<"900"> بازگشت به آغاز
اكنون به بحث: «تأويل و توجيه معناى روايت از انواع كتمان» باز مىگرديم و
مىگوئيم:
از ديگر موارد تأويل و توجيه كه بحث آن مىآيد، خبرى است كه مىگويد:
«سعدبن ابىوقاص «ابىمحجن» را از حدّ «شُرب خمر» معاف كرد» ولى
«ابنفتحون» و «ابنحجر» اين سخن سعد را كه به ابىمحجن گفت: «به خدا سوگند
تو را به خاطر خمر حدّ نمىزنيم» تأويل و توجيه كردهاند!
و نيز، درباره نصّ صريح رسولخدا(ص) كه فرمود: «امامان دوازده نفرند» ـ و
بحث آن خواهد آمد ـ در تأويل و معناى آن به دست و پا افتاده و چون ديدهاند
كه تنها بر «امامان دوازدهگانه» اهلبيت رسولخدا(ص) صادق است، هريك از
علماى حديث كوشيده است تا آن را بهگونهاى بر غير امامان دوازدهگانه
اهلبيت رسولخدا(ص) تأويل و معنى نمايد؛ تأويلى كه عالم ديگر آن را
نپسنديده و به نقض آن پرداخته است.
و گونه ديگرى از كتمان، كارى است كه طبرانى با حديث زير انجام داده است:
«سلمان گويد: به رسولخدا(ص) گفتم: يا رسولاللّه! هر پيامبرى را وصيّى
است، وصىّ شما كيست؟ پاسخم را نداد تا چندى بعد كه مرا ديد فرمود: «سلمان!»
به سوى او شتافتم و گفتم: لبيك! فرمود: «مىدانى وصىّ موسى كيست؟» گفتم:
آرى، يوشعبن نون است. فرمود: «براى چه؟» گفتم: چون او در آن زمان داناترين
آنها بود. فرمود: «همانا وصىّ من و رازنگهدارم و بهترين كسى كه بعد از خود
برجاى مىگذارم و او وعدههايم را به انجام مىرساند و دَينم را ادا
مىكند، علىبن ابىطالب است».
طبراين اين حديث را روايت كرده و گويد: «وصىّ من، يعنى او را وصىّ خود در
خانوادهاش قرار داده نه بر خلافت و جانشينى!»
[257]
بررسى اين حديث و تأملى در تأويل طبرانى
براى درك ارزش تأويل طبرانى، اين حديث شريف را از سه جهت مورد بررسى قرار
مىدهيم: سؤالكننده، سؤال، و پاسخ حكيمانه پيامبر(ص):
سؤالكننده «سلمان فارسى» است؛ يعنى از نوادگان عبدالمطلب يا بستگان زنان و
داماد آن حضرت نبوده تا موضوع جانشين رسولخدا در خانواده آن حضرت مورد
توجه او باشد. او پيش از آنكه به دست رسولخدا(ص) اسلام آورد، معاشر و
همنشين راهبان نصارى و علماى ايشان بود. و دانش امتهاى پيشين و اخبار انبيا
و اوصيا را از آنها دريافت كرده بود؛ و بدينخاطر به رسولخدا(ص) گفت: «هر
پيامبرى را وصيى است، وصىّ شما كيست؟» پس او چنان كه مشهود است از وصىّ
پيامبر بر شريعت او و از ولى عهد آن حضرت
سؤال مىكند، و نمىگويد: «هر سرپرست خانوادهاى براى خود وصيى تعيين
مىكند، وصى شما كيست؟» تا از آن دانسته شود كه وى از جانشين آن حضرت در
خانوادهاش سؤال مىكند!
اما پاسخ پيامبر(ص) و تأخير آن حضرت در جواب، علتش آن بود كه رسولخدا(ص)
در امور مهم منتظر فرمان آسمان مىشد، همانگونه كه در موضوع تغيير قبله در
مدينه آسمان را مىپائيد و مىدانست كه قبله او به سوى كعبه خواهد بود، تا
آنگاه كه اين آيه بر او نازل گرديد:«قَد نَرى تَقَلّب وَجْهك فِى السَّماءِ
فَلَنولّينَّك قِبْلَة تَرضاها»: «نگاههاى انتظارآميز تو را به سوى آسمان
مىبينيم و اكنون تو را به سوى قبلهاى كه از آن خشنود باشى باز
مىگردانيم». [258]
رسولخدا(ص) كه رقابت و آزمندى قوم عرب براى حكومت و فرمانروائى را
مىدانست، [259] و مىدانست كه
جامعه كوچك و نوپاى اسلامى مدينه تحمل و توان انتشار خبر ولايت عهدى امام
على، را ندارد، پاسخ سلمان را به تأخر انداخت تا آنگاه كه شايد اجازه پاسخ
يافت و سلمان را با پرسشى از «وصى موسى» آماده شنيدن جواب كرد، و چون از
علم سلمان بدان آگاه بود و مىدانست كه سلمان آن را از علماى اهل كتاب
دريافت كرده است، هنگامى كه سلمان گفت «وصى موسى «يوشعبن نون» بود»، به او
فرمود: «براى چه» و هنگامى كه سلمان گفت «براى آنكه او در آن زمان داناترين
آنها بود» پيامبر(ص) فرمود: «همانا وصى من و... علىبن ابىطالب است».
و حكمت پاسخ آنگونه پيامبر(ص) به سلمان، چنان است كه مىآيد:
نخست ـپيامبر(ص) براى نمونه و مثال «يوشعبن نون» را برگزيد كه مشهورترين
اوصيا بود، و «موسىبن عمران» او را جانشين خود بر امتش قرار داد،
و يوشع بنىاسرائيل را رهبرى و جنگها را آزموده بود؛ همانگونه كه امام
على(ع) پس از پيامبر(ص) در دوران حكومتش چنان كرد.
دوم ـاز علت انتخاب يوشع به وصايت پرسيد، كه چرا او وصىّ موسى شد؟ و سلمان
پاسخ داد: «چون او داناترين آنها بود!».
رسولخدا(ص) با اين گفتوگو روشن ساخت كه امام على(ع) بدان خاطر وصىّ است
كه داناترين آنهاست نه بدانخاطر كه پسر عموى پيامبر است يا مدافع بىنظير
و تمام عيار اسلام است. يعنى آن حضرت از قابليت امام على(ع) براى وصايت
پرده برداشت، و با اين سخن كه: «او راز نگهدار من، و بهترين كسى است كه پس
از خود بر جاى مىگذارم» آن را تأكيد فرمود؛ كه البته اين سخن را نيز
طبرانى تأويل و توجيه كرده و گويد: «يعنى: بهترين كسى كه از «اهلبيتم» بر
جاى مىگذارم!». آرى، طبرانى كه اين حديث را استوار و عارى از ضعف و اشكال
ديده، بدينگونه به تأويل و توجيه آن پرداخته است!
حيرت و سرگشتگى عالمى ديگر در معناى «وصيّت»
امام على(ع) مى فرمايد:
«لا يُقاسُ بآل محمّد مِنْ هذه اْلاُمّة أحَد... هُم أساسُ الدّينِ... وَ
لَهُم خَصائصُ حَقّ الوِلاية و فيهم الوَصيّة و الوارثة»
«هيچيك از افراد اين امت با آل محمد(ص) مقايسه نشوند... آنها اساس دينند...
ولايت و حكومت حقّ ويژه آنهاست، و «وصيت» و وارثت در ميان آنان است».
[260]
و ابنابى الحديد شافعى در شرح اين سخن گويد:
«امّا وصيّت، ما هيچ ترديدى نداريم كه على(ع) «وصىّ» رسولاللّه(ص) است،
اگر چه برخى، كه نزد ما به عناد منسوبند، با آن مخالفت كردهاند؛ ولى ما
اين «وصيّت» را نصّ بر «خلافت» نمىدانيم، بلكه امور ديگرى است كه اگر مورد
توجه قرار گيرد، برتر و والاتر باشد».
و ما در پاسخ او مىگوئيم:
«امام على(ع) نفرمود: «من به تنهائى حق ولايت و وصيّت و وراثت دارم» تا
بتوان سخن را چنين تأويل و توجيه كرد كه «او حق ولايت و وصيت بر آل
رسولاللّه(ص) دارد» بلكه فرمود: «آل محمّد اساس دينند... و وصيّت در ميان
آنان است». امام(ع) اين صفات و ويژگيها را براى آل رسولاللّه(ص) اثبات
فرمود، صفاتى كه «وصيّت» نيز از جمله آنهاست، و با اين بيان نمىتوان گفت
كه «وصيت، حقّ ويژه آل رسولاللّه(ص) بر آل رسولاللّه است!» امام اين
ويژگيها را براى آل رسولاللّه(ص) اثبات فرمود، آل رسولاللّه و اهلبيتى
كه شامل او و امامان يازدهگانه از فرزندان اوست».
آرى، علّامه شافعى، ابنابى الحديد كه در معناى اين «وصيّت» دچار حيرت گشته
و نتوانسته تأويل و توجيه پيشين طبرانى را تكرار نمايد، تنها گفته است: «ما
اين وصيّت را نصّ بر خلافت نمىدانيم، بلكه امور ديگرى است»
و ما مىپرسيم: «اى دانشمند سرگشته در معناى اين حديث! آن امور ديگرى كه
يادآور نشدهاى كدامند؟!»
و كوتاه سخن اينكه، دانشمندان مكتب خلفا در اين نوع از كتمان و پردهپوشى
هر چه از حديث و سيره رسولخدا(ص) و اهلبيت و اصحاب آن حضرت را كه مخالف
روش و منش و مصلحت خلفا و سلطه حاكم بر مسلمانان يافتند، چنان تأويل و
توجيه كردند كه به مصلحت و مدح و ثناى آنها تبديل گرديد!
چهارم ـ حذف بخشى از سخنان صحابه بدون اشاره به حدف آن
نوع ديگر كتمان در مكتب خلفا، حذف بخشى از خبر بدون اشاره به محذوف است.
همانگونه كه با قصيده صحابى انصارى «نعمانبن عجلان» انجام دادند؛ قصيدهاى
كه در باب اشعارِ گفته شده درباره وصيّت بدان استشهاد كرديم. تمام اين
قصيده را زبيربن بكار در بخش اخبار سقيفه همراه با خبر درگيرى مهاجران و
انصار و سخنان خصمانه و احتجاجات آنها بر ضد يكديگر روايت كرده، كه از جمله
آنها سخنان «عمروبن عاص» بر ضد انصار و پاسخ نعمان به اوست كه در قصيدهاى
پايگاه و جايگاه انصار در جنگهاى رسولخدا(ص) با قريش را يادآور شده و
بعد، به پناه دادن مهاجران قريش و تقسيم اموال خويش با انها پرداخته و به
دنبال آن حوادث سقيفه را يادآور شده و گويد:
«و قلتم: حرام نصب سعد و نصبكم
عتيقبن عثمان حلال ابابكر»
«و اهل ابوبكر لها خير قائم
و انّ عليّا كان اخلق بالامر»
«و كان هو انا فى علىّ و انّه
لأهل لها يا عمر و من حيث لا تدرى
فذاك بعون اللّه يدعوا الى الهدى
و ينهى عن الفحشاء و البغى و النكر
وصىّ النبىّ المصطفى و ابن عمّه
و قاتل فرسان الضلالة و الكفر
و هذا بحمد اللّه يهدى من العمى
و يفتح آذانا ثقلن من الوقر
نجىّ رسولاللّه فى الغار وحده
و صاحبه الصديق فى سالف الدهر
«و گفتيد: نصب سعد[بن عباده]حرام است، ولى نصب
عتيق بن عثمان يعنى ابوبكر از سوى شما حلال است؟!
آرى، ابوبكر براى آن مناسب است و خوب جايگزينى است
ولى على به اين امر شايستهتر بود.
و ما خواستار على بوديم كه او
براستى اهل آن بود، اى عمرو! از آنجا كه تو نمىدانى!
او با يارى خدا به سوى هدايت فرامىخواند
و از فحشا و بغى و منكر نهى مىكند،
او «وصىّ» مصطفى و پسر عموى او
و كشنده تك سواران ضلالت و گمراهى است.
و اين بحمد اللّه از كورى به راه مىآورد
و گوشهاى سنگين و كر شده را مىگشايد.
تنها همراه رسولاللّه در غار
و يار صديق او در گذشته زمان.» ـ تا آخر اشعار ـ
[261]
و ابنعبدالبرّ نيز تمام اين قصيده را در استيعاب در شرح حال «نعمانبن
عجلان» آورده و تنها دو بيت زير را از آن حذف كرده است:
«فذاك بعون اللّه يدعوا الى الهدى
و ينهى عن الفحشاء و البغى و النكر»
«وصىّ النبىّ المصطفى و ابنعمّه
و قاتل فرسان الضلالة و الكفر»
«او با يارى خدا به سوى هدايت فرامىخواند
و از فحشا و بغى و منكر نهى مىكند.
او «وصىّ» مصطفى و پسر عموى او
و كشنده تك سواران ضلالت و گمراهى است»
ابنعبدالبرّ اين دو بيت را كه حاوى مدح و ثناى پسر عمو و «وصى» رسولخدا،
على(ع) است حذف كرده ولى دو بيت حاوى مدح و ثناى ابوبكر را باقى گذارده
است. و پس از او «ابن اثير» است كه در شرح حال «نعمان» در اسد الغابه گويد:
«از جمله اشعار او، شعرى است كه در آن روزگار انصار را يادآور شده و به
موضوع خلافت پس از رسولخدا(ص) پرداخته است.» سپس تنها اول قصيده را كه
درباره روزگار انصار است مىآورد و ساير ابيات آن را كه به موضوع اختلاف
امر خلافت پرداخته به ويژه آن دو بيت حاوى مدح و ثناى امام على(ع) و وصىّ
پيامبر بودن آن حضرت را حذف كرده است!
و پس از او «ابن حجر» در شرح حال «نعمان» گويد:
«او همان است كه در ابياتى به قوم خود افتخار مىكند» سپس ابيات او در
مفاخره به دوران انصار را آورده و از آوردن ابيات اين قصيده در موضوع خلافت
خوددارى مىكند.
و بدينگونه، هر چه زمان به پيش آمده، دانشمندان مكتب خلفا آن بخش از
روايات را كه خوشايند خود نديدهاند، حذف كرده و ما را از فهم واقعيت
تاريخى دور ساختهاند!
بنابراين، شايد بتوان گفت كه «زبيربن بكار» غفلت ورزيده و در كتاب
«موفّقيات» خود همه اختلافات واقع در موضوع خلافتِ پس از رسولخدا(ص) و همه
گفتهها و اشعار آن، از جمله قصيده نعمانبن عجلان را با آن دو بيت حاوى
فضايل امام على(ع)، به ويژه اينكه او «وصىّ» پيامبر است، همه را يادآور
شده است، ولى «ابن عبدالبرّ» متوفاى 463 هـ متوجه موضوع شده و آن دو بيت را
حذف كرده است.
و پس از او «ابن اثير» متوفاى 638 هـ است كه چون متوجه شده كه بيان
اختلافات واقع در امر خلافت به صلاح نبوده، هرچه را كه در اين قصيده درباره
اختلاف در موضوع خلافت آمده، همه را حذف كرده و تنها گويد: «و خلافت را
يادآور شده» و اين اضافه بر حذف مواردى است كه محتوى وصف امام على(ع) بوده
است!
و پس از اين دو، «ابن حجر» متوفاى 852 هـ آمده و هر دو موضوع: اختلاف
درباره خلافت، و مدح و ثنا و وصايت امام على(ع) همه را حذف كرده و اشارهاى
به اينكه اين قصيده حاوى موضوع خلافت است نيز، نكرده است!
و بدينگونه، هر چه زمان به پيش آمده، دانشمندان مكتب خلفا، حقايقى را كه
ذكر آن به مصلحت اين مكتب نبوده، بيشتر حذف كردهاند!
* * *
اگر بدانچه گذشت مراجعه نماييم و بحث «وصيت» و انواع كتمان و چگونگى كتمانِ
خبر وصيت را مرور كنيم، به وضوح آشكار مىشود كه پيروان مكتب خلفا از نشر
اين خبر كه رسولخدا(ص) على(ع) را «وصى» خود قرار داده، به شدت آزردهخاطر
مىشوند و بدينخاطر، اين بخش از روايت و قصيده را حذف كرده و هيچ اشارهاى
به محذوف نكردهاند. و اين نوع از كتمان، بيشترين نوع كتمان در مكتب
خلفاست، چه در حديث رسولخدا(ص) باشد و يا در سيره او و يا سيره اصحاب او،
كه اگر به دنبال بيان نمونه از سنت رسولاللّه(ص) در غير موضوع وصيت
باشيم، اين بحث به درازا خواهد كشيد.
پنجم ـ حذف تمام روايتِ سنت پيامبر(ص) بدون اشاره به آن
«ابن هشام» روايات «سيره رسولاللّه(ص)» را از طريق «بكائى» از «سيره ابن
اسحاق» گرفته و در بيان روش خود در ابتداى كتابش گويد:
«... و برخى از آنچه را كه ابناسحاق در اين كتاب يادآور شده رها مىكنم...
و نيز، چيزهائى را كه يادآورى آنها زشت است و برخى را كه بيانش براى اين
مردم ناخوشايند است...» [262]
و از جمله مواردى كه ابنهشام از سيره ابناسحاق حذف كرده « و يادآوريش
براى مردم ناخوشايند بوده» خبر دعوت و فراخوانى رسولخدا از فرزندان
عبدالمطلب است كه خداى متعال به او وحى فرمود:«و انذر عشيرتك الاقربين»: «و
خويشاوندان نزديكت را بيم ده» خبرى كه «طبرى» در تاريخ با سند خود از
ابناسحاق روايت كند كه رسولخدا(ص) در دعوت و فراخوان فرزندان عبدالمطلب
فرمود: «كداميك از شما مرا بر اين كار يارى مىكند تا برادر و «وصى» و
خليفه من در ميانتان باشد؟» همه آن قوم او را بىپاسخ گذاشتند و علىبن
ابىطالب گفت: «من اى نبىّ خدا در اين كار يار تو خواهم بود» و پيامبر او
را معرفى كرد و فرمود: «همانا اين برادر و «وصى» و خليفه من در ميان شماست،
از او بشنويد و اطاعت كنيد».
راوى گويد: آن قوم برخاستند و در حالى كه مىخنديدند به ابىطالب مىگفتند:
«فرمانت داد تا گوش به فرمان و مطيع پسرت باشى!»
[263]
ابنهشام اين خبر و خبرهاى بسيار ديگر را حذف نمود؛ چون به نظر او يادآورى
آنها براى آن مردم، يعنى زورمداران هيئت حاكمه خلافت، ناخوشايند و
آزاردهنده بود. [264]
و به همينخاطر نيز، «سيره ابناسحاق» رها و به دست فراموشى سپرده شد، زيرا
اخبارى در آن بود كه علاقهاى به انتشار آنها نداشتند تا آنجا كه نسخههاى
آن مفقود گرديد [265] و به جاى
آن «سيره ابنهشام» شهرت يافت و موثقترين سيره در نزد آنها به شمار آمد!
و طبرى كه اهميت اين نص صريح را در حق امام على(ع) دريافته، پس از آنكه آن
را در تاريخ خود ثبت كرده، در تفسير خويش به جبران و تدارك اين اشتباه و
غفلت تاريخى خود پرداخته و هنگامى كه اين خبر را با همان سند در تفسير
آيه:«و انذر عشيرتك الأقربين»مىآورد مىگويد كه پيامبر فرمود: «كداميك از
شما مرا بر اين كار يارى مىكند تا برادر و «كذا و كذا» باشد...» سپس
فرمود: «همانا اين برادر من و «كذا و كذا» است، از او بشنويد و اطاعت كنيد»
راوى گويد: آن قوم برخاستند و در حالى كه مىخنديدند به ابىطالب مىگفتند:
...». [266]
و ابن كثير نيز در تاريخ [267]
و تفسير خود چنين كرده است، و اين همان است كه ما آن را «حذف بخشى از خبر
با ابهام در سخن» مىناميم.
و بيش از اين، كارى است كه محمد حسين هيكل انجام داده و اين خبر را در ص
104 چاپ اول كتاب خود: «حياة محمد» با اين عبارت آورده است كه:
«كداميك از شما مرا بر اين كار يارى مىكند تا برادر و «وصى» و خليفه من در
ميانتان باشد» ولى در چاپ دوم همان كتاب در سال 1354 هـ ص 139 آن را حذف
كرده است! [268]
و اينگونه كتمان، يعنى كتمان تمام خبر بدون اشاره به آن در نزد علماى مكتب
خلفا بسيار است.
ششم ـ جلوگيرى از نوشتن سنت رسولاللّه(ص)
از مهمترين نوع كتمانِ سنت پيامبردر مكتب خلفا، نهى خلفا از نوشتن سنت
رسولاللّه(ص) است. اين نهى از زمان رسولخدا(ص) آغاز شد، آنجا كه قريشيان
«عبداللّهبن عمروبن عاص» را از نوشتن سخنان پيامبر نهى كردند و به او
گفتند: «هر چه را كه از رسولخدا مىشنوى مىنويسى، در حالى كه رسولخدا
بشرى است كه در حال رضا و غضب سخن مىگويد!» اين قريشيان از مهاجران اصحاب
رسولخدا(ص) بودند؛ همانانى كه پيامبر را در واپسين دم حيات از نوشتن وصيتش
بازداشتند و هنگامى كه پس از رسولخدا(ص) به حكومت رسيدند، نوشتن حديث
پيامبر را ممنوع كردند، و اين ممنوعيت تا زمان خليفه اموى عمربن عبدالعزيز
ـ كه رفع منع كرد و به تدوين حديث فرمان داد ـ سارى و جارى بود.
[269]
و خدا مىداند كه چه مقدار از حديث رسولخدا(ص) در امر «وصيت» و ديگر
سنتهاى آن حضرت، بهخاطر نانوشتن در طى قرون متمادى، به دست
فراموشى سپرده شده است!
دو پيوست:
نخست ـداستان انصار با معاويه و عمروبن عاص بنابر روايت صاحب أغانى كه
فشرده آن چنين است:
«هيئت نمايندگى انصار به كاخ معاويهبن ابىسفيان رسيد. حاجب و پردهدار او
«سعد ابودرّه» به استقبال آنها آمد. به او گفتند: «براى انصار اجازه ورود
بگير» حاجب وارد شد و در حالى كه عمروبن عاص نزد معاويه بود به وى گفت:
«انصار اجازه ورود مىخواهند» عمرو گفت: «يا اميرالمؤمنين! اين چه لقبى است
كه اينها خود را بدان منسوب مىكنند؟ اين قوم را به نسب خودشان بازگردان!»
معاويه گفت: «من از آن مىترسم كه اين كار، زشتى به بار آورد!» عمرو گفت:
«تو تنها اين كلمه را مىگويى، اگر گرفت كه آنها را خوار و حقير كردهاى و
اگر نگرفت اين نام را به آنان بازمىگردانى» معاويه به حاجب گفت: «بيرون
برو و بگو: «فرزندان عمروبن عامر كه در اينجا هستند وارد شوند» حاجب چنين
كرد و فرزندان عمروبن عامر همگى به جز انصار وارد شدند. معاويه نگاه تندى
به عمرو كرد و گفت: «جدا كه خيانت كردى!» و به حاجب گفت: «برو بگو: «اوسيان
و خزرجيانى كه در اينجا هستند وارد شوند» او رفت و آن را گفت ولى هيچكس
وارد نشد. معاويه گفت: «برو بگو: «انصار حاضر در اينجا وارد شوند» او رفت و
آن را گفت و انصار با پيشگامى «نعمانبن بشير» وارد شدند و نعمان گفت:
«اى سعد! ادّعاهاى گذشته را اعاده مكن كه ما را،
نسبى كه بدان پاسخ بگوئيم جز «انصار» نباشد؛
نسبى كه خداوند براى قوم ما برگزيد
و چه گران است اين نسب بر كفّار؛
كسانى از شما كه در نبرد بدر سرنگون شدند
و در چاه آن دفن شدند، آنها هيزم جهنماند.
و بعد برخاست و با خشم بيرون رفت كه معاويه به دنبال او فرستاد و بازش
گردانيد و خشنودش كرد و خواستههاى او و همراهانش را برآورده ساخت. معاويه
پس از آن به عمرو گفت: «از اين واقعه بىنياز بوديم!»
[270]
از اين داستان درمىيابيم كه سلطه حاكم از نشر لقب «انصار» كه جزئى از سنت
رسولخدا(ص) بود جلوگيرى مىنمود، چون اين لقب در بر دارنده مدح و ثناى
انصار يمانى الأصل بود، و آنها از توانمندان حزب خلافت نبودند. و جمع ميان
همه مواردى كه آورديم آن مىشود كه سلطه حاكم، بهخاطر دشمنى با دشمنان
خود، از نشر سنت رسولخدا(ص) جلوگيرى مىكرد!
دوم ـخبرى است كه باز هم صاحب أغانى از «ابنشهاب» روايت كند كه گويد:
«خالدبن عبداللّه قسرى به من گفت: «نسب مرا بنويس» من از نسب قبيله مُضَر
شروع كردم و مدتى درنگ نمودم و سپس به نزد او آمدم. به من گفت: «چه كردى؟»
گفتم: از نسب مُضَر شروع كردم و هنوز تمامش نكردهام. گفت: «قطعش كن كه خدا
ريشه آنها را قطع كند، براى من سيره بنويس» به او گفتم: «در حال نوشتن به
سيره علىبن ابىطالب مىرسم، آيا آن را بنويسم؟» گفت: «نه، مگر آنكه او را
در قعر جهنم ببينى!» [271]
مىبينيم كه سلطه حاكم از نوشتن نام على(ع) نيز ممانعت مىكرد، مگر چيزى كه
حاوى ذمّ او باشد. حال چگونه ممكن است اجازه دهد سنت رسولخدا(ص)
نوشته شود؛ سنتى كه با صراحت مىگويد: پيامبرخدا(ص) على را «وصى» پس از خود
تعيين كرده است؟!
آرى، خلفا از نشر سنت رسولخدا(ص) ممانعت كردند و مخالفان آنها كه به روايت
سنت پيامبر و نوشتن آن همت گماشتند، در طول قرون و اعصار متمادى به
قربانگاه جسم و جان و ترور شخص و شخصيت دچار شدند. چنانكه به زودى به
نمونههائى از آن اشاره خواهيم كرد ـ انشاءاللّه.
هفتم ـ تضعيف روايات و راويان سنت پيامبر(ص) و كتابهاى سلطهشكن، و كشتن
مخالفان فكرى
براستى كه هيچ پژوهشگرى نمىتواند اقدامات علماى مكتب خلفا در تضعيف راويان
و كتابهاى سلطهشكن را احصا نمايد. چنانكه همه رواياتى كه مقام خليفه و
والى و سلطان و امير را كاهش مىدهد، از ديد آنان ضعيف است، تا بدان حدّ كه
گاهى عالمِ مخالف ديدگاه ايشان به دست عامّه مردم كشته شده است!
اكنون براى پرهيز از طول بحث در اين نوع از كتمان، به آوردن چهار نمونه از
آن بسنده مىكنيم:
الف ـ سرزنش كسانى كه «وصيّت»را يادآور شوند
ابنكثير گويد: «و امّا آنچه كه بسيارى از نادانان شيعه و قصهگويان اغنيا
بدان مغرور شده[يا افترا زدهاند]، كه رسولخدا(ص) على را «وصى» خود در
خلافت قرار داد، دروغ و بهتان و افترايى است كه لازمه آن خطاى بسيار، و
خيانت صحابه، و كوتاهى آنها در اجراى وصيّت آن حضرت است ـ تا آنجا كه گويد:
ـ و آنچه كه برخى قصهگويان عوام در كوچه و بازار از وصيّت به على در آداب
و اخلاق نقل مىكنند... همه آنها هذيان است و هيچيك را اصلى نباشد، بلكه
آنها
ساخته برخى فرومايگان نادان است كه اعتمادى بر آنها نيست و جز كودن ناتوان
بدانها مغرور نگردد». [272]
ابنكثير بدينگونه با خشمى شديد و اعصابى در هم كوفته از رنج اين مشكله
سخن مىگويد، و ما براى آشنائى با اشخاصى كه ابنكثير آنها را جاهلان شيعه
و قصهگويان اغنيا به شمار آورده بناچار اسامى آنان را در زير يادآور
مىشويم:
نخست ـ از صحابه
1 ـ امام علىبن ابىطالب(ع)
2 ـ سلمان فارسى محمّدى
3 ـ ابوايّوب انصارى
4 ـ ابوسعيد خدرى
5 ـ أنسبن مالك انصارى
6 ـ بريدهبن حصيب اسلمى
7 ـ عمروبن عاص
8 ـ ابوذر غفارى
9 ـ امام حسن مجتبى سبط اكبر رسولاللّه(ص)
10 ـ امام شهيد حسينبن على(ع)
11 ـ حسّانبن ثابت انصارى
12 ـ فضلبن عباسبن عبدالمطلب
13 ـ نعمان بن عجلان انصارى
14 ـ عبداللّهبن ابىسفيان الحرثبن عبدالمطلب
15 ـ ابوالهيثمبن التّيهان انصارى
16 ـ سعيدبن قيس انصارى
17 ـ حُجر بن عدى الكندى
18 ـ خزيمهبن ثابت ذوالشهادتين
19 ـ عمروبن الحمق الخزاعى
20 ـ عبداللّهبن عباس
21 ـ مغيرهبن حارثبن عبدالمطلب
22 ـ اشعثبن قيس كندى از دشمنان امام على(ع)
دوم ـ از تابعين
1 ـ جريربن عبداللّه بجلى
2 ـ نجاشى شاعر، قيسبن عمرو
3 ـ محمدبن ابىبكر (فرزند خليفه اول)
4 ـ منذربن حميضه وداعى
5 ـ عبدالرحمنبن جعيل
6 ـ نضربن عجلان
7 ـ مالك اشتر
8 ـ عمربن حارثه انصارى
9 ـ عبدالرحمنبن ذؤيب اسلمى
سوم ـ از حاكمان مكتب خلفا و امامان مذاهب ايشان:
1 ـ امير علىبن عبداللّه عموى خليفه عباسى سفّاح.
2 ـ خليفه عباسى هارون الرشيد.
3 ـ خليفه عباسى مأمون.
4 ـ امام شافعيان محمدبن ادريس شافعى.
چهارم ـ از مؤلفانى كه احاديث وصيت را از رسولخدا(ص) روايت
كردهاند:
1 ـ امام حنبليان احمدبن حنبل متوفاى 241 هـ در كتاب خود: مناقب على.
2 ـ دينورى متوفاى 282 هـ در اخبار الطوال.
3 ـ بيهقى كه تا سال 320 هـ زنده بوده در: المحاسن و المساوى.
4 ـ طبرانى امامالمحدثين در عصر خود و متوفاى 360 هـ در معاجم خود.
5 ـ ابونعيم اصفهانى متوفاى 430 هـ در حليهالاولياء.
6 ـ ابنعساكر شافعى متوفاى 571 هـ در تاريخ دمشق.
7 ـ ابناثير متوفاى 630 هـ در تاريخ خود.
8 ـ ابنابىالحديد شافعى متوفاى 656 هـ در شرح نهجالبلاغه.
9 ـ متقى هندى متوفاى 975 هـ در كنزالعمال.
اينها همه به تعبير ابنكثير جاهلان شيعه و قصهگويان اغنيايند كه به
روايات «وصيت» مغرور شده و آن را روايت كرده و در كتابهاى خويش آوردهاند.
علاوه بر اينها، گروه بسيارى از همتايانشان از صحابه و تابعيناند كه به
روايات وصيت مغرور شده و در اشعار و خطابههاى خود بدان احتجاج كرده و
دانشمندان بزرگ سيره و تاريخ ـ به ترتيب زير ـ آن را از قول ايشان روايت
كردهاند، همانند:
زبيربن بكار در موفقيات، طبرى و ابناثير در تاريخ خود، خطيب بغدادى در
تاريخ بغداد، مسعودى شافعى در مروجالذهب، امام مقدم در حديث، حاكم
نيشابورى در مستدرك، ذهبى در تذكرهالحفاظ و امثال آنها.
ابنكثير همه اينها را كه يادآور شديم، و بيشتر آنچه را كه بدان اشاره
كرديم و در دسترس علماى آن عصر بوده و به خاطر كتمان شديدشان و پنهانكارى
از مردم به دست ما نرسيده، همه را كتمان كرده و هيچيك را در مجموعه بزرگ
تاريخى خود وارد نكرده است.
همو به گونه ديگرى نيز به كتمان آنها پرداخته و با تضعيف راويان و روايات
و كتابهايى كه آنها را ثبت كردهاند، و سخيف شمردن احتجاجكنندگان بدانها،
چنان كرده كه اگر چيزى از كتمانشدهها از كتاب ديگرى به دست كسى رسيد قابل
تصديق نباشد و لذا گويد: «آنچه كه نادانان شيعه و قصهگويان اغنيا بدان
مغرور مىشوند!».
و اينگونه كتمان در نزد علماى مكتب خلفا بسيار است.
ب ـ سرزنش راويان حديث
ابنعبدالبرّ از شعبى روايت كند كه او درباره «حارث همدانى» گفته است:
«حارث براى من روايت كرد، و او يكى از كذّابين است» ابنعبدالبرّ گويد:
«هيچ كذبى از حارث سر نزده، تنها ايرادى كه بر او گرفته شده افراط او در
حبّ على و برتر دانستن او از ديگران است، و بدينخاطر است كه شعبى او را
كذّاب شمرده ـ و خدا داناتر است ـ چون شعبى ابوبكر را برتر مىداند و او را
اوّل مسلمان مىشمارد!» [273]
ج ـ سرزنش پيشوايان حديث
در مكتب خلفا گاهى پيشوايان حديث را، تنها به خاطر روايت حديثى كه مخالف
ديدگاه آنان بود، مورد سرزنش و نكوهش قرار مىدادند، همانگونه كه با حاكم
شافعى چنين كردند و ذهبى در شرح حال او گويد:
«حافظ كبير، پيشواى محدثان، ابوعبداللّه محمدبن عبداللّهبن محمدبن حمدويه
نيشابورى معروف به ابنالبيع در سال 312 هـ به دنيا آمد و در سال 405 هـ
وفات كرد. از كودكى خواستار حديث شد و به عراق رفت و حج گزارد و در خراسان
و ماوراءالنهر به جستجو پرداخت و از دو هزار شيخ يا نزديك به آن حديث شنيد
و تصانيف او به حدود پانصد جزء رسيد كه از جمله تأليفات او فضايل شافعى
است. نقل شده كه مشايخ حديث دوران او را يادآور مىشود و پيشوايان حديثِ
عصرش او را بر خود مقدم مىداشتند و حق برترىاش را رعايت مىكردند و حرمت
والائى براى او قائل بودند».
ذهبى گويد: «از حاكم درباره حديث «طير» سؤال شد و او گفت: «صحيح نيست، و
اگر صحيح باشد هيچكس پس از پيامبر(ص) از على برتر نباشد».
گويد: «سپس رأى حاكم عوض شد و حديث طير را در مستدرك خود وارد كرد».
ذهبى سپس از قول علم نقل مىكند كه آنها درباره مستدركش گفتهاند: «او
احاديثى را گردآورى كرده و معتقد است كه آنها بنابر شرط بخارى و مسلم
صحيحاند و از جمله آنها حديث «طير» و حديث «من كنت مولاه فعلىّ مولاه»
است، كه اصحاب حديث بر او انكار كرده و به سخنش توجّه نكردهاند».
و گويد: «اما حديث «طير» اين حديث جداً طرق كثيرى دارد كه من براى آن كتابى
خاص تأليف كردهام و مجموع آن باعث مىشود كه اين حديث را اصلى باشد.
و اما حديث «من كنت مولاه فعلىّ مولاه» اين حديث نيز طرق بسيار خوبى دارد
كه من براى آن نيز كتابى خاص تأليف كردهام».
[274]
مؤلف گويد: اما حديث «من كنت مولاه» را به زودى در بحث: «نصوص وارده از
رسولخدا(ص) در حق امام على(ع) مىآوريم.
و حديث «طير» نيز، بنابر روايت أنسبن مالك و ديگر صحابه رسولخدا(ص) چنين
است كه: «پرنده بريانى به رسولخدا(ص) هديه شد و آن حضرت دعا كرد كه خداوند
محبوبترين خلق خود ـ پس از رسولخدا(ص) ـ را بفرستد تا با او تناول نمايد،
كه على آمد و با آن حضرت تناول كرد» و چون اين
حديث دلالت بر آن دارد كه امام على(ع) پس از رسولخدا(ص) برترين مردم است،
حاكم نيشابورى و ديگرانى كه آن را روايت كرده و در كتب خود آوردهاند مورد
سرزنش و انكار واقع شدهاند. و ما نيز، آن را در باب نصوص نياوردهايم چون
در صدد ايراد فضائل امام على(ع) نيستيم و تنها نصوص صريحهاى را مىآوريم
كه در حق حاكميت اهلالبيت(ع) رسيده است.
ذهبى فضل و برترى «حاكم شافعى» در علم حديثِ مكتب خلفا را يادآور مىشود و
مىگويد چون در مستدرك خود فضائل امام على(ع) را ثبت و اشكالات معاويه را
وارد نموده مورد سرزنش و انكار واقع شده و درباره او گفتهاند: «در حديث
ثقه[و در عقيده]رافضى و خبيث است! تسنّن را در تقديم[خلفاى ثلاثه]و خلافت
آشكار مىكند و از معاويه و آل او ـ يعنى يزيد ـ روىگردان است و بدان
تظاهر كرده و از آن عذرخواهى نمىكند».
ذهبى گويد: «مىگويم: اما رويگردانى او از دشمنان على كه آشكار است. و اما
درباره شيخين[= ابوبكر و عمر]او در هر حال آن دو را بزرگ مىشمارد. پس او
شيعى است نه رافضى، و اى كاش مستدرك را تأليف نكرده بود كه به خاطر انتخاب
بدش[در اين تأليف]مورد بىمهرى قرار گرفته است».
[275] مؤلف گويد: پيشواى محدثان مكتب خلفا را سزاست كه به امام مذهب
شافعى محمدبن ادريس متوفاى 204 هـ تأسى بجويد كه او نيز متهم به رفض شد و،
بنابر روايت بيهقى، گفت:
«قالوا ترفّضت قلت كلاّ
ما الرفض دينى و لا اعتقادى
لكن تولّيت غير شكّ
خير امام و خير هادى
ان كان حبّ الوصىّ رفضا
فانّنى ارفض العباد»
«گفتند: رافضى شدى، گفتم: نه چنانست!
رفض نه دين من است و نه اعتقاد من.
ولى بدون شك دوستدارِ
بهترين امام و بهترين هادى هستم.
اگر حبِّ «وصىّ» رفض است
پس من رافضىترين بندگان هستم!
[276]
و نيز گويد:
«ان كان رفضاً حبّ آل محمد
فليشهد الثقلان انّى رافضى»
«اگر حبّ آل محمد رفض است
پس همه جن و انس گواه باشند كه من رافضى هستم!»
و چنين مىنمايد كه گاهى نيز، ناچار از كتمان بوده و گويد:
«ما زال كتماً منك حتّى كأنّنى
بردّ جواب السائلين لا عجم
و اكتم ودّى مع صفاء مودّتى
لتسلم من قول الوشاة و أسلم»
«من همواه[حبّ]تو را مكتوم داشتم چنانكه گوئى
از جواب دادن به پرسشكنندگان ناتوانم!
دوستى خود را با همه صفا و خلوصِ مودّتم پنهان داشتم
تا تو از زبان بدگويان و من از گزند آنها در امان باشيم!
[277] »
جز آنكه اين كتمان سودش نبخشيد و همانند ديگر علما، كه نظر خود را
درباره رواياتِ سنت رسولخدا(ص) و سيره صحابه كتمان نمىكردند، متهم به رفض
گرديد. چون بيشتر علماى مذهب شافعى در مكتب خلفا، بر خلاف ديگر علماى مذاهب
آن مكتب، به كتمان حديث نمىپردازند و بدينخاطر متهم به رفض مىگردند!
همانگونه كه ديديم، علماى مكتب خلفا با انواع انكار، از تضعيف راوى و
راويان گرفته تا سرزنش و نسبت دادن آنها به تشيع و رفض، احاديث خلاف ديدگاه
خود را از اعتبار ساقط كردهاند، كه اينگونه انكار از سادهترين راهها در
مناظره و احتجاج براى منكران حق است، و اثبات حق را در چنين حالى بسيار
دشوار و ناشدنى مىكند؛ زيرا منكر حق را مجهز مىكند تا به راحتى بگويد:
«اين حديث ضعيف است، باطل است، دروغ است» و صاحب حق را وادار مىكند تا پى
در پى دليل بياورد و شخص منكر تنها به انكار و عدم قبول مىپردازد، و اين
كار در حقيقتِ خود براى راويان حديث نوعى خودكشى معنوى و ترور شخصيت است.
به اضافه آنكه برخى از راويانى كه حديث مخالف مصلحت مكتب خلفا را روايت
كردهاند، از حيث شخصى و جسمى نيز ترور و كشته شدهاند كه ما يك نمونه از
آن را، كه براى يكى از صاحبان صحاح ششگانه مكتب خلفا روى داده، يادآور
مىشويم:
د ـ داستان كشته شدن نسائى يكى از پيشوايان حديث
ذهبى و ابنخلّكان در شرح حال «نسائى» و نحوه كشته شدن او گويند:
«حافظ و امام و شيخالاسلام، احمدبن شعيب نسائى پيشواى اهل حديث در عصر خود
و صاحب كتاب «سنن» كه در معرفت حديث و برترى اسناد يگانه است، در مصر سكنى
گزيد و يك روز در ميان روزه مىگرفت و شبها به عبادت مىپرداخت. با امير
مصر براى جنگ بيرون رفت ولى از شركت در مجالس او و حاضر شدن بر سفره وى
دورى مىگزيد. در اواخر عمر براى حج بيرون رفت و
به دمشق رسيد و در دمشق به تأليف كتاب خصائص در فضائل علىبن ابىطالب و
اهلالبيت پرداخت؛ كتابى كه بيشتر روايات آن از «احمدبن حنبل» است ولى اين
كار او را ناپسند شمردند. خود او گويد: «وارد دمشق شدم و ديدم كه مخالفان
على در آن بسيارند، لذا به تأليف كتاب خصائص پرداختم و اميدوار بودم كه
خداوند به وسيله اين كتاب آنها را هدايت نمايد» به او گفته شد: «آيا فضائل
معاويه را گردآورى نمىكنى؟» گفت: «كدام را گرد آورم؟ حديث:«اللّهم لاتشبع
بطنه»: «خدايا شكمش سير مگردان» را؟» كه سؤالكننده خاموش شد. و نيز، از او
خواسته شد تا درباره معاويه و فضائل او بگويد كه گفت: «آيا به همين كه سر
به سر باشد[و به حال خود رها گردد]راضى نمىشود تا برترى گيرد؟» كه مورد
هجوم واقع شد و پيوسته بر تهيگاهش زدند و لگدكوبش كردند و از مسجد برونش
انداختند و به رملهاش فرستادند».
[278]
و حافظ ابونعيم گويد: «نقل شده كه وى به خاطر آن لگدكوب شدن وفات كرد». و
دارقطنى گويد: «در دمشق گرفتار شد و در سال 303 هـ به شهادت رسيد».
آزارديدگان و كشتهشدگان در راه نشر سنت رسولخدا(ص) منحصر به نسائى نسيت.
ابوذر صحابى نيز، كه شرح حال او در بحثهاى: «كتمان سنت رسولخدا(ص)»
مىآيد، همين راه را پيمود و نيز، علماى ديگرى كه در اين راه به شهادت
رسيدند و علامه خبير امينى در كتاب خود «شهداء الفضيلة» برخى از آنها را
معرفى كرده است.
حال با چنين شرايطى، كيست كه به خود جرأت دهد و نصوص رسيده از رسولخدا(ص)
در فضائل اهلالبيت او را روايت كند؟ چه رسد به نصوص
وارده در حق حاكميت اهلالبيت(ع)!
آيا ابنكثير حق ندارد كه براى مدارا با خواستاران فضائل معاويه، روايت
نكوهش و بىاعتبارى معاويه را به روايت حاوى فضيلت او در دنيا و آخرت تأويل
و توجيه نمايد؟!
و آيا با چنين حالتى، انتشار سنّت رسولخدا(ص) ممكن مىشود؟!
بخشى از سرنوشت كسانى را كه با مسير مكتب خلفا مخالفت كرده ـ و به نوشتن يا
روايت پارهاى از سنت رسولخدا(ص) كه مخالف ديدگاه اين مكتب بوده اقدام
كردهاند ـ يادآور شديم. در بحث بعد به سرنوشت كتابهائى مىپردازيم كه حاوى
سنت رسولخدا(ص) بوده و اين سنت با سياست اين مكتب در تضاد بوده است.
هشتم ـ سوزانيدن كتابها و كتابخانهها
نوع ديگر كتمان در مكتب خلفا، به آتش كشيدن كتابهاى حاوى سنت
رسولاللّه(ص) در سيره و حديث بود، سنتى كه نشرش را نمىپسنديدند؛
بنيانگذار اين كار خليفه عمر بود، كه به زودى در باب: «بحثهاى مكتب خلفا
در مصادر شريعت اسلامى» آن را بيان مىداريم، و خلاصه آن در طبقات ابنسعد
چنين است كه گويد: «در عهد عمر احاديث فزونى گرفت و او مردم را فرا خواند
تا آنها را به نزد او آورند و چون آوردند فرمان داد تا سوزانيده شوند!»
و زبيربن بكار روايت كند كه: «سليمانبن عبدالملك در زمان ولايت عهدى خود
براى رفتن به حج از مدينه عبور كرد و فرمان داد تا «أبانبن عثمان» براى او
روشها و جنگهاى رسولخدا(ص) را بنويسد. ابان گفت: آن در نزد من است و صحيح
و ناب شده آن را از كسى كه به او اعتماد دارم گرفتهام. سليمان دستور داد
تا ده نفر از نويسندگان از آن نسخه بردارند و آنها آن را در كتابى نوشتند و
چون
به نزد او برده شد مشاهده كرد كه يادآور ذكر «انصار» است: در عقبه اولى و
عقبه ثانيه براى بيعت، و در جنگ بدر. سليمان گفت: «اين فضل و برترى را براى
اين قوم نمىديدم! پس يا خاندان ما ـ يعنى خلفاى اموى ـ آنها را نديده
گرفتهاند، و يا اينگونه نيستند!» و ابانبن عثمان گفت: «اى امير! كارى كه
آنها با شهيد مظلوم ـ يعنى خليفه عثمان ـ كردند و او را واگذاشتند، ما را
از بيان حق باز نمىدارد. آنها همانگونهاند كه ما براى شما در اين كتاب
معرفى كردهايم»
سليمان گفت: «نياز به نسخهبردارى از آن ندارم تا موضوعش را براى
اميرالمؤمنين بيان دارم ـ يعنى براى پدرش عبدالملك ـ شايد مخالف آن باشد» و
دستور داد تا آن كتاب را در آتش سوزانيدند و چون بازگشت، پدرش را از آن
آگاه كرد و عبدالملك گفت: «به كتابى كه فضيلتى از ما را در برندارد و اهل
شام را با امورى آشنا مىكند كه نمىخواهيم آنها را بدانند، چه نيازى
دارى؟» سليمان گفت: «من نيز بدينخاطر دستور دادم نسخهاى را كه از آن
برداشته بودند بسوزانند تا نظر اميرالمؤمنين را جويا شوم» و عبدالملك نظرش
را تأييد كرد. [279]
* * *
بدينگونه، خلفاى مسلمانان و جانشينان آنها دستور مىدادند تا كتابهاى حاوى
سنت رسولخدا(ص) سوزانيده شود كه مسلمانان از آنچه مخالف مصالح سلطه حاكم
بود آگاه نگردند. چنانكه بيش از اين را نيز انجام دادند، و كتابخانههاى
حاوى سنت رسولخدا(ص) را كه مخالف ديدگاه آنها بود، ـ به گونهاى كه در پى
مىآيد ـ به آتش كشيدند:
آتش زدن كتابخانه اسلامى بغداد
ابنكثير درباره حوادث سال 416 هـ ، در شرح حال «سابوربن اردشير» گويد:
«او نيكوكار و سليمالنفس بود و چون نداى مؤذن را مىشنيد، هيچ چيز از نماز
بازش نمىداشت. در سال 381 هـ خانهاى را وقف علم كرد و كتابهاى بسيارى را
در آن قرار داد و غلّه فراوانى را نيز وقف مخارج آن نمود. اين كتابخانه
هفتاد سال داير بود و سپس به گاه آمدن طغرل در سال 450 هـ به آتش كشيده شد.
اين كتابخانه در محله «بينالسورين» بود».
[280]
و ياقوت حموى در معجمالبلدان در معرفى «بينالسورين» گويد: «بينالسورين
نام محله بزرگى در كرخ بود كه كتابخانه وقف شده وزير بهاءالدوله در آنجا
قرار داشت؛ كتابخانهاى كه در دنيا بهتر از آن نبود و همه كتابهاى آن به خط
پيشوايان معتبر و از اصولِ نوشته شده آنها بود. اين كتابخانه در آتشسوزى
محلههاى كرخ به هنگام ورود «طغرل بيگ سلجوقى» به بغداد در آتش بسوخت».
و نيز، ابنكثير درباره حوادث سال 460 هـ ، در شرح حال «شيخ طوسى» گويد:
«در سال 448 هـ خانه و كتابخانه او در كرخ به آتش كشيده شد»
[281]
و بيش از اين، با كتابخانههاى خلفاى فاطمى مصر انجام شد. چنانكه مقريزى
متوفاى 848 هـ در ذكر خزانههاى موجود در قصر فاطميان، درباره خزانه كتابها
و كتابخانه آن گويد:
«كتابخانه آنجا از شگفتيهاى جهان بود، و گفته مىشود: «در همه بلاد اسلامى
كتابخانهاى بزرگتر از آنچه در اين قصر قاهره بود وجود نداشت» و گفته
مىشود: «اين كتابخانه مشتمل بر ششصد و يكهزار كتاب بود» و درباره آن گفته
شده: «غلامان و كنيزان آنها جلد آن كتابها را براى كفش و پاىافزار به كار
مىبردند و اوراق آنها را ـ بدين خاطر كه از قصر سلطان بيرون آمده و سخنان
مخالف مذهبشان در آن است ـ آتش مىزدند؛ و اينها جداى از آن بخشى بود كه در
آب
غرق شد و از بين رفت و به ديگر بلاد برده شد؛ و آنچه باقى ماند و سوخته
نشد، همانند تلّى در گوشه و كنار انباشته شد و در زير چترى از خاكِ
بادآورده قرار گرفت و امروزه به پشتههاى كتاب شناخته مىشود!»
[282]
* * *
آرى، كتابخانه كرخ را وزير آلبويه كه از پيروان مكتب اهلالبيت(ع) بود
تأسيس كرد و سلجوقيان پيرو مكتب خلفا آن را به آتش كشيدند. آنها كتابخانه
شيخ طوسى در كرخ بغداد را نيز به آتش كشيدند، و بيش از آن را با گنجينههاى
كتب فاطميان مصر ـ به هنگام استيلاى صلاحالدين ايوبى بر حكومت مصر ـ انجام
دادند.
اكنون به نظر شما چه مقدار از سنت رسولخدا(ص) ـ به واسطه آتش زدن آن
كتابها و كتابخانهها كه صاحبان آن از مخالفان مكتب خلفا بودند ـ از ما
پوشيده مانده است؟ و چه مقدار احاديث صحيح با سند پيوسته از رسولخدا(ص) در
حق آلالبيت در آنها بوده، خدا مىداند و بس! احاديثى كه از جمله آنها
سخنان آن حضرت درباره «وصيت» است كه به خاطر اينگونه كتمان به دست ما
نرسيده است!
و مهمتر از آنچه كه درباره كتمانِ سنت رسولخدا(ص) يادآور شديم، تحريفِ
سنت رسولاللّه(ص) و سيره صحابه است كه در دو بحث آينده يادآور مىشويم:
نهم ـ حذف بخشى از خبر سيره صحابه و تحريف آن
نوع ديگر كتمان در مكتب خلفا، حذف بخشى از خبر و تحريف آن است؛ همانگونه كه
«ابنكثير» در تاريخ خود درباره خطبه امام حسين(ع) انجام داده است. اين
خطبه را طبرى و ابناثير در تاريخ خود با اين عبارت آوردهاند كه
امام(ع) فرمود:
«اما بعد، نَسَب مرا مرور كنيد و بنگريد كه كيستم. سپس به وجدان خويش
بازگرديد و عتابش نماييد كه، آيا كشتن من و هتك حرمتم براى شما رواست؟ آيا
من پسر دختر پيامبرتان(ص) و فرزند «وصى» و پسرعموى او و اول مؤمن به خدا و
تصديقكننده رسولخدا و وحىِ نازل شده بر او نيستم؟ آيا حمزه سيّدالشهدا
عموى پدرم نيست؟ آيا جعفر طيار صاحب دو بال عموى من نيست؟...»
[283]
ابنكثير اين خطبه را در تاريخ خود تحريف كرده و چنين روايت كند كه امام
حسين(ع) فرمود:
«به وجدان خويش باز گرديد و از آن حساب بكشيد كه، آيا جنگ با همانند من به
صلاح شماست، در حالى كه من پسر دختر پيامبرتان هستم و بر روى زمين پسر دختر
پيامبرى جز من وجود ندارد و على پدر من است و جعفر صاحب دو بال عموى من و
حمزه سيدالشهدا عموى پدرم». [284]
* * *
ابنكثير موضوع «وصيت» را از خطبه امام حسين(ع) حذف كرده است؛ چون يادآورى
آن ـ چنانكه گفتيم ـ عامه مردم را از حقِ حاكميّت امام على و دو سبط
رسولخدا(ص) آگاه مىكند، و اين چيزى است كه انتشارش سُلطه حاكم را
مىآزارد. او سپس خطبه را تحريف كرده است، و اين نوعى از انواع كتمان در
مكتب خلفاست. همانند اين حذف در سيره رسولخدا(ص) نيز يافت مىشود كه ما به
زودى به بخشى از آن اشاره خواهيم كرد.
دهم ـ جايگزينى روايات و اخبار ساختگى به جاى حقيقى
نوع ديگر كتمان در مكتب خلفا، نهادن اخبار ساختگى و نشر روايات جعلى به جاى
روايات صحيح است، كه نمونهاى از آن را مىبينيد:
طبرى در تاريخ خود درباره ابوذر گويد: «و در اين سال، يعنى سال سىام،
داستان ابوذر و معاويه پيش آمد كه معاويه او را با درشتى از شام به مدينه
فرستاد، و درباره علت آن امور بسيارى ذكر شده كه من يادآورى بيشتر آنها را
نپسنديدم. اما تبرئهكنندگان معاويه در اينباره داستانى را يادآور مىشوند
كه «سرّى» براى من نوشته و در آن آورده است كه سيف براى شعيب روايت كرده
كه...»
ابناثير نيز از او پيروى كرده و درباره حوادث سال سىام هجرى گويد:
«در اين سال داستان ابوذر و فرستادن او به مدينه از سوى معاويه پيش آمد و
درباره علت آن امور بسيارى ذكر شده كه از جمله آنها اينكه معاويه دشنامش
داد و به كشتنش تهديد كرد و با درشتى از شام به مدينهاش فرستاد و از مدينه
نيز، با وضع زنندهاى كه نقل آن به صلاح نباشد، تبعيد گرديد...»
امّا «سيف»ى كه طبرى داستان ابوذر را از او روايت كرده و تبرئهكنندگان
معاويه بدان تمسك جستهاند، كيست؟
او «سيفبن عمر تميمى» است كه در حدود سال 170 هجرى وفات كرده و اخبارى را
ـ از عصر رسولخدا(ص) و سقيفه و بيعت ابىبكر و جنگهاى «ردّه و فتوح» و جنگ
جمل ـ روايت كرده است.
علماى رجال او را معرفى كرده و در وصف او گفتهاند:
«ضعيف است و حديث او متروك و ناپذيرفتنى و بىارزش است، او احاديث را از
پيش خود مىساخت و متهم به زندقه است».
[285]
نوع اخبار و روايات سيف
سيف در روايات خود بيش از «يكصد و پنجاه نفر صحابى» براى رسولخدا(ص) ساخته
است كه ما «نود و سه تن» از آنها را در بحثهاى مشروحى در دو جلد اول و دوم
«خمسون و مأة صحابى مختلق» يا «يكصد و پنجاه صحابى ساختگى» منتشر كردهايم.
سيف بيست و نه نفر آنها را از قبيله خود يعنى تميم قرار داده و براى آنها
در فتح بلاد داستانها ساخته و معجزات فراوان خلق كرده و اشعار و روايت حديث
جعل كرده است؛ كسانى كه خداوند سبحان نه شخص آنها را آفريده و نه
داستانهايشان را پديد آورده است، بلكه اين سيف است كه همه آنها را ساخته و
پرداخته است؛ همانگونه كه دهها نفر راوى ديگر ساخته و قصههاى خود را از
قول آنها روايت كرده است، و ما نود و چند نفر از آنها را در «عبداللّهبن
سبا»و «يكصد و پنجاه صحابى ساختگى» بررسى و منتشر نموديم و در بررسى در حد
توان خود ديديم كه سيف از يك راوى ساخته ذهن خويش كه او را «محمدبن سوادبن
نويره» ناميده، 216 روايت نقل كرده است و از برخى ديگر كمتر و كمتر تا يك
روايت.
او همچنين شاعرانى را براى عرب و فرماندهانى را براى ايران و روم و
سرزمينهايى را در بلاد اسلامى و غير آن ساخته و پرداخته كرده و سالهاى
حوادث تاريخى را تحريف نموده است؛ همانگونه كه نامهاى اشخاصِ آمده در تاريخ
اسلام را تحريف كرده است و با احاديث ساختگى خود به نشر خرافات در ميان
مسلمانان پرداخته و جنگها و كشورگشائيهايى را خلق كرده كه هرگز پديد
نيامده، و داستان را چنان پردازش كرده كه در اين جنگها صدها هزار نفر با
وضع فجيعى به دست مسلمانان كشته شدهاند؛ در حالى كه يك مورد آن هم
وجود خارجى نداشته است. او به گونهاى صحنهآرائى كرده كه از مجموع جعليات
و دروغپردازيهاى او چنين نتيجه گرفته شود كه اسلام به زور شمشير گسترش
يافته است، كه ما در ابتداى جزء دوم «عبداللّهبن سبا» بطلان آن را آشكار
ساختهايم.
روايات ساختگى سيف در بيش از هفتاد كتاب مرجع، از كتابهاى حديث و تاريخ و
ادب و غير آن، از مصادر تحقيقى اسلامى در مكتب خلفا، وارد و منتشر گرديد.
[286] يعنى هرچه را كه سيف از زمان رسولخدا(ص) تا زمان معاويه ساخته
و پرداخته و روايت كرده، به وسيله اين كتابها منتشر گرديد، و آنكه بيش از
همه از او گرفته «طبرى» است كه در تاريخ خود داستانهايى همانند داستانهاى
زير را از او روايت كرده است: [287]
الف ـ حركت سپاه بر روى آب دريا از ساحل تا دارين كه مسافت آن با كشتى يك
شبانهروز راه بود. گويد: «سپاهيان چنان بر روى آب مىرفتند كه گوئى بر
ماسه نرمى پاى مىگذارند كه آب روى آن تنها كف پاى شتران را مىپوشانيد!»
ب ـ سخن گفتن «گاوها» با «عاصمبن عمر و تميمى» صحابى ساخته سيف در جنگ
قادسيه، با زبان عربى فصيح! و اينكه «بُكير» در آن روز هنگامى كه به نهرى
رسيد و قصد عبور داشت به اسبش «أطلال» گفت: «أطلال بپر!» و اسب به سخن
درآمد و گفت: «سوگند به سوره بقره مىپرم» و سپس پريد!!
ج ـ جنيّان در فتح قادسيه اشعارى خوانده و پايدارى تميميان در جنگ را
ستودند!
د ـ شهر شوش با ضربه «دجال» گشوده شد كه با لگد بر دروازه آن كوبيد و گفت:
«باز شو اى...!»
هـ ـ فرشتگان در فتح «بهر سير» از زبان «اسودبن قطبه تميمى» سخن گفتند! اين
اكاذيب از تاريخ طبرى به كتابهاى تاريخ اسلام ـ تأليف شده پس از او تا به
امروز ـ سرايت كرد كه ما به برخى از آنها اشاره مىكنيم:
سرايت اخبار سيف از تاريخ طبرى به كتابهاى تاريخ و علت آن
«ابناثير» در مقدمه تاريخ خود گويد: «من در اين كتاب خود چيزهايى را
گردآوردم كه در هيچ كتابى جمع نشده است. ابتدا از كتاب تاريخ كبير تأليف
ابوجعفر طبرى شروع كردم، چون كتابى است كه همه بدان مراجعه كرده و مرجع حل
اختلاف است... و چون از آن فارغ شدم به ديگر تواريخ مشهور پرداختم و آنها
را مطالعه نمودم و هرچه در تاريخ طبرى نبود بدان افزودم... مگر آنچه كه
مربوط به رويدادهاى ميان اصحاب رسولخدا(ص) بود كه من چيزى بدانچه ابوجعفر
نقل كرده نيفزودم مگر توضيحى روشنگر يا نام يك انسان يا چيزى كه باعث سرزنش
هيچ يك از آنها نگردد؛ و اينكه من جز از تواريخ ياد شده و كتابهاى مشهور از
قول كسانى كه به راستى در نقل و درستى در تدوين شناخته شدهاند، نقل قول
نمىكنم...» [288]
و «ابنكثير» پس از پايان بردن اخبار صحابه در «ردّه و فتوح و فتن» گويد:
«اين فشرده آن چيزى است كه ابنجرير طبرى ـ رحمهاللّه ـ از قول پيشوايان
اين مقام آورده است و از احاديث ساختگى منسوب به صحابه و اخبار جعلى مورد
استناد هواپرستان شيعه و غير آنها در آن خبرى نيست»
[289]
و ابنخلدون گويد:
«اين پايان سخن درباره خلافت اسلامى و رخدادهاى آن از «ردّه و فتوحات و
جنگها» و اتفاق و اجتماع نهايى است كه فشرده اصل و فرع آن را از نوشتههاى
«محمدبن جرير طبرى» يعنى از تاريخ كبير او آوردم؛ موثقترين كتابى كه در
اينباره ديدهايم؛ كتابى كه از مطاعن و عيبجويى و شبههافكنى درباره
بزرگان و نيكان امت و عدول صحابه و تابعين به دور و مبرّاست».
[290]
تأملى در علت گزينش روايات صدر اسلام سيف
از سوى دانشمندان نامدار و تيزبين
طبرى درباره درگيرى ابوذر فقير با معاويه امير گويد: «يادآورى بيشتر آنها
را خوش نداشتم، اما تبرئهكنندگان معاويه در اينباره قصهاى را از قول سيف
يادآور شدهاند كه...»
و ابناثير گويد: «... معاويه او را دشنام داد و تهديد به قتلش نمود و با
درشتى از شام به مدينهاش فرستاد و از مدينه نيز، با وضع زنندهاى كه نقل
آن به صلاح نباشد، تبعيد گرديد» و سپس به بيان قصه سيف و تبرئهكنندگان
معاويه مىپردازد!
اين دو دانشمند بزرگ روايات غير سيف را به خاطر بىاعتمادى بر آنها رها
نكردهاند، بلكه چون در آن روايات عذر و تبرئه سلطه حاكم را نيافتند، و در
روايات سيف زنديق و سلسله راويان ساختگى او تبرئه و عذر معاويه امير و
عثمان خليفه را يافتند، آنها را رها و اينها را برگزيدند؛ و بدينخاطر،
تاريخ كبير طبرى مشحون از روايات سيف گرديد، و ابناثير در همين راستا
روايات سيف را از تاريخ طبرى برگرفت و ابنكثير نيز چنان كرد و در پايان
مقالِ «جنگ جمل» و
حوادث سال 36 هجرى كه اخبار سيف را از وفات رسولخدا(ص) تا واقعه جمل
يادآورى مىشود، گويد: «اين فشرده آن چيزى است كه ابنجرير طبرى ـ
رحمهاللّه ـ از قول پيشوايان اين مقام آورده است» و مراد او از «پيشوايان
اين مقام» كسانى همچون سيف زنديق و راويان ساختگى او هستند كه طبرى اين
اخبار را از قول آنها روايت كرده است.
و علامه ابنخلدون اين سخن را با صراحت بيشترى بيان داشته و درباره علت
گزينش روايات سيف از تاريخ طبرى ـ كه در موضوع بيعت خلفا و ردّه و فتوح و
اجتماع، يعنى اجتماع بر بيعت معاويه است ـ گويد: «زيرا اين موثقترين كتابى
است كه در اينباره ديدهايم؛ كتابى كه از عيبجويى و شبههافكنى درباره
بزرگان امت به دور و مبرّاست».
پس، روايات سيف كه در تاريخ طبرى آمده، در نزد ايشان موثقتر است، چون از
عيبجويى و شبههافكنى درباره بزرگان امت از صحابه و تابعين، كه خلفا و
فرمانداران و وابستگان آنها باشند، به دور و مبرّاست!
و دليل ديگرى كه فراروى شما قرار مىدهيم اين است كه يادآورى و بيان امورى
كه حاوى نقد و ايراد بر بزرگان مذكور باشد، از جمله عيوب به شمار آيد و بر
راوى است تا بكوشد و براى اشكالات وارد بر آنها به هر نحو ممكن عذر و بهانه
مناسبى بجويد؛ چنانكه در داستان «سعدبن ابىوقاص» و رفع حدّ او از
«ابىمحجن» انجام دادهاند و كوشيدهاند تا براى سعد كه فرمانده است عذر
مناسب بيابند. داستان واقعه چنين است:
«ابومحجن ثقفى ـ چنانكه در شرح حال او در استيعاب و اُسدالغابه آمده ـ
دائمالخمر بود و خليفه عمر هفت بار او را حدّ زد و در پايان از مدينه
تبعيدش كرد. در جنگ قادسيه به سعدبن ابىوقاص پيوست و او به خاطر شُرب خمر
در بندش نمود و زن سعد رهايش كرد و چون در آن جنگ پايدارى نشان داد، سعد
وقاص حدّ شراب را از او برداشت و گفت: «به خدا سوگند هرگز به خاطر شرب خمر
تازيانهات نخواهيم زد» و ابومحجن گفت: «و من هم ديگر هيچگاه آن را ننوشم».
اين داستانِ رفع حدّ سعد از ابىمحجن بود. «ابنحجر» اين داستان را از
حاشيه «ابنفتحون» بر استيعاب ابنعبدالبرّ در شرح حال ابىمحجن نقل كرده و
گويد:
«ابنفتحون ابن عبدالبرّ را به خاطر ذكر قصه ابىمحجن و اينكه او
دائمالخمر بوده، سرزنش كرده است ـ تا آنجا كه گويد: ـ ابنفتحون قول كسانى
را كه گفتهاند: سعد وقاص او را از حدّ معاف كرده انكار نموده و گويد:
«چنين گمانى به سعد نارواست» سپس گويد: «ولى براى آن توجيه نيكوئى است» و
آن توجيه را نياورده، و[به نظر ما]گويا مراد سعد از اينكه گفته است «به
خاطر شراب تازيانهاش نمىزند» همراه با شرطى بوده كه آن را بيان نكرده و
آن اينكه: «اگر بر او ثابت شود كه شراب خورده»[تازيانهاش نمىزند]كه خدا
توفيقش داده و توبه كرده، توبه نصوح، و ديگر بدان باز نگشته است...»
[291]
پيروان مكتب خلفا بدينگونه مىكوشند تا به هر وسله ممكن نقد و اشكال را از
بزرگان خويش بزدايند، و خلفا و واليان و وابستگان آنها همچون معاويه و
مروان و يزيدبن معاويه و فرمانداران ايشان ـ كه آنها را كُبراء يا بزرگان
صحابه و تابعين مىنامند ـ همه را معذور و مبرا جلوه دهند؛ و چون «سيفبن
عمر زنديق» اين راز را به خوبى دريافته بود، رواياتى ساخت كه با خواسته همه
طبقات مكتب خلفا در طى دورانها موافق باشد و آنها را در پوشش دفاع از خلفا
و وابستگان آنها، در برابر انتقادات وارد بر ايشان، زراندود كرد و به نشر
فضايل آنها پرداخت، و در سايه چنين پوشش درخشانى، اهداف خرابكارانه و اسلام
ستيزش را پنهان داشت و به نشر خرافات ويرانگر در عقايد و باورهاى اسلامى
مسلمانان پرداخت و چنان شايع كرد كه «اسلام با زور شمشير گسترش يافت!»
آرى، سيف با ساختههاى خيالى و انگيزه زنديقانه خويش به اهداف خود رسيد. از
نمونههاى نشر خرافات او، افسانه «اسود عنسى» و «نجواى پيامبر و خسرو» است
كه از پى مىآيد:
نخست ـ افسانه «اسود عنسى» در روايات سيف
طبرى درباره اين افسانه چندين روايت آورده كه فشرده آنها چنين است:
«هنگامى كه اسود عنسى [292]
ادعاى پيامبرى كرد و بر يمن چيره شد، و «شهربن بازان» پادشاه آنجا را كشت و
با همسرش ازدواج كرد و كار سپاه را به «قيسبن عبد يغوث» سپرد و امر
فرزندان فارس در يمن را به «فيروز و دازويه» واگذاشت، پيامبر(ص) به آنها
نوشت كه آشكارا يا در نهان به مقابله با اسود برخيزند و او را بكشند. آنها
بر كشتن غافلگيرانه او توافق كردند و شيطان اسود او را آگاه كرد و وى به
نزد قيس فرستاد و گفت: «قيس! اين فرشته چه مىگويد؟» قيس گفت: «چه
مىگويد؟» گفت: «مىگويد: «به قيس اعتماد كردى و گرامىاش داشتى تا در همه
امور تو وارد شد و در مقام همتاى تو گرديد و اكنون به دشمن تو متمايل شده و
مىكوشد تا حكومت تو را به دست آورد و مكر خود را پنهان داشته است. او
مىگويد: اى اسود! اى اسود! اى بدبخت! اى بدبخت! گردنش را بزن و سر از تنش
برگير، وگرنه از قدرتت بركنار يا گردنت را مىزند!» قيس به جان او سوگند
دروغ خورد و گفت: «قسم به ذىالحمار ـ لقب اسود ـ كه تو در جان من برتر و
در نزد من والاتر از آنى كه چنين انديشهاى را دربارهات داشته باشم!» و
اسود
گفت: «چقدر جفاكارى! آيا اين فرشته را تكذيب مىكنى؟! اكنون دانستم كه از
آنچه درون داشتى و من از آن آگاه شدم، پشيمانى!» يعنى از آنچه كه شيطان او
ـ همانكه فرشتهاش مىناميد ـ از آن آگاه شده بود.
سيف گويد: «قيس پس از آن بيرون رفت و گروه خود را از آنچه كه ميان او و
اسود گذشته بود با خبر ساخت و به اين نتيجه رسيدند كه توافق خود را به
انجام رسانند و اسود را بكشند، كه اسود دوباره قيس را فراخواند و به او
گفت: «آيا من حق را به تو نگفتم و تو دروغ تحويلم دادى؟ اين ـ يعنى شيطانى
كه فرشتهاش مىناميد ـ مىگويد: «اى بدبخت! اى بدبخت! اگر دست قيس را نزنى
سر از تنت جدا مىكند» قيس گفت: «كشتن تو كه رسولخدا هستى به دست من
سزاوار نباشد. هرچه خواهى دربارهام فرمان بده كه من در خوف و نگرانى
دشوارى به سر مىبرم! مرا بُكش كه يك بار مردن براى من آسانتر از آن است كه
روزى چند بار بميرم!»
سيف گويد: «اسود بر او ترحم كرد و بيرونش فرستاد» سپس دستور داد تا يكصد
رأس گاو و شتر براى قربانى آماده كردند و بعد خطى كشيد و آنها را فراروى خط
قرار داد و خود در پشت آن ايستاد و بدون آنكه قيدى بر آنها بزند يا آنها را
بخواباند، ذبحشان كرد و خود از آن خط عبور نكرد. سپس رهايشان ساخت تا جولان
دادند و جان سپردند!» سيف از قول راوى اين قصه روايت كند كه گفت: «چيزى
فظيعتر و روزى وحشتناكتر از آن نديدم».
سيف گويد: «براى كشتن ناگهانى او در شب، با همسرش هماهنگ شدند و چون بر او
وارد شدند فيروز پيشدستى كرد كه شيطان او بيدارش نمود و جاى فيروز را به او
نشان داد و چون درنگ كرد آن شيطان از زبان او كه خواب آلود بود و به فيروز
مىنگريست گفت: «فيروز! مرا با تو چه كار است؟» كه فيروز گردنش را كوبيد و
او را بكشت».
گويد: «سپس بقيه وارد شدند تا سرش را جدا كنند، كه شيطان او تكانش داد و به
جنبش آمد و توفيق نيافتند، تا آنگاه كه دو نفر بر پشت او نشستند و زنش
موهاى او را گرفت و در حالى كه جيغ و داد مىكرد، فرد ديگرى گردنش را جدا
كرد و او نعرهاى گاوگونه كشيد كه نگهبانان سر رسيدند و گفتند: چه شده؟ و
آن زن گفت: «به پيامبر وحى شده» و او خاموش شد...»
* * *
اين خبر را طبرى و ذهبى هر دو در تاريخ خود آوردهاند و ابناثير و
ابنكثير و ابنخلدون از طبرى گرفتهاند، جز اينكه ابنخلدون فشرده آن را
آورده است.
بررسى افسانه اُسود عنسى
الف ـ راويان اين افسانه:
سيف اين افسانه را در يازده روايت و از قول چهارتن راوىِ ساخته خيال خود ـ
به شرح زير ـ نقل كرده است:
1 ـ سهلبن يوسف خزرجى سلمى.
2 ـ عبيدبن صخر خزرجى سلمى.
3 ـ مستنيربن يزيد نخعى.
4 ـ عروهبن غزيد دثينى.
سيفِ زنديق اين راويان را كه در عالم هستى به وجود نيامدهاند در خيال خود
ساخته و پرداخته و رواياتش را بدانان نسبت داده است.
ب ـ متن اين افسانه:
ما روايات ساختگى سيف در افسانه اسود عنسى را در جلد دوم «عبداللّهبن سبا»
با روايات صحيح مقاسه كرده و ساختگى بودن روايات و راويان آن را آشكار
نموديم.
دوم ـ افسانه نجواى خسرو با پيامبر در نزد خدا
سيف داستان حركت يزدجرد به سوى خراسان ـ پس از واقعه جلولاء ـ را روايت
كرده و گويد:
«يزدجرد پسر شهريارزاده خسرو پادشاه ايران هنگامى كه اهالى جلولاء گريختند،
به سوى رى حركت كرد و در حالى كه شتر راه مىرفت بر محمل خويش مىخوابيد و
در راه درنگ نمىكردند تا به آبشخورى رسيدند و او را كه در محمل به خواب
رفته بود بيدار كردند تا از خوابيدن شتر نگران نشود كه تندى كرد و گفت:
«خيلى كار بدى كرديد. به خدا سوگند اگر به حال خود رهايم كرده بوديد مدت
حكومت اين امت را در مىيافتم، چون ديدم كه من و محمد در نزد خدا نجوا
مىكرديم و خدا به محمد گفت:
«يكصد سال بر آنها حكومت كن».
او گفت: «زيادتم بخش».
خدا گفت: «يكصد و ده سال».
او گفت: «زيادتم بخش».
خدا گفت: «يكصد و بيست سال».
و او گفت: «اختيار با شماست!».
كه شما بيدارم كرديد! و اگر به حال خود رهايم كرده بوديد مدت حكومت اين امت
را در مىيافتم...» [293]
بررسى افسانه نجواى خسرو با پيامبر(ص)
الف ـ بررسى حال راويان اين افسانه:
سيف اين افسانه را از قول راويانِ ساخته خيال خود با اسامى زير روايت كرده
است:
1 ـ محمد، كه در خيال خود: «محمدبن عبداللّهبن سوادبن نوبره»اش ناميده
است.
2 ـ مهلب، كه در خيال او: «مهلببن عقبه اسدى» است.
3 ـ عمرو، كه در ساختههاى ذهن سيف دو نفرند: يكى از آنها: «عمروبن ريان»
است و ديگرى: «عمروبن رفيل» و ما ساختگى بودن اين اسامى را در جلد اول
«عبداللّهبن سبا» و «يكصد و پنجاه صحابى ساختگى» آشكار ساختهايم.
ب ـ بررسى متن افسانه:
ما متن افسانه را نيز در جلد اول «يكصد و پنجاه صحابى ساختگى» بررسى كرده و
بطلان آن را آشكار ساختهايم و در اينجا نيازى به اعاده بحث نمىبينيم.
هدف سيف زنديق از جعل اين دو افسانه
سيف مىگويد: «اسود»ى كه ادعاى پيامبرى كرد، قيس را از آنچه نيت مىنمود،
يكى پس از ديگرى، آگاه مىساخت و مىگفت: «فرشته گفت» و آن فرشتهاى كه
آگاهش مىنمود همان شيطان است! و از اين اسودِ مدعى نبوت معجزهاى آشكار
بروز كرد و آن زمانى بود كه خطى كشيد و در وراى آن خط يكصد رأس گاو و شتر
را نگاه داشت و از پشت آن خط همگى آنها را بدون قيد و بند ذبح كرد و خود از
آن خط عبور نكرد. سپس رهايشان كرد تا جولان دادند و جان سپردند، و راوى قصه
اين امر را بسيار عظيم دانسته است!».
و در خبر دوم گويد: «خسرو در خواب ديد كه با خدا و رسولخدا گرد هم آمده
و...»
آيا محتوا و لبّ قصه اول اين نمىشود كه پيامبر مسلمانان ادعاى نبوت كرد و
آن را كه او «فرشته» مىناميد از غيب آگاهش مىكرد و آن معجزهها از او
صادر مىشد؟ چون «اسود عنسى» نيز ادعاى نبوت كرد و آن را كه «فرشته»
مىناميد از غيب آگاهش مىنمود و آن معجزهها از او صادر مىشد؟!
آيا اين زنديق چنين افسانهاى را بدون قصد القاء شبهه در اذهان مسلمانان
منتشر نموده است؟
و در افسانه دوم، آيا اين زنديق خداى مسلمانان و پيامبر آنها را مورد
استهزاء قرار نداده كه آنها را در نشستى واحد همراه با دشمنشان يزدجرد ـ در
خواب او ـ گرد هم آورده است؟!!
بارى، بزرگان علما در مكتب خلفا اينگونه افسانههاى خرافى را از سيف روايت
كردند و كتابهاى تاريخ اسلام را از آنها انباشتند و اين افسانهها به تدريج
بخشى از مصادر پژوهشى اسلامى گرديد! و نيز، آنچه را كه سيف زنديق القاء و
شايع كرد كه «اسلام به زور شمشير گسترش يافت» آن را نيز در كتابهاى تاريخ
اسلام ـ به گونه زير ـ وارد و منتشر كردند:
اشاعه اين پندار كه «اسلام با شمشير و خونريزى گسترش يافت»
سيف زنديق در ساختههاى ذهنى خود درباره «ارتداد و فتوح» جنگهائى را به
تصوير كشيده كه نتيجهاش آن مىشود كه «اسلام با زور شمشير و خونريزى در
زمين گسترش يافت» و از جمله افسانههائى كه به نام «جنگهاى ارتداد» ساخته و
پرداخته، دروغها و بزرگنمائيهاى زير است:
بزرگنمائيها و دروغهاى سيف در اخبار ارتداد
سيف ابتدا براى بزرگنمائيها و دروغهايى كه مورد نظرش بوده زمينهسازى كرده،
و بنابرآنچه طبرى در ابتداى اخبار ارتداد از او روايت كرده، گويد:
«همه سرزمينها كافر شدند و آتش افروختند. قوم عرب نيز همگى از خاص و
عام مرتد شدند، مگر قريش و ثقيف!» سپس ارتداد بخشى از قبيله غطفان، امتناع
هوازن از پرداخت صدقه و ماليات، اجتماع عوام قبيله طىّ و اسد به هوادارى از
طُليحه، و ارتداد خواص بنىسليم را يادآور شده و گويد: «و همچنين ساير مردم
در هر مكانى!» و گويد: «و نامههاى كارگزاران پيامبر كه از همه نواحى
مىرسيد و مىگفت كه همه قبايل از خاص و عام پيمان شكسته و مرتد شدهاند!»
اين خبر را ابناثير و ابنخلدون نيز بدينگونه در تاريخ خود آوردهاند و
ابنكثير آن را نقل به معنى كرده و در تاريخ خود گويد:
«همه قوم عرب پس از وفات رسولخدا(ص) مرتد شدند مگر مردم آن دو مسجد، مكه و
مدينه». [294]
سيف زنديق سپس در ساختههاى خيال خود به بيان چگونگى بازگشت مرتدان به
اسلام پرداخته و در روايات جعلى خود چنان مىنمايد كه همه آنها با زور
شمشير به اسلام بازگشتهاند، كه از جمله افسانههاى او درباره جنگهاى
ارتداد، افسانه «جنگ اخابث» به گونه زير است:
ارتداد عكّ و اشعرين و داستان طاهر ربيب رسولخدا(ص)
سيف درباره داستان «جنگ اخابث» و قبيله «عكّ» گويد: «اولين قبايلى كه در
تهامه پيمان شكستند، قبايل «عكّ و اشعرين» بودند كه چون خبر وفات پيامبر
بدانان رسيد اجتماع كرده و در أعلاب ـ راه ساحل ـ اردو زدند. «طاهر» آن را
به ابىبكر گزارش كرد و سپس با «مسروق عكّى» به سوى آنان رفت تا بدانها
رسيد. سپس جنگيدند و خداوند آنها را فرارى داد و به سختى بكشت و بوى گند
كشتههايشان راهها را فرا گرفت، و كشته شدن آنها فتحى عظيم بود».
و ابوبكر ـ پيش از آنكه نامه دوم طاهر و خبر پيروزى وى به او برسد ـ پاسخ
طاهر را چنين داد: «نامهات را كه در آن از بسيج و حركت به سوى اخابث در
اعلاب خبر داده بودى، دريافت كردم. كار درستى كردى، اين شورش را با سرعت
سركوب كنيد و امانشان ندهيد و تا دستور بعدى من در اعلاب بمانيد» و اين
اجتماع و كسانى كه تا به امروز به راه آنها رفتهاند، «اخابث» ناميده شدند
و آن راه، راه اخابث؛ و طاهربن ابىهاله در اينباره گفته است:
«و واللّه لولا اللّه لا شىء غيره
لما فض بالاجراع جمع العثاعث
فلم ترعينى مثل يوم رايته
بجنب صحار فى جموع الأخابث
قتلناهم ما بين قُنّة خامر
الى القيعة الحمراء ذات النبائث
و فئنا باموال الاخابث عنوة
جهاراً و لمنحفل بتلك الهثاهث»
«به خدا سوگند كه اگر خدا نبود چيز ديگرى جز او نبود
و اين مارها در أجراع شكست نمىخوردند
ديدهام همانند آن روز را نديده بود كه
اخابث در كناره صحرا گرد آمده بودند
آنها را در فاصله كوهى سر كشيده
و صحرايى سرخفام و پر رمز و راز درهم شكستيم،
و اموال اخابث را با زور غنيمت گرفتيم،
آشكارا، و به آن قيل و قالها توجه نكرديم».
گويد: «و طاهر بر مسير اخابث اردو زد و مسروق در عك با او بود و منتظر
فرمان ابىبكر».
* * *
سيف داستان ارتداد «عك و اشعرين» را بر محور شخصيت خيالى «طاهربن ابىهاله»
قرار داده است، اينك ببنيم اين طاهر كه در روايات سيف آمده كيست؟
طاهر در روايات سيف
سيف زنديق «طاهربن ابىهاله تميمى» را فرزند «امّ المؤمنين خديجه» و ربيب و
كارگزار رسولخدا(ص) در حيات آن حضرت معرفى كرده و بخشى از سرگذشت او در
زمان ابىبكر را نابودى مرتدان «عك و اشعرين» برشمرده، و شرح حال نويسان
مكتب خلفا و مؤلفان كتابهاى: «استيعاب و معجم الصحابه و اُسد الغابه و
تجريد اسماء الصحابه و اصابه» شرح حال او را از احاديث سيف استخراج كرده و
وى را در شمار صحابه به حساب آوردهاند. همچنين در كتابهاى: «معجم الشعراء
و سِيَر النبلاء» نيز معرفى شده است.
داستان او در تواريخ: طبرى و ابناثير و ابنكثير و ابنخلدون و مير خواند،
آمده است.
مرحوم «شرف الدين» نيز به اين مصادر اعتماد كرده و در كتاب خود «الفصول
المهمّه» او را در شمار شيعيان على(ع) ذكر كرده است.
و نيز، ياقوت حموى در «معجم البلدان» و عبدالمؤمن در «مراصد الاطلاع» با
اعتماد بر اخبار سيف، به معرفى مكان «اعلاب و اخابث» پرداختهاند.
[257] ـ مجمعالزوائد، ج 9 ص 113 ـ 114
.
[258] ـ سوره بقره، آيه 144 .
[259] ـ برخى از مصاديق آن در فصل
مصطلحات بحث امامت و خلافت گذشت.
[260] ـ نهج البلاغه، خطبه 2 .
[261] ـ مصادر اين شعر و شرح حال شاعر
در باب: شهرت لقب وصى النبى براى امام علىع در همين كتاب آمده است.
[262] ـ ابن هشام، ابومحمد
عبدالملكبن هشام حميرى، ابنخلكان درباره او گويد: «سيره رسولخداص، جنگها
و اقدامات را از ابناسحاق گرفته و آن را تهذيب نمود...» و سيوطى در «بغية
الوعاة» ص 315 گويد: «او مهذِّب سيره نبويّه است كه از زياد بكائى نديم
ابناسحاق شنيده و آن را تنقيح و پالايش كرده است...» و مقصود آنها از
تهذيب و تنقيح و پالايش آن اين است كه او، هر چه را كه در سيره ابناسحاق
مخالف سلطه حاكم بوده، حذف كرده است. ابنهشام در سال 213 يا 218 هـ در مصر
وفات كرد؛ و بكائى، زيادبن عبداللّهبن طفيل، در سال 183 هـ وفات كرد؛ و
محمدابن اسحاقبن يسار مطلّبى اين سيره را به دستور منصور خليفه عباسى براى
پسرش مهدى نوشت. مراجعه كنيد: مقدمه حسين هيكل بر سيره ابنهشام، چاپ قاهره
سال 1356 هـ، كه هر چه در متن آورديم از اين چاپ است.
[263] ـ تاريخ طبرى، چاپ اول مصر، ج 2
ص 216 ـ 217 ، كه ما فشرده آن را آورديم.
[264] ـ برخى از آنها را در كتاب خطى
خود «من تاريخ الحديث» يادآور شدهايم.
[265] ـ اخيرا بخشى از سيره ابناسحاق
در رباط مراكش در سال 1396 هـ به چاپ رسيده است.
[266] ـ تفسير طبرى، چاپ اول بولاق
سال 1323 ـ 1330 هـ، ج 19 ص 72 ـ 75 .
[267] ـ البداية و النهاية، ج 3 ص 40
.
[268] ـ مراجعه كنيد: الغدير دانشمند
تواناعلامه امينى، چاپ تهران سال 1372 هـ، ج 2 ص 288 ـ 289 .
[269] ـ مشروح اخبار نهى از نوشتن
حديث رسولخدا در جلد دوم همين كتاب در بحث: «مصادر شريعت اسلامى در دو
مكتب» آمده است. خبر باز داشتن رسولخداص از نوشتن وصيت نيز در صفحات پيشين
همين جلد، در بحث «سقيفه» آمده است.
[270] ـ اغانى، چاپ ساسى، ج 14 ص 120
و 122 ، و چاپ بيروت، ج 16 ص 13 و 17 .
[271] ـ همان، ج 19 ص 59 ، و چاپ
بيروت، ج 22 ص 23 . و ابنشهاب محمدبن مسعود قرشى، حديث او را همه صاحبان
صحاح روايت كردهاند. در سال 125 يا 126 يا 127 هجرى وفات كرد. تقريب
التهذيب، ج 2 ص 207 . و خالدبن عبداللّه قسرى در سال 89 هـ از سوى وليد
حاكم مكه شد و در سال 105 هـ از سوى هشام به حكومت بصره و كوفه رسيد كه در
سال 120 هجرى عزلش كرد و پس از آن حاكم عراق او را كشت. در نسب و دينش هر
دو متهم است. شرح حال او در اغانى و تهذيب تاريخ ابنعساكر، ج 5 ص 76 ـ 80
و ديگر كتب تاريخى آمده است.
[272] ـ البداية و النهاية، ج 7 ص 224
، كه فشرده آن را آورديم.
[273] ـ جامع بيان العلم، باب حكم
العلماء بعضهم فى بعض، ج 2 ص 189 .
[274] ـ تذكرهالحفاظ، ص 1039 ـ 1045
.
[275] ـ همان.
[276] ـ اين اشعار در ديوان شافعى،
چاپ بيروت 1403 هـ ، آمده است. و نيز در كتاب: «النصايح الكافية لمن يتولى
المعاويه» از محمدبن يحيى علوى متوفاى 1350 هـ . و ابنحجر در كتاب:
«الصواعق المحرقه» ص 131 به جاى «الوصى» لفظ «الولى» را آورده كه به نظر ما
اين تبديل لفظ در صواعق را نيز مىتوان از موارد كتمان در نزد پيروان مكتب
خلفا دانست.
[277] ـ الصواعق المحرقه، چاپ مصر
1375 هـ ، ص 131 ، كه ما فشرده آن را آورديم. و نيز ابنصباغ مالكى مكى
متوفاى 855 هـ در كتاب «الفصول»، بنابر نقل محدث قمى در كتاب «الكنى و
الالقاب» در شرح حال شافعى.
[278] ـ تذكرهالحفاظ، ص 689 ، و
وفيات الاعيان، ج 1 ص 59 .
[279] ـ الموفقيات، ص 332 ـ 333 .
[280] ـ البداية و النهاية، ج 12 ص 19
.
[281] ـ همان.
[282] ـ خطط مقريزى، ج 2 ص 254 ـ 255
.
[283] ـ تاريخ طبرى، چاپ اروپا، ج 2 ص
329 ، و تاريخ ابناثير، چاپ اروپا، ج 2 ص 52 ، و چاپ اول مصر، ج 4 ص 25 .
[284] ـ تاريخ ابنكثير، البداية و
النهاية، ج 7 ص 179 .
[285] ـ آنچه آورديم بخشى از توصيفى
است كه عالمانى چون: يحيىبن معين ت: 333 هـ ، ابوداود (ت: 275 هـ )، نسائى
(ت: 303 هـ )، ابوحاتم رازى (ت: 327 هـ )، ابنحبّان (ت: 354 هـ)، حاكم (ت:
405 هـ ) از او كردهاند. مشروح آنچه در حق سيف گفتهاند همراه با شرح حال
او در كتاب «عبداللّهبن سبا» ج اول آمده است.
[286] ـ اسامى بيشتر آنها را در جلد
اول كتاب «يكصد و پنجاه صحابى ساختگى» آوردهايم.
[287] ـ مراجعه كنيد: يكصد و پنجاه
صحابى ساختگى، جلد اول، بخش: فتح دارين و قادسيه و شوش و بهر سير؛ و نيز،
مقايسه اين اخبار با اخبار صحيح در همان كتاب در شرح حال «عفيفبن منذر و
عاصمبن عمرو و اسودبن قطبه»، صحابهاى كه سيفبن عمر تميمى براى قبيله
تميم ساخته است.
[288] ـ الكامل فى التاريخ، چاپ مصر
1348 هـ ، ج1 ص 5 .
[289] ـ تاريخ ابنكثير، ج 7 ص 246 .
[290] ـ تاريخ ابنخلدون، ج 2 ص 457 .
[291] ـ الإصابه، ج 4 ص 173 ـ 175 .
[292] ـ منسوب به عنسبن مذحج،
تيرهاى از زيدبن كهلانبن سبا كه شرح حال آنها در انسابابن حزم ص 381 ،
آمده است.
[293] ـ مراجعه كنيد: يكصد و پنجاه
صحابى ساختگى، جلد اول، بحث اول از بحثهاى مقدماتى.
[294] ـ البداية و النهاية، ج 6 ص 312
.