معالم‏المدرستين
جلد دوم

مرحوم علامه سيد مرتضى عسكرى

- ۷ -


نقد و بررسى اين خبر
سيف داستان طاهر را در پنج روايت با پنج راوى ساختگى به گونه زير روايت كرده است:
«سهل از پدرش يوسف سلمى و عبيدبن صخربن لوذان و جريربن يزيد جعفى و ابى‏عمر و مولاى طلحه»؛ در حالى كه:
ارتداد «عكّ و اشعرين» وجود خارجى نداشته است، خداوند سرزمينى به نام «اعلاب و اخابث» خلق نكرده است.
صحابى شيعه‏اى كه ربيب رسول‏خدا و فرزند ام‏المؤمنين خديجه و نامش «طاهربن ابى‏هاله» باشد، به وجود نيامده است.
و نيز، جنگى كه مرتدان «عكّ و اشعرين» ساخته خيال سيف را نابود كند واقع نشده، و راويانى كه سيف اخبار طاهر و ارتداد «عكّ و اشعرين و اخابث» را از قول آنها روايت كرده، به دنيا نيامده‏اند!
سيف با جعل موضوع ارتداد، جنگ با مرتدان، نام سرزمينها، اشعار، نامه ابى‏بكر و صحابه و راويان اين داستان، به دنبال آن است كه بگويد: «پس از رسول‏خدا(ص) همه مردم مرتد شدند مگر قريش و ثقيف! و مسلمانان بدين‏گونه با آنها جنگيدند و نابودشان كردند!» و ما همه اين اخبار و اسناد آنها را در شرح حال «طاهربن ابى‏هاله» چهره خيالى سيف، در جلد اول كتاب «يكصد و پنجاه صحابى ساختگى» مورد نقد و بررسى قرار داده‏ايم.
اين تنها يكى از «جنگهاى ارتداد» است كه سيف آن را ساخته و پرداخته است؛ او جعليات و ساخته‏هاى خيالى ديگرى نيز درباره «جنگهاى ارتداد» دارد كه آنها را چنين ناميده است: «ارتداد قبيله طىّ، ارتداد قبيله امّ‏زمل، ارتداد مردم عمان و مهره، ارتداد اول مردم يمن و ارتداد دوم آنها»
سيف ارتداد اين قبايل و سرزمينها و جنگهاى آن و جنگهاى ارتدادى ديگر را ساخته و به زمان ابوبكر نسبت داده و در همه آنها دروغها بافته و تهمتها زده و كشته‏هاى بى‏شمار نشان داده و صحنه‏هاى خيالى هولناكى به تصوير كشيده كه چهره نورانى تاريخ اسلام را سياه كرده است! او همچنين در اخبار فتح سرزمينها نيز، معركه‏ها و حوادث خيالى و كشتار و نابودى بى‏نظيرى را به سپاه مسلمانان نسبت مى‏دهد كه هرگز وجود خارجى نداشته‏اند، مانند:
فتح «أليس» و تخريب «امغيشيا»
طبرى داستان فتح «أليس و امغيشيا»ى خيالى منسوب به نواحى عراق را از سيف روايت كرده كه درباره داستان «أليس» گويد: «آنها به سختى جنگيدند و مشركان كه اميدوار ورود «بهمن جاذويه» به صحنه نبرد بودند سرسختى بيشترى نشان مى‏دادند و مسلمانان براى رسيدن به آنچه خدا مقدر كرده بود، شكيبايى كرده و بر آنها مى‏تاختند و خالد گفت: «خدايا با تو پيمان مى‏بندم كه اگر آنها را تسليم ما كردى، هيچ‏يك را باقى نگذارم تا نهرشان را از خونشان جارى سازم!» سپس خداى عزّ و جل آنها را در اختيار مسلمانان گذارد و خالد فرمان داد تا منادى او در ميان مردم فرياد كند كه، اسير بگيريد! اسير بگيريد! و كسى را نكشيد مگر آنكه از اسارت سر باز زند، و سواران با گروههاى اسرا يكى پس از ديگرى وارد مى‏شدند و خالد مردمانى را مأمور كرده بود تا بر سر آن نهر آنها را گردن بزنند و يك شبانه روز آن را ادامه دادند و فردا و فردا نيز به جستجوى آنها برخاستند تا به «نهرين» رسيدند و به همين مقدار از هر سوى «أليس» پيش رفتند و آنها را گرفته و گردن زدند كه «قعقاع» و همفكران او به خالد گفتند: «تو اگر تمام مردم روى زمين را هم بكشى، خون آنها جارى نمى‏شود؛ چون خونها از روزى كه از جارى شدن نهى شده‏اند و زمين نيز از فرو بردنشان ممنوع شده، تنها اندكى به پيش مى‏روند. پس اين آب را بر آنها جارى كن تا به سوگند خود وفا كرده باشى!» و خالد كه پيشتر جلوى آب نهر را بسته بود، آن را گشود و رودِ خون جارى شد و بدين‏خاطر آن رود را تا به امروز «رود خون» نامند. و ديگران از جمله «بشيربن خصاصيه» گفتند: «به ما خبر رسيده كه زمين از هنگامى كه خون پسر آدم را فرو برد، از فرو بردن خونها منع شده و خون نيز، از جارى شدن ممنوع شده، مگر به مقدارى كه سرد و لخته شود».
و گويد: «در مسير آن نهر آسيا بهائى قرار داشت كه به مدت سه روز با آب سرخ‏فام مى‏چرخيدند و آرد هجده هزار سپاهى يا بيشتر را فراهم مى‏كردند!...»
و به دنبال آن داستان شهر «امغيشيا» را آورده و گويد: «هنگامى كه خالد از معركه «أليس» فارغ شد، به سوى «امغيشيا» رفت و آنها را غافلگير كرد و مردمش را كوچ داد تا در بيابانها پراكنده شدند. سپس دستور داد تا آن شهر و هرچه در محدوده آن بود همه را ويران سازند! و آن شهرى بود همانند «حيره» كه «أليس» پادگان و زرّادخانه آن بود، و در اين نبرد آسيبى ديدند كه هرگز نديده بودند».
سيف همه اين داستانها را با شرح و تفصيل و راويان گوناگون آن در خيال خود ساخته و پرداخته است، و ما اينك آنچه را كه در اين دو داستان آفريده، مورد نقد و بررسى قرار مى‏دهيم.
تأملى در روايت سيف درباره «أليس و امغيشيا»
سيف گويد: «خالد در نبرد «أليس» سوگند خورد كه نهرشان را از خونشان جارى سازد و فراريان سپاه ايران و باديه‏نشينان اطراف أليس را تا مسافت دو روز راه اسير كردند و بر سر آن نهر آوردند و يك شبانه روز گردن زدند و خونها لخته شد و «قعقاع» صحابى و همتايان او ـ كه ساخته خيال سيف‏اند ـ به خالد گفتند: «اگر تمام مردم روى زمين را هم بكشى خونشان جارى نمى‏شود، اين آب را بر آنها جارى كن تا به سوگندت وفا كرده باشى!» و خالد چنين كرد و رود خون جارى شد و آن رود را تا به امروز «رود خون» نامند». سپس گويد: «خالد به سوى «امغيشيا» رفت و آن شهرى همانند «حيره» بود كه فرمان داد آن شهر و هرچه در محدوده آن است همه را ويران كنند و عدد كشته‏هاى آنها به هفتاد هزار نفر رسيد!»
مؤلف گويد: «اما ويرانى شهر «امغيشيا» و حوالى آن كه از ساخته‏هاى خيال
سيف است، در تاريخ سابقه و نظير دارد، و سركشانى همچون «هلاكو و چنگيز» همانند آن را انجام داده‏اند و نيز، كشتن اسيران. اما سيف امورى را به خالد نسبت داده كه در تاريخ جنگها بى‏سابقه و بى‏نظير است و آن اينكه او نهرشان را با خونشان جارى ساخت كه بدين خاطر آن نهر تا به امروز «رود خون» ناميده شد.
آرى، سيف اين داستانها را آفريد و داستانهاى ديگرى نيز درباره جنگهاى: ثنى، مذار، مقر، فم‏فرات، بادقى و جنگ مصيخ و كشتار دهشتناك كفار و انباشته كردن كشته‏هاى آنها در فضا را ساخته و پرداخته كرد و معركه زميل و فراض و كشته شدن صد هزار رومى را بر آنها افزود.
سپس همه ساخته‏هاى خيال او، جنگها و نظاير آن، در تواريخ طبرى و ابن‏اثير و ابن‏كثير و ابن‏خلدون و ديگران وارد و منتشر گرديد؛ در حالى كه هيچ‏يك از آنها حقيقت نداشت؛ و ما اين داستانها و اسناد آنها را در كتاب «عبداللّه‏بن سبا» جلد دوم، بحث: «گسترش اسلام با شمشير در حديث سيف» مورد بحث و بررسى قرار داده‏ايم.
حال، آيا با چنين تاريخ مغشوش و آلوده‏اى، دشمنان اسلام حق ندارند كه بگويند: «اسلام با زور شمشير گسترش يافت»؟! آيا پس از اين همه دروغ‏پردازى جهت‏دار، باز هم كسى در هدف سيف براى خرابكارى در اسلام ترديد مى‏كند؟ و آيا انگيزه سيف براى اين همه جعل و پنهان‏كارى چيزى جز زندقه ـ صفتى كه علما به او داده‏اند ـ مى‏باشد؟!
و در پايان، آيا اينهمه دروغ و افترا بر پيشواى مورخان، طبرى، و علامه آنها ابن‏اثير، و پُرنويس آنها ابن‏كثير، و فيلسوف آنها ابن‏خلدون و دهها عالم ديگر همچون: ابن‏عبدالبرّ و ابن‏عساكر و ذهبى و ابن‏حجر، مستور و پوشيده مانده است؟!
نه، اينگونه نيست، چون اينها خود، كسانى‏اند كه او را كذّاب دانسته و به
زندقه‏اش متهم كرده‏اند؛ و طبرى و ابن‏اثير و ابن‏خلدون در تواريخ خود درباره واقعه «ذات‏السلاسل» گويند: «آنچه را كه سيف در اين‏باره ذكر كرده بر خلاف آنى است كه سيره‏نويسان پذيرفته و صحيح‏اش مى‏دانند».
پس، چه چيز باعث شده كه آنها با علم و اطلاع از دروغ‏گويى و زندقه او، به رواياتش اعتماد كرده و ديگر روايات را رها كرده‏اند؟ پاسخ آن است كه سيف دروغها و افتراهاى خود را در قالب انتشار مناقب سلطه حاكم و دولتمردان صحابه، زينت داده، و علماى مكتب خلفا نيز - با علم به دروغ بودن آنها ـ همه توان خود را در نشر و ترويج آن به كار برده‏اند! مثلاً، او در داستان فتح عراق دروغهاى خود را تحت شعار «مناقب خالدبن وليد» آورده، و از زبان ابوبكر چنين ساخته كه او پس از نبرد «أليس» و ويرانى شهر «امغيشيا» گفته است: «اى قريشيان! شير شما بر آن شير حمله كرد و بر او و منافعش چيره گشت؛ زنان از پديد آوردن مثل خالد ناتوانند!».
همانگونه كه در داستان جنگهاى ارتداد، ساخته‏هاى خود را در پوشش مناقب ابى‏بكر زينت بخشيده است؛ و نيز، در روايات جعلى فتح شام و ايران در زمان عمر، و فتنه‏هاى دوران عثمان و واقعه جمل در عصر على. او در همه اين موارد دروغهاى خود را در پوشش مناقب صاحبان سلطه و دفاع از آنها در برابر انتقادات، زينت داده و به انتشار آنها پرداخته و با اين ترفند، روايات او رواج يافته و دروغهاى او شايع گرديده و روايات صحيح را به دست فراموشى و اهمال سپرده است. با آنكه بيشتر ساخته‏ها و جعليات سيف در حقيقت فضيلتى براى صحابه رسول‏خدا(ص) نباشد، بلكه مايه مذمت آنهاست!
من نمى‏دانم چگونه اين موضوع بر آنها پوشيده مانده كه، اگر خالد دهها هزار نفر از ابناى بشر را گرد هم آورده و آنها را گردن زده باشد تا نهرشان را از خونشان جارى سازد، اين كار براى او فضيلت نيست! و نيز، ويرانى شهر
«امغيشيا» و امثال آن فضيلت نباشد، مگر در مذهب زنادقه كه زندگى را زندان نور مى‏دانند و معتقدند: «شايسته آن است كه در پايان دادن به حيات كوشش شود تا اين نور از زندان خود آزاد گردد! [295] ».
و هرچه باشد، كالاى بى‏ارزش سيف با زيور مناقب بزرگان رواج يافت، و حرص اينان بر نشر فضايل سلطه حاكم، و دفاع از آنها، كارشان را بدانجا رسانيد كه به نشر فضيلت ظاهرى آنها پرداختند، فضيلتى كه در واقع فضيلت نبود!
و رنج‏آورتر از همه اينكه، سيف تنها به ساختن رواياتى كه به ظاهر مناقب صاحبان سلطه به حساب آيد و در باطن مايه خرابكارى اسلام باشد، بسنده نكرده بلكه براى رسول‏خدا(ص) نيز صحابه‏اى تراشيده كه خداوند آنها را نيافريده! و هرچه توانسته و هرچه خواسته براى آنها كرامات و فتوح و كشورگشائى و شعر و مناقب ساخته و پرداخته است؛ و اين بدان‏خاطر بوده كه او مى‏دانسته كه اينان هرچه را كه واجد مناقب هيئت حاكمه باشد، هرگونه كه باشد، بدان تمسك مى‏جويند، و او نيز هرچه براى خرابكارى و نابودى اسلام مفيد تشخيص داده، با اعتماد به چنين خُلق و خويى كه در اينان سراغ داشته، ساخته و پرداخته و رواج داده و به ريش مسلمانان خنديده است؛ و اينان نيز سيف را در گمانش نوميد نكردند، و دروغهاى او را در طول سيزده قرن به خوبى رواج دادند!!
* * *
تا اينجا نمونه‏هايى از روايات سيف را كه براى طعن و عيبجويى در اسلام ساخته و پرداخته كرده و در پوشش مناقب بزرگان صحابه و تابعين، يعنى صاحبان سلطه، زينت داده، آورديم. در بخش بعد، نمونه‏هاى ديگرى از آن را مورد بررسى قرار مى‏دهيم؛ رواياتى كه در پوشش حلّ معضل مكتب خلفا در
طى قرون ساخته و پرداخته شده است:
شهرت امام على(ع) به لقب «وصىّ» و مشكل مكتب خلفا در طى قرون
در مباحث گذشته با چگونگى جدال كلامى هفتصد ساله اين دو مكتب ـ از عصر ام‏المؤمنين عايشه تا عصر ابن‏كثير ـ پيرامون نصّ «وصى» آشنا شديم. اين جدال بدان‏خاطر بود كه نصّ «وصيت» مقصود رسول‏خدا(ص) در ساير نصوص را نيز مشخص مى‏كرد؛ نصوصى كه با صراحت حق حكومت آل‏البيت ـ از امام على(ع) تا امام مهدى(ع) ـ را بيان داشته است، مانند «حديث غدير» و حديثى كه مى‏گويد: «على پس از رسول‏خدا(ص) ولى امر و وارث آن حضرت است» و جز اينها. حال آنكه مكتب خلفا اين نصوص را به معناى فضيلت آل‏البيت(ع) تأويل و توجيه مى‏كند.
يكى از نمونه‏هاى روشنگر اين معنى آن است كه علماى اهل كتاب هرگاه از «وصى خاتم انبيا(ص)» سخن مى‏گفتند، جز «ولى عهد» پس از او را اراده نمى‏كردند.
و ديگر اينكه، ياران امام على(ع) هرگاه در سخنان و اشعار خود يادآور «وصيت» مى‏شدند، آن را دليل حق تقدم امام على(ع) در حكومت مى‏دانستند، مانند: ابوذر در عهد عثمان، مالك اشتر در روز بيعت با امام على(ع)، محمدبن ابى‏بكر در نامه‏اش به معاويه، مهاجران و انصار در اشعار خود در جمل و صفين، امام حسن(ع) به گاه بيعت گرفتن از مردم، و امام حسين(ع) به گاه سخن گفتن با سپاه خلافت در كربلا؛ همه اينها به «وصيت» استناد مى‏كردند؛ چون وصيت به ديگر نصوص وارد در حق آنها نيز اشاره داشت و همه را شامل مى‏شد؛ چنانكه گوئى آنها با استناد به وصيت به تمام آن نصوص نيز استناد مى‏كردند.
و نيز، نهضت علويان آل ابى‏طالب براى حكومت، كه با شهادت امام
حسين(ع) پايان نگرفت و شورش آنها بر ضد خلفا تا عصر عباسيان استمرار داشت، و آنچه كه بيش از همه مكتب خلفا را در درگيريهاى سياسى آن دوران در تنگنا قرار مى‏داد، شهرت امام على(ع) به لقب «وصىّ پيامبر(ص)» بود كه علويان حكومتخواه بدان استناد مى‏كردند و معتقد بودند كه اين «وصيت» نصّ صريح رسول‏خدا(ص) در حق امام على(ع) و اولاد او براى حكومت است.
و بدين‏خاطر بود كه «مأمون عباسى» نيز، هنگامى كه درصدد خاموش كردن قيام علويان برآمد، رياكارانه به «وصيت» استناد كرد و «امام رضا(ع)» را «ولى عهد» پس از خود قرار داد و با اين ترفند، علويان را آرام كرد و بزرگانشان را به پايتخت خود كشانيد و بيشترشان را مسموم ساخت و بر آنها پيروز گرديد.
پس، شهرت امام على(ع) به «وصى پيامبر» مشكل دوران مكتب خلفا بود، كه سيف ـ به گونه زير ـ به حل اين معضل پرداخت:
سيف براى معضل مكتب خلفا راه حل مى‏سازد
در بحثهاى گذشته با چگونگى اقدام علماى مكتب خلفا در كتمان موضوع «وصيت» آشنا شديم، و چگونگى حذف و تحريف روايات، سرزنش و تضعيف راويان و استناد كنندگان به آن و تأويل و توجيه نصوص صريحه‏اش را ملاحظه كرديم؛ با وجود اين، هيچ يك از آنها، در اين راه، به گرد پاى سيف هم نمى‏رسند، چون او اين مشكل غامض و پيچيده را از ريشه حل و فصل كرد و با جعل روايات و تحريف حقايق و پرداخت ماهرانه، آن را ـ چنانكه در پى مى‏آيد ـ به ضد خود تبديل نمود!
الف ـطبرى در ابتداى اخبار سال سى و پنجم هجرى از «سيف» و او از «عطيه» و او از «يزيد فقعسى» روايت كند كه گفت: «عبداللّه‏بن سبا يكى از يهود صنعاء و از مادرى سياه‏چُرده بود كه در زمان عثمان اسلام آورد و سپس با سفر
به بلاد مسلمين مى‏كوشيد تا آنها را گمراه سازد. از حجاز شروع كرد و به بصره رفت و از كوفه و شام سر برآورد، ولى نتوانست كسى را در شام بدام اندازد تا از آنجا بيرونش كردند و به مصر وارد شد و به جمع مردم پيوست و به آنها گفت: «چه شگفت آورند كسانى كه معتقدند عيسى باز مى‏گردد و بازگشتن محمد را تكذيب مى‏كنند، در حالى كه خداى عز و جل مى‏فرمايد:«انّ الذى فرض عليك القرآن لرادك الى معاد»: «آن كسى كه قرآن را بر تو فرض كرد، تو را به جايگاه[و زادگاه]ت باز مى‏گرداند» [296] و محمد براى بازگشت سزاوارتر از عيسى است!» راوى گويد: اين سخنان از او نقل شد و وى «رجعت» را براى آنها پايه‏ريزى كرد و آنها به بحث درباره آن پرداختند. سپس بدانها گفت:
«هزار پيامبر بوده و هر پيامبرى «وصيّى» داشته است و على «وصىّ محمد» است» سپس گفت: «محمد خاتم انبياست و على خاتم اوصيا» سپس گفت: «چه كسى ظالم‏تر از آنى است كه وصيت رسول‏خدا(ص) را انجام نداد و بر وصىّ رسول‏خدا(ص) پيشى جست و امر اين امت را در اختيار گرفت؟» و پس از آن بدانها گفت: «عثمان خلافت را به ناحق گرفته و اين وصى رسول‏خدا(ص) است. پس در اين راه به پا خيزيد و آن را به جنبش آوريد و ابتدا به سرزنش اميرانتان بپردازيد و امر به معروف و نهى از منكر را آشكار سازيد تا مردم را به خود علاقمند كنيد و آنها را به اين راه فرابخوانيد».
و بعد، هوادارانش را گسترش داد و به نامه‏نگارى با فسادپذيران شهرها پرداخت و آنها نيز پاسخش داده و در نهان به ترويج عقايدش برخاستند و امر به معروف و نهى از منكر را آشكار ساختند، و نوشتن نامه به شهرها را آغاز كردند و در آنها به عيبجويى از اميرانشان پرداختند و همفكران آنها نيز پاسخى مشابه
دادند و بدانجا رسيد كه هواداران آنها در هر شهرى با شهر ديگر چنين مى‏كردند و هريك در شهر خود به خواندن نامه ديگرى مى‏پرداخت تا آنگاه كه كار را به مدينه كشاندند و داعيه خود را به همه جاى زمين گسترش دادند؛ در حالى كه در خفا چيز ديگرى را مى‏خواستند و آنچه را كه در دل داشتند آشكار نمى‏كردند، و اهل هر شهرى مى‏گفتند: «ما از آنچه كه ديگر شهرها[از سوى واليان خود]بدان دچار شده‏اند در امانيم»، مگر مردم مدينه كه اين خبر از همه شهرها بدانجا رسيد و گفتند: «ما از آنچه كه مردم ساى شهرها بدان مبتلا شده‏اند در امانيم»، و محمد و طلحه از اينجا با او همراه شدند! گويند: نزد عثمان آمدند و گفتند: «اى امير مؤمنان! آيا خبرهايى كه به ما مى‏رسد به شما هم مى‏رسد؟» گفت: «نه به خدا جز آرامش و سلامت خبرى به من نرسيده!» گفتند: «ولى به ما رسيده»، و او را از آنچه كه مى‏دانستند آگاه كردند و او گفت: «شما شريكان من و گواهان مؤمنانيد، نظرتان را به من بگوييد.» گفتند: «نظر ما آن است كه مردان مورد اعتمادت را به شهرها بفرستى تا وضع آنها را به تو گزارش كنند.» عثمان محمدبن مسلمه را به كوفه فرستادو اسامه‏بن زيد را به بصره و عمّار ياسر را به مصر و عبداللّه‏بن عمر را به شام روانه كرد و جز آنها مردان ديگرى را نيز گزينش كرد كه همگى پيش از عمّار بازگشتند و گفتند: «اى مردم ما هيچ امر ناپسندى نديديم، اعلام مسلمانان و عوام آنها نيز امر ناپسندى را اعلام نكردند و همگى گفتند: كار كار مسلمانان است، جز آنكه اميرانشان در ميان آنها به عدالت رفتار مى‏كنند و به كار آنها مى‏پردازند».
امّا بازگشت عمّار به قدرى طول كشيد كه مردم پنداشتند او كشته شده، ولى ناگهان با نامه «عبداللّه‏بن سعدبن ابى‏سرح» روبرو شدند كه نوشته بود: «گروهى از مصريان كه عبداللّه‏بن سوداء و خالدبن ملجم و سودان‏بن حمران و كنانه‏بن بشر از جمله آنها هستند، عمّار را متمايل به خود كرده‏اند» [297]
ب ـذهبى در ابتداى ذكر اخبار سال سى و پنج هجرى اين دو خبر را ـ به‏گونه زير ـ روايت كرده است:
نخست ـگويد: «سيف‏بن عمر از عطيّه از يزيد الفقعسى روايت كند كه گفت: «هنگامى كه «ابن‏سوداء» به مصر رفت، يكبار بر «كنانه‏بن بشر» وارد شد و يكبار بر «سودان‏بن حمران» و بعد به نزد «غافقى» رفت و غافقى او را دليرى بخشيد و با او سخن گفت و او را به نزد «خالدبن ملجم و عبداللّه‏بن رزين» و همفكران ايشان برد و آن سخنان را با آنها در ميان گذاشت، ولى آنها را در امر «وصيت» همراه خود نيافت.»
دوم ـپس از حديث اول به روايت خبر عمّار در مصر مى‏پردازد و مى‏گويد:
«سيف از مبشر و سهل‏بن يوسف، از محمدبن سعدبن ابى‏وقاص روايت كند و گويد: «عمار وارد شد و پدرم سعد كه خبر او را پى‏گيرى مى‏كرد مرا نزد او فرستاد تا فرايش بخوانم. او در حالى كه عمامه‏اى چركين و جبّه‏اى چرمين داشت با من آمد و چون وارد شد، سعد به او گفت: «واى بر تو اى ابا يقظان! تو در ميان ما از نيكان بودى، چه شده كه اكنون در فساد ميان مسلمانان و شورش بر اميرالمؤمنين مى‏كوشى؟ آيا عقلت را دارى يا نه؟» كه عمار ناگهان عمامه‏اش را با خشم از سر برگرفت و گفت: «عثمان را خلع كردم همانگونه كه اين عمامه‏ام را برداشتم» و سعد گفت: «انا للّه و انّا اليه راجعون! واى بر تو! اكنون كه سنّت زياد و استخوانت پوك و عمرت به پايان رسيده،كمند اسلام را از گردن خود برداشته و دست خالى از دين برون شدى؟!» كه عمّار با خشم برخاست و در حال رفتن مى‏گفت: «از فتنه سعد به خدا پناه مى‏برم» و سعد گفت: «آگاه باشيد كه در فتنه افتادند! خداوندا درجات عثمان را به‏خاطر عفو و بردباريش بيفزاى» تا آنگاه كه
عمار از در برون رفت و سعد در حالى كه مى‏گريست و محاسنش تر شده بود رو به من كرد و گفت: «چه كسى از فتنه در امان است؟ پسرم! مبادا آنچه را كه از او شنيدى از تو درز كند كه اين امانت است و من خوش ندارم دست‏آويز مردم بر ضد او گردد؛ زيرا رسول‏خدا(ص) فرمود: «حق همواره با عمار است، تا آنگاه كه حيرت پيرى بر او چيره نگردد، و او اكنون سرگشته و خرف شده است!» و از كسان ديگرى كه بر ضد عثمان قيام كردند، «محمدبن ابى‏بكر صديق» بود كه چون از «سالم‏بن عبداللّه‏» درباره علت آن پرسيدند، گفت: «خشم و طمع! چون او در اسلام جايگاه بلندى داشت و عده‏اى او را كه افتخاراتى داشت و براى خود حق ويژه مى‏انگاشت و عثمان آن را از دوشش برداشت فريفتند» [298]
ج ـطبرى در اخبار سال سى‏ام هجرى درباره ابوذر گويد:
«سيف‏بن عمر از عطيه از يزيد فقعسى روايت كند كه گفت: «هنگامى كه ابن‏سوداء» وارد شام شد «ابوذر» را ملاقات كرد و گفت: «ابوذر! آيا از معاويه در شگفت نيايى كه مى‏گويد: «همه اين اموال از آنِ خداست! آرى، همه چيز از آن خداست ولى او ظاهرا در پى آن است كه همه را به خود اختصاص داده و نام مسلمانان را از روى آن بردارد». ابوذر نزد معاويه آمد و گفت: «چه وادارت كرده كه بيت‏المال مسلمانان را «مال اللّه‏» بنامى؟» معاويه گفت: «رحمت خدا بر تو باد اى اباذر! آيا ما بندگان خدا نيستيم و اين مال مال خدا و اين خلق خلق خدا و اين امر[= حكومت]امر خدا نيست؟» ابوذر گفت: «آن را مگو» و معاويه گفت: «من نمى‏گويم كه آن از آنِ خدا نيست، ولى به زودى خواهم گفت كه مال مسلمانان است»
گويد: پس از آن «ابن‏سوداء» نزد «ابودرداء» رفت و او به وى گفت: «تو كه
هستى؟ به خدا سوگند كه تو را يهودى مى‏بينيم!» سپس به نزد «عباده‏بن صامت» رفت و عباده او را گرفت و به نزد معاويه آورد و گفت: «به خدا سوگند اين است كه ابوذر را بر تو شورانده است» و ابوذر در شام به پاخاسته بود و مى‏گفت: «اى گروه اغنيا با فقرا مساوات و همراهى كنيد! به كسانى كه طلا و نقره را اندوخته مى‏كنند و آن را در راه خدا انفاق و خرج نمى‏كنند، بشارت بده كه بر چهره‏ها و پهلوها و پشت‏هاى آنان داغ آتشين زده شود» و همواره آن را تكرار مى‏كرد تا آنگاه كه فقيران با سخنان او حريص شدند و آن را بر اغنيا واجب شمردند و كار بدانجا رسيد كه اغنيا از مزاحمت‏هاى مردم شكوه كردند و معاويه به عثمان نوشت: «ابوذر مرا به تنگ آورده و چنين و چنان كرده!» و عثمان به او نوشت: «جوانه‏ها و ساقه‏هاى فتنه نمودار و به استقرار نزديك شده است؛ پس تو اين زخم را مشكاف و ابوذر را با راهنما و زاد و توشه و با مدارا نزد من فرست، و تا مى‏توانى مردم و خودت را نگاه دار كه تنها آنچه را كه نگاه دارى از آن برخوردارى!» معاويه نيز ابوذر را با راهنما به مدينه فرستاد و چون به مدينه رسيد و آن ساختمانها را در دامنه كوه ديد گفت: «اهل مدينه را به غارتى مدام و نبردى به نام بشارت باد» و چون بر عثمان وارد شد به او گفت: «ابوذر! چه شده كه اهل شام از تيغ زبان تو شكوه مى‏كنند؟» ابوذر به او گفت: «اين كه گفته شود «مال اللّه‏» روا نباشد، و شايسته نيست كه اغنيا مالى را اندوخته كنند» عثمان گفت: «ابوذر! وظيفه من آن است كه آنچه بر عهده دارم بپردازم و آنچه بر عهده رعيت است بگيرم و آنها را وادار بر زهد نكنم؛ و اينكه، آنان را به تلاش و ميانه‏روى فرابخوانم» ابوذر گفت: «پس اجازه بده كه من بروم؛ زيرا مدينه خانه من نباشد!» عثمان گفت: «آيا جز به بدتر از آن رضا ندهى؟» گفت: «رسول‏خدا(ص) فرمانم داده كه هرگاه بناهاى مدينه به دامنه كوه رسيد از آن خارج شو!» عثمان گفت: «آنچه تو را فرموده انجام بده» راوى گويد: «ابوذر بيرون رفت تا به «ربذه» رسيد و
فرود آمد و در آنجا مسجدى بنا كرد و عثمان نيز، گله‏اى شتر با دو نفر غلام به او بخشيد و پيامش داد كه به مدينه رفت و آمد كند تا اعرابى نگردد، و او چنين كرد». [299]
بررسى اين روايات
سيف اين روايات افسانه‏اى و نظاير آنها را براى دفاع از خلفايى همچون: عثمان و معاويه و مروان، و واليانى همچون: وليد و عبداللّه‏بن سعدبن ابى‏سرح و ديگر بزرگان بنى‏اميه، ساخته و پرداخته كرد و افسانه‏هاى ساختگى‏اش درباره اين فتنه‏ها رواج يافت و در مدارك پژوهشى اسلامى ـ بمانند آتش در خرمن ـ گسترش يافت؛ و ما در جلد اول «عبداللّه‏بن سبا» ساختگى بودن آن را آشكار ساختيم و در كتاب «نقش عايشه» اخبار صحيح اين فتنه‏ها را ثبت كرديم؛ و اكنون به نمونه‏هائى از انواع جعل و تحريف در روايات گذشته سيف اشاره مى‏كنيم:
ساخته‏ها و تحريفات سيف در روايات گذشته
نخست ـ نمونه‏هاى جعل در روايات گذشته:
الف ـ سيف راويانى همچون: «عطيه، مبشّر، سهل‏بن يوسف و يزيد فقعسى» را، كه خدايشان نيافريده، آفريده و اين احاديث ساختگى را از آنان روايت كرده است. بيان آن چنين است:
اما «عطيّه»: سيف او را «عطيّه‏بن بلال‏بن ابى‏بلال، هلال ضبّى» تخيّل كرده و براى او پسرى به نام «صعب» آفريده و برخى از روايات ساخته خود را به آنها نسبت داده است، به‏گونه‏اى كه گاهى پسر از پدر و او از يادشدگان روايت مى‏كند، و گاهى خود او از ديگرى، و ما همه آنها را در كتاب «راويان ساختگى»
بررسى كرده و رواياتى را كه سيف بدانها نسبت داده برشمرده‏ايم، و در كتاب «يكصد و پنجاه صحابى ساختگى» در معرفى صحابى جعلى «قعقاع»، برخى از رواياتى را كه سيف بدانها نسبت داده، با يكديگر مقايسه كرده‏ايم. و نيز، در خبر «علاء حضرمى» در كتاب «عبداللّه‏بن سبا».
و امّا «سهل‏بن يوسف»:كه سيف او را «سهل‏بن يوسف‏بن سهل‏بن مالك انصارى» تخيّل كرده است؛ ما در كتاب «راويان ساختگى» او را معرفى كرده و روايات سيف از وى را احصاء نموده‏ايم، و در كتاب «يكصد و پنجاه صحابى ساختگى» در معرفى «قعقاع» روايات سيف از او را مورد بررسى قرار داده‏ايم.
و امّا «مبشّر»: كه در خيال سيف «مبشّربن فضيل» آمده، ما او و روايات سيف از او را، در كتاب «عبداللّه‏بن سبا» ماجراى سقيفه، مورد بررسى قرار داده‏ايم.
و امّا «يزيدبن فقعسى»: ما هر چه در كتابهاى حديث و سيره و تاريخ و ادب و انساب و طبقات و معرفى رجال، جستجو كرديم اثرى از او نيافتيم، مگر در پنج روايت سيف كه در تاريخ طبرى آمده، و يك روايت كه در تاريخ الاسلام ذهبى است؛ و گويا خدا او را نيافريده مگر براى آنكه سيف از او روايت كند و بدين‏خاطر، او را از راويان ساخته سيف به حساب آورديم.
ب ـ سيف در روايات گذشته، «غافقى» و ديگران را نيز، در خيال خود آفريده است كه ما، به‏خاطر پرهيز از طول بحث، برشمردن نام آنها و برهان بر جعلى بودنشان را رها مى‏كنيم.
سيف همچنين در متون روايات گذشته داستانهاى زير را ساخته و پرداخته است:
1 ـ داستان «عبداللّه‏بن سبا» در اين فتنه‏ها، كه براى جعلى بودن آن همين بس كه آن را با اخبار صحيحى كه در كتاب «نقش عايشه» ـ بخش «دوران عثمان و على» و بخش: «دوران معاويه» ـ آورده‏ايم مقايسه نمائيم...
2 ـ از جمله اين داستانهاى ساختگى، پيروى دو صحابى بزرگ، عمار وابوذر، از عبداللّه‏بن سباى يهودى يمنى ـ در خيال سيف ـ است... كه در اين پيروى صحابه و تابعين ديگرى را بدانان افزوده و جمع آنها را «سبائيه» ناميده است.
3 ـ داستان رفتن نمايندگان عثمان به شهرها، براى تحقيق از شكايت‏هاى رسيده كه سيف آن را در خيال خود آفريده و گويد: محمدبن مسلمه به كوفه، اسامه‏بن زيد به بصره، عمار ياسر به مصر و عبداللّه‏بن عمر به شام رفتند و همه بازگشتند و رضايت مردم از واليانشان را گزارش كردند، مگر عمار ياسر كه پيرو عبداللّه‏بن سباى يهودى شد و در مصر باقى ماند و به افساد پرداخت!
سيف همه اين داستانهاى دراز دامن را، كه جز او هيچ مورخ ديگرى چيزى از آن را يادآور نشده، در خيال خود آفريده و منتشر كرده است؛ و ما خبر صحيح آن را از كتاب «انساب الاشراف بلاذرى» در كتاب «نقش عايشه» آورده‏ايم.
4 ـ داستان «ابوذر و معاويه» را آنگونه كه خواسته جعل و اصل آن را تحريف كرده است، كه ما روايات صحيح آن را نيز در كتاب «نقش عايشه» آورده‏ايم.
5 ـ مكاتبات خيالى مبادله شده ميان عثمان و كارگزاران او را نيز، جعل و منتشر كرده است.
دوم ـ نمونه‏هاى تحريف در روايات گذشته
الف ـ تحريف نامها:
سيف نام «عبدالرحمان‏بن ملجم» قاتل امام على(ع)، و «عبداللّه‏بن وهب سبائى» از رؤساى خوارج در جنگ نهروان را تحريف كرده و آن دو را «خالدبن ملجم» و «عبداللّه‏بن سبا» ناميده است. همانگونه كه ما، در بخش «تحريف و تصحيفِ» جلد دوم كتاب «عبداللّه‏بن سبا» آن را آشكار ساخته‏ايم.
ب ـ تحريف خبرها، مانند:
1 ـ تحريف خبر «عباده‏بن صامت و معاويه» كه صحيح آن در بخش «دوران معاويه» كتاب «نقش عايشه» آمده است.
2 ـ تحريف خبر «عقيده به رجعت» و سخن او كه گويد: «ابن‏سبا آن را اختراع كرد» كه چون بحث از دلايل آن در كتاب و سنت ما را مشغول مى‏كند، تنها به ذكر خير زير درباره آن بسنده مى‏كنيم كه گويد:
«هنگامى كه رسول‏خدا(ص) وفات كرد ابوبكر در منزل خود در سنح بود و عمر شروع به گفتن اين سخنان كرد كه: «برخى از منافقان چنين پندارند كه رسول‏خدا وفات كرده است، حال آنكه رسول‏خدا(ص) وفات نكرده، بلكه به سوى پروردگارش رفته، همانگونه كه موسى‏بن عمران رفت و چهل شب از قومش غايب گرديد و پس از آنكه گفته شد فوت كرده، دوباره بازگشت؛ به خدا سوگند رسول‏خدا حتما بازمى‏گردد!» [300]
3 ـ تحريف خبر «عقيده به وصيت» و نسبت دادن آن به «ابن‏سباى يهودى»، كه بحث آن گذشت.
4 ـ تحريف حديث رسول‏خدا(ص) درباره «عمار» با اين سخن كه: «حق همواره با عمار است تا آنگاه كه حيرت پيرى بر او چيره نگردد» و اينكه سعد گفت: «عمار حيرت زده و خرف شده است». در حالى كه سخن رسول‏خدا(ص) در حق عمار چنين است:
ابن‏مسعود گويد: رسول‏خدا(ص) فرمود: «هرگاه مردم اختلاف كنند، ابن‏سميّه با حق خواهد بود». [301]
و امام على(ع) در مدح عمار گويد: «عمار با حق، و حق با عمار است و هر جا كه حق باشد عمار همانجاست» [302]
آرى، سيف‏بن عمر اين احاديث رسيده در حق عمار را تحريف كرده و عبارت: «تا آنگاه كه حيرت پيرى بر او چيره نگردد» را بر آن افزوده است.»
از ديگر سخنان رسول‏خدا(ص) درباره «عمار» روايتى است كه ابن‏هشام در خبر بناى «مسجد رسول‏اللّه‏(ص)» آورده، كه مردى به عمار پرخاش كرد و رسول‏خدا(ص) فرمود:
«آنان را با عمار چه كار است، كه او به بهشتشان مى‏خواند و آنها به دوزخش مى‏رانند؟! همانا عمار پوست ميان ديده و بينى من است، و اگر اين موضوع به آن مرد رسيد و[در جبران كار خود]پيشى نگرفت، از او دورى كنيد!»
ابن‏هشام اين روايت را آورده و نام آن مردى را كه به عمار پرخاش كرد نياورده است، ولى شارح سيره ابن‏هشام، ابوذر نخشبى، يادآور شده كه آن مرد «عثمان‏بن عفان» بوده است. [303]
و اما «ابوذر» كه رسول‏خدا(ص) درباره او فرموده است:
«ما اظلّت الخضراء و ما اقلّت الغبراء من رجل اصدق لهجة من ابى‏ذر»
«آسمان نيلگون و زمين تيره، راستگوتر از ابى‏ذر را در سايه و بر پشت خود نديده‏اند» [304]
مقايسه خبرهاى سيف با اخبار ديگران
ذهبى در اخبار فتنه‏هاى دوران عثمان گويد: «از زهرى روايت شده كه گفته
است: «عثمان به خلافت رسيد و شش سال آن را بدون آنكه با اشكالى از سوى مردم مواجه شود، سپرى كرد و نزد مردم از عمر محبوبتر بود. چون عمر به آنها سخت مى‏گرفت و عثمان كه به حكومت رسيد با آنها به نرمى و نيكى رفتار كرد. سپس در كار آنها سستى نمود و در شش سال دوم، خويشاوندان و اهل‏بيت خود را به كار گرفت و خمس مصر يا آفريقا را به مروان بخشيد و خويشاوندانش را در بخشش اموال بر ساير مسلمانان ترجيح داد و آن را به «صله رحم»ى تأويل و توجيه كرد كه خدا بدان فرمان داده است. اموال را گرفت و بيت‏المال را به وام برداشت و گفت: «ابوبكر و عمر حق خود را از آن رها كرده بودند و من آن را گرفته و در بين خويشانم تقسيم كرده‏ام» كه مردم اين كار او را انكار كردند». [305]
مى‏گويم: «از جمله اشكالاتى كه بر او داشتند، عزل «عميربن سعدِ» صالح و زاهد، از حكومت «حمص» و افزودن آن به قلمرو معاويه بود. و نيز، «عمروبن عاص» را از مصر برداشت و «ابن‏ابى سرح» را به جاى او قرار داد، و «ابوموسى اشعرى» را از بصره برداشت و «عبداللّه‏بن عامر» را به جاى او منصوب كرد، و «مغيره‏بن شعبه» [306] را از كوفه برداشت و «سعيدبن عاص» را جايگزين او نمود».
و گويد: «عثمان گروهى از صحابه را، كه عمار نيز در بين آنها بود، فراخواند و گفت: «من از شما سؤال مى‏كنم و دوست دارم كه تصديقم كنيد. شما را به خدا سوگند مى‏دهم، آيا مى‏دانيد كه رسول‏خدا(ص) قريش را بر ساير مردم ترجيح مى‏داد و بنى‏هاشم را بر ساير قريش؟» آنها سكوت كردند و او گفت: «اگر كليدهاى بهشت در دست من بود، آنها را به بنى‏اميه مى‏دادم تا وارد آن شوند!» [307]
* * *
ما فرصت بازگوئى افعال واليان و اميران بنى‏اميه در شش سال دوم حكومت عثمان را نداريم، شش سالى كه مورخان درباره مصر و شام و كوفه و بصره و مدينه يادآور شده‏اند؛ و نيز، آنچه كه ميان آنها و نيكان صحابه و تابعين رخ داده است. لذا تنها به ذكر بخشى از آنچه كه با اباذر انجام داده‏اند، بسنده مى‏كنيم:
ابوذر در موسم حج، در منى
ابوكثير از پدرش روايت كند كه گفت: «نزد ابوذر كه در كنار «جمره وسطى» نشسته بود رفتم و ديدم مردم پيرامون او را گرفته و از او فتوا مى‏خواهند، كه مردى آمد و بر سر او ايستاد و گفت: «مگر از فتوا دادن ممنوع نشدى؟» ابوذر سرش را بلند كرد و گفت: «تو مراقب من هستى؟ اگر شمشير را بر اينجا ـ پس گردن من ـ بگذاريدو من بدانم كه مى‏توانم، پيش از آنكه جانم را بگيريد، كلمه‏اى را كه از رسول‏خدا(ص) شنيده‏ام، به انجام رسانم، به انجامش رسانم». [308]
بخارى اين خبر را در صحيح خود بُرش زده و گويد: «ابوذر گفت: «اگر شمشير را بر اينجا ـ پس گردن من ـ بگذاريد و بدانم كه مى‏توانم، پيش از آنكه جانم را بگيريد، كلمه‏اى را كه از رسول‏خدا(ص) شنيده‏ام، به انجام رسانم، به انجامش رسانم». [309]
و ابن‏حجر در شرح آن گويد: «آنكه با ابوذر سخن گفت، مردى از قريش بود و آنكه او را ممنوع ساخت عثمان بود».
و گويد: «ابوذر «كلمه» را نكره آورد تا اندك و بسيار را شامل گردد، و مرادش آن بود كه در هر حال سخنان رسول‏خدا(ص) را تبليغ مى‏كند و از آن دست نمى‏كشد، اگر چه به كشته شدنش بيانجامد». [310]
و ذهبى گويد: «بالاى سر او جوانى قريشى بود، كه به او گفت: «مگر اميرالمؤمنين از فتوا دادن ممنوعت نكرده است؟...» [311]
ابوذر در بيت‏الحرام
حاكم در مستدرك با سند خود از «حنش كنانى» روايت كند كه گفت: «ابوذر در حالى كه درِ كعبه را گرفته بود مى‏گفت: «اى مردم! هر كه مرا شناخته، من همانم كه شناخته، و هر كه مرا نمى‏شناسد،[بداند كه]من ابوذرم، شنيدم كه رسول‏خدا(ص) مى‏فرمود: «مَثَل اهل‏بيت من، مَثَل كشتى نوح است كه هر كه سوار آن شد نجات يافت و هر كه بر جاى ماند غرق شد»
حاكم گويد: «اين حديث بر اساس شرط مسلم حديثى صحيح است. [312] »
ابوذر در مسجد رسول‏خدا(ص) و جز آن
يعقوبى مشروح خبر ابوذر و درگيرى او با هيئت حاكمه را در تاريخ خود آورده و گويد: «به عثمان خبر رسيد كه ابوذر در مسجد رسول‏خدا(ص) مى‏نشيند و مردم پيرامونش را مى‏گيرند و او احاديثى مى‏گويد كه دربردارنده طعن و سرزنش خليفه است: او بر در مسجد ايستاد و گفت: «اى مردم! هركه مرا شناخت، كه شناخت، و هر كه مرا نشاخت،[بداند كه]من ابوذر غفارى هستم، من جندب‏بن جناده ربذى‏ام.«انّ اللّه‏ اصطفى آدم و نوحا و آل ابراهيم وآل عمران على العالمين. ذريّة بعضها من بعض و اللّه‏ سميع عليم»: «خداوند آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان برترى داد. دودمانى كه برخى از برخى ديگرند و خداوند شنوا و داناست» [313] محمد خالصه نوح است و آل از
ابراهيم و سلاله از اسماعيل و عترت هاديه از محمد است كه شرف شريفان آنهاست، قومى كه شايسته فضل و برترى باشند و در ميان ما همانند آسمان پايدار و كعبه پرده‏دارند، يا همانند قبله نصب شده، يا خورشيد نور دهنده، يا ماه رونده، يا ستارگان هدايتگر، يا درخت زيتونى كه زيتونش نور دهد و كَفَش مبارك باشد. محمد وارث علم آدم و فضايل پيامبران است و على‏بن ابى‏طالب «وصى» محمد و وارث علم اوست. اى امتى كه پس از پيامبرش سرگردان شده! آگاه باشيد، اگر آنكس را كه خدا مقدم داشت، مقدم داشته بوديد، و آنكس را كه خدا واپس داشت، واپس مى‏داشتيد، و ولايت و وراثت را در اهل‏بيت پيامبرتان تثبيت مى‏كرديد، هر آينه از بالاى سر و زير پايتان روزى مى‏خورديد، و ولى خدا نيازمند نمى‏شد، و هيچ سهمى از فرائض الهى به هدر نمى‏رفت، و هيچ دو نفرى در حكم خدا اختلاف نمى‏كردند مگر آنكه علمش را از كتاب خدا و سنت پيامبرش در نزد آنها مى‏يافتيد. و اما اكنون كه چنين كرديد، پس وبال كار خود را بچشيد! و ستمگران بزودى در مى‏يابند كه به چه جايگاهى باز مى‏گردند!»
يعقوبى بعد از آن مى‏گويد: «و نيز، به عثمان خبر رسيد كه ابوذر او را سرزنش مى‏كند و تغيير و تبديلهاى او در سنتهاى رسول‏خدا و سنتهاى ابوبكر و عمر را يادآور مى‏شود. عثمان او را به شام نزد معاويه فرستاد، و او در مسجد مى‏نشست و همان سخنان را بازگو مى‏كرد و مردم پيرامون او جمع مى‏شدند؛ تا آنجا كه اجتماع‏كنندگان و مستمعانش بسيار شدند و...»
و نيز، يعقوبى پس از آن سخنانى دارد كه فشرده آن چنين است: گويد: «معاويه به عثمان نوشت: «تو با فرستادن ابوذر به اينجا شام را بر ضد خودت تباه
كردى!» و عثمان در پاسخش نوشت: «او را بر پالان بى‏پوشش روانه كن» و ابوذر در حالى به مدينه رسيد كه گوشت رانهايش رفته بود و كار او با عثمان بدانجا كشيد كه او را به «ربذه» تبعيد كرد. كار وليد والى كوفه با «ابن‏مسعود» نيز بدين گونه شد كه خليفه به مدينه احضارش كرد و دستور داد چنان بر زمينش بكوبند كه بر اثر آن وفات كرد. و همانند آن را با «عمار» نيز انجام داد». [314]
فشرده اخبار فتنه‏ها در اواخر عصر عثمان
خليفه عثمان دست واليان اموى را در تجاوز بر جان و مال مسلمانان باز گذاشت، و هرگاه مسلمانان از ظلم اميران به خليفه شكايت مى‏كردند، بدانها توجه نمى‏كرد. بدين خاطر بر او شوريدند و در چنين حالى، بنوتيم[= خاندان ابى‏بكر]به مقابله با عثمان برخاستند و خلافت را براى طلحه مى‏پائيدند و آل‏زبير نيز براى زبير، و ديگر مسلمانان، يعنى بيشتر انصار و ساير اصحاب رسول‏خدا مردم را به سوى امام على(ع) فرا مى‏خواندند، كه در پايان كار، عثمان به وسيله شورشيان كشته شد و انصار و ديگران او را يارى نكردند. سپس همه مهاجران و انصار پيرامون امام على(ع) را گرفتند و با او بيعت كردند. «طلحه و زبير» نيز تسليم نظر همگان شدند و پيشاپيش صحابه رسول‏خدا(ص) با امام(ع) بيعت كردند. ولى هنگامى كه امام على(ع) به تقسيم يكسان بيت‏المال پرداخت، نخبگان و طبقه ممتاز و در رأس آنها طلحه و زبير، سر به شورش برداشتند و همراه با «ام‏المؤمنين عايشه» در مكه جمع شدند و بنى‏اميه را نيز پيرامون خود گرد آوردند و فرياد خونخواهى عثمان را سر دادند و به سوى بصره رفتند و بر آن چيره شدند و براى جنگ با امام على(ع) به تجهيز سپاه پرداختند. امام نيز از مدينه بيرون رفت و در بيرون بصره با آنها روبرو گرديد و ام‏المؤمنين عايشه سوار بر شتر به
فرماندهى آن سپاه برخاست تا با سپاه امام(ع) جنگيدند و عده‏اى از آنها كشته و بقيه تسليم شدند كه امام(ع) آنها را عفو كرد.
اين خلاصه اخبار فتنه‏هاى دوران عثمان، بيعت امام على و جنگ جمل در بصره بود كه مشروح آن را با ذكر مصادر، در كتاب «نقش عايشه» آورده‏ايم.
مقايسه روايات ساختگى سيف با روايات صحيح و نتيجه آن
سيف چنين روايت كرد كه: «يك نفر يهودى به نام «عبداللّه‏بن سبا» در زمان عثمان تظاهر به اسلام نمود و از صنعاى يمن به مراكز بلاد اسلامى و شهرهاى آن مانند: مدينه و شام و كوفه و مصر رفت و به تبليغ عقيده به «رجعت» پرداخت و گفت كه رسول‏خدا(ص) پس از وفات دوباره باز مى‏گردد و على «وصىّ» اوست و عثمان غاصب حق اين وصى است و بايد بر او شوريد تا حق را به اهلش باز گرداند. نيكان صحابه رسول‏خدا مانند: ابوذر و عمّار و حجربن عدى و دهها نفر ديگر ـ كه آنها را سبائيه ناميده ـ به او ايمان آوردند و ابن‏سباى يهودى به آنان ياد داد كه مردم را به امر به معروف و نهى از منكر فرا بخوانند و درباره عيوب واليان نامه‏نگارى كنند و مردم را بر آنها بشورانند و آنها چنين كردند. و اينكه عمار، همان گونه كه رسول‏خدا فرموده بود، خرفت گرديد و ابوذر نيز، چنان شد و سبائيان، صحابه و تابعين، آموزشهاى ابن‏سبا را پذيرفتند و مردم را به سوى مدينه كشاندند و عثمان را در خانه‏اش كشتند و با على بيعت كردند و طلحه و زبير و عايشه براى خونخواهى عثمان به بصره رفتند و امام على نيز از پى آنان برفت و در خارج بصره روبرو شدند و درباره صلح مذاكره كردند و تصميم به صلح گرفتند. كه سبائيان از سوء عاقبت خود ترسيدند و خود را در ميان هر دو سپاه جا زدند و از دو سو به تيراندازى پرداختند و آتش جنگ را در دو لشكر شعله‏ور و آن را برپا ساختند و هيچ‏يك از افراد دو سپاه متوجه توطئه آنها نشدند. يعنى
سپاهيان و فرماندهان ايشان نفهميدند چه كسانى تيراندازى مى‏كنند! در حالى كه تيراندازان در صفوف آنها بودند!»
سيف گويد: «جنگ جمل اينگونه اتفاق افتاد و با پيروزى امام على پايان يافت»
سيف اين اخبار را در ميان صدها خبر جعلى و خودساخته ديگر، از راويانى كه خود آنها را آفريده و نام برخى از آنها در روايات گذشته آمده بود، روايت مى‏كند كه ما، در خلال بحثها، به روايات صحيح آن اشاره كرديم.
و روشن است كه دانشمندان پرمايه‏اى همچون: طبرى و ابن‏اثير و ابن‏عساكر و ابن‏كثير و ابن‏خلدون و ديگران، به خوبى مى‏دانستند كه سيف‏بن عمر متهم به زندقه است و علماى رجال در اينكه او دروغگو است اتفاق نظر دارند و هيچ يك از آنها او را توثيق نكرده است! بلكه خود آنها نيز، چنانكه ديديم و در كتاب «عبداللّه‏بن سبا» آورديم، حديث او را تضعيف كرده‏اند!
همچنين، روايات صحيح اين وقايع بر آنها پوشيده نبوده، آنچه بوده اين است كه آنها يادآورى اين اخبار صحيح را نمى‏پسنديدند، چنانكه صريحا بدان اعتراف كردند و گفتند: «اين اخبار را، بدان‏خاطر كه عامّه مردم تاب و توان شنيدن آنها را ندارند، كتمان مى‏كنند». و اى كاش تنها به كتمان اخبار صحيح در اين باره بسنده كرده بودند ـ همانگونه كه با بسيارى از اخبار صحيح ديگر چنين كردند ـ و اخبار دروغين را به جاى اخبار صحيح روايت نمى‏كردند و اين اخبار ساختگى را، با علم واطلاع از كذب آنها، به خورد مردم نمى‏دادند! چون اينها به خوبى مى‏دانستند كه آنچه سيف به عمار و ابوذر و ابن‏مسعود و حجربن عدى و دهها نفر ديگر از صحابه و تابعين نسبت داده، دروغ و افتراست و آنها هرگز از يك نفر يهودى، كه به فتنه و فساد ميان مسلمانان دستورشان مى‏دهد تا يكديگر را بكشندو ندانند كه چه مى‏كنند، پيروى نكرده‏اند! و نفرين بر عقولى كه اين
خرافات را باور كند! چگونه باور مى‏كنند كه خليفه عثمان ـ چنانكه سيف پنداشته ـ متوجه اين يهودى و فتنه‏انگيزى‏هاى او نشده؟! و چگونه عمار و ابوذر درباره آنچه كه اين يهودى بدان دعوت مى‏كرد و مى‏گفت: «على وصىّ رسول‏اللّه‏ است» از امام على(ع) سؤال نكردند؟ و چگونه ربيب امام، محمدين ابى‏بكر، از درستى پندار اين يهودى از آن حضرت سئوال ننمود؟!
نمى‏دانم چگونه اين اكاذيب را تصديق مى‏كنند؟! آرى، باور ندارم كه اين دانشمندان حديث سيف را باور كنند، نه! آنها به خوبى از كذب و افترا و جعل او آگاهند. من تنها از عامه مردم درشگفتم كه چگونه اين افسانه‏هاى خرافى را باور مى‏كنند؟! چون دانشمندانى كه اكاذيب سيف را نشر مى‏دهند از كذب او آگاهند، و تنها بدان‏خاطر از او مى‏پذيرند كه اين زنديق آنها را با زيور دفاع از صاحبان سلطه، و دفع انتقادات وارد بر آنها، آراسته است؛ همانند آنچه كه درباره انتقادات وارد بر «خالدبن وليد» در قتل «مالك‏بن نويره» و همبستر شدن وى با همسرش در همان شب، ساخته و پرداخته است و آنچه كه درباره اتهام وارد بر «مغيره‏بن شعبه» به‏گاه فرماندارى او در بصره، جعل كرده است، و آنچه كه درباره رفع حدّ شرب خمر از«ابى‏محجن» ساخته و «سعدبن ابى‏وقاص» را تبرئه نموده، يا درباره «وليد» و حدّ شرب خمر بر او، انجام داده است!
آرى، سيف‏بن عمر براى جميع اين انتقاداتِ وارد بر آنها و ديگر مشاهير خلافت و حكومت و وابستگانشان، علاج و چاره ساخت و چون چنين كرد، اين دانشمندان بزرگ نيز، به پاس اين خدمت، از اينكه دروغها و تهمتهاى او بر نيكان فقير صحابه همانند: ابن‏مسعود و ابى‏ذر و عمار را، در پوشش دفاع از گروه اول منتشر سازند، بيمى به دل راه ندادند! چون آنچه براى آنها مهم بود كتمان عيوب خلفا و واليان و وابستگان ايشان از عامه مردم بود، كه با نشر اكاذيب سيف به هدف خود رسيدند. همانگونه كه سيف نيز به هدف خود رسيد و نيكان
صحابه رسول‏خدا(ص) را سخيف و نادان معرفى كرد و اراجيف سست و سبك را، با انگيزه كفر و زندقه، در تاريخ وارد و منتشر ساخت!
و از اين سخن طبرى كه در بيان سبب قتل عثمان مى‏گويد: «بسيارى از آنها را يادآور نشديم چون عللى داشت كه نبايد يادآور مى‏شديم»، [315] چنين برمى‏آيد كه علتى كه او را به كتمان اخبار صحيح وادار كرده، لزوم كتمان اخبار عيوبِ هيئت حاكمه از عامه مردم بوده است. چنانكه پيش از اين نيز از او نقل كرديم كه گفت: «عامه مردم آن را تحمل نمى‏كنند!».
و خلاصه سخن اينكه، آنان در اين نوع از كتمان، حديث و سيره رسول‏خدا(ص) و سيره اهل‏بيت و اصحاب آن حضرت و اخبار صحيح آنها را تحريف كرده و اخبار جعلى و ساختگى را جايگزين آنها مى‏كنند. همانگونه كه سيف اين كار را با انگيزه زندقه و خرابكارى انجام داد، و اين دانشمندان اين روايات ساختگى را به جاى روايات صحيح ترويج مى‏كردند و مى‏دانستند چه مى‏كنند! در اين روايات از سلطه حاكم و وابستگان به خلفا و واليان و اميران دفاع شده است!!! و اين نوع از كتمان در نزد علماى مكتب خلفا اندك نيست.
فشرده بحث انواع كتمان در مكتب خلفا
ديديم كه علماى مكتب خلفا بر كتمان هر روايتى كه هيئت حاكمه صدر اسلام را زير سئوال ببرد، اجماع داشتند و دليل آنها اين بود كه: «ايشان صحابه رسول‏خدا(ص) هستند و يادآورى آنچه كه به انتقاد از آنان بيانجامد، صحيح نيست» حال آنكه خود آنان روايات دروغينى را نشر دادند كه حاوى انتقاد و سرزنش نيكان فقير صحابه همچون: عمار و ابوذر و ابن‏مسعود بود!
و ديديم كه در راه دفاع از حاكمان، گاهى كل يك روايت و خبر را كتمان
كردند، و گاهى برخى از آن را كه حاوى انتقاد و ايراد بود و گاهى آن بخش از روايت را كه به نقد هيئت حاكمه مى‏انجاميد به كلمه‏اى مبهم و نامفهوم كه چيزى از آن دانسته نشود، مبدل ساختند و گاهى برخى از آنان، خبر و روايت را به‏گونه‏اى تحريف كردند كه شخص بردبار نيكوكار، ستمگر بى‏خرد پنداشته شود و ستمگر جبار، نيكوكار بردبار! يعنى تمام آن را به ضدّ خودمبدل مى‏ساختند و ديگران، براى نشر و توثيق اين روايات تحريف شده ساختگى، بر هم پيشى مى‏گرفتند و آن را، به جاى نسخه اصلى، در جامعه اسلامى منتشر مى‏كردند و در برابر آن، روايتى را كه حاوى نقد واشكال بر هيئت حاكمه بود، تضعيف كرده و راوى روايتو مؤلف كتاب را به شدت سرزنش نموده و سخيف و بى‏خردش مى‏دانستند، و اگر از انجام همه اين كارها ناتوان مى‏شدند، آن روايت و خبر را به‏گونه‏اى تأويل و توجيه مى‏كردند كه به نفع سطه حاكم از آب درآيد و انتقاد و اشكال وارد بر آنها، به مدح و ثناى ايشان مبدل گردد!
و هر كه بر اين مسير مى‏رفت، مورد اكرام قرار مى‏گرفت و به مقدارى كه بدان ملتزم بود تجليل مى‏شد: راوى پيرو اين روش را توثيق كرده و روايتش را صحيح مى‏گفتند و تأليف مؤلف ملتزم بدان را، به مقدار التزامش بدين روش همگانى، موثق و مصحح معرفى نموده و در نهايت احترام و تجليل، يادشان را گرامى و نامشان را مشهور مى‏ساختند. و بدين‏خاطر بود كه «سيره ابن‏هشام» در ميان پيروان مكتب خلفا به «وثاقت» شهره گرديد؛ چون بدانچه كه آنها بر آن اتفاق داشتند، ملتزم بود؛ و «سيره ابن‏اسحاق» رها شد، چون به روش مورد قبول آنها، ملتزم نبود و انها نيز، درس و بحث و نسخه‏بردارى از آن را رها كردند تا به نابودى‏اش انجاميد! در حالى كه ابن‏هشام، همه آنچه را كه در سيره خود آورده، از سيره ابن‏اسحاق گرفته و آنچه را كه به تعبير خود او: «مردم ناپسند بوده» از آن حذف كرده است!
و نيز، بدين‏خاطر بود كه «تاريخ طبرى» موثق‏ترين مصدر تاريخ اسلام گرديد و به اوج شهرت و اعتبار رسيد و مؤلف آن، در مكتب خلفا، «امام المورّخين» لقب گرفت؛ چون با پيروى از روش مذكور، به گسترش روايات سيف پرداخت: رواياتى كه از كذب آنها آگاه بودو مى‏دانست كه با حق و واقع، و با اخبار تاريخى عصر صحابه و خلفاى نخستين ناسازگار است. و بعد، ساير علما يكى پس از ديگرى به آب و آتش زدند و به نشر آنچه در تاريخ طبرى آمده بود پرداختند و مصادر پژوهشى اسلامى را از آن انباشتند و در مقابل آن، اخبار صحيح را رها ساختند تا در جوامع اسلامى فراموش و نابود گرديد!
ونيز، «امام بخارى» در مكتب خلفا، «امام المحدّثين» لقب گرفت و صحيح او ـ پس از كتاب خدا ـ صحيح ترين كتابها شد، و احاديث صحيحى كه در صحيح او يا در صحيح مسلم نيامده بود، ناصحيح و بى‏اعتبار!
منشأاختلاف در رواياتِ منابع اسلامى
دقت‏نظر در مباحث گذشته، و بحث‏هائى كه در بخش «اجتهادات خلفا» در جلد دوم مى‏آيد، ما را از منشأ اختلاف در «رواياتِ منابع اسلامى» آگاه مى‏سازد. چون درمى‏يابيم كه چگونه براى همراهى و همگامى با سياست چيرگان حاكم به وضع حديث پرداختند و روايات صحيحى را كه مخالف اين سياست بود رها ساختند. و از همين راه، ميزان استوار شناخت حديث ضعيف و قوى را نيز، به دست مى‏آوريم و درمى‏يابيم كه ـ مثلاً ـ «حديث ضعيف واقعى» در احاديث متعارضى كه در صحيح بخارى، درباره «گريه بر ميت» آمده، حديثى است كه با سياست چيرگان حاكم موافق است؛ سياستى كه از گريه بر ميت نهى مى‏كند و اين نهى را به رسول‏خدا(ص) نسبت مى‏دهد! و «حديث قوى» حديث مخالف آن است، مانند حديث «ام‏المؤمنين عايشه» و ديگران كه از جواز گريه بر ميت خبر
مى‏دهند و آن را جزئى از سنت رسول‏خدا(ص) مى‏دانند. و نيز، حديث ضعيف، در بين دو حديث متعارض ام‏المؤمنين عايشه، حديثى است كه درباره واپسين دم حيات رسول‏خدا(ص) و كسى كه در كنار او بوده سخن رانده، و مى‏گويد: «چه وقت به او (= على) وصيت كرد، حال آنكه بر روى سينه من جان داد؟»، و حديث قوى، حديث ديگر اوست كه مى‏گويد: «امام على(ع) در واپسين دم حيات رسول‏خدا(ص) در كنار او بود». چون حديث اول با خواسته چيرگان حاكم موافق است و حديث دوم با سياست آنها مخالف!
اين ميزانِ استوارِ شناخت حديث قوى از ضعيف در احاديث سنت رسول‏خدا(ص) و سيره صحابه و تابعين، و سيره انبياى پيشين، و احكام اجتهادى خلفا و امثال آن است.
نتيجه اين بحث‏ها و حقيقت امر
پژوهشگر پى‏گير درمى‏يابد كه ميزان ثابت شناخت حق و باطل در مكتب خلفا تنها مصلحت چيرگان حاكم است و بس، و هر خبر و روايتى كه آنها را مورد انتقاد قرار دهد يا سرزنش كند، ضعيف و ناصحيح و مردود است، و هر كتاب و هر راوى و هر مؤلفى كه خبرى از آن را روايت كند، ضعيف و غير ثقه است و به انواع نسبت‏ها متهم مى‏گردد، و اگر حديث و خبر از روايتگرى باشد كه نمى‏توانند او و كتابش را مورد طعن و سرزنش قرار دهند، در چنين حالى، حديث را به سوئى كه مى‏خواهند تأويل و توجيه مى‏كنند.
از سوى ديگر، هر مؤلف و روايتگرى كه مناقب چيرگان حاكم را يادآور شود و انتقادات متوجه آنان را رها سازد، او ثقه و صدوق است؛ و چون بتواند در روايات و تأليفات خود به دفاع از آنان برخيزد، او ثقه و مأمون و مصدّق است و رواياتش در كتابها منتشر و پخش مى‏گردد. و سيف زنديق از چنين باب
فراخى، هر چه را كه خواسته و مقتضاى زندقه‏اش بوده، در سنت و سيره و حديث رسول‏خدا(ص) وارد كرده است. و بدين‏خاطر نيز، روايات او در بيش از هفتاد منبع از منابع اسلامى، در طى سيزده قرن منتشر گرديده است!
آرى، سيف‏بن عمر هر چه را ساخته و پرداخته، در سنت و سيره و حديث رسول‏خدا(ص) وارد كرده است و ما در كتاب «يكصد و پنجاه صحابى ساختگى» ـ باب: «فرستادگان پيامبر(ص)» و باب: «كارگزاران رسول‏خدا(ص)» و باب : «هيئت‏هاى نمايندگى وارد بر رسول‏خدا(ص)» و باب: «ربيب پيامبر(ص)» ـ و نيز، در كتاب «رواة مختلفون» يا «راويان ساختگى» آنها را مورد بحث و بررسى قرار داده‏ايم. چنانكه در بحث‏هاى گذشته نيز ديديم كه او چگونه حديث رسول‏خدا(ص) درباره عمار را تحريف و آن را به ضدّ خود تبديل نمود.
اين ديدگاه ما درباره «سيف» و همتايان اوست؛ كسانى مانند: «ابوالحسن بكرى» مؤلف كتاب: «الانوار» كه حديث‏هاى خرافى را در كتاب: «سيرة النّبى المختار» و ديگر كتب خود داخل منابع اسلامى نموده و ما، خبرها و اثرهاى آنها را در سلسله بحث‏هاى: «نقش ائمه در احياى دين» مورد بحث و بررسى قرار داده‏ايم و شأن و مقام اينان در نزد ما چنين است.
اما بخارى و صحيح او، ابن‏هشام و سيره‏اش، و طبرى و تاريخ وى، و ديگر همتايان دانشمند آنان كه اسلوبشان را مورد نقد و بررسى قرار داده‏ايم، اينان را در نزد ما شأن و مقام ديگرى است. چون اينان اگر چه در بخشى از روش خود مورد انتقاد ما هستند، ولى با وجود آن، هم اينان بسيارى از سنت صحيح رسول‏خدا(ص) در سيره و حديث را ـ كه مورد اعتماد ماست و آن را از ايشان روايت مى‏كنيم ـ در كتابهاى خود ذكر كرده‏اند. و اين روش علماى مكتب اهل‏البيت با هر كسى است كه در كار علمى او اشتباهى مى‏بينند؛ آنان در حالى كه روش علمى او را به شدت مورد انتقاد قرار مى‏دهند، در عين حال، او را محترم و
بزرگ مى‏شمارند و آنچه را كه مورد انتقادشان نباشد از او و كتاب او برمى‏گيرند، و اين همان معناى عدم تقليد از علماى پيشين است، كه نه در احكام فقهى از آنان پيروى مى‏كنند و نه در حديث شناسى!
علماى مكتب اهل‏البيت، حديث ضعيفِ «اصول كافى» و «صحيح بخارى» را با هم تضعيف مى‏كنند و حديث صحيح را نيز، از هر دو كتاب مى‏گيرند، چنانكه «مجلسى كبير» متوفاى 1111 هـ، هنگامى كه در كتاب خود «مرآة العقول» كتاب «كافى» را شرح مى‏كند، به هزاران حديث ضعيف آمده در آن توجه مى‏دهد؛ كتابى ـ كه مشهورترين كتاب حديثى مكتب اهل‏البيت است ـ و اين كار در مكتب اهل‏البيت، مخالف آنى است كه پيروان مكتب خلفا برآنند، و براى صحيح بخارى همان را قائلند كه براى كتاب خدا، و معتقدند كه حديث ناصحيح در آن نيست. بلكه بيش از آن را قائلند؛ چون معتقدند كه هر چه در صحيح بخارى و صحيح مسلم درباره سنت رسول‏خدا(ص) آمده ـ امورى كه در كتاب خدا نيامده ـ همه صحيح است، در حالى كه قبول صحّت روايات سنّت رسول‏خدا(ص) كه در ديگر كتب ـ غير از «صحيح بخارى و مسلم و چهار كتاب ديگرى كه مجموع آن‏ها «صحاح ستّه» ناميده شده، ـ آمده بر آنها دشوار است. با آنكه بسيارى از حافظان حديث در مكتب خلفا ـ كه غير از ياد شدگانند ـ در علم حديث تأليفات عديده‏اى به نام: صحاح و مسانيد و سنن و مصنّفات و زوائد و... دارند، مانند:
صحيح ابن‏خزيمه متوفاى 311 هـ .
صحيح ابن‏حبّان متوفاى 354 هـ .
الصحاح المأثورة عن رسول‏اللّه‏(ص)، از حافظ ابوعلى ابن‏السكن متوفاى 353 هـ .
مسند طيالسى متوفاى 204 هـ .
مسند احمد متوفاى 241 هـ .
سنن بيهقى متوفاى 458 هـ .
سنن ابوبكر شافعى متوفاى 347 هـ .
معاجم سه‏گانه طبرانى متوفاى 360 هـ .
مصنّف عبدالرزاق صنعانى متوفاى 211 هـ .
مصنّف ابن‏ابى‏شيبه متوفاى 235 هـ .
مجمع الزوائد هيثمى متوفاى 807 هـ .
مستدرك حاكم متوفاى 405 هـ .
و دهها مجموعه حديثى ديگر از محدثان ديگر.
و در سيره رسول‏خدا(ص) و صحابه و فتوح نيز تأليفاتى همچون:
خليفه‏بن خياط متوفاى 240 هـ ، الطبقات و التاريخ.
بلاذرى متوفاى 279 هـ ، فتوح البلدان و انساب الاشراف.
مسعودى متوفاى 345 هـ ، التبيه و الاشراف و مروج الذهب.
واقدى متوفاى 207 هـ ، المغازى.
ابن‏سعد متوفاى 230 هـ ، الطبقات.
و دهها تأليف معتبر ديگر از مؤلفان ديگر.
چه شده كه در علم حديث تا بدين حدّ به «صحاح شش‏گانه» توجه شده و ديگر كتابها رها گرديده، و در سيره و تاريخ و مغازى، تنها سيره ابن‏هشام و تاريخ طبرى محور شده و ديگر كتابها متروك؟!
و خلاصه، دانشمندان مكتب خلفا در كار علمى خود از دو جهت مورد انتقادند:
نخست اينكه، آنها بخشى از سنت و سيره رسول‏خدا(ص) را كه با سياست چيرگان حاكم در تضادّ بوده، كتمان كرده‏اند. و نيز، سيره انبياى پيشين و سيره
اهل‏بيت و سيره صحابه رسول‏خدا(ص) و عقايد اسلامى يا تفسير قرآن را كتمان كرده‏اند. همانگونه كه از طبرى و ابن‏كثير در تفسير آيه:«و انذر عشيرتك الاقربين»مشاهده كرديم كه لفظ «وصيّى و خليفتى» را كتمان كردند و آن را به «كذا و كذا» تبديل نمودند! و نيز، ديگر نصوص سنت رسول‏خدا(ص) در احكام اسلامى مخالف اجتهادات شخصى خلفا را، كه ـ ان‏شاءاللّه‏ ـ در بحث: «منابع شريعت اسلامى در مكتب خلفا» در جلد دوم همين كتاب آن را بيان مى‏داريم.
دوم اينكه، براى مسلمانان امروز كه به دروازه‏هاى يك نهضت اسلامى فراگير رسيده‏اند، شايسته نيست كه همچنان در فقه بر تقليد از «امامان چهارگانه» پاى‏فشارند، و در تصحيح و تضعيف حديث بر تقليد از صاحبان «صحاح شش گانه» به ويژه بخارى و مسلم در جا بزنند. و نيز، در احكام اسلامى به اجتهاد مصلحتى خلفا كه در تضاد با سنت رسول‏خدا(ص) مى‏باشد اصرار بورزند. بلكه شايسته آن است كه با تحقيق و پژوهش، سنّت صحيح رسول‏خدا(ص) را بجويند و زواياى پنهان آن را ـ كه به مقتضاى سياست خلفا در طول سده‏ها مخفى و كتمان شده ـ آشكار سازند، و سپس در مسير دعوت به توحيد كلمه مسلمانان و عمل به كتاب خدا و سنت صحيح رسول‏خدا(ص) بكوشند، كه با محوريت كتاب و سنتِ مورد اتفاق و اجماع همه، وحدت و توحيد كلمه مسلمانان ميسور گردد؛ و اين از لطف خدا بر مسلمانان به دور نباشد.
بازگشت به آغاز بحث وصيّت
از آنجا كه نصوص دلالت كننده بر حق امام على و فرزندان او(ع)، در حكومت و حاكميتِ پس از رسول‏خدا(ص)، مهمترين چيزى بود كه نقد و اشكال را مستقيما متوجه خلفا و حكومتگران مى‏كرد، علماى مكتب خلفا نيز، در كتمان اين نصوص از هيچ كوششى فروگذار نكردند. يكى از مهمترين وقايع،
جستجوى علماى اهل كتاب از «وصىّ» رسول‏خدا ـ پس از وفات آن حضرت(ص) ـ بود؛ همانند خبر آن دو راهبى كه امام على(ع) در راه صفين از كنار آنها عبور كرد. و اين در حالى است كه علماى مكتب اهل‏البيت نظير اين اخبار را در كتابهاى خود ثبت كرده‏اند؛ [316] از جمله خبر آمدن دو نفر يهودى در زمان ابى‏بكر كه در جستجوى «وصى پيامبر» بودند و مردم آنها را به نزد ابى‏بكر بردند و چون پاسخ سئوال خود را دريافت نكردند، امام على(ع) را فراخواندند تا پاسخ سئوالات آنها را دادو آنها گفتند: «تو وصىّ خاتم انبيا هستى» و اسلام آوردند. و خبر افراد ديگرى از اهل كتاب كه در زمان عمر به مدينه آمدند و آنچه كه در زمان ابى‏بكر روى داده بود با عمر وعلى تكرار شد. همانگونه كه در گذشته نيز، سئوال «كعب الاحبار» از عمر را يادآور شديم كه او پاره‏اى از حالات رسول‏خدا(ص) را از عمر سئوال كرد و عمر به او گفت: از على بپرس! و اينگونه مراجعات اهل كتاب و اسلام آوردن آنها در دورانهاى بعد نيز استمرار يافت. چنانكه ابن‏كثير پس از آنكه در تاريخ خود از تورات نقل مى‏كند كه: «خداوند ابراهيم را به (تولد) اسماعيل و رشد او بشارت داد، و به اينكه در دودمان او «دوازده نفر عظيم» قرار مى‏دهد»، از «ابن‏تميميه» نقل مى‏كند كه گويد: «آنها كسانى هستند كه در حديث جابربن سمره به آمدنشان بشارت داده شده، و تا نيايند قيامت نشود» گويد: «و بسيارى از يهود كه به سلام مشرف شده‏اند، اشتباه كرده و پنداشته‏اند آنها همان كسانى هستند كه فرقه رافضه (= شيعيان) به سويشان فرامى‏خوانند؛ و بدين‏خاطر، پيرو آنها شده‏اند». [317]
چه مى‏شنويم؟ اخبار بسيارى از يهود كه به اسلام مشرف شده و از شيعيان پيروى كرده‏اند چيست و چه شده؟!
پاسخ آن است كه، اين علما نيز راه طبرى را پيمودند و كلّ و جزء اخبار اهل كتابى را كه اسلام آوردند و پيرو شيعيان گرديدند، از صفحه تاريخ برانداختند؛ چون به قول طبرى: «عامّه مردم تاب شنيدن آنها را ندارند»!!
شمار اخبار، روايات و نصوصى كه برانداختند
اگر احاديث تاريخ ابن‏كثير از رسول‏خدا(ص) درباره خوارج را، كه حدود هفده صفحه از كتابش را در برگرفته، با روايات اندكى كه از رسول‏خدا(ص) درباره جمل و صفين در فضيلت امام على(ع) بر جاى مانده مقايسه نماييم، به ميزان خسارت عظيمى كه كتمان حديث رسول‏خدا(ص) بر اين امت وارد كرده، پى خواهيم برد. آرى، آنها روايات وارد درباره خوارج را از آن رو باقى گذاردند كه آنان تنها به خروج بر ضد حكومت امام على(ع) بسنده نكردند، و به خروج خود بر ضدّ حكومت‏هاى بعد از امام على(ع) نيزادامه دادند، و انتشار اين احاديث به نفع سلطه حاكمِ بعد از امام(ع) بود. بدين‏خاطر اين روايات را در همه كتابهاى حديث آوردند و تا امروز بر جاى ماند!
از ديگر احاديث رسول‏خدا(ص) كه با سياست مكتب خلفا در تضاد بود و آن را كتمان كردند، حديث پيامبر در حق امام على و «وصايت» او بود. علاوه بر آن، اشعار و گفتار و نوشتار صحابه در اين باره را نيز كتمان كردند. چنانكه ديديم ام‏المؤمنين عايشه اصل «وصيت» را انكار كرد و ما روايت او را در اين باره نقد و بررسى نموديم. و نيز ديديم كه:
الف ـ برخى از آنها پاره‏اى از سخن را ـ بدون اشاره به حذف آن ـ حذف كردند؛ چنانكه با قصيده «نعمان‏بن عجلان انصارى» كردند.
ب ـ برخى از آنها پاره‏اى از خبر را، با ابهام در سخن، حذف كردند؛ چنانكه طبرى و ابن‏كثير در تفسير خود با لفظ «وصيّى و خليفتى» كه در حديث
رسول‏خدا(ص) آمده است چنين كردند.
ج ـ برخى از آنها لفظ «وصيت» را از خبر حذف و خبر را تحريف كردند؛ همانگونه كه ابن‏كثير با خطبه امام حسين(ع) كرد.
د ـ برخى از آنها تمام خبرى را كه حاوى ذكر «وصيت» بود حذف و تنها بدان اشاره كردند؛ مانند آنچه كه طبرى و ابن‏اثير و ابن‏كثير با نامه محمدبن ابى‏بكر كردند.
هـ ـ برخى از آنها تمام خبرى را كه حاوى ذكر «وصيت» بود ـ بدون اشاره به حذف آن ـ حذف كردند؛ همانگونه كه ابن‏هشام با خبر دعوت رسول‏خدا(ص) از بنى‏هاشم انجام داد؛ چون حاوى قول: «وصيّى و خليفتى فيكم» درباره على(ع) بود.
و ـ برخى از آنها معناى «وصيت» را تأويل كردند؛ چنانكه طبرانى در حديث رسول‏خدا(ص) و ابن‏ابى‏الحديد در كلام امام على(ع) چنين كردند.
ز ـ برخى از آنها غفلت كرده و آن را در يكى از كتابهاى خود آورده و در كتاب ديگر خود حذفش نموده و به جاى آن سخنى مبهم نهاده است؛ همانگونه كه طبرى در تاريخ و تفسير خود چنين كرده است.
ح ـ برخى از آنها در چاپ اول كتاب خود آن را يادآور شده و در چاپ دوم حذف كرده است؛ چنانكه محمد حسين هيكل در كتاب خود «حياة محمد(ص)» چنين كرده است.

نصوص بر جاى مانده از رسول‏خدا(ص)

درباره اهل‏البيت و حق حاكميت آنها
از آنجا كه در صدد بيان نصوصى بوديم كه از رسول‏خدا(ص) در حق امامان اهل‏البيت(ع) رسيده بود، تقديم مباحث پيشين را ضرورى ديديم؛ چون نصوصى كه از رسول‏خدا(ص) در حق ايشان رسيده ـ چنانكه يادآور شديم ـ به انواع كتمان و تحريف دچار شد. زيرا با سياست خلفا در طى قرون مخالف بود و جز اندكى از آن باقى نماند، اندكى كه علماى مكتب خلفا غفلت كرده و در كتابهاى خود آوردند و خداوند ما را توفيق داد تا از آن آگاه شديم، و اكنون با استمداد از او آنها را ـ علاوه بر نصوص پيشين ـ يادآور مى‏شويم:
تعيين وصى با عبارات گوناگون
در بحث مصطلحات، در تعريف «وصىّ و وصيت» يادآور شديم كه تعيين وصى گاهى با لفظ «وصيت» و مشتقات آن است؛ مانند اينكه وصيت كننده به وصى خود بگويد: «تو را وصيت مى‏كنم به فلان و فلان» و گاهى با لفظى است كه معناى وصيت را مى‏رساند؛ مانند اينكه وصيت كننده به وصى خود بگويد: «از
تو مى‏خواهم كه چنين و چنان كنى». همچنين است خبر دادن او به اينكه ـ مثلاً ـ بگويد: «به فلان كس وصيت كردم» يا: «فلان كار و فلان كار را به او واگذار نمودم». و در همان بحث گفتم: همه اين الفاظ و نظاير آنها دلالت بر آن دارد كه وصيت كننده، وصى را به امورى وصيت مى‏كند كه براى بعد از خود نگران آنهاست. حال رسول‏خدا(ص) در تعيين وصى پس از خود نيز چنين است و يكى از اين الفاظ، لفظى است كه پيامبر(ص) به وسيله آن پسر عمويش را وزير خود گرفته است:
وزير پيامبر(ص)
الف ـ در قرآن كريم و تفسير آن در سنت رسول‏خدا(ص):
رسول‏خدا(ص) به امام على(ع) فرمود:
«اما ترضى ان تكون منّى بمنزله هارون من موسى الّا انّه لا نبىّ بعدى»
«آيا خشنود نيستى كه براى من به منزله هارون براى موسى باشى، جز آنكه پس از من هيچ پيامبرى نخواهد بود؟»
خداوند در قرآن كريم درخواست موسى و منزلت هارون را يادآور شده و مى‏فرمايد: موسى گفت:«و اجعل لى وزيرا من اهلى. هارون اخى. اشدد به ازرى»:
«و براى من وزيرى از خاندانم قرار بده. برادرم هارون را. پشتم را به او محكم كن».
[318]
و در بيان استجابت و پذيرش درخواست موسى مى‏فرمايد:«و لقد اتينا موسى الكتاب و جعلنا اخاه هارون وزيرا» [319]
«و ما به موسى كتاب داديم و برادرش هارون را وزير او نموديم»
ب ـ پيامبر(ص) چه وقت على را وزير خود گرفت؟
پيامبر(ص) روزى كه فرزندان عبدالمطلب را فراخواند و به آنها فرمود: «كداميك از شما مرا در اين امر يارى مى‏كند...» و در جمع آنها تنها امام على پاسخش گفت، رسول‏خدا(ص) در آن روز او را وزير خود گرفت
و نيز اسماء بنت عميس روايت كند و گويد: «شنيدم كه رسول‏خدا(ص) مى‏گفت: «خدايا براى من وزيرى از خاندانم قرار بده» (و آن هنگامى بود كه) رسول‏خدا(ص) به درگاه پروردگارش دعا كرد و گفت:«خدايا! من همان را كه برادرم موسى گفت مى‏گويم: «خدايا! براى من وزيرى از خاندانم قرار بده. برادرم على را. پشتم را به او محكم كن» [320]
و در تفسير سيوطى در ذيل آيه«و اجعل لى وزيرى من اهلى»گويد: «هنگامى كه اين آيه نازل شد، رسول‏خدا(ص) به درگاه خدا دعا كرد و گفت: «خدايا! پشتم را به او محكم كن، به برادرم على» و خداوند خواسته‏اش را اجابت فرمود».
و ابن‏عمر روايت كند كه رسول‏خدا(ص) به امام على(ع) فرمود: «تو برادر و وزير منى، دَينم را ادا و وَعدم را وفا مى‏كنى...» [321]
رسول‏خدا(ص) با اين سخن خود به امام على(ع) كه فرمود: «تو براى من منزلت هارون براى موسى را دارى، جز آنكه هيچ پيامبرى پس از من نخواهد بود» با اين سخن، هر چه را كه هارون از موسى داشت ـ جز نبوت ـ همه را براى امام على(ع) اثبات فرمود، كه در مقدمه آنها وزارت هارون بود.
و در نهج البلاغه آمده است كه رسول‏خدا(ص) به امام على(ع) فرمود:
«... ولى تو وزيرى» [322]
و در شعرى كه از زبان اشعث در پاسخ نامه امام على(ع) سروده شده آمده است: «وزير پيامبر و داماد او...»
از اين سخن پيامبر به پسر عمويش كه فرمود: «تو برادر و وزير منى، دَينم را ادا و وَعدم را وفا مى‏كنى» آشكار مى‏شود كه رسول‏خدا(ص) او را «وصىّ پس از خود قرار داده است.» و نيز از سخن آن حضرت كه فرمود: «تو خليفه منى»:
خليفه پيامبر(ص)
در باب «جانشينان پيامبر در مدينه» بخش «غزوه تبوك» از صحيح بخارى نقل كرديم كه: «رسول‏خدا(ص) هنگامى كه به سوى تبوك رفت على را جانشين خود قرار داد و او گفت: «مرا در ميان كودكان و زنان برجاى مى‏گذارى؟» و پيامبر فرمود: «آيا خشنود نيستى كه براى من به منزله هارون براى موسى باشى، جز آنكه هيچ پيامبرى پس از من نخواهد بود؟»
و خداوند در بيان داستان جانشينى هارون از سوى موسى مى‏فرمايد:«و قال موسى لأخيه هارون اخلفنى فى قومى و اصلح...»
«و موسى به برادرش هارون گفت: «جانشين من در ميان قومم باش و اصلاح كن...». [323]
و در يكى از دو روايت مسند احمد، در بيان دعوت رسول‏خدا(ص) از فرزندان عبدالمطلب، سخن پيامبر در حق على(ع) با عبارت: «و خليفتى» يعنى: «و جانشين من» آمده است. [324]
ولىّ مسلمانان پس از رسول‏خدا(ص)
رسول‏خدا(ص) در موارد متعدد تصريح فرموده كه امام على(ع) «ولى امر مسلمانان» است.
نخست ـ حديث شكوى
در مسند احمد، خصائص نسائى، مستدرك حاكم و ديگر كتب آمده است كه «بريده» گفت: «رسول‏خدا(ص) دو گروه را به سوى يمن فرستاد كه فرمانده يكى از آنها «على‏بن ابى‏طالب» بود و فرمانده ديگرى «خالدبن وليد» و فرمود: «هرگاه به هم رسيديد، على فرمانده همگان باشد، و اگر جدا شديد هر يك از شما فرمانده نيروهاى خود باشد» گويد: «به قبيله بنى‏زيد از اهالى يمن رسيديم و جنگيديم و مسلمانان بر مشركان پيروز شدند و جنگجويان را كشتيم و بر جاى ماندگان را اسير كرديم و على زنى از اسيران را براى خود برگزيد» بريده گويد: «خالدبن وليد به وسيله من نامه‏اى براى رسول‏خدا(ص) فرستاد و آن را گزارش كرد و چون نزد پيامبر آمدم و نامه را تحويل دادم و بر پيامبر خوانده شد و چهره آن حضرت را خشمگين ديدم، گفتم: «اى رسول‏خدا! اين حال پناهنده است! مرا با مردى فرستادى و فرمانم دادى تا اطاعتش كنم و من آنچه را كه فرمانم داده بودى انجام دادم» و رسول‏خدا(ص) فرمود: «از على عيبجوئى مكن كه او از من است و من از او، و او پس از من «ولىّ شما»ست» [325]
و در روايت ديگرى گويد: گفتم: «يا رسول‏اللّه‏! به حق صحبت و همراهيت سوگندت مى‏دهم كه دستت را باز و دوباره براساس اسلام با من بيعت كنى»
گويد: «و از او جدا نشدم تا براساس اسلام بيعتش كردم». [326]
و در سنن ترمذى، مسند احمد، مسند طيالسى و ديگر كتب از «عمران‏بن حصين» روايت كنند كه گفت: «چهار نفر از اصحاب رسول‏خدا(ص) ـ در آن جنگ ـ هم‏پيمان شدند كه هرگاه رسول‏خدا را ديدند از على شكايت كنند و چون به نزد او آمدند، يكى از آنان برخاست و گفت: «اى رسول‏خدا! آيا مى‏دانيد كه على‏بن ابى‏طالب چنين و چنان كرده؟» كه رسول‏خدا(ص) از او رويگردان شد. دومى و سومى و چهارمى نيز، همانند او كردند و در هر بار، پيامبر از شاكى رويگردان شد» گويد: «پس از آن رسول‏خدا(ص) در حالى كه خشمِ چهره‏اش نمايان بود رو به حاضران كرد و فرمود: «از على چه مى‏خواهيد؟ از على چه مى‏خواهيد؟ از على چه مى‏خواهيد؟ على از من است و من از او، على از من است و من از او، او «ولىّ هر مؤمنِ» بعد از من خواهد بود». [327]
 شكواى دوم
در أسد الغابه، مجمع الزوائد و ديگر كتب از «وهب‏بن حمزه» روايت كنند كه گفت: «از مدينه تا مكه همراه على بودم و برخى از آنچه را كه خوش نداشتم از او مشاهده كردم و گفتم: «اگر نزد رسول‏خدا(ص) بازگشتم از تو به او شكايت مى‏كنم» و چون آمدم و رسول‏خدا(ص) را ملاقات كردم و گفتم: «از على چنين و چنان ديدم» فرمود: «اين را مگو كه او پس از من سزاوارترين مردم براى رهبرى شماست» [328]
 زمان شكوى
مورخان و سيره نويسان يادآور شده‏اند كه امام على(ع) دوبار به سوى يمن رفته است، كه به نظر ما سه بار است ـ چنانكه بيان آن در باب اجتهادات بيايد ـ و هر يك باشد، آخرين آن در سال دهم هجرى بوده كه امام على(ع) پيش از روز «ترويه» در حجة الوداع به رسول‏خدا(ص) پيوسته است.
و شكواى ياد شده اگر دو بار به رسول‏خدا(ص) عرضه شده باشد، بار نخست آن در مدينه و پيش از سال دهم هجرى بوده، و بار دوم آن در مكه و پس از رسيدن همراهان امام به پيامبر پيش از روز «ترويه» بوده است. چون آنها پيش از ايام حج به مكه رسيدند.
و بنابراين، برخى از علما كه پنداشته‏اند: «داستان غدير خم به‏خاطر اين شكوى بوده، اشتباه كرده‏اند؛ چون داستان غدير پس از اداى حج، در منطقه جحفه و با حضور همه مسلمانان واقع شده است، و سخن پيامبر در اينجا تنها با شاكيان است، در همان مجلس شكوى، و پس از اظهار شكايت مستقيم از سوى خود آنها!
اما شكواى دوم، خود حديث بيانگر آن است كه اين شكوى پس از بازگشت به مدينه بوده است.
دوم ـ نصوص ديگر
از ابن‏عباس روايت شده كه گفت: «رسول‏خدا(ص) به على فرمود: «تو پس از من ولىّ تك تك مؤمنانى» [329]
و از امام على(ع) روايت شده كه رسول‏خدا(ص) به او فرمود: «تو پس از من ولىّ همه مؤمنانى». [330]
[295] ـ مراجعه كنيد: يكصد و پنجاه صحابى ساختگى، جلد اول، بحث زندقه و زنادقه از بحثهاى مقدماتى.
[296] ـ سوره قصص، آيه: 85
[297] ـ تاريخ طبرى، چاپ اروپا، ج 1 ص 2941 ـ 2944 .
[298] ـ تاريخ الاسلام ذهبى، ج 2 ص 122 ـ 128 .
[299] ـ تاريخ طبرى، چاپ اروپا، ج 1 ص 2858 ـ 2859 .
[300] ـ مشروح اين خبر در كتاب عبداللّه‏بن سبا ج 2 ، بخش: «وفات رسول‏خداص» آمده است.
[301] ـ تاريخ الاسلام ذهبى، ج 2 ص 179 ، و تاريخ ابن‏كثير، ج 7 ص 270 .
[302] ـ طبقات ابن سعد، چاپ بيروت، ج 3 ص 262 .
[303] ـ شرح سيره ابن‏هشام از ابوذر نخشبى متوفاى 604 هجرى كه آن را از سيره ابن‏اسحق گرفته است و صاحب عقدالفريد تمام آن را در ج 4 ص 342 ـ 343 كتاب خود اورده است. و نيز، مشروح آن را در ج 1 «نقش عايشه» مى‏يابيد.
[304] ـ سنن ابن‏ماجه، مقدمه، باب 11 حديث 156 . سنن ترمذى، كتاب المناقب، باب مناقب ابى‏ذر. مسند احمد، ج 2 ص 163 و 175 و 223 ، و ج 5 ص 351 و 356 ، و ج 6 ص 444 ، و طبقات ابن‏سعد، چاپ اروپا، ج 4 قسمت اول ص 168 .
[305] ـ تاريخ الاسلام ذهبى، ج 2 ص 122 .
[306] ـ در نسخه اصلى چنين آمده، ولى صحيح آن «سعدين ابى‏وقاص» است.
[307] ـ مولف گويد: ولى كليدهاى بيت‏المال مسلمانان در دست او بود!
[308] ـ سنن دارمى، ج 1 ص 137 ، و طبقات ابن‏سعد، ج 2 ص 354 .
[309] ـ صحيح بخارى، كتاب العلم، باب العلم قبل القول و العمل، ج 1 ص 16 .
[310] ـ فتح البارى، ج 1 ص 170 ـ 171 .
[311] ـ تذكرة الحفاظ، ج 1 ص 18 .
[312] ـ مستدرك حاكم، ج 2 ص 343 .
[313] ـ سوره آل عمران، آيه: 33 و 34 .
[314] ـ مشروح خبر آن دو را در كتاب «نقش عايشه» مى‏يابيد.
[315] ـ تاريخ طبرى، چاپ اروپا، ج 1 ص 2980 .
[316] ـ مراجعه كنيد: بحار الانوار، چاپ جديد تهران، ج 10 ص 10 ـ 50 .
[317] ـ تاريخ ابن‏كثير، ج 6 ص 250 .
[318] ـ طه / 29 ـ 31 .
[319] ـ فرقان / 35 .
[320] ـ رياض النضرة، ج 2 ص 163 به نقل از مناقب احمدبن حنبل.
[321] ـ معمج الزوائد، ج 9 ص 121 ، و كنز العمال، چاپ اول، ج 6 ص 155 به نقل از طبرانى.
[322] ـ نهج البلاغه، خطبه 190 .
[323] ـ اعراف / 142 .
[324] ـ مسند احمد، ج 1 ص 111 .
[325] ـ مسند احمد، ج 5 ص 356 . خصائص نسائى، ص 24 با اندكى اختلاف در عبارت. مستدرك حاكم، ج 3 ص 110 با اندكى اختلاف. مجمع الزوائد، ج 9 ص 127 . كنز العمال، ج 12 ص 207 فشرده از ابن‏ابى‏شيبه، و ج 12 ص 210 ، از ديلمى، و كنوز الحقايق مناوى، ص 186 .
[326] ـ مسند احمد، ج 5 ص 350 و 358 و 161 . مجمع الزوائد، ج 9 ص 128 ، به نقل از طبرانى در الأوسط از بريده كه عبارت آن چنين است: «هر كه من ولى او هستم، پس على هم ولى اوست».
[327] ـ سنن ترمذى، ج 13 ص 165 ، باب مناقب على‏بن ابيطالب. مسند احمد، ج 4 ص 437 . مسند طيالسى، ج 3 ص 111 حديث 829 . مستدرك حاكم، ج 3 ص 110 . خصائص نسائى، ص 16 و 19 . حلية الاولياء ابى‏نعيم، ج 6 ص 294 . رياض النضرة، ج 2 ص 171 ، و كنز العمال، ج 12 ص 207 و ج 15 ص 125 .
[328] ـ اسدالغابه، ج 5 ص 94 ، و مجمع الزوائد، ج 9 ص 109 .
[329] ـ مسند طيالسى، ج 11 ص 360 حديث 2752 ، و رياض النضرة، ج 2 ص 203 .
[330] ـ تاريخ بغداد، ج 4 ص 239 ، و كنز العمال، ج 15 ص 114 و ج 12 ص 221 .