بخش سوّم در لواحق و تتّمههاست
و در آن دو فصل است
فصل اوّل در توضيح اين مطلب است كه على عليه السلام داراى همه
فضايل انسانى مىباشد
و در اين فصل دو بحث است
نخستين بحث در توضيح كمال آن حضرت بر حسب قوّه نظرى است .
پيش از اين دانستى كه كامل شدن نيروى نظرى منوط به كامل شدن حكمت نظرى
است . و چنان كه دانستى حكمت نظرى آماده شدن نفس آدمى براى تصور شناختهاى حقيقى و
تصديق كردن حقايق نظرى به اندازه توان بشرى مىباشد . بى ترديد اين درجه از كمال به
كاملترين وجه ممكن براى آن حضرت ثابت است . زيرا على عليه السلام اين اشيا را بر
حسب نيروى حدسى قدسى خويش ادراك مىكند . در صورتى كه ادراك بيشتر حكيمان از آن
اشيا ادراك فكرى است و نياز به مشقّت و زحمت دارد كه لازمهاش اشتباهات بزرگى است
كه جز معدودى از حكما ما از آن خالى نمىباشند . پس كجا على ( ع ) را مىتوان با
حكما مقايسه كرد ؟ توضيح مطلب اين است كه على عليه السلام بعد از سرور فرستادگان
محمد صلى اللّه عليه و آله ، سرور عارفان بود . و پيش از بيان اين مطلب توضيح
مىدهيم كه آن حضرت استاد جهانيان بوده است .
بنابر اين در اين جا دو مقام است :
1 مقام اوّل اين است كه على عليه السلام پس از پيامبر خدا ( ص )
استاد بشر بوده است .
توضيح مطلب آن است كه ما در همه علوم جست و جو كردهايم و مهمترين
و عمومىترين آنها را علم الهى يافتهايم و در خطبههاى آن حضرت ، اسرار توحيد
و نبوت و قضا و قدر و احوال مربوط به معاد ، مطالبى ديدهايم كه در سخن هيچ يك
از علماى بزرگ و حكماى سترگ نيامده است . و يافتهايم كه علوم تمام فرقههاى
اسلامى به آن حضرت منتهى مىشود . امّا متكلّمان ، يا معتزلىاند يا اشعرى .
منسوب بودن متكلّمان معتزلى به آن حضرت روشن است . چون بحثهايى كه مربوط به
اصول فقه و مسايل فقهى است و بيشتر از ظواهر دين در اثبات كردن حسن و قبح عقلى
در كارهاى خداى متعال كه بر اساس آن تكليف به محال را مستحيل مىدانند . و ديگر امور كه در كتابهايشان نوشته
شده است ، مطابق اصول و قواعد معتزليان مىباشد . بيشتر اصول معتزليان از ظواهر
سخن امام عليه السلام در توحيد و عدل گرفته شده است اگر چه براى آنها اسرار
ديگرى نيز وجود دارد .
متكلّمان اشعرى : روشن است كه استاد اشعريان ابو الحسن اشعرى است
و او شاگرد ابو على جبايى است كه منسوب به امير مؤمنان عليه السلام مىباشد .
جز اين كه ابو الحسن اشعرى به غير آنچه كه در ذهن معتزليان بود ، آگاه شد و
كتابهاى حكمت را مطالعه كرد و با استاد خويش در مواردى كه از مذهب او ( معتزلى
) آموخته بود مخالفت كرد . و از آنها به عباراتى تعبير نمود كه با ظاهر شريعت
موافق بود و پنداشت كه از متكلّمان است با اين كه فقط اسم آنها را با خود يدك
مىكشيد . امّا منسوب بودن شيعيان به امير مؤمنان عليه السلام آشكار است .
امّا خوارج : اگر چه در كمال دورى از آن حضرت مىباشند جز اين كه
خوارج به بزرگان و استادانشان منسوبند و آنها شاگردان على عليه السلام بودند .
امّا فقها : بزرگان فقها احكام را از آن حضرت مىگرفتند و ياد
بياور آنچه بارها عمر گفته است . هر گاه براى عمر مسائل مشكلى روى مىداد و
حضرت آن مشكل را حل مىكرد مىگفت : اگر على نبود عمر هلاك مىشد [ 1 ] و اين
كه آن حضرت در حلّ مشكلات برترين امامان بوده روشن و آشكار است . به همين سبب
پيامبر ( ص ) فرمود : برترين شما در داورى كردن على است . ناگزير على ( ع )
بايد فقيهتر و داناتر به قواعد و اصول فقه هم باشد . و خود حضرت امير ( ع )
فرمود : اگر مسند قضاوت برايم پهن شود البتّه ميان پيروان تورات به تورات
خودشان و ميان اهل انجيل به انجيلشان و ميان اهل زبور به كتاب زبورشان و ميان
پيروان قرآن به قرآنشان حكم صادر خواهم كرد . به خداى سوگند هر آيهاى كه در
خشكى يا دريا ،
در كوه يا صحرا ، در زمين يا آسمان ، در شب يا روز نازل شده باشد
من مىدانم درباره چه شخصى و چه چيزى نازل شده است [ 2 ] و اين دليل است كه آن
حضرت كاملا عالم به احكام بوده و نظيرى در آن جهت نداشته است .
[ 1 ] لو لا على لهلك عمر .
[ 2 ] لو كسرت لى الوسادة لحكمت بين اهل التوراة بتوراتهم ، و
بين اهل الانجيل بانجيلهم و بين اهل الزّبور بزبورهم ، و بين اهل الفرقان
بفرقانهم ، و اللّه ما من آية نزلت في بر او بحر او سهل او جبل و لا سماء و لا
ارض و لا ليل و لا نهار الاّ انا اعلم فيمن نزلت و في اىّ شيئ نزلت .
[ 272 ]
امّا فصحا : روشن است كه همه كسانى كه بعد از آن حضرت به فصاحت
منسوب بودهاند ظرف ذهنهاى خود را از كلمات او پر مىكردند و آنها را در ضمن
سخنان و خطبههايشان مىآوردند تا سخنان و كلمات آن حضرت نسبت به سخنانشان به
منزله درهاى منظّم گردنبندها باشد و اين مطلب روشن است .
امّا نحويان : نخستين كسى كه علم نحو را وضع كرد ابو الاسود دؤلى
بود و على عليه السلام او را به اين علم راهنمايى فرمود . آغاز آن كار چنين بود
كه ابو الاسود شنيد مردى قرآن مىخواند و اين آيه شريفه را [ با توضيحى كه داده
مىشود ] غلط مىخواند : اِنّ اللَّه بَرئٌ من المشركين
وَ رسُولِه 3 ، و رسوله را به كسر لام
مىخواند در حالى كه صحيح آن و رسوله به ضم لام مىباشد ، [ به اين صورت صحيح ،
معنايش چنين مىباشد : محقّقا خداى از مشركان بيزار است و پيامبرش هم از آنها
بيزار است . و به صورت اوّل كه به كسر لام باشد و آن مرد مسلمان مىخواند معنا
چنين است : محقّقا خدا از مشركان و پيامبرش بيزار است كه معنايش كفر آميز است ]
بر ابو الاسود اين كار ناپسند آمد و گفت : نعوذ با اللّه من الحور بعد الكور ،
يعنى به خداوند از كاستى ايمان بعد از فزونى آن پناه مىبرم . و در اين مورد به
على عليه السلام رجوع كرده و عرضه داشت : قصد دارم كه براى عربها قانونى وضع
كنم كه با آن زبانشان تعديل و مستقيم شود . على عليه السلام فرمود : به طرف
آنچه قصد كردهاى برو . و به چگونگى وضع قواعد نحو راهنمائيش فرمود و تعليمش
داد .
امّا دانشمندان صوفى : منسوب بودن علماى صوفى و صاحبان عرفان در
صفا دادن درون و چگونگى سلوك به سوى حق متعال به آن حضرت روشن است . و اين
سلسله بدو منتهى مىشود .
امّا علماى شجاعت و آنها كه در به كار بردن اسلحه و پيكار تمرين و
ممارست داشتند ، نيز به آن بزرگوار منسوب بودند . بنابر اين با مطالبى كه بيان
داشتيم ثابت شد كه آن حضرت استاد بشر و رهنماى آنان به سوى خدا بوده است . و
اين مطلب اگر چه بر كامل بودن او در نيروى نظرى دلالت دارد امّا بر كامل بودنش
در نيروى عملى نيز دلالت مىكند .
مقام دوّم : اين كه آن حضرت بعد از پيامبر خدا ( ص ) سرور عارفان
بوده است .
توضيح آن اين است كه آن بزرگوار به درجه وصول و رسيدن به حق ارتقا
يافته و به بلنداى
-----------
( 3 ) توبه ( 9 ) . آيه 2 .
[ 273 ]
وصول حق رسيده است . و تحقيق مطلب اين است كه در اصول پيشين
دانستى كه وصول به حق وقتى محقق مىشود كه شخص عارف از خود غايب شود [ خود را
فراموش كند ] و خداى را از آن نظر كه تنها خود اوست بنگرد ، اگر چه به خود از
اين جهت كه حق را لحاظ مىكند نظر داشته باشد ، نه از آن جهت كه به آرايش حق
آراسته شده است خود را لحاظ كند . و در سخنان و اشارات آن حضرت مطالبى يافت
مىشود كه لازمهاش اين است كه اين مقام برايش حاصل شده است و از چند جهت آن را
بررسى مىكنيم :
1 على عليه السلام فرمود : اگر پرده از جلو چشمم برداشته شود در
يقينم افزوده نمىشود و پيش از اين دانستى كه اين سخن اشاره به اين مطلب است كه
هر كمال نفسانى كه وابسته به نيروى نظرى است در وجود او به فعليّت رسيده است .
لازمه اين فعليّت آن است كه وصول كامل به ذات حق كه اوليا نمىتوانند زياده بر
آن داشته باشند براى آن حضرت تحقق يافته است .
2 آن حضرت در حال مناجات با پروردگار عرض مىكرد : بار خدايا تو
را از ترس كيفرت و به خاطر ميل به پاداشت نمىپرستم بلكه تو را شايسته پرستش
يافتهام و مىپرستم .
اين سخن دليل بر اين است كه على عليه السلام هر چه غير ذات حق است
از درجه اعتبار حذف كرده و جز او به ديگرى توجّه ندارد و رسيدن كامل به خدا
همين است .
3 چون دعبل يمانى از آن حضرت پرسيد : اى امير مؤمنان آيا
پروردگارت را ديدهاى ؟ حضرت در جواب فرمود : آيا خدايى را كه نمىبينم
مىپرستم ؟ عرض كرد : چطور او را مىبينى ؟ فرمود : ديدگان ، او را به مشاهده
آشكار ( با چشم ظاهر ) نمىبينند ،
به بينندگان آفريننده را نه بينى ،
مرنجان دو بيننده را
( فردوسى ) امّا دلها با يقين و ايمان واقعى او را مىبينند و پيش
از اين دانستى كه قلوب ، در عرف دانشمندان همان نفوس آدمى است . و منظور از
ادراك ذات حق رسيدن به كرانه عزّت اوست و اين خود دليل بر آن است كه آن حضرت ،
به ذات پروردگار رسيده است .
4 آن حضرت موضع خود را نسبت به پيامبر ( ص ) توصيف كرده و نيز
چگونگى تربيت و ارشاد و آموزش خود را توسّط او در آخر خطبه قاصعه بيان فرموده
است . على عليه السلام خطاب به مردم مىفرمود : شما موضع مرا نسبت به پيامبر و
خويشاوندى نزديكم را با او و منزلت ويژهاى كه دارم ، مىدانيد . كودكى بودم
مرا در دامنش مىگرفت . و مرا به سينهاش مىچسباند . و در بسترش و در كنار خودش مىخواباند و بدنش
را به بدن من تماس مىداد و بوى خوش بدنش را به مشام من مىرساند ، غذا را
مىجويد و به من مىخورانيد .
( هيچ گاه ) دروغ و لغزشى در گفتار و كردار من نيافت . خداى منّان
از دوران شيرخوارگى و كودكى بزرگترين فرشته از فرشتگانش ( جبرائيل ) را با آن
حضرت ( ص ) همراه ساخت تا شب و روز او را به راه بزرگواريها و اخلاق ستوده عالم
سير دهد . من به مانند شتر بچه كه در پى مادرش روان است در پى آن حضرت مىرفتم
. هر روز از اخلاق خوش خويش پرچمى مىافراشت و مرا به پيروى كردن از آن وا
مىداشت . در هر سالى يك ماه براى عبادت و مطالعه در اسرار آفرينش در مكّه در
دامنه كوه حرا مسكن مىگرفت . و جز من كه او را مىديدم كسى او را نمىديد . در
آن وقت اسلام جز در خانه پيامبر ( ص ) و خديجه عليهما السلام فرود نيامده بود .
و من هم سوّمين آن دو بودم . نور وحى و رسالت را مىديدم . بوى نبوّت را
مىبوييدم . هنگامى كه وحى بر آن حضرت ( ص ) فرود آمد صداى شيطان را شنيدم .
عرض كردم اى رسول خدا چه صدايى است ؟ فرمود : اين ( صداى ضجّه و
ناله ) شيطان است كه از عبادتش نا اميد گشته است ( شيطان نا اميد شده كه مردم
او را بپرستند ) . تو آنچه را كه من مىشنوم مىشنوى و هر چه را مىبينم
مىبينى . جز اين كه تو پيامبر نيستى و البته وزير منى [ 4 ] و همواره بر راه
خير و نيكى مىباشى . به چند صورت به اين سخن استدلال مىشود :
1 در اين كه آن حضرت عليه السلام در اصل آفرينش در كمال تيزهوشى
بوده و آمادگى كامل براى علوم و علاقه به آن داشته نزاعى نيست . و نيز در اين
كه محمد ( ص ) برترين فضلا و داناترين دانشمندان بوده نزاعى نمىباشد . پس وقتى
براى چنين شاگرد كاملى اتفاقى روى دهد كه با چنين استادى فاضل همنشين شود و هر
دو در كمال حرص باشند . شاگرد حريص در فراگيرى و استاد حريص در آموختن و چنان
كه خود آن حضرت اشاره فرموده است از زمان كودكى تا پايان عمرش به خدمت او
بپيوندد . عقل ناگزير است كه حكم كند كه آن شاگرد به درجهاى بزرگ از كمال برسد
و به آخرين حدّ علم دست يابد .
2 گفتار آن حضرت عليه السلام : امرى نور الوحى . . . قد آيس من
عبادته .
على عليه السلام با چشم بصيرت خويش صورتهاى الهى را مانند انوار
الهى مشاهده فرمود چنان كه پيش از اين دانستى كه نيروى متخيّله از آن صورتهايى
كه عقل به چنگ
[ 4 ] در همه نسخههاى شرح صد كلمه « و انك وزير » ( براستى تو
وزير منى ) آمده امّا در نهج البلاغه ، « و لكنك وزير » ( ليكن تو وزير منى )
ثبت شده است .
[ 275 ]
آورده پريشان مىشود و آن صورتها را گسترش مىدهد و به صورتهاى
خيالى در حسّ مشترك مىريزد . همچنين امام عليه السلام نفحههاى ربّانى را به
حسّ خويش مىريزد . مانند بادى محسوس ، در كمال هوشيارى و لذّت مانند بوى مشك
كه عطرش بسيار باشد و اگر چه ميان آن دو ، دو فرق وجود دارد فرق بين دو شئ
استشمام كننده و دو شئ استشمام شده . و همچنين شنيدن ضجّه قوه واهمه در حالى كه
عقل او را مغلوب مىسازد و در پى آن پريشان شدنش و پيروى كردن واهمه از عقل در
حالتى كه رهايى يافته و به طرف قبله حقيقى ( ذات حق ) متوجّه شده و صورتهاى
قدسى و ملكوتى را فراچنگ آورده است . و حقيقت آن ضجّه و ناله اين است كه عقل در
آن حالت آنچه براى قوه واهمه روى داده تصور مىكند ، كه عبارت است از جذب شدن
واهمه به طرف خلاف آنچه طبعش اقتضا مىكند . نيروى متخيّله در اين هنگام آنچه
را كه عقل از حالات خود با آن ادراك كرده است ، تصور مىنمايد و به شخص شرورى
كه دور از پذيرش خير است همانند مىكند . و در پيروى كردن از او خود را مجبور
مىبيند . پس متّالم و ناراحت مىشود و فرياد مىزند . سپس آن صورت و ديگر
تصويرهاى حسى را كه همراه آن مىباشد به حس مشترك تحويل مىدهد . و در آن جا
صدايى را كه ضجّه و ناله ناميده مىشود ادراك مىكند . و اين حالت دلالت دارد
بر اين كه به حق متعال رسيده و به خداوندان بهشت مىپيوندد . و به درجهاى از
قرب به حق مىرسد كه صورتهاى وحى را دريافت مىكند اگر چه براستى اين مقام
پائينتر از درجه و مقام نبوت است .
3 گفتار پيامبر ( ص ) : انّك تسمع ما اسمع و ترى ما ارى [ 5 ] . .
.
در اين مطلب كه وجود مقدس پيامبر ( ص ) با ذات مقدس پروردگار
پيوند و اتّصال داشته و بطور كامل آن گونه كه توصيف كرديم به حق واصل شده
اشكالى نيست . و همان پيوند براى على عليه السلام حاصل شده است ، اگر چه آن
مقام پائينتر از درجه و مقام نبوت بوده است . چون براى پيوند يافتن با خداوند
متعال درجات نامتناهى است . و به همين دليل پيامبر ( ص ) خطاب به على عليه
السلام فرمود : تو پيامبر نيستى .
4 گفتار آن حضرت عليه السلام : يصف السالكين الواصلين [ 6 ] :
سالكان واصل را
[ 5 ] اين سخن پيامبر ( ص ) در اواخر خطبه معروف به قاصعه
مىباشد كه در نهج البلاغه آمده است چنان كه شارح ( ابن ميثم ) بدان تصريح كرده
است .
[ 6 ] شارح ( ابن ميثم ) ( ره ) در نهج البلاغه چاپ اوّل صفحه
403 ، در شرح اين سخن شريف گفته است : « مىگويم : اين فصل از مهمترين سخنان
حضرت در توصيف رهرو راه خداست و در بيان چگونگى سلوك سالك و برترين امور مربوط
به آن
[ 276 ]
توصيف مىكند . خردش را زنده و نفسش را ميرانده است تا آن جا كه
بدنش لاغر و لطيف شد و درخششى پر فروغ بر او تابيد و راه را بر او روشن ساخت .
و به كمك آن راه پيمود و به وسيله آن درها را كنار زد تا به در سلامت و خانه
اقامت رسيد و بر اثر آرامش بدنش در قرارگاه امن و راحت هر دو پايش پايدار ماند
. چون دلش را در آن راه به كار گرفت و خدايش را خشنود ساخت .
مىباشد . به زنده كردن خردش اشاره فرموده است ، به اين كه
همّتش را براى به دست آوردن كمالات عقلانى كه علوم و اخلاق است صرف نمايد و به
وسيله آن عقل نظرى خود را پس از آنى كه به زهد و عبادت تمرين داد زنده گرداند و
با جمله : باماتة نفسه : دستور داده است به اين كه نفس امّاره را مغلوب سازد و
آن را براى فرمانبردارى از نفس مطمئنه فارغ و آسوده گرداند به گونهاى كه نفس
امّاره به طبع خود تصرّفى جز با اجازه عقل و برانگيختن آن نداشته باشد ، و در
حكم مردهاى باشد كه شهوتها و ميلهاى طبيعىاش بميرد كه تصرّفات نفسانى نداشته
باشد . گفتار امام عليه السلام : حتّى دق جليله ،
يعنى تا به جايى برسد كه نفس شهوانيش را بميراند تا بدنش لاغر
شود چون مهمترين چيزى كه از انسان ديده مىشود بدن اوست . و لطف غليظه : اشاره
به لاغر شدن بدنش مىباشد . احتمال ديگر آن كه مقصود از اين جمله لطيف شدن
نيروهاى نفسانى به وسيله آن رياست و شكستن شهوت باشد . چون اگر آنچه نيروى
شهوانى مىخواهد و بر حسب طبيعت خود مىطلبد كه غرق شدن در خوردن و آشاميدن است
به او داده شود بدن سنگين و حواس تيره مىگردد لذا گفته شده : پر بودن شكم
هوشيارى را از بين مىبرد و موجب سنگدلى و درشتخويى مىشود . و هر گاه به
مقدارى كه عقل اجازه مىدهد اكتفا شود حواس لطيف مىگردد چون بخارهايى كه به
خاطر پر بودن معده از خوردنى و آشاميدنى توليد مىشود كاهش مىيابد .
غلظت و درشتى كه از شكلهاى به دست آمده از پيروى نفس امّاره در
جوهر نفس پديد آمده به وسيله آن لطيف كننده ،
لطيف مىشود مانند لطيف و برّاق شدن آينه به وسيله صيقل و جلا
دادن تا آن جا كه آن لطف و جلا معلول پيوستن نفس به عالم خود مىشود . و موجب
دريافت انوارى از عالم بالا مىگردد . گفتار حضرت ( ع ) : و برق له لامع كثير
البرق : امام عليه السلام با كلمه لامع اشاره مىكند به آنچه براى سالك عارض
مىشود در وقتى كه اراده به وسيله تمرين كردن در سلولك به حدّى مىرسد كه براى
نزديك شدن فرصتهاى مناسبى بيايد و در نتيجه انوارى روشن كه در سرعت درخشش و
پنهان شدنش شبيه به برق مىباشد ، بر او ظاهر مىشود . اين درخششها در نزد
صاحبان طريقت وقت ناميده مىشود . پيش از هر وقتى و بعد از آن ، وجد و شادمانى
است . زيرا كه آن لذّت را چشيده و پس از جدايى از آن ، ناله و ضجّهاى در او
پديد مىآيد تا آن حالت را از دست بدهد . پس اين درخششها در آغاز كار اندكى بر
او عارض مىشود و چون در تمرين و رياضت فرو رود زياد مىشود . حضرت با كلمه
لامع اشاره به خود آن نور كرده است و با زيادى برق و درخشش آن به بسيار عارض
شدن آن حالات پس از فرو رفتن در رياضت اشاره فرموده است .
احتمال مىرود كه امام عليه السلام لفظ لامع را براى عقل فعّال
استعاره فرموده و لمعان ظهور آن را براى عقل انسانى استعاره آورده باشد و
فراوانى درخشش آن نور ، اشاره به بسيارى جريان آن انوار شبيه به برق ، از آن
مىباشد وقتى كه در رياضت فرو رود . گفتار امام عليه السلام : فابان له الطريق
: يعنى به وسيله آن نور برايش آشكار مىگردد كه راه حق به سوى خدا همان رياضتى
است كه او انجام مىدهد .
و سلك به السبيل : يعنى آن نور علت رفتن او به راه خدا مىشود
. گفتار حضرت ( ع ) و تدافعته الابواب يعنى بابهاى رياضت و بابهاى بهشت كه همان
فرمانبردارى نفس اماره است و زهد حقيقى مىباشد و نيز عواملى كه آدمى را به آن
دو
[ 277 ]
هر كه در لطايف اين كلمات دقّت كند و با آينه راز خويش اسرار اين
رموز را كشف كند خواهد دانست كه على عليه السلام از سروران عرفا و رؤساى واصلان
به حق بوده است و مقصود اين است كه شخص عارف خردش را زنده كرده است به اين كه
مادّه حيات را كه دانشها و كوشش در تحصيل آن است زنده كرده است و نفس امّارهاش
را ميرانده است يعنى آن را به فرمان نيروى عقلانى در آورده چنان كه عوامل به
اطاعت در آوردن نفس اماره و چگونگى آن را پيش از اين دانستى تا آن جا كه بدنش
كوچك و لاغر شد بس كه رنج رياضت را متحمّل شده است ، و آنچه ستبر و ضخيم بود
يعنى صورتهاى جسمانى پستش نازك و لطيف شد و نفسش به صورت آينهاى پر جلا شد و
در آن درخشش نور عزّت درخشيد ،
كه همان طور كه دانستى در اصطلاح عرفا ( وقت ) مىباشد .
و كونه كثيرا : اشاره به مطلبى است كه ياد كرديم كه اين درخششها
پيوسته فزونى مىيابد تا اين كه در غير حال رياضت كشيدن او را مىپوشاند .
گفتار آن حضرت ( ع ) فابان له الطريق . . . يعنى به وسيله آن
درخششها پس از آنى كه بدان راه نيافته بود به نردبانهاى عالم قدس هدايت يافت و
با آن راه ميانهتر را پيمود پس از آنى كه در حال رياضت در اسارت نيروى
متخيّلهاش بود و او را به راههاى گوناگون مىكشيد و آن بر حسب اختلاف حكايت
نفس از امور خيالى بود كه پيش از مطلع شدن برتابش آن درخششها بر راه روشن پيش
مىآمد و به همان سبب گفته است و تدافعت به الابواب : يعنى درهاى نيروى متخيّله
كه پيش از تابش يا مشرف شدن بر در سلامتى كه به خانه ماندنى منتهى مىشود همان
راههاى صحيح مىباشد . و ثبتت رجلاه . . . اشاره به
مىرساند مانند عبادات و ترك دنيا همهاش درهايى است كه رهرو
از آنها مىرود تا به باب سلامت برسد و آن درى است كه وقتى سالك در آن در آيد
يقين پيدا مىكند كه از منحرف شدن از راه خدا در امان است . چون مىداند كه راه
همان راهى است كه مىرود و آن در همان ( وقت ) مىباشد كه بدان اشاره كرديم و
آن نخستين منزل از منزلهاى بهشت عقلانى است .
و گفتار آن حضرت ( ع ) و ثبتت رجلاه . . . في قرار الأمن و
الراحة : قرار الامن متعلّق به فعل ثبتت مىباشد و اشاره به حالت دوم سالك است
تا وقتى كه در مرتبه ( وقت ) قرار دارد چون براى بدنش در وقت درخشش آن برقها ،
پريشانى شديدى عارض مىشود كه به وسيله آن احساس ربودنى مىكند زيرا وقتى
ناگهان بر نفس امر مهمّى پيش آيد پريشان مىشود و هر گاه مصيبتها زياد گردد به
آن خو مىگيرد بطورى كه از وارد شدن آن بلاها پريشان نمىشود بلكه سكون و آرامش
مىيابد . چون گام خردش در بالاترين درجات بهشتى است كه قرارگاه آسايش و راحت
از كيفر الهى است . گفتار امام عليه السلام : بما استعمل قلبه و ارضى ربّه
تعالى جار و مجرور ( قلبه ) نيز به فعل ثبتت متعلق مىباشد يعنى هر دو پايش به
سبب اين كه قلب و نفس خود را در بندگى خدا به كار گرفته است پايدار و استوار
مىماند و از آن خشنود است . و توفيق از خداست » .
[ 278 ]
منقلب شدن وقت اوست از نظر آرامش و پردههايش او را از قرارگاه
امن كه از دو وجدى حاصل شده كه وقت به آن پيچيده شده است بيرون نمىكند . و از
فزع و زارى بيرون راندن آن پردهها و آسايشى كه از كشاكش نفس اماره پديد آمده
است زيرا نفس اماره به اسارت نفس مطمئنه در آمده و مغلوب او گشته است و مأمور
انجام فرمانهاى اوست و هر چه را منع مىكند بايد ترك كند چون دلش را در آن راه
به كار گرفته و خدايش را با اطاعت دستور او در كارهاى پيش ، در درجات سلوك
خشنود ساخته است .
و اين لطايف روشن مىكند كه آن حضرت عليه السلام واقعا بر اين
مقامها مطلع بوده و بر بالاترين درجات آن ايستاده و به آخرين حدّ آن مقامات
رسيده است .
5 بزودى در فصل دوّم به خواست خدا خواهى دانست كه آن حضرت قادر
بوده است كه بر امور غيبى مطلّع شود و مىتوانسته است از خود خوارق عادت نشان
دهد و روشن است كه اين كارها از ويژگيهاى كسانى است كه به حق واصل شدهاند .