مبانى اعتقادات در اسلام جلد ۴

سيد مجتبى موسوى لارى

- ۱۲ -


خلاف آنچه را كه او پيش بينى كرده است ، با تو رفتار مى كنم ; ميثم گفتار خود را پى گرفت و گفت : چگونه با سخنان او از در مخالفت برمى آيى ؟ در حاليكه رسول خدا (ص) على (ع) را از ماجراى من آگاه ساخته ; و جبرئيل امين پيامبر (ص) را در جريان او قرار داده ، و فرشته وحى نيز از خداوند كسب خبر كرده است ؟ من حتى نقطه اى كه بر فراز دار خواهم رفت ، مى دانم ; و نخستين مسلمانى هستم كه بر دهانم لجام مى زنند .

عبيدالله دستور داد ، ميثم را زندانى كنند ; او در زندان با مختار تماس گرفت ، و به او گفت تو از بند اسارت آزاد مى شوى ; و به خونخواهى حسين بن على (ع) قيام مى كنى ; و ابن زياد را به قتل مى رسانى .

طولى نكشيد مختار از زندان آزاد شد ، ميثم هم به نزد ابن زياد بردند ; دستور داد او را بر درختى كه نزديك منزل عمرو بن حريث بود ، به دار آويختند ، اينجا بود كه عمرو بن حريث سخنان ميثم را به يادآورد ، و به مفهوم گفتار او پى برد ، به همين جهت به خدمتكار خودسفارش كرد، هر شب زير درخت را تميزكند، وچراغ افروزد .

در مدتى كه ميثم بردار بود مردم پيرامون او اجتماع مى كردند ; و به سخنانش كه پيرامون فضائل و مناقب اهل بيت پيامبر (ص) دور مى زد ، گوش فرا مى دادند ; چه عشق او به آل على (ع) با هسته اصلى ايمانش درآميخته بود ; به ابن زياد خبر رسيد كه ميثم بر بالاى دار آبرويت را بر باد داد ; و تو را خوار و حقير كرد ; موجى از خشم ابن زياد را فرا گرفت ; دستور داد دهانش را ببندند ، تا امكان سخن گفتن از وى سلب شود .

ماجراى ميثم بر اساس پيش بينى مولاى متقيان على (ع)

همچنان پيش مى رفت ; دومين روزى كه پيكر ميثم برفراز دار بود ، خون از بينى و دهانش سرازير شد ; و زان پس كه همه رنجها ودردهاى جانفرسا را بر او وارد كردند ; با ضربه نيزه اى كه بر بدنش فرودآمد،آن مردتقوى وفضيلت به دست ديوسيرتى شقى به شهادت رسيد ، و بدين ترتيب ماجراى دردناك آن مرد خدا پايان يافت »(1) .

*

پس از پايان جنگ تحميلى جمل ، و فتح بصره به وسيله سپاهيان على (ع) ، آنحضرت طى خطبه اى فرمود :

« به خدا سوگند شهر شما غرق مى شود ، و مسجدتان بسان سينه كشتى از آب مشاهده مى گردد ; خداوند به اين شهر از بالا و پايين عذاب خواهد فرستاد » .

ابن ابى الحديد در شرح اين سخنان مى نويسد : تاكنون دوبار بصره در آب غرق شده ، يكبار در دوران خلافت « القادر بالله » اين شهر در اثر طغيان آبهاى خليج فارس در آب فرو رفت ; و از كليه ساختمانها تنها قسمتى از مسجد جامع آنگونه كه على (ع) فرموده بود ، در ميان آب ديده مى شد ; در اين دو حادثه تمام خانه ها خراب شد ، و بسيارى از مردم به كام مرگ رفتند »(2) .

امام حسن بن على (ع) جريان مسموم شدن خود به وسيله همسرش « جعده » را خبر داد ، و به امام حسين (ع) نيز گفت : سى هزار نفر از كسانى كه ادعا دارند از امت اسلام هستند ; براى كشتن تو و اسارت خاندان و فرزندانت با هم همدست مى شوند »(3) .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . شرح ابن ابى الحديد ج 2 ص 291 .

2 . شرح ابن ابى الحديد ج 1 ص 253 .

3 . اثبات الهداة ج 5 ص 147 .

بنى هاشم تصميم گرفتند محمد بن عبدالله را به خلافت برگزينند; به همين منظور جلسه اى تشكيل دادند; واز امام صادق (ع) نيز تقاضا كردند در مجلس حضور يابند ، وآن حضرت دعوتشان را پذيرفتيد ; پس از تشكيل جلسه ، عبدالله از آن حضرت خواست تا با محمد بيعت كند ; امام صادق (ع) در پاسخ درخواست او فرمود :

« خلافت به تو و فرزندانت محمد و ابراهيم هرگز نخواهد رسيد ; بلكه نخستين كسيكه خلافت را خواهد برد ، اين شخص است ، و اشاره به سفاح كردند ; سپس اين شخص ، و اشاره به منصور نمودند ; آنگاه به فرزاندان عباس منتقل خواهد شد ; و كار به جايى مى رسد كه حتى كودكان خلافت خواهند كرد ، و زنان مورد مشورت قرار خواهند گرفت ; و در اين ميان فرزندان تو محمد و ابراهيم هم كشته مى شوند »(1) .

امام باقر (ع) به برادر خويش ( زيد بن على ) كه بعدها در محله كناسه كوفه به دار آويخته شد ، فرمود :

« مبادا كسانى كه يقين ندارند تو را تحريك كنند ; زيرا آنان چيزى از عذاب خدا را نمى توانند از تو دور سازند ; شتاب مكن ، كه پروردگار به شتاب بندگان نمى شتابد ; و بر خدا پيشى مگير ( پيش از وقت اقدام مكن ) كه مشكلات و بلا تو را ناتوان خواهند ساخت ; و درهم خواهند شكست ; تو را اى برادر به خدا مى سپارم ، كه تو همان به دار آويخته در كناسه هستى »(2) .

شيخ حرّ عاملى مى نويسد : « آنچه در اين حديث امام باقر (ع) بدان اشاره كرد و خبر داد ، به تواتر رسيده است » .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . مقاتل الطالبين ابوالفرج اصفهانى ص 172 .

2 . اثبات الهداة ج 5 ص 266 .

به نقل « حسين بشّار » حضرت رضا (ع) فرمود :

« عبدالله محمد را به قتل مى رساند ; پرسيدم : عبدالله هارون برادرش را مى كشد ؟ فرمود : آرى ، عبدالله كه در خراسان است ، محمد فرزند زبيده را در بغداد به قتل خواهد رساند »(1) .

« حذيفه » مى گويد : شنيدم از حسين بن على (ع) كه فرمود :

« به خدا سوگند كه بنى اميه بر ريختن خون من تصميم خواهند گرفت ; و عمر بن سعد فرمانده سپاهشان خواهد بود ، اين سخنان را در دوران حيات نبى اكرم (ص) بيان داشت ; و من پرسيدم : اى فرزند رسول خدا آيا پيامبر (ص) از اين رويداد خبر داده است ؟ فرمود : نه ، آنگاه به حضور پيامبر (ص) رسيدم ، و سخنان امام حسين (ع) را به استحضار آن حضرت رسانيدم ; فرمود : علم من علم حسين است ، و دانش حسين دانش من »(2) .

ابوهاشم يكى از ياران امام عسكرى (ع) مى گويد :

« نامه اى خدمت آنحضرت نوشتم ، و در آن نامه از رنج و سختى و زنجير زندان شكايت كردم ; امام در پاسخ نامه ام نوشت : « امروز ظهر نمازت را در منزل خودت اقامه خواهى كرد » سپس هنگام ظهر آزاد شدم ، و نماز ظهرم را در منزل خواندم »(3) .

« خيران » مى گويد : روزى در مدينه به ديدار امام هادى (ع) رفتم ، از من پرسيدند : از واثق چه خبر دارى ؟ گفتم : ده روز پيش او را ملاقات كردم، و سالم به نظر مى رسيد، فرمود: اهل مدينه مى گويند او در گذشته است ; آنگاه پرسيدند : از وضعيت جعفر خبر دارى ؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . مقاتل الطالبيين ص 298 .

2 . اثبات الهداة ج 5 ص 207 .

3 . اثبات الهداة ج 6 ص 286 .

گفتم: درزندان به سرمى برد، وشرايط آنجابراى او بسياردردناك بود ; فرمود : به حكومت رسيد ; سپس از ابن زيارت سخن به ميان آوردند،وپرسيدند:اوچه مى كرد؟ پاسخ دادم: مردم پيرامون او بودند ، و به حل و فصل امور اشتغال داشت ; فرمود : براى او خوشايند نبود ; آنگاه پس از لحظه اى سكوت چنين ادامه سخن دادند :

مقدّرات الهى بايد صورت گيرد ، واثق مرد ، جعفر خليفه شد ، و ابن زيات را كشت ; پرسيدم : كى ؟ گفتند : شش روز پس از خروج تو از آنجا اين رويدادها به وقوع پيوست »(1) .

سويد بن غفله مى گويد : « روزى اميرمؤمنان (ع) در مسجد كوفه هنگامى كه خطبه اى ايراد مى كرد ، مردى از پاى منبر برخاست ، و گفت : يا اميرمؤمنان هنگام عبور از وادى القرى شنيدم خالد بن عرفطه مرده است ; از پيشگاه خداوند براى او طلب بخشايش و مغفرت نم . على (ع) فرمود : سوگند به خدا كه او زنده است ; و خواهد ماند ، تا اينكه سپاه گمراهى را كه پرچمدارش حبيب بن حمار است ، رهبرى كند . در اين ميان مردى برخاست ، و گفت : من حبيب بن حمار هستم ، در باره من اينگونه سخن چر ، با اينكه در حلقه ياران و شيعيان شما هستم ؟ على (ع) فرمود : تو حبيب بن حمارى ؟ پاسخ داد : آرى . فرمود : به خدا سوگند تو پرچمدار آن سپاه خواهى بود ، و از اين در وارد مسجد كوفه خواهى شد ; و اشاره به باب الفيل كرد .

« ثابت ثمالى » مى گويد : به خدا سوگند ياد مى كنم كه خود ناظر جريان بودم ، و ديدم كه ابن زياد عمر سعد را با سپاهى گران به جنگ حسين بن على (ع) فرستاد ، و خالد بن عرفطه فرماندهى آن سپاه را به عهده گرفت ; در حاليكه حبيب بن حمار هم پرچمدارش

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . اثبات الهداة ج 6 ص 213 .

بود ، و از باب الفيل به مسجد كوفه وارد شدند » .

از جمله رويدادهاى شگفت انگيزى كه اميرمؤمنان (ع) آن را پيش بينى كرد ، حادثه رشيد هجرى بود ، كه وقتى او را دستگير و به نزد ابن زياد بردند ، ابن زياد از او سؤال كرد : على (ع) درباره رفتار من با تو چه گفت ؟ رشيد پاسخ داد : به من فرمود دست و پايم را قطع مى كنى ، آنگاه به دارم مى زنى ; ابن زياد گفت :

سوگند به خدا بر خلاف آنچه كه على (ع) پيش بينى كرده است ، با تو عمل مى كنم ; تا خلاف واقع گويى او ثابت شود ، آنگاه دستور آزاديش را صادر كرد ، اما در آن لحظه اى كه رشيد خواست از مجلس بيرون برود ، گفت : او را برگردانيد ، كه سخت تر از اين عذابى برايش سراغ ندارم ، دست و پايش را قطع كنيد ، و بر دارش زنيد ، تا شايد به خيال خود ياد عدالت و عدالتخواهى را از حيات انسانى محو سازد ; سرانجام دست و پاى آن قهرمان و بزرگمرد را از تن جدا ساختند ; ولى او با اتكاء به نيروى ايمان كه به جان پاكان و شورگستران نيرو مى بخشد ، همچنان بر موضع خود استوار بود ، و سخنان خويش را كه در آن قدرت روح و عزّت حماسه و سلحشورى موج مى زد ، پى مى گرفت .

در اين لحظات خشمى سنگين ابن زياد را فرا گرفت ; و تاب و توان را از او ربود ; و دستور داد زبانش را هم ببريد ، رشيد بار ديگر به سخن آمد و گفت : مولايم از اين ماجرا نيز آگاهم نبود ، كه زبانم را قط مى كنند ; به دنبال دستور ابن زياد ، زبان حق گوى آن دلاور را بريدند ; و سپس به دارش آويختند »(1) .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . شرح ابن ابى الحديد ج 2 ص 294 .

اينها نمونه هايى چند از داستانهاى فراوانى بود كه در كتب تاريخ و حديث از راويان مختلف كه در يك عصر و يك جا همه نبوده اند ; نقل شده ، و هر انسان محقق و منصفى را به اعتراف واميدارد كه ائمه طاهرين با جهان غيب ارتباط داشتند ، و براى آنها اين امكان وجود داشت كه هرگاه بخواهند با خواست خداوند مى توانند از حقايق پنهانى آگاه شوند .

شيوه انتخاب امام و رهبر

از جمله مسائلى كه از دوره نخستين طلوع اسلام مورد بحث و گفتگوى مسلمين قرار گرفت ، مسئله انتخاب امام و رهبر بود ، كه امت اسلامى را به دو دسته شيعه و سنّى تقسيم كرد .

شيعه بر اين اعتقاد پاى بند است كه حق تعيين امام و پيشوا منحصر به خدا است ; و بر اين اساس مردم در گزينش امام هيچگونه نقشى نمى توانند ايفا كنند ; بلكه تنها آفريدگار جهانيان است كه مى بايست به وسيله پيامبرش ، امام را براى به عهده گرفتن سمت رهبرى و پيشوايى برگزيند ; و به مردم معرّفى نمايد .

تعقيب شيعه از اصل امامت ، و دقّت وافر و بسيار در اين امر ، و اعتقاد به گزينش حجّت عصر و پيشواى دينى از سوى خدا و پيامبر ; دليل رعايت مقام انسان و عظمت حقوق انسانى است .

همانگونه كه مقام نبوت بايد با مجموعه اى از شرايط همراه باشد، درمورد امام ورهبر پس از پيامبر نيز نمى توان آن شرايط را لغو كرد ; بنابراين لزوم و حتميت صفاتى چند در پيشوا به ملاحظه اين است كه شيعه براى بشريت جز پيشواى عادل ومعصوم وكاملاً آگاه رانمى پسندد; چه شناخت كامل وقاطع معارف دين وابلاغ احكامو

قوانين الهى ، و اجراء صحيح آن در جامعه و نگهبانى و حراست از دين خد ; بدون آنكه تمام آن ويژگيها در رهبرى امت تثبيت و محقق شده باشد ، امكان پذير نيست .

خدا كه از نيروى باطنى و فرهنگ دينى و قدر و منزلت و تقواى امام آگاهى دارد ; مى داند سرنوشت اين معارف را به دست چه كسى بسپارد ، تا بتواند بار تعهد را به دوش بگيرد ; و از دعوت به حق ، و اصول كلى عدالت ، و حراست از دين خد ، لحظه اى غفلت نكند ; و اين پى گيرى اعتقادى شيعه علاوه بر جنبه هاى الهى آن ، والاترين آرمان بشرى محسوب مى شود .

اينكه مى گوئيم بر مردم نيست كه در امر رهبر و امام مداخله كنند ، بدين سبب است كه انسانها از پاكى و تقواى باطنى اشخاص و ارزشهاى اسلامى و قرآنى آگاهى كافى ندارند ; و نيروى ملكوتى عصمت را درك نتوانند كرد .

بر همين اساس تعيين جانشين از سوى شخص پيامبر ، يا معرفى زعيم و رهبر از جانب امام وقت ; هسته هاى اصلى واقع سنجى و شناسايى امام است .

و نيز اگر مدعى امامت شخصاً بتواند ارتباط با غيب ، و مقام عصمت و رهبرى خود را به وسيله اعجاز نشان دهد ; مقام امامت او را مى توان احراز كرد ، و رهبر و پيشواى دينى وقت را شناخت .

اينها طرقى است كه تشيع براى دسترسى به امام و شناخت هويت خلافت اسلامى پيموده اند ، و لذا با توسل به اين معيارها ديگر امام راستين مسلمين و سرپرست امت ، در عصر خود ناشناخته نخواهد ماند .

*

اما درست نقطه مقابل تفكر شيعه انديشه ديگرى وجود دارد ، از آنجايى كه روش شورايى از همان آغاز براى تعيين رهبرى مسلمين سيماى چندان روشنى نداشت ، بدين لحاظ جامعه اهل سنت و طرفداران اين طرز تفكر براى تعيين خليفه و جانشين ، به روشهاى گوناگون تمسك جستند ; و منطق آنها در امر رهبرى بر مبانى ذيل استوار است :

1 ـ اجماع : مى گويند مسئله خلافت اسلامى بر محور انتخاب امت اسلامى دور مى زند ، و آنچه در اين زمينه مطرح و قابل قبول است انتخاب مردم است ، اگر امّت فرد خاصى را به مقام زعامت وامامت برگزيد;دراين صورت رهبريش ثابتواطاعتش لازم مى گردد .

روش و سيره اصحاب پيامبر (ص) پس از رحلت آن حضرت را دليل بر ادعاى خود اقامه نموده اند ; بدين ترتيب كه چون اصحاب و ياران رسول خدا (ص) پس از تشكيل انجمنى براى تعيين خليفه ، به توافق رسيدند ; و اكثريت حاضران در سقيفه بر صلاحيت ابوبكر براى احراز اين سمت مهر تأييد نهادند ; و به او دست بيعت دادند ; بنابراين انتصاب ابوبكر به خلافت ثابت گرديد ; پس اجماع اصحاب رسول خدا (ص) در انتخاب ابوبكر تحقق يافت ، و با اعتراضى هم از ناحيه صحابه روبرو نشد ، و اين يكى از طرق اثبات خلافت است .

2 ـ دوّمين راه انتخاب خليفه با شيوه مشورت و تبادل نظر صورت مى گيرد; وامر خلافت باهمين روش تعيين وتثبيت مى شود ; وقتى شخصيت هاى برجسته مسلمان درگردهمايى خود با شور و همفكرى كسى رابراى به عهده گرفتن سرپرستىو زعامت مسلمين برگزيدند، وبه رهبرى منصوب كردند; وظيفه امت است خلافتش را

بپذيرد ، و اطاعتش را گردن نهد .

و اين شيوه اى بود كه خليفه دوم در صدر اسلام اتّخاذ نمود ; بدين ترتيب كه عمر هنگام وفات خويش ، شش نفر را كانديداى مقام خلافت كرد ، كه از ميان خود يكى را برگزينند ; وى به اصحاب خود تأكيد كرد اينها موظفند طى شش روز تشكيل جلسات ، با هم تبادل فكر نمايند ; و امر خلافت را به يكى واگذار كنند ; اگر پنج يا چهار تن روى فردى توافق نمودند ، و بقيه به مخالفت برخاستند ; مخالفين را از پاى درآوريد . و لذا آنها به توصيه خليفه تشكيل جلسه دادند ، و پس از بحث و تبادل نظر ، سرانجام زمام امور مسلمين را به دست عثمان سپردند ; و انتصاب رهبرى از ناحيه شوراى شش نفرى بدين ترتيب صورت عمل به خود گرفت ; و مشروعيت تعيين خليفه از اين راه هم به ثبوت رسيد .

3 ـ اما سومين راه تعيين جانشين پيامبر ، اتخاذ تصميم از سوى شخص خليفه براى انتخاب رهبر است ، كه او فردى را كه صلاحيتش احراز كرده ، به جاى خود منصوب كند ، كه اين امر نيز در صدر اسلام واقع شد ; و خليفه دوم بنا به تشخيص ابوبكر به مقام زمامدارى مسلمين دست يافت ; و اقدام و تصميم گيرى خليفه در اين امر از سوى مسلمين مورد اعتراض قرار نگرفت .

اين بود ديدگاه اهل سنّت در مسئله جانشينى پيامبر و رهبرى امّت .

*

اينك به بيان برخى از اشكالاتى مى پردازيم كه بر دلايل مورد تمسّك وارد مى شود .

امّا پاسخ استدلال نخست :

اساساً حتميّت عصمت پيشو ، و لزوم درك عميق و ديد نافذ ، و تسلط و آگاهى امام بر مسائل كلّى و جزئى دين الهى ; مبتنى بر آيات قرآن و سنّت نبوى وتجربه تاريخى است; آنهمه تعدّى و ستم وتباهى وفساد وخطا واشتباه كه در تاريخ اسلام روى داده، از اينجا ناشى شده كه مزيت ها و ويژگيهاى امامت در رهبرى ملحوظ نبوده است، بنابراين نظر به مصالح اساسى ووالاى انسانها، هيچ مقامى جز خداوندبراى تعيين امام ازصلاحيت لازم برخوردارنيست، واگر تمام افراد امت اسلامى تصميم بر انتخاب فردى به عنوان امام و جانشين پيامبر(ص) بگيرند;اين تصميم گيرى نمى تواندبرعملكردآنهاارزش و اعتبار ببخشد ، و بدان حجيّت دهد .

در مسئله خلافت ابوبكر ، كليه مسلمانان به او دست بيعت ندادند ، تا اجماع حقيقى حاصل شده باشد ; لذا نمى توان از اين واقعيت عينى چشم پوشيد ، و به سادگى از آن گذشت كه در مورد او انتخاب واقعى امت هرگز صورت جدّى به خود نگرفت ; زيرا نه همه مردم از سراسر جهان اسلامى آن روز كه از مركز دور بودند ، در شهر مدينه اجتماع كرده بودند ; و نه حتّى همه اهل مدينه در آن مجلس تصميم گيرى شركت داشتند ; و به علاوه گروهى از اهل بيت پيامبر (ص) و برخى اصحاب ، و حتى بعضى از حضّار در مجلس كه پيشينه راستينى در اسلام داشتند ، به او اعلام وفادارى نكردند ، و از انجام بيعت سرباز زدند .

على بن ابيطالب (ع) ، مقداد ، سلمان ، زبير ، عمار ياسر ، عبدالله مسعود، سعد بن عباده، عباس بن مطلب، اساقه بن زيد، ابن ابى كعب، عثمان بن حنيف، وگروهى ديگر از اصحاب وبزرگان در اين زمينه عكس العمل نشان دادند، ونسبت به خلافت ابوبكر زبان به

اعتراض گشودند ; و مخالفت خود را از اين امر پنهان نداشتند ; با اين همه از نظر منطق عامه و معتقدين به خلافت ، چگونه اجماع مسلمين تحقق يافته ، و خلافت ابوبكر مورد تأييد قرار گرفته است ؟ !

شما مى گوييد شركت همه مردم در انتخاب جانشين ضرورى نيست ، بلكه اگر گروهى از افراد سرشناس و اهل اطلاع و حلّ و عقد كه محور اساسى در شكل شورا هستند ، آنچنان تصميمى بگيرند ; بايد به اقدام آنها صحه گذاشت ، و مصوباتشان را پذيرفت ، و بى چون و چرا قبول كرد .

چه دليلى و جود دارد كه تصميم آنها براى ديگران الزام آور است ; چرا ساير افراد معتبر و سرشناس و صاحبان فكر و انديشه كه در چهارچوب ارزشهاى معنوى ، و از نظر آگاهى و شناخت و تعهد و پاكى قابل قبولند ; از رده تصميم گيرى كه در سرنوشت امت اسلامى نقش اساسى دارد ، خارج شوند ; و بى چون و چرا بر خواست و اراده يك گروه گردن نهند ؟ .

اينكه اصرار مىورزيد خلافت ابوبكر بر اين اساس شكل گرفت ، انجام يك عمل كه دليل بر مشروعيت آن نخواهد بود ; ما مى گوئيم چه دليلى بر حجّيت چنين راهى در دست داريد ؟ مگر عمل يك گروه و يك پديده تاريخى و اجتماعى ، بى آنكه مستند به دليلى باشد ، براى ديگران حجّت مى شود ؟ .

اين استدلال در صورتى پذيرفتنى است كه مشروعيت آن در كنار كتاب و سنّت تصريح شده باشد ; چنانكه در خصوص پيامبر با صراحت ازسوى خداوندبيان گرديده است; آنجا كه قرآن مى فرمايد:

« آنچه رسول حق دستور دهد بگيريد ، و هر چه نهى كند

واگذاريد »(1) .

و امّا نسبت به اصحاب ، هيچ حجّتى بر صحّت عمل آنها در دسترس ما نيست . آنهم با توجه به اينكه نظر بعضى از اصحاب مخالف با تصميم بعضى ديگر بوده ، با اين وصف به استناد كدام دليل نظريه گروهى از صحابه را بر گروهى ديگر ترجيح دهيم . ؟

در مورد انتخاب ابوبكر درست است كه بيعت با او از سوى اكثريت مردم مدينه به انجام رسيد ، و تأييد شد ; امّا گروهى از صحابه كه از بيعت با او سرباز زدند ، مرتكب گناهى نشدند ; زيرا آزادى انتخاب حق طبيعى هر انسان مسلمانى است ; و اقليت مجبور به پيروى از اكثريت نيست كه در امر انتخاب به آنها بپيوندد ; و هيچ كس را نمى توان به بيعت با فردى الزام كرد كه او مايل نيست زمام امور مسلمين به دست آن فرد سپرده شود ; چه بيعت او قراردادى است، وهر انسانى حق دارد آن طرف قرارداد واقع نشود.

وقتى براى اكثريت چنين حقى وجود نداشته باشد كه اقليت را به موافقت با خود مجبور كنند ، اگر دست به چنين اقدامى زنند ; به حق آنها تجاوز كرده اند .

مجبور ساختن آن گروه از صحابى كه پيرامون على (ع) اجتماع كرده بودند ، به پيوستن به اكثريت بيعت كننده ، با توجه اينكه فرمانى از سوى خدا و رسول (ص) مبنى بر وجوب چنين بيعتى نرسيده بود ; و معاصرين اين بيعت حق داشتند كه در آن شركت نكنند ; تجاوز آشكار به حق آزادى آنان بود .

از اين هم ظالمانه تر اين كه على بن ابيطالب (ع) را به وارد ساختن درآن بيعت مجبوركنند; واو رابه تغيير موضع وادارند; يعنى

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . سوره حشر آيه 7 .

الزام و اجبار شخصيتى كه به تعبير رسول خدا (ص) صاحب اختيار هر مرد و زن با ايمانى است ; هيچ انسان عدالت خواهى نمى تواند اينگونه آزادى كشى را تجويز كند ، و بر آن صحه گذارد .

به طريق اولى كسانيكه در زمانهاى آينده ، امت و جامعه اسلامى را تشكيل مى دهند ، اگر نسبت به بيعت گذشتگان موضع منفى اتخاذ كنند ; نمى توان گناهكارشان شمرد ، و به دليل اين موضع گيرى محكومشان كرد .

در دوران خلافت على (ع) افرادى چون سعد بن ابى وقاص ، و عبدالله بن عمر ، از بيعت با آنحضرت خوددارى كردند ; اما امام بزرگوار آنان را آزاد گذاشت ، و به بيعت مجبورشان نكرد .

از سوى ديگر وقتى خلافتى به دستور پيامبر (ص) صورت نگيرد ، كسى حق ندارد مسلمين را به اتخاذ رفتار و خط مشى خليفه منتخب مردم ملزم كند چه او همچون گذشته و پيش از خلافتش ، همواره در معرض خطا و اشتباه قرار دارد ; و اين انتخاب به وى مصونيتى نمى بخشد ; و بر ميزان علم و آگاهى و معارف دينى او چيزى نخواهد افزود ; و نه تنها براى آن كس كه سطح علميش بالاتر از او است ، مجاز نيست از خطا و اشتباه خليفه دنباله روى كند ، بلكه هر مؤمن غير مجتهدى اين حق را دارد كه غير از او از ديگرى پيروى نمايد .

اما آنگاه كه بيعت به فرمان پيامبر (ص) انجام شود ، به مثابه بيعت با رسول خدا است ، كه هرگز تخلف و سرپيچى از آن مجاز نيست ; و بر همه مسلمين آن عصر و آيندگان لازم است اوامرش را بپذيرند ، و اطاعت كنند . قرآن هم بيعت با پيامبر (ص) را همچون بيعت با خدا تلقى مى كند و مى فرمايد :

« اى رسول مؤمنانى كه با تو بيعت كردند ، به حقيقت با خدا بيعت كردند ، دست خدا است بالاى دست آنه ; پس از آن هر كه نقض بيعت كند ، بر زيان و هلاك خويش اقدام كرده ، و هر كه به عهدى كه با خدا بسته است ، وفا نمايد ، به زودى خدا به او پاداشى بزرگ عطا خواهد كرد »(1) .

بديهى است كه جانشين برگزيده پيامبر (ص) آگاهترين و داناترين فرد به احكام قرآن و مقررات دين خدا است ; و همه ويژگيهاى پيامبر (ص) به جز نبوت را دارا است ، و جز بر اساس عدالت و اجراى دستورات الهى فرمانى صادر نخواهد كرد .

و استناد به اين جمله از رسول خدا (ص) كه :

« امت من بر خطا و اشتباه اجماع نمى كنند » مسئله اى را حل نمى كند ، زيرا در صورتى مى توان به اين روايت استناد كرد ، كه نصى از پيامبر (ص) نرسيده باشد ، و گرنه اجماع امت با گفته رسول خدا (ص) سرپيچى كنند ، و دستورات آنحضرت را ناديده بگيرند ; و تشخيص خود را بر تشخيص او مقدم بدارند ; بنابراين حجّت بودن اجماع بايد به موارديكه نصّى در كارنباشد منحصر كرد.

و نيز منظور پيامبر (ص) از اين جمله ، نفى خطا و اشتباه در جايى است كه امّت از سوى خدا اجازه مشورت يافته باشد ; و پس ازتبادل نظر در جوّى به دورازفشار، به اتفاق آراءيك طرف را انتخاب كنند ; اما اگر گروهى از مردم به سمت خاصّى گرايش پيدا كنند ، و بخواهند در جوّتبليغاتى نظرات خود را بر ديگران تحميل نمايند ; وآنهارابه تأييد وتصويب وادارند، هيچ دليلى بر صحّت چنين اجماع

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . سوره فتح آيه 10 .

جريانى در دست نيست .

در مورد بيعت سقيفه اگر خدا و رسول هم اجازه چنين مشورت و تصميم گيرى را به مردم اعطا كرده بودند ; باز هم قضيه با مشورت صورت نگرفت ، بلكه افراد خاصى اساس آن را پى ريختند ، و براى جا انداختن و تثبيت موضوع ، دست به تلاش و فعاليت شديدى زدند ; و گروه بسيارى هم در مسير آن قرار گرفتند ، و اين واقعيتى است كه حتى خليفه دوم بعدها مى گفت :

« انتخاب ابوبكر براى رهبرى تصادفى بود و هرگز با تبادل نظر و مشورت صورت نگرفت ، و اگر كسى شما را به چنين كارى دعوت كند او را به قتل برسانيد »(1) .

و خليفه اول در ابتداى خلافت خويش ، طى خطبه اى از مردم معذرت خواست و گفت :

« بيعت من لغزشى بود كه خدا شرّ آن را حفظ كند ، و من از فتنه آن ترسيدم »(2) .

*

پيامبر اسلام (ص) در دوران زندگى پرحادثه خود به امر امّت و مصالح مسلمين اهتمام جدّى داشت ; و بقاى دين و حفظ امنيّت ، و نظم مسلمين مورد توجه خاص قرار مى دداد ; و از تفرقه و عواقب اختلاف سخت بيمناك بود، هركجا مسلمانان قدم مى گذاشتند، و هر سرزمينى به تصرف آناه درمى آيد، پيامبر(ص) نخستين تصميمى كه در مورد شهر فتح شده مى گرفتند ، تعيين حاكم وفرماندار بود ; در

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . سيره ابن هشام ج 4 ص 308 و تاريخ طبرى و تاريخ ابن كثير و كامل ابن اثير در نقل جريان سقيفه .

2 . شرح ابن ابى الحديد ج 1 ص 132 .

جنگها و نبردهايى كه در پيش داشتند ، فرمانده سپاه را از پيش تعيين مى كردند ; و حتّى فرماندهان بعدى به عنوان على البدل مشخص مى شدند .

هنگامى كه آنحضرت اراده سفر مى كرد ، براى اداره امور مدينه حاكمى مى گماشت ، با اين وجود چگونه ممكن است پيامبر (ص) هيچ فكرى براى مسلمانان بعد از حيات خود نكند ; و جامعه نوبيناد اسلامى را بدون سرپرست و زمامدار رها سازد ; و چنين امر مهمى كه سعادت دنيا و آخرت بندگان در گرو آن است ، مهمل گذارد ؟ .

مگر مى شود خداوند پيامبرى را براى ارشاد و هدايت خلق و بنيان گذارى مكتبى بفرستد ، و آن فرستاده خدا با تحمّل رنجها و گرفتاريه ، قوانين و احكام الهى را به مردم ابلاغ كند ; بعد همه را رها نمايد ، و از دنيا برود ; اين عمل با كدام منطق و حكمت سازگار است ؟ .

هيچ مقام مسئولى حاضر است اينقدر بى تفاوتى از خود نشان دهد ، و نتايج زحمات و تلاشها و رنجهايش را به دست حوادث روزگار بسپارد ؟ .

در حاليكه رسالت امانتى است در دست پيامبر (ص) و او بالاتر از آن است كه در امانت مقدس خود سهل انگارى كند ، و آنرا به دست تصادف بسپارد ، چه واگذارى گزينش جانشين خود به دست انتخاب ، بيشتر تصادفى است ; از اين رو اطمينانى به پيامدهاى آن نيست .

اگر مكتب دين مكتبى انسان ساز است ، و قوانين و احكامش مايه رشد و تعالى بشر ; بايد در كنار مكتب رهبرى با شرايط ويژه

وجودداشته باشد، تابتواند نيازهاى فردىواجتماعى،مادى و معنوى كاروان بشريت را تأمين كند ; ورشد وارتقاءانسانها را ممكن سازد ; زيرا ترديدى نيست كه براى پياده شدن احكام الهى، وحفظ دستورات خدا، حكومت وقدرت لازم است; همچنين پيشوا ورهبرى شايسته وواجدشرايط مخصوص ; تا در پيمودن راههاى سعادت و آسمانى و رسيدن بشريت به رشد واقعى كه هم دانش وآگاهى او دراين زمينه كمتر ، و هموسوسه هاى نفسانى وشيطانى او بيشتراست ; راهنمايى كند ، و در غير اينصورت اساساً با آلوده شدن چهره فرهنگ زلال و جذاب مكتب دين به جعل ، و خرافات ناشى از نظرات شخصى ; امانت الهى و وحى آسمانى از اعتبار مى افتد ; و در نتيجه اهداف دين و مكتب هيچگاه تأمين نخواهد شد .

اگر هم پيامبر (ص) تعيين خليفه را به عهده مسلمين گذاشته بود;بايدچنين امر مهم و سرنوشت سازى را با صراحت به مردم ابلاغ كند ، و كيفيت تعيين خليفه و جانشين را به مسلمين گوشزد نمايد .

آيا امور امت پس از پيامبر (ص) به خدا و رسول مربوط نمى شود ؟ و يا خلق از خدا و رسول مآل انديش ترند ، و يا صلاحيت رهبر را بهتر تشخيص مى دهند ؟

اگر پيامبر (ص) تعيين خليفه نكرد ، چرا ابوبكر از پيامبر تبعيّت ننمود ؟ و اگر پيامبر تعيين كرد ، چرا برگزيده رسول خدا را كنار گذاشتند ؟

اما شورا قلمرو ديگرى دارد ، و اشكال بر اين مسئله چنانكه قبلاً يادآور شديم در اين است كه امام بايد راهنماى امت در معارف و اصول و فروع دين الهى باشد .

در اينكه امام بايد ايمان و تعهد لازم ، و آگاهى كامل ، و آشنايى

به قوانين دين خدا داشته باشد ; شكى نيست ، زيرا مردم در برخورد با مسائل اختلافى و معضلات قرآن كه تعداد آنها هم كم نيست ، چه كنند و به كدام مقام و مرجعى مراحعه نمايند ، و سخن چه كسى را به عنوان يك سند قطعى بپذيرند ; و بدان ملتزم شوند ؟

اينجا است كه مسئله جانشينى علمى پيامبر ( ص ) مطرح است ، و شناسايى چنين مرجعى رنگ ضرورت به خود مى گيرد .

*

نقش اساسى عصمت و لزوم آن در وجود امام ، و در شخص پيامبر ( ص ) كه رهبر را برمى گزيند ، تشريح شد ; وامّا اصحاب كه خود از مقام عصمت دورند ; چگونه معصوم شناس خواهند بود ، تا او را به خلافت برگزينند ؟

به علاوه اگر اين حق مسلمين است كه جانشين پيامبر ( ص ) را انتخاب كنند ، چگونه اين حق از ناحيه عمر به شش نفر واگذار شد ; و ديگر مردم از حق خود محروم شدند ؟ اين شش نفر كه تمامشان از مهاجرين بودند و حتى يكنفر به عنوان مشاور هم از انصار در ميان آنها نبود به اتكاء كدام دليل توانستند در سرنوشت مردم مداخله كنند ، و چرا حق تعيين خليفه به ين عده انگشت شمار اختصاص يافت ؟ و چگونه تصميم گيرى آنها براى مردم الزام آور شد ؟

آيه اى كه مى فرمايد :

« مردم مسلمان كارشان را با مشورت همديگر انجام مى دهند . »(1) .

جز اين را ثابت نمى كند كه يكى از صفات مؤمنان اين است

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . سوره شورى آيه 38 .

كه در كارها با يكديگر مشورت مى كنند ; و اصلاً به اين مسئله اشاره اى ندارد كه رهبرى مسلمين بر اساس اكثريت آراء است ; بلكه تنها مشورت را تشويق مى نمايد ، و امّا اگر كسى با مشورت و تبادل فكر اكثريت مسلمين ، به خلافت انتخاب شد ; آيه تصميمات اتخاذ شده از سوى جمع را بر مردم واجب نمى شمارد ; و حتّى آيه در باره آن نوع از مشورت كه مربوط به حضور كليه افراد مسلمين هم باشد ، ساكت است ، و مطلبى را عنوان نمى كند .

تازه اگر هم شورا حجّيت داشت ، و مردم ملزم به پيروى از نظر آنها بودند ; تصميم گيرى در امر خلافت بايد با تبادل نظر عموم صورت بپذيرد ; نه با تبادل فكر يك گروه شش نفرى ; خود عمر هم در انتخاب اين شش نفر با ديگر اصحاب مشورت نكرد ; و در تصميم گيرى خود از آنها نظر نخواست ، و حتى حق و توبه ثروتمند معروف « عبدالرحمن بن عوف » داد ، كه با هيچيك از معيارهاى اصلى اسلامى نمى توان توجيه كرد ; وانگهى جوّ حاكم بر شورا تهديد و ارعاب بود ، و دستور قتل همه اعضاء يا بعضى از آنها در صورت عدم توافق افراد شور ، روى كدام معيار اسلامى صادر گرديد ؟ .

ابوبكر نيز در انتخاب عمر نه با ديگران شور و مشورت نمود ، ونه امر خلافت پس از خود را به امت اسلامى واگذار كرد; بلكه در انتخاب عمرشخصاً دست به كارشد; ونسبت به گزينش اواقدام نمود .

اصولاً مشاوره مسلمين درمرحله اى است كه جلسه مشورتى به فرمان رهبرتشكيل شود ;تادرمسائل مختلف به تبادل نظربپردازند ;و در زمينه مسائل متغير جارى كه متعلق به نوع روابط انسانها و نوع سياستى كه پيشوا در مقام پاسخگويى به اين نيازها اتخاذ مى كند ،

مى بايست با متخصصين مربوط مشورت هاى لازم صورت پذيرد ; و پس از جمع بندى آراء و نظرات ، تصميم نهايى توسط رهبر گرفته شود ; چه هم آگاهى دينى و مكتبى او از همه بالاتر است ، و هم سخنان او چون مقبوليت عامّه دارد ، بيشتر توان اجرائى خواهد داشت ; وبالاخره در زمينه اجراء نظر ، بايد مسئله پيروى از رهبر و وحدت رهبرى حفظ گردد ; چه بديهى است كه تشتّت و اختلاف آراء ، وعدم تصميم گيرى نهايى از سوى رهبر ; به درهم ريختگى حكومت و فلج شدن قدرت مركزى مى انجامد .

چنانكه قرآن مى فرمايد :

« اطاعت از خدا و رسولش نماييد ، و هرگز به تنازع و اختلاف كشيده نشويد ; تا مبادا شكست خوريد ، و عزت و آبرويشان بر باد رود »(1) .

و از طرفى سوره شورى در مكته نازل گرديده ، و تا آنروز سيستم حكومت اسلامى در مكّه شكل نگرفته بود ، و امر حكومت هم در زمان پيامبر (ص) بر اساس شورى نبود .

بنابراين مشورت در مفهوم آيه كه مؤمنين را بدان تشويق نموده است ، در زمينه حكومت و رهبرى نيست ; بلكه مربوط به كارهاى عملى مسلمين است ، و مسائلى كه جوامع مختلف اسلامى با آن روبرو مى شوند ; وگرنه استدلال به آيه براى صحت انتخاب خليفه از طريق مشاوره كاملاً بى مورد است ; زيرا امر حكومت و ولايت در زمان نزول قرآن تنها به وسيله پيامبر (ص) بود ، نه بر اساس شورى ; و زمينه اى براى مشورت وجود نداشت .

*

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . سوره انفال آيه 49 .

ديگر اينكه بعد از اين قسمت از آيه كه : « مردم مسلمان كارشان را با مشورت هم انجام مى دهند » .

انفاق در راه خدا مطرح شده كه هر دو جمله دلالت بر رجحان فعل دارد ، نه وجوب مشاوره و انفاق .

ثانياً اين آيه در بين سلسله آيات مربوط به غزوات حضرت رسول (ص) آمده ، و در بعضى از آيات طرف خطاب مسلمين بخصوص مجاهدين هستند ; و در بعضى آيات طرف خطاب شخص پيامبر (ص) است ، كه در ضمن آيات ، آيه مشاوره است ، و روشن است كه امر به مشاوره در اين آيه به لحاظ رأفت و رحمت ، و بها دادن به مسلمين است ; و هرگز پيامبر (ص) مأمور به عمل كردن به رأى مشاورين نيست ، بلكه قرآن صريحاً به آنحضرت مى فرمايد :

« هرگاه تصميم گرفتى با توكّل به حق به رأى و خواست خود عمل كن »(1) .

از سوى ديگر مسئله مشاوره در اينجا مربوط به جبهه جنگ ، مخصوصاً جنگ بدر و امور نظامى و دفاعى است ; و پيامبر (ص) پيرامون تعرّض به قافله تجارى قريش به سرپرستى ابوسفيان كه از شام مراجعت مى كرد ; با اصحاب به مشورت پرداخت ، نخست ابوبكر نظر خود را اعلام كرد ، كه پيامبر (ص) نپسنديد ; سپس عمر به اظهار نظر پرداخت ، كه آنهم مورد قبول پيامبر (ص) واقع نشد ; آنگاه مقداد نظر خود را گفت ، كه پيامبر (ص) پذيرفت(2) .

روشن است كه نهايت از مشاوره پيامبر (ص) آموختن و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


1 . سوره آل عمران آيه 159 .

2 . صحيح مسلم كتاب جهاد و سير باب غزوه بدر ج 3 ص 1403 .