دار؛ امّا در مسجد و آشكارا، خليفه
آن را از ما تحمل نمىكند و عذر ما را درباره آن نمىپذيرد! ...
[174] »
و يعقوبى گويد: «حجربن عدى كندى و عمروبن حمق خزاعى و ديگر ياران و شيعيان
علىبن ابىطالب هرگاه مىشنيدند كه مغيره و ديگر ياران معاويه على را بر
فراز منبر لعن مىكنند، بر مىخاستند و به سخن مىپرداختند و لعنت را به
خود آنها باز مىگردانيدند. [175]
» زيادبن ابيه كه به كوفه آمد رئيس نظميه را مأمور آنان ساخت و گروهى از
آنها را دستگير و به قتل رسانيد. عمروبن حمق با عدهاى به موصل گريختند و
زياد، حجربن عدى و سيزده نفر از يارانش را نزد معاويه فرستاد و درباره آنها
نوشت: «اينها بر خلاف عامه مردم با لعن ابىتراب مخالفت كرده و واليان را
سرزنش مىنمايند و با اين كار از طاعت برون شدهاند!» و گروهى را واداشت تا
بر آن گواهى دهند؛ و چون به «مرج عذرا» چند ميلى دمشق رسيدند، معاويه فرمان
داد تا در آنجا نگاهشان دارند و سپس كسانى را فرستاد تا ايشان را گردن
بزنند. شش نفر از آنها مورد شفاعت اطرافيان معاويه قرار گرفتند و او آنها
را رها كرد و دستور داد تا برائت از على و لعن او را بر سايرين عرضه بدارند
و بدانهاگفتند: «اگر بپذيريد شما را رها مىكنيم و اگر سر باز زنيد شما را
مىكشيم! پس، از على برائت جوئيد تا آزادتان نمائيم!» گفتند: «پروردگارا ما
هرگز چنين نخواهيم كرد!»
خلاصه، گورهاى آنها را كندند و كفنهايشان را آماده نمودند. آنها نيز تمام
شب را به نماز برخاستند و چون صبح شد برائت از على را بدانان پيشنهاد كردند
و آنها گفتند: «او را دوست داريم و از هركه از او تبرّى جويد بيزاريم!» لذا
هريك از مأموران يكى از آنها را براى كشتن برگزيد و حجر گفت: «مرا واگذاريد
تا وضو بسازم و نماز بگذارم» و چون نمازش را پايان برد او را كشتند و شروع
به كشتن ديگران نمودند تا عدد كشتهها با حجر به شش نفر رسيد كه
عبدالرحمانبن حسان عنزى و كريمبن عفيف خثعمى گفتند: «ما را نزد
اميرالمؤمنين بفرستيد تا آنچه را كه درباره اين مرد مىگويد بگوئيم!» آنها
را نزد معاويه فرستادند و چون بر او وارد شدند معاويه به خثعمى گفت:
«درباره على چه مىگوئى؟» گفت: «هرچه تو بگوئى!» معاويه گفت: «من از دين
على بيزارى مىجويم» او سكوت كرد و پسرعمويش از معاويه خواست كه او را به
وى ببخشد. معاويه نيز يك ماه زندانش نمود و بعد رهايش ساخت تا به كوفه
برود. امّا عنزى! معاويه به او گفت: «اى همپيمان ربيعه! تو درباره على چه
مىگوئى؟» گفت: «شهادت مىدهم كه او از كسانى است كه خدا را بسيار ياد
مىكنند و از آمران به حق و قائمان به قسط و عفو كنندگان از مردم است»
معاويه گفت: «درباره عثمان چه مىگوئى؟» گفت: «او نخستين كسى بود كه باب
ستم را گشود و درهاى حق را بست» معاويه گفت: «خود را به كشتن دادى!» گفت:
«بلكه تو را به كشتن دادم!»
معاويه او را نزد زياد فرستاد و به او نوشت: «امّا بعد، اين عنزى بدترين
كسى است كه نزد من فرستادى، او را آنگونه كه سزاوار آن است كيفر نما و به
بدترين نوع كشتن بكش!» و چون به نزد زيادش آوردند، زياد او را به «قسّ
الناطف»
فرستاد تا زنده زنده دفنش كردند!!
[176]
از ديگر داستانهاى «زيادبن ابيه» در اينباره، موضوعى است كه ميان او و
«صيفىبن فسيل» روى داد. زياد فرمان داد تا او را به نزدش آورند و به او
گفت: «اى دشمن خدا! درباره ابوتراب چه مىگوئى؟» گفت: «ابوتراب را
نمىشناسم!» زياد گفت: «تو خيلى خوب او را مىشناسى!» گفت: «او را
نمىشناسم» زياد گفت: «تو علىبن ابىطالب را نمىشناسى؟» گفت: «چرا» گفت:
«همان است» و پس از سخنانى كه ميانشان گذشت گفت: «بهترين سخنى كه درباره
بندهاى از بندگان خدا دارم درباره اميرالمؤمنين مىگويم» زياد گفت: «گردنش
را با عصا آنقدر بكوبيد تا نقش زمين گردد» و او را زدند تا نقش زمين شد.
سپس گفت: «رهايش كنيد» و چون رهايش كردند به او گفت: «بيشتر بگو! درباره
على چه مىگوئى؟» گفت: «به خدا سوگند اگر با تيغها و دشنهها شيارم بزنيد
جز آنچه از من شنيدى نگويم!»
زياد گفت: «يا او را لعنت مىكنى يا گردنت را مىزنم!» گفت: «پس، به خدا
سوگند پيش از گفتنش گردنم را مىزنى و من سعادتمند و تو بدبخت مىگردى!»
زياد گفت: «گردنش را ببنديد و در غل و زنجيرش كنيد و به زندانش افكنيد» و
چندى بعد با حُجربن عدى به قتل رسيد
[177] .
و نيز، درباره دو تن از مردان حضرمى
[178] به معاويه نوشت: «اين دو بر دين و رأى على هستند» و معاويه
پاسخش داد: «هركس بر دين و رأى على است، او را بكش و مُثله كن و اين دو را
نيز بر درب خانه خودشان در كوفه به صليب
بكش! [179] »
و پايان حيات زياد را مسعودى و ابنعساكر چنين روايت كنند كه:
«زياد مردم كوفه را فرا خواند و مسجد و ميدان و قصر را از آنان انباشت تا
برائت و بيزارى از على را بدانان عرضه بدارد و هركه نپذيرفت در معرض تيغش
قرار دهند كه در همان حال دچار طاعون گرديد و مردم رهائى يافتند!
[180] »
و از جمله كسانى كه در اين معركه آواره و به قتل رسيد «عمروبن حمق خزاعى»
بود كه به بيايانها گريخت و به جستجويش پرداختند تا او را يافتند و سرش را
جدا كردند و به نزد معاويه بردند و او دستور داد تا در بازارش بياويزند و
سپس آن را به نزد همسرش ـ كه به خاطر او زندانش كرده بود ـ فرستاد و آن را
به دامنش افكندند! [181]
اين سياست همه بلاد اسلامى را فرا گرفت و ديگر فرمانداران معاويه مانند:
«بُسربن ارطاة» در فرماندارى بصره، و «ابنشهاب» در فرماندارى رى آن را
پيروى و به اجرا در آوردند و آنان را در اينباره داستانهاست كه مورخان
آنها را يادآور شدهاند. [182]
اين روش سپس سياست فرهنگى عقيدتى بنىاميه گرديد و علىبن ابىطالب بر
منابر شرق و غرب جهان اسلام مورد لعن و دشنام قرار مىگرفت مگر در سيستان
كه تنها يكبار بر منبر آنجا لعن شد و مردم آن را از بنىاميه نپذيرفتند و
در بيعت خود شرط كردند كه هيچكس بر منبر آنها لعن نشود، حال آنكه امام(ع)
بر منبر مكه و مدينه لعن مىشد!
[183]
آرى، آنها امام على(ع) را در حضور اهلبيت آنحضرت نيز لعن مىكردند و اين
موضوع داستانهاى بسيار دارد كه ما تنها به ذكر يكى از آنها بسنده مىكنيم.
ابنحجر در كتاب تطهيراللسان گويد:
«عمروبن عاص بر فراز منبر رفت و على را لعن كرد و بعد، مغيرهبن شعبه
همانند آن را انجام داد. پس از آن به حسن(ع) گفتند: بر فراز منبر برو و
پاسخ آنها را بده. آنحضرت نپذيرفت مگر آنكه آنها بپذيرند كه اگر حقى گفت
تصديقش نمايند و اگر باطلى گفت تكذيبش كنند. آنها پذيرفتند و او بر منبر
رفت و سپاس و ثناى خدا را به جاى آورد و سپس گفت: «اى عمرو! تو را به خدا
سوگند مىدهم! اى مغيره! آيا مىدانيد كه رسولخدا(ص) آن رونده و آن
كشاننده را كه يكى از آنها فلانى بود لعنت فرمود؟ گفتند: آرى. سپس فرمود:
اى معاويه! و اى مغيره! آيا ندانستيد كه پيامبر(ص) عمرو را به هر زبانى كه
سخن گفته يكبار لعنت فرموده؟ گفتند: خدايا آرى ...
[184] »
و چون مردم براى شنيدن سخنان ناپسند آنها نمىنشستند، با سنت مخالفت كرده و
خطبههاى نماز عيد را جلو انداختند. ابنحزم در محلّى گويد:
«بنىاميه تقديم خطبه بر نماز[عيد]را بدعت گزاردند و عذرشان اين بود كه
مردم پس از نماز آنها را ترك مىكنند و براى خطبهها نمىنشينند، و اين
بدانخاطر بود كه آنها علىبن ابىطالب را لعنت مىكردند و مسلمانان از آن
گريزان بودند و اين حق آنها بود
[185] »
و يعقوبى گويد: «معاويه در سال 44 هجرى در مسجد، مقصوره و جايگاه ويژه قرار
داد و منبرها را در عيد فطر و قربان به مصلّى برد و خطبهها را پيش از
اداى نماز عيد ايراد كرد و اين بدانخاطر بود كه مردم پس از نماز متفرق
مىشدند تا لعن بر على را نشنوند و معاويه خطبه را پيش انداخت؛ و فدك را به
مروانبن حكم بخشيد تا اهلبيت رسولاللّه(ص) را با آن به خشم آورد!
[186] »
و در صحيح بخارى و صحيح مسلم و ديگر كتب از «ابوسعيد خدرى» روايت كنند كه
گفت:
«در روز عيد فطر يا قربان با امير مدينه مروان بيرون رفتيم و چون به مصلّى
رسيديم ديدم كثيربن صلت منبرى برپا داشته و چون مروان ـ پيش از اداى نماز ـ
خواست تا از آن بالا رود، جامهاش را گرفتم و او نيز مرا گرفت و بالا رفت و
پيش از نماز به اداى خطبه پرداخت و من به او گفتم: «به خدا سوگند تغيير
داديد!» و او گفت: «اى اباسعيد! گذشت آنچه كه مىدانى!» گفتم: «به خدا
سوگند آنچه كه مىدانم بهتر از آنى است كه نمىدانم» و او گفت: «مردم پس از
نماز نمىنشينند و من بدينخاطر آن را جلو انداختم!
[187] » آنها بدين مقدار بسنده نمىكردند، بلكه صحابه را نيز بدان
فرمان مىدادند. چنانكه در صحيح مسلم و غير آن از «سهلبن سعد» روايت كنند
كه گفت:
«مردى از آل مروان امير مدينه شد و سهلبن سعد را فرا خواند و به او دستور
داد تا على را دشنام گويد. سهل نپذيرفت و امير به او گفت: اكنون كه
نمىپذيرى پس بگو: «لعنت خدا بر ابوتراب باد» سهل گفت: «نزد على هيچ نامى
محبوبتر از ابوتراب نبود چنانكه هرگاه بدان خوانده مىشد بسيار خشنود
مىگرديد» امير گفت: «داستان آن را براى ما بگو كه چرا ابوتراب ناميده شد؟»
سعد گفت: «رسولخدا(ص) به خانه فاطمه آمد و على را در خانه نيافت و به
فاطمه گفت:
«پسرعمويت كجاست؟» ـ تا آنجا كه گويد: ـ على در مسجد به خواب رفته بود.
پيامبر(ص) بر بالين او آمد و ديد كه ردا از دوشش افتاده[و خاك آلوده گرديده
است]رسولخدا(ص) خاكها را از او پاك مىكرد و مىفرمود: «اى ابوتراب
برخيز! اى ابوتراب برخيز! [188]
»
و از «عامربن سعدبن وقاص» روايت كنندكه گفت: «معاويه به سعد گفت: چرا
ابوتراب را لعن نمىكنى؟ سعد گفت: من تا آنگاه كه سه سخن رسولخدا(ص) را
درباره على به ياد آورم، او را دشنام نگويم؛ سخنانى كه اگر يكى از آنها
درباره من بود آن را از شتران سرخموى دوستتر داشتم: «شنيدم كه
رسولخدا(ص) در يكى از غزوات كه على را جانشين خود قرار داده بود و او به
آن حضرت گفت: «مرا با زنان و كودكان بر جاى نهادى؟»، پيامبر(ص) به او
فرمود: «آيا خشنود نيستى كه براى من همانند هارون براى موسى باشى، جز آن كه
بعد از من پيامبرى نخواهد بود؟»
و شنيدم كه در جنگ خيبر فرمود: «اين پرچم را به مردى خواهم داد كه خدا و
رسولخدا را دوست دارد و خدا و رسولخدا نيز دوستش دارند. همه براى گرفتن
پرچم گردن فرازى كرديم كه فرمود: «على را نزد من بخوانيد» او را كه دچار
درد چشم بود آوردند و آب دهان بر چشمش زد و پرچم را بدو سپرد و خداوند
پيروزش گردانيد»
و هنگامى كه اين آيه نازل شد:«فقل تعالوا ندع ابناءنا و ابناءكم ...»يعنى:
«بگو بياييد تا فرزندان ما و فرزندان شما را فرا بخوانيم ...» رسولخدا(ص)
على و فاطمه و حسن و حسين را فرا خواند و گفت: «خداوندا! اينها اهل من
هستند [189] »
اين خبر به روايت مسعودى از طبرى چنين است:
«هنگامى كه معاويه حج مىگزارد سعد وقاص در طواف بيت با او بود. پس از
فراغت به دارالندوه رفت و سعد را در كنار خود بر سريرش نشانيد و به بدگوئى
از على و دشنام او پرداخت كه سعد كناره گرفت و گفت: «مرا در كنار خود بر
سريرت نشانده و به دشنام بر على پرداختهاى؟! به خدا سوگند اگر يك خصلت از
خصال على در من بود، نزد من محبوبتر از ... ـ تا آنجا كه گويد: ـ به خدا
سوگند تا زندهام در هيچ خانهاى با تو وارد نگردم» سپس برخاست و برفت
[190] »
امّا «ابن عبدربّه» آن را در بخش اخبار معاويه به اختصار آورده و گويد:
«هنگامى كه حسنبن على وفات كرد، معاويه به حج رفت و وارد مدينه شد و خواست
تا بر منبر رسولاللّه(ص) به لعن على بپردازد كه به او گفته شد: سعدبن
ابىوقاص اينجاست و گمان نداريم بدان رضايت دهد، نزد او بفرست و نظرش را
بگير. معاويه نزد او فرستاد و موضوع را با او در ميان نهاد. سعد گفت: «اگر
چنان كنى از مسجد بيرون مىروم و ديگر بدان باز نمىگردم» و معاويه تا
آنگاه كه سعد وفات كرد از لعن على خوددارى نمود و پس از فوت وى بر منبر به
لعن على پرداخت و به كارگزارانش نوشت كه على را بر منابر لعن كنند و آنها
چنان كردند تا آنگاه كه امّسلمه زوجه رسولخدا(ص) به معاويه نوشت: «شما
خدا و رسولخدا را بر منابرتان لعن مىكنيد، چون علىبن ابىطالب و
دوستدارانش را لعن مىنمائيد و من شهادت مىدهم كه خدا و رسولخدا او را
دوست دارند» كه معاويه به سخن او نيز توجه نكرد
[191] »
و ابن ابىالحديد گويد: «ابوعثمان جاحظ نيز روايت كند كه گروهى از
بنىاميّه به معاويه گفتند: «يا اميرالمؤمنين! تو به آرزوهايت رسيدى، اى
كاش از لعن اين مرد[= على(ع)]دست برمىداشتى!» و معاويه گفت: نه به خدا تا
آنگاه كه كودكان بر آن بزرگ شوند و بزرگان بر آن پير گردند و هيچ گويندهاى
يادآور فضل او نگردد[ادامه خواهم داد!
[192] ]».
پرورش شاميان بر بغض و كينه و لعن امام على(ع)
ثقفى در كتاب «الغارات» گويد: «عمربن ثابت ـ در ايام معاويه ـ به شام و
اطراف آن مىرفت و به هر شهر و ديارى كه وارد مىشد اهالى آنجا را گرد هم
مىآورد و مىگفت:
«اى مردم! علىبن ابىطالب مردى منافق بود كه مىخواست در «شب عقبه»
رسولخدا(ص) را بكشد. پس، او را لعنت كنيد!» گويد: و اهل اين قريه لعنتش
مىكردند و او به قريه ديگرى مىرفت و همانند آن را بدانها مىگفت
[193] »
فشرده خبر «شب عقبه»
در امتاع الاسماع گويد: «هنگامى كه رسولخدا(ص) در سال نهم هجرى از «غزوه
تبوك» باز مىگشت و به گردنه «عَقَبه» رسيد، به سپاهيان فرمود تا از درون
درّه روند و خود آن حضرت شبانگاه راه عقبه را در پيش گرفت و برخى از
منافقان تبانى و توطئه كردند تا شتر پيامبر را رَم دهند و آن حضرت را به
قتل رسانند كه دو تن از صحابه همراه او: عمّار ياسر و حذيفه آن را خنثى
كردند [194] » و
چنانكه گذشت، جيرهخوار معاويه اين كار را به پسرعموى رسولخدا(ص) نسبت
داد!
انگيزه معاويه در كار خود
اگر انگيزه ديگر قريشيان در مقابله با امام على(ع)، ناخشنودى آنها از جمع
نبوت و خلافت در بنى هاشم بود، انگيزه معاويه قريشى اموى، علاوه بر آن، حقد
و كينه او بر ضد بنىهاشم بود. چنانكه در روايت زير مىآيد:
زبير بن بكار روايت كند و گويد: «مطرفبن مغيرهبن شعبه» گفت: «با پدرم به
نزد معاويه رفتيم و پدرم به محفل او رفت و آمد مىكرد و با وى به گفتگو
مىنشست و چون به نزد من باز مىگشت، از معاويه و عقل او سخن مىگفت و از
انديشه و رفتار او به شگفت مىآمد؛ كه يك شب وارد شد و از خوردن غذا
خوددارى كرد و اندوهگين به نظر رسيد. مدتى درنگ كردم و پنداشتم كه شايد از
كار ما دلگير است و بعد به او گفتم: «مرا چه شده كه امشب در اندوهت
مىبينم؟» گفت: «پسرم! از نزد كافرترين و خبيثترين مردم آمدهام»! گفتم:
«موضوع چيست؟» گفت: «در خلوت به او گفتم: «يا اميرالمؤمنين! اكنون كه به سن
و سال پيرى رسيدهاى اى كاش عدل و داد را آشكار و خير و نيكوئى را گسترش
دهى و به برادران هاشمىات توجه كرده و درباره آنها صلهرحم را به جاى آورى
كه به خدا سوگند چيزى كه تو از آن بترسى نزد آنها وجود ندارد، و اگر چنين
كنى ياد و نام و ثواب آن براى تو باقى مىماند» و او گفت: «هيهات هيهات!
بقاى چه ياد نيكى را اميدوار باشم؟! آن مرد تَيمى[= ابوبكر]به حكومت رسيد و
عدالت ورزيد و كرد آنچه كرد، و هنوز چيزى از نابوديش نگذشته بود كه يادش
نيز نابود شد، مگر آنكه گويندهاى گاهى بگويد: ابوبكر! سپس آن مرد
عدى[= عمر]به حكومت رسيد و كوشيد و ده سال دامن همت به كمر زد، و هنوز چيزى
از نابوديش نگذشته بود كه يادش نيز نابود شد مگر آنكه گويندهاى گاهى
بگويد: عمر! اما نام و ياد «ابنابى كبشه»[= پيامبر(ص)
[195] ]هر روزى پنج بار با فرياد:«اشهد انّ محمدا رسولاللّه»تكرار
مىشود! حال پس از اين، چه عملى باقى مىماند و چه يادى استمرار مىيابد اى
بىپدر؟! نه، به خدا سوگند هرگز كوتاه نيايم تا اين نام را دفنِ دفن
نمايم!! [196] »
اين سخنان تبلور حقد و كينه معاويه نسبت به بنىهاشم است.
ريشههاى حقد و كينه معاويه
براى آگاهى از علل حقد و كينه معاويه نسبت به بنىهاشم سزاوار آن است كه
بحث: «نگاهى به زندگى معاويه» از جلد سوم كتاب ما: «نقش عايشه در تاريخ
اسلام» مورد مطالعه قرار گيرد كه مشروح آن را در آنجا آوردهايم.
معاويه اين حقد و كينه را از مادرش «هند» به ارث برد، هندى كه جگر حمزه
عموى رسولخدا(ص) را در غزوه احد دريد و به دندان گزيد و از اندام او
گردنآويز ساخت تا بدان وسيله خشم خود از بنىهاشم را فرو نشاند.
و سرانجام، اين حقد و كينه درونى آل ابىسفيان را يزيدبن معاويه، با كشتن و
سر بريدن اهلبيت رسولاللّه(ص) و به اسارت بردن زنان و كودكان آنها، شفا
بخشيد كه مشروح آن در جلد سوّم همين كتاب مىآيد.
سياست عبداللّهبن زبير
ابن ابىالحديد گويد: «عمربن شبّه، ابنكلبى، واقدى و ديگر سيرهنويسان
روايت كنند كه «عبداللّهبن زبير در دورانى كه ادّعاى خلافت داشت در چهل
نماز جمعه از صلوات بر پيامبر(ص) خوددارى ورزيد و گفت: «چيزى از ذكر صلوات
بازم نمىدارد مگر مباهات مردانى كه بدان سربلند شوند!»
و گويد: «در روايت محمدبن حبيب و معمربن مثنى آمده است كه گفت: «پيامبر را
اهلبيت بدى است كه هرگاه نام او برده مىشود، سر مىجنبانند!»
و نيز گويد: «سعدبن جبير روايت كند كه: «عبداللّهبن زبير به عبداللّهبن
عباس گفت: «اين چه سخنى است كه از تو مىشنوم؟!» ابنعباس گفت: «كدام سخن؟»
گفت: «توبيخ و سرزنش من!» او گفت: «من از رسولخدا(ص) شنيدم كه مىفرمود:
«چه بد است كه مرد مسلمان سير شود و همسايهاش گرسنه باشد!
[197] » ابنزبير گفت: «من چهل سال است كه بغض شما اهل اين خانواده را
در سينه پنهان دارم! ... »
و نيز گويد: «عمربن شبّه از سعيدبن جبير روايت كند كه گفت: «ابنزبير خطبه
خواند و به على(ع) اهانت كرد. سخنان او به محمد حنفيه (ت 81 ه) رسيد. محمد
در حالى كه ابنزبير خطابه مىخواند به سوى او آمد و بر فراز كرسى رفت و
سخن او را قطع كرد و گفت: «اى گروه عرب! اين چهرهها سياه باد! در حضور شما
به على جسارت مىشود؟! على كه دست خدا بر ضدّ دشمنان خدا، و صاعقه فرمان
خدا بود و خداوند او را بر سر كافران و منكران حقِ خود فرستاد و وى آنها را
به خاطر كفرشان بكشت و آنها نيز بدين خاطر كينه و دشمنىاش را به دل گرفتند
و در حالى كه هنوز پسرعمويش رسولخدا(ص) زنده بود، شمشير كينه و حسد را بر
ضدّ او در جان خود پنهان داشتند؟! و چون خداوند او را به جوار رحمتش فرا
خواند و آنچه نزد خود بود براى وى پسنديد، مردمانى كينههاى
خود را بر ضد او آشكار ساختند و بغض و دشمنى خود را به انجام رسانيدند:
برخى از آنها او را از حق ويژهاش دور ساختند و گروهى ديگر توطئه قتل او
كردند و برخى به دشنام و تهمتِ ناروايش پرداختند، و اگر فرزندان و ياورانِ
دعوتش را امروز توان و دولتى بود، استخوانهاى ايشان پراكنده و گورهاى ايشان
گسسته و بدنهاى ايشان پوسيده و زندگان ايشان كشته و گردنهاى ايشان خوار و
ذليل بود، و خداوند عزّو جلّ آنها را به دست ما عذاب مىفرمود و خوارشان
مىنمود و ما را بر آنها پيروز مىساخت و دلهاى ما را شفا مىبخشيد، و به
خدا سوگند على را دشنام نگويد مگر كافرى كه دشنام رسولخدا(ص) را پنهان
داشته و از ابراز آن بيمناك است و با دشنام بر على عليهالسلام،
رسولخدا(ص) را دشنام مىگويد!
آگاه باشيد كه مرگ، سالمندان شما را نشان كرده است! آنها كه اين سخن
رسولخدا(ص) را درباره او شنيدهاند كه:«لا يحبّك الّا مؤمن، و لا يبغضك
الّا منافق»: «[اى على!]تو را دوست ندارد مگر مؤمن، و دشمنت ندارد مگر
منافق!»«و سيعلم الّذين ظلموا اىّ منقلب ينقلبون»: «و آنها كه ستم كردند به
زودى در مىيابند كه به كجا بازگردانده مىشوند!
[198] »
ابن ابىالحديد گويد: «عبداللّهبن زبير دشمن على(ع) بود و او را ناسزا
مىگفت و حرمتش را مىشكست [199]
».
و يعقوبى گويد: «عبداللّهبن زبير به شدت بر بنىهاشم مىتاخت و آشكارا با
آنها دشمنى مىكرد تا آنجا كه صلوات بر محمد(ص) را از خطبهاش انداخت و
چون به او گفته شد: «چرا صلوات بر پيامبر(ص) را ترك كردى؟» گفت: «او را
خانواده بدى است كه با يادش گردنفراز مىشوند و با نام او سربلند
مىگردند!»
ابنزبير، محمدبن حنفيه، عبداللّهبن عباس و بيست و چهار نفر از بنىهاشم
را بازداشت كرد تا با وى بيعت نمايند. آنها نپذيرفتند و او در حجره زمزم
زندانىشان نمود و به خداى يكتا سوگند خورد كه «يا بيعت مىكنند و يا آنها
را با آتش مىسوزاند!» و محمدبن حنفيه به ناچار براى مختاربن ابىعبيد
نوشت:
«بسم اللّه الرحمان الرحيم، از محمدبن على و همراهان او از آل
رسولاللّه(ص) به مختاربن ابىعبيد و مسلمانان همراه او، امّا بعد،
عبداللّهبن زبير ما را بازداشت و در حجره زمزم زندانى كرده و به خداى يكتا
سوگند خورده كه يا با او بيعت مىكنيم و يا ما را در آن به آتش مىكشد! پس،
ما را دريابيد!» و مختار ابوعبداللّه جدلى را با چهار هزار سوار به سوى
آنها فرستاد و او وارد مكه شد و حجره را شكست و به محمدبن على گفت: «
ابنزبير را به من واگذار!» و او گفت: «من با كسى كه قطع رحم كرده و پيوند
خويشاوندىاش را بريده و خون مرا مباح دانسته، مقابله به مثل نمىكنم!
[200] »
پس از مرگ ابنزبير فضاى جامعه اسلامى براى خلفاى اموى و مروانيان هموار
گرديد و آنها دوباره نيز سياست معاويه را درباره امام على(ع)، به گونهاى
كه مىآيد، پيروى كردند.
سياست قريش در زمان عبدالملك و پسرش وليد
ابن ابىالحديد از جاحظ روايت كند كه گفت: «عبدالملك مروان با توجه به فضل
و درايت و درستى و وزانتى كه داشت، از كسانى نبود كه فضل و برترى
على عليهالسلام بر او پوشيده باشد، و خوب مىدانست كه لعن آشكار على(ع) در
ملأعام و در دنباله خطبهها و بر فراز منبرها، چيزى است كه عيب آن دامنگير
خودش مىشود و وهن آن در نهايت به خود او باز مىگردد. زيرا، آنها همه
فرزندان عبدمناف بودند و اصل واحدى داشتند. ولى او در پىاستحكام پايههاى
حكومت و تاكييد و تثبيت روش اسلاف بود و مىخواست تا مردم باور كنند كه
بنىهاشم در ولايت و حكومت سهمى ندارند و سيّد و بزرگ آنان كه بدو صولت و
قدرت مىيابند و به افتخار او سرفرازى مىكنند، حال و روز و وزن و ارزشش
چنين است. پس، كسى كه خود را بدو منسوب مىكند و به راه او مىرود، از
ولايت و حكومت بسى دورتر، و از رسيدن بدان بسى واماندهتر و راندهتر خواهد
بود!»
و نيز گويد: «سيرهنويسان روايت كنند كه: «وليدبن عبدالملك» در زمان خلافتش
على(ع) را ياد كرد و گفت: «لَعَنَهُ اللّهِ كانَ لُصَّ ابن لُصّ»: «لعنت
خدا بر او باد كه دزدى دزدزاده بود!» و آخر كلمه «اللّه» را به جاى ضمّه
رفع، كسره جرّ داد و مردم كه هم از غلط و اشتباه او، كه از هيچكس سر
نمىزد، به شگفت آمده بودند و هم از نسبت دزدى كه به على(ع) داده بود،
گفتند: «نمىدانيم كداميك شگفتآورتر است!» و وليد در سخن گفتنش پر اشتباه
بود! [201] »
و در تأييد آن روايت كردهاند كه: «روحبن زنباع گفت: «روزى به نزد
عبدالملك رفتم و او را اندوهگين يافتم. او گفت: «انديشيدم چه كسى را حاكم و
جانشين خود بر عرب قرار دهم، كسى را نيافتم.» گفتم: «ريحانه قريش و آقاى آن
وليد را فراموش كردى؟» گفت: «پسر زنباع! حاكم عرب نشود مگر كسى كه به
زبان آنها سخن بگويد!» گويد: «وليد آن را شنيد و برخاست و علماى نحو را گرد
هم آورد و با آنها در خانهاى سكونت كرد و شش ماه ادامه داد و چون برون آمد
از گذشته خود نادانتر بود؛ و عبدالملك گفت: «او معذور است!
[202] »
حجاجبن يوسف و تلاش او در تنفيذ سياست قريش
ابن ابىالحديد گويد: «حجّاج كه لعنت خدا بر او باد، على(ع) را لعن مىكرد
و به لعن او فرمان مىداد. روزى كه سواره مىرفت، شخصى مقابل او قرار گرفت
و گفت: «اى امير! خانوادهام به من بىمهرى كرده و نامم را «على»
نهادهاند. اينك نامم را تغيير بده و جايزهاى برايم تعيين كن كه بدان
قناعت ورزم كه من فقير و بىچيزم!»
حجّاج گفت: «به لطف ظرافتى كه به كار بردى، تو را چنين ناميدم و به جاى
فلان كاريدم؛ پس به سوى او برو!
[203] »
و مسعودى روايت كند و گويد: «روزى حجاج به «عبداللّهبن هانى» ـ كه مردى
يمانى و از اشراف قبيله «اود» بود و در همه درگيرىهاى حجاج و از جمله آتش
زدن بيتاللّه شركت داشت و از ياران و شيعيان او بود ـ گفت: «به خدا سوگند
ما پاداش مناسب تو را ندادهايم! سپس «اسماءبن خارجه» را كه از قبيله
«فزاره» بود فرا خواند و به او گفت: «دخترت را به ازدواج عبداللّهبن هانى
در آور!» و او گفت: «به خدا سوگند چنين نكنم؛ كه در اين كار كرامتى نباشد.»
حجاج تازيانه خواست و او گفت: «من تزويجش مىكنم» و دخترش را به عقد وى در
آورد! سپس «سعدبن قيس همدانى» رئيس يمنىها را فرا خواند و به او گفت:
«عبداللّهبن
هانى را همسر بده!» و او گفت: «قبيله أود كيستند كه من به آنها دختر بدهم؟
به خدا سوگند تزويجش نكنم؛ كه در اين كار كرامتى نباشد» حجاج گفت: «شمشيرم
را بياوريد،» و او گفت: «مرا رها كن تا با خانوادهام مشورت كنم» و با آنها
مشورت نمود و گفتند تزويجش كن كه اين فاسق تو را نكشد و او تزويجش نمود. پس
از آن حجاج به عبداللّهبن هانى گفت: «اى عبداللّه! من دختر سيد بنىفزاره
و دختر آقاى همدان و بزرگ كهلان را به ازدواج تو در آوردم و تو را جايگاهى
بخشيدم كه قبيله أود را بدان راهى نبود!» و عبداللّه گفت: «خدا امير را به
سلامت بدارد، چنين مگو، چون ما را مناقبى است كه براى هيچ يك از عرب
نباشد!» حجاج گفت: «اين مناقب كدامند؟» گفت: «اميرالمؤمنين عثمان هرگز در
مجلس ما سبّ نشده است.» حجاج گفت: «به خدا سوگند اين منقبتى ستودنى است.»
گفت: «هفتاد هزار نفر از ما همراه اميرالمؤمنين معاويه در صفين حضور پيدا
كردند و تنها يك نفر از ما با ابوتراب در آن همراه بود، و به خدا سوگند من
او را مرد بدى نمىدانستم!» حجاج گفت: «به خدا سوگند اين منقبتى ستودنى
است.» گفت: «هيچ يك از ما با زنى كه دوستدار ابوتراب باشد و او را ولىّ خود
بداند ازدواج نكردهايم!» حجاج گفت: «به خدا سوگند اين منقبتى ستودنى است»
گفت: «هيچ زنى از ما نبود مگر آنكه نذر كرد كه اگر حسين كشته شود ده شتر
قربانى كند و چنين كرد!» حجاج گفت: «به خدا سوگند اين منقبتى ستودنى است.»
گفت: «هيچ مردى از ما نبود كه دشنام ابوتراب و لعن او به وى پيشنهاد گردد،
مگر آنكه انجامش داد» حجاج گفت: «به خدا سوگند اين منقبتى ستودنى است» گفت:
«و بيش از آن، دو پسرش حسن و حسين و مادرشان فاطمه را!» حجاج گفت: «به خدا
سوگند اين منقبتى ستودنى است.» گفت: «هيچ يك از عرب ملاحت و زيبائى ما را
ندارد!» كه حجاج خنديد و گفت: «امّا اين يكى را اى اباهانى رها كن!» زيرا
عبداللّه بسيار كريه و زشت و آبلهروى و كجدهان و بدمنظر
و لوچ و چپچشم بود! [204] »
و صاحب طبقات در شرح حال «عطيّهبن سعدبن جناده عوفى» روايت كند و گويد:
«حجّاج به «محمدبن قاسم ثقفى» نوشت: «عطيّه را فرا بخوان تا علىبن
ابىطالب را لعنت كند و اگر نپذيرفت چهار صد ضربه تازيانهاش بزن و سر و
ريشش را بتراش!» محمد او را احضار كرد و نامه حجّاج را برايش بخواند. عطيه
نپذيرفت و او چهار صد ضربه تازيانهاش زد و سر و ريشش را تراشيد!
[205] »
محمدبن يوسف برادر حجاج راه او را ادامه مىدهد
ذهبى از «حُجر مَدَرى» روايتى دارد كه فشرده آن چنين است:
گويد: «علىبن ابىطالب به من گفت: «اگر فرمانت دهند كه مرا لعنت كنى چه
خواهى كرد؟» گفتم: «آيا شدنى است؟» گفت: «آرى». گفتم: «چه كار كنم؟» گفت:
«مرا لعنت كن ولى از من بيزارى مجوى!».
گويد: «سرانجام محمدبن يوسف برادر حجاج به او دستور داد تا على را لعن كند
و او گفت: «امير مرا فرمان داد تا على را لعن كنم. پس او را لعن كنيد كه
لعنت خدا بر او باد!»
و جز يك نفر، كسى معناى سخنان او را نفهميد!
[206]
عمربن عبدالعزيز ناقض سياست قريش
عمربن عبدالعزيز با سياست خلفاى اموى به مخالفت برخاست و فرمان داد تا لعن
امام على(ع) را ترك گويند و علت آن، بنابر نقل ابن ابىالحديد و ديگران،
چنين است:
گويد: «امّا عمربن عبدالعزيز گويد: «من بچه بودم و نزد برخى از فرزندان
«عتبهبن مسعود» قرآن مىآموختم. او روزى از كنار من كه با بچهها بازى
مىكرديم و على را لعن مىنموديم عبور كرد و كار ما را ناپسند دانست و وارد
مسجد شد. من بچهها را رها كردم و نزد او رفتم تا درس حفظىام را برايش
بخوانم. او كه مرا ديد برخاست و به نماز ايستاد و نمازش را طول داد ـ به
گونهاى كه از من رويگردان بود و من آن را احساس كردم ـ و چون از نماز فارغ
شد به من ترشروئى كرد و من به او گفتم: «شيخ ما را چه مىشود؟» و او گفت:
«پسركم! تو امروز على را لعن كردى؟!» گفتم: «آرى». گفت: «از كجا دانستى كه
خداوند پس از آنكه از اهل بدر راضى و خشنود شده، بر آنان خشم گرفته است؟!»
گفتم: «مگر على از اهل بدر بود؟!» گفت: «واى بر تو! مگر بدر، همه بدر، به
جز او از آن ديگرى هم بود؟!» گفتم: «تكرار نمىكنم.» گفت: «خدا را گواه
مىگيرى كه تكرار نكنى؟!» گفتم: «آرى». و پس از آن هرگز او را لعن نكردم
[207] .
سپس در روزهاى جمعه به پاى منبر مدينه مىرفتم و به خطبههاى پدرم كه
امير مدينه بود گوش مىدادم و مىديدم كه او در خطبه خود داد سخن سر مىدهد
ولى چون به على عليهالسلام مىرسد كلماتى نارسا بر زبان مىراند و چنان
دچار زحمت و ناتوانى مىگردد كه خدايم داند و بس! من كه از اين حالت در
شگفت مىشدم روزى به او گفتم: «پدرجان! تو فصيحترين و بليغترين مردمى ولى
نمىدانم چرا به گاه سخن سرائى در محفل خويش، به لعن اين مرد كه مىرسى،
ألكن و ناتوان مىشوى؟!» و او گفت: «پسرجان! مردم شام و ديگرانى كه پاى
منبر ما مىنشينند اگر آنچه را كه پدرت از فضائل اين مرد مىداند، بدانند،
هيچيك از آنها ما را پيروى نمىكنند!»
سخن او ـ با توجه به گفته معلمم در كودكى ـ بر جان من نشست و با خدا عهد
كردم كه اگر سهمى از حكومت يافتم، اين شيوه را تغيير دهم، و چون خداوند بر
من منّت نهاد و به خلافت رسيدم آن را بر انداختم و اين آيه را به جاى آن
قرار دادم:«انّ اللّه يامر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذى القربى و ينهى عن
الفحشاء و المنكر و البغى يعظكم لعلّكم تذكّرون
[208] »و آن را به سراسر كشور بخشنامه كردم
[209] »
و كثيربن عبدالرحمان در ستايش عمربن عبدالعزيز به خاطر براندازى لعن گويد:
«و ليت فلم تشتم عليّا و لم تخف
بريا و لم تقبل اساءة مجرم»
«و كفّرت بالعفو الذنوب مع الّذى
أتيت فاحضى راضيا كلّ مسلم»
«حكومت يافتى و على را ناسزا نگفتى و كسى را نترسانيدى
و بدگوئى هيچ مجرم و گناهكارى را نپذيرفتى
و با آنچه آوردى، همه گناهان را عفو و محو
و همه مسلمانان را راضى و خشنود ساختى
[210] »
و سيد رضى(ره) گويد:
يا ابنعبدالعزيز لو بكـ
ـت العين فتىً من اميّة لبكيتك
غير انّى اقول انّك قد طبـ
ـت و ان لم يطب و لم يزك بيتك
انت نزّهتنا عن السبّ و القذ
ف فلو امكن الجزاءُ جزيتك»
«اى پسر عبدالعزيز! اگر ديده بر جوانى از بنىاميه مىگريست
من بر تو مىگريستم.
ولى من مىگويم تو پاك گرديدى
اگر چه خاندانت نه پاك و نه پاكيزه شدند!
تو ما را از دشنام و تهمت منزّه و مبرّا ساختى
پس، اگر امكان پاداش باشد پاداشت خواهم داد!
[211] »
* * *
با اين حال، عمربن عبدالعزيز در تلاش خود پيروز نگرديد. زيرا:
1 ـ مسلمانان آن روز بر لعن امام على(ع) عادت كرده و آن را سنّت لا يتغيّر
مىدانستند، بگونهاى كه برخى از آنها ترك لعن امام(ع) را در زمان عمربن
عبدالعزيز هم نپذيرفتند؛ مانند مردم «حرّان» كه صاحب معجمالبلدان و مسعودى
درباره آنها گويند:
«مردم حرّان ـ كه خدايشان بكشد ـ هنگامى كه لعن علىبن ابىطالب از
خطبههاى نمازجمعه برداشته شد، از برداشتن آن سر باز زدند و گفتند: «نماز
بدون لعن ابوتراب، نماز نيست!» و يكسال بر آن پاى فشردند تا آنگاه كه قيام
سياه جامگان مشرق[= خراسان]روى داد
[212] ».
2 ـ خلفاى اموى پس از عمربن عبدالعزيز اين سنّت زشت را ـ چنانكه در پى
مىآيد ـ اعاده كردند.
هشامبن عبدالملك و ادامه سياست قريش و امويان
ابنعساكر در شرح حال «جنادهبن عمروبن جنيد» هم پيمان بنى اميه گويد:
«جناده از قول جدّش جنيد روايت كند كه گفت: «از حوران به دمشق آمدم تا
حقوقم را دريافت نمايم. نمازجمعه را به جاى آوردم و از بابالدرج بيرون
آمدم كه ديدم شيخى به نام «ابوشيبه قصّهگو» براى مردم داستانسرائى مىكند.
چنانكه با بشارتش خشنود و با بيم دادنش گريستيم و چون سخنش خاتمه يافت گفت:
«مجلس خود را با لعن ابوتراب به پايان مىبريم!» و ابوتراب عليهالسلام را
لعن كردند. من به كسى كه سمت راستم بود گفتم: «ابوتراب كيست؟» گفت: «علىبن
ابىطالب پسرعموى رسولخدا(ص) و شوهر دختر او و نخستين كسى كه ايمان آورد،
پدر حسن و حسين!» گفتم: «اين قصّهگو را چه شده!» به سوى او هجوم بردم و
موهاى بلندش را گرفتم و صورتش را آماج سيلى و سرش را به
ديوار كوبيدم كه نگهبانان مسجد گرد آمدند و ردايم را به گردنم انداختند و
مرا كشيدند تا نزد «هشامبن عبدالملك» بردند و «ابوشيبه» پيش از من وارد شد
و فرياد كشيد: «يا اميرالمؤمنين! ببين قصهگوى تو و قصهگوى پدران و اجدادت
به چه روزى افتاده است!» هشام گفت: «چه كسى با تو چنين كرده؟» گفت: «اين!»
هشام متوجه من شد و گفت: «اى ابايحيى! كى آمدى؟» گفتم: «ديروز، و در راه
آمدن به نزد اميرالمؤمنين چون وقت نمازجمعه فرا رسيد، نماز گزاردم و از
«باب الدرج» بيرون آمدم كه ديدم اين شيخ ايستاده و قصّه مىگويد و نزد او
نشستم. او گفت و ما شنيديم و برخى را خشنود و گروهى را بيم داد و بعد دعا
كرد و ما آمين گفتيم و در پايان سخنش گفت: «مجلسمان را با لعن ابىتراب
خاتمه دهيد!» من پرسيدم ابوتراب كيست؟ گفتند: «علىبن ابىطالب نخستين
مسلمان و پسرعموى رسولخدا و پدر حسن و حسين و شوهر دختر پيامبر(ص)» به خدا
سوگند يا اميرالمؤمنين! اگر كسى بدينگونه با تو قرابت و خويشاوندى داشت و
بدانگونه مورد لعن اين مرد قرار مىگرفت، با او همان مىكردم كه كردم! پس،
چگونه براى خويشاوندان رسولخدا(ص) و شوهر دختر آن حضرت خشمگين نشوم؟!» و
هشام گفت: «خيلى كار بدى كرده است» سپس فرمان حكومت سند را برايم نوشت و
بعد به برخى از همنشينان خود گفت: «همانند اين فرد نبايد در اينجا و در
كنار من باشد كه كار ما را تباه و اين شهر را به آشوب مىكشد؛ بدينخاطر او
را از خود دور و به سند [213]
فرستادم!» و او پيوسته در آنجا بود تا وفات كرد، و شاعر درباره اوست كه
گويد:
«ذهب الجود و الجنيد جميعا
فعلى الجود و الجنيد السلام»
«جو و جنيد هر دو از ميان رفتند
پس با جود و جنيد سلام و خداحافظى بايد!
[214] ».
* * *
اين، روش خليفه اُموى هشامبن عبدالملك بود. در بحث بعد به نمونهاى از
رفتار كارگزاران او نيز اشاره مىكنيم:
خالدبن عبداللّه قسرى و رفتار او
مبرد در كتاب «الكامل» گويد: «خالدبن عبداللّه قسرى آنگاه كه در خلافت
هشام امير عراق بود، على عليهاسلام را بر فراز منبر لعن مىكرد و مىگفت:
«خداوندا! علىبن ابىطالببن عبدالمطلببن هاشم، خويشاوند و شوهر دختر
رسولخدا و پدر حسن و حسين را لعنت كن!» سپس رو به مردم مىنمودو مىگفت:
«آيا خوب معرّفى كردم؟! [215]
»
خالدبن عبداللّه قسرى كه بود؟
ابوالهيثم خالدبن عبداللّه قسرى از سوى ما در نصرانىزاده
[216] بود و به وسيله بيتالمال مسلمانان كريم و سخى مىنمود و با خرج
آن سپاس مردم دنيا را به دست مىآورد. او از سوى پسران عبدالملك: وليد و
سليمان و هشام فرماندار مكه بود و نيز، از سوى هشام فرماندار عراق گرديد.
ابنعساكر در شرح حالش گويد:
«آبى را به سوى مكه روان ساخت و حوضچهاى در كنار زمزم داير نمود و سپس
سخنرانى كرد و گفت: «براى شما آب مورد نظرتان را آوردم، آبى كه با
«امّ الخنافس»[يعنى آب زمزم]شباهتى ندارد، و به علىبن ابىطالب ناسزا
مىگفت». و گويد: «او سخنانى گفت كه بيانش روا نباشد». و نيز گويد: «خالد
خطبه خواند و در خطبهاش گفت:
«به خدا سوگند اگر اميرالمؤمنين به من فرمان دهد يكايك سنگهاى كعبه را
ويران مىكنم!»
و پايان كار خالد آن شد كه هشام او را تحويل «يوسفبن عمر» فرماندار عراق
داد و او در سال 126 ه با شكنجه و زندان وى را به قتل رسانيد!
[217]
و ابنخلّكان گويد: «خالد در خانه خود براى مادرش يك كنيسه بنا كرد!»
[218] خلاصه آنكه، خلافت اموى با همه توان مىكوشيد تا مسلمانان را از
ياد و نام امام على(ع) دور سازد، و در اين راه تا بدانجا پيش رفت كه
نامگذارى افراد به اسم على را نيز ـ چنانكه مىآيد ـ ممنوع ساخت:
بنىاميّه با نام على هم در ستيز بودند
ابنحجر در شرح حال «علىبن رباح» گويد: «بنىاميّه هرگاه مى شنيدند كه نام
نوزادى را على نهادهاند، او را مىكشتند. اين خبر به گوش «رباح» رسيد و او
گفت: «نام پسر من «عُلَىّ» است و از نام على و هركه پسرش را بدين نام مى
خواند خشمگين مىشد!» و نيز گويد:
«علىبن رباح مىگفت: «هر كه مرا على بنامد او را نمىبخشم. زيرا نام من
«عُلَىّ» است». [219]
از شرح حال عمربن عبدالعزيز و هشامبن عبدالملك آشكار مىشود كه، لعن
امام على(ع) از سوى بنىاميّه با علم و آگاهى از مقام و منزلت آنحضرت بوده
است. چنانكه ابنابىالحديد روايت كند:
«هشامبن عبدالملك به حج رفت و در موسم حج به خطابه پرداخت كه مردى فراروى
او برخاست و گفت: «يا اميرالمؤمنين! امروز روزى است كه خلفا لعن ابىتراب
را در آن مستحب مىدانستند!» هشام گفت: «بس كن! ما براى اين نيامدهايم!»
[220]
سبب خوددارى هشام از لعن امام على(ع) در موسم حج همان چيزى بود كه
عبدالعزيز را به گاه لعن امام على(ع) در خطبههاى نماز جمعه مدينه دچار
لكنت زبان مىكرد. همانگونه كه آن را براى پسرش عمربن عبدالعزيز ـ چنانكه
گذشت ـ بيان داشت و گفت:
«پسرم! اينها كه پاى منبر ما مىنشينند: سپاهيان شام و درباريان و ديگران،
اگر آنچه را كه پدرت از فضائل اين مرد[= على(ع)]مىداند، آنها هم بدانند،
هيچكدامشان از ما اطاعت نمىكنند!»
پس، سياست خلفاى اموى قريشى در اين موضوع، تابع سياست بنيانگذاران خلافت
قريشى پس از رسولخدا(ص) بود! آثار اين سياست، پس از بنىاميه نيز، در
جامعه اسلامى باقى ماند. در بخش بعد، نمونههائى از عملكرد دوران خلفاى
عباسى را مورد بحث و بررسى قرار مىدهيم:
سياست خلفاى عباسى
نخست ـ رفتار طبقه عالمان
«ابنحجر» در شرح حال «حريزبن عثمان حمصى»
[221] گويد: «او از على
عيبجويى مىكرد و به او جسارت مىنمود!» و «اسماعيلبن عياش»
[222] گويد: «همراه حريزبن عثمان از مصر به مكه آمدم و او على را سبّ
و لعن مىكرد!» و نيز گويد: «شنيدم كه حريزبن عثمان مىگفت: «اينكه مردم از
پيامبر(ص) روايت مىكنند كه به على فرموده: «تو براى من همانند هارون براى
موسائى» حق است، ولى شنونده خطا كرده!» گفتم: چگونه؟ گفت: «اينچنين بوده
كه: «تو براى من همانند «قارون» براى موسائى!»
و «أزدى» گويد: «حريزبن عثمان روايت كند كه پيامبر(ص) هنگامى كه خواست سوار
بر مركب شود، علىبن ابىطالب آمد و تنگ استر را گشود تا پيامبر فرو افتد!»
به «يحيىبن صالح» [223]
گفتند: «چرا از حريزبن عثمان روايت نمىكنى؟» گفت: «چگونه از مردى روايت
كنم كه هفت سال با او نماز صبح گزاردم و او تا هفتاد بار على را لعن
نمىكرد از مسجد بيرون نمىرفت!»
و «ابنحبان» [224] گويد: «او
بامدادان هفتاد بار و شامگاهان نيز هفتاد بار على را لعن مىكرد!»
دوم ـ رفتار طبقه حاكمان
ابنحجر در شرح حال «نصربن على» گويد: «هنگامى كه نصربن على حديث
علىبن ابىطالب را روايت كرد كه، پيامبر(ص) دست حسن و حسين را گرفت و
فرمود: «هر كه مرا دوست بدارد و اين دو را با پدر و مادرشان دوست بدارد،
روز قيامت در درجه من خواهد بود.» متوكل دستور داد تا او را هزار تازيانه
بزنند! كه «جعفربن عبدالواحد» درباره او به شفاعت برخاست و پيوسته به متوكل
گفت: «اين از اهل سنت است» تا او را رها كرد!»
[225]
سوم ـ رفتار عامه مردم
ذهبى در شرح حال «ابنالسقا» گويد: «امامِ حافظ، محدثِ واسط، ابومحمد
عبداللّهبن محمدبن عثمان واسطى، يك بار كه «حديث طير» را روايت كرد، مردم
تاب شنيدنش را نياوردند و به سويش هجوم بردند و برپايش داشتند و نشيمنگاهش
را آب كشيدند و او رفت و خانهنشين شد و ديگر براى احدى از اهل واسط حديث
نگفت و بدينخاطر حديث او در نزد ايشان اندك است!»
[226]
* * *
حاكمان مكتب خلفا در برخورد با اهلبيت رسولاللّه(ص) تنها به سبّ و لعن و
بيزارى و ممانعت از روايت حديث پيامبر در مدح آنان بسنده نكردند، بلكه
انواع آزار و شكنجه و كشتار و تبعيد و آوارگى را نيز، درباره آنان انجام
دادند كه ما برخى از آنها را در جلد سوم همين كتاب ـ ماجراى كربلا و آنچه
كه بر آلالبيت(ع) گذشت ـ آوردهايم. اين قتل و كشتار در دوران امويان و
عباسيان ادامه يافت ـ بدانگونه كه «ابوالفرج اصفهانى» كتاب
«مقاتلالطالبيين» را در بيان
ياد و خاطره آنان نگاشت ـ و گاهى آنچه كه از خلفاى عباسى بدانها مىرسيد از
رفتار خلفاى پيشين سختتر و بىرحمانهتر بود كه به ذكر نمونههايى از آن
بسنده مىكنيم:
الف ـ رفتار منصور با اهلبيت رسولاللّه(ص):
طبرى و ابوالفرج روايت كنند كه «منصور عباسى» به محمدبن ابراهيمبن حسنبن
حسنبن علىبن ابىطالب گفت: «ديباج اصفر تويى؟» گفت: «آرى» گفت: «آگاه
باش! به خدا سوگند تو را به گونهاى بكشم كه احدى از اهلبيتت را بدانگونه
نكشته باشم!» سپس دستور داد ستونى را شكافتند و او را در دل آن جاى دادند و
زنده به گورش نمودند!» [227]
ب ـ رفتار متوكل عباسى با اهلالبيت(ع):
طبرى در بيان حوادث سال 236 هجرى گويد: «در اين سال متوكل فرمان داد تا قبر
حسينبن على و منازل و خانههاى پيرامون آن را ويران كنند و جاى آن را شخم
بزنند و بذر بپاشند و آب ببندند و مردم را از حضور در آنجا باز دارند! و
گفته شده كه جارچى نظميه در همه آن نواحى اعلان داشت: «هركس را كه پس از سه
روز نزد قبر بيابيم به سياهچالش فرستيم.» بدينخاطر، مردم گريختند و از
رفتن به سوى آنجا خوددارى كردند و آن محل و اطراف آن نيز شخم خورد و كشت
گرديد». [228]
و ابناثير در بيان حوادث سال 236 ه گويد: «در اين سال متوكل دستور داد تا
قبر حسينبن على و منازل و خانههاى اطراف آن را ويران سازند و جاى آن را
كشت كنند و آب ببندند و مردم را از آمدن بدانجا باز دارند. پس، در سراسر آن
نواحى به مردم اعلان كردند: «هركس را كه پس از سه روز نزد قبر بيابيم در
سياهچال زندانش كنيم،» كه مردم گريختند و زيارتش را ترك گفتند و آنجا خراب
و كشت گرديد. متوكل با علىبن ابىطالب(ع) و اهلبيت او به شدت دشمن بود و
قصد آن داشت تا جان و مال دوستداران على و اهلبيتش را بگيرد، و از جمله
نديمان[دلقك]او «عباده مخنّث» بود كه در زير پيراهن خود بالشى مىبست و سر
طاسش را برهنه مىكرد و مىرقصيد و با اين كار على(ع) را نمايش مىداد، و
نوازندگان مىسرودند:«قَدْ أقبلَ الأصْلَعُ البطّين، خَليفَةُ
الْمُسلِمين!»يعنى: «شكم بزرگ بىموى، خليفه مسلمانان وارد شد!» و متوكل
شراب مىخورد و مىخنديد! روزى در حضور «منتصر» چنين كرد و او با اشاره
تهديدش نمود و عباده از بيم وى خاموش شد. متوكل گفت: چرا چنين شدى؟ او
برخاست و آگاهش نمود، و منتصر گفت: «يا اميرالمؤمنين! آن كسى كه اين سگ
نمايشش را مىدهد و مردم بدو مىخندند، او پسر عمو و بزرگ خاندان و مايه
افتخار توست! پس، اگر خواستى خودت گوشت او را بخورى، بخور ولى به اين سگ و
امثال آن مخوران!» كه متوكل به نوازندگان گفت همگى بخوانيد:
«غارَ الفَتى لاِبن عَمِّه
رَأسُ الفَتى فى حَرِ أُمِّه»
«اين جوان براى پسر عمويش غيرت ورزيد
سر اين جوان در فلان مادرش باد!»
و اين يكى از عللى شد كه منتصر قتل متوكل را روا داشت»
[229]
و ابوالفرج گويد: «متوكل يكى از نديمانش به نام ديرج را ـ كه از يهوديت به
اسلام آمده بود ـ به سوى قبر حسين فرستاد و فرمانش داد تا آن را شخم زده و
از ميان بردارد و پيرامونش را خراب سازد. او رفت و بناى ساخته شده بر روى
قبر
را همراه با دويست جريب از اطراف آن ويران نمود و چون به سوى قبر حسين رفت،
هيچكس با او همراه نشد و لذا گروهى از يهود را فراخواند تا آن را شخم زدند
و پيرامونش را به آب بستند و ديدهبانها را با فاصلههاى يك ميلى از هم،
مأمور نگهبانى از آن نمود تا اگر زائرى به زيارت آمد دستگيرش نمايند و نزد
اويش بفرستند!» [230]
و از «محمد بن حسين اُشنانى» روايت كند كه گفت: «مدتها از اين دوران گذشت و
من از ترس به زيارت نرفتم. پس از آن از جان خود گذشتم و همراه يكى از
عطارها براى زيارت بيرون زديم. روزها پنهان مىشديم و شبها به راه
مىافتاديم تا به نواحى «غاضريه» رسيديم و نيمههاى شب از آنجا برون شده و
از ميان دو پست ديدهبانى كه در خواب بودند به سوى قبر آمديم و چون از ديد
ما پنهان بود آن را مىبوئيديم و جهتيابى مىكرديم تا به نزد آن رسيديم و
ديديم صندوق روى آن را كنده و سوزانيده و محل آن را آب بستهاند و جاى خشت
و آجرها فرو رفته و همانند خندق شده است. پس، آن را زيارت كرديم و بر روى
آن افتاده و رايحه خوشبوئى از آن استشمام كرديم كه هرگز چنين عطرى نبوئيده
بوديم. من به آن عطارى كه همراهم بود گفتم: اين بوى چيست؟ و او گفت: به خدا
سوگند عطرى همانند آن را تا به حال نبوئيدهام! سپس (با امام(ع)) وداع
كرديم و چند نقطه از اطراف قبر را نشانهگذارى نموديم، و هنگامى كه متوكل
كشته شد، با گروهى از اولاد ابىطالب و شيعيان اجتماع كرديم و به سوى قبر
آمديم و نشانهها را بيرون آورديم و آن را همانند گذشته بازسازى نموديم».
و نيز گويد: «متوكل «عمر بن فرج رخجى» را والى مكه و مدينه نمود و او «آل
ابىطالب» را از ورود در كار مردم بازداشت و مردم را نيز از هديه و احسان
بدانها
منع كرد، و اگر باخبر مىشد كه فردى به يكى از آنان چيزى را هديه كرده ـ و
لو اندك ـ به شدت مجازاتش مىنمود و جريمه سنگينى از او مىگرفت! تا بدانجا
كه بانوان علوى يك پيراهن را به نوبت مىپوشيدند و يكى يكى با آن نماز
مىگزاردند و با وصله آن را حفظ مىكردند و بدون پوشش سر و تن به دوك ريسى
مىپرداختند؛ تا آنگاه كه متوكل كشته شد و منتصر متوجه آنها گرديد و
احسانشان نمود و اموالى را در بين آنها تقسيم كرد. او در همه حالاتِ خود،
مخالفت و ضدّيت با كارها و افكار پدر را برگزيد تا او را بدنام و خود را
پيروز گرداند!» [231]
اينها برخى از آثار سياست خلفاى قريشى بر اهلبيت رسولاللّه(ص) در طول آن
دوران بود. آثار ديگر را ـ پس از نتيجهگيرى اين بحث ـ يادآور مىشويم ـ
انشاءاللّه.
نتيجه اين بحث
قريش از اينكه نبوت و خلافت در بنى هاشم جمع شود ناحشنود بود و بدينخاطر
تا آنجا كه مىتوانست از نوشتن حديث رسولخدا(ص) در حيات آن حضرت جلوگيرى
مىكرد تا نصّ صريحى از پيامبر(ص) درباره خلافت كسى كه نمىخواستند به
خلافت برسد، نوشته نشود. و نيز، بر آن بود تا آن بخش از سخنان پيامبر(ص) كه
در مذمّت سران قريش بود منتشر نگردد. زيرا مىدانست كه اين سخنان سران قريش
را از منصب حكومت دور، و به رقباى آنها از بنىهاشم و انصار فضيلت و برترى
مىبخشيد.
و با همين انگيزه بود كه از نوشتن وصيّت رسولخدا(ص) در واپسين دم حيات آن
حضرت نيز جلوگيرى كردند! وصيّتى كه دربارهاش فرمود: «پس از آن
هرگز گمراه نشويد!» زيرا قريش بيم آن داشت كه اين نصّ صريح درباره كسى باشد
كه بايد پس از پيامبر متولى امر حكومت اسلامى گردد، يكى از بنىهاشم كه
قريش از جمع نبوت و خلافت در خاندان آنها ناخشنود بود! و باز بدينخاطر بود
كه صحابى مشهور قريشى عمربن خطاب و ديگر همفكران مهاجر قريشى او كوشيدند تا
پس از رسولخدا(ص) تنها با ابوبكر قريشى بيعت شود!
و نيز، در راستاى همين سياست بود كه ابوبكر تيمى قريشى خلافت را به وسيله
عثمان اموى قريشى در دامان يار ديرين خود عمر عدوى قريشى قرار داد!
[232]
و به همين خاطر بود كه خليفه عمر از نوشتن حديث رسولخدا(ص) و انتشار آن
جلوگيرى كرد و آنچه را كه صحابه نوشته بودند سوزانيد و كسانى را كه با او
مخالفت كرده و حديث پيامبر(ص) را در سرزمينهاى اسلامى خارج مدينه منتشر
مىكردند به مدينه احضار نمود و تحت نظر قرار داد!
[233]
و بدينخاطر بود كه عمر هرگاه فرمانداران را به جائى گسيل مىداشت آنها را
مشايعت مىنمود و بدانها مىگفت: «... تنها به قرآن بپردازيد و روايت از
محمّد را به حداقل برسانيد كه من مراقب شما هستم!»
[234]
و براساس همين سياست بود كه دو خليفه اول، ابوبكر و عمر، هيچيك از بنىهاشم
را به فرماندهى سپاه و فرماندارى شهرهاى فتح شده منصوب نمىكردند!
[235]
و نيز، بدينخاطر بود كه خليفه عمر شوراى شش نفره قريش را بهگونهاى
ترتيب داد كه عثمان به وسيله عبدالرحمنبن عوف به خلافت برسد!
[236]
و در راستاى همين سياست بود كه عثمان، قرآن كريم را از احاديث تفسيرى
رسولخدا(ص) جدا ساخت و آن را در مصاحفى چند استنساخ نمود و به مراكز بلاد
اسلامى فرستاد و ديگر مصاحف صحابه را كه حاوى قرآن و سخنان تفسيرى
پيامبر(ص) بود سوزانيد و «عبداللّهبن مسعود» صحابى را كه با سوزانيدن
مصاحف مخالفت كرده بود از كوفه احضار و تنبيه نمود و حقوقش را از بيتالمال
قطع كرد! [237]
و ابوذر صحابى را، كه به نشر احاديث رسولخدا(ص) در ميان مردم مىپرداخت،
به «ربذه» تبعيد كرد! [238]
و هنگامى كه بيمار شد، وصيت نمود كه پس از او «عبدالرحمنبن عوف قريشى» به
خلافت برسد! [239] و چون
عبدالرحمن پيش از عثمان وفات كرد و عثمان نيز كشته شد و فرصت آن را نيافت
تا يكى ديگر از قريشيان را به خلافت برساند، مسلمانان زمام امور خويش را در
اختيار گرفتند و براى بيعت به سوى امام على(ع) شتافتند و سران صحابى قريش،
كه توان اقدام را از كف داده بودند، پيشدستى كرده و با امام(ع) بيعت
نمودند.
امام(ع) به حكومت رسيد و قريش به تدريج خود را يافت و پس از چهار ماه
نيروهاى خود را هماهنگ كرد و «جنگ جمل» را به رهبرى امالمؤمنين عايشه و
طلحه و زبير، بر ضد امام(ع) برپا ساخت تا شايد حكومت را از امام(ع) بربايد
[240] و
چون توفيق نيافت، به زمينهسازى «جنگ صفين» پرداخت و براى مشروعيت كار خود
در هر دو جنگ، بين مسلمانان خارج مدينه شايع نمود كه امام على(ع) عثمان را
كشته و بر حكومت چيره شده است.
[241]
مسلمانانِ بيرون مدينه نيز كه معارف دينى و اخبار سيره رسولخدا و
اهلالبيت و صحابه آن حضرت را تنها از صحابه حاكم بر خود مىگرفتند، و
واليان و فرمانداران حاكم بر آنها همگى از قريش و هم پيمانان و وابستگان
ايشان بودند، و از قرآن و سيره اهل قرآن، جز آنچه كه سران قريش بدانها
مىرساندند، چيزى نمىدانستند، و جز آن راهى به معرفت نداشتند، به قريش
امكان دادند تا ديدگاهشان را نسبت به امام على(ع) مشوش و وارونه سازد؛ و
فاجعه آنگاه فزونى گرفت كه سپاه معاويه، پس از ناتوانى در جنگ، قرآنها را
بر نيزهها كردند و امام على(ع) و سپاهيانش را به «حَكَميت» قرآن و سپس به
حكميت آن دو حَكَم (= عمروبن عاص و ابوموسى اشعرى) فرا خواندند، و چون
قاريان قرآن سپاه امام(ع) و پيروان آنها، بر قبول حكميت اصرار ورزيدند، و
عمروبن عاص صحابى قريشى اُموى، ابوموساى صحابى اشعرى را در مقام حكميت فريب
داد و خبر اين فريب منتشر گرديد، بسيارى از قاريان اهل كوفه كه حكميت را
پذيرفته بودند، آن را ناروا دانستند و همه مسلمانان را تكفير كردند و بر
امام على(ع) شوريدند و در «نهروان» با او جنگيدند و بسيارى از آنها كشته
شدند و بعد، يكى از ايشان امام(ع) را در محراب مسجد كوفه به شهادت رسانيد.
[242]
همه اين رويدادها، ديدگاه درست مسلمانان خارج مدينه را نسبت به امام على(ع)
مشوش و وارونه ساخت و باعث شد تا هر شايعه خلاف واقعى را
درباره آن حضرت پذيرا گردند!
از سوى ديگر، ناخشنودى قريش از دستيابى بنىهاشم به حكومت ـ كه هدف اصلى
آن امام على(ع) بود ـ مبدل به حقد و كينه و دشمنى بر ضد آن حضرت گرديد و
حكومت قريش پس از آن بر مبناى ستيز و كينه و دشمنى با امام(ع) بنيان گرفت و
اوج بروز و ظهور آن در حكومت امويان بود، كه در بخش بعد بدان اشاره خواهيم
كرد.
[164] ـ شرح نهج البلاغه ابن
ابىالحديد، خطبه 57 ، چاپ اول، ج 1 ص 356 ، و چاپ مصر 1378 تحقيق محمد
ابوالفضل ابراهيم، ج 4 ص 56 . ابوعثمان جاحظ، دانشمند بصرى لغوى نحوى،
متوفاى سال 255 ه ، گرايش به «نصب» و ناصبيان دانسته و از تأليفات او كتاب
«العثمانيه» است كه ابوجعفر اسكافى متوفاى 240 ه و شيخ مفيد متوفاى 413 ه ،
به ردّ آن پرداختهاند.
[165] ـ تاريخ طبرى، حوادث سال 51
هجرى، چاپ اروپا، ج 2 ص 112 ـ 113 ، و چاپ اول، ج 6 ص 108 ، و چاپ
دارالمعارف قاهره، ج 5 ص 253 ـ 254 ، و تاريخ ابناثير، ج 3 ص 202 .
[166] ـ شرح نهج البلاغه ابن
ابىالحديد، خطبه 208 ، چاپ اول مصر، ج 3 ص 15 ـ 16 .
[167] ـ اين نامه معاويه را احمد امين
مصرى نيز در كتاب «فجرالاسلام» آورده است.
[168] ـ شرح نهج البلاغه ابن
ابىالحديد، ج 3 ص 15 ـ 16 . و مدائنى ابوالحسن علىبن محمدبن عبداللّه
متوفاى 315 هجرى است. فهرست النديم ص 115
[169] ـ همان، و فجرالاسلام، ص 213 .
و نفطويه، ابراهيمبن محمدبن عرفه ازدى، خطيب در تاريخ بغداد گويد:
«راستگوست و مصنفات بسيار دارد» و مسعودى در اول مروج الذهب ج 1 ص 23 گويد:
«و تاريخ ابوعبداللّه ملقب به نفطويه انباشته از ملاحت و انبوه از فوائد
است. در تاليف و تصنيف سرآمد اهل زمان خود بوده است» اسامى مؤلفات او در
«هدية العارفين» ص 5 آمده است و گويد او متوفاى 323 هـ است.
[170] ـ شرح نهجالبلاغه، ج 1 ص 358 .
و اسكافى منسوب به اسكاف، از نواحى نهروان ميان بغداد و واسط، از متكلمان
معتزله است. ابنحجر در شرح حالش گويد: محمدبن عبداللّه اسكافى يكى از
متكلمان و پيشوايان معتزله اهل بغداد و اصل او سمرقندى است. ابننديم گويد:
در علم و ذكاوت و صيانت و همت و پاكيزگى شگفت آور بود، عمرى دراز داشت و
معتصم عباس عظيمش مىانگاشت. با «كرابيسى» و ديگران مناظراتى داشته و در
سال 240 ه وفات كرده است. لسان الميزان، ج 5 ص 221.
[171] ـ بخارى اين حديث را در صحيح
خود، كتاب الأدب ج 4 ص 34 با دو طريق از عمروبن عاص روايت كرده است كه در
چاپ شده آن به جاى آل ابىطالب «آل ابىفلان» آمده است. مسلم نيز آن را در
صحيح خود، كتاب الايمان (ج 1 ص 136) باب موالاهالمؤمنين ذكر كرده است.
[172] ـ شرح نهجالبلاغه، ج 1 ص 358 .
[173] ـ تاريخ طبرى، چاپ اروپا، ج 2 ص
112 .
[174] ـ همان، ج 2 ص 38 .
[175] ـ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 230 ـ
231 .
[176] ـ مراجعه كنيد: عبداللّهبن
سباعربى، ج 2 ص 268 ـ 292 ، كه ما فشرده آن را آورديم. مشروح اين خبر در
تاريخ دمشق ابنعساكر و تهذيب آن در شرح حال حجربن عدى آمده است.
[177] ـ تاريخ طبرى، ج 6 ص 108 و 149
. تاريخ ابناثير، ج 3 ص 204 . اغالى، ج16 ص7 ، و تاريخ ابنعساكر، ج6 ص456
.
[178] ـ حضرمى منسوب به حضرموت از
بلاد يمن است.
[179] ـ المحبر، ص 479 .
[180] ـ مروجالذهب مسعودى، ج 7 ص 30
، و تاريخ ابنعساكر، ج 5 ص 421 .
[181] ـ المعارف ابنقتيبه، ج 7 ص 12
. الاستيعاب، ج 2 ص 517 . الاصابه، ج 2 ص 526 . تاريخ ابنكثير، ج 8 ص 48 ،
و المحبر، ص 490 .
[182] ـ تاريخ طبرى، ج 6 ص 96 . تاريخ
ابناثير، ج 3 ص 165 ، و تاريخ ابناثير، شرح حال ابنشهاب، ج 3 ص 179 ،
حوادث سال 41 هجرى.
[183] ـ معجمالبلدان، ج 5 ص 38 ، لفظ
سبحستان يعنى سيستان ايران.
[184] ـ تطهيرالسان، ص 55 .
[185] ـ المحلّى، ابنحزم، تحقيق احمد
محمد شاكر، ج 5 ص 85 ـ 86 ، و نيز، مراجعه كنيد: كتاب ألاُمّ، شافعى، ج 1 ص
208 .
[186] ـ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 223 .
[187] ـ صحيح بخارى، ج 2 ص 11 . صحيح
مسلم، ج 3 ص 20 . سنن ابوداود، ج 1 ص 178 . سنن ابنماجه، ج 1 ص 386 . سنن
بيهقى، ج 3 ص 297 ، و مسند احمد، ج 3 ص 10 و 20 و 52 و 54 و 92 ، اعتراض
كننده بر مردان در مسند احمد شخص ديگرى غير از ابوسعيد حذرى است.
[188] ـ صحيح مسلم، ج 7 ص 124 باب
مناقب على كه ما فشرده آن را آورديم، بخارى نيز تحريف شده آن را در باب
مناقب على، و باب نوم الرجل فى المسجد از كتاب الصلوة، ج 2 ص 199 ، آورده
است. و در ارشادالسارى، ج 6 ص 112 ، اين امير را مروانبن حكم دانسته است.
و نيز، مراجعه كنيد: سننبيهقى، ج 2 ص 446 .
[189] ـ صحيح مسلم، ج 7 ص 120 . صحيح
ترفندى، ج 13 ص 171 . مستدرك حاكم، ج 3 ص 108و 109 ، كه اضافه كرده: به خدا
سوگند معاويه تا آنگاه كه از مدينه بيرون رفت يك كلمه هم درباره او سخن
نگفت. اصابه، ج 2 ص 509 ، و خصائص نسائى، ص 15 .
[190] ـ مروج الذهب، ج 3 ص 34 ، كه پس
از آن پاسخ عملى معاويه در آن مجلس را يادآور مىشود، چيزى كه زيبنده اين
قلم نيست!
[191] ـ عقدالفريد، ج 3 ص 127 ، و نيز
مراجعه كنيد: نقش عايشه در تاريخ اسلام، بحث انگيزههاىجعل حديث، بخش «با
معاويه».
[192] ـ شرح نهجالبلاغه ابن
ابىالحديد، خطبه 57 .
[193] ـ الغارات، ص 397 .
[194] ـ امتاع الاسماع، ص 447 ، و
ديگر مصادرى كه در ص... اين كتاب بدان اشاره شده است.
[195] ـ قريشيان رسولخداص را براى
استهزاء «ابن ابىكبشه» مىناميدند.
[196] ـ الموفقيات، ص 576 ـ 577 .
مروج الذهب، ج 2 ص 454 . شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد، ج 1 ص 463 .
[197] ـ ابنعباس در اين سخن به بخل و
خسّت ابن زبير اشاره دارد.
[198] ـ شرح خطبه 57 از شرح نهج
البلاغه ابن ابىالحديد، چاپ اول، ج 1 ص 358 ، و چاپ تحقيق محمد ابوالفضل
ابراهيم، ج 4 ص 61 ـ 63 . اين روايت را يعقوبى در تاريخ خود ج 2 ص 262 با
تفصيل بيشترى آورده است. عبداللّهبن زبير در سال 64 هجرى پس از مرگ يزيد
در حجاز و عراق به خلافت برخاست و حكومت او تا سال 67 هجرى كه به دست حجاج
كشته شد ادامه يافت.
[199] ـ همان.
[200] ـ تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 261 .
محمدبن حنفيه فرزند امام علىبن ابىطالبع در سال 81 هجرى وفات كرد.
[201] ـ شرح نهجالبلاغه ابن
ابىالحديد، ج 1 ص 356 ، و چاپ تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، ج 4 ص 57 ـ 58
. عبدالملك مروان در سال 65 هجرى به خلافت رسيد و در سال 86 هجرى وفات كرد
و پسرش وليد جانشين او گرديد.
[202] ـ تاريخ الاسلام ذهبى، ج 4 ص 65
، شرح حال وليد. و نيز ذهبى در كتاب سِيَر اعلام النبلاء چاپ اول، ج 4 ص
251 ، در شرح حال روحبن زنباع گويد: «او براى خليفه عبدالملك همانند وزير
بود و در سال 84 هجرى وفات كرد.»
[203] ـ شرح ابن ابىالحديد، ج 1 ص
356 ، و چاپ تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، ج 4 ص 58 .
[204] ـ مروج الذهب، ج 3 ص 144 ، و
شرح نهجالبلاغه ابن ابىالحديد، ج 1 ص 357 ، و چاپ تحقيق محمد ابوالفضل
ابراهيم، ج 4 ص 61 .
[205] ـ طبقات ابنسعد، چاپ اروپا، ج
2 ص 212 ـ 213 . تاريخ طبرى، چاپ اروپا، ج 2 ص 2494 ، و تهذيب التهذيب، ج 7
ص 224 ـ 226 ، و در تقريب التهذيب گويد: «حديث عطيه را بخارى و ابوداود و
ترمذى و ابنماجه روايت كردهاند. او در سال 111 هجرى وفات كرد. و محمدبن
قاسم ثقفى فرمانده سپاه در بلاد فارس بود و حجاج در سال 92 هجرى فرمانش داد
تا براى فتح بلاد سند بدانجا رود و او آن بلاد را فتح كرد و پادشاهش را
بكشت. كه از جمله شهرهاى فتح شده به دست او شهر كراچى و مولتانِ پاكستان
امروز است، و چون سليمان به خلافت رسيد فرمانداران منصوب حجاج را تصفيه كرد
و محمدبن قاسم را زندانى نمود و او در سال 92 هجرى در زندان وفات كرد.
[206] ـ تاريخ الاسلام ذهبى، ج 4 ص 51
ـ 52 ، شرح حال محمدبن يوسف ثقفى. و حُجربن قيس همدانى مَدَرى منسوب به
مَدَر يكى از كوههاى يمن است. ابنحجر درباره او گويد: «تابعى ثقه است و
حديث او را ابوداود و نسائى و ابنماجه روايت كردهاند.» شرح حال او در
تهذيب التهذيب، ج 2 ص 215 و تقريب التهذيب، ج 1 ص 155 ، آمده است.
[207] ـ شرح نهجالبلاغه ابن
ابىالحديد، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، ج 4 ص 58 ـ 59 . تاريخ دمشق ابن
عساكر، تصوير خطى مجمع علمى اسلامى، ج 12 / 1321 / ـ الف شرح حال عمربن
عبدالعزيز، او در سال 99 هجرى به خلافت رسيد و در سال 101 هجرى مسموم شد و
وفات كرد.
[208] ـ سوره نحل آيه 90 ـ ترجمه:
«خداوند به عدل و احسان و بخشش به نزديكان فرمان مىدهد و از فحشاء و منكر
و ستم نهى مىكند؛ او شما را اندرز مىدهد شايد پند بگيريد!»
[209] ـ شرح خطبه 7 نهج البلاغه از
شرح ابن ابىالحديد. فشرده آن در تاريخ يعقوبى، ج 1 ص 305 . تاريخ
ابناثير، ج 5 ص 16 ، و مروج الذهب مسعودى، ج 3 ص 184 ، نيز آمده است.
[210] ـ اغانى، ج 9 ص 205 با اندكى
اختلاف در روايت.
[211] ـ ديوان سيد رضى، شماره 124 ، و
شرح ابن ابىالحديد، ج 1 ص 357 .
[212] ـ مروج الذهب مسعودى، ج 3 ص 254
، و در معجم البلدان مادّه حرّان گويد: «حرّان شهرى است بر سر راه موصل و
شام و روم[= تركيه]» و ابنتيميه مؤسس مذهب سلفى و متوفاى 728 هـ از آنجا
برخاسته است.
[213] ـ در معجم البلدان گويد: «سند
منطقهاى ميان هند و كرمان و سيستان است» كه مراد ايالات غربى پاكستان
امروزى است.
[214] ـ تهذيب تاريخ دمشق ابنبدران،
ج 3 ص 410 ، شرح حال جنادهبن عمروبن جنيد، و مختصر آن از ابنمنظور، ج 6 ص
117 ـ 118 .
[215] ـ الكامل، چاپ اروپا، ص 414 ، و
شرح نهج البلاغه ابن ابىالحديد، ج 1 ص 356 . ابوالعباس مبرّد محمدبن يزيد
أزدى بصرى شيخ اهل نحو و حافظ علم عربيت، ساكن بغداد و متوفاى 285 هجرى
است. مشهورترين تاليف او كتاب الكامل مىباشد و شرح حال وى در تاريخ بغداد
آمده است.
[216] ـ اين عنوانى است كه در فهرست
طبرى تاليف مستشرق دى خويه ص 163 ، آمده است.
[217] ـ مختصر تاريخ دمشق، ابنمنظور،
ج 7 ص 369 ـ 384 .
[218] ـ اين سخن را ابنكثير در تاريخ
خود، ج 10 ص 21 روايت كرده است و عبارت متن از اوست. برخى از اخبار خالد
نيز در مروج الذهب، ج 3 ص 120 و 174 و 280 ، و ابنخلكان، ج 2 ص 7 آمده
است.
[219] ـ تهذيبالتهذيب، ج 7 ص 319 ،
شرح حال علىبن رباح لخمى متوفاى 114 يا 117 هـ .
[220] ـ شرح نهجالبلاغه ابنابى
الحديد، ج 1 ص 356 .
[221] ـ حريزبن عثمان متوفاى 63 ه.
ابنحجر در تهذيبالتهذيب، ج 2 ص 237 ـ 240 ، و تقريبالتهذيب، ج 1 ص 159 ،
گويد: ثقه و مورد اعتماد است و متهم به ناصبى بودن، حديث او را بخارى و
ديگران، به جز مسلم، روايت كردهاند. شرح حال او در تهذيب تاريخ ابنعساكر،
ج 4 ص 116 ـ 118 ، آمده است.
[222] ـ اسماعيلبن عيّاش متوفاى 81
يا 82 ه شرح حال او در تقريبالتهذيب، ج 1 ص 73 ، آمده است. حديث او را
صاحبان كتب سنن روايت كردهاند.
[223] ـ يحيىبن صالح، در
تقريبالتهذيب، ج 2 ص 349 ، گويد: حديث او را صاحبان صحاح و سنن روايت
كردهاند.
[224] ـ احمدبنحبان، ابوحاتم بستى،
رجالشناس معروف مكتب خلفا متوفاى 354 ه.
[225] ـ تهذيبالتهذيب، ج 10 ص 430 .
[226] ـ تذكرهالحافظ، ص 965 ـ 966 ،
و داستان «حديث طير» چنين است كه: مرغى بريان شده را براى رسولخداص هديه
آوردند و چون فراروى آن حضرت قرار دادند عرض كرد: «پروردگارا محبوبترين
بندگانت را نزد من فرست تا با من غذا بخورد» كه علىبن ابىطالب آمد و با
آن حضرت غذا خورد. اسناد حديث طير در ج 2 ص 105 ـ 155 ، سيره امام على(ع)
از تاريخ دمشق ابنعساكر (چاپ بيروت، 1395 ه) تحقيق دانشمند دانشپژوه آقاى
محمودى آمده است.
[227] ـ تاريخ طبرى، ج 9 ص 198 ، و
مقاتلالطالبيين، ص 200 ، و ترجمه آن از آقاى سيد هاشم رسولى، ص 193 .
[228] ـ همان، ج 3 ص 1407 . متوكل على
اللّه جعفربن معتصمبن هارونالرشيد در سال 232 هـ به خلافت رسيد و در سال
247 كشته شد.
[229] ـ الكامل فى التاريخ، ابن اثير،
ج 7 ص 18 ، چاپ اول مصر.
[230] ـ مقاتل الطالبيين، ص 598 ـ 599
، و ترجمه آن از آقاى سيد هاشم رسولى، ص 551 .
[231] ـ همان، ص 599 ، و همان ترجمه،
ص 552 .
[232] ـ مراجعه كنيد: همين كتاب، بخش:
واقعيت تاريخى تشكيل خلافت.
[233] ـ مراجعه كنيد: همين كتاب ج 3
بخش: جلوگيرى از نوشتن حديث در زمان خلفا.
[234] ـ تاريخ طبرى، سيره عمر از
حوادث سال 20 هـ ، ج 5 ص 19 .
[235] ـ مروج الذهب مسعودى، ج 2 ص 321
ـ 322 ، و مؤيد آن اينكه خلفاى ثلاثه، احدى از بنىهاشم را به ولايت و
فرماندارى منصوب نكردند!
[236] ـ شرح اين داستان پيش از اين
آمده است.
[237] ـ مراجعه كنيد: القرآن الكريم و
روايات المدرستين، بخش: تاريخ قرآن در زمان عثمان، و نيز، مراجعه كنيد:
احاديث امالمؤمنين عايشه، ج 1 ، فصل: على عهد الصهرين.
[238] ـ مراجعه كنيد: همين كتاب، بخش:
جلوگيرى از نوشتن حديث در زمان خلفا.
[239] ـ مصادر آن پيش از اين آمده
است.
[240] ـ مراجعه كنيد: احاديث
امالمؤمنين عايشه، بخش: جنگ جمل.
[241] ـ مراجعه كنيد: تاريخ طبرى و
ابناثير و ابنكثير، فصل: اخبار صفين.
[242] ـ همان.