اصلاحى است ; باز هم نمى تواند نافذ باشد ، و مسئوليت و الزام مشروعى را موجب
گردد .
اين اقليت عظيم بر چه اساسى بايد تن به تصميمات اكثريت بدهند ; و چرا
اطاعت و پاى بندى به نظريات آنها بر اقليّت لازم و واجد باشد ؟ .
حتّى قوانينى كه با آراء بيشتر به تصويب مى رسد ، بر همه مردم تحميل مى شود ، در
حاليكه شاخص تمايلات اكثريت ، گاهى به جهتى گرايش پيدا مى كند ، كه براى جامعه
زيانبار است ، و رشد و تعالى واقعى آنها را مختل مى سازد .
بالاخره حق اگر حق است ، با طرفداران كم كه در اقليتند باطل نيم شود ; و باطل هم
اگر باطل است ، با گرايش بيشتر مردم حق نمى شود ; درست است كه رأى اكثريت همواره
مورد عمل قرار مى گيرد ; و اين به خاطر كم عيب تر بودن آن است ، ولى همه جا نشانه
حقانيت نيست ; هيچ دليلى وجود ندارد كه ثابت كند آنچه مورد توجه اكثريت قرار
گرفته ، از آنچه اقليّت بدان متمايلند ، بهتر و ارزنده تر است ، و يا اين مشروعيّت
را پيدا مى كند كه بتواند مبدأ قاونگذارى شود ، و حيات انسان بر آن مبتنى گردد .
*
در كشورهاى كمونيستى هم كه مدّعى هستند دموكراسى در چهار چوب ماركسيسم دارند ;
در تحليل نهائى از نوع حكومت زور است ، يعنى حاكميت مطلق از آن حزب مى باشد ; كه
نظراتش را بر توده ها تحميل مى كند .
امّا در جائى كه انتخاب از ناحيه خداوند صورت مى گيرد ، در واقع تن به حاكميت
خدا دردادن است ، كه آنهم اجتماع با دل
و جان پذيرفته ، و عقل ضرورت التزام و اطاعت از آفريدگار را در قبال تشريفاتش
تأييد مى نمايد ، و بعلاوه انسان پاى بندى به فرامينش را مايه سعادت و خوشبختى دنيا
و آخرت خود تلقّى مى كند ، در اينجا ديگر مسئله اقليت و اكثريّت مطرح نيست ; زيرا
حكومت ، حكومت خداست ، خدايى كه دايره مسئوليت در برابر حضرتش بزرگتر از هر چيز
است ; چه او مبدأ كل هستى و منشأ وجود و كمال بشر است ; و بر آدمى نعمتهاى نامحدودى
را ارزانى داشته ، از اينرو حق اطاعت دارد ; و براساس اين حق ، فرامين و دستورات او
منشأ مسئوليت مى شود ; فرامينى كه با در نظر داشتن عوامل و سنن طبيعى ،
و اجتماعى ، و آگاهى بر ماهيت روابط عمومى ، و كيفيت تنظيم آن ، به گونه اى عادلانه
صادر شده است ، و تشريع آن جز بر صلاح و خير انسان و هر آنچه كه عدالت و سعادت وى
را تأمين مى كند نيست ، و هرگز اين توهّم پيش نمى آيد كه انگيزه هاى ذاتى ، و مصالح
شخصى ، و حسّ منفعت طلبى ، در آن تأثيرى داشته است .
يك جامعه مؤمن به خدا هيچگونه نيازى به دنباله روى از اكثريت ندارد ، اكثريتى كه
ممكن است در موارد مختلف ره ناصواب پويند ، و رأى و قضاوتشان اشتباه از كار درآيد ;
چه بسيار كسانى كه در جوامع بشرى مايه اميد و خير و بركت بودند ; و اكثريت قاطع
مردم با رأى خود آنها را بر كرسى زمامدارى و حكومت نشاندند ; ولى چه زود اميدها به
يأس و نااميدى ، و مهر و محبّت ها به خشم و عداوت ، تبديل شد ! ! .
بدينگونه ميتوان دريافت كه نظرات و آراء اكثريت ، كه از تجارب اجتماعى توأم با
خطا و اشتباه بدست مى آيد ; از حل
مشكل انسانيت ، و تنظيم عادلانه حيات فردى و اجتماعى انسان ، در همه ابعادش
ناتوان است ; و نمى تواند سعادت و صلاح و عدل را براى انسانها تضمين نمايد .
تشيّع در بستر تاريخ
در آغاز ولادت مذهب شيعه ، و تاريخ پيدايش آن ، نظرات متفاوتى از سوى دانشمندان
و پژوهشگران ابراز شده ، و كسانى هم بر مبناى بينش مسلكى و مرامى و خط فكرى
و گرايشهاى خاصّ خود ، با اين مسئله برخورد كرده ، و درباره آن به اظهار نظر
پرداخته اند .
برخى معتقدند شيعه پس از رحلت رسول خدا (ص) طلوع كرد ، و هسته اصلى آن هنگامى
تشكيل يافت ، كه صحابى پيغمبر (ص) درصدد تعيين جانشين آن حضرت برآمدند . مورّخ
معروف يعقوبى مى نويسد :
« گروهى از مهاجرين و انصار از بيعت با ابوبكر سرباز زدند ، چون موضع آنها گرايش
به على بن ابيطالب (ع) بود ، عباس بن عبدالمطلب ، فضل بن عباس ، زبير ، خالد بن
سعيد ، و مقداد ، و سلمان ، و ابوذر ، و عمّار ، و برّاء ، و ابى بن كعب ، از اين
دسته بودند . »(1)
مسعودى مورخ مشهور مى نويسد :
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . تاريخ يعقوبى ج 2 ص 114 .
« سلمان فارسى از همان آغاز شيعه بود ، عمار ياسر در تمام عمرش به تشيع شهرت
داشت ، بطوريكه پس از انتخاب عثمان به خلافت گفت : اين براى چندين بار است كه خلافت
را از اهلش گرفتيد ، ابوذر نمونه بارز تشيع بود . »(1)
گروه ديگرى از دانشمندان مى گويند كه ظهور شيعه در دوران خلافت على بن ابيطالب
(ع) مسجّل شد ، و دسته ديگر اظهار مى دارند تشيع در اواخر خلافت عثمان پا گرفت ;
و جمعى هم امام صادق (ع) را پايه گذار مكتب تشيع مى دانند ; كسانى هم بر اين باورند
كه اساس شيعه روى سياست انتقام جويى ايرانيان پايه گذارى شده ، و تشيع آنها غالباً
از اغراض سياسى منشأ گرفته است .
برخى هم شيعه را يك پديده عارضى در جامعه اسلامى تلقّى مى كنند كه هيچگاه
موجوديت بارز و نمود خاصّ و ممتازى نداشته ; بلكه در اثر تحولات و تطورات اجتماعى ،
و زمينه هاى سياسى متأخّر از تاريخ اسلام ، به مرور زمان در بستر روزگار و در پهنه
جامعه اسلامى رو به گسترش نهاده است ; و درباره پيدايى و ولادت اين جزء از اجزاء
پيكر امّت اسلامى ، حتّى بعضى ها آن را مولود افكار شخصيت موهومى به نام « عبدالله
بن سب » مى دانند ; و افكار شيعه را به آن مرد خيالى نسبت ميدهند ; و همه درك
و احساس و تفكّر و قضاوت خود را پيرامون تشيع ، بر اين پايه بنا مى نهند ، و براساس
چنين پندارى آن را به صورت يك استثناء كه در مجتمع اسلامى رخ نموده ارزيابى
مى نمايند .(2)
اينها و نظاير اينها تهمتهايى است ، كه رنگى از رنگهاى عناد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . مروج الذهب مسعودى .
2 . براى آگاهى بيشتر پيرامون اين عنصر تخيّلى به كتاب « عبدالله بن سب » از
محقق عاليقدر سيد مرتضى عسكرى مراجعه شود .
دارد ; و اين گونه تلاشها بدين لحاظ صورت مى گيرد كه بر رخسار حقيقت پرده
پوشانند ; و يا از سر جهل به فرهنگ اصيل و ميراث پربار تشيع ناشى شده است ; وگرنه
واقعيت امر غير از اين است .
دكتر طه حسين دانشمند معروف سنّى از مصر مى نويسد :
« خوددارى مورخين از بردن نام ابن السوداء « عبدالله بن سب » و پيروانش در جنگ
صفين ، حداقل دلالت بر اين دارد كه موضوع پيروان ابن سبأ و پيشواى آنه ، اصلاً
بى اساس و ساختگى و مجعول بوده ; و از مجعولاتى است كه وقتى زد و خورد بين شيعه
و ساير فرقه هاى اسلامى شدت كرد ; بوجود آمده است ; دشمنان شيعه براى اينكه بيشتر
در حقشان دشمنى كنند ; و به آنها بدى كرده باشند ; كوشيده اند كه در اصول اين مذهب
يك عنصر يهودى داخل كنند ; و اگر موضوع عبدالله سبأ اساس صحيحى از حقيقت و تاريخ
مى داشت ; از امور طبيعى بود كه اثر مكر و نيرنگ او در جنگى كه در صفين برپا ظاهر
گردد .
من فقط يك علّت براى آن ميدانم ، و آن عبارت از اين است كه ابن سبأ يك شخصيت
موهوم بوده ، و بايد گفت شخصيتى است كه دشمنان شيعه او را فقط براى كوبيدن شيعه
ذخيره نموده اند . »(1)
دكتر على الوردى استاد دانشگاه بغداد مى نويسد :
« آيا واقعاً ابن سبأ وجود خارجى داشت ؟ يا شخصيتى موهوم بود ؟ اين پرسش براى
كسى كه بخواهد تاريخ اجتماعى اسلام را مطالعه كند ، و از قضاياى آن نتيجه بگيرد ،
بسيار داراى اهميت است ; ابن سبأ كه مى گويند محرك شورش بود ، يك شخصيت موهوم بود ;
و چنين مى نمايد كه اين شخصيت عجيب را عمداً
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . الفتنة الكبرى ( على و بنوه ) ج 2 ص 90 .
ساخته اند . قريش هم در ابتداى دعوت ، محمد (ص) را متهم ساختند كه تعاليم خود را
از يك برده مسيحى موسوم به « جبر » دريافت مى كند ، و آنچه مى گويد براساس تعليمات
اوست . »(1)
محمد كرد على دانشمند ديگر سنّى مى نويسد :
« گروهى از صحابه معروف كه در صدر اسلام از على (ع) پيروى مى كردند ، به نام
شيعه ناميده شدند . آنچه از پاره اى نوشتجات استفاده مى شود ، اين است كه بعضى از
كوته فكران ، مذهب شيعه را از بدعت ها و ساخته هاى شخصى به نام عبدالله بن سبأ
معروف به ابن السوداء به حساب مى آورند ; امّا ترديدى وجود ندارد كه اين سخن از
اوهام و خرافات است ; زيرا شخصى بنام عبدالله بن سبأ يهودى جز در عالم وهم و خيال
وجود ندارد ; و دادن اين نسبت به شيعه ، از عدم آشنايى به اصول مذهب شيعه ناشى شده
است . »(2)
در برابر اين آراء متفاوت دسته اى از محققين طرح مسئله تشيع را از زبان رسول
اكرم (ص) نقل مى كنند ، و مى گويند با اشاره رسول خدا (ص) اساس تشيع تكوين يافت .
حسن بن موسى نوبختى و سعد بن عبدالله مى نويسد :
« فرقه على بن ابيطالب نخستين فرقه اى بود كه در زمان رسول خدا (ص) طلوع كرد ;
و به نام شيعه على ناميده شد ، و چنين شهرت يافت كه آنها قائل به امامت على بن
ابيطالبند ; و از ياران و علاقمندان او محسوب مى شوند . مقداد ، سلمان ، ابوذر ،
عمّار ، از جمله شيعيان او بودند . نخستين كسانى كه به عنوان شيعه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . حيات محمد (ص) دكتر هيكل ص 136 .
2 . خطط شام ج 6 ص 246 چاپ بيروت .
شناخته شدند اينها بودند ; نام شيعه هم تازگى نداشت ، در گذشته ها نيز پيروان
برخى از انبياء الهى ، بنام شيعه نوح ، شيعه ابراهيم ، شيعه موسى و عيسى ، ناميده
مى شدند . »(1)
محققين از دانشمندان شيعه نيز همين نظر را تأييد مى كنند ، روايات متعدّدى وجود
دارد كه بانى اسلام كلمه شيعه را بر ياران و پيروان على (ع) اطلاق فرموده است .
مفسران و محدّثان اهل سنّت در مورد شأن نزول اين آيه :
« آنان كه به خداى يكتا ايمان آوردند و نيكوكار شدند آنها به حقيقت بهترين اهل
عالمند »(2) از جابربن عبدالله روايت كرده اند كه مى گفت : روزى به محضر رسول خدا
(ص) شرفياب شده بودم كه على (ع) وارد شد ، پيامبر اكرم (ص) فرمود :
« برادرم آمد . آنگاه ادامه داد : سوگند به خدا همانا اين مرد و شيعيانش در
قيامت رستگار خواهند بود . »(3)
طبرى مفسر و مورخ اهل سنّت ذيل آيه ياد شده روايت مى كند كه لفظ « شيعه » را
رسول اكرم به كار برده است .
بنابراين پيامبر اكرم (ص) گروهى از ارادتمندان خاصّ على (ع) كه آن حضرت را
مقتداى خود قرار ميدادند ; به عنوان شيعه معرّفى كرده است .
*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . المقالات والفرق ص 15 .
2 . سوره بينه آيه 7 .
3 . صواعق ابن حجر فصل اول باب 11 مناقب خوارزمى حنفى ص 66 فرائد السمطين حموينى
شافعى ج 1 باب 13 ينابيع الموده سليمان حنفى باب 56 فصول المهمه ابن صباغ مالكى ص
105 كفاية الطالب گنجى شافعى ص 118 .
بدين سان مى بينيم كه شيعه جريان اصلى مكتب و خود همان اسلام است ، كه نام آن بر
زبان پيغمبر (ص) جارى شده است ; و اگر شيعه جعفرى گفته مى شود ، به اعتبار تلاشها
و كوششهاى امام صادق (ع) در نشر فرهنگ اسلام و تشيّع است ; كه در دوران حيات آن
بزرگوار در اثر درگيرى و كشمكشهاى قدرت ، موقعيّت مناسبى به دست آمد ، وزان پس كه
امام شرايط سياسى محيط و پديد آمدن انديشه هاى مختلف ، و داخل شدن عناصر بيگانه از
مصادر تشريعى مانند قياس و استحسان در قوانين اسلامى را ارزيابى كرد ، برنامه
دگرگونسازى و اصلاح روش موجود را آغاز نمود ، و به نشر حقايق دين و تربيت شاگردان
پرداخت .
محمّد فكرى ابوالنصر نويسنده معروف سنّى مذهب مصرى درباره هويّت تشيع مى نويسد :
« شيعه ، نه در اصول كارى به ابوالحسن اشعرى دارد ، و نه در فروع كارى به مذاهب
اربعه ; براين اساس كه مذهب ائمه شيعه سابق تر است ، و در نتيجه موثّق تر و اطمينان
بخش تر مى باشد ; و از ديگر مذاهب به پيروى و تبعيّت سزاوارتر است ، چون مسلمانان
در سه قرن اوّل داراى همان مذهب بودند . نيز از اين جهت سزاوارتر به پيروى است ، كه
باب اجتهاد در آن تا قيامت مفتوح و باز است ; و نيز اين مذهب هيچگاه زير تأثير
قدرتها و كشمكشهاى سياسى شكل نيافته است . »(1)
استاذ ابوالفا غنيمى تفتازانى دانشمند سنّى مى گويد :
« بسيارى از محققان ، چه در شرق و چه در غرب ، چه در گذشته و چه اكنون ، نظرهاى
نادرست بسيارى درباره شيعه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . المراجعات چاپ قاهره مقدمه 10 .
داده اند ; بدون هيچ دليل و مدرك قابل اعتمادى ، اين نظرها را برخى از مردم
بازگو مى كنند ، بى آنكه از خود درباره صحت و سقم آنها سئوال كنند . يكى از عواملى
كه باعث شده است حق شيعه به دست اينگونه محققان پايمال شود ، ناآگاهى آنان از
كتابهاى خود شيعه ، و اكتفا كردن به آثار و نوشته هاى دشمنان شيعه است . يكى ديگر
از عواملى كه سبب تضييع حق شيعه شده ، استعمار غربى است ، كه همواره سعى در ايجاد
شكاف و اختلاف ميان شيعه و سنّى كرده ، و كوشيده اند نظريات اختلاف انگيز ، و دور
از انصاف و ناآگاهانه ر ، به نام بحث آزاد علمى و دانشگاهى نشر دهند . »(1)
اينجاست كه به عمق مسخ ، و ظلمت انحراف از حقيقت ، و ماهيّت انديشه اين جناح كه
از بينش مسلكى و نيّات ناخالص خود الهام گرفته اند ; و يا تحت تأثير فضاى سياسى
و جوّ خاص قرار داشته اند ; به خوبى مى توان آگاه شد . اينها در واقع به جاى اينكه
مصالح قرآن و اسلام و قبله را بر هر چيز مقدّم بدارند ، بر سر جدايى و نشر تفرقه
مسابقه مى دهند ، و آنچه در اين ميان فدا مى سازند اسلام است و فراهم ساختن وسيله
براى استفاده دشمن .اين نكته را نيز بايد اضافه كرد ، كه اين نامگذارى را نبايد به
يك گروه فرقه گرا در دوران پيامبر (ص) نسبت داد ; آنهم گروه جدا شده از ساير
مسلمين ; بلكه چون دسته اى از مسلمانان عصر پيامبر (ص) ، على (ع) را به مراتب بهتر
از ديگران آگاه به حقايق شكوهمند اسلام ، و ارزشها و اهداف رسالت مى دانستند ; بدين
سبب به بينش و بصيرت وال ، و به اعتلا و برترى او در رابطه با مبدأ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . مع رجال الفكر فى القاهره ص 40 ـ 41 .
كمال ، و بالاخره به مجموعه عناصر و ارزشهاى اخلاقى او عاشقانه دل بستند ،
و براى دست يابى به درجات معنوى از خط مشى مولاى خود على(ع) به عنوان يك الگوى كامل
انسانى ، و شخصيت ممتازى كه مورد توجّه خاصّ رسول گرامى است ، الهام مى گرفتند .
البتّه اين هست كه شيعه به عنوان يك فرقه بعد از رحلت رسول اكرم (ص) به عرصه
ظهور آمد . زيرا ياران خاصّ على (ع) حاضر نشدند در امتداد خط سقيفه دست بيعت به
ابوبكر دهند(1)بلكه به خاطر دفاع از نصوص صريح و قطعى ، كه بر اساس آن امر ولايت
مسلمين به دست على (ع) سپرده شده بود ، بلافاصله موجوديت خود را در ميان مسلمانان
اعلام داشتند ; و بر تصميم سقيفه مبنى بر خنثى كردن طرح خلافت امام و توسّل به
توجيه « مصلحت مسلمين » معترض گرديده ، و از اكثريت جدا گشتند . چه آنها مى خواستند
بعد از نبى اكرم (ص) على بن ابيطالب (ع) بر مسند رهبرى فكرى و سياسى امّت قرار
گيرد . از اينرو بناى پيروى از آن حضرت از همان زمان پى ريزى شد .
در ميان اين گروه شخصيتهايى از برجستگان اصحاب همچون عمّار ، ابوذر ، مقداد ،
سلمان ، و ابن عبّاس ، بودند كه پيامبر (ص) اخلاص و صداقت و تعهّد آنها را
مى ستود . درباره عمّار ياسر و پدر و مادرش ، رسول خدا (ص) فرمود :
« بردبار و شكيبا باشيد اى خاندان ياسر ، كه بهشت وعده گاه شماست.»(2) «اى عمّار
مژده باد تو را كه ستم پيشگان تو را خواهند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . تاريخ طبرى ج 2 ص 446 .
2 . مستدرك حاكم ج 3 ص 383 .
كشت . »(1)
و نيز مردم را از عنايت و لطف پروردگار نسبت به اين چهار تن بزرگوار آگاه كرد
و فرمود : « همانا خداوند مرا به دوستى چهار تن فرمان داده ، و آگاهم ساخته است كه
خود آنان را دوست مى دارد ، عرض كردند : يا رسول الله ايشان كيستند ؟ فرمود : على
از آن جمله است ( سه بار تكرار كرد ) و ابوذر ، سلمان ، و مقداد . »(2)
و از صداقت و تقواى ابوذر چنين سخن به ميان آورده است :
« آسمان نيلگون سايه نيافكنده و زمين حمل نكرده راستگوتر از ابوذر ر ، و اوست
كه در روى زمين ، با زهد عيسى بن مريم (ص) به سر مى برد . »(3)
از مقام اخروى سه شخصيت بزرگ اينگونه ياد فرمود :
« بهشت مشتاق سه نفر است : على ، عمّار و سلمان . »(4)
و دعاى رسول اكرم (ص) درباره ابن عبّاس چنين است : « بار خدايا علم تأويل قرآن
را به او بياموز ، و در امر دين او را فقيه گردان ، و از اهل ايمانش قرار
بده . »(5)
آرى اينانند پيروان با اخلاص على (ع) كه معتقد بودند وى جانشين بلافصل رسول خدا
(ص) است ; و خلافت حق مسلّم اوست .
آنچه پس از رحلت پيامبر (ص) محور اختلاف و بحث
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . سنن ترمذى ج 5 ص 233 .
2 . سنن ابن ماجه ج 1 ص 53 .
3 . صحيح ترمذى ج 5 ص 334 .
4 . سنن ترمذى ج 5 ص 332 .
5 . مستدرك حاكم ج 3 ص 536 .
و جدال قرار گرفت ، مسأله خلافت و جانشينى و زمامدارى عادى بود ; نه مقام امامت
كه وجهه معنوى وراثت الهى پيامبر (ص) است ، و هيچكس در آن جلسه پيرامون انتخاب امام
و تصميم گيرى در اين زمينه چيزى مطرح نساخت ; و مذاكره اى در مورد گزينش امام
و واگذارى مقام امامت صورت نگرفت .
اينكه مسأله امامت به بحث گذارده نشد ، آيا بدين سبب بود كه رهبرى معنوى على (ع)
را كسى مورد شكّ و ترديد قرار نمى داد ; يا اينكه مدّعيان خلافت و جانشينى چون فاقد
شرايط لازم امامت بودند ، مدّعى اين مقام نشدند ؟ حقيقت امر روشن نيست .
آرى مسئله امامت تا مدتها مورد بحث نبود . امّا پس از درگذشت چند تن از خلفاء ،
بتدريج مطرح گرديد ; و برخى از آنها همچون معاويه آن عنصر نامتعهّد خود را امام
خواندند .
آنچه در مباحث علم كلام مطرح مى شود ، مسئله امام و امامت است ; در حاليكه در
كتب تواريخ و گفته ها و نوشته هاى دانشمندان از اهل سنّت ، سخن از خلفاء و خليفه
است . امّا از على (ع) و فرزندانش كه رهبران شيعه شناخته شده اند ، به عنوان امام
ياد مى شود ; و شيعه بر اساس عقايد خود ، تقيّد به موازين دقيق دينى و رعايت تقواى
مطلق ، و يك سلسله امتيازات خاصّ ديگر را در شخص امام و جانشين پيامبر (ص) ضرورى
مى داند .
حتّى يكى از شاگردان ممتاز امام صادق (ع) يعنى هشام بن حكم ، كتابى درباره امامت
نگاشته و اين مسئله را مورد بحث و بررسى قرار داده است .(1)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . فهرست ابن نديم ص 263 .
نبى اكرم (ص) علاوه بر مقام نبوت ، مسئوليت دريافت وحى و ابلاغ به مردم را به
عهده داشت ، صاحب اختيار و فرمانرواى مسلمين نيز بود ; و از هنگامى كه مسلمانان
براى خود گروه و تشكيلاتى را سازمان دادند ، اداره كليه امور اجتماعى مردم ، از نصب
حكام و فرماندهان و قضات ، و تقسيم غنائم ، فرمان جنگ ، در اختيار شخص پيامبر (ص)
قرار داشت ; و براساس وظيفه زمامدارى ، مقررات و قوانين الهى را به مورد اجرا
مى گذاشت . و مردم نيز موظف به اطاعت از دستورات و فرامين حضرتش بودند .
بدين ترتيب سمت حاكميت و اداره جامعه و برقرار ساختن نظم ، و تأمين امنيت
عمومى ، بخشى از نبوّت پيامبر (ص) محسوب مى شد . و اين واقعيت را بايد در منطق عملى
اين مرد الهى در نظر گرفت ; و بالاخره در آن روز هم مقام نبوت و رهبرى معنوى ، و هم
حاكميت و فرمانروايى ، در وجود شخص واحدى استقرار و تمركز داشت .
و آنچه پس از رحلت آن حضرت محور جدال و كشمكش قرار گرفت ، همان سمت حاكميت
و زمامدارى آنحضرت بود ; وبه همين سبب كسانى كه به فكر تصاحب حكومت و زمامدارى بعد
از پيامبر (ص) افتادند ، نه ادعاى ارتباط با خداوند و دريافت وحى را داشتند ; و نه
مدعى امامت و پيشوايى روحانى مردم بودند . بلكه آرمان خود را در بدست گرفتن زمام
حكومت و اداره امور مسلمين خلاصه ميكردند . و توجه به اين امر كه بايد با تدبير
و حسن سياست نگذاشت تا جامعه متشكل و به هم پيوسته اسلامى دستخوش اختلال و از هم
پاشيدگى شود .
پس از وفات پيامبر (ص) كه مردم با ابوبكر بيعت نمودند ، ابوعبيده به على (ع)
پيشنهاد كرد :
« اين امر را به ابوبكر واگذار ، اگر بعد از او زنده ماندى ، از ديگران به اين
مقام سزاوارترى ، زيرا ايمان و فضيلت و هوش سرشار تو ترديدپذير نيست ; و از سوى
ديگر هم در اسلام بر ديگران پيشى دارى ، و هم از مزيّت خويشاوندى و پيوند با
رسول خدا (ص) برخوردارى . »
على (ع) فرمود :
« اى مهاجرين سوگند به خدا حكومت را از منزل پيامبر (ص) خارج نكنيد ، و در خانه
خود مستقر ننماييد ; و اهل بيت محمد (ص) را از منصب و مقام خود محروم نسازيد . »(1)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . الامامة والسياسة ج 1 ص 12 .
سيماى واقعى اولوالامر
پس از رحلت بنيانگذار اسلام ، و بروز يك سرى بحث و جدالهاى لفظى پيرامون مسئله
خلافت و جانشينى پيامبر ; طرح مسئله « اولوالامر » از موضوعات بحث انگيزى بود كه در
آن مقطع زمانى و در ارتباط با جريانهاى موجود مورد توجّه خاص قرار گرفت . البته
درگذشته نيز اين لفظ يك كلمه بيگانه در فرهنگ عمومى و اذهان مسلمين محسوب نمى شد ،
بلكه از آغاز طلوع اسلام مردم به آن آشنايى داشتند ، و در محاورات خود به كار
مى گرفتند .
حتّى در آغاز اعلام رسالت نبى اكرم (ص) ، پيامى بين مشركين مكّه و آن حضرت ردّ
و بدل گرديد ، كه در آن از كلمه ( امر ) استفاده شده بود . در آن شرايط جناح شرك
و الحاد كه از پيدايش آئين جديد سخت به خشم آمده بودند ، براى رسول خدا (ص) چنين
پيام فرستادند :
« اى محمّد بت هاى ما را به باد حمله مگير ، و دست از معبودهايمان بردار ، كه ما
حاضريم در برابر هر خواسته اى تسليم شما شويم . وقتى ابوطالب پيام قريش را ابلاغ
كرد پيامبر (ص) در پاسخ فرمود : اگر خورشيد را در دست راست ، و ماه را دست چپ
من بگذاريد كه دست از اين ( امر ) بكشم ممكن نيست اجابت كنم ، تا آنكه خداوند
دين خود را پيروز سازد ، يا اينكه در اين راه جان بازم . »(1)
پس از آنكه كار بيعت مردم با ابوبكر پايان يافت ابوعبيده از على (ع) تقاضا كرد :
« اكنون اين امر را به ابوبكر واگذار كن . »(2)
كه از كلمه امر در اينجا چيزى جز مقام حكومت و زمامدارى مورد نظر نبود .
قرآن كريم با صدور فرمانى مسلمين را به اطاعت و پيروى از دستورات خدا و رسول
و اولوالامر فرا مى خواند و مى فرمايد :
« اى اهل ايمان فرمان خدا و رسول و اولوالامر را اطاعت كنيد ; و چون در چيزى
كارتان به گفتگو و نزاع كشيد ، به حكم پروردگار و رسول او باز گرديد ، اگر به خدا
و روز قيامت ايمان داريد ; اين كار براى شما از هر چه تصور كنيد بهتر ، و فرجامش
نيكوتر خواهد بود . »(3)
اين آيه در مسائل مختلف دينى و اجتماعى ، مراجع واقعى مسلمين را مشخص مى سازد .
نخست به مردم با ايمان دستور مى دهد كه بى قيد و شرط به فرامين آفريننده جهان
و جهانيان كه هستى بخش و مالك و صاحب اختيار همه پديده هاست گردن نهند . چه بايد
همه رهبريها از وجود مقدس او مايه بگيرد ، و همه اطاعت ها به اطاعت او ختم شود .
اين اطاعت مقتضاى حاكميت و خالقيت ذات پروردگار است ; و چون
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . تاريخ طبرى ج 2 ص 67 .
2 . الامامة والسياسة ج 1 ص 12 .
3 . سوره نساء آيه 58 .
مبدأ تشريع و قانونگذارى و صدور اوامر و نواهى خداست ، نقش پيامبر (ص) دريافت
وحى الهى است و آنچه كه بدان مأمور گشته ابلاغ مى كند .
دوّم پيروى از فرمان پيامبرى است كه نماينده خدا در ميان مردم است ; پيامبرى كه
معصوم و مصون از خطا است ، و هرگز بر مبناى هوى و هوس سخنى نمى گويد .
او علاوه بر ابلاغ يك سلسله پيامهاى الهى و فرامين حق ، خود نيز طرحها
و برنامه هاى خاصى جهت پياده كردن احكام دين خدا دارد ، و نيز نوع سياستى كه در
مقام پاسخ گويى به مسائل اجتماع اتخاذ ميكند ، از لوازم حكومت است . و تشخيص آن با
قائد اعظم دين ، كه هرگونه مصلحت امّت ايجاب نمايد ، با توجه به شرايط و ظروف جهت
توازن جامعه انسانى ، و در زمينه مسائل متغير جارى ، فرامين صادر كند . اينگونه
قانون گذاريها از سوى خداوند به وى تفويض شده ، و مشروعيت و نفوذ خود را از مولاى
حقيقى كسب كرده است .
در شعاع آنچه گذشت روشن مى شود كه اطاعت از رسول كه مولود فرمان پروردگار است ،
نيز نوعى اطاعت از خداوند به حساب مى آيد ، همانگونه كه مخالفت با او در حقيقت
مخالفت با آفريدگار تلقى مى شود ; و قرآن كريم همين موضوع را طى آيه اى چنين بيان
مى فرمايد :
« هر كس اطاعت از رسول كند اطاعت از خدا كرده است . »(1)
بنابراين ابلاغ هر نوع تصميمى از جانب پيامبر (ص) به منزله ابلاغ فرامين خداست .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . سوره نساء آيه 80 .
سومين مرحله كه قرآن مردم را به اطاعتشان دستور مى دهد صاحبان امرند كه خدا
فرمانبرى از آنها را با اطاعت از خود و رسول قرين ساخته است . يعنى كسانى كه منصب
زمامدارى و حكومت خاص پيامبر اكرم (ص) به ايشان انتقال يافته ، و رهبرى جامعه
اسلامى در تمام شئون زندگى از سوى خدا و رسول به آنها سپرده شده است ; و حافظ دين
و دنياى مردمند . مى توانند براى اداره امور اجتماع مسلمين در شعاع مقررات الهى
دستوراتى صادر كنند ، و مردم را به اجراى آن موظف نمايند . پس لزوم اطاعت از
خواستهاى صاحبان امر يك مسئله قطعى و ترديدناپذير است ; منتها در زمينه مصاديق آن
جاى بحث و جدال و گفتگو است .
*
اكنون ببينيم منظور قرآن از صاحبان امر كيانيد ؟ .
آيا آنكه در رأس حكومت اسلامى قرار مى گيرد ، و امور دولت را قبضه مى كند ، و بر
جامعه فرمان مى راند ، از ديدگاه قرآن صاحب امر محسوب مى شود ؟ بدين معنى كه هر كسى
توانست مقام زمامدارى را به خود اختصاص دهد ، فرمانبردارى از او بر همه لازم
مى شود ; و تخلّف و سرپيچى از دستوراتش مجاز نخواهد بود ، هر چند زندگيش در ظلمت
تباهى و جهل و بى خبرى فرو رود ، و وجودش از جلوه ها و جذبه هاى معنوى و فضائل تهى
باشد ; و نيز همچون بيگانه اى با احكام و فرامين الهى برخورد كند . و حتّى در شعاع
قدرت و زور و خودكامگى اش حقوق و شئون انبوه انسانها را به بازى بگيرد و دستگاه
جبّارش ستم پيشه گان و مفسدان جامعه را كه به منبع قدرت نزديك شده اند به رياست
تحميلى و عزّت ساختگى برساند ، تا آنها نداى هر مظلومى را در گلو خفه كنند ، و گروه
گروه از امت اسلامى را به زنجير اسارت و ذلت
و زبونى كشانند ؟ ! .
اگر چنين برداشتى از مفهوم قرآنى شود ، امكان تناقض در صدر و ذيل آيه
اجتناب ناپذير خواهد بود . زيرا اگر زمامدار دستورى برخلاف فرامين الهى صادر كند ،
صدر آيه مى گويد دستورات خداوند لازم الاجراست ; و بر هر حكمى مقدم است . در صورتى
كه ذيل آيه اجرا كردن حكم زمامدار را ضرورى مى داند ، و اعلام مى كند كه دستورات او
را بر فرمان الهى مقدم بداريد . بديهى است كه اين دو مطلب با هم سازگار نيست ، و به
اجتماع امر و نهى در يك مورد ، و با اعتبار واحد مى انجامد . ( ولو عرف ! )
لازمه اين برداشت گردن نهادن به خواست هر زمامدارى است هر چند دستورات او احكام
الهى را نقض كند ، و فرامين خدا را از صحنه اجتماع براند . عقل و خرد نمى تواند
چنين احتمال نادرستى را بپذيرد .
چگونه مى توان باور كرد كه از يكسو خداوند انبياء خود را براى پياده كردن احكام
الهى ، حتّى تا مرز اهداء جان خويش به جوهر اصلى تعليمات دين ، و اجراى قسط ، و نشر
منشور عدالت بسيج كند ; و از سوى ديگر اطاعت از خواسته هاى زمامدارانى را براى مردم
لازم بشمارد كه نه تنها براى حفظ كيان و موجوديت امت ، و روشن ساختن ذهن دينى
جامعه ، گامى برندارند ; بلكه بخواهند همه رنجهاى انبياء را به هدر دهند ، و قانون
خدا را پايمال كنند ، و ظلم و بيداد را در جامعه مستقر سازند .
آيا سعادت اجتماعى و رستگارى در پيروى از ايشان به دست مى آيد ؟ و مسلمين در
سايه اين حكومت به استواى غنا و عزّت راه خواهند يافت ؟ و آيا چنين فرمان ناروا
و دور از حكمت و لطف را
مى توان به خداوند نسبت داد ؟ .
بلى ممكن است اطاعت از دستور ولى امر را منحصر به مواردى دانست كه حكم او با
موازين الهى تطبيق كند ; ولى اگر قرار شد زمامدار گامى برخلاف قوانين خدا بردارد ،
بر ملّت مسلمان است كه به مخالفتش برخيزند ، و او را سر جايش بنشانند .
اما هرگز نمى توان از اشكالاتى كه بر اين سخن وارد است ; چشم پوشى نمود ،
و صرفنظر كرد . زيرا روشن است كه همه مردم به قوانين الهى آشنا نيستند ، تا به محض
برخورد با احكام خلاف دين ، در برابر دستور حاكم موضع گيرى كنند . و تازه اگر در
برابر قدرت حاكم موضع بگيرند و دست به مخالفت بزنند ، تا چه حدّ در كار خود موفق
خواهند شد ؟ .
پس وقتى توده مردم مجهز به معارف دينى نباشند ، چگونه مى توانند موضع خود را در
برابر دستورات زمامدار مشخص نمايند ؟ يعنى از هر دستورى كه با موازين دينى انطباق
دارد ، تبعيت كنند ; و نسبت به هر آنچه كه بر خلاف احكام الهى صادر شده ، به مخالفت
با آن برخيزند . آنهم مخالفتى كه معلوم نيست چه نتيجه اى به بار آورد .
وانگهى اگر چنين فرضى را بپذيريم پيروى ما از دستورات حاكم در مواردى كه با
احكام خداوند انطباق دارد ، در واقع تبعيت از فرامين الهى است ، نه از حكم
زمامدار ; و در اين صورت اطاعت از ولى امر لغو و بيهوده خواهد بود .
از سوى ديگر هر دسته و گروهى هنگامى كه قانونى را برخلاف مصالح خود ديدند ،
روزنه اى براى تخلّف و سرپيچى از آن مى يابند و سر به عصيان و تمرّد برمى دارند ;
در اين جا كه حسّ
اطاعت در مردم به نحو قابل ملاحظه اى تضعيف شده ، و عامل كنترلى هم وجود ندارد ،
سبب مى شود كه در اركان اجتماع تزلزل ايجاد شود ; و نهايتاً به از هم گسيختگى رشته
نظم و انضباط جامعه منجر خواهد گشت . پس مفاد آيه ياد شده را به هيچ وجه نمى توان
بر اين فرض استوار نمود ، و حمل بر اين معنى كرد .
امّا اگر چنين پنداريم كه ( ولى امر ) در آيه بر زمامدارى منطبق است كه وسيله
انتخاب مردم و از طريق آراء عمومى بر مسند زمامدارى تكيه زند ، گذشته از اينكه از
بررسى متن آيه نمى توان به چنين مطلبى دست يافت ، زيرا آنچه قرآن اطاعت از او لازم
شمرده « اولوالامر » است ، امّا اينكه اينها به چه وسيله و از كدام راه به چنين
مقامى دست يافته اند ; كه امّت اسلامى موظفند به اطاعت آنها گردن نهند ، آيه در اين
خصوص ساكت است ، و چيزى را ارائه نمى دهد ، تا بتوان بدان استناد كرد . اصولاً
اشكالات غير قابل اغماض كه بر تفسير گذشته وارد گرديد ، اين فرض را نيز شامل
مى شود . بدين لحاظ قابل دقت است كه با در نظر گرفتن اشكالات ياد شده ، براى توجيه
آيه و شناخت هويت اصلى رهبر حق ، راهى باقى نمى ماند جز اينكه دست از اين دو تفسير
و احتمال بكشيم .
يك راه باقى مى ماند كه مى تواند ما را از اين بن بست نفوذناپذير برهاند
و روشنگر راه گردد ، و به صراط مستقيم هدف ياب رهنمون شود ; و آن وقتى است كه
بپذيريم تعيين زمامدار حق خداست . و اوست كه بايد عنصر بر حق خلافت اسلامى كه فضايل
رسول اكرم (ص) در شخصيت والاى او تبلور يافته و جذبه الهى از نهادش متجلّى است ،
برگزيند ، تا اطاعت و فرمانبردارى از او در راستاى پيروى از خدا و رسول قرار گيرد .
درست است كه رسول اسلام اصول و كليّات فروع دين را در
دوران حيات محدود خود بيان كرد و دين الهى را بدين طريق كامل نمود ، و همين
كليّات مى تواند اساس و پايه استخراج احكام الهى كه انسانها تا قيامت از آن بى نياز
نخواهند بود ، قرار گيرد ; ولى پس از پيامبر (ص) چه بايد كرد ؟ آيا مردم ديگر به يك
مرجع دينى براى رفع نيازمنديهاى خود محتاج نبودند ، تا در سايه قرآن و اصول سنّت
بتوانند در حوادث و رويدادهاى گوناگون ، بخصوص حوادث نوى كه در حيات پيامبر (ص)
اتفاق نيفتاده بود ، نيازهاى خود را برطرف سازند ؟ .
سيزده سال از عمر رسول خدا(ص) پياپى در راه مبارزه با بت پرستان مكّه كه
نمى خواستند نداى رهايى بخش اسلام به گوش انسانهاى فضيلت خواه برسد ، سپرى گشت ;
و آنچه در توان داشت براى جا افتادن حقايق مربوط به توحيد و نفى بت پرستى ،
و استوار ساختن مواضع اصولى حق صرف نمود ، و ذهن جامعه را آماده فراگيرى آن فرهنگ
پربار كرد ، و فرصتى براى آن حضرت به منظور بيان احكام الهى ، و طرح مسائل ديگر ،
و بازگو كردن سنن و فرائض دينى باقى نماند . به همين سبب اين بخش از احكام به زمان
ديگرى موكول شد .
در مدينه نيز پيامبر (ص) آسوده خاطر از مكه نبود . در اين مدّت كوتاه ده سال با
انبوه مشكلات و دشواريها روبرو شد ; توطئه هاى گوناگون منافقين از يك سو ،
و نبردهاى آن حضرت با بت پرستان و يهوديان از سوى ديگر ، بيشتر اوقات رسول اكرم (ص)
را مستغرق ساخت . به طورى كه بيست و دو بار در اين نبردها شركت كرد ; و به همين سبب
وقت چندانى هم براى پى گيرى دعوت راستين خود نداشت ، تا انسانهاى آماده ديگر را به
حوزه اجتماع اسلامى درآورد .
بنابراين آيا لزومى نداشت پس از پيامبر (ص) شخصيتى ممتاز ، كار حفظ و نگهدارى
احكام خدا از تحريف و تغيير ، و نشر بيشتر فرهنگ اسلامى در شعب مختلف آن را به
صورتهاى ويژه كه زمان اقتضا مى كرد عهده دار شود ؟ يعنى ضرورت وجود شخصيت بيمه شده
در برابر عصيان و گناه كه خدا روح و جانش را با نفحه ربوبى و نور ربانيش شكل بخشيده
است ; در اينجا احساس نمى شود؟.
اولوالامرى كه خداوند با قاطعيت و استوارى و آشكارا امر به اطاعتش مى دهد ، و با
خدا و پيامبر (ص) از جهت فرمانبرى و فرمان پذيرى قرين شده است ; بايد از هر لغزش
و عصيان و آلودگى پيراسته باشد ، زيرا پيامبر (ص) كه در همه حالات از گناه در امان
بود ، ناگزير بايد اولوالامر هم از اين مزيّت والا برخوردار باشد .
آرى زمامدارانى كه فرمانبرى آنها همتاى اطاعت خدا و پيامبر (ص) است ، منحصراً
همان خاندانى هستند كه خدا از آلودگيها پاكشان داشته ، و همانهايند كه مقصود از
سخنان صريح پيامبرند (ص) ; سخنانى كه بر برترى آنه ، و ترغيب به دوستى و پيروى
و پيوستگى با آنها اشارت ها دارد .
استنباط احكام حوادث بيشمارى كه در دورانهاى مختلف اتفاق مى افتد ، با در نظر
گرفتن آيات و روايات محدودى كه از رسول اكرم (ص) رسيده ، كار ساده اى نيست كه از
عهده افراد عادى برآيد . آيات احكام و رواياتى كه در زمينه تكاليف دينى از حلال
و حرام از پيامبر (ص) نقل شده ، در مجموع از هفتصد آيه و روايت تجاوز نمى كند .
با در نظر گرفتن اين واقعيت ، چه كسى توانايى علمى دارد تا