شرح بر صد كلمه أمير المؤمنين

شيخ كمال الدين ميثم بن على بن ميثم بحرانى
مصحح : مير جلال الدّين حسينى ارموى محدّث
ترجمه : عبد العلى صاحبى

- ۲۱ -


كلمه دوازدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : الرّاحة مع اليأس .

در نوميدى آسودگى است .

شارح گويد : راحت لذّتى است كه به سبب آرامش از حركتهاى خستگى‏زا حاصل مى‏شود چه آن حركتها حسّى يا عقلى باشد ، و نا اميدى از چيزى بريدن طمع از آن است چون پس از آن كه باور داشته به دست آوردن آن ممكن است معتقد شده است كه امكان ندارد آن را به دست آورد ، و منظور اين است كه توضيح دهد آسودگى لازمه نوميدى است و آن امرى روشن است چون حركتهاى نفسانى كه بدن را متوجّه مى‏سازد تا مطلوب را به دست آورد پابر جاست تا وقتى كه نفس به دست آوردن آن را ممكن مى‏داند و چون بر نفس روشن شد كه به دست آوردن آن ناممكن است ناگزير مى‏باشد كه حركت در طلب تحصيل آن را قطع كند و رنج حركات نفس را براى به دست آوردن آن مبدّل به آسايش كند كه نتيجه آرامش از آن حركتهاست ، در اين كلمه هشدار مى‏دهد كه حرص و طلب كردن چيزى را كه بهره‏اى ندارد و به صاحبش جز آزار و كراهت چيزى نمى‏رسد رها كند ، مگر كارهايى كه در كار معاد اصلاحش لازم است مانند زياده طلبى در مال دنيا و به دست آوردن كمالات خيالى چون راحت مطلوب مى‏باشد و به سبب آن ترك حاصل مى‏شود پس لازم است كه آن ترك واجب باشد چون تمام آن كارها به منزلت زهرهايى است كه اگر دفع و درمان نشود فرجام و خيمى در پى خواهد داشت [ 15 ] و در اين مورد مثلى از سرور فرستادگان ( ص ) رسيده است . و انّ ممّا ينبت الربيع لما يقتل حبطا او يلم [ 16 ] همانا از گياهانى كه در بهار مى‏رويد

[ 15 ] گويا اين سخن ضرب المثلى يا سخنى در حكم آن است و مقصود كه : « كارهايى است كه اگر دفع نشود و به دور كردن و ريشه كن ساختن آن پرداخته نشود ، نتايج بدى در پى خواهد داشت » .

[ 16 ] ابن اثير در ( النّهايه ) گفته است : « احبط اللّه عمله يعنى خدا عملش را باطل ساخت گفته مى‏شود : حبط عمله و يحبط و اهبطه غيره و از قول عرب گرفته شده : حبطت الدابة با التحريك زمانى كه حيوان به چراگاه خوبى برسد و در خوردن زياده روى كند و در نتيجه ورم كند و بميرد و حديث ياد شده بالا از همين گفته است : چون بهار گياهان آزاد مى‏روياند و چهار پا از آن بسيار مى‏خورد بعضى از اهل لغت با ( خاى معجمه ) نقل كرده كه از تخبّط و به معناى پريشانى است و اين حديث را شرحى است كه در جاى خودش مى‏آيد چون هر گاه متفرّق معنى گردد فهميده نشود و در مورد « لم » گفته است :

« در توصيف بهشت : و اگر نبود آنچه خدا مقدّر فرموده البتّه نزديك به از بين بردن چشمش مى‏شود و حديث : ما يقتل حبطا او يلم اى يقرب من القتل » به همين معناست .

[ 209 ]

بعضى كشنده است يا نزديك به آن است و منظور آن است كه لذّتها و زيور دنيا گر چه درخشش و زيبايى دارد گاهى دارنده آن هر گاه در گرفتن لذّتهاى دنيا به طرف چيزهايى كه سزاوار نيست خارج شود به فرجام بد و بدترين بدبختى در قيامت گرفتار مى‏شود چنان كه هر گاه چهار پا در خوردن علف در چراگاههايش ميانه‏روى نكند و در خوردن زياده‏روى نمايد شكمش ورم مى‏كند و هلاك مى‏شود و منظور از ( ملمّه ) چيزى است كه از كارى نازل مى‏شود و چنان كه پيش از اين دانستى خوارى با طمع است پس بايد بدانى كه آسودگى با نوميدى است ، و توفيق از خداست .

كلمه سيزدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : من كثر مزاحه لم يخل من حقد عليه او استخفاف به .

هر كه بسيار شوخى كند از دو حال بيرون نيست يا مورد كينه واقع مى‏شود يا تحقير مى‏گردد .

شارح گويد : مزاح به ضمّ ميم شوخى كردن است و آن امرى نسبى است ، و حقد ،

خشمى ثابت است چون صورت شخص آزار دهنده در خيال ثابت مى‏باشد و عقيده هم ندارد كه كيفر گرفتن در نهايت آسانى يا در كمال دشوارى است فايده اين كه قيد ثابت را براى كينه آورده است اين است كه اگر چنان نباشد صورت شئ آزار دهنده در خيال ثابت نمى‏شود و نفس شوق به انتقام پيدا نمى‏كند فايده اين كه به آسانيش اعتقاد ندارد آن است كه اگر معتقد به آسان بودن آن شود چنان است كه انتقام حاصل شده است و شوق زياد براى به دست آوردن ايجاد نمى‏شود به همين سبب است كه در شاهان كينه باقى نمى‏ماند ، و فايده اعتقاد نداشتن به دشواريش آن است كه اگر چنان باورى حاصل شود مانند امرى ناممكن مى‏شود و نفس از اشتياق به حاصل كردن آن كوتاهى مى‏كند و بدان سبب است كه كينه‏اى در دل تهيدستان نمى‏ماند ، امّا مقصود از سبك شمردن و كوچكى و پستى مقام آن است كه توضيح دهد كسى كه بسيار شوخى كند حال او نسبت به آن كه با وى شوخى و نزاع مى‏كند از دو صورت بيرون نيست يا بر او كينه مى‏گيرد يا مورد استخفاف واقع مى‏شود و اين قضيّه متصلّه‏اى است كه مقدّم آن چنين است : هر كس بسيار شوخى كند و تالى آن قضيّه كه لازم آن است قضيّه منفصله مانعة الجمع و مانعة الخلّو است توضيحش آن است كه دو نفر كه با هم شوخى مى‏كنند يا هر دو بزرگوارند يا هر دو پستند يا يكى از آن دو بزرگوار و ديگرى پست مى‏باشد امّا در صورت اوّل شوخى ميان آن دو كينه دائمى ايجاد مى‏كند و با اين حال نسبت به يكديگر استخفافى روا نمى‏دارند چون هر دو به شرافت هم معتقدند امّا در صورت دوّم شوخى موجب مى‏شود كه آن دو يكديگر را كوچك و سبك بشمارند و در آن جا كينه‏اى وجود ندارد يا به اين سبب كه تسلّط و سبك شمردن و جرأت يكى بر ديگرى جانشين انتقام گرفتن او شده است ، يا به اين دليل كه هر يك از آن دو باور دارند كه انتقام گرفتن دشوار مى‏باشد ، امّا در صورت سوّم به اين علّت است كه شوخى ميان آن دو سبب سبك شمردن يكديگر مى‏شود نه كينه امّا در مورد شخص شريف به اين سبب است كه كار شخص ضعيف را كوچك و انتقام گرفتن از او را آسان مى‏شمارد در نتيجه برايش نسبت به او خشمى نمى‏ماند ، امّا در مورد شخص ضعيف به اين دليل است كه استخفاف او نسبت به شخص شريف و تسلّطش بر او از آن جهت است كه نفسش بر او جرى مى‏باشد و همين موجب مى‏شود كه آن را انتقام پندارد يا براى آن است كه باور دارد انتقام گرفتن از او دشوار است و برايش كينه‏اى باقى نمى‏ماند پس با بيان مطالب ياد شده ثابت مى‏شود كه كينه و سبك شمردن نه با هم جمع مى‏شوند و نه قابل ارتفاعند ، توضيح ملازمه آن است كه شخصى كه بسيار شوخى مى‏كند حركتش موجب جنبيدن نيروى خشم شخص مورد شوخى مى‏شود و با جنبش خشم يكى از دو لازم ياد شده پديد مى‏آيد .

پس بايد بدانى كه شوخى گاهى پسنديده و گاهى نكوهيده است ،

شوخى پسنديده آن است كه از نظر مقدار متوسّط باشد و كسى را كه شوخى مى‏كند از نظر كميّت و كيفيّت به امر ناپسند نكشاند ، و در شوخى حدّ متوسّط را رعايت كند اگر چه اين كار بر اثر چيرگى نيروى شهوانى دشوار مى‏باشد چون وقتى اين نيرو در حال شوخى در بيشتر مردم بر انگيخته شود كمتر به عقل رجوع مى‏كنند شوخى زياد و از حدّ اعتدال بيرون مى‏رود و سبب مى‏شود كه به شوخى كننده به تندى نگريسته شود زيرا آگاهى مردم بر اين نكته كه مزاجها در پذيرفتن و نپذيرفتن شوخى و اين كه طبيعت آنها زود متأثّر مى‏شود چون نيروى خيال آنان در تصوّر شئ آزار دهنده تند و كند مى‏باشد تفاوت دارد ليكن رعايت حدّ اعتدال شوخى ممكن است و در عين ممكن بودن تفاوت وجود دارد و آن از كسى سر مى‏زند كه فضايل علمى و عملى را كامل كرده است و نيروى شهوانيش در اسارت نيروى عقلانيش مى‏باشد و پيامبر ( ص ) شوخى مى‏كرد امّا جز سخن حق چيزى نمى‏فرمود و امير مؤمنان ( ع ) نيز چنان بود ، و نكوهش حضرت ( ع ) از زياد شوخى كردن در اين كلمه دليل بر آن است كه آن بزرگوار به اندازه‏اى كه ستوده بوده شوخى مى‏كرده ، و دليل اين كه حدّ متوسّط شوخى ستوده است آن است كه شوخى از عواملى است كه سبب انبساط نفس مى‏شود و آن موجب انسى مى‏گردد كه سبب دوستى مى‏شود كه سابقا وجوب آن را توضيح داديم و محبّت خواسته خداوند متعال است در اين صورت مقدار كمى شوخى كردن از فضايل اخلاقى به شمار مى‏آيد و موجب كامل شدن نفس است . امّا شوخى نكوهيده آن است كه مزاح كننده بدان آغاز مى‏كند و نمى‏داند كه كجا قطع مى‏كند در نتيجه از مرز ميانه‏روى ، به آنچه شايسته نيست خارج مى‏شود و پيوسته درباره صاحبش زياد مى‏شود تا اين كه نيروى خشمش به حركت مى‏آيد و يكى از چيزهايى كه ياد كرديم روى مى‏دهد ، و تمام آنها موجب ترس مى‏شود كه ترس هم موجب قطع رابطه و جدايى مى‏گردد كه مخالف انس و دوستى است پس ضدّ آنچه ياد كرديم ( محبّت ) كه خواسته خداوند متعال است حاصل مى‏شود پس بر كسى كه نمى‏داند كجا شوخى را قطع مى‏كند لازم است كه از آن بپرهيزد و گفته آن گوينده را ياد بياورد : بسا كينه‏اى كه شوخى موجبش مى‏شود و سخن ديگرى : با شخص بزرگ شوخى نكن كه بر تو كينه مى‏گيرد و با شخص پست شوخى نكن كه بر تو جرى مى‏شود ، و گفته شاعر :

 

از شوخى بپرهيز ، بپرهيز ، زيرا
شوخى بسيار به بدى فرا مى‏خواند و شر مى‏آفريند

و شگفت بى پايان از كسى است كه امير مؤمنان ( ع ) را به شوخ بودن عيب كرد .

و گفته است : اگر در آن حضرت شوخ طبعى نبود ؟ چگونه اين انتقاد از او پذيرفته مى‏شود چون اين عيبجويى اگر به اين خاطر است كه حضرت به اندازه متوسّط شوخى مى‏كرد كه دانستى آن اندازه پسنديده است در اين صورت اين عيبجويى لازمه‏اش نهى از كار پسنديده است و آن جايز نيست ، و اگر عيبجويى به اين سبب است كه امير مؤمنان ( ع ) بيش از اندازه مجاز شوخى مى‏كرده و به آنچه سزاوار نيست وارد شده پس معتقد است كه آن حضرت اندازه شوخى را كه بايد در آن جا بايستد و شوخى را قطع كند نمى‏شناخته است با اين كه اين مطلب كه آن حضرت در دو نيروى علمى و عملى كاملترين افراد بشر بعد از پيامبر است به تواتر رسيده است و نيز آن حضرت سرچشمه دانشهاى يقينى و اخلاق پسنديده‏اى است كه از درياى مواج علمش دانشمندان بزرگ اسلام كه راسخ در علم‏اند سيراب مى‏شوند و نيز زاهدان خداشناس والا مقام ، چنان كه نسبت به آن حضرت اين مطلب مشهور و در ذهن مردم جايگزين و ثبت شده است با آنچه از آن حضرت در نكوهش شوخى زياد در اين كلمه و غير آن صادر شده است و آنچه از آن حضرت در ردّ عيبجويان وى به مزاح كردن نقل شده است و اين كه آن حضرت آن را تكذيب كرده است و آن گفتار او در بدگويى عمرو بن عاص مى‏باشد : به مردم شام مى‏گويد كه من مردى شوخ و بسيار بازى گوش هستم ، و به شوخى و بازى ممارست دارم ، نادرست سخن گفته و به اين گفتار گناهكار است ، آگاه باشيد كه بدترين گفتار دروغ است ، و سخنى كه عمرو به زبان مى‏راند دروغ مى‏باشد ، ( با هر كه ) وعده كند خلاف آن رفتار نمايد ، و در پرستش خود پرگويى مى‏كند ، و سؤال مى‏شود و بخل مى‏ورزد ( در جواب ) ، و به پيمان خيانت مى‏كند ، و از خويشان دورى مى‏نمايد ، و چون در ميدان جنگ حاضر شود « براى تهيج فساد و افروختن آتش جنگ » چه بسيار امر و نهى و زبان بازى مى‏كند تا وقتى كه شمشيرها به كار نيفتاده‏اند ، و آن گاه كه شمشيرها از غلاف بيرون آمده جنگ شروع شد بزرگترين حيله و نيرنگش آن است كه عورت خود را به مردم نشان دهد [ 16 ] ، بدانيد به خدا سوگند ياد مرگ مرا از شوخى و بازى باز مى‏دارد و فراموشى از آخرت عمرو را از گفتار حق مانع مى‏شود ، او با معاويه بيعت ننمود مگر به شرط آن كه عطيّه و بخششى بدو دهد و براى دست برداشتن او از دين رشوه كمى ( حكومت چند روزه مصر را ) به او بخشيد . 17 .

و هر كه منصف باشد و نفس خود را از پيروى هوا و پيمودن راه عناد باز دارد مى‏داند كه اين كلمات ( در مورد شوخى ) از آن حضرت صادر نشده است با آن كه خود آنچه را زشت مى‏شمارد انجام داده باشد .

و در شناخت برترى شخصى كه عيبجويى شده ناقص بودن عيبجويى ياد شده ( عمرو عاص ) كفايت مى‏كند چون اخلاق پست و كارهاى زشتى كه حضرت برايش ياد كرده است در او هست و بدانها مشهور مى‏باشد زيرا كسى كه در او صفات زير جمع شده باشد يعنى بسيار دروغگو باشد ، خلف وعده كند ، حسود باشد ، و در پرسش پرگويى نمايد ، در پيمان خيانت كند ، و از خويشاوند قطع رابطه نمايد ، و علاوه بر آن خود پسند باشد به خاطر اين كه در جنگها به خود گمان دروغ دارد كه فرمان دهنده و منع كننده و زبان باز است با آن كه شايسته هيچكدام از آنها نيست و هر گاه شمشيرها از غلاف بيرون آيد لباس ترس

[ 16 ] در جنگ صفيّن چون عمرو عاص با على ( ع ) در كارزار مصادف شد و حضرت بر او تاخت تا او را به قتل رساند ، عمرو خود را از اسب به زير انداخته روى زمين خوابيد و در برابر او پاهايش را بلند كرده عورتش را نمايان ساخت حضرت چشم پوشيده باز گرديد و بسر بن ارطاه كه يكى از سرلشكرهاى معاويه بود در همان جنگ صفيّن شيوه عمرو را به كار برد و از چنگال مرگ رهيد بعد از آن جمله يمنح القوم سبتّه ضرب المثل شد براى كسى كه در حوادث و پيش آمدها به ذلّت و خوارى تن در دهد . به شرح نهج البلاغه ابن ميثم ، صفحات 209 210 ، رجوع كنيد .

-----------
( 17 ) خطبه 84 .

[ 213 ]

بر خود مى‏پوشد بسيار مى‏گريزد و حمله نمى‏كند و راه نجات او از نابودى به اين است كه به بدترين و زشت‏ترين صورت ، صفت پست پليدى و حيله‏گرى را آشكار كند و آن برهنه كردن عورتش ، در دفع كردن شمشير آن حضرت بود كه جز كافر يا مشابه كافر با آن كشته نشده است تا آن جا كه آن جريان مثلى شده است كه تا روز جزا در ضمن خبرها و اشعار ياد مى‏شود شاعرى گفته است : چنان كه روزى عمرو بن عاص شمشير آن حضرت را با برهنه كردن مقعدش بر گرداند [ 18 ] به علاوه نفاق و كفرى كه از او ظاهر شده كه دينش را به معاويه فروخت .

و هر گاه عيبجوى آن حضرت ( ع ) اين كاستى را دارا باشد كه موجب كمال خسران مى‏شود در شناخت حال او و دروغ بودن گفتارش تو را كفايت مى‏كند و نتيجه آن برترى و شرافت شخصى است كه عيبجويى شده ، ابو طيّب شاعر گفته است : هر گاه نكوهش من از سوى شخص ناقصى به تو برسد خود گواهى به برترى [ 19 ] من مى‏باشد و دشمن هر گاه افسار هوايش را در آزار كردن كسى كه با او دشمنى مى‏كند رها سازد در وارونه جلوه دادن فضيلتها به صورت رذيلتها مى‏كوشد و كارهاى درست او را به صورت نادرست نشان مى‏دهد بويژه دشمنى كه از روى حسادت و توأم با كينه باشد و آن كينه از نزاع و كوشش در راه خدا در دشمن ايجاد شده باشد ، و نيستند بسيارى از مردم اگر چه توبه گروندگان حريصى 20 .

و بيشتر ايشان به خدا نمى‏گروند ، مگر و ايشان مشركانند 21 .

كلمه چهاردهم گفتار آن حضرت ( ع ) : كفى بالظّفر شفيعا للمذنب .

براى شخص گنهكار شفاعت پيروزى تو بر او كفايت است .

شارح گويد : معناى پيروزى بر تو روشن شد و معناى ديگرش توانايى داشتن بر دشمن و دست يافتن بر اوست و منظور اين كلمه تشويق بر اين است كه وقتى بر صاحب گناه پيروزى حاصل شد رعايت ادب شود به اين كه پيروزى بر او را با ترك آزار او جفت كند و

[ 18 ]

كما ردّها يوما بسؤاته عمرو .

 

[ 19 ] و اذا اتتك مذمتى من ناقص فهى الشهادة لى بانى فاضل .

-----------
( 20 ) يوسف ( 12 ) آيه 103 .

-----------
( 21 ) يوسف ( 12 ) آيه 106 .

[ 214 ]

اين رعايت ادب چون به صورت عادت در آيد نتيجه ملكه‏اى است كه حلم ناميده مى‏شود و به صورت ملكه‏اى در مى‏آيد كه گذشت نام دارد ،

سپس آن حضرت لفظ شفيع را بر معناى پيروزى اطلاق فرموده با آن كه حقيقت آن دو با هم مباينت دارند چون شفيع همانطور كه مى‏دانى كسى است كه با شخص گنهكار در رها شدن از جريمه‏اش همراه مى‏شود پس از آن كه تنها بوده است ، و ظفر و پيروزى معناى ديگرى دارد در اين صورت مى‏دانى كه اطلاق شفيع بر ظفر مجازى و از باب استعاره و تشبيه است .

توضيح مناسبت اين است كه شفيع همانطور كه هدفش مهربانى و مدارا كردن و پوزشخواهى و تحمّل منّت از كسى است كه از او شفاعت مى‏خواهد ، بر طرف ساختن چيزهايى است كه در شخص مورد شفاعت گمان مى‏رود و اين گمان را شخصى كه نزد او شفاعت مى‏شود به شخص مورد شفاعت مى‏برد و در خاطره اوست يا بر طرف ساختن بعضى از آن گمانهاست و خلاصه چيزى است كه به وسيله آن نيروى خشم از حركت در راستاى آزار گنهكار و كيفر گرفتن از او آرام مى‏شود همچنين پيروزى هر گاه حاصل شود كينه را از ميان مى‏برد و نيروى خشم شخص پيروز را در حركت براى كيفر گرفتن مى‏شكند اين شكستگى نيروى خشم يا بدين سبب است كه وهم و خيال كه شوق انتقامجويى را بر اثر تصوّر شخص آزار دهنده تحريك مى‏كرد بر طرف شده است يا بدين دليل است كه شخص پيروز در حال پيروزيش عقيده دارد كه آزار شخص دشمن اندك و دشمنى او درباره او بى اثر مى‏باشد و چون اين تشبيه نيكو يا حسّى آشكار شد ظاهر مى‏شود كه اين مجاز از نيكوترين استعاره‏هاست در اين صورت ظفرى كه به معناى شفيع است ، شفيعى را كه محتاج شفاعت است در چشم پوشى از گناه و در گذشتن از خطايش كفايت مى‏كند و علاوه بر سرّ فايده شفاعت كردنش كه گفتيم با عادت كردن به آن برايش ملكه حلم حاصل مى‏شود او را فايده ديگرى است و آن اين است كه شفاعت كردن پيروزى در شخص غالب نيز سبب از ميان رفتن كينه از سوى شخصى است كه بر او پيروزى حاصل شده است در نتيجه گذشت از او و كيفر نگرفتن از وى سبب مى‏شود كه معتقد گردد از شخص عفو كننده بدو نفع مى‏رسد و آن سبب مى‏شود كه او را به شخص پيروز متمايل سازد و موجب شود كه دشمنى به دوستى و ترس به خو گرفتن و جدايى به مهربانى و كينه و دشمنى به محبّت تبديل شود ، و روشن شد كه تمام مطالب ياد شده خواسته خداوند تعالى‏ست تا مردم گردهم آيند و زياد شوند در اين صورت ظفر را همين بس كه شافع و نگهدارنده ادب شكننده خشم حافظ انسان از نابودى و سبب انس و دوستى است كه خشنودى پروردگار در آن است ، و خدا سرپرست توفيق است .

كلمه پانزدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : رب ساع فيها يضره .

بسا كوشنده در چيزى كه برايش زيان دارد [ 22 ] .

شارح گويد : كوشش گاهى ذاتى و گاهى عرضى است ، امّا كوشش ذاتى در به دست آوردن چيز سودمند است به اعتقاد بهره‏اى كه بدان لذّت ببرد يا لذّت زود و دنيوى مانند كوشش در به دست آوردن بهره‏هاى دنيوى كه حسّ از آن لذّت مى‏برد ، يا لذّت آينده و اخروى است مانند كوشش در به دست آوردن لذّتهاى ماندنى و خيرات هميشگى كه موجب كمال و سعادت نفس مى‏شود ، امّا كوشش عرضى گاهى به طرف سود و گاهى به طرف زيان مى‏باشد ، در مورد اوّل يا كوشش براى بهره حاضر است مانند كسى كه چاهى را مى‏كند و بر گنجى دست مى‏يابد ، يا به طرف بهره ماندنى است مانند كسى كه در راه به دست آوردن مالها مى‏كوشد و به استادى بر خورد مى‏كند كه او را به دانش رهنمون مى‏شود استادى كه به راههاى دانش بيناست و به وسيله او به راه راست هدايت مى‏گردد .

مثال دوّم يا كوشش به طرف زيان است مانند كسى كه چاهى مى‏كند و مارى او را مى‏گزد يا موجب مى‏شود كه در آن بيفتد يا كوشش به طرف زيان آينده است مانند كسى كه در به دست آوردن دانش مى‏كوشد و به استادى گمراه كننده و نادان برخورد مى‏كند و با شبهات القايى او نادانى به دست مى‏آورد در نتيجه سر افكنده در تاريكيها باقى مى‏ماند ، در ضمن اين اقسام ياد شده اقسام ديگرى به اعتبارات ديگر وجود دارد جز اين كه آنچه را ياد كرديم در توضيح خواسته ما كفايت مى‏كند ، چون مطالب ياد شده را دانستى بر تو روشن مى‏شود كه هر كس در چيزى بكوشد كه برايش زيان داشته باشد جزيى از كلّ است نسبت به

[ 22 ] اين كلمه در نهج البلاغه در وصيّت امير مؤمنان ( ع ) به فرزندش امام حسن ، روايت شده است و شارح ( ره ) آن جا شرح كرده است به شرح نهج البلاغه ابن ميثم ، چاپ اوّل ، صفحات 524 و 526 مراجعه شود .

« از راه مثال زدن حضرت مجتبى را نيز بر دورى كردن از كوشش و پايدارى در طلب كردن مصالح ، به گفته‏اش « رب ساع فيما يضّره » در طلب كردن مصلحتها پس اصل ، كوشش كننده و فرع شخص مخاطب و علّت ، كوشش است و حكم زيان بردن است » .

[ 216 ]

تمام افراد كوشايى كه چيزى را مى‏جويند ناگزير امام ( ع ) در اين جا لفظ « رب » را كه به معناى اندك است به كار برده است ، و اين كلمه بر واجب بودن بيدارى و پرهيز از كوشش و جديّت در تشخيص كوشش سودمند و زيانبخش دلالت دارد و نيز بر لازم بودن قانون عدل در شناختن چگونگى رفتن به راه راست است چون گاهى باطل در واهمه بيشتر مردم به صورت حق جلوه مى‏كند ، و دروغ در بيشتر از دهانها كه بيرون مى‏آيد شبيه به راست مى‏باشد ، و خدا سرپرست هدايت است .

كلمه شانزدهم گفتار آن حضرت ( ع ) : روحوا القلوب فانّ القلب اذا اكره اعمى .

دلها را آنچه بدان عادت كرده برگردانيد چون هر گاه دل به آنچه ناخوش آيند اوست ملزم شود نابينا مى‏گردد .

شارح گويد : مقصود از قلب نفس است و اكراه ملزم كردن به چيزى است كه مكروه و ناخوش آيند مى‏باشد روحوها يعنى نفس را از آنچه بدان عادت كرده است برگردانيد ، اين كلمه از گفتار عرب گرفته شده است : روّح ابله هر گاه شامگاهان شترش را از چرا به منزل برگرداند ، و عمى رفتن بينايى از دو چشم با هم است و اين كلمه از نوع ادب كردن اصلاحى است براى كسانى كه به راه علم و عمل مى‏روند و مقصود از آن كلمه اين است كه نيروهاى بدنى ابزار نفس در رسيدن به مقصودهايى است كه وابسته به بدن مى‏باشد و بدون ترديد آن نيروها تمام شدنى است پس بر كارهاى نامتناهى توانايى ندارد و هر گاه نفس آن نيروها را بسيار متوجّه به دست آوردن آن كارها كند در اين صورت در آن نيروها ناتوانى و خستگى حاصل مى‏شود كه سبب باز ايستادن نفس از كار مى‏شود چون ابزار نفس ناتوان و خسته شده است و بسا هست كه در نفس ميل و علاقه‏اى بماند اگر چه ابزارش ناتوان و نيروى فكريش خسته شده است جز اين كه در چنان حالتى شايسته است كه نفس را در مواظبت كردن بر عين آن كار به كوشش وادار نكنى چون اگر چنان كنى نيروى فكريش كه چشم نفس است و با آن مطالب مهمّ را مى‏بيند ضعيف و ناتوان مى‏گردد پس نورش بر طرف مى‏شود و آن معناى نابينايى است و ديگر گشودن آن چشم و برگرداندن آن روشنى براى نفس ممكن نيست مگر با دشوارى چون طبع انسان تنفّر دارد كه دوباره شئ آزار دهنده را تصور كند و در قوّه واهمه بياورد ، و از اين مطلب روشن شد كه اطلاق كردن معناى نابينايى بر آنچه ما آن را ياد كرديم به خاطر شباهت آشكارى كه با بحث ما دارد استعاره‏اى نيكوست پس براى كسى كه در به دست آوردن مطالب فكرى مى‏كوشد سزاوار است كه نفس خويش را مغلوب نسازد و آن را مجبور نكند در كارهايى بكوشد كه از به دست آوردن آن ناتوان است بلكه نفس را باز گرداند چنان كه صاحب شتر شترش را بر مى‏گرداند اين بازگرداندن نفس به خاطر رعايت مصلحت او و نگهداريش از نابينايى به وسيله اكراه است چنان كه خداوند شتر ، شتر خود را كه در بيابان مى‏چرد مواظبت مى‏كند و آن را از خسته شدن نگهدارى مى‏نمايد چون پس از آن كه او را برگرداند و دوباره به چرا ببرد نشاطش كاملتر و ميلش به خاطر تجديد شدن قدرت و نشاط نيروها صادقتر مى‏شود ( اشتهاى صادق به خوراك دارد نه كاذب ) . اگر كسى بگويد : كه دو اشكال متوجّه اين تفسير مى‏شود :

1 محقّقا بازگرداندن دو طرف مى‏خواهد باز گرداننده و باز گرداننده شده و نفس نمى‏شود كه باز گرداننده خود باشد و چون نفس باز گرداننده است لازم است كه باز گردانده شده غير از خود نفس باشد ؟ 2 اكراه نيز و طرف مى‏خواهد اكراه كننده و اكراه شده ، و اين تصوّر كه نفس اكراه كننده خود باشد نادرست است ؟ گوييم كه : پاسخ از اشكال اول اين است كه باز گرداننده نفس خود نفس است از آن نظر كه مصلحت آن را تعقل مى‏كند و بازگردانده شده نيز همان نفس است به اين اعتبار كه در حالت ناتوانى نفس ، ابزار او ضعيف است و به آن مطلب در كتاب آسمانى اشاره شده است : اى مؤمنان خودتان و خاندانتان را از آتش دوزخ نگاه داريد ، زيرا آن كه به نفس نگهدارى را مى‏دهد خود نفس است از آن لحاظ كه مصلحتش و آنچه را انجامش لازم است تعقل مى‏كند ، و آن كه نگهدارى را مى‏گيرد نيز خود نفس است از آن جهت كه نفس به آنچه مصلحتش در آن است تمكّن و قدرت دارد و آن منافات با اوّلى ندارد « يعنى دهنده و گيرنده اگر چه نفس است امّا به دو اعتبار مى‏باشد » . و پاسخ اشكال دوّم اين است كه اكراه كننده نفس ، خود نفس مى‏باشد از آن نظر كه آنچه را شايسته انجام دادن است تعقل مى‏كند و اشتباه خود را ادراك مى‏نمايد پس اكراه شده نيز خود نفس است از آن جهت كه قدرت بر تصرّف دارد .

فايده اگر قلوب را بر نيروهاى فكر كننده به اعتبارى و بر نيروى متخيّله به اعتبارى ديگر حمل كنيم و بازگرداننده آن نيروها را بر نفس ناطقه حمل نماييم و اكراه كننده را بر نفس و اكراه شده را بر آن نيروها حمل كنيم و نابينايى را بر بهره نبردن نفس از نيروها و نديدن نفس مطالب مهم را به خاطر خستگى و ملال آن حمل نماييم تا آن حمل شايستگى داشته باشد كه مقصود امام عليه السلام يا نزديك به مقصودش باشد ، و خدا سر پرست توفيق است .