بحث دوّم در ماهيّت ادراك است
دريافتن چيزى آن است كه حقيقت آن شىء نزد دريافت كننده مجسّم شود
تا به وسيله قوّه مدركه مشاهده شود [ 2 ] ، و مقصود از مجسّم شدن حقيقت پيش درك
كننده ، حاضر شدن صورت حقيقت در ذات دريافت كننده است ، اگر دريافت آن حقيقت به
وسيله ابزارى نباشد يا در ابزار ادراك مجسّم شود اگر ادراك به وسيله ابزار باشد
.
توضيح مطلب اين است كه حقايق دريافت شده يا امور كلى هستند يا
جزيى كليّات را تنها ذات عقل درك مىكند بى آن كه ابزارى واسطه باشد ، و جزئيات
را حواسّ آدمى دريافت مىكند ، البتّه اين ادراك با ابزار انجام مىشود ، و عقل
آنها را نه ذاتا بلكه به وسيله ادراكات جزيى كه از نيروهاى ديگر حاصل مىشود (
حواس ) ، دريافت مىنمايد .
هر يك از حواس را ابزارى است و چون صورت شئ درك شده در ابزار حسّى
حاصل شد و با آن برخورد كرد و مشاهده نمود ، آن مشاهده را احساس و ادراك گويند
، و تصويرى كه در ابزار حسّ حاصل مىشود در واقع همان شئ محسوس است . اين كه شئ
خارجى كه تصويرش در ابزار حسّى حاصل مىشود محسوس ناميده شده از باب مجاز است ،
چون وسيله به دست آمدن اين تصوير مىباشد ، و علّت وسيله بودنش
اين است كه ميان تصوير و ابزار حسّ نسبت وضعيى حاصل مىشود كه اگر آن نسبت
نباشد ، احساس به دست نمىآيد . لذا در صورت نبودن آن نسبت در حسّ بينايى ما
نمىتوانيم با حس بينايى آنها را درك كنيم ، مانند اجسامى كه در دسترس ما نيست
و غايب مىباشد .
تحقيق در چيستى ادراك و اين كه ادراك ، حاضر شدن تصوير حقيقت در
ذات درك كننده يا ابزار اوست ، يا امرى است كه اعم از آن مىباشد ، دشوار است و
نياز به بحثى دارد كه در اينجا نمىگنجد .
[ 2 ] اين تعريف ، ( ادراك ) عين عبارت اشارات است و از آن
گرفته شده است .
[ 42 ]
بحث سوّم در حواسّ ظاهرى پنجگانه است
نخستين حسّ ، لامسه است : اين حسّ نيرويى است كه در تمام پوست و گوشت
پراكنده است ، و هر چه با آن تماس گيرد يا بپيوندد ، ادراك مىكند . و هدف از آن
اين است كه چون موجودات زنده زمينى از عناصر چهارگانه تركيب شدهاند ، و استوارى
حيوان به استوارى عناصر و تباهى او به غلبه يافتن عناصر [ 3 ] مىباشد ، ضرورى است
كه براى حيوان نيروى بساوايى باشد تا به وسيله آن هر چه بر ضرر اوست درك كند و از
آن بپرهيزد و آنچه با او سازگار است بطلبد و به آن نزديك شود .
آنچه با اين حس ادراك مىشود ، صفات و حالات چهارگانه گرما ، سرما ،
خشكى ،
ترى ، همچنين ، محكمى ، نرمى ، زبرى ، ملاست ، سنگينى ، سبكى مىباشد
.
يكى از شرايط اين ادراك آن است كه حالت شى لمس شده مخالف با حالت
ادراك باشد ، پس يا بايد سردتر يا گرمتر از آن باشد ، چون اگر همان حالت او را
داشته باشد محقّقا پوست از آن متأثر نمىشود ، همچون تبدارى كه به سبب گرم بودن
مزاج اعضايش گرماى تب خويش را ادراك نمىكند .
دوّم حسّ ذائقه ( چشايى ) : و آن نيرويى است كه در عصب گسترده بر روى
زبان ترتيب يافته كه سومين جفت از اعصابى است كه از مغز منشعب مىشود . كار اين عصب
دريافت مزههاست بدين گونه كه اين مزهها با بزاقى كه از غدد بزاقى ترشّح مىكند
مخلوط مىگردد و پس از برخورد كردن با اجسام طعم آنها ادراك مىشود .
لازم است اين رطوبت بزاقى ذاتا خالى از مزه و طعم باشد تا شايسته براى
اين وساطت باشد ، و اگر براى آن ذاتا طعمى باشد يا با طعم ديگرى مركّب شده باشد ،
دريافت مزه آن شئ محال خواهد بود . بدين سبب است كه وقتى مزه تلخى بر آن بزاق در
دهان بيماران عارض شود ، چشيدنيهاى بيماران راست و درست نيست . به همين
دليل است كه بزاق بى طعم آفريده شده ، و لزج و مرطوب خلق شده تا بر اثر گرماى
حيوانى زود خشك نشود .
[ 3 ] با توجه به پيشرفت علوم بويژه علم شيمى موضوع عناصر اربعه كه
ارسطو اساس طبيعت را بر روى آنها يعنى آب ، آتش ،
خاك ، هوا ، استوار ساخته بود از رونق افتاد و عناصر شيميايى
فراوانى چون ، اكسيژن ، هيدروژن ، كربن ، نيتروژن ، گوگرد سولفات آمونيم ، الكل ،
اسيد سولفوريك ، جوهر شوره ( اسيد نيتريك ) و دهها عنصر ديگر كشف شد امّا بايد به
اين حقيقت اعتراف كرد كه بازگشت بيشتر عناصر شيميايى كشف شده به همان چهار عنصر
ارسطويى مىباشد يعنى عناصر موجود در طبيعت خارج از آن چهار عنصر نيست . اقتباس از
كتب مختلف شيمى . م .
[ 43 ]
سوّم حسّ شامه ( بويايى ) : و آن نيرويى است كه از دو عصب بر آمده كه
در جلو مغز است و به دو سر پستان شباهت دارد ، نشأت مىگيرد و همان دو ، ابزار
بويايى مىباشند و به وسيله هوايى كه از شئ بودار متّأثر مىشود بوها را به يكى از
اين دو صورت ادراك مىكند :
1 از شئ بودار بخارى با همان بو ، جدا و با هوا مىآميزد « اين بو به
حسّ بويايى مىرسد و ادراك مىشود » . 2 هوا در اثر مجاورت با آن شئ بودار ، آماده
پذيرش بويى مانند آن مىشود « و حس بويايى درك مىكند » .
اين قول كه ، بو ، از جسم بودار جدا مىشود و پس از برخورد با نيروى
بويايى ادراك مىشود ، اشتباه است ، چون ، بو ، عرض است و عرض از جسمى به جسم ديگر
منتقل نمىشود ، پس چون آن هواى بودار ، به طرف بينى برسد به آن دو عصب بر آمده جلو
مغز كشانده مىشود و آن زوج عصبى از آن بو و چگونگيهايش متّاثر مىگردد و نيروى
بويايى كه ياد شد آن را درك مىكند . اين عمل ، ادراك و بوييدن آن بو ، مىباشد .
چهارم حسّ سامعه ( شنوايى ) : اين حسّ نيرويى است كه از مغز به گوش
نفوذ كرده است ، و همانند پوست روى طبل ، در عصبى است كه از مغز مىرويد و به پرده
گوش مىرسد و بر آن گسترده و كشانده شده است اين عصب ابزار نيروى شنوايى است كه به
وسيله هوا صدا را دريافت مىكند ، و آن هيأتى است كه در هوا حاصل مىشود . حصول اين
هيأت به سبب موجى است كه در هوا با حركت جبرى روى مىدهد . اين موج يا از كوبيدن
شديد و از برخورد دو جسم سخت حاصل مىشود و هوايى كه در بين آن دو جسم است مغلوب و
با سختى رها مىشود . يا با قدرت ، از جا كنده شده و با فشار هوا ميان دو جسم جدا
از هم داخل مىگردد و با اين دو عامل هوا به شكل دايرهاى موجدار مىشود چنان كه
وقتى در ميان آب راكد سنگى انداخته مىشود دايرههايى به وجود مىآيد ، اين
دايرهها در ابتدا كوچك است سپس وسعت مىيابد و به تدريج كم مىشود تا بكلّى محو
گردد . و چون اين موج به هوايى كه در گوش است منتهى گردد آن را به حركتى با هيأتى
مخصوص تحريك مىنمايد و عصبى كه بر پرده صماخ گسترده شده از آن حركت متأثر مىشود ،
و در آن جا طنينى ايجاد مىگردد و نيروى شنوايى با آن برخورد و ادراك مىكند و اين ادراك شنوايى ناميده مىشود .
گاهى اتّفاق مىافتد كه اين موج به جسمى سخت مىپيوندد و با شدّت به
آن برخورد مىكند و بر مىگردد و به هواى موجود در گوش مىپيوندد و عصب شنوايى از
آن متّأثر مىشود و آن را ادراك مىكند اين حالت در گرمابهها ، كوهها ، خانههاى
گجكارى شده ، روى مىدهد ، و پژواك ناميده مىشود .
پنجم حسّ باصره ( بينايى ) : اين حسّ نيرويى است كه در دو عصب ميان
تهى كه از مغز مىرويد و به هر يك از دو چشم مىرسد ، نشأت مىگيرد و صورتهايى را
كه در رطوبت جليديّه به وسيله جسم لطيف نورانى و منعكس مىشود ، ادراك مىكند . اين
عصب از مغز جدا و در آن دو عصب ميان تهى تا چشم جريان دارد و آن جسم ، روح بيننده
ناميده مىشود . و آن ابزار و حامل آن نيروست چنانكه به خواست خدا معلوم خواهد شد .
اين عقيده كه ديدن به سبب منعكس شدن صورت شئ ديده شده در رطوبت جليديه
است نظر ارسطو [ 4 ] مىباشد و دانشمندان بعد از او نيز بر اين اعتقادند .
عقيده ديگرى نيز در چگونگى ديدن وجود دارد . صاحبان اين اعتقاد
مىگويند از چشم نورى به شكل مخروط خارج مىشود كه قاعدهاش بر روى شى مورد رؤيت و
زاويه يا رأس مخروط متصل به نقطه ديد مىباشد ، اين اعتقاد فاسد است و دلايل بسيارى
بر بطلان آن هست كه در اين جا كافى است بدانى كه اگر ديدن چنين حاصل شود ، در هنگام
وزيدن باد و توقّف آن ، ديدن مختلف شود . ديگر آن كه بايد اشياى رنگين را از وراى
مانع بهتر از محتواى شيشههاى صاف ببينم ، چون شعاع نور در آن جا آسانتر نفوذ
مىكند ، و چون هر دو تالى باطل است مقدّم نيز باطل مىباشد . بقيه دلايل بطلان اين نظريّه
در كتابهاى مفصل ذكر شده است .
[ 4 ] ارسطو و پيروانش گويند : ديدن ، چاپ شدن صورت شئ ديدنى در
رطوبت جليّديه چشم است كه همچون تگرگ شفاف مىباشد و چون جسم روشن رنگينى با شرايط
خاصّى در برابر آن قرار گيرد صورت آن در جليّديه ظاهر مىشود . مانند صورت انسان در
آينه ، پس به محلّ برخورد دو عصب مىرسد و بعد به حس مشترك و ديدن محقّق مىگردد .
پيروان ارسطو براى اثبات ادّعاى خود دلايلى آوردهاند كه به چند دليل اشاره مىشود
:
( الف ) چشم جسمى است نورانى و ثقيل و هر جسمى كه چنين باشد صورت
اجسام با وجود شرايط خاص در آن چاپ و منعكس مىشود ، و چشم هم چنين است .
( ب ) اگر كسى تيز به خورشيد نظاره كند و روى برگرداند مدّتى عكس
خورشيد در چشمش وجود دارد و اين دليل انطباع مىباشد .
( ج ) اجسام بزرگ از دور كوچك ديده مىشوند چون زاويه ديد تنگ است
، پس ديدن با خروج شعاع نيست زيرا اگر با خروج شعاع بود نبايد دورى و نزديكى اجسام
تفاوتى مىداشت . شرح منظومه حكيم سبزوارى ، ص 289 ، چاپ قم . م .
[ 45 ]
بعد از توضيح مطلب لازم به تذكر است كه براى اين تصويرى كه نيروى
بينايى مىگيرد هفت شرط است :
1 بايد حسّ بينايى از هر عيب و آفت سالم باشد .
2 ميان بيننده و شى ديدنى مانعى نباشد .
3 ميان بيننده و ديده شده نسبت مقابله ( روبرو شدن ) محقّق شود .
4 چيزى كه در برابر حسّ بينايى قرار مىگيرد رنگ داشته باشد .
5 ميان بيننده و شئ ديدنى فاصله زياد نباشد .
6 ميان آن دو نزديكى بيش از اندازه نباشد . ( در اين صورت ديدن حاصل
نمىشود ) .
7 جسمى كه بايد ديده شود زياد كوچك نباشد .
چون همه شرايط ياد شده حاصل شد ، ابزار حس آماده مىشود تا شئ ديدنى
در آن حاصل شود ، يعنى صورتى در حسّ بينايى پديد مىآيد كه تصوير و عكس شئ ديدنى
است جز اين كه ميان صورت و اصل آن شئ تفاوتى وجود دارد ، آن تفاوت اين است كه در آن
جا نيروى ادراك كننده هست ولى در تصويرى كه در آينه مىافتد چنان نيرويى وجود ندارد
،
بنابر اين وقتى حسّ بينايى آن صورت منعكس شده را درك مىكند ديدن
ناميده مىشود .
در ميان نيروهاى پنجگانه [ 5 ] ظاهرى حسّ چشايى و بساوايى براى
موجودات زنده مهمتر است و گاهى بعضى از حيوانات و موجودات جان دار باقى حواس را
ندارند .
بايد بدانى كه اين نيروهاى پنجگانه داراى دو حكم كلى هستند :
1 اين نيروهاى بيشتر از پنج عدد نيستند به اين دليل كه طبيعت از
درجهاى به درجه بالاتر منتقل نمىشود مگر اين كه تمام آن درجه در طبيعت به
كمال خود برسد ، پس اگر در عالم آفرينش حسّ ديگرى مىبود آدمى به آن دست
مىيافت و چون انسان به آن دست نيافته است براى ما علم حاصل مىشود كه ممكن نيست حسّى غير از حواس ياد
شده وجود داشته باشد . 2 خواب و بيدارى ، و حقيقت آن دو اين است كه جرم لطيفى
كه براى نيروهاى نفسانى به نام روح نفسانى حاصل مىشود چنانكه بعد از اين خواهى
دانست ، هر گاه بر حواس ظاهرى بريزد ادراكات ظاهرى حاصل مىشود كه آن را بيدارى
گويند .
[ 5 ] حواسّ ظاهرى آدمى منحصر به همين پنج حسّ نمىباشد و حواس
ديگرى چون حس جهت يابى و حس ششم ثابت شده است كه بايد براى اطلاع بيشتر به كتب
فيزيك ، مراجعه كرد . م .
[ 46 ]
اگر ادراكات در روح نفسانى وارد نشود يا بعد از وارد شدن به آن از
آن جا برگردد ،
حواس ظاهرى از كار مىمانند ، اين از كار افتادگى ، همان خواب
مىباشد .
بايد بدانى كه بر گشتن ادراكات پس از وارد شدن در روح نفسانى ، و
وارد نشدن آنها گاهى هر يكى از آنها طبيعى است و گاهى غير طبيعى ، بازگشت طبيعى
يا با پيروى از غير خود مىباشد چنان كه هر گاه روح حيوانى كه آن را نيز خواهى
شناخت ، به درون بر گردد تا غذا را بپزد و روح نفسانى در مرحله نخست از آن
تبعيّت و پيروى كند همان طور كه جوهر روح در بيدارى تحليل مىرود پس به درون
براى جانشين ساختن غذاى هضم شده بر مىگردد .
دوّم بازگشت غير طبيعى است ، مثل اين كه طبيعت براى پختن بيمارى
روى بياورد ، و روح نفسانى آن را دنبال كند .
سوّم وارد نشدن طبيعى ادراكات است ، بدين گونه كه روح خود اندك
باشد و در مغز چيزى از آن باقى نماند و چيزى از آن به ابزار نيروهاى ظاهرى نرسد
.
چهارم وارد نشدن غير طبيعى است ، و آن گاهى بر اثر آفتى است كه بر
مغز عارض مىشود كه با آن مجراى روح بسته مىشود و ممكن نيست كه در آن نفوذ كند
. و گاهى به خاطر مرطوب بودن جوهر روح است و نمىتواند آشكار شود چنان كه در
خواب براى شخص مست اتفاق مىافتد .