كلمه بيست و ششم گفتار آن حضرت ( ع ) : كثرة الوفاق نفاق و كثرة
الخلاف شقاق .
فراوان موافقت كردن نفاق است و بسيار مخالفت كردن دشمنى است .
شارح گويد : وفاق ، همراهى كردن در رايهاى گفته شده و كارهاى انتخاب
شده است كه از هدفها و تصميمهايى كه گاهى هم مختلف و گوناگون مىباشد ، نشأت
مىگيرد ،
و نفاق را پيش از اين توضيح داديم و خلاف ، مخالفت كردن در نظريات
مطرح شده مىباشد
-----------
( 46 ) يونس ( 10 ) 25 .
[ 178 ]
و شقاق ، جدايى است و از شكافتن چوب است ، وقتى آن را به دو نيم سازند
، و در اين جا دو حكم است 1 حكم به اين كه همراهى زياد دورويى است و مقصود اين نيست
كه همراهى زياد عين نفاق است بلكه مقصود اين است كه نفاق لازمه موافقت مىباشد پس
نام ملزوم را بطور مجاز بر لازم آن ( يعنى لازم بودن موافقت بسيار بانفاق ) اطلاق
كرده است چون تقدير اين است كه : همراهى زياد لازمى از لوازم دو رويى است ، و
آشكارتر از اين آن است كه بگوييم مضاف به خاطر معلوم بودنش حذف شده و مضاف اليه به
جاى آن نشسته است يعنى اصل آن [ لوازم النفاق بوده و لوازم كه مضاف بوده حذف شده
است ] امّا علّت اين حكم اين است كه رأيها سخت با هم مختلف مىباشند كه بر حسب
گوناگون بودن تصوّرات و نيكويى حدس و ضعيف بودن و راست و كج بودن خيال كه از متفاوت
بودن مزاجها نشأت مىگيرد تمام شدنى نيست تا آن جا كه براى بيشتر مردم رايهايى
مىيابى كه در آن مستبدّ مىباشند و همراهى هيچ كس با آنان در آن رايها تصوّر
نمىشود و اگر موردى هم موافقت صحيح با راى آنها الزامى باشد فقط در مورد احكام
بديهى يا برهانى است با اين وصف اين موارد نسبت به احكامى كه سببش مخفى است كمتر
مىباشد ، پس از مختلف بودن رأيها در آن سالم مىماند ، يا انكارى در آن يا تصوّرى
به صورت ديگر روى نمىدهد .
چون مطالب ياد شده را شناختى بايد بدانى محقّقا كسى كه همراهى و
موافقتش در هر چه گفته مىآيد يا در آن مورد مشورت قرار مىگيرد محال يا بسيار دور
است كه گفته شود : اين موافقتهايش مطابق اعتقاد اوست و از نگرش او در نشانههاى
راست و مخالف بودن كارهاست و اين مطلبى است كه كوشش او بدان منتهى گشته است بلكه
آنچه سزاوار است اعتقاد كنيم اين است كه موافقتهاى او تنها نفاق و دورويى است چون
به وسيله نفاق از طريق راستگويى بيرون شده و برونش با درونش مطابقت ندارد و دانستى
كه نفاق ، خوارى و جذب شدن نفس و پاسخگويى آن و متأثر شدنش در برابر طرف مشورت و
گوينده مىباشد بويژه اگر در قدرت يا در علمش بزرگ باشد يا حالتى داشته باشد كه سبب
بزرگى او شود و لازمه اين حكم هشدار بر واجب بودن پرهيز از موافقت زياد مىباشد چون
از آثار صفت پست خوارى و ستم پذيرى است كه طرف تفريط شجاعت مىباشد زيرا از اين بحث
بر تو آشكار شد كه چگونه بر اين مطلب دليل و برهان ترتيب دهى اينك ترتيب برهان چنين
است .
« موافقت بسيار نفاق است ، و نفاق ، خوارى است » نتيجه مىگيرى كه
موافقت بسيار خوارى مىباشد ، امّا مقدّمه نخستين اين قضيّه كه از بحث ما
روشن است ، و امّا مقدّمه دوّم قبلا توضيحش داده شد و از توضيح آن دو مقدّمه روشن
شد كه موافقت بسيار از لوازم نفاق است كه آن خود از لوازم خوارى است و لازم لازم هم
لازم است يعنى موافقت بسيار لازم نفاق است و نفاق لازم خوارى است پس موافقت بسيار
لازم خوارى مىباشد و رهايى از آن ممكن نيست جز با شتاب كردن در درمان و شستن باطن
از صفت پست خوارى چون درمان اين بيماريها ايجاب مىكند كه در مرحله اول ريشه اسباب
بيمارى را با عادت دادن نفس و اطاعت آن از چيزهايى كه ضدّ آن اسباب است قطع كنى ، و
امّا حكم دوّم ، اين است كه مخالفت كردن بسيار ، موجب دشمنى است و ملزوم آن مىباشد
و اطلاق كردن دشمنى ( ملزوم ) بر مخالفت بسيار ( لازم ) مجاز مىباشد .
امّا دليل اين حكم اين است كه طبيعت مخالفت نيروى خشم را مىجنباند و
نيروى خشم آدمى را براى انتقامجويى از مخالفان به جنبش مىآورد ، كه اين خود موجب
دشمنى و كينه و دورى طبيعتهاست و هر گاه اين حالت ريشه در طبيعتش داشته باشد پس به
زياد بودنش و نيز بيرون شدن از آن به آنچه شايسته نيست و وارد شدنش در آنچه سزاوار
نمىباشد چه گمان دارى با اين كه بر تو معلوم شد كه انتقامجويى بر انگيزنده دشمنى
است و از لوازم دشمنى مخالفت و جدايى است بنابر اين مىدانى كه مخالفت بسيار سبب
دشمنى مىباشد چون علّت علّت هم علّت است ، بايد بدانى كه لازمه اين دو حكم هشدار
بر اين است كه در ميان دو سوى افراط و تفريط حدّ وسطى كه همان شجاعت است لازم
مىباشد علّت طرف افراط مخالفت بسيار است چون مخالفت در حقيقت از بى باكى سر چشمه
مىگيرد و آن اقدام كردن به كارى است كه نبايد بدان اقدام كرد ، و امّا طرف تفريط ،
علت موافقت بسيار است كه همان خوارى مىباشد چون آدمى با انجام دادن طرف اوّل دشمنى
و مخالفتى به دست مىآورد كه سبب كينه ورزى است كه آن هم مخالف با دوستى و يكى شدن
در راه خداى تعالى است كه آن هم موجب نازل شدن رحمت و بركت خداست .
و با انجام دادن طرف دوّم بر صفت پست ياد شده و ملزوم آن دست مىيابد
، و هر دو مورد نهى است ، پس بر خردمند است كه در همان حدّ ميانى ثابت بر خودش
پايدار بماند بى آن كه ميلش او را به رفتن به يكى از دو طرف بكشاند و در نتيجه از
هلاك شدگان محسوب شود ، و خدا سرپرست نگهدارى از خطاست .
كلمه بيست و هفتم گفتار آن حضرت ( ع ) : البغي سائق الى الحين .
تجاوز آدمى را به هلاكت سوق مىدهد .
شارح گويد : بغى به معناى ستم است ، و حين در اين جا به فتح ( ح )
نابودى است ،
و مقصود اين است كه ستم از عواملى است كه نابودى زندگى ستمگر را
فراهم مىكند و هلاكتش را نزديك مىنمايد ، امام ( ع ) لفظ سائق را مجازا و از
باب استعاره بر ظلم اطلاق فرموده است ، و مناسبت تشبيه اين است ، همان طور كه
سايق [ 47 ] به سرعت با راه رفتنش به محلّ مقصود خود مىرسد ستم ستمگر نيز موجب
زود رسيدن او به اجل و مرگش مىباشد ، امّا دليل اين حكم اين است كه ستمگر با
ستم خويش از مردم چيزى را به زور مىگيرد كه كوششان تعلّق به نگهدارى و كسب آن
گرفته و نفوسشان حريص است بر اين كه آنها در اختيارشان باقى بماند و آن موجب
لذّت و بهرهوريشان مىشود و خيال مىكنند كه ملك آنهاست و بدان سبب براى تعرّض
به او همتّهايشان را در آزاد كردن او و كوششان را در دفع و نابود كردن او از دو
راه گرد مىآورند 1 مهيّا ساختن ستمگر ديگرى يا شخص عادلى را بر عليه او 2 با
دستهاى خودشان و يا با زارى كردنشان به درگاه خدا و خالى كردن دلهايشان و آماده
كردن آن به وسيله دعاها و تضرع و زارى تا با نازل شدن كيفر سريع بر او دعاها
مستجاب شود چنان كه چگونگى آن طلب نزول عذاب و امكانش را دانستى ، بنابر اين
حركت ستمگر در ستمش موجب مىشود تا حركت مظلوم را در كمك خواهى و خونخواهى به
يكى از راههاى ياد شده بر انگيزاند پس ستم ستمگر موجبى است كه او را به مرگ خود
مىكشاند .
و چون نزديكى به هلاكت براى مردم طبيعة مورد نفرت است و ستم سببى
است كه به هلاكت مىكشاند بر تو اى برادر واجب است كه آنچه لازمه اين لفظ
مىباشد كه همان هشدار بر وجوب ترك ستم است با چشم بصيرت بنگرى ، و خصوصا پيش
از اين دانستى كه ستم از بزرگترين و زشتترين صفات پست مىباشد ، و خدا گامهاى
ما را در لغزشگاه گامها ثابت نگهدارد ، و جانهاى ما را از پليدى گناهان پاك كند
، او سرپرست بخشش و صاحب قدرت است .
[ 47 ] گويا شارح ( ره ) اين كلمه را از مادّه ( سبق ) گرفته
است با اين كه معثل العين است و از ريشه ( س و ق ) مىباشد چنان كه بر حسب ظاهر
بايد چنين باشد .
[ 181 ]
كلمه بيست و هشتم گفتار آن حضرت ( ع ) : اوحش الوحشة العجب .
ترسناكترين وحشتها خودبينى است .
شارح گويد : وحشت تنفّر طبيعى است كه براى حيوان از تصور كردن
موجود موذى پديد مىآيد ، وحشت در مقابل انس است و تقابل آن دو تقابل دو ضدّ
مىباشد ،
امّا عجب گمان دروغى نسبت به نفس است كه خود را مستحقّ درجهاى
مىداند كه استحقاق آن را ندارد . و چون وحشت بر افراد خود به صورت تشكيك گفته
مىشود و مرتبه شديد و ضعيف دارد ، بنابر اين روشن است كه فرض قضيّه چنين است «
بدترين درجات وحشت و دورترين آن از انس گيرى خويشتن بينى است » و بايد بدانى كه
خود عجب ،
وحشت نيست پس باز گشت قضيّه و تقدير به اين است كه « بدترين وحشت
نتيجه خودبينى و لازم آن مىباشد » و چنان كه قبلا نظير آن را توضيح داديم ،
امام ( ع ) لفظ عجب را مجازا بر وحشت اطلاق فرموده است ، چون
مطالب ياد شده روشن شد گوييم : دليل اين كه عجب موجب وحشت مىشود اين است كه
شخص خودبين هر گاه باور داشته باشد كه او را بر ديگرى برترى است اگر چه در بعضى
حالات در اين اعتقاد به خود دروغ بسته است امّا بيشتر اوقات از تصوّر آن درجه و
لوازم آن و اين خيال كه نفسش بدان آراسته شده و از ديگران به سبب آن ممتاز است
در وجود او لذّت ايجاد مىكند ، در نتيجه به سرگشتگى و حيرت گرفتار مىشود و بر
ديگران ستم مىكند و همنوعان خود را ناقص مىپندارد چون مىپندارد كه تنها خودش
آن درجه را دارد اين تصوّر موجب مىشود طبيعت مردم از او گريزان گردد و وحشت او
از عجب دو گونه است .
1 ما توضيح داديم كه فروتنى و نرمخويى و براى خود اظهار نقص كردن
در كمال ، موجب ثبوت فروتنى مىشود و طبيعت برادران را شاد و سبب تمايل طبيعت
آنها به او مىگردد . و موجب انس گرفتن و در نتيجه دوستى مىشود پس گمراهى و
خودبينى و آنچه همراه آن دو است كه همان اضداد ياد شده است هر دو سبب تنفّر
طبيعى است كه لازمهاش جدايى و لازمه آن ، وحشت و بريده شدن از مردم و نبود
محبت مىباشد .
2 كمال از نظر كمال بودنش براى نفس دوست داشتنى و خواستنى است ،
پس آدمى ممكن است از حكم خيالى درباره خودش خالى باشد به اين كه مستحق كمالى
باشد كه براى ديگرى وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد براى بعضى از
افراد مردم مىباشد مانند انسانى كه به سبب صفاى باطنش و راهنمايى خداى متعال
بر عيبهاى خود آگاه شود در نتيجه زياده روى در خودبينى را بشكند ، و هر گاه
چنان باشد پس شخص خودبين هر گاه گرفتار عجب شود و بر ديگرى به خاطر اين عقيده
كه بر او برترى دارد تكبّر كند آن ديگرى هم ممكن است همان اعتقاد را داشته باشد
( يعنى معتقد باشد كه بر او مزيّت و برترى دارد ) يا بر زشتى آن آگاه باشد چون
مىداند كه اين صفت از عيبهاى زشت است و بنابر هر دو فرض آن خودبينى ، موجب
نفرت مىشود امّا درباره شخص اوّلى براى اين است كه تسليم اعتقاد شخصى كه خود
را از او بزرگتر مىداند در اين جهت كه در برترى و كمال يگانه است نمىشود چون
كمالى كه آن جا مورد اعتقاد است گاهى در نزد شخصى كه بر او تكبّر شده بيشتر و
در اعتقادش نافذتر است ، و چون تسليم او نشود و ادعاى كسى را كه پافشارى در
برترى دارد منكر گردد ناگزير ميان آن دو ترس و وحشت حاصل مىشود ، و امّا
درباره شخص دوّمى براى اين است كه عقل شخص خودبين و متكبّر را ناقص مىداند و
آن را از درجه اعتبار ساقط و اين كه در نظر او شايستگى و آمادگى براى همنشينى و
انس و دوستى ندارد پس اين است عواملى كه موجب تنفّر طبيعى مردم از شخص خودبين
مىشود و بر عهده ماباقى ماند كه توضيح دهيم كه وحشت نشأت گرفته از خويشتن بينى
بدترين درجات وحشت و دورترين آنها از نظر انس گرفتن است و توضيحش اين است كه
نيرومندترين چيزى كه از عوامل وحشت تصوّر مىشود گاهى درمان عامل و سببش آسان و
از ريشه بركندنش سهل مىباشد ،
چون از بزرگترين و نيرومندترين آن عوامل كشتن دوستان و اولاد و
بريدن بعضى از اعضاى بدن يا زدن درد آور و بيمارى زاست ، پس نظير اين عوامل در
نيرومندى و سبب ترس شدن كمتر يافت مىشود با اين حال درمان چنين وحشت آسان است
يا به بخشيدن مالهاى بسيار يا مدارا و نرمى يا بخشيدن قصاص و آن در كمترين و
كوتاهترين مدّت انجام مىشود .
امّا خودبينى گاهى درمان كردن و از ريشه كندنش ناممكن است و اگر
ممكن باشد در كمال دشوارى است و توضيحش آن است كه علاج خودبينى در درجه اول به
اين است كه آدمى نفسش را بشناسد و شناخت نفس مقامى بس بزرگ است كه كمتر فردى بر
آن مطلع مىشود و چون آن را شناخت سزاوار است كه بداند نفس عيبها و كاستيها
بسيار دارد كه اصلى و ريشهاى است و اين نيز مقامى است كه در نهايت دشوارى
مىباشد چون شمارش عيبهاى نفسانى به وسيله آگاهى يافتن بر آنها و شكستن خيال
نفس كه خود را كامل مىداند بطور كلى مشكل است پس از آن كه نفس را به داشتن
عيبهاى بسيار شناخت [ شايسته است ] كه بداند دانش در ميان انسانها قسمت شده است
و در هيچ يك از آنان به كمال نمىرسد جز با كمالاتى كه برايش جمع مىشود و هر
كه فضيلتش از ديگرى باشد سزاوار است كه خودبين نباشد و بر ديگرى مباهات نكند و
تمام اين درجات اگر چه در واقع ممكن است جز اين كه درباره بسيارى از مردم
ناممكن است و درباره بيشتر مردم تحقّقش سخت و رسيدن به آن دشوار مىباشد ، و هر
گاه چنان باشد وحشتى كه از عوامل و اسباب وحشت پديد مىآيد هميشگى ، نيرومند ،
سخت درمان مىباشد به اين لحاظ كه درمان عواملش دشوار است پس قويترين و
سختترين وحشت مىباشد چون نيروى معلول از نيروى علّتش گرفته مىشود بنابر اين
راز فرموده امام بر تو روشن مىشود كه « بدترين وحشت خودبينى است » .
اى برادر بر تو سزاوار است بعد از آن كه بر راز اين كلمه آگاه شدى
، به خود بيايى و متوجّه گردى كه ترك خودپسندى و كوشش در ريشه كن ساختن آن بر
تو واجب مىباشد چون اين صفت عامل بزرگى از عوامل نابودى است پس در ذهنت اين
چنين استدلال كن :
خودبينى يك عامل از عواملى است كه جلو استعداد نفس را براى رسيدن
به كمالات سعادت بخش مىگيرد و هر چيزى كه چنان باشد تركش واجب است و از شكل
اول قياس نتيجه مىدهد كه ترك خودبينى واجب مىباشد ، مقدّمه اول ( صغرا ) با
توجّه به آنچه بيان كرديم روشن است ، امّا مقدّمه دوم ( كبرا ) طلب كمال سعادت
بخش واجب است و عواملى كه مانع مىشود از آمادگى براى طلب كمال ، با آن مخالف
است پس ترك آن عوامل وسيله به دست آوردن واجب است و هر چه واجب جز با آن محقّق
نشود و در قدرت مكلّف باشد ( مقدّمه واجب ) واجب است ، و تو پس از آن كه كيفيّت
ريشه كن ساختن عجب را فهميدى مىدانى كه چه بايد انجام دهى ، و خدا سرپرست
موفقيّت ماست و راهنمايى ما به راه درست از اوست .
كلمه بيست و نهم گفتار آن حضرت ( ع ) : اذا قدرت على عدوّك فاجعل
العفو عنه شكرا للقدرة عليه .
هر گاه بر دشمنت توانايى يافتى پس گذشت از او را سپاسگزارى براى
قدرت يافتن بر او قرار بده .
شارح گويد : منظور از اين كلمه واداشتن بر فضيلتى است كه عفو
ناميده مىشود و در اصطلاح دانشمندان در گذشتن از گناه ناميده مىشود ، و در
حقيقت ترك كردن بعضى از چيزهاى واجب از روى اراده و اختيار است و شكّى نيست كه
اين فضيلت مستلزم بسيارى از اخلاق خوب مىباشد مانند بخشش و نجابت و كرم و
همچنين فضايل ديگرى را در باب دلاورى به همراه دارد مانند ملكهاى كه حلم
ناميده مىشود چون نفس صاحب عفو آرام و خالى از شرارت است به گونهاى كه خشم به
آسانى آن را به حركت نمىآورد و مانند تحمّل كردن سختى چون به كارگيرى نفس براى
گذشت به تدريج دليل بر اين است كه او را نيرويى است كه به وسيله آن ابزار بدن
را با تمرين و خوب عادت دادن در كارهاى خوب به كار مىگيرد و غير اينها از
فضيلتهايى كه هست ، دليل اين كه حضرت ( ع ) آن را موكول به قدرت كرد اين است كه
ظاهر شدن فضيلت بخشش براى نفس تنها بعد از محقّق شدن قدرت حاصل مىشود بر حسب
اعتقاد عفو كننده كه هر وقت بخواهد كيفر بگيرد بر آن قادر است چه آن قدرت در
واقع و نفس الامر موجود باشد يا نباشد ، و امّا پيش از آن اعتقاد ،
گذشت محقّق نمىشود زيرا در حقيقت بعضى از چيزهايى را كه بر او
واجب است ترك نكرده است چون وجوب انتقام محقّق نشده است ، امّا اين كه امام ( ع
) امر كرده است كه گذشت از دشمن را سپاس توانايى بر عفو قرار دهد براى اين است
كه قدرتى كه خدا به او عطا كرده است نعمتى بزرگ مىباشد و سپاس نعمت واجب است
اگر چه اين قضيه از قضاياى اوّليه نيست بلكه از قضاياى مشهوره ستوده و ادب
كردنهاى خير خواهانهاى است كه اديان موافق آنهاست و رأى مردم در اصلاح زندگانى
دنيا و امور آخرتشان متّحد است با اين وصف براى سپاسگزارى و بويژه شكر نعمت بخش
مطلق ، اثر بسيارى است چون شكر از عوامل نيرومندى است كه نيروى عقلانى را در
مداومت بر شكر مهيّا مىكند تا آثار رحمت را بپذيرد و براى طلب نزول خواستهها
به وسيله تضرّعها و دعاهاى خير اهليت پيدا كند و هر گاه چنان باشد سزاوار است
كه عاقل چون بر دشمنش توانايى يافت بداند همانطورى كه شكر ،
نفس را آماده پذيرش خيرات ياد شده مىكند عفو نيز چنان است چون
عفو فضايلى را كه ياد كرديم در بر دارد و به وسيله آن خيرات هميشگى را به دست
مىآورد به همين لحاظ امام ( ع ) لفظ شكر را به خاطر مناسبت بر آن اطلاق فرموده
است و همان طور كه واجب است براى به دست آوردن خيرات به وسيله شكرى كه چگونگى
حصول آنها را از شكر توضيح داديم بكوشد ، واجب است كه در به دست آوردن فضايلى كه عفو مستلزم آنهاست
سعى نمايد به اين كه بطور مستمّر بر عفو مداومت كند تا آن فضايلى كه از نفس
لازم مىآيد ظاهر شود ، پس اگر شخص عفو كننده عفوش را جايگزين شكر خداى تعالى
كند كه او را بر دشمنش توانايى داده اين بهترين عوض مىباشد ، و اگر ميان آن دو
( عفو و شكر ) جمع كند راه خيرات را بيشتر جمع كرده است و مقصود امام ( ع ) از
گفتارش « عفو از دشمن را شكرى قرار بده براى توان يافتن بر دشمن » يعنى عوض شكر
قرار بده چون حقيقت عفو ، خود شكر نيست ، و خدا سر پرست توفيق است .
كلمه سى ام گفتار آن حضرت ( ع ) : البخيل مستعجل الفقر يعيش في
الدنيا عيش الفقرا و يحاسب في الآخرة حساب الأغنياء .
شخص حسود به فقر نزديك است ، در دنيا همچون درويشان زندگى مىكند
و در آخرت مانند ثروتمندان محاسبه مىشود .
شارح گويد : حقيقت بخل و اقسام بخيلها را شناختى و امام ( ع ) در
اين جا براى بخيل سه حكم ياد كرده است :
1 حسود به فقر نزديك است و دليلش اين است كه استعجال خواستن چيزى
است كه وقوعش حتمى است و اين خواستن يا ذاتا ارادى است ، يا خواستنى است به جاى
امر ديگر كه به سبب اخلاق پست عارض شده است ، و چون بخيل ناگزير فقير مىشود به
اين سبب كه مالش به يكى از دو شريكش منتقل مىگردد همان طور كه امام ( ع )
فرمود : براى مال هر مردى دو شريك است ، ميراث بر ، و رويدادها نهايت آن فقر
اين است كه از مال بهره نمىبرد و آن را در راههايى كه بايد خرج كند به مصرف
نمىرساند ، و اين نتيجه درباره شخص بخيل در مدّت وجود بخل بر حسب اقتضاى اخلاق
پستش موجود مىباشد ناگزير بخيل به فقر نزديك است .
2 شخص بخيل در دنيا مانند درويشان زندگى مىكند ، اين حكم نيز
آشكار است ، چون نتيجه صفت پست بخل سختگيرى بر خانواده در خرج و جمع كردن و
نگهدارى مال است و لازمه آن بخشش اندك است كه مستلزم پستى زندگى و سوء تغذيه
مىشود كه در واقع اين حالت از خصوصيّات زندگى درويشان مىباشد پس روشن است كه
بخيل در دنيا مانند درويشان زندگى مىكند .
3 اين كه بخيل در آخرت مانند ثروتمندان محاسبه مىشود ، و حساب
بنابر آنچه در دين وارد شده روشن است ، و اختلاف در بين متكلّمان در چگونگى
انجام محاسبه مشهور است ،
و در نظر جمعى ديگر شمردن صفات پست و صفات خوبى است كه بر نفس
وارد مىشود از زمانى كه روح به بدن تعلّق مىگيرد و آنها با قلم علم الهى در
لوح محفوظ ثبت مىشوند ، و چون ثروتمندان كسانى هستند كه مالها را جمع مىكنند
و امور مادّى كه شايسته اندوختن نيست ذخيره كرده و مىاندوزند و محاسبه آنان به
خاطر زيادى ملكات پست كه به سبب ميل و عشق به مال دنيا بر آنان وارد مىشود
بدتر و خطرناكتر مىباشد ، و شخص بخيل از نظر دوستى جمع مال و عشق به مال دنيا
بدترين آنهاست ، ناگزير مانند ثروتمندان محاسبه مىشود . و چون اين حقيقت را
شناختى بر تو ظاهر مىشود كه يكى از اهداف اين كلمه هشدار بر پرهيز از بخل ورزى
است و دليلش اين است كه خواسته خردمند و كمال كوشش در دنيا تنها به دست آوردن
خوشبختى دنيا و آخرت است و بخل مستلزم آن است كه يكى از آن دو حاصل نشود يا در
دنيا چون بخيل در دنيا مانند درويشان زندگى مىكند و از خوشى و سعادت دنيوى
محروم است و يا در آخرت چون در آخرت همچون ثروتمندان محاسبه مىشود ، و چون كه
از لوازم حسابرسى ثروتمندان خالى نبودن آنها از عذاب است و اين عذاب به خاطر
محبت مال و زينت دنياست كه در روحشان جايگزين شده است و در نهادن مال در جاى
خودش افراط و تفريط كردهاند ناگزير شخص بخيل بيشتر از آنان استحقاق عذاب دارد
و استعدادش براى حصول عذاب زيادتر مىباشد و توفيق از خداست .
كلمه سى و يكم گفتار آن حضرت ( ع ) : لسانك يقتضيك ما عودّته .
آنچه به زيان دهى ( سخنان خوب يا بد ) همان را از تو مىخواهد .
شارح گويد : اقتضا در اين جا خواستن و ميل به چيزى است و زبان
همان گوشت مخصوص مىباشد پيش از توضيح مقصود فايده وجوديش را ذكر مىكنيم و
مىگوييم : پيش از اين معلوم شد كه يك انسان نمىتواند همه چيزهايى را كه
بدانها نيازمند است به دست آورد بلكه بناچار بايد جمع بسيارى باشند براى اين كه
بعضى از آنان به بعضى ديگر كمك كند تا هر يك به نياز خود برسد و از لوازم ضرورى اين اجتماع نيازمندى
است تا هر يك از آنان حاجتهاى مطلوب رفيقش را كه در دل دارد بشناسد ، و اين
شناسايى ناگزير راهى دارد بنابر اين لطف الهى اقتضا مىكند كه ابزار مخصوص و
الفاظى كه مركّب از صداها و حروفى است كه از اين گوشت مخصوص به صورت خاصى پديد
مىآيد وضع كند در اين صورت دليل نياز حتمى به وجود زبان را شناختى كه همان
اظهار كردن اغراضى است كه در نفس مىباشد و چون مطالب ياد شده را دانستى
مىگوييم : چون الفاظ منحصرا در برابر تصوّر معانى ذهنى تصوّرى و تصديقى وضع
شده است تا بر آنچه از آنها در ذهن يافت مىشود دلالت كند و غالبا آن تصوّرها و
تصديقهايى كه نفس قصد دارد از آنها تعبير نمايد از ملكات فاضله يا پست صادر
مىشود ، ملكات فاضله همان صورتها و اخلاق پسنديده و عقايد درست است به گونهاى
كه در تعبير از آنها قصد اصلاح كردن كار دنيوى يا اخروى را دارد .
و ملكات پست ، ضدّ ملكات فاضله است كه در ذهن نفوذ كرده به
گونهاى كه مقصود از تعبير كردن آنها فقط آزار دادن ديگرى و سخن بدو ناروا گفتن
و دشنام و نفرين و غيبت كردن و جز آن مىباشد پس هر گاه از ملكاتى نشأت بگيرد
بىترديد حضور دائمى در ذهن دارد و در نتيجه تعبير لفظى از آنها بيشتر است و به
علّت تعبير زياد از آنها و تكرارشان در وجود زبانى ، و تعبير كردن زبان به
عبارتى كه بر آن الفاظ دلالت مىكند ، براى زبان تأثير پذيرى و فرمانبرى از
مواضع و مركز آن الفاظ حاصل مىشود در نتيجه الفاظ زشت از ديگر الفاظ بر او
آسانتر و سبكتر مىآيد و بر اساس آن عادت و فرمانبرى به آن عبارت ميل طبيعى
پيدا مىكند و اين همان در خواستى است كه زبان بدان عادت كرده است اگر عادت خير
كرده باشد خير است و اگر عادت بد كرده باشد بد است [ 48 ] اگر چه اقتضاى حقيقى
تنها همان اقتضاى نفس براى آن تصورها و تصديقهايى است كه سر مىزند از ملكهاى
كه براى نفس حاصل شده لكن چون مقصود از اين كلمه هشدار بر زشت بودن سخن زشت و
منع از دارا شدن اخلاق و تمايل به چيزى است كه شايسته نيست به آن تكلّم شود و
هشدار بر سخن نيكو گفتنى است كه سودمند باشد و فرمان به ملازمت سخنى كه گفتن آن
نيكو و شايسته باشد ، و اين خوبى و بدى و فرمان و منع از چيزهايى است كه در
اعتقادها نفوذ و دلها بر آن پيچيده شده جز اين كه گاهى بر اثر علّتى از آن غفلت
مىشود و نياز هست كه شنونده را
[ 48 ] اين عبارت شارح ، حديث نبوى را كه معروف است ، در
بردارد .
[ 188 ]
هشدار دهند بر آنچه احتمالا هوايش بر آن چيره شده است در نتيجه از
سخن گفتن به كلمات زشت بر گردد ، ناگزير امام ( ع ) تنها خواهش زبان را به
سخنانى كه عادت كرده بيان فرموده است ، نه غير آن و توفيق دهنده خداست .
كلمه سى و دوّم گفتار آن حضرت ( ع ) : لا صحّة مع النّهم .
با زياده روى در غذا سلامتى نخواهد بود .
شارح گويد : نهم ميل بسيار به غذاست و آن جزيى از اجزاى طمع است چون
طمع عبارت از طرف افراط در فضيلت نيروى حيوانى است كه همان نيروى شهوانى است و آن
را قبلا شناختهاى ، صحّت و سلامتى است و منظور اصلى در اين جا هشدار بر واجب بودن
ترك صفت پست زياده روى در غذاست به اين دليل كه سلامتى با پرخورى جمع نمىشود و
تندرستى از بزرگترين و مهمترين امور است و واجب است آنچه با آن قابل جمع شدن نيست
ترك شود . توضيح اين كه سلامتى با پرخورى جمع نمىشود اين است كه همه پزشكان اتّفاق
نظر دارند كه پر شدن معده از غذا بيش از آن اندازه كه براى ساختن بدن لازم است
بيماريهاى فراوان و ترسناكى توليد مىكند كه وقتى معده زياد پر باشد بدن به يكى از
آنها دچار مىشود و ما چند نمونه از بيماريهايى را كه پزشكان ياد كردهاند ذكر
مىكنيم .
1 تبهاى مركّب به خاطر عفونت بيش از يك خلط از اخلاط بدن .
2 از ميان رفتن هضم غذا به سبب تخمه و فاسد شدن غذا .
3 هيضه ( قى و اسهال ) چون غذا به سبب زياد بودن و بد بودن كيفيّتش
فاسد مىشود .
4 برگرداندن غذا از راه گلو كه عامل آن پرخورى و زيادى غذاست .
5 نقاهتى كه از پر شدن معده به خاطر زيادى غذا و توليد كردن فضولات
غليظ پديد مىآيد .
6 مسدود شدن منفذها به سبب وجود غذاهاى زايد غليظ .
7 سرد شدن معده و مرطوب شدنش به سبب زياده روى در غذا و نوشيدنى .
8 نفخ معده و عامل آن خلط غليظى است كه از امتلا حاصل مىشود و در
رگهاى زنندهاى كه در ريه است جايگزين مىگردد .
9 توليد عرق النساء كه خلط غليظى است و از امتلاى خونى يا بلغمى پديد
مىآيد .
10 سفت شدن سر بندهاى استخوان و بسته شدن آنها به سبب خلط غليظى است
كه بدان ريخته مىشود و دشوارى تحليل آن . اينها بخشى از بيماريهايى است كه از پر
بودن معده و تداخل در غذا پديد مىآيد پس پرخورى اگر چه از يكى از اين بيمارى و
امثال آن خالى است لكن از ديگرى خالى نمىباشد ، و اگر در مدّت كمى از آن بيمارى
خالى باشد از علّت نزديكش خالى نيست و بزودى در پى سبب قريبش مىآيد ، و حاصل شدن
آن يا سببش در بدن بيمارى است ، و همه آنها با سلامتى سازگار نمىباشد .
تنبيه بايد بدانى كه ممكن است منظور از تندرستى سلامتى نفس از
بيماريهاى روحى باشد كه به سبب پرخورى عارض مىشود به دليل اين كه حسّ و استقرار
دلالت مىكند بر اين كه پر بودن شكم زيركى را از بين مىبرد [ 49 ] . چون حواس به
خاطر بخارهاى فراوانى كه از تخمه متصاعد مىشود كند مىگردد و نيز دليل بر اين است
كه نازكدلى را بر طرف و موجب سنگدلى مىشود و تمامى اين امور در خوبيها را بر روى
نفس و روح مىبندد و آن را به سياهى صورتهاى جسمانى مىآلايد و مانع آمادگى براى
پذيرش رحمت مىكند و آن بيمارى بزرگ ( روحى است ) كه بزرگترين بيمارى جسمانى در
برابر آن كوچك و ناچيز است و آن با سلامتى نفس منافات دارد در اين صورت پرخورى با
تندرستى بطور كلى مخالف و با اقسام سلامتى تضادّ دارد .
پس اى برادر به ديده انصاف بنگر كه ديگران ( غير على ( ع ) ) را در
برابر درياى وجود او نهرهايى مىيابى بلكه شب پرگانى هستند كه در روز ظاهر شدهاند
( در برابر خورشيد نمودى ندارند ) آيا آب اندك با دريا قابل مقايسه مىباشد ؟ و هر
گاه اسرار اين كلمه را با باقى سخنان آن حضرت در اين مورد بنگرى محقّق مىشود كه او
از علم طبّ بر امورى مطلع شده است كه پزشكان دانا بر آن مطلع نشدهاند و با يك نظر
بر حالاتى مطلع مىشود كه آن سوى خرد حكيمان است اين آگاهى لدّنى است و بى آن كه
بحثى كند و مطلبى به دست آورد يا بر روى كتابى در افتد و مطالعه كند ، برايش حاصل
شده است ،
شعر : اگر جالينوس در طبّش او را درك مىكرد در برابرش شاگردى بود [
50 ] .
[ 49 ] البطنة تذهب الفطنة ، حديث مشهورى است كه به امير مؤمنان
عليه السلام منسوب مىباشد .
[ 50 ] لو ان جالينوس قى طبه ادركه كان تلميذا