معالم‏المدرستين
جلد دوم

مرحوم علامه سيد مرتضى عسكرى

- ۶ -


<"900"> بازگشت به آغاز

اكنون به بحث: «تأويل و توجيه معناى روايت از انواع كتمان» باز مى‏گرديم و مى‏گوئيم:
از ديگر موارد تأويل و توجيه كه بحث آن مى‏آيد، خبرى است كه مى‏گويد: «سعدبن ابى‏وقاص «ابى‏محجن» را از حدّ «شُرب خمر» معاف كرد» ولى «ابن‏فتحون» و «ابن‏حجر» اين سخن سعد را كه به ابى‏محجن گفت: «به خدا سوگند تو را به خاطر خمر حدّ نمى‏زنيم» تأويل و توجيه كرده‏اند!
و نيز، درباره نصّ صريح رسول‏خدا(ص) كه فرمود: «امامان دوازده نفرند» ـ و بحث آن خواهد آمد ـ در تأويل و معناى آن به دست و پا افتاده و چون ديده‏اند كه تنها بر «امامان دوازده‏گانه» اهل‏بيت رسول‏خدا(ص) صادق است، هريك از علماى حديث كوشيده است تا آن را به‏گونه‏اى بر غير امامان دوازده‏گانه اهل‏بيت رسول‏خدا(ص) تأويل و معنى نمايد؛ تأويلى كه عالم ديگر آن را نپسنديده و به نقض آن پرداخته است.
و گونه ديگرى از كتمان، كارى است كه طبرانى با حديث زير انجام داده است:
«سلمان گويد: به رسول‏خدا(ص) گفتم: يا رسول‏اللّه‏! هر پيامبرى را وصيّى است، وصىّ شما كيست؟ پاسخم را نداد تا چندى بعد كه مرا ديد فرمود: «سلمان!» به سوى او شتافتم و گفتم: لبيك! فرمود: «مى‏دانى وصىّ موسى كيست؟» گفتم: آرى، يوشع‏بن نون است. فرمود: «براى چه؟» گفتم: چون او در آن زمان داناترين آنها بود. فرمود: «همانا وصىّ من و رازنگهدارم و بهترين كسى كه بعد از خود برجاى مى‏گذارم و او وعده‏هايم را به انجام مى‏رساند و دَينم را ادا مى‏كند، على‏بن ابى‏طالب است».
طبراين اين حديث را روايت كرده و گويد: «وصىّ من، يعنى او را وصىّ خود در خانواده‏اش قرار داده نه بر خلافت و جانشينى!» [257]
بررسى اين حديث و تأملى در تأويل طبرانى
براى درك ارزش تأويل طبرانى، اين حديث شريف را از سه جهت مورد بررسى قرار مى‏دهيم: سؤال‏كننده، سؤال، و پاسخ حكيمانه پيامبر(ص):
سؤال‏كننده «سلمان فارسى» است؛ يعنى از نوادگان عبدالمطلب يا بستگان زنان و داماد آن حضرت نبوده تا موضوع جانشين رسول‏خدا در خانواده آن حضرت مورد توجه او باشد. او پيش از آنكه به دست رسول‏خدا(ص) اسلام آورد، معاشر و همنشين راهبان نصارى و علماى ايشان بود. و دانش امتهاى پيشين و اخبار انبيا و اوصيا را از آنها دريافت كرده بود؛ و بدين‏خاطر به رسول‏خدا(ص) گفت: «هر پيامبرى را وصيى است، وصىّ شما كيست؟» پس او چنان كه مشهود است از وصىّ پيامبر بر شريعت او و از ولى عهد آن حضرت
سؤال مى‏كند، و نمى‏گويد: «هر سرپرست خانواده‏اى براى خود وصيى تعيين مى‏كند، وصى شما كيست؟» تا از آن دانسته شود كه وى از جانشين آن حضرت در خانواده‏اش سؤال مى‏كند!
اما پاسخ پيامبر(ص) و تأخير آن حضرت در جواب، علتش آن بود كه رسول‏خدا(ص) در امور مهم منتظر فرمان آسمان مى‏شد، همان‏گونه كه در موضوع تغيير قبله در مدينه آسمان را مى‏پائيد و مى‏دانست كه قبله او به سوى كعبه خواهد بود، تا آنگاه كه اين آيه بر او نازل گرديد:«قَد نَرى تَقَلّب وَجْهك فِى السَّماءِ فَلَنولّينَّك قِبْلَة تَرضاها»: «نگاههاى انتظارآميز تو را به سوى آسمان مى‏بينيم و اكنون تو را به سوى قبله‏اى كه از آن خشنود باشى باز مى‏گردانيم». [258]
رسول‏خدا(ص) كه رقابت و آزمندى قوم عرب براى حكومت و فرمانروائى را مى‏دانست، [259] و مى‏دانست كه جامعه كوچك و نوپاى اسلامى مدينه تحمل و توان انتشار خبر ولايت عهدى امام على، را ندارد، پاسخ سلمان را به تأخر انداخت تا آنگاه كه شايد اجازه پاسخ يافت و سلمان را با پرسشى از «وصى موسى» آماده شنيدن جواب كرد، و چون از علم سلمان بدان آگاه بود و مى‏دانست كه سلمان آن را از علماى اهل كتاب دريافت كرده است، هنگامى كه سلمان گفت «وصى موسى «يوشع‏بن نون» بود»، به او فرمود: «براى چه» و هنگامى كه سلمان گفت «براى آنكه او در آن زمان داناترين آنها بود» پيامبر(ص) فرمود: «همانا وصى من و... على‏بن ابى‏طالب است».
و حكمت پاسخ آنگونه پيامبر(ص) به سلمان، چنان است كه مى‏آيد:
نخست ـپيامبر(ص) براى نمونه و مثال «يوشع‏بن نون» را برگزيد كه مشهورترين اوصيا بود، و «موسى‏بن عمران» او را جانشين خود بر امتش قرار داد،
و يوشع بنى‏اسرائيل را رهبرى و جنگها را آزموده بود؛ همانگونه كه امام على(ع) پس از پيامبر(ص) در دوران حكومتش چنان كرد.
دوم ـاز علت انتخاب يوشع به وصايت پرسيد، كه چرا او وصىّ موسى شد؟ و سلمان پاسخ داد: «چون او داناترين آنها بود!».
رسول‏خدا(ص) با اين گفت‏وگو روشن ساخت كه امام على(ع) بدان خاطر وصىّ است كه داناترين آنهاست نه بدان‏خاطر كه پسر عموى پيامبر است يا مدافع بى‏نظير و تمام عيار اسلام است. يعنى آن حضرت از قابليت امام على(ع) براى وصايت پرده برداشت، و با اين سخن كه: «او راز نگهدار من، و بهترين كسى است كه پس از خود بر جاى مى‏گذارم» آن را تأكيد فرمود؛ كه البته اين سخن را نيز طبرانى تأويل و توجيه كرده و گويد: «يعنى: بهترين كسى كه از «اهل‏بيتم» بر جاى مى‏گذارم!». آرى، طبرانى كه اين حديث را استوار و عارى از ضعف و اشكال ديده، بدين‏گونه به تأويل و توجيه آن پرداخته است!
حيرت و سرگشتگى عالمى ديگر در معناى «وصيّت»
امام على(ع) مى فرمايد:
«لا يُقاسُ بآل محمّد مِنْ هذه اْلاُمّة أحَد... هُم أساسُ الدّينِ... وَ لَهُم خَصائصُ حَقّ الوِلاية و فيهم الوَصيّة و الوارثة»
«هيچيك از افراد اين امت با آل محمد(ص) مقايسه نشوند... آنها اساس دينند... ولايت و حكومت حقّ ويژه آنهاست، و «وصيت» و وارثت در ميان آنان است». [260]
و ابن‏ابى الحديد شافعى در شرح اين سخن گويد:
«امّا وصيّت، ما هيچ ترديدى نداريم كه على(ع) «وصىّ» رسول‏اللّه‏(ص) است،
اگر چه برخى، كه نزد ما به عناد منسوبند، با آن مخالفت كرده‏اند؛ ولى ما اين «وصيّت» را نصّ بر «خلافت» نمى‏دانيم، بلكه امور ديگرى است كه اگر مورد توجه قرار گيرد، برتر و والاتر باشد».
و ما در پاسخ او مى‏گوئيم:
«امام على(ع) نفرمود: «من به تنهائى حق ولايت و وصيّت و وراثت دارم» تا بتوان سخن را چنين تأويل و توجيه كرد كه «او حق ولايت و وصيت بر آل رسول‏اللّه‏(ص) دارد» بلكه فرمود: «آل محمّد اساس دينند... و وصيّت در ميان آنان است». امام(ع) اين صفات و ويژگيها را براى آل رسول‏اللّه‏(ص) اثبات فرمود، صفاتى كه «وصيّت» نيز از جمله آنهاست، و با اين بيان نمى‏توان گفت كه «وصيت، حقّ ويژه آل رسول‏اللّه‏(ص) بر آل رسول‏اللّه‏ است!» امام اين ويژگيها را براى آل رسول‏اللّه‏(ص) اثبات فرمود، آل رسول‏اللّه‏ و اهل‏بيتى كه شامل او و امامان يازده‏گانه از فرزندان اوست».
آرى، علّامه شافعى، ابن‏ابى الحديد كه در معناى اين «وصيّت» دچار حيرت گشته و نتوانسته تأويل و توجيه پيشين طبرانى را تكرار نمايد، تنها گفته است: «ما اين وصيّت را نصّ بر خلافت نمى‏دانيم، بلكه امور ديگرى است»
و ما مى‏پرسيم: «اى دانشمند سرگشته در معناى اين حديث! آن امور ديگرى كه يادآور نشده‏اى كدامند؟!»
و كوتاه سخن اينكه، دانشمندان مكتب خلفا در اين نوع از كتمان و پرده‏پوشى هر چه از حديث و سيره رسول‏خدا(ص) و اهل‏بيت و اصحاب آن حضرت را كه مخالف روش و منش و مصلحت خلفا و سلطه حاكم بر مسلمانان يافتند، چنان تأويل و توجيه كردند كه به مصلحت و مدح و ثناى آنها تبديل گرديد!
چهارم ـ حذف بخشى از سخنان صحابه بدون اشاره به حدف آن
نوع ديگر كتمان در مكتب خلفا، حذف بخشى از خبر بدون اشاره به محذوف است. همانگونه كه با قصيده صحابى انصارى «نعمان‏بن عجلان» انجام دادند؛ قصيده‏اى كه در باب اشعارِ گفته شده درباره وصيّت بدان استشهاد كرديم. تمام اين قصيده را زبيربن بكار در بخش اخبار سقيفه همراه با خبر درگيرى مهاجران و انصار و سخنان خصمانه و احتجاجات آنها بر ضد يكديگر روايت كرده، كه از جمله آنها سخنان «عمروبن عاص» بر ضد انصار و پاسخ نعمان به اوست كه در قصيده‏اى پايگاه و جايگاه انصار در جنگ‏هاى رسول‏خدا(ص) با قريش را يادآور شده و بعد، به پناه دادن مهاجران قريش و تقسيم اموال خويش با انها پرداخته و به دنبال آن حوادث سقيفه را يادآور شده و گويد:
«و قلتم: حرام نصب سعد و نصبكم
 عتيق‏بن عثمان حلال ابابكر»
«و اهل ابوبكر لها خير قائم
 و انّ عليّا كان اخلق بالامر»
«و كان هو انا فى علىّ و انّه
 لأهل لها يا عمر و من حيث لا تدرى
فذاك بعون اللّه‏ يدعوا الى الهدى
 و ينهى عن الفحشاء و البغى و النكر
وصىّ النبىّ المصطفى و ابن عمّه
 و قاتل فرسان الضلالة و الكفر
و هذا بحمد اللّه‏ يهدى من العمى
 و يفتح آذانا ثقلن من الوقر
نجىّ رسول‏اللّه‏ فى الغار وحده
 و صاحبه الصديق فى سالف الدهر
«و گفتيد: نصب سعد[بن عباده]حرام است، ولى نصب
عتيق بن عثمان يعنى ابوبكر از سوى شما حلال است؟!
آرى، ابوبكر براى آن مناسب است و خوب جايگزينى است
ولى على به اين امر شايسته‏تر بود.
و ما خواستار على بوديم كه او
براستى اهل آن بود، اى عمرو! از آنجا كه تو نمى‏دانى!
او با يارى خدا به سوى هدايت فرامى‏خواند
و از فحشا و بغى و منكر نهى مى‏كند،
او «وصىّ» مصطفى و پسر عموى او
و كشنده تك سواران ضلالت و گمراهى است.
و اين بحمد اللّه‏ از كورى به راه مى‏آورد
و گوشهاى سنگين و كر شده را مى‏گشايد.
تنها همراه رسول‏اللّه‏ در غار
و يار صديق او در گذشته زمان.» ـ تا آخر اشعار ـ [261]
و ابن‏عبدالبرّ نيز تمام اين قصيده را در استيعاب در شرح حال «نعمان‏بن عجلان» آورده و تنها دو بيت زير را از آن حذف كرده است:
«فذاك بعون اللّه‏ يدعوا الى الهدى
 و ينهى عن الفحشاء و البغى و النكر»
«وصىّ النبىّ المصطفى و ابن‏عمّه
 و قاتل فرسان الضلالة و الكفر»
«او با يارى خدا به سوى هدايت فرامى‏خواند
و از فحشا و بغى و منكر نهى مى‏كند.
او «وصىّ» مصطفى و پسر عموى او
و كشنده تك سواران ضلالت و گمراهى است»
ابن‏عبدالبرّ اين دو بيت را كه حاوى مدح و ثناى پسر عمو و «وصى» رسول‏خدا، على(ع) است حذف كرده ولى دو بيت حاوى مدح و ثناى ابوبكر را باقى گذارده است. و پس از او «ابن اثير» است كه در شرح حال «نعمان» در اسد الغابه گويد:
«از جمله اشعار او، شعرى است كه در آن روزگار انصار را يادآور شده و به موضوع خلافت پس از رسول‏خدا(ص) پرداخته است.» سپس تنها اول قصيده را كه درباره روزگار انصار است مى‏آورد و ساير ابيات آن را كه به موضوع اختلاف امر خلافت پرداخته به ويژه آن دو بيت حاوى مدح و ثناى امام على(ع) و وصىّ پيامبر بودن آن حضرت را حذف كرده است!
و پس از او «ابن حجر» در شرح حال «نعمان» گويد:
«او همان است كه در ابياتى به قوم خود افتخار مى‏كند» سپس ابيات او در مفاخره به دوران انصار را آورده و از آوردن ابيات اين قصيده در موضوع خلافت خوددارى مى‏كند.
و بدين‏گونه، هر چه زمان به پيش آمده، دانشمندان مكتب خلفا آن بخش از روايات را كه خوشايند خود نديده‏اند، حذف كرده و ما را از فهم واقعيت تاريخى دور ساخته‏اند!
بنابراين، شايد بتوان گفت كه «زبيربن بكار» غفلت ورزيده و در كتاب «موفّقيات» خود همه اختلافات واقع در موضوع خلافتِ پس از رسول‏خدا(ص) و همه گفته‏ها و اشعار آن، از جمله قصيده نعمان‏بن عجلان را با آن دو بيت حاوى فضايل امام على(ع)، به ويژه اينكه او «وصىّ» پيامبر است، همه را يادآور
شده است، ولى «ابن عبدالبرّ» متوفاى 463 هـ متوجه موضوع شده و آن دو بيت را حذف كرده است.
و پس از او «ابن اثير» متوفاى 638 هـ است كه چون متوجه شده كه بيان اختلافات واقع در امر خلافت به صلاح نبوده، هرچه را كه در اين قصيده درباره اختلاف در موضوع خلافت آمده، همه را حذف كرده و تنها گويد: «و خلافت را يادآور شده» و اين اضافه بر حذف مواردى است كه محتوى وصف امام على(ع) بوده است!
و پس از اين دو، «ابن حجر» متوفاى 852 هـ آمده و هر دو موضوع: اختلاف درباره خلافت، و مدح و ثنا و وصايت امام على(ع) همه را حذف كرده و اشاره‏اى به اينكه اين قصيده حاوى موضوع خلافت است نيز، نكرده است!
و بدين‏گونه، هر چه زمان به پيش آمده، دانشمندان مكتب خلفا، حقايقى را كه ذكر آن به مصلحت اين مكتب نبوده، بيشتر حذف كرده‏اند!
* * *
اگر بدانچه گذشت مراجعه نماييم و بحث «وصيت» و انواع كتمان و چگونگى كتمانِ خبر وصيت را مرور كنيم، به وضوح آشكار مى‏شود كه پيروان مكتب خلفا از نشر اين خبر كه رسول‏خدا(ص) على(ع) را «وصى» خود قرار داده، به شدت آزرده‏خاطر مى‏شوند و بدين‏خاطر، اين بخش از روايت و قصيده را حذف كرده و هيچ اشاره‏اى به محذوف نكرده‏اند. و اين نوع از كتمان، بيشترين نوع كتمان در مكتب خلفاست، چه در حديث رسول‏خدا(ص) باشد و يا در سيره او و يا سيره اصحاب او، كه اگر به دنبال بيان نمونه از سنت رسول‏اللّه‏(ص) در غير موضوع وصيت باشيم، اين بحث به درازا خواهد كشيد.
پنجم ـ حذف تمام روايتِ سنت پيامبر(ص) بدون اشاره به آن
«ابن هشام» روايات «سيره رسول‏اللّه‏(ص)» را از طريق «بكائى» از «سيره ابن اسحاق» گرفته و در بيان روش خود در ابتداى كتابش گويد:
«... و برخى از آنچه را كه ابن‏اسحاق در اين كتاب يادآور شده رها مى‏كنم... و نيز، چيزهائى را كه يادآورى آنها زشت است و برخى را كه بيانش براى اين مردم ناخوشايند است...» [262]
و از جمله مواردى كه ابن‏هشام از سيره ابن‏اسحاق حذف كرده « و يادآوريش براى مردم ناخوشايند بوده» خبر دعوت و فراخوانى رسول‏خدا از فرزندان عبدالمطلب است كه خداى متعال به او وحى فرمود:«و انذر عشيرتك الاقربين»: «و خويشاوندان نزديكت را بيم ده» خبرى كه «طبرى» در تاريخ با سند خود از ابن‏اسحاق روايت كند كه رسول‏خدا(ص) در دعوت و فراخوان فرزندان عبدالمطلب فرمود: «كداميك از شما مرا بر اين كار يارى مى‏كند تا برادر و «وصى» و خليفه من در ميانتان باشد؟» همه آن قوم او را بى‏پاسخ گذاشتند و على‏بن ابى‏طالب گفت: «من اى نبىّ خدا در اين كار يار تو خواهم بود» و پيامبر او را معرفى كرد و فرمود: «همانا اين برادر و «وصى» و خليفه من در ميان شماست، از او بشنويد و اطاعت كنيد».
راوى گويد: آن قوم برخاستند و در حالى كه مى‏خنديدند به ابى‏طالب مى‏گفتند: «فرمانت داد تا گوش به فرمان و مطيع پسرت باشى!» [263]
ابن‏هشام اين خبر و خبرهاى بسيار ديگر را حذف نمود؛ چون به نظر او يادآورى آنها براى آن مردم، يعنى زورمداران هيئت حاكمه خلافت، ناخوشايند و آزاردهنده بود. [264]
و به همين‏خاطر نيز، «سيره ابن‏اسحاق» رها و به دست فراموشى سپرده شد، زيرا اخبارى در آن بود كه علاقه‏اى به انتشار آنها نداشتند تا آنجا كه نسخه‏هاى آن مفقود گرديد [265] و به جاى آن «سيره ابن‏هشام» شهرت يافت و موثق‏ترين سيره در نزد آنها به شمار آمد!
و طبرى كه اهميت اين نص صريح را در حق امام على(ع) دريافته، پس از آنكه آن را در تاريخ خود ثبت كرده، در تفسير خويش به جبران و تدارك اين اشتباه و غفلت تاريخى خود پرداخته و هنگامى كه اين خبر را با همان سند در تفسير آيه:«و انذر عشيرتك الأقربين»مى‏آورد مى‏گويد كه پيامبر فرمود: «كداميك از شما مرا بر اين كار يارى مى‏كند تا برادر و «كذا و كذا» باشد...» سپس فرمود: «همانا اين برادر من و «كذا و كذا» است، از او بشنويد و اطاعت كنيد» راوى گويد: آن قوم برخاستند و در حالى كه مى‏خنديدند به ابى‏طالب مى‏گفتند: ...». [266]
و ابن كثير نيز در تاريخ [267] و تفسير خود چنين كرده است، و اين همان است كه ما آن را «حذف بخشى از خبر با ابهام در سخن» مى‏ناميم.
و بيش از اين، كارى است كه محمد حسين هيكل انجام داده و اين خبر را در ص 104 چاپ اول كتاب خود: «حياة محمد» با اين عبارت آورده است كه:
«كداميك از شما مرا بر اين كار يارى مى‏كند تا برادر و «وصى» و خليفه من در ميانتان باشد» ولى در چاپ دوم همان كتاب در سال 1354 هـ ص 139 آن را حذف كرده است! [268]
و اينگونه كتمان، يعنى كتمان تمام خبر بدون اشاره به آن در نزد علماى مكتب خلفا بسيار است.
ششم ـ جلوگيرى از نوشتن سنت رسول‏اللّه‏(ص)
از مهمترين نوع كتمانِ سنت پيامبردر مكتب خلفا، نهى خلفا از نوشتن سنت رسول‏اللّه‏(ص) است. اين نهى از زمان رسول‏خدا(ص) آغاز شد، آنجا كه قريشيان «عبداللّه‏بن عمروبن عاص» را از نوشتن سخنان پيامبر نهى كردند و به او گفتند: «هر چه را كه از رسول‏خدا مى‏شنوى مى‏نويسى، در حالى كه رسول‏خدا بشرى است كه در حال رضا و غضب سخن مى‏گويد!» اين قريشيان از مهاجران اصحاب رسول‏خدا(ص) بودند؛ همانانى كه پيامبر را در واپسين دم حيات از نوشتن وصيتش بازداشتند و هنگامى كه پس از رسول‏خدا(ص) به حكومت رسيدند، نوشتن حديث پيامبر را ممنوع كردند، و اين ممنوعيت تا زمان خليفه اموى عمربن عبدالعزيز ـ كه رفع منع كرد و به تدوين حديث فرمان داد ـ سارى و جارى بود. [269]
و خدا مى‏داند كه چه مقدار از حديث رسول‏خدا(ص) در امر «وصيت» و ديگر سنت‏هاى آن حضرت، به‏خاطر نانوشتن در طى قرون متمادى، به دست
فراموشى سپرده شده است!
دو پيوست:
نخست ـداستان انصار با معاويه و عمروبن عاص بنابر روايت صاحب أغانى كه فشرده آن چنين است:
«هيئت نمايندگى انصار به كاخ معاويه‏بن ابى‏سفيان رسيد. حاجب و پرده‏دار او «سعد ابودرّه» به استقبال آنها آمد. به او گفتند: «براى انصار اجازه ورود بگير» حاجب وارد شد و در حالى كه عمروبن عاص نزد معاويه بود به وى گفت: «انصار اجازه ورود مى‏خواهند» عمرو گفت: «يا اميرالمؤمنين! اين چه لقبى است كه اينها خود را بدان منسوب مى‏كنند؟ اين قوم را به نسب خودشان بازگردان!» معاويه گفت: «من از آن مى‏ترسم كه اين كار، زشتى به بار آورد!» عمرو گفت: «تو تنها اين كلمه را مى‏گويى، اگر گرفت كه آنها را خوار و حقير كرده‏اى و اگر نگرفت اين نام را به آنان بازمى‏گردانى» معاويه به حاجب گفت: «بيرون برو و بگو: «فرزندان عمروبن عامر كه در اينجا هستند وارد شوند» حاجب چنين كرد و فرزندان عمروبن عامر همگى به جز انصار وارد شدند. معاويه نگاه تندى به عمرو كرد و گفت: «جدا كه خيانت كردى!» و به حاجب گفت: «برو بگو: «اوسيان و خزرجيانى كه در اينجا هستند وارد شوند» او رفت و آن را گفت ولى هيچكس وارد نشد. معاويه گفت: «برو بگو: «انصار حاضر در اينجا وارد شوند» او رفت و آن را گفت و انصار با پيشگامى «نعمان‏بن بشير» وارد شدند و نعمان گفت:
«اى سعد! ادّعاهاى گذشته را اعاده مكن كه ما را،
نسبى كه بدان پاسخ بگوئيم جز «انصار» نباشد؛
نسبى كه خداوند براى قوم ما برگزيد
و چه گران است اين نسب بر كفّار؛
كسانى از شما كه در نبرد بدر سرنگون شدند
و در چاه آن دفن شدند، آنها هيزم جهنم‏اند.
و بعد برخاست و با خشم بيرون رفت كه معاويه به دنبال او فرستاد و بازش گردانيد و خشنودش كرد و خواسته‏هاى او و همراهانش را برآورده ساخت. معاويه پس از آن به عمرو گفت: «از اين واقعه بى‏نياز بوديم!» [270]
از اين داستان درمى‏يابيم كه سلطه حاكم از نشر لقب «انصار» كه جزئى از سنت رسول‏خدا(ص) بود جلوگيرى مى‏نمود، چون اين لقب در بر دارنده مدح و ثناى انصار يمانى الأصل بود، و آنها از توانمندان حزب خلافت نبودند. و جمع ميان همه مواردى كه آورديم آن مى‏شود كه سلطه حاكم، به‏خاطر دشمنى با دشمنان خود، از نشر سنت رسول‏خدا(ص) جلوگيرى مى‏كرد!
دوم ـخبرى است كه باز هم صاحب أغانى از «ابن‏شهاب» روايت كند كه گويد: «خالدبن عبداللّه‏ قسرى به من گفت: «نسب مرا بنويس» من از نسب قبيله مُضَر شروع كردم و مدتى درنگ نمودم و سپس به نزد او آمدم. به من گفت: «چه كردى؟» گفتم: از نسب مُضَر شروع كردم و هنوز تمامش نكرده‏ام. گفت: «قطعش كن كه خدا ريشه آنها را قطع كند، براى من سيره بنويس» به او گفتم: «در حال نوشتن به سيره على‏بن ابى‏طالب مى‏رسم، آيا آن را بنويسم؟» گفت: «نه، مگر آنكه او را در قعر جهنم ببينى!» [271]
مى‏بينيم كه سلطه حاكم از نوشتن نام على(ع) نيز ممانعت مى‏كرد، مگر چيزى كه حاوى ذمّ او باشد. حال چگونه ممكن است اجازه دهد سنت رسول‏خدا(ص)
نوشته شود؛ سنتى كه با صراحت مى‏گويد: پيامبرخدا(ص) على را «وصى» پس از خود تعيين كرده است؟!
آرى، خلفا از نشر سنت رسول‏خدا(ص) ممانعت كردند و مخالفان آنها كه به روايت سنت پيامبر و نوشتن آن همت گماشتند، در طول قرون و اعصار متمادى به قربانگاه جسم و جان و ترور شخص و شخصيت دچار شدند. چنانكه به زودى به نمونه‏هائى از آن اشاره خواهيم كرد ـ ان‏شاءاللّه‏.
هفتم ـ تضعيف روايات و راويان سنت پيامبر(ص) و كتابهاى سلطه‏شكن، و كشتن مخالفان فكرى
براستى كه هيچ پژوهشگرى نمى‏تواند اقدامات علماى مكتب خلفا در تضعيف راويان و كتابهاى سلطه‏شكن را احصا نمايد. چنانكه همه رواياتى كه مقام خليفه و والى و سلطان و امير را كاهش مى‏دهد، از ديد آنان ضعيف است، تا بدان حدّ كه گاهى عالمِ مخالف ديدگاه ايشان به دست عامّه مردم كشته شده است!
اكنون براى پرهيز از طول بحث در اين نوع از كتمان، به آوردن چهار نمونه از آن بسنده مى‏كنيم:
الف ـ سرزنش كسانى كه «وصيّت»را يادآور شوند
ابن‏كثير گويد: «و امّا آنچه كه بسيارى از نادانان شيعه و قصه‏گويان اغنيا بدان مغرور شده[يا افترا زده‏اند]، كه رسول‏خدا(ص) على را «وصى» خود در خلافت قرار داد، دروغ و بهتان و افترايى است كه لازمه آن خطاى بسيار، و خيانت صحابه، و كوتاهى آنها در اجراى وصيّت آن حضرت است ـ تا آنجا كه گويد: ـ و آنچه كه برخى قصه‏گويان عوام در كوچه و بازار از وصيّت به على در آداب و اخلاق نقل مى‏كنند... همه آنها هذيان است و هيچيك را اصلى نباشد، بلكه آنها
ساخته برخى فرومايگان نادان است كه اعتمادى بر آنها نيست و جز كودن ناتوان بدانها مغرور نگردد». [272]
ابن‏كثير بدين‏گونه با خشمى شديد و اعصابى در هم كوفته از رنج اين مشكله سخن مى‏گويد، و ما براى آشنائى با اشخاصى كه ابن‏كثير آنها را جاهلان شيعه و قصه‏گويان اغنيا به شمار آورده بناچار اسامى آنان را در زير يادآور مى‏شويم:
نخست ـ از صحابه
1 ـ امام على‏بن ابى‏طالب(ع)
2 ـ سلمان فارسى محمّدى
3 ـ ابوايّوب انصارى
4 ـ ابوسعيد خدرى
5 ـ أنس‏بن مالك انصارى
6 ـ بريده‏بن حصيب اسلمى
7 ـ عمروبن عاص
8 ـ ابوذر غفارى
9 ـ امام حسن مجتبى سبط اكبر رسول‏اللّه‏(ص)
10 ـ امام شهيد حسين‏بن على(ع)
11 ـ حسّان‏بن ثابت انصارى
12 ـ فضل‏بن عباس‏بن عبدالمطلب
13 ـ نعمان بن عجلان انصارى
14 ـ عبداللّه‏بن ابى‏سفيان الحرث‏بن عبدالمطلب
15 ـ ابوالهيثم‏بن التّيهان انصارى
16 ـ سعيدبن قيس انصارى
17 ـ حُجر بن عدى الكندى
18 ـ خزيمه‏بن ثابت ذوالشهادتين
19 ـ عمروبن الحمق الخزاعى
20 ـ عبداللّه‏بن عباس
21 ـ مغيره‏بن حارث‏بن عبدالمطلب
22 ـ اشعث‏بن قيس كندى از دشمنان امام على(ع)
دوم ـ از تابعين
1 ـ جريربن عبداللّه‏ بجلى
2 ـ نجاشى شاعر، قيس‏بن عمرو
3 ـ محمدبن ابى‏بكر (فرزند خليفه اول)
4 ـ منذربن حميضه وداعى
5 ـ عبدالرحمن‏بن جعيل
6 ـ نضربن عجلان
7 ـ مالك اشتر
8 ـ عمربن حارثه انصارى
9 ـ عبدالرحمن‏بن ذؤيب اسلمى
سوم ـ از حاكمان مكتب خلفا و امامان مذاهب ايشان:
1 ـ امير على‏بن عبداللّه‏ عموى خليفه عباسى سفّاح.
2 ـ خليفه عباسى هارون الرشيد.
3 ـ خليفه عباسى مأمون.
4 ـ امام شافعيان محمدبن ادريس شافعى.
چهارم ـ از مؤلفانى كه احاديث وصيت را از رسول‏خدا(ص) روايت
كرده‏اند:
1 ـ امام حنبليان احمدبن حنبل متوفاى 241 هـ در كتاب خود: مناقب على.
2 ـ دينورى متوفاى 282 هـ در اخبار الطوال.
3 ـ بيهقى كه تا سال 320 هـ زنده بوده در: المحاسن و المساوى.
4 ـ طبرانى امام‏المحدثين در عصر خود و متوفاى 360 هـ در معاجم خود.
5 ـ ابونعيم اصفهانى متوفاى 430 هـ در حليه‏الاولياء.
6 ـ ابن‏عساكر شافعى متوفاى 571 هـ در تاريخ دمشق.
7 ـ ابن‏اثير متوفاى 630 هـ در تاريخ خود.
8 ـ ابن‏ابى‏الحديد شافعى متوفاى 656 هـ در شرح نهج‏البلاغه.
9 ـ متقى هندى متوفاى 975 هـ در كنزالعمال.
اينها همه به تعبير ابن‏كثير جاهلان شيعه و قصه‏گويان اغنيايند كه به روايات «وصيت» مغرور شده و آن را روايت كرده و در كتابهاى خويش آورده‏اند. علاوه بر اينها، گروه بسيارى از همتايانشان از صحابه و تابعين‏اند كه به روايات وصيت مغرور شده و در اشعار و خطابه‏هاى خود بدان احتجاج كرده و دانشمندان بزرگ سيره و تاريخ ـ به ترتيب زير ـ آن را از قول ايشان روايت كرده‏اند، همانند:
زبيربن بكار در موفقيات، طبرى و ابن‏اثير در تاريخ خود، خطيب بغدادى در تاريخ بغداد، مسعودى شافعى در مروج‏الذهب، امام مقدم در حديث، حاكم نيشابورى در مستدرك، ذهبى در تذكره‏الحفاظ و امثال آنها.
ابن‏كثير همه اينها را كه يادآور شديم، و بيشتر آنچه را كه بدان اشاره كرديم و در دسترس علماى آن عصر بوده و به خاطر كتمان شديدشان و پنهان‏كارى از مردم به دست ما نرسيده، همه را كتمان كرده و هيچ‏يك را در مجموعه بزرگ تاريخى خود وارد نكرده است.
همو به گونه ديگرى نيز به كتمان آنها پرداخته و با تضعيف راويان و روايات
و كتابهايى كه آنها را ثبت كرده‏اند، و سخيف شمردن احتجاج‏كنندگان بدانها، چنان كرده كه اگر چيزى از كتمان‏شده‏ها از كتاب ديگرى به دست كسى رسيد قابل تصديق نباشد و لذا گويد: «آنچه كه نادانان شيعه و قصه‏گويان اغنيا بدان مغرور مى‏شوند!».
و اين‏گونه كتمان در نزد علماى مكتب خلفا بسيار است.
ب ـ سرزنش راويان حديث
ابن‏عبدالبرّ از شعبى روايت كند كه او درباره «حارث همدانى» گفته است: «حارث براى من روايت كرد، و او يكى از كذّابين است» ابن‏عبدالبرّ گويد: «هيچ كذبى از حارث سر نزده، تنها ايرادى كه بر او گرفته شده افراط او در حبّ على و برتر دانستن او از ديگران است، و بدين‏خاطر است كه شعبى او را كذّاب شمرده ـ و خدا داناتر است ـ چون شعبى ابوبكر را برتر مى‏داند و او را اوّل مسلمان مى‏شمارد!» [273]
ج ـ سرزنش پيشوايان حديث
در مكتب خلفا گاهى پيشوايان حديث را، تنها به خاطر روايت حديثى كه مخالف ديدگاه آنان بود، مورد سرزنش و نكوهش قرار مى‏دادند، همان‏گونه كه با حاكم شافعى چنين كردند و ذهبى در شرح حال او گويد:
«حافظ كبير، پيشواى محدثان، ابوعبداللّه‏ محمدبن عبداللّه‏بن محمدبن حمدويه نيشابورى معروف به ابن‏البيع در سال 312 هـ به دنيا آمد و در سال 405 هـ وفات كرد. از كودكى خواستار حديث شد و به عراق رفت و حج گزارد و در خراسان و ماوراءالنهر به جستجو پرداخت و از دو هزار شيخ يا نزديك به آن حديث شنيد و تصانيف او به حدود پانصد جزء رسيد كه از جمله تأليفات او فضايل شافعى
است. نقل شده كه مشايخ حديث دوران او را يادآور مى‏شود و پيشوايان حديثِ عصرش او را بر خود مقدم مى‏داشتند و حق برترى‏اش را رعايت مى‏كردند و حرمت والائى براى او قائل بودند».
ذهبى گويد: «از حاكم درباره حديث «طير» سؤال شد و او گفت: «صحيح نيست، و اگر صحيح باشد هيچ‏كس پس از پيامبر(ص) از على برتر نباشد».
گويد: «سپس رأى حاكم عوض شد و حديث طير را در مستدرك خود وارد كرد».
ذهبى سپس از قول علم نقل مى‏كند كه آنها درباره مستدركش گفته‏اند: «او احاديثى را گردآورى كرده و معتقد است كه آنها بنابر شرط بخارى و مسلم صحيح‏اند و از جمله آنها حديث «طير» و حديث «من كنت مولاه فعلىّ مولاه» است، كه اصحاب حديث بر او انكار كرده و به سخنش توجّه نكرده‏اند».
و گويد: «اما حديث «طير» اين حديث جداً طرق كثيرى دارد كه من براى آن كتابى خاص تأليف كرده‏ام و مجموع آن باعث مى‏شود كه اين حديث را اصلى باشد.
و اما حديث «من كنت مولاه فعلىّ مولاه» اين حديث نيز طرق بسيار خوبى دارد كه من براى آن نيز كتابى خاص تأليف كرده‏ام». [274]
مؤلف گويد: اما حديث «من كنت مولاه» را به زودى در بحث: «نصوص وارده از رسول‏خدا(ص) در حق امام على(ع) مى‏آوريم.
و حديث «طير» نيز، بنابر روايت أنس‏بن مالك و ديگر صحابه رسول‏خدا(ص) چنين است كه: «پرنده بريانى به رسول‏خدا(ص) هديه شد و آن حضرت دعا كرد كه خداوند محبوبترين خلق خود ـ پس از رسول‏خدا(ص) ـ را بفرستد تا با او تناول نمايد، كه على آمد و با آن حضرت تناول كرد» و چون اين
حديث دلالت بر آن دارد كه امام على(ع) پس از رسول‏خدا(ص) برترين مردم است، حاكم نيشابورى و ديگرانى كه آن را روايت كرده و در كتب خود آورده‏اند مورد سرزنش و انكار واقع شده‏اند. و ما نيز، آن را در باب نصوص نياورده‏ايم چون در صدد ايراد فضائل امام على(ع) نيستيم و تنها نصوص صريحه‏اى را مى‏آوريم كه در حق حاكميت اهل‏البيت(ع) رسيده است.
ذهبى فضل و برترى «حاكم شافعى» در علم حديثِ مكتب خلفا را يادآور مى‏شود و مى‏گويد چون در مستدرك خود فضائل امام على(ع) را ثبت و اشكالات معاويه را وارد نموده مورد سرزنش و انكار واقع شده و درباره او گفته‏اند: «در حديث ثقه[و در عقيده]رافضى و خبيث است! تسنّن را در تقديم[خلفاى ثلاثه]و خلافت آشكار مى‏كند و از معاويه و آل او ـ يعنى يزيد ـ روى‏گردان است و بدان تظاهر كرده و از آن عذرخواهى نمى‏كند».
ذهبى گويد: «مى‏گويم: اما رويگردانى او از دشمنان على كه آشكار است. و اما درباره شيخين[= ابوبكر و عمر]او در هر حال آن دو را بزرگ مى‏شمارد. پس او شيعى است نه رافضى، و اى كاش مستدرك را تأليف نكرده بود كه به خاطر انتخاب بدش[در اين تأليف]مورد بى‏مهرى قرار گرفته است». [275] مؤلف گويد: پيشواى محدثان مكتب خلفا را سزاست كه به امام مذهب شافعى محمدبن ادريس متوفاى 204 هـ تأسى بجويد كه او نيز متهم به رفض شد و، بنابر روايت بيهقى، گفت:
«قالوا ترفّضت قلت كلاّ
 ما الرفض دينى و لا اعتقادى
لكن تولّيت غير شكّ
 خير امام و خير هادى
ان كان حبّ الوصىّ رفضا
 فانّنى ارفض العباد»
«گفتند: رافضى شدى، گفتم: نه چنانست!
رفض نه دين من است و نه اعتقاد من.
ولى بدون شك دوستدارِ
بهترين امام و بهترين هادى هستم.
اگر حبِّ «وصىّ» رفض است
پس من رافضى‏ترين بندگان هستم! [276]
و نيز گويد:
«ان كان رفضاً حبّ آل محمد
 فليشهد الثقلان انّى رافضى»
«اگر حبّ آل محمد رفض است
پس همه جن و انس گواه باشند كه من رافضى هستم!»
و چنين مى‏نمايد كه گاهى نيز، ناچار از كتمان بوده و گويد:
«ما زال كتماً منك حتّى كأنّنى
 بردّ جواب السائلين لا عجم
و اكتم ودّى مع صفاء مودّتى
 لتسلم من قول الوشاة و أسلم»
«من همواه[حبّ]تو را مكتوم داشتم چنانكه گوئى
از جواب دادن به پرسش‏كنندگان ناتوانم!
دوستى خود را با همه صفا و خلوصِ مودّتم پنهان داشتم
تا تو از زبان بدگويان و من از گزند آنها در امان باشيم! [277] »
جز آنكه اين كتمان سودش نبخشيد و همانند ديگر علما، كه نظر خود را
درباره رواياتِ سنت رسول‏خدا(ص) و سيره صحابه كتمان نمى‏كردند، متهم به رفض گرديد. چون بيشتر علماى مذهب شافعى در مكتب خلفا، بر خلاف ديگر علماى مذاهب آن مكتب، به كتمان حديث نمى‏پردازند و بدين‏خاطر متهم به رفض مى‏گردند!
همان‏گونه كه ديديم، علماى مكتب خلفا با انواع انكار، از تضعيف راوى و راويان گرفته تا سرزنش و نسبت دادن آنها به تشيع و رفض، احاديث خلاف ديدگاه خود را از اعتبار ساقط كرده‏اند، كه اين‏گونه انكار از ساده‏ترين راهها در مناظره و احتجاج براى منكران حق است، و اثبات حق را در چنين حالى بسيار دشوار و ناشدنى مى‏كند؛ زيرا منكر حق را مجهز مى‏كند تا به راحتى بگويد: «اين حديث ضعيف است، باطل است، دروغ است» و صاحب حق را وادار مى‏كند تا پى در پى دليل بياورد و شخص منكر تنها به انكار و عدم قبول مى‏پردازد، و اين كار در حقيقتِ خود براى راويان حديث نوعى خودكشى معنوى و ترور شخصيت است. به اضافه آنكه برخى از راويانى كه حديث مخالف مصلحت مكتب خلفا را روايت كرده‏اند، از حيث شخصى و جسمى نيز ترور و كشته شده‏اند كه ما يك نمونه از آن را، كه براى يكى از صاحبان صحاح شش‏گانه مكتب خلفا روى داده، يادآور مى‏شويم:
د ـ داستان كشته شدن نسائى يكى از پيشوايان حديث
ذهبى و ابن‏خلّكان در شرح حال «نسائى» و نحوه كشته شدن او گويند:
«حافظ و امام و شيخ‏الاسلام، احمدبن شعيب نسائى پيشواى اهل حديث در عصر خود و صاحب كتاب «سنن» كه در معرفت حديث و برترى اسناد يگانه است، در مصر سكنى گزيد و يك روز در ميان روزه مى‏گرفت و شبها به عبادت مى‏پرداخت. با امير مصر براى جنگ بيرون رفت ولى از شركت در مجالس او و حاضر شدن بر سفره وى دورى مى‏گزيد. در اواخر عمر براى حج بيرون رفت و
به دمشق رسيد و در دمشق به تأليف كتاب خصائص در فضائل على‏بن ابى‏طالب و اهل‏البيت پرداخت؛ كتابى كه بيشتر روايات آن از «احمدبن حنبل» است ولى اين كار او را ناپسند شمردند. خود او گويد: «وارد دمشق شدم و ديدم كه مخالفان على در آن بسيارند، لذا به تأليف كتاب خصائص پرداختم و اميدوار بودم كه خداوند به وسيله اين كتاب آنها را هدايت نمايد» به او گفته شد: «آيا فضائل معاويه را گردآورى نمى‏كنى؟» گفت: «كدام را گرد آورم؟ حديث:«اللّهم لاتشبع بطنه»: «خدايا شكمش سير مگردان» را؟» كه سؤال‏كننده خاموش شد. و نيز، از او خواسته شد تا درباره معاويه و فضائل او بگويد كه گفت: «آيا به همين كه سر به سر باشد[و به حال خود رها گردد]راضى نمى‏شود تا برترى گيرد؟» كه مورد هجوم واقع شد و پيوسته بر تهيگاهش زدند و لگدكوبش كردند و از مسجد برونش انداختند و به رمله‏اش فرستادند». [278]
و حافظ ابونعيم گويد: «نقل شده كه وى به خاطر آن لگدكوب شدن وفات كرد». و دارقطنى گويد: «در دمشق گرفتار شد و در سال 303 هـ به شهادت رسيد».
آزارديدگان و كشته‏شدگان در راه نشر سنت رسول‏خدا(ص) منحصر به نسائى نسيت. ابوذر صحابى نيز، كه شرح حال او در بحثهاى: «كتمان سنت رسول‏خدا(ص)» مى‏آيد، همين راه را پيمود و نيز، علماى ديگرى كه در اين راه به شهادت رسيدند و علامه خبير امينى در كتاب خود «شهداء الفضيلة» برخى از آنها را معرفى كرده است.
حال با چنين شرايطى، كيست كه به خود جرأت دهد و نصوص رسيده از رسول‏خدا(ص) در فضائل اهل‏البيت او را روايت كند؟ چه رسد به نصوص
وارده در حق حاكميت اهل‏البيت(ع)!
آيا ابن‏كثير حق ندارد كه براى مدارا با خواستاران فضائل معاويه، روايت نكوهش و بى‏اعتبارى معاويه را به روايت حاوى فضيلت او در دنيا و آخرت تأويل و توجيه نمايد؟!
و آيا با چنين حالتى، انتشار سنّت رسول‏خدا(ص) ممكن مى‏شود؟!
بخشى از سرنوشت كسانى را كه با مسير مكتب خلفا مخالفت كرده ـ و به نوشتن يا روايت پاره‏اى از سنت رسول‏خدا(ص) كه مخالف ديدگاه اين مكتب بوده اقدام كرده‏اند ـ يادآور شديم. در بحث بعد به سرنوشت كتابهائى مى‏پردازيم كه حاوى سنت رسول‏خدا(ص) بوده و اين سنت با سياست اين مكتب در تضاد بوده است.
هشتم ـ سوزانيدن كتابها و كتابخانه‏ها
نوع ديگر كتمان در مكتب خلفا، به آتش كشيدن كتابهاى حاوى سنت رسول‏اللّه‏(ص) در سيره و حديث بود، سنتى كه نشرش را نمى‏پسنديدند؛ بنيان‏گذار اين كار خليفه عمر بود، كه به زودى در باب: «بحث‏هاى مكتب خلفا در مصادر شريعت اسلامى» آن را بيان مى‏داريم، و خلاصه آن در طبقات ابن‏سعد چنين است كه گويد: «در عهد عمر احاديث فزونى گرفت و او مردم را فرا خواند تا آنها را به نزد او آورند و چون آوردند فرمان داد تا سوزانيده شوند!»
و زبيربن بكار روايت كند كه: «سليمان‏بن عبدالملك در زمان ولايت عهدى خود براى رفتن به حج از مدينه عبور كرد و فرمان داد تا «أبان‏بن عثمان» براى او روشها و جنگهاى رسول‏خدا(ص) را بنويسد. ابان گفت: آن در نزد من است و صحيح و ناب شده آن را از كسى كه به او اعتماد دارم گرفته‏ام. سليمان دستور داد تا ده نفر از نويسندگان از آن نسخه بردارند و آنها آن را در كتابى نوشتند و چون
به نزد او برده شد مشاهده كرد كه يادآور ذكر «انصار» است: در عقبه اولى و عقبه ثانيه براى بيعت، و در جنگ بدر. سليمان گفت: «اين فضل و برترى را براى اين قوم نمى‏ديدم! پس يا خاندان ما ـ يعنى خلفاى اموى ـ آنها را نديده گرفته‏اند، و يا اينگونه نيستند!» و ابان‏بن عثمان گفت: «اى امير! كارى كه آنها با شهيد مظلوم ـ يعنى خليفه عثمان ـ كردند و او را واگذاشتند، ما را از بيان حق باز نمى‏دارد. آنها همان‏گونه‏اند كه ما براى شما در اين كتاب معرفى كرده‏ايم»
سليمان گفت: «نياز به نسخه‏بردارى از آن ندارم تا موضوعش را براى اميرالمؤمنين بيان دارم ـ يعنى براى پدرش عبدالملك ـ شايد مخالف آن باشد» و دستور داد تا آن كتاب را در آتش سوزانيدند و چون بازگشت، پدرش را از آن آگاه كرد و عبدالملك گفت: «به كتابى كه فضيلتى از ما را در برندارد و اهل شام را با امورى آشنا مى‏كند كه نمى‏خواهيم آنها را بدانند، چه نيازى دارى؟» سليمان گفت: «من نيز بدين‏خاطر دستور دادم نسخه‏اى را كه از آن برداشته بودند بسوزانند تا نظر اميرالمؤمنين را جويا شوم» و عبدالملك نظرش را تأييد كرد. [279]
* * *
بدين‏گونه، خلفاى مسلمانان و جانشينان آنها دستور مى‏دادند تا كتابهاى حاوى سنت رسول‏خدا(ص) سوزانيده شود كه مسلمانان از آنچه مخالف مصالح سلطه حاكم بود آگاه نگردند. چنانكه بيش از اين را نيز انجام دادند، و كتابخانه‏هاى حاوى سنت رسول‏خدا(ص) را كه مخالف ديدگاه آنها بود، ـ به گونه‏اى كه در پى مى‏آيد ـ به آتش كشيدند:
 آتش زدن كتابخانه اسلامى بغداد
ابن‏كثير درباره حوادث سال 416 هـ ، در شرح حال «سابوربن اردشير» گويد:
«او نيكوكار و سليم‏النفس بود و چون نداى مؤذن را مى‏شنيد، هيچ چيز از نماز بازش نمى‏داشت. در سال 381 هـ خانه‏اى را وقف علم كرد و كتابهاى بسيارى را در آن قرار داد و غلّه فراوانى را نيز وقف مخارج آن نمود. اين كتابخانه هفتاد سال داير بود و سپس به گاه آمدن طغرل در سال 450 هـ به آتش كشيده شد. اين كتابخانه در محله «بين‏السورين» بود». [280]
و ياقوت حموى در معجم‏البلدان در معرفى «بين‏السورين» گويد: «بين‏السورين نام محله بزرگى در كرخ بود كه كتابخانه وقف شده وزير بهاءالدوله در آنجا قرار داشت؛ كتابخانه‏اى كه در دنيا بهتر از آن نبود و همه كتابهاى آن به خط پيشوايان معتبر و از اصولِ نوشته شده آنها بود. اين كتابخانه در آتش‏سوزى محله‏هاى كرخ به هنگام ورود «طغرل بيگ سلجوقى» به بغداد در آتش بسوخت».
و نيز، ابن‏كثير درباره حوادث سال 460 هـ ، در شرح حال «شيخ طوسى» گويد: «در سال 448 هـ خانه و كتابخانه او در كرخ به آتش كشيده شد» [281]
و بيش از اين، با كتابخانه‏هاى خلفاى فاطمى مصر انجام شد. چنانكه مقريزى متوفاى 848 هـ در ذكر خزانه‏هاى موجود در قصر فاطميان، درباره خزانه كتابها و كتابخانه آن گويد:
«كتابخانه آنجا از شگفتيهاى جهان بود، و گفته مى‏شود: «در همه بلاد اسلامى كتابخانه‏اى بزرگتر از آنچه در اين قصر قاهره بود وجود نداشت» و گفته مى‏شود: «اين كتابخانه مشتمل بر ششصد و يكهزار كتاب بود» و درباره آن گفته شده: «غلامان و كنيزان آنها جلد آن كتابها را براى كفش و پاى‏افزار به كار مى‏بردند و اوراق آنها را ـ بدين خاطر كه از قصر سلطان بيرون آمده و سخنان مخالف مذهبشان در آن است ـ آتش مى‏زدند؛ و اينها جداى از آن بخشى بود كه در آب
غرق شد و از بين رفت و به ديگر بلاد برده شد؛ و آنچه باقى ماند و سوخته نشد، همانند تلّى در گوشه و كنار انباشته شد و در زير چترى از خاكِ بادآورده قرار گرفت و امروزه به پشته‏هاى كتاب شناخته مى‏شود!» [282]
* * *
آرى، كتابخانه كرخ را وزير آل‏بويه كه از پيروان مكتب اهل‏البيت(ع) بود تأسيس كرد و سلجوقيان پيرو مكتب خلفا آن را به آتش كشيدند. آنها كتابخانه شيخ طوسى در كرخ بغداد را نيز به آتش كشيدند، و بيش از آن را با گنجينه‏هاى كتب فاطميان مصر ـ به هنگام استيلاى صلاح‏الدين ايوبى بر حكومت مصر ـ انجام دادند.
اكنون به نظر شما چه مقدار از سنت رسول‏خدا(ص) ـ به واسطه آتش زدن آن كتابها و كتابخانه‏ها كه صاحبان آن از مخالفان مكتب خلفا بودند ـ از ما پوشيده مانده است؟ و چه مقدار احاديث صحيح با سند پيوسته از رسول‏خدا(ص) در حق آل‏البيت در آنها بوده، خدا مى‏داند و بس! احاديثى كه از جمله آنها سخنان آن حضرت درباره «وصيت» است كه به خاطر اين‏گونه كتمان به دست ما نرسيده است!
و مهم‏تر از آنچه كه درباره كتمانِ سنت رسول‏خدا(ص) يادآور شديم، تحريفِ سنت رسول‏اللّه‏(ص) و سيره صحابه است كه در دو بحث آينده يادآور مى‏شويم:
نهم ـ حذف بخشى از خبر سيره صحابه و تحريف آن
نوع ديگر كتمان در مكتب خلفا، حذف بخشى از خبر و تحريف آن است؛ همانگونه كه «ابن‏كثير» در تاريخ خود درباره خطبه امام حسين(ع) انجام داده است. اين خطبه را طبرى و ابن‏اثير در تاريخ خود با اين عبارت آورده‏اند كه
امام(ع) فرمود:
«اما بعد، نَسَب مرا مرور كنيد و بنگريد كه كيستم. سپس به وجدان خويش بازگرديد و عتابش نماييد كه، آيا كشتن من و هتك حرمتم براى شما رواست؟ آيا من پسر دختر پيامبرتان(ص) و فرزند «وصى» و پسرعموى او و اول مؤمن به خدا و تصديق‏كننده رسول‏خدا و وحىِ نازل شده بر او نيستم؟ آيا حمزه سيّدالشهدا عموى پدرم نيست؟ آيا جعفر طيار صاحب دو بال عموى من نيست؟...» [283]
ابن‏كثير اين خطبه را در تاريخ خود تحريف كرده و چنين روايت كند كه امام حسين(ع) فرمود:
«به وجدان خويش باز گرديد و از آن حساب بكشيد كه، آيا جنگ با همانند من به صلاح شماست، در حالى كه من پسر دختر پيامبرتان هستم و بر روى زمين پسر دختر پيامبرى جز من وجود ندارد و على پدر من است و جعفر صاحب دو بال عموى من و حمزه سيدالشهدا عموى پدرم». [284]
* * *
ابن‏كثير موضوع «وصيت» را از خطبه امام حسين(ع) حذف كرده است؛ چون يادآورى آن ـ چنانكه گفتيم ـ عامه مردم را از حقِ حاكميّت امام على و دو سبط رسول‏خدا(ص) آگاه مى‏كند، و اين چيزى است كه انتشارش سُلطه حاكم را مى‏آزارد. او سپس خطبه را تحريف كرده است، و اين نوعى از انواع كتمان در مكتب خلفاست. همانند اين حذف در سيره رسول‏خدا(ص) نيز يافت مى‏شود كه ما به زودى به بخشى از آن اشاره خواهيم كرد.
دهم ـ جايگزينى روايات و اخبار ساختگى به جاى حقيقى
نوع ديگر كتمان در مكتب خلفا، نهادن اخبار ساختگى و نشر روايات جعلى به جاى روايات صحيح است، كه نمونه‏اى از آن را مى‏بينيد:
طبرى در تاريخ خود درباره ابوذر گويد: «و در اين سال، يعنى سال سى‏ام، داستان ابوذر و معاويه پيش آمد كه معاويه او را با درشتى از شام به مدينه فرستاد، و درباره علت آن امور بسيارى ذكر شده كه من يادآورى بيشتر آنها را نپسنديدم. اما تبرئه‏كنندگان معاويه در اين‏باره داستانى را يادآور مى‏شوند كه «سرّى» براى من نوشته و در آن آورده است كه سيف براى شعيب روايت كرده كه...»
ابن‏اثير نيز از او پيروى كرده و درباره حوادث سال سى‏ام هجرى گويد:
«در اين سال داستان ابوذر و فرستادن او به مدينه از سوى معاويه پيش آمد و درباره علت آن امور بسيارى ذكر شده كه از جمله آنها اينكه معاويه دشنامش داد و به كشتنش تهديد كرد و با درشتى از شام به مدينه‏اش فرستاد و از مدينه نيز، با وضع زننده‏اى كه نقل آن به صلاح نباشد، تبعيد گرديد...»
امّا «سيف»ى كه طبرى داستان ابوذر را از او روايت كرده و تبرئه‏كنندگان معاويه بدان تمسك جسته‏اند، كيست؟
او «سيف‏بن عمر تميمى» است كه در حدود سال 170 هجرى وفات كرده و اخبارى را ـ از عصر رسول‏خدا(ص) و سقيفه و بيعت ابى‏بكر و جنگهاى «ردّه و فتوح» و جنگ جمل ـ روايت كرده است.
علماى رجال او را معرفى كرده و در وصف او گفته‏اند:
«ضعيف است و حديث او متروك و ناپذيرفتنى و بى‏ارزش است، او احاديث را از پيش خود مى‏ساخت و متهم به زندقه است». [285]
نوع اخبار و روايات سيف
سيف در روايات خود بيش از «يكصد و پنجاه نفر صحابى» براى رسول‏خدا(ص) ساخته است كه ما «نود و سه تن» از آنها را در بحثهاى مشروحى در دو جلد اول و دوم «خمسون و مأة صحابى مختلق» يا «يكصد و پنجاه صحابى ساختگى» منتشر كرده‏ايم. سيف بيست و نه نفر آنها را از قبيله خود يعنى تميم قرار داده و براى آنها در فتح بلاد داستانها ساخته و معجزات فراوان خلق كرده و اشعار و روايت حديث جعل كرده است؛ كسانى كه خداوند سبحان نه شخص آنها را آفريده و نه داستانهايشان را پديد آورده است، بلكه اين سيف است كه همه آنها را ساخته و پرداخته است؛ همانگونه كه دهها نفر راوى ديگر ساخته و قصه‏هاى خود را از قول آنها روايت كرده است، و ما نود و چند نفر از آنها را در «عبداللّه‏بن سبا»و «يكصد و پنجاه صحابى ساختگى» بررسى و منتشر نموديم و در بررسى در حد توان خود ديديم كه سيف از يك راوى ساخته ذهن خويش كه او را «محمدبن سوادبن نويره» ناميده، 216 روايت نقل كرده است و از برخى ديگر كمتر و كمتر تا يك روايت.
او همچنين شاعرانى را براى عرب و فرماندهانى را براى ايران و روم و سرزمينهايى را در بلاد اسلامى و غير آن ساخته و پرداخته كرده و سالهاى حوادث تاريخى را تحريف نموده است؛ همانگونه كه نامهاى اشخاصِ آمده در تاريخ اسلام را تحريف كرده است و با احاديث ساختگى خود به نشر خرافات در ميان مسلمانان پرداخته و جنگها و كشورگشائيهايى را خلق كرده كه هرگز پديد نيامده، و داستان را چنان پردازش كرده كه در اين جنگها صدها هزار نفر با وضع فجيعى به دست مسلمانان كشته شده‏اند؛ در حالى كه يك مورد آن هم
وجود خارجى نداشته است. او به گونه‏اى صحنه‏آرائى كرده كه از مجموع جعليات و دروغ‏پردازيهاى او چنين نتيجه گرفته شود كه اسلام به زور شمشير گسترش يافته است، كه ما در ابتداى جزء دوم «عبداللّه‏بن سبا» بطلان آن را آشكار ساخته‏ايم.
روايات ساختگى سيف در بيش از هفتاد كتاب مرجع، از كتابهاى حديث و تاريخ و ادب و غير آن، از مصادر تحقيقى اسلامى در مكتب خلفا، وارد و منتشر گرديد. [286] يعنى هرچه را كه سيف از زمان رسول‏خدا(ص) تا زمان معاويه ساخته و پرداخته و روايت كرده، به وسيله اين كتابها منتشر گرديد، و آنكه بيش از همه از او گرفته «طبرى» است كه در تاريخ خود داستانهايى همانند داستانهاى زير را از او روايت كرده است: [287]
الف ـ حركت سپاه بر روى آب دريا از ساحل تا دارين كه مسافت آن با كشتى يك شبانه‏روز راه بود. گويد: «سپاهيان چنان بر روى آب مى‏رفتند كه گوئى بر ماسه نرمى پاى مى‏گذارند كه آب روى آن تنها كف پاى شتران را مى‏پوشانيد!»
ب ـ سخن گفتن «گاوها» با «عاصم‏بن عمر و تميمى» صحابى ساخته سيف در جنگ قادسيه، با زبان عربى فصيح! و اينكه «بُكير» در آن روز هنگامى كه به نهرى رسيد و قصد عبور داشت به اسبش «أطلال» گفت: «أطلال بپر!» و اسب به سخن درآمد و گفت: «سوگند به سوره بقره مى‏پرم» و سپس پريد!!
ج ـ جنيّان در فتح قادسيه اشعارى خوانده و پايدارى تميميان در جنگ را ستودند!
د ـ شهر شوش با ضربه «دجال» گشوده شد كه با لگد بر دروازه آن كوبيد و گفت: «باز شو اى...!»
هـ ـ فرشتگان در فتح «بهر سير» از زبان «اسودبن قطبه تميمى» سخن گفتند! اين اكاذيب از تاريخ طبرى به كتابهاى تاريخ اسلام ـ تأليف شده پس از او تا به امروز ـ سرايت كرد كه ما به برخى از آنها اشاره مى‏كنيم:
سرايت اخبار سيف از تاريخ طبرى به كتابهاى تاريخ و علت آن
«ابن‏اثير» در مقدمه تاريخ خود گويد: «من در اين كتاب خود چيزهايى را گردآوردم كه در هيچ كتابى جمع نشده است. ابتدا از كتاب تاريخ كبير تأليف ابوجعفر طبرى شروع كردم، چون كتابى است كه همه بدان مراجعه كرده و مرجع حل اختلاف است... و چون از آن فارغ شدم به ديگر تواريخ مشهور پرداختم و آنها را مطالعه نمودم و هرچه در تاريخ طبرى نبود بدان افزودم... مگر آنچه كه مربوط به رويدادهاى ميان اصحاب رسول‏خدا(ص) بود كه من چيزى بدانچه ابوجعفر نقل كرده نيفزودم مگر توضيحى روشنگر يا نام يك انسان يا چيزى كه باعث سرزنش هيچ يك از آنها نگردد؛ و اينكه من جز از تواريخ ياد شده و كتابهاى مشهور از قول كسانى كه به راستى در نقل و درستى در تدوين شناخته شده‏اند، نقل قول نمى‏كنم...» [288]
و «ابن‏كثير» پس از پايان بردن اخبار صحابه در «ردّه و فتوح و فتن» گويد: «اين فشرده آن چيزى است كه ابن‏جرير طبرى ـ رحمه‏اللّه‏ ـ از قول پيشوايان اين مقام آورده است و از احاديث ساختگى منسوب به صحابه و اخبار جعلى مورد استناد هواپرستان شيعه و غير آنها در آن خبرى نيست» [289]
و ابن‏خلدون گويد:
«اين پايان سخن درباره خلافت اسلامى و رخدادهاى آن از «ردّه و فتوحات و جنگها» و اتفاق و اجتماع نهايى است كه فشرده اصل و فرع آن را از نوشته‏هاى «محمدبن جرير طبرى» يعنى از تاريخ كبير او آوردم؛ موثق‏ترين كتابى كه در اين‏باره ديده‏ايم؛ كتابى كه از مطاعن و عيب‏جويى و شبهه‏افكنى درباره بزرگان و نيكان امت و عدول صحابه و تابعين به دور و مبرّاست». [290]
تأملى در علت گزينش روايات صدر اسلام سيف
از سوى دانشمندان نامدار و تيزبين
طبرى درباره درگيرى ابوذر فقير با معاويه امير گويد: «يادآورى بيشتر آنها را خوش نداشتم، اما تبرئه‏كنندگان معاويه در اين‏باره قصه‏اى را از قول سيف يادآور شده‏اند كه...»
و ابن‏اثير گويد: «... معاويه او را دشنام داد و تهديد به قتلش نمود و با درشتى از شام به مدينه‏اش فرستاد و از مدينه نيز، با وضع زننده‏اى كه نقل آن به صلاح نباشد، تبعيد گرديد» و سپس به بيان قصه سيف و تبرئه‏كنندگان معاويه مى‏پردازد!
اين دو دانشمند بزرگ روايات غير سيف را به خاطر بى‏اعتمادى بر آنها رها نكرده‏اند، بلكه چون در آن روايات عذر و تبرئه سلطه حاكم را نيافتند، و در روايات سيف زنديق و سلسله راويان ساختگى او تبرئه و عذر معاويه امير و عثمان خليفه را يافتند، آنها را رها و اينها را برگزيدند؛ و بدين‏خاطر، تاريخ كبير طبرى مشحون از روايات سيف گرديد، و ابن‏اثير در همين راستا روايات سيف را از تاريخ طبرى برگرفت و ابن‏كثير نيز چنان كرد و در پايان مقالِ «جنگ جمل» و
حوادث سال 36 هجرى كه اخبار سيف را از وفات رسول‏خدا(ص) تا واقعه جمل يادآورى مى‏شود، گويد: «اين فشرده آن چيزى است كه ابن‏جرير طبرى ـ رحمه‏اللّه‏ ـ از قول پيشوايان اين مقام آورده است» و مراد او از «پيشوايان اين مقام» كسانى همچون سيف زنديق و راويان ساختگى او هستند كه طبرى اين اخبار را از قول آنها روايت كرده است.
و علامه ابن‏خلدون اين سخن را با صراحت بيشترى بيان داشته و درباره علت گزينش روايات سيف از تاريخ طبرى ـ كه در موضوع بيعت خلفا و ردّه و فتوح و اجتماع، يعنى اجتماع بر بيعت معاويه است ـ گويد: «زيرا اين موثق‏ترين كتابى است كه در اين‏باره ديده‏ايم؛ كتابى كه از عيبجويى و شبهه‏افكنى درباره بزرگان امت به دور و مبرّاست».
پس، روايات سيف كه در تاريخ طبرى آمده، در نزد ايشان موثق‏تر است، چون از عيبجويى و شبهه‏افكنى درباره بزرگان امت از صحابه و تابعين، كه خلفا و فرمانداران و وابستگان آنها باشند، به دور و مبرّاست!
و دليل ديگرى كه فراروى شما قرار مى‏دهيم اين است كه يادآورى و بيان امورى كه حاوى نقد و ايراد بر بزرگان مذكور باشد، از جمله عيوب به شمار آيد و بر راوى است تا بكوشد و براى اشكالات وارد بر آنها به هر نحو ممكن عذر و بهانه مناسبى بجويد؛ چنانكه در داستان «سعدبن ابى‏وقاص» و رفع حدّ او از «ابى‏محجن» انجام داده‏اند و كوشيده‏اند تا براى سعد كه فرمانده است عذر مناسب بيابند. داستان واقعه چنين است:
«ابومحجن ثقفى ـ چنانكه در شرح حال او در استيعاب و اُسدالغابه آمده ـ دائم‏الخمر بود و خليفه عمر هفت بار او را حدّ زد و در پايان از مدينه تبعيدش كرد. در جنگ قادسيه به سعدبن ابى‏وقاص پيوست و او به خاطر شُرب خمر در بندش نمود و زن سعد رهايش كرد و چون در آن جنگ پايدارى نشان داد، سعد
وقاص حدّ شراب را از او برداشت و گفت: «به خدا سوگند هرگز به خاطر شرب خمر تازيانه‏ات نخواهيم زد» و ابومحجن گفت: «و من هم ديگر هيچگاه آن را ننوشم».
اين داستانِ رفع حدّ سعد از ابى‏محجن بود. «ابن‏حجر» اين داستان را از حاشيه «ابن‏فتحون» بر استيعاب ابن‏عبدالبرّ در شرح حال ابى‏محجن نقل كرده و گويد:
«ابن‏فتحون ابن عبدالبرّ را به خاطر ذكر قصه ابى‏محجن و اينكه او دائم‏الخمر بوده، سرزنش كرده است ـ تا آنجا كه گويد: ـ ابن‏فتحون قول كسانى را كه گفته‏اند: سعد وقاص او را از حدّ معاف كرده انكار نموده و گويد: «چنين گمانى به سعد نارواست» سپس گويد: «ولى براى آن توجيه نيكوئى است» و آن توجيه را نياورده، و[به نظر ما]گويا مراد سعد از اينكه گفته است «به خاطر شراب تازيانه‏اش نمى‏زند» همراه با شرطى بوده كه آن را بيان نكرده و آن اينكه: «اگر بر او ثابت شود كه شراب خورده»[تازيانه‏اش نمى‏زند]كه خدا توفيقش داده و توبه كرده، توبه نصوح، و ديگر بدان باز نگشته است...» [291]
پيروان مكتب خلفا بدين‏گونه مى‏كوشند تا به هر وسله ممكن نقد و اشكال را از بزرگان خويش بزدايند، و خلفا و واليان و وابستگان آنها همچون معاويه و مروان و يزيدبن معاويه و فرمانداران ايشان ـ كه آنها را كُبراء يا بزرگان صحابه و تابعين مى‏نامند ـ همه را معذور و مبرا جلوه دهند؛ و چون «سيف‏بن عمر زنديق» اين راز را به خوبى دريافته بود، رواياتى ساخت كه با خواسته همه طبقات مكتب خلفا در طى دورانها موافق باشد و آنها را در پوشش دفاع از خلفا و وابستگان آنها، در برابر انتقادات وارد بر ايشان، زراندود كرد و به نشر فضايل آنها پرداخت، و در سايه چنين پوشش درخشانى، اهداف خرابكارانه و اسلام
ستيزش را پنهان داشت و به نشر خرافات ويرانگر در عقايد و باورهاى اسلامى مسلمانان پرداخت و چنان شايع كرد كه «اسلام با زور شمشير گسترش يافت!»
آرى، سيف با ساخته‏هاى خيالى و انگيزه زنديقانه خويش به اهداف خود رسيد. از نمونه‏هاى نشر خرافات او، افسانه «اسود عنسى» و «نجواى پيامبر و خسرو» است كه از پى مى‏آيد:
نخست ـ افسانه «اسود عنسى» در روايات سيف
طبرى درباره اين افسانه چندين روايت آورده كه فشرده آنها چنين است:
«هنگامى كه اسود عنسى [292] ادعاى پيامبرى كرد و بر يمن چيره شد، و «شهربن بازان» پادشاه آنجا را كشت و با همسرش ازدواج كرد و كار سپاه را به «قيس‏بن عبد يغوث» سپرد و امر فرزندان فارس در يمن را به «فيروز و دازويه» واگذاشت، پيامبر(ص) به آنها نوشت كه آشكارا يا در نهان به مقابله با اسود برخيزند و او را بكشند. آنها بر كشتن غافلگيرانه او توافق كردند و شيطان اسود او را آگاه كرد و وى به نزد قيس فرستاد و گفت: «قيس! اين فرشته چه مى‏گويد؟» قيس گفت: «چه مى‏گويد؟» گفت: «مى‏گويد: «به قيس اعتماد كردى و گرامى‏اش داشتى تا در همه امور تو وارد شد و در مقام همتاى تو گرديد و اكنون به دشمن تو متمايل شده و مى‏كوشد تا حكومت تو را به دست آورد و مكر خود را پنهان داشته است. او مى‏گويد: اى اسود! اى اسود! اى بدبخت! اى بدبخت! گردنش را بزن و سر از تنش برگير، وگرنه از قدرتت بركنار يا گردنت را مى‏زند!» قيس به جان او سوگند دروغ خورد و گفت: «قسم به ذى‏الحمار ـ لقب اسود ـ كه تو در جان من برتر و در نزد من والاتر از آنى كه چنين انديشه‏اى را درباره‏ات داشته باشم!» و اسود
گفت: «چقدر جفاكارى! آيا اين فرشته را تكذيب مى‏كنى؟! اكنون دانستم كه از آنچه درون داشتى و من از آن آگاه شدم، پشيمانى!» يعنى از آنچه كه شيطان او ـ همانكه فرشته‏اش مى‏ناميد ـ از آن آگاه شده بود.
سيف گويد: «قيس پس از آن بيرون رفت و گروه خود را از آنچه كه ميان او و اسود گذشته بود با خبر ساخت و به اين نتيجه رسيدند كه توافق خود را به انجام رسانند و اسود را بكشند، كه اسود دوباره قيس را فراخواند و به او گفت: «آيا من حق را به تو نگفتم و تو دروغ تحويلم دادى؟ اين ـ يعنى شيطانى كه فرشته‏اش مى‏ناميد ـ مى‏گويد: «اى بدبخت! اى بدبخت! اگر دست قيس را نزنى سر از تنت جدا مى‏كند» قيس گفت: «كشتن تو كه رسول‏خدا هستى به دست من سزاوار نباشد. هرچه خواهى درباره‏ام فرمان بده كه من در خوف و نگرانى دشوارى به سر مى‏برم! مرا بُكش كه يك بار مردن براى من آسانتر از آن است كه روزى چند بار بميرم!»
سيف گويد: «اسود بر او ترحم كرد و بيرونش فرستاد» سپس دستور داد تا يكصد رأس گاو و شتر براى قربانى آماده كردند و بعد خطى كشيد و آنها را فراروى خط قرار داد و خود در پشت آن ايستاد و بدون آنكه قيدى بر آنها بزند يا آنها را بخواباند، ذبحشان كرد و خود از آن خط عبور نكرد. سپس رهايشان ساخت تا جولان دادند و جان سپردند!» سيف از قول راوى اين قصه روايت كند كه گفت: «چيزى فظيع‏تر و روزى وحشتناكتر از آن نديدم».
سيف گويد: «براى كشتن ناگهانى او در شب، با همسرش هماهنگ شدند و چون بر او وارد شدند فيروز پيشدستى كرد كه شيطان او بيدارش نمود و جاى فيروز را به او نشان داد و چون درنگ كرد آن شيطان از زبان او كه خواب آلود بود و به فيروز مى‏نگريست گفت: «فيروز! مرا با تو چه كار است؟» كه فيروز گردنش را كوبيد و او را بكشت».
گويد: «سپس بقيه وارد شدند تا سرش را جدا كنند، كه شيطان او تكانش داد و به جنبش آمد و توفيق نيافتند، تا آنگاه كه دو نفر بر پشت او نشستند و زنش موهاى او را گرفت و در حالى كه جيغ و داد مى‏كرد، فرد ديگرى گردنش را جدا كرد و او نعره‏اى گاوگونه كشيد كه نگهبانان سر رسيدند و گفتند: چه شده؟ و آن زن گفت: «به پيامبر وحى شده» و او خاموش شد...»
* * *
اين خبر را طبرى و ذهبى هر دو در تاريخ خود آورده‏اند و ابن‏اثير و ابن‏كثير و ابن‏خلدون از طبرى گرفته‏اند، جز اينكه ابن‏خلدون فشرده آن را آورده است.
بررسى افسانه اُسود عنسى
الف ـ راويان اين افسانه:
سيف اين افسانه را در يازده روايت و از قول چهارتن راوىِ ساخته خيال خود ـ به شرح زير ـ نقل كرده است:
1 ـ سهل‏بن يوسف خزرجى سلمى.
2 ـ عبيدبن صخر خزرجى سلمى.
3 ـ مستنيربن يزيد نخعى.
4 ـ عروه‏بن غزيد دثينى.
سيفِ زنديق اين راويان را كه در عالم هستى به وجود نيامده‏اند در خيال خود ساخته و پرداخته و رواياتش را بدانان نسبت داده است.
ب ـ متن اين افسانه:
ما روايات ساختگى سيف در افسانه اسود عنسى را در جلد دوم «عبداللّه‏بن سبا» با روايات صحيح مقاسه كرده و ساختگى بودن روايات و راويان آن را آشكار نموديم.
دوم ـ افسانه نجواى خسرو با پيامبر در نزد خدا
سيف داستان حركت يزدجرد به سوى خراسان ـ پس از واقعه جلولاء ـ را روايت كرده و گويد:
«يزدجرد پسر شهريارزاده خسرو پادشاه ايران هنگامى كه اهالى جلولاء گريختند، به سوى رى حركت كرد و در حالى كه شتر راه مى‏رفت بر محمل خويش مى‏خوابيد و در راه درنگ نمى‏كردند تا به آبشخورى رسيدند و او را كه در محمل به خواب رفته بود بيدار كردند تا از خوابيدن شتر نگران نشود كه تندى كرد و گفت: «خيلى كار بدى كرديد. به خدا سوگند اگر به حال خود رهايم كرده بوديد مدت حكومت اين امت را در مى‏يافتم، چون ديدم كه من و محمد در نزد خدا نجوا مى‏كرديم و خدا به محمد گفت:
«يكصد سال بر آنها حكومت كن».
او گفت: «زيادتم بخش».
خدا گفت: «يكصد و ده سال».
او گفت: «زيادتم بخش».
خدا گفت: «يكصد و بيست سال».
و او گفت: «اختيار با شماست!».
كه شما بيدارم كرديد! و اگر به حال خود رهايم كرده بوديد مدت حكومت اين امت را در مى‏يافتم...» [293]
بررسى افسانه نجواى خسرو با پيامبر(ص)
الف ـ بررسى حال راويان اين افسانه:
سيف اين افسانه را از قول راويانِ ساخته خيال خود با اسامى زير روايت كرده است:
1 ـ محمد، كه در خيال خود: «محمدبن عبداللّه‏بن سوادبن نوبره»اش ناميده است.
2 ـ مهلب، كه در خيال او: «مهلب‏بن عقبه اسدى» است.
3 ـ عمرو، كه در ساخته‏هاى ذهن سيف دو نفرند: يكى از آنها: «عمروبن ريان» است و ديگرى: «عمروبن رفيل» و ما ساختگى بودن اين اسامى را در جلد اول «عبداللّه‏بن سبا» و «يكصد و پنجاه صحابى ساختگى» آشكار ساخته‏ايم.
ب ـ بررسى متن افسانه:
ما متن افسانه را نيز در جلد اول «يكصد و پنجاه صحابى ساختگى» بررسى كرده و بطلان آن را آشكار ساخته‏ايم و در اينجا نيازى به اعاده بحث نمى‏بينيم.
هدف سيف زنديق از جعل اين دو افسانه
سيف مى‏گويد: «اسود»ى كه ادعاى پيامبرى كرد، قيس را از آنچه نيت مى‏نمود، يكى پس از ديگرى، آگاه مى‏ساخت و مى‏گفت: «فرشته گفت» و آن فرشته‏اى كه آگاهش مى‏نمود همان شيطان است! و از اين اسودِ مدعى نبوت معجزه‏اى آشكار بروز كرد و آن زمانى بود كه خطى كشيد و در وراى آن خط يكصد رأس گاو و شتر را نگاه داشت و از پشت آن خط همگى آنها را بدون قيد و بند ذبح كرد و خود از آن خط عبور نكرد. سپس رهايشان كرد تا جولان دادند و جان سپردند، و راوى قصه اين امر را بسيار عظيم دانسته است!».
و در خبر دوم گويد: «خسرو در خواب ديد كه با خدا و رسول‏خدا گرد هم آمده و...»
آيا محتوا و لبّ قصه اول اين نمى‏شود كه پيامبر مسلمانان ادعاى نبوت كرد و
آن را كه او «فرشته» مى‏ناميد از غيب آگاهش مى‏كرد و آن معجزه‏ها از او صادر مى‏شد؟ چون «اسود عنسى» نيز ادعاى نبوت كرد و آن را كه «فرشته» مى‏ناميد از غيب آگاهش مى‏نمود و آن معجزه‏ها از او صادر مى‏شد؟!
آيا اين زنديق چنين افسانه‏اى را بدون قصد القاء شبهه در اذهان مسلمانان منتشر نموده است؟
و در افسانه دوم، آيا اين زنديق خداى مسلمانان و پيامبر آنها را مورد استهزاء قرار نداده كه آنها را در نشستى واحد همراه با دشمنشان يزدجرد ـ در خواب او ـ گرد هم آورده است؟!!
بارى، بزرگان علما در مكتب خلفا اينگونه افسانه‏هاى خرافى را از سيف روايت كردند و كتابهاى تاريخ اسلام را از آنها انباشتند و اين افسانه‏ها به تدريج بخشى از مصادر پژوهشى اسلامى گرديد! و نيز، آنچه را كه سيف زنديق القاء و شايع كرد كه «اسلام به زور شمشير گسترش يافت» آن را نيز در كتابهاى تاريخ اسلام ـ به گونه زير ـ وارد و منتشر كردند:
اشاعه اين پندار كه «اسلام با شمشير و خونريزى گسترش يافت»
سيف زنديق در ساخته‏هاى ذهنى خود درباره «ارتداد و فتوح» جنگهائى را به تصوير كشيده كه نتيجه‏اش آن مى‏شود كه «اسلام با زور شمشير و خونريزى در زمين گسترش يافت» و از جمله افسانه‏هائى كه به نام «جنگهاى ارتداد» ساخته و پرداخته، دروغها و بزرگنمائيهاى زير است:
بزرگنمائيها و دروغهاى سيف در اخبار ارتداد
سيف ابتدا براى بزرگنمائيها و دروغهايى كه مورد نظرش بوده زمينه‏سازى كرده، و بنابرآنچه طبرى در ابتداى اخبار ارتداد از او روايت كرده، گويد:
«همه سرزمينها كافر شدند و آتش افروختند. قوم عرب نيز همگى از خاص و
عام مرتد شدند، مگر قريش و ثقيف!» سپس ارتداد بخشى از قبيله غطفان، امتناع هوازن از پرداخت صدقه و ماليات، اجتماع عوام قبيله طىّ و اسد به هوادارى از طُليحه، و ارتداد خواص بنى‏سليم را يادآور شده و گويد: «و همچنين ساير مردم در هر مكانى!» و گويد: «و نامه‏هاى كارگزاران پيامبر كه از همه نواحى مى‏رسيد و مى‏گفت كه همه قبايل از خاص و عام پيمان شكسته و مرتد شده‏اند!»
اين خبر را ابن‏اثير و ابن‏خلدون نيز بدين‏گونه در تاريخ خود آورده‏اند و ابن‏كثير آن را نقل به معنى كرده و در تاريخ خود گويد:
«همه قوم عرب پس از وفات رسول‏خدا(ص) مرتد شدند مگر مردم آن دو مسجد، مكه و مدينه». [294]
سيف زنديق سپس در ساخته‏هاى خيال خود به بيان چگونگى بازگشت مرتدان به اسلام پرداخته و در روايات جعلى خود چنان مى‏نمايد كه همه آنها با زور شمشير به اسلام بازگشته‏اند، كه از جمله افسانه‏هاى او درباره جنگهاى ارتداد، افسانه «جنگ اخابث» به گونه زير است:
ارتداد عكّ و اشعرين و داستان طاهر ربيب رسول‏خدا(ص)
سيف درباره داستان «جنگ اخابث» و قبيله «عكّ» گويد: «اولين قبايلى كه در تهامه پيمان شكستند، قبايل «عكّ و اشعرين» بودند كه چون خبر وفات پيامبر بدانان رسيد اجتماع كرده و در أعلاب ـ راه ساحل ـ اردو زدند. «طاهر» آن را به ابى‏بكر گزارش كرد و سپس با «مسروق عكّى» به سوى آنان رفت تا بدانها رسيد. سپس جنگيدند و خداوند آنها را فرارى داد و به سختى بكشت و بوى گند كشته‏هايشان راهها را فرا گرفت، و كشته شدن آنها فتحى عظيم بود».
و ابوبكر ـ پيش از آنكه نامه دوم طاهر و خبر پيروزى وى به او برسد ـ پاسخ
طاهر را چنين داد: «نامه‏ات را كه در آن از بسيج و حركت به سوى اخابث در اعلاب خبر داده بودى، دريافت كردم. كار درستى كردى، اين شورش را با سرعت سركوب كنيد و امانشان ندهيد و تا دستور بعدى من در اعلاب بمانيد» و اين اجتماع و كسانى كه تا به امروز به راه آنها رفته‏اند، «اخابث» ناميده شدند و آن راه، راه اخابث؛ و طاهربن ابى‏هاله در اين‏باره گفته است:
«و واللّه‏ لولا اللّه‏ لا شى‏ء غيره
 لما فض بالاجراع جمع العثاعث
فلم ترعينى مثل يوم رايته
 بجنب صحار فى جموع الأخابث
قتلناهم ما بين قُنّة خامر
 الى القيعة الحمراء ذات النبائث
و فئنا باموال الاخابث عنوة
 جهاراً و لم‏نحفل بتلك الهثاهث»
«به خدا سوگند كه اگر خدا نبود چيز ديگرى جز او نبود
و اين مارها در أجراع شكست نمى‏خوردند
ديده‏ام همانند آن روز را نديده بود كه
اخابث در كناره صحرا گرد آمده بودند
آنها را در فاصله كوهى سر كشيده
و صحرايى سرخ‏فام و پر رمز و راز درهم شكستيم،
و اموال اخابث را با زور غنيمت گرفتيم،
آشكارا، و به آن قيل و قالها توجه نكرديم».
گويد: «و طاهر بر مسير اخابث اردو زد و مسروق در عك با او بود و منتظر فرمان ابى‏بكر».
* * *
سيف داستان ارتداد «عك و اشعرين» را بر محور شخصيت خيالى «طاهربن ابى‏هاله» قرار داده است، اينك ببنيم اين طاهر كه در روايات سيف آمده كيست؟
طاهر در روايات سيف
سيف زنديق «طاهربن ابى‏هاله تميمى» را فرزند «امّ المؤمنين خديجه» و ربيب و كارگزار رسول‏خدا(ص) در حيات آن حضرت معرفى كرده و بخشى از سرگذشت او در زمان ابى‏بكر را نابودى مرتدان «عك و اشعرين» برشمرده، و شرح حال نويسان مكتب خلفا و مؤلفان كتابهاى: «استيعاب و معجم الصحابه و اُسد الغابه و تجريد اسماء الصحابه و اصابه» شرح حال او را از احاديث سيف استخراج كرده و وى را در شمار صحابه به حساب آورده‏اند. همچنين در كتابهاى: «معجم الشعراء و سِيَر النبلاء» نيز معرفى شده است.
داستان او در تواريخ: طبرى و ابن‏اثير و ابن‏كثير و ابن‏خلدون و مير خواند، آمده است.
مرحوم «شرف الدين» نيز به اين مصادر اعتماد كرده و در كتاب خود «الفصول المهمّه» او را در شمار شيعيان على(ع) ذكر كرده است.
و نيز، ياقوت حموى در «معجم البلدان» و عبدالمؤمن در «مراصد الاطلاع» با اعتماد بر اخبار سيف، به معرفى مكان «اعلاب و اخابث» پرداخته‏اند.
[257] ـ مجمع‏الزوائد، ج 9 ص 113 ـ 114 .
[258] ـ سوره بقره، آيه 144 .
[259] ـ برخى از مصاديق آن در فصل مصطلحات بحث امامت و خلافت گذشت.
[260] ـ نهج البلاغه، خطبه 2 .
[261] ـ مصادر اين شعر و شرح حال شاعر در باب: شهرت لقب وصى النبى براى امام علىع در همين كتاب آمده است.
[262] ـ ابن هشام، ابومحمد عبدالملك‏بن هشام حميرى، ابن‏خلكان درباره او گويد: «سيره رسول‏خداص، جنگها و اقدامات را از ابن‏اسحاق گرفته و آن را تهذيب نمود...» و سيوطى در «بغية الوعاة» ص 315 گويد: «او مهذِّب سيره نبويّه است كه از زياد بكائى نديم ابن‏اسحاق شنيده و آن را تنقيح و پالايش كرده است...» و مقصود آنها از تهذيب و تنقيح و پالايش آن اين است كه او، هر چه را كه در سيره ابن‏اسحاق مخالف سلطه حاكم بوده، حذف كرده است. ابن‏هشام در سال 213 يا 218 هـ در مصر وفات كرد؛ و بكائى، زيادبن عبداللّه‏بن طفيل، در سال 183 هـ وفات كرد؛ و محمدابن اسحاق‏بن يسار مطلّبى اين سيره را به دستور منصور خليفه عباسى براى پسرش مهدى نوشت. مراجعه كنيد: مقدمه حسين هيكل بر سيره ابن‏هشام، چاپ قاهره سال 1356 هـ، كه هر چه در متن آورديم از اين چاپ است.
[263] ـ تاريخ طبرى، چاپ اول مصر، ج 2 ص 216 ـ 217 ، كه ما فشرده آن را آورديم.
[264] ـ برخى از آنها را در كتاب خطى خود «من تاريخ الحديث» يادآور شده‏ايم.
[265] ـ اخيرا بخشى از سيره ابن‏اسحاق در رباط مراكش در سال 1396 هـ به چاپ رسيده است.
[266] ـ تفسير طبرى، چاپ اول بولاق سال 1323 ـ 1330 هـ، ج 19 ص 72 ـ 75 .
[267] ـ البداية و النهاية، ج 3 ص 40 .
[268] ـ مراجعه كنيد: الغدير دانشمند تواناعلامه امينى، چاپ تهران سال 1372 هـ، ج 2 ص 288 ـ 289 .
[269] ـ مشروح اخبار نهى از نوشتن حديث رسول‏خدا در جلد دوم همين كتاب در بحث: «مصادر شريعت اسلامى در دو مكتب» آمده است. خبر باز داشتن رسول‏خداص از نوشتن وصيت نيز در صفحات پيشين همين جلد، در بحث «سقيفه» آمده است.
[270] ـ اغانى، چاپ ساسى، ج 14 ص 120 و 122 ، و چاپ بيروت، ج 16 ص 13 و 17 .
[271] ـ همان، ج 19 ص 59 ، و چاپ بيروت، ج 22 ص 23 . و ابن‏شهاب محمدبن مسعود قرشى، حديث او را همه صاحبان صحاح روايت كرده‏اند. در سال 125 يا 126 يا 127 هجرى وفات كرد. تقريب التهذيب، ج 2 ص 207 . و خالدبن عبداللّه‏ قسرى در سال 89 هـ از سوى وليد حاكم مكه شد و در سال 105 هـ از سوى هشام به حكومت بصره و كوفه رسيد كه در سال 120 هجرى عزلش كرد و پس از آن حاكم عراق او را كشت. در نسب و دينش هر دو متهم است. شرح حال او در اغانى و تهذيب تاريخ ابن‏عساكر، ج 5 ص 76 ـ 80 و ديگر كتب تاريخى آمده است.
[272] ـ البداية و النهاية، ج 7 ص 224 ، كه فشرده آن را آورديم.
[273] ـ جامع بيان العلم، باب حكم العلماء بعضهم فى بعض، ج 2 ص 189 .
[274] ـ تذكره‏الحفاظ، ص 1039 ـ 1045 .
[275] ـ همان.
[276] ـ اين اشعار در ديوان شافعى، چاپ بيروت 1403 هـ ، آمده است. و نيز در كتاب: «النصايح الكافية لمن يتولى المعاويه» از محمدبن يحيى علوى متوفاى 1350 هـ . و ابن‏حجر در كتاب: «الصواعق المحرقه» ص 131 به جاى «الوصى» لفظ «الولى» را آورده كه به نظر ما اين تبديل لفظ در صواعق را نيز مى‏توان از موارد كتمان در نزد پيروان مكتب خلفا دانست.
[277] ـ الصواعق المحرقه، چاپ مصر 1375 هـ ، ص 131 ، كه ما فشرده آن را آورديم. و نيز ابن‏صباغ مالكى مكى متوفاى 855 هـ در كتاب «الفصول»، بنابر نقل محدث قمى در كتاب «الكنى و الالقاب» در شرح حال شافعى.
[278] ـ تذكره‏الحفاظ، ص 689 ، و وفيات الاعيان، ج 1 ص 59 .
[279] ـ الموفقيات، ص 332 ـ 333 .
[280] ـ البداية و النهاية، ج 12 ص 19 .
[281] ـ همان.
[282] ـ خطط مقريزى، ج 2 ص 254 ـ 255 .
[283] ـ تاريخ طبرى، چاپ اروپا، ج 2 ص 329 ، و تاريخ ابن‏اثير، چاپ اروپا، ج 2 ص 52 ، و چاپ اول مصر، ج 4 ص 25 .
[284] ـ تاريخ ابن‏كثير، البداية و النهاية، ج 7 ص 179 .
[285] ـ آنچه آورديم بخشى از توصيفى است كه عالمانى چون: يحيى‏بن معين ت: 333 هـ ، ابوداود (ت: 275 هـ )، نسائى (ت: 303 هـ )، ابوحاتم رازى (ت: 327 هـ )، ابن‏حبّان (ت: 354 هـ)، حاكم (ت: 405 هـ ) از او كرده‏اند. مشروح آنچه در حق سيف گفته‏اند همراه با شرح حال او در كتاب «عبداللّه‏بن سبا» ج اول آمده است.
[286] ـ اسامى بيشتر آنها را در جلد اول كتاب «يكصد و پنجاه صحابى ساختگى» آورده‏ايم.
[287] ـ مراجعه كنيد: يكصد و پنجاه صحابى ساختگى، جلد اول، بخش: فتح دارين و قادسيه و شوش و بهر سير؛ و نيز، مقايسه اين اخبار با اخبار صحيح در همان كتاب در شرح حال «عفيف‏بن منذر و عاصم‏بن عمرو و اسودبن قطبه»، صحابه‏اى كه سيف‏بن عمر تميمى براى قبيله تميم ساخته است.
[288] ـ الكامل فى التاريخ، چاپ مصر 1348 هـ ، ج1 ص 5 .
[289] ـ تاريخ ابن‏كثير، ج 7 ص 246 .
[290] ـ تاريخ ابن‏خلدون، ج 2 ص 457 .
[291] ـ الإصابه، ج 4 ص 173 ـ 175 .
[292] ـ منسوب به عنس‏بن مذحج، تيره‏اى از زيدبن كهلان‏بن سبا كه شرح حال آنها در انساب‏ابن حزم ص 381 ، آمده است.
[293] ـ مراجعه كنيد: يكصد و پنجاه صحابى ساختگى، جلد اول، بحث اول از بحثهاى مقدماتى.
[294] ـ البداية و النهاية، ج 6 ص 312 .