<"17">امامان اهلالبيت
على و فرزندان او پيام رسانان پيامبر خدايند
قرآن كريم در تعدادى از آيات، وظيفه پيامبران را تنها تبليغ و پيام رسانى
مىداند و مىفرمايد:
«ما على الرسول الّا البلاغ»
«پيامبر وظيفهاى جز رساندن پيام ندارد».
[365]
«و ما على الرّسول الّا البلاغ المبين»
«پيامبر را وظيفهاى جز پيام رسانى آشكار نباشد».
[366]
«انّما على رسولنا البلاغ المبين»
«وظيفه پيامبر ما تنها رساندن آشكار است».
[367]
و در خطاب به خاتم رسولان نيز مىفرمايد:
«فانّما عليك البلاغ»
«وظيفه تو تنها رساندن پيام است».
[368]
«ان عليك الّا البلاغ»
«تو جز رساندن پيام وظيفهاى ندارى».
[369]
تبليغ بر دو گونه است: تبليغ مستقيم و تبليغ غير مستقيم، و نيز، تبليغِ
چيزى كه زمان انجامش فرا رسيده، و تبليغى كه وقت انجامش نرسيده، مانند حكم
دو گروه مؤمنى كه با هم مىجنگند، و وظيفه واجب مسلمانان در برابر حاكم
ستمگر. و امّا آنچه كه پيامبر تبليغ مىكند نيز، بر دو گونه است:
الف ـتبليغ لفظ و معناى وحى شده بر پيامبر، كه همان كتاب خداست و در اين
امت «قرآن كريم» ناميده شده و خداوند سبحان درباره آن فرموده:
«قل... و اوحى الىّ هذا القرآن لاُنذركم به و من بلغ»
«بگو:...و اين قران بر من وحى شده تا شما و كسانى را كه (اين پيام) به آنها
مىرسد، بيم دهم.». [370]
ب ـتبليغ معانى وحى شده بر پيامبر بدون لفظ خاص، كه پيامبر آن را با زبان و
بيان شريف خود تبليغ مىكند، مانند: تبليغ مشروح احكام شرع، كه خداوند
درباره آن فرموده:
«شرع لكم من الدّين ما وصّى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصّينا به
ابراهيم و موسى و عيسى ان اقيموا الدين و لا تتفرّقوا فيه»
«دينى را براى شما تشريع كرد كه به نوح توصيه نمود، و آنچه را كه بر تو وحى
كرديم و آنچه را كه به ابراهيم و موسى و عيسى سفارش نموديم كه: اين دين را
برپا داريد و در آن متفرق و پراكنده نشويد».
[371]
رسولخدا(ص) هنگامى كه عدد ركعات نماز و اذكار آن را تعيين مىفرمود و
ساير احكام شرعى را بيان مىداشت، يا خبرهاى انبياى پيشين و حوادث دورانهاى
پسين اين دنيا و آن دنيا را گزارش مىنمود، در همه اين موارد تنها آنچه را
كه با وحى غير قرآنى به او وحى شده بود تبليغ مىكرد، وحيى كه خداوند
درباره آن فرموده:
«و ما ينطق عن الهوى. ان هو الّا وحى يوحى»
«و هرگز از روى هواى نفس سخن نگوئيد! آنچه مىگويد چيزى جز وحيى كه بر او
نازل شده نيست». [372]
و اينگونه تبليغ در اين امت «حديث شريف نبوى» ناميده مىشود.
* * *
آيات پيشين وظيفه پيامبر را منحصر در تبليغ وحى دانست و بنابراين، صفت
ممتاز پيامبر تبليغ وحى است، و هرگاه رسولخدا(ص) درباره كسى بگويد: «او از
من است» معنايش آن است كه او در امر تبليغ از رسولخدا(ص) و همانند اوست؛ و
ما اين سخن را بى دليل نمىگوئيم، بلكه رسولخدا(ص) خود در بخشى از اين
احاديث بدان تصريح فرموده، مانند آنچه كه در داستان تبليغ آيات برائت اتفاق
افتاد:
داستان تبليغ آيات برائت
اين داستان در سنن ترمذى، تفسير طبرى، خصائص نسائى، مستدرك حاكم و ديگر كتب
از: «أنس، ابنعباس، سعدبن ابىوقاص، عبداللّهبن عمر، ابوسعيد خدرى، عمربن
ميمون، علىبن ابىطالب و ابوبكر» روايت شده، كه ما در اينجا فشرده روايت
امام على(ع) در مسند احمد را برگزيدهايم. گويد:
«پيامبر(ص) ابوبكر را فراخواند و او را با آيات برائت به سوى مكيّان فرستاد
كه: «هيچ مشركى از اين سال به بعد حج نمىگزارد، و هيچ برهنهاى خانه خدا
را طواف نمىكند، و هيچ كس جز انسان مسلمان داخل بهشت نمىشود، و هر كس كه
ميان او و رسولخدا(ص) پيمان زمان بندى شدهاى وجود دارد، تا پايان آن مهلت
دارد، و خدا و رسولخدا از مشركان بيزارند!»
گويد: «ابوبكر با پيام رهسپار مكه گرديد و پيامبر پس از سه روز به على
فرمود: «خود را به او برسان و ابوبكر را به نزد من بازگردان و آن پيام را
خودت بر آنها بخوان!»
گويد: «على چنان كرد و ابوبكر به نزد رسولخدابازگشت و گريست و گفت: «يا
رسولاللّه! چيزى درباره من اتفاق افتاده؟» فرمود: «چيزى جز خير درباره تو
اتفاق نيفتاده، ولى من مأمور شدهام كه اين پيام را جز خودم يا مردى از
خودم تبليغ نكند» [373]
و در روايت عبداللّهبن عمر گويد: «ولى به من گفته شد: «هيچ كس از سوى تو
تبليغ نمىكند مگر خودت يا مردى از خودت»
[374]
و در روايت ابوسعيد خدرى گويد: «هيچ كس از سوى من تبليغ نمىكند جز خودم يا
مردى از خودم» [375]
قرائن حال و مقال در اين مقام دلالت بر آن دارد كه مراد از تبليغ در اين
روايات و امثال آنها، تبليغ و رساندن احكامى است كه خداوند براى اولين بار
بر پيامبر خود وحى فرموده است، و اين امرى است كه جز رسولخدا يا مردى از
رسولخدا به انجام آن نپردازد و مقابل اين تبليغ، تبليغ مكلّفان به اين
احكام است كه پس از دريافت آن از رسولخدا يا مردى از رسولخدا، اجازه
تبليغ آن را مىيابند و به ديگرانش مىرسانند و جواز اينگونه تبليغ و رجحان
آن فراگير و گسترده است و تا ابدالدهر، با هر كس كه اين احكام به او برسد،
همراه خواهد بود، و بديهى است كه مراد رسولخدا(ص) از اينكه فرموده: «هيچ
كس از سوى من تبليغ نمىكند جز خودم يا مردى از خودم»، تبليغ نوع اول بوده
است.
و نيز، «حديث منزلت»، كلمه «منّى»: «از من است» را كه در احاديث
رسولخدا(ص) آمده، چنين تفسير مىكند: «على براى پيامبر به منزله هارون
براى موسى بود».
در صحيح بخارى، صحيح مسلم، مسند طيالسى، مسند احمد، سنن ترمذى، سنن
ابنماجه و ديگر كتب روايت كنند كه رسولخدا(ص) به علىبن ابىطالب فرمود:
«تو براى من به منزله هارون براى موسايى جز آنكه پس از من پيامبرى نخواهد
بود». [376]
و در روايت ابنسعد در طبقات، «براءبن عازب و زيدبن ارقم» گويند: «هنگامى
كه پيامبر به غزوه «جيش العسرة» يعنى تبوك مىرفت، به علىبن ابىطالب
فرمود: «چارهاى نيست، يا بايد من بمانم يا تو بمانى!» و هنگامى كه
رسولخدا(ص) براى رفتن به جنگ تبوك از او جدا شد، گروهى از مردم گفتند:
«پيامبر چون خوش نداشت على را با خود ببرد او را بر جاى خود گذارد!»
اين سخن به گوش على رسيد و به دنبال رسولخدا(ص) رفت تا به او رسيد و
پيامبر به او فرمود: «يا على! چه شده كه به اينجا آمدهاى؟» گفت: «يا
رسولاللّه! چيزى نشده جز آنكه شنيدم گروهى پنداشتهاند كه چون شما خوش
نداشتيد با شما باشم مرا بر جاى خود گذاشتهايد!» رسولخدا(ص) تبسم نمود و
فرمود: «يا على! آيا خشنود نيستى كه براى من همانند هارون براى موسى باشى،
جز آنكه تو پيامبر نيستى؟» على گفت: «چرا يا رسولاللّه!» فرمود: «اين
بدان خاطر است». [377]
برخى از عبارات اين حديث، پيش از اين در باب: «كسانى كه پيامبر به گاه جنگ،
آنها را در مدينه به جاى خود نهاد» آمده است.
مراد از كلمه «منّى» در احاديث رسولخدا(ص)
مراد از كلمه «مِنّى» در حديث: «انت منّى بمنزلة هارون من موسى» از راه
ديگرى نيز روشن مىگردد و آن اينكه، هارون در نبوت شريك موسى و در تبليغ
وزير او بود، و على براى خاتم انبياء به منزله هارون براى موسى ـ به
استثناء نبوت ـ بود. يعنى وزارت در تبليغ وحى را بر عهده داشت.
همچنين رسولخدا(ص) مراد از كلمه «منّى» را در حديث روز عرفاتِ حجة الوداع
بيان نموده، آنجا كه فرمود: «على از من است و من از على هستم، و وظيفه مرا
كسى جز خودم يا على به انجام نرساند»
[378]
بنابراين، رسولخدا(ص) كلمه «مِنّى» را در اين احاديث آشكارا تفسير نموده و
تصريح فرموده كه مراد از آن اين است كه او (= امام على(ع)) در تبليغ مستقيم
و بى واسطه احكام الهى به مكلّفان، همانند و همتاى رسولخدا(ص) است. و از
اين تعبير روشن و آشكار، معناى كلمه «منّى» بدون تفسير نيز، كه در ديگر
احاديث رسولخدا(ص) در حق امام على(ع) آمده روشن و آشكار مىگردد. مانند
آنچه در روايت «بريره» و داستان شكايت او آمده بود و پيامبر به وى فرمود:
«از على عيبجوئى مكن كه او از من است و...»
[379]
و روايت «عمرانبن حصين» كه پيامبر به او فرمود: «على از من است...»
[380]
* * *
مراد رسولخدا(ص) در همه اين روايات اين است كه على و امامان او(ع)، از
رسولاللّهاند و وظيفه آنان در حمل بار سنگين تبليغ مستقيم و بى واسطه
احكام الهى به مكلفان، از نوع وظيفه رسولخداست. بنابراين، آنها از اويند و
او از آنهاست: در تبليغ مشتركند و در گرفتن احكام مختلف، يعنى رسولخدا(ص)
احكامى را كه از سوى خدا تبليغ مىنمايد، از طريق وحى دريافت مىكند و آنها
از طريق رسولخدا(ص) مىگيرند و از سوى او به امت مىرسانند و خدا و رسول
نيز آنها را در حمل اين بار سنگين يارى كردهاند. همانگونه كه خداوند در
«آيت تطهير» خبر داده و ايشان را از رجس و پليدى مصون داشته و پاك و
پاكيزهشان كرده است، و رسولخدا(ص) نيز، از آنچه كه خداوند بر او وحى
فرموده، امام على(ع) را به نحو خاصى برخوردار ساخته و امامان(ع) نيز، يكى
پس از ديگرى، آن را از پدر خود به ارث بردهاند. چنانكه در روايات آينده
بدان تصريح شده است:
على(ع) حامل علوم رسولخدا(ص)
در تفسير رازى و كنز العمال روايت كنند كه على(ع) فرمود: «رسولخدا(ص)
هزار باب از علم به من آموخت كه از هر باب آن هزار باب به رويم گشوده شد»
[381]
و در تفسير طبرى، طبقات ابنسعد، تهذيب التهذيب، كنز العمال و فتح البارى
از «ابوطفيل» روايت كنند كه گفت: «شاهد بودم كه على سخن مىراند و مىگفت:
«از من بپرسيد، كه به خدا سوگند اگر درباره آنچه كه تا روز قيامت به وجود
مىآيد از من سؤال كنيد، شما را از آن آگاه مىسازم! از كتاب خدا از من
بپرسيد، كه به خدا سوگند هيچ آيهاى نيست مگر آنكه مىدانم در شب نازل شده
يا در روز، در دشت فرود آمده يا در كوه...»
[382]
و به خاطر اين ويژگيهاست كه رسولخدا(ص) ـ بنابر روايت جابربن عبداللّه ـ
در حق او فرموده: «من شهر علمم و على دروازه آن! پس كسى كه خواهان ورود به
اين شهر است، بايد از اين دروازه وارد شود!»
[383]
و در روايت ديگرى: «كسى كه خواهان علم است، بايد از اين دروازه بيايد».
[384]
و در روايت ديگرى گويد: «شنيدم كه رسولخدا(ص) در «حديبيه» در حالى كه دست
على را گرفته بود مىفرمود: «اين امير نيكوكاران و كشنده بدكاران است. هر
كس ياريش كند پيروز است و هر كس ياريش نكند خوار گردد ـ اين را با صداى
بلند مىفرمود ـ من شهر علمم و على دروازه آن! پس، هر كه خواهان ورود به
اين خانه است، بايد از اين در بيايد»
[385]
و در روايت «ابنعباس» چنين است: «من شهر علمم و على دروازه آن!پس هر كه
خواهان ورود به اين شهر است، بايد از دروازه آن وارد شود»
[386]
و در روايت «امام على(ع)» چنين است كه رسولخدا(ص) فرمود: «من خانه علمم و
على درِ آن» [387]
و نيز، بنابر روايت ابنعباس، در حق او فرموده: «من شهر حكمتم و على دروازه
آن! پس كسى كه خواهان حكمت است، بايد از اين دروازه وارد شود»
[388]
و در روايت «امام على(ع)» است كه رسولخدا(ص) فرمود: «من خانه حكمتم و على
درِ آن است» [389]
و در روايت «ابىذر» در حق او فرموده: «على دروازه علم من است و پس از من
بيان كننده محتواى رسالت من براى امتم خواهد بود...»
[390] و در روايت «أنسبن مالك» گويد: رسولخدا(ص) به على(ع) فرمود:
«تو پس از من، هر چه را كه امتم درباره آن اختلاف كنند، تبيين و روشن خواهى
كرد» حاكم گويد: «اين حديث بنابر شرط شيخين[= بخارى و مسلم]حديثى صحيح است»
[391]
و در روايت ديگرى به او فرمود: «تو پس از من پيامم را به آنها مىرسانى و
صدايم را به آنها مىشنوانى و هر چه را كه درباره آن اختلاف كنند تبيين و
روشن خواهى كرد» [392] .
آرى، خداوند متعال براى خاتم انبياء(ص) زمينه لازم را فراهم آورد و او و
پسرعمويش على(ع) را در يك خانه گرد هم آورد تا آن حضرت وى را از كودكى تا
بزرگسالى پرورش دهد و از صافى علوم نبوت بهرهمندش سازد. همانگونه كه حاكم
در مستدرك روايت كرده و گويد:
«يكى از نعمتها و الطاف خاص خدا بر علىبن ابىطالب آن بود كه چون قريش به
شدت در تنگنا قرار گرفتند و ابوطالب بسيار عيالمند بود، رسولخدا(ص) به
عمويش عباس كه از توانمندان بنىهاشم بود فرمود: «اى ابافضل! چنانكه
مىبينى مردم در تنگنا افتادهاند و برادرت ابوطالب عيالمند است؛ ما را به
خانه او ببر تا از بار او بكاهيم: يكى از پسرانش را من و يكى را تو كفالت
نمائيم» عباس پذيرفت و رفتند و به ابوطالب گفتند: «ما مىخواهيم تا زمانى
كه مردم از تنگنا برون نشدهاند، از مخارج تو بكاهيم» ابوطالب گفت: «عقيل
را براى من بگذاريد و هرچه خواهيد بكنيد» رسولخدا(ص) على را گرفت و همراه
خود ساخت و عباس جعفر را؛ و على(ع) همواره با پيامبر(ص) بود تا آنگاه كه
خدا نبوتش بخشيد و او تصديقش نمود؛ و جعفر نيز، همواره با عباس بود تا
آنگاه كه اسلام آورد و از او بىنياز شد»
[393]
و از «زيدبن علىبن الحسين» از پدرش از جدش روايت شده كه فرمود:
«رسولخدا(ص) با عموهاى خود، عباس و حمزه وارد خانه ابوطالب شدند و در حالى
كه على و جعفر و عقيل در زمينى مشغول به كار بودند، رسولخدا(ص) به دو عموى
خود فرمود: «هريك از اينها را كه مىخواهيد انتخاب كنيد» يكى از آنها گفت:
«من جعفر را انتخاب كردم» و ديگرى گفت: «من عقيل را برگزيدم» و رسولخدا(ص)
فرمود: «من شما را مخيّر كردم و شما انتخاب كرديد، خداوند
نيز، على را براى من انتخاب فرمود».
[394]
و شخص امام على(ع) در نهجالبلاغه از اين واقعه خبر داده و فرموده:
«و شما از خويشاوندى نزديك من با رسولخدا(ص) و منزلت ويژهاى كه نزد او
داشتم به خوبى آگاهيد: مرا در كودكى به آغوش مىكشيد و به سينه مىچسبانيد
و در بستر خويش مىخوابانيد و جسمم را به جسم خود مىسائيد و بوى خوشش را
به من مىبويانيد و غذا را جويده و به من مىخورانيد و هيچگاه دروغى از من
نشنيد و خطائى از من نديد. و خداى سبحان آن حضرت را از پسِ شيرخوارگى با
بزرگترين فرشته از فرشتگانش قرين و همراه ساخت تا شبانهروزش را با مكارم و
محاسن اخلاق عالم سپرى سازد، و من او را همانند بچه شترِ در پى مادر، پيروى
مىكردم و او در هر روز، لوايى از اخلاقش را براى من مىافراشت و به من
مىفرمود تا به او اقتدا نمايم. همه ساله مدتى در «حراء» معتكف مىشد و جز
من كسى او را نمىديد و در آن روزگار هيچ خانوادهاى بر اساس اسلام تشكيل
نشده بود مگر خانواده رسولخدا(ص) و خديجه و من كه سومين آنها بودم. نور
وحى را مىديدم و نسيم نبوت را مىبوئيدم. به هنگام نزول وحى بر
رسولخدا(ص)، ناله حزين شيطان را شنيدم و گفتم: «يا رسولاللّه! اين ناله
حزين چيست؟» فرمود: «اين شيطان است كه از عبادت شدن خود مأيوس شده، و تو
آنچه را كه من مىشنوم مىشنوى، و آنچه را كه مىبينم مىبينى، جز آنكه تو
نبى نيستى، و لكن وزيرى و بر خيرى.
من همراه آن حضرت(ص) بودم كه گروهى از قريش آمدند و به او گفتند: «اى محمد!
تو امر عظيمى را ادعا كردهاى، امرى كه پدران و هيچ يك از افراد خاندانت آن
را ادعا نكردهاند! ما اكنون چيزى را از تو خواهانيم كه اگر اجابتمان
كردى و آن را به ما نشان دادى، باور مىكنيم كه تو نبىّ و رسولى؛ و اگر
انجام ندادى، در مىيابيم كه تو ساحر و كذابى!» و آن حضرت(ص) فرمود: «چه
مىخواهيد؟» گفتند: «اين درخت را به سوى ما فرابخوان تا از ريشه برآيد و
فراروى تو بايستد!» فرمود: «همانا خداوند بر هر كارى تواناست. حال اگر خدا
براى شما چنان كند آيا ايمان مىآوريد و به حق گواهى مىدهيد؟» گفتند:
«آرى» فرمود: «من به زودى آنچه را كه مىخواهيد به شما نشان مىدهم و من
مىدانم كه شما به راه خير باز نمىگرديد، و در ميان شما كسى است كه در
«قَليب» [395] مىافتد و كسى
است كه[جنگ]احزاب را ترتيب مىدهد!» سپس فرمود: «اى درخت! اگر به خدا و روز
قيامت ايمان دارى و مىدانى كه من رسولخدا هستم، از ريشه برون آى تا به
اذن خدا فراروى من قرار بگيرى!» و سوگند به آنكه او را به حق مبعوث كرد، از
ريشه برون شد و با غرشى شديد و آهنگى به سان بال زدن پرندگان، دامنكشان به
پيش آمد و فروتنانه فرا روى رسولخدا(ص) ايستاد و شاخههاى بلندش را بر
فراز آن حضرت بگسترد و آن قوم كه چنين ديدند، خودخواهانه و متكبرانه گفتند:
«فرمانش بده تا نيمى از آن به سوى تو آيد و نيم ديگرش بر جاى بماند!»
آنحضرت فرمانش داد و نيمى از آن با شگفتى و غرش رعدآسا پيش آمد و نزديك بود
به رسولخدا(ص) در پيچد كه آنها با كفر و سركشى گفتند: «اين نيمه را فرمان
بده تا بازگردد و به نيمه ديگر بپيوندد و آنگونه كه بود بگردد» و آن
حضرت(ص) فرمانش داد و آن درخت بازگشت، و من گفتم: «لا إله الاّ اللّه! اى
رسولخدا! من اولين مؤمن به تو خواهم بود و اولين كسى كه اقرار مىكند:
«اين درخت هرچه كرد به فرمان خداى متعال بود تا نبوتت را تصديق و دعوتت را
بزرگ بدارد!» و آن قوم همگى گفتند: «بلكه ساحرى كذّاب
با سحرى شگفتآور و تردست است! و آيا كسى جز اين تو را تصديق مىكند؟!» ـ
مرا مىگفتند». [396]
آرى، رسولخدا(ص) بدينگونه امام(ع) را از كودكى در كنف حمايت خويش نگه
داشت و هر روزه از اخلاق خود براى او لوائى نو برافراشت و فرمانش داد تا به
او اقتدا نمايد و در بزرگى به تدريج علمش بخشيد و به نجواى با خويشش
بركشيد.
در سنن ترمذى و ديگر كتب از جابر روايت كنند كه گفت: «رسولخدا(ص) در نبرد
طائف على را خواست و با او به نجوا پرداخت. مردم گفتند: «نجواى او با
پسرعمويش به درازا كشيد!» و رسولخدا(ص) فرمود: «من با او نجوا نكردم، بلكه
خدا با او نجوا كرد». [397]
و در روايت ديگرى گويد: «رسولخدا(ص) در نبرد طائف على را فرا خواند و مدتى
دراز با او به نجوا پرداخت و برخى از صحابه گفتند:...»
[398]
و در روايت «جندببن ناحيه» يا «ناحيهبن جندب» گويد: «غزوه طائف كه آغاز
شد، رسولخدا(ص) برخاست و مدتى با على(ع) به نجوا پرداخت و ابوبكر گفت: «يا
رسولاللّه! نجواى امروز شما با على به درازا كشيد!» فرمود: «من نبودم كه
با او نجوا كردم، بلكه خدا با او نجوا كرد».
[399]
و امام على(ع) در گرفتن علوم از رسولخدا(ص) بسيار حريص و آزمند بود؛
بهگونهاى كه وقتى اين آيه نازل شد:«يا ايها الذين آمنوا اذا ناجيتم
الرسول فقدّموا بين يدى نجواكم صدقة»
«اى اهل ايمان! هرگاه كه خواستيد با پيامبر نجوا كنيد، پيش از نجواى خود
صدقهاى بدهيد» [400]
طبرى گويد: «اصحاب رسولخدا(ص) از نجواى با آن حضرت نهى شدند مگر آنكه صدقه
دهند، و پس از آن هيچكس، جز علىبن ابىطالب، با او نجوا نكرد!»
[401]
و در اسباب النزول واحدى و ديگر كتب از امام على(ع) روايت كنند كه فرمود:
«من يك دينار[طلا]داشتم كه آن را فروختم و هر بار كه براى نجواى با
رسولخدا رفتم درهمى صدقه دادم تا تمام شد».
[402]
و در روايتى ديگر فرمود: «من يك دينار[طلا]داشتم كه آن را به ده
دِرهم[نقره]بدل كردم و هر بار كه به نزد پيامبر(ص) رفتم...»
[403]
و زمحشرى در تفسير آيه مذكور روايت كند كه: «او آن ده درهم را براى ده
جملهاى كه از رسولخدا(ص) سئوال كرد، صدقه داد».
و در روايت ديگرى است كه امام على(ع) فرمود: «در كتاب خدا آيتى است كه پيش
از من كسى بدان عمل نكرده و پس از من نيز كسى بدان عمل نخواهد كرد: آيت
نجوا:«يا ايّها الّذين آمنوا اذا ناجيتم...»كه من يك دينار داشتم و... سپس
حكم اين آيه نسخ گرديد و ديگر كسى بدان عمل نكرد و اين آيه نازل
گرديد:«اأشفقتم ان تقدّموا بين يدى نجواكم صدقات...»: «آيا ترسيديد كه پيش
از نجواى خود صدقاتى بپردازيد؟...»
[404]
آرى، امام على(ع) با رسولخدا(ص)اينچنين بود و تا واپسين دم حياتِ آن
حضرت نيز از او جدا نشد. عايشه گويد:
«رسولخدا(ص) كه به حال احتضار رسيد فرمود: «حبيبم را نزد من بخوانيد».
ابوبكر را فراخواندند و چون به او نگاه كرد، سر بر بالين نهاد و دوباره
فرمود: «حبيبم را نزد من بخوانيد». عمر را فراخواندند و چون او را ديد، سر
بر بالين نهاد و سپس فرمود: «حبيبم را نزد من بخوانيد». على را فراخواندند
و چون او را ديد به درون رو انداز خويشش كشيد و پيوسته به سينهاش چسبانيد
تا جان به جان آفرين تسليم كرد و دستش بر[دوش]او بود».
[405]
و از «ابنعباس» گويد: «رسولخدا(ص) سنگين شد و در حالى كه عايشه و حفصه
نزد او بودند، على وارد شد و پيامبر(ص) با ديدن او سر خود را برداشت و
فرمود: «نزديك من شو! نزديك من شو!» و به او تكيه كرد و پيوسته چنين بود تا
رحلت فرمود». [406]
و از «امّ سلمه» گويد: «سوگند بدانكه بدو سوگند مىخورم، على در عهد و وصيت
و وفا نزديكترين مردم به رسولخداست. بامدادى به عيادت آن حضرت رفتيم و
ديديم كه مىفرمايد: «على آمد؟ على آمد؟» و آن را تكرار مىفرمود. فاطمه
گفت: «گويا خود شما او را به دنبال كارى فرستاديد» گويد: پس از آن على آمد
و من كه فهميدم با او كارى دارد، از خانه بيرون رفتيم و نزديك در نشستيم و
من كه از همه به در نزديكتر بودم ديدم رسولخدا(ص) به سوى او خم شد و به
رازگوئى و نجوا با على پرداخت و در همان روز از دنيا رحلت فرمود. پس، على
در عهد و وصيت و وفا نزديكترين مردم به رسولخداست». حاكم گويد: اين حديثى
صحيح الإسناد است. [407]
* * *
و از «ابنعباس» گويد: «رسولخدا(ص) فرمود:
«هر كه دوستدار آن است كه چون من زندگى كند و چون من بميرد و در باغستان
برينى كه پروردگارم آن را غرس فرموده سكنى گزيند، بايد پس از من دوستدار
على باشد و دوستدار او را دوست بدارد و به امامان پس از من اقتدا نمايد، كه
آنها عترت منند و از سرشت من به وجود آمدهاند و فهم و علم داده شدهاند، و
واى بر كسانى از امت من كه فضل و برترى آنان را تكذيب كرده و پيوند مرا با
آنها قطع نمايند. خداوند شفاعت مرا بدانها نرساند!».
[408]
تا اينجا آنچه را كه درباره «وصّى» نخستين رسولخدا(ص) آمده بود، يادآور
شديم. در بحث بعد آنچه را كه درباره ساير اوصياى پيامبر(ص) رسيده، بيان
مىداريم.
<"18">امام حسن و امام حسين(ع) از رسولخدا(ص) و دو سبط
او هستند
در بحث پيشين بخشى از آنچه را كه در حق امام على(ع) آمده بود يادآور شديم.
در بحث بعد، آنچه را كه در حق «امام حسن و امام حسين(ع)»، نوادگان
رسولخدا(ص)، از آن حضرت روايت شده مىآوريم؛ از جمله كلمه «مِنّى» كه
معناى آن را در بحث گذشته دانستيم.
در مسند احمد از «مقدامبن معدى كرب» گويد: «رسولخدا(ص) حسن را در دامان
خود نهاد و فرمود: «هذا منّى»: «اين از من است».
[409]
و از «براءبن عازب» گويد: «پيامبر(ص) به حسن يا حسين فرمود: «اين از من
است». [410]
و بخارى، ترمذى، ابنماجه، احمد و حاكم از «يعلىبن مرّه» گويد: پيامبر(ص)
فرمود: «حُسَين مِنّى و اَنَا مِن حُسَين، أحَبّ اللّه مَن أحَبّ حُسينا،
حُسَين سِبْط مِن الأسْباط»: «حسين از من است و من از حسينم. خداوند
دوستدار حسين را دوست
دارد. حسين سبطى از «اسباط» است».
[411]
و در روايتى ديگر گويد: «حسن و حسين دو سبط از «اسباط»اند».
[412]
و از «ابورمثه» گويد: رسولخدا(ص) فرمود: «حسين از من است و من از اويم، او
سبطى از «اسباط» است». [413]
و از «براءبن عازب» گويد: «رسولخدا(ص) فرمود: «حسين از من است و من از
اويم. خداوند دوستدارش را دوست دارد. حسن و حسين دو سبط از «اسباط»اند».
[414]
كلمه «مِنّى» كه رسولخدا(ص) در حق امام حسن و امام حسين(ع) فرموده، همان
كلمهاى است كه در حق پدر آنها فرمود، و مراد از آن اين است كه آنهادر مقام
تبليغ احكام الهى، همانند پيامبرخدا(ص) هستند.
و اينكه آن حضرت در حق آن دو فرمود: «انّهما سِبطانِ مِن الأسباط» معنايش
آن نيست كه آنها نيز بمانند ديگر نوادگان بشر، تنها دو نوه او هستند، كه
اين سختى بيهوده است و حاشا كه رسولخدا(ص) چنين بگويد؛ بلكه «الف و لام»
در كلمه «الأسباط» براى عهد ذهنى و اشاره به «اسباط» ى است كه در آيات قرآن
آمده است. مانند:«قولوا امنّا باللّه و ما انزل الينا و ما انزل الى
ابراهيم و اسماعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط و مااوتى موسى و عيسى و ما
اوتى النبيّون من ربّهم لا نفرّق بين احد منهم و نحن له مسلمون»«بگوئيد: به
خدا ايمان آورديم، و به انچه كه بر ما نازل شده، و آنچه كه بر ابراهيم و
اسماعيل و اسحاق و يعقوب
و «اسباط» نازل شده، و آنچه كه به موسى و عيسى و ديگر پيامبران از سوى
پروردگارشان داده شده، ميان هيچ يك از آنان فرق نمىگذاريم و ما تسليم او
هستيم». [415]
و مانند:«ام تقولون انّ ابراهيم و اسماعيل و يعقوب و الأسباط كانوا هودا او
نصارى...»: «يا آنكه مىگوئيد: «ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و
«اسباط» يهودى يا نصرانى بودند؟...»
[416]
و مانند:«قل امنّا باللّه و ما انزل علينا و ما انزل على ابراهيم و
اسماعيل و اسحاق و يعقوب و الأسباط...»: «بگو: به خدا ايمان آورديم، و به
انچه كه بر ما و بر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و «اسباط» نازل
گرديده...» [417]
و مانند:«انّا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النّبيّون من بعده و
اوحينا الى ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و الاسباط و عيسى و ايوب و
يونس و هارون و سليمان...»: «ما به تو وحى فرستاديم، همانگونه كه به نوح و
پيامبران بعد از او وحى كرديم، و به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و
«اسباط» و عيسى و ايوب و يونس و هارون و سليمان وحى نموديم...»
[418]
بنابراين، «الف و لام» كلمه «الأسباط» كه رسولخدا(ص) در حق «امام حسن و
امام حسين(ع)» فرموده، «الف و لام» ى است كه مسلمانان از اين آيات در ذهن و
ياد خود داشتهاند، و آنچه كه رسولخدا(ص) در حق آنها فرموده، همانند آنى
است كه در حق پدرشان فرموده كه: «او براى رسولخدا(ص) همانند هارون براى
موسى است» و منزلت هارون نسبت به موسى(ع) را خداوند سبحان از قول موسى چنين
شرح داده است:
«قال... و اجعل لى وزيرا من اهلى. هارون اخى. اشدد به أزرى. و اشركه فى
امرى. كى نسبّحك كثيرا. و نذكرك كثيرا. انّك كنت بنا بصيرا. قال قد اوتيت
سؤلك يا موسى...»
«موسى گفت:... و وزيرى از خاندانم براى من قرار ده. هارون برادرم را. پشتم
را بدو محكم كن. و او را در كارم شريك ساز. تا تو را بسيار تسبيح گوئيم. و
تو را بسيار ياد كنيم. كه تو به حال ما آگاه بودى. فرمود: «اى موسى! آنچه
را كه خواستى به تو داده شد...».
[419]
و نيز فرموده:«و اخى هارون هو افصح منّى لسانا فارسله معى ردءا يصدّقنى
انّى اخاف ان يكذّبون. قال سنشدّ عضدك بأخيك...»: «و برادرم هارون زبانش از
من گوياتر است، او را همراه من بفرست تا ياور من باشد و تصديقم نمايد، من
مىترسم تكذيبم كنند. فرمود: «بزودى بازوانت را به وسيله برادرت محكم
مىكنيم...» [420]
و نيز فرموده:«و قال موسى لأخيه هارون اخلفنى فى قومى و اصلح و لاتتّبع
سبيل المفسدين...»: «و موسى به برادرش هارون گفت: «جانشين من در ميان قومم
باش و اصلاح كن و از راه مفسدان پيروى مكن...»
[421]
و فرموده:«و لقد اتينا موسى الكتاب و جعلنا معه اخاه هارون وزيرا»: «و ما
به موسى آن كتاب را داديم و برادرش هارون را وزير او ساختيم»
[422]
و فرموده:«ثم ارسلنا موسى و اخاه هارون باياتنا و سلطان مبين»: «سپس موسى و
برادرش هارون را فرستاديم، با آيات خود و دليلى روشن».
[423]
خداوند سبحان در اين آيات، هارون را ياور موسى و وزير و شريك او در نبوت
قرار داده است و موسى او را جانشين خود در ميان قوم خويش؛ و چون خاتم
انبياء(ص) با صراحت فرموده كه «على براى او به منزله هارون براى موسى است»
و تنها نبوت را از آن استثناء فرموده، مقام ياورى و وزارت و مشاركت در
تبليغ همزمان با رسولخدا(ص)، و جانشينى و حمل بار تبليغ پس از آن حضرت،
براى امام على(ع) ثابت و باقى مانده است. همچنين براى دو فرزندش «حسن و
حسين(ع)» كه در اين امت به منزله «أسباط»اند و هر چه كه براى آنها بوده
براى اينان نيز ثابت است، مگر مقام نبوت كه پس از رسولخدا(ص) پيامبرى
نخواهد بود، ولى مسئوليت تبليغ احكام اسلامى از سوى خداى سبحان بر دوش آنها
باقى است.
آنچه گذشت بخشى از احاديث رسولخدا(ص) در حق «اوصياى» سه گانه نخستين يعنى:
«امام على و امام حسن و امام حسين(ع)»بود. در بحث بعد، بخشى از آنچه را كه
در حق آخرين «وصى» رسولخدا(ص) در «سنت نبوى» آمده، يادآور مىشويم:
<"19">بشارات رسولخدا(ص) به ظهور مهدى(ع) در آخر الزمان
مهدى(ع) همنام رسولخدا(ص) است
در سنن ترمذى، سنن ابوداود و ديگر كتب از رسولخدا(ص) روايت كنند كه فرمود:
«دنيا پايان نگيرد تا مردى از اهلبيتم، كه همنام من است، حاكم عرب گردد!»
[424]
و در مستدرك حاكم، مسند احمد، و ديگر كتب از «ابوسعيد خدرى» گويد:
رسولخدا(ص) فرمود: «قيامت برپا نگردد تا زمين از ظلم و ستم و دشمنى
انباشته گردد؛ سپس فردى از اهلبيتم قيام كند و آن را از عدل و داد پر
نمايد، همانگونه كه از ظلم و ستم انباشته شده بود».
[425]
مهدى از اهلالبيت(ع) است
در سنن ابنماجه در ابواب جهاد، از «ابوهريره» گويد: «رسولخدا(ص) فرمود:
«اگر از دنيا جز يك روز باقى نباشد، خداى عزّوجل آن روز را دراز گرداند تا
مردى از اهلبيتم به حكومت رسد و ارتفاعات ديلم و قسطنطنيه را در اختيار
بگيرد».
و نيز، در ابواب فتن همان كتاب، باب خروج مهدى، و در مسند احمد و ديگر كتب
از «امام على(ع)» گويد: «رسولخدا(ص) فرمود: «مهدى از ما اهلالبيت است و
خداوند او را در يك شب آماده قيام مىسازد».
[426]
و در مستدرك حاكم از «ابوسعيد خدرى» گويد: «رسولخدا(ص) فرمود: «مهدى از ما
اهلالبيت است: كشيده بينى، فرازين چهره و پيشانى نورانى، كه زمين را از
عدل و داد انباشته گرداند، همانگونه كه از ظلم و ستم انبوهى گرفته بود
و...» [427]
مهدى از فرزندان فاطمه(ع) است
در سنن ابوداود از «ام سلمه» گويد: «شنيدم كه رسولخدا(ص) مىفرمود: «مهدى
از عترت من است؛ از فرزندان فاطمه».
[428]
و در كنز العمال از «على(ع)» گويد: «رسولخدا(ص) فرمود: «مهدى مردى از
ماست؛ از فرزندان فاطمه» [429]
مهدى از فرزندان حسين(ع) است
در ذخائر العقبى از «ابوايّوب انصارى» گويد: «رسولخدا(ص) فرمود: «مهدى اين
امت از اين دو ـ يعنى حسن و حسين ـ زاده مىشود».
[430]
و نيز، در ذخائر العقبى از «حذيفه» گويد: «پيامبر(ص) فرمود: «اگر از دنيا
جز يك روز باقى نماند، آن روز دراز گردد تا خداوند مردى از فرزندانم را كه
همنام من است برانگيزد». سلمان گفت: «از كدام فرزندانت يا رسولاللّه؟»
فرمود: از اين فرزندم» و با دست خود بر حسين(ع) زد».
* * *
رسولخدا(ص) در احاديث خود، بيش از ساير امامان، بر امامتِ امام اول
«علىبن ابىطالب(ع)» و بر بشارت آخرين آنها «مهدى(ع)» تاكيد فرموده است، و
بر اينكه تعداد آنها دوازده نفر است؛ زيرا اگر اولين و آخرين و تعداد آنها
ثابت باشد، كوچكترين ترديدى در مصاديق امامان دوازده گانهاى كه اولينشان
امام على و آخرينشان امام مهدى(ع) است باقى نمىماند.
<"20">نصوصى بر امامت ائمه اهلالبيت(ع)
1 ـ حديث ثقلين
الف ـ در حجة الوداع:
ترمذى از «جابر» گويد: «رسولخدا(ص) را ديدم كه سوار بر ناقه قصواى خويش
خطبه مىخواند و مىفرمود: «اى مردم! من در ميان شما چيزى را بر جاى گذاردم
كه اگر آن را بگيريد هرگز گمراه نشويد: كتاب خدا و عترتم، اهلبيتم را».
ترمذى گويد: «در اين باره از «ابوسعيد و زيدبن ارقم و حذيفهبن اسيد» نيز
رواياتى رسيده است». [431]
ب ـ در غدير خم:
در صحيح مسلم، مسند احمد، سنن دارمى، سنن بيهقى و ديگر كتب از «زيدبن ارقم»
گويد: «رسولخدا(ص) در منطقهاى ميان مكه و مدينه به نام «خُم»
برخاست و خطبه خواند... سپس فرمود: «اى مردم! بدانيد كه من نيز يك بشرم و
نزديك است كه فرستاده پروردگارم بيايد و دعوتش را اجابت نمايم. من در ميان
شما دو چيز گرانبها بر جاى مىگذارم: اولين آنها كتاب خداست كه حاوى هدايت
و نور است. پس، كتاب خدا را بگيريد و بدان تمسك بجوئيد... و اهلبيتم
را...» [432]
و در سنن ترمذى و مسند احمد، فرمود: «من در ميان شما چيزى را برجاى
مىگذارم كه اگر بدان تمسّك بجوئيد، پس از من هرگز گمراه نشويد؛ يكى از
آنها بزرگتر از ديگرى است: كتاب خدا، ريسمانى كشيده از آسمان به زمين، و
عترتم، اهلبيتم را، كه اين دو از هم جدا نشوند تا در سر آن حوض بر من وارد
شوند. پس، بنگريد كه بعد از من با آن دو چه مىكنيد».
[433]
و در مستدرك حاكم، فرمود: «گوئى كه دعوت شده و پاسخ گفتهام! من در ميان
شما دو چيز گرانبها بر جاى گذاشتم؛ يكى از آنها بزرگتر از ديگرى است: كتاب
خدا و عترتم را. پس بنگريد كه بعد از من با آن دو چه مىكنيد، كه اين دو از
هم جدا نشوند تا در سر آن حوض بر من وارد شوند...».
[434]
و در روايت ديگرى است كه فرمود: «اى مردم! من دو چيز را در ميان شما
مىگذارم كه اگر آنها را پيروى كنيد هرگز گمراه نشويد، آن دو، كتاب خدا و
اهلبيتم، عترتم هستند...».
حاكم گويد: «اين حديث با شرط شيخين[= بخارى و مسلم]صحيح است».
[435]
اين حديث با عباراتى ديگر در مسند احمد و حليهالاولياء و ديگر كتب از
«زيدبن ثابت» نيز، روايت شده است.
[436]
* * *
چنانكه ديديم، رسولخدا(ص) در اواخر عمر شريف خود خبر داد كه: «او بشر است
و نزديك است كه رسول پروردگارش بيايد و دعوتش نمايد و او اجابت كند و به
معبود خويش بپيوندد،» و فرمود: «من در ميان شما چيزى را بر جاى مىگذارم كه
اگر بدان تمسك بجوئيد، پس از من هرگز گمراه نشويد؛ يكى از آنها از ديگرى
بزرگتر است: كتاب خدا، ريسمانى كشيده از آسمان به زمين، و عترتم، اهلبيتم
را، كه اين دو از هم جدا نشوند تا در سر آن حوض بر من وارد شوند. پس،
بنگريد كه بعد از من با آن دو چه مىكنيد».
رسولخدا(ص) اين سخن را يك بار در «عرفه» و بار ديگر در «غدير خم» فرمود، و
اين نصّ صريح رسولخدا، در تعيين مرجع امت، پس از رحلت آن حضرت است كه همه
امامان اهلالبيت(ع) را شامل مىگردد و در روايات آينده عدد آنها را نيز
تعيين مىفرمايد.
2 ـ حديث تعداد امامان(ع)
رسولخدا(ص) فرموده: «امامانى كه پس از او مىآيند، دوازده نفرند» و اين
حديث را صاحبان صحاح و مسانيد با طرق مختلف و به گونههاى زير از آن حضرت
روايت كردهاند:
الف ـ مسلم در صحيح خود از «جابربن سمره» روايت كند كه او شنيده است كه
رسولخدا(ص) فرمود: «اين دين تا قيامت، يا تا آنگاه كه «دوازده نفر خليفه»،
كه همگى از قريش باشند، بر شما حكومت كنند، همواره ثابت و پابرجا باشد».
و در روايتى است كه فرمود: «همواره كار مردم انجام مىشود...» و در دو
روايت ديگر: «تا دوازده نفر خليفه باشند...»
و در سنن ابوداود است كه: «تا آنگاه كه دوازده نفر خليفه بر شما حكومت
كنند».
و در حديث ديگرى: «تا دوازده نفر».
[437]
و در صحيح بخارى گويد: «شنيدم كه رسولخدا(ص) مىفرمود: «دوازده نفر امير
خواهد بود» سپس كلمهاى فرمود كه آن را نشنيدم و پدرم گفت: فرمود: «همگى از
قريشند».
و در روايتى گويد: «سپس رسولخدا كلمهاى فرمود كه آن را نشنيدم و از پدرم
پرسيدم: «رسولخدا(ص) چه فرمود؟» او گفت: فرمود: «همگى از قريشند».
[438]
و در روايت ديگرى است كه فرمود: «دشمنى دشمنانشان بدآنهاآسيبى نرساند».
[439]
ب ـ و در روايتى است كه فرمود: «همواره كار اين امت مستقيم و بر دشمنانش
پيروز است تا آنگاه كه دوازده نفر خليفه آنها، كه همگى از قريشند، از دنيا
بروند. سپس هرج و مرج خواهد شد».
[440]
ج ـ در روايت ديگرى: «اين امت را دوازده نفر قيّم خواهد بود كه هر كسى آنها
را واگذارد، بدانهازيان نرساند؛ همگى از قريشند».
[441]
د ـ و در روايت ديگرى فرمود: «همواره تا آنگاه كه دوازده نفر بر اين مردم
حكومت كنند، امور آنها مىگذرد».
[442]
هـ ـ و از «أنس» روايت كردهاند كه گفت: رسولخدا(ص) فرمود: «اين دين
همواره تا آنگاه كه دوازده نفر از قريش باشند، برپاست، و چون از دنيا
بروند، زمين اهل خود را زير و رو خواهد كرد».
[443]
و ـ و در روايت ديگرى است كه فرمود: «همواره تا دوازده نفر، كه همگى از
قريشند، قيام كنند، كار اين امت قرين پيروزى است».
[444]
ز ـ و در مسند احمد و مستدرك حاكم و ديگر كتب، از «مسروق» روايت كنند كه
گفت: «شبى در نزد «عبداللّهبن مسعود» نشسته بوديم و او به ما قرآن
مىآموخت كه مردى از او پرسيد: «اى اباعبدالرحمان! آيا از رسولخدا(ص)
پرسيديد كه اين امت چند نفر خليفه خواهد داشت؟»
عبداللّه گفت: «از زمانى كه به عراق آمدهام كسى پيش از تو درباره اين
موضوع از من نپرسيده است![آرى]ما آن را از رسولخدا(ص) پرسيديم،
فرمود: «دوازده نفر، به تعداد نقيبان بنىاسرائيل».
ح ـ و در روايتى ديگر، ابنمسعود گويد: رسولخدا(ص) فرمود: «خلفاى پس از من
به تعداد اصحاب موسى خواهند بود».
[445]
ابنكثير گويد: «همانند اين حديث از عبداللّهبن عمر و حذيفه و ابن عباس
نيز روايت شده است» [446] و
نمىدانم مقصود او از روايت ابنعباس، همان روايت حاكم حسكانى از ابنعباس
است يا غير آن.
روايات اخير با صراحت بر آن است كه تعداد واليان «دوازده نفر» و همگى از
قريشند. امام على(ع) در بيان خود، «قريشِ» ياد شده در اين روايات را معرفى
نموده و فرموده:
«انّ الأئمة من قريش غرسوافى هذا البطن من هاشم، لاتصلح على سواهم و لايصلح
الولاة من غيرهم».
«امامان همگى از قريشند و در اين دودمانِ از هاشم كاشته شدهاند و براى غير
ايشان روا نباشد، و شايسته نيست كه واليان جز اينان باشند».
[447] و فرموده:
«اللّهم بلى لاتخلوا الأرض من قائم للّه بحجّة إمّا ظاهراً مشهوراً او
خائفاً مغمورالئلاّ تبطل حجج اللّه و بيناته...»
«بار خدايا! آرى، زمين از قيام كننده الهى با برهان، خالى نخواهد ماند؛ يا
پيروز و مشهور و يا ترسان و مجهول، تا براهين و بيّنات خداوند باطل و نابود
نگردد...». [448]
و اين كثير گويد: «در توراتى كه در دست اهل كتاب است نيز عبارتى بدين معنى
آمده است كه: «خداوند متعال ابراهيم را به وجود اسماعيل بشارت داد و به
اينكه او را رشد مىدهد و دودمانش را فزونى مىبخشد و در ذريّه او «دوازده
نفر» عظيم قرار خواهد داد». و گويد:
«ابنتيميه گويد: «اينان همان كسانى هستند كه در حديث «جابربن سمره» بدانها
بشارت داده شده و مقرر گرديده تا در بين اين امت پراكنده گردند، و تا آنها
به وجود نيايند، قيامت برپا نگردد، و بسيارى از يهود كه به اسلام مشرّف
شدهاند، اشتباه كرده و پنداشتهاند اينان همان كسانى هستند كه فرقه
رافضه[= شيعه]بدانها فرا مىخوانند و بدين خاطر آنها را پيروى كردهاند».
[449]
مؤلف گويد: بشارت ياد شده در اصل عبرى سِفر تكوين توراتِ متداول در عصر ما
چنين است:
تصوير صفحه 12 جزوه برگستره 6
«قى ليشماعيل بيرَخْتى أوتو قي هِفْريتي أوتو قي هِرْبيتى بِمِئود شنيم
عَسار نِسيئيم يوليد قى نِتتيف لِگوي گدول».
[450]
و ترجمه جمله جمله آن چنين است: «اسماعيل را بركت مىدهم، و پربار مىسازم،
و جدا كثرت و فزونى مىبخشم؛ دوازده امام از او زاده شود، و او را امت
بزرگى گردانم».
اين فقره از تورات اشاره به آن دارد كه مباركى و بارورى و كثرت افراد تنها
در نسل اسماعيل(ع) است، و واژه: «شينم عسار» به معناى: «دوازده» است؛ كلمه
«عسار» در اعداد تركيبى براى معدود مذكر مىآيد
[451] و معدود در اينجا «نسيئيم» و مذكر است كه با اضافه شدن «يم» در
آخر آن معناى جمع مىدهد و مفرد آن «ناسى» يعنى: «امام و زعيم و رئيس» است.
[452]
و اما سخن خداوند به ابراهيم(ع) در همين بخش، يعنى عبارت: «فى نتنيف لگوى
گدول» نيز چنين است كه جمله: «فى نتنيف» مركب است از «فى» كه حرف عطف است و
«ناتن» كه فعل است و به معناى: «قرار مىدهم»
[453] و «يف» كه ضمير است و در آخر فعل آمده و به اسماعيل(ع)
بازمىگردد؛ يعنى: «او را[چنين]قرار مىدهم.» و واژه: «گوى» به معناى «امت»
[454] و مردم است، و «گدول» به معناى «كبير و عظيم»
[455] كه مىشود: «او را امت كبير و عظيمى گردانم».
و از مجموع اين فقره روشن مىشود كه مقصود از «كثرت و بركت» در نسل
اسماعيل(ع) دقيقا رسولخدا(ص) و اهلبيت آن حضرت(ع) مىباشند و آنانند كه
دنباله و امتداد نسل اسماعيل(ع) هستند. زيرا، چنانكه در تريخ آمده، خداوند
متعال به ابراهيم(ع) فرمود: «از سرزمين «نمرود» به شام رود» و آن حضرت نيز،
همراه با زوجهاش «ساره» و «لوط» به فرمان خدا هجرت كردند و در «فلسطين»
سكنى گزيدند. خداوند متعال نيز ثروت ابراهيم(ع) را فزونى بخشيد و ابراهيم
گفت: «خداوندا من با اين مال بدون اولاد چه كنم؟» كه خداى متعال به او وحى
كرد: «من فرزندان تو را به قدرى فزونى بخشم كه به تعداد ستارگان گردند» و
در آن زمان «هاجر» كنيزك «ساره» بود كه او را به ابراهيم(ع) بخشيد و هاجر
از
ابراهيم(ع) كه در آن زمان 86 سال داشت باردار شد و اسماعيل را به دنيا
آورد. [456]
قرآن كريم به اين حقيقت اشاره كرده و دعا و درخواست ابراهيم(ع) از خداى
متعال را اينگونه بيان مىدارد كه او گفت:
«ربّنا انّى اسكنت من ذريّتى بوادٍ غير ذىزرع عند بيتك المحرّم ربّنا
ليقيموا الصّلاة فاجعل افئدة من النّاس تهوى اليهم و ارزقهم من الثمرات
لعلّهم يشكرون»
«پروردگارا! من برخى از ذريّه خود را در بيابانى خشك، در كنار خانه محترم
تو جاى دادم تا نماز را بر پاى دارند. پروردگارا! دلهائى از مردمان را به
سوى آنها بگردان و آنان را از ثمرات روزى ده، باشد كه سپاس گويند»
[457]
آيه كريمه تأكيد مىكند كه ابراهيم(ع) برخى از ذريّه و فرزندان خود را كه
اسماعيل و نوادگان مكّى او باشند، در كنار خانه خدا جاى داد و از خداى
متعال خواست تا رحمت و هدايت بشر را در طول تاريخ بر عهده آنها گذارد؛
خداوند نيز، دعايش را پذيرفت و آن را در نسل او: محمد(ص) و امامان دوازده
گانه(ع) قرار داد. امام باقر(ع) در اين باره فرمود:«نحن بقيّة تلك العترة و
كانت دعوة ابراهيم لنا»«ما بقيه آن عترتيم و دعاى ابراهيم براى ما بود».
[458]
فشرده احاديث گذشته
از احاديث گذشته به اين نتيجه رسيديم كه، تعداد امامان در اين امت «دوازده
نفر» پى در پى هستند و پس از دوازدهمين آنها، عمر اين دنيا پايان مىگيرد.
در حديث اول آمده بود كه: «اين دين تا قيامت و تا آنگاه كه «دوازده خليفه»
بر سر شما باشند، استوار و پابرجا خواهد بود». اين حديث مدت پابرجا بودن
اين دين را تعيين، و آن را به برپائى قيامت محدود ساخت و تعداد امامان اين
امت را «دوازده نفر» دانست.
و در حديث پنجم آمده بود كه: «اين دين همواره تا زمانى كه «دوازده نفر» از
قريش موجود باشند، استوار و برپاست؛ و چون درگذرند، زمين اهل خود را دگرگون
مىكند».
اين حديث نيز، وجود و بقاى دين را تا پايان عمر «امامان دوازدهگانه» تاييد
كرده و پايان عمر آنها را پايان عمر دنيا دانسته است.
و در حديث هشتم تعداد امامان را تنها «دوازده نفر» دانسته و فرمود: «خلفاى
پس از من به تعداد اصحاب موسى هستند». اين حديث نيز، بر آن است كه بعد از
رسولخدا(ص) به جز «خلفاى دوازدهگانه» خليفهاى نخواهد بود.
الفاظ اين روايات كه با صراحت عدد خلفا را «دوازده نفر» دانسته و مىگويد:
«پس از آنان هرج و مرج و نابودى زمين و برپايى قيامت خواهد بود.» ديگر
الفاظى را كه از چنين صراحتى برخوردار نيستند، تفسير و تبيين مىكند و
لازمه آن اين است كه عمر يكى از اين امامان دوازدهگانه، برخلاف عمر عادى
انسانها، طولانى و خارق العاده باشد؛ چنانكه اكنون چنين است و دوازدهمين
امام از «ائمه اثنى عشر» و اوصياى رسولخدا(ص) بدينگونه است.
حيرت علماى مكتب خلفا در تفسير اين احاديث
علماى مكتب خلفا در بيان مراد از «امامان دوازدهگانه» كه در اين روايات
آمده، به سختى دچار حيرت و زحمت شده و ديدگاههاى متفاوتى ارائه دادهاند:
ابنعربى شارح «سنن ترمذى» گويد: «ما اميرانِ پس از رسولخدا(ص) را كه
برشمرديم، ديديم: «ابوبكر، عمر، عثمان، عل، حسن، معاويه، يزيد، معاويهبن
يزيد، مروان، عبدالملك مروان، وليد، سليمان، عمربن عبدالعزيز، يزيدبن
عبدالملك، مروانبن محمدبن مروان، سفّاح و... هستند». او سپس بيست و هفت
نفر ديگر از خلفاى عباسى را ـ تا عصر خود ـ برشمرده و گويد:
«اگر از مجموع آنها «دوازده نفر» را به صورت ظاهر خليفه بشماريم كنيم،
آخرين آنها «سليمانبن عبدالملك» خواهد بود، و اگر به معناى واقعى خليفه
نظر داشته باشيم، تنها پنج نفر براى ما مىماند: خلفاى چهارگانه و عمربن
عبدالعزيز! بدين خاطر من معنايى براى اين حديث نمىدانم».
[459]
و قاضى عياض در پاسخ اين سخن كه گويد: «بيش از اين تعداد[= دوازده نفر]به
حكومت رسيدهاند» گويد: «اين اعتراضى نادرست است؛ زيرا، پيامبر(ص) نفرموده:
«جز دوازده نفر به ولايت نمىرسند»، البته اين تعداد به ولايت رسيدهاند، و
اين مانع زياد شدن تعداد آنها نمىشود».
[460]
و سيوطى در پاسخ گفته او سخنى را نقل كرده كه گويد: «مرادِ حديث، وجود
«دوازده نفر خليفه» است كه در طول حيات اسلام تا قيامت مىآيند و به حق عمل
مىكنند، اگر چه پى در پى نباشند».
[461]
و در فتح البارى گويد: «از اين تعداد، خلفاى چهار گانه در گذشتهاند و بقيه
نيز، بناچار بايد تا پيش از برپايى قيامت بيايند».
[462]
و ابنجوزى گويد: «و بنابراين، مراد از جمله: «سپس هرج و مرج خواهد بود»،
فتنههاى پيش از برپايى قيامت است، مانند: خروج دجّال و ما بعد آن»
[463]
و سيوطى گويد: «از اين دوازده نفر، خلفاى چهار گانه و حسن و معاويه و
عبداللّهبن زبير و عمربن عبدالعزيز، اين هشت نفر روى كار آمدهاند و با
احتمال اينكه «مهدى عباسى» نيز به آنها اضافه شود ـ چون در بين عباسيان
همانند عمربن عبدالعزيز در بين امويان است ـ و نيز «طاهر عباسى» ـ به خاطر
عدالت خواهى او ـ باز هم دو نفر مورد انتظارند كه يكى از آن دو «مهدى» است
چون از «اهلالبيت» است». [464]
و نيز گفته شده: «مراد آن است كه اين دوازده نفر در دوران عزّت خلافت و
قدرت اسلام و استوارى امور آن باشند، از كسانى كه در زمان آنها اسلام عزيز
و مسلمانان بر ايشان اتفاق نظر داشته باشند»
[465]
و بيهقى گويد: «اين تعداد[= دوازده نفر]با اين مشخصات تا زمان «وليدبن
يزيدبن عبدالملك» روى كار آمدند و پس از آن، هرج و مرج و فتنه بزرگ پديد
آمد و سپس حكومت عباسيان چيرگى يافت، و اينكه بر عدد مذكور در حديث
مىافزايند، بدان خاطر است كه مشخصات مورد اشاره در آن رارها كرده، يا
كسانى را كه بعد از فتنه مذكور آمدند از آنها شمردند».
[466]
و گفتهاند: «كسانى كه امت بر آنها اجتماع كردند، خلفاى سه گانهاند؛ سپس
على تا زمان «حَكَميت» در صفين كه معاويه را در آن روز خليفه ناميدند؛ و
بعد با صلح حسن بر معاويه اجتماع كردند و پس از او بر پسرش يزيد. حسين هم
كه پيش از رسيدن به خلافت كشته شد. سپس هنگامى كه يزيد مرد، اختلاف كردند
تا آنكه پس از كشته شدن ابنزبير، بر «عبدالملك مروان» اجتماع كردند و پس
از او، بر فرزندان چهارگانهاش: وليد و سليمان و يزيد و هشام، كه در بين
سليمان و يزيد، عمربن عبدالعزيز فاصله شد و «دوازدهمين» آنها «وليدبن
يزيدبن عبدالملك» بود كه مردم، پس از هشام، بر او اجتماع كردند و وى چهار
سال حكومت كرد». [467]
و بنابراين توجيه، خلافت اين دوازده نفر، به خاطر اجتماع مسلمانان بر آنها،
صحيح است و پيامبر(ص) مسلمانان را بشارت داده كه اين افراد، در حمل و تبليغ
اسلام به مردم، خليفه و جانشين او خواهند شد!!
ابنحَجَر درباره اين توجيه گويد: «اين بهترين توجيهات است».
و ابنكثير گويد: «راهى را كه بيهقى پيموده و گروهى با او همراه شدهاند و
گفتهاند كه مرادِ حديث خلفاى پى در پى تا زمان «وليدبن يزيدبن عبدالملك
فاسق» مىباشد ـ وليدى كه در گذشته در مذمت او سخن گفتيم ـ اين راه، راهى
غيرمقبول است، چون خلفاى مورد اشاره تا زمان وليد بيش از دوازده نفرند و
دليل آن اينكه، خلافت ابوبكر و عمر و عثمان و على مسلم است... سپس حسنبن
على است كه على او را وصىّ خود قرار دادو مردم عراق با او بيعت كردند... تا
آنگاه كه او و معاويه صلح كردند... سپس يزيدبن معاويه، و بعد پسرش
معاويهبن يزيد، و پس از او مروانبن حكم، سپس پسرش عبدالملك مروان، و بعد
پسرش وليدبن عيدالملك، و بعد سليمانبن عيدالملك، و بعد عمربن عبدالعزيز، و
بعد يزيدبن عبدالملك، و بعد هشامبن عبدالملك، كه مجموع آنها «پانزده نفر»
است، سپس وليدبن يزيدبن عبدالملك، و اگر حكومت «ابنزبير» پيش از عبدالملك
را نيز به حساب آوريم مىشوند «شانزده نفر»، و به
هر تقدير، آنها تا پيش از «عمربن عبدالعزيز» مىشوند «دوازده نفر» كه با
اين حساب، «يزيدبن معاويه» جزء آن دوازده نفر شده و «عمربن عبدالعزيز» ـ كه
همه پيشوايان ما بر مدح و ستايش او متفقالقولاند و او را از خلفاى راشدين
شمردهاند و همه مردم بر عدالت او اجماع كردهاند و دوران او از بهترين
دورانها بوده، و حتى شيعيان نيز بدان اعتراف دارند ـ از جمع آن «دوازده
نفر» خارج مىشود! و اگر بگويد: «من تنها كسانى را به حساب مىآورم كه امت
بر آنها اجتماع كردهاند» لازمهاش آن مىشود كه «نه «علىبن ابىطالب» به
حساب آيد و نه پسرش[= حسن]، چون مردم بر آن دو اجتماع نكردند و اهل شام
همگى از بيعت با او سرباز زدند». و اضافه مىكند: «برخى معاويه و پسرش يزيد
و نوهاش معاويهبن يزيد را به حساب آورده و زمان مروان و ابنزبير را قيد
نكردهاند؛ چون امت بر هيچ يك از آندو اجتماع نكردند؛ بنابراين مىگوئيم:
«او در اين مسلك خلفاى سهگانه را برشمرده و سپس معاويه، و بعد يزيد، و بعد
عبدالملك، و بعد وليدبن سليمان، و بعد عمربن عبدالعزيز، و بعد يزيد، و بعد
هشام، كه مىشوند ده نفر، و پس از آنها، وليدبن يزيدبن عبدالملك فاسق است؛
و لازمه اين مسلك، اخراج «على» و پسرش «حسن» است، و اين بر خلاف آنى است كه
پيشوايان اهل سنت، و بلكه شيعه، بر آن تصريح كردهاند».
[468] ابنجوزى در كتاب «كشف المشكل» در پاسخ اين توجيهات دو وجه ديگر
را نقل كرده كه گويند:
نخست ـ«پيامبر(ص) در حديث خويش به حوادث بعد از خود و بعد از اصحاب خود
اشاره كرده ـ چون حكم اصحاب به حكم آن حضرت پيوسته است ـ و خبر از حكومتهاى
پس از صحابه داده، و گويا با سخن خود به تعداد خلفاى بنىاميه اشاره
فرموده، و چنان مىنمايد كه مراد او از جمله: «لايزال الدين
قائما»: «همواره اين دين برپاست»، برپايى ولايت و حكومت تا پايان كار آن
دوازده خليفه باشد، كه پس از آن به وضعى بدتر از پيش مبدل گردد، و نخستين
فرد بنىاميه «يزيدبن معاويه» و آخرين آنها «مروان حمار» بود كه تعداد آنها
سيزده نفر مىشود و عثمان و معاويه و ابنزبير چون از صحابه بودند به شمار
نيايند، و اگر «مروانبن حكم» را از آنان بياندازيم ـ كه هم در صحابى بودنش
اختلاف است و هم پس از اجتماع مردم بر ابنزبير، شكست خورده بود ـ آن عدد
راست مىآيد. پس از خروج خلافت از خاندان اموى هم كه فتنههاى عظيم و
آشوبهاى بسيار رخ داد تا دولت بنىعباس استقرار يافت و اوضاع از آنچه بود
به بدتر از آن مبدل گرديد». [469]
ابنحجر در «فتحالبارى» اين استدلال را مردود دانسته است.
دوم ـابنجوزى اين وجه را از جزوه «ابوالحسينبن منادى» درباره «مهدى» چنين
نقل كرده است:
«ممكن است اين موضوع مربوط به بعد از «مهدى»اى باشد كه در آخرالزمان ظهور
مىكند؛ زيرا من در كتاب «دانيال» ديدهام كه: «چون مهدى وفات كند، پنج نفر
از نوادگان «سبط اكبر» به حكومت مىرسندو سپس پنج نفر از نوادگان «سبط
اصغر» و پس از آن، آخرينشان مردى از سبط اكبر را وصىّ خود مىكند و پس از
او پسرش به حكومت مىرسد و بدين ترتيب «دوازده نفر» حاكم مىشوند كه تك تك
آنان امام مهدى هستند. گويد: و در روايتى چنين است كه:... پس از او دوازده
مرد به حكومت مىرسند: شش نفر از نوادگان حسن، و پنج نفر از نوادگان حسين،
و يك نفر از غير آنها، سپس او مىميرد و فساد عالمگير مىشود».
ابنحجر در «صواعق» بر اين روايت اخير حاشيه زده و گويد: «اين روايت جداً
سست و واهى است و اعتمادى بر آن نيست».
[470]
گروه ديگرى گفتهاند: «گمان برتر آن است كه پيامبر ـ عليه الصلاة و السلام
ـ در اين حديث از شگفتيهاى بعد از خود خبر داده است؛ فتنههايى كه مردم را
در زمان واحد به سوى «دوازده امير» پراكنده مىسازد، و اگر جز اين را اراده
كرده بود مىفرمود: «دوازده امير خواهند بود كه چنين مىكنند» پس چون آنها
را از خبر جدا كرده و در حاشيه قرار داده، در مىيابيم كه آنان در زمان
واحد خواهند بود...» [471]
و گفتهاند: «اين قضيه در قرن پنجم رخ داد، چون تنها در «اندلس» شش نفر
بودند كه همگى خود را «خليفه» مىناميدند، و اضافه بر آنها، حاكم مصر،
خليفه عباسى بغداد و ديگر مدعيان خلافت از علويان و خوارج در اطراف زمين
نيز مدعى آن بودند». [472]
ابنحجر گويد: «اين سخن كسى است كه به چيزى از طرق حديث، جز آنچه كه به نحو
فشرده در صحيح بخارى آمده، دست نيافته است...»
[473]
و گويد: «وجود آنان در زمان واحد، عين ايجاد پراكندگى و افتراق است و
نمىتواند مراد حديث باشد». [474]
* * *
مؤلف گويد: چنانكه ملاحظه شد، علماى مكتب خلفا در تفسير اين روايات به
ديدگاه واحدى نرسيدند. علاوه بر آن، ايشان از آوردن رواياتى كه
رسولخدا(ص) نام آن دوازده نفر را بيان فرموده، اغماض و اهمال كردهاند؛
چون با سياست حاكم بر مكتب خلفا در طى قرون در تضاد بوده است. اين روايات
را محدثان مكتب اهلالبيت در تأليفات خود، با اسنادى كه به نيكان صحابه
مىرسد، از رسولخدا(ص) روايت كردهاند و ما در بخش آينده به ايراد اندكى
از آنها كه هر دو گروه در كتب خود آوردهاند، بسنده مىكنيم.
اسامى امامان دوازدهگانه در مكتب خلفا
الف ـ امام جوينى [475] از
عبداللّهبن عباس روايت كند كه گفت: رسولخدا(ص) فرمود:«أنا سيدالنّبيّين و
علىبن ابىطالب سيدالوصيّين، و انّ أوصيائى بعدى اثناعشر، اوّلهم علىبن
ابىطالب و آخرهم المهدى»: «من سيد انبيايم و علىبن ابىطالب سيد اوصياست.
همانا اوصياى پس از من «دوازده نفر»ند: نخستين آنها علىبن ابىطالب و
آخرين آنها مهدى است».
ب ـ و نيز، جوينى با سند خود از ابنعباس روايت كند كه گفت: «رسولخدا(ص)
فرمود: «همانا جانشينان من و اوصيايم و حجتهاى خدا بر خلق، پس از من،
«دوازده نفر»ند، اولين آنها برادرم، و آخرين آنها فرزندم خواهد بود». گفته
شد: «يا رسولاللّه! برادر شما كيست؟» فرمود: «علىبن ابىطالب» گفته شد:
«فرزند شما كيست؟» فرمود: «مهدى است؛ كسى كه زمين را پر از عدل و داد
مىكند، همانگونه كه از ظلم و ستم انباشته شده است. سوگند به آنكه مرا
بشارتگر و بيمدهنده بر حق فرستاده، اگر از دنيا جز يك روز باقى نماند،
خداوند آن روز را به قدرى دراز گرداند تا فرزند من مهدى در آن ظهور كند و
«روح
خدا عيسىبن مريم» فرود آيد و در نماز به او اقتدا كند و زمين از نور
پروردگارش روشن گردد و فرمانش شرق و غرب را فرا گيرد».
ج ـ و نيز، جوينى با سند خود، گويد: «شنيدم كه رسولخدا(ص) مىفرمود: «من و
على و حسن و حسين و نُه نفر از فرزندان حسين، پاكيزگان و معصومانيم».
[476]
آرى، سياست حاكم بر مكتب خلفا در طى قرون بر آن بود كه همانند اينگونه
احاديث را از دسترس ابناى امت اسلامى به دور نگهدارد و بر آنها پرده افكند.
و براستى كه بخش عظيمى از پيروان اين مكتب در اين راه جهاد شايانى كردند،
كه ما نمونههايى از آن را در بحث: «اقدامات مكتب خلفا با نصوص سنت
رسولخدا كه مخالف ديدگاهشان بود» يادآور شديم و در اينجا مجال تكرار نيست.
در بحث بعد نيز، تنها به معرفى آن «دوازده نفر»ى مىپردازيم كه به تواتر در
احاديث رسولخدا(ص) بدانها اشاره شده و نام آنها با صراحت بيان گرديده است:
معرفى امامان دوازدهگانه پس از رسولخدا(ص)
امام اول ـاميرالمؤمنين على(ع).
پدرش ابوطالب و مادرش فاطمه بنت اسد.
كنيهاش ابوالحسن و الحسين و ابوتراب، و لقبش وصىّ و اميرالمؤمنين.
سى سال پس از واقعه «عامالفيل» در بيت اللّه الحرام، كعبه
[477] به دنيا آمد و در
سال چهلم هجرى به دست عبدالرحمانبن ملجم ـ يكى از خوارج ـ به شهادت رسيد و
در بيرون كوفه، نجف اشرف، دفن گرديد.
امام دوم ـحسنبن علىبن ابىطالب(ع).
مادرش فاطمه زهرا(ع) دخت گرامى رسولخدا(ص).
كنيهاش ابومحمد، و لقبش سبط اكبر و مجتبى.
در نيمه رمضان سال سوم هجرى در مدينه به دنيا آمد و در بيست و پنجم
ربيعالاول سال پنجاه رحلت كرد و در بقيعِ مدينه منوره دفن گرديد.
امام سوم ـحسينبن علىبن ابىطالب(ع).
مادرش فاطمه زهرا(ع) دخت گرامى رسولخدا(ص).
كنيهاش ابوعبداللّه، و لقبش سبط اصغر و شهيد كربلا.
در سوم شعبان سال چهارم هجرى در مدينه به دنيا آمد و در دهم محرم سال 61
هجرى همراه با اهلبيت و يارانش در كربلا به دست يزيديان به شهادت رسيد.
مزار آن حضرت در كربلاى عراق است.
[478]
امام چهارم ـعلىبن الحسين(ع).
مادرش غزاله يا شاه زنان.
كنيهاش: ابوالحسن، و لقبش زينالعابدين و سجاد.
در سال 33 يا 37 يا 38 هجرى در مدينه به دنيا آمد و در سال 94 رحلت كرد و
در بقيع در كنار عمويش امام حسن(ع) دفن گرديد.
[479]
امام پنجم ـمحمدبن على(ع).
مادرش امّعبداللّه دخت امام حسن مجتبى(ع).
كنيهاش ابوجعفر و لقبش باقر.
در سال 57 هجرى در مدينه به دنيا آمد و در سال 117 رحلت كرد و در بقيع در
كنار پدرش زينالعابدين(ع) دفن گرديد.
[480]
امام ششم ـجعفربن محمد(ع).
مادرش امّفروه دخت قاسمبن محمدبن ابىبكر.
كنيهاش ابوعبداللّه و لقبش صادق.
در سال 73 هجرى در مدينه به دنيا آمد و در سال 148 رحلت كرد و در بقيع در
جنب پدرش امام باقر(ع) دفن گرديد.
[481]
امام هفتم ـموسىبن جعفر(ع).
مادرش حميده.
كنيهاش ابوالحسن و لقبش كاظم.
در سال 128 هجرى در مدينه به دنيا آمد و در سال 183 در زندان خليفه عباسى
هارون الرشيد در بغداد رحلت كرد و در قبرستان قريش، بخش غربى بغداد امروز
معروف به كاظميه، دفن گرديد. [482]
امام هشتم ـعلىبن موسى(ع).
مادرش خيزران.
كنيهاش ابوالحسن و لقبش رضا.
در سال 153 هجرى در مدينه به دنيا آمد و در سال 203 وفات كرد و در طوس[=
مشهد]دفن گرديد. [483]
امام نهم ـمحمدبن على(ع).
مادرش سكينه.
كنيهاش ابوعبداللّه و لقبش جواد.
در سال 195 هجرى در مدينه به دنيا آمد و در سال 220 در بغداد رحلت كرد و در
كنار جدش موسىبن جعفر(ع) دفن گرديد.
[484]
امام دهم ـعلىبن محمد(ع).
مادرش سمانه مغربيه.
كنيهاش ابوالحسن عسكرى و لقبش هادى.
در سال 214 هجرى در مدينه به دنيا آمد و در سال 254 وفات كرد و در شهر
سامرّاى عراق دفن گرديد. [485]
امام يازدهم ـحسنبن على(ع).
مادرش امّولد به نام سوسن.
كنيهاش ابومحمد و لقبش عسكرى.
در سال 231 هجرى در سامرا به دنيا آمد و در سال 260 وفات كرد و در كنار
پدرش در سامرا دفن گرديد. [486]
قبور اين يازده امام(ع) امروزه زيارتگاه مسلمانان است و واجد قبههاى عاليه
مىباشند، به جز قبور ائمه چهارگانه مدفون در بقيع در مدينه منوره كه
وهابىها پس از ورود به مدينه آنها را همراه با قبور زنان رسولخدا(ص) و
صحابه آن حضرت ويران كردند.
امام دوازدهم ـمحمدبن حسن عسكرى، مهدى(عج).
مادرشام ولد به نام نرجس يا صيقل.
كنيهاش ابوعبداللّه و ابوالقاسم و لقبش قائم، منتظر، خلف، مهدى و
صاحبالزمان.
در سال 255 هجرى در سامرا به دنيا آمد و آخرين امام از ائمه دوازدهگانه
است كه تاكنون زنده و مرزوق خداى سبحان است.
تنبيه و توضيحى مهم!
در يكى از روايات گذشته آمده بود: «... دوازده نفر خليفه، كه همگى از
قريشند، و چون در گذرند، پس از آن هرج و مرج خواهد بود».
و در روايت ديگرى آمده بود: «اين دين همواره، تا زمانى كه دوازده نفر از
قريش باقى باشند، استوار و پابرجاست و چون بميرند، زمين اهل خود را دگرگون
مىكند».
اين دو عبارت دليل آن است كه بعد از دوازدهمين امامِ پس از رسولخدا(ص)،
عمر اين عالم پايان مىيابد. بنابراين، لازم مىآيد كه عمر يكى از اين
دوازده نفر تا پايان دنيا به طول انجامد، و اين چيزى است كه اكنون با طول
عمر وصى دوازدهم، مهدى آل محمد(ص) محمدبن الحسن العسكرى(عج) به وقوع پيوسته
است؛ زيرا، مجموعه آن روايات تنها بر امامان دوازدهگانه(ع) صدق مىكند و
بر غير ايشان راست نيايد. و الحمدللّه.
[365] ـ مائده / 99 .
[366] ـ نور / 54 و عنكبوت / 18 .
[367] ـ مائده / 92 ، و تغابن / 12 .
[368] ـ آل عمران / 20 ، نحل / 35 ،
رعد / 13 .
[369] ـ شورى / 48 .
[370] ـ انعام / 19 .
[371] ـ شورى / 13 .
[372] ـ نجم / 3 و 4 .
[373] ـ مسند احمد، ج 1 ص 3 حديث 4 از
مسند ابىبكر، كه احمد شاكر گويد: «اسناد آن صحيح است، و ص 150 و 151 ، و ج
3 ص 283 . سنن ترمذى، ج 13 ص 164 ـ165 . خصائص نسائى، ص 28 ـ29 . تفسير
طبرى، ج 10 ص 46 . مستدرك حاكم، ج 3 ص 51 و 52 ، و مجمع الزوائد، ج 7 ص 29
و ج 9 ص119 .
[374] ـ مستدرك حاكم، ج 3 ص 51 .
[375] ـ تفسير در المنثور، در تفسير
آيه برائت.
[376] ـ صحيح بخارى، ج 2 ص 200 ، باب
مناقب علىبن ابىطالب. صحيح مسلم، ج 7 ص 120 ، باب فضائل علىبن ابىطالب.
سنن ترمذى، ج 13 ص 171 ، باب مناقب على. سنن طيالسى، ج 1 ص 28 و 29 ، و
حديث 205 و 209 و 213 . سنن ابنماجه، باب فضل علىبن ابىطالب، حديث 115 .
مسند احمد، ج 1 ص 170 و 173 ـ 175 و 179 و 182 و 184 و 185 و 330 ، و ج 3 ص
32 و 338 ، و ج 6 ص 369 و 438 . مستدرك حاكم، ج 2 ص 337 . طبقات ابنسعد، ج
3 قسمت اول ص 14 و 15 . مجمع الزوائد، ج 9 ص 109 ـ 111 ، و مصادر بسيار
ديگر.
[377] ـ طبقات ابنسعد، ج 3 قسمت اول
ص 15 ، و مجمع الزوائد، ج 9 ص 111 با اندكى اختلاف.
[378] ـ سنن ابنماجه، كتاب المقدمه،
ص 92 . سنن ترمذى، كتاب المناقب، ج 13 ص 169 كه همان حديث شماره 2531 ص 153
جلد ششم كنز العمال چاپ اول است. مسند احمد، ج 4 ص 164 و 165 با طرق متعدد.
[379] ـ سند اين دو روايت پيش از اين
در باب: «ولى امر مسلمانان» آمده است.
[380] ـ همان قبلى.
[381] ـ تفسير فخر رازى، در تفسير آيه
انّ اللّه اصطفى آدم... و كنز العمال ج 6 ص 392 و 305 .
[382] ـ تفسير طبرى، ج 26 ص 116 .
طبقات ابنسعد، ج 2 قسمت دوم ص 101 . تهذيب التهذيب، ج 7 ص 337 . فتح
البارى، ج 10 ص 221 . حلية الاولياء، ج 1 ص 67 ـ 68 ، و كنز العمال، ج 1 ص
228 .
[383] ـ مستدرك حاكم، ج 3 ص 126 و 127
. تاريخ بغداد، ج 4 ص 348 و ج 7 ص 172 و ج 11 ص 48 ، و در ص 49 گويد:
يحيىبن معين آن را صحيح دانسته است. اسد الغابه، ج 4 ص 22 . مجمع الزوائد،
ج 9 ص 114 . تهذيب التهذيب، ج 6 ص 320 و ج 7 ص 427 . فيض القدير، ج 3 ص 46
. كنزالعمال، چاپ دوم، ج 12 ص 201 و صواعق، ص 72 .
[384] ـ مستدرك حاكم، ج 3 ص 127 ـ 129
.
[385] ـ تاريخ بغداد، ج 2 ص 377 .
[386] ـ كنز العمال، چاپ دوم، ج 12 ص
212 ، و حديث 1219 ، و نيز مراجعه كنيد: كنوز الحقايق منادى، ص 188 .
[387] ـ رياض النضرة، ج 2 ص 193 .
[388] ـ تاريخ بغداد، ج 11 ص 204 .
سنن ترمذى، باب مناقب علىبن ابيطالب.
[389] ـ سنن ترمذى، ج 13 ص 171 ، باب
مناقب علىبن ابىطالب. حلية الاولياء ابونعيم، ج 1 ص 64 ، و كنز العمال،
چاپ اول، ج 6 ص 156 .
[390] ـ كنز العمال، چاپ اول، ج 6 ص
156 .
[391] ـ مستدرك حاكم، ج 3 ص 122 . كنز
العمال، چاپ اول، ج 6 ص 156 . و نيز مرلجعه كنيد: كنوز الحقايق مناوى، ص
188 .
[392] ـ حلية الاولياء، ج 1 ص 63 .
[393] ـ مستدرك حاكم، ج 3 ص 576 .
[394] ـ همان.
[395] ـ قليب: چاه، و مراد از آن چاه
بدر است كه بيست و چند نفر از بزرگان قريش در آن انداخته شدند.
[396] ـ نهجالبلاغه، خطبه 190 به نام
«قاصعه».
[397] ـ سنن ترمذى، كتاب المناقب، باب
مناقب علىبن ابىطالب، ج 13 ص 173 ، و تاريخ بغداد، ج 7 ص 402 .
[398] ـ اسدالغابه، ج 4 ص 27 .
[399] ـ كنزالعمال، چاپ دوم، ج 12 ص
200 حديث 1122 ، و رياضالنضره، ج 2 ص 265 .
[400] ـ مجادله / 12 .
[401] ـ تفسير طبرى، ج 28 ص 14 ـ 15 ،
و تفسير درالمنثور، ج 6 ص 185 .
[402] ـ اسباب النزول واحدى، ص 308 ،
و تفسير طبرى در تفسير آيه مذكور.
[403] ـ تفسير سيوطى، ج 6 ص 185 ، و
رياض النضرة، ج 2 ص 265 .
[404] ـ همان، و تفسير كشاف، ج 4 ص
265 .
[405] ـ رياض النضرة، چاپ دوم، ج 2 ص
237 ، و ذخائر العقبى، ص 72 .
[406] ـ مجمع الزوائد، ج 9 ص 36 .
[407] ـ مسند احمد، ج 6 ص 300 . خصائص
نسائى، ص 40 ، و مستدرك حاكم، ج 3 ص 138 ـ139 .
[408] ـ حلية الاولياء ابونعيم، ج 1 ص
86 .
[409] ـ مسند احمد، ج 4 ص 132 . كنز
العمال، ج 13 ص 99 و 100 ، و ج 16 ص 262 . منتخب كنز، ج 5 ص 106 ، و جامع
الصغير، ج 3 ص 145 .
[410] ـ كنز العمال، ج 16 ص 270 .
[411] ـ الأدب المفرد بخارى، باب
معانقة الصبّى حديث 364 . سنن ترمذى، ج 13 ص 195 . سنن ابنماجه، كتاب
المقدمه، باب 11 حديث 144 . مسند احمد، ج 4 ص 172 . مستدرك حاكم، ج 3 ص 177
، كه او و ذهبى اين حديث را صحيح دانستهاند، و أسد الغابه، ج 2 ص 19 و ج 5
ص 130 .
[412] ـ كنز العمال، ج 16 ص 270 و ج
13 ص 101 و 105 .
[413] ـ همان.
[414] ـ همان.
[415] ـ بقره / 136 .
[416] ـ بقره / 140 .
[417] ـ آل عمران / 84 .
[418] ـ نساء / 163 .
[419] ـ طه / 25 ـ 36 .
[420] ـ قصص / 34 ـ 35 .
[421] ـ اعراف / 142 .
[422] ـ فرقان / 35 .
[423] ـ مؤمنون / 45 .
[424] ـ سنن ترمذى، ج 9 ص 74 . سنن
ابوداود، ج 2 ص 7 و چاپ دار احياء السنة النبوية، ج 4 ص 106 ـ 707 حديث
4282 . حلية الاولياء، ج 5 ص 75 . مسند احمد، ج 1 ص 376 . تاريخ بغداد، ج 4
ص 388 . كنز العمال، چاپ اول، ج 7 ص 188 با اين زيادت كه: «و خلق او خلق من
است» و تفسير سيوطى، در تفسير سوره محمدص آيه:«فهل ينظرون الا السّاعة...»ج
6 ص 58 .
[425] ـ مستدرك حاكم، ج 4 ص 557 .
حلية الاولياء، ج 3 ص 101 . مسند احمد، ج 3 ص 36 . تفسير سيوطى، ج 6 ص 58 ،
و ديگر كتب.
[426] ـ حلية الاولياء، ج 3 ص 177 .
مسند احمد، ج 1 ص 84 ، تفسير سيوطى، ج 6 ص 58 ، كه گويد: اين حديث را
ابنابى شيبه و احمدبن حنبل وابن ماجه از علىع روايت كردهاند و سنن
ابنماجه، كتاب الفتن، حديث 4085 .
[427] ـ مستدرك حاكم، ج 4 ص 557 .
گويد: اين حديث بر اساس شرط مسلم صحيح است. صحيح ابوداود، ج 6 ص 136 و سنن
او، ج 4 ص 107 حديث 4285 .
[428] ـ صحيح ابوداود، كتاب المهدى، ج
4 ص 7 حديث 4284 ، و سنن ابوداود، ج 7 ص 134 . صحيح ابنماجه، ابواب الفتن،
باب خروج المهدى، گويد: «مهدى از فرزندان فاطمه است» مستدرك حاكم، ج 4 ص
557 ، گويد: «و او ـ يعنى مهدى عليهالسلام ـ حق است و از اولاد فاطمه
مىباشد.» ميزان الاعتدال ذهبى، ج 2 ص 24 . گويد: «مهدى از اولاد فاطمه
است.» تفسير سيوطى، ج 6 ص 58 در تفسير سوره محمدص كه گويد: اين حديث را
ابوداود و طبرانى و حاكم از «ام سلمه» روايت كردهاند.
[429] ـ كنز العمال، چاپ اول، ج 7 ص
261 .
[430] ـ ذخائر العقبى، ص 136 .
[431] ـ سنن ترمذى، ج 13 ص 199 ، باب
مناقب اهلبيت النبى، و كنز العمال، ج 1 ص 48 .
[432] ـ صحيح مسلم، باب فضائل علىبن
ابىطالب. مسند احمد، ج 4 ص 366 . سنن دارمى، ج 2 ص 431 به اختصار. سنن
بيهقى، ج 2 ص 148 و ج 7 ص 30 با اندكى اختلاف در عبارت، و مشكل الآثار
طحاوى، ج 4 ص 368 .
[433] ـ سنن ترمذى، ج 13 ص 201 .
اسدالغابه، ج 2 ص 12 در شرح حال امام حسنع، و تفسير درالمنثور، در تفسير
آيه: «مودّة» از سوره شورى.
[434] ـ مستدرك حاكم و تلخيص آن، ج 3
ص 109 . خصائص نسائى، ص 30 . مسند احمد، ج 3 ص 17 ، و در ص 14 و 26 و 59 با
شرح بيشتر. طبقات ابنسعد، ج 2 قسمت دوم ص 2 ، و كنزالعمال، ج 1 ص 47 و 48
، و در ص 97 فشرده.
[435] ـ همان، و نزديك به آن در ج 3 ص
148 .
[436] ـ مسند احمد، ج 4 ص 367 و 371 ،
و ج 5 ص 181 . تاريخ بغداد، ج 8 ص 442 . حليهالاولياء، ج 1 ص 355 ، و ج 9
ص 64 . اسدالغابه، ج 3 ص 147 ، و مجمع الزوائد، ج 9 ص 163 و 164 .
[437] ـ صحيح مسلم، ج 6 ص 3 ـ 4 ،
كتاب الإمارة، باب: الناس تبع لقريش. صحيح بخارى، ج 4 ص 165 ، كتاب
الاحكام. سنن ترمذى، ج 6 ص 66 ـ 67 ، باب: ما جاء فى الخلفاء. سنن
ابىداود، كتاب المهدى، ج 4 ص 106 حديث 4279 و 4280 . مسند طيالسى، حديث
767 و 1278 . مسند احمد، ج 5 ص 86 ـ 90 و 92 ـ 101 و 106 ـ 108 .
كنزالعمال، ج 13 ص 26 ـ 27 ، و حليهالاولياء، ج 4 ص 333 . و «جابربن
سمرهبن جناده عامرى» خواهرزاده «سعدبن ابىوقاص» و همپيمان آنها بوده كه
پس از سال 60 هجرى در كوفه وفات كرد. شرح حال او در اسدالغابه، تقريب
التهذيب و جوامع السيره ص 277 ، آمده است.
[438] ـ فتحالبارى، شرح صحيح بخارى،
ج 16 ص 338 ، و مستدرك حاكم، ج 3 ص 617 .
[439] ـ همان.
[440] ـ كنزالعمال، ج 13 ص 26 ، و
منتخب آن، ج 5 ص 321 . تاريخ ابنكثير ، ج 6 ص 249 . تاريخ الخلفاى سيوطى،
ص 10 ، و صواعق المحرقه، ص 28 .
[441] ـ كنزالعمال، ج 13 ص 27 ، و
منتخب آن، ج 5 ص 312 .
[442] ـ صحيح مسلم با شرح نووى، ج 12
ص 202 . صواعق المحرقه، ص 18 ، و تاريخ الخلفاى سيوطى، ص 10 .
[443] ـ كنزالعمال، ج 13 ص 27 .
[444] ـ همان.
[445] ـ تاريخ ابنكثير، ج 6 ص 248 .
كنزالعمال، ج 13 ص 27 ، و شواهدالتنزيل حسكانى، ج 1 ص 455 حديث 626 .
[446] ـ تاريخ ابنكثير، ج 6 ص 248 .
[447] ـ نهجالبلاغه، خطبه 142 .
[448] ـ نهجالبلاغه، حكمت 147 .
ينابيع المودّة شيخ سليمان حنفى، ص 523 ، و نيز مراجعه كنيد: احياء
علومالدين غزالى، ج 1 ص 54 ، و حليهالاولياء، ج 1 ص 80 فشرده.
[449] ـ تاريخ ابنكثير، ج 6 ص 249 ـ
250 .
[450] ـ عهد قديم[= تورات]سفر تكوين،
باب 17 شماره 18 ـ 20 .
[451] ـ المعجم الحديث عبرى ـ عربى، ص
316 .
[452] ـ همان، ص 360 .
[453] ـ همان، ص 317 .
[454] ـ همان، ص 84 .
[455] ـ همان، ص 82 .
[456] ـ تاريخ يعقوبى، ج 1 ص 24 ـ 25
چاپ مؤسسه نشر فرهنگ اهلالبيتع.
[457] ـ ابراهيم / 38 .
[458] ـ عبارات اصل عبرى تورات و
توضيحات آن را از مقاله استاد «احمد واسطى» در مجله «توحيد» نشريه سازمان
تبليغات اسلامى، تهران، شماره 54 ص 127 و 128 ، نقل كرديم.
[459] ـ شرح ابنعربى بر سنن ترمذى، ج
9 ص 68 و 69 .
[460] ـ شرح نووى بر صحيح مسلم، ج 12
ص 201 و 202 ، و فتح البارى، ج 16 ص 339 كه در ص 341 نيز آن را تكرار كرده
است.
[461] ـ تاريخ الخلفاى سيوطى، ص 12 .
[462] ـ فتح البارى، ج 16 ص 341 ، و
تاريخ الخلفا، ص 12 .
[463] ـ فتح البارى، ج 16 ص 341 ، و
تاريخ الخلفا، ص 12 .
[464] ـ تاريخ الخلفاى سيوطى، ص 12 ،
و صواعق المحرقه، ص 19 . و بنابراين توجيه، پيروان مكتب خلفا در برابر يك
امام منتظر پيروان مكتب اهلالبيت، دو امام منتظر دارند كه يكى از آنها
«مهدىع» است.
[465] ـ شرح نووى، ج 12 ص 202 ـ 203 .
فتح البارى، ج 16 ص 338 ـ 341 ، و تاريخ الخلفاى سيوطى، ص 10 .
[466] ـ تاريخ ابنكثير، ج 6 ص 249 ،
به نقل از بيهقى.
[467] ـ تاريخ الخلفاى سيوطى، ص 11 .
صواعق، ص 19 ، و فتحالبارى، ج 16 ص 341 .
[468] ـ تاريخ ابنكثير، ج 6 ص 249 ـ
250 .
[469] ـ فتح البارى، ج 16 ص 340 ، به
نقل از ابنجوزى در كتاب «كشف المشكل».
[470] ـ همان، و صواعقالمحرقه، ص 19
.
[471] ـ همان، ج 16 ص 338 .
[472] ـ همان، ج 16 ص 339 ، و شرح
نووى، ج 12 ص 202 .
[473] ـ همان.
[474] ـ همان.
[475] ـ ذهبى در تذكرهالحفاظ، ص 1505
، درباره او گويد: «امامِ محدثِ يگانه اكمل، فخرالاسلام، صدرالدين،
ابراهيمبن محمدبن حمويه جوينى شافعى، شيخ صوفيه، نسبت به روايت و گردآورى
اجزاى آن عنايت شديدى داشت و غازان شاه به دست او اسلام آورد».
[476] ـ هر سه حديث: الف و ب و ج در
كتاب فرائد السمطين، نسخه خطى كتابخانه مركزى دانشگاه تهران به شماره 1164
و 1690 و 1691 ، برگه شماره 160 ، موجود است.
[477] ـ در مستدرك حاكم، ج 3 ص 483 ،
تذكرة خواص الامّة، ص 10 ، و مناقب ابن مغازلى، ص 7 ، آمده است: «فاطمه بنت
اسد مادر امام علىع در حال باردارى مشغول طواف بود كه درد زايمان به سراغش
آمد و ناگهان درِ كعبه گشوده شد و او داخل گرديد و فرزندش على(ع) را در
درون كعبه به دنيا آورد.»
[478] ـ مراجعه كنيد: تاريخ طبرى،
ابناثير، ذهبى و ابنكثير، حوادث سالهاى 40 و 50 و 60 هجرى، و نيز به شرح
حال ايشان در تاريخ بغداد، تاريخ دمشق، استيعاب، اسدالغابه، اصابه و طبقات
ابنسعد چاپ جديد.
[479] ـ مراجعه كنيد: تاريخ ابناثير،
ابنكثير و ذهبى، حوادث سال 94 هجرى. و نيز شرح حال امامع در طبقات
ابنسعد، حليهالاولياء، وفيات الاعيان، تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 303 ، و تاريخ
مسعودى، ج 3 ص 160 .
[480] ـ مراجعه كنيد: تذكرهالحفاظ
ذهبى، وفيات الاعيان، صفوهالصفوه، حليهالاولياء، تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 320
، تاريخ الاسلام ذهبى، تاريخ ابنكثير، حوادث سالهاى 115 و 117 و 118 ، شرح
حال امام باقرع.
[481] ـ مراجعه كنيد: حليهالاولياء،
وفيات الاعيان، تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 381 ، و تاريخ مسعودى، ج 3 ص 346 ، شرح
حال امام صادقع.
[482] ـ مراجعه كنيد: مقاتلالطالبين،
تاريخ بغداد، وفيات الاعيان، صفوهالصفوة، تاريخ ابنكثير و تاريخ يعقوبى،
ج 2 ص 414 .
[483] ـ مراجعه كنيد: تاريخ طبرى،
ابنكثير، تاريخ الاسلام ذهبى، وفيات الاعيان، حوادث سال 203 هجرى و نيز
تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 453 ، و تاريخ مسعودى، ج 3 ص 441 .
[484] ـ مراجعه كنيد: تاريخ بغداد،
وفيات الاعيان، شذرات الذهب، ج 2 ص 48 ، و تاريخ مسعودى، ج 3 ص 464 .
[485] ـ مراجعه كنيد: تاريخ بغداد،
وفيات الاعيان، تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 484 ، و تاريخ مسعودى، ج 4 ص 84 .
[486] ـ مراجعه كنيد: وفيات الاعيان،
تذكرهالخواص، مطالب السئول فى مناقب آلالرسول از شيخ كمال طلحه شافعى
متوفاى 654 هـ ، و تاريخ يعقوبى، ج 2 ص 503 .