به تنهائى هر يك از ادراكات انسان با ويژگيها و احكام خاصى كه دارااست ، خود نشانه
و دليل روشنى بر وجود حقيقت ديگرى غير از تركيب بدنى او است .
اگر ادراكات آثار
بافت فيزيكى و تركيب خاص مادى بدن بود ، و درك و تعقل و ديدن و شنيدن ، يك عمل
عصبى ، بايد با قوانين نظام عصبى و سلولى قابل توجيه باشد ، در حالى كه چنين نيست .
اگر فرضاً « ديدن » نقش بستن صورت در مغز است ، چه كسى مى بيند و مى يابد ؟
و فاعل فعل مى بيند كيست ؟
انسان كه گفتيم چيزى غير از تركيب خاص مادى نيست كه در قسمتى از اين بافت مخصوص
صورتى نقش بسته كه همان ديدن است ، اكنون مى پرسم آيا آنكه درك مى كند و مى بيند
و مى يابد ، مجموع اين تركيب بدنى است ، يا درك كننده تنها همان بخش كوچكى است كه
صورت در آن نقش بسته ؟
مجموع اين تركيب مادى كه نمى تواند صورت نقش بسته در جزء از كل را ببيند
و بيابد ، زيرا صورت در جزئى از آن مجموعه نقش بسته ، و براى جزء آن تركيب مادى نيز
امكان ديدن و يافتن نيست ، مگر يك شىء مادى توانائى درك و ديدن صورتها و نقش هاى
موجود در خود آن شىء را دارد؟. و اگر چنين مى بود بايد مثلاً تابلو وكاغذ هم
نقاشيهائى را كه
نقاش در آن ها منعكس كرده است ببينند و درك كنند .
هر چند دانشمندان مادى به كمك علوم تجربى و آزمايشهاى خود انگشت تحقيق را روى
رابطه ادراك و شعور ، و فعل و انفعالهاى شيميائى در مغز بگذارند ، جز اين نتيجه
نمى گيرند كه اعصاب و مغز در تحقق ادراك و حالات روانى نقش قاطع و مؤثر دارند ، ولى
هرگز از اين نوع تجربيات اين نتيجه به دست نمى آيد كه حقيقت روح و روان ، تنها همين
ابزار و آثار شيميائى و فيزيكى است . و بالاخره اثبات وجود اين ارتباط قادر به
تبيين حالات خاص و ويژگيهاى ادارك و شعور نيست .
اگر در مقام مقايسه برآئيم روح به مثابه ى نيروى الكتريسته است ، كه براى تحرك
بخشيدن به يك دستگاه به كار گرفته مى شود ، و هرگاه اين عامل از دستگاه قطع گردد ،
در عين اينكه بخش هاى گوناگون آن واحد ، بى عيب و سالم است ، خود مجموعه با مرگ
ظاهرى روبرو مى شود، بنابراين وقتى الكتريسته كه يك بخش از دستگاه و عامل اصلى
است ، از كار افتاد ، مرگ مجموعه ى دستگاه را فرا خواهد گرفت .
بنابراين وقتى انسان درگذشت ، رابطه ى روح و بدن وى قطع مى شود ، اما اين قطع
ارتباط دليل بر نابودى و فناى روح نيست ، همچنانكه هرگاه دستگاه تلفن يا راديو
تلويزيون از كار افتاد وسيله ى ارتباطى ما از بين رفته ، و ديگر نه صدائى مى شنويم
و نه تصويرى مى بينيم ، در حالى كه صدا و تصوير در همه جا وجود دارند ، ولى ما
احساس نمى كنيم ، آنگاه به وجود صدا و تصاوير پى مى بريم كه ارتباط صدا و تصوير با
تلفن و راديو تلويزيون برقرار شود .
پس همانگونه كه با اختلال دستگاه تلفن و راديو و تلويزن ، صدا و تصوير به جاى
خود باقى و مستقل و جدا از دستگاه است ، روح انسان نيز در عين ارتباط به سازمان
بدن ، خود استقلال دراد ، و با مرگ دستگاه تن به نابودى نمى گرايد .
ويژگيهاى ادراكات
ما مى دانيم كه بين كار بخش هاى مختلف بدن كه تقريباً به يكديگر شبيهند ، با كار
مغز تفاوت اساسى وجود دارد ، زيرا مثلاً كار كليه و ديگر اعضاء در مجموع از
فعاليت هاى فيزيكى و شيميائى تركيب يافته ، و كار آنها مربوط به جهاز داخلى است ،
در صورتى كه پديده هاى روحى به جهان بيرون از وجود ما ارتباط پيدا مى كند ، و قطعى
است كه جهان خارج به درون وود ما راه ندارد ، بلكه براى آگاهى از موجودات عينى بايد
بر آنها احاطه يابيم ، و سلولهاى مغزى از انجام چنين كارى ناتوانند .
هر چند اين سلولها مانند ديگر بخش هاى بدن از خارج متأثر مى گردند ، اما
نمى توانند بر كيفيت امور خارج آگاه شوند ، و اگر چنين مى بود ما بايد بتوانيم با
معده و ريه ى خود هم مسائل خارج را درك كنيم ، اين است كه ويژگى ادراكات ما از
حاكميت حقيقت ديگرى بر وجود ما خبر مى دهند .
در اينجا مى پرسيم عمل قضاوت نسبت به صورتهائى كه در مغز و سلولها و اعصاب نقش
مى بندد با كيست ؟ .
وقتى ما به دو انسان برخورد مى كنيم كه يكى پير است و ديگرى جوان ، و اين دو
صورت هم در مغز نقش مى بندد ، آنگاه بر اساس مقايسه بين اين دو صورت ، به قضاوت
و داورى مى نشينيم و مى گوئيم اين انسان پير است ، و اين انسان جوان .
در اين قضاوت چند موضوع دخالت دارند ، نخست ديدن و يافتن همان دو صورتى كه فرض
شده در مغز نقش بسته است .
در مرتبه ى دوم مقايسه ميان آن دو صورت ، كه بايد روشن شود مقايسه از ناحيه ى چه
كسى انجام شده است .
اگر انسان تنها همين تركيبات مادى تن باشد ، او قدرت مقايسه
كردن را از كجا تحصيل كرده است ؟ در حالى كه براى او امكان چنين عملى وجود
نخواهد داشت .
در مرحله ى سوم دريافت سالمندترين بودن پير از جوان ، كه اين امر به دنبال
مقايسه ى ميان دو صورت تحقق مى يابد ، در اينجا هم بايد دريافت كننده ى اين نسبت را
مشخص نمود و شناخت . اگر انسان تنها دريافت همين بدن خلاصه شود ، چنين دريافتى از
ناحيه ى يك انسان فاقد حقايق غير مادى امر محالى خواهد بود ، زيرا نسبت كه داراى
صورت و يا شكل محسوسى نيست تا نقش ببندد ، بنابراين اگر بخواهيم اين نسبت را با
معيار مادى بسنجيم در اين توجيه ناموفق خواهيم بود .
در مرتبه ى چهارم قضاوت در باره ى اينكه اين انسان سالمندتر از آن انسان است ،
در اين خصوص نيز اگر انسان فقط همين تركيب مادى باشد و بس ، به قضاوت كننده اى دست
نخواهيم يافت كه بتواند تشخيص دهد كه اين دو صورتى كه در مغز و اعصاب نقش بسته
كداميك مسن تر است .
وقتى ما حق را از باطل تميز مى دهيم ، زيبائى را درك مى كنيم و از زشتى
بازمى شناسيم ، در واقع از سكوى بيرون با معيارهائى مى سنجيم ، پس وجود نيروى مميزى
بين حق و باطل ، درست و نادرست كه با يك خطكش جدا از آن حوادث اندازه گيرى
مى كنيم ، خودبازگشاى طلسم روح مجرد است ، چه قضاوت و تميز از ميدان دستگاه عصبى
خارج است ، و صرفاً از عمل تفكر و فعاليت ذهن مايه مى گيرد ، و با حس و تجربه
توجيه پذير نيست .
اين نور نامرئى در عمق نهاد ما كه خير و شر ، و زشتى و زيبائى ، و حق و باطل را
به مدد پرتوش از هم بازمى شناسيم ، واقعيت مطلق و روح ابدى ما است ، كه همه ى
رويدادهاى زمانى پيرامونش مى چرخند ، در حالى كه خود او محورى است استوار
و تجزيه ناپذير .
يكى از آثار و خصايص ارزشمند وجود انسان ، ادراك كليّات است ، كه پس از تجزيه
و تحليل تجربيّات و ادراكات حسّى خود ، كليات دائمى و ثابت و نامتغيّر را از
يافته هاى خويش انتزاع مى كند .
از اين راه است كه آدمى قوانين و واقعيت هاى كلى كه در تمام موارد جزئى وجود
دارد ، از تجزيه و تحليل جزئيات ، و با تجريد از خصايص زمانى و مكانى برداشت
مى كند ، اين كليات بخش مهمى از معلومات انسان محسوب مى شوند كه منشأ و سرچشمه
نتيجه گيريها و حركت هاى فكرى است .
اگر ما انسان را در همين تركيب خاص بدنى خلاصه كرده و منكر روح مجرد شويم ، در
اين مسأله تفسير قابل قبولى نخواهيم يافت ، زيرا با اين اشكال روبرو مى شويم كه
تجزيه و تحليل و تجريدى كه روى تجربيات و ادراكات حسّى صورت مى گيرد به چه كيفيتى
است ؟ .
تركيب مادى پيكر ما در انتزاع و برداشت قوانين كلى از جزئيات چگونه عمل
مى كند ؟ .
چنانچه تجريد واقعيت هاى كلى از خصوصيات جزئى را يك عمل انفعال مادى بدانيم اين
امر به چه نحو انجام مى شود ؟ و آنچه به صورت يك مسأله ى كلى درك مى كنيم چگونه به
عنوان يك عمل مادى مى توان تصوير كرد ؟ .
در حالى كه ما در اينگونه موارد يك واقعيت عينى مجرد از خصايص مادى و زمانى
و مكانى را عيناً مى يابيم كه از آثار وجودى يك حقيقت بالاتر از ماده است ، با اين
وجود اگر گروهى بخواهند بر توجيه مادى
قضيه به هر صورتى كه فرض شود اصرار كنند ، اين تفسير غير واقع بينانه و بى اساس
و دور از حقيقت است .
وحدت شخصيت
واقعيت ديگرى كه مى تواند ما را به استقلال روح رهنمون سازد ، مسأله ى وحدت
شخصيت است كه سراسر عمر ما را زير پوشش مى گيرد ، ترديدى نيست كه علم انسان به وجود
خويش غير از علم او به موجودات خارجى است ، زيرا علم به موجودات خارجى به اين كيفيت
تحقق مى يابد كه عكسى از اشياء در ذهن ترسيم مى شود ، و احاطه ى ما به امور خارجى
بدين صورت انجام مى گردد ، « علم حصولى » اما علمى كه انسان به وجود خويش پيدا
مى كند ، نه از راه تصوير ذهنى است ، بلكه هميشه او نزد خود حاضر و جدا از خويشتن
نيست « علم حضورى » .
اين حضور مستمر كه تحول و فرسايش را بدان راهى نيست ، و در احساس و آگاهى
و تشخيص از دوام و ثبات برخوردار است ، روشنترين معلومات هر انسانى است .
حقيقتى كه از حالت تغيير و زوال كه صفت ويژه ى واقعيت خارجى است ، بركنار است ،
و بدن خاكى را كنترل مى كند ، و بر آن حكم مى راند ، و زير بار جبرهاى بيولوژيك
نمى رود ، و از آن به « من » تعبير مى شود ، از آغاز نخستين مراحل حيات تا آخرين
دقايق عمر يك واحد بيش نيست ، و همان است كه جاودانگى انسان به واسطه ى جاودانگى او
است ، و از لحاظ مراتب وجودى در افقى قرار گرفته كه هيچگاه با افق ماده و ماديات هم
سطح نمى شود ، و با همه ى مراحلى كه يك فرد در دوران زندگى پشت سر مى گذارد ،
« وحدت شخصيت » خود را همچنان حفظ خواهد كرد .
اكنون ببينيم آيا اين حقيقت ويژه همين مجموعه سلولهاى
مغزى است .
در صورتى كه محتواى سلولهاى مغز مرتباً طى دوران عمر تحت تأثير جذب مواد از
خارج ، و تبديل آن به انرژى ، به كلى عوض مى شود ، و مواد نوى جاى مواد تحليل رفته
را مى گيرند ، و هر جاندارى در امتداد حيات خود با تغيير و تحول مستمر و دائمى در
مولكول و ذرات اجزاء بدن ممكن است بارها نوسازى شود .
اگر ما تنها در اجزاء مادى خود خلاصه شويم ، و هيچ نيروى نامرئى بر توده ى
سلولها و سازمان تن ما حاكم نباشد ، محتواى دستگاههاى عصبى و مغزى مان كه در طول
مدت مثلاً پنجاه سال چندين بار عوض شده ، و در پيكر مادى ما دگرگونيهاى اساسى
رويداده ، پس بايد واقعيت وجودمان در پوشش صفات ماده قرار گيرد ، و امروز ، همان
فرد مشخص نباشيم كه ده سال پيش بوديم ، در حالى كه در تمام عمر تنها يك حقيقت ثابت
و تحول ناپذيرى است كه شخصيت ما را مى سازد ، و همان رمز وحدت شخصيت هر انسانى
است .
آن حقيقت ثابتى كه در انسان وجود دارد به مثابه ى عكس ماه و خورشيد است كه شب
و روز بر سطح نهر مى افتد ، با اينكه امواج آب در حال جريان و عبور دائمى است ،
موجى حركت مى كند ، و موج ديگر جاى آنرا مى گيرد ، با اين وجود عكس ماه و خورشيد
تابيده بر آب همچنان ثابت و يكنواخت برقرار است :
شد مبدّل آب اين جو چند بار *** عكس ماه و عكس اختر برقرار
روح ثابت نيز همچون ماه و خورشيد به رودخانه تن تابيده است ، و هر چند سلولها
و مولكولهاى بدن به نابودى مى گرايد ، و از بين مى رود ، امّا كوچكترين تحولى در
شخصيت انسان روى نمى دهد .
هركس مى تواند در اندرون خود وجود روح مجردى را درك كند كه در نوعيت خود با وجود
فيزيكى او كاملاً متفاوت است ، هر انسانى يكنوع حالت استقلال ، تشخيص و استمرار
و هميشه حاضر و كاملاً متضاد با وجود مادى متحول كه هر روز به رنگى درمى آيد در
درون خويش احساس مى نمايد .
حقيقتى اين چنين چيره بر تن كه همچون جسم خاكى فرسايش بدو راه ندارد ، نمى توان
محصول ماده و تابع قوانين آن بحساب آورد ، اينگونه فرضيه ها چيزى از حقيقت انسان را
تفسير نخواهد كرد .
« كرمى موريس » مى نويسد :
« آنچه مسلم است اين است كه ايجاد و تكوين اين عالم مولود تصادف و اتفاق نبوده
است ، زيرا نظام عالم بر مدار قوانين مخصوص مى چرخد .
ظهور انسان عاقل و متفكر در ميان حيوانات امرى خطيرتر و غامض تر از آن است كه
تصور كنيم اين ظهور معلول تحولات ماده است ، و دست خالقى در آن دخالت نداشته است ،
در غير اينصورت انسان بايد آلتى ميكانيكى باشد كه دستى ديگر آنرا به كار
مى اندازد ، حال ببينيم گرداننده ى اين ماشين كيست ، و دستى كه آنرا به كار
مى اندازد ، و مى گرداند كدام است ؟
علم تاكنون نتوانسته است تأويلى از اين گرداننده بكند و آنرا بشناسد ، اما اين
نكته بر عالم مسلم است كه وجود اين گرداننده خود تركيبى از ماده نيست .
تا بحال پيشرفت ما به اين اندازه بوده است كه تصور كنيم خداوند بارقه اى از
معرفت خود بر وجود ما دميده است ، انسان هنوز در عالم خلقت دوره ى صباوت را طى
مى كند ، و تازه شروع كرده است كه به وجود روح پى ببرد ، و به تدريج از اين مزيت
آسمانى مستحضر گردد ، و
به جنبه ى خلود و ابديت آن آگاه شود » (1) .
اگر تجليات و مظاهر روح از آثار و خواص و خمير مايه ى جسم ، و زائيده ى تلاشهاى
مغزى ، و مجموعه ى وظايف دستگاه عصبى باشد ، بقاء شخصيت را چگونه مى توان تحليل
و تفسير كرد ؟ .
حقيقتى كه سر تسليم در برابر قوانين ماده فرود نمى آورد ، تضور بقاى ابدى او
كاملاً طبيعى به نظر مى رسد .
توجيه برخى از ماترياليست ها مبنى بر نسبى بودن « من » و اين كه او در عين حال
كه از ثبات برخوردار است ، دستخوش تغيير و دگرگونى است ، بيش از آنكه عالمانه
باشد ، شاعرانه است ، و بهيچوجه تبيين كننده ى وحدت شخصيت انسان در طول حياتش
نيست ، زيرا اين تفسير نادرست كه زائيده ى برداشت نادرست ترى از انسان است ، چنين
معنى مى دهد كه من واقعاً انسان قبلى نيستم ، يك فرد جايگزينم ، ولى بر اساس پندار
خود احساس مى كنم كه همان هستم .
بعلاوه تصورات ، فعل من است ، و منم مبدء آنه ، نه اينكه « من » مجموعه ى
تصورات گوناگون و متوالى باشم كه در ذهن شكل مى گيرد .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . راز آفرينش انسان ص 181 ـ 180 .
درس پنجاه و يكم
فرمانروائى روح
ما در وجود خود دو نوع حقيقت را مى يابيم كه يكنوع آن تركيب ظاهرى بدن است كه در
چهار ديوار علوم تجربى قرار دارد ، نوع ديگر سلسله نيازهاى حسّى و بازتابى بدن
نيست ، چون فكر و ادراك ، و عشق و محبت ، و كينه و وجدان ، كه از قلمرو فعاليت علوم
تجربى بيرون است ، و نمى توان آنها را با مقياسهاى مادى سنجيد .
اينها واقعيت هاى ديگر و برتر از تن و حاكم بر جسم مادى است ، انسان حاضر است
بميرد تا زندگى اسارت بارو ننگين را نبيند جبر بيولوژيك بدنش را درهم مى شكند ، اما
او غذاب نمى خورد ، گرسنه است و روزه مى گيرد ، و يا اراده مى كند كه اگر بميرد
اعتصاب خود را نشكند .
اينجا ما با يك مسأله ى كاملاً عينى و تجربى روبرو هستيم ، اين اراده ى پولادين
كه بدن را به خاطر ايده ها و آرمانهاى ذهنى قربانى
مى كند ، با كدام منطق مادى قابل تحليل است ؟ .
آنكه مى گويد انسان مجموعه ى وظايف فيزيولوژيك مادى است ، بايد اين حقايق را به
صورت جدى و منطقى توضيح دهد ، اگر من تنها همان پيكر مادى باشم چگونه مى توانم به
آن فرمان دهم و فرمانبردار خود سازم ؟ .
طبعاً يك واقعيت جداگانه و برتر مسلط و حاكم بر تن است ، اين فرماندهى ارادى
و تسلط داخلى بر گونه هاى غريزى و تمامى عناصر بدن نشانه ى روشنى بر وجود يك عنصر
متعالى و متفاوت از ماده است كه اراده ى انسان از آن جوشيده است .
اين تفاصيل و برترى ميان دو نوع وجود كه يكى بر ديگرى حكم مى راند ،
و فرمانروائى مى كند ، ما را به حقيقتى برتر از جسم مادى راهنمائى مى كند .
قرآن كريم فرمود :
« سوگند به جان و آنرا كه به طور كامل آفريد ، و بدكارى و پرهيزكارى را به او
الهام كرد » (1) .
از نظر قرآن انسان آراسته به گوهرى است كه داراى ادراك و تحرك است ، ادراك دارد
چون به وى الهام مى شود ، تحرك دارد زيرا مبدء يك سلسله اعمالى است كه مايه ى تقوى
و پرهيزكارى با تبهكارى است .
اين گوهرى كه به آگاهى و توانائى توصيف شده چيست ؟
هيچكدام از اعضاء جسم خاكى از چنين ويژگيهائى برخوردار نيست .
پس بايد جوهر مستقل و اصيلى با بدن همراهى كند تا با اوصاف
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . شمس 7 و8 .
ياد شده منطبق گردد .
اساساً ماده تنها عكس العمل پيش بينى شده و واحد در برابر محرك از خود نشان
مى دهد ، آب در برابر سرما منجمد مى شود ، فلزّات در برابر حرارت حالت انبساط پيدا
مى كنند ، كه اين واكنش ها طبيعى و غير قابل تغيير است ، اما انسان براى ابراز هر
نوع عكس العمل هاى كاملاً متفاوت و حتى متناقض توانائى دارد ، و اين امر نشان
مى دهد كه روح و اراده ى پر توان بشر غير مادى است كه از چهار چوب خواص آن بيرون
است .
*
عملكرد ادراك نمايانگر اين واقعيت است كه در فعاليت ادراك ، دو چيز هست ،
وسيله ى درك كننده مثلاً « چشم » و نيروى مدركه ، اين قانون فيزيكى است كه هرگز
حركتى را نمى توانى درك كنى ، در حالى كه در داخل آن سيستم حركتى در حال حركت
هستى ، يعنى جز خارج از سيستم حركت نمى توان حركت را درك كرد .
وقتى حركت كننده را درمى يابى كه بر روى سكوى خارج از حركت بايستى ، تا مرور
اشيا را ببينى و حركت زماان را احساس كنى ، انسان قادر نيست بر روى كره ى زمين
بنشيند ، و زمين را رصد كند ، و يا امكان نخواهد يافت كه بر روى كره ى ماه قرار
گيرد و ماه را رصد نمايد ، بلكه مى بايست از ديدگاهى بيرون از سيستم حركتى بنگرد .
بنابراين هرگاه قوه ى مدركه ى ما خارج از حركت دائمى زمان نبود ، ما هرگز بر درك
حركت و مرور زمان توانائى نداشتيم ، ادراك مرور
زمان دليل روشنى است كه نيروى مدركه ى ما از دسترس زمان بيرون است .
فرضاً اگر ادراك ما هم لحظه به لحظه و پا به پاى حركت دائمى زمان عوض مى شد
و حركت مى كرد ، ما نمى توانستيم مرور زمان را ادراك كنيم .
زيرا ادراك ما نيز جزء به جزء مى گرديد ، و هر كدام مستقل از ديگرى مى شد .
پس وقتى ما زمان را درك مى كنيم ، بايد نيروى مدركه ى ما خارج از حيطه ى زمان
و فراتر از آن باشد ، و اينجا است كه وجود قويه ى مدركه به عنوان يك حقيقت خارج
و برتر از زمان و مستقل ، براى ما ثابت مى شود .
زيرا نيمى از واقعيت انسانى در زمان ، فرسوده و پير و مستهلك مى شود ، و نيمى
ديگر بى آنكه به گرداب زمان فرو رود و فرسوده و تجزيه گردد ، با چيرگى بر زمان
زندگى خاص خود را دنبال مى نمايد .
امير مؤمنان (ع) فرمود :
« اى مردم ما و شما براى باقى ماندن آفريده شده ايم ، نه براى نابودى و فنا ليكن
تغيير مكان مى دهيد ، و از منزلى به منزل ديگر انتقال مى يابيد ، پس از اين سراى
گذران براى جهانى كه به سوى آن رهسپاريد و براى ابد در آن ساكن مى شويد ، توشه اى
برداريد » (1) .
مخزن تصويرهاى عظيم ذهنى
وجود نسبت مخصوص بين ظرف و مظروف يكى از ويژگيهاى ماده است ، بر اين اساس موجود
بزرگتر هرگز به تمام معنى بر موجود كوچكتر قابل انطباق نيست .
مثلاً اگر بر ارتفاعات بزرگ بايستيم، وجلگه هاى وسيع پيرامون خود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . بحار ج 15 بخش 2 ص 182 .
را با همه ى درختان و سبزه زارها و انواع پرندگان گوناگون ، و پستى و بلنديه ،
و قطعات عظيم سنگهاى رويهم انباشته را تماشا كنيم ، و آنچه را كه ديده ايم از
درختان و سبزه ، و پيكرهاى غول آساى سنگه ، و ديگر موجودات را در ذهن خود تجسم
بخشيم ، همه ى آنها با همان كيفيات همانند صفحه اى بزرگ در برابر روح و ديدگان باطن
ما خود را نشان مى دهند .
در اينجا سؤال قابل طرح اين است كه اين تصويرهاى متنوع با همان وسعت و گستردگى
كه در خارج دارند ، و در خود مى يابيم ، آيا مغز ما و سلولهاى بسيار ظريف و كوچك آن
مخزن آنها است ، با تمام خصوصياتى كه دارا هستند ؟ .
و آيا اين ماده ى محدود مى تواند چنين نقشه ى گسترده اى را بى كم و كاست در بستر
خود جاى دهد ؟ .
بى شك عقل و منطق پاسخ منفى را در برابر ما قرار مى دهند ، زيرا عدم امكان تطبيق
يك موجود بزرگتر با همان كيفيت ، بر موجود كوچكتر براى هر كس قابل درك است ، مگر نه
اين است كه ظرف بايد از مظروف بزرگتر يا مساوى آن باشد ؟ همانگونه كه مثلاً
نمى توان تمام فصول و مطالب يك كتاب هزار صفحه اى را روى يك برگ كاغذ كوچك حروفچينى
كرد .
براى ما به سادگى ممكن است كه يك شهر بزرگ را با ساختمانه ، خيابانه ، پاركها
و اتومبيله ، و ديگر وسايط نقليه و جمعيت آن را در فكر خود مجسّم سازيم . بر اساس
قانون « عدم انطباق بزرگ بر كوچك » آنچه مسلم به نظر مى رسد اينكه نقشه هاى ذهنى
فوق العاده بزرگ در سلولهاى كوچك مغزى ما قابل پياده شدن نيستند ، زيرا اين از
بديهيات خدشه ناپذير است كه وقتى انطباق مى تواند صورت گيرد كه يا مساوى
آن باشد يا كوچكتر از آن ، در حالى كه نيروى مدركه ى ما داراى
خصوصيات و صفات معينى است كه امكان انطباق با ويژگيهاى ماده را ندارد ، و لذا
نمى تواند صرفاً مربوط به يك سلسله روابط فيزيكى باشد كه همراه آن عمل مى كند .
پس جز اين نمى توان انديشيد كه در تحقق تصويرهاى ذهنى ، علاوه بر دخالت يك سلسله
مقدمات فيزيكى و شيميائى ، ما داراى بخش ديگرى از وجود هستيم با ويژگيهاى مخصوص
آنهم وراى افق پيكر مادى مان ، كه يكى از خصايص آن اين است كه هم مى تواند نقشه هاى
عظيم را در خود بپذيرد ، و هم باعث مى شود صورتهاى ادراك شده در هستى خود باقى
بمانند و تداوم يابند .
*
ماترياليست ها مى گويند : در مغز ما اين تصاوير به مثابه ى كتاب پر حجمى است كه
در « ميكروفيلم » كوچك جاى مى گيرد ، كه در موارد لازم با يك عدد كسرى مقياس كوچك
شدن اشياء را نشان مى دهند ، و هرگاه بخواهند نقشه ى واقعى را به دست آورند ، به
همان نسبت تصويرهاى كوچك را بزرگ مى كنند ، و اين نقشه هاى كوچك هم امكان دارد در
سلولهاى مغزى پياده شوند .
مى پرسيم جاى اين تصاوير بزرگتر در مغز و اعصاب كجا است ؟ يا بايد چنين تصاوير
عظيمى را در ذهن انكار نمود ، يا بايد جاى مناسبى براى اين تصاوير پيدا كرد ، اما
وجود تصاوير بزرگ را كه هيچكس نمى تواند انكار كند ، و اگر روح مادى باشد ، و ادراك
همان فعاليت مغز و سلسله ى اعصاب ، هرگز تصاوير بزرگ بر سلول هاى كوچك منطبق
نخواهند شد ، وچون به محلى نيازمندند به اندازه ى خودشان، در حالى كه در مورد
« ميكروفيلم » همان نقشه ها و فيلم هاى بسيار كوچكند كه وجود
خارجى دارند .
پس براى تبيين آن ناچار بايد دخالت عنصر غير قابل مشاهده اى يعنى روح را در اين
مورد بپذيريم ، و اين حقيقت مجرد است كه بعد از يك رشته تلاشهاى مغزى و عصبى كه
جنبه ى مقدماتى دارد ، مى تواند تصويرهاى بزرگ را خلق كند ، و آنرا مشاهده نمايد ،
و از اين راه است كه مشكل خود به خود حل خواهد شد ، و ما را از توجيهات نارسا
بى نياز خواهد كرد .
از سوى ديگر در مقايسه ى پديده هاى ذهنى با مادى ، بايد تمايز مهمى قائل شد ، چه
ما مى بينيم كه اين دو از لحاظ خواص و كيفيات ، شباهتى به يكديگر ندارند .
ماده پيوسته با يك رشته خواص عمومى چون پذيرش صورت هاى متفاوت ، همراه است ، در
صورتى كه پديده هاى ذهنى در قالب آن ويژگيها جاى نمى گيرند ، اينجا است كه وجود
همين دوگانگى و عدم تشابه ما را به استقلال و تجرد روح رهنمون مى گردد .
بستر خاطره ها
از ديگر آثار موجودات مادى نياز آن به سير تدريجى ، و زمان و مكان است ، هر چيزى
كه مشمول تحول و تبدل تدريجى است ، قهراً مكانى براى خود خواهد داشت ، و اصولاً خود
حركت سازنده ى زمان خويش است ، همچنين موجودات مادى سرنوشت محتومشان در امتداد زمان
فرسودگى و نابودى است .
در جمع پديده هاى مادى هيچ موجودى را نمى توان فرض كرد كه به اجزاء ديگر قابل
تقسيم نباشند ، چه انقسام آن با ابزار و آلات خاص صورت گيرد ، و چه به علت كوچكى در
عقل و انديشه ، اما پديده هاى روحى از چنين خصايصى بركنارند .
ما در ذهن خود ساختمان عظيمى را مى سازيم بى آنكه به زمان محتاج باشيم ، در
انبار ذهنب ما انواع چهره ه ، شكله ، رنگه ، اسامى ، اعداد و ارقام و واژه ها
و نشانه ها انباشته شده كه نه با هم قاطى و مخلوط مى شوند ، و نه يكديگر را محو
و نابود مى سازند .
ذهن انواع منظره ه ، گردشگاهه ، نقشهاى گوناگون ، و هر حادثه ى كوچك و بزرگ را
درمى يابد و ثبت مى كند ، و به بايگانى مى سپرد ، و حتى آنچه كه گاهى تصور مى كنيم
ديگر از ياد برده ايم ، از صفحه ى ذهن زدوده نمى شود ، و در جاى خود ثبت است ،
و گاه در اثر عواملى در يك لحظه در ذهن حضور مى يابد .
اينهمه اعداد و ارقام و صورت ها در كدام آرشيو سرّى و در كجاى بافت هاى مغز جاى
گرفته كه بى آنكه با هم آميخته شوند همچون برق در يك لحظه در ذهن مى جهند ؟ .
پايگاه اين صور ذهنى كه يك معماى گيج كننده است ، كجا است ؟
آيا تفسير ماترياليست ها از مسأله واقع بينانه است ، و از عهده توجيه حقيقت
موجود برمى آيد ؟ و آيا خاطرات عارضه هاى مادى و نقش هائى هستند كه بر سلولهاى مغز
جا مى گيرند ، و سلولها و شيارهاى مغزى ، رويدادها و حوادث را ثبت مى كنند ،
و هنگام يادآورى ، ذهن آنچه را كه ذخيره كرده با دقت و امانت پس مى دهد ، و بدين
سان محفوظات ما به يادمان مى آيند ؟ .
آيا اين تفسير با واقعيت امر در تعارض نيست ؟
در اينجا صورتى كه ادراك كرده ايم با صورت ادراكى قبلى تطبيق نموده و عين آنرا
مى يابيم ، و آنگاه به قضاوت مى نشينيم و حكم به عينيّت مى كنيم، اگر جز بافت مادى
بدن واقعيت ديگرى در ما وجود ندارد ، عمل تطبيق را سلولهاى مغز چگونه انجام
مى دهند ؟ و به چه كيفيتى انطباق را مى فهمند و آنگاه قضاوت مى كنند كه اين صورت
همان صورت پيشين
است ؟ اگر قضاوت در مغز است چگونه مى توان مفهوم صحيحى از مسأله را به دست
داد ؟ .
اگر مغز جايگاه واقعى خاطره ها است ، با فرسوده شدن و از بين رفتن محتواى
سلولهاى مغز ، مى بايست خاطره اى كه با آن سلول مربوط است ، به نابودى گرايد .
*
مواد سلولهاى مغزى ما در طول مدت عمر بارها عوض مى شوند ، اما چهره ى آشنايان
و دوستان از دوران كودكى همچنان در مخزن ذهن ما با همان كيفيت دست نخورده و سالم
باقى مى مانند ، و از ثبات و يكنواختى برخوردارند .
وقتى تمام محتويات مغز و از جمله معلومات ديرينه ى ما عوض شود ، و مواد همانندى
كه مشابه مواد سلولهاى پيشين است جايگزين آن گردد ، توجه به علم گذشته امكان پذير
خواهد شد ، و همه ى ادراكات ما بايد ادراكى مشابه باشند نه عين گذشته ، در صورتى كه
در يافت هاى ما از مسائل پيشين به صورت تجديد خاطره ها است ، نه تجديد علم ،
و اساساً اگر مفاهيم ذهنى ما مادى بودند ، توجه به معلومات گذشته به شكل يادآورى
ناممكن مى شد .
وقتى كه ما مثلاً چند بيت شعر يا يك صفحه از كتابى را حفظ مى كنيم ، حفظ كردن در
سلولها به چه صورتى پياده مى شود ؟ به هر كيفيتى كه فرض كنيم اين نقش بستن تحقق
مى يابد ، آيا هنگام فراموشى نقش مزبور محو و نابود مى گردد يا نه ؟ .
اگر واقعاً به زوال و نيستى مى گرايد ، پس از دقت و تأمل چگونه بيامان مى آيد ؟
و اگر زوال و نابودى در آن نقش راه ندارد ، چرا در ذهن خود نمى يابيم ؟ .
اين مسأله را چگونه تحليل كنيم كه پس از فراموشى ، گاهى يك جمله از آن كتاب يا
يك بيت از آن شعر را مى شنويم بيدرنگ بقيه ى جملات كتاب و شعر فراموشى شده در ذهن
ما مى جوشد ، اگر نقش مطالب كتاب و شعر از صفحه ى مغز ما زدوده و پاك شده است ،
چطور پس از شنيدن يكى دو جمله بقيه در ذهن ما حضور مى يابند ؟ و اگر زايل و محو
نشده و همچنان در جايگاه خود محفوظ مانده است ، فراموشى چه مفهومى دارد ؟ .
محقق معروف « هانرى بروكسون » مى گويد :
« وقتى به ملاحظات و مشاهدات نظر مى افكنيم ، بر ما روشن مى شود كه تبيين هاى
فيزيولوژيكى مربوط به حافظه ناكافى اند ، و انتساب كار حفظ خاطرات به مغز
امكان ناپذير است .
ثانياً همين ملاحظات روشن مى كنند كه تعقيب جاى پاى بسط و توسعه هاى متوالى
حافظه امكان پذير است ، اين پى جوئى از نقطه اى آغاز مى شود كه حافظه در آن نقطه
خود را جمع و جور مى كند ، تا فقط آنچه را كه لازمه ى عمل در زمان حاضر است عرضه
بدارد ، و به آخرين زمينه مى رسد كه در آن حافظه ، گذشته ى زوال ناپذير را تماماً
گسترده مى سازد .
در اين باب ، بيشتر به استعاره گفته ايم كه در اين پى جوئى از نوك مخروط به
قاعده رومى آوريم ، بايد توجه كنيم كه تنها نوك اين مخروط در ماده قرار مى گيرد ،
و به محض آنكه نوك مخروط را ترك مى كنيم ، و به جانب قاعده رومى آوريم ، وارد
قلمروى تازه مى شويم .
اين قلمرو چه قلمرويست ؟ مى توانيم قلمرو مذكور را روح انديشه گر بخوانيم ، در
همين عالم نيز لطيفه اى از استقلال جان بالنسبه به بدن بالحس و العيان مى بينيم ،
ظاهراً بقاى پس از مرگ براى كليه ى جانها تأمين است ، به دليل آنكه قسمت مهمى از
فعاليت جانها در همين عالم
سفلى نيز مستقل از بدن است » (1) .
ميان آسيب ها و ضايعات مغزى و حادثه ى فراموشى ، تعادل ديده نمى شود ، در حالى
كه هر نارسائى در خاطره ى مشخص ، بايد نقص و نارسائى در سلولهائى كه به آن خاطره
مربوط است پديد آيد .
اگر به بعضى از سلولهاى مغزى آسيب برسد ، انسان در سخن گفتن دچار اختلال
مى گردد، اماخاطره ها به جاى خود دست نخورده و محفوظ مى ماند ، در ضايعات شديد مغزى
كه در اثر شكستگى يا التهاب پديد مى آيد،معادله اى خاطره ومغز به هم مى خورد، زيرا
هميشه فراموشى ها با يك سيستم خاص و منظمى صورت مى گيرد ، بيمار در اين تسلسل منظم
فراموشى ابتدا با نام دوستان و اطرافيان خود بيگانه مى شود ، و در مراحل نهائى
واژه ها و كلماتى كه مربوط به كارها است ، از ياد مى برد .
در اينجا هيچ رابطه اى ميان ضايعه ى مغزى و فراموشى خاطره ها از جهت نظم
و كميّت ، و مراحل زمانى به چشم نمى خورد ، در حالى كه بر اساس منطق و تفسير
ماده گرايان بايد رابطه اى مستقيم و تناسب خاصى ميان آسيبى كه به خاطره وارد
مى آيد ، با ضايعه ى مادى مغز برقرار باشد .
اين واقعيت ها نشان مى دهد كه مغز تنها وسيله و ابزارى است براى ضبط خاطره ه ،
و عمل يادآورى مغز نقشى جز وسيله براى نقل و انتقال اين صور ذهنى به واژه ها
و كلمات ندارد ، و تمامى وظيفه اش اين است كه ميان جهان روح و عالم ماده تماس
برقرار سازد .
پس ما در زمينه ى خاطرات و صور ذهنى به يك پديده ى برتر از سلول مغزى نياز
داريم ، و آن حقيقت روح مجرد و مستقل از ماده است كه افكار و انديشه ها و صورت ها
و خاطرات ، تابع قوانين خاص آن است .
پروفسور « گايتون » در كتاب فيزيولوژى خود كه از منابع قابل اعتماد به شمار
مى آيد مى نويسد :
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . دو سرچشمه اخلاق و دين ص 290 ـ 289 .
« معضل ترين مشكل ما در بررسى آگاهى ، افكار ، حافظه و يادگيرى ، اين است كه
مكانيسم عصبى يك فكر را نمى دانيم » .
تجزيه ناپذيرى افعال روح
احكام و تصديقات نيز قابل تقسيم نيستند ، نه جاى آنها در سلولهاى مغز است ، و نه
به صورت مستقل و يا به طور تبعى تقسيم پذيرند ، بلكه اينگونه ادراكات و تصديقات به
موجود غير مادى بستگى دارند .
مثلاً هنگامى كه مى گوئيم اين پرنده سبز رنگ است ، بى ترديد پرنده قابل قسمت
است ، و سبزى رنگ هم به اعتبار محل تجزيه مى پذيرد ، اما تصديق به كيفيت رنگ پرنده
بهيچ وجه قابل قسمت نيست .
اگر فكر و انديشه را منحصراً محصول ماده بدانيم ، مى بايست انقسام و تجزيه در
افعال روح كه همان تصديق است ، راه يابد ، ولى هيچگاه چنين صفتى را در تصديق
نمى يابيم ، پس از همين جا نتيجه مى گيريم كه وقتى يكى از كارهاى روح كه فكر
و انديشه است ، فاقد اثر مادى است « تجزيه » و رنگ تجرد به خود گرفته ، طبيعتاً
بايد صاحب انديشه كه روح است از ويژگى تجرد برخوردار باشد ، و ما در اينجا از تجرد
انديشه به تجرد روح پى مى بريم .
بنابرآنچه گذشت ماده گرايان كه در خزينه ى سرد استدلالهاى و هم آلود خود فرو
رفته اند ، و نسبت به نفى باورهاى ماوراء طبيعى از خودشيفتگى نشان مى دهند ، علاوه
بر آنكه دلائل آنها مبنى بر مادى بودن پديده هاى حياتى از قبيل فكر و آگاهى
و ادراك ، شالوده اش بر فرضيه هاى اثبات ناشدنى است ، به اتكاء دلائل محكم هم قابل
نقض است .
اينگونه نظريه ها نمى توانند پرده از رازها بردارند ، و نه گره واقعيت را
بگشايند ، زيرا دانش تجربى در شناخت ماهيت و مكانيسم اين نوع پديده ها ناتوانى خود
را ابراز داشته است .
اينجا است كه نظام فلسفى ماديون وقتى نتواند جوابگوى چنين مسائلى باشد ، بايد
همچون سكه هاى از رواج افتاده به دور افكند ، و نهايتاً اين نظام فلسفى با رشد
و بارورى انديشه ها و وسعت آگاهى ها و خروج انسان از تنگناى افكار تك بعدى ، به تل
زباله ى عقايد پيشينيان خواهد پيوست .