شرح منظومه جلد اول

متفكر شهيد استاد مرتضی مطهری

- ۶ -


غرر 13 عدم تمايز و عليت بين أعدام

لا ميز فی الاعدام من حيث العدم
و هو لها اذا بوهم ترتسم
كذاك فی الاعدام لا عليه
و ان بها فاهوا فتقريبيه
از حيث عدم تمايزی در بين اعدام نيست و در اين صورت آن ( تمايز ) برای اعدام در وهم مرتسم می‏گردد همچنين عليتی در بين اعدام نيست و اگر به عليت ( در بين اعدام ) قائل شوند بر سبيل تقريب و مجاز است‏ در اين فصل به بررسی دو مسأله از مسائل مربوط به عدم می‏پردازيم : مسأله اول :

عدم تمايز بين اعدام

ما همانطور كه در ذهن خود ، وجودهای اشياء را از يكديگر جدا و متمايز می‏دانيم چنين تصور می‏كنيم كه عدم‏های اشياء نيز از يكديگر جدا و متمايزند ، يعنی همانطور كه بين وجودات اشياء ، كثرت و مغايرتی قائل هستيم به‏ نحوی كه وجود هر چيزی را غير از وجود چيز ديگر می‏دانيم و هر يك را از ديگری سلب‏ می‏كنيم و مثلا می‏گوئيم : وجود زيد غير از وجود عمرو است و وجود عمرو غير از وجود زيد است ، همچنين كثرت و مغايرتی بين اعدام اشياء قائل هستيم‏ به طوری كه می‏گوئيم : عدم زيد غير از عدم عمرو است و عدم عمرو غير از عدم زيد است و بالضروره چنين می‏يابيم كه هر عدمی غير از عدم ديگر است و لذا دو قضيه " زيد معدوم است " و " عمرو معدوم است " برای ما دو معنی مختلف و متمايز دارد همانطور كه دو قضيه " زيد موجود است " و " عمرو موجود است " برای ما دو معنی مختلف دارد .

اكنون كه به تمايز بين‏ اعدام و همچنين تمايز بين وجودات پی برديم می‏خواهيم بدانيم منشاء تمايز اعدام چيست ؟ شك نيست كه هنگامی ما می‏توانيم بحث از تمايز به ميان آوريم كه در واقع و نفس الامر ، دو شيئيت وجود داشته باشد وگرنه لا شی‏ء چيزی نيست كه‏ بتواند از يك شی‏ء و يا فرضا از يك لا شی‏ء ، تمايز پيدا كند . مثلا اگر من‏ لباسی دارم و شما لباس ديگری داريد و يا من كتابی دارم و شما كتاب‏ ديگری داريد در اينجا می‏توانيم از فرق اين دو لباس و يا اين دو كتاب‏ سخن بگوئيم و يا اگر فرض كنيم به زيد جايزه‏ای داده شده است و به عمرو نيز جايزه‏ای داده شده است می‏توانيم از تشابه يا تمايز اين دو جايزه سخن‏ به ميان آوريم . اما اگر لباس و كتاب و جايزه‏ای در ميان نيست آيا می‏توان گفت فرق اين لباسی كه من ندارم با لباسی كه شما نداريد در چيست‏ و يا فرق كتاب معدوم من با كتاب معدوم شما در چيست و يا فرق جايزه‏ دريافت نشده زيد با جايزه دريافت نشده عمرو در چيست ؟ مسلم است كه‏ پاسخ اين پرسش ، منفی است . پس بايد شيئيت و واقعيتی در كار باشد تا بتوان از تشابه و تمايز سخن گفت

حكماء گفته‏اند اعدام از آن جهت كه اعدام هستند ( يعنی مصاديق عدم و اعدام به حمل اولی ) چون لا شی‏ء محض هستند از يكديگر تمايزی ندارند ، زيرا تحقق و واقعيتی ندارند . واقعيت عدم فقط واقعيت ذهنی است يعنی‏ فقط وجود ذهنی دارد . عدم در ذهن دو جنبه دارد ، از آن جنبه كه وجود است‏ عدم نيست و از آن جنبه كه عدم است وجود نيست و به اصطلاح " عدم " ، عدم است به حمل اولی و " عدم " ، وجود است به حمل شايع . به عبارت‏ ديگر " عدم " در ذهن ، مفهوم عدم است و حقيقت وجود . پس آنچه در ذهن‏ است حقيقتا عدم و معدوم نيست ، بلكه حقيقتا وجود و موجود است ولی از آن جهت كه عدم بما هو عدم در ذهن يك حقيقت موجود بيشتر نيست و هر حقيقتی به خودی خود قطع نظر از انضمام و ضمائم معنی ندارد كه متكثر باشد عدم هم در ذهن به اعتبار نسبتش به معانی و مفاهيم ديگر تكثر پيدا می‏كند كه در مقام تعبير می‏گوئيم : عدم زيد ، عدم عمرو ، عدم سفيدی ، عدم سياهی‏ و غير آن
پس معلوم شد كه عدم از آن جنبه كه عدم است واقعيت ندارد و واقعيتش‏ از جنبه ديگری است كه موجود است و تا شی‏ء واقعيت نداشته باشد معنی‏ ندارد كه از شی‏ء ديگر متمايز شود و به علاوه واقعيت داشتن شی‏ء نيز شرط كافی برای تمايز نيست بلكه بايد مناط كثرتی هم باشد يعنی بايد غيريتی‏ قابل تصور باشد تا تمايز تحقق پيدا كند . به عبارت ديگر تمايز فرع كثرت‏ است و كثرت ، فرع واقعيت داشتن و ملازم با غيريت است . پس هر گاه‏ پای واقعيت و غيريت ، هر دو در كار آمد پای تمايز هم در كار می‏آيد و الا اگر واقعيت نبود يا واقعيت بود اما غيريت و تكثر نبود تمايز معنی‏ ندارد

واقعيت و غيريت به دو نحو ممكن است وقوع پيدا كند : يكی به اين نحوكه دو امر واقعيت‏دار هيچ وجه مشتركی با يكديگر نداشته باشند ، ديگر اينكه وجه مشترك داشته باشند اما قيودی اينها را از يكديگر متمايز كند
خلاصه مطلب اينكه " عدم در خارج " ، يعنی مصداق عدم ، واقعيتی ندارد و همين كافی است برای اينكه در خارج تمايزی هم در بين اعدام معنی نداشته‏ باشد . زيرا چنانكه گفتيم تمايز هم فرع وجود است و هم فرع كثرت و غيريت ، و چيزی كه واقعيت عينی ندارد نه وحدت دارد نه كثرت ، نه‏ تشابه دارد و نه تمايز ، لكن عدم در ذهن واقعيت دارد و به واسطه اضافه‏ به معانی و مفاهيم مختلف ، كثرت پيدا می‏كند و لهذا عدم‏های مختلف در ذهن محقق می‏شود . پس اعدام فقط در ظرف ذهن از يكديگر متمايز می‏شوند نه‏ در ظرف خارج . اين است كه می‏گوئيم :

لا ميز فی الاعدام من حيث العدم
و هو لها اذا بوهم ترتسم
در اينجا سه اشكال يا سه سؤال باقی می‏مانند : 1 - سئوال اول اينكه مطابق آنچه در ابتدای سخن گفتيم ادراك ما از اعدام به صورتی است كه اين اعدام را در خارج از يكديگر متمايز می‏كنيم ، يعنی به حسب نظر ما در خارج ، عدم زيد متمايز از عدم عمرو است و نه‏ صرفا در ذهن . پس اين نظريه چگونه با اين سخن كه گفته شد اعدام فقط در ظرف ذهن از يكديگر متمايز می‏شوند وفق می‏دهد ؟ 2 - سئوال دوم اينكه تمايز وجودات در چيست ؟ آيا تمايز وجودات از يكديگر در خارج است يا در ذهن ؟ و آيا موجودات به واسطه اضافه شدن قيود از يكديگر متمايز می‏شوند .

يعنی آيا تمايز وجودات هم مانند تمايز اعدام‏ ، ذهنی است يا نه ، اينطور نيست ؟ و اگر اينطور نيست پس چگونه است ؟ 3 - سئوال سوم اين است كه اين شعر "

لا ميز فی الاعدام من حيث العدم
و هو لها اذا بوهم ترتسم
" در حقيقت دو قسمت را بيان می‏كند : يكی اينكه اعدام از آن جهت كه اعدام هستند تمايزی در بين آنها نيست و ديگر اينكه تمايز اعدام از يكديگر در ذهن است . اكنون آيا اين دو صفت‏ كه در اين دو قسمت بيان شده است هر دو از اختصاصات عدم است و يا اينكه يكی از اين دو صفت ( اولی يا دومی ) از اختصاصات عدم است و يا اينكه مجموع اين دو صفت با هم از اختصاصات عدم است و اين ، " عدم " است كه اين هر دو خاصيت را با هم دارد و غير عدم يعنی ماهيت و وجود از اين دو خاصيت توأما بهره‏مند نيستند ؟ اكنون به پاسخ اين سؤالات می‏پردازيم :

پاسخ سؤال اول :

اينكه گفته شد كه ما اعدام را در خارج از يكديگر متمايز می‏كنيم سخن‏ درستی است ، زيرا ذهن ما عدم را يك صفت خارجی اشياء اعتبار می‏كند
مثلا آنجا كه می‏گوئيم " زيد معدوم است " ، ظرف اين عدم را ( و يا ظرف‏ اين نسبت را ) خارج اعتبار می‏كنيم ، يعنی می‏گوئيم اين شی‏ء در ظرف خارج‏ معدوم است . اينجا است كه مشكل بزرگی در ميان فلاسفه قديم و جديد بروز كرده است داير بر اينكه چگونه خارج ، ظرف عدم واقع می‏شود ؟ آيا واقعا عدم موجود است ؟ چنين چيزی كه تناقض است
قدماء فلاسفه اسلامی كه طرز فكرشان بر حسب معمول ، اصالت ماهوی است‏ اين معما را اينگونه حل كرده‏اند كه امور بر دو گونه‏اند :

1 - بعضی از امور " خارج " ظرف وجود يا ظرف عدم آنها است
2 - بعضی از امور مثل " وجود " و " عدم " ( و بلكه جميع معقولات‏ ثانيه فلسفه به معنی اخص ) ، " خارج " ظرف خود آنها است
بنابراين آنجا كه می‏گوئيم " زيد موجود است " به اين معنی است كه " خارج " ظرف وجود و تحقق زيد است و نيز " خارج " ظرف خود وجود است‏ . همچنين آنجا كه می‏گوئيم " زيد معدوم است " به اين معنی است كه " خارج " ظرف عدم زيد است و نيز " خارج " ظرف خود عدم است . آنگاه‏ از اين مطلب چنين نتيجه می‏گرفتند كه موجود يا معدوم خارجی چيزی است كه‏ " خارج " ظرف وجود يا عدم او باشد و در نتيجه اشكال ، حل و تناقض‏ مرتفع می‏گردد ، زيرا وقتی می‏گوئيم " زيد معدوم است در خارج " هر چند " خارج " ظرف عدم زيد است ولی مستلزم اين نيست كه عدم در خارج موجود باشد . پس اين تناقض كه ادعا شده بود كه اگر " عدم " ، صفت شی‏ء باشد در خارج ، لازم می‏آيد كه در خارج موجود باشد مرتفع می‏گردد
اما اين پاسخ كه مبتنی بر طرز فكر اصالت ماهوی است جواب صحيحی نيست‏ . زيرا : اولا : لازمه اين بيان اين است كه هر يك از وجود و عدم نه موجود است و نه معدوم و تنها ماهيت است كه صلاحيت اتصاف به موجوديت و معدوميت را دارد و اين باطل است . زيرا به ضرورت حكم عقل هر چيزی را كه ما فرض‏ كنيم يا در خارج موجود است يا معدوم ، نه ممكن است كه هم موجود باشد و هم معدوم ، و نه ممكن است كه نه موجود باشد و نه معدوم ، و همچنانكه در پاورقی‏های " اصول فلسفه و روش رئاليسم " كاملا توضيح داده‏ايم اصل‏ امتناع تناقض يكی از دو پايه و يكی از دو اصل متعارف اساسی فلسفه است و شبهاتی كه در مورد اين‏ اصل شده است مانند قول به " حال " كه در بين متكلمين پيدا شده و نيز شبهاتی كه در عصر جديد پيدا شده در جای خود رفع شده است .

در هر صورت‏ لازمه اين جواب و آن طرز فكر اين است كه هر يك از وجود و عدم نه موجود باشند و نه معدوم و اين ، باطل است . متكلمين هم در قول به " حال " يكی از مصاديق " حال " را خود وجود دانسته‏اند و حال آنكه مطابق بيان‏ گذشته " عدم " را نيز از مصاديق " حال " به شمار می‏آورند . ولی آنها " حال " را به " صفه الموجود لا موجوده و لا معدومه " تعريف كرده‏اند و عدم ، صفت موجود نيست . و البته اين ايراد وارد است كه تخصيص اينكه‏ موصوف بايد موجود باشد بلا وجه است
ثانيا : چيزی كه خودش در خارج موجود نيست و واقعيتی ندارد ( هر چند به قول آنها بگوئيم : معدوم هم نيست ) و موصوفش نيز موجود و واقعيت‏دار نيست چگونه ممكن است يك صفت خارجی باشد و افرادش در خارج از يكديگر متمايز باشند . آری بنابر نظريه گذشته ، در باب وجود می‏شد چنين گفت كه‏ وجود ، صفت يك شی‏ء واقعيت‏دار است در خارج ، ولی خودش موجود نيست‏ شبيه - و نه عين آنچه در مورد قاعده فرعيه گفته شده است كه : " ثبوت‏ شی‏ء لشی‏ء فرع ثبوت المثبت له لا الثابت " و هر گاه موصوف خارجيت‏ داشته و موجود باشد كافی است برای اينكه صفت هم به تبع او خارجيت‏ داشته باشد به اينكه فی المثل " خارج " ظرف خودش باشد . ولی چگونه‏ ممكن است كه چنانكه مقتضی اين نظريه است نه خود صفت موجود باشد و نه‏ موصوف و در عين حال ظرف اين صفت ، " خارج " باشد ؟ پاسخ صحيح اين سئوال اين است كه عدم هر چند بالذات در خارج موجودنيست ولی بالعرض و المجاز در خارج موجود است .

برای توضيح بيشتر ناگزير از ذكر دو مقدمه زير هستيم :

مقدمه اول :

بطور كلی مفهوم ذهنی ، عين حكايت است و متقوم است به اينكه از چيزی‏ و واقعيتی حكايت كند ، خواه آن چيز ، واقعيت ذهنی باشد و خواه ، واقعيت خارجی باشد ، و خواه آنكه اين حكايت ، بالذات باشد يعنی عين‏ معنی تصور شده از اين مفهوم ذهنی در خارج محقق باشد و يا آنكه اين حكايت‏ بالعرض باشد . اساسا معنی ندارد كه ذهن مفهومی را بسازد كه آن مفهوم‏ هيچگونه مصداقی نداشته باشد ، نه بالذات و نه بالعرض ، نه در درون نفس‏ انسان و نه در خارج از نفس انسان . بنابراين آنچه در ابتدای اين فصل‏ گفته شد كه عدم مصداقی ندارد بايد اينطور توجيه شود كه عدم ، مصداق‏ بالذات ندارد و اما چگونه ممكن است كه ذهن بدون ملاك و بدون مناط يك‏ مفهومی را از پيش خود بسازد ( 1 )
 

مقدمه دوم :

در مبحث حقيقت تصور و تصديق و مبحث اجزاء قضيه آنجا كه فرق بين قضيه‏ موجبه و سالبه بيان می‏شود تحقيق شده است كه حقيقت قضيه سالبه در مورد قضايای بسيطه حكم به ارتفاع موضوع است و در مورد قضايای مركبه حكم‏به ارتفاع محمول از موضوع است .

پاورقی : 1 - در جلد دوم " اصول فلسفه و روش رئاليسم " مشروحا بيان شده است‏ كه تخيل بی اساس به معنی اينكه يك صورت بسيط ذهنی اصلا مصداق نداشته‏ باشد محال است . تخيلات بی اساس برای ذهن انسان همانا تركيباتی است كه‏ در اثر قوه متصرفه پيدا می‏شود و چون " عدم " مفهومی است بسيط ، پس‏ بطور قطع و يقين بدون مصداق نيست

بنابراين در مورد قضايا آنجا كه حكم‏ می‏شود كه مثلا " الف معدوم است " و يا حكم می‏شود به اينكه " الف‏ج‏ نيست " اولا و بالذات و در واقع و نفس الامر حكم شده است به ارتفاع‏ شی‏ء از خارج و يا ارتفاع صفت شی‏ء در خارج ، بطوری كه قيد " در خارج " ، قيد منفی است نه قيد نفی . يعنی هنگامی كه می‏گوئيم " زيد موجود نيست‏ در خارج " معنايش اين نيست كه نيستی زيد در خارج است و يا اگر می‏گوئيم " زيد كاتب نيست در خارج " به اين معنی نيست كه كاتب نبودن‏ زيد در خارج است . همچنانكه در جای خود ثابت شده است اگر قيد " در خارج " و يا هر قيد ديگری را قيد سلب و نفی بدانيم قضيه از سالبه بودن‏ خود خارج می‏شود
پس بطور كلی در قضايا آنجا كه حكم سلبی صادر می‏شود - اگر اين تعبير صحيح باشد - " خارج " : ظرف سلب و نفی نيست و چون " خارج " ظرف‏ سلب‏ها واقع نشده است ديگر اين بحث مطرح نمی‏شود كه چگونه اعدام و سلوب‏ در خارج متمايز از يكديگرند
پس از بيان اين دو مقدمه می‏گوئيم ، سلوب و اعدام در ذهن ما دو اعتبار دارند : يك اعتبار همان اعتباری است كه از نظر حكم و تصديق دارند و چنانكه ديديم از اين نظر ، مظروف خارج ، اعتبار نشده‏اند . اعتبار ديگر ، جنبه تصوری اعدام و سلوب است كه " عدم " ، موضوع يا محمول و يا جزء موضوع يا محمول قرار می‏گيرند مانند اينكه می‏گوئيم : " عدم زيد غير از عدم عمرو است " و يا " وجود زيد مسبوق به عدم زمانی او است " و يا " زيد لا حجر است " .

از اين نظر است كه " خارج " ظرف اعدام و سلوب اعتبار شده است و بهتر است كه از لحاظ اصطلاح هم تفكيك كنيم و در مورد تصديقات ، اصطلاح " سلوب " و در مورد تصورات اصطلاح" اعدام " را بكار ببريم
اكنون می‏گوئيم در مورد سلوب چون " خارج " ظرف خودشان اعتبار نشده‏ است بلكه ظرف متعلقشان اعتبار شده است تمايزی كه مشاهده می‏شود مربوط به متعلقات سلوب است نه مربوط به خود سلوب و اساسا خود سلوب از آن‏ جهت كه حكم سلبی هستند معانی حرفيه‏اند و حكمی ندارند
اما اعدام كه جنبه تصوری و معنای اسمی همين سلوب هستند البته حكم‏ دارند و " خارج " ظرف خود آنها اعتبار می‏شود . زيرا بالضروره وقتی كه‏ می‏گوئيم فلان شی‏ء حادث است يعنی مسبوق به عدم زمانی است . يعنی زمان را به دو قسمت تقسيم می‏كنيم : قسمتی كه ظرف عدم شی‏ء است و قسمتی كه ظرف‏ وجود شی‏ء است . يعنی برای خود عدم ، ظرف زمان اعتبار می‏كنيم . و يا اگر می‏گوئيم " زيد لا حجر است " در واقع زيد را مصداق عدم حجر اعتبار می‏كنيم
اينگونه اعتبارات در اين موارد ، اعتبارات ثانوی است يعنی اول‏ مرتبه‏ای از وجود را از مرتبه ديگر سلب می‏كنيم به سلب تحصيلی و دوباره‏ بر می‏گرديم و از همين سلب ، مفهومی می‏سازيم كه مفهوم عدم است و اين‏ مفهوم را موضوع يا محمول قرار می‏دهيم و " خارج " را ظرف آن اعتبار می‏كنيم . پس در حقيقت چه در موردی كه يك عدم طولی برای موجودی اثبات‏ می‏كنيم و می‏گوئيم : " اين موجود ، حادث است " و چه در موردی كه يك‏ عدم عرضی برای موجودی اثبات می‏كنيم مثلا می‏گوئيم : " زيد لا انسان است‏ " در وهله اول سلب‏هائی بوده‏اند كه به اين صورت در آمده‏اند . ولی تنها اين جهت كافی نيست برای اينكه ذهن بتواند يك مفهومی را كه نام آن ، " عدم " است بسازد . زيرا قبلا گفتيم مفهوم بدون مصداق ممكن نيست .

بلكه‏ يك جهت ديگر هم دخالت دارد و آن اينكه بعد از آنكه ذهن يك مرتبه‏ای از وجود را از مرتبه ديگر سلب كرد و از طرفی از خود سلب‏ صورت گيری كرد آنگاه ذهن انسان چنين فرض می‏كند كه آن مرتبه وجود كه اين‏ موجود ، و يا صفت اين ( موجود ) از او سلب شده است خودش مصداق همان‏ سلب و عدم است از اين نظر هر مرتبه از مراتب موجود كه فاقد مرتبه ديگر است عين فقدان و عدم موجود ديگر اعتبار می‏شود . پس اينكه می‏گوئيم زيد مسبوق به عدم زمانی است و خود عدم را در ظرف زمان اعتبار می‏كنيم به اين‏ جهت است كه ساير موجودات قبلی زمانی را مصداق عدم زيد اعتبار كرده‏ايم‏ و البته آنها مصداق حقيقی عدم زيد نيستند ، بلكه مصداق مجازی آن هستند و اين همان مطلبی است كه قبلا گفتيم كه عدم بالعرض در خارج است نه عدم‏ بالذات
نكته‏ای كه بايد يادآوری كنيم اين است كه وقتی می‏گوئيم مصداق عدم يك‏ شی‏ء ، ساير اشياء است نه به اين معنی است كه مفهوم عدم مستقلا عنوان آن‏ اشياء قرار داده می‏شود كه اگر چنين بود لازمه‏اش اين بود كه به اعتبار اينكه آن اشياء موجود هستند بتوانيم بگوئيم كه مثلا عدم زيد موجود است
بلكه مقصود آن است كه وجود ساير اشياء مصداق عدم رابط يك شی‏ء واقع‏ می‏شوند
 

پاسخ سؤال دوم :

اين مطلب كه تمايز وجودات به چيست مطلب دقيقی است و البته مبتنی‏ است به اصالت وجود و كثرت تشكيكی وجود . بر اساس اين دو نظريه‏ وجودات از يكديگر بالذات متمايزند و در عين حال يك نوع اشتراك و سنخيت بين آنها وجود دارد و از اين مطلب اينگونه تعبير می‏شود كه ما به‏ الاشتراك وجودات عين ما به الامتياز آنها است . به هر حال آنچه مربوط به‏ اين سؤال است اين است كه تمايزوجودات ، عين ذوات آنها است

پاسخ سئوال سوم :

در پاسخ اين سئوال بايد بدانيم كه اولا اين شعر را به دو نحو می‏توان‏ تفسير و توجيه كرد : 1 - يكی به همان نحو كه در متن سئوال آمده است كه بگوئيم مقصود اين‏ است كه عدم بماهو هو كثرتی ندارد و كثرتش به واسطه اضافات و لواحق‏ است
2 - ديگر اينكه بگوئيم مقصود اين است كه عدم دو حيثيت دارد ، از يك‏ حيث ، عدم است و مصداق و ما بازائی ندارد كه احتياج به تمايز داشته‏ باشد ( حيثيت خارج ) و از يك حيث ديگر عدم ، عدم نيست بلكه وجود است‏ و از اين حيث اعدام از يكديگر متمايزند ، چون در واقع وجوداتی هستند
ثانيا : اگر شعر را به نحو دوم توجيه كنيم اين سئوال اساسا مطرح نمی‏شود . و اگر آنگونه توجيه كنيم كه در متن سئوال آمده است در پاسخ می‏گوئيم كه‏ صفت اول اختصاص به عدم ندارد و ماهيت نيز چنين است و بلكه حقيقت‏ وجود هم چنين است ( اگر مقصود از وجود را وجود بماهو هو و وجود مطلق‏ صرف الوجود بگيريم ) اما صفت دوم اختصاص به عدم دارد و مطابق آنچه‏ گفتيم كه عدم به يك اعتبار ، خارجيت دارد بايد از قسمت دوم صرفنظر كنيم
 

مسأله دوم : عدم عليت بين اعدام

كذاك فی الاعدام لا عليه
و ان بها فاهوا فتقريبيه
گاهی در تعبيرات گفته می‏شود علت عدم فلان چيز ، عدم فلان چيز ديگر

است مانند اينكه می‏گوئيم علت خوب نبودن محصول ، نيامدن باران است يا علت ياد نگرفتن درس ، نداشتن فرصت مطالعه است ، و گاهی گفته می‏شود وجود فلان چيز ، علت عدم فلان چيز ديگر است و يا عدم فلان چيز علت وجود چيز ديگر است : خلاصه اينكه گاهی عدمی را علت عدمی و گاه وجودی را علت‏ عدمی و گاه هم عدمی را علت وجودی می‏شناسيم . اكنون اين سئوال مطرح می‏شود كه چگونه ممكن است عدم - كه لا شی‏ء محض است - علت يا معلول و به‏ عبارت ديگر اثر يا منشاء اثر واقع شود
پاسخ اين سئوال نيز از مطالب گذشته آشكار می‏گردد كه واقعا و بالذات‏ " عدم " علت يا معلول واقع نمی‏شود و هر چند ذهن ما چنين اعتبار می‏كند كه فلان عدم در خارج ، علت يا معلول فلان وجود يا فلان عدم واقع شده است ( يعنی " خارج " را ظرف عليت عدم يا معلوليت آن اعتبار می‏كنيم ) ولی‏ حقيقت اين است كه اولا و بالذات ، حكم ما اين است كه وجود ، علت وجود واقع نشده است . يعنی رفع می‏كنيم عليت وجودی را از برای وجودی در خارج‏ ، بطوريكه قيد " در خارج " قيد منفی است نه قيد نفی . آنگاه مسامحه‏ برای عدم ، خارجيت و نفس الامريت اعتبار نموده و با يك مسامحه ديگر عدمی را علت عدم ديگر اعتبار می‏كنيم و اين جز تسامح و تقريب چيز ديگری‏ نيست
اكنون ممكن است اين سؤال مطرح شود كه اين توجيه در مورد عليت عدم‏ برای عدم صحيح است اما عليت " وجود " را برای " عدم " و يا عليت‏ " عدم " را برای " وجود " چگونه می‏توان توجيه كرد ؟ اما در موردی كه عدمی را علت وجودی می‏شناسيم و مثلا می‏گوئيم : چون‏ ماشين آتش نشانی نيامد خانه به كلی سوخت ، پاسخ آن است كه در اينجا ما عدم آمدن را علت سوختن همه اين خانه به شمار آورده‏ايم و حال آنكه در واقع و نفس الامر چنين نيست كه عدم آمدن ، عامل سوخته شدن باشد . عامل سوخته‏ شدن از يك طرف ، آن مواد قابل احتراق است و از طرف ديگر روشن شدن‏ آتش به واسطه جرقه زغال يا اتصال برق يا باقيمانده چوب كبريت روشن شده‏ و يا باقيمانده سيگار روشن است .

اما عوامل اين جهان كه البته همه آنها عوامل وجودی هستند با يكديگر تزاحم نموده در يكديگر اثر متقابل می‏كنند و از يكديگر منفعل می‏شوند و نتيجه اين تأثيرات متقابل ، تغيير مجرا و مسير حركت می‏باشد و انعدام به صورت يك پديده و حادثه هيچگاه محقق نمی‏گردد
انعدام عبارت است از پذيرش يك شی‏ء ، عدم خود را ، و در فلسفه محقق‏ شده است كه همه انعدام‏ها نسبی است و انعدام حقيقی به اين معنی كه واقعا موجودی عدم خود را بپذيرد محال است ( 1 ) . به هر حال عوامل وجودی در يكديگر تأثير . متقابل می‏كنند و در نتيجه اين تأثير و تأثر مسير حركات‏ اشياء تغيير می‏كند و به واسطه اين تغيير مسير ، آن اثر و معلولی كه در حقيقت ، پايان يك حركتی بود تحقق نمی‏پذيرد در صورتی كه اگر اين تأثير و تأثر واقع نشده بود ، نتيجه و اثر خود به خود حاصل می‏شد . در اينگونه‏ موارد ، اثر ، نتيجه همان عوامل موجود است ( نه عوامل معدوم ) ، ولی چون‏ ما نظر می‏افكنيم به يك سلسله عوامل ديگر كه آن عوامل می‏توانسته‏اند در اين عوامل مفروض تأثير بگذارند و مجرای اينها را تغيير دهند و آن عوامل‏ محقق نشده‏اند و در نتيجه عوامل دسته اول اثر خود را نموده است لذا مجازا می‏گوئيم : نبودن عوامل دسته دوم ، علت وجود اثر مفروض است و حال آنكه‏ در واقع اثر مفروض نتيجه مستقيم عوامل دسته اول است
 

پاورقی : 1 - ما در " اصول فلسفه و روش رئاليسم " در مقدمه مقاله هشتم بحث‏ مبسوطی درباره اين مطلب كه موجود معدوم نمی‏شود نموده‏ايم

بر همين قياس است آنجا كه می‏گوئيم فلان امر وجودی ، امر وجودی ، علت‏ فلان امر عدمی است . در اينجا ما عوامل دسته دوم را علت عدم معلول فرض‏ می‏كنيم و حال آنكه معلول نتيجه مستقيم عدم عوامل دسته اول است و عدم‏ عوامل دسته اول نيز چيزی جز تغيير مجرا و مسير يك سلسله عوامل نيست
به هر حال در باب عليت و معلوليت اعدام هميشه يك مجاز حقيقت نما دخالت دارد و اين است معنی آن شعر كه می‏گويد :
كذاك فی الاعدام لا عليه
و ان بها فاهوا فتقريبيه

غرر 14 امتناع اعاده معدوم

اعاده المعدوم مما امتنعا
و بعضهم فيه الضروره ادعی
اعاده معدوم از جمله مسائل ممتنع است و برخی از فلاسفه در مورد آن‏ ادعای ضرورت كرده‏اند يكی از مباحث مهم فلسفه مبحث اعاده معدوم است . اعاده معدوم يعنی‏ اينكه يك شی‏ء موجود ، معدوم گردد و سپس عين همان شی‏ء - و نه مثل آن - مجددا موجود شود . پس در مورد چيزهائی كه مثل و مانند آنها اعاده می‏شوند مانند اينكه شخصی آواز می‏خواند و بار ديگر مثل همان آواز ، آواز ديگری‏ می‏خواند بحثی نداريم . اينگونه مسائل را تكرار می‏گويند ( نه اعاده ) يعنی‏ وجود يك شی‏ء تكرار می‏شود . در تكرار ، وجوداتی در طول زمان پيدا می‏شود كه شبيه و همانند يكديگرند . همانطور كه ممكن است دو شی‏ء شبيه و همانند در دو مكان قرار گيرند همچنين مانعی ندارد كه دو شی‏ء شبيه و همانند در دو زمان قرار گيرند ، ولی مسلم است كه هر كدام غير از ديگری است

پس اعاده معدوم يعنی اعاده عين همان شی‏ء كه فقط بين آن شی‏ء در دو زمان‏ " عدم " فاصله شده باشد . اگر شخصی را كه اكنون در سن پنجاه سالگی قرار دارد در نظر گرفته و با بيست و پنج سال قبل از آن مقايسه كنيم می‏بينيم‏ از سن بيست و پنج سالگی تا سن پنجاه سالگی يك وجود است كه ادامه و استمرار داشته است و اين وجودی كه ادامه و استمرار يافته تا به سن پنجاه‏ سالگی رسيده با وجودی كه در سن بيست و پنج سالگی بوده ، يكی است . زيرا همان " من " كه در سن بيست و پنج سالگی بوده هم اكنون نيز وجود دارد و همان " من " است كه ادامه يافته تا به سن پنجاه سالگی رسيده و پس از آن نيز تا به هنگام پيری ادامه خواهد يافت . اكنون اگر فرض كنيم كه‏ انسانی واقعا نيست و نابود شود و برای مرتبه دوم عين همان شخص ، پس از مدت زمانی اعاده شود بطوری كه فقط زمان ، بين آن دو فاصله شده باشد ، در اينجا اعاده معدوم انجام گرفته است
چنين به نظر می‏رسد كه اين مبحث اولين بار در بين فلاسفه اسلامی مطرح شده‏ است و شايد برای اولين بار متكلمين به مناسبت يك اصل از اصول دين يعنی‏ اصل معاد آنرا طرح كرده باشند
متكلمين در ضمن مباحث وجود و عدم به مناسبت عقيده به معاد اين سئوال‏ را مطرح كرده‏اند كه آيا ممكن است يك شی‏ء پس از آنكه معدوم شد عينا همان شی‏ء يعنی همان شخص و همان واحد موجود گردد يا نه . برخی از متكلمين‏ كه البته تحقيقی نداشته‏اند - پنداشته‏اند كه موضوع حشر و قيامت و مسأله‏ معاد همان اعاده معدومات است ، به اين معنی كه اشياء و يا حداقل‏ انسانها يك بار معدوم می‏شوند و بار ديگر خداوند متعال آنها را باز می‏گرداند . و از طرف ديگر چون موضوع حشر و قيامت از ضروريات دين و مذهب است لذا معتقد شده‏اند كه جواز اعاده معدوم و بلكه وقوع و تحقق آن از ضروريات دين و مذهب است

ولی محققين از متكلمين و قاطبه فلاسفه اعاده معدوم را امری محال و موضوع‏ حشر و قيامت را بيگانه از اين مسأله دانسته‏اند و چنانكه می‏دانيم در آثار مقدس دينی و مذهبی نيز تعبيراتی كه از حشر شده است هيچ كدام حتی اشعاری‏ به اعاده معدوم ندارد . همه آن تعبيرات اشعار يا تصريح دارد به اينكه‏ نشئه ديگری موجود است كه حكم دنباله اين نشئه را دارد و اين نشئه ، " اولی " و آن ديگری " عقبی " است ، اين ، " دنيا " و آن ديگری " حشر و نشر و قيامت " است
متكلمين در اينجا مرتكب دو اشتباه بزرگ شده‏اند ، يك اشتباه شرعی و دينی كه موضوع حشر و قيامت را اعاده معدوم دانسته‏اند و يك اشتباه عقلی‏ و فلسفی كه اعاده معدوم را جايز دانسته‏اند . و از اشتباه اول ، " صغری‏ " و از اشتباه دوم " كبری " و از مجموع قياسی تشكيل داده‏اند . اما فلاسفه معتقدند كه : اولا اعاده معدوم ، محال است و اگر چيزی نيست و معدوم شد ، آنچه كه دوباره به وجود می‏آيد عين آن نخواهد بود ، بلكه شبيه‏ و همانند آن است . لذا حاجی سبزواری كه از مشرب فلاسفه پيروی می‏كند چنين‏ می‏گويد :
اعاده المعدوم مما امتنعا
و بعضهم فيه الضروره ادعی
يعنی اعاده معدوم از جمله مسائلی است كه ممتنع و محال است . و برخی‏ از فلاسفه - خصوصا بو علی سينا - مدعی هستند كه اين مسأله از بديهيات‏ است و نيازی به دليل و برهان ندارد . ولی در عين بی نيازی از دليل و برهان ، باز هم فلاسفه دلايلی برای اثبات مدعای خود اقامه كرده‏اند كه به‏ آنها اشاره خواهيم كرد

و ثانيا معاد به معنی اعاده معدوم نيست . و اشياء - خصوصا انسانها - معدوم نمی‏شوند تا اينكه پس از انعدام مجددا مخلوق شوند بلكه معدوميت ، معدوميت نسبی است . مثلا انسانی كه می‏ميرد از زندگی‏ای كه داشته است‏ معدوم شده است ، نه اينكه به كلی از صفحه وجود محو و نابود شده باشد . و بلكه به يك معنی بنابر عقيده فلاسفه هيچ چيز از صفحه وجود معدوم نمی‏شود
حاجی سبزواری نيز در آخر اين مبحث ذكر می‏كند كه عقيده متكلمين در مورد انعدام مخلوقات و معاد جسمانی كه اجسام پس از انعدام دوباره اعاده‏ می‏شوند مضر به قول ما نيست . گر چه در اينجا راجع به اين مطلب توضيحی‏ نمی‏دهد ولی ارجاع می‏كند به باب معاد كه در آنجا ثابت كرده است كه‏ امتناع اعاده معدوم با اعتقاد به معاد جسمانی منافاتی ندارد
پس مقصود از اعاده معدوم ، اعاده عين شخص معدوم شده است ( 1 ) البته‏ ما گاهی در تعبيرات خود شبيه يك شی‏ء را عين خود آن شی‏ء فرض می‏كنيم و يا به جای شخص ، " نوع " را در نظر می‏گيريم . مثلا در بعضی از موارد از لحاظ آنكه غرض انسان قائم به " نوع " چيزی است نه به " شخص " آن ، نوع آن چيز را به جای شخص در نظر می‏گيرد ، مانند اينكه انسان به پول‏ علاقه‏مند است ، ولی به يك واحد معين و شخص معين از پول علاقه ندارد ، بلكه هر واحد معادل ديگر می‏تواند قائم مقام آن بشود . و لهذا اگر فردی‏ دارای يك اسكناس يكصد ريالی باشد و كسی

پاورقی : 1 - در اينجا ممكن است اين شبهه برای عده ديگری پيش بيايد كه چون‏ اساسا موجود معدوم نمی‏شود بنابراين اين بحث موضوع ندارد . ما در مقدمه‏ مقاله هشتم " اصول فلسفه و روش رئاليسم " درباره اين مطلب بحث كافی‏ كرده‏ايم . جواب اين شبهه را از آنجا بايد مطالبه كرد

آن را از او بگيرد و او هم موفق شود يك اسكناس يكصد ريالی ديگر از او بگيرد می‏گويد پولم را از او پس گرفتم و حال آنكه عين آن واقعيت و عين‏ آن چيزی كه از او ربوده شده است باز پس گرفته نشده است ، بلكه مثل و شبيه آن باز پس گرفته شده است . اما چون از لحاظ غرض و هدف اين شخص‏ هر دو واحد پول علی السويه هستند و يك چيز شمرده می‏شوند می‏گويد پولم را پس گرفتم اين حالت بر خلاف آن مواردی است كه غرض انسان قائم به " شخص " است نه به " نوع " . مثلا فرض كنيد كه بجای پول ، فرزند اين‏ شخص را ربوده بودند و او تنها موفق شده بود كه فرزند طرف را بگيرد ، در اينجا هرگز نمی‏گفت كه فرزندم را پس گرفته‏ام . اين گونه مسامحات كه‏ غالبا مربوط به كيفيت تعلق غرض متكلم است در محاورات عرفی زياد به‏ كار می‏رود و ضرورت هم دارد كه به كار رود . اگر ما جسم نرمی را شكل‏ بدهيم و سپس آن شكل را از بين برده و دو مرتبه آن جسم نرم را به همان‏ شكل اول در آوريم ، در اينجا می‏گوئيم شكل اول مجددا پيدا شده است يعنی‏ شكل دوم را عين شكل اول می‏دانيم كه اعاده شده است . در اينجا نيز واضح‏ است كه مسامحه به كار رفته است ، زيرا شكل اول و دوم يك واقعيت‏ نيستند ، بلكه دو واقعيتند ، وحدت اينها وحدت مجازی و باصطلاح وحدت‏ بالنوع است نه وحدت بالشخص . اما چون خصوصيات فردی مورد نظر ما نيستند و يا مورد توجه و دقت قرار نگرفته‏اند ما چنين می‏پنداريم كه يك‏ چيز بود ، رفت و دوباره برگشت . خيال می‏كنيم كه از بين رفتن شكل اول و پديد آمدن شكل دوم مثل اين است كه شخص واحدی از يك مكان بيرون رود و دوباره به همان مكان مراجعت كند ، يعنی رابطه شكل و ذی شكل را نظير رابطه مكان عرفی يك شی‏ء با آن شی‏ء می‏پنداريم

ما قبلا در مبحث اتحاد عاقل و معقول اشاره كرديم كه پيدايش عرض در موضوع يا پيدايش صورت در ماده از اين قبيل نيست كه موجودی از خارج‏ بيايد و در موضوع يا ماده جای بگيرد ، بلكه عروض و حلول عرض بر موضوع و يا صورت بر ماده عين تحقق يافتن آنها است نه اينكه آنها قطع نظر از انتساب به موضوع و ماده از خود تحققی دارند و بعد برای آنها اين نسبت‏ كه نامش حلول و عروض است پيدا می‏شود ، و اين است معنای صحيح قول حكما در باب عرض كه گفته‏اند : " وجوده فی نفسه عين وجوده لموضوعه "
همين اشتباه و بلكه بالاتر از اين ، اشتباهی است كه متكلمين در باب‏ اعاده معدوم به آن دچار شده‏اند . اشتباه آنها اين است كه پنداشته‏اند كه‏ معدوم شدن و موجود شدن يك شی‏ء ، نظير خارج شدن انسان از يك محل و دو مرتبه باز گشتن او به همان محل است . به عبارت ديگر متكلمين بدون اينكه‏ توجه داشته باشند وجود و عدم را به منزله دو اضافه و نسبت اعتباری زائد بر ذات فرض كرده‏اند و چنين پنداشته‏اند كه هويت و خوديت و تشخص يك‏ چيز ، ربطی به وجود او ندارد و وجود ، معنائی است عارض و زائد بر هويت‏ و تشخص شی‏ء ، و فرضا وجود شی‏ء از او گرفته شود هويت و هذيت و بودن آن‏ شی‏ء محفوظ است و او ، او است هر چند معدوم باشد و بنابر اين معدوم شدن‏ و دوباره موجود شدن شی‏ء به هويت و خوديت او آسيبی نمی‏رساند . اين‏ اشتباه شايد از قياس خارج به ذهن پيدا شده باشد در ذهن ما آنچه مناط هويت و خوديت شی‏ء است و ذات او شمرده می‏شود صورت خاص ذهنی او است‏ مثل صورتی كه از زيد در ذهن داريم و به عبارت ديگر ماهيت او ، و مفهوم‏ وجود و عدم در ذهن دو مفهوم عارضی است كه در ذهن معروض واحد دارند و هيچ يك از اين دو عارض ، مقوم ذات نيستند . ‏

ذهن ، درست عكس خارج است ، ذات ذهنی غير از ذات خارجی است ، وجود در ذهن عارضی است و در خارج عين ذات ، عدم در ذهن عارض هويت است و در خارج عارض و معروضی‏ از اين لحاظ نيست . اين اشتباه از قياس خارج به ذهن پيدا می‏شود . بار ديگر ثابت شد كه : ما تا ذهن را نشناسيم نمی‏توانيم فلسفه داشته باشيم
به هر حال دانستيم كه نظريه امكان اعاده معدوم مبتنی بر اين فرض است‏ كه ما برای شی‏ء قطع نظر از موجود بودن ، هويت و تشخصی قائل شويم و معدوم‏ شدن را به منزله زوال حالتی عرضی از شی‏ء بدانيم كه هويت و واقعيت آن‏ شی‏ء را از بين نمی‏برد . گمان نمی‏رود كه هيچ حكيمی كه تا حدی حقايق شناس‏ باشد نظريه سخيف امكان اعاده معدوم را بپذيرد ، تنها كسانی از امكان اين‏ موضوع بحث می‏كنند كه از مسائل حكمی جز الفاظ و كلمات چيزی نمی‏دانند
ما چه بنا را بر اصالت وجود بگذاريم و چه بر اصالت ماهيت نمی‏توانيم‏ اين نظريه را بپذيريم . زيرا حتی بنابر اصالت ماهيت نيز " ماهيت " قطع نظر از وجود و حيثيت مكتسبه از فاعل ، شخصيت و هويتی ندارد ، تنها در مرتبه اتصاف ماهيت به موجوديت است كه ماهيت دارای تشخص و هويت‏ و هذيت و " او بودن " می‏شود ( 1 )
 

پاورقی : 1 - قائل به اصالت ماهيت نيز برای ماهيت ، ذاتی مجزا از وجود و عدم‏ در خارج قائل نيست يعنی قائل نيست كه ذات واحد و متعينی گاهی در خارج‏ معروض وجود واقع می‏شود و گاهی معروض عدم ، بلكه مدعی است كه ماهيت ، قطع نظر از وجود و مرتبه موجوديت در خارج ذاتی و خوديتی ندارد زيرا در غير اين صورت قول به " ماهيت منفكه عن الوجودين " لازم می‏آيد . قائل‏ به اصالت ماهيت نيز تنها در ذهن ماهيت را ذاتی منفك از وجود و عدم‏ می‏داند ، آنهم نه در حاق ذهن بلكه " بتحليل من العقل " و به تحقيق‏ دقيقی كه ما در حاشيه شرح منظومه كرده‏ايم . اين انفكاك هم بين ماهيت و مفهوم وجود و عدم است ، نه واقعيت وجود - مراجعه شود - و از همين جا است كه برهان معروف و متين اصالت >

دلايل و براهين فلاسفه در امتناع اعاده معدوم

1 - دليل اول :

از جمله براهينی كه حاجی سبزواری در شرح منظومه اقامه كرده است اين‏ است :
فانه علی جوازها حتم
فی الشخص تجويز تخلل العدم
يعنی بنا بر فرض آنكه اعاده معدوم جايز باشد ايجاب می‏كند كه ميان يك‏ شی‏ء ، " عدم " فاصله شده باشد . آيا ممكن است يك چيزی بين خود و خودش " عدم " فاصله شود ؟ البته فاصله شدن " عدم " در بين دو شخص - مانند فاصله بين سعدی و حافظ - بدون اشكال است اما فاصله شدن " عدم " در بين يك شی‏ء - مانند يك انسان - و خودش قابل تصور نيست و حتی زمان‏ نيز نمی‏تواند بين يك شی‏و خودش فاصله شود ، زيرا آن ، " يك شی‏ء " بيشتر نيست
ء

پاورقی : > وجود زنده می‏شود كه " كيف و بالكون عن استواء قد خرجت قاطبه‏ الاشياء " . حقيقت اين است كه هر چند قائلين به اصالت ماهيت قائل به‏ ثبوت معدومات و جواز اعاده معدوم نيستند ولی لازمه قول به اصالت ماهيت‏ همين لوازم است . چيزی كه هست زير كان قوم منكر اين دو مسأله بديهی‏ البطلان شده‏اند ولی متوجه نشده‏اند كه لازمه اصالت ماهيت اين دو لازم است‏ و مغفلين يكی از اين دو مسأله را پذيرفته‏اند - مثل بعضی مدعيان زمان ما - و يا هر دو مسأله را پذيرفته‏اند - مثل برخی از متكلمين - و صدرا كه دقيق‏ شده ، متوجه شده است كه اساسا نظريه اصالت ماهيت سخيف است ولی او نيز متوجه نشده است كه لازمه اصالت ماهيت اين دو مسأله است . البته‏ علت اساسی اين است كه اصالت ماهيت و وجود در بين قدما مطرح نبوده و الا رابطه‏اش با اين دو مسأله كاملا روشن می‏شد

2 - دليل دوم :

اين برهان از ساير براهين اين باب روشن‏تر و واضح‏تر است و بر نظريه‏ اصالت وجود مبتنی است
مقدمه بايد دانست كه هويت اشياء ناچار ملاك و مناطی دارد . مثلا فرض‏ كنيد اين قلم خاص كه در دست شما است از شما گرفته شود . اكنون ممكن‏ است خود اين قلم عينا به شما مسترد گردد و يا ممكن است يك قلم ديگر به‏ شما باز گردانده شود و يا ممكن است چيز ديگری غير از قلم به شما داده‏ شود . يعنی گاهی اين قضيه بطور تحقيق صادق است كه همان قلمی كه گرفته‏ شده عودت داده شده است و گاهی اين قضيه صادق است كه " آن " قلم ، عودت داده نشده است . اين هر دو قضيه صادق است و مطابق با واقع ، ولی‏ در موردی كه اين قضيه صادق است آن ديگری صادق نيست و در موردی كه آن‏ ديگری صادق است اين يكی صادق نيست . پس در واقع و نفس الامر ، يك‏ خصوصيت و ملاك و مناطی در كار است كه در يك جا اين قضيه صادق است كه‏ " آن " قلم عودت داده شده و در يك جا صادق نيست اكنون بايد ببينيم‏ مناط " آن " بودن كه از آن به عنوان هويت و هذيت و تشخص تعبير می‏كنيم چيست ؟ ممكن است در ابتدا اينگونه خيال كنيم كه هر چيزی ذاتی دارد شخصی و خوديت آن شی‏ء منوط و وابسته به ذات شی‏ء است و همين ذات متشخص و ذی‏ هويت است كه گاهی موجود و گاهی معدوم می‏شود يعنی گاهی در خارج صفت‏ وجود را به خود می‏پذيرد و گاهی صفت عدم را ، و همين ذات شخصی است كه‏ قابل اين است كه در ذهن ما موجود شود .

ولی كمتر توجهی كافی است كه ما درك‏ كنيم لازمه اين نظريه و اين تصور ابتدائی قول به " ثبوت ماهيات منفكه‏ عن الوجودين " ( يعنی قول به ثبوت معدومات ) است . پس بطور قطع‏ تشخص و هويت و " آن " بودن شی‏ء به موجود بودن آن شی‏ء وابسته است ، اگر آن شی‏ء موجود شد به اين معنی است كه هويت خاصی به وجود آمده است و اگر اين موجوديت از بين رفت ديگر هويتی باقی نمی‏ماند و قهرا وجود ثانوی‏ ، هويت ثانوی است
اكنون با توجه به مقدمه فوق اگر فرض كنيم معدومی بخواهد اعاده شود معنی آن اين است كه بايد دوباره ايجاد شود ، پس اعاده يعنی ايجاد ثانوی‏ . اكنون آيا ايجاد ثانوی همان ايجاد اولی است ؟ مسلم است كه ايجاد ثانوی كه در زمان بعد صورت می‏گيرد غير از ايجاد اولی است يعنی دو ايجاد است نه يك ايجاد ، زيرا اگر ايجاد ثانوی همان ايجاد اولی باشد اعاده‏ معنی ندارد و يا لازم می‏آيد كه در هر جا ايجادی صورت گيرد اعاده معدوم‏ شده باشد يعنی هر وجود ابتدائی را اعاده بدانيم
اكنون كه ايجاد ثانوی غير از ايجاد اولی است وجود ثانوی هم غير از وجود اولی است ، زيرا محال است كه ايجاد دو تا باشد و وجود يكی . زيرا حكما گفته‏اند و ما نيز در پاورقی‏های " اصول فلسفه " ( 1 ) با بيان واضح‏ و مشروح ثابت كرده‏ايم كه ايجاد عين وجود است ( 2 ) پس اگر ايجاد دو تا شد وجود هم دو تا است و اگر وجود دو تا شد عدد هم دو تا است يعنی وحدتی بين موجود اولی و موجود ثانوی بر قرار نيست ، پس آنچه را فرض كرده‏ايم ، اعاده‏ عين موجود اولی نيست بلكه ايجاد مماثل او است .

پاورقی : 1 - " اصول فلسفه و روش رئاليسم " - جلد سوم - پاورقی‏های مقاله هشتم‏ - صفحات 113 - . 110 2 - يعنی ايجاد و وجود هر دو يك چيز است و به عبارت ديگر يك معلول‏ را از يك نظر " وجود " می‏گوئيم و از نظر ديگر كه آن را به فاعل نسبت‏ می‏دهيم " ايجاد " می‏ناميم

آری اگر ملاك هويت و وحدت را چيزی غير از وجود بدانيم اين برهان تمام نيست ولی ما گفتيم كه‏ اين برهان مبتنی بر نظريه " اصالت وجود " است و به علاوه بيان كرديم‏ كه اين نظريه كه ذات شی‏ء قطع نظر از " وجود " ، مناط هويت و تشخص‏ است نظريه بسيار سخيفی است . حاجی سبزواری نيز می‏گويد
 
و جاز أن يوجد ما يماثله
مستأنفا و سلب ميز يبطله
يعنی : و ( اگر اعاده معدوم ممكن باشد ) جايز است كه مماثل معدوم ، ابتدائا ايجاد شود و حال آنكه عدم امتياز ( بين مماثل و معاد ) چنين امری‏ را باطل می‏كند . به عبارت ديگر اگر اعاده معدوم ممكن باشد لازم می‏آيد كه‏ فرقی بين اعاده معدوم و ايجاد مثل معدوم نباشد . زيرا متكلمين معتقدند كه‏ غير از مسأله ايجاد مماثل ، مسأله ديگری به نام " اعاده معدوم " نيز وجود دارد . اما از نظر حكما ايجاد مماثل محال نيست . يعنی می‏توان مثل و مانند شی‏ء معدوم را پس از انعدام ايجاد كرد و مسلم است كه ايجاد ثانوی‏ غير از ايجاد اولی است و وجود ثانوی نيز از نظر زمان و مكان غير از وجود اولی است اما از ساير جهات وجود اولی و وجود ثانوی با يكديگر مشابهند
پس ايجاد مماثل امری است ممكن و مورد اتفاق همه فرق اما آنچه را متكلمين می‏گويند و مورد قبول حكماء و فلاسفه نيست اعاده عين معدوم است‏ كه امری است محال و غير ممكن . 

اكنون از متكلمين می‏پرسيم اگر علاوه بر مسأله ايجاد مماثل ، اعاده معدوم نيز ممكن باشد پس چه فرقی وجود دارد بين معاد و مماثل ؟ اگر قدرتی يافت شد و خواست‏ كه اين هر دو كار را انجام دهد ، يكی اينكه عين معدوم را باز گرداند و ديگر اينكه مماثل آن را ايجاد كند چه فرقی بين اين دو كار وجود دارد ؟ در حقيقت فرقی وجود ندارد و آن كاری كه پنداشته شده است اعاده معدوم است‏ در واقع همان ايجاد مماثل است
 

3 - دليل سوم :

اگر فرضا دست خود را از سمت راست به سمت چپ بطور افقی حركت دهيد اين حركت در يك زمان معينی وجود پيدا كرده و پس از آن معدوم می‏گردد
اكنون اگر همين عمل را تكرار كنيم حركت دوم غير از حركت اول است
پس حركت اول اعاده نشده است ، زيرا معنی اعاده معدوم اين است كه‏ حركت دوم عين حركت اول باشد نه تكرار آن و يا مثل آن ، و چون حركت دوم‏ در زمانی واقع شده است غير از زمانی كه حركت اول در آن واقع شده است‏ پس حركت دوم غير از حركت اول است . زيرا زمان چيزی نيست كه بتوان‏ شی‏ء را از يك زمان برداشت و در زمان ديگر قرار داد ، چنين چيزی محال‏ است ، زمان حركت قابل تعويض و جابجائی نيست . پس هنگامی كه زمان يك‏ حركت غير از زمان حركت ديگر است خود آن دو حركت نيز غير يكديگرند
لهذا در مورد اموری كه از مقوله حركت هستند ، يعنی زمان جزئی از خود آن‏ امور است ، اعاده معدوم معنی ندارد

روی اين اصل است كه تمام اشيائی كه در زمان قرار می‏گيرند اعاده معدوم‏ در مورد آنها امكان ندارد ، زيرا اعاده چنين موجودی مستلزم اين است كه‏ زمان آن نيز اعاده شود و حال آنكه نفس زمان قابل بازگشت و اعاده نيست‏ . كسانی كه به اعاده معدوم در مورد امور زمانی قائل شده‏اند پنداشته‏اند كه‏ اشيائی كه در زمان قرار گرفته‏اند بيگانه از زمان هستند و آنها را همچون‏ آبی فرض كرده‏اند كه در ظرفی قرار داشته باشد و سپس آن ظرف را عوض‏ كنند . پنداشته‏اند كه انسان در لحظه دوم همان انسانی است كه در لحظه اول‏ بوده و فقط ظرف زمان تغيير يافته است و حال آنكه حقيقت غير از اين‏ است

غرر 16 مناط صدق در قضايا

الحكم ان فی خارجيه صدق
مثل الحقيقيه للعين انطبق
و حقه من نسبه حكميه
طبق لنفس الامر فی الذهنيه
حكم در قضيه خارجيه زمانی صادق است كه مانند قضيه حقيقيه بر عين خارجی‏ منطبق گردد در قضيه ذهنيه اگر حكم با نفس الامر تطبيق كند قضيه صادق است‏ اين فصل در بيان مناط ( 1 ) و ملاك صدق و كذب قضايا است يعنی اين‏ قسمت بيان می‏كند كه صدق و مطابقت قضايای مختلف با واقع در موارد گوناگون و مختلف به چه نحو است
اين جهت در ميان فلاسفه قديم مورد شك و ترديد نبود كه تعريف صدق يا حقيقی بودن عبارت است از مطابقت فكر و قضيه با واقع ، و آن جا كه‏ می‏گفتند قضيه احتمال صدق و كذب را دارد يعنی هر قضيه صلاحيت دارد كه با واقع مطابقت كند و يا مطابقت نكند و يا آنجا كه می‏گفتند فلسفه برای‏ كشف حقايق و به دست آوردن آنها و تميز آنها از اوهام است مقصود از " حقائق " يعنی يك‏ سلسله افكار و معلوماتی كه با واقع مطابقت داشته باشد .

پاورقی : 1 مناط هر چيز آن است كه آن چيز وابسته به او است و گاهی ملاك گفته‏ می‏شود

اساسا هر معنی و مفهومی آنگاه اطلاق " حقيقت " به آن می‏شود كه واقعيت و خارجيت داشته‏ باشد . پس صدق يا حقيقت در مورد فكر يا جمله‏ای گفته می‏شود كه با واقع و خارج خود مطابقت كند در اينجا اشكالی پديد می‏آيد بدين بيان كه يك سلسله‏ قضايا وجود دارند كه شكی در صحت و صدق آنها نيست ، اما در عين حال‏ می‏بينيم كه اين قضايا با خارج مطابقت ندارد نظير قضايای منطقی يعنی‏ قضايائی كه با مفاهيم منطقی تشكيل می‏شود . مثل اينكه می‏گوئيم انسان كلی‏ است و يا می‏گوئيم كلی ذاتی است يا عرضی . و حال بدين منوال است در مورد قضايائی كه مفاهيم منطقی در اجزاء آنها وارد شده مثل اينكه می‏گوئيم‏ انسان نوع است و يا كلی است . شك نيست كه اين قضايا صادق است ليكن‏ با خارج مطابقت ندارد زيرا انسان در خارج كلی نيست . اين اشكال حتی در مطلق قضايای مستعمله در علوم كه اصطلاحا " قضايای حقيقيه " ناميده می‏شود نيز جاری است زيرا ثابت شده كه در مسائل علوم آنجا كه محمولی را برای‏ موضوعی اثبات می‏كنيم اختصاص نمی‏دهيم به افرادی كه در خارج واقعيت دارد بلكه اعم است از افراد عينی و خارجی و افراد مفروض ذهنی و بلا شك اين‏ قضايا صادق است و حال آنكه نمی‏توان گفت كه اين قضايا با خارج و عين‏ منطبق است . پس قضايای منطقی بهيچوجه با خارج مطابقت ندارد و قضايای‏ كلی ساير علوم معنائی وسيعتر از آنچه در خارج است دارد و خارج كوچكتر از مفاد آن قضاياست بهر حال انطباق و تطابقی بين اين قضايا با خارج وجود ندارد بلی تنها اين تعريف در مورد قضايائی كه در اصطلاح منطق " قضايای‏ خارجيه " ناميده می‏شود صادق است و همچنين است در مورد " قضايای شخصيه‏ " . پس می‏توان گفت كه اين تعريف برای صدق و كذب يك تعريف سطحی است كه از قضايای سطحی‏ عرفی گرفته شده است ولی با قضايای منطقی و همچنين با قضايای كلی ساير علوم جور در نمی‏آيد

اين اشكال با بيان ديگر و به صورت ديگری در ميان فلاسفه جديد هم آمده‏ است و آنها عدم مطابقت هر يك از علوم رياضی و اقسام طبيعی و حتی تاريخ‏ را به نحو خاصی كه هر كدام مغاير با ديگری است بيان كرده‏اند و چون اين‏ گروه از فلاسفه در مطابقت قضايای تاريخی هم اشكال كرده‏اند پس می‏توان‏ گفت كه بر اساس نظر آنان حتی در بعضی از قضايای خارجيه ( مثل قضايای‏ تاريخی ) نيز اشكال عدم مطابقت موجود است
بيان نسبتا مفصل اين دسته را از جلد اول كتاب " اصول فلسفه " در مقدمه‏ای كه برای مقاله چهارم آن كتاب نوشته شده آنجا كه تعريف حقيقت‏ بيان گرديده جستجو كنيد و ما در اينجا از ذكر آن خودداری می‏كنيم . اما آنچه كه اجمالا می‏توان گفت اين است كه اين فلاسفه جوابی به اشكال فوق‏ الذكر نداده‏اند و اشكالات مربوط به حقيقت و صدق را بنا بر تعريف مزبور لا ينحل دانسته‏اند و لهذا اساسا آن تعريف را دور انداخته و هر يك از ايشان مطابق ذوق و سليقه خود تعريفی برای حقيقت ارائه نموده است ( 1 )
ولی تعريف مزبور برای حقيقت يك امر قراردادی و اعتباری نيست كه‏ بتوان از آن دست برداشت ، آن تعريف از يك اصل كلی و قطعی كه راه علم‏ و فلسفه را از سفسطه و شك مطلق جدا می‏كند نتيجه شده است . دست برداشتن‏ از اينتعريف مساوی است با انكار مطلق علم و غوطه‏ور شدن در گرداب سوفيسم .

پاورقی : 1 - رجوع كنيد به " اصول فلسفه " ، جلد اول ، مقاله چهارم ارزش‏ معلومات

ما در اينجا ناچاريم از بيان بيشتر اين مطلب خودداری كنيم و خواننده را به‏ همان كتاب " اصول فلسفه " ارجاع دهيم
ولی طريقه قدما در رفع اشكال حقيقت و صدق به نحو ديگر است آنها با حفظ تعريف مزبور ( كه امكان دور انداختن هم ندارد ) اشكال را حل كرده‏اند ، خلاصه حرف قدما اين است كه صدق قضيه عبارت است از مطابقت آن با واقع ، ولی واقع و نفس الامر محدود نيست به وجود عينی و خارجی كه بالفعل‏ وجود داشته باشد ، قضيه بايد با آنچه خود از آن حكايت می‏كند مطابقت‏ داشته باشد يك وقت هست كه قضيه از يك واقعيت خارجی عينی بالفعل‏ حكايت می‏كند در اين صورت راست بودن آن به اين است كه واقعيت خارجی‏ بالفعلی موجود باشد و با قضيه تطبيق كند . و يك وقت هست كه قضيه از مرتبه ذات ماهيت حكايت می‏كند و بيان می‏كند كه فلان ماهيت به حيثی است‏ كه هر گاه موجود بشود بايد فلان صفت را دارا باشد ، راست بودن اين جور قضايا به اين است كه ماهيت در مرتبه ذات خود چنين شأنيتی را داشته‏ باشد مثل جميع قضايای مستعمله در علوم ، و گاهی يك قضيه از حقيقت ذهنی‏ يك شی‏ء حكايت می‏كند در اين حال راست بودن اين قضيه به اين است كه آن‏ شی‏ء در ذهن دارای آن خاصيت باشد ، و البته لزومی ندارد كه آنجا كه ما حالت ذهنی يك شی‏ء را بيان می‏كنيم آن شی‏ء در خارج هم دارای همان حالت‏ بوده باشد ، بلكه صرفا لازم است كه در ذهن دارای آن حالت بوده باشد و اگر فرضا در ذهن دارای آن حالت نبود و در خارج دارای آن حالت بود اين‏ قضيه كاذب است . زيرا ما حالت ذهنی را بيان كرده‏ايم و فرض اين است‏ كه شی‏ء مزبور در ذهن دارای آن حالت نبوده بلكه در خارج دارای آن حالت‏ بوده است

خلاصه مطلب اينكه از اين تعبير كه گفته می‏شود : صدق ، مطابقت قضيه‏ است با واقع ، نبايد چنين استفاده كرد كه صدق مطابقت قضيه است با واقع‏ عينی خارجی موجود بالفعل در زمان حاضر ، بلكه بايد چنين استفاده كرد كه‏ صدق مطابقت قضيه است با آنچه آن قضيه از آن حكايت می‏كند و البته‏ فعاليت ذهن انسان محدود نيست به حكايت از امور موجود بالفعل در زمان‏ حاضر بلكه گاهی از امور گذشته و گاهی از امور آينده حكايت می‏كند و گاهی‏ از مرتبه ذات و شأنيت يك موضوع حكايت می‏كند و گاهی حالت ذهنی يك‏شأنيت را بالفعل دارد كه اگر وجود پيدا بكند محمول برايش ثابت است ( 1 )

اما قضايايی نيز در منطق مورد بحث قرار می‏گيرند كه " وجود " در مفاد آنها به هيچ نحو دخالت داده نشده است مثل قضايائی كه در تعريفات به‏ كار می‏بريم ( حمل اولی ) مثلا می‏گوئيم انسان حيوان ناطق است ، و يا قضايائی كه لوازم ذات ماهيت را ذكر می‏كنند و ماهيت ، آن لوازم را قطع‏ نظر از وجود ، و قبل الوجود دارا است ، مثل اينكه می‏گوئيم انسان ممكن‏ الوجود است ( هر چند ما در اين گونه لوازم ماهيات خدشه‏ای داريم كه در محل ديگر گفته شده است )
اين دو قسم قضيه‏ای كه بيان گرديد نه داخل در قضايای خارجيه است و نه‏ در ذهنيه و نه در حقيقيه . و در عين اينكه اين قضايا همگی صادق هستند ولی‏ ما بازاء آنها وجود خارجی يا ذهنی نيست
برای توضيح بيشتر مطالب گذشته می‏گوئيم كه گاهی گفته می‏شود تمام حاضرين‏ اين كلاس دانشجو هستند و در اينجا نظر به يك عده اشخاص معين است كه‏ اين اشخاص معين دارای فلان صفت هستند و گاهی گفته می‏شود كه انسان نوع‏ است و در اينجا مقصود اين است كه اين مفهوم انسان در ظرف ذهن متصف به‏ صفت نوعيت است و گاهی گفته می‏شود كه 25 مساوی 5 ضربدر 5 است و يا در تعريف مثلث گفته می‏شود كه شكلی است كه بر او سه خط مستقيم احاطه كرده‏ است و گاهی گفته می‏شود آدم دو سر امكان وجود دارد . در هر يك از اين‏ موارد موضوع قضيه به نحو مخصوصی لحاظ شده است در مثال اول مستقيما يك عده‏ افراد در نظر گرفته شده‏اند و گفته شده كه اين افراد مخصوص معين دارای‏ فلان صفت هستند و در مثال دوم گفته شده كه فلان مفهوم در ظرف ذهن دارای‏ فلان صفت است و در مثال سوم گفته شده كه فلان طبيعت اين حيثيت و اين‏ شأنيت را بالفعل دارد كه اگر موجود بشود دارای فلان خاصيت است و در مثال چهارم گفته شده كه حقيقت ذات مثلث اين است و هيچ نظر به مرتبه‏ تحقق و واقعيت آن نداشته‏ايم و در مثال پنجم گفته شده كه اين ماهيت‏ همواره خاصيت امكان وجود را دارد و اين خاصيت هم بالفعل بر او مترتب‏ است و شأنيت چيز ديگر نيست
 

پاورقی : 1 - تحقيق در معنا و مفاد قضايای حقيقيه با توجه به اشتباهات عظيمی كه‏ در اين زمينه برای منطقيين و غير منطقيين دست داده است ، خارج از حدود اين كتاب است و ما اين مطلب را به نحو مبسوط در جاهای ديگر بيان‏ كرده‏ايم و در اينجا صرفا به اشاره‏ای قناعت می‏كنيم

بيانی كه حاجی سبزواری در ضمن اشعار گذشته كرد ، به اين نحو بود كه‏ مناط صدق قضايای خارجيه و حقيقيه انطباق با وجود عينی است ( در خارجيه‏ عينی بالفعل و محقق و در حقيقيه اعم از وجود بالفعل و وجود مقدر ) و در قضايای ذهنيه مناط صدق انطباق با نفس الامر است . اين بيان گذشته از اينكه با بيانی كه خود حاجی در منظومه منطق كرده است مخالفت دارد و مناقض است ، درست هم نيست ، صحيح همان است كه در منظومه منطق گفته‏ است . در آنجا گفته است كه مناط صدق قضايای خارجی انطباق با وجود عينی‏ است و مناط صدق قضايای ذهنی انطباق با وجود ذهنی و مناط صدق قضايای‏ حقيقيه انطباق با نفس الامر است و ظاهر اين است كه علت اينكه در اينجا از نظر منظومه منطق عدول كرده است اين است كه ديده اگر در قضايای ذهنيه‏ بگويد كه مناط صدق انطباق با وجود ذهنی است لازم می‏آيد كه همه قضايای‏ كاذبه صادق باشند زيرا هر قضيه كاذبه‏ای انطباق با ذهن دارد زيرا تصور ذهنی دارد و روی همين جهت است كه ما می‏بينيم حاجی يك مفهوم خاصی را كه واقعيت آن مفهوم با وجود اين موضوع در ذهن يا در خارج نسبتی ندارد به دروغ به آن نسبت بدهيم
بعد ايشان در تعريف نفس الامر چنين می‏گويد :
بحد ذات الشی‏ء نفس الامر حد
و عالم الامر و ذا عقل يعد
نفس الامر به حد ذات شی‏ء تعريف شده است و گفته‏اند كه معنای نفس‏ الامر يعنی " فی حد ذاته " ، تعريف ديگری كه از برای نفس الامر شده اين‏ است كه نفس الامر ، عالم امر است و عالم امر عبارت است از عالم عقل‏ كلی مجرد
در شرح اين جمله حاجی می‏گويد مقصود از " فی حد ذاته " اين است كه‏ شی‏ء قطع نظر از هر فرضی چنين است . البته درست است اگر بگوئيم مقصود از نفس الامر همان " فی حد ذاته " است و معنای " فی حد ذاته " يعنی‏ قطع نظر از فرض هر فرض كننده‏ای ، ولی اين مقدار بيان ، اشكالی را حل‏ نمی‏كند زيرا هر مستشكلی می‏تواند بگويد كه ما جز وجود خارجی و وجود عينی‏ خبری نداريم ماورای اين دو صرفا فرض است . پس اگر قضيه‏ای نه با وجود خارجی قابل انطباق باشد و نه با وجود ذهنی با نفس الامر هم مطابقت ندارد پس ما چاره‏ای نداريم از اينكه باب ديگری را باز كنيم و اعتبارات قضايا را در نظر بگيريم كه البته آن اعتبارات‏ مربوط به اعتبارات طولی موضوع است يعنی گاهی مرتبه ذات و گاهی مرتبه‏ زائد بر ذات موضوع قرار داده می‏شود به تفصيلی كه در محل ديگر گفته خواهد شد كه ما اين گونه اعتبارات را اعتبارات طولی ماهيت می‏ناميم

مطالب گذشته را می‏توان بدين نحو خلاصه كرد : 1 - فلاسفه قديم صدق و يا حقيقی بودن معلومات و افكار را به مطابقت با واقع تعريف كرده‏اند
2 - اين تعريف اشكالاتی به وجود آورده كه در ميان فلاسفه اسلامی به نحوی‏ و در ميان فلاسفه جديد به نحوی ديگر بيان شده است . 3 - اشكال در ميان فلاسفه اسلامی مربوط بود به قضايائی كه از مفاهيم‏ منطقی تشكيل می‏شود و قضايای حقيقيه كه در ساير علوم استعمال می‏شود
4 - فلاسفه جديد در هر موردی از مسائل رياضی و طبيعی و حتی تاريخ بيان‏ بالخصوصی دارند
5 - مطابق بيان فلاسفه جديد حتی در بعضی قضايای خارجيه هم اشكال وجود دارد ( مثلا قضايای تاريخی )
6 - فلاسفه قديم با حفظ تعريف مزبور به حل اشكال پرداخته‏اند اما فلاسفه‏ جديد از آن تعريف صرفنظر كرده‏اند
7 - فلاسفه اسلامی در مقام حل اشكال به تقسيم قضايا به خارجيه و ذهنيه‏ پرداخته‏اند و مناط صدق هر يك را به طرزی خاص بيان كرده‏اند
8 - روح جواب قدمای اسلامی اين است كه واقعيت و خارجيت هر چيزی به‏ حسب خودش است
9 - بيان حاجی در منظومه حكمت با منظومه منطق متفاوت است و آنچه در منظومه منطق گفته صحيح‏تر است
10 - بيان حاجی در نسبت بين نفس الامر و ذهنی صحيح نيست و حتی بيان‏ حاجی بنابراين كه خارجيت هر چيزی به حسب خودش است و هر ذهنی از يك‏ نظر خارجی است و حتی مرتبه قوه و شأنيت ماهيت هم يك نوع خارجيت است‏ صحيح نيست
12 - اشكال در مفاد قضايای حمل اولی و همچنين در لوازم ماهيت نيز موجود است و لهذا تقسيم قضايا به سه قسم برای بيان كافی نيست
13 - اين اشكالات از آنجا پديد آمده كه توجه به انواع فعاليت‏های ذهن‏ نشده ذهن در حكم مرآه و آئينه است ، راست و صادق بودن هر آينه به اين‏ است كه آنچه را كه اين آئينه را در برابر او قرار داده‏اند حكايت كند و با او مطابقت كند و اما چيزی كه در برابر او قرار داده نشده البته نه ، مثلا اگر بگوئيم ، در روز جمعه آمديم صدق قضيه اين است كه در روز جمعه‏ آمده باشيم نه در روز پنجشنبه



پى‏نوشتها:

1. وز بروز بالا عربيسم بود كه با صهيونيسم می‏جنگيد
2. سوره كهف ، آيه . 20 سوره حج ، آيه . 87
3. سوره تكوير ، آيه . 27
4. سوره سبا ، آيه . 28
5. سوره انبياء ، آيه . 105
6. سوره اعراف ، آيه . 157
7. سوره انعام ، آيه . 89
8. آنها قوم اين هستند
9. سوره محمد ( ص ) ، آيه آخر
10. رجوع شود به مجمع البيان
11. سوره حجرات ، آيه . 13
12. در مقابل نژاد پرستی اعراب پس از
13. تحف العقول ص 34 و سيره ابن هشام‏ج 2 ص . 414
14. سنن ابی داودج 2 ص . 624
15. سفينة البحار مادش " سلم "
16. سنن ابی داودج 2 ص . 625