شرح بر صد كلمه أمير المؤمنين

شيخ كمال الدين ميثم بن على بن ميثم بحرانى
مصحح : مير جلال الدّين حسينى ارموى محدّث
ترجمه : عبد العلى صاحبى

- ۳ -


بحث نخست تحقيق درباره نفس حيوانى و گفتارى مختصر در دليل موجود بودن آن است .

گاهى آمادگى تركيب عناصر چهارگانه در كمال ، به درجه‏اى برتر از تركيب معدن و گياه مى‏رسد چنانكه آن را در جاى مناسب خود دانسته‏اى ، در اين هنگام عناصر اربعه كمالى برتر از كمال معدن را مى‏پذيرد كه همان نفس حيوانى مى‏باشد ، و تعريف آن اين است كه نفس حيوانى نخستين كمال [ 1 ] جسم طبيعى آلى است كه حسّ و حركت مى‏پذيرد .

در تعريف نفس حيوانى قيد طبيعى را آورده تا از كمال جسم مصنوعى بپرهيزد ، و ذكر قيد اوّل به منظور پرهيز از كمال دوّم است ، چون علم و غير آن ، و با قيد « آلى » از صورت عناصر پرهيز كرد .

دليل موجود بودن نفس حيوانى دانشمندان گفته‏اند : در عضو فلج و بى حسّ نيروى نفسانى موجود است ، چون عناصرى كه براى جدا شدن از يكديگر در ستيزند ، پيش از تركيب شدن جز با نيروى قهرى با هم جمع نمى‏شوند ، اين حالت با تركيب و پيامدهاى آن مغايرت دارد ، چون نفس حيوانى در مرتبه‏اى بعد از تركيب عناصر است و تأخر رتبى دارد ،

حال اين نيروى قاهر يا نيروى حسّ و حركت است ، و آن در عضو فلج وجود ندارد پس اين فرض نادرست است . يا نيروى قاهر ، قوه تغذيه است و آن هم باطل است زيرا گاهى با بودن حالت حيوانى نيروى غاذيه باطل مى‏شود ، و آنگهى قوه غاذيه در گياه نيز وجود دارد ،

پس اگر قوّه غاذيه مهيّاى پذيرش حسّ و حركت باشد البتّه گياه هم استعداد آن دو را خواهد داشت ، يا نيروى قاهر مغاير با دو قسم ياد شده است « يعنى نه نيروى حسّ و حركت است و نه نيروى غاذيه » در اين صورت مقصود ما حاصل مى‏شود .

[ 1 ] كمال جنس است و شامل همه كمالات اولى و ثانوى موجودات مجرّد و مادى مى‏شود ، با قيد طبيعى كمالاتى كه در اجسام ساخته دست بشر مانند ، اتوموبيل ، هواپيما ، وجود دارد خارج مى‏شود ، و با ذكر قيد ( آلى ) كمالاتى كه در جسم معدنى بر اثر تركيب و مزاج پديد مى‏آيد ، بيرون مى‏رود ، شرح منظومه حاج ملاّ هادى سبزوارى صفحات 287 285 . م .

[ 41 ]

 

چون نفس حيوانى پس از آنى كه نيروى نباتى را شامل است ، اختصاص به دو نيرو دارد يكى نيروى ادراك كننده و ديگرى نيروى حركت دهنده است ، و چون ادراكات هم به درونى و برونى تقسيم مى‏شود ، براى ، بحث از ماهيّت ادراك و انواع چيزهايى كه درك كننده‏اند ضرورى است .

بحث دوّم در ماهيّت ادراك است

دريافتن چيزى آن است كه حقيقت آن شى‏ء نزد دريافت كننده مجسّم شود تا به وسيله قوّه مدركه مشاهده شود [ 2 ] ، و مقصود از مجسّم شدن حقيقت پيش درك كننده ، حاضر شدن صورت حقيقت در ذات دريافت كننده است ، اگر دريافت آن حقيقت به وسيله ابزارى نباشد يا در ابزار ادراك مجسّم شود اگر ادراك به وسيله ابزار باشد .

توضيح مطلب اين است كه حقايق دريافت شده يا امور كلى هستند يا جزيى كليّات را تنها ذات عقل درك مى‏كند بى آن كه ابزارى واسطه باشد ، و جزئيات را حواسّ آدمى دريافت مى‏كند ، البتّه اين ادراك با ابزار انجام مى‏شود ، و عقل آنها را نه ذاتا بلكه به وسيله ادراكات جزيى كه از نيروهاى ديگر حاصل مى‏شود ( حواس ) ، دريافت مى‏نمايد .

هر يك از حواس را ابزارى است و چون صورت شئ درك شده در ابزار حسّى حاصل شد و با آن برخورد كرد و مشاهده نمود ، آن مشاهده را احساس و ادراك گويند ، و تصويرى كه در ابزار حسّ حاصل مى‏شود در واقع همان شئ محسوس است . اين كه شئ خارجى كه تصويرش در ابزار حسّى حاصل مى‏شود محسوس ناميده شده از باب مجاز است ،

چون وسيله به دست آمدن اين تصوير مى‏باشد ، و علّت وسيله بودنش اين است كه ميان تصوير و ابزار حسّ نسبت وضعيى حاصل مى‏شود كه اگر آن نسبت نباشد ، احساس به دست نمى‏آيد . لذا در صورت نبودن آن نسبت در حسّ بينايى ما نمى‏توانيم با حس بينايى آنها را درك كنيم ، مانند اجسامى كه در دسترس ما نيست و غايب مى‏باشد .

تحقيق در چيستى ادراك و اين كه ادراك ، حاضر شدن تصوير حقيقت در ذات درك كننده يا ابزار اوست ، يا امرى است كه اعم از آن مى‏باشد ، دشوار است و نياز به بحثى دارد كه در اينجا نمى‏گنجد .

[ 2 ] اين تعريف ، ( ادراك ) عين عبارت اشارات است و از آن گرفته شده است .

[ 42 ]

 

بحث سوّم در حواسّ ظاهرى پنجگانه است

نخستين حسّ ، لامسه است : اين حسّ نيرويى است كه در تمام پوست و گوشت پراكنده است ، و هر چه با آن تماس گيرد يا بپيوندد ، ادراك مى‏كند . و هدف از آن اين است كه چون موجودات زنده زمينى از عناصر چهارگانه تركيب شده‏اند ، و استوارى حيوان به استوارى عناصر و تباهى او به غلبه يافتن عناصر [ 3 ] مى‏باشد ، ضرورى است كه براى حيوان نيروى بساوايى باشد تا به وسيله آن هر چه بر ضرر اوست درك كند و از آن بپرهيزد و آنچه با او سازگار است بطلبد و به آن نزديك شود .

آنچه با اين حس ادراك مى‏شود ، صفات و حالات چهارگانه گرما ، سرما ، خشكى ،

ترى ، همچنين ، محكمى ، نرمى ، زبرى ، ملاست ، سنگينى ، سبكى مى‏باشد .

يكى از شرايط اين ادراك آن است كه حالت شى لمس شده مخالف با حالت ادراك باشد ، پس يا بايد سردتر يا گرمتر از آن باشد ، چون اگر همان حالت او را داشته باشد محقّقا پوست از آن متأثر نمى‏شود ، همچون تبدارى كه به سبب گرم بودن مزاج اعضايش گرماى تب خويش را ادراك نمى‏كند .

دوّم حسّ ذائقه ( چشايى ) : و آن نيرويى است كه در عصب گسترده بر روى زبان ترتيب يافته كه سومين جفت از اعصابى است كه از مغز منشعب مى‏شود . كار اين عصب دريافت مزه‏هاست بدين گونه كه اين مزه‏ها با بزاقى كه از غدد بزاقى ترشّح مى‏كند مخلوط مى‏گردد و پس از برخورد كردن با اجسام طعم آنها ادراك مى‏شود .

لازم است اين رطوبت بزاقى ذاتا خالى از مزه و طعم باشد تا شايسته براى اين وساطت باشد ، و اگر براى آن ذاتا طعمى باشد يا با طعم ديگرى مركّب شده باشد ، دريافت مزه آن شئ محال خواهد بود . بدين سبب است كه وقتى مزه تلخى بر آن بزاق در دهان بيماران عارض شود ، چشيدنيهاى بيماران راست و درست نيست . به همين دليل است كه بزاق بى طعم آفريده شده ، و لزج و مرطوب خلق شده تا بر اثر گرماى حيوانى زود خشك نشود .

[ 3 ] با توجه به پيشرفت علوم بويژه علم شيمى موضوع عناصر اربعه كه ارسطو اساس طبيعت را بر روى آنها يعنى آب ، آتش ،

خاك ، هوا ، استوار ساخته بود از رونق افتاد و عناصر شيميايى فراوانى چون ، اكسيژن ، هيدروژن ، كربن ، نيتروژن ، گوگرد سولفات آمونيم ، الكل ، اسيد سولفوريك ، جوهر شوره ( اسيد نيتريك ) و دهها عنصر ديگر كشف شد امّا بايد به اين حقيقت اعتراف كرد كه بازگشت بيشتر عناصر شيميايى كشف شده به همان چهار عنصر ارسطويى مى‏باشد يعنى عناصر موجود در طبيعت خارج از آن چهار عنصر نيست . اقتباس از كتب مختلف شيمى . م .

[ 43 ]

 

سوّم حسّ شامه ( بويايى ) : و آن نيرويى است كه از دو عصب بر آمده كه در جلو مغز است و به دو سر پستان شباهت دارد ، نشأت مى‏گيرد و همان دو ، ابزار بويايى مى‏باشند و به وسيله هوايى كه از شئ بودار متّأثر مى‏شود بوها را به يكى از اين دو صورت ادراك مى‏كند :

1 از شئ بودار بخارى با همان بو ، جدا و با هوا مى‏آميزد « اين بو به حسّ بويايى مى‏رسد و ادراك مى‏شود » . 2 هوا در اثر مجاورت با آن شئ بودار ، آماده پذيرش بويى مانند آن مى‏شود « و حس بويايى درك مى‏كند » .

اين قول كه ، بو ، از جسم بودار جدا مى‏شود و پس از برخورد با نيروى بويايى ادراك مى‏شود ، اشتباه است ، چون ، بو ، عرض است و عرض از جسمى به جسم ديگر منتقل نمى‏شود ، پس چون آن هواى بودار ، به طرف بينى برسد به آن دو عصب بر آمده جلو مغز كشانده مى‏شود و آن زوج عصبى از آن بو و چگونگيهايش متّاثر مى‏گردد و نيروى بويايى كه ياد شد آن را درك مى‏كند . اين عمل ، ادراك و بوييدن آن بو ، مى‏باشد .

چهارم حسّ سامعه ( شنوايى ) : اين حسّ نيرويى است كه از مغز به گوش نفوذ كرده است ، و همانند پوست روى طبل ، در عصبى است كه از مغز مى‏رويد و به پرده گوش مى‏رسد و بر آن گسترده و كشانده شده است اين عصب ابزار نيروى شنوايى است كه به وسيله هوا صدا را دريافت مى‏كند ، و آن هيأتى است كه در هوا حاصل مى‏شود . حصول اين هيأت به سبب موجى است كه در هوا با حركت جبرى روى مى‏دهد . اين موج يا از كوبيدن شديد و از برخورد دو جسم سخت حاصل مى‏شود و هوايى كه در بين آن دو جسم است مغلوب و با سختى رها مى‏شود . يا با قدرت ، از جا كنده شده و با فشار هوا ميان دو جسم جدا از هم داخل مى‏گردد و با اين دو عامل هوا به شكل دايره‏اى موج‏دار مى‏شود چنان كه وقتى در ميان آب راكد سنگى انداخته مى‏شود دايره‏هايى به وجود مى‏آيد ، اين دايره‏ها در ابتدا كوچك است سپس وسعت مى‏يابد و به تدريج كم مى‏شود تا بكلّى محو گردد . و چون اين موج به هوايى كه در گوش است منتهى گردد آن را به حركتى با هيأتى مخصوص تحريك مى‏نمايد و عصبى كه بر پرده صماخ گسترده شده از آن حركت متأثر مى‏شود ، و در آن جا طنينى ايجاد مى‏گردد و نيروى شنوايى با آن برخورد و ادراك مى‏كند و اين ادراك شنوايى ناميده مى‏شود .

گاهى اتّفاق مى‏افتد كه اين موج به جسمى سخت مى‏پيوندد و با شدّت به آن برخورد مى‏كند و بر مى‏گردد و به هواى موجود در گوش مى‏پيوندد و عصب شنوايى از آن متّأثر مى‏شود و آن را ادراك مى‏كند اين حالت در گرمابه‏ها ، كوهها ، خانه‏هاى گجكارى شده ، روى مى‏دهد ، و پژواك ناميده مى‏شود .

پنجم حسّ باصره ( بينايى ) : اين حسّ نيرويى است كه در دو عصب ميان تهى كه از مغز مى‏رويد و به هر يك از دو چشم مى‏رسد ، نشأت مى‏گيرد و صورتهايى را كه در رطوبت جليديّه به وسيله جسم لطيف نورانى و منعكس مى‏شود ، ادراك مى‏كند . اين عصب از مغز جدا و در آن دو عصب ميان تهى تا چشم جريان دارد و آن جسم ، روح بيننده ناميده مى‏شود . و آن ابزار و حامل آن نيروست چنانكه به خواست خدا معلوم خواهد شد .

اين عقيده كه ديدن به سبب منعكس شدن صورت شئ ديده شده در رطوبت جليديه است نظر ارسطو [ 4 ] مى‏باشد و دانشمندان بعد از او نيز بر اين اعتقادند .

عقيده ديگرى نيز در چگونگى ديدن وجود دارد . صاحبان اين اعتقاد مى‏گويند از چشم نورى به شكل مخروط خارج مى‏شود كه قاعده‏اش بر روى شى مورد رؤيت و زاويه يا رأس مخروط متصل به نقطه ديد مى‏باشد ، اين اعتقاد فاسد است و دلايل بسيارى بر بطلان آن هست كه در اين جا كافى است بدانى كه اگر ديدن چنين حاصل شود ، در هنگام وزيدن باد و توقّف آن ، ديدن مختلف شود . ديگر آن كه بايد اشياى رنگين را از وراى مانع بهتر از محتواى شيشه‏هاى صاف ببينم ، چون شعاع نور در آن جا آسانتر نفوذ مى‏كند ، و چون هر دو تالى باطل است مقدّم نيز باطل مى‏باشد . بقيه دلايل بطلان اين نظريّه در كتابهاى مفصل ذكر شده است .

[ 4 ] ارسطو و پيروانش گويند : ديدن ، چاپ شدن صورت شئ ديدنى در رطوبت جليّديه چشم است كه همچون تگرگ شفاف مى‏باشد و چون جسم روشن رنگينى با شرايط خاصّى در برابر آن قرار گيرد صورت آن در جليّديه ظاهر مى‏شود . مانند صورت انسان در آينه ، پس به محلّ برخورد دو عصب مى‏رسد و بعد به حس مشترك و ديدن محقّق مى‏گردد . پيروان ارسطو براى اثبات ادّعاى خود دلايلى آورده‏اند كه به چند دليل اشاره مى‏شود :

( الف ) چشم جسمى است نورانى و ثقيل و هر جسمى كه چنين باشد صورت اجسام با وجود شرايط خاص در آن چاپ و منعكس مى‏شود ، و چشم هم چنين است .

( ب ) اگر كسى تيز به خورشيد نظاره كند و روى برگرداند مدّتى عكس خورشيد در چشمش وجود دارد و اين دليل انطباع مى‏باشد .

( ج ) اجسام بزرگ از دور كوچك ديده مى‏شوند چون زاويه ديد تنگ است ، پس ديدن با خروج شعاع نيست زيرا اگر با خروج شعاع بود نبايد دورى و نزديكى اجسام تفاوتى مى‏داشت . شرح منظومه حكيم سبزوارى ، ص 289 ، چاپ قم . م .

[ 45 ]

 

بعد از توضيح مطلب لازم به تذكر است كه براى اين تصويرى كه نيروى بينايى مى‏گيرد هفت شرط است :

1 بايد حسّ بينايى از هر عيب و آفت سالم باشد .

2 ميان بيننده و شى ديدنى مانعى نباشد .

3 ميان بيننده و ديده شده نسبت مقابله ( روبرو شدن ) محقّق شود .

4 چيزى كه در برابر حسّ بينايى قرار مى‏گيرد رنگ داشته باشد .

5 ميان بيننده و شئ ديدنى فاصله زياد نباشد .

6 ميان آن دو نزديكى بيش از اندازه نباشد . ( در اين صورت ديدن حاصل نمى‏شود ) .

7 جسمى كه بايد ديده شود زياد كوچك نباشد .

چون همه شرايط ياد شده حاصل شد ، ابزار حس آماده مى‏شود تا شئ ديدنى در آن حاصل شود ، يعنى صورتى در حسّ بينايى پديد مى‏آيد كه تصوير و عكس شئ ديدنى است جز اين كه ميان صورت و اصل آن شئ تفاوتى وجود دارد ، آن تفاوت اين است كه در آن جا نيروى ادراك كننده هست ولى در تصويرى كه در آينه مى‏افتد چنان نيرويى وجود ندارد ،

بنابر اين وقتى حسّ بينايى آن صورت منعكس شده را درك مى‏كند ديدن ناميده مى‏شود .

در ميان نيروهاى پنجگانه [ 5 ] ظاهرى حسّ چشايى و بساوايى براى موجودات زنده مهمتر است و گاهى بعضى از حيوانات و موجودات جان دار باقى حواس را ندارند .

بايد بدانى كه اين نيروهاى پنجگانه داراى دو حكم كلى هستند :

1 اين نيروهاى بيشتر از پنج عدد نيستند به اين دليل كه طبيعت از درجه‏اى به درجه بالاتر منتقل نمى‏شود مگر اين كه تمام آن درجه در طبيعت به كمال خود برسد ، پس اگر در عالم آفرينش حسّ ديگرى مى‏بود آدمى به آن دست مى‏يافت و چون انسان به آن دست نيافته است براى ما علم حاصل مى‏شود كه ممكن نيست حسّى غير از حواس ياد شده وجود داشته باشد . 2 خواب و بيدارى ، و حقيقت آن دو اين است كه جرم لطيفى كه براى نيروهاى نفسانى به نام روح نفسانى حاصل مى‏شود چنانكه بعد از اين خواهى دانست ، هر گاه بر حواس ظاهرى بريزد ادراكات ظاهرى حاصل مى‏شود كه آن را بيدارى گويند .

[ 5 ] حواسّ ظاهرى آدمى منحصر به همين پنج حسّ نمى‏باشد و حواس ديگرى چون حس جهت يابى و حس ششم ثابت شده است كه بايد براى اطلاع بيشتر به كتب فيزيك ، مراجعه كرد . م .

[ 46 ]

 

اگر ادراكات در روح نفسانى وارد نشود يا بعد از وارد شدن به آن از آن جا برگردد ،

حواس ظاهرى از كار مى‏مانند ، اين از كار افتادگى ، همان خواب مى‏باشد .

بايد بدانى كه بر گشتن ادراكات پس از وارد شدن در روح نفسانى ، و وارد نشدن آنها گاهى هر يكى از آنها طبيعى است و گاهى غير طبيعى ، بازگشت طبيعى يا با پيروى از غير خود مى‏باشد چنان كه هر گاه روح حيوانى كه آن را نيز خواهى شناخت ، به درون بر گردد تا غذا را بپزد و روح نفسانى در مرحله نخست از آن تبعيّت و پيروى كند همان طور كه جوهر روح در بيدارى تحليل مى‏رود پس به درون براى جانشين ساختن غذاى هضم شده بر مى‏گردد .

دوّم بازگشت غير طبيعى است ، مثل اين كه طبيعت براى پختن بيمارى روى بياورد ، و روح نفسانى آن را دنبال كند .

سوّم وارد نشدن طبيعى ادراكات است ، بدين گونه كه روح خود اندك باشد و در مغز چيزى از آن باقى نماند و چيزى از آن به ابزار نيروهاى ظاهرى نرسد .

چهارم وارد نشدن غير طبيعى است ، و آن گاهى بر اثر آفتى است كه بر مغز عارض مى‏شود كه با آن مجراى روح بسته مى‏شود و ممكن نيست كه در آن نفوذ كند . و گاهى به خاطر مرطوب بودن جوهر روح است و نمى‏تواند آشكار شود چنان كه در خواب براى شخص مست اتفاق مى‏افتد .