شرح بر صد كلمه أمير المؤمنين

شيخ كمال الدين ميثم بن على بن ميثم بحرانى
مصحح : مير جلال الدّين حسينى ارموى محدّث
ترجمه : عبد العلى صاحبى

- ۱۳ -


كلمه هفدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : افقر الفقر الحمق

[ 47 ] : بزرگترين درويشى حماقت و نادانى است .

شارح گويد : دانستى كه درويشى بر نياز به مال و كمال نفسانى گفته مى‏شود و نيز بر نبودن چيزهايى كه آدمى بدان محتاج مى‏باشد و بر جزئيات هر يك از اين سه معنى بر حسب تشكيك اطلاق مى‏گردد .

چون درجات درويشى از نظر شدّت و ضعف مختلف مى‏باشد .

هر گاه آن را شناختى مى‏گوييم : مقصود از اين كلمه آن است كه حكم كند :

سخت‏ترين درجات درويشى كاهش عقل است و علت اين حكم آن است كه چون ميان درجه درويشى كه همان نياز به مال و كمالات نفسانى است از لحاظ شدّت و ضعف تفاوت است سبب نمى‏شود كه حكم كنيم كه ميان آن دو نسبتى و اشتراكى نيست پس ناگزير درست است كه حماقت و نادانى را به حمل هو هوى حمل كنيم بر اين كه سخت‏ترين درويشى است و بگوئيم : حماقت سخت‏ترين فقر است .

چون حماقت در واقع سخت‏ترين درويشى است كه فرض مى‏شود چنان كه دانستى و اين دو كلمه تمام محسنات لفظى و معنوى را در بردارد . پس اى برادر به اين امام دانشمند ( ع ) بنگر كه چگونه در اين كلمه ، خلاصه گويى و فصاحت را گرد آورده . شعر : آيا در اين سخن عيبى است تا عيبجو عيب كند جز اين كه او مردى دانشمند است [ 48 ] .

كلمه هجدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : الحكمة ضالة المؤمن

[ 49 ] . دانش گمشده مؤمن است .

 

[ 47 ] در آخر كلمه پيش ، به كلمه‏اى كه در نهج البلاغه نزديك به اين كلمه آمده است اشاره كرديم . به شرح نهج البلاغه ابن ميثم ، چاپ اول ، صفحه 585 ، رجوع كنيد .

[ 48 ]

و هل فيه عيب لمن عابه
سوى انّه رجل فاضل

 

[ 49 ] سيد رضى ( ره ) اين كلمه را در نهج البلاغه نقل كرده ، و ابن ميثم در شرح آن گفته است : « امام عليه السلام لفظ ضّاله را براى حكمت نسبت به مؤمن استعاره فرموده است به اين اعتبار كه حكمت خواسته مؤمن است كه در جستجوى آن است و صدايش مى‏زند همان طور كه صاحب حيوان گمشده حيوانش را مى‏جويد و صدايش مى‏زند .

[ 130 ]

شارح گويد : اقسام حكمت و حقيقت آنها را شناختى . ضالّه ، حيوان گمشده است چه نر باشد و چه ماده .

ايمان در لغت تصديق كردن است و در اصطلاح دين عبارت از تصديق كردن به هر چيزى است كه معلوم باشد آن را پيامبر ( ص ) آورده است . اين تعريف ، مذهب محقّقان متكلّمان مانند ابو الحسن اشعرى و پيروانش مى‏باشد . [ و مؤمن كسى است كه داراى صفت تصديق باشد ، با اين صفت در او تحقّق يابد ] و در برابر آن كافر است كه تمام مطالب ياد شده در او نباشد . رأى ابو حنيفه بر اين مى‏باشد و در نزد بيشتر علماى معتزله و پيشينيان صالح [ خدا از آنان خشنود باشد ] ايمان ، اسم براى شخص فرمانبردار است . و چون فرمانبردارى نزد آنان جز به سه جزء محقّق نمى‏شود و آن سه جزء : تصديق قلبى به آنچه پيامبر ( ص ) آورده است و اقرار به زبان و عمل كردن با اعضاى بدن است ايمان نيز چنين است . پس مؤمن در نزد آنان شايسته اين نام نمى‏باشد مگر وقتى كه اين سه جزء در او محقق شود . پس اين سه جزء اجزاى ماهيّت ايمان است و در مقابل آن فاسق مى‏باشد كه اسم است براى كسى كه به يكى از اين اجزا خللى وارد كند . چون آن كه يكى از اين سه جزء را ترك نمايد مؤمن نمى‏نامند چه ماهيّت ايمان در او موجود نيست . و نام كافر را اختصاص داده‏اند به كسى كه هر سه جزء را ترك كند يا به ظاهر انكار نمايد اگر چه انجام دهد چون عمل مترتب بر تصديق مى‏باشد . و در ميان فقيهان ، امام شافعى بر اين باور است . و چون آن مطالب را فهميدى بايد بدانى كه امام ( ع ) حكم فرموده است كه حكمت گمشده مؤمن است و به دو لحاظ حكمت را به گمشده تشبيه كرده است .

1 حال گمشده اين است كه صاحبش آن را فرا مى‏خواند و مى‏طلبد و درباره آن به وسيله تعيين جايزه و غير آن مى‏كوشد . همچنين خواهان حكمت بر اساس دليل مى‏كوشد و در جستجوى چگونگى راههاى خواستن آن مبالغه مى‏كند و شناخت آن را از دهان استادان دانشمند و صاحبان معرفت متواضعانه مى‏خواهد چنان كه صاحب حيوان گمشده ، آن را از دهان جارچيان و آنها كه مى‏شناسندش و هر جا كه گمان آن را مى‏برد طلب مى‏كند .

ناگزير نسبت به او گمشده مى‏باشد .

2 اين است كه چون حال گمشده از دو صورت بيرون نيست يا طالبش آن را مى‏يابد و به هدفش مى‏رسد ، بويژه اگر با طلب آن به كسى كه بالاتر از خودش باشد نزديك شود و در يافتن آن انتظار عطا و بخشش داشته باشد و يا آن را نمى‏يابد پس در حال تأسّف و ترس و محروميّت باقى مى‏ماند . حكمت نيز چنين است . چون دو حالت دارد يا جوينده حكمت آن را مى‏يابد يا خير ؟

پس اگر آن را يافت به مقصدهاى كلّى و ديگر اغراض خود رسيده است . و اگر آن را نيافت در حالى كه با آن قصد نزديك شدن به خشنودى خداى تعالى را دارد و آماده است كه به وسيله آن نعمتهاى جاويد را در جوار مقدس حق بپذيرد پس تحصيل زيان كرده و كوشش هدر رفته و از آنچه حكمت وسيله رسيدن به آن است محروم شده است .

پس در واقع حكمت گمشده‏اى است . و چه گمشده‏اى امّا اين كه حكمت را اختصاص به مؤمن داده است به اين دليل است كه غير مؤمن يا باور ندارد يا معصيت كار است . امّا آن كه تصديق كننده نيست پس تكذيب كردن او با طلب كردنش سازگار نمى‏باشد چون برترين جزء حكمت ، شناختن آفريدگار است و كسى كه وجود او را تكذيب مى‏كند چگونه طالب شناخت اوست ؟ همچنين نافرمانى گنهكار در حال نافرمانيش با طلب او مخالف مى‏باشد و اين امرى آشكار است . پس آنچه از اين كلمه فهميده مى‏شود همين است . خداى متعال پايان كوشش ما را در طلب حكمت قرار دهد تا آن را بيابيم و به آن كه منادى شناخت حكمت است ما را راهنمايى كند و ما را به شناخت حكمت و كسانى كه آن را از روى صدق و راستى شناخته‏اند دلالت نمايد . و به آنها كه از روى يقين بر اسرار و رموز حكمت آگاهند رهنمون شود كه توفيق دهنده اوست .

كلمه نوزدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : المرء عدّو ما جهله

[ 50 ] : مرد دشمن آن چيزى است كه نداند .

شارح گويد : عداوت كينه‏اى راست است كه با آن مى‏كوشد تا وسايلى را كه شخص مورد كينه را مى‏آزارد گرد بياورد و كار شرّى را كه ممكن است نسبت به او انجام دهد دوست مى‏دارد .

[ 50 ] سيّد رضى ( ره ) در باب سوّم نهج البلاغة اين كلمه را بدين عبارت نقل كرده است : « النّاس اعداء ما جهلوا » و ابن ميثم در شرح نهج البلاغه ، چاپ اوّل صفحه 604 ، در شرح آن چنين فرموده است : لازمه نادان بودن به چيزى آن است كه نمى‏تواند ، فايده دانستن آن را تصوّر كند در نتيجه اين باور برايش حاصل مى‏شود كه فراگيرى آن سودى ندارد لذا از ياد گرفتن آن پرهيز مى‏كند . آنگاه بر آن پرهيز و دورى پافشارى مى‏نمايد . به اين كه علم بهترين فضيلتى است كه دانشمندان با آن بر نادانان مى‏بالند و با فضيلت علم بر عليه آنان و نقصان و سقوطشان از درجه اعتبار حكم مى‏كنند با آن كه نادانان نيز به كمال علما بدان جهت اعتقاد دارند در نتيجه دورى كردن جاهلان از دانش و دانشمندان و دشمنيشان با فضيلت علم شدّت مى‏يابد .

[ 132 ]

 

در مورد جهل و نادانى ، قبلا اقسام و حقيقت آن را شناختى و مقصود ثابت كردن دشمنى جاهل است با آنچه كه نمى‏داند به هر دو معنايى كه براى جهل ياد شده است .

توضيح مطلب آن است كه نيروى واهمه امور عقلانى را درك نمى‏كند بلكه امور محسوس را ادراك مى‏نمايد و با حس ، سازگار و به حق تابع احكام محسوسات مى‏باشد .

در اين ادراك عقل واهمه را تصديق مى‏كند و به خاطر اين كه احكام حسّى مطابق با عقل است امور هندسى و آنچه در حكم هندسه است سخت روشن بوده و اختلاف نظرى در آن پديد نمى‏آيد چون در هيچ يك از آن احكام با عقل معارضه ندارد .

امّا امور عقلانى خالص منكر احكام حسّى است و چون ناتوان از درك آن احكام است آنها را تكذيب مى‏كند به همان دليل است كه احكام حسّى در معقولات خالص دروغ است و عقل در اين معقولات حسّ را تكذيب مى‏كند مانند حكم نيروى واهمه به اين كه هر موجودى بايد در جهتى باشد چون هر شئ محسوسى چنين است پس عقل آن حكم را تكذيب مى‏كند به اين دليل كه بعضى از موجودات نياز به جهت ندارند مانند ذات پروردگار تعالى .

چون روشن شد كه نيروى واهمه را در ادراك امور عقلانى خالص ، بهره‏اى نيست و منكر آن است و بر حسب اقتضاى طبيعت و فطرتش به امور حسّى مايل است مى‏گوييم :

كسى كه چيزى را نمى‏داند اگر نادانيش به آن بسيط باشد سبب دشمنى وى با آن و منكر شدنش به خاطر ناتوانى نيروى عقلانيش از درك آن شئ است و فرمانبردارى او از نيروى واهمه‏اى است كه به اقتضاى ذاتش منكر آن است و شايستگى تصديق كردن آن را جز به صورت محسوس ندارد . اگر جهل جاهل به چيزى جهل مركّب باشد ، علّت كينه و نفرتش نسبت به آن ، كمك و همراهى نيروى عقلانى با نيروى واهمه در انكار كردن است چون واهمه ناتوان از مطلع شدن بر آن امر مى‏باشد با فزونى نيرومندى كه در اوست ، و آن فزونى نيرومند حالتى است كه بر نفس به وسيله اعتقاد استوار و قطعى كه مخالف حاصل شدن آن امر عقلانى است عارض مى‏شود و به همان دليل دشمنى كسى كه خود را به ظاهر ديندار نشان مى‏دهد يعنى كسى كه ادّعاى فقيه و زاهد بودن دارد امّا نه فقيه است و نه زاهد با محقّقان و صاحبان نظرهاى دقيق و همه دانشهاى بزرگ ، بيشتر و نيرومندتر از دشمنى افراد عامى و كسانى است كه از اعتقادات مخالف علم تهى هستند تا آن جا كه بطور كلى به مباح بودن خون آنان فتوا داده‏اند و با سخنان بيهوده‏اى كه از اعتقادات فاسدشان نشأت گرفته است پادشاهان را به شك انداخته‏اند كه اينان ( محقّقان ) كافرند و مردم را گمراه مى‏كنند و بدون حق در زمين فساد مى‏نمايند بيشتر اين دشمنى از حسد ورزيدن قوّت گرفته است چون محققان از آن دانش و كمال درجاتى به دست آورده‏اند و اين به ظاهر ، فقيهان و زاهدان را اميدى به درست شدنشان نيست و انتظار نمى‏رود كه رستگار شوند .

امّا گروه نخست اگر چه با آنچه نمى‏دانند دشمنند و نسبت به هر چه نمى‏توانند تصور كنند ، كينه مى‏ورزند احتمال مى‏رود با عادت كردن و تمرين و كشش مربّى دانا مطيع شوند و به راه خير در آيند . چون بريدن طفل نفس از خوردن شير و هم و خيال اگر چه دشوار است لكن بر اساس عادت و به صورت تدريجى ممكن است ( چنان كه كودك شيرخواره را بتدريج و عادت دادن به خوراكيهاى مطبوع از شير مى‏گيرند ) پس برايت راز فرموده امام ( ع ) ظاهر شد كه : مرد ، دشمن آن چيزى است كه نمى‏داند .

كلمه بيستم گفتار آن حضرت ( ع ) : قلب الاحمق في فيه و لسان العاقل وراء قلبه

دل احمق در دهان اوست و زبان خردمند در پس دل او . [ 51 ] مى‏گويم : پيش از اين گفتيم كه مقصود از قلب در اصطلاح عارفان همان نفس است و در اين جا مقصود اين نيست كه خود قلب در زبان است در اين صورت قلب همان تصوّراتى است كه قوامش به نفس مى‏باشد . بلكه منظور از بودن تصورات در زبان اين است

[ 51 ] به باب سوّم شرح كلمات قصار امير مؤمنان ( ع ) ، چاپ اول صفحه 585 از ابن ميثم بحرانى مراجعه كنيد .

« على ( ع ) » فرمود : زبان خردمند در پس دل اوست و دل نادان در پس زبان او .

سيد رضى ( ره ) گفته است : اين كلمه از معانى بس شگفت و شريف مى‏باشد و مقصود از آن اين است كه شخص خردمند زبانش را نمى‏گشايد مگر پس از راى زدن با تفكر و انديشه ، و نادان زبانش پيش از مراجعه به انديشه‏اش و خالص كردن فكرش بر آنچه از دهانش بيرون مى‏آيد و سخنانى كه بى تامّل از آن بيرون مى‏آيد سبقت نمى‏گيرد .

پس گويا زبان خردمند پيرو دل اوست و دل احمق پيرو زبان او مى‏باشد . اين سخن از آن حضرت به عبارت ديگرى روايت شده است دل احمق در دهانش است و زبان عاقل در دلش مى‏باشد . ميگويم : « حضرت در هر دو جا لفظ ( او را ) را براى آنچه تعقل مى‏شود كه دنبال بودن سخن و لفظ خردمند از انديشه‏اش مى‏باشد و دنبال بودن انديشه احمق در گفتارش بى آن كه به عقلش مراجعه نمايد ، استعاره آورده است . و معناى كلمه همان است كه سيّد ( ره ) بدان اشاره فرموده است و بنابر روايت ديگر پس اراده كرده است كه : هر چه احمق تصوّر مى‏كند در دهانش است يعنى بدون انديشه بر زبانش ظاهر مى‏كند امّا سخن عاقل در خردش پنهان است و جز از روى انديشه راست بيرون نمى‏آورد . لفظ قلب در صورت اوّل براى آنچه از تصوّراتش در الفاظش آشكار مى‏شود مجاز است و لفظ زبان براى الفاظ ذهنى مجاز مى‏باشد . »

[ 134 ]

كه تصوّرات قائم به نفس در الفاظ زبانى ظاهر مى‏شود كه از دهان بيرون مى‏آيد و همچنين مقصود از زبان خردمند اين جسم گوشتى مخصوص نيست چون اگر بگوييم مقصود از قلب نيز همان گوشت مخصوص است براى زبان ( ورا ) و پسى نمى‏ماند .

بلكه مقصود الفاظ و عبارات است چون بر كلمات و الفاظ نيز زبان گفته مى‏شود چنان كه گفته مى‏شود زبان فارسى مخالف با زبان عربى است و خداوند متعال به همان اشاره فرموده است .

يكى از نشانه‏هاى ذات حق گوناگون بودن زبانها و رنگهاى شماست [ 52 ] . و مقصود از زبان اين صورت گوشتى زبان نمى‏باشد .

و منظور از ( و را ) نيز جهت حسّى نيست چون نفس جهت ندارد تا براى آن ( پسى ) معين شود بلكه مقصود جهت عقلانى است و مقصود از نفس هم خود نفس نمى‏باشد بلكه منظور تصوراتى است كه از انديشه‏هاى درست نفس صادر مى‏شود . در اين هنگام تقدير كلمه چنين مى‏باشد رازهايى كه به نفس احمق قائم است و آنچه برايش شايسته است كه آشكار نسازد ، در دهانش يعنى در الفاظ زبانيش موجود مى‏باشد .

امّا خردمند الفاظى را كه با آن سخن مى‏گويد پيرو تصوّرات عقلانيش مى‏باشد كه از انديشه‏هاى راست او خارج مى‏شود .

امّا علّت اين كه احمق به گزاف و آنچه شايسته نيست سخن مى‏گويد اين است كه يا نمى‏انديشد تا آنچه لازم است از كارهاى انسانى انجام دهد . بفهمد يا آن افكارش پست مى‏باشد . چون استعداد نفس او ناتوان از نظم دادن صحيح كارهاست . پس نفس به سبب ناتوانيش از قصور خود آگاه نيست . بلكه عقيده دارد كه داراى كمال مى‏باشد و با اين وصف هر گاه به حركت در آوردن نفس و انجام دادن آن از روى انديشه و تأمل متوقّف نشود تمام آنچه را تصوّر مى‏كند آشكار مى‏گردد چه از چيزهايى باشد كه آشكار كردنش جايز باشد يا نباشد . امّا شخص خردمند چون كارهايش و درك امور لازم او متوقّف بر انديشه‏هاى درست و دقّت و انديشه مى‏باشد گفتارهايش كه با زبانش تعبير مى‏شود پيرو انديشه‏هاى خردش است پس زبانش در پس دلش مى‏باشد و توفيق دادن بر درك حق از آن خداست .

[ 52 ] روم ( 30 ) آيه 22 ، آيه اين است ، و من آياته خلق السّموات و الارض و اختلاف السنتكم و الوانكم انَّ في ذلك لايات للعالمين .

[ 135 ]

كلمه بيست و يكم گفتار آن حضرت ( ع ) : ظنّ العاقل كهانة

گمان خردمند نوعى غيبگويى است .

شارح گويد : ظنّ باور داشتن يكى از دو نقيض است پس اگر مطابق با باور باشد گمان راست و اگر مطابق با اعتقاد نباشد گمان دروغ مى‏باشد . راست بودن و دروغ بودن اين اعتقاد پيرو درستى نظم نشانه‏ها و فاسد بودن و راست و دروغ بودن آن نشانه‏هاست .

چون مرتّب ساختن نشانه‏هاى راست از روى نظم صحيح و بر مبناى قانونى كه رعايتش در درستى قياس لازم است مستلزم آن مى‏باشد كه گمان راست بر ذهن افاضه شود .

و اگر قيدى از آن قيدها مختّل شود گمان حاصل نشود يا مطابق بودن آن با اعتقاد حاصل نگردد گمان از امور تشكيكى است و قابليّت شدّت و ضعف دارد و درجاتش در مرحله شديد و قوى به يقين و در مرحله ضعف به شك منتهى مى‏شود و در طلب قوى شدنش از زيادى و جمع كردن نشانه‏ها و دقّت در آنها كمك گرفته مى‏شود . گاهى اين اعتقاد از زيادى خيالات حاصل مى‏گردد . سبب زيادى خيالات يبوستى است كه بر مزاج روح عارض مى‏شود كه حامل نيروى متخيّله است و به خاطر آن يبوست ، حركت نيروى متخيّله كم مى‏شود و چون ابزار نفس فاسد شده است نگهدارى و حفاظت نفس از نيروى متخيّله اندك مى‏شود لكن آن اعتقاد گمانى دروغ است و اعتبارى ندارد .

امّا كهانت : نوعى آگاهى بر امور نهانى است و چگونگى آگاهى بر آن را پيش از اين دانستى جز اين كه آثارى كه از كاهن سر مى‏زند بر حسب ضعيف و اندك بودن استعدادش ضعيف و كم مى‏باشد .

به همان دليل بيشتر اوقات قدرت ندارد كه بى آن كه سؤالى كند از چيزى خبر دهد بلكه نياز به سؤالى دارد كه او را بر دريافت مطلب بر انگيزاند و نفسش را آماده حركت و غير آن كند از كارهايى كه حسّ را از كار مى‏اندازد و خيال را سرگشته مى‏سازد چنان كه در موقع توضيح سبب ، نقل كرديم پس وقتى قوه واهمه توجّه مى‏كند و به آن طلب توكل مى‏نمايد بيشتر اوقات براى شخص كاهن پيوندى حاصل مى‏شود و آن پيوند درخشش امر نهانى است كه يك بار نوعى گمان نيرومند است . گاهى به وسيله يكى از جنيّان رباينده مى‏باشد . [ 53 ] يا

[ 53 ] اين كلمه اشاره به آيه 10 سوره صافّات دارد كه خداوند مى‏فرمايد : إلا مَنْ خَطَفَ الخطفة : مگر آن كه بربايد ربودنى .

[ 136 ]

آواز دهنده‏اى است كه ديده نمى‏شود [ 54 ] . و چون بر تو روشن شد كه كهانت نوعى از دريافت امور نهانى است .

مى‏گوييم : محقّقا گمان خردمند در بيشتر حالاتش بر مبناى دقّت او در نشانه‏هاى واقعى بسيار است . پس نفس خويش را با آماده شدن براى آن نشانه‏ها عادت دهد تا هر چه سريعتر از مبادى به مطالب منتقل شود و گاهى خردمند داراى نيروى قدسى است و استعدادش كاملتر و نيرومندتر است در عين حال ممكن است خطا كند يا گمانش مطابق با واقع نباشد چنان كه ممكن است دريافت كاهن نيز از امور نهانى راست نباشد . آن دريافت بر حسب گوناگون بودن استعدادها در شخص صاحب گمان و كاهن گوناگون مى‏شود . پس امام ( ع ) لفظ كهانت را بطور مجاز نيكو بر گمان خردمند اطلاق فرموده چون هر يك از آن دو ،

با نيروى استعداد خودش دريافت فيض مى‏كنند و هر دو در اين دريافت شريك مى‏باشند .

 

[ 54 ] بايد بدانى كه شارح ( ره ) را در توضيح معناى كاهن و ساحر سخنى ارزنده است كه در شرح نهج البلاغه در شرح گفتار امير مؤمنان ( ع ) « فانّها تدعوا الى الكهانة » ياد كرده است . علاقه‏مندان به چاپ اوّل صفحه‏هاى 194 و 195 مراجعه كنند .

و نيز بايد بدانى كه شارح ( ره ) به آنچه در اين جا گفته است اشاره به گفتار ابن سينا دارد كه در اشاره‏اى از اشارات اواخر شفا ذكر كرده است و اشكالى در ذكر سخن او نيست . « اشارة گاهى بعضى طبيعتها از كارهايى كمك مى‏گيرند كه به وسيله آنها براى حسّ سرگشتگى و براى خيال شك و ترديد عارض مى‏شود و نيرويى كه امور نهانى را دريافت مى‏كند آماده دريافت شايسته‏اى مى‏شود و نيروى واهمه را متوجّه به مقصودى نموده تا او را كمك كند ، و به اين كار اختصاص مى‏يابد به گفتارش در مورد گروهى از تركها كه كارهايى از آنها سر مى‏زند . اينان هر گاه در پيش كاهنشان زارى كنند كه معرفتى را پيش آورند آن كاهن به سرعت زياد فريادرسى و زارى مى‏كند . پس پيوسته در زاريش به خاطر نفس كشيدن سخت زبانش را بيرون مى‏آورد تا آنجا كه به غش نزديك مى‏شود . آن گاه به آنچه بر نيروى خيالش مى‏گذرد سخن مى‏گويد و شنوندگان به نوعى سخنان او را حفظ مى‏كنند تا از روى تدبير بر آن آگاه شوند و مانند آن چه در اين مورد به سخن مى‏گويد و شنوندگان به نوعى سخنان او را حفظ مى‏كنند تا از روى تدبير بر آن آگاه شوند و مانند آن چه در اين مورد به سخن گفتن واداشته مى‏شود به وسيله انديشيدن در جسم روشن و نورانى كه با حركت و لرزشش چشم را به طپش و لرزه مى‏اندازد . يا با نازكى و نورانيتش او را گيج و سرگردان مى‏كند . مانند كسى كه سرگرم انديشيدن در كمى سياهى برّاق است . يا سرگرم چيزهايى است كه مى‏درخشد يا موج مى‏زند و پريشان است . زيرا تمام آنچه ياد كرديم به گونه‏اى حسّ را مشغول مى‏كند و از چيزهايى كه نيروى خيال را به گونه حيرت آورى تحريك مى‏كند كه گويا اجبارى است نه طبيعى و در سرگردانى دو نيروى حس و خيال فرصتى براى آن حالت ربودگى مى‏باشد و اين كارها بيشتر در طبيعت كسانى مؤثر مى‏افتد كه طبيعتشان به حيرت زدگى نزديكتر و به پذيرش سخنان دروغ ، مانند كودكان كودن شايسته‏ترند . و بسا مى‏شود كه در پذيرش و گرفتن سخنان دروغ ، نيازمندى حسّ كمك كند و يا هر چيزى كه در آن سرگشتگى و حيرت باشد و چون اعتماد نيروى واهمه به آن طلب زياد شود براى پديد آمدن آن پيوند درنگ نمى‏كند . پس گاهى درخشش امر نهانى بر اثر نوعى گمان قوى مى‏باشد و گاهى شبيه به خطابى است كه از جنّ يا منادى غايب برسد و گاهى همراه با ديدن چيزى است كه در برابر چشم قرار مى‏گيرد تا صورت امر غيبى و نهانى را به گونه‏اى مشاهده كند » .

[ 137 ]

اگر چه عوامل آن استعداد مختلف مى‏باشد و منظور اين است كه برترى گمان خردمند را با تشبيه كردن آن به كهانت توضيح دهد . شخصى را كه چنين گمانى دارد عربها « المعى » يعنى تيز هوش مى‏نامند .

شاعر [ 55 ] گفته است : شخص هوشمند كسى است كه نسبت به تو گمانى دارد گويا آنچه مى‏پندارد ديده و شنيده است . و خدا سرپرست توفيق است .

كلمه بيست و دوّم گفتار آن حضرت ( ع ) : من نظر اعتبر

هر كه بنگريست عبرت گرفت .

شارح گويد : اين سخن امام ( ع ) به صورت قضيّه شرطيّه متصلّه است و در آن اثبات فرموده است كه عبرت گرفتن لازمه نگرش است و البتّه ما حقيقت نگرش و عبرت‏گيرى را توضيح مى‏دهيم .

مى‏گوييم : نظر و فكر عبارت از حركت نفس به وسيله نيروى انديشه است و با آن روى به مطالب مى‏آورد و در معناهايى كه در ذهنش حاضر است سرگردان است و در جست و جوى مبادى آن مطالبى است كه او را به آنها برساند تا به حدّ وسط آن دست يابد و آن حدّ وسط را با دو طرفى كه مطلوب است در جاى يكى از اوضاع مخصوصى كه مستلزم مطلوب است بنهد و از آن به مطلوب بر گردد و اگر چه گاهى بر غير اين معنى اطلاق مى‏شود .

امّا اعتبار از عبور گرفته شده و گذشتن و تجاوز از چيزى به چيزى است ، و چون رهرو راه معرفت به وسيله نگرش با گام انديشه‏اش از مبادى مى‏گذرد و به مطالب مى‏رسد ناگزير معتبر و گذركننده مى‏باشد .

[ 55 ] مقصود از شاعر « اوس بن حجر » است ، چون شعر فوق از قصيده‏اى است كه شاعر در رثاى « فضالة بن كعب بن كلده » سروده است و نخستين بيت آن اين است :

ايتها النفس اجملى جزعا
انّ الذى تحذرين قد وقعا

اى نفس ، نيكو زارى كن زيرا آنچه از آن دورى مى‏كرد ( مرگ فضالة ) اتفاق افتاد تا اين جا كه گفته است :

إنّ الذى جمع السماحة
و النجدة و البر و التقى جمعا
الا لمعى الذى يظنّ بك
الظن كأن قد رأى و قد سمعا

همانا كسى كه بخشش و بزرگوارى و نيكى و پرهيزكارى را در خود گرد آورده شخص هوشمندى است كه نسبت به تو گمانى دارد كه گويا آن را ديده و شنيده است . تا اين جا كه گفته است :

اودى فلا تنفع الا شاحة من
امر لمن قد يحاول البدعا

اين شعر از اشعارى است كه در مختصر و مطوّل براى ثابت كردن اين كه « آن كه به تو گمان مى‏برد تا آخر شعر » استشهاد شده است . و آنچه معناى المعى را روشن مى‏كند توصيف كرده است چون معناى آن از صفت ياد شده استفاده مى‏شود .

[ 138 ]

و چون مطالب ياد شده را شناختى مناسبت ملازمه ميان نگرش و عبرت گرفتن بر تو آشكار مى‏شود .

محقّقا كسى كه بنگرد به نگرشى كه همه شرايط درست را داشته باشد يقينا عبرت مى‏گيرد .

اگر اشكال كنى : كه مقصود از عبرت گرفتن عبور نيست بلكه پند پذيرى و بيزارى از كار زشت است به اين دليل كه خداى تعالى فرموده است : محققا براى شما در دامها عبرتى است 56 و نيز : محقّقا در آن پندى براى بينايان است 57 پاسخ مى‏دهم كه : قبول نداريم كه اعتبار به معناى عبور نباشد بلكه حقيقت در آن است .

به اين دليل كه گفته مى‏شود : عبرت گرفت در نتيجه پند نيوش شد ، پس اين كه علت پند نيوشى را عبرت گيرى و نگرش در چگونگى آفرينش دامها و آسمانها و زمين قرار داده به گونه‏اى كه با حركت فكريش دليلى ترتيب دهد . كه از آفرينش آنها بر وجود خالق و حكمت او عبور كند و به آن خواسته خود برسد جز اين كه پندنيوشى از لوازم آن عبور است تا آن جا كه هر گاه حقيقت اشيا در نفس ثابت شود و آنچه لازم است كه به دست بياورد ،

طلب كند و آنچه شايسته است ترك كند ، از آن دورى گزيند از امورى كه به كار معادش زيان مى‏زند ، در اين حال از پيروى خواسته‏هايش كه سبب كيفر دردناك مى‏شود منزجر مى‏شود . معناى پندنيوشى نفس همين است . به اين مطلب در قرآن كريم اشاره شده است :

تنها بندگان دانشمندند كه از خدا مى‏ترسند 58 آنهايى كه چشم انديشه‏هايشان درخشيد و فرجام كارها و نتيجه مقدّمات را نگريستند پس ترس از خداى را ملازم خود ساختند و از پيروى هوى منزجر شدند . ناگزير در جاى ديگر لفظ عبرت و اعتبار مجازا بر اتعاظّ اطلاق شده است . اين اطلاق مجازى از باب گفتن نام ملزوم بر لازم است . و اين مجاز به خاطر نيكو بودنش رايج مى‏باشد و بيشتر اوقات از آن به اتعاظ تعبير مى‏شود . چون معناى اتعاظّ آشكار است . گاهى كار بر كسى كه ميان دو معنى فرقى نمى‏گذارد مشتبه شده و اعتبار را حقيقت در اتعاظّ دانسته است نه معناى ديگر . تحقيق مطلب همان است كه ما ذكر كرديم .

در اين كلمه هشدارى بر لزوم نگرش مى‏باشد چون پندگيرى كه آدمى را به مطالب بلند و خوشبختى دائمى مى‏رساند و لازمه آن منزجر شدن از نواهى پست و پندنيوشى از جاهايى كه موجب بدبختى آدمى است . و آنچه واجب ذاتى جز به آن كامل نمى‏شود سزاوارتر است كه واجب الوجود باشد . توفيق دهنده براى رسيدن به حق ، خداست .

-----------
( 56 ) نحل ( 16 ) صدر آيه 66 . و مؤمنون ( 23 ) صدر آيه 21 .

-----------
( 57 ) آل عمران ( 3 ) آخر آيه 13 . و نور ( 24 ) آخر آيه 44 .

-----------
( 58 ) فاطر ( 35 ) قسمتى از آيه 28 .