شرح بر صد كلمه أمير المؤمنين

شيخ كمال الدين ميثم بن على بن ميثم بحرانى
مصحح : مير جلال الدّين حسينى ارموى محدّث
ترجمه : عبد العلى صاحبى

- ۱۱ -


كلمه هشتم گفتار آن حضرت ( ع ) است : المرء مخبوء تحت لسانه

[ 27 ] : مرد در زير زبانش پنهان است .

[ 26 ] و ما الفخر بالعظم الرميم و انّما فخار الّذى ينبغى الفخار بنفسه .

[ 27 ] شارح در شرح نهج البلاغه ، چاپ اول صفحه 601 اين كلمه را چنين شرح كرده است : يعنى حالت مرد در سخن نگفتن او پنهان است . و مضاف به سبب معلوم بودنش حذف شده است و تحت لسانه كنايه از خاموشى اوست چون اندازه خاموشى به اندازه عقل اوست و مقدار عقلش از مقدار سخنش شناخته مى‏شود . زيرا مقدار سخن دليل بر عقل است . بنابر اين اگر حكيم‏وار سخن گويد حكيم و اگر جاهل گونه تكلّم كند معلوم شود كه از آنان است . و حدّ ميانى آن دو به همان نسبت » .

شارح گويد : خبأت الشئ اخبأه خبئا زمانى گفته مى‏شود كه چيزى را از ديد ديگران بپوشى و حفظ كنى .

زبان در حقيقت بر گوشت مخصوصى اطلاق مى‏شود كه در دهان موجود است و مجازا بر سخن و بيان گفته مى‏شود چنان كه در قرآن بدان اشاره شده است .

و اختلاف السنتكم و الوانكم . متفاوت بودن زبانها و رنگهايتان يعنى گوناگون بودن سخنان و رنگهايتان . احتمال مى‏رود هر دو معنى اراده شده باشد و تقدير خبر چنين است .

شناختن مرد در زير زبانش پنهان است چون بيان ، حقيقت مرد را آشكار نمى‏سازد .

بايد بدانى كه چون آدمى فقط اين بدن محسوس نيست و چنان كه پيش از اين دانستى در محقق شدن انسان امر ديگرى لازم است و آن امر از متّصف شدن به صفت كمال يا كاستى كه جزيى از آن است جدا نمى‏باشد و صفات كمال و نقصى كه دارد پنهان مى‏باشد . و هيچيك از همنوعانش با ابزار حواسّ نمى‏توانند بر آن مطلع شوند محسوس نمى‏باشد . بلكه بر حسب عقل اطلاّع يافتن بر آن نياز به دليلى دارد كه محقق شدن آن را روشن كند . ناگزير صادق است كه مرد پوشيده و پنهان است .

محققا توجّه و لطف حق اقتضا مى‏كند كه براى انسان نيروى ناطقه‏اى باشد كه آن صفات را بر حسب لزوم آشكار سازد و پرده نادانى را از آن بر طرف كند و آن را از برابر چشمان بينندگان و باطن افراد صاحب تجربه بردارد . پس ناگزير درست است كه : مرد در زير زبانش پنهان مى‏باشد . و منظور از جهت « تحت » سمت و جهت تصورى است نه جهت مكانى .

و همانا آن شناخت را كه به جهت ( تحت ) اختصاص داده به اين دليل است كه الفاظ با معنى كه هدف از قرار دادن زبان بوده سببى است كه آن پرده را بر طرف مى‏سازد و شناسايى مرد را از پرده نادانى به وسيله نقش بستن در ذهن افراد با تجربه ظاهر مى‏سازد و در اين جا سبب كه همان بيان است برتر از مسبّب يعنى شناخت مرد مى‏باشد . ناگزير مسبّبى كه شناخت مرد است در زير سبب آن مى‏باشد كه زبان است و بدان اشاره رفت .

اگر زبان را بر معناى حقيقى خودش هم حمل كنيم نيكو خواهد بود چون اين گوشت مخصوص علّت آن شناخت و آشكار كردن آن مى‏باشد . چه زبان جاى بيان كردن است پس سببى است كه بيان را آماده مى‏سازد . و بقيّه بيان و توضيح به قوّت و حال خود باقى است .

اين مطلب نكته‏اى لطيف در باب استعاره مى‏باشد و قطره‏اى از درياى بيكران اسرار سخن امام ( ع ) است . پس به لطف خدا بنگر كه چگونه آن بزرگوار را به اين نيروى قدسى شريف كه در تقرير و توضيح حقايق رسالت ، اختصاص داده به دليل اين كه خداوند تعالى فرموده است : خداوند حكمت و دانش را به هر كه خواهد مى‏دهد و به هر كه حكمت داده شد بدو خير فراوان داده شده است و جز خردمندان اين نكته را ياد آور نمى‏شوند 28 .

كلمه نهم گفتار آن حضرت ( ع ) است : الشرف بالعقل و الادب لا بالحسب و النسب

بزرگوارى به داشتن خرد و ادب است نه به ثروت و مال و اصل و تبار .

شارح گويد : شرف ، بلندى مرتبه است . امّا خرد ، اقسام و درجاتش را پيش از اين شناختى .

مقصود از ادب ، درست كردن نيروى عملى است به اين كه بزرگواريهاى اخلاقى را در خود جمع كند . منظور از حسب ، كافى بودن از نظر مال و آنچه در حكم آن است اگر چه گاهى مقصود از آن بزرگواريهاى برگزيده مى‏باشد . لكن به اين معنى يكى از اجزاى شرف است . و نسب ، همان اصل و تبار مى‏باشد .

امّا توضيح اين حكم اين است كه دانستى كمالى كه ويژه آدمى است دو قسم است . دليل اين تقسيم اين است كه دانستى براى نفس انسان دو نيروست : نيروى نظرى و عملى به همان سبب ، كامل شدن يكى از آن دو كه نيروى نظرى است ، در گرو شناختهاى واقعى و دانشهاى يقينى مى‏باشد و كامل شدن نيروى ديگرى كه نيروى عملى است و هدف آن ترتيب دادن به كارهاست . و چون براى آدمى در اين دو نيرو كمال حاصل شود به سعادت كامل رسيده است . امّا كامل شدن انسان در نيروى نظرى به اين است كه معقولات اوّليّه را كه همان دانشهاى نخستين است به دست آورد . اين معقولات اوليه وسيله‏اى براى به دست آوردن معقولات ثانيه مى‏باشد و پس از ترقّى كردن به درجه عقل مستفاد مى‏رسد .

چنان كه قبلا بيان كرديم .

كامل شدن آدمى بر اساس نيروى عملى اين است كه اخلاقش به كمال رسد و سر چشمه اين كمال آن است كه نيرو و كارهاى ويژه آن قوّه عملى را به گونه‏اى تنظيم كند

-----------
( 28 ) بقره ( 2 ) آيه 269 .

[ 114 ]

كه مغلوب نشود و به مقتضاى تشخيص نيروى نظريش با آن موافقت كند . نيروى نظرى را آن گونه كه سزاوار است منظّم و مرتّب كند تا به نظم شهرى ( دينى ) كه كارها و نيروها در ميان مردم بر آن مترتّب مى‏باشد منتهى شود تا چنان نظمى برقرار گردد و به سعادت مشتركى برسند چنان كه اين حالت در مورد يك شخص روى داده و واقع شده است .

در اين صورت كمال نخستين ( كمال نظرى ) به مثابه جزء صورى و كمال دوّمين ( كمال عملى ) به منزلت جزء مادّى است و هيچيك بى ديگرى كامل نمى‏شود . چون علم ،

با كار به كمال مى‏رسد و اگر سر چشمه كه علم است همراه عمل كه كامل كننده است نباشد ضايع و هدر است و علم سر چشمه كار مى‏باشد و كامل كننده كه عمل است با نبودن علم ، كه سر چشمه است محال مى‏باشد . و در سخن على ( ع ) است : « دانش همراه با عمل است . پس هر كه مى‏داند بايد عمل كند و دانش عمل را فرياد مى‏كند . پس اگر پاسخش داد يعنى عمل كرد چه بهتر و گرنه كوچ مى‏كند يعنى نتيجه ندارد . » اين سخن مولا گفته ما را ثابت مى‏كند . و چون آدمى در اين دو درجه به نهايت كمال برسد به رستگارى كامل رسيده است . زيرا جهان كوچكى شده است و حقيقت موجودات را تصوّر كرده و در وجودش مجسم نموده است . آنگاه فضيلت عدالت را با همه اجزا و اقسام آن به دست آورده است .

چنين شخصى بر راه متوسط واقعى دست يافته است كه در رموز الهى از آن به راه راست تعبير شده است . و هر گاه با اين كمال ، مستعدّ جوار پروردگار عالم شود چيزى از نعمتهاى خدا از دست او نمى‏رود . چون آن مطلب را شناختى بدان كه امام ( ع ) از كمال اول كه كمال نظرى است به عقل ، و از كمال دوّم ( كمال عملى ) به ادب ، تعبير فرموده است .

شايسته است معلوم شود كه فخر و باليدنى جز به اين فضيلتها وجود ندارد .

امّا افتخار كردن خيالى مانند كسى كه به ثروت گرد آمده‏اش يا كمالات پيشينيان خويش مباهات مى‏كند ، افتخار نمى‏باشد . امّا افتخار كردن به ثروت از آن نظر شايسته نيست كه شرافت واقعى ، تنها به كمال نفسانى است كه جاويد و هميشگى مى‏باشد . پس فخر و باليدن فقط به كمال نفسانى است .

مال و ثروت به دو دليل جاويد نيست :

دليل اوّل اين است كه : مال ، فضيلت معنوى و نفسانى نيست پس خوشبختى اخروى با آن به دست نيايد بلكه گاهى ضدّ آن به دست مى‏آيد . و هر گاه مال بيرون از نفس آدمى باشد هر كه بدان مباهات كند به چيزى كه بيرون از وجود اوست باليده است و هر كه به چيزى كه بيرون از وجودش است ببالد به چيزى باليده است كه مالك آن نمى‏باشد .

دليل دوّم اين است كه : مال ماندنى نيست . و چگونه بماند چيزى كه هر لحظه در معرض آفت و زوال است و در هيچ زمانى صاحبش بدان اعتماد ندارد . و چون چنين است شايسته مباهات و باليدن نمى‏باشد . درست‏ترين مثلها در اين مورد فرموده خداوند تعالى است : و براى ايشان مثلى بزن دو مرد را كه براى يكى از آنها دو باغ انگور قرار داديم و آنها را با درخت خرما پيچيده داشتيم و ميان آنها كشتزارى نهاديم [ 29 ] .

تا اين جا كه مى‏فرمايد : پس داخل بامداد شد در حالى كه دستهاى خويش را بر آنچه در آن هزينه كرده بود مى‏گردانيد و آن بر پايه‏هايش فرود آمده بود و مى‏گفت اى كاش كسى را با پروردگار خويش شريك قرار نمى‏دادم . و خداوند فرموده : و براى ايشان مثل بزن زندگانى دنيا را مانند آبى كه از آسمان فرو فرستاديم پس رستنى زمين با آن بياميخت پس خرد شد و بادها پراكنده‏اش ساخت و خدا بر هر چيزى تواناست 30 . و قرآن و سنّت پيامبر ( ص ) در آن زمينه مثالهاى فراوانى دارد .

امّا افتخار به اصل و تبار : شخصى كه به تبار خود مى‏بالد و خود را به سبب آن بزرگ مى‏داند در صورتى كه راستگو باشد آخرين ادّعايش اين است كه پدران و پيشينيان او فضيلتهايى را گرد آورده و كمالاتى را به دست آورده‏اند كه مايه افتخار و مباهات است لكن بدو بنگريد كه اگر فرضا پيشينيان او حاضر شوند و بگويند : فضيلتى را كه تو مدّعى هستى در ما وجود دارد از آن ما مى‏باشد نه از آن تو پس تو چه فضيلتى دارى كه ديگرى ندارد ؟ در اين حال او را خاموش و شرمسار مى‏يابى كه به چيزى دست نيافته است . و به همين مطلب اشاره دارد فرموده آن حضرت ( ع ) : با اصل و تبارتان در رستاخيز نزد ما نياييد لكن با اعمالتان بياييد [ 31 ] . و آورده‏اند كه يكى از حكما غلامى داشت و يكى از رؤساى زمانش بر او مباهات كرد .

غلام بدو گفت : اگر به اسب بر من فخر مى‏فروشى پس زيبايى و شادمانى براى اسب است نه از آن تو و اگر بر لباس و سلاح و ابزارت افتخار مى‏كنى پس نيكويى از آن دو

[ 29 ] سوره كهف ، آيات 32 38 [ البته مطلب بالا به هفت آيه سوره كهف از 32 تا 38 اشاره دارد .

-----------
( 30 ) كهف ( 18 ) آيه 45 .

[ 31 ] لا تأتونى بانسابكم و ائتونى باعمالكم .

[ 116 ]

مى‏باشد نه از تو و اگر به پدرانت مى‏بالى فضيلت از آنهاست نه از تو .

و چون همه خوبيها و فضيلتها بيرون از خودت مى‏باشد آن را به صاحبانش برگردانديم بلكه بايد گفت از وجود آنان خارج نشده تا به آنها برگردانده شود پس تو چكاره‏اى [ 32 ] ؟ و از يكى از حكما نقل شده كه بر يكى از ثروتمندان وارد شد ، اين ثروتمند زيور گرد مى‏آورد و به ثروت فراوان و ابزارش افتخار مى‏كرد . آن حكيم حاضر شد در حالى كه آب و خلط سينه‏اش در دهانش بود و به چپ و راست خانه توجه كرد و تمام خانه را به ابزارهاى زيبا آراسته يافت و جايى براى انداختن آن نيافت پس آب دهن بر صورت صاحبخانه افكند و چون بر آن كار نكوهش شد ، گفت : به خانه و تمام اسبابهايش نگريستم و زشت‏تر از ( صورت ) او نيافتم پس بر روى او خدو افكندم و كسانى كه تهى از فضيلتهاى نفسانى‏اند و به چيزهاى خارجى خيالى مى‏بالند شايسته چنين كارى مى‏باشند . شعر :

هر كس به مال و اصل و تبار ببالد
و ما به دانش و ادب مى‏باليم

در آزاد مردى كه ادب ندارد خيرى نيست
اگر چه بر روى طلا راه برود [ 33 ]

به همين دليل امير مؤمنان ( ع ) در گفتار خويش كه از كمال او صادر شده حقيقت را فرموده است كه برترى به خرد و ادب است و به مال و اصل و تبار نيست

كلمه دهم گفتار آن حضرت ( ع ) است :

لا تنظر الى من قال و انظر الى ما قال :

 

به آن كه گفت ، منگر و به آنچه گفت ، بنگر . شارح گويد : منظور از نظر در اين جا نگرش و توجّه عقلانى است نه با چشم نگريستن ، چون نگرش با چشم شايسته اينجا نيست به دليل اين كه افتخار هميشگى و بزرگوارى دائمى فقط به اين است كه آدمى به كمالات عقلانى و فضيلتهاى اخلاقى آراسته شود پس از آنى كه از پليديهاى ضدّ آن تهى شده باشد و جامه فرسوده مخالف آنها را از تن خود بكند . و آنچه در ميان مردم كمال و كاستى محسوب ، و به ظاهر زيبايى و زشتى

[ 32 ] قاعده اين بود كه به جاى « انت من تو كه هستى تو چكاره‏اى ؟ » [ من انت ] مى‏گفت . و گويا صورت اول اصطلاح ويژه‏اى است كه در مورد تحقير و كوچك شمردن طرف به كار مى‏رود .

[ 33 ]

من كان مفتخرا بالمال و النّسب
فانما فخرنا بالعلم و الادب

لا خير في رجل حرّ بلا ادب
لا خير فيه و لو يمشى على ذهب

پنداشته مى‏شود عبارت است از زيبايى لباس و قيافه و طراوت صورت و زشتى منظره آن دو و آنچه از مميزات شخصى است كه همراه وجود اوست و عزّت و خوارى و تهيدستى و بى نيازى ، بزرگى خانوادگى ، پستى ، بلندى تبار و پستى ، كه همراه اوست و جز از آنها كه ذكر شد ، امورى موهومى و احكامى خيالى است كه به خاطر پيروى كردن نفس از نيروى شهوت و بى خبرى آن از كمال واقعى و كاستى جبران ناپذير به سوى آن سوق داده شده است .

لطف الهى اقتضا مى‏كند كه نيروى ناطقه از آنچه در درون آدمى حاصل مى‏شود پرده بردارد . و آنچه در ذهنش است و از كمالات يا كاستيهاى نفسانى است كه ديگرى بر آن مطلع نيست ، بفهمد كه به دلالت التزامى گفت و گوهايش بر آن دلالت مى‏كند و به وسيله انتقالات انديشه‏اى از گفتار و سخنانش استنباط مى‏شود . ناگزير براى خردمندان سزاوار است كه با چشم بصيرتشان در وقت سخن گفتن در گفتار گوينده بيانديشند و از منظم بودن كلماتش و اين كه آنها مستلزم حكم واقعى و آداب اخلاقى است بر كمال عقلانى او استدلال كنند . و در صورتى كه خلاف آن باشد بر كاستى عقل او استدلال نمايند . اين امر سبب مى‏شود كه اندازه و مقدار او فهميده و ادراك شود . و بنگرد كه آيا او در جاى فرشتگان مقرّب است يا در محل آرميدن چهار پايان است يا در حدّ وسط آن مى‏باشد . به آن كه گفته است ننگريد يعنى به شخص معيّن از اين نظر كه شخص معيّنى است ننگريد . و نيز به امورى كه او را مشخّص مى‏كند و كمالاتى كه آن شخص را مى‏آرايد و در اوّلين نظر كمال محسوب مى‏شود نگاه نكنيد و چون حقيقت آن را ملاحظه كنى كار دشوارى خواهد بود .

آنچه در اين جا منع شده نگرش اوّل به آن كمالات است كه حكم مى‏كند آنها از كمالاتى است كه سزاوار به دست آوردن است . چون بر خردمند لازم است به شخص از آن نظر كه به آن صفات موهوم متّصف مى‏باشد ننگرد و از اين نظر بدو ارجى نگذارد و بدان توجّه ننمايد .

همچنين از لحاظ اين كه داراى فقر و بيچارگى است يا در نهايت نادارى و بد حالى است يا از اصل و تبار بزرگ و پدران بخشنده نيست بدو ننگرد تا از آن لحاظ وى را رها كند و كاستى او را بخواهد .

چون شخصيّت مرد به دو كوچكتر او يعنى دل و زبان او مى‏باشد . پالانى كه در زير آن زخمى است تو را نفريبد ، زيرا آنچه به ظاهر كمال محسوب مى‏شود اگر كمال واقعى بود سرور پيامبران و آن كه از ميان بندگان خدا به كمال رسيده بدان شايسته و سزاوارتر بود .

و البتّه اشخاص دور ، از سوى بخشنده كل ( خداوند ) به اندازه سنگينى خردلى از آن كمال داده نمى‏شدند و هر دو تالى ( هر چه به ظاهر كمال است كمال حقيقى است ، افراد دور ، مورد بخشش خداوند واقع نشوند ) باطل است ، پس مقدم نيز باطل مى‏باشد . بيان ملازمه اين است كه لطف خداوندى ايجاب مى‏كند اشيا را در جاى خود بگذارد . امّا باطل بودن دو تالى آشكار است . بلكه آن را اعتبار مى‏كند در گفتارش كه مستلزم كاستى يا كمال اوست پس بر او حكم مى‏كند به وجود يكى از آن دو ( نقص و كمال ) بعد از آن كه او را مى‏آزمايد در نتيجه او را بزرگ و گرامى مى‏دارد يا كوچك و خوار مى‏شمارد .

اين نتيجه و حالت از تيرهاى بينشى كه پرده‏هاى نهان او را پاره كرده و راز خردش را آشكار ساخته به دست آمده است . و توفيق از خداى تعالى مى‏باشد .

كلمه يازدهم گفتار آن حضرت ( ع ) است : اذا تم العقل نقص الكلام

[ 34 ] . هر گاه خرد كامل گردد از سخن كاسته شود .

شارح گويد : راز اين كلمه از آنچه قبلا گفته شد آشكار است . دليل ظهور آن است كه هر اندازه بر درجات كمال نفس افزوده گردد بر نيروى متخيّله بيشتر مسلّط مى‏شود و كمتر سخن مى‏گويد . زيرا در اين هنگام بدون انديشه و تأمّل سخنى از دهانش بيرون نمى‏شود و در به كار بردن سخن و نتايج حاصل از آن و معانى‏اى كه از آن لازم مى‏آيد و تشخيص احتمالهايى كه در آن مى‏رود به عقلش رجوع مى‏كند و نيز در حاضر ساختن دليلى كه سبب سخن گفتن مى‏شود از عقل كمك مى‏گيرد ، تا كلمه‏اى كه از دهان بيرون مى‏آيد مرتّب و مشخّص و استوار باشد و از گفتن آن پرهيزى نباشد و زيانى هم به انسان نرسد . و چون سخنى از نظر عقلانى كامل باشد و وجود آن متوقف بر اين شرايط فراوان و اسباب دور باشد ناگزير اندك خواهد بود و هر چه درجات عقل بيشتر باشد كاستى سخن افزون مى‏شود تا خاموشى و سخن گفتن در جاى

[ 34 ] مرحوم سيّد رضى اين كلمه را در نهج البلاغه در باب كلمات قصار نقل كرده و ابن ميثم بحرانى ( ره ) در ضمن شرح نهج البلاغه آن را چنين شرح كرده است : لازمه كامل بودن اين است كه بر كنترل نيروهاى بدنى و تصرّف كردن در آنها به مقتضاى آراى پسنديده و نيكو كاملا مسلّط باشد و گفتار و كردارهايى را كه از نيروهاى بدنى در خارج بروز مى‏كند با ترازوى انديشه بسنجد ، و در اين كار دشواريها و شرايطى است كه مستلزم كاسته شدن سخن مى‏گردد . بر عكس اگر گفتار ،

سنجيده نشود و بدون دقت از دهان در آيد ، بسيار خواهد بود . شرح ابن ميثم ، چاپ اول ، صفحه 588 .

[ 119 ]

خودش براى شخص عاقل به صورت ملكه و اخلاق در آيد . چنين شخصى درست بر عكس انسانى است كه درجات عقلش كم است . چون هر چه عقل آدمى كمتر باشد حرف زدن او بيشتر و زشت‏تر است . علّت اين كار آن است كه نيروى خرد كمتر مى‏تواند نيروى خيال را كنترل كند و عقل عملى در استخراج راى درست و گفتار مصلحت آميز به نيروى عقل نظرى مراجعه مى‏نمايد و سببش آن است كه ادراك نيروى نظرى كاسته مى‏شود . خلاصه به اين سبب است ، شرايطى كه موجب كم شدن سخن مى‏گردد و سخت كاهش مى‏يابد . و علّت هر چه گسترده‏تر باشد صادر شدن معلول از آن نزديكتر و سريعتر مى‏باشد . و توفيق دهنده خداى متعالى است .

كلمه دوازدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : لا داء اعيا من الجهل

هيچ دردى بى درمان‏تر از نادانى نيست .

شارح گويد : داء ، بيمارى است و اعيا ، دردى بى درمان است و گويا پزشكان از درمانش ناتوان شده‏اند . جهل : گاهى مقصود از آن نداشتن دانش در مورد كسى است كه شايستگى دانستن دارد مانند انسان .

گاهى منظور از آن اعتقاد قطعى است كه مطابق با واقع نيست و از مشكوك بودن دليلى حاصل مى‏شود .

معناى نخست عدمى و در برابر علم است مانند مقابل بودن عدم و ملكه [ 35 ] و جهل بسيط ناميده مى‏شود .

معناى دوّم وجودى است و در برابر علم مى‏باشد كه مقابل بودن دو ضدّ است ( تقابل تضادّ ) [ 36 ] و جهل مركّب ناميده مى‏شود و لفظ جهل به گونه اشتراك لفظى [ 37 ] بر آن دو اطلاق مى‏گردد .

[ 35 ] تقابل عدم و ملكه : ملكه حقيقى ، بودن چيزى است در موضوعى كه جنس يا شخص آن آمادگى و قابليّت پذيرش آن را داشته باشد مانند بينايى در مورد انسان و حركت ارادى در حيوان ، و عدم حقيقى ، نداشتن قابليت پذيرش چيزى است مانند ،

نداشتن ريش در امر دو نابينايى در نابينا و كور مادرزاد .

[ 36 ] تقابل تضادّ : مانند سفيدى و سياهى كه از نظر مفهوم از يكديگر بسيار دورند ولى در يك موضوع و تحت يك جنس واقع مى‏شوند يا يكى از دو ضدّ وجودى و ديگرى عدمى باشد مانند : حركت و سكون . شرح منظومه سبزوارى صفحه 116 چاپ قم .

[ 37 ] اشتراك لفظى : اگر يك لفظ براى معانى زياد با قراردادهاى مجزّا وضع كنند ، مشترك لفظى نام دارد مانند ( عين ) در عربى كه در معانى هفتاد گانه به قراينى چون ، گريان ، بينا ، روان ، جوشان ، دقيق و غيره محتاج است . شرح منظومه ص 14 .

[ 120 ]

بايد دانسته شود كه بيمارى گاهى جسمانى و گاهى نفسانى و روحى است به هر دو حال گاهى بى درمان و گاهى درمان پذير است . نفس نيز اگر چه بيماريهاى فراوانى دارد لكن سخت‏ترين آنها از نظر درمان ناپذيرى و نيرومندترين آنها در موجب شدن دورى از رحمت الهى بيمارى جهل مركب مى‏باشد . بويژه جهلى كه مخالف با آگاهى به صانع متعال و صفات اوست . چون اميد درستى بدو نمى‏رود و براى دارنده آن جهل انتظار خوشبختى نيست .

جهل مركّب سر چشمه بسيارى از بيماريهاى روحانى است و علتش آن است كه دانستى كمال هميشگى و خوشبختى كامل نفس منحصرا در به دست آوردن آگاهى نسبت به مبداء خود يعنى ذات مقدس حق و به اندازه توان و امكان ، پيشگاه ذات حق را تصوّر كند و او را بشناسد .

بايد بدانى كه نقصان پايدار و بدبختى ثابت ، به اين است كه عقايدى مخالف با اعتقاد يقينى به ذات حق حاصل گردد و در جوهر نفس جايگزين شود . چون جمع شدن آن دو « اعتقاد به خدا و اعتقاد به ضدّ آن » محال مى‏باشد . امّا جهل بسيط هر گاه مخالف با علمى كه سبب خوشبختى است نباشد درمانش ممكن است . و باقى بيماريهاى روحى پس از آنى كه نفس مبادى عالى خود را بطور كامل نگهدارد قابل درمان مى‏باشد . چون بيشتر آن بيماريها ، يا حالاتى‏اند كه در جوهر نفس جايگزين نشده‏اند يا صورتهايى است كه از مزاجها حاصل مى‏شود و با نابودى مزاج آن بيمارى هم از ميان مى‏رود .

امّا باقى بيماريهاى جسمانى اگر چه در ميان آنها بيمارى درمان نشدنى هست ليكن تفاوت ميان دو درجه همان تفاوتى است كه ميان دو بيمارى يا دو بيمارى مى‏باشد و تفاوت ميان دو بيمارى همان تفاوت ميان دو هدفى است كه در تندرستى و سلامتى آن دو مى‏باشد .

بايد بدانى كه مقصود از سلامتى نفس به دست آوردن بقيه كمال و هدف از سلامتى بدن غالبا كمالى نابود شونده است . چون با سلامتى بدن ، مختصر كمالى براى نفس باقى مى‏ماند . و باقى ماندن كمال نفس مشروط به اين است كه از بيمارى جهل سالم باشد تا آن جا كه نفس اگر ذاتا قدرت بر كمال داشته باشد . البتّه هر كوشش جسمانى بر نفس ، كيفر و كاستى و زيان خواهد بود و اگر سخت‏ترين بيمارى جسمانى پديد آيد و نفس از آن بيمارى در سلامت بماند آن بيمارى به معاد نفس زيان نمى‏رساند . چون با آن بيمارى جسمانى ، نفس از برخوردارى مختصر كمالى و رسيدن به سعادتى كه لايق نفس است خالى نمى‏باشد . اگر چه به سبب آن بيمارى ، علمى و كمالى را از دست بدهد .

بنابر اين ثابت شد كه بيمارى نادانى از هر دردى بى درمانتر است . و چون درد ، از آن نظر كه درد است خوشايند طبع نيست و بيمارى جهل مشكلترين و بى درمانترين دردهاست و بيشترين زيان را بر آدمى دارد امام ( ع ) در اين كلمه به انسان هشدار مى‏دهد كه لازم است در ريشه كن ساختن اين بيمارى از همان آغاز بكوشد ، پيش از آن كه قوّت بگيرد و در نفس جايگزين شود و سعى كند كه بيمارى بر او عارض نشود . چون سلامتى پيش از بيمارى سودمندتر از سلامتى پس از بيمارى است . راه ريشه كن كردن بيمارى اين است كه كارهاى خوبى كه موجب كامل شدن نفس است از نخستين ساعات بيمارى انجام دهد و بر حسب كوشش خود بهترين پزشكان را براى خويشتن برگزيند . و اگر اين كار را نكند و چيزى از آن اسباب پيش از جايگزين شدن بيمارى عارض شود كه آن امور سبب آن بيماريند و براى درمان به خود آيد ، نفس خويش را با لگام شكيبايى رام و مطيع سازد و با مهار و افسار پشيمانى او را به چپ و راست بگرداند و با تمرين و عادت دادن آن را بكشاند . تا نفسش از مقدّمات آن بيمارى پاك شود سپس آن را با دانشهاى يقينى و ملازمت كارهاى نيكو تغذيه نمايد . زيرا در اين صورت به سلامتى كامل مطبوع و خوشبختى هميشگى باز مى‏گردد و همواره در نهايت و شكست و شادمانى خواهد بود . پس درياى دانش و فضيلتها يعنى امير مؤمنان ( ع ) درست فرموده است كه : دردى بى درمانتر از نادانى نمى‏باشد .