مبانى اعتقادات در اسلام جلد ۴

سيد مجتبى موسوى لارى

- ۴ -


موضع گيريهاى غير مسئولانه اصحاب

اينجا سئوالى پيش مى آيد كه با وجود اعلام وصايت و جانشينى على (ع) از سوى پيامبر (ص) ، و تأكيد بر امر زعامت او ، هم در غدير و هم در موقعيت هاى مناسب ديگر ، چه شد كه پس از رحلت رسول اكرم (ص) ، اصحاب و يارانش فرمان الهى را ناديده گرفتند ، دست از على آن شخصيت اصيل و ارزشمند برداشتند ، و از اطاعتش سر بار زدند ، و ديگرى را به عنوان سرپرست امت اسلامى انتخاب كرده و زمام امور مسلمين را به دستش سپردند ، و به دستورات و فرامينش گردن نهادند ؟ .

مگر در سخنان پيامبر (ص) ابهامى وجود داشت ، و يا اينهمه تعبيرات متنوع براى تثبيت فضيلت و موقعيت على (ع) و معرفتى او به مقام رهبرى كافى نبود ؟ .

پاسخ اين پرسش را مى توان با مراجعه به تاريخ اسلام و دقت و نگرش در رويدادها و حوادث عصر بنى اكرم (ص) به روشنى دريافت ، ما مى بينيم در ميان اصحاب پيامبر (ص) عناصرى وجود داشتند ، كه هرگاه دستورات آنحضرت با خواسته ها و تمايلاتشان وفق نمى داد ، پيامبر (ص) را براى انصراف از آن تصميم زير فشار

مى گذاشتند ، تا به هر طريقى كه ممكن است آنحضرت را از اجراى برنامه هاى خود باز دارند ، و هنگامى كه از نيل به آرمان و مقاصد خود مأيوس مى شدند ، زبان به اعتراض مى گشودند .

قرآن مجيد به اينگونه افراد هشدار مى دهد كه در برابر اوامر پيشواى اسلام از در مخالفت در نيايند ، آنجا كه مى فرمايد :

« كسانى كه با دستورات پيامبر مخالفت مىورزند ، از آن بترسند كه گرفتار بلا يا عذاب دردناكى شوند . »(1)

پيامبر خدا (ص) در آخرين روزهاى حيات پر بركتش كه سپاهى را براى نبرد با روميان تجهيز كرد ، اسامة بن زيد را به فرماندهى سپاه برگزيد ، انتصاب اين جوان به مقام فرماندهى با بودن افراد مسن و شخصيت هاى سابقه دار بر گروهى سخت گران آمد ، و كار به جائى رسيد كه ميان ياران آن حضرت مشاجره لفظى درگرفت ، كسانى كه به شدت مخالف جريان بودند از پيامبر خدا (ص) خواستار بركنارى او شدند ، اما آن بزرگوار به درخواست آنها توجهى نكرد ، و با همه تأكيدى كه براى خروج سپاه از مدينه داشت ، به ابوبكر عمر و عثمان هم دستور داد به صفوف مجاهدين بپيوندند اما آنان نه تنها مقررات نظامى را زير پا گذاشتند ، بلكه با فرمان صريح پيامبر (ص) مخالفت ورزيدند ، از رفتن به جبهه جنگ خوددارى كردند و از سپاه جدا شدند و به شهر مدينه بازگشتند .(2)

زمزمه هاى ناروا و گفتار تحقيرآميز برخى از اصحاب ، رسول

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . سوره نور آيه 63 .

2 . سيره ابن هشام ج 4 ص 338 تاريخ يعقوبى ج 2 ص 92 كامل ابن اثير ج 2 ص 120 ـ 121 .

خدا (ص) را به شدت آزرده ساخت ، او در حالى كه در هاله اى از غم و رنج امت و جان خودش به خود مى پيچيد و دلش از درد مالامال بود از منزل خارج شد و در خطابى به مردم فرمود :

« اى مردم چه سخنانى است كه از شما درباره فرماندهى اسامه بمن مى رسد ، اگر امارت او را به باد انتقاد مى گيريد پيش از اين هم درباره فرماندهى پدرش « زيد بن حارثه » اعتراض كرديد ، به خدا سوگند او لايق فرماندهى بود ، و پس از وى نيز در شايستگى فرزندش ترديدى روا نيست . »(1)

حتى پس از رحلت پيامبر (ص) عمر نزد ابوبكر آمد و خواستار بركنارى اسامه شد ، خليفه گفت :

« رسول خدا او را گمارده است ، تو مرا مأمور مى كنى او را بر كنار سازم ؟ »(2)

سعى و تلاش پيامبر (ص) در آخرين لحظات حياتش بر اين بود كه مدينه از سران مهاجر و انصار خالى گردد ، و به همين سبب سپاه اسامه را تجهيز و فرمان جهاد را صادر كرد ، و به آنان مأموريت داد كه به سمت مرز شام حركت كنند ، پيامبر (ص) با اصرار از سرجنبانان صحابه خواست زير پرچم فرماندهى اسامه از مركز اسلامى خارج شوند ، و به صفوف مجاهدين بپيوندند ، و در چنين موقعيت حساس تنها على (ع) را بر بالين خود نگاه داشت ، اين اقدام پيامبر (ص) در آخرين دقايق زندگيش بسيار شگفت انگيز و پرمعنى است ، اما آنها چنين نكردند ، و خود را از سپاه اسامه كنار كشيدند .

رسول خدا (ص) در تمام دوران حياتش هيچكس را بر على

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . طبقات ابن سعد ج 2 ص 249 سيره حلبى در جريان سريه اسامة .

2 . سيره حلبى ج 3 ص 336 .

(ع) فرمانده و سرپرست قرار نداد(1) بلكه او در همه جا پرچمدار و فرمانده بود ، در صورتى كه ابوبكر و عمر از جمله سربازان سپاه اسامه به شمار مى آمدند ، و هنگامى كه در جنگ موته پست فرماندهى را به اسامه سپرد پيامبر (ص) شخصاً اين دو تن را روانه سپاه او كرد ، مورخين در اين موضوع اتفاق نظر دارند ، و همچنين در نبرد « ذات السلاسل » كه فرماندهى به عهده « ابن عاص » بود ، باز ابوبكر و عمر از سربازان سپاه قرار داد ، اما على بن ابيطالب (ع) از ابتداى بعثت رسول خدا (ص) تا زمان رحلت آنحضرت تابع هيچكس جز شخص پيامبر (ص) نبود ، و اين نكته پر معنائى است .

،*

تاريخ هرگز فراموش نمى كند هنگامى كه رسول اكرم (ص) در بستر بيمارى بود ، و حالش رو به وخامت مى رفت ، و احساس مى كرد آخرين تارهاى حيات پرافتخارش از هم مى گسلد ، براى اجراى برنامه خود آخرين نقشه را ترسيم كرد ، و تصميم گرفت طرح خويش را بدون فوت وقت عملى سازد ، به دنبال اين تصميم فرمود :

« براى من كاغذى بياوريد تا براى شما نامه اى بنويسم كه پس از من هرگز گمراه نشويد . »(2)

و همانگونه كه طى خطابه و سخنان مكرّر تكليف رهبرى پس از خود را روشن ساخت ، براى آخرين بار مى خواست امر امامت و رهبرى بعد از خودش را كه قرآن مكمل دين توصيفش كرده ، به صورت سندى كتبى و محكم در دست مسلمانان باقى گذارد ; تا راه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . طبقات ابن سعد ج 3 ص 25 مستدرك حاكم ج 3 ص 1 .

2 . مسند احمد حنبل ج 1 ص 346 صحيح مسلم ج 5 ص 76 تاريخ طبرى ج 2 ص 436 طبقات ابن سعد ج 2 ص 242 .

هرگونه انحراف از دستوراتش در آينده بسته شود ; امّا كسانى كه برخلاف درخواست او از رفتن به جبهه خوددارى كردند ; مراقب اوضاع بودند ، تا در اولين فرصت منويات خويش را به اجرا در آورند . لذا نگذاشتند وسائل نامه نگارى به دست پيامبر (ص) برسد .(1)

جابر بن عبدالله مى گويد :

« چون پيامبر خدا بيمار شد ، آن بيماريى كه به رحلت آن حضرت انجاميد ; كاغذى طلبيد تا چيزى براى امّتش بنويسد كه نه گمراه شوند و نه بعداً يكديگر را به گمراهى نسبت دهند ; در خانه رسول خدا (ص) ميان حضّار سخنانى رد و بدل شد ، و مشاجره درگرفت ; و عمر كلماتى كه پيامبر او را بيرون كرد . »(2)

از عبيدالله بن عبدالله عتبه روايت شده است كه ابن عباس گفت :

« هنگامى كه رسول خدا (ص) آخرين لحظات از عمر خود را مى گذراند ، در خانه آن حضرت كسانى از جمله عمر بن خطّاب حضور داشتند ; پيامبر (ص) فرمود :

بياييد براى شما نامه اى بنويسم ، كه از آن پس گمراه نشويد . عمر گفت : بيمارى بر پيامبر غلبه كرده ، و شما قرآن داريد كتاب خدا ما را بس است .

آنگاه ميان حاضرين اختلاف افتاد ، و به خصومت با يكديگر پرداختند ; برخى مى گفتند : بشتابيد تا رسول اكرم (ص) نامه اى براى شما بنويسد ، كه پس از او هرگز گمراه نشويد ; و بعضى ديگر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . صحيح بخارى ج 1 ص 22 تاريخ طبرى ج 2 ص 436 صحيح مسلم ج 5 ص 76 مسند احمد حنبل ج 3 ص 346 .

2 . طبقات ابن سعد ج 2 ص 243 .

همان سخنان عمر را تكرار مى كردند .

پس جوان اختلاف و بيهوده گويى نزد پيامبر (ص) بالا گرفت ; آن حضرت فرمود : برخيزيد . اين بود كه ابن عباس مى گفت : به راستى بزرگترين مصيبت آن وقتى پيش آمد ، كه اختلاف و سر و صداى آنان مانع شد كه رسول خدا آن نامه و وصيّت خود را بنويسد . »(1)

وى با تأثر شديد مى گفت : « گرفتارى مسلمانان از همين روز آغاز شد . »(2)

در مباحثه اى كه بين ابن عباس و خليفه دوم بر سر مسئله خلافت على (ع) درگرفت ; خليفه گفت : « پيامبر مى خواست هنگام بيماريش تصريح به نام على كند ولى من نگذاشتم . »(3)

گروهى از محدثين و مورخين اهل سنّت نوشته اند ، پس از تصميم پيامبر (ص) مبنى بر نوشتن نامه اى كه مانع از گمراهى مردم گردد ، عمر گفت :

« رسول خدا هذيان مى گويد . » ولى برخى ديگر براى تصحيح عبارت عمر و كاستن از زنندگى سخن او نوشته اند : « درد پيامبر (ص) غلبه كرده كتاب خدا در اختيار شماست كتاب خدا ما را كافى است . »(4)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . طبقات ابن سعد ج 2 ص 242 صحيح مسلم ج 11 ص 95 مسند احمد حنبل ج 1 ص 336 .

2 . تاريخ ابن كثير ج 5 ص 227 ـ 228 تاريخ ذهبى ج 1 ص 311 تاريخ خميس ج 1 ص 182 البده والتاريخ ج 5 ص 95 تيسير الوصول ج 4 ص 194 .

3 . شرح ابن ابى الحديد ج 3 ص 97 .

4 . صحيح مسلم ج 3 كتاب الوصيه ص 1259 صحيح بخارى ج 4 ص 5 و نزديك به همين لفظ مسند احمد حنبل تحقيق شاكر حديث 2992 .

گويا رسول اكرم (ص) از موقعيت كتاب خدا خبر نداشته ، و آنها از اين جهت آگاهتر از او بوده اند ! . آيا اگر پيامبر (ص) براى تثبيت جانشين و رهبر امت پس از خود بخواهد سند كتبى بنويسد ، بايد آنحضرت را متهم به اختلال فكرى ساخت ؟ و اگر تصميم پيامبر (ص) را بتوان به نارسائى ادراك ناشى از فشار بيمارى نسبت داد ، چرا خليفه دوم از نوشتن عهدنامه ابوبكر در آخرين نفسها و لحظات حياتش جلوگيرى نكرد ، و بيمار در بستر افتاده را متهم به اختلال فكرى نساخت ، و سخنى كه در مورد رسول خدا (ص) گفته بود درباره او تكرار ننمود ؟ ! .

در حالى كه خود در مجلس ابوبكر حضور داشت و مى دانست تصميم خليفه بر نوشتن عهدنامه براى تعيين زمامدارى او است ، و مى خواهد سند خلافت وى را امضاء كند ؟ ! ! .

اگر عمر براى رفع هر مشكلى كتاب خدا را كافى مى دانست ، چرا پس از رحلت رسول گرامى (ص) بلافاصله باتفاق ابوبكر به سوى سقيفه شتافتند تا مشكل خلافت را در آنجا با افكار خود حل و فصل كنند ؟ . و چرا در آن هنگام به كتاب خدا تمسك نجستند ، و نامى از قرآن به ميان نياوردند ؟ در حالى كه قرآن تكليف مسلمين را معين كرده بود .(1)

طبرى در تاريخ خود مى نويسد :

« هنگامى كه شديد بنده آزاد شده ابوبكر فرمان جانشينى عمر را كه ابوبكر نوشته بود به دست گرفت ، عمر به مردم گفت : اى مردم گوش فرا دهيد و فرمان خليفه را اطاعت كنيد ، خليفه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . آيه تبليغ آيه ولايت و غيره .

مى گويد : من در خيرخواهى براى شما كوتاهى نكردم . »(1)

*

حتى اظهارنظرهاى شخصى در مخالفت با اوامر پيامبر (ص) بعد از آنحضرت هم ادامه داشت كه منجر به تغيير و دگرگونى پاره اى از احكام الهى در زمان خليفه دوم و به امر او گرديد ، كه موارد آن در كتب معتبر اهل سنّت ثبت شده است .(2)

خليفه دوّم مى گويد :

« هرگز مردى را كه با زنى تا مدت معينى نكاح كرده باشد ، نياورند مگر او را با سنگ سنگباران كنم . »(3)

اينكه خليفه ازدواج موقت را نهى كرده است ، دليل اين است كه در عصر عمر ازدواج موقت بين اصحاب و مسلمانان رايج بوده ; وگرنه او دستور نمى داد كه ايشان از اين كار خوددارى كنند ; و اگر رسول خدا (ص) اين نوع ازدواج را تحريم كرده بود ; هيچگاه اصحاب مبادرت به آن نمى كردند ، و نيازى نداشت كه عمر در زمان خود از آن جلوگيرى كند ، و مرتكبين را تهديد به رجم نمايد .

خليفه خود اعتراف مى كند كه : « سه چيز در زمان پيامبر (ص) حلال بود و من از آنها جلوگيرى نموده و مجازات مى كنم ، متعه زنان ، متعه حج ، وحى على خيرالعمل . »(4)

و همچنين او دستور داد در اذان صبح بگويند : « نماز بهتر از

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . تاريخ طبرى ج 4 ص 51 .

2 . سيره ابن هشام ج 4 ص 273 صحيح مسلم ج 4 ص 37 و 38 و 46 تاريخ طبرى ج 2 ص 401 مسند احمد حنبل ج 3 ص 304 و 380 .

3 . صحيح مسلم ج 8 ص 169 .

4 . الغدير ج 6 ص 23 .

خواب است . »(1)

در صحيح ترمذى آمده است : مردى از اهل شام درباره متعه حج از عبدالله عمر سئوال كرد ، عبدالله گفت : حلال است . آن مرد شامى گفت : پدرت « عمر » از آن نهى كرده است ، عبدالله پاسخ داد : اگر پدرم كارى را نهى كرده باشد امّا پيامبر (ص) اجازه داده باشد ، آيا ما سنّت پيامبر (ص) را ترك مى كنيم ، و دنبال حرف پدرم مى رويم ؟ .(2)

ابن كثير نيز در تاريخ خود مى نويسد :

« به عبدالله بن عمر گفتند پدرت از متعه نهى كرده است ; او پاسخ داد : مى ترسم از آسمان سنگ بر شما فرو بارد ; آيا از سنّت پيامبر پيروى كنيم ، يا از سنّت عمر بن خطاب ؟ »(3)

در عهد رسول الله (ص) و در دوران خلافت ابوبكر ، و سه سال پس از خلافت عمر ، اگر كسى در يك مجلس همسر خود را سه بار طلاق مى داد ، يك طلاق محسوب مى شد ; امّا عمر گفت : اگر چنين طلاقى صورت گيرد ، من آن را سه طلاق به حساب مى آورم . »(4)

امّا شيعه معتقد است كه اينگونه طلاق به مثابه طلاق واحد است ، استاد علاّمه شيخ محمد شلتوت رئيس وقت دانشگاه الازهر مصر به برترى فقه شيعه در اين زمينه و بسيارى از موارد ديگر تصريح كرده است .(5)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . مسند احمد حنبل ج 3 ص 408 صحيح مسلم ج 3 ص 183 سيره حلبى ج 2 ص 105 البداية والنهاية ج 3 ص 23 .

2 . صحيح ترمذى ج 4 ص 38 كتاب حج .

3 . تاريخ ابن كثير ج 5 ص 141 .

4 . صحيح مسلم ج 4 ص 183 ـ 184 .

5 . مجله رسالة الاسلام چاپ مصر سال 11 شماره 1 .

در صورتى كه براساس تغيير ناپذيرى احكام الهى ، هيچكس حق تصرّف در احكام وحى را ندارد ، حتّى شخص پيامبر (ص) . قرآن مى فرمايد :

« اگر محمد (ص) سخنانى به دروغ بر ما بست ، با دست قدرت خود او را گرفته و رگ گردنش را قطع مى كرديم . »(1)

امّا مى بينيم كه متأسفانه بعضى از اصحاب ، موضع اجتهادى در پاره اى از احكام براى خود قائل شدند ، و فرامين الهى را دستخوش تغيير و تبديل براساس تفكرات خود كردند .

خليفه دوم در عهد زمامدارى خود اختلاف طبقاتى را در جامعه اسلامى به وجود آورد ، و بين عرب و عجم و بنده و مولى ; كشمكش نژادى را دامن زد .(2)

و در ميزان سهميه مسلمانان قائل به تفاوت و برترى گرديد ; به اين صورت كه سابقين در اسلام را بر غير سابقين برترى داد ; و مهاجرين از قريش را بر غير آنان از مهاجران ، و نيز مهاجران را بر انصار ، و عرب را بر عجم ، و مولى را بر زيردست ; برترى بخشيد .(3)

وى در اواخر عمر خود به پى آمد منفى عملكرد خويش پى برد و اظهار داشت :

« اگر امسال زنده بمانم مساوات را در ميان جامعه اسلامى برقرار مى سازم ، و تبعيض ميان مردم را از ميان مى برم ; و آن سان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . سوره حاقه آيه 44 .

2 . تاريخ يعقوبى ج 2 ص 107 .

3 . شرح ابن ابى الحديد ج 8 ص 11 و در همين زمينه طبقات ابن سعد ج 3 ص 296 ـ 297 .

رفتار مى كنم كه رسول خدا و ابوبكر به آن عمل كردند . »(1)

همه اينها نشانگر موضع خاص و شخصى دسته اى از ياران پيامبر ، و بى اعتنايى آنها به دستورات آن حضرت بود ، در پاره اى از موارد كه اوامر پيامبر ( ص) با سليقه هاى آنها سازش نداشت ، سعى مى كردند به طريقى از زير بار فرمان آن بزرگوار شانه خالى كنند ; يا دست به تغيير احكام بزنند .

بنابراين ناديده گرفتن نصّ پيامبر (ص) در روز غدير ، و موارد ديگر بعد از رحلت رسول خدا (ص) با توجه به جهت گيرى برخى از ياران در زمان حيات پيشواى اسلام ; چيز اعجاب انگيز و بى سابقه اى نبايد تلقى گردد ! .

*

از سوى ديگر در هر جامعه اى اكثريت بى تفاوت ، هميشه از كسانى كه در مسائل و امور سياسى و اجتماعى پيشدستى و پيشگامى كنند ، پيروى خواهند كرد ، و اين واقعيت روشن و غيرقابل انكارى است .

در عين حال شخصيت هاى مستقل و مورد احترام امت هم بودند ، كه پس از پيامبر (ص) تغيير موضع ندادند ، آنها انتخابات سقيفه را تأييد نكردند ، و از اكثريت قوم به عنوان اعتراض به طرح نو يعنى طرح شورا در حكومت اسلامى ، جدا گشتند ; و با آنكه حق گوئى آنان زير فشار جو موجود به خاموشى گرائيد ، ولى آنها همچنان به امامت على بن ابيطالب (ع) وفادار ماندند ، از ميان آنها مى توان از شخصيت هاى برجسته اى چون سلمان فارسى ، ابوذر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . تاريخ يعقوبى و نزديك به همين مضمون الفتنة الكبرى طه حسين ج 1 ص 108 .

غفارى ، ابو ايوب انصارى ، خزيمة بن ثابت ، مقداد بن اسود ، عمار ياسر ، ابى بن كعب ، خالد بن سعيد ، بلال ، قيس بن عباده ، ابان ، بريده اسلمى ، ابو هيثم بن التيهان ، و بسيارى ديگر كه نامشان در تاريخ اسلام ثبت است ، ياد كرده ، و برخى از محققين اسلامى نام دويست و پنجاه تن از ياران رسول خدا (ص) را با دقت و با ذكر خصوصيات ضبط كرده اند .(1)

و يعقوبى در تاريخ خود از ابوذر غفارى ، سلمان فارسى ، معقداد بن اسود ، خالد بن سعيد ، زبير ، عباس ، براء بن غالب ، ابى بن كعب ، و فضل بن عباس ، نام برد .(2)

در مورد جريان خلافت ، قيس بن سعد بن عباده از پدر خود قهر كرد و سوگند ياد نمود كه با او سخن نگويد .(3)

اينها گروهى از شيعيان صدر اسلام هستند كه براساس نص كتاب و سنت از مقام امامت و ولايت على (ع) جانبدارى كردند ، و در راه اين عقيده تا آخر استوار و پابرجا ماندند ، و طى دوران حكومت سه خليفه عدد شيعيان رو به فزونى نهاد كه هر كدام از آنان از شخصيت هاى برجسته و رجال با فضيلت محسوب مى شدند ، كه در كتب تاريخ و تراجم نامشان با پاكى و تقوى و فضيلت قرين است .

از جمله اين مردان نامى مى توان از محمد بن ابى بكر ، صعصعة بن صوحان، زيد بن صوحان، هشام بن عقبه ، عبداله بن بديل خزاعى، ميثم تمار ، عدى بن حاتم ، حجر بن عدى ، اصبغ بن نباته ، حارث اعور ، عمروبن الحمق ، مالك بن اشتر و عبداله بن هشام ياد كرد .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . فصول المهمه شرف الدين ص 177 تا 192 .

2 . تاريخ يعقوبى ج 2 ص 103 .

3 . شرح ابن ابى الحديد ج 2 ص 18 .

آيا قرآن به اصحاب پيامبر تضمين مى دهد ؟

تمجيد و ستايشى كه قرآن كريم از رفتار گذشته اصحاب پيامبر (ص) كرده است ، هرگز نمى توان دليلى بر برائت و پاكى آنها از هر نوع فساد و انحرافى در تمام دوران عمرشان دانست ، و چنين پنداشت كه عملكرد آنها در هر زمان و تحت هر شرايطى ، قرين حق و عدالت بوده است ; چه رضايت ذات اقدس خداوندى و سعادت ابدى انسان ، در گرو تداوم ايمان ، و استمرار عمل صالح در تمام طول زندگى است ; و اگر اين دو ويژگى از ايشان سلب شود ; و از نظر عقيده و هم از لحاظ عمل به سمت انحراف و فساد بگرايند ; گذشته درخشان آنها كمترين نقشى در تأمين سعادتشان نخواهد داشت .

پيامبر اكرم (ص) كه بر همه خلق تعاليم انسانيت و تقوى مى داد ، و خود پيشواى موحّدين و اسوه فضيلتهاى اخلاقى بود ; و هرگز به شرك و گناه آلوده نشد ، چنين مورد خطاب قرآن قرار مى گيرد :

« اگر به خداى بزرگ مشرك شوى ، كليه اعمال تو باطل مى گردد ، و در زمره زيانكاران قرار خواهى گرفت . »(1)

با آنكه روشن است پيامبر گرامى (ص) با دارا بودن مقام

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . سوره زمر آيه 65 .

عصمت ، يك لحظه هم از خدا بريده نمى شود ; اما خطاب قرآن بدين منظور است كه مبادا غرور به انديشه مردم راه يابد ; و نيات مسلمان به ريا كارى آلوده شود ، بلكه بايد هر انسان با ايمان همه نيروها و استعدادهاى خلاّقش را تا آخرين نفس در راه جلب رضايت پروردگار بسيج كند ; و همچنان بر راه خود مستقيم و پايدار بماند .

قرآن در مورد ابراهيم پيامبر بزرگ و فرزندان وى مى فرمايد :

« اگر به شرك مى گرائيدند تمام اعمال آنها از ارزش و اعتبار مى افتاد .»(1)

باز قرآن مى فرمايد :

« خداوند ستمگران را دوست نمى دارد . »(2)

« خداوند از گروه فاسقين راضى نمى گردد . »(3)

مى دانيم همه كسانى كه به نام صحابه معرفى شده اند ، به بداهت تاريخ ، صالح و پارسا نبوده اند ، و اين امر از روايتى مى توان دريافت كه در صحيح بخارى از رسول خدا(ص) چنين نقل شده است :

« در قيامت من بر لب حوض كوثر ايستاده ام ، و در انتظار كسانى هستم كه به نزدم خواهند آمد ، در اين هنگام گروهى از كنار من جدا مى كنند و دور مى نمايند ; مى پرسم اينان هم از صحابه من هستند ؟ مى گويند : آرى اما تو خبر ندارى اينان ( پس از تو ) عقب گرد كردند و به قهقهرا برگشتند . »(4)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . سوره انعام آيه 88 .

2 . سوره آل عمران آيه 57 .

3 . سوره توبه آيه 96 .

4 . صحيح بخارى كتاب فتن .

« مسلم » نيز در صحيح خود نقل كرده است كه پيامبر (ص) فرمود :

« در كنار حوض مردانى كه صحابى من بودند بر من وارد مى شوند ، به طورى كه من ايشان را ببينم ، وقتى نزد من آورده شوند شرمنده مى گردند ، پس مى گويم اى خدا اصحابم ، در جواب مى گويند : تو نمى دانى كه ايشان بعد از تو چه كردند . »(1)

تفتازانى شافعى محقق معروف اهل سنت مى نويسد :

« جنگ و جدال و اختلافاتى ميان صحابه رخ داده است كه در كتب تاريخ ثبت شده ، و از زبان افراد قابل اعتماد و موثّق نقل گرديده است ; از همه اينها مى توان پى برد كه گروهى از اصحاب از راه حق منحرف شدند ; و به فسق و ستمكارى آلوده گرديدند ، انگيزه اين انحراف و فسق و ستم ، حسّ كينه توزى ، و عناد و حسد ، و سلطنت خواهى و رياست طلبى و تمايل به لذات و شهوات بوده است ; زيرا چنين نبود كه همگى صحابه از گناه و پليدى مبرّى و معصوم باشند .»(2)

*

اگر پيروان برخى از مذاهب اسلامى ، به بعضى از اصحاب يا تابعين ارادتى ندارند و بر آنها خرده مى گيرند ، اين امر موجب لعن و نفرين نسبت به مسلمانى نمى شود ; و نبايد اين گونه ديدگاهها به جدال و كشمكش و كينه توزى بيانجامد ; و هيچ مجوزّى هم وجود ندارد كه بتوان پيروان رسول الله (ص) را بدين وسيله به فسق و كفر محكوم كرد ; حتّى خود صحابه هم درگير طعن و نزاع و جدال با

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . صحيح مسلم ج 15 ص 64 .

2 . شرح المقاصد ص 46 .

يكديگر مى شوند ، در سقيفه گروهى بر سر سعد بن عباده فرياد كشيدند كه او را بكشيد ، قيس بن عباده با عمر گلاويز گرديد ، زبير در اجتماع سقيفه فرياد كرد كه شمشيرم را در نيام نمى كنم مگر با على(ع) بيعت كنيد ; و عمر به او اهانت كرد و صدا زد او را بگيريد ، كه منجر به كتك خوردن زبير شد ! .

رفتار عمر با مقداد در سقيفه ، و عمل عثمان با ابن مسعود و عمّار ياسر و ابوذر غفارى ، و بسيارى از برخوردهاى ديگر نمايانگر اين گونه جدالها و ناسزاگوئيها بوده است ; بنابراين بينشهاى متفاوت نسبت به بعضى از صحابه پيغمبر (ص) ، نه مجوزى براى لعن و تكفير مسلمانى است ; و نه بايد وحدت اسلامى از اين راه خدشه دار شود .

اصولاً پيروان مذاهب سنّت هم عملاً همه اصحاب و تابعين را قابل احترام نمى دانند ، كسانيكه اقدام به قتل عثمان كردند ، از ميان صحابه و تابعين برخاستند ; خالد بن وليد مالك بن نويره صحابى پيغمبر (ص) را به قتل رساند ! .

در ميان اصحاب شخصيتهاى والايى بودند كه از لحاظ ايمان و تقوى و فداكارى به تكامل شگرف و خيره كننده و اوج عظمت و بزرگى رسيدند ; وجودشان سرچشمه پاكى و درستى بود ، و بر سراسر قلب و جانشان خدا حكومت مى كرد . و كسانى هم وجود داشتند كه هنوز تفكرات و آداب جاهلى ، در زواياى روحشان لانه كرده بود ، و به سنن گذشته دلبستگى داشتند ، و حتّى عناصرى پس از فتح مكّه اسلام را تنها بر رعايت مصالح شخصى خود پذيرفتند ، منتها شخصيت پرنفوذ و حشمت پيامبر (ص) ، چونان سرپوشى بر گرايشهاى درونى و خصلتهاى باطنى شان قرار داشت ; و اجازه نمى داد كه آنها چهره پنهانى خود را آشكار سازند ، امّا با رحلت آن

حضرت به روش و خوى جاهليت بازگشتند ! .

پس پذيرفتن دربست خط مشى صحابه ، و نفى سيّئات و آلودگى از كلّيه آنان ، و اعتقاد به عدالت همه ، با سنّت رسول الله (ص) هم سازگار نيست .

بنابراين رستگارى تنها در گروه مهاجر و انصار بودن نيست و هيچكس نمى تواند ادعا كند كه سعادت ابدى او به خاطر وابستگى اش به يكى از اين دو گروه تأمين خواهد شد ; بلكه اين امر منوط به شرايطى است كه انسان بايد تا ورود به دروازه مرگ ، تمام آن شرايط را براى خود حفظ كند ، تا رستگار شود .

امّا از ديدگاه علماء اهل سنّت ، اصحاب پيامبر (ص) همه مجتهدند و معذور ، و حتّى مأجور ، و بدين سبب مرتكب هر عمل خلافى شوند ، آنها را تنزيه مى كنند ; جا افتادن اين طرز تفكر ، حق اعتراض را از مردم گرفت ; و باعث تجرّى گروهى خودخواه و دنيا طلب گرديد . كسانى چون معاويه ، عمروبن عاص ، خالد بن وليد ، مغيره ، سعيد بن عاص و بسر بن ارطاة ، دست به هر عمل خلاف و جنايت بارى زدند ، و كسى نتوانست زبان به اعتراض بگشايد ; كار به جايى رسيد كه معاويه بى پروا در جمع مردم گفت : « مال ، مال خداست و من هم جانشين خدا هستم ، به هر ترتيبى كه مايل باشم مصرف مى كنم . »

هيچ كس به او پاسخى نداد ; تنها صعصعة بن صوحان كه از بزرگان شيعه بود ، بر اين سخن اعتراض نمود ، و ادعاى معاويه را رد كرد .(1)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . مروج الذهب مسعودى .

اگر قرار گرفتن در حلقه اصحاب رسول خدا (ص) ، سبب مصونيت و سعادت است ، چرا برخى از صحابه در دوران رسالت رسول اكرم (ص) ، عقايد دينى خود را ترك كرده ، و به خيل گمراهان پيوستند ; و از جانب پيامبر (ص) محكوم و مجازات گرديدند .

رهبر خوارج نهروان « حرقوص بن زهير » در جمع ياران رسول خدا (ص) قرار داشت ، و در آن روز كسى چنين انديشه اى را نمى توانست بپذيرد كه وى در بخش آخر از عمر خود ، با چرخشى شگفت انگيز به سمت انحراف و گمراهى بگرايد ; امّا او چنين كرد و پيامبر (ص) از سرنوشت شوم و نكبت بارش خبر داد و فرمود :

« او دين خود را رها مى كند همچون تيرى كه از تركش بيرون مى رود . »

سرانجام او به جمع خوارج پيوست ; و در جنگ نهروان پرچم طغيان و تمرّد بر ضد على بن ابيطالب (ع) برافراشت ; و به دست آن حضرت به قتل رسيد .

« عبدالله بن جحش » از كسانى بود كه به ناچار از محيط نورانى اسلام دور شد و به حبشه هجرت كرد ، و چنين انتظار مى رفت كه او در آن سرزمين نيز در كنار ديگر مسلمانان رنج كشيده از خود استوارى و ثبات عقيده نشان دهد ; و از حريم دين خدا دفاع كند ، امّا چيزى نگذشت كه برقلبش ظلمت و تيرگى چيره شد ، و دست از اسلام كشيد ، و به آئين مسيحيت درآمد .

با اين وجود پس رضايت پروردگار از صحابه پيامبر (ص) مشروط بر اين است كه آنها تا پايان حيات و لحظه مرگ ، از مرز

ايمان و تقوى دور نشوند ، و پيوندشان را از حق و حقيقت نگسلند ، امّا چنانچه تغيير جهت داده و كجروى اختيار كنند كليه اعمال نيك گذشته آنها حبط مى گردد ، و به باد فنا مى رود ، و در نتيجه خشنودى ذات اقدس حق ، به قهر و خشم الهى تبديل خواهد گشت .

بنابراين نه تنها تضمينى به اصحاب پيامبر (ص) و مؤمنين و رهروان راه حق داده نشده ; بلكه چنين تضمينى حتى به انبياء و اولياء الهى و شخص پيامبر (ص) هم كه وجودش سراسر خير و رحمت و بركت براى انسانهاست ، داده نشده است .

شكل گيرى نظام خلافت در سقيفه

دوران عمر پر بركت رسول اكرم (ص) كه همه دقايق حياتش با درخشان ترين برنامه به پايان برد ، سپرى گشت ; و بانى اعظم اسلام و روح كلّى جهان ، و نجات دهنده بزرگ عالم ، بدرود حيات گفت ، و به سراى جاويدان شتافت با رحلت او رشته وحى گسست ، و جلوه هاى ملكوتى وجود مقدّسى كه وصف عظمت و بزرگيش از افق توانايى بشر خارج است ، با همه فروزندگيش براى هميشه خاموش شد . صلوات الله عليه .

هنوز بدن مطّهر آن حضرت بر زمين بود ، و على (ع) و آل هاشم و تنى چند از اصحاب به برگزارى مراسم غسل و تكفين اشتغال داشتند ، تا خود را براى نماز و دفن آن پيكر پاك آماده كنند ; آنها با تمام وجودشان سرگرم مصيبت بزرگ و انجام وظيفه فورى بودند ; و ديگر جز آنان كسى بر جنازه آن حضرت باقى نماند .(1)

امّا گروهى از انصار در همان نزديكى در زير سايبانى به نام « سقيفه بنى ساعده » اجتماعى تشكيل داده بودند ، تا مسئله

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . تاريخ ابن كثير ج 5 ص 260 تاريخ يعقوبى ج 2 ص 94 مسند احمد حنبل ج 4 ص 104 تاريخ طبرى ج 2 ص 451 اسدالغابه ج 1 ص 34 عقدالفريد ج 3 ص 61 .

جانشينى پيامبر را به طريقى كه خواسته هايشان را تأمين نمايد ، بين خود حل و فصل كنند ; در همين لحظات عمر بيدرنگ براى ابوبكر كه در منزل پيامبر (ص) حضور داشت ، پيام فرستاد ; هر چه زودتر خود را بدو رساند ; ابوبكر كه احساس كرد حادثه اى در شرف انجام است ; خانه را ترك كرد و هر دو به اتفاق يكديگر به سوى انصار شتافتند ، در بين راه به ابوعبيده جراح برخوردند و هر سه تن با هم راهى محلّ اجتماع انصار شدند .(1)

*

نويسنده مشهور اهل سنّت احمد امين مصرى كه نسبت به شيعه موضع كاملاً منفى و متعصبانه اى دارد مى نويسد :

« صحابه پيامبر (ص) بر سر جانشينى و خليفه آن حضرت اختلاف نظر پيدا كردند ، در اثر بى لياقتى آنان بود كه پيش از دفن رسول اكرم (ص) ، روى مسئله جانشينى به ستيز و مخالفت با هم برخاستند ; تنها على بن ابيطالب (ع) بود كه بى لياقتى از خود نشان نداد ; و در حالى كه وى به غسل و كفن و دفن پيامبر (ص) اشتغال داشت ، بزرگان صحابه درباره خلافت و جانشينى او دسيسه چينى مى كردند ; و جسد رسول خدا (ص) را رها كرده و به جز على (ع) و خانواده اش هيچكدام بر سر جنازه پيامبر (ص) حاضر نبودند ; و هيچگونه احترامى براى آن حضرت (ص) كه آنها را از تيرگيهاى جهل و نادانى نجات داد ، و هدايت كرد ، قائل نشدند ، و منتظر دفن او نيز نگرديدند ، هنوز جنازه اش به خاك سپرده نشده بود ، كه براى دست يافتن به ميراث او بر سر و مغز هم مى كوفتند .»(2)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . تاريخ طبرى ج 2 ص 456 .

2 . ترجمه اعيان الشيعه ج 1 ص 262 نقل از « يوم الاسلام .»

در آن اجتماع گفتگوهايى در گرفته بود ، گروهى براى تعيين زمامدار در تلاش و تكاپو بودند ; انصار از پيش آهنگى خود در دين و احترامى كه رسول خدا (ص) براى آنان قائل بود ، و نيز مجاهداتى كه در راه اسلام انجام داده بودند ; به عنوان مزيّتهاى استثنايى خود براى بدست گرفتن حكومت ياد مى كردند ، و سپس زمزمه مى كردند كه : بايد زمام امور را به دست « سعد بن عباده » بسپاريم ; به دنبال اين سخنان او را در حال بيمارى به سقيفه بردند .

مهاجرين نيز چون پيامبر (ص) را از شهر و ديار خود مى دانستند ، و به خاطر گرائيدن به اسلام و ايمان به آيين حق دست از همه چيز خود كشيده و رسول خدا (ص) را يارى كرده بودند ، خود را براى احراز اين منصب سزاوارتر از ديگران مى شمردند .

اين روح قبيله اى كه بر منطق هر يك از دو گروه حاكم بود ; فكر انحصار قدرت در دست خود و عدم مشاركت ديگران در آن را توجيه مى كرد ، چنانچه هر جناحى مى پنداشت براى در دست گرفتن زمام حكومت بيش از ديگران استحقاق دارد .(1)

سخن به درازا و جريان به نزاع و كشمكش كشيده بود ، و در اين ميان گروهى كه در رأس آنها عمر قرار داشت ; از ابوبكر جانبدارى مى كردند ; عمر مردم را به بيعت با او ترغيب مى نمود ، و به مخالفين هشدار مى داد و تهديد مى كرد .

در اين گيرودار ابوبكر آغاز سخن كرد و به بيان افتخارات و خدمات مهاجرين پرداخت و گفت :

« نخستين گروهى كه به آيين اسلام گرويدند ، مهاجران بودند ،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . تاريخ طبرى ج 5 ص 31 كامل ابن اثير ج 3 ص 3 .

در شرايط سخت و جانكاه بردبارى و مقاومت از خود نشان دادند ; و حاضر نشدند زير فشار مشركين دست از آيين توحيد بردارند البته نبايد فراموش كرد كه شما انصار نيز خدمات شايسته اى به اسلام كرديد ، و پس از مهاجرين شما بر همه مقدّم هستيد ، و سپس اضافه كرد : ما بايد امير باشيم و شما وزير . »

« حباب بن منذر » از جاى برخاست و گفت : اى گروه انصار زمام امور را محكم بدست گيريد ، تا كسى را ياراى مخالفت با شما نباشد ; مبادا ميان شما اختلاف درگيرد كه شكست شما قطعى خواهد بود ، ما براى خود اميرى انتخاب مى كنيم ، و آنان هم اميرى برگزينند ، عمر گفت : « دو پادشاه هرگز در اقليمى نمى گنجد ، به خدا سوگند عرب هرگز تن به حكومت شما نخواهد داد ، در حالى كه پيامبرشان از شما نيست ، ما دليلى محكم و روشن در اختيار داريم ، در صورتيكه ما ياران رسول خدائيم چه كسى مى تواند با ما ستيز كند ؟ مگر آن كس كه به راه باطل گام نهد ، و يا خود را به گرداب نابودى افكند .»

حباب بن منذر بار ديگر از جاى برخاست و چنين آغاز سخن كرد :

« اى جماعت انصار ، گوش به سخنان اين مرد فرا ندهيد ، كه حق شما را غصب خواهند كرد ، و بهره شما را در دست خود نگاه خواهند داشت ; خودتان زمام كار را در دست گيريد ، و مخالفين را تبعيد كنيد ، چه شما سزاوارترين كسان براى زمامدارى هستيد ، هر كس با پيشنهاد من مخالف ورزد ، بينى او را با شمشير به خاك مى مالم ; عمر با او گلاويز شد وى را گرفت و لگدى بر شكم او

فرود آورد .(1)

در اين وقت « بشير بن سعد » پسر عموى سعد بن عباده كه از مخالفين او بود ، سخن عمر را مورد تأييد قرار داد ، گروه انصار را مخاطب ساخت و گفت :

« هر چند ما در جهاد در راه خدا و نشر اسلام سابقه بيشترى داريم و از اين جهت صاحب فضيلتيم ، امّا براى خود هدفى جز رضاى حق و خشنودى رسول الله (ص) نداشتيم ; بنابراين سزاوار نيست بر ديگران فخر و مباهات كنيم ، نظر ما بهره دنيايى نيست ; پيامبر از خاندان قريش است ، شايسته است كه خويشانش وارث او گردند ، از خدا بترسيد و از در ستيز و مخالفت با آنان درنياييد . »

پس از يك سلسله مناقشات و درگيريهاى لفظى ابوبكر در خطاب به مردم گفت :

« از تفرقه و اختلاف بپرهيزيد ، من جز خير و صلاح شما نمى خواهم ، مصلحت اين است كه شما با عمر بيعت كنيد ، يا با ابوعبيده ، عمر در برابر سخنان ابوبكر گفت :

شما به امر حكومت از ما سزاوارترى ، زيرا از جهت مصاحبت با پيامبر (ص) بر همه ما مقدّم هستى ; امكانات مالى تو هم از ما بيشتر است ، هم در غار ثور در كنار پيامبر (ص) بودى ، و هم به جاى آن حضرت نماز گذاردى ; در اين حال چه كسى خود را برتر از تو مى داند كه امر حكومت را به دست گيرد ؟ .

« عبدالرحمن بن عوف » برخاست و گفت : اى گروه انصار شما را فضيلت بسيار است ، و در اين حقيقت ترديدى نمى توان

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . شرح ابن ابى الحديد ج 6 ص 391 .

كرد ، با اين همه ناگزير بايد اعتراف كنيم كه در ميان شما افرادى چون ابوبكر و عمر و على (ع) يافت نمى شوند .

« منذر بن ارقم » در پاسخ او اظهار داشت : فضيلت اين ها را كه نام بردى نمى توان انكار كرد ; بخصوص يكى از اين سه تن اگر رهبرى امت اسلام را به عهده بگيرد ، حتى يكنفر با او از در مخالفت برنخواهد آمد ، ( منظورش على بن ابيطالب بود ) .(1)

در اين هنگام جمعى از انصار يكصدا فرياد زدند كه : ما جز با على بيعت نخواهيم كرد .(2)

عمر مى گويد :

« صداها آنچنان در فضا پيچيد كه از بروز اختلاف و تشتّت بيمناك شدم ، به ابوبكر گفتم : دستت را بده تا با تو بيعت كنم . »(3)

ابوبكر بيدرنگ دستش را جلو آورد ابتدا « بشير بن سعد » جلو رفت و دست ابوبكر را به عنوان بيعت بفشرد ، و سپس عمر بيعت نمود ; آنگاه ديگران هجوم كرده و با ابوبكر بيعت كردند .(4)

در ميان اين درگيريهاى كلامى عمر خود را با سعد بن عباده درگير شد ، و مناقشات آنها بالا گرفت ; ابوبكر عمر را به آرامش دعوت كرد و گفت :

« در اين موقعيت حساس آرامش خود را حفظ كن ; آنگاه سعد به ياران گفت : مرا از اين صحنه خارج سازيد ; يارانش او را به

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . تاريخ يعقوبى ج 2 ص 103 .

2 . تاريخ طبرى ج 3 ص 208 .

3 . سيره ابن هشام ج 4 ص 336 تاريخ ابن كثير ج 5 ص 246 .

4 . الامامة والسياسة ج 2 ص 9 .