شرح بر صد كلمه أمير المؤمنين

شيخ كمال الدين ميثم بن على بن ميثم بحرانى
مصحح : مير جلال الدّين حسينى ارموى محدّث
ترجمه : عبد العلى صاحبى

- ۲۳ -


كلمه بيست و پنجم گفتار آن حضرت ( ع ) : ربّ ارباح

[ 28 ] تؤدّى الى الخسران . بسا سودهايى كه به زيان كشانده مى‏شود .

شارح گويد : رنج زيادتى است كه از تصرّف كردن در مقدارى از مال كه به قصد تجارت بيرون شده و سرمايه ناميده مى‏شود حاصل مى‏گردد و ضدّ آن خسران است كه همان كاستى است كه به سبب تجارت كردن در آن مقدار مال بيرون شده ( سرمايه ) حاصل مى‏شود و مقصود اين است كه بعضى از سودها سبب زيان مى‏شود و اين مقصود و تصوّر آن را ثابت مى‏كند . و بايد بدانى كه لفظ ربح اگر چه در معنايى كه ياد كرديم حقيقت است امّا گاهى مجازا بر به دست آوردن شناختها و دانشهاى واقعى و كمالات نفسانى اطلاق مى‏شود و سرمايه اين تجارت معقولات اوّلى و ثانوى است بر اساسى كه تاجر تصرّف نمايد و آن عقلى است كه در او وجود دارد و بيرون آوردن سودها كه همان نتايج است از مقدّمات و استدلالها و حقايقى كه از حدود و رسوم گرفته مى‏شود ، به دست مى‏آيد ، مناسبت تشبيه ميان آن دو اين است كه در هر يك از آن دو سرمايه مادى و معنوى با تصرّف كردن در اصل مال فزونى حاصل مى‏شود ، و لفظ خسران نيز چنين است يعنى همان طور كه خسران در نقصانى كه در سرمايه حاصل مى‏شود حقيقت است مجازا بر خللى كه در ترتيب دادن حدود و براهينى كه سرمايه مجازى است حاصل مى‏شود نيز اطلاق مى‏گردد و هر گاه آن مطلب را دانستى مى‏گوييم : گاهى سود خيالى كه متعلّق به مال مى‏باشد سبب زيان به معناى مجازى نيز مى‏شود و مقصودم از سبب در اين جا علّت نيست زيرا يكى از دو امر متقابل علّت ديگرى نمى‏شود ، چون يكى از آن دو با ديگرى جمع نمى‏گردد در حالى كه علّت و معلول با هم جمع مى‏شوند ( بلكه انفكاك معلول از علّت تامّه محال است ) بلكه مقصود آن است كه سود

[ 28 ] اين كلمه ( ارباح ) در تمام نسخه‏هايى كه در نزد من موجود است به صيغه جمع مى‏باشد چنان كه در متن ملاحظه مى‏شود و آنچه شارح در شرح آن فرموده نيز تاييد مى‏كند كه اين كلمه جمع است جز اين كه كلمه ( ارباح ) در كتاب « مطلوب كلّ طالب في شرح كلمات علىّ بن ابيطالب ( ع ) » به لفظ مفرد بر وزن صباح نقل شده است و در مقابل كلمه پيش از آن ( كلمه 24 ) تاييد مى‏كند كه كلمه مفرد باشد و همچنين به رب مجرور ، طريحى در مجمع البحرين گفته است : و ربح به تحريك اسم است از آنچه انسان سود مى‏برد و همينطور است رباح به فتح و باقى علماى لغت به مانند سخن طريحى تصريح كرده‏اند . پس سزاوارتر آن است كه كلمه رباح به صورت مفرد باشد .

[ 229 ]

خيالى سبب عرضى است و آماده كننده و علّت زيان چيز ديگرى مى‏باشد .

مثال براى سبب بودن بهره ظاهرى براى زيان ظاهرى آن است كه به وسيله حسّ مشاهده شده كه مردى با هفده دينار به هندوستان سفر كرده و پيوسته آمد و رفت مى‏كند و در مدت كمى آن بهره‏ها به هفده هزار دينار مى‏رسد آن گاه تصميم به ماندن در وطن مى‏گيرد و نفس امّاره‏اش كه او را به بدى بسيار امر مى‏كند با او به نزاع مى‏پردازد كه بيرون رود و حرص هم در فزون خواهى بر او چيره مى‏شود پس بيرون مى‏شود و ديرى نمى‏گذرد كه دريا بر كشتى به هيجان و تلاطم مى‏آيد و غرق مى‏شود و برهنه از آب بيرون مى‏آيد و دسترسى بر آنچه به دست آورده ندارد پس آن بهره‏ها حرص او را بر خواستن و كوشيدن و زياد كردن مال به هيجان آورده و سبب معدّ براى حاصل شدن حركاتى مى‏شود كه با آنها اين زيان روى مى‏دهد ، و مانندهاى آن بسيار است . مثال سبب شدن سود ظاهرى براى زيان اخروى اين است كه هر كه سرگرم به دست آوردن سود تجارتهاى مالى باشد و بدن خود را لاغر و عمر خودش را در سفرها و معامله‏ها فانى كند و نفسش مشتاق شود و در رشته خواهشها وارد گردد و صفحه سينه‏اش را با ملكه‏هاى پست چركين و آلوده سازد پس به ضد بهره مجازى كه با آن بهره حقيقى جمع نمى‏شود دست پيدا كند پس آن بهره‏هاى خيالى براى نفس صاحب اين تجارت علّتهاى معدّه مى‏شوند تا به اضداد بهره مجازى متصفّ شود و عواملى گردد كه به زيان كشانده شود .

و چون كشاندن آن علل معدّه به زيان در برابر كشاندنش به بهره‏هاى خيالى و حقيقى كمتر است يا به سلامت ماندن از زيان كلّى كه انسان را در پست‏ترين جاهاى دوزخ مى‏افكند وجود كمترى دارد ناگزير امام ( ع ) اين كلمه را نيز با ربّ آغاز فرموده است .

پس بر خردمند لازم است كه سودهايى را كه به زيان مى‏كشاند از غير آن بشناسد تا با دورى كردن از آن از افتادن در درّه‏هاى خوارى و وارد شدن در جهنم سالم بماند سلامتى كه بهره فراوان در پى و شادمانى هميشگى را به همراه دارد ، چون آن بهره وجود دارد اگر چه اندك است ، و بر خداست كه به راه راست و به سودمندترين و پاك‏ترين و پر بركت‏ترين تجارتها هدايت فرمايد ، و او ما را بس است و نيكو وكيلى است .

كلمه بيست و ششم‏گفتار آن حضرت ( ع ) : في كلّ اكل غصّة ، و مع كلّ جرعة شرقة .

در هر خوردنى يك بار گلو گرفتنى است و با هر آب نوشيدنى يك بار آب به گلو ماندنى است .

شارح گويد : اكلة يك بار خوردن است ، و غصّه به فتح غين يك مرتبه از گفته تو « غصّ فلان بالماء پر شد گلويش از آب و از آن نگذشت ( فرو نرفت ) » مى‏باشد و امّا غصّه با ضمّ غين استخوان است جرعه آب و از هر مايعى نوشيدن مقدارى است كه نيروى جاذبه آن را دفعه دفعه جذب مى‏كند ،

و شرق دردى است كه در موقع آب خوردن از نفوذ كردن آب در غير مجراى طبيعى گلو يعنى در مجراى تنفّس « ناى » عارض مى‏شود .

مقصود از اين كلمه توضيح آن است كه لذّتهاى دنيوى از آلودگى به دردها خالص نمى‏باشد ، و از كدورت بديها صافى نه ، و محقّقا آنچه در دنيا خير و لذّت شمرده مى‏شود با دقّت نظر رهايى از درد و آسودگى از رنج مى‏باشد ، اين خلاصى و آسودگى دائمى و مداوم نيست بلكه درد و رنج در پى دارد و بيمارى به همراه ، پس امام ( ع ) اكله و جرعه را كنايه از لذّتهاى دنيوى آورده است چون مستلزم لذّت است و غصه و شرقه را كنايه از درد آورده است چون آن دو مستلزم درد مى‏باشند اين اطلاق از باب اطلاق اسم ملزوم بر لازمش در دو موضع مى‏باشد و آن نيكو مجازى است و دليل اين كه امام ( ع ) اين دو نوع را به خصوص از ميان ديگر انواعى كه لذّت و درد به همراه دارند ياد كرده است اين است كه خوردن و آشاميدن بيشتر از ديگر انواع لذّت وجود دارد ، و در اين كلمه هشدارى است بر تو اى برادر به حال اين لذّتهاى حاضر چون آن لذّتها مخلوط به دردها و آلوده به گناهان است پس خداى تو را توفيق دهد با چشم بصيرت به شباهت و مناسبت ميان لذّات دنيوى و لذّتهاى بى عيب ماندنى بنگر اگر چه بر آنها تا زمانى كه در اين عالم دنيايى مطلع نمى‏شوى مگر به اندازه‏اى كه پوشيده شده به پوست و پرده خيال و به لذّتهاى حاضر در امثال ، زيرا تو ميان آن دو تفاوت بسيار و فاصله زيادى مى‏بينى ، و اگر عقلت را برهنه از خيالت كنى و برايت امكان آن كار باشد ميان آن دو مقايسه‏اى نمى‏يابى و مناسبت ميان آن دو وجود ندارد ، و خداى متعال حكم به خوشبختى مى‏كند و كسى است كه پيشگاهش بهترين جاى ورود است .

كلمه بيست و هفتم و بيست و هشتم گفتار آن حضرت ( ع ) : اذا حلت المقادير ضلّت التدابير . و اذا حلّ القدر بطل الحذر .

هر گاه قضاهاى الهى فرود آيد تدبيرهاى آدميان گم شود و چون قضاى الهى نازل شود ترسيدن و پرهيز كردن بيهوده گردد .

شارح گويد : مقادير جمع مقدور است و آن امرى است كه از سوى خدا مقدّر و تعيين شده است ، و ضلال ضايع و نابود شدن است ، و تدابير جمع تدبير است و آن چرخاندن انديشه است در انجام كارها به صورتهايى كه بهره‏اش بيشتر و به حال آدمى سازگارتر باشد .

در اين جا نياز به تفسير كردن قدر داريم و چون تفسير آن وابسته به تفسير قضا مى‏باشد نيازمنديم هر دو را با هم تفسير كنيم .

پس مى‏گوييم : حكيمان گفته‏اند : چون همه صورتهاى موجودات چه كلّى و چه جزيى آنها كه بى نهايت است تحصل دارد از آن جهت كه خداى متعال آنها را ابداع فرموده و در عالم عقلانى نقش بسته است ، و چون مادّه ، آمادگى پذيرش دو صورت مادّى را ندارد ابداع آنها به صورت مادى محال است ، چه رسد به ابداع صورتهاى نامتناهى در آنها و عنايت الهى ايجاب كرده است تا مادّه را به ابداع آن صورتها در آن ، و بيرون آوردن آنچه در ماده است از پذيرش صورت كامل نمايد و از قوّه به فعليّت در آورد به حكمت ظريف خويش زمانى نامتناهى از دو طرف مقدّر فرموده كه در آن زمان آن امور يكى پس از ديگرى از قوه به فعليّت در آيد پس آن صورتها در تمام آن زمان در موادّ خود موجود و مادّه بدان صورتها كامل مى‏شود ، و هر گاه آن مطلب را دانستى بايد بدانى كه قضا اسم است براى موجود شدن همه موجودات در عالم عقلانى و بطور اجمال به روش ابداع هستند .

قدر عبارت از وجود صورتها در موادّ خارجى آن به صورت تفصيلى يكى پس از ديگرى مى‏باشد و به آن دو ( قضا و قدر ) در قرآن كريم اشاره رفته است : و هيچ چيز نيست جز آن كه گنجهايش در نزد ماست و جز به اندازه معين آن را فرو نفرستيم 29 و هر گاه چنان باشد ، پس مى‏گوييم : منظور از اين كلمه آن است كه مقدارها كه همان وجود موجودهاى مادّى است هر گاه پديد آيد و قائم به مادّه شود و فعليّت يابد و امورى ناخوش آيند به طبيعت آدمى باشد مانند امورى كه مادّه آنها ضدّ زندگى است يا امورى ديگر كه بدانها زيان بيند و از واقع شدن آنها آزاد شود زيرا اندازه‏گيريهاى او و جولان دادن انديشه‏اش به وسيله نيروى عمليش در چگونه نگهدارى و سلامت ماندن از آن آزار بر حسب توهمّش كه خيال مى‏كند

-----------
( 29 ) حجر ( 15 ) آيه 21 .

[ 232 ]

بر كارهايش تسلّط دارد و مى‏تواند حالات خود را از آفتها سالم نگهدارد و به وسيله پرهيز كردن قدرت دارد خود را از آفات نگهدارد ، با آن كه چاره انديشيها در اين صورت بيهوده و باطل مى‏باشد و از آنها بهره‏اى برده نمى‏شود چون حكمى كه داده به اين كه توان نگهدارى دارد حكمى خيالى بوده است تا آن جا كه اگر به عقلش رجوع كند خواهد دانست كه مقدارها امورى نهانى‏اند و آنها را حالاتى غير از عقول است كه از آن حالات هيچ تدبيرى حفاظت نمى‏كند و به راه نجات از آنها مطلّع نمى‏شود اگر چه بر مثل آنچه دفع كردن آن مكروه در زمانهاى گذشته ممكن بوده مطلّع باشد چون نيروى آدمى از درك تفصيلى عوامل روى دادن كارهاى ناخوش آيند عاجز است و از آن مطلب دانستى كه در هنگام روى دادن امر مكروه پرهيز بيهوده است زيرا پرهيز كه همان نگهدارى و حراست از واقع شدن كارهاى ناخوش آيند است بر حسب جولان دادن انديشه عملى نيز در چاره كردن و رهايى از واقع شدن نسبت به آدمى است و دانستى كه آن كار در موقع وارد شدن تقدير الهى سودمند نمى‏باشد پس جولان انديشه عملى بيهوده است .

تنبيه : اين بحث تو را به فرو رفتن در گناهان و بسيار خواهى در كارهاى هلاك كننده وادار نكند ، پس هر گاه بر آن ايراد شود آن را به قضا و قدر حواله كنى و بپندارى كه به وسيله آن حواله دادن از كيفر رها مى‏شوى زيرا تو در اين صورت از اشتباه كنندگانى كه به سبب آن خطاها جزو نابود شوندگانى بلكه سزاوار است كه كلا فرمانها و منعهاى شرعى را بپذيرى و به مقتضاى آنها عمل كنى و بدانى كه ايجاد كننده‏ات ( خدا ) به تو نيرو و خردى داده و تو را به كارى كه ذاتا و نسبت به ذهنت ممكن مى‏باشد فرمان داده است پس بر حسب آن امكان تكليف بر تو وارد است نه بر حسب آنچه در علم اوست و محقّقا كيفر آدمى مترتّب بر خطايش مى‏باشد آن خطا ، حركاتى است كه به ظاهر بدو منسوب است و شايسته نمى‏باشد و به اعتقاد قطعى خودش بر آنچه در جوهر نفسش ممكن شمرده مى‏شود قدرت دارد چون جايگزين شدن صفات پست و رسوخ كردن آنها در او امرى است كه ملازم جوهر آن ملكات مى‏باشد و آن ، آتش افروخته خداست كه بر دلها چيره شود 30 ، و همچنين است آنچه در پى آن ملكات از عذاب شدن هميشگى به سبب آنها وجود دارد و تو با نظر كردن در نفس خويش عقيده قطعى دارى كه مى‏توانى براى رهايى از آن صورتهاى پست

-----------
( 30 ) همزه ( 95 ) آيات 6 و 7 .

[ 233 ]

چاره انديشى كنى بدين گونه كه در به دست آوردن ضدّ آنها بكوشى ، و اين كه بكلّى آن صفات پست بر تو عارض نشود . امّا اين كه تو آن را به تقدير نسبت دهى تكليف تو نيست علاوه بر اين كه بديهايى كه براى تو روى داده است مقصود ذاتى از آن بديها فضايل نمى‏باشد از آن جهت كه سلب كردن خيرى كه از فضايل در تو موجود است امكان ندارد و گرنه تو ، تو نمى‏باشى . پس اگر به قلبت خطور كند آنچه گفته مى‏شود كه : كيفر بر امورى كه واجب و ضرورى است ستم است و زشت مى‏باشد و واجب است خداى تعالى را از آن منزّه بدانى پس بدان كه سخن ظلم و زشتى آن و دادگرى و نيكويى آن عقايدى پسنديده است و سبب مشهور شدن و پديد آمدنش در ميان همه مردم به اين دليل است كه مصالح آنها و منظم شدن امورشان را در بر دارد نه اين كه بديهى باشد در اين صورت بناى احكام خداى متعال بر آن لازم و استوار نيست .

كلمه بيست و نهم گفتار آن حضرت ( ع ) : ليس العجب ممّن هلك كيف هلك انّما العجب ممن نجا كيف نجا .

شگفت نيست از آن كه هلاك شده كه چگونه هلاك شده است شگفت از كسى است كه نجات يافته ، چگونه رهايى يافته است [ 31 ] .

[ 31 ] اين سخن از غير امام على ( ع ) نيز نقل شده است لكن با كمى اختلاف در لفظ ، از آن جمله موردى است كه محدّث كاشانى مولا محسن فيض ( ره ) در آخر رساله صغيره‏اش كه نامش « ضياء القلب » مى‏باشد نقل كرده و در ضمن رساله‏هاى ششگانه‏اش چاپ شده است . و صريح آن در صفحه 185 چنين است « از حسن بصرى روايت شده است كه گفت :

شگفت نيست از آن كه نجات يافته كه چگونه نجات يافته است ، شگفت از كسى است كه هلاك شده چگونه هلاك شده است ، با زياد بودن وسايل راهنمايى و فراوان بودن دليلهاى روشن ، و در امالى شيخ صدوق ( ره ) به سندهاى خود گفته است : امام صادق ( ع ) بيشتر اوقات مى‏فرمود دانش راه براى مريدش روشن است و دلها را از راه در نابينايى مى‏بينم ، براستى از هلاك شونده‏اى كه وسيله رهائيش موجود بوده به شگفت آمدم و از آن كه نجات يافت تعجّب كردم و مرحوم مجلسى ( ره ) پس از نقل دو بيت از امالى صدوق به صورت مسند در جلد اوّل بحار صفحه 117 چاپ امين الضّرب گفته است : « توضيح شگفتى از نابودى به خاطر زياد بودن انگيزه‏هاى هدايت و روشن بودن راه و شگفتى از رهايى به خاطر كم بودن آن و زياد بودن نابود شوندگان و هر كارى كه اندك باشد از چيزهايى است كه از آن شگفتى پديد مى‏آيد ، و آن دو بيت را نيز در جلد يازدهم در ترجمه صادق ( ع ) به نقل از مناقب ابن شهر آشوب ، ايراد فرموده است ( به صفحه 111 از چاپ امين الضرب ملاحظه فرمائيد ) پس بايد بدانى كه سخن اوّل كه به حسن بصرى نسبت داده شده به مولاى ما ابى محمّد حسن مجتبى ( ع ) نسبت داده شده بنابر آنچه من در بعضى از كتابها ديده‏ام و هر كس مى‏خواهد تحقيق كند به جاهايى كه در جلدهاى ناسخ التواريخ گمان دارد رجوع كند .

[ 234 ]

شارح گويد : امام ( ع ) در اين كلمه اشاره مى‏كند به اين كه سزاوار نيست كه شگفتى حاصل شود از چگونه نابود شدن كسى كه در آخرت به وسيله عوامل هلاكت نابود مى‏شود بلكه سزاوار است كه از چگونگى رهايى رها شوندگان شگفت حاصل شود ، و علّت اين حكم اين است كه چون آدمى داراى نيروهاى سه گانه است كه بر حسب آنها از او كارهاى اختيارى سر مى‏زند و به سبب آن نابود مى‏شود يا مالك مى‏گردد و آن نيروى ناطقه و شهوانى و خشم است و بر مردم در بيشتر حالات منحرف شدن از حالاتى است كه شايسته است مردم بر آن حالات باشند و اين حالات به زبان پيامبران ( ع ) از آنان خواسته شده است و آن انحراف به سبب فرمانبردارى از دو نيروى شهوت و خشم و فرو رفتن در چيزهايى است كه آن دو نيرو به مقتضاى طبيعتشان در آن فرو رفته‏اند و نيروى عقلانى را به خواسته‏هاى آن دو مى‏كشاند ، و آن از چيزهايى است كه آدمى را از روى آوردن به قبله حقيقى باز مى‏دارد و از وابسته شدن به ريسمان رهايى ممانعت مى‏كند پس ناگزير شگفت آوردن از چگونگى هلاكت افرادى كه نابود مى‏شوند شگفتيى بيجاست زيرا عوامل نابودى فراوان و در ميان مردم بسيار موجود است ، و زياد بودن وجود معلول تابع زياد بودن وجود عوامل آن مى‏باشد .

و چون دانستى كه درجات خوشبختى نامتناهى است پس بايد بدانى كه درجات نابودى و بدبختى نيز نامتناهى مى‏باشد و مقصود ، از نابودى نابودى هميشگى نيست زيرا آن نوع نابودى ويژه انحراف مخصوصى مى‏باشد يعنى آن انحرافى كه موجب شود ملكات پستى كه همراه جوهر نفس شود و در نتيجه به وسيله آن كيفر دوام پيدا كند بلكه قصدمان از هلاكت چيزى همگانى‏تر از آن مى‏باشد تا هلاكت قطع شدنى و موقّت در آن داخل شود و از نظر وجودى بيشتر از رهايى باشد ، و آنچه بسيار و معتاد باشد سزاوار نيست مورد شگفتى واقع شود ، و شگفت از چگونگى رهايى نجات يافتگان تعجبّى بجا مى‏باشد و به خاطر كم بودن عوامل نجات و ناتوان بودن آن در ميان مردم ناپسند نيست .

در اين كلمه اشاره به واجب بودن احتياط و حفظ خويش و دور انديشى در به دست آوردن عوامل رهايى و كوشيدن در آن است چون رهايى با آرزو به دست نيايد و با سستى حاصل نشود ، و پندگيرى از سوى توست ، و خداى متعال سرپرست آماده كردن توست براى آنچه او شايسته است ، و او توفيق بخش است .

كلمه سى‏ام گفتار آن حضرت ( ع ) : الاحسان يقطع اللّسان .

نيكى كردن زبان را قطع مى‏كند .

شارح گويد : لفظ قطع به حقيقت بر جدا شدن پيوستگى جسم به وسيله ابزار برنده مانند كارد و غير آن گفته مى‏شود ، و امام ( ع ) در اين جا مجازا در جلوگيرى كردن سخن زشتى كه از زبان نكوهش كننده بيرون مى‏آيد به كار برده است و اين كه نيكى ، آن جدايى را در زبان انجام نمى‏دهد بلكه به سبب آن زبان از حركت كردن به سخنى كه شايسته نيست منع مى‏شود ، و جهت مناسبت اين است : همان طور كه هدف از قطع شدن زبان به وسيله ابزار برنده ترك سخن مى‏باشد همچنين است هدف از ساكت شدن آن به وسيله بخشش ، و اين از زيباييهاى استعاره است امّا علّت اين حكم را مى‏گوييم : نيكى كردن دو قسم است ذاتى و عرضى .

احسان ذاتى همان است كه از نيكان فاضل سر مى‏زند به دليل اين كه روش زندگيشان ستوده و دوست داشتنى است پس آنان خودشان و كارهايشان دوست داشتنى است و از خودشان شادمانند و ديگران از آنها در شادمانى‏اند ، و بر هر كس واجب است كه با آنان پيوند برقرار كند و با آنها دوستى نمايد ، پس آنها دوستان خويشند و مردم دوستان آنهايند ، و هر كه سيرتش اين باشد او را مى‏يابى كه به مردم از روى قصد و غير قصد احسان مى‏كند چون كارهايش دوست داشتنى و گواراست و دوست داشتنى گوارا برگزيده و مطلوب مى‏باشد ، و هر گاه چنان باشد ناگزير كسانى كه به او رو مى‏آورند و اطرافش را مى‏گيرند بسيارند ، و هر كه را چنين حالتى باشد سرزنش و نكوهش بدو نمى‏رسد بلكه زبانها در مورد او بريده مى‏شود و هميشه زبان در ثناگويى او تازه و در سپاسگزارى او در حركت مى‏باشد چه رسد به اين كه او را نكوهش كند و اين همان احسانى است كه باقى مى‏ماند و قطع نمى‏شود ، و افزون مى‏گردد و كاهش نمى‏يابد ، و به وسيله آن برادرى واقعى و دوستى بى قيد و شرط به وجود مى‏آيد ، امّا احسان عرضى آن است كه نه براى صاحبش عادت است و نه اخلاق او مى‏باشد و بى ترديد اين احسان منقطع است و دوستى كه از آن پديد مى‏آيد دوستى عارضى است و دوام آن دوستى وابسته به دوام آن احسان مى‏باشد و باقى است تا وقتى كه آن باقى است و از سوى احسان كننده و شخص مورد احسان زياد و كم مى‏شود ، چون دوستى احسان كننده بيشتر از دوستى شخص مورد احسان است ، و آن را در مورد وام دهنده و وام گيرنده در نظر بگير خواهى يافت كه وام دهنده دوستيش نسبت به وام گيرنده بيشتر است و بسا هست كه برايش دعا كند تا زنده بماند و نعمت و ثروت كافى بر او ريزش كند اگر چه همه اينها بدين خاطر است كه به حقّش برسد و مالش به او بر گردد نه به خاطر دوستى خالص كه به او دارد ، امّا براى وام گيرنده اين همّت نيست و اين دعا را نمى‏كند لكن ميلش به نيكى و دوستى او بيشتر از دوستى احسان كننده است .

هر گاه آن مطالب ياد شده را دانستى پس چنين احسانى اگر چه زبان را قطع مى‏كند جز اين كه اين قطع دائمى و پى در پى نيست بلكه موكول به تداوم احسان مى‏باشد ، و گاهى براى اين احسان كننده پيش مى‏آيد كه وقتى مردم بفهمند و مطلّع شوند كه احسانش عارضى است زبانهايشان قطع نمى‏گردد .

بايد بدانى كه احسان اوّلى ( ذاتى ) اگر چه مقصود اصلى از اين كلمه است جز اين كه احسان دوّمى نيز مقصود مى‏باشد ، زيرا بر آن هم صدق مى‏كند كه قطع كننده زبان است .

آنگاه بايد بدانى كه احسان چنان كه زبان را قطع مى‏كند سبب انس گيرى و دوستى مى‏شود چنان كه شناختى احسانى را كه سبب به دست آوردن سعادت دنيا و آخرت مى‏شود ، و علّت استحقاق يافتن دو مقام است ، و سبب دوستى آفريدگار و رسيدن به بارگاه مقدّس اوست چنان كه در قرآن مجيد بدان اشاره شده است : خدا نيكوكاران را دوست مى‏دارد [ 32 ] . و محقّقا خدا با نيكوكاران است 33 . به وسيله احسان آزادگان بنده مى‏شوند چنان كه زبان افراد شرور قطع مى‏گردد .

شاعر گفته است : به مردم نيكى كن تا دلهايشان را بنده سازى پس مواردى كه احسان انسان را به بندگى كشانده طولانى است [ 34 ] . و بر عاقل سزاوار است كه با كسى كه مورد محبّت خداست ملازم باشد چون او محبوب خداست ، و با كسانى باشد كه با خدايند ،

و همان طورى كه خدا نام محسن و نيكى كننده را براى خود برگزيده او هم نام محسن را براى خود برگزيند ، پس هر كه با خدا باشد محقّقا در جوار حق جائى به دست مى‏آورد ، و هر كه محبوب خدا باشد به همه هدفهايش مى‏رسد ، و هر كه اخلاق خدا را داشته باشد مستحق دائمى ماندن در خانه آخرت مى‏شود ، و هر كس براى آنچه آفريده شده است توانا [ 35 ] مى‏باشد .

[ 32 ] در موارد زيادى از قرآن آمده است از آن جمله : آل عمران ( 3 ) آخر آيه 134 .

-----------
( 33 ) عنكبوت ( 29 ) آخر آيه 69 .

[ 34 ] احسن الى النّاس تستعبد قلوبهم فطالما استعبد الانسان احسان اين شعر از ابو الفتح بستى مى‏باشد و از شعر نونيّه مشهور اوست .