كلمه هشتم گفتار آن حضرت ( ع ) است : المرء مخبوء تحت لسانه
[ 27 ] : مرد در زير زبانش پنهان است .
[ 26 ] و ما الفخر بالعظم الرميم و انّما فخار الّذى ينبغى
الفخار بنفسه .
[ 27 ] شارح در شرح نهج البلاغه ، چاپ اول صفحه 601 اين كلمه
را چنين شرح كرده است : يعنى حالت مرد در سخن نگفتن او پنهان است . و مضاف به
سبب معلوم بودنش حذف شده است و تحت لسانه كنايه از خاموشى اوست چون اندازه
خاموشى به اندازه عقل اوست و مقدار عقلش از مقدار سخنش شناخته مىشود . زيرا
مقدار سخن دليل بر عقل است . بنابر اين اگر حكيموار سخن گويد حكيم و اگر جاهل
گونه تكلّم كند معلوم شود كه از آنان است . و حدّ ميانى آن دو به همان نسبت » .
شارح گويد : خبأت الشئ اخبأه خبئا زمانى گفته مىشود كه چيزى را
از ديد ديگران بپوشى و حفظ كنى .
زبان در حقيقت بر گوشت مخصوصى اطلاق مىشود كه در دهان موجود است
و مجازا بر سخن و بيان گفته مىشود چنان كه در قرآن بدان اشاره شده است .
و اختلاف السنتكم و الوانكم . متفاوت بودن زبانها و رنگهايتان
يعنى گوناگون بودن سخنان و رنگهايتان . احتمال مىرود هر دو معنى اراده شده
باشد و تقدير خبر چنين است .
شناختن مرد در زير زبانش پنهان است چون بيان ، حقيقت مرد را آشكار
نمىسازد .
بايد بدانى كه چون آدمى فقط اين بدن محسوس نيست و چنان كه پيش از
اين دانستى در محقق شدن انسان امر ديگرى لازم است و آن امر از متّصف شدن به صفت
كمال يا كاستى كه جزيى از آن است جدا نمىباشد و صفات كمال و نقصى كه دارد
پنهان مىباشد . و هيچيك از همنوعانش با ابزار حواسّ نمىتوانند بر آن مطلع
شوند محسوس نمىباشد . بلكه بر حسب عقل اطلاّع يافتن بر آن نياز به دليلى دارد
كه محقق شدن آن را روشن كند . ناگزير صادق است كه مرد پوشيده و پنهان است .
محققا توجّه و لطف حق اقتضا مىكند كه براى انسان نيروى ناطقهاى
باشد كه آن صفات را بر حسب لزوم آشكار سازد و پرده نادانى را از آن بر طرف كند
و آن را از برابر چشمان بينندگان و باطن افراد صاحب تجربه بردارد . پس ناگزير
درست است كه : مرد در زير زبانش پنهان مىباشد . و منظور از جهت « تحت » سمت و
جهت تصورى است نه جهت مكانى .
و همانا آن شناخت را كه به جهت ( تحت ) اختصاص داده به اين دليل
است كه الفاظ با معنى كه هدف از قرار دادن زبان بوده سببى است كه آن پرده را بر
طرف مىسازد و شناسايى مرد را از پرده نادانى به وسيله نقش بستن در ذهن افراد
با تجربه ظاهر مىسازد و در اين جا سبب كه همان بيان است برتر از مسبّب يعنى
شناخت مرد مىباشد . ناگزير مسبّبى كه شناخت مرد است در زير سبب آن مىباشد كه
زبان است و بدان اشاره رفت .
اگر زبان را بر معناى حقيقى خودش هم حمل كنيم نيكو خواهد بود چون
اين گوشت مخصوص علّت آن شناخت و آشكار كردن آن مىباشد . چه زبان جاى بيان كردن
است پس سببى است كه بيان را آماده مىسازد . و بقيّه بيان و توضيح به قوّت و
حال خود باقى است .
اين مطلب نكتهاى لطيف در باب استعاره مىباشد و قطرهاى از درياى
بيكران اسرار سخن امام ( ع ) است . پس به لطف خدا بنگر كه چگونه آن بزرگوار را
به اين نيروى قدسى شريف كه در تقرير و توضيح حقايق رسالت ، اختصاص داده به دليل
اين كه خداوند تعالى فرموده است : خداوند حكمت و دانش را به هر كه خواهد مىدهد
و به هر كه حكمت داده شد بدو خير فراوان داده شده است و جز خردمندان اين نكته
را ياد آور نمىشوند 28 .
كلمه نهم گفتار آن حضرت ( ع ) است : الشرف بالعقل و الادب لا بالحسب
و النسب
بزرگوارى به داشتن خرد و ادب است نه به ثروت و مال و اصل و تبار .
شارح گويد : شرف ، بلندى مرتبه است . امّا خرد ، اقسام و درجاتش را
پيش از اين شناختى .
مقصود از ادب ، درست كردن نيروى عملى است به اين كه بزرگواريهاى
اخلاقى را در خود جمع كند . منظور از حسب ، كافى بودن از نظر مال و آنچه در حكم آن
است اگر چه گاهى مقصود از آن بزرگواريهاى برگزيده مىباشد . لكن به اين معنى يكى از
اجزاى شرف است . و نسب ، همان اصل و تبار مىباشد .
امّا توضيح اين حكم اين است كه دانستى كمالى كه ويژه آدمى است دو قسم
است . دليل اين تقسيم اين است كه دانستى براى نفس انسان دو نيروست : نيروى نظرى و
عملى به همان سبب ، كامل شدن يكى از آن دو كه نيروى نظرى است ، در گرو شناختهاى
واقعى و دانشهاى يقينى مىباشد و كامل شدن نيروى ديگرى كه نيروى عملى است و هدف آن
ترتيب دادن به كارهاست . و چون براى آدمى در اين دو نيرو كمال حاصل شود به سعادت
كامل رسيده است . امّا كامل شدن انسان در نيروى نظرى به اين است كه معقولات اوّليّه
را كه همان دانشهاى نخستين است به دست آورد . اين معقولات اوليه وسيلهاى براى به
دست آوردن معقولات ثانيه مىباشد و پس از ترقّى كردن به درجه عقل مستفاد مىرسد .
چنان كه قبلا بيان كرديم .
كامل شدن آدمى بر اساس نيروى عملى اين است كه اخلاقش به كمال رسد و سر
چشمه اين كمال آن است كه نيرو و كارهاى ويژه آن قوّه عملى را به گونهاى تنظيم كند
-----------
( 28 ) بقره ( 2 ) آيه 269 .
[ 114 ]
كه مغلوب نشود و به مقتضاى تشخيص نيروى نظريش با آن موافقت كند .
نيروى نظرى را آن گونه كه سزاوار است منظّم و مرتّب كند تا به نظم شهرى ( دينى ) كه
كارها و نيروها در ميان مردم بر آن مترتّب مىباشد منتهى شود تا چنان نظمى برقرار
گردد و به سعادت مشتركى برسند چنان كه اين حالت در مورد يك شخص روى داده و واقع شده
است .
در اين صورت كمال نخستين ( كمال نظرى ) به مثابه جزء صورى و كمال
دوّمين ( كمال عملى ) به منزلت جزء مادّى است و هيچيك بى ديگرى كامل نمىشود . چون
علم ،
با كار به كمال مىرسد و اگر سر چشمه كه علم است همراه عمل كه كامل
كننده است نباشد ضايع و هدر است و علم سر چشمه كار مىباشد و كامل كننده كه عمل است
با نبودن علم ، كه سر چشمه است محال مىباشد . و در سخن على ( ع ) است : « دانش
همراه با عمل است . پس هر كه مىداند بايد عمل كند و دانش عمل را فرياد مىكند . پس
اگر پاسخش داد يعنى عمل كرد چه بهتر و گرنه كوچ مىكند يعنى نتيجه ندارد . » اين
سخن مولا گفته ما را ثابت مىكند . و چون آدمى در اين دو درجه به نهايت كمال برسد
به رستگارى كامل رسيده است . زيرا جهان كوچكى شده است و حقيقت موجودات را تصوّر
كرده و در وجودش مجسم نموده است . آنگاه فضيلت عدالت را با همه اجزا و اقسام آن به
دست آورده است .
چنين شخصى بر راه متوسط واقعى دست يافته است كه در رموز الهى از آن به
راه راست تعبير شده است . و هر گاه با اين كمال ، مستعدّ جوار پروردگار عالم شود
چيزى از نعمتهاى خدا از دست او نمىرود . چون آن مطلب را شناختى بدان كه امام ( ع )
از كمال اول كه كمال نظرى است به عقل ، و از كمال دوّم ( كمال عملى ) به ادب ،
تعبير فرموده است .
شايسته است معلوم شود كه فخر و باليدنى جز به اين فضيلتها وجود ندارد
.
امّا افتخار كردن خيالى مانند كسى كه به ثروت گرد آمدهاش يا كمالات
پيشينيان خويش مباهات مىكند ، افتخار نمىباشد . امّا افتخار كردن به ثروت از آن
نظر شايسته نيست كه شرافت واقعى ، تنها به كمال نفسانى است كه جاويد و هميشگى
مىباشد . پس فخر و باليدن فقط به كمال نفسانى است .
مال و ثروت به دو دليل جاويد نيست :
دليل اوّل اين است كه : مال ، فضيلت معنوى و نفسانى نيست پس
خوشبختى اخروى با آن به دست نيايد بلكه گاهى ضدّ آن به دست مىآيد . و هر گاه
مال بيرون از نفس آدمى باشد هر كه بدان مباهات كند به چيزى كه بيرون از وجود اوست
باليده است و هر كه به چيزى كه بيرون از وجودش است ببالد به چيزى باليده است كه
مالك آن نمىباشد .
دليل دوّم اين است كه : مال ماندنى نيست . و چگونه بماند چيزى كه
هر لحظه در معرض آفت و زوال است و در هيچ زمانى صاحبش بدان اعتماد ندارد . و
چون چنين است شايسته مباهات و باليدن نمىباشد . درستترين مثلها در اين مورد
فرموده خداوند تعالى است : و براى ايشان مثلى بزن دو مرد را كه براى يكى از
آنها دو باغ انگور قرار داديم و آنها را با درخت خرما پيچيده داشتيم و ميان
آنها كشتزارى نهاديم [ 29 ] .
تا اين جا كه مىفرمايد : پس داخل بامداد شد در حالى كه دستهاى
خويش را بر آنچه در آن هزينه كرده بود مىگردانيد و آن بر پايههايش فرود آمده
بود و مىگفت اى كاش كسى را با پروردگار خويش شريك قرار نمىدادم . و خداوند
فرموده : و براى ايشان مثل بزن زندگانى دنيا را مانند آبى كه از آسمان فرو
فرستاديم پس رستنى زمين با آن بياميخت پس خرد شد و بادها پراكندهاش ساخت و خدا
بر هر چيزى تواناست 30 . و قرآن و سنّت پيامبر ( ص )
در آن زمينه مثالهاى فراوانى دارد .
امّا افتخار به اصل و تبار : شخصى كه به تبار خود مىبالد و خود
را به سبب آن بزرگ مىداند در صورتى كه راستگو باشد آخرين ادّعايش اين است كه
پدران و پيشينيان او فضيلتهايى را گرد آورده و كمالاتى را به دست آوردهاند كه
مايه افتخار و مباهات است لكن بدو بنگريد كه اگر فرضا پيشينيان او حاضر شوند و
بگويند : فضيلتى را كه تو مدّعى هستى در ما وجود دارد از آن ما مىباشد نه از
آن تو پس تو چه فضيلتى دارى كه ديگرى ندارد ؟ در اين حال او را خاموش و شرمسار
مىيابى كه به چيزى دست نيافته است . و به همين مطلب اشاره دارد فرموده آن حضرت
( ع ) : با اصل و تبارتان در رستاخيز نزد ما نياييد لكن با اعمالتان بياييد [
31 ] . و آوردهاند كه يكى از حكما غلامى داشت و يكى از رؤساى زمانش بر او
مباهات كرد .
غلام بدو گفت : اگر به اسب بر من فخر مىفروشى پس زيبايى و
شادمانى براى اسب است نه از آن تو و اگر بر لباس و سلاح و ابزارت افتخار مىكنى
پس نيكويى از آن دو
[ 29 ] سوره كهف ، آيات 32 38 [ البته مطلب بالا به هفت آيه
سوره كهف از 32 تا 38 اشاره دارد .
-----------
( 30 ) كهف ( 18 ) آيه 45 .
[ 31 ] لا تأتونى بانسابكم و ائتونى باعمالكم .
[ 116 ]
مىباشد نه از تو و اگر به پدرانت مىبالى فضيلت از آنهاست نه از
تو .
و چون همه خوبيها و فضيلتها بيرون از خودت مىباشد آن را به
صاحبانش برگردانديم بلكه بايد گفت از وجود آنان خارج نشده تا به آنها برگردانده
شود پس تو چكارهاى [ 32 ] ؟ و از يكى از حكما نقل شده كه بر يكى از ثروتمندان
وارد شد ، اين ثروتمند زيور گرد مىآورد و به ثروت فراوان و ابزارش افتخار
مىكرد . آن حكيم حاضر شد در حالى كه آب و خلط سينهاش در دهانش بود و به چپ و
راست خانه توجه كرد و تمام خانه را به ابزارهاى زيبا آراسته يافت و جايى براى
انداختن آن نيافت پس آب دهن بر صورت صاحبخانه افكند و چون بر آن كار نكوهش شد ،
گفت : به خانه و تمام اسبابهايش نگريستم و زشتتر از ( صورت ) او نيافتم پس بر
روى او خدو افكندم و كسانى كه تهى از فضيلتهاى نفسانىاند و به چيزهاى خارجى
خيالى مىبالند شايسته چنين كارى مىباشند . شعر :
هر كس به مال و اصل و تبار ببالد
و ما به دانش و ادب مىباليم
در آزاد مردى كه ادب ندارد خيرى نيست
اگر چه بر روى طلا راه برود [ 33 ]
به همين دليل امير مؤمنان ( ع ) در گفتار خويش كه از كمال او صادر
شده حقيقت را فرموده است كه برترى به خرد و ادب است و به مال و اصل و تبار نيست
كلمه دهم گفتار آن حضرت ( ع ) است :
لا تنظر الى من قال و انظر الى ما قال :
به آن كه گفت ، منگر و به آنچه گفت ، بنگر . شارح گويد : منظور از
نظر در اين جا نگرش و توجّه عقلانى است نه با چشم نگريستن ، چون نگرش با چشم
شايسته اينجا نيست به دليل اين كه افتخار هميشگى و بزرگوارى دائمى فقط به اين
است كه آدمى به كمالات عقلانى و فضيلتهاى اخلاقى آراسته شود پس از آنى كه از
پليديهاى ضدّ آن تهى شده باشد و جامه فرسوده مخالف آنها را از تن خود بكند . و
آنچه در ميان مردم كمال و كاستى محسوب ، و به ظاهر زيبايى و زشتى
[ 32 ] قاعده اين بود كه به جاى « انت من تو كه هستى تو
چكارهاى ؟ » [ من انت ] مىگفت . و گويا صورت اول اصطلاح ويژهاى است كه در
مورد تحقير و كوچك شمردن طرف به كار مىرود .
[ 33 ]
من كان مفتخرا بالمال و النّسب
فانما فخرنا بالعلم و الادب
لا خير في رجل حرّ بلا ادب
لا خير فيه و لو يمشى على ذهب
پنداشته مىشود عبارت است از زيبايى لباس و قيافه و طراوت صورت و
زشتى منظره آن دو و آنچه از مميزات شخصى است كه همراه وجود اوست و عزّت و خوارى
و تهيدستى و بى نيازى ، بزرگى خانوادگى ، پستى ، بلندى تبار و پستى ، كه همراه
اوست و جز از آنها كه ذكر شد ، امورى موهومى و احكامى خيالى است كه به خاطر
پيروى كردن نفس از نيروى شهوت و بى خبرى آن از كمال واقعى و كاستى جبران ناپذير
به سوى آن سوق داده شده است .
لطف الهى اقتضا مىكند كه نيروى ناطقه از آنچه در درون آدمى حاصل
مىشود پرده بردارد . و آنچه در ذهنش است و از كمالات يا كاستيهاى نفسانى است
كه ديگرى بر آن مطلع نيست ، بفهمد كه به دلالت التزامى گفت و گوهايش بر آن
دلالت مىكند و به وسيله انتقالات انديشهاى از گفتار و سخنانش استنباط مىشود
. ناگزير براى خردمندان سزاوار است كه با چشم بصيرتشان در وقت سخن گفتن در
گفتار گوينده بيانديشند و از منظم بودن كلماتش و اين كه آنها مستلزم حكم واقعى
و آداب اخلاقى است بر كمال عقلانى او استدلال كنند . و در صورتى كه خلاف آن
باشد بر كاستى عقل او استدلال نمايند . اين امر سبب مىشود كه اندازه و مقدار
او فهميده و ادراك شود . و بنگرد كه آيا او در جاى فرشتگان مقرّب است يا در محل
آرميدن چهار پايان است يا در حدّ وسط آن مىباشد . به آن كه گفته است ننگريد
يعنى به شخص معيّن از اين نظر كه شخص معيّنى است ننگريد . و نيز به امورى كه او
را مشخّص مىكند و كمالاتى كه آن شخص را مىآرايد و در اوّلين نظر كمال محسوب
مىشود نگاه نكنيد و چون حقيقت آن را ملاحظه كنى كار دشوارى خواهد بود .
آنچه در اين جا منع شده نگرش اوّل به آن كمالات است كه حكم مىكند
آنها از كمالاتى است كه سزاوار به دست آوردن است . چون بر خردمند لازم است به
شخص از آن نظر كه به آن صفات موهوم متّصف مىباشد ننگرد و از اين نظر بدو ارجى
نگذارد و بدان توجّه ننمايد .
همچنين از لحاظ اين كه داراى فقر و بيچارگى است يا در نهايت
نادارى و بد حالى است يا از اصل و تبار بزرگ و پدران بخشنده نيست بدو ننگرد تا
از آن لحاظ وى را رها كند و كاستى او را بخواهد .
چون شخصيّت مرد به دو كوچكتر او يعنى دل و زبان او مىباشد .
پالانى كه در زير آن زخمى است تو را نفريبد ، زيرا آنچه به ظاهر كمال محسوب
مىشود اگر كمال واقعى بود سرور پيامبران و آن كه از ميان بندگان خدا به كمال
رسيده بدان شايسته و سزاوارتر بود .
و البتّه اشخاص دور ، از سوى بخشنده كل ( خداوند ) به اندازه
سنگينى خردلى از آن كمال داده نمىشدند و هر دو تالى ( هر چه به ظاهر كمال است
كمال حقيقى است ، افراد دور ، مورد بخشش خداوند واقع نشوند ) باطل است ، پس
مقدم نيز باطل مىباشد . بيان ملازمه اين است كه لطف خداوندى ايجاب مىكند اشيا
را در جاى خود بگذارد . امّا باطل بودن دو تالى آشكار است . بلكه آن را اعتبار
مىكند در گفتارش كه مستلزم كاستى يا كمال اوست پس بر او حكم مىكند به وجود
يكى از آن دو ( نقص و كمال ) بعد از آن كه او را مىآزمايد در نتيجه او را بزرگ
و گرامى مىدارد يا كوچك و خوار مىشمارد .
اين نتيجه و حالت از تيرهاى بينشى كه پردههاى نهان او را پاره
كرده و راز خردش را آشكار ساخته به دست آمده است . و توفيق از خداى تعالى
مىباشد .
كلمه يازدهم گفتار آن حضرت ( ع ) است : اذا تم العقل نقص الكلام
[ 34 ] . هر گاه خرد كامل گردد از سخن كاسته شود .
شارح گويد : راز اين كلمه از آنچه قبلا گفته شد آشكار است . دليل
ظهور آن است كه هر اندازه بر درجات كمال نفس افزوده گردد بر نيروى متخيّله
بيشتر مسلّط مىشود و كمتر سخن مىگويد . زيرا در اين هنگام بدون انديشه و
تأمّل سخنى از دهانش بيرون نمىشود و در به كار بردن سخن و نتايج حاصل از آن و
معانىاى كه از آن لازم مىآيد و تشخيص احتمالهايى كه در آن مىرود به عقلش
رجوع مىكند و نيز در حاضر ساختن دليلى كه سبب سخن گفتن مىشود از عقل كمك
مىگيرد ، تا كلمهاى كه از دهان بيرون مىآيد مرتّب و مشخّص و استوار باشد و
از گفتن آن پرهيزى نباشد و زيانى هم به انسان نرسد . و چون سخنى از نظر عقلانى
كامل باشد و وجود آن متوقف بر اين شرايط فراوان و اسباب دور باشد ناگزير اندك
خواهد بود و هر چه درجات عقل بيشتر باشد كاستى سخن افزون مىشود تا خاموشى و
سخن گفتن در جاى
[ 34 ] مرحوم سيّد رضى اين كلمه را در نهج البلاغه در باب
كلمات قصار نقل كرده و ابن ميثم بحرانى ( ره ) در ضمن شرح نهج البلاغه آن را
چنين شرح كرده است : لازمه كامل بودن اين است كه بر كنترل نيروهاى بدنى و تصرّف
كردن در آنها به مقتضاى آراى پسنديده و نيكو كاملا مسلّط باشد و گفتار و
كردارهايى را كه از نيروهاى بدنى در خارج بروز مىكند با ترازوى انديشه بسنجد ،
و در اين كار دشواريها و شرايطى است كه مستلزم كاسته شدن سخن مىگردد . بر عكس
اگر گفتار ،
سنجيده نشود و بدون دقت از دهان در آيد ، بسيار خواهد بود .
شرح ابن ميثم ، چاپ اول ، صفحه 588 .
[ 119 ]
خودش براى شخص عاقل به صورت ملكه و اخلاق در آيد . چنين شخصى درست
بر عكس انسانى است كه درجات عقلش كم است . چون هر چه عقل آدمى كمتر باشد حرف
زدن او بيشتر و زشتتر است . علّت اين كار آن است كه نيروى خرد كمتر مىتواند
نيروى خيال را كنترل كند و عقل عملى در استخراج راى درست و گفتار مصلحت آميز به
نيروى عقل نظرى مراجعه مىنمايد و سببش آن است كه ادراك نيروى نظرى كاسته
مىشود . خلاصه به اين سبب است ، شرايطى كه موجب كم شدن سخن مىگردد و سخت كاهش
مىيابد . و علّت هر چه گستردهتر باشد صادر شدن معلول از آن نزديكتر و سريعتر
مىباشد . و توفيق دهنده خداى متعالى است .
كلمه دوازدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : لا داء اعيا من الجهل
هيچ دردى بى درمانتر از نادانى نيست .
شارح گويد : داء ، بيمارى است و اعيا ، دردى بى درمان است و گويا
پزشكان از درمانش ناتوان شدهاند . جهل : گاهى مقصود از آن نداشتن دانش در مورد
كسى است كه شايستگى دانستن دارد مانند انسان .
گاهى منظور از آن اعتقاد قطعى است كه مطابق با واقع نيست و از
مشكوك بودن دليلى حاصل مىشود .
معناى نخست عدمى و در برابر علم است مانند مقابل بودن عدم و ملكه
[ 35 ] و جهل بسيط ناميده مىشود .
معناى دوّم وجودى است و در برابر علم مىباشد كه مقابل بودن دو
ضدّ است ( تقابل تضادّ ) [ 36 ] و جهل مركّب ناميده مىشود و لفظ جهل به گونه
اشتراك لفظى [ 37 ] بر آن دو اطلاق مىگردد .
[ 35 ] تقابل عدم و ملكه : ملكه حقيقى ، بودن چيزى است در
موضوعى كه جنس يا شخص آن آمادگى و قابليّت پذيرش آن را داشته باشد مانند بينايى
در مورد انسان و حركت ارادى در حيوان ، و عدم حقيقى ، نداشتن قابليت پذيرش چيزى
است مانند ،
نداشتن ريش در امر دو نابينايى در نابينا و كور مادرزاد .
[ 36 ] تقابل تضادّ : مانند سفيدى و سياهى كه از نظر مفهوم از
يكديگر بسيار دورند ولى در يك موضوع و تحت يك جنس واقع مىشوند يا يكى از دو
ضدّ وجودى و ديگرى عدمى باشد مانند : حركت و سكون . شرح منظومه سبزوارى صفحه
116 چاپ قم .
[ 37 ] اشتراك لفظى : اگر يك لفظ براى معانى زياد با
قراردادهاى مجزّا وضع كنند ، مشترك لفظى نام دارد مانند ( عين ) در عربى كه در
معانى هفتاد گانه به قراينى چون ، گريان ، بينا ، روان ، جوشان ، دقيق و غيره
محتاج است . شرح منظومه ص 14 .
[ 120 ]
بايد دانسته شود كه بيمارى گاهى جسمانى و گاهى نفسانى و روحى است
به هر دو حال گاهى بى درمان و گاهى درمان پذير است . نفس نيز اگر چه بيماريهاى
فراوانى دارد لكن سختترين آنها از نظر درمان ناپذيرى و نيرومندترين آنها در
موجب شدن دورى از رحمت الهى بيمارى جهل مركب مىباشد . بويژه جهلى كه مخالف با
آگاهى به صانع متعال و صفات اوست . چون اميد درستى بدو نمىرود و براى دارنده
آن جهل انتظار خوشبختى نيست .
جهل مركّب سر چشمه بسيارى از بيماريهاى روحانى است و علتش آن است
كه دانستى كمال هميشگى و خوشبختى كامل نفس منحصرا در به دست آوردن آگاهى نسبت
به مبداء خود يعنى ذات مقدس حق و به اندازه توان و امكان ، پيشگاه ذات حق را
تصوّر كند و او را بشناسد .
بايد بدانى كه نقصان پايدار و بدبختى ثابت ، به اين است كه عقايدى
مخالف با اعتقاد يقينى به ذات حق حاصل گردد و در جوهر نفس جايگزين شود . چون
جمع شدن آن دو « اعتقاد به خدا و اعتقاد به ضدّ آن » محال مىباشد . امّا جهل
بسيط هر گاه مخالف با علمى كه سبب خوشبختى است نباشد درمانش ممكن است . و باقى
بيماريهاى روحى پس از آنى كه نفس مبادى عالى خود را بطور كامل نگهدارد قابل
درمان مىباشد . چون بيشتر آن بيماريها ، يا حالاتىاند كه در جوهر نفس جايگزين
نشدهاند يا صورتهايى است كه از مزاجها حاصل مىشود و با نابودى مزاج آن بيمارى
هم از ميان مىرود .
امّا باقى بيماريهاى جسمانى اگر چه در ميان آنها بيمارى درمان
نشدنى هست ليكن تفاوت ميان دو درجه همان تفاوتى است كه ميان دو بيمارى يا دو
بيمارى مىباشد و تفاوت ميان دو بيمارى همان تفاوت ميان دو هدفى است كه در
تندرستى و سلامتى آن دو مىباشد .
بايد بدانى كه مقصود از سلامتى نفس به دست آوردن بقيه كمال و هدف
از سلامتى بدن غالبا كمالى نابود شونده است . چون با سلامتى بدن ، مختصر كمالى
براى نفس باقى مىماند . و باقى ماندن كمال نفس مشروط به اين است كه از بيمارى
جهل سالم باشد تا آن جا كه نفس اگر ذاتا قدرت بر كمال داشته باشد . البتّه هر
كوشش جسمانى بر نفس ، كيفر و كاستى و زيان خواهد بود و اگر سختترين بيمارى
جسمانى پديد آيد و نفس از آن بيمارى در سلامت بماند آن بيمارى به معاد نفس زيان
نمىرساند . چون با آن بيمارى جسمانى ، نفس از برخوردارى مختصر كمالى و رسيدن به سعادتى
كه لايق نفس است خالى نمىباشد . اگر چه به سبب آن بيمارى ، علمى و كمالى را از
دست بدهد .
بنابر اين ثابت شد كه بيمارى نادانى از هر دردى بى درمانتر است .
و چون درد ، از آن نظر كه درد است خوشايند طبع نيست و بيمارى جهل مشكلترين و بى
درمانترين دردهاست و بيشترين زيان را بر آدمى دارد امام ( ع ) در اين كلمه به
انسان هشدار مىدهد كه لازم است در ريشه كن ساختن اين بيمارى از همان آغاز
بكوشد ، پيش از آن كه قوّت بگيرد و در نفس جايگزين شود و سعى كند كه بيمارى بر
او عارض نشود . چون سلامتى پيش از بيمارى سودمندتر از سلامتى پس از بيمارى است
. راه ريشه كن كردن بيمارى اين است كه كارهاى خوبى كه موجب كامل شدن نفس است از
نخستين ساعات بيمارى انجام دهد و بر حسب كوشش خود بهترين پزشكان را براى خويشتن
برگزيند . و اگر اين كار را نكند و چيزى از آن اسباب پيش از جايگزين شدن بيمارى
عارض شود كه آن امور سبب آن بيماريند و براى درمان به خود آيد ، نفس خويش را با
لگام شكيبايى رام و مطيع سازد و با مهار و افسار پشيمانى او را به چپ و راست
بگرداند و با تمرين و عادت دادن آن را بكشاند . تا نفسش از مقدّمات آن بيمارى
پاك شود سپس آن را با دانشهاى يقينى و ملازمت كارهاى نيكو تغذيه نمايد . زيرا
در اين صورت به سلامتى كامل مطبوع و خوشبختى هميشگى باز مىگردد و همواره در
نهايت و شكست و شادمانى خواهد بود . پس درياى دانش و فضيلتها يعنى امير مؤمنان
( ع ) درست فرموده است كه : دردى بى درمانتر از نادانى نمىباشد .