كلمه بيست و پنجم گفتار آن حضرت ( ع ) : ربّ ارباح
[ 28 ] تؤدّى الى الخسران . بسا سودهايى كه به زيان كشانده مىشود
.
شارح گويد : رنج زيادتى است كه از تصرّف كردن در مقدارى از مال كه
به قصد تجارت بيرون شده و سرمايه ناميده مىشود حاصل مىگردد و ضدّ آن خسران
است كه همان كاستى است كه به سبب تجارت كردن در آن مقدار مال بيرون شده (
سرمايه ) حاصل مىشود و مقصود اين است كه بعضى از سودها سبب زيان مىشود و اين
مقصود و تصوّر آن را ثابت مىكند . و بايد بدانى كه لفظ ربح اگر چه در معنايى
كه ياد كرديم حقيقت است امّا گاهى مجازا بر به دست آوردن شناختها و دانشهاى
واقعى و كمالات نفسانى اطلاق مىشود و سرمايه اين تجارت معقولات اوّلى و ثانوى
است بر اساسى كه تاجر تصرّف نمايد و آن عقلى است كه در او وجود دارد و بيرون
آوردن سودها كه همان نتايج است از مقدّمات و استدلالها و حقايقى كه از حدود و
رسوم گرفته مىشود ، به دست مىآيد ، مناسبت تشبيه ميان آن دو اين است كه در هر
يك از آن دو سرمايه مادى و معنوى با تصرّف كردن در اصل مال فزونى حاصل مىشود ،
و لفظ خسران نيز چنين است يعنى همان طور كه خسران در نقصانى كه در سرمايه حاصل
مىشود حقيقت است مجازا بر خللى كه در ترتيب دادن حدود و براهينى كه سرمايه
مجازى است حاصل مىشود نيز اطلاق مىگردد و هر گاه آن مطلب را دانستى مىگوييم
: گاهى سود خيالى كه متعلّق به مال مىباشد سبب زيان به معناى مجازى نيز مىشود
و مقصودم از سبب در اين جا علّت نيست زيرا يكى از دو امر متقابل علّت ديگرى
نمىشود ، چون يكى از آن دو با ديگرى جمع نمىگردد در حالى كه علّت و معلول با
هم جمع مىشوند ( بلكه انفكاك معلول از علّت تامّه محال است ) بلكه مقصود آن
است كه سود
[ 28 ] اين كلمه ( ارباح ) در تمام نسخههايى كه در نزد من
موجود است به صيغه جمع مىباشد چنان كه در متن ملاحظه مىشود و آنچه شارح در
شرح آن فرموده نيز تاييد مىكند كه اين كلمه جمع است جز اين كه كلمه ( ارباح )
در كتاب « مطلوب كلّ طالب في شرح كلمات علىّ بن ابيطالب ( ع ) » به لفظ مفرد بر
وزن صباح نقل شده است و در مقابل كلمه پيش از آن ( كلمه 24 ) تاييد مىكند كه
كلمه مفرد باشد و همچنين به رب مجرور ، طريحى در مجمع البحرين گفته است : و ربح
به تحريك اسم است از آنچه انسان سود مىبرد و همينطور است رباح به فتح و باقى
علماى لغت به مانند سخن طريحى تصريح كردهاند . پس سزاوارتر آن است كه كلمه
رباح به صورت مفرد باشد .
[ 229 ]
خيالى سبب عرضى است و آماده كننده و علّت زيان چيز ديگرى مىباشد
.
مثال براى سبب بودن بهره ظاهرى براى زيان ظاهرى آن است كه به
وسيله حسّ مشاهده شده كه مردى با هفده دينار به هندوستان سفر كرده و پيوسته آمد
و رفت مىكند و در مدت كمى آن بهرهها به هفده هزار دينار مىرسد آن گاه تصميم
به ماندن در وطن مىگيرد و نفس امّارهاش كه او را به بدى بسيار امر مىكند با
او به نزاع مىپردازد كه بيرون رود و حرص هم در فزون خواهى بر او چيره مىشود
پس بيرون مىشود و ديرى نمىگذرد كه دريا بر كشتى به هيجان و تلاطم مىآيد و
غرق مىشود و برهنه از آب بيرون مىآيد و دسترسى بر آنچه به دست آورده ندارد پس
آن بهرهها حرص او را بر خواستن و كوشيدن و زياد كردن مال به هيجان آورده و سبب
معدّ براى حاصل شدن حركاتى مىشود كه با آنها اين زيان روى مىدهد ، و مانندهاى
آن بسيار است . مثال سبب شدن سود ظاهرى براى زيان اخروى اين است كه هر كه سرگرم
به دست آوردن سود تجارتهاى مالى باشد و بدن خود را لاغر و عمر خودش را در سفرها
و معاملهها فانى كند و نفسش مشتاق شود و در رشته خواهشها وارد گردد و صفحه
سينهاش را با ملكههاى پست چركين و آلوده سازد پس به ضد بهره مجازى كه با آن
بهره حقيقى جمع نمىشود دست پيدا كند پس آن بهرههاى خيالى براى نفس صاحب اين
تجارت علّتهاى معدّه مىشوند تا به اضداد بهره مجازى متصفّ شود و عواملى گردد
كه به زيان كشانده شود .
و چون كشاندن آن علل معدّه به زيان در برابر كشاندنش به بهرههاى
خيالى و حقيقى كمتر است يا به سلامت ماندن از زيان كلّى كه انسان را در
پستترين جاهاى دوزخ مىافكند وجود كمترى دارد ناگزير امام ( ع ) اين كلمه را
نيز با ربّ آغاز فرموده است .
پس بر خردمند لازم است كه سودهايى را كه به زيان مىكشاند از غير
آن بشناسد تا با دورى كردن از آن از افتادن در درّههاى خوارى و وارد شدن در
جهنم سالم بماند سلامتى كه بهره فراوان در پى و شادمانى هميشگى را به همراه
دارد ، چون آن بهره وجود دارد اگر چه اندك است ، و بر خداست كه به راه راست و
به سودمندترين و پاكترين و پر بركتترين تجارتها هدايت فرمايد ، و او ما را بس
است و نيكو وكيلى است .
كلمه بيست و ششمگفتار آن حضرت ( ع ) : في كلّ اكل غصّة ، و مع
كلّ جرعة شرقة .
در هر خوردنى يك بار گلو گرفتنى است و با هر آب نوشيدنى يك بار آب
به گلو ماندنى است .
شارح گويد : اكلة يك بار خوردن است ، و غصّه به فتح غين يك مرتبه
از گفته تو « غصّ فلان بالماء پر شد گلويش از آب و از آن نگذشت ( فرو نرفت ) »
مىباشد و امّا غصّه با ضمّ غين استخوان است جرعه آب و از هر مايعى نوشيدن
مقدارى است كه نيروى جاذبه آن را دفعه دفعه جذب مىكند ،
و شرق دردى است كه در موقع آب خوردن از نفوذ كردن آب در غير مجراى
طبيعى گلو يعنى در مجراى تنفّس « ناى » عارض مىشود .
مقصود از اين كلمه توضيح آن است كه لذّتهاى دنيوى از آلودگى به
دردها خالص نمىباشد ، و از كدورت بديها صافى نه ، و محقّقا آنچه در دنيا خير و
لذّت شمرده مىشود با دقّت نظر رهايى از درد و آسودگى از رنج مىباشد ، اين
خلاصى و آسودگى دائمى و مداوم نيست بلكه درد و رنج در پى دارد و بيمارى به
همراه ، پس امام ( ع ) اكله و جرعه را كنايه از لذّتهاى دنيوى آورده است چون
مستلزم لذّت است و غصه و شرقه را كنايه از درد آورده است چون آن دو مستلزم درد
مىباشند اين اطلاق از باب اطلاق اسم ملزوم بر لازمش در دو موضع مىباشد و آن
نيكو مجازى است و دليل اين كه امام ( ع ) اين دو نوع را به خصوص از ميان ديگر
انواعى كه لذّت و درد به همراه دارند ياد كرده است اين است كه خوردن و آشاميدن
بيشتر از ديگر انواع لذّت وجود دارد ، و در اين كلمه هشدارى است بر تو اى برادر
به حال اين لذّتهاى حاضر چون آن لذّتها مخلوط به دردها و آلوده به گناهان است
پس خداى تو را توفيق دهد با چشم بصيرت به شباهت و مناسبت ميان لذّات دنيوى و
لذّتهاى بى عيب ماندنى بنگر اگر چه بر آنها تا زمانى كه در اين عالم دنيايى
مطلع نمىشوى مگر به اندازهاى كه پوشيده شده به پوست و پرده خيال و به لذّتهاى
حاضر در امثال ، زيرا تو ميان آن دو تفاوت بسيار و فاصله زيادى مىبينى ، و اگر
عقلت را برهنه از خيالت كنى و برايت امكان آن كار باشد ميان آن دو مقايسهاى
نمىيابى و مناسبت ميان آن دو وجود ندارد ، و خداى متعال حكم به خوشبختى مىكند
و كسى است كه پيشگاهش بهترين جاى ورود است .
كلمه بيست و هفتم و بيست و هشتم گفتار آن حضرت ( ع ) : اذا حلت
المقادير ضلّت التدابير . و اذا حلّ القدر بطل الحذر .
هر گاه قضاهاى الهى فرود آيد تدبيرهاى آدميان گم شود و چون قضاى
الهى نازل شود ترسيدن و پرهيز كردن بيهوده گردد .
شارح گويد : مقادير جمع مقدور است و آن امرى است كه از سوى خدا
مقدّر و تعيين شده است ، و ضلال ضايع و نابود شدن است ، و تدابير جمع تدبير است
و آن چرخاندن انديشه است در انجام كارها به صورتهايى كه بهرهاش بيشتر و به حال
آدمى سازگارتر باشد .
در اين جا نياز به تفسير كردن قدر داريم و چون تفسير آن وابسته به
تفسير قضا مىباشد نيازمنديم هر دو را با هم تفسير كنيم .
پس مىگوييم : حكيمان گفتهاند : چون همه صورتهاى موجودات چه كلّى
و چه جزيى آنها كه بى نهايت است تحصل دارد از آن جهت كه خداى متعال آنها را
ابداع فرموده و در عالم عقلانى نقش بسته است ، و چون مادّه ، آمادگى پذيرش دو
صورت مادّى را ندارد ابداع آنها به صورت مادى محال است ، چه رسد به ابداع
صورتهاى نامتناهى در آنها و عنايت الهى ايجاب كرده است تا مادّه را به ابداع آن
صورتها در آن ، و بيرون آوردن آنچه در ماده است از پذيرش صورت كامل نمايد و از
قوّه به فعليّت در آورد به حكمت ظريف خويش زمانى نامتناهى از دو طرف مقدّر
فرموده كه در آن زمان آن امور يكى پس از ديگرى از قوه به فعليّت در آيد پس آن
صورتها در تمام آن زمان در موادّ خود موجود و مادّه بدان صورتها كامل مىشود ،
و هر گاه آن مطلب را دانستى بايد بدانى كه قضا اسم است براى موجود شدن همه
موجودات در عالم عقلانى و بطور اجمال به روش ابداع هستند .
قدر عبارت از وجود صورتها در موادّ خارجى آن به صورت تفصيلى يكى
پس از ديگرى مىباشد و به آن دو ( قضا و قدر ) در قرآن كريم اشاره رفته است : و
هيچ چيز نيست جز آن كه گنجهايش در نزد ماست و جز به اندازه معين آن را فرو
نفرستيم 29 و هر گاه چنان باشد ، پس مىگوييم : منظور
از اين كلمه آن است كه مقدارها كه همان وجود موجودهاى مادّى است هر گاه پديد
آيد و قائم به مادّه شود و فعليّت يابد و امورى ناخوش آيند به طبيعت آدمى باشد
مانند امورى كه مادّه آنها ضدّ زندگى است يا امورى ديگر كه بدانها زيان بيند و
از واقع شدن آنها آزاد شود زيرا اندازهگيريهاى او و جولان دادن انديشهاش به
وسيله نيروى عمليش در چگونه نگهدارى و سلامت ماندن از آن آزار بر حسب توهمّش كه
خيال مىكند
-----------
( 29 ) حجر ( 15 ) آيه 21 .
[ 232 ]
بر كارهايش تسلّط دارد و مىتواند حالات خود را از آفتها سالم
نگهدارد و به وسيله پرهيز كردن قدرت دارد خود را از آفات نگهدارد ، با آن كه
چاره انديشيها در اين صورت بيهوده و باطل مىباشد و از آنها بهرهاى برده
نمىشود چون حكمى كه داده به اين كه توان نگهدارى دارد حكمى خيالى بوده است تا
آن جا كه اگر به عقلش رجوع كند خواهد دانست كه مقدارها امورى نهانىاند و آنها
را حالاتى غير از عقول است كه از آن حالات هيچ تدبيرى حفاظت نمىكند و به راه
نجات از آنها مطلّع نمىشود اگر چه بر مثل آنچه دفع كردن آن مكروه در زمانهاى
گذشته ممكن بوده مطلّع باشد چون نيروى آدمى از درك تفصيلى عوامل روى دادن
كارهاى ناخوش آيند عاجز است و از آن مطلب دانستى كه در هنگام روى دادن امر
مكروه پرهيز بيهوده است زيرا پرهيز كه همان نگهدارى و حراست از واقع شدن كارهاى
ناخوش آيند است بر حسب جولان دادن انديشه عملى نيز در چاره كردن و رهايى از
واقع شدن نسبت به آدمى است و دانستى كه آن كار در موقع وارد شدن تقدير الهى
سودمند نمىباشد پس جولان انديشه عملى بيهوده است .
تنبيه : اين بحث تو را به فرو رفتن در گناهان و بسيار خواهى در
كارهاى هلاك كننده وادار نكند ، پس هر گاه بر آن ايراد شود آن را به قضا و قدر
حواله كنى و بپندارى كه به وسيله آن حواله دادن از كيفر رها مىشوى زيرا تو در
اين صورت از اشتباه كنندگانى كه به سبب آن خطاها جزو نابود شوندگانى بلكه
سزاوار است كه كلا فرمانها و منعهاى شرعى را بپذيرى و به مقتضاى آنها عمل كنى و
بدانى كه ايجاد كنندهات ( خدا ) به تو نيرو و خردى داده و تو را به كارى كه
ذاتا و نسبت به ذهنت ممكن مىباشد فرمان داده است پس بر حسب آن امكان تكليف بر
تو وارد است نه بر حسب آنچه در علم اوست و محقّقا كيفر آدمى مترتّب بر خطايش
مىباشد آن خطا ، حركاتى است كه به ظاهر بدو منسوب است و شايسته نمىباشد و به
اعتقاد قطعى خودش بر آنچه در جوهر نفسش ممكن شمرده مىشود قدرت دارد چون
جايگزين شدن صفات پست و رسوخ كردن آنها در او امرى است كه ملازم جوهر آن ملكات
مىباشد و آن ، آتش افروخته خداست كه بر دلها چيره شود 30
، و همچنين است آنچه در پى آن ملكات از عذاب شدن هميشگى به سبب آنها
وجود دارد و تو با نظر كردن در نفس خويش عقيده قطعى دارى كه مىتوانى براى
رهايى از آن صورتهاى پست
-----------
( 30 ) همزه ( 95 ) آيات 6 و 7 .
[ 233 ]
چاره انديشى كنى بدين گونه كه در به دست آوردن ضدّ آنها بكوشى ، و
اين كه بكلّى آن صفات پست بر تو عارض نشود . امّا اين كه تو آن را به تقدير
نسبت دهى تكليف تو نيست علاوه بر اين كه بديهايى كه براى تو روى داده است مقصود
ذاتى از آن بديها فضايل نمىباشد از آن جهت كه سلب كردن خيرى كه از فضايل در تو
موجود است امكان ندارد و گرنه تو ، تو نمىباشى . پس اگر به قلبت خطور كند آنچه
گفته مىشود كه : كيفر بر امورى كه واجب و ضرورى است ستم است و زشت مىباشد و
واجب است خداى تعالى را از آن منزّه بدانى پس بدان كه سخن ظلم و زشتى آن و
دادگرى و نيكويى آن عقايدى پسنديده است و سبب مشهور شدن و پديد آمدنش در ميان
همه مردم به اين دليل است كه مصالح آنها و منظم شدن امورشان را در بر دارد نه
اين كه بديهى باشد در اين صورت بناى احكام خداى متعال بر آن لازم و استوار نيست
.
كلمه بيست و نهم گفتار آن حضرت ( ع ) : ليس العجب ممّن هلك كيف هلك
انّما العجب ممن نجا كيف نجا .
شگفت نيست از آن كه هلاك شده كه چگونه هلاك شده است شگفت از كسى است
كه نجات يافته ، چگونه رهايى يافته است [ 31 ] .
[ 31 ] اين سخن از غير امام على ( ع ) نيز نقل شده است لكن با كمى
اختلاف در لفظ ، از آن جمله موردى است كه محدّث كاشانى مولا محسن فيض ( ره ) در آخر
رساله صغيرهاش كه نامش « ضياء القلب » مىباشد نقل كرده و در ضمن رسالههاى
ششگانهاش چاپ شده است . و صريح آن در صفحه 185 چنين است « از حسن بصرى روايت شده
است كه گفت :
شگفت نيست از آن كه نجات يافته كه چگونه نجات يافته است ، شگفت از
كسى است كه هلاك شده چگونه هلاك شده است ، با زياد بودن وسايل راهنمايى و فراوان
بودن دليلهاى روشن ، و در امالى شيخ صدوق ( ره ) به سندهاى خود گفته است : امام
صادق ( ع ) بيشتر اوقات مىفرمود دانش راه براى مريدش روشن است و دلها را از راه در
نابينايى مىبينم ، براستى از هلاك شوندهاى كه وسيله رهائيش موجود بوده به شگفت
آمدم و از آن كه نجات يافت تعجّب كردم و مرحوم مجلسى ( ره ) پس از نقل دو بيت از
امالى صدوق به صورت مسند در جلد اوّل بحار صفحه 117 چاپ امين الضّرب گفته است : «
توضيح شگفتى از نابودى به خاطر زياد بودن انگيزههاى هدايت و روشن بودن راه و شگفتى
از رهايى به خاطر كم بودن آن و زياد بودن نابود شوندگان و هر كارى كه اندك باشد از
چيزهايى است كه از آن شگفتى پديد مىآيد ، و آن دو بيت را نيز در جلد يازدهم در
ترجمه صادق ( ع ) به نقل از مناقب ابن شهر آشوب ، ايراد فرموده است ( به صفحه 111
از چاپ امين الضرب ملاحظه فرمائيد ) پس بايد بدانى كه سخن اوّل كه به حسن بصرى نسبت
داده شده به مولاى ما ابى محمّد حسن مجتبى ( ع ) نسبت داده شده بنابر آنچه من در
بعضى از كتابها ديدهام و هر كس مىخواهد تحقيق كند به جاهايى كه در جلدهاى ناسخ
التواريخ گمان دارد رجوع كند .
[ 234 ]
شارح گويد : امام ( ع ) در اين كلمه اشاره مىكند به اين كه سزاوار
نيست كه شگفتى حاصل شود از چگونه نابود شدن كسى كه در آخرت به وسيله عوامل هلاكت
نابود مىشود بلكه سزاوار است كه از چگونگى رهايى رها شوندگان شگفت حاصل شود ، و
علّت اين حكم اين است كه چون آدمى داراى نيروهاى سه گانه است كه بر حسب آنها از او
كارهاى اختيارى سر مىزند و به سبب آن نابود مىشود يا مالك مىگردد و آن نيروى
ناطقه و شهوانى و خشم است و بر مردم در بيشتر حالات منحرف شدن از حالاتى است كه
شايسته است مردم بر آن حالات باشند و اين حالات به زبان پيامبران ( ع ) از آنان
خواسته شده است و آن انحراف به سبب فرمانبردارى از دو نيروى شهوت و خشم و فرو رفتن
در چيزهايى است كه آن دو نيرو به مقتضاى طبيعتشان در آن فرو رفتهاند و نيروى
عقلانى را به خواستههاى آن دو مىكشاند ، و آن از چيزهايى است كه آدمى را از روى
آوردن به قبله حقيقى باز مىدارد و از وابسته شدن به ريسمان رهايى ممانعت مىكند پس
ناگزير شگفت آوردن از چگونگى هلاكت افرادى كه نابود مىشوند شگفتيى بيجاست زيرا
عوامل نابودى فراوان و در ميان مردم بسيار موجود است ، و زياد بودن وجود معلول تابع
زياد بودن وجود عوامل آن مىباشد .
و چون دانستى كه درجات خوشبختى نامتناهى است پس بايد بدانى كه درجات
نابودى و بدبختى نيز نامتناهى مىباشد و مقصود ، از نابودى نابودى هميشگى نيست زيرا
آن نوع نابودى ويژه انحراف مخصوصى مىباشد يعنى آن انحرافى كه موجب شود ملكات پستى
كه همراه جوهر نفس شود و در نتيجه به وسيله آن كيفر دوام پيدا كند بلكه قصدمان از
هلاكت چيزى همگانىتر از آن مىباشد تا هلاكت قطع شدنى و موقّت در آن داخل شود و از
نظر وجودى بيشتر از رهايى باشد ، و آنچه بسيار و معتاد باشد سزاوار نيست مورد شگفتى
واقع شود ، و شگفت از چگونگى رهايى نجات يافتگان تعجبّى بجا مىباشد و به خاطر كم
بودن عوامل نجات و ناتوان بودن آن در ميان مردم ناپسند نيست .
در اين كلمه اشاره به واجب بودن احتياط و حفظ خويش و دور انديشى در به
دست آوردن عوامل رهايى و كوشيدن در آن است چون رهايى با آرزو به دست نيايد و با
سستى حاصل نشود ، و پندگيرى از سوى توست ، و خداى متعال سرپرست آماده كردن توست
براى آنچه او شايسته است ، و او توفيق بخش است .
كلمه سىام گفتار آن حضرت ( ع ) : الاحسان يقطع اللّسان .
نيكى كردن زبان را قطع مىكند .
شارح گويد : لفظ قطع به حقيقت بر جدا شدن پيوستگى جسم به وسيله
ابزار برنده مانند كارد و غير آن گفته مىشود ، و امام ( ع ) در اين جا مجازا
در جلوگيرى كردن سخن زشتى كه از زبان نكوهش كننده بيرون مىآيد به كار برده است
و اين كه نيكى ، آن جدايى را در زبان انجام نمىدهد بلكه به سبب آن زبان از
حركت كردن به سخنى كه شايسته نيست منع مىشود ، و جهت مناسبت اين است : همان
طور كه هدف از قطع شدن زبان به وسيله ابزار برنده ترك سخن مىباشد همچنين است
هدف از ساكت شدن آن به وسيله بخشش ، و اين از زيباييهاى استعاره است امّا علّت
اين حكم را مىگوييم : نيكى كردن دو قسم است ذاتى و عرضى .
احسان ذاتى همان است كه از نيكان فاضل سر مىزند به دليل اين كه
روش زندگيشان ستوده و دوست داشتنى است پس آنان خودشان و كارهايشان دوست داشتنى
است و از خودشان شادمانند و ديگران از آنها در شادمانىاند ، و بر هر كس واجب
است كه با آنان پيوند برقرار كند و با آنها دوستى نمايد ، پس آنها دوستان
خويشند و مردم دوستان آنهايند ، و هر كه سيرتش اين باشد او را مىيابى كه به
مردم از روى قصد و غير قصد احسان مىكند چون كارهايش دوست داشتنى و گواراست و
دوست داشتنى گوارا برگزيده و مطلوب مىباشد ، و هر گاه چنان باشد ناگزير كسانى
كه به او رو مىآورند و اطرافش را مىگيرند بسيارند ، و هر كه را چنين حالتى
باشد سرزنش و نكوهش بدو نمىرسد بلكه زبانها در مورد او بريده مىشود و هميشه
زبان در ثناگويى او تازه و در سپاسگزارى او در حركت مىباشد چه رسد به اين كه
او را نكوهش كند و اين همان احسانى است كه باقى مىماند و قطع نمىشود ، و
افزون مىگردد و كاهش نمىيابد ، و به وسيله آن برادرى واقعى و دوستى بى قيد و
شرط به وجود مىآيد ، امّا احسان عرضى آن است كه نه براى صاحبش عادت است و نه
اخلاق او مىباشد و بى ترديد اين احسان منقطع است و دوستى كه از آن پديد مىآيد
دوستى عارضى است و دوام آن دوستى وابسته به دوام آن احسان مىباشد و باقى است
تا وقتى كه آن باقى است و از سوى احسان كننده و شخص مورد احسان زياد و كم
مىشود ، چون دوستى احسان كننده بيشتر از دوستى شخص مورد احسان است ، و آن را
در مورد وام دهنده و وام گيرنده در نظر بگير خواهى يافت كه وام دهنده دوستيش نسبت به
وام گيرنده بيشتر است و بسا هست كه برايش دعا كند تا زنده بماند و نعمت و ثروت
كافى بر او ريزش كند اگر چه همه اينها بدين خاطر است كه به حقّش برسد و مالش به
او بر گردد نه به خاطر دوستى خالص كه به او دارد ، امّا براى وام گيرنده اين
همّت نيست و اين دعا را نمىكند لكن ميلش به نيكى و دوستى او بيشتر از دوستى
احسان كننده است .
هر گاه آن مطالب ياد شده را دانستى پس چنين احسانى اگر چه زبان را
قطع مىكند جز اين كه اين قطع دائمى و پى در پى نيست بلكه موكول به تداوم احسان
مىباشد ، و گاهى براى اين احسان كننده پيش مىآيد كه وقتى مردم بفهمند و مطلّع
شوند كه احسانش عارضى است زبانهايشان قطع نمىگردد .
بايد بدانى كه احسان اوّلى ( ذاتى ) اگر چه مقصود اصلى از اين
كلمه است جز اين كه احسان دوّمى نيز مقصود مىباشد ، زيرا بر آن هم صدق مىكند
كه قطع كننده زبان است .
آنگاه بايد بدانى كه احسان چنان كه زبان را قطع مىكند سبب انس
گيرى و دوستى مىشود چنان كه شناختى احسانى را كه سبب به دست آوردن سعادت دنيا
و آخرت مىشود ، و علّت استحقاق يافتن دو مقام است ، و سبب دوستى آفريدگار و
رسيدن به بارگاه مقدّس اوست چنان كه در قرآن مجيد بدان اشاره شده است : خدا
نيكوكاران را دوست مىدارد [ 32 ] . و محقّقا خدا با نيكوكاران است
33 . به وسيله احسان آزادگان بنده مىشوند چنان كه
زبان افراد شرور قطع مىگردد .
شاعر گفته است : به مردم نيكى كن تا دلهايشان را بنده سازى پس
مواردى كه احسان انسان را به بندگى كشانده طولانى است [ 34 ] . و بر عاقل
سزاوار است كه با كسى كه مورد محبّت خداست ملازم باشد چون او محبوب خداست ، و
با كسانى باشد كه با خدايند ،
و همان طورى كه خدا نام محسن و نيكى كننده را براى خود برگزيده او
هم نام محسن را براى خود برگزيند ، پس هر كه با خدا باشد محقّقا در جوار حق
جائى به دست مىآورد ، و هر كه محبوب خدا باشد به همه هدفهايش مىرسد ، و هر كه
اخلاق خدا را داشته باشد مستحق دائمى ماندن در خانه آخرت مىشود ، و هر كس براى آنچه آفريده شده
است توانا [ 35 ] مىباشد .
[ 32 ] در موارد زيادى از قرآن آمده است از آن جمله : آل عمران
( 3 ) آخر آيه 134 .
-----------
( 33 ) عنكبوت ( 29 ) آخر آيه 69 .
[ 34 ] احسن الى النّاس تستعبد قلوبهم فطالما استعبد الانسان
احسان اين شعر از ابو الفتح بستى مىباشد و از شعر نونيّه مشهور اوست .