شرح بر صد كلمه أمير المؤمنين

شيخ كمال الدين ميثم بن على بن ميثم بحرانى
مصحح : مير جلال الدّين حسينى ارموى محدّث
ترجمه : عبد العلى صاحبى

- ۱۸ -


كلمه بيست و ششم گفتار آن حضرت ( ع ) : كثرة الوفاق نفاق و كثرة الخلاف شقاق .

فراوان موافقت كردن نفاق است و بسيار مخالفت كردن دشمنى است .

شارح گويد : وفاق ، همراهى كردن در رايهاى گفته شده و كارهاى انتخاب شده است كه از هدفها و تصميمهايى كه گاهى هم مختلف و گوناگون مى‏باشد ، نشأت مى‏گيرد ،

و نفاق را پيش از اين توضيح داديم و خلاف ، مخالفت كردن در نظريات مطرح شده مى‏باشد

-----------
( 46 ) يونس ( 10 ) 25 .

[ 178 ]

و شقاق ، جدايى است و از شكافتن چوب است ، وقتى آن را به دو نيم سازند ، و در اين جا دو حكم است 1 حكم به اين كه همراهى زياد دورويى است و مقصود اين نيست كه همراهى زياد عين نفاق است بلكه مقصود اين است كه نفاق لازمه موافقت مى‏باشد پس نام ملزوم را بطور مجاز بر لازم آن ( يعنى لازم بودن موافقت بسيار بانفاق ) اطلاق كرده است چون تقدير اين است كه : همراهى زياد لازمى از لوازم دو رويى است ، و آشكارتر از اين آن است كه بگوييم مضاف به خاطر معلوم بودنش حذف شده و مضاف اليه به جاى آن نشسته است يعنى اصل آن [ لوازم النفاق بوده و لوازم كه مضاف بوده حذف شده است ] امّا علّت اين حكم اين است كه رأيها سخت با هم مختلف مى‏باشند كه بر حسب گوناگون بودن تصوّرات و نيكويى حدس و ضعيف بودن و راست و كج بودن خيال كه از متفاوت بودن مزاجها نشأت مى‏گيرد تمام شدنى نيست تا آن جا كه براى بيشتر مردم رايهايى مى‏يابى كه در آن مستبدّ مى‏باشند و همراهى هيچ كس با آنان در آن رايها تصوّر نمى‏شود و اگر موردى هم موافقت صحيح با راى آنها الزامى باشد فقط در مورد احكام بديهى يا برهانى است با اين وصف اين موارد نسبت به احكامى كه سببش مخفى است كمتر مى‏باشد ، پس از مختلف بودن رأيها در آن سالم مى‏ماند ، يا انكارى در آن يا تصوّرى به صورت ديگر روى نمى‏دهد .

چون مطالب ياد شده را شناختى بايد بدانى محقّقا كسى كه همراهى و موافقتش در هر چه گفته مى‏آيد يا در آن مورد مشورت قرار مى‏گيرد محال يا بسيار دور است كه گفته شود : اين موافقتهايش مطابق اعتقاد اوست و از نگرش او در نشانه‏هاى راست و مخالف بودن كارهاست و اين مطلبى است كه كوشش او بدان منتهى گشته است بلكه آنچه سزاوار است اعتقاد كنيم اين است كه موافقتهاى او تنها نفاق و دورويى است چون به وسيله نفاق از طريق راستگويى بيرون شده و برونش با درونش مطابقت ندارد و دانستى كه نفاق ، خوارى و جذب شدن نفس و پاسخگويى آن و متأثر شدنش در برابر طرف مشورت و گوينده مى‏باشد بويژه اگر در قدرت يا در علمش بزرگ باشد يا حالتى داشته باشد كه سبب بزرگى او شود و لازمه اين حكم هشدار بر واجب بودن پرهيز از موافقت زياد مى‏باشد چون از آثار صفت پست خوارى و ستم پذيرى است كه طرف تفريط شجاعت مى‏باشد زيرا از اين بحث بر تو آشكار شد كه چگونه بر اين مطلب دليل و برهان ترتيب دهى اينك ترتيب برهان چنين است .

« موافقت بسيار نفاق است ، و نفاق ، خوارى است » نتيجه مى‏گيرى كه موافقت بسيار خوارى مى‏باشد ، امّا مقدّمه نخستين اين قضيّه كه از بحث ما روشن است ، و امّا مقدّمه دوّم قبلا توضيحش داده شد و از توضيح آن دو مقدّمه روشن شد كه موافقت بسيار از لوازم نفاق است كه آن خود از لوازم خوارى است و لازم لازم هم لازم است يعنى موافقت بسيار لازم نفاق است و نفاق لازم خوارى است پس موافقت بسيار لازم خوارى مى‏باشد و رهايى از آن ممكن نيست جز با شتاب كردن در درمان و شستن باطن از صفت پست خوارى چون درمان اين بيماريها ايجاب مى‏كند كه در مرحله اول ريشه اسباب بيمارى را با عادت دادن نفس و اطاعت آن از چيزهايى كه ضدّ آن اسباب است قطع كنى ، و امّا حكم دوّم ، اين است كه مخالفت كردن بسيار ، موجب دشمنى است و ملزوم آن مى‏باشد و اطلاق كردن دشمنى ( ملزوم ) بر مخالفت بسيار ( لازم ) مجاز مى‏باشد .

امّا دليل اين حكم اين است كه طبيعت مخالفت نيروى خشم را مى‏جنباند و نيروى خشم آدمى را براى انتقامجويى از مخالفان به جنبش مى‏آورد ، كه اين خود موجب دشمنى و كينه و دورى طبيعتهاست و هر گاه اين حالت ريشه در طبيعتش داشته باشد پس به زياد بودنش و نيز بيرون شدن از آن به آنچه شايسته نيست و وارد شدنش در آنچه سزاوار نمى‏باشد چه گمان دارى با اين كه بر تو معلوم شد كه انتقامجويى بر انگيزنده دشمنى است و از لوازم دشمنى مخالفت و جدايى است بنابر اين مى‏دانى كه مخالفت بسيار سبب دشمنى مى‏باشد چون علّت علّت هم علّت است ، بايد بدانى كه لازمه اين دو حكم هشدار بر اين است كه در ميان دو سوى افراط و تفريط حدّ وسطى كه همان شجاعت است لازم مى‏باشد علّت طرف افراط مخالفت بسيار است چون مخالفت در حقيقت از بى باكى سر چشمه مى‏گيرد و آن اقدام كردن به كارى است كه نبايد بدان اقدام كرد ، و امّا طرف تفريط ، علت موافقت بسيار است كه همان خوارى مى‏باشد چون آدمى با انجام دادن طرف اوّل دشمنى و مخالفتى به دست مى‏آورد كه سبب كينه ورزى است كه آن هم مخالف با دوستى و يكى شدن در راه خداى تعالى است كه آن هم موجب نازل شدن رحمت و بركت خداست .

و با انجام دادن طرف دوّم بر صفت پست ياد شده و ملزوم آن دست مى‏يابد ، و هر دو مورد نهى است ، پس بر خردمند است كه در همان حدّ ميانى ثابت بر خودش پايدار بماند بى آن كه ميلش او را به رفتن به يكى از دو طرف بكشاند و در نتيجه از هلاك شدگان محسوب شود ، و خدا سرپرست نگهدارى از خطاست .

كلمه بيست و هفتم گفتار آن حضرت ( ع ) : البغي سائق الى الحين .

تجاوز آدمى را به هلاكت سوق مى‏دهد .

شارح گويد : بغى به معناى ستم است ، و حين در اين جا به فتح ( ح ) نابودى است ،

و مقصود اين است كه ستم از عواملى است كه نابودى زندگى ستمگر را فراهم مى‏كند و هلاكتش را نزديك مى‏نمايد ، امام ( ع ) لفظ سائق را مجازا و از باب استعاره بر ظلم اطلاق فرموده است ، و مناسبت تشبيه اين است ، همان طور كه سايق [ 47 ] به سرعت با راه رفتنش به محلّ مقصود خود مى‏رسد ستم ستمگر نيز موجب زود رسيدن او به اجل و مرگش مى‏باشد ، امّا دليل اين حكم اين است كه ستمگر با ستم خويش از مردم چيزى را به زور مى‏گيرد كه كوششان تعلّق به نگهدارى و كسب آن گرفته و نفوسشان حريص است بر اين كه آنها در اختيارشان باقى بماند و آن موجب لذّت و بهره‏وريشان مى‏شود و خيال مى‏كنند كه ملك آنهاست و بدان سبب براى تعرّض به او همتّهايشان را در آزاد كردن او و كوششان را در دفع و نابود كردن او از دو راه گرد مى‏آورند 1 مهيّا ساختن ستمگر ديگرى يا شخص عادلى را بر عليه او 2 با دستهاى خودشان و يا با زارى كردنشان به درگاه خدا و خالى كردن دلهايشان و آماده كردن آن به وسيله دعاها و تضرع و زارى تا با نازل شدن كيفر سريع بر او دعاها مستجاب شود چنان كه چگونگى آن طلب نزول عذاب و امكانش را دانستى ، بنابر اين حركت ستمگر در ستمش موجب مى‏شود تا حركت مظلوم را در كمك خواهى و خونخواهى به يكى از راههاى ياد شده بر انگيزاند پس ستم ستمگر موجبى است كه او را به مرگ خود مى‏كشاند .

و چون نزديكى به هلاكت براى مردم طبيعة مورد نفرت است و ستم سببى است كه به هلاكت مى‏كشاند بر تو اى برادر واجب است كه آنچه لازمه اين لفظ مى‏باشد كه همان هشدار بر وجوب ترك ستم است با چشم بصيرت بنگرى ، و خصوصا پيش از اين دانستى كه ستم از بزرگترين و زشت‏ترين صفات پست مى‏باشد ، و خدا گامهاى ما را در لغزشگاه گامها ثابت نگهدارد ، و جانهاى ما را از پليدى گناهان پاك كند ، او سرپرست بخشش و صاحب قدرت است .

[ 47 ] گويا شارح ( ره ) اين كلمه را از مادّه ( سبق ) گرفته است با اين كه معثل العين است و از ريشه ( س و ق ) مى‏باشد چنان كه بر حسب ظاهر بايد چنين باشد .

[ 181 ]

 

كلمه بيست و هشتم گفتار آن حضرت ( ع ) : اوحش الوحشة العجب .

ترسناكترين وحشتها خودبينى است .

شارح گويد : وحشت تنفّر طبيعى است كه براى حيوان از تصور كردن موجود موذى پديد مى‏آيد ، وحشت در مقابل انس است و تقابل آن دو تقابل دو ضدّ مى‏باشد ،

امّا عجب گمان دروغى نسبت به نفس است كه خود را مستحقّ درجه‏اى مى‏داند كه استحقاق آن را ندارد . و چون وحشت بر افراد خود به صورت تشكيك گفته مى‏شود و مرتبه شديد و ضعيف دارد ، بنابر اين روشن است كه فرض قضيّه چنين است « بدترين درجات وحشت و دورترين آن از انس گيرى خويشتن بينى است » و بايد بدانى كه خود عجب ،

وحشت نيست پس باز گشت قضيّه و تقدير به اين است كه « بدترين وحشت نتيجه خودبينى و لازم آن مى‏باشد » و چنان كه قبلا نظير آن را توضيح داديم ،

امام ( ع ) لفظ عجب را مجازا بر وحشت اطلاق فرموده است ، چون مطالب ياد شده روشن شد گوييم : دليل اين كه عجب موجب وحشت مى‏شود اين است كه شخص خودبين هر گاه باور داشته باشد كه او را بر ديگرى برترى است اگر چه در بعضى حالات در اين اعتقاد به خود دروغ بسته است امّا بيشتر اوقات از تصوّر آن درجه و لوازم آن و اين خيال كه نفسش بدان آراسته شده و از ديگران به سبب آن ممتاز است در وجود او لذّت ايجاد مى‏كند ، در نتيجه به سرگشتگى و حيرت گرفتار مى‏شود و بر ديگران ستم مى‏كند و همنوعان خود را ناقص مى‏پندارد چون مى‏پندارد كه تنها خودش آن درجه را دارد اين تصوّر موجب مى‏شود طبيعت مردم از او گريزان گردد و وحشت او از عجب دو گونه است .

1 ما توضيح داديم كه فروتنى و نرمخويى و براى خود اظهار نقص كردن در كمال ، موجب ثبوت فروتنى مى‏شود و طبيعت برادران را شاد و سبب تمايل طبيعت آنها به او مى‏گردد . و موجب انس گرفتن و در نتيجه دوستى مى‏شود پس گمراهى و خودبينى و آنچه همراه آن دو است كه همان اضداد ياد شده است هر دو سبب تنفّر طبيعى است كه لازمه‏اش جدايى و لازمه آن ، وحشت و بريده شدن از مردم و نبود محبت مى‏باشد .

2 كمال از نظر كمال بودنش براى نفس دوست داشتنى و خواستنى است ، پس آدمى ممكن است از حكم خيالى درباره خودش خالى باشد به اين كه مستحق كمالى باشد كه براى ديگرى وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد براى بعضى از افراد مردم مى‏باشد مانند انسانى كه به سبب صفاى باطنش و راهنمايى خداى متعال بر عيبهاى خود آگاه شود در نتيجه زياده روى در خودبينى را بشكند ، و هر گاه چنان باشد پس شخص خودبين هر گاه گرفتار عجب شود و بر ديگرى به خاطر اين عقيده كه بر او برترى دارد تكبّر كند آن ديگرى هم ممكن است همان اعتقاد را داشته باشد ( يعنى معتقد باشد كه بر او مزيّت و برترى دارد ) يا بر زشتى آن آگاه باشد چون مى‏داند كه اين صفت از عيبهاى زشت است و بنابر هر دو فرض آن خودبينى ، موجب نفرت مى‏شود امّا درباره شخص اوّلى براى اين است كه تسليم اعتقاد شخصى كه خود را از او بزرگتر مى‏داند در اين جهت كه در برترى و كمال يگانه است نمى‏شود چون كمالى كه آن جا مورد اعتقاد است گاهى در نزد شخصى كه بر او تكبّر شده بيشتر و در اعتقادش نافذتر است ، و چون تسليم او نشود و ادعاى كسى را كه پافشارى در برترى دارد منكر گردد ناگزير ميان آن دو ترس و وحشت حاصل مى‏شود ، و امّا درباره شخص دوّمى براى اين است كه عقل شخص خودبين و متكبّر را ناقص مى‏داند و آن را از درجه اعتبار ساقط و اين كه در نظر او شايستگى و آمادگى براى همنشينى و انس و دوستى ندارد پس اين است عواملى كه موجب تنفّر طبيعى مردم از شخص خودبين مى‏شود و بر عهده ماباقى ماند كه توضيح دهيم كه وحشت نشأت گرفته از خويشتن بينى بدترين درجات وحشت و دورترين آنها از نظر انس گرفتن است و توضيحش اين است كه نيرومندترين چيزى كه از عوامل وحشت تصوّر مى‏شود گاهى درمان عامل و سببش آسان و از ريشه بركندنش سهل مى‏باشد ،

چون از بزرگترين و نيرومندترين آن عوامل كشتن دوستان و اولاد و بريدن بعضى از اعضاى بدن يا زدن درد آور و بيمارى زاست ، پس نظير اين عوامل در نيرومندى و سبب ترس شدن كمتر يافت مى‏شود با اين حال درمان چنين وحشت آسان است يا به بخشيدن مالهاى بسيار يا مدارا و نرمى يا بخشيدن قصاص و آن در كمترين و كوتاهترين مدّت انجام مى‏شود .

امّا خودبينى گاهى درمان كردن و از ريشه كندنش ناممكن است و اگر ممكن باشد در كمال دشوارى است و توضيحش آن است كه علاج خودبينى در درجه اول به اين است كه آدمى نفسش را بشناسد و شناخت نفس مقامى بس بزرگ است كه كمتر فردى بر آن مطلع مى‏شود و چون آن را شناخت سزاوار است كه بداند نفس عيبها و كاستيها بسيار دارد كه اصلى و ريشه‏اى است و اين نيز مقامى است كه در نهايت دشوارى مى‏باشد چون شمارش عيبهاى نفسانى به وسيله آگاهى يافتن بر آنها و شكستن خيال نفس كه خود را كامل مى‏داند بطور كلى مشكل است پس از آن كه نفس را به داشتن عيبهاى بسيار شناخت [ شايسته است ] كه بداند دانش در ميان انسانها قسمت شده است و در هيچ يك از آنان به كمال نمى‏رسد جز با كمالاتى كه برايش جمع مى‏شود و هر كه فضيلتش از ديگرى باشد سزاوار است كه خودبين نباشد و بر ديگرى مباهات نكند و تمام اين درجات اگر چه در واقع ممكن است جز اين كه درباره بسيارى از مردم ناممكن است و درباره بيشتر مردم تحقّقش سخت و رسيدن به آن دشوار مى‏باشد ، و هر گاه چنان باشد وحشتى كه از عوامل و اسباب وحشت پديد مى‏آيد هميشگى ، نيرومند ، سخت درمان مى‏باشد به اين لحاظ كه درمان عواملش دشوار است پس قويترين و سخت‏ترين وحشت مى‏باشد چون نيروى معلول از نيروى علّتش گرفته مى‏شود بنابر اين راز فرموده امام بر تو روشن مى‏شود كه « بدترين وحشت خودبينى است » .

اى برادر بر تو سزاوار است بعد از آن كه بر راز اين كلمه آگاه شدى ، به خود بيايى و متوجّه گردى كه ترك خودپسندى و كوشش در ريشه كن ساختن آن بر تو واجب مى‏باشد چون اين صفت عامل بزرگى از عوامل نابودى است پس در ذهنت اين چنين استدلال كن :

خودبينى يك عامل از عواملى است كه جلو استعداد نفس را براى رسيدن به كمالات سعادت بخش مى‏گيرد و هر چيزى كه چنان باشد تركش واجب است و از شكل اول قياس نتيجه مى‏دهد كه ترك خودبينى واجب مى‏باشد ، مقدّمه اول ( صغرا ) با توجّه به آنچه بيان كرديم روشن است ، امّا مقدّمه دوم ( كبرا ) طلب كمال سعادت بخش واجب است و عواملى كه مانع مى‏شود از آمادگى براى طلب كمال ، با آن مخالف است پس ترك آن عوامل وسيله به دست آوردن واجب است و هر چه واجب جز با آن محقّق نشود و در قدرت مكلّف باشد ( مقدّمه واجب ) واجب است ، و تو پس از آن كه كيفيّت ريشه كن ساختن عجب را فهميدى مى‏دانى كه چه بايد انجام دهى ، و خدا سرپرست موفقيّت ماست و راهنمايى ما به راه درست از اوست .

كلمه بيست و نهم گفتار آن حضرت ( ع ) : اذا قدرت على عدوّك فاجعل العفو عنه شكرا للقدرة عليه .

هر گاه بر دشمنت توانايى يافتى پس گذشت از او را سپاسگزارى براى قدرت يافتن بر او قرار بده .

شارح گويد : منظور از اين كلمه واداشتن بر فضيلتى است كه عفو ناميده مى‏شود و در اصطلاح دانشمندان در گذشتن از گناه ناميده مى‏شود ، و در حقيقت ترك كردن بعضى از چيزهاى واجب از روى اراده و اختيار است و شكّى نيست كه اين فضيلت مستلزم بسيارى از اخلاق خوب مى‏باشد مانند بخشش و نجابت و كرم و همچنين فضايل ديگرى را در باب دلاورى به همراه دارد مانند ملكه‏اى كه حلم ناميده مى‏شود چون نفس صاحب عفو آرام و خالى از شرارت است به گونه‏اى كه خشم به آسانى آن را به حركت نمى‏آورد و مانند تحمّل كردن سختى چون به كارگيرى نفس براى گذشت به تدريج دليل بر اين است كه او را نيرويى است كه به وسيله آن ابزار بدن را با تمرين و خوب عادت دادن در كارهاى خوب به كار مى‏گيرد و غير اينها از فضيلتهايى كه هست ، دليل اين كه حضرت ( ع ) آن را موكول به قدرت كرد اين است كه ظاهر شدن فضيلت بخشش براى نفس تنها بعد از محقّق شدن قدرت حاصل مى‏شود بر حسب اعتقاد عفو كننده كه هر وقت بخواهد كيفر بگيرد بر آن قادر است چه آن قدرت در واقع و نفس الامر موجود باشد يا نباشد ، و امّا پيش از آن اعتقاد ،

گذشت محقّق نمى‏شود زيرا در حقيقت بعضى از چيزهايى را كه بر او واجب است ترك نكرده است چون وجوب انتقام محقّق نشده است ، امّا اين كه امام ( ع ) امر كرده است كه گذشت از دشمن را سپاس توانايى بر عفو قرار دهد براى اين است كه قدرتى كه خدا به او عطا كرده است نعمتى بزرگ مى‏باشد و سپاس نعمت واجب است اگر چه اين قضيه از قضاياى اوّليه نيست بلكه از قضاياى مشهوره ستوده و ادب كردنهاى خير خواهانه‏اى است كه اديان موافق آنهاست و رأى مردم در اصلاح زندگانى دنيا و امور آخرتشان متّحد است با اين وصف براى سپاسگزارى و بويژه شكر نعمت بخش مطلق ، اثر بسيارى است چون شكر از عوامل نيرومندى است كه نيروى عقلانى را در مداومت بر شكر مهيّا مى‏كند تا آثار رحمت را بپذيرد و براى طلب نزول خواسته‏ها به وسيله تضرّعها و دعاهاى خير اهليت پيدا كند و هر گاه چنان باشد سزاوار است كه عاقل چون بر دشمنش توانايى يافت بداند همانطورى كه شكر ،

نفس را آماده پذيرش خيرات ياد شده مى‏كند عفو نيز چنان است چون عفو فضايلى را كه ياد كرديم در بر دارد و به وسيله آن خيرات هميشگى را به دست مى‏آورد به همين لحاظ امام ( ع ) لفظ شكر را به خاطر مناسبت بر آن اطلاق فرموده است و همان طور كه واجب است براى به دست آوردن خيرات به وسيله شكرى كه چگونگى حصول آنها را از شكر توضيح داديم بكوشد ، واجب است كه در به دست آوردن فضايلى كه عفو مستلزم آنهاست سعى نمايد به اين كه بطور مستمّر بر عفو مداومت كند تا آن فضايلى كه از نفس لازم مى‏آيد ظاهر شود ، پس اگر شخص عفو كننده عفوش را جايگزين شكر خداى تعالى كند كه او را بر دشمنش توانايى داده اين بهترين عوض مى‏باشد ، و اگر ميان آن دو ( عفو و شكر ) جمع كند راه خيرات را بيشتر جمع كرده است و مقصود امام ( ع ) از گفتارش « عفو از دشمن را شكرى قرار بده براى توان يافتن بر دشمن » يعنى عوض شكر قرار بده چون حقيقت عفو ، خود شكر نيست ، و خدا سر پرست توفيق است .

كلمه سى ام گفتار آن حضرت ( ع ) : البخيل مستعجل الفقر يعيش في الدنيا عيش الفقرا و يحاسب في الآخرة حساب الأغنياء .

شخص حسود به فقر نزديك است ، در دنيا همچون درويشان زندگى مى‏كند و در آخرت مانند ثروتمندان محاسبه مى‏شود .

شارح گويد : حقيقت بخل و اقسام بخيلها را شناختى و امام ( ع ) در اين جا براى بخيل سه حكم ياد كرده است :

1 حسود به فقر نزديك است و دليلش اين است كه استعجال خواستن چيزى است كه وقوعش حتمى است و اين خواستن يا ذاتا ارادى است ، يا خواستنى است به جاى امر ديگر كه به سبب اخلاق پست عارض شده است ، و چون بخيل ناگزير فقير مى‏شود به اين سبب كه مالش به يكى از دو شريكش منتقل مى‏گردد همان طور كه امام ( ع ) فرمود : براى مال هر مردى دو شريك است ، ميراث بر ، و رويدادها نهايت آن فقر اين است كه از مال بهره نمى‏برد و آن را در راههايى كه بايد خرج كند به مصرف نمى‏رساند ، و اين نتيجه درباره شخص بخيل در مدّت وجود بخل بر حسب اقتضاى اخلاق پستش موجود مى‏باشد ناگزير بخيل به فقر نزديك است .

2 شخص بخيل در دنيا مانند درويشان زندگى مى‏كند ، اين حكم نيز آشكار است ، چون نتيجه صفت پست بخل سخت‏گيرى بر خانواده در خرج و جمع كردن و نگهدارى مال است و لازمه آن بخشش اندك است كه مستلزم پستى زندگى و سوء تغذيه مى‏شود كه در واقع اين حالت از خصوصيّات زندگى درويشان مى‏باشد پس روشن است كه بخيل در دنيا مانند درويشان زندگى مى‏كند .

3 اين كه بخيل در آخرت مانند ثروتمندان محاسبه مى‏شود ، و حساب بنابر آنچه در دين وارد شده روشن است ، و اختلاف در بين متكلّمان در چگونگى انجام محاسبه مشهور است ،

و در نظر جمعى ديگر شمردن صفات پست و صفات خوبى است كه بر نفس وارد مى‏شود از زمانى كه روح به بدن تعلّق مى‏گيرد و آنها با قلم علم الهى در لوح محفوظ ثبت مى‏شوند ، و چون ثروتمندان كسانى هستند كه مالها را جمع مى‏كنند و امور مادّى كه شايسته اندوختن نيست ذخيره كرده و مى‏اندوزند و محاسبه آنان به خاطر زيادى ملكات پست كه به سبب ميل و عشق به مال دنيا بر آنان وارد مى‏شود بدتر و خطرناكتر مى‏باشد ، و شخص بخيل از نظر دوستى جمع مال و عشق به مال دنيا بدترين آنهاست ، ناگزير مانند ثروتمندان محاسبه مى‏شود . و چون اين حقيقت را شناختى بر تو ظاهر مى‏شود كه يكى از اهداف اين كلمه هشدار بر پرهيز از بخل ورزى است و دليلش اين است كه خواسته خردمند و كمال كوشش در دنيا تنها به دست آوردن خوشبختى دنيا و آخرت است و بخل مستلزم آن است كه يكى از آن دو حاصل نشود يا در دنيا چون بخيل در دنيا مانند درويشان زندگى مى‏كند و از خوشى و سعادت دنيوى محروم است و يا در آخرت چون در آخرت همچون ثروتمندان محاسبه مى‏شود ، و چون كه از لوازم حسابرسى ثروتمندان خالى نبودن آنها از عذاب است و اين عذاب به خاطر محبت مال و زينت دنياست كه در روحشان جايگزين شده است و در نهادن مال در جاى خودش افراط و تفريط كرده‏اند ناگزير شخص بخيل بيشتر از آنان استحقاق عذاب دارد و استعدادش براى حصول عذاب زيادتر مى‏باشد و توفيق از خداست .

كلمه سى و يكم گفتار آن حضرت ( ع ) : لسانك يقتضيك ما عودّته .

آنچه به زيان دهى ( سخنان خوب يا بد ) همان را از تو مى‏خواهد .

شارح گويد : اقتضا در اين جا خواستن و ميل به چيزى است و زبان همان گوشت مخصوص مى‏باشد پيش از توضيح مقصود فايده وجوديش را ذكر مى‏كنيم و مى‏گوييم : پيش از اين معلوم شد كه يك انسان نمى‏تواند همه چيزهايى را كه بدانها نيازمند است به دست آورد بلكه بناچار بايد جمع بسيارى باشند براى اين كه بعضى از آنان به بعضى ديگر كمك كند تا هر يك به نياز خود برسد و از لوازم ضرورى اين اجتماع نيازمندى است تا هر يك از آنان حاجتهاى مطلوب رفيقش را كه در دل دارد بشناسد ، و اين شناسايى ناگزير راهى دارد بنابر اين لطف الهى اقتضا مى‏كند كه ابزار مخصوص و الفاظى كه مركّب از صداها و حروفى است كه از اين گوشت مخصوص به صورت خاصى پديد مى‏آيد وضع كند در اين صورت دليل نياز حتمى به وجود زبان را شناختى كه همان اظهار كردن اغراضى است كه در نفس مى‏باشد و چون مطالب ياد شده را دانستى مى‏گوييم : چون الفاظ منحصرا در برابر تصوّر معانى ذهنى تصوّرى و تصديقى وضع شده است تا بر آنچه از آنها در ذهن يافت مى‏شود دلالت كند و غالبا آن تصوّرها و تصديقهايى كه نفس قصد دارد از آنها تعبير نمايد از ملكات فاضله يا پست صادر مى‏شود ، ملكات فاضله همان صورتها و اخلاق پسنديده و عقايد درست است به گونه‏اى كه در تعبير از آنها قصد اصلاح كردن كار دنيوى يا اخروى را دارد .

و ملكات پست ، ضدّ ملكات فاضله است كه در ذهن نفوذ كرده به گونه‏اى كه مقصود از تعبير كردن آنها فقط آزار دادن ديگرى و سخن بدو ناروا گفتن و دشنام و نفرين و غيبت كردن و جز آن مى‏باشد پس هر گاه از ملكاتى نشأت بگيرد بى‏ترديد حضور دائمى در ذهن دارد و در نتيجه تعبير لفظى از آنها بيشتر است و به علّت تعبير زياد از آنها و تكرارشان در وجود زبانى ، و تعبير كردن زبان به عبارتى كه بر آن الفاظ دلالت مى‏كند ، براى زبان تأثير پذيرى و فرمانبرى از مواضع و مركز آن الفاظ حاصل مى‏شود در نتيجه الفاظ زشت از ديگر الفاظ بر او آسانتر و سبكتر مى‏آيد و بر اساس آن عادت و فرمانبرى به آن عبارت ميل طبيعى پيدا مى‏كند و اين همان در خواستى است كه زبان بدان عادت كرده است اگر عادت خير كرده باشد خير است و اگر عادت بد كرده باشد بد است [ 48 ] اگر چه اقتضاى حقيقى تنها همان اقتضاى نفس براى آن تصورها و تصديقهايى است كه سر مى‏زند از ملكه‏اى كه براى نفس حاصل شده لكن چون مقصود از اين كلمه هشدار بر زشت بودن سخن زشت و منع از دارا شدن اخلاق و تمايل به چيزى است كه شايسته نيست به آن تكلّم شود و هشدار بر سخن نيكو گفتنى است كه سودمند باشد و فرمان به ملازمت سخنى كه گفتن آن نيكو و شايسته باشد ، و اين خوبى و بدى و فرمان و منع از چيزهايى است كه در اعتقادها نفوذ و دلها بر آن پيچيده شده جز اين كه گاهى بر اثر علّتى از آن غفلت مى‏شود و نياز هست كه شنونده را

[ 48 ] اين عبارت شارح ، حديث نبوى را كه معروف است ، در بردارد .

[ 188 ]

هشدار دهند بر آنچه احتمالا هوايش بر آن چيره شده است در نتيجه از سخن گفتن به كلمات زشت بر گردد ، ناگزير امام ( ع ) تنها خواهش زبان را به سخنانى كه عادت كرده بيان فرموده است ، نه غير آن و توفيق دهنده خداست .

كلمه سى و دوّم گفتار آن حضرت ( ع ) : لا صحّة مع النّهم .

با زياده روى در غذا سلامتى نخواهد بود .

شارح گويد : نهم ميل بسيار به غذاست و آن جزيى از اجزاى طمع است چون طمع عبارت از طرف افراط در فضيلت نيروى حيوانى است كه همان نيروى شهوانى است و آن را قبلا شناخته‏اى ، صحّت و سلامتى است و منظور اصلى در اين جا هشدار بر واجب بودن ترك صفت پست زياده روى در غذاست به اين دليل كه سلامتى با پرخورى جمع نمى‏شود و تندرستى از بزرگترين و مهمترين امور است و واجب است آنچه با آن قابل جمع شدن نيست ترك شود . توضيح اين كه سلامتى با پرخورى جمع نمى‏شود اين است كه همه پزشكان اتّفاق نظر دارند كه پر شدن معده از غذا بيش از آن اندازه كه براى ساختن بدن لازم است بيماريهاى فراوان و ترسناكى توليد مى‏كند كه وقتى معده زياد پر باشد بدن به يكى از آنها دچار مى‏شود و ما چند نمونه از بيماريهايى را كه پزشكان ياد كرده‏اند ذكر مى‏كنيم .

1 تبهاى مركّب به خاطر عفونت بيش از يك خلط از اخلاط بدن .

2 از ميان رفتن هضم غذا به سبب تخمه و فاسد شدن غذا .

3 هيضه ( قى و اسهال ) چون غذا به سبب زياد بودن و بد بودن كيفيّتش فاسد مى‏شود .

4 برگرداندن غذا از راه گلو كه عامل آن پرخورى و زيادى غذاست .

5 نقاهتى كه از پر شدن معده به خاطر زيادى غذا و توليد كردن فضولات غليظ پديد مى‏آيد .

6 مسدود شدن منفذها به سبب وجود غذاهاى زايد غليظ .

7 سرد شدن معده و مرطوب شدنش به سبب زياده روى در غذا و نوشيدنى .

8 نفخ معده و عامل آن خلط غليظى است كه از امتلا حاصل مى‏شود و در رگهاى زننده‏اى كه در ريه است جايگزين مى‏گردد .

9 توليد عرق النساء كه خلط غليظى است و از امتلاى خونى يا بلغمى پديد مى‏آيد .

10 سفت شدن سر بندهاى استخوان و بسته شدن آنها به سبب خلط غليظى است كه بدان ريخته مى‏شود و دشوارى تحليل آن . اينها بخشى از بيماريهايى است كه از پر بودن معده و تداخل در غذا پديد مى‏آيد پس پرخورى اگر چه از يكى از اين بيمارى و امثال آن خالى است لكن از ديگرى خالى نمى‏باشد ، و اگر در مدّت كمى از آن بيمارى خالى باشد از علّت نزديكش خالى نيست و بزودى در پى سبب قريبش مى‏آيد ، و حاصل شدن آن يا سببش در بدن بيمارى است ، و همه آنها با سلامتى سازگار نمى‏باشد .

تنبيه بايد بدانى كه ممكن است منظور از تندرستى سلامتى نفس از بيماريهاى روحى باشد كه به سبب پرخورى عارض مى‏شود به دليل اين كه حسّ و استقرار دلالت مى‏كند بر اين كه پر بودن شكم زيركى را از بين مى‏برد [ 49 ] . چون حواس به خاطر بخارهاى فراوانى كه از تخمه متصاعد مى‏شود كند مى‏گردد و نيز دليل بر اين است كه نازكدلى را بر طرف و موجب سنگدلى مى‏شود و تمامى اين امور در خوبيها را بر روى نفس و روح مى‏بندد و آن را به سياهى صورتهاى جسمانى مى‏آلايد و مانع آمادگى براى پذيرش رحمت مى‏كند و آن بيمارى بزرگ ( روحى است ) كه بزرگترين بيمارى جسمانى در برابر آن كوچك و ناچيز است و آن با سلامتى نفس منافات دارد در اين صورت پرخورى با تندرستى بطور كلى مخالف و با اقسام سلامتى تضادّ دارد .

پس اى برادر به ديده انصاف بنگر كه ديگران ( غير على ( ع ) ) را در برابر درياى وجود او نهرهايى مى‏يابى بلكه شب پرگانى هستند كه در روز ظاهر شده‏اند ( در برابر خورشيد نمودى ندارند ) آيا آب اندك با دريا قابل مقايسه مى‏باشد ؟ و هر گاه اسرار اين كلمه را با باقى سخنان آن حضرت در اين مورد بنگرى محقّق مى‏شود كه او از علم طبّ بر امورى مطلع شده است كه پزشكان دانا بر آن مطلع نشده‏اند و با يك نظر بر حالاتى مطلع مى‏شود كه آن سوى خرد حكيمان است اين آگاهى لدّنى است و بى آن كه بحثى كند و مطلبى به دست آورد يا بر روى كتابى در افتد و مطالعه كند ، برايش حاصل شده است ،

شعر : اگر جالينوس در طبّش او را درك مى‏كرد در برابرش شاگردى بود [ 50 ] .

[ 49 ] البطنة تذهب الفطنة ، حديث مشهورى است كه به امير مؤمنان عليه السلام منسوب مى‏باشد .

[ 50 ] لو ان جالينوس قى طبه ادركه كان تلميذا