شرح بر صد كلمه أمير المؤمنين

شيخ كمال الدين ميثم بن على بن ميثم بحرانى
مصحح : مير جلال الدّين حسينى ارموى محدّث
ترجمه : عبد العلى صاحبى

- ۲۸ -


بحث دوّم در توضيح اين مطلب است كه على عليه السلام در قوه عملى كامل بوده است .

پيش از اين دانستى كه كامل شدن نيروى عملى منوط به كمال حكمت عملى است و آن عبارت از كامل شدن نفس است به اين كه ملكه انجام دادن كارهاى نيك و پسنديده به كمال برسد تا آن جا كه آدمى بر راه راست پايدار بماند و از دو طرف افراط و تفريط در همه كارهايش بپرهيزد . سپس دانستى كه اصول فضايل اخلاقى سه تاست :

الف حكمت اخلاقى : و آن ملكه‏اى است كه از آن ، كارهايى سر بزند كه متوسّط ميان جربزه و كودنى است كه هر دو ، طرف افراط و تفريط مى‏باشند . و چون ثابت شد كه على عليه السلام از سران و اصلان به حق بوده ضرورى است كه اين فضيلت را داشته باشد چون اين فضيلت از صفات عارفان مى‏باشد و لازم است كه در پايين‏تر از آن درجه كه حدّ غبارت ، كودنى است متوقف نباشد و گرنه حزو واصلان به حق نخواهد بود و از آن درجه هم تجاوز نكند و به طرف جربزه نگرايد . زيرا پليدى ، صاحب خود را از بالا رفتن به درجه كمال مانع مى‏شود و از طبيعت او جز بدى سر نزند .

ب عفّت ( پاكدامنى ) : پيش از اين دانستى كه عفّت ملكه‏اى است كه صادر مى‏شود از معتدل شدن حركت نيروى شهوانى بر حسب اين كه عقل عملى در آن بر اساس قانون عدالت تصرّف مى‏كند . توضيح مى‏دهيم كه اين ملكه براى آن حضرت ( ع ) به چند دليل

[ 279 ]

ثابت بوده است :

1 على ( ع ) در دنيا زاهدترين مردم و نسبت به غير ذات حق بى اعتنا بوده است و نيرومندترين افراد بوده بر حذف كردن كارهايى كه از ديدار خدا مانع مى‏شود و هر كه چنين باشد نسبت به ديگران بر هواى خويش مسلطتر است . امّا مقدّمه نخست ( كه او زاهدترين مردم بوده ) از حالات و صفاتش به تواتر ثابت شده . و امّا مقدّمه دوم نيز بديهى و ضرورى است .

2 گفتار امام عليه السلام خطاب به پروردگارش : ما عبدتك رهبة . . . فعبدتك ،

پيش از اين دانستى كه آن نيايش همان طور كه اثبات مى‏كند كه آن حضرت ( ع ) به مقام وصول رسيده است همچنين لازمه‏اش ثابت كردن ملكه وصول براى آن حضرت مى‏باشد .

چون هر كه بتواند غير ذات حق را حذف كند و قصد غير حق ننمايد ناگزير رشته اختيار شهوتش در دست خردش مى‏باشد .

3 گفتار امام عليه السلام در روايت ضرار بن ضمره ضبّابى به معاويه كه از او درباره امير مؤمنان عليه السلام سؤال كرده بود . ضرار در جواب معاويه گفت [ 7 ] : على

[ 7 ] ابن ميثم ( ره ) در شرح نهج البلاغة در شرح اين عبارت صفحه 588 چنين مى‏گويد : اين مرد ( ضرار ) از ياران على عليه السلام بود و بعد از رحلت امام ( ع ) بر معاويه وارد شد . معاويه گفت : على ( ع ) را برايم توصيف كن . ضرار گفت : مرا از اين كار معاف بدار معاويه گفت : سوگند به خدا كه بايد اين كار را بكنى . ضرار اين شرح را درباره على ( ع ) بيان كرد و معاويه آن اندازه گريست كه محاسنش تر شد . صباب ، طايفه‏اى از فهر بن مالك بن النضر بن كنانه است . و سدول جمع سدل و آن چيزى است كه بر روى هودج و كجاوه گسترده شود . تململ ، همان تقلقل است يعنى اندوه و درد كه همراه اشك باشد سليم ، مار گزيده است . و له حزن بسيار است .

امام عليه السلام به دنيا نگريست در حالى كه به صورت زنى آراسته شده بود و خود را به او عرضه كرد تا امام بدو برسد با آن كه دنيا در نظر حضرت مورد كراهت و نفرت بود پس حضرت بدون خطاب كرد اليك اين كلمه از اسمهاى فعل است .

يعنى دور شو . و عنى متعلّق به « اليك » است كه معناى فعلى دارد .

امام عليه السلام در اين مورد كه دنيا خود را به او عرضه مى‏كند و به شوق وا مى‏دارد به صورت پرسش انكارى سؤال مى‏كند كه من به تو توجهى ندارم و تو را حقير مى‏شمارم و بسيار دور است كه من با آنچه تو مى‏خواهى موافقت كنم . و لا حان حينك : يعنى وقت تو نرسيده است . يعنى زمانى كه من به وسيله تو فريب بخورم و تو مرا مغرور سازى فرا نرسيده گفتار امام عليه السلام : هيهات ، يعنى آنچه تو از من مى‏خواهى دور است . سپس دنيا را فرمان مى‏دهد كه غير او را بفريبد . اين سخن كنايه از آن است كه على عليه السلام طمعى به دنيا ندارد نه اين كه از دنيا بخواهد كه ديگرى را فريب دهد . اين سخن مانند سخن كسى است كه به شخصى كه مى‏خواهد فريبش دهد و بر نيرنگش مطلع شده است مى‏گويد : غير از من را بفريب يعنى تو نمى‏توانى مرا گول بزنى . آن گاه دنيا را مانند همسرى كه مورد كراهت است و از او بيزار است خطاب مى‏كند و به او خبر مى‏دهد كه به او نيازى ندارد . سپس او را سه طلاقه مى‏كند تا جدايى بين او و دنيا حاصل شود و آن را با جمله بعد تأكيد مى‏نمايد كه من به تو رجوع نخواهم كرد . و آن كنايه از كمال بيزاريش از دنياست و طلاق دادن دنيا را

[ 280 ]

عليه السلام را در يكى از مواقفش ديدم . در حالى كه شب تاريكى خود را گسترده بود و على عليه السلام در محراب عبادتش ايستاده و محاسن مبارك را به دست گرفته بود و همچون شخص مار گزيده به خود مى‏پيچيد و مانند شخص اندوهگين مى‏گريست و مى‏فرمود : اى دنيا ، اى دنيا ، از على دور شو و به سوى اهل خود باز گرد . آيا تو متعرّض من مى‏شوى و يا به

مؤكد ساخته تا تمايلش را به هووى آن كه مورد گمان و حسن بها مى‏باشد نشان دهد . سپس به عيبهايى كه به خاطر آنها از دنيا بدش مى‏آيد و آن را طلاق داده است اشاره فرموده است كه عبارت از كوتاه بودن زمان زندگى در دنيا مى‏باشد . و اندك بودن ارزش دنيا در نظر آن حضرت و حقير بودن آرزوهاى دنيوى است . آنگاه از چند چيز به شرح زير ناليده است :

( 1 ) در مسافرت كردن به سوى خداى متعال توشه‏اش اندك است . پيش از اين دانستى كه تقوا و كارهاى شايسته توشه اين راه مى‏باشد و عارفان كارهايشان را چنين كوچك مى‏شمارند .

( 2 ) دراز بودن راه خدا و هيچ چيزى طولانى‏تر از موجود نامتناهى نمى‏باشد .

( 3 ) دور بودن مسافرت به دليل دور بودن مقصد آن و نامتناهى بودن اين راه .

( 4 ) بزرگ و خطرناك بودن محلّ ورود در اين سفر و نخستين منزلهاى آن مرگ و سپس عالم برزخ و آنگاه رستاخيز بزرگ است و يارى از خداست . و نقل شده است كه « خشونة المضجع » به معناى گور است .

ابن ابى الحديد در شرح خود در ضمن گفتارش در « جلد چهارم چاپ مصر صفحه 276 » مى‏گويد : « تململ ، تملّل نيز بى قرار و مضطرب بودن ناشى از بيمارى است و گويا بر روى ( ملّه ) يعنى خاكستر داغ قرار دارد . و تشوّفت با ( ف ) و در روايتى با ( ق ) مى‏باشد . گفتار امام عليه السلام : لا حان حينك ، نفرينى بر ضرر دنياست . يعنى هنوز وقت تو نرسيده است ( كه مرا بفريبى ) چنان كه مى‏گويى : تو نبودى . امّا در مورد ضرار بن ضمره ، خبر آن را ديّاشى روايت كرده است . و من آن را از كتاب عبد اله بن اسماعيل بن احمد حلبى در حاشيه نهج البلاغه نقل كرده‏ام . مى‏گويد : ضرار كه از ياران على عليه السلام بود بر معاويه وارد شد و معاويه بدو گفت : اى ضرار على ( ع ) را براى من وصف كن . ضرار گفت مى‏شود مرا معاف دارى ؟

معاويه گفت : خير ضرار گفت : درباره على عليه السلام چه بگويم ؟ به خدا سوگند او سخت نيرومند و نامتناهى بود از جوانب او دانش و حكمت مى‏جوشيد . معاشرتش نيكو ، سرپرستيش آسان ، خوراكش درشت و لباسش كوتاه و ساده بود گريه‏اش بسيار و انديشيدن او طولانى بود . اظهار پشيمانى مى‏كرد و خويشتن را مخاطب قرار مى‏داد . در ميان ما كه بود پاسخ ما را مى‏داد هر گاه از او مى‏پرسيديم و چون خاموش بوديم آغاز به سخن مى‏كرد و با همه نزديكى كه به او داشتيم با هيبت‏ترين رفيق و همنشينى بود و به سبب شكوه و عظمتى كه داشت ، پيش از او به سخن آغاز نمى‏كرديم ، مسكينان را دوست مى‏داشت و دينداران را به خود نزديك مى‏ساخت . و شاهد بودم و ديدم على ( ع ) را كه در بعضى مواقفش . . . و همه سخن ابن ابى الحديد در كتاب ياد شده آمده است .

عمر بن عبد العزيز در كتاب ( استيعاب ) اين خبر را ذكر كرده و گفته است : عبد اله بن يوسف از يحيى بن مالك بن عائذ و او از ابو الحسن محمد بن مقله بغدادى در مصر روايت كرده و محمد بن حسن بن دريد از حكلى و او از حرمازى از مردى در همدان نقل كرده كه او گفت : معاويه به ضرار ضبايى گفت : على عليه السلام را برايم وصف كن . ضرار گفت : اى خليفه مرا معاف بدار . معاويه گفت : البتّه بايد او را توصيف نمايى . گفت : حال كه به وصف او ناگزيرم . مى‏گويم : به خدا سوگند على عليه السلام نامتناهى و سخت نيرومند بود . سخن به حق مى‏گفت . و به عدل داورى مى‏كرد . دانش و حكمت از اطراف او مى‏جوشيد از دنيا و طراوت آن در هراس بود . و به شب و وحشت آن مأنوس و گريه‏اش بسيار و

[ 281 ]

من مشتاق و آرزومندى ؟ مباد كه هنگام نزديكى تو به من فرا رسد « خدا آن روز را نياورد » چه قدر خواهش تو از من دور است . برو و غير مرا بفريب كه مرا به تو نيازى نيست من تو را سه بار طلاق گفته‏ام و رجوعى در آن نخواهد بود . زندگانى در تو كوتاه و بزرگيت اندك . و آرزويت ناچيز و پست است . آه ، آه از كمى توشه و درازى راه و بزرگى خطر . اين سخنان ،

بروشنى ملكه عفت و ريشه كن ساختن شهوت را بطور كلى براى آن حضرت ثابت مى‏كند .

مقصود از سفر در اين جا سفر كردن در راه خداست نه سفر كردن به سوى خدا چنان كه پيش از اين تفاوت ميان آن دو سفر را شناختى .

4 گفتار امام عليه السلام در توصيف بندگان مخلص خداست [ 8 ] ، كه از معدنهاى دين و ميخهاى زمين خداوند مى‏باشند ( جواهرات ارزنده الهى را از او بگيرند و زمين دلهاى مردم به وجود او آرامش پذيرد . ) عدل و داد را بر خود لازم شمرده و نخستين كار عادلانه‏اش آن است كه هوا و هوس را از خويشتن دور ساخته اوصاف حق را بيان فرموده و خود بدان عمل نموده است . هيچ خير و خوبى را رها نكرده و به انتهاى آن رسيده است . ( به آن عمل كرده ) . و در هيچ جا گمان نيكى نبرده مگر آن كه قصد آن را كرده ( از باب احتياط انجام داده ) . رشته اختيار خويش را به ( دست ) قرآن كريم سپرده و قرآن رهبر و پيشواى اوست . هر جا كه قرآن بار گشايد ، او فرود آيد و هر جا كه او منزل كند او نيز منزل مى‏گزيند . و هر كه داراى انصاف باشد مى‏داند كه اين سخن از على عليه السلام صادر نشده در حالى كه خود خلاف آن را انجام داده باشد .

 

انديشه‏اش طولانى بود . لباس ساده و غذاى درشت را دوست مى‏داشت . در ميان ما بمانند يكى از ما بود چون از او مى‏پرسيديم پاسخمان مى‏داد . و هر گاه از او درخواست فتوايى مى‏كرديم به ما خبر مى‏داد . و به خدا سوگند به سبب هيبتى كه داشت با همه نزديكى كه به او داشتيم نمى‏توانستيم با او هم سخن شويم . دينداران را بزرگ مى‏داشت . و مسكينان را به خود نزديك مى‏ساخت . شخص نيرومند در باطل خود بدو طمع نمى‏كرد و ناتوان از عدالت او نوميد نمى‏شد و من شاهد بودم و او را در يكى از مواقفش ( محل ايستادنش ) مى‏ديدم در حالى كه شب تاريكى خود را گسترده و ستارگانش غروب كرده بودند ، محاسنش را در دست گرفته و همچون شخص مارگزيده به خود مى‏پيچيد و مانند شخص اندوهگين مى‏گريست و مى‏فرمود : اى دنيا ديگرى را بفريب آيا متعرّض من مى‏شوى يا به من مشتاقى دور است دور است من تو را سه طلاقه كردم كه رجوعى در آن نيست . زندگانى در تو كوتاه و بزرگيت اندك است . آه ، آه ، از كمى توشه و دورى سفر و بيم راه .

پس معاويه گريست و گفت : خداى ابا الحسن را رحمت كناد . به خداى سوگند كه چنان بود . اى ضرار اندوهت بر او چگونه است ؟ پاسخ داد : به اندازه اندوه كسى كه فرزندش را در آغوش سر ببرند » .

[ 8 ] شرح اين عبارات را در جلد دوّم شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد چاپ مصر صفحه 226 و به شرح ابن ميثم چاپ اوّل سال 1276 صفحه 216 214 مى‏باشد .

[ 282 ]

و اين سخن ملكه عفّت را براى آن حضرت ثابت مى‏كند .

5 ابن عباس گويد [ 9 ] : در ذى قار بر امير مؤمنان عليه السلام وارد شدم در حالى كه او كفش خود را وصله مى‏زد . پس به من فرمود : اين كفش چه قدر مى‏ارزد ؟ عرض كردم :

قيمتى ندارد . فرمود : به خدا سوگند اين كفش در پيش من محبوبتر از فرمانروايى بر شماست مگر اين كه حقّى را بپا دارم يا جلو باطل و ناحقّى را بگيرم . لازمه اين گفتار و كردار آن است كه آن بزرگوار از خواسته‏هاى فانى دنيا روى گردانده ( به آن توجهى نداشته ) مگر زمانى كه اين امور دنيوى به كارهاى خير هميشگى و ماندنى منتهى شود و آن عين عفّت و پاكدامنى مى‏باشد .

6 پيامبر ( ص ) براى على عليه السلام دعا كرد : بار خدايا حق را به سويى بچرخان كه على ( ع ) بدان سو مى‏چرخد ( حق را داير مدار وجود على قرار بده ) و هر كه حق ملازم با طبيعت حركاتش باشد . محال است كه باطل ملازم او باشد زيرا محال است كه يك طبيعت دو لازم متضادّ و مختلف داشته باشد . پس قطعا محال است كه على عليه السلام پيرو هواى خويش باشد . و معناى عفّت همين است . و اين اندازه كه ( بر شمرديم ) قطره‏اى از درياى آگاهيهايى است كه داريم بر اين كه ملكه عفّت ملازم آن وجود مقدس مى‏باشد ،

و خلاصه ، سخن گفتن در اثبات اين ملكه براى على عليه السلام شبيه به استدلال كردن در امر ضرورى و روشن است كه هيچ نيازى به استدلال ندارد .

سومين كمال از كمالات على عليه السلام شجاعت است .

شجاع بودن على عليه السلام روشن و بديهى است تا آن جا كه به صورت مبالغه درباره مردى كه شجاع است ضرب المثل شده است ( شجاعت هر شجاعى را به شجاعت او مثل مى‏زنند ) و چون دانستى كه اين سه صفت اصل و ريشه‏اى ، به كاملترين وجه ممكن براى على عليه السلام ثابت است و نيز ثابت شد كه اين سه صفت مستلزم داشتن فضيلت عدالت است . خواهى دانست كه صفت عدالت به صورتى كاملتر از آنچه در باقى مردم است براى آن حضرت ثابت است . اين سخن را گفتار پيامبر ( ص ) ثابت مى‏كند كه فرمود :

على عليه السلام در قضاوت برترين شماست . و قضاوت نياز به عدالت دارد و مشروط به آن مى‏باشد .

امّا در مورد انواع اين فضايل : اگر منصف باشى و مقام آن حضرت ( ع ) را در نظر بگيرى

[ 9 ] شرح اين سخنان در شرح نهج البلاغه ابن ميثم چاپ اوّل صفحه 149 و به شرح ابن ابى الحديد جلد اوّل چاپ مصر صفحه 176 مى‏باشد .

[ 283 ]

و كلمات او و گفتار پيامبر ( ص ) را درباره او بررسى نمايى بويژه گفته پيامبر ( ص ) : خدايا حق را داير مدار وجود على عليه السلام قرار ده ( هر جا حق هست على هم باشد ) مى‏يابى كه آن حضرت در تمام آن فضايل كامل بوده و به اقسام آن آگاهى داشته است و نفس خويش را با آنها تزكيه فرموده است و انواع حركتها و تصرّف در آن فضايل را مى‏داند . چون آنها ( فضايل ) حقّند . و وجود مبارك على عليه السلام را از همه صفات رذيله كه نفس را در ميان گرفته باشند تهى مى‏يابى چون جمع شدن اضداد با هم محال است و اگر كه سخن ، به دراز گفتن ناخوش آيند نبود ، روشن مى‏كرديم كه هر نوعى از انواع فضيلتها به كاملترين صورت در على عليه السلام بوده است .

بخش دوّم و سوّم از اقسام حكمت ،

دو حكمت مربوط به منزل و سياست است

پيش از اين دانستى كه فايده حكمت سياسى و تدبير منزل اين است كه آدمى وجه اشتراكى كه لازم است در ميان افراد مردم باشد ، بداند تا بر آنچه به صلاح بدنها و نظام شهر و خانه است اقدام و همكارى نمايد . على عليه السلام در اين علم پيشتاز و برنده و داراى نشانه‏هايى است .

اگر بخواهى اين امور را در مورد على ( ع ) پى ببرى به دو صورت ممكن است :

اجمالى و تفصيلى .

1 صورت اجمالى به اين دليل است كه شريعت پيامبر اسلام اين دو حكمت را به كاملترين صورت دارد به گونه‏اى كه حكماى بزرگ در آموختن سياست و تدبير منزل به شريعت رجوع مى‏كنند . روشن است كه على عليه السلام متمسّك به شريعت بود و آن را بيان مى‏فرمود و اسرار كلّى آن را شرح مى‏داد . و اشارات مختصر آن را تشريح مى‏كرد و حرفى از آن را تغيير نداد و در آن از هيچ هدفى كوتاهى نكرد و اين خود مستلزم آن است كه اين دو سياست به بهترين و كاملترين صورت در آن حضرت موجود باشد .

2 دليل تفصيلى بر اين كه دو صفت ياد شده در على عليه السلام وجود دارد اين است كه بدانى كاملترين مخلوقات پس از رسول خدا ( ص ) در اين علم على ( ع ) بوده است در صورتى كه عهدنامه‏هايى را كه براى كارگزاران و استانداران و قاضيان خود فرستاده است

[ 284 ]

بويژه عهدنامه‏اى كه براى مالك اشتر نخعى نوشته است ، در نهج البلاغه مطالعه كنى چون در مورد اداره كردن شهرها و منظم ساختن آنها نكات ظريفى دارد كه از بس نيكوست احاطه بر آن ممكن نيست . و هر گاه در آن بيانديشى نمى‏توانى چيزى بر آن بيافزايى . علاوه بر اين به تواتر ثابت شده است كه متقدّمان كه به حسن تدبير و كشوردارى آنها اعتراف داريم در كارها با آن حضرت مشورت مى‏كردند و در شناخت كيفيّت اداره كردن لشكريان و جنگها و مصلحتهاى كلى و جزيى به على عليه السلام رجوع مى‏كردند . و از خبرهاى بسيار بر مى‏آيد كه به احكام او بر مى‏گشتند .

از آن جمله است گفتار امام ( ع ) در جواب عمر ، وقتى مورد راى زنى قرار گرفت آنگاه كه مى‏خواست به جنگ روميان بيرون رود فرمود [ 10 ] : پشتيبان مسلمين در عزّت و ارجمندى و نگاهدارى مرزها و پنهان داشتن عورت و اسرارشان خداست . و وقتى مسلمانان اندك بودند و يارى نمى‏شدند خدا آنان را يارى فرمود . و در حالى كه كم بودند و توان دفاع از خود را نداشتند از آنها دفاع كرد . او زنده‏اى است كه هرگز نمى‏ميرد اگر خود به طرف روميان حركت كنى و در برخورد با آنان مغلوب شوى براى مسلمانان دور افتاده از مركز حكومت ، سرپرستى نمى‏ماند . و بعد از تو مرجعى ندارند كه به سوى او باز گردند . بنابر اين مردى جنگجو و كار آزموده به جنگ و پيكار [ 11 ] با آنان بفرست و به همراه او كسانى را كه بر

[ 10 ] سيد رضى ( ره ) در باب خطبه‏هاى نهج البلاغه اين گفتار را نقل كرده و در آغاز اين عبارت را آورده : « از سخنان على عليه السلام است موقعى كه عمر بن خطّاب درباره رفتنش به جنگ روميان با آن حضرت به راى زنى پرداخت ، در جوابش فرمود » .

[ 11 ] ابن ميثم ( ره ) در شرح نهج البلاغه چاپ اول صفحه 267 مى‏گويد : « المحرب ، به كسر ميم مرد جنگجوست » و ابن ابى الحديد در شرح خود گفته است : « رجل محرب ، مردى كه خداوند جنگهاست » ليكن ابن اثير در ( النّهايه ) گفته است :

« و در سخن على عليه السلام است كه فابعث عليهم رجلا محرابا ، يعنى مردى كه به جنگ و نبرد معروف است و با آداب جنگ آشناست ، ( م ) در محرابا مكسور است و از صيغه‏هاى مبالغه است مانند ( معطاء ) و سخن ابن عباس كه درباره على عليه السلام گفته است به همين صورت : « ما رايت محرابا مثله » جنگجويى چون على ( ع ) نديدم ، فيروز آبادى در قاموس گفته است : « و رجل حرب و محرب و محراب ، يعنى مردى كه در جنگ به شدّت مى‏جنگد و دلاور است » و زبيدى در شرح خود گويد : « ( و رجل حرب ) كعدل ( و محرب ) به كسر ميم و محراب يعنى ( مردى كه سخت مى‏جنگد و شجاع است ) و گفته شده : محرب و محراب ، خداوند جنگ است و در سخن على ( ع ) ، فابعث عليهم رجلا محربا يعنى مردى كه به جنگجويى معروف و به فنون جنگ آشنا باشد ، و ميم مكسور است و اين كلمه از صيغه‏هاى مبالغه است همان طور كه معطاء صيغه مبالغه از ريشه عطا مى‏باشد و در سخن ابن عباس كه درباره على ( ع ) گفته : ما رايت محرابا مثله ، و رجل محرب ، يعنى مردى كه با دشمنش مى‏جنگد » .

[ 285 ]

سختيهاى جنگ توانا و پندنيوش باشند گسيل دار [ 12 ] آنگاه اگر خداوند آنان را پيروز ساخت تو به مقصودت رسيده‏اى و اگر امر ديگرى روى داد تو پشت و پناه مسلمانان خواهى بود [ 13 ] پس اگر با چشم بصيرت خود در اين رأى درست بيانديشى خواهى يافت كه تمام چاره انديشيهاى مربوط به رياست و زمامدارى را داراست و نظام حركتهاى شهرنشينى و تمدّن را بر آورده و خير و مصلحت حكومت را گشوده است . چون على عليه السلام در اين كار بهترين پيشينيان است . از آن خبرهاست گفتار حضرت عليه السلام 14 : به خدا سوگند ،

 

[ 12 ] ابن ابى الحديد در شرح خود گفته است : « خفزت الرجل و اخفزه ، به معناى اين است كه : او را از پشت سر دفع كرد و سخت او را به جلو راند و ابن ميثم در شرح خود گفته است : خفز كذا يعنى او را دور كرد و خفزه يعنى آن را ضميمه و همراه ديگرى كرد » .

[ 13 ] ابن ابى الحديد در شرح خود مى‏گويد : اگر كسى اشكال كند كه درباره پيامبر ( ص ) كه شخصا در جنگها حاضر مى‏شد و مى‏جنگيد چه بايد گفت ؟

جواب مى‏دهيم كه : پيامبر ( ص ) از طرف خدا وعده نصر داشت و با آن وعده وجود مقدّسش در امان بود چنان كه خداوند مى‏فرمايد : خدا تو را از خطر مردم حفظ مى‏كند و عمر چنان نبود . اگر كسى گويد : در مورد امير مؤمنان عليه السلام كه شخصا در جنگ جمل ، صفين ، نهروان حاضر شد چه مى‏گوييد ؟ چرا فرمانده جنگجويى نفرستاد و خود براى اين كه پشت و پناه مسلمين باشد در مدينه نماند ( جنگ مسلمين با روم در خلافت عمر ) . ؟

در مورد اين سؤال دو جواب داريم : 1 على عليه السلام به اخبار پيامبر ( ص ) مى‏دانست كه در اين جنگها كشته نمى‏شود و شاهد بر آن خبر مورد اتّفاق ميان مردم است كه : بعد از من با ناكثان ( اصحاب جمل ) و قاسطان ( معاويه ) و مارقان ( خوارج ) خواهى جنگيد .

2 گمان قوى داشت كه در جنگ با اين گروههايى كه بر او خروج كرده‏اند كسى نمى‏تواند جانشين او در جنگ باشد و فرمانده جنگجويى كه سختيها تحمل كرده باشد و پندپذير باشد نيافت چون آن حضرت به عمر چنين فرمود : اين قيد و شرطها را رعايت كن . پس در « جنگهاى ياد شده » هر كسى از يارانش كه جنگجو بود خير خواه او نبود و هر كه خير خواه او بود جنگجو نبود ، لذا ناگزير شد كه شخصا در جنگهاى ياد شده شركت كند .

ابن ميثم گويد : امير مؤمنان ( ع ) اين كار را در غير از جنگ جمل ، صفين ، نهروان ، انجام داد . و سخنى كه سيد رضى ( ره ) در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد جلد 2 چاپ مصر نقل كرده پرده از اين حقيقت بر مى‏دارد : از سخنان آن حضرت ( ع ) است موقعى كه مردم را جمع كرده و آنان را براى جنگ با دشمن بر مى‏انگيخت و آنان سر در پيش انداخته و ساكت ايستاده بودند ، حضرت بانگ بر ايشان زد و فرمود : شما را چه مى‏شود كه چنين خاموشيد ؟ ، جمعى از آنان گفتند :

اى امير مؤمنان اگر شخصا براى جنگ با دشمن جلو بيفتى ما در پى تو مى‏آييم ، حضرت از اين سخن بيشتر بر آشفت و فرمود : شما را چه شده كه نه به راه حق ارشاد مى‏شويد و نه به راهى هدايت مى‏گرديد ؟ آيا در چنين موقعى سزاوار است كه من خودم حركت كنم ؟ من در اين جنگ بايد هر كس از جنگاوران و دلاوران شما را كه خود مى‏پسندم همراه شما سازم .

كجا سزاوار است كه من لشكر و شهر و خزانه ( را رها كنم ) تا كه فرمود : من قطب و استوانه آسيا هستم و آسيا پيرامون من مى‏چرخد تا وقتى كه من در جاى خود هستم و اگر من از جاى خود حركت كنم مدار آسيا بهم مى‏خورد و سنگ زيرينش لرزان مى‏شود تا آخر گفته‏هاى حضرت » .

[ 14 ] و اللّه لقد علمت تبليغ الرسالات . . . الخ آغاز سخن از على ( ع ) است كه سيد رضى ( ره ) در نهج البلاغه آورده ( به شرح

[ 286 ]

رساندن پيامها ، كامل كردن وعده‏ها [ 15 ] و همه كلمات را آموختيم ، درهاى حكمت و روشنى كار پيش ما خاندان است . و بى ترديد هر كه به رساندن پيامها و اداى آن آگاه باشد و درهاى دانش نزد او باشد سزاوارترين مردم در تدبير كردن حالات مردم و تواناترين آنها بر منظم ساختن كارهايشان [ 16 ] مى‏باشد .

از آن خبرهاست گفتار آن حضرت عليه السلام در تدبير كارهايى كه مربوط به جنگهاست . ( اى جنگجويان در راه خدا ) زره‏داران را در جلو و بى زره را در پشت سر قرار دهيد . و دندانها را به روى هم فشار دهيد . ( استوار و مقاوم باشيد ) چون اين كار ، در جنگ ،

شمشير را از تارك دلاوران بيشتر دور مى‏كند . در وقت به كار بردن نيزه‏ها در اطراف ، پيچ و تاب داشته باشيد . ديدگان خود را فرو بخوابانيد كه اين كار موجب زياد شدن ثبات قلب ناشكيب است . صداها را خاموش كنيد زيرا آرامش و متانت ، ترس را بر طرف مى‏سازد .

پرچم را از جاى حركت ندهيد و دور پرچم را خالى نكنيد و آن را جز به دست دلاورانى كه شما را از هر پيش آمد بدى نگاه مى‏دارند مسپاريد . براستى مردانى كه در برابر دشواريها و بلايا شكيبايند آنهايى هستند كه دور پرچم حلقه زده و آن را از اطراف احاطه كرده‏اند . نه از آن واپس‏تر مى‏روند كه آن را تسليم دشمن كنند و نه بر آن سبقت مى‏گيرند كه آن را تنها بگذارند . و اين گفتار در نهج البلاغه ذكر شده است 17 . همچنين گفتار آن حضرت ( ع ) در اين

نهج البلاغه ابن ابى الحديد ، چاپ مصر جلد 2 صفحه 260 مراجعه فرمائيد ) .

[ 15 ] ابن ابى الحديد گويد : جمعى ( لقد علمت ) به فتح عين و بدون تشديد روايت كرده‏اند امّا روايت نخست زيباتر مى‏باشد .

[ 16 ] ابن ميثم در شرح خود بر نهج البلاغه در شرح اين سخن چاپ اول صفحه 284 ، چنين گويد : « امام عليه السلام اين خطبه را با ذكر فضيلت خود آغاز كرده است . آن فضيلت عبارت از آگاهى او به چگونگى تبليغ و اداى رسالتهاست و آگاهى او به اين كه خداى متعال وعده‏اى را كه به پرهيزكاران در بهشت داده است به اتمام مى‏رساند يعنى در وعده الهى تخلّفى نيست . تمام بودن خبرهاى او به اين معناست كه در آنها دروغى وجود ندارد . معناى كامل بودن فرمانها و منعهاى او آن است كه همه مصلحتهاى خالص و غالب را در بر دارد . و همچنين سزاوار است كه اوصياى پيامبران و جانشينان آنان در زمين خدا و ميان بندگانش وجود داشته باشند . سپس به دنبال آن سخن به فضيلت خاندان پيامبر بطور عموم ، اشاره مى‏فرمايد . و مقصود حضرت از ( ضياء الامر ) انوار دانشهايى است كه كارها و اعمال دينى و دنيوى بر آن مبتنى مى‏باشد و نيز آنچه سزاوار است كه مردم در حركتهاى خود در مورد قوانين دينى هدايت شوند و آنچه نظام كار به آن استوار مى‏شود كه عبارت از قوانين سياسى و تدبير و اداره شهرها و خانه‏ها و امثال آنهاست . چون در هر كارى كه بدون كسب نور از خدا و رسول يا يكى از خاندانش و خلفاى راشدين او شروع شود ، موجب سرگردانى و انحراف از راه خدا مى‏گردد » . كسانى كه بقيه اين خطبه و شرحش را خواستارند به شرح نهج البلاغه ياد شده رجوع كنند .

[ 17 ] اين سخن در نهج البلاغه باب خطبه‏ها آمده است . اگر شرح آن را خواستى به شرح ابن ابى الحديد چاپ مصر جلد 2 صفحه 266 مراجعه فرما . يا به شرح ابن ميثم ( ره ) بر نهج البلاغه چاپ اول صفحه 286 رجوع كن .

[ 287 ]

مورد در يكى از روزهاى جنگ صفين [ 18 ] . اى گروه مسلمان ترس از خدا را روش خود قرار دهيد . روپوش آرامش و وقار را بر خود بپوشيد . دندانها را بر روى هم بفشريد . زيرا اين كار شمشيرها را از سرها بيشتر دور مى‏كند . زره را كامل بپوشيد . ( بدن خود را در زير زره پنهان سازيد ) شمشيرها را پيش از آختن ، در غلاف تكان دهيد . چشمها را به طرف دشمن فرو خوابانيد و با خشم بدو بنگريد و نيزه را از چپ و راست بزنيد و با دم شمشيرها بجنگيد . و اگر شمشيرها كوتاهند گامى جلوتر بگذاريد . بلندش كنيد . با تفكّر در اين سخنان مى‏يابى كه آن حضرت ( ع ) به علم تدبير جنگ و نظام بخشيدن به امور لشكر احاطه كامل دارد .

امّا ( اين كه گفتيم ) متقدّمان ( خلفاى سابق بر او ) به احكام درست آن حضرت و هشدارهايى كه در مورد اشتباهات بزرگشان مى‏داد ، مراجعه مى‏كردند . موارد بسيارى است كه شرح آن موجب طولانى شدن سخن مى‏شود و از مقصود بدور مى‏مانيم مانند جريان ( مجهضه ) [ 19 ] و جريان زن باردارى [ 20 ] كه زنا كرد و عمر فرمان به سنگسار او داد . و زنى كه

[ 18 ] اين سخن نيز در نهج البلاغه آمده است . به شرح ابن ميثم ( ره ) چاپ اول صفحه 182 ، يا به شرح ابن ابى الحديد چاپ مصر صفحه 476 مراجعه كنيد .

[ 19 ] « المجهصة » با صاد بى نقطه ، يقينا تصحيف شده است ، طريحى در مجمع البحرين گويد : « الجهاض به كسر جيم اسم است از : اجهضت النّاقه و المرأة ولدها اجهاضا يعنى شتر وزن ، بچّه‏اش را ناقص الخلقه انداخت و سقط كرد . از همين ريشه است المجهض يعنى حمل خود را انداخت . خود بچه مجهض به فتح ( ها ) و جهيض مى‏باشد » . گويا اين سخن اشاره به مطلبى است كه ناقلان آثار و حاملان اخبار در ضمن داستانهاى حيرت آور آن حضرت نقل كرده‏اند .

علاّمه مجلسى ( ره ) در جلد نهم بحار در باب داستانهاى آن حضرت ( ع ) و امورى كه از مصالح مسلمين بر آنها مشكل شده و حضرت آنان را هدايت و راهنمايى فرموده اين مطلب را از مناقب ابن شهر آشوب ( چاپ امين الضرب صفحه 479 ) نقل كرده است . « ابو القاسم كوفى و قاضى نعمان در دو كتاب خود : عمر بن حمّاد با رساندن سند به عبادة بن ثابت روايت كرده كه گفت : جماعتى از شام به قصد حج به جانب مكّه روان شدند به لانه شتر مرغى برخوردند كه پنج تخم در آن بود آنها را بر داشته و كباب كردند و خوردند سپس گفتند : ما خطا كاريم و شكار كرديم در حالى كه محرم بوديم . پس به مدينه آمدند و جريان را براى عمر تعريف كردند ، عمر گفت : به جمعى از ياران رسول خدا ( ص ) مراجعه كنيد و حكمش را بپرسيد تا در اين قصّه حكم كنند . پس از جمعى از صحابه سؤال كردند . آنان در حكم آن قصّه اختلاف كردند . عمر گفت :

حال كه اختلاف كرديد در اين جا مردى است كه ما مأموريم كه هر گاه در چيزى اختلاف كرديم براى داورى بدو مراجعه كنيم . شخصى را پيش زنى به نام عطيّه فرستاد و از او درازگوشى به عاريت گرفت و سوار شد و با آن جماعت به سوى على عليه السلام رهسپار شدند و آن حضرت در مزرعه ( ينبع ) بود . عمر بر او وارد شد و مسأله را مطرح كرد . حضرت فرمود : چرا نفرستادى تا من به سوى شما بيايم ؟ عمر گفت : براى قضاوت بايد به خانه حاكم رفت آن جماعت قصّه را نقل كردند على عليه السلام به عمر فرمود : جواب مسأله اين است كه پنج شتر ماده جوان را كه به تعداد تخمهاى شتر مرغ است « چون پنج تخم را كباب كرده و خورده‏اند » پس شتر نرى در ميان اين پنج شتر ماده رها كنيد هر چه بچه آوردند آنها را ( هدى ) خانه خدا كنيد عمر گفت : معلوم نيست همه شترها باردار شوند و بچّه بياورند و ممكن بود بچه آنها سقط شود ، حضرت فرمود :

[ 288 ]

ششماهه وضع حمل كرد و عمر به سنگسار كردن او نيز فرمان داد تا اين كه على عليه السلام به او فهماند كه شش ماه ، كمترين زمان حمل مى‏باشد به دليل فرموده خداوند : وَ حمله و فصاله ثلثون شهراً . [ 20 ] و مى‏دانست كه زمان از شير گرفتن كودك دو سال ( 24 ماه ) است . پس عمر

معلوم نبود كه همه تخمهاى شترمرغ جوجه شود ممكن است كه بعضى از آنها فاسد گردد ، عمر گفت : به همين جهت مأمور شديم كه از تو سؤال كنيم . توضيح جوهرى گفته است : مدحى النّعامه : جاى تخم شترمرغ مى‏باشد . و ادحيها ، جايى است كه شترمرغ در آن جوجه مى‏گذارد و آن وزن ( افعول ) از ( دحوت ) مى‏باشد چون آن را و جاى تخم گذارى خود را با پايش مى‏كند . سپس در آن تخم مى‏گذارد . اجهضت الناقه : يعنى ساقط شد . مرقت البيضة : يعنى تخم فاسد شد .

ميدانى در مجمع الامثال و شارح ( اللباب ) و ديگران گفته‏اند : از ضرب المثلهاى جارى و رايج است : في بيته يوتى الحكم ( براى داورى به خانه داور مى‏روند ) اين پندارى است كه عرب از زبان چهار پايان گرفته است . همو گويد :

خرگوش خرمايى به چنگ آورد پس روباه آن را ربود و خورد . هر دو به مرافعه پيش سوسمار رفتند . خرگوش گفت : اى [ ( ابا الحسل ) كنيه سوسمار است ] سوسمار جواب داد : مى‏شنوم و در خدمتم خرگوش گفت : نزد تو به خصومت آمده‏ايم .

گفت : عادلى را ( حكم ) و داور قرار داده‏ايد . سوسمار گفت : « في بيته يؤتى الحكمة » خرگوش گفت : خرمايى يافتم .

سوسمار گفت : شيرين است آن را بخور . خرگوش گفت : روباه آن را ربود . سوسمار گفت : روباه براى خود اراده خير كرده است . خرگوش گفت : او را سيلى زدم . سوسمار گفت : حقّت را گرفتى . خرگوش گفت : او هم مرا سيلى زد ،

سوسمار گفت : روباه حرّى است كه خود را يارى كرده است . خرگوش گفت : ميان ما داورى كن ، سوسمار گفت : حدث حدثين امرأة فان ابت فاربعة . در نتيجه تمام گفتار او ضرب المثل شده است . سخن ميدانى پايان يافت .

[ 20 ] اين جريان در بسيارى از كتب معتبر آمده است ، بعضى از طرق آن در جلد نهم بحار چاپ امين الضرب صفحه 483 آمده است . و اگر خواستى منابع بيشترى كه اين قصه در آنها ذكر شده ببينى به تمام « باب قضاوتهاى آن حضرت ( ع ) و مشكلاتى كه از مسلمين حلّ كرده و آنها را راهنمايى فرموده است مراجعه كن » . اين باب در جلد 9 بحار صفحه 499 475 مذكور است . و ما تنها به يك جاى نقل آن قصّه اشاره كرديم . علاّمه مجلسى ( ره ) در جلد نهم بحار چاپ امين الضرب صفحه 479 « در باب قضاوتهاى حضرت و مشكلاتى كه براى مسلمين روى مى‏داد و آنان را راهنمايى مى‏كرد » گويد : « قب ( يعنى مناقب ابن شهر اشوب ) هيثم در لشكرى بود چون به خانه آمد زنش ششماه پس از ورودش فرزندى بزاد ، و اين بر او ناخوش آمد و پيش عمر آمد و جريان را نقل كرد ، عمر فرمان سنگسار كردن زن را صادر كرد .

على ( ع ) پيش از اجراى حكم متوجّه شد و به عمر فرمود :

زن راست مى‏گويد : خداى متعال فرمايد : و حمله و فصاله ثلثون شهرا دوران باردارى و از شير گرفتن كودك جمعا سى ماه است و فرموده است : و الوالدات يرضعن اولادهن حولين كاملين . مادران اولاد خود را دو سال كامل ( 24 ماه ) شير مى‏دهند .

بنابر اين دوران باردارى و شير خوارگى روى هم سى ماه مى‏باشد . عمر گفت : اگر على نبود عمر هلاك مى‏شد و آن زن را رها كرد و فرزند را از آن هيثم دانست . شرح مطلب بالا چنين است : كمترين زمان باردارى چهل روز است و آن زمان بسته شدن نطفه است و كمترين زمان باردارى براى زنده متولّد شدن طفل شش ماه است . به اين دليل كه نطفه چهل روز در رحم مى‏ماند پس از چهل روز به صورت خون بسته در مى‏آيد و بعد از چهل روز به صورت گوشت جويده در مى‏آيد . و بعد از چهل روز صورت و شكل مى‏گيرد و ده روز بعد كه جمعا شش ماه مى‏شود روح در آن دميده مى‏شود و از طرفى دوران از شير گرفتن كودك بيست و چهار ماه است در نتيجه دوران باردارى شش ماه مى‏باشد .

[ 289 ]

در اين موارد به آن حضرت عرض مى‏كرد : اگر على نباشد عمر هلاك مى‏گردد . و به عبارت ديگر : اى ابو الحسن در مشكلى كه تو نباشى زنده نباشم [ 21 ] . و در اين باب موارد جزيى بسيارى است و هر كه راه صحيح را بپيمايد و از راه عناد و لجاج دورى گزيند آنچه را ياد كرديم براى قانع كردنش كفايت است . و خدا سرپرست توفيق و نگاهدارى از لغزش مى‏باشد .

 

[ 21 ] علامه مجلسى ( ره ) در جلد نهم بحار ( چاپ امين الضرب صفحه 495 ) در باب قضاوتهاى على عليه السلام پس از نقل حديثى در اين مورد گويد : كه « پس از صدور اين حكم از سوى على ( ع ) عمر گفت : مشكلى است و جز ابا الحسن كسى نتواند آن را حلّ كند ، مطلبى نقل كرده ( كه بدين صورت مى‏باشد ) « توضيح جزرى در نهايه گفته است :

العضل به معناى جلوگيرى و خشونت است . گفته مى‏شود : اعضل بى الامير و هر گاه بر تو تنگ بگيرد و در آن كار راه چاره را بر تو ببندد ، از همين مورد است سخن عمر : اعوذ باللّه من كلّ معضلة ليس لها ابو حسن از هر مشكلى كه در آن ابا الحسن ( ع ) نباشد به خدا پناه مى‏برم . معضّله به تشديد ( ض ) هم روايت شده و مقصودش مسأله دشوار يا خطبه‏اى است كه مخارجش ضيق باشد . و از اعضال و تعضيل است . مقصودش از ابو الحسن على بن ابى طالب ( ع ) است پايان سخن علامه ابن ميثم گويد : سخن ابن اثير . . . از جهتى به سخن نجم الائمه ( رضى ره ) در شرح كافيه ابن حاجب شباهت دارد . و آن اين است كه در مبحث لاى نفى جنس گفته است : « بايد بدانى كه گاهى علم مشهور به يكى از گذشتگان ( مردگان ) به تأويل نكره مى‏رود پس منصوب مى‏شود و اگر لام داشته باشد لام حرف تعريف از آن جدا مى‏شود مانند ، لا حسن ، در الحسن البصرى و همچنين لا صعق در الصعق ، يا كلمه‏اى كه مضاف اليه واقع شود مانند لا امرء فيس و لا ابن زبير . و اين كار در دو كلمه عبد اللّه و عبد الرحمن جايز نيست چون اللّه و الرحمن بر غير خدا اطلاق نمى‏شود تا نكره بودنشان در تقدير گرفته شود . گفته است : لا هيثم اللّيلة للمطى .

و گفته است : نيازها را در پيش ابو حبيب مى‏بينم كه بر آورده نمى‏شود و اميّه در شهرها نيست . به تأويل نكره رفتن اسم علم به دو صورت است : 1 يا مضافى در تقدير مى‏گيريم كه همان ( مثل ) باشد پس به وسيله اضافه شدن ، معرفه نمى‏شود ( كسب تعريف نمى‏كند ) چون در ابهام فرو رفته است و فقط با كندن ( لام ) به صورت نكره در مى آيد اگر چه در حقيقت آنچه نفى شده همان مضاف ياد شده‏اى است كه با اضافه شدن به هر معرفه‏اى كه باشد معرفه نمى‏شود تا رعايت لفظ و اصلاح آن بشود . و از همين جاست كه اخفش گفته است : بنابر اين تأويل ( اين علم ) محال است كه صفت واقع شود چون به صورت نكره است . پس محال است كه متّصف به معرفه‏اى شود در حالى كه در حقيقت معرفه است پس متّصف به نكره‏اى نمى‏شود . يا اسم علم قرار داده مى‏شود چون به آن دوستى شهرت دارد ، گويا اسم جنسى است كه وضع شده تا آن معنى را بفهماند زيرا معناى : و لا ابا حسن لها يعنى كسى كه فصل خصومت و دعوا كند وجود ندارد . زيرا بنابر آنچه پيامبر ( ص ) فرمود : برترين شما در داورى على است جز على ( ع ) كسى نزاعها را فيصله نمى‏دهد . پس اسم آن حضرت مانند جنسى شده كه همچون ( فيصل ) معناى فصل و قطع را مى‏دهد . بنابر اين متّصف شدنش به نكره ممكن است و اين مانند گفتارهاى زير است : براى هر فرعونى موسايى است و براى هر ستمكارى ، قدرتمندى است ، پس فرعون و موسى به خاطر نكره بودنشان به معناى ياد شده منصرف مى‏شوند . فرّاء ، به يكى از دو طريق زير معرفه را در مورد ضمير و اسم اشاره به منزله نكره دانسته است مانند : لا ايّاه هيهنا او : لا هذا ، و اين دور به نظر مى‏رسد و از عرب هم شنيده نشده است . ما اين سخن را با اين كه طولانى بود در اين جا نقل كرديم چون مناسب با مقام بود و فايده فراوان داشت .

[ 290 ]