بخش دوّم در مقاصد است و در آن چند فصل مىباشد
فصل اوّل در مباحثى است كه تعلّق به عقل و دانش و جهل و پندار و دقّت
دارد
و در آن بيست و دو كلمه است .
كلمه نخست گفتار امير مؤمنان ( ع ) است : لو كشف الغطا ما ازددت
يقينا .
اگر پرده بر طرف شود و به يك سو رود در يقين من افزوده نمىشود .
مىگويم « شارح » : غطا در اصل لغت چيزى است كه با آن چيزى را
مىپوشانند .
و يقين در اصطلاح دانشمندان عقيده داشتن به اين است كه فلان چيز
چنين است با اعتقاد به اين كه امكان ندارد چنان نباشد ، چنين اعتقادى جازم
اخصّى از مطلق اعتقاد مىباشد .
بايد بدانى كه مقصود از لفظ ( غطا و مغطّى و تغطيه ) در اين جا آن
چيزى كه مردم در محاورات خودشان درك مىكنند نمىباشد و گرنه براى سخن امام
فايدهاى نخواهد بود بلكه ناگزير از معناى ديگرى است كه نياز به نوعى هوشيارى
دارد كه بيش از آگاهى مردم ظاهر بين باشد خواه به كار بردن لفظ غطا بر آن معنى
و غير آن حقيقت باشد ( يا مجاز ) و در صورتى كه حقيقت باشد يا بر حسب اشتراك
معنوى يا لفظى است و مانند صدق كلى متواطى [ 1 ] بر افرادش باشد . به اين صورت
كه غطا حقيقتى نوعى باشد كه آن معنى از جمله مصاديق آن باشد كه افرادش با هم
مخالفتى جز در عدد نداشته باشند . يا بر روش تشكيك [ 2 ] يعنى شدّت و ضعف و
ديگر اقسام تشكيك باشد .
به اين معنى كه در ميان افراد غطا فردى يافت شود كه از نظر
پوشاندن كاملتر و
[ 1 ] آن كلّى كه افرادش در مقابل مفهوم مساويند يعنى در مفهوم
توافق دارند كلّى متواطى نام دارد .
[ 2 ] آن كلّى كه صدقش بر افراد متفاوت باشد كلّى مشكك ناميده
مىشود اين تفاوت ممكن است در شدّت يا كثرت اولويّت يا تقدّم و تأخّر باشد ، و
خود تفاوت را تشكيك نامند . ( منطق مظفّر صفحه 72 چاپ حكمت ) يا بطور خلاصه صدق
كلى متواطى بر افرادش همان و صدق كلى مشكك بر افرادش ناهمسان مىباشد . م .
[ 99 ]
قويتر از ديگرى باشد . يا به صورت مجاز باشد به اين معنى كه غطا
در مورد جسمى كه جسم ديگر را مىپوشاند حقيقت عرفيّه باشد و در معنايى كه ما
قصد كردهايم مجاز ، به هر حال بحث در اين مطلب بحث لفظى است و براى ما مهمّ
نمىباشد . امّا قبل از تقرير و توضيح آن معنى مىگوئيم ( شارح ) : دانستى كه
درجات انسان در كمال و نقص متفاوت است و معلوم شد كه بالاترين درجات انسانى
درجه نفوس قدسى است كه در محبّت خدا غرق شده و با مطالعه انوار كبريايى حق به
آخرين حدّ شادمانى رسيدهاند . اين درجه ، درجه پيامبران و كسانى است كه پيرو
آنانند يعنى اوليا كه در دو نيروى نظرى و عملى به كمال رسيدهاند و ذات حق در
گفتار خود به آنها اشاره فرموده است : السّابقون السابقون اولئك المقرّبون
3 پيشى گيرندگان ، پيشى گيرندگان آنان نزديك شدگانند
. پس از آن دانستى كه غرق شدن در محبّت حق مستلزم آن است كه از غير حق متعال
يعنى از موانع جسمانى و لذّتهاى پست روى بگردانند و اين اعراض به گونهاى باشد
كه آن لذّات پست را خوار و كوچك بشمارند بلكه به گونهاى روى بگرداند كه هرگز
به آن لذّات توجهى ننمايد .
و چون مطالب ياد شده را شناختى مىگوييم : مقصود از غطا و حجاب
ياد شده در حديث ، بدن و پليديهاى مادّى است كه در حال تعلّق نفس به بدن و
تدبير آن حاصل مىشود « تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيزد » امّا دليل غطا
بودنش اين است كه اشارات پيامبر بيمها و وعدهها در بر دارد و اقسام كرامتهاى
اخروى و انواع كيفرها را شامل است كه نيروى آدمى نمىتواند آن را درك كند مگر
وقتى كه اين بدن را رها سازد و مجرّد شود و به عالم خود كه عالم ارواح است
بپيوندد . پس نفس تا وقتى كه با بدن همراه است پوشيده به پليديهاى عارضى و
صورتهايى است كه لازمه همراه بودن بدن با نفس مىباشد و چون نفس از بدن جدا و
از مادّه مجرّد شود خوشبختى و بدبختى كه برايش پس از جدا شدن از بدن مهيّا شده
است مىبيند . و قرآن به آن اشاره فرموده است : فكَشَفنا
عنك غطائك فبصرُكَ اليوم حديد [ 4 ] اين حكم اگر چه شامل همه نفوس
انسانى مىشود امّا نفوس پاكى كه در كمال به درجه ياد شده رسيده است گر چه به
ظاهر به روپوشهاى بدنى و پليديهاى مادّى پوشيده شده است گويا به خاطر اين كه
توفيق يافته است تا از غير قبله حقيقى روى بگرداند و يكسره متوجه آن شود .
-----------
( 3 ) واقعه ( 56 ) آيه 10 و 11 .
[ 4 ] . . حجاب و پردهات را از تو برداشتيم پس امروز ديده تو
تيز است ق ( 50 ) آيه 22 .
[ 100 ]
تمام كمالات بالقوه او به فعليّت رسيده است و همه پردهها را كنار
زده و موانع و روپوشهاى مادّى را به دور افكنده است و مجرّد از مادّه به پيشگاه
مقدّس حقّ رسيده و به عالم ارواح مجرده پيوسته است و از جام كامل سيراب گشته
است ، چيزهايى را مشاهده مىكند كه اوهام از ادراك آن ناتوان و عبارتها و فهمها
از توضيح و شرح آن عاجز مىباشد و شادمان به امورى است كه نه چشمى ديده و نه
گوشى شنيده است و از كمالاتى كه برايش حاصل شده است آثارى صادر مىشود كه همان
معجزهها و كرامتهاست تا آنجا كه اگر آن نفوس بطور كامل از بدنها جدا شوند غرق
شدن آنها در ذات حق و مشاهداتش بر قبل از جدا شدن از بدن فزونى نمىيابد .
چون ولّى خدا امير مؤمنان على ( ع ) به آن جايگاه بلند بالا رفته
و با چشم بصيرتش اسرار الهى را ديده است و با نيروى قدسى خويش بر حالات عالم
ماوراى دنيا آگاه شده است ناگزير اين گفتارش كه از كمال او پرده بر مىدارد
درست و صادق مىباشد : اگر پرده برداشته شود در يقينم افزوده نمىشود . و اين
ادّعا از آن حضرت خالى از برهان نمىباشد بلكه دليل بر صدق آن خبرها و هشدارهاى
راست آن حضرت و ستارگان درخشان حكمتهاى اوست و نشانههاى درخشان و كرامتهاى
آشكارش از حقيقت گفتارش پرده بر مىدارد و ما به وسايلى كه آن نشانهها را
مقدور مىسازد اشاره كرديم و بزودى با خواست خدا واقع شدنش را نيز توضيح خواهيم
داد .
بار خدايا ، اى حيات بخش و اى خدايى كه منتهاى در خواست حاجتهايى
[ 5 ] ، شيرينى شناخت را به ما بچشان و ملكه مجرّد شدن از پوششهاى اين بدنها را
به ما تمليك فرما و ما را شايسته نور گرفتن از برقهاى بلند انوارت قرار بده و
وجود ما را از كاملترين پذيرندگان فيض رازهايت قرار بده براى كار ما رهبرى را
آماده فرما [ 6 ] .
كلمه دوّم گفتار حضرت امير ( ع ) است : مردمان خفتگانند و چون
بميرند بيدار شوند .
شارح گويد : همان طور كه حقيقة خواب بر تعطيل شدن حواسّ ظاهرى از
درك اسبابى كه ياد كرديم گفته مىشود گاهى خواب مجازا بر سرگرمى نفس به
دلبستگيهاى
[ 5 ] عبارت فوق به اين صورت در صحيفه سجاديّه در دعاى سيزدهم
آمده است : « اللّهم يا منتهى مطلب الحاجات » .
[ 6 ] . . . و هيّئى لنا مِنْ اَمْرِنا
رَشَداً كهف ( 18 ) آيه 10 .
[ 101 ]
جسمانى و پيروى نيروهاى بدنى و غفلت آنها از مبدايى كه از آن جدا
شدهاند و توجّه نكردن به آن ، گفته مىشود و همچنين است بيدارى يعنى همان طور
كه بر به كار بردن حواسّ ظاهرى براى اسباب ياد شده به صورت حقيقت گفته مىشود ،
بر روى آوردن نفس به قبله واقعى و نقش بستن آن در صورتهاى واقعى عالم قدسى به
عنوان مجاز اطلاق مىشود .
توضيح مناسبت مجاز در مورد خواب اين است كه چون نفس در هنگام
سرگرميش به دلبستگيهاى بدنى ، به سوى جناب مقدس حق توجّه نمىكند و نفس به سبب
آن از نقش پذيرى به صورت معقولات وامىماند از اين نظر به سرازير نشدن روح
نفسانى به طرف حواس ظاهرى شباهت دارد و بدان سبب از نقش پذيرى به صورت محسوسات
وامىماند .
توضيح مناسبت مجاز در مورد بيدارى اين كه بيدارى حسّى عبارت از آن
است كه محسوسات در صفحه حسّ مشترك نقش بندند چون حواس ظاهرى از وارد شدن روح
نفسانى به آن منصرف مىباشد .
همچنين بيدارى عقلانى عبارت از نقش بستن لوح نفس به صورت معقولات
از مبدأ آنهاست و سببش آن است كه نفس به صورت معقولات اقبال و توجّه مىكند .
چون مطالب ياد شده را دانستى بايد بدانى كه مقصود امام ( ع ) از
مرگ ، جدا شدن از زندگى است و منظورش از خواب و بيدارى در اين جا دو معناى
مجازى آنهاست و پس از آن كه بر مناسبت مجاز آگاه شدى با چشم بصيرت پرده از راز
اين كلمه بر مىدارى كه محقّقا مردم در آرامگاه دنيا خفتهاند و تا از آن جدا
نشوند بيدار نمىگردند .
آن گاه بر تو آشكار مىشود كه اين قضيّه مهملهاى است كه در حكم
قضيه جزئى مىباشد و بى شك اين حكم مخصوص ما سواى درجه سبقت گيرندگان است چون
آنان هميشه بيدارند به صورت خواب كه از آرامگاههاى طبيعت هجرت كرده و در درياى
وصول به حق شناورند .
پس بقيه افرادى كه در خوابند درجات مختلفى دارند و نزديكترين آنها
به بيدارى نفسى است كه تنها به خاطر سرگرمى به مصالح بدن و پيروى نفس از
نيروهاى بدنى از توجّه به حق متعال بازداشته شده اين سرگرمى نفس ، به امورى است
كه براى اداره بدن و برآوردن نياز آن به مقدارى كه لازم است ضرورى مىباشد و
شريعت آن را رخصت داده است .
اين حالت پس از آراسته شدن نفس به شناختى است كه از دليل و برهان
نشأت گرفته باشد در حالى كه شرايط ايمان را هم رعايت كند . و سختترين نفوس از
نظر فرو رفتن در امور مادى ، و دورترين نفوس از نظر منزل گرفتن در ميدان
خشنودى حق ، نفسى است كه اختيار خويش به نيروهاى بدنى دهد و در فرمانبردارى آن
فرود رود و بطور كلّى از مبدأ خود روى بگرداند و صداى بلند فرياد كنندهاش او
را از خواب غفلت بيدار نكند و به خطاب كوبنده الهيكم التكاثر حتّى ذرتم المقابر
7 مخاطب شود . و فرياد دهنده خود را منع كرد از آن كه
فرياد را بر او مكرّر سازد ، چون نسبت به آن خود را معذور مىداند
فَذَرهم في غمرتهم حتّى حين . اَيَحْسَبون اَنّما
نُمّدهم به مِنْ مالٍ وَ بنين نسارع لهم في الخيرات بَل لا يشعرون [ 8 ]
ميان آن دو نفس درجاتى است كه بعضى برتر از بعضى است و چون نفوس از بدنهاى خود
جدا شوند هر يك از آنها با چشم بصيرت آنچه را برايش مهيّا و آماده شده است
مىبيند پس با چشم بصيرت عزّت و زيبائى آن را مىبينند و شكوه بارگاه قدس و
كمال آن را مشاهده مىنمايند چهرههايى كه در آن روز خرّم است به سوى پروردگار
خويش نگران است [ 8 ] .
چهرههايى كه در آن روز گشوده است ، خندان و شادان است [ 10 ] .
و ديگران ، زنجيرهايى كه همان صورتهاى مادّى است و غلهايى را كه
همان ملكات پست است مشاهده مىكنند .
چهرههايى در آن روز دژم است پندارند كه كارى كمرشكن نسبت به آنها
انجام نمىشود [ 11 ] .
و چهرههايى است كه در آن روز بر آنها گردى است ، پريشانى آن را
دستخوش خود سازد [ 12 ] .
پس به اين كلمات مختصر قرآنى بنگر كه چگونه اين رازهاى لطيف در آن
گنجانده شده است و بر اين فرازهاى كوتاه آفرين بگو كه چنين تشبيهات كم نظير را
در بر دارد .
-----------
( 7 ) كوثر ( 102 ) آيات 1 ، 2 .
[ 8 ] پس بگذارشان در فرو رفتگيشان تا زمانى ، آيا پندارند كمك
دهيم آنان را بدان مال و فرزندان ، شتاب كنيم براى ايشان در خوبيها بلكه در
نمىيابند . سوره مؤمنون آيه 54 تا 56 .
[ 9 ] وجوه يومَئذٍ ناضرة الى رَبِّها
ناظرة ، قيامت ( 58 ) آيات 22 و 23 .
[ 10 ] وَ وجوهٌ يومَئذٍ مُسْفِرَة
ضاحكةٌ مستبشرة ، عبس ( 80 ) آيات 38 و 39 .
[ 11 ] وجوهٌ يَوْمَئذٍ باسرة ، تظنّ ان
يفعل بها فاقرة . قيامت ( 75 ) آيات 24 و 25 .
[ 12 ] وَ وجوهٌ يومئذٍ عليها غَبَرَة ،
ترهُقُها قتَرَة . عبس ( 80 ) آيات 40 و 41 .
[ 103 ]
چرا چنان نباشد با آن كه پيغمبر ( ص ) در آن مورد فرموده است : به
من همه كلمات و به على ( ع ) همه دانش داده شده است [ 13 ] . و چون آيه شريفه :
وَ تَعِيَها اُذُنٌ واعية ، ( و بشنوند و
نگهدارند آن را گوشهاى شنونده ) [ 14 ] . نازل شد پيامبر ( ص ) عرض كرد : خدايا
، آن گوش شنونده نگهدارنده را گوش على ( ع ) قرار ده [ 15 ] پس على ( ع ) فرمود
: سوگند به خدا بعد از آن دعا هرگز چيزى را فراموش نكردم [ 16 ] . و على ( ع )
فرمود : پيامبر خدا ( ص ) هزار در از درهاى دانش به من آموخت كه از هر درى هزار
در بر من گشوده شد [ 17 ] . مصداق آن سخن فرموده پيامبر ( ص ) است : من شهر
علمم و على در آن شهر است . [ 18 ] . كاش مىدانستم كه در آن خزانههايى كه در
پشت آن درهاست چه گنجها و ذخيرههاى علمى است و در درياهايى كه آنان شناورند چه
مقدار از گوهرهاى درخشان وجود دارد ؟
تا آن جا به شما مشتاق شدم كه ميل براى آمدن به سوى شما به جنبش
در آمد امّا روزها مرا بر جاى خود نشاند [ 19 ] .
اى مجنون ، مىگويند اگر ، به وصال ما برسى آرامش قلب پيدا مىكنى
و زمان اندوهت بسر مىآيد امّا بر اساس گفتارشان من به آنها پيوستم ليكن شوقها
آرام نشد و دل ساكن نگرديد [ 20 ]
كلمه سوّم گفتار آن حضرت عليه السلام : من عرف نفسه فقد عرف ربّه
.
[ 13 ] أعطيت جوامع الكلم و اعطى علىّ جوامع العلم .
[ 14 ] حاقّه ( 69 ) آخر آيه 12 و اوّل آيات چنين است :
لَنِجعلها لكم تَذْكِرَة ،
[ 15 ] اللّهم اجعلها اذن على .
[ 16 ] قال على ( ع ) و اللّه ما نسيت بعدها ابدا .
[ 17 ] قال على ( ع ) علمنى رسول اللّه ( ص ) من العلم الف باب
فانفتح لى من كلّ باب الف باب .
[ 18 ] قال رسول اللّه ( ص ) انا مدينة العلم و على بابها .
[ 19 ] اشتاقكم حتّى اذا نهض الهوى بى نحوكم قعدت بى الايام ،
گوينده اين شعر را نشناختم فقط در حاشيه نسخه ( الف ) دو بيت بدين گونه آمده
است : و كانها مع قربكم مر الحيا و كانها مع بعدكم اعوام و لقد وقفت بربعكم
اشكوا الجوى فعليكم منى و منه سلام ، و گويا روزها با نزديك بودن به شما چون
حيا مىگذرد و با دور بودن از شما روزها مانند سالهاست ، همانا در كنار آثار
مانده از خانه شما ايستادم و از شيفتگى خود شكوه كردم و از من و از عشقم بر شما
درود باد .
[ 20 ] يقولون لو واصلتنا سكن الهوى بقلبك يا مجنون و انقطع
الحزن فها انا قد واصلتهم مثل قولهم و ما هداء الاشواق و القلب ما سكن
[ 104 ]
هر كه نفس خود را بشناسد ، محقّقا خداى خويش را مىشناسد .
شارح گويد : شناخت بر حسب اصطلاح دانشمندان اختصاص به تصور دارد
نه تصديق ، اگر چه تفاوت ميان آن دو ( تصور و تصديق ) و علم در وضع لغت ، اندك
مىباشد .
پس چه آسان است بر تو كه بر معناى اين قضيّه متصّله ( سخن على ( ع
) ) آگاه شوى بعد از آنى كه بر اصول پيشين احاطه يافتهاى . زيرا دانستى كه
براى نفس آدمى دو نيروست يكى داننده و ديگرى عمل كننده كه هر دو در آغاز كار
خالى از كمال مىباشند و دانستى كه نيروى عمل كننده همان نيرويى است كه بر حسب
متأثّر شدن از مباديش و نيازى كه به كامل كردن جوهر خود دارد ، عقل بالفعل
مىباشد . آن گاه بر درجه استعدادهاى اين نيرو آگاه شدى . چون مطالب فوق بر تو
معلوم شد ، بايد بدانى كه مقصود از سخن حضرت در اين صورت اين است كه هر كه بر
نفس خويش آگاه شود و آن را با عيبهاى فراوان و كاستىها و نيازهايى كه به
كمالات بيرون از ذاتش دارد بشناسد . و بداند كه آن كمالات از نفس ، از آن نظر
كه نفس است نمىباشد بلكه در آن كمالات نياز به استعدادهايى مرتّب دارد تا
كمالات بر حسب استحقاقش در حالتى پس از حالتى بر آن افاضه شود .
آنگاه چگونگى تحوّل نيروى عقلانى خود را در درجات ياد شده خواهد
دانست .
اين تحوّل و حركت يا بر حسب ذوق عرفان يا بر حسب دليل و برهان
حاصل مىشود . لازمه قطعى اين تحوّل آن است كه به مقتضاى ذوق عرفانى و طريق
برهانى پروردگارش را بشناسد .
چون لازمه علم به معلول علم به علّت آن مىباشد جز اين كه بايد
دانسته شود كه شناخت حقيقت علّت ( خداوند ) جز براى خودش ممكن نيست .
چون حقيقت حق از جهات تركيب عقلى و خارجى كه لازمهاش ممكن بودن
اوست و لازمه امكان فقر و كاستى است بدور مىباشد و شناخت باطن و كنه چيزى
زمانى به دست مىآيد كه به اجزاى چيستى آن آگاهى حاصل شود . در اين صورت آنچه
بر آن اطلاع حاصل مىشود لازم سلبى يا اضافى است كه به لزوم عقلى ، معقول و
واجب بودن آن شئ را به همراه دارد و در آن مقام گامهاى خرد به زحمت افتاده و در
تنگنا قرار مىگيرد و نتيجهاش آن است كه در درياى وصول و رسيدن به حق غرق
مىشود .
اگر اشكال كنى كه : چرا امير مؤمنان ( ع ) نفرمود : هر كه خدايش
را شناخت نفس خود را هم مىشناسد . و روشن است كه اين قضيّه متصلّه بدين صورت
سزاوارتر بود . چون مستلزم بودن مقدّم آن متصلّه براى تالى آن قويتر از مستلزم
بودن مقدم براى تالى از ترتيبى است كه اكنون ياد شده است . چون اگر شناخت
پروردگار را علّت شناخت نفس قرار دهيم به برهان لم استدلال كردهايم . و بى شك
برهان ( لم ) قويتر از برهان ( انّ ) مىباشد [ 21 ] . چون علم به علّت معيّن
مستلزم علم به معلول معيّن مىباشد . امّا علم به معلول معيّن ، جز بر علّت
مطلق دلالت نمىكند و بر علّت مشخّص هرگز دلالت ندارد .
چون رواست كه معلول نوعى ، مستند به دو علّت باشد پس علت معين و
شخصى براى يكى از آن دو مشخص نمىشود .
در پاسخ مىگويم : در آنچه گفتى كه برهان ( لم ) قويتر و استدلال
كردن به آن سزاوارتر است شكى نيست ، جز اين كه مىگوييم : اين كلمه محقّقا از
آن حضرت صادر شده تا ديگران را ادب كند و آنان را بر فراهم آوردن اخلاق كريمه و
به دست آوردن فضايل تشويق نمايد . به اين دليل كه چون آدمى نفس خود و عيبها و
كاستيهايش را شناخت و دانست كه نفس نياز به كامل شدن دارد اين شناخت عاملى است
كه او را به اصلاح كردن دو نيروى عملى و نظرى خود فرا مىخواند .
پس امام عليه السلام بعد از يادآورى اين نكته كه نفس نزديكترين
چيزها به انسان است هشدار مىدهد كه شناخت نفس واجب است . و با نزديك بودنش به
انسان به گونهاى است كه در شناخت آن نياز به جستجوى فراوان دارد . اين شناخت
وسيلهاى براى رسيدن به هدف است كه خواسته همه مىباشد و بطور كلّى واجب است .
و آن هدف شناخت صانع و پروردگار است .
كار مربّى دانا همين است كه نخست مقصود خود را براى كسى كه تربيتش
مىكند مشخّص نموده آنگاه خوبى و دليل واجب بودن آن مقصود را بر او ، توضيح دهد
و مقصود اوليّه حضرت در اين جا اين نيست كه هشدار دهد شناخت خداوند واجب است .
و اگر آن حضرت شناخت خداوند تعالى را مقدم مىداشت « صورت متصلّه پيشنهادى
اشكال كننده من عرف
[ 21 ] شناختن معلول به وسيله علّت ( برهان لم ) ناميده مىشود
و پى بردن به علّت توسّط معلول برهان ان مىباشد . چنان كه فيلسوف عاليقدر حاج
ملاّ هادى سبزوارى در لآلى منظومه صفحه 92 چاپ قم گويد : برهانتا باللم و الان
قسم علم من العلة بالمعلول لم و عكسه ان و لم اسبق و هو باعطاء اليقين اوثق
برهان فلسفى به لم و انّ تقسيم شده است : از علّت به معلول رسيدن برهان لم ، و
عكس آن كه پى بردن به علّت توسّط معلول است ، برهان انّ مىباشد مانند پى بردن
از اثر به مؤثر ، برهان لم بر انّ مقدم و در يقين بخشيدن استوارتر از آن است .
. م .
[ 106 ]
ربه عرف نفسه » غرض و هدف ياد شده در كلمه مولا از ميان مىرفت و
آن حلاوت برايش نمىماند و تشويقى بر آدمى نبود تا بر عيب نفس خويش مطلّع شود .
( چون اگر آدمى بر عيب نفس خود مطلع شود در رفع آن مىكوشد ) . و پس از آن كه
براى ظاهر شدن سخن حق ، سخت در اين كلمه انديشيدى و پيك و جاسوس فكرى را براى
كسب همه معانيش گسيل داشتى چكيده و زبده آن معانى براى تو گرد مىآيد . و
خداوند سر پرست راهنمايى ما مىباشد و نيرو و توان ما از اوست .
خداوندا ما را شايسته دريافت نور از بخششهاى عزتّت بگردان و ملكه
پيوستن به سروران پيشگاهت را به ما تمليك فرما و بال شادمانى از ديدار بزرگيت و
نگريستن جمال و درخشندگيت را براى ما بگستران كه تو فراوان بخشندهاى .
كلمه چهارم گفتار آن حضرت ( ع ) : ما هلك امرؤ عرف قدره
[ 22 ] . هلاك نشد مردى كه اندازهاش را شناخت .
شارح گويد : هلاك در لغت به معناى ساقط شدن است . اين قضيّه سالبه
كليّه است كه به اين صورت بيان مىشود : از كسانى كه پروردگار خود را
شناختهاند يك نفر هلاك نشده . نتيجه مىدهد كه يك نفر از آنهايى كه نفس خود را
شناختهاند به هلاكت نمىرسند . توضيح صغراى اين قضيه گذشت . امّا توضيح كبراى
قضيّه اين است كه چون خوشبختى هميشگى و كمال سعادت آور ، پيوستن به عالم بالا و
ديدار زيبايى اسرار الهى و ايستادن در برابر ذات حق مىباشد . آن كمال موجب در
امان ماندن مردم از افتادن به قعر دوزخ مىشود و گامهاى رهروانى را كه به حق
رسيدهاند از لغزيدن نگاه مىدارد و مانع مىشود كه از راه راست به نقطه پست
دوزخ سقوط كنند و اين خواسته آفريدگان است .
ناگزير كبراى اين قضيّه درست است و با درستى آن نتيجهاش نيز صحيح
مىباشد .
اين خواسته اگر چه براى غير اين نوع يعنى نوع آدمى حاصل مىشود
امّا حصول اين خواسته براى آنان به سبب عاملى است كه در آنها حركت ايجاد مىكند
و آنها را بر مىانگيزاند تا حدّ وسط قضيّه را به دست آورده و با استفاده از
هوشيارى آن را مرتّب
[ 22 ] اين كلمه در نهج البلاغة به اين صورت است : « هلك امرؤ
لم يعرف قدره » به شرح ابن ميثم چاپ اول صفحه 601 ،
رجوع كنيد .
[ 107 ]
سازند . امّا به دست آمدن آن خواسته براى شخصيّتى مانند امير
مؤمنان ( ع ) نياز به حدّ وسط و ترتيب قضيّه ندارد . چون نيروى كامل آن حضرت
نياز به شوقى ندارد تا او را در به دست آوردن حدّ وسط بر انگيزاند بلكه نيروى
قدسى آن بزرگوار ذاتا به آن كشانده مىشود در نتيجه ذاتا آن خواسته را به دست
مىآورد .
اى خداوندان علّو و شرف بايد هر كه والاست برترى يابد چنين است
چنين است و اگر نه برايش برترى وجود نخواهد داشت . [ 23 ]
كلمه پنجم گفتار آن حضرت ( ع ) : رحم اللّه امرء عرف قدره و لم
يتعّد طوره
خدا بيامرزد مردى را كه اندازهاش را بشناسد و از حدّ و اندازه
خويش تجاوز نكند .
شارح گويد : قدر آدمى همان اندازهاش مىباشد و ارزش او در هر
زمانى فضيلت يا رذيلت ، يا بزرگوارى يا پستى ، يا كمال و كاستى او مىباشد .
و منظور از طور و حدّ آدمى حالت گفتارى و كرداريى است كه سزاوار
است بر آن حالت باشد وقتى در آن اندازه از كمال و كاستى است .
و مقصود از « تعدّى » تجاوز آدمى به حالت ديگرى است كه آن حالت
شايسته ارزش او نمىباشد . و چون اين مطلب را شناختى مقصود از اين كلمه اين است
كه حضرت ( ع ) با دعاى خويش از خدا مىخواهد كه رحمت بر بندهاى نازل شود كه بر
اندازه خويش در مدّت عمرش در دنيا آگاه باشد و آنچه را كه شايسته وضع اوست يعنى
با گفتار يا كردارش مناسبت دارد رعايت كند . و خلاصه آن حالتى را كه شايسته
اوست به اندازه ،
رعايت نمايد به گونهاى كه به حالتى تجاوز نكند كه شايسته اندازه
ديگرى است و مناسب ارج و قيمت او نمىباشد .
مانند اين كه از افراد پست باشد و به پدرانش يا امور ديگر بزرگى
فخر بفروشد .
يا شخصى دانشمند و خردمندى بزرگوار باشد و كارهاى شاهانه كند و
مال و ثروت را براى شخص خويش گرد آورد . چون اين كار در حقيقت ستم است و جانب
افراط فضيلت دادگرى است در اين صورت از دادگرى به ستم تجاوز كرده است .
[ 23 ] ذى المعالى فليعلون من تعالى هكذا هكذا و الاّ فلا لا
[ 108 ]
ممكن است اين كلمه را به صورت ديگرى تفسير كرد .
پس مىگوييم كه : قدر آدمى اندازه و حدّى است كه سزاوار مىباشد
بدان برسد .
و حدّش اندازهاى است كه شايسته است در آن اندازه بايستد . و
منظور از تعدّى ،
تجاوز از آن اندازه است . سپس حدّى كه شايسته است بطلبد همان است
كه از هر حركت ارادى خيرى ، ميانگين حقيقى آن را بجويد چنان كه دانستى و آن
فضيلتى نفسانى است كه در آن پديد مىآيد در حالى كه بعضى از نيروهاى بدنى با
بعضى ديگر سازش دارند . و نيروهاى بدنى با نيروى تشخيص دهنده سازش داشته باشند
تا بعضى بر بعضى چيره نشود . و به طرف خواستههايش به اندازه طبيعتش حركت نكند
. اين فضيلت ، دادگرى نام دارد كه آن را شناختى و دانستى كه اين فضيلت از گرد
آمدن سه فضيلت كه مادر فضيلتهاست يعنى حكمت ، پاكدامنى ، شجاعت ، پديد مىآيد .
و اندازهها و انواع آن را شناختى .
چون اين مطلب را فهميدى مىگوييم : مقصود از اين كلمه اين است كه
امير مومنان ( ع ) با دعاى خود از خدا مىخواهد تا رحمت الهى بر بندهاى نازل
شود كه اين فضيلت ( عدالت ) را شناخته كه شناخت آن مستلزم به دست آمدن اين
فضيلتها ( حكمت ، عفّت ،
شجاعت ) مىباشد . چون آن فضيلت ( عدالت ) همان حدّى است كه
شايسته است در همان جا بايستد و به طرف افراط و زياده روى تجاوز نكند و نتيجة
در گروه ستمگرانى كه به زبان خدا لعنت شدهاند داخل نشود . لعنت و نفرين خدا بر
ستمگران باد [ 24 ] اگر به عنوان اشكال بگويى : اگر مقصود امام ( ع ) آن بود
بايد براى كامل شدن مطلب مىفرمود : و لم يقصر عن طوره ، از حدّ و اندازهاش
قصور و كوتاهى نكند . چون اين فضيلت با تقصير كردن نسبت به آن و توقّف در مرتبه
پايينتر و داخل شدن در خوارى كه طرف تفريط اين فضيلت است به كمال نمىرسد .
در پاسخ مىگوييم : محقّقا آن حضرت ( ع ) نيازى به آوردن اين قيد
نداشته است چون تكرار است و كلمات آن بزرگوار از اختصار توأم با فصاحت برخوردار
بوده و به دور از تكرار مىباشد .
چون معنايى را كه تو قصد و اراده كردهاى در آن سخن موجود است و
به طريق التزام بر آن دلالت دارد ، به اين دليل كه آن حضرت براى كسى كه به اين
فضيلت رسيد . خواستار
[ 24 ] اَلا لعنة اللَّه على القوم
الظّالمين . هود ( 11 ) آيه 18 .
[ 109 ]
نزول رحمت مىشود . و لازمه طلب نزول رحمت منع از تجاوز از آن
فضيلت است و منع از تجاوز ، مستلزم فرمان به توقّف در آن فضيلت است و اين خود
مستلزم فرمان به خواستن آن فضيلت و توقف نكردن در برابر غير اوست ، پس ناگزير
امام ( ع ) اين قيد را از طريق دلالت التزاميه ياد آور شده كه دلالتش آشكارتر
است ولى در ظاهر آن را ذكر نكرده است . و خدا سر پرست توفيق است .
كلمه ششم قوله ( ع ) قيمة كل امرء ما يحسنه [ 25 ]
قيمت هر مردى آن چيزى است كه آن را نيكو بداند .
مىگويم : قيمت بر حسب حقيقت بر چيزى گفته مىشود كه جانشين چيزى
شود و عوض آن قرار گيرد كه همان بها مىباشد . و مجازا به امورى گفته مىشود كه
نفس آدمى آن را از حالات و كيفيّات چون دانش و اخلاق پسنديده و مخالف آنها به
دست مىآورد .
مناسبت مجاز اين است كه قيمت چيزى همان طورى كه بر حسب ذات كالا
از نظر خوبى و بدى ، برترى ، و پستى و نظير قيمت گذاران و ميل طالبان متفاوت
مىباشد . همين طور اين تفاوت در آنچه آدمى از اين صورتها به دست مىآورد و آن
را نيكو مىداند مانند عقيدههاى گوناگون ، نيز حاصل مىشود .
بعضى از آن صورتها كه كسب كرده است دانشهايى است كه آدمى را به
خوشبختى ابدى مىرساند . و بعضى از آنها اعتقاداتى است كه موجب بدبختى دائمى
مىشود ، و ميان آن دو مرحله درجاتى وجود دارد ، و وضع در بقيّه كارهايى كه
انسان به دست مىآورد يا در طبيعت و سرشت اوست بدين منوال مىباشد .
[ 25 ] شارح ( ره ) در شرحى كه بر نهج البلاغه دارد چنين شرح
كرده است : مقصود از اين كلمه تشويق كردن بر به دست آوردن عاليترين كمالات
نفسانى و صنعتها و مانند آنهاست و منظور از قيمت مرد ، اندازه او بر حسب اعتبار
اعتبار كنندگان مىباشد و نيز موقعيتى كه در نفوس آنان دارد كه او را شايسته
بزرگداشت و احترام مىداند يا سزاوار حقير شمردن و كاستى بداند و روشن است كه
اين حالت تابع چيزى است كه مرد را نيكو مىكند و تابع كمالات ياد شدهاى است كه
به دست مىآورد .
پس عاليترين آنان از نظر قيمت و بالاترين آنها از نظر مقام در
نفوس مردم آنانى هستند كه كمالشان بيشتر باشد . و پستترين آنها از نظر درجه
آنها هستند كه حرفه و شغلشان پستتر باشد و اين ارزيابى بر حسب اعتبارى است كه
عقول مردم براى كمالات و لوازم آن در نظر مىگيرند . ( شرح ابن ميثم ، چاپ اول
، صفحه 590 ) .
[ 110 ]
محقّقا اين تفاوت دلالت مىكند بر اين كه هر كس به يكى از اين
صفات متّصف باشد هر گونه باشد ، مستلزم آن است كه درجات استدلال كردن بر حالات
او ذاتا متفاوت مىباشد و كمال و كاستى آن درجات بر حسب متفاوت بودن آنها در
ذات است . پس به حق فرموده است كه : قيمت هر مردى آن چيزى است كه نيكو بداند .
( چيزى است كه بداند و به كار بندد ) .
بدان كه در اين سخن با آن كه اختصار و راستى و رسايى را در بر
دارد تشويق در به دست آوردن بهترين انواع بهاى ياد شده است كه عبارت از كمالات
نظرى و عملى و كسب بزرگواريهاست . چون هر گاه شخص خردمند اين كلام را بشنود و
بر راز آن آگاه شود با توجّه به محبّتى كه در نفسش وجود دارد كه برترين فرزندان
نوع انسان باشد ، ناگزير بايد در جستجوى آخرين درجات شرافت تلاش و كوشش كند و
در به دست آوردن كاملترين قيمت تلاش كند تا چون آن را به دست آورد ، دليل بر
بزرگى ذات و كمال نفسانيش باشد چنان كه بها و قيمت هر چيزى به شرافت و ارزشمندى
آن است .
بدان كه در اين جا احتمال مىرود قيمت ، چنين تفسير شود يعنى
ارزشى كه بعضى آدميان براى بعضى در نظر دارند و تقدير آن اين است كه آنان آدمى
را با ترازوى خرد مىسنجند و تنها به ذات او نمىنگرند بلكه به خوبيهاى او
مىنگرند در نتيجه ذاتا ارج نهادن آنها تابع ارزش حالاتى است كه به دست آورده و
كارهايى است كه انجام داده است . در نظر آنان برترى انسان و صفا و كمال و كاستى
و بزرگوارى و پستى او كه در حقيقت بهاى اوست ، تابع بزرگوارى حالات و كارهاى او
مىباشد . و نيز آنچه موجب حسن و نيكويى او مىشود عبارت از صنايعى است كه سبب
كمال و نقص مىشود . و نظر اول روشنتر است . و توفيق از خداست .
كلمه هفتم قوله ( ع ) : النّاس ابناء ما يحسنون .
مردم فرزندان چيزى هستند كه نيكو مىدانند .
شارح گويد : معناى اين كلمه نزديك به معناى كلمه پيش است زيرا
همان گونه كه ابن ( پسر ) بطور حقيقى بر جاندارى اطلاق مىشود كه از جاندار
ديگر از همان نوع و از نطفه او متولّد مىشود . و كارهايى كه از او سر مىزند و
گفتار اخلاقى كه از او مشاهده مىشود بدو نسبت داده مىشود .
اين نسبت غالبا بر حسب اختلاف درجات پدرانشان در حال خير و شرّ
مختلف مىشود و در شرافت و پستى اخلاقشان متفاوت مىباشد . تا آن جا كه اگر پدر ، مردى بزرگ يا پست باشد و پسر كارى مناسب با
كار پدرش انجام دهد يا سخنى متناسب با سخن پدرش بگويد گفته مىشود : فلانى پسر
پدرش مىباشد . همچنين بر كسى كه به امرى عالى يا پست كه بدان داناست و آن را
تعقل مىكند مجازا اطلاق مىشود اين اطلاق از باب استعاره و تشبيه است . تا آن جا كه هر گاه آن كار از سوى او تكرار شود يا فضيلت و رذيلتى
از او شناخته شود بدو منسوب و بدان معروف شود چنان كه مشهور مىگردد كه او پسر
فلانى و منسوب بدوست .
در اين سخن نيز مانند سخن اوّل تشويق بر خواستن برترين رتبهها و
عاليترين درجاتى است كه آدمى را به خوشبختى دنيوى و اخروى مىرساند و خردمند را
بر آنچه ممكن است از آن غافل باشد هشدار مىدهد و لازم است به كارهاى ناقص و
پست راضى نشود ، بلكه مواظبت كند تا برترين و والاترين آن كارها را بخواهد تا آن
جا كه جز به آن كار نسبت داده نشود و به پدرى دنّى و پست منتسب نگردد .
در اين صورت بداند كه عاليترين افتخار و بهترين كمال و شرافت
واقعى و مقام بزرگ آن است كه وجودش را از آلودگيها تهى سازد و آن را به بهترين
صفات بيارايد . به شرافت مال و ثروت و نسبت داشتن به استخوانهاى پوسيده بنالد .
شعر : فخر و مباهات به استخوان پوسيده نمىباشد بلكه افتخار آن
است كه شخص افتخار را در خود بجويد [ 26 ]