نقد و بررسى اين خبر
سيف داستان طاهر را در پنج روايت با پنج راوى ساختگى به گونه زير روايت
كرده است:
«سهل از پدرش يوسف سلمى و عبيدبن صخربن لوذان و جريربن يزيد جعفى و ابىعمر
و مولاى طلحه»؛ در حالى كه:
ارتداد «عكّ و اشعرين» وجود خارجى نداشته است، خداوند سرزمينى به نام
«اعلاب و اخابث» خلق نكرده است.
صحابى شيعهاى كه ربيب رسولخدا و فرزند امالمؤمنين خديجه و نامش «طاهربن
ابىهاله» باشد، به وجود نيامده است.
و نيز، جنگى كه مرتدان «عكّ و اشعرين» ساخته خيال سيف را نابود كند واقع
نشده، و راويانى كه سيف اخبار طاهر و ارتداد «عكّ و اشعرين و اخابث» را از
قول آنها روايت كرده، به دنيا نيامدهاند!
سيف با جعل موضوع ارتداد، جنگ با مرتدان، نام سرزمينها، اشعار، نامه
ابىبكر و صحابه و راويان اين داستان، به دنبال آن است كه بگويد: «پس از
رسولخدا(ص) همه مردم مرتد شدند مگر قريش و ثقيف! و مسلمانان بدينگونه با
آنها جنگيدند و نابودشان كردند!» و ما همه اين اخبار و اسناد آنها را در
شرح حال «طاهربن ابىهاله» چهره خيالى سيف، در جلد اول كتاب «يكصد و پنجاه
صحابى ساختگى» مورد نقد و بررسى قرار دادهايم.
اين تنها يكى از «جنگهاى ارتداد» است كه سيف آن را ساخته و پرداخته است؛ او
جعليات و ساختههاى خيالى ديگرى نيز درباره «جنگهاى ارتداد» دارد كه آنها
را چنين ناميده است: «ارتداد قبيله طىّ، ارتداد قبيله امّزمل، ارتداد مردم
عمان و مهره، ارتداد اول مردم يمن و ارتداد دوم آنها»
سيف ارتداد اين قبايل و سرزمينها و جنگهاى آن و جنگهاى ارتدادى ديگر را
ساخته و به زمان ابوبكر نسبت داده و در همه آنها دروغها بافته و تهمتها زده
و كشتههاى بىشمار نشان داده و صحنههاى خيالى هولناكى به تصوير كشيده كه
چهره نورانى تاريخ اسلام را سياه كرده است! او همچنين در اخبار فتح
سرزمينها نيز، معركهها و حوادث خيالى و كشتار و نابودى بىنظيرى را به
سپاه مسلمانان نسبت مىدهد كه هرگز وجود خارجى نداشتهاند، مانند:
فتح «أليس» و تخريب «امغيشيا»
طبرى داستان فتح «أليس و امغيشيا»ى خيالى منسوب به نواحى عراق را از سيف
روايت كرده كه درباره داستان «أليس» گويد: «آنها به سختى جنگيدند و مشركان
كه اميدوار ورود «بهمن جاذويه» به صحنه نبرد بودند سرسختى بيشترى نشان
مىدادند و مسلمانان براى رسيدن به آنچه خدا مقدر كرده بود، شكيبايى كرده و
بر آنها مىتاختند و خالد گفت: «خدايا با تو پيمان مىبندم كه اگر آنها را
تسليم ما كردى، هيچيك را باقى نگذارم تا نهرشان را از خونشان جارى سازم!»
سپس خداى عزّ و جل آنها را در اختيار مسلمانان گذارد و خالد فرمان داد تا
منادى او در ميان مردم فرياد كند كه، اسير بگيريد! اسير بگيريد! و كسى را
نكشيد مگر آنكه از اسارت سر باز زند، و سواران با گروههاى اسرا يكى پس از
ديگرى وارد مىشدند و خالد مردمانى را مأمور كرده بود تا بر سر آن نهر آنها
را گردن بزنند و يك شبانه روز آن را ادامه دادند و فردا و فردا نيز به
جستجوى آنها برخاستند تا به «نهرين» رسيدند و به همين مقدار از هر سوى
«أليس» پيش رفتند و آنها را گرفته و گردن زدند كه «قعقاع» و همفكران او به
خالد گفتند: «تو اگر تمام مردم روى زمين را هم بكشى، خون آنها جارى
نمىشود؛ چون خونها از روزى كه از جارى شدن نهى شدهاند و زمين نيز از فرو
بردنشان ممنوع شده، تنها اندكى به پيش مىروند. پس اين آب را بر آنها جارى
كن تا به سوگند خود وفا كرده باشى!» و خالد كه پيشتر جلوى آب نهر را بسته
بود، آن را گشود و رودِ خون جارى شد و بدينخاطر آن رود را تا به امروز
«رود خون» نامند. و ديگران از جمله «بشيربن خصاصيه» گفتند: «به ما خبر
رسيده كه زمين از هنگامى كه خون پسر آدم را فرو برد، از فرو بردن خونها منع
شده و خون نيز، از جارى شدن ممنوع شده، مگر به مقدارى كه سرد و لخته شود».
و گويد: «در مسير آن نهر آسيا بهائى قرار داشت كه به مدت سه روز با آب
سرخفام مىچرخيدند و آرد هجده هزار سپاهى يا بيشتر را فراهم مىكردند!...»
و به دنبال آن داستان شهر «امغيشيا» را آورده و گويد: «هنگامى كه خالد از
معركه «أليس» فارغ شد، به سوى «امغيشيا» رفت و آنها را غافلگير كرد و مردمش
را كوچ داد تا در بيابانها پراكنده شدند. سپس دستور داد تا آن شهر و هرچه
در محدوده آن بود همه را ويران سازند! و آن شهرى بود همانند «حيره» كه
«أليس» پادگان و زرّادخانه آن بود، و در اين نبرد آسيبى ديدند كه هرگز
نديده بودند».
سيف همه اين داستانها را با شرح و تفصيل و راويان گوناگون آن در خيال خود
ساخته و پرداخته است، و ما اينك آنچه را كه در اين دو داستان آفريده، مورد
نقد و بررسى قرار مىدهيم.
تأملى در روايت سيف درباره «أليس و امغيشيا»
سيف گويد: «خالد در نبرد «أليس» سوگند خورد كه نهرشان را از خونشان جارى
سازد و فراريان سپاه ايران و باديهنشينان اطراف أليس را تا مسافت دو روز
راه اسير كردند و بر سر آن نهر آوردند و يك شبانه روز گردن زدند و خونها
لخته شد و «قعقاع» صحابى و همتايان او ـ كه ساخته خيال سيفاند ـ به خالد
گفتند: «اگر تمام مردم روى زمين را هم بكشى خونشان جارى نمىشود، اين آب را
بر آنها جارى كن تا به سوگندت وفا كرده باشى!» و خالد چنين كرد و رود خون
جارى شد و آن رود را تا به امروز «رود خون» نامند». سپس گويد: «خالد به سوى
«امغيشيا» رفت و آن شهرى همانند «حيره» بود كه فرمان داد آن شهر و هرچه در
محدوده آن است همه را ويران كنند و عدد كشتههاى آنها به هفتاد هزار نفر
رسيد!»
مؤلف گويد: «اما ويرانى شهر «امغيشيا» و حوالى آن كه از ساختههاى خيال
سيف است، در تاريخ سابقه و نظير دارد، و سركشانى همچون «هلاكو و چنگيز»
همانند آن را انجام دادهاند و نيز، كشتن اسيران. اما سيف امورى را به خالد
نسبت داده كه در تاريخ جنگها بىسابقه و بىنظير است و آن اينكه او نهرشان
را با خونشان جارى ساخت كه بدين خاطر آن نهر تا به امروز «رود خون» ناميده
شد.
آرى، سيف اين داستانها را آفريد و داستانهاى ديگرى نيز درباره جنگهاى: ثنى،
مذار، مقر، فمفرات، بادقى و جنگ مصيخ و كشتار دهشتناك كفار و انباشته كردن
كشتههاى آنها در فضا را ساخته و پرداخته كرد و معركه زميل و فراض و كشته
شدن صد هزار رومى را بر آنها افزود.
سپس همه ساختههاى خيال او، جنگها و نظاير آن، در تواريخ طبرى و ابناثير و
ابنكثير و ابنخلدون و ديگران وارد و منتشر گرديد؛ در حالى كه هيچيك از
آنها حقيقت نداشت؛ و ما اين داستانها و اسناد آنها را در كتاب «عبداللّهبن
سبا» جلد دوم، بحث: «گسترش اسلام با شمشير در حديث سيف» مورد بحث و بررسى
قرار دادهايم.
حال، آيا با چنين تاريخ مغشوش و آلودهاى، دشمنان اسلام حق ندارند كه
بگويند: «اسلام با زور شمشير گسترش يافت»؟! آيا پس از اين همه دروغپردازى
جهتدار، باز هم كسى در هدف سيف براى خرابكارى در اسلام ترديد مىكند؟ و
آيا انگيزه سيف براى اين همه جعل و پنهانكارى چيزى جز زندقه ـ صفتى كه
علما به او دادهاند ـ مىباشد؟!
و در پايان، آيا اينهمه دروغ و افترا بر پيشواى مورخان، طبرى، و علامه آنها
ابناثير، و پُرنويس آنها ابنكثير، و فيلسوف آنها ابنخلدون و دهها عالم
ديگر همچون: ابنعبدالبرّ و ابنعساكر و ذهبى و ابنحجر، مستور و پوشيده
مانده است؟!
نه، اينگونه نيست، چون اينها خود، كسانىاند كه او را كذّاب دانسته و به
زندقهاش متهم كردهاند؛ و طبرى و ابناثير و ابنخلدون در تواريخ خود
درباره واقعه «ذاتالسلاسل» گويند: «آنچه را كه سيف در اينباره ذكر كرده
بر خلاف آنى است كه سيرهنويسان پذيرفته و صحيحاش مىدانند».
پس، چه چيز باعث شده كه آنها با علم و اطلاع از دروغگويى و زندقه او، به
رواياتش اعتماد كرده و ديگر روايات را رها كردهاند؟ پاسخ آن است كه سيف
دروغها و افتراهاى خود را در قالب انتشار مناقب سلطه حاكم و دولتمردان
صحابه، زينت داده، و علماى مكتب خلفا نيز - با علم به دروغ بودن آنها ـ همه
توان خود را در نشر و ترويج آن به كار بردهاند! مثلاً، او در داستان فتح
عراق دروغهاى خود را تحت شعار «مناقب خالدبن وليد» آورده، و از زبان ابوبكر
چنين ساخته كه او پس از نبرد «أليس» و ويرانى شهر «امغيشيا» گفته است: «اى
قريشيان! شير شما بر آن شير حمله كرد و بر او و منافعش چيره گشت؛ زنان از
پديد آوردن مثل خالد ناتوانند!».
همانگونه كه در داستان جنگهاى ارتداد، ساختههاى خود را در پوشش مناقب
ابىبكر زينت بخشيده است؛ و نيز، در روايات جعلى فتح شام و ايران در زمان
عمر، و فتنههاى دوران عثمان و واقعه جمل در عصر على. او در همه اين موارد
دروغهاى خود را در پوشش مناقب صاحبان سلطه و دفاع از آنها در برابر
انتقادات، زينت داده و به انتشار آنها پرداخته و با اين ترفند، روايات او
رواج يافته و دروغهاى او شايع گرديده و روايات صحيح را به دست فراموشى و
اهمال سپرده است. با آنكه بيشتر ساختهها و جعليات سيف در حقيقت فضيلتى
براى صحابه رسولخدا(ص) نباشد، بلكه مايه مذمت آنهاست!
من نمىدانم چگونه اين موضوع بر آنها پوشيده مانده كه، اگر خالد دهها هزار
نفر از ابناى بشر را گرد هم آورده و آنها را گردن زده باشد تا نهرشان را از
خونشان جارى سازد، اين كار براى او فضيلت نيست! و نيز، ويرانى شهر
«امغيشيا» و امثال آن فضيلت نباشد، مگر در مذهب زنادقه كه زندگى را زندان
نور مىدانند و معتقدند: «شايسته آن است كه در پايان دادن به حيات كوشش شود
تا اين نور از زندان خود آزاد گردد!
[295] ».
و هرچه باشد، كالاى بىارزش سيف با زيور مناقب بزرگان رواج يافت، و حرص
اينان بر نشر فضايل سلطه حاكم، و دفاع از آنها، كارشان را بدانجا رسانيد كه
به نشر فضيلت ظاهرى آنها پرداختند، فضيلتى كه در واقع فضيلت نبود!
و رنجآورتر از همه اينكه، سيف تنها به ساختن رواياتى كه به ظاهر مناقب
صاحبان سلطه به حساب آيد و در باطن مايه خرابكارى اسلام باشد، بسنده نكرده
بلكه براى رسولخدا(ص) نيز صحابهاى تراشيده كه خداوند آنها را نيافريده! و
هرچه توانسته و هرچه خواسته براى آنها كرامات و فتوح و كشورگشائى و شعر و
مناقب ساخته و پرداخته است؛ و اين بدانخاطر بوده كه او مىدانسته كه اينان
هرچه را كه واجد مناقب هيئت حاكمه باشد، هرگونه كه باشد، بدان تمسك
مىجويند، و او نيز هرچه براى خرابكارى و نابودى اسلام مفيد تشخيص داده، با
اعتماد به چنين خُلق و خويى كه در اينان سراغ داشته، ساخته و پرداخته و
رواج داده و به ريش مسلمانان خنديده است؛ و اينان نيز سيف را در گمانش
نوميد نكردند، و دروغهاى او را در طول سيزده قرن به خوبى رواج دادند!!
* * *
تا اينجا نمونههايى از روايات سيف را كه براى طعن و عيبجويى در اسلام
ساخته و پرداخته كرده و در پوشش مناقب بزرگان صحابه و تابعين، يعنى صاحبان
سلطه، زينت داده، آورديم. در بخش بعد، نمونههاى ديگرى از آن را مورد بررسى
قرار مىدهيم؛ رواياتى كه در پوشش حلّ معضل مكتب خلفا در
طى قرون ساخته و پرداخته شده است:
شهرت امام على(ع) به لقب «وصىّ» و مشكل مكتب خلفا در طى قرون
در مباحث گذشته با چگونگى جدال كلامى هفتصد ساله اين دو مكتب ـ از عصر
امالمؤمنين عايشه تا عصر ابنكثير ـ پيرامون نصّ «وصى» آشنا شديم. اين
جدال بدانخاطر بود كه نصّ «وصيت» مقصود رسولخدا(ص) در ساير نصوص را نيز
مشخص مىكرد؛ نصوصى كه با صراحت حق حكومت آلالبيت ـ از امام على(ع) تا
امام مهدى(ع) ـ را بيان داشته است، مانند «حديث غدير» و حديثى كه مىگويد:
«على پس از رسولخدا(ص) ولى امر و وارث آن حضرت است» و جز اينها. حال آنكه
مكتب خلفا اين نصوص را به معناى فضيلت آلالبيت(ع) تأويل و توجيه مىكند.
يكى از نمونههاى روشنگر اين معنى آن است كه علماى اهل كتاب هرگاه از «وصى
خاتم انبيا(ص)» سخن مىگفتند، جز «ولى عهد» پس از او را اراده نمىكردند.
و ديگر اينكه، ياران امام على(ع) هرگاه در سخنان و اشعار خود يادآور «وصيت»
مىشدند، آن را دليل حق تقدم امام على(ع) در حكومت مىدانستند، مانند:
ابوذر در عهد عثمان، مالك اشتر در روز بيعت با امام على(ع)، محمدبن ابىبكر
در نامهاش به معاويه، مهاجران و انصار در اشعار خود در جمل و صفين، امام
حسن(ع) به گاه بيعت گرفتن از مردم، و امام حسين(ع) به گاه سخن گفتن با سپاه
خلافت در كربلا؛ همه اينها به «وصيت» استناد مىكردند؛ چون وصيت به ديگر
نصوص وارد در حق آنها نيز اشاره داشت و همه را شامل مىشد؛ چنانكه گوئى
آنها با استناد به وصيت به تمام آن نصوص نيز استناد مىكردند.
و نيز، نهضت علويان آل ابىطالب براى حكومت، كه با شهادت امام
حسين(ع) پايان نگرفت و شورش آنها بر ضد خلفا تا عصر عباسيان استمرار داشت،
و آنچه كه بيش از همه مكتب خلفا را در درگيريهاى سياسى آن دوران در تنگنا
قرار مىداد، شهرت امام على(ع) به لقب «وصىّ پيامبر(ص)» بود كه علويان
حكومتخواه بدان استناد مىكردند و معتقد بودند كه اين «وصيت» نصّ صريح
رسولخدا(ص) در حق امام على(ع) و اولاد او براى حكومت است.
و بدينخاطر بود كه «مأمون عباسى» نيز، هنگامى كه درصدد خاموش كردن قيام
علويان برآمد، رياكارانه به «وصيت» استناد كرد و «امام رضا(ع)» را «ولى
عهد» پس از خود قرار داد و با اين ترفند، علويان را آرام كرد و بزرگانشان
را به پايتخت خود كشانيد و بيشترشان را مسموم ساخت و بر آنها پيروز گرديد.
پس، شهرت امام على(ع) به «وصى پيامبر» مشكل دوران مكتب خلفا بود، كه سيف ـ
به گونه زير ـ به حل اين معضل پرداخت:
سيف براى معضل مكتب خلفا راه حل مىسازد
در بحثهاى گذشته با چگونگى اقدام علماى مكتب خلفا در كتمان موضوع «وصيت»
آشنا شديم، و چگونگى حذف و تحريف روايات، سرزنش و تضعيف راويان و استناد
كنندگان به آن و تأويل و توجيه نصوص صريحهاش را ملاحظه كرديم؛ با وجود
اين، هيچ يك از آنها، در اين راه، به گرد پاى سيف هم نمىرسند، چون او اين
مشكل غامض و پيچيده را از ريشه حل و فصل كرد و با جعل روايات و تحريف حقايق
و پرداخت ماهرانه، آن را ـ چنانكه در پى مىآيد ـ به ضد خود تبديل نمود!
الف ـطبرى در ابتداى اخبار سال سى و پنجم هجرى از «سيف» و او از «عطيه» و
او از «يزيد فقعسى» روايت كند كه گفت: «عبداللّهبن سبا يكى از يهود صنعاء
و از مادرى سياهچُرده بود كه در زمان عثمان اسلام آورد و سپس با سفر
به بلاد مسلمين مىكوشيد تا آنها را گمراه سازد. از حجاز شروع كرد و به
بصره رفت و از كوفه و شام سر برآورد، ولى نتوانست كسى را در شام بدام
اندازد تا از آنجا بيرونش كردند و به مصر وارد شد و به جمع مردم پيوست و به
آنها گفت: «چه شگفت آورند كسانى كه معتقدند عيسى باز مىگردد و بازگشتن
محمد را تكذيب مىكنند، در حالى كه خداى عز و جل مىفرمايد:«انّ الذى فرض
عليك القرآن لرادك الى معاد»: «آن كسى كه قرآن را بر تو فرض كرد، تو را به
جايگاه[و زادگاه]ت باز مىگرداند»
[296] و محمد براى بازگشت سزاوارتر از عيسى است!» راوى گويد: اين
سخنان از او نقل شد و وى «رجعت» را براى آنها پايهريزى كرد و آنها به بحث
درباره آن پرداختند. سپس بدانها گفت:
«هزار پيامبر بوده و هر پيامبرى «وصيّى» داشته است و على «وصىّ محمد» است»
سپس گفت: «محمد خاتم انبياست و على خاتم اوصيا» سپس گفت: «چه كسى ظالمتر
از آنى است كه وصيت رسولخدا(ص) را انجام نداد و بر وصىّ رسولخدا(ص) پيشى
جست و امر اين امت را در اختيار گرفت؟» و پس از آن بدانها گفت: «عثمان
خلافت را به ناحق گرفته و اين وصى رسولخدا(ص) است. پس در اين راه به پا
خيزيد و آن را به جنبش آوريد و ابتدا به سرزنش اميرانتان بپردازيد و امر به
معروف و نهى از منكر را آشكار سازيد تا مردم را به خود علاقمند كنيد و آنها
را به اين راه فرابخوانيد».
و بعد، هوادارانش را گسترش داد و به نامهنگارى با فسادپذيران شهرها پرداخت
و آنها نيز پاسخش داده و در نهان به ترويج عقايدش برخاستند و امر به معروف
و نهى از منكر را آشكار ساختند، و نوشتن نامه به شهرها را آغاز كردند و در
آنها به عيبجويى از اميرانشان پرداختند و همفكران آنها نيز پاسخى مشابه
دادند و بدانجا رسيد كه هواداران آنها در هر شهرى با شهر ديگر چنين
مىكردند و هريك در شهر خود به خواندن نامه ديگرى مىپرداخت تا آنگاه كه
كار را به مدينه كشاندند و داعيه خود را به همه جاى زمين گسترش دادند؛ در
حالى كه در خفا چيز ديگرى را مىخواستند و آنچه را كه در دل داشتند آشكار
نمىكردند، و اهل هر شهرى مىگفتند: «ما از آنچه كه ديگر شهرها[از سوى
واليان خود]بدان دچار شدهاند در امانيم»، مگر مردم مدينه كه اين خبر از
همه شهرها بدانجا رسيد و گفتند: «ما از آنچه كه مردم ساى شهرها بدان مبتلا
شدهاند در امانيم»، و محمد و طلحه از اينجا با او همراه شدند! گويند: نزد
عثمان آمدند و گفتند: «اى امير مؤمنان! آيا خبرهايى كه به ما مىرسد به شما
هم مىرسد؟» گفت: «نه به خدا جز آرامش و سلامت خبرى به من نرسيده!» گفتند:
«ولى به ما رسيده»، و او را از آنچه كه مىدانستند آگاه كردند و او گفت:
«شما شريكان من و گواهان مؤمنانيد، نظرتان را به من بگوييد.» گفتند: «نظر
ما آن است كه مردان مورد اعتمادت را به شهرها بفرستى تا وضع آنها را به تو
گزارش كنند.» عثمان محمدبن مسلمه را به كوفه فرستادو اسامهبن زيد را به
بصره و عمّار ياسر را به مصر و عبداللّهبن عمر را به شام روانه كرد و جز
آنها مردان ديگرى را نيز گزينش كرد كه همگى پيش از عمّار بازگشتند و گفتند:
«اى مردم ما هيچ امر ناپسندى نديديم، اعلام مسلمانان و عوام آنها نيز امر
ناپسندى را اعلام نكردند و همگى گفتند: كار كار مسلمانان است، جز آنكه
اميرانشان در ميان آنها به عدالت رفتار مىكنند و به كار آنها مىپردازند».
امّا بازگشت عمّار به قدرى طول كشيد كه مردم پنداشتند او كشته شده، ولى
ناگهان با نامه «عبداللّهبن سعدبن ابىسرح» روبرو شدند كه نوشته بود:
«گروهى از مصريان كه عبداللّهبن سوداء و خالدبن ملجم و سودانبن حمران و
كنانهبن بشر از جمله آنها هستند، عمّار را متمايل به خود كردهاند»
[297]
ب ـذهبى در ابتداى ذكر اخبار سال سى و پنج هجرى اين دو خبر را ـ بهگونه
زير ـ روايت كرده است:
نخست ـگويد: «سيفبن عمر از عطيّه از يزيد الفقعسى روايت كند كه گفت:
«هنگامى كه «ابنسوداء» به مصر رفت، يكبار بر «كنانهبن بشر» وارد شد و
يكبار بر «سودانبن حمران» و بعد به نزد «غافقى» رفت و غافقى او را دليرى
بخشيد و با او سخن گفت و او را به نزد «خالدبن ملجم و عبداللّهبن رزين» و
همفكران ايشان برد و آن سخنان را با آنها در ميان گذاشت، ولى آنها را در
امر «وصيت» همراه خود نيافت.»
دوم ـپس از حديث اول به روايت خبر عمّار در مصر مىپردازد و مىگويد:
«سيف از مبشر و سهلبن يوسف، از محمدبن سعدبن ابىوقاص روايت كند و گويد:
«عمار وارد شد و پدرم سعد كه خبر او را پىگيرى مىكرد مرا نزد او فرستاد
تا فرايش بخوانم. او در حالى كه عمامهاى چركين و جبّهاى چرمين داشت با من
آمد و چون وارد شد، سعد به او گفت: «واى بر تو اى ابا يقظان! تو در ميان ما
از نيكان بودى، چه شده كه اكنون در فساد ميان مسلمانان و شورش بر
اميرالمؤمنين مىكوشى؟ آيا عقلت را دارى يا نه؟» كه عمار ناگهان عمامهاش
را با خشم از سر برگرفت و گفت: «عثمان را خلع كردم همانگونه كه اين
عمامهام را برداشتم» و سعد گفت: «انا للّه و انّا اليه راجعون! واى بر تو!
اكنون كه سنّت زياد و استخوانت پوك و عمرت به پايان رسيده،كمند اسلام را از
گردن خود برداشته و دست خالى از دين برون شدى؟!» كه عمّار با خشم برخاست و
در حال رفتن مىگفت: «از فتنه سعد به خدا پناه مىبرم» و سعد گفت: «آگاه
باشيد كه در فتنه افتادند! خداوندا درجات عثمان را بهخاطر عفو و بردباريش
بيفزاى» تا آنگاه كه
عمار از در برون رفت و سعد در حالى كه مىگريست و محاسنش تر شده بود رو به
من كرد و گفت: «چه كسى از فتنه در امان است؟ پسرم! مبادا آنچه را كه از او
شنيدى از تو درز كند كه اين امانت است و من خوش ندارم دستآويز مردم بر ضد
او گردد؛ زيرا رسولخدا(ص) فرمود: «حق همواره با عمار است، تا آنگاه كه
حيرت پيرى بر او چيره نگردد، و او اكنون سرگشته و خرف شده است!» و از كسان
ديگرى كه بر ضد عثمان قيام كردند، «محمدبن ابىبكر صديق» بود كه چون از
«سالمبن عبداللّه» درباره علت آن پرسيدند، گفت: «خشم و طمع! چون او در
اسلام جايگاه بلندى داشت و عدهاى او را كه افتخاراتى داشت و براى خود حق
ويژه مىانگاشت و عثمان آن را از دوشش برداشت فريفتند»
[298]
ج ـطبرى در اخبار سال سىام هجرى درباره ابوذر گويد:
«سيفبن عمر از عطيه از يزيد فقعسى روايت كند كه گفت: «هنگامى كه
ابنسوداء» وارد شام شد «ابوذر» را ملاقات كرد و گفت: «ابوذر! آيا از
معاويه در شگفت نيايى كه مىگويد: «همه اين اموال از آنِ خداست! آرى، همه
چيز از آن خداست ولى او ظاهرا در پى آن است كه همه را به خود اختصاص داده و
نام مسلمانان را از روى آن بردارد». ابوذر نزد معاويه آمد و گفت: «چه
وادارت كرده كه بيتالمال مسلمانان را «مال اللّه» بنامى؟» معاويه گفت:
«رحمت خدا بر تو باد اى اباذر! آيا ما بندگان خدا نيستيم و اين مال مال خدا
و اين خلق خلق خدا و اين امر[= حكومت]امر خدا نيست؟» ابوذر گفت: «آن را
مگو» و معاويه گفت: «من نمىگويم كه آن از آنِ خدا نيست، ولى به زودى خواهم
گفت كه مال مسلمانان است»
گويد: پس از آن «ابنسوداء» نزد «ابودرداء» رفت و او به وى گفت: «تو كه
هستى؟ به خدا سوگند كه تو را يهودى مىبينيم!» سپس به نزد «عبادهبن صامت»
رفت و عباده او را گرفت و به نزد معاويه آورد و گفت: «به خدا سوگند اين است
كه ابوذر را بر تو شورانده است» و ابوذر در شام به پاخاسته بود و مىگفت:
«اى گروه اغنيا با فقرا مساوات و همراهى كنيد! به كسانى كه طلا و نقره را
اندوخته مىكنند و آن را در راه خدا انفاق و خرج نمىكنند، بشارت بده كه بر
چهرهها و پهلوها و پشتهاى آنان داغ آتشين زده شود» و همواره آن را تكرار
مىكرد تا آنگاه كه فقيران با سخنان او حريص شدند و آن را بر اغنيا واجب
شمردند و كار بدانجا رسيد كه اغنيا از مزاحمتهاى مردم شكوه كردند و معاويه
به عثمان نوشت: «ابوذر مرا به تنگ آورده و چنين و چنان كرده!» و عثمان به
او نوشت: «جوانهها و ساقههاى فتنه نمودار و به استقرار نزديك شده است؛ پس
تو اين زخم را مشكاف و ابوذر را با راهنما و زاد و توشه و با مدارا نزد من
فرست، و تا مىتوانى مردم و خودت را نگاه دار كه تنها آنچه را كه نگاه دارى
از آن برخوردارى!» معاويه نيز ابوذر را با راهنما به مدينه فرستاد و چون به
مدينه رسيد و آن ساختمانها را در دامنه كوه ديد گفت: «اهل مدينه را به
غارتى مدام و نبردى به نام بشارت باد» و چون بر عثمان وارد شد به او گفت:
«ابوذر! چه شده كه اهل شام از تيغ زبان تو شكوه مىكنند؟» ابوذر به او گفت:
«اين كه گفته شود «مال اللّه» روا نباشد، و شايسته نيست كه اغنيا مالى را
اندوخته كنند» عثمان گفت: «ابوذر! وظيفه من آن است كه آنچه بر عهده دارم
بپردازم و آنچه بر عهده رعيت است بگيرم و آنها را وادار بر زهد نكنم؛ و
اينكه، آنان را به تلاش و ميانهروى فرابخوانم» ابوذر گفت: «پس اجازه بده
كه من بروم؛ زيرا مدينه خانه من نباشد!» عثمان گفت: «آيا جز به بدتر از آن
رضا ندهى؟» گفت: «رسولخدا(ص) فرمانم داده كه هرگاه بناهاى مدينه به دامنه
كوه رسيد از آن خارج شو!» عثمان گفت: «آنچه تو را فرموده انجام بده» راوى
گويد: «ابوذر بيرون رفت تا به «ربذه» رسيد و
فرود آمد و در آنجا مسجدى بنا كرد و عثمان نيز، گلهاى شتر با دو نفر غلام
به او بخشيد و پيامش داد كه به مدينه رفت و آمد كند تا اعرابى نگردد، و او
چنين كرد». [299]
بررسى اين روايات
سيف اين روايات افسانهاى و نظاير آنها را براى دفاع از خلفايى همچون:
عثمان و معاويه و مروان، و واليانى همچون: وليد و عبداللّهبن سعدبن
ابىسرح و ديگر بزرگان بنىاميه، ساخته و پرداخته كرد و افسانههاى
ساختگىاش درباره اين فتنهها رواج يافت و در مدارك پژوهشى اسلامى ـ بمانند
آتش در خرمن ـ گسترش يافت؛ و ما در جلد اول «عبداللّهبن سبا» ساختگى بودن
آن را آشكار ساختيم و در كتاب «نقش عايشه» اخبار صحيح اين فتنهها را ثبت
كرديم؛ و اكنون به نمونههائى از انواع جعل و تحريف در روايات گذشته سيف
اشاره مىكنيم:
ساختهها و تحريفات سيف در روايات گذشته
نخست ـ نمونههاى جعل در روايات گذشته:
الف ـ سيف راويانى همچون: «عطيه، مبشّر، سهلبن يوسف و يزيد فقعسى» را، كه
خدايشان نيافريده، آفريده و اين احاديث ساختگى را از آنان روايت كرده است.
بيان آن چنين است:
اما «عطيّه»: سيف او را «عطيّهبن بلالبن ابىبلال، هلال ضبّى» تخيّل كرده
و براى او پسرى به نام «صعب» آفريده و برخى از روايات ساخته خود را به آنها
نسبت داده است، بهگونهاى كه گاهى پسر از پدر و او از يادشدگان روايت
مىكند، و گاهى خود او از ديگرى، و ما همه آنها را در كتاب «راويان ساختگى»
بررسى كرده و رواياتى را كه سيف بدانها نسبت داده برشمردهايم، و در كتاب
«يكصد و پنجاه صحابى ساختگى» در معرفى صحابى جعلى «قعقاع»، برخى از رواياتى
را كه سيف بدانها نسبت داده، با يكديگر مقايسه كردهايم. و نيز، در خبر
«علاء حضرمى» در كتاب «عبداللّهبن سبا».
و امّا «سهلبن يوسف»:كه سيف او را «سهلبن يوسفبن سهلبن مالك انصارى»
تخيّل كرده است؛ ما در كتاب «راويان ساختگى» او را معرفى كرده و روايات سيف
از وى را احصاء نمودهايم، و در كتاب «يكصد و پنجاه صحابى ساختگى» در معرفى
«قعقاع» روايات سيف از او را مورد بررسى قرار دادهايم.
و امّا «مبشّر»: كه در خيال سيف «مبشّربن فضيل» آمده، ما او و روايات سيف
از او را، در كتاب «عبداللّهبن سبا» ماجراى سقيفه، مورد بررسى قرار
دادهايم.
و امّا «يزيدبن فقعسى»: ما هر چه در كتابهاى حديث و سيره و تاريخ و ادب و
انساب و طبقات و معرفى رجال، جستجو كرديم اثرى از او نيافتيم، مگر در پنج
روايت سيف كه در تاريخ طبرى آمده، و يك روايت كه در تاريخ الاسلام ذهبى
است؛ و گويا خدا او را نيافريده مگر براى آنكه سيف از او روايت كند و
بدينخاطر، او را از راويان ساخته سيف به حساب آورديم.
ب ـ سيف در روايات گذشته، «غافقى» و ديگران را نيز، در خيال خود آفريده است
كه ما، بهخاطر پرهيز از طول بحث، برشمردن نام آنها و برهان بر جعلى
بودنشان را رها مىكنيم.
سيف همچنين در متون روايات گذشته داستانهاى زير را ساخته و پرداخته است:
1 ـ داستان «عبداللّهبن سبا» در اين فتنهها، كه براى جعلى بودن آن همين
بس كه آن را با اخبار صحيحى كه در كتاب «نقش عايشه» ـ بخش «دوران عثمان و
على» و بخش: «دوران معاويه» ـ آوردهايم مقايسه نمائيم...
2 ـ از جمله اين داستانهاى ساختگى، پيروى دو صحابى بزرگ، عمار وابوذر، از
عبداللّهبن سباى يهودى يمنى ـ در خيال سيف ـ است... كه در اين پيروى صحابه
و تابعين ديگرى را بدانان افزوده و جمع آنها را «سبائيه» ناميده است.
3 ـ داستان رفتن نمايندگان عثمان به شهرها، براى تحقيق از شكايتهاى رسيده
كه سيف آن را در خيال خود آفريده و گويد: محمدبن مسلمه به كوفه، اسامهبن
زيد به بصره، عمار ياسر به مصر و عبداللّهبن عمر به شام رفتند و همه
بازگشتند و رضايت مردم از واليانشان را گزارش كردند، مگر عمار ياسر كه پيرو
عبداللّهبن سباى يهودى شد و در مصر باقى ماند و به افساد پرداخت!
سيف همه اين داستانهاى دراز دامن را، كه جز او هيچ مورخ ديگرى چيزى از آن
را يادآور نشده، در خيال خود آفريده و منتشر كرده است؛ و ما خبر صحيح آن را
از كتاب «انساب الاشراف بلاذرى» در كتاب «نقش عايشه» آوردهايم.
4 ـ داستان «ابوذر و معاويه» را آنگونه كه خواسته جعل و اصل آن را تحريف
كرده است، كه ما روايات صحيح آن را نيز در كتاب «نقش عايشه» آوردهايم.
5 ـ مكاتبات خيالى مبادله شده ميان عثمان و كارگزاران او را نيز، جعل و
منتشر كرده است.
دوم ـ نمونههاى تحريف در روايات گذشته
الف ـ تحريف نامها:
سيف نام «عبدالرحمانبن ملجم» قاتل امام على(ع)، و «عبداللّهبن وهب سبائى»
از رؤساى خوارج در جنگ نهروان را تحريف كرده و آن دو را «خالدبن ملجم» و
«عبداللّهبن سبا» ناميده است. همانگونه كه ما، در بخش «تحريف و تصحيفِ»
جلد دوم كتاب «عبداللّهبن سبا» آن را آشكار ساختهايم.
ب ـ تحريف خبرها، مانند:
1 ـ تحريف خبر «عبادهبن صامت و معاويه» كه صحيح آن در بخش «دوران معاويه»
كتاب «نقش عايشه» آمده است.
2 ـ تحريف خبر «عقيده به رجعت» و سخن او كه گويد: «ابنسبا آن را اختراع
كرد» كه چون بحث از دلايل آن در كتاب و سنت ما را مشغول مىكند، تنها به
ذكر خير زير درباره آن بسنده مىكنيم كه گويد:
«هنگامى كه رسولخدا(ص) وفات كرد ابوبكر در منزل خود در سنح بود و عمر شروع
به گفتن اين سخنان كرد كه: «برخى از منافقان چنين پندارند كه رسولخدا وفات
كرده است، حال آنكه رسولخدا(ص) وفات نكرده، بلكه به سوى پروردگارش رفته،
همانگونه كه موسىبن عمران رفت و چهل شب از قومش غايب گرديد و پس از آنكه
گفته شد فوت كرده، دوباره بازگشت؛ به خدا سوگند رسولخدا حتما بازمىگردد!»
[300]
3 ـ تحريف خبر «عقيده به وصيت» و نسبت دادن آن به «ابنسباى يهودى»، كه بحث
آن گذشت.
4 ـ تحريف حديث رسولخدا(ص) درباره «عمار» با اين سخن كه: «حق همواره با
عمار است تا آنگاه كه حيرت پيرى بر او چيره نگردد» و اينكه سعد گفت: «عمار
حيرت زده و خرف شده است». در حالى كه سخن رسولخدا(ص) در حق عمار چنين است:
ابنمسعود گويد: رسولخدا(ص) فرمود: «هرگاه مردم اختلاف كنند، ابنسميّه با
حق خواهد بود». [301]
و امام على(ع) در مدح عمار گويد: «عمار با حق، و حق با عمار است و هر جا كه
حق باشد عمار همانجاست» [302]
آرى، سيفبن عمر اين احاديث رسيده در حق عمار را تحريف كرده و عبارت: «تا
آنگاه كه حيرت پيرى بر او چيره نگردد» را بر آن افزوده است.»
از ديگر سخنان رسولخدا(ص) درباره «عمار» روايتى است كه ابنهشام در خبر
بناى «مسجد رسولاللّه(ص)» آورده، كه مردى به عمار پرخاش كرد و
رسولخدا(ص) فرمود:
«آنان را با عمار چه كار است، كه او به بهشتشان مىخواند و آنها به دوزخش
مىرانند؟! همانا عمار پوست ميان ديده و بينى من است، و اگر اين موضوع به
آن مرد رسيد و[در جبران كار خود]پيشى نگرفت، از او دورى كنيد!»
ابنهشام اين روايت را آورده و نام آن مردى را كه به عمار پرخاش كرد
نياورده است، ولى شارح سيره ابنهشام، ابوذر نخشبى، يادآور شده كه آن مرد
«عثمانبن عفان» بوده است. [303]
و اما «ابوذر» كه رسولخدا(ص) درباره او فرموده است:
«ما اظلّت الخضراء و ما اقلّت الغبراء من رجل اصدق لهجة من ابىذر»
«آسمان نيلگون و زمين تيره، راستگوتر از ابىذر را در سايه و بر پشت خود
نديدهاند» [304]
مقايسه خبرهاى سيف با اخبار ديگران
ذهبى در اخبار فتنههاى دوران عثمان گويد: «از زهرى روايت شده كه گفته
است: «عثمان به خلافت رسيد و شش سال آن را بدون آنكه با اشكالى از سوى مردم
مواجه شود، سپرى كرد و نزد مردم از عمر محبوبتر بود. چون عمر به آنها سخت
مىگرفت و عثمان كه به حكومت رسيد با آنها به نرمى و نيكى رفتار كرد. سپس
در كار آنها سستى نمود و در شش سال دوم، خويشاوندان و اهلبيت خود را به
كار گرفت و خمس مصر يا آفريقا را به مروان بخشيد و خويشاوندانش را در بخشش
اموال بر ساير مسلمانان ترجيح داد و آن را به «صله رحم»ى تأويل و توجيه كرد
كه خدا بدان فرمان داده است. اموال را گرفت و بيتالمال را به وام برداشت و
گفت: «ابوبكر و عمر حق خود را از آن رها كرده بودند و من آن را گرفته و در
بين خويشانم تقسيم كردهام» كه مردم اين كار او را انكار كردند».
[305]
مىگويم: «از جمله اشكالاتى كه بر او داشتند، عزل «عميربن سعدِ» صالح و
زاهد، از حكومت «حمص» و افزودن آن به قلمرو معاويه بود. و نيز، «عمروبن
عاص» را از مصر برداشت و «ابنابى سرح» را به جاى او قرار داد، و «ابوموسى
اشعرى» را از بصره برداشت و «عبداللّهبن عامر» را به جاى او منصوب كرد، و
«مغيرهبن شعبه» [306] را از
كوفه برداشت و «سعيدبن عاص» را جايگزين او نمود».
و گويد: «عثمان گروهى از صحابه را، كه عمار نيز در بين آنها بود، فراخواند
و گفت: «من از شما سؤال مىكنم و دوست دارم كه تصديقم كنيد. شما را به خدا
سوگند مىدهم، آيا مىدانيد كه رسولخدا(ص) قريش را بر ساير مردم ترجيح
مىداد و بنىهاشم را بر ساير قريش؟» آنها سكوت كردند و او گفت: «اگر
كليدهاى بهشت در دست من بود، آنها را به بنىاميه مىدادم تا وارد آن
شوند!» [307]
* * *
ما فرصت بازگوئى افعال واليان و اميران بنىاميه در شش سال دوم حكومت عثمان
را نداريم، شش سالى كه مورخان درباره مصر و شام و كوفه و بصره و مدينه
يادآور شدهاند؛ و نيز، آنچه كه ميان آنها و نيكان صحابه و تابعين رخ داده
است. لذا تنها به ذكر بخشى از آنچه كه با اباذر انجام دادهاند، بسنده
مىكنيم:
ابوذر در موسم حج، در منى
ابوكثير از پدرش روايت كند كه گفت: «نزد ابوذر كه در كنار «جمره وسطى»
نشسته بود رفتم و ديدم مردم پيرامون او را گرفته و از او فتوا مىخواهند،
كه مردى آمد و بر سر او ايستاد و گفت: «مگر از فتوا دادن ممنوع نشدى؟»
ابوذر سرش را بلند كرد و گفت: «تو مراقب من هستى؟ اگر شمشير را بر اينجا ـ
پس گردن من ـ بگذاريدو من بدانم كه مىتوانم، پيش از آنكه جانم را بگيريد،
كلمهاى را كه از رسولخدا(ص) شنيدهام، به انجام رسانم، به انجامش رسانم».
[308]
بخارى اين خبر را در صحيح خود بُرش زده و گويد: «ابوذر گفت: «اگر شمشير را
بر اينجا ـ پس گردن من ـ بگذاريد و بدانم كه مىتوانم، پيش از آنكه جانم را
بگيريد، كلمهاى را كه از رسولخدا(ص) شنيدهام، به انجام رسانم، به انجامش
رسانم». [309]
و ابنحجر در شرح آن گويد: «آنكه با ابوذر سخن گفت، مردى از قريش بود و
آنكه او را ممنوع ساخت عثمان بود».
و گويد: «ابوذر «كلمه» را نكره آورد تا اندك و بسيار را شامل گردد، و مرادش
آن بود كه در هر حال سخنان رسولخدا(ص) را تبليغ مىكند و از آن دست
نمىكشد، اگر چه به كشته شدنش بيانجامد».
[310]
و ذهبى گويد: «بالاى سر او جوانى قريشى بود، كه به او گفت: «مگر
اميرالمؤمنين از فتوا دادن ممنوعت نكرده است؟...»
[311]
ابوذر در بيتالحرام
حاكم در مستدرك با سند خود از «حنش كنانى» روايت كند كه گفت: «ابوذر در
حالى كه درِ كعبه را گرفته بود مىگفت: «اى مردم! هر كه مرا شناخته، من
همانم كه شناخته، و هر كه مرا نمىشناسد،[بداند كه]من ابوذرم، شنيدم كه
رسولخدا(ص) مىفرمود: «مَثَل اهلبيت من، مَثَل كشتى نوح است كه هر كه
سوار آن شد نجات يافت و هر كه بر جاى ماند غرق شد»
حاكم گويد: «اين حديث بر اساس شرط مسلم حديثى صحيح است.
[312] »
ابوذر در مسجد رسولخدا(ص) و جز آن
يعقوبى مشروح خبر ابوذر و درگيرى او با هيئت حاكمه را در تاريخ خود آورده و
گويد: «به عثمان خبر رسيد كه ابوذر در مسجد رسولخدا(ص) مىنشيند و مردم
پيرامونش را مىگيرند و او احاديثى مىگويد كه دربردارنده طعن و سرزنش
خليفه است: او بر در مسجد ايستاد و گفت: «اى مردم! هركه مرا شناخت، كه
شناخت، و هر كه مرا نشاخت،[بداند كه]من ابوذر غفارى هستم، من جندببن جناده
ربذىام.«انّ اللّه اصطفى آدم و نوحا و آل ابراهيم وآل عمران على
العالمين. ذريّة بعضها من بعض و اللّه سميع عليم»: «خداوند آدم و نوح و آل
ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان برترى داد. دودمانى كه برخى از برخى
ديگرند و خداوند شنوا و داناست»
[313] محمد خالصه نوح است و آل از
ابراهيم و سلاله از اسماعيل و عترت هاديه از محمد است كه شرف شريفان
آنهاست، قومى كه شايسته فضل و برترى باشند و در ميان ما همانند آسمان
پايدار و كعبه پردهدارند، يا همانند قبله نصب شده، يا خورشيد نور دهنده،
يا ماه رونده، يا ستارگان هدايتگر، يا درخت زيتونى كه زيتونش نور دهد و
كَفَش مبارك باشد. محمد وارث علم آدم و فضايل پيامبران است و علىبن
ابىطالب «وصى» محمد و وارث علم اوست. اى امتى كه پس از پيامبرش سرگردان
شده! آگاه باشيد، اگر آنكس را كه خدا مقدم داشت، مقدم داشته بوديد، و آنكس
را كه خدا واپس داشت، واپس مىداشتيد، و ولايت و وراثت را در اهلبيت
پيامبرتان تثبيت مىكرديد، هر آينه از بالاى سر و زير پايتان روزى
مىخورديد، و ولى خدا نيازمند نمىشد، و هيچ سهمى از فرائض الهى به هدر
نمىرفت، و هيچ دو نفرى در حكم خدا اختلاف نمىكردند مگر آنكه علمش را از
كتاب خدا و سنت پيامبرش در نزد آنها مىيافتيد. و اما اكنون كه چنين كرديد،
پس وبال كار خود را بچشيد! و ستمگران بزودى در مىيابند كه به چه جايگاهى
باز مىگردند!»
يعقوبى بعد از آن مىگويد: «و نيز، به عثمان خبر رسيد كه ابوذر او را سرزنش
مىكند و تغيير و تبديلهاى او در سنتهاى رسولخدا و سنتهاى ابوبكر و عمر را
يادآور مىشود. عثمان او را به شام نزد معاويه فرستاد، و او در مسجد
مىنشست و همان سخنان را بازگو مىكرد و مردم پيرامون او جمع مىشدند؛ تا
آنجا كه اجتماعكنندگان و مستمعانش بسيار شدند و...»
و نيز، يعقوبى پس از آن سخنانى دارد كه فشرده آن چنين است: گويد: «معاويه
به عثمان نوشت: «تو با فرستادن ابوذر به اينجا شام را بر ضد خودت تباه
كردى!» و عثمان در پاسخش نوشت: «او را بر پالان بىپوشش روانه كن» و ابوذر
در حالى به مدينه رسيد كه گوشت رانهايش رفته بود و كار او با عثمان بدانجا
كشيد كه او را به «ربذه» تبعيد كرد. كار وليد والى كوفه با «ابنمسعود» نيز
بدين گونه شد كه خليفه به مدينه احضارش كرد و دستور داد چنان بر زمينش
بكوبند كه بر اثر آن وفات كرد. و همانند آن را با «عمار» نيز انجام داد».
[314]
فشرده اخبار فتنهها در اواخر عصر عثمان
خليفه عثمان دست واليان اموى را در تجاوز بر جان و مال مسلمانان باز گذاشت،
و هرگاه مسلمانان از ظلم اميران به خليفه شكايت مىكردند، بدانها توجه
نمىكرد. بدين خاطر بر او شوريدند و در چنين حالى، بنوتيم[= خاندان
ابىبكر]به مقابله با عثمان برخاستند و خلافت را براى طلحه مىپائيدند و
آلزبير نيز براى زبير، و ديگر مسلمانان، يعنى بيشتر انصار و ساير اصحاب
رسولخدا مردم را به سوى امام على(ع) فرا مىخواندند، كه در پايان كار،
عثمان به وسيله شورشيان كشته شد و انصار و ديگران او را يارى نكردند. سپس
همه مهاجران و انصار پيرامون امام على(ع) را گرفتند و با او بيعت كردند.
«طلحه و زبير» نيز تسليم نظر همگان شدند و پيشاپيش صحابه رسولخدا(ص) با
امام(ع) بيعت كردند. ولى هنگامى كه امام على(ع) به تقسيم يكسان بيتالمال
پرداخت، نخبگان و طبقه ممتاز و در رأس آنها طلحه و زبير، سر به شورش
برداشتند و همراه با «امالمؤمنين عايشه» در مكه جمع شدند و بنىاميه را
نيز پيرامون خود گرد آوردند و فرياد خونخواهى عثمان را سر دادند و به سوى
بصره رفتند و بر آن چيره شدند و براى جنگ با امام على(ع) به تجهيز سپاه
پرداختند. امام نيز از مدينه بيرون رفت و در بيرون بصره با آنها روبرو
گرديد و امالمؤمنين عايشه سوار بر شتر به
فرماندهى آن سپاه برخاست تا با سپاه امام(ع) جنگيدند و عدهاى از آنها كشته
و بقيه تسليم شدند كه امام(ع) آنها را عفو كرد.
اين خلاصه اخبار فتنههاى دوران عثمان، بيعت امام على و جنگ جمل در بصره
بود كه مشروح آن را با ذكر مصادر، در كتاب «نقش عايشه» آوردهايم.
مقايسه روايات ساختگى سيف با روايات صحيح و نتيجه آن
سيف چنين روايت كرد كه: «يك نفر يهودى به نام «عبداللّهبن سبا» در زمان
عثمان تظاهر به اسلام نمود و از صنعاى يمن به مراكز بلاد اسلامى و شهرهاى
آن مانند: مدينه و شام و كوفه و مصر رفت و به تبليغ عقيده به «رجعت» پرداخت
و گفت كه رسولخدا(ص) پس از وفات دوباره باز مىگردد و على «وصىّ» اوست و
عثمان غاصب حق اين وصى است و بايد بر او شوريد تا حق را به اهلش باز
گرداند. نيكان صحابه رسولخدا مانند: ابوذر و عمّار و حجربن عدى و دهها نفر
ديگر ـ كه آنها را سبائيه ناميده ـ به او ايمان آوردند و ابنسباى يهودى به
آنان ياد داد كه مردم را به امر به معروف و نهى از منكر فرا بخوانند و
درباره عيوب واليان نامهنگارى كنند و مردم را بر آنها بشورانند و آنها
چنين كردند. و اينكه عمار، همان گونه كه رسولخدا فرموده بود، خرفت گرديد و
ابوذر نيز، چنان شد و سبائيان، صحابه و تابعين، آموزشهاى ابنسبا را
پذيرفتند و مردم را به سوى مدينه كشاندند و عثمان را در خانهاش كشتند و با
على بيعت كردند و طلحه و زبير و عايشه براى خونخواهى عثمان به بصره رفتند و
امام على نيز از پى آنان برفت و در خارج بصره روبرو شدند و درباره صلح
مذاكره كردند و تصميم به صلح گرفتند. كه سبائيان از سوء عاقبت خود ترسيدند
و خود را در ميان هر دو سپاه جا زدند و از دو سو به تيراندازى پرداختند و
آتش جنگ را در دو لشكر شعلهور و آن را برپا ساختند و هيچيك از افراد دو
سپاه متوجه توطئه آنها نشدند. يعنى
سپاهيان و فرماندهان ايشان نفهميدند چه كسانى تيراندازى مىكنند! در حالى
كه تيراندازان در صفوف آنها بودند!»
سيف گويد: «جنگ جمل اينگونه اتفاق افتاد و با پيروزى امام على پايان يافت»
سيف اين اخبار را در ميان صدها خبر جعلى و خودساخته ديگر، از راويانى كه
خود آنها را آفريده و نام برخى از آنها در روايات گذشته آمده بود، روايت
مىكند كه ما، در خلال بحثها، به روايات صحيح آن اشاره كرديم.
و روشن است كه دانشمندان پرمايهاى همچون: طبرى و ابناثير و ابنعساكر و
ابنكثير و ابنخلدون و ديگران، به خوبى مىدانستند كه سيفبن عمر متهم به
زندقه است و علماى رجال در اينكه او دروغگو است اتفاق نظر دارند و هيچ يك
از آنها او را توثيق نكرده است! بلكه خود آنها نيز، چنانكه ديديم و در كتاب
«عبداللّهبن سبا» آورديم، حديث او را تضعيف كردهاند!
همچنين، روايات صحيح اين وقايع بر آنها پوشيده نبوده، آنچه بوده اين است كه
آنها يادآورى اين اخبار صحيح را نمىپسنديدند، چنانكه صريحا بدان اعتراف
كردند و گفتند: «اين اخبار را، بدانخاطر كه عامّه مردم تاب و توان شنيدن
آنها را ندارند، كتمان مىكنند». و اى كاش تنها به كتمان اخبار صحيح در اين
باره بسنده كرده بودند ـ همانگونه كه با بسيارى از اخبار صحيح ديگر چنين
كردند ـ و اخبار دروغين را به جاى اخبار صحيح روايت نمىكردند و اين اخبار
ساختگى را، با علم واطلاع از كذب آنها، به خورد مردم نمىدادند! چون اينها
به خوبى مىدانستند كه آنچه سيف به عمار و ابوذر و ابنمسعود و حجربن عدى و
دهها نفر ديگر از صحابه و تابعين نسبت داده، دروغ و افتراست و آنها هرگز از
يك نفر يهودى، كه به فتنه و فساد ميان مسلمانان دستورشان مىدهد تا يكديگر
را بكشندو ندانند كه چه مىكنند، پيروى نكردهاند! و نفرين بر عقولى كه اين
خرافات را باور كند! چگونه باور مىكنند كه خليفه عثمان ـ چنانكه سيف
پنداشته ـ متوجه اين يهودى و فتنهانگيزىهاى او نشده؟! و چگونه عمار و
ابوذر درباره آنچه كه اين يهودى بدان دعوت مىكرد و مىگفت: «على وصىّ
رسولاللّه است» از امام على(ع) سؤال نكردند؟ و چگونه ربيب امام، محمدين
ابىبكر، از درستى پندار اين يهودى از آن حضرت سئوال ننمود؟!
نمىدانم چگونه اين اكاذيب را تصديق مىكنند؟! آرى، باور ندارم كه اين
دانشمندان حديث سيف را باور كنند، نه! آنها به خوبى از كذب و افترا و جعل
او آگاهند. من تنها از عامه مردم درشگفتم كه چگونه اين افسانههاى خرافى را
باور مىكنند؟! چون دانشمندانى كه اكاذيب سيف را نشر مىدهند از كذب او
آگاهند، و تنها بدانخاطر از او مىپذيرند كه اين زنديق آنها را با زيور
دفاع از صاحبان سلطه، و دفع انتقادات وارد بر آنها، آراسته است؛ همانند
آنچه كه درباره انتقادات وارد بر «خالدبن وليد» در قتل «مالكبن نويره» و
همبستر شدن وى با همسرش در همان شب، ساخته و پرداخته است و آنچه كه درباره
اتهام وارد بر «مغيرهبن شعبه» بهگاه فرماندارى او در بصره، جعل كرده است،
و آنچه كه درباره رفع حدّ شرب خمر از«ابىمحجن» ساخته و «سعدبن ابىوقاص»
را تبرئه نموده، يا درباره «وليد» و حدّ شرب خمر بر او، انجام داده است!
آرى، سيفبن عمر براى جميع اين انتقاداتِ وارد بر آنها و ديگر مشاهير خلافت
و حكومت و وابستگانشان، علاج و چاره ساخت و چون چنين كرد، اين دانشمندان
بزرگ نيز، به پاس اين خدمت، از اينكه دروغها و تهمتهاى او بر نيكان فقير
صحابه همانند: ابنمسعود و ابىذر و عمار را، در پوشش دفاع از گروه اول
منتشر سازند، بيمى به دل راه ندادند! چون آنچه براى آنها مهم بود كتمان
عيوب خلفا و واليان و وابستگان ايشان از عامه مردم بود، كه با نشر اكاذيب
سيف به هدف خود رسيدند. همانگونه كه سيف نيز به هدف خود رسيد و نيكان
صحابه رسولخدا(ص) را سخيف و نادان معرفى كرد و اراجيف سست و سبك را، با
انگيزه كفر و زندقه، در تاريخ وارد و منتشر ساخت!
و از اين سخن طبرى كه در بيان سبب قتل عثمان مىگويد: «بسيارى از آنها را
يادآور نشديم چون عللى داشت كه نبايد يادآور مىشديم»،
[315] چنين برمىآيد كه علتى كه او را به كتمان اخبار صحيح وادار
كرده، لزوم كتمان اخبار عيوبِ هيئت حاكمه از عامه مردم بوده است. چنانكه
پيش از اين نيز از او نقل كرديم كه گفت: «عامه مردم آن را تحمل نمىكنند!».
و خلاصه سخن اينكه، آنان در اين نوع از كتمان، حديث و سيره رسولخدا(ص) و
سيره اهلبيت و اصحاب آن حضرت و اخبار صحيح آنها را تحريف كرده و اخبار
جعلى و ساختگى را جايگزين آنها مىكنند. همانگونه كه سيف اين كار را با
انگيزه زندقه و خرابكارى انجام داد، و اين دانشمندان اين روايات ساختگى را
به جاى روايات صحيح ترويج مىكردند و مىدانستند چه مىكنند! در اين روايات
از سلطه حاكم و وابستگان به خلفا و واليان و اميران دفاع شده است!!! و اين
نوع از كتمان در نزد علماى مكتب خلفا اندك نيست.
فشرده بحث انواع كتمان در مكتب خلفا
ديديم كه علماى مكتب خلفا بر كتمان هر روايتى كه هيئت حاكمه صدر اسلام را
زير سئوال ببرد، اجماع داشتند و دليل آنها اين بود كه: «ايشان صحابه
رسولخدا(ص) هستند و يادآورى آنچه كه به انتقاد از آنان بيانجامد، صحيح
نيست» حال آنكه خود آنان روايات دروغينى را نشر دادند كه حاوى انتقاد و
سرزنش نيكان فقير صحابه همچون: عمار و ابوذر و ابنمسعود بود!
و ديديم كه در راه دفاع از حاكمان، گاهى كل يك روايت و خبر را كتمان
كردند، و گاهى برخى از آن را كه حاوى انتقاد و ايراد بود و گاهى آن بخش از
روايت را كه به نقد هيئت حاكمه مىانجاميد به كلمهاى مبهم و نامفهوم كه
چيزى از آن دانسته نشود، مبدل ساختند و گاهى برخى از آنان، خبر و روايت را
بهگونهاى تحريف كردند كه شخص بردبار نيكوكار، ستمگر بىخرد پنداشته شود و
ستمگر جبار، نيكوكار بردبار! يعنى تمام آن را به ضدّ خودمبدل مىساختند و
ديگران، براى نشر و توثيق اين روايات تحريف شده ساختگى، بر هم پيشى
مىگرفتند و آن را، به جاى نسخه اصلى، در جامعه اسلامى منتشر مىكردند و در
برابر آن، روايتى را كه حاوى نقد واشكال بر هيئت حاكمه بود، تضعيف كرده و
راوى روايتو مؤلف كتاب را به شدت سرزنش نموده و سخيف و بىخردش مىدانستند،
و اگر از انجام همه اين كارها ناتوان مىشدند، آن روايت و خبر را
بهگونهاى تأويل و توجيه مىكردند كه به نفع سطه حاكم از آب درآيد و
انتقاد و اشكال وارد بر آنها، به مدح و ثناى ايشان مبدل گردد!
و هر كه بر اين مسير مىرفت، مورد اكرام قرار مىگرفت و به مقدارى كه بدان
ملتزم بود تجليل مىشد: راوى پيرو اين روش را توثيق كرده و روايتش را صحيح
مىگفتند و تأليف مؤلف ملتزم بدان را، به مقدار التزامش بدين روش همگانى،
موثق و مصحح معرفى نموده و در نهايت احترام و تجليل، يادشان را گرامى و
نامشان را مشهور مىساختند. و بدينخاطر بود كه «سيره ابنهشام» در ميان
پيروان مكتب خلفا به «وثاقت» شهره گرديد؛ چون بدانچه كه آنها بر آن اتفاق
داشتند، ملتزم بود؛ و «سيره ابناسحاق» رها شد، چون به روش مورد قبول آنها،
ملتزم نبود و انها نيز، درس و بحث و نسخهبردارى از آن را رها كردند تا به
نابودىاش انجاميد! در حالى كه ابنهشام، همه آنچه را كه در سيره خود
آورده، از سيره ابناسحاق گرفته و آنچه را كه به تعبير خود او: «مردم
ناپسند بوده» از آن حذف كرده است!
و نيز، بدينخاطر بود كه «تاريخ طبرى» موثقترين مصدر تاريخ اسلام گرديد و
به اوج شهرت و اعتبار رسيد و مؤلف آن، در مكتب خلفا، «امام المورّخين» لقب
گرفت؛ چون با پيروى از روش مذكور، به گسترش روايات سيف پرداخت: رواياتى كه
از كذب آنها آگاه بودو مىدانست كه با حق و واقع، و با اخبار تاريخى عصر
صحابه و خلفاى نخستين ناسازگار است. و بعد، ساير علما يكى پس از ديگرى به
آب و آتش زدند و به نشر آنچه در تاريخ طبرى آمده بود پرداختند و مصادر
پژوهشى اسلامى را از آن انباشتند و در مقابل آن، اخبار صحيح را رها ساختند
تا در جوامع اسلامى فراموش و نابود گرديد!
ونيز، «امام بخارى» در مكتب خلفا، «امام المحدّثين» لقب گرفت و صحيح او ـ
پس از كتاب خدا ـ صحيح ترين كتابها شد، و احاديث صحيحى كه در صحيح او يا در
صحيح مسلم نيامده بود، ناصحيح و بىاعتبار!
منشأاختلاف در رواياتِ منابع اسلامى
دقتنظر در مباحث گذشته، و بحثهائى كه در بخش «اجتهادات خلفا» در جلد دوم
مىآيد، ما را از منشأ اختلاف در «رواياتِ منابع اسلامى» آگاه مىسازد. چون
درمىيابيم كه چگونه براى همراهى و همگامى با سياست چيرگان حاكم به وضع
حديث پرداختند و روايات صحيحى را كه مخالف اين سياست بود رها ساختند. و از
همين راه، ميزان استوار شناخت حديث ضعيف و قوى را نيز، به دست مىآوريم و
درمىيابيم كه ـ مثلاً ـ «حديث ضعيف واقعى» در احاديث متعارضى كه در صحيح
بخارى، درباره «گريه بر ميت» آمده، حديثى است كه با سياست چيرگان حاكم
موافق است؛ سياستى كه از گريه بر ميت نهى مىكند و اين نهى را به
رسولخدا(ص) نسبت مىدهد! و «حديث قوى» حديث مخالف آن است، مانند حديث
«امالمؤمنين عايشه» و ديگران كه از جواز گريه بر ميت خبر
مىدهند و آن را جزئى از سنت رسولخدا(ص) مىدانند. و نيز، حديث ضعيف، در
بين دو حديث متعارض امالمؤمنين عايشه، حديثى است كه درباره واپسين دم حيات
رسولخدا(ص) و كسى كه در كنار او بوده سخن رانده، و مىگويد: «چه وقت به او
(= على) وصيت كرد، حال آنكه بر روى سينه من جان داد؟»، و حديث قوى، حديث
ديگر اوست كه مىگويد: «امام على(ع) در واپسين دم حيات رسولخدا(ص) در كنار
او بود». چون حديث اول با خواسته چيرگان حاكم موافق است و حديث دوم با
سياست آنها مخالف!
اين ميزانِ استوارِ شناخت حديث قوى از ضعيف در احاديث سنت رسولخدا(ص) و
سيره صحابه و تابعين، و سيره انبياى پيشين، و احكام اجتهادى خلفا و امثال
آن است.
نتيجه اين بحثها و حقيقت امر
پژوهشگر پىگير درمىيابد كه ميزان ثابت شناخت حق و باطل در مكتب خلفا تنها
مصلحت چيرگان حاكم است و بس، و هر خبر و روايتى كه آنها را مورد انتقاد
قرار دهد يا سرزنش كند، ضعيف و ناصحيح و مردود است، و هر كتاب و هر راوى و
هر مؤلفى كه خبرى از آن را روايت كند، ضعيف و غير ثقه است و به انواع
نسبتها متهم مىگردد، و اگر حديث و خبر از روايتگرى باشد كه نمىتوانند او
و كتابش را مورد طعن و سرزنش قرار دهند، در چنين حالى، حديث را به سوئى كه
مىخواهند تأويل و توجيه مىكنند.
از سوى ديگر، هر مؤلف و روايتگرى كه مناقب چيرگان حاكم را يادآور شود و
انتقادات متوجه آنان را رها سازد، او ثقه و صدوق است؛ و چون بتواند در
روايات و تأليفات خود به دفاع از آنان برخيزد، او ثقه و مأمون و مصدّق است
و رواياتش در كتابها منتشر و پخش مىگردد. و سيف زنديق از چنين باب
فراخى، هر چه را كه خواسته و مقتضاى زندقهاش بوده، در سنت و سيره و حديث
رسولخدا(ص) وارد كرده است. و بدينخاطر نيز، روايات او در بيش از هفتاد
منبع از منابع اسلامى، در طى سيزده قرن منتشر گرديده است!
آرى، سيفبن عمر هر چه را ساخته و پرداخته، در سنت و سيره و حديث
رسولخدا(ص) وارد كرده است و ما در كتاب «يكصد و پنجاه صحابى ساختگى» ـ
باب: «فرستادگان پيامبر(ص)» و باب: «كارگزاران رسولخدا(ص)» و باب :
«هيئتهاى نمايندگى وارد بر رسولخدا(ص)» و باب: «ربيب پيامبر(ص)» ـ و نيز،
در كتاب «رواة مختلفون» يا «راويان ساختگى» آنها را مورد بحث و بررسى قرار
دادهايم. چنانكه در بحثهاى گذشته نيز ديديم كه او چگونه حديث رسولخدا(ص)
درباره عمار را تحريف و آن را به ضدّ خود تبديل نمود.
اين ديدگاه ما درباره «سيف» و همتايان اوست؛ كسانى مانند: «ابوالحسن بكرى»
مؤلف كتاب: «الانوار» كه حديثهاى خرافى را در كتاب: «سيرة النّبى المختار»
و ديگر كتب خود داخل منابع اسلامى نموده و ما، خبرها و اثرهاى آنها را در
سلسله بحثهاى: «نقش ائمه در احياى دين» مورد بحث و بررسى قرار دادهايم و
شأن و مقام اينان در نزد ما چنين است.
اما بخارى و صحيح او، ابنهشام و سيرهاش، و طبرى و تاريخ وى، و ديگر
همتايان دانشمند آنان كه اسلوبشان را مورد نقد و بررسى قرار دادهايم،
اينان را در نزد ما شأن و مقام ديگرى است. چون اينان اگر چه در بخشى از روش
خود مورد انتقاد ما هستند، ولى با وجود آن، هم اينان بسيارى از سنت صحيح
رسولخدا(ص) در سيره و حديث را ـ كه مورد اعتماد ماست و آن را از ايشان
روايت مىكنيم ـ در كتابهاى خود ذكر كردهاند. و اين روش علماى مكتب
اهلالبيت با هر كسى است كه در كار علمى او اشتباهى مىبينند؛ آنان در حالى
كه روش علمى او را به شدت مورد انتقاد قرار مىدهند، در عين حال، او را
محترم و
بزرگ مىشمارند و آنچه را كه مورد انتقادشان نباشد از او و كتاب او
برمىگيرند، و اين همان معناى عدم تقليد از علماى پيشين است، كه نه در
احكام فقهى از آنان پيروى مىكنند و نه در حديث شناسى!
علماى مكتب اهلالبيت، حديث ضعيفِ «اصول كافى» و «صحيح بخارى» را با هم
تضعيف مىكنند و حديث صحيح را نيز، از هر دو كتاب مىگيرند، چنانكه «مجلسى
كبير» متوفاى 1111 هـ، هنگامى كه در كتاب خود «مرآة العقول» كتاب «كافى» را
شرح مىكند، به هزاران حديث ضعيف آمده در آن توجه مىدهد؛ كتابى ـ كه
مشهورترين كتاب حديثى مكتب اهلالبيت است ـ و اين كار در مكتب اهلالبيت،
مخالف آنى است كه پيروان مكتب خلفا برآنند، و براى صحيح بخارى همان را
قائلند كه براى كتاب خدا، و معتقدند كه حديث ناصحيح در آن نيست. بلكه بيش
از آن را قائلند؛ چون معتقدند كه هر چه در صحيح بخارى و صحيح مسلم درباره
سنت رسولخدا(ص) آمده ـ امورى كه در كتاب خدا نيامده ـ همه صحيح است، در
حالى كه قبول صحّت روايات سنّت رسولخدا(ص) كه در ديگر كتب ـ غير از «صحيح
بخارى و مسلم و چهار كتاب ديگرى كه مجموع آنها «صحاح ستّه» ناميده شده، ـ
آمده بر آنها دشوار است. با آنكه بسيارى از حافظان حديث در مكتب خلفا ـ كه
غير از ياد شدگانند ـ در علم حديث تأليفات عديدهاى به نام: صحاح و مسانيد
و سنن و مصنّفات و زوائد و... دارند، مانند:
صحيح ابنخزيمه متوفاى 311 هـ .
صحيح ابنحبّان متوفاى 354 هـ .
الصحاح المأثورة عن رسولاللّه(ص)، از حافظ ابوعلى ابنالسكن متوفاى 353
هـ .
مسند طيالسى متوفاى 204 هـ .
مسند احمد متوفاى 241 هـ .
سنن بيهقى متوفاى 458 هـ .
سنن ابوبكر شافعى متوفاى 347 هـ .
معاجم سهگانه طبرانى متوفاى 360 هـ .
مصنّف عبدالرزاق صنعانى متوفاى 211 هـ .
مصنّف ابنابىشيبه متوفاى 235 هـ .
مجمع الزوائد هيثمى متوفاى 807 هـ .
مستدرك حاكم متوفاى 405 هـ .
و دهها مجموعه حديثى ديگر از محدثان ديگر.
و در سيره رسولخدا(ص) و صحابه و فتوح نيز تأليفاتى همچون:
خليفهبن خياط متوفاى 240 هـ ، الطبقات و التاريخ.
بلاذرى متوفاى 279 هـ ، فتوح البلدان و انساب الاشراف.
مسعودى متوفاى 345 هـ ، التبيه و الاشراف و مروج الذهب.
واقدى متوفاى 207 هـ ، المغازى.
ابنسعد متوفاى 230 هـ ، الطبقات.
و دهها تأليف معتبر ديگر از مؤلفان ديگر.
چه شده كه در علم حديث تا بدين حدّ به «صحاح ششگانه» توجه شده و ديگر
كتابها رها گرديده، و در سيره و تاريخ و مغازى، تنها سيره ابنهشام و تاريخ
طبرى محور شده و ديگر كتابها متروك؟!
و خلاصه، دانشمندان مكتب خلفا در كار علمى خود از دو جهت مورد انتقادند:
نخست اينكه، آنها بخشى از سنت و سيره رسولخدا(ص) را كه با سياست چيرگان
حاكم در تضادّ بوده، كتمان كردهاند. و نيز، سيره انبياى پيشين و سيره
اهلبيت و سيره صحابه رسولخدا(ص) و عقايد اسلامى يا تفسير قرآن را كتمان
كردهاند. همانگونه كه از طبرى و ابنكثير در تفسير آيه:«و انذر عشيرتك
الاقربين»مشاهده كرديم كه لفظ «وصيّى و خليفتى» را كتمان كردند و آن را به
«كذا و كذا» تبديل نمودند! و نيز، ديگر نصوص سنت رسولخدا(ص) در احكام
اسلامى مخالف اجتهادات شخصى خلفا را، كه ـ انشاءاللّه ـ در بحث: «منابع
شريعت اسلامى در مكتب خلفا» در جلد دوم همين كتاب آن را بيان مىداريم.
دوم اينكه، براى مسلمانان امروز كه به دروازههاى يك نهضت اسلامى فراگير
رسيدهاند، شايسته نيست كه همچنان در فقه بر تقليد از «امامان چهارگانه»
پاىفشارند، و در تصحيح و تضعيف حديث بر تقليد از صاحبان «صحاح شش گانه» به
ويژه بخارى و مسلم در جا بزنند. و نيز، در احكام اسلامى به اجتهاد مصلحتى
خلفا كه در تضاد با سنت رسولخدا(ص) مىباشد اصرار بورزند. بلكه شايسته آن
است كه با تحقيق و پژوهش، سنّت صحيح رسولخدا(ص) را بجويند و زواياى پنهان
آن را ـ كه به مقتضاى سياست خلفا در طول سدهها مخفى و كتمان شده ـ آشكار
سازند، و سپس در مسير دعوت به توحيد كلمه مسلمانان و عمل به كتاب خدا و سنت
صحيح رسولخدا(ص) بكوشند، كه با محوريت كتاب و سنتِ مورد اتفاق و اجماع
همه، وحدت و توحيد كلمه مسلمانان ميسور گردد؛ و اين از لطف خدا بر مسلمانان
به دور نباشد.
بازگشت به آغاز بحث وصيّت
از آنجا كه نصوص دلالت كننده بر حق امام على و فرزندان او(ع)، در حكومت و
حاكميتِ پس از رسولخدا(ص)، مهمترين چيزى بود كه نقد و اشكال را مستقيما
متوجه خلفا و حكومتگران مىكرد، علماى مكتب خلفا نيز، در كتمان اين نصوص از
هيچ كوششى فروگذار نكردند. يكى از مهمترين وقايع،
جستجوى علماى اهل كتاب از «وصىّ» رسولخدا ـ پس از وفات آن حضرت(ص) ـ بود؛
همانند خبر آن دو راهبى كه امام على(ع) در راه صفين از كنار آنها عبور كرد.
و اين در حالى است كه علماى مكتب اهلالبيت نظير اين اخبار را در كتابهاى
خود ثبت كردهاند؛ [316] از
جمله خبر آمدن دو نفر يهودى در زمان ابىبكر كه در جستجوى «وصى پيامبر»
بودند و مردم آنها را به نزد ابىبكر بردند و چون پاسخ سئوال خود را دريافت
نكردند، امام على(ع) را فراخواندند تا پاسخ سئوالات آنها را دادو آنها
گفتند: «تو وصىّ خاتم انبيا هستى» و اسلام آوردند. و خبر افراد ديگرى از
اهل كتاب كه در زمان عمر به مدينه آمدند و آنچه كه در زمان ابىبكر روى
داده بود با عمر وعلى تكرار شد. همانگونه كه در گذشته نيز، سئوال «كعب
الاحبار» از عمر را يادآور شديم كه او پارهاى از حالات رسولخدا(ص) را از
عمر سئوال كرد و عمر به او گفت: از على بپرس! و اينگونه مراجعات اهل كتاب و
اسلام آوردن آنها در دورانهاى بعد نيز استمرار يافت. چنانكه ابنكثير پس از
آنكه در تاريخ خود از تورات نقل مىكند كه: «خداوند ابراهيم را به (تولد)
اسماعيل و رشد او بشارت داد، و به اينكه در دودمان او «دوازده نفر عظيم»
قرار مىدهد»، از «ابنتميميه» نقل مىكند كه گويد: «آنها كسانى هستند كه
در حديث جابربن سمره به آمدنشان بشارت داده شده، و تا نيايند قيامت نشود»
گويد: «و بسيارى از يهود كه به سلام مشرف شدهاند، اشتباه كرده و
پنداشتهاند آنها همان كسانى هستند كه فرقه رافضه (= شيعيان) به سويشان
فرامىخوانند؛ و بدينخاطر، پيرو آنها شدهاند».
[317]
چه مىشنويم؟ اخبار بسيارى از يهود كه به اسلام مشرف شده و از شيعيان پيروى
كردهاند چيست و چه شده؟!
پاسخ آن است كه، اين علما نيز راه طبرى را پيمودند و كلّ و جزء اخبار اهل
كتابى را كه اسلام آوردند و پيرو شيعيان گرديدند، از صفحه تاريخ
برانداختند؛ چون به قول طبرى: «عامّه مردم تاب شنيدن آنها را ندارند»!!
شمار اخبار، روايات و نصوصى كه برانداختند
اگر احاديث تاريخ ابنكثير از رسولخدا(ص) درباره خوارج را، كه حدود هفده
صفحه از كتابش را در برگرفته، با روايات اندكى كه از رسولخدا(ص) درباره
جمل و صفين در فضيلت امام على(ع) بر جاى مانده مقايسه نماييم، به ميزان
خسارت عظيمى كه كتمان حديث رسولخدا(ص) بر اين امت وارد كرده، پى خواهيم
برد. آرى، آنها روايات وارد درباره خوارج را از آن رو باقى گذاردند كه آنان
تنها به خروج بر ضد حكومت امام على(ع) بسنده نكردند، و به خروج خود بر ضدّ
حكومتهاى بعد از امام على(ع) نيزادامه دادند، و انتشار اين احاديث به نفع
سلطه حاكمِ بعد از امام(ع) بود. بدينخاطر اين روايات را در همه كتابهاى
حديث آوردند و تا امروز بر جاى ماند!
از ديگر احاديث رسولخدا(ص) كه با سياست مكتب خلفا در تضاد بود و آن را
كتمان كردند، حديث پيامبر در حق امام على و «وصايت» او بود. علاوه بر آن،
اشعار و گفتار و نوشتار صحابه در اين باره را نيز كتمان كردند. چنانكه
ديديم امالمؤمنين عايشه اصل «وصيت» را انكار كرد و ما روايت او را در اين
باره نقد و بررسى نموديم. و نيز ديديم كه:
الف ـ برخى از آنها پارهاى از سخن را ـ بدون اشاره به حذف آن ـ حذف كردند؛
چنانكه با قصيده «نعمانبن عجلان انصارى» كردند.
ب ـ برخى از آنها پارهاى از خبر را، با ابهام در سخن، حذف كردند؛ چنانكه
طبرى و ابنكثير در تفسير خود با لفظ «وصيّى و خليفتى» كه در حديث
رسولخدا(ص) آمده است چنين كردند.
ج ـ برخى از آنها لفظ «وصيت» را از خبر حذف و خبر را تحريف كردند؛ همانگونه
كه ابنكثير با خطبه امام حسين(ع) كرد.
د ـ برخى از آنها تمام خبرى را كه حاوى ذكر «وصيت» بود حذف و تنها بدان
اشاره كردند؛ مانند آنچه كه طبرى و ابناثير و ابنكثير با نامه محمدبن
ابىبكر كردند.
هـ ـ برخى از آنها تمام خبرى را كه حاوى ذكر «وصيت» بود ـ بدون اشاره به
حذف آن ـ حذف كردند؛ همانگونه كه ابنهشام با خبر دعوت رسولخدا(ص) از
بنىهاشم انجام داد؛ چون حاوى قول: «وصيّى و خليفتى فيكم» درباره على(ع)
بود.
و ـ برخى از آنها معناى «وصيت» را تأويل كردند؛ چنانكه طبرانى در حديث
رسولخدا(ص) و ابنابىالحديد در كلام امام على(ع) چنين كردند.
ز ـ برخى از آنها غفلت كرده و آن را در يكى از كتابهاى خود آورده و در كتاب
ديگر خود حذفش نموده و به جاى آن سخنى مبهم نهاده است؛ همانگونه كه طبرى در
تاريخ و تفسير خود چنين كرده است.
ح ـ برخى از آنها در چاپ اول كتاب خود آن را يادآور شده و در چاپ دوم حذف
كرده است؛ چنانكه محمد حسين هيكل در كتاب خود «حياة محمد(ص)» چنين كرده
است.