بحث دوّم در توضيح اين مطلب است كه على عليه السلام در قوه عملى كامل
بوده است .
پيش از اين دانستى كه كامل شدن نيروى عملى منوط به كمال حكمت عملى است
و آن عبارت از كامل شدن نفس است به اين كه ملكه انجام دادن كارهاى نيك و پسنديده به
كمال برسد تا آن جا كه آدمى بر راه راست پايدار بماند و از دو طرف افراط و تفريط در
همه كارهايش بپرهيزد . سپس دانستى كه اصول فضايل اخلاقى سه تاست :
الف حكمت اخلاقى : و آن ملكهاى است كه از آن ، كارهايى سر بزند كه
متوسّط ميان جربزه و كودنى است كه هر دو ، طرف افراط و تفريط مىباشند . و چون ثابت
شد كه على عليه السلام از سران و اصلان به حق بوده ضرورى است كه اين فضيلت را داشته
باشد چون اين فضيلت از صفات عارفان مىباشد و لازم است كه در پايينتر از آن درجه
كه حدّ غبارت ، كودنى است متوقف نباشد و گرنه حزو واصلان به حق نخواهد بود و از آن
درجه هم تجاوز نكند و به طرف جربزه نگرايد . زيرا پليدى ، صاحب خود را از بالا رفتن
به درجه كمال مانع مىشود و از طبيعت او جز بدى سر نزند .
ب عفّت ( پاكدامنى ) : پيش از اين دانستى كه عفّت ملكهاى است كه صادر
مىشود از معتدل شدن حركت نيروى شهوانى بر حسب اين كه عقل عملى در آن بر اساس قانون
عدالت تصرّف مىكند . توضيح مىدهيم كه اين ملكه براى آن حضرت ( ع ) به چند دليل
[ 279 ]
ثابت بوده است :
1 على ( ع ) در دنيا زاهدترين مردم و نسبت به غير ذات حق بى اعتنا
بوده است و نيرومندترين افراد بوده بر حذف كردن كارهايى كه از ديدار خدا مانع
مىشود و هر كه چنين باشد نسبت به ديگران بر هواى خويش مسلطتر است . امّا مقدّمه
نخست ( كه او زاهدترين مردم بوده ) از حالات و صفاتش به تواتر ثابت شده . و امّا
مقدّمه دوم نيز بديهى و ضرورى است .
2 گفتار امام عليه السلام خطاب به پروردگارش : ما عبدتك رهبة . . .
فعبدتك ،
پيش از اين دانستى كه آن نيايش همان طور كه اثبات مىكند كه آن حضرت (
ع ) به مقام وصول رسيده است همچنين لازمهاش ثابت كردن ملكه وصول براى آن حضرت
مىباشد .
چون هر كه بتواند غير ذات حق را حذف كند و قصد غير حق ننمايد ناگزير
رشته اختيار شهوتش در دست خردش مىباشد .
3 گفتار امام عليه السلام در روايت ضرار بن ضمره ضبّابى به معاويه كه
از او درباره امير مؤمنان عليه السلام سؤال كرده بود . ضرار در جواب معاويه گفت [ 7
] : على
[ 7 ] ابن ميثم ( ره ) در شرح نهج البلاغة در شرح اين عبارت صفحه
588 چنين مىگويد : اين مرد ( ضرار ) از ياران على عليه السلام بود و بعد از رحلت
امام ( ع ) بر معاويه وارد شد . معاويه گفت : على ( ع ) را برايم توصيف كن . ضرار
گفت : مرا از اين كار معاف بدار معاويه گفت : سوگند به خدا كه بايد اين كار را بكنى
. ضرار اين شرح را درباره على ( ع ) بيان كرد و معاويه آن اندازه گريست كه محاسنش
تر شد . صباب ، طايفهاى از فهر بن مالك بن النضر بن كنانه است . و سدول جمع سدل و
آن چيزى است كه بر روى هودج و كجاوه گسترده شود . تململ ، همان تقلقل است يعنى
اندوه و درد كه همراه اشك باشد سليم ، مار گزيده است . و له حزن بسيار است .
امام عليه السلام به دنيا نگريست در حالى كه به صورت زنى آراسته
شده بود و خود را به او عرضه كرد تا امام بدو برسد با آن كه دنيا در نظر حضرت مورد
كراهت و نفرت بود پس حضرت بدون خطاب كرد اليك اين كلمه از اسمهاى فعل است .
يعنى دور شو . و عنى متعلّق به « اليك » است كه معناى فعلى دارد .
امام عليه السلام در اين مورد كه دنيا خود را به او عرضه مىكند و
به شوق وا مىدارد به صورت پرسش انكارى سؤال مىكند كه من به تو توجهى ندارم و تو
را حقير مىشمارم و بسيار دور است كه من با آنچه تو مىخواهى موافقت كنم . و لا حان
حينك : يعنى وقت تو نرسيده است . يعنى زمانى كه من به وسيله تو فريب بخورم و تو مرا
مغرور سازى فرا نرسيده گفتار امام عليه السلام : هيهات ، يعنى آنچه تو از من
مىخواهى دور است . سپس دنيا را فرمان مىدهد كه غير او را بفريبد . اين سخن كنايه
از آن است كه على عليه السلام طمعى به دنيا ندارد نه اين كه از دنيا بخواهد كه
ديگرى را فريب دهد . اين سخن مانند سخن كسى است كه به شخصى كه مىخواهد فريبش دهد و
بر نيرنگش مطلع شده است مىگويد : غير از من را بفريب يعنى تو نمىتوانى مرا گول
بزنى . آن گاه دنيا را مانند همسرى كه مورد كراهت است و از او بيزار است خطاب
مىكند و به او خبر مىدهد كه به او نيازى ندارد . سپس او را سه طلاقه مىكند تا
جدايى بين او و دنيا حاصل شود و آن را با جمله بعد تأكيد مىنمايد كه من به تو رجوع
نخواهم كرد . و آن كنايه از كمال بيزاريش از دنياست و طلاق دادن دنيا را
[ 280 ]
عليه السلام را در يكى از مواقفش ديدم . در حالى كه شب تاريكى خود را
گسترده بود و على عليه السلام در محراب عبادتش ايستاده و محاسن مبارك را به دست
گرفته بود و همچون شخص مار گزيده به خود مىپيچيد و مانند شخص اندوهگين مىگريست و
مىفرمود : اى دنيا ، اى دنيا ، از على دور شو و به سوى اهل خود باز گرد . آيا تو
متعرّض من مىشوى و يا به
مؤكد ساخته تا تمايلش را به هووى آن كه مورد گمان و حسن بها
مىباشد نشان دهد . سپس به عيبهايى كه به خاطر آنها از دنيا بدش مىآيد و آن را
طلاق داده است اشاره فرموده است كه عبارت از كوتاه بودن زمان زندگى در دنيا مىباشد
. و اندك بودن ارزش دنيا در نظر آن حضرت و حقير بودن آرزوهاى دنيوى است . آنگاه از
چند چيز به شرح زير ناليده است :
( 1 ) در مسافرت كردن به سوى خداى متعال توشهاش اندك است . پيش از
اين دانستى كه تقوا و كارهاى شايسته توشه اين راه مىباشد و عارفان كارهايشان را
چنين كوچك مىشمارند .
( 2 ) دراز بودن راه خدا و هيچ چيزى طولانىتر از موجود نامتناهى
نمىباشد .
( 3 ) دور بودن مسافرت به دليل دور بودن مقصد آن و نامتناهى بودن
اين راه .
( 4 ) بزرگ و خطرناك بودن محلّ ورود در اين سفر و نخستين منزلهاى
آن مرگ و سپس عالم برزخ و آنگاه رستاخيز بزرگ است و يارى از خداست . و نقل شده است
كه « خشونة المضجع » به معناى گور است .
ابن ابى الحديد در شرح خود در ضمن گفتارش در « جلد چهارم چاپ مصر
صفحه 276 » مىگويد : « تململ ، تملّل نيز بى قرار و مضطرب بودن ناشى از بيمارى است
و گويا بر روى ( ملّه ) يعنى خاكستر داغ قرار دارد . و تشوّفت با ( ف ) و در روايتى
با ( ق ) مىباشد . گفتار امام عليه السلام : لا حان حينك ، نفرينى بر ضرر دنياست .
يعنى هنوز وقت تو نرسيده است ( كه مرا بفريبى ) چنان كه مىگويى : تو نبودى . امّا
در مورد ضرار بن ضمره ، خبر آن را ديّاشى روايت كرده است . و من آن را از كتاب عبد
اله بن اسماعيل بن احمد حلبى در حاشيه نهج البلاغه نقل كردهام . مىگويد : ضرار كه
از ياران على عليه السلام بود بر معاويه وارد شد و معاويه بدو گفت : اى ضرار على (
ع ) را براى من وصف كن . ضرار گفت مىشود مرا معاف دارى ؟
معاويه گفت : خير ضرار گفت : درباره على عليه السلام چه بگويم ؟ به
خدا سوگند او سخت نيرومند و نامتناهى بود از جوانب او دانش و حكمت مىجوشيد .
معاشرتش نيكو ، سرپرستيش آسان ، خوراكش درشت و لباسش كوتاه و ساده بود گريهاش
بسيار و انديشيدن او طولانى بود . اظهار پشيمانى مىكرد و خويشتن را مخاطب قرار
مىداد . در ميان ما كه بود پاسخ ما را مىداد هر گاه از او مىپرسيديم و چون خاموش
بوديم آغاز به سخن مىكرد و با همه نزديكى كه به او داشتيم با هيبتترين رفيق و
همنشينى بود و به سبب شكوه و عظمتى كه داشت ، پيش از او به سخن آغاز نمىكرديم ،
مسكينان را دوست مىداشت و دينداران را به خود نزديك مىساخت . و شاهد بودم و ديدم
على ( ع ) را كه در بعضى مواقفش . . . و همه سخن ابن ابى الحديد در كتاب ياد شده
آمده است .
عمر بن عبد العزيز در كتاب ( استيعاب ) اين خبر را ذكر كرده و گفته
است : عبد اله بن يوسف از يحيى بن مالك بن عائذ و او از ابو الحسن محمد بن مقله
بغدادى در مصر روايت كرده و محمد بن حسن بن دريد از حكلى و او از حرمازى از مردى در
همدان نقل كرده كه او گفت : معاويه به ضرار ضبايى گفت : على عليه السلام را برايم
وصف كن . ضرار گفت : اى خليفه مرا معاف بدار . معاويه گفت : البتّه بايد او را
توصيف نمايى . گفت : حال كه به وصف او ناگزيرم . مىگويم : به خدا سوگند على عليه
السلام نامتناهى و سخت نيرومند بود . سخن به حق مىگفت . و به عدل داورى مىكرد .
دانش و حكمت از اطراف او مىجوشيد از دنيا و طراوت آن در هراس بود . و به شب و وحشت
آن مأنوس و گريهاش بسيار و
[ 281 ]
من مشتاق و آرزومندى ؟ مباد كه هنگام نزديكى تو به من فرا رسد « خدا
آن روز را نياورد » چه قدر خواهش تو از من دور است . برو و غير مرا بفريب كه مرا به
تو نيازى نيست من تو را سه بار طلاق گفتهام و رجوعى در آن نخواهد بود . زندگانى در
تو كوتاه و بزرگيت اندك . و آرزويت ناچيز و پست است . آه ، آه از كمى توشه و درازى
راه و بزرگى خطر . اين سخنان ،
بروشنى ملكه عفت و ريشه كن ساختن شهوت را بطور كلى براى آن حضرت ثابت
مىكند .
مقصود از سفر در اين جا سفر كردن در راه خداست نه سفر كردن به سوى خدا
چنان كه پيش از اين تفاوت ميان آن دو سفر را شناختى .
4 گفتار امام عليه السلام در توصيف بندگان مخلص خداست [ 8 ] ، كه از
معدنهاى دين و ميخهاى زمين خداوند مىباشند ( جواهرات ارزنده الهى را از او بگيرند
و زمين دلهاى مردم به وجود او آرامش پذيرد . ) عدل و داد را بر خود لازم شمرده و
نخستين كار عادلانهاش آن است كه هوا و هوس را از خويشتن دور ساخته اوصاف حق را
بيان فرموده و خود بدان عمل نموده است . هيچ خير و خوبى را رها نكرده و به انتهاى
آن رسيده است . ( به آن عمل كرده ) . و در هيچ جا گمان نيكى نبرده مگر آن كه قصد آن
را كرده ( از باب احتياط انجام داده ) . رشته اختيار خويش را به ( دست ) قرآن كريم
سپرده و قرآن رهبر و پيشواى اوست . هر جا كه قرآن بار گشايد ، او فرود آيد و هر جا
كه او منزل كند او نيز منزل مىگزيند . و هر كه داراى انصاف باشد مىداند كه اين
سخن از على عليه السلام صادر نشده در حالى كه خود خلاف آن را انجام داده باشد .
انديشهاش طولانى بود . لباس ساده و غذاى درشت را دوست مىداشت .
در ميان ما بمانند يكى از ما بود چون از او مىپرسيديم پاسخمان مىداد . و هر گاه
از او درخواست فتوايى مىكرديم به ما خبر مىداد . و به خدا سوگند به سبب هيبتى كه
داشت با همه نزديكى كه به او داشتيم نمىتوانستيم با او هم سخن شويم . دينداران را
بزرگ مىداشت . و مسكينان را به خود نزديك مىساخت . شخص نيرومند در باطل خود بدو
طمع نمىكرد و ناتوان از عدالت او نوميد نمىشد و من شاهد بودم و او را در يكى از
مواقفش ( محل ايستادنش ) مىديدم در حالى كه شب تاريكى خود را گسترده و ستارگانش
غروب كرده بودند ، محاسنش را در دست گرفته و همچون شخص مارگزيده به خود مىپيچيد و
مانند شخص اندوهگين مىگريست و مىفرمود : اى دنيا ديگرى را بفريب آيا متعرّض من
مىشوى يا به من مشتاقى دور است دور است من تو را سه طلاقه كردم كه رجوعى در آن
نيست . زندگانى در تو كوتاه و بزرگيت اندك است . آه ، آه ، از كمى توشه و دورى سفر
و بيم راه .
پس معاويه گريست و گفت : خداى ابا الحسن را رحمت كناد . به خداى
سوگند كه چنان بود . اى ضرار اندوهت بر او چگونه است ؟ پاسخ داد : به اندازه اندوه
كسى كه فرزندش را در آغوش سر ببرند » .
[ 8 ] شرح اين عبارات را در جلد دوّم شرح نهج البلاغه ابن ابى
الحديد چاپ مصر صفحه 226 و به شرح ابن ميثم چاپ اوّل سال 1276 صفحه 216 214 مىباشد
.
[ 282 ]
و اين سخن ملكه عفّت را براى آن حضرت ثابت مىكند .
5 ابن عباس گويد [ 9 ] : در ذى قار بر امير مؤمنان عليه السلام وارد
شدم در حالى كه او كفش خود را وصله مىزد . پس به من فرمود : اين كفش چه قدر
مىارزد ؟ عرض كردم :
قيمتى ندارد . فرمود : به خدا سوگند اين كفش در پيش من محبوبتر از
فرمانروايى بر شماست مگر اين كه حقّى را بپا دارم يا جلو باطل و ناحقّى را بگيرم .
لازمه اين گفتار و كردار آن است كه آن بزرگوار از خواستههاى فانى دنيا روى گردانده
( به آن توجهى نداشته ) مگر زمانى كه اين امور دنيوى به كارهاى خير هميشگى و ماندنى
منتهى شود و آن عين عفّت و پاكدامنى مىباشد .
6 پيامبر ( ص ) براى على عليه السلام دعا كرد : بار خدايا حق را به
سويى بچرخان كه على ( ع ) بدان سو مىچرخد ( حق را داير مدار وجود على قرار بده ) و
هر كه حق ملازم با طبيعت حركاتش باشد . محال است كه باطل ملازم او باشد زيرا محال
است كه يك طبيعت دو لازم متضادّ و مختلف داشته باشد . پس قطعا محال است كه على عليه
السلام پيرو هواى خويش باشد . و معناى عفّت همين است . و اين اندازه كه ( بر شمرديم
) قطرهاى از درياى آگاهيهايى است كه داريم بر اين كه ملكه عفّت ملازم آن وجود مقدس
مىباشد ،
و خلاصه ، سخن گفتن در اثبات اين ملكه براى على عليه السلام شبيه به
استدلال كردن در امر ضرورى و روشن است كه هيچ نيازى به استدلال ندارد .
سومين كمال از كمالات على عليه السلام شجاعت است .
شجاع بودن على عليه السلام روشن و بديهى است تا آن جا كه به صورت
مبالغه درباره مردى كه شجاع است ضرب المثل شده است ( شجاعت هر شجاعى را به شجاعت او
مثل مىزنند ) و چون دانستى كه اين سه صفت اصل و ريشهاى ، به كاملترين وجه ممكن
براى على عليه السلام ثابت است و نيز ثابت شد كه اين سه صفت مستلزم داشتن فضيلت
عدالت است . خواهى دانست كه صفت عدالت به صورتى كاملتر از آنچه در باقى مردم است
براى آن حضرت ثابت است . اين سخن را گفتار پيامبر ( ص ) ثابت مىكند كه فرمود :
على عليه السلام در قضاوت برترين شماست . و قضاوت نياز به عدالت دارد
و مشروط به آن مىباشد .
امّا در مورد انواع اين فضايل : اگر منصف باشى و مقام آن حضرت ( ع )
را در نظر بگيرى
[ 9 ] شرح اين سخنان در شرح نهج البلاغه ابن ميثم چاپ اوّل صفحه
149 و به شرح ابن ابى الحديد جلد اوّل چاپ مصر صفحه 176 مىباشد .
[ 283 ]
و كلمات او و گفتار پيامبر ( ص ) را درباره او بررسى نمايى بويژه گفته
پيامبر ( ص ) : خدايا حق را داير مدار وجود على عليه السلام قرار ده ( هر جا حق هست
على هم باشد ) مىيابى كه آن حضرت در تمام آن فضايل كامل بوده و به اقسام آن آگاهى
داشته است و نفس خويش را با آنها تزكيه فرموده است و انواع حركتها و تصرّف در آن
فضايل را مىداند . چون آنها ( فضايل ) حقّند . و وجود مبارك على عليه السلام را از
همه صفات رذيله كه نفس را در ميان گرفته باشند تهى مىيابى چون جمع شدن اضداد با هم
محال است و اگر كه سخن ، به دراز گفتن ناخوش آيند نبود ، روشن مىكرديم كه هر نوعى
از انواع فضيلتها به كاملترين صورت در على عليه السلام بوده است .
بخش دوّم و سوّم از اقسام حكمت ،
دو حكمت مربوط به منزل و سياست است
پيش از اين دانستى كه فايده حكمت سياسى و تدبير منزل اين است كه آدمى
وجه اشتراكى كه لازم است در ميان افراد مردم باشد ، بداند تا بر آنچه به صلاح بدنها
و نظام شهر و خانه است اقدام و همكارى نمايد . على عليه السلام در اين علم پيشتاز و
برنده و داراى نشانههايى است .
اگر بخواهى اين امور را در مورد على ( ع ) پى ببرى به دو صورت ممكن
است :
اجمالى و تفصيلى .
1 صورت اجمالى به اين دليل است كه شريعت پيامبر اسلام اين دو حكمت را
به كاملترين صورت دارد به گونهاى كه حكماى بزرگ در آموختن سياست و تدبير منزل به
شريعت رجوع مىكنند . روشن است كه على عليه السلام متمسّك به شريعت بود و آن را
بيان مىفرمود و اسرار كلّى آن را شرح مىداد . و اشارات مختصر آن را تشريح مىكرد
و حرفى از آن را تغيير نداد و در آن از هيچ هدفى كوتاهى نكرد و اين خود مستلزم آن
است كه اين دو سياست به بهترين و كاملترين صورت در آن حضرت موجود باشد .
2 دليل تفصيلى بر اين كه دو صفت ياد شده در على عليه السلام وجود دارد
اين است كه بدانى كاملترين مخلوقات پس از رسول خدا ( ص ) در اين علم على ( ع ) بوده
است در صورتى كه عهدنامههايى را كه براى كارگزاران و استانداران و قاضيان خود
فرستاده است
[ 284 ]
بويژه عهدنامهاى كه براى مالك اشتر نخعى نوشته است ، در نهج البلاغه
مطالعه كنى چون در مورد اداره كردن شهرها و منظم ساختن آنها نكات ظريفى دارد كه از
بس نيكوست احاطه بر آن ممكن نيست . و هر گاه در آن بيانديشى نمىتوانى چيزى بر آن
بيافزايى . علاوه بر اين به تواتر ثابت شده است كه متقدّمان كه به حسن تدبير و
كشوردارى آنها اعتراف داريم در كارها با آن حضرت مشورت مىكردند و در شناخت كيفيّت
اداره كردن لشكريان و جنگها و مصلحتهاى كلى و جزيى به على عليه السلام رجوع
مىكردند . و از خبرهاى بسيار بر مىآيد كه به احكام او بر مىگشتند .
از آن جمله است گفتار امام ( ع ) در جواب عمر ، وقتى مورد راى زنى
قرار گرفت آنگاه كه مىخواست به جنگ روميان بيرون رود فرمود [ 10 ] : پشتيبان
مسلمين در عزّت و ارجمندى و نگاهدارى مرزها و پنهان داشتن عورت و اسرارشان خداست .
و وقتى مسلمانان اندك بودند و يارى نمىشدند خدا آنان را يارى فرمود . و در حالى كه
كم بودند و توان دفاع از خود را نداشتند از آنها دفاع كرد . او زندهاى است كه هرگز
نمىميرد اگر خود به طرف روميان حركت كنى و در برخورد با آنان مغلوب شوى براى
مسلمانان دور افتاده از مركز حكومت ، سرپرستى نمىماند . و بعد از تو مرجعى ندارند
كه به سوى او باز گردند . بنابر اين مردى جنگجو و كار آزموده به جنگ و پيكار [ 11 ]
با آنان بفرست و به همراه او كسانى را كه بر
[ 10 ] سيد رضى ( ره ) در باب خطبههاى نهج البلاغه اين گفتار را
نقل كرده و در آغاز اين عبارت را آورده : « از سخنان على عليه السلام است موقعى كه
عمر بن خطّاب درباره رفتنش به جنگ روميان با آن حضرت به راى زنى پرداخت ، در جوابش
فرمود » .
[ 11 ] ابن ميثم ( ره ) در شرح نهج البلاغه چاپ اول صفحه 267
مىگويد : « المحرب ، به كسر ميم مرد جنگجوست » و ابن ابى الحديد در شرح خود گفته
است : « رجل محرب ، مردى كه خداوند جنگهاست » ليكن ابن اثير در ( النّهايه ) گفته
است :
« و در سخن على عليه السلام است كه فابعث عليهم رجلا محرابا ، يعنى
مردى كه به جنگ و نبرد معروف است و با آداب جنگ آشناست ، ( م ) در محرابا مكسور است
و از صيغههاى مبالغه است مانند ( معطاء ) و سخن ابن عباس كه درباره على عليه
السلام گفته است به همين صورت : « ما رايت محرابا مثله » جنگجويى چون على ( ع )
نديدم ، فيروز آبادى در قاموس گفته است : « و رجل حرب و محرب و محراب ، يعنى مردى
كه در جنگ به شدّت مىجنگد و دلاور است » و زبيدى در شرح خود گويد : « ( و رجل حرب
) كعدل ( و محرب ) به كسر ميم و محراب يعنى ( مردى كه سخت مىجنگد و شجاع است ) و
گفته شده : محرب و محراب ، خداوند جنگ است و در سخن على ( ع ) ، فابعث عليهم رجلا
محربا يعنى مردى كه به جنگجويى معروف و به فنون جنگ آشنا باشد ، و ميم مكسور است و
اين كلمه از صيغههاى مبالغه است همان طور كه معطاء صيغه مبالغه از ريشه عطا
مىباشد و در سخن ابن عباس كه درباره على ( ع ) گفته : ما رايت محرابا مثله ، و رجل
محرب ، يعنى مردى كه با دشمنش مىجنگد » .
[ 285 ]
سختيهاى جنگ توانا و پندنيوش باشند گسيل دار [ 12 ] آنگاه اگر خداوند
آنان را پيروز ساخت تو به مقصودت رسيدهاى و اگر امر ديگرى روى داد تو پشت و پناه
مسلمانان خواهى بود [ 13 ] پس اگر با چشم بصيرت خود در اين رأى درست بيانديشى خواهى
يافت كه تمام چاره انديشيهاى مربوط به رياست و زمامدارى را داراست و نظام حركتهاى
شهرنشينى و تمدّن را بر آورده و خير و مصلحت حكومت را گشوده است . چون على عليه
السلام در اين كار بهترين پيشينيان است . از آن خبرهاست گفتار حضرت عليه السلام 14
: به خدا سوگند ،
[ 12 ] ابن ابى الحديد در شرح خود گفته است : « خفزت الرجل و اخفزه
، به معناى اين است كه : او را از پشت سر دفع كرد و سخت او را به جلو راند و ابن
ميثم در شرح خود گفته است : خفز كذا يعنى او را دور كرد و خفزه يعنى آن را ضميمه و
همراه ديگرى كرد » .
[ 13 ] ابن ابى الحديد در شرح خود مىگويد : اگر كسى اشكال كند كه
درباره پيامبر ( ص ) كه شخصا در جنگها حاضر مىشد و مىجنگيد چه بايد گفت ؟
جواب مىدهيم كه : پيامبر ( ص ) از طرف خدا وعده نصر داشت و با آن
وعده وجود مقدّسش در امان بود چنان كه خداوند مىفرمايد : خدا تو را از خطر مردم
حفظ مىكند و عمر چنان نبود . اگر كسى گويد : در مورد امير مؤمنان عليه السلام كه
شخصا در جنگ جمل ، صفين ، نهروان حاضر شد چه مىگوييد ؟ چرا فرمانده جنگجويى
نفرستاد و خود براى اين كه پشت و پناه مسلمين باشد در مدينه نماند ( جنگ مسلمين با
روم در خلافت عمر ) . ؟
در مورد اين سؤال دو جواب داريم : 1 على عليه السلام به اخبار
پيامبر ( ص ) مىدانست كه در اين جنگها كشته نمىشود و شاهد بر آن خبر مورد اتّفاق
ميان مردم است كه : بعد از من با ناكثان ( اصحاب جمل ) و قاسطان ( معاويه ) و
مارقان ( خوارج ) خواهى جنگيد .
2 گمان قوى داشت كه در جنگ با اين گروههايى كه بر او خروج كردهاند
كسى نمىتواند جانشين او در جنگ باشد و فرمانده جنگجويى كه سختيها تحمل كرده باشد و
پندپذير باشد نيافت چون آن حضرت به عمر چنين فرمود : اين قيد و شرطها را رعايت كن .
پس در « جنگهاى ياد شده » هر كسى از يارانش كه جنگجو بود خير خواه او نبود و هر كه
خير خواه او بود جنگجو نبود ، لذا ناگزير شد كه شخصا در جنگهاى ياد شده شركت كند .
ابن ميثم گويد : امير مؤمنان ( ع ) اين كار را در غير از جنگ جمل ،
صفين ، نهروان ، انجام داد . و سخنى كه سيد رضى ( ره ) در شرح نهج البلاغه ابن ابى
الحديد جلد 2 چاپ مصر نقل كرده پرده از اين حقيقت بر مىدارد : از سخنان آن حضرت (
ع ) است موقعى كه مردم را جمع كرده و آنان را براى جنگ با دشمن بر مىانگيخت و آنان
سر در پيش انداخته و ساكت ايستاده بودند ، حضرت بانگ بر ايشان زد و فرمود : شما را
چه مىشود كه چنين خاموشيد ؟ ، جمعى از آنان گفتند :
اى امير مؤمنان اگر شخصا براى جنگ با دشمن جلو بيفتى ما در پى تو
مىآييم ، حضرت از اين سخن بيشتر بر آشفت و فرمود : شما را چه شده كه نه به راه حق
ارشاد مىشويد و نه به راهى هدايت مىگرديد ؟ آيا در چنين موقعى سزاوار است كه من
خودم حركت كنم ؟ من در اين جنگ بايد هر كس از جنگاوران و دلاوران شما را كه خود
مىپسندم همراه شما سازم .
كجا سزاوار است كه من لشكر و شهر و خزانه ( را رها كنم ) تا كه
فرمود : من قطب و استوانه آسيا هستم و آسيا پيرامون من مىچرخد تا وقتى كه من در
جاى خود هستم و اگر من از جاى خود حركت كنم مدار آسيا بهم مىخورد و سنگ زيرينش
لرزان مىشود تا آخر گفتههاى حضرت » .
[ 14 ] و اللّه لقد علمت تبليغ الرسالات . . . الخ آغاز سخن از على
( ع ) است كه سيد رضى ( ره ) در نهج البلاغه آورده ( به شرح
[ 286 ]
رساندن پيامها ، كامل كردن وعدهها [ 15 ] و همه كلمات را آموختيم ،
درهاى حكمت و روشنى كار پيش ما خاندان است . و بى ترديد هر كه به رساندن پيامها و
اداى آن آگاه باشد و درهاى دانش نزد او باشد سزاوارترين مردم در تدبير كردن حالات
مردم و تواناترين آنها بر منظم ساختن كارهايشان [ 16 ] مىباشد .
از آن خبرهاست گفتار آن حضرت عليه السلام در تدبير كارهايى كه مربوط
به جنگهاست . ( اى جنگجويان در راه خدا ) زرهداران را در جلو و بى زره را در پشت
سر قرار دهيد . و دندانها را به روى هم فشار دهيد . ( استوار و مقاوم باشيد ) چون
اين كار ، در جنگ ،
شمشير را از تارك دلاوران بيشتر دور مىكند . در وقت به كار بردن
نيزهها در اطراف ، پيچ و تاب داشته باشيد . ديدگان خود را فرو بخوابانيد كه اين
كار موجب زياد شدن ثبات قلب ناشكيب است . صداها را خاموش كنيد زيرا آرامش و متانت ،
ترس را بر طرف مىسازد .
پرچم را از جاى حركت ندهيد و دور پرچم را خالى نكنيد و آن را جز به
دست دلاورانى كه شما را از هر پيش آمد بدى نگاه مىدارند مسپاريد . براستى مردانى
كه در برابر دشواريها و بلايا شكيبايند آنهايى هستند كه دور پرچم حلقه زده و آن را
از اطراف احاطه كردهاند . نه از آن واپستر مىروند كه آن را تسليم دشمن كنند و نه
بر آن سبقت مىگيرند كه آن را تنها بگذارند . و اين گفتار در نهج البلاغه ذكر شده
است 17 . همچنين گفتار آن حضرت ( ع ) در اين
نهج البلاغه ابن ابى الحديد ، چاپ مصر جلد 2 صفحه 260 مراجعه
فرمائيد ) .
[ 15 ] ابن ابى الحديد گويد : جمعى ( لقد علمت ) به فتح عين و بدون
تشديد روايت كردهاند امّا روايت نخست زيباتر مىباشد .
[ 16 ] ابن ميثم در شرح خود بر نهج البلاغه در شرح اين سخن چاپ اول
صفحه 284 ، چنين گويد : « امام عليه السلام اين خطبه را با ذكر فضيلت خود آغاز كرده
است . آن فضيلت عبارت از آگاهى او به چگونگى تبليغ و اداى رسالتهاست و آگاهى او به
اين كه خداى متعال وعدهاى را كه به پرهيزكاران در بهشت داده است به اتمام مىرساند
يعنى در وعده الهى تخلّفى نيست . تمام بودن خبرهاى او به اين معناست كه در آنها
دروغى وجود ندارد . معناى كامل بودن فرمانها و منعهاى او آن است كه همه مصلحتهاى
خالص و غالب را در بر دارد . و همچنين سزاوار است كه اوصياى پيامبران و جانشينان
آنان در زمين خدا و ميان بندگانش وجود داشته باشند . سپس به دنبال آن سخن به فضيلت
خاندان پيامبر بطور عموم ، اشاره مىفرمايد . و مقصود حضرت از ( ضياء الامر ) انوار
دانشهايى است كه كارها و اعمال دينى و دنيوى بر آن مبتنى مىباشد و نيز آنچه سزاوار
است كه مردم در حركتهاى خود در مورد قوانين دينى هدايت شوند و آنچه نظام كار به آن
استوار مىشود كه عبارت از قوانين سياسى و تدبير و اداره شهرها و خانهها و امثال
آنهاست . چون در هر كارى كه بدون كسب نور از خدا و رسول يا يكى از خاندانش و خلفاى
راشدين او شروع شود ، موجب سرگردانى و انحراف از راه خدا مىگردد » . كسانى كه بقيه
اين خطبه و شرحش را خواستارند به شرح نهج البلاغه ياد شده رجوع كنند .
[ 17 ] اين سخن در نهج البلاغه باب خطبهها آمده است . اگر شرح آن
را خواستى به شرح ابن ابى الحديد چاپ مصر جلد 2 صفحه 266 مراجعه فرما . يا به شرح
ابن ميثم ( ره ) بر نهج البلاغه چاپ اول صفحه 286 رجوع كن .
[ 287 ]
مورد در يكى از روزهاى جنگ صفين [ 18 ] . اى گروه مسلمان ترس از خدا
را روش خود قرار دهيد . روپوش آرامش و وقار را بر خود بپوشيد . دندانها را بر روى
هم بفشريد . زيرا اين كار شمشيرها را از سرها بيشتر دور مىكند . زره را كامل
بپوشيد . ( بدن خود را در زير زره پنهان سازيد ) شمشيرها را پيش از آختن ، در غلاف
تكان دهيد . چشمها را به طرف دشمن فرو خوابانيد و با خشم بدو بنگريد و نيزه را از
چپ و راست بزنيد و با دم شمشيرها بجنگيد . و اگر شمشيرها كوتاهند گامى جلوتر
بگذاريد . بلندش كنيد . با تفكّر در اين سخنان مىيابى كه آن حضرت ( ع ) به علم
تدبير جنگ و نظام بخشيدن به امور لشكر احاطه كامل دارد .
امّا ( اين كه گفتيم ) متقدّمان ( خلفاى سابق بر او ) به احكام درست
آن حضرت و هشدارهايى كه در مورد اشتباهات بزرگشان مىداد ، مراجعه مىكردند . موارد
بسيارى است كه شرح آن موجب طولانى شدن سخن مىشود و از مقصود بدور مىمانيم مانند
جريان ( مجهضه ) [ 19 ] و جريان زن باردارى [ 20 ] كه زنا كرد و عمر فرمان به
سنگسار او داد . و زنى كه
[ 18 ] اين سخن نيز در نهج البلاغه آمده است . به شرح ابن ميثم (
ره ) چاپ اول صفحه 182 ، يا به شرح ابن ابى الحديد چاپ مصر صفحه 476 مراجعه كنيد .
[ 19 ] « المجهصة » با صاد بى نقطه ، يقينا تصحيف شده است ، طريحى
در مجمع البحرين گويد : « الجهاض به كسر جيم اسم است از : اجهضت النّاقه و المرأة
ولدها اجهاضا يعنى شتر وزن ، بچّهاش را ناقص الخلقه انداخت و سقط كرد . از همين
ريشه است المجهض يعنى حمل خود را انداخت . خود بچه مجهض به فتح ( ها ) و جهيض
مىباشد » . گويا اين سخن اشاره به مطلبى است كه ناقلان آثار و حاملان اخبار در ضمن
داستانهاى حيرت آور آن حضرت نقل كردهاند .
علاّمه مجلسى ( ره ) در جلد نهم بحار در باب داستانهاى آن حضرت ( ع
) و امورى كه از مصالح مسلمين بر آنها مشكل شده و حضرت آنان را هدايت و راهنمايى
فرموده اين مطلب را از مناقب ابن شهر آشوب ( چاپ امين الضرب صفحه 479 ) نقل كرده
است . « ابو القاسم كوفى و قاضى نعمان در دو كتاب خود : عمر بن حمّاد با رساندن سند
به عبادة بن ثابت روايت كرده كه گفت : جماعتى از شام به قصد حج به جانب مكّه روان
شدند به لانه شتر مرغى برخوردند كه پنج تخم در آن بود آنها را بر داشته و كباب
كردند و خوردند سپس گفتند : ما خطا كاريم و شكار كرديم در حالى كه محرم بوديم . پس
به مدينه آمدند و جريان را براى عمر تعريف كردند ، عمر گفت : به جمعى از ياران رسول
خدا ( ص ) مراجعه كنيد و حكمش را بپرسيد تا در اين قصّه حكم كنند . پس از جمعى از
صحابه سؤال كردند . آنان در حكم آن قصّه اختلاف كردند . عمر گفت :
حال كه اختلاف كرديد در اين جا مردى است كه ما مأموريم كه هر گاه
در چيزى اختلاف كرديم براى داورى بدو مراجعه كنيم . شخصى را پيش زنى به نام عطيّه
فرستاد و از او درازگوشى به عاريت گرفت و سوار شد و با آن جماعت به سوى على عليه
السلام رهسپار شدند و آن حضرت در مزرعه ( ينبع ) بود . عمر بر او وارد شد و مسأله
را مطرح كرد . حضرت فرمود : چرا نفرستادى تا من به سوى شما بيايم ؟ عمر گفت : براى
قضاوت بايد به خانه حاكم رفت آن جماعت قصّه را نقل كردند على عليه السلام به عمر
فرمود : جواب مسأله اين است كه پنج شتر ماده جوان را كه به تعداد تخمهاى شتر مرغ
است « چون پنج تخم را كباب كرده و خوردهاند » پس شتر نرى در ميان اين پنج شتر ماده
رها كنيد هر چه بچه آوردند آنها را ( هدى ) خانه خدا كنيد عمر گفت : معلوم نيست همه
شترها باردار شوند و بچّه بياورند و ممكن بود بچه آنها سقط شود ، حضرت فرمود :
[ 288 ]
ششماهه وضع حمل كرد و عمر به سنگسار كردن او نيز فرمان داد تا اين كه
على عليه السلام به او فهماند كه شش ماه ، كمترين زمان حمل مىباشد به دليل فرموده
خداوند : وَ حمله و فصاله ثلثون شهراً . [ 20 ] و
مىدانست كه زمان از شير گرفتن كودك دو سال ( 24 ماه ) است . پس عمر
معلوم نبود كه همه تخمهاى شترمرغ جوجه شود ممكن است كه بعضى از
آنها فاسد گردد ، عمر گفت : به همين جهت مأمور شديم كه از تو سؤال كنيم . توضيح
جوهرى گفته است : مدحى النّعامه : جاى تخم شترمرغ مىباشد . و ادحيها ، جايى است كه
شترمرغ در آن جوجه مىگذارد و آن وزن ( افعول ) از ( دحوت ) مىباشد چون آن را و
جاى تخم گذارى خود را با پايش مىكند . سپس در آن تخم مىگذارد . اجهضت الناقه :
يعنى ساقط شد . مرقت البيضة : يعنى تخم فاسد شد .
ميدانى در مجمع الامثال و شارح ( اللباب ) و ديگران گفتهاند : از
ضرب المثلهاى جارى و رايج است : في بيته يوتى الحكم ( براى داورى به خانه داور
مىروند ) اين پندارى است كه عرب از زبان چهار پايان گرفته است . همو گويد :
خرگوش خرمايى به چنگ آورد پس روباه آن را ربود و خورد . هر دو به
مرافعه پيش سوسمار رفتند . خرگوش گفت : اى [ ( ابا الحسل ) كنيه سوسمار است ]
سوسمار جواب داد : مىشنوم و در خدمتم خرگوش گفت : نزد تو به خصومت آمدهايم .
گفت : عادلى را ( حكم ) و داور قرار دادهايد . سوسمار گفت : « في
بيته يؤتى الحكمة » خرگوش گفت : خرمايى يافتم .
سوسمار گفت : شيرين است آن را بخور . خرگوش گفت : روباه آن را ربود
. سوسمار گفت : روباه براى خود اراده خير كرده است . خرگوش گفت : او را سيلى زدم .
سوسمار گفت : حقّت را گرفتى . خرگوش گفت : او هم مرا سيلى زد ،
سوسمار گفت : روباه حرّى است كه خود را يارى كرده است . خرگوش گفت
: ميان ما داورى كن ، سوسمار گفت : حدث حدثين امرأة فان ابت فاربعة . در نتيجه تمام
گفتار او ضرب المثل شده است . سخن ميدانى پايان يافت .
[ 20 ] اين جريان در بسيارى از كتب معتبر آمده است ، بعضى از طرق
آن در جلد نهم بحار چاپ امين الضرب صفحه 483 آمده است . و اگر خواستى منابع بيشترى
كه اين قصه در آنها ذكر شده ببينى به تمام « باب قضاوتهاى آن حضرت ( ع ) و مشكلاتى
كه از مسلمين حلّ كرده و آنها را راهنمايى فرموده است مراجعه كن » . اين باب در جلد
9 بحار صفحه 499 475 مذكور است . و ما تنها به يك جاى نقل آن قصّه اشاره كرديم .
علاّمه مجلسى ( ره ) در جلد نهم بحار چاپ امين الضرب صفحه 479 « در باب قضاوتهاى
حضرت و مشكلاتى كه براى مسلمين روى مىداد و آنان را راهنمايى مىكرد » گويد : « قب
( يعنى مناقب ابن شهر اشوب ) هيثم در لشكرى بود چون به خانه آمد زنش ششماه پس از
ورودش فرزندى بزاد ، و اين بر او ناخوش آمد و پيش عمر آمد و جريان را نقل كرد ، عمر
فرمان سنگسار كردن زن را صادر كرد .
على ( ع ) پيش از اجراى حكم متوجّه شد و به عمر فرمود :
زن راست مىگويد : خداى متعال فرمايد : و حمله و فصاله ثلثون شهرا
دوران باردارى و از شير گرفتن كودك جمعا سى ماه است و فرموده است : و الوالدات
يرضعن اولادهن حولين كاملين . مادران اولاد خود را دو سال كامل ( 24 ماه ) شير
مىدهند .
بنابر اين دوران باردارى و شير خوارگى روى هم سى ماه مىباشد . عمر
گفت : اگر على نبود عمر هلاك مىشد و آن زن را رها كرد و فرزند را از آن هيثم دانست
. شرح مطلب بالا چنين است : كمترين زمان باردارى چهل روز است و آن زمان بسته شدن
نطفه است و كمترين زمان باردارى براى زنده متولّد شدن طفل شش ماه است . به اين دليل
كه نطفه چهل روز در رحم مىماند پس از چهل روز به صورت خون بسته در مىآيد و بعد از
چهل روز به صورت گوشت جويده در مىآيد . و بعد از چهل روز صورت و شكل مىگيرد و ده
روز بعد كه جمعا شش ماه مىشود روح در آن دميده مىشود و از طرفى دوران از شير
گرفتن كودك بيست و چهار ماه است در نتيجه دوران باردارى شش ماه مىباشد .
[ 289 ]
در اين موارد به آن حضرت عرض مىكرد : اگر على نباشد عمر هلاك مىگردد
. و به عبارت ديگر : اى ابو الحسن در مشكلى كه تو نباشى زنده نباشم [ 21 ] . و در
اين باب موارد جزيى بسيارى است و هر كه راه صحيح را بپيمايد و از راه عناد و لجاج
دورى گزيند آنچه را ياد كرديم براى قانع كردنش كفايت است . و خدا سرپرست توفيق و
نگاهدارى از لغزش مىباشد .
[ 21 ] علامه مجلسى ( ره ) در جلد نهم بحار ( چاپ امين الضرب صفحه
495 ) در باب قضاوتهاى على عليه السلام پس از نقل حديثى در اين مورد گويد : كه « پس
از صدور اين حكم از سوى على ( ع ) عمر گفت : مشكلى است و جز ابا الحسن كسى نتواند
آن را حلّ كند ، مطلبى نقل كرده ( كه بدين صورت مىباشد ) « توضيح جزرى در نهايه
گفته است :
العضل به معناى جلوگيرى و خشونت است . گفته مىشود : اعضل بى
الامير و هر گاه بر تو تنگ بگيرد و در آن كار راه چاره را بر تو ببندد ، از همين
مورد است سخن عمر : اعوذ باللّه من كلّ معضلة ليس لها ابو حسن از هر مشكلى كه در آن
ابا الحسن ( ع ) نباشد به خدا پناه مىبرم . معضّله به تشديد ( ض ) هم روايت شده و
مقصودش مسأله دشوار يا خطبهاى است كه مخارجش ضيق باشد . و از اعضال و تعضيل است .
مقصودش از ابو الحسن على بن ابى طالب ( ع ) است پايان سخن علامه ابن ميثم گويد :
سخن ابن اثير . . . از جهتى به سخن نجم الائمه ( رضى ره ) در شرح كافيه ابن حاجب
شباهت دارد . و آن اين است كه در مبحث لاى نفى جنس گفته است : « بايد بدانى كه گاهى
علم مشهور به يكى از گذشتگان ( مردگان ) به تأويل نكره مىرود پس منصوب مىشود و
اگر لام داشته باشد لام حرف تعريف از آن جدا مىشود مانند ، لا حسن ، در الحسن
البصرى و همچنين لا صعق در الصعق ، يا كلمهاى كه مضاف اليه واقع شود مانند لا امرء
فيس و لا ابن زبير . و اين كار در دو كلمه عبد اللّه و عبد الرحمن جايز نيست چون
اللّه و الرحمن بر غير خدا اطلاق نمىشود تا نكره بودنشان در تقدير گرفته شود .
گفته است : لا هيثم اللّيلة للمطى .
و گفته است : نيازها را در پيش ابو حبيب مىبينم كه بر آورده
نمىشود و اميّه در شهرها نيست . به تأويل نكره رفتن اسم علم به دو صورت است : 1 يا
مضافى در تقدير مىگيريم كه همان ( مثل ) باشد پس به وسيله اضافه شدن ، معرفه
نمىشود ( كسب تعريف نمىكند ) چون در ابهام فرو رفته است و فقط با كندن ( لام ) به
صورت نكره در مى آيد اگر چه در حقيقت آنچه نفى شده همان مضاف ياد شدهاى است كه با
اضافه شدن به هر معرفهاى كه باشد معرفه نمىشود تا رعايت لفظ و اصلاح آن بشود . و
از همين جاست كه اخفش گفته است : بنابر اين تأويل ( اين علم ) محال است كه صفت واقع
شود چون به صورت نكره است . پس محال است كه متّصف به معرفهاى شود در حالى كه در
حقيقت معرفه است پس متّصف به نكرهاى نمىشود . يا اسم علم قرار داده مىشود چون به
آن دوستى شهرت دارد ، گويا اسم جنسى است كه وضع شده تا آن معنى را بفهماند زيرا
معناى : و لا ابا حسن لها يعنى كسى كه فصل خصومت و دعوا كند وجود ندارد . زيرا
بنابر آنچه پيامبر ( ص ) فرمود : برترين شما در داورى على است جز على ( ع ) كسى
نزاعها را فيصله نمىدهد . پس اسم آن حضرت مانند جنسى شده كه همچون ( فيصل ) معناى
فصل و قطع را مىدهد . بنابر اين متّصف شدنش به نكره ممكن است و اين مانند گفتارهاى
زير است : براى هر فرعونى موسايى است و براى هر ستمكارى ، قدرتمندى است ، پس فرعون
و موسى به خاطر نكره بودنشان به معناى ياد شده منصرف مىشوند . فرّاء ، به يكى از
دو طريق زير معرفه را در مورد ضمير و اسم اشاره به منزله نكره دانسته است مانند :
لا ايّاه هيهنا او : لا هذا ، و اين دور به نظر مىرسد و از عرب هم شنيده نشده است
. ما اين سخن را با اين كه طولانى بود در اين جا نقل كرديم چون مناسب با مقام بود و
فايده فراوان داشت .
[ 290 ]