غرر 13 عدم تمايز و عليت بين
أعدام
لا ميز فی الاعدام
من حيث العدم |
و هو لها اذا بوهم
ترتسم |
كذاك فی الاعدام لا
عليه |
و ان بها فاهوا
فتقريبيه |
از حيث عدم تمايزی در بين اعدام نيست و در اين صورت آن ( تمايز )
برای اعدام در وهم مرتسم میگردد همچنين عليتی در بين اعدام نيست و
اگر به عليت ( در بين اعدام ) قائل شوند بر سبيل تقريب و مجاز است
در اين فصل به بررسی دو مسأله از مسائل مربوط به عدم میپردازيم :
مسأله اول :
عدم تمايز بين اعدام
ما همانطور كه در ذهن خود ، وجودهای اشياء را از يكديگر جدا و
متمايز میدانيم چنين تصور میكنيم كه عدمهای اشياء نيز از يكديگر
جدا و متمايزند ، يعنی همانطور كه بين وجودات اشياء ، كثرت و
مغايرتی قائل هستيم به نحوی كه وجود هر چيزی را غير از وجود چيز
ديگر میدانيم و هر يك را از ديگری سلب میكنيم و مثلا میگوئيم :
وجود زيد غير از وجود عمرو است و وجود عمرو غير از وجود زيد است ،
همچنين كثرت و مغايرتی بين اعدام اشياء قائل هستيم به طوری كه
میگوئيم : عدم زيد غير از عدم عمرو است و عدم عمرو غير از عدم زيد
است و بالضروره چنين میيابيم كه هر عدمی غير از عدم ديگر است و
لذا دو قضيه " زيد معدوم است " و " عمرو معدوم است " برای ما دو
معنی مختلف و متمايز دارد همانطور كه دو قضيه " زيد موجود است " و
" عمرو موجود است " برای ما دو معنی مختلف دارد .
اكنون كه به تمايز بين اعدام و همچنين تمايز بين وجودات پی برديم
میخواهيم بدانيم منشاء تمايز اعدام چيست ؟ شك نيست كه هنگامی ما
میتوانيم بحث از تمايز به ميان آوريم كه در واقع و نفس الامر ، دو
شيئيت وجود داشته باشد وگرنه لا شیء چيزی نيست كه بتواند از يك
شیء و يا فرضا از يك لا شیء ، تمايز پيدا كند . مثلا اگر من
لباسی دارم و شما لباس ديگری داريد و يا من كتابی دارم و شما كتاب
ديگری داريد در اينجا میتوانيم از فرق اين دو لباس و يا اين دو
كتاب سخن بگوئيم و يا اگر فرض كنيم به زيد جايزهای داده شده است
و به عمرو نيز جايزهای داده شده است میتوانيم از تشابه يا تمايز
اين دو جايزه سخن به ميان آوريم . اما اگر لباس و كتاب و جايزهای
در ميان نيست آيا میتوان گفت فرق اين لباسی كه من ندارم با لباسی
كه شما نداريد در چيست و يا فرق كتاب معدوم من با كتاب معدوم شما
در چيست و يا فرق جايزه دريافت نشده زيد با جايزه دريافت نشده
عمرو در چيست ؟ مسلم است كه پاسخ اين پرسش ، منفی است . پس بايد
شيئيت و واقعيتی در كار باشد تا بتوان از تشابه و تمايز سخن گفت
حكماء گفتهاند اعدام از آن جهت كه اعدام هستند ( يعنی مصاديق عدم
و اعدام به حمل اولی ) چون لا شیء محض هستند از يكديگر تمايزی
ندارند ، زيرا تحقق و واقعيتی ندارند . واقعيت عدم فقط واقعيت ذهنی
است يعنی فقط وجود ذهنی دارد . عدم در ذهن دو جنبه دارد ، از آن
جنبه كه وجود است عدم نيست و از آن جنبه كه عدم است وجود نيست و
به اصطلاح " عدم " ، عدم است به حمل اولی و " عدم " ، وجود است به
حمل شايع . به عبارت ديگر " عدم " در ذهن ، مفهوم عدم است و حقيقت
وجود . پس آنچه در ذهن است حقيقتا عدم و معدوم نيست ، بلكه حقيقتا
وجود و موجود است ولی از آن جهت كه عدم بما هو عدم در ذهن يك حقيقت
موجود بيشتر نيست و هر حقيقتی به خودی خود قطع نظر از انضمام و
ضمائم معنی ندارد كه متكثر باشد عدم هم در ذهن به اعتبار نسبتش به
معانی و مفاهيم ديگر تكثر پيدا میكند كه در مقام تعبير میگوئيم :
عدم زيد ، عدم عمرو ، عدم سفيدی ، عدم سياهی و غير آن
پس معلوم شد كه عدم از آن جنبه كه عدم است واقعيت ندارد و واقعيتش
از جنبه ديگری است كه موجود است و تا شیء واقعيت نداشته باشد
معنی ندارد كه از شیء ديگر متمايز شود و به علاوه واقعيت داشتن
شیء نيز شرط كافی برای تمايز نيست بلكه بايد مناط كثرتی هم باشد
يعنی بايد غيريتی قابل تصور باشد تا تمايز تحقق پيدا كند . به
عبارت ديگر تمايز فرع كثرت است و كثرت ، فرع واقعيت داشتن و ملازم
با غيريت است . پس هر گاه پای واقعيت و غيريت ، هر دو در كار آمد
پای تمايز هم در كار میآيد و الا اگر واقعيت نبود يا واقعيت بود
اما غيريت و تكثر نبود تمايز معنی ندارد
واقعيت و غيريت به دو نحو ممكن است وقوع پيدا كند : يكی به اين
نحوكه دو امر واقعيتدار هيچ وجه مشتركی با يكديگر نداشته باشند ،
ديگر اينكه وجه مشترك داشته باشند اما قيودی اينها را از يكديگر
متمايز كند
خلاصه مطلب اينكه " عدم در خارج " ، يعنی مصداق عدم ، واقعيتی
ندارد و همين كافی است برای اينكه در خارج تمايزی هم در بين اعدام
معنی نداشته باشد . زيرا چنانكه گفتيم تمايز هم فرع وجود است و هم
فرع كثرت و غيريت ، و چيزی كه واقعيت عينی ندارد نه وحدت دارد نه
كثرت ، نه تشابه دارد و نه تمايز ، لكن عدم در ذهن واقعيت دارد و
به واسطه اضافه به معانی و مفاهيم مختلف ، كثرت پيدا میكند و
لهذا عدمهای مختلف در ذهن محقق میشود . پس اعدام فقط در ظرف ذهن
از يكديگر متمايز میشوند نه در ظرف خارج . اين است كه میگوئيم :
لا ميز فی الاعدام
من حيث العدم |
و هو لها اذا بوهم
ترتسم |
در اينجا سه اشكال يا سه سؤال باقی میمانند : 1 - سئوال اول اينكه
مطابق آنچه در ابتدای سخن گفتيم ادراك ما از اعدام به صورتی است كه
اين اعدام را در خارج از يكديگر متمايز میكنيم ، يعنی به حسب نظر
ما در خارج ، عدم زيد متمايز از عدم عمرو است و نه صرفا در ذهن .
پس اين نظريه چگونه با اين سخن كه گفته شد اعدام فقط در ظرف ذهن از
يكديگر متمايز میشوند وفق میدهد ؟ 2 - سئوال دوم اينكه تمايز
وجودات در چيست ؟ آيا تمايز وجودات از يكديگر در خارج است يا در
ذهن ؟ و آيا موجودات به واسطه اضافه شدن قيود از يكديگر متمايز
میشوند .
يعنی آيا تمايز وجودات هم مانند تمايز اعدام ، ذهنی است يا نه ،
اينطور نيست ؟ و اگر اينطور نيست پس چگونه است ؟ 3 - سئوال سوم اين
است كه اين شعر "
لا ميز فی الاعدام
من حيث العدم |
و هو لها اذا بوهم
ترتسم |
" در حقيقت دو قسمت را بيان میكند : يكی اينكه اعدام از آن جهت كه
اعدام هستند تمايزی در بين آنها نيست و ديگر اينكه تمايز اعدام از
يكديگر در ذهن است . اكنون آيا اين دو صفت كه در اين دو قسمت بيان
شده است هر دو از اختصاصات عدم است و يا اينكه يكی از اين دو صفت (
اولی يا دومی ) از اختصاصات عدم است و يا اينكه مجموع اين دو صفت
با هم از اختصاصات عدم است و اين ، " عدم " است كه اين هر دو خاصيت
را با هم دارد و غير عدم يعنی ماهيت و وجود از اين دو خاصيت توأما
بهرهمند نيستند ؟ اكنون به پاسخ اين سؤالات میپردازيم :
پاسخ سؤال اول :
اينكه گفته شد كه ما اعدام را در خارج از يكديگر متمايز میكنيم
سخن درستی است ، زيرا ذهن ما عدم را يك صفت خارجی اشياء اعتبار
میكند
مثلا آنجا كه میگوئيم " زيد معدوم است " ، ظرف اين عدم را ( و يا
ظرف اين نسبت را ) خارج اعتبار میكنيم ، يعنی میگوئيم اين شیء
در ظرف خارج معدوم است . اينجا است كه مشكل بزرگی در ميان فلاسفه
قديم و جديد بروز كرده است داير بر اينكه چگونه خارج ، ظرف عدم
واقع میشود ؟ آيا واقعا عدم موجود است ؟ چنين چيزی كه تناقض است
قدماء فلاسفه اسلامی كه طرز فكرشان بر حسب معمول ، اصالت ماهوی
است اين معما را اينگونه حل كردهاند كه امور بر دو گونهاند :
1 - بعضی از امور " خارج " ظرف وجود يا ظرف عدم آنها است
2 - بعضی از امور مثل " وجود " و " عدم " ( و بلكه جميع معقولات
ثانيه فلسفه به معنی اخص ) ، " خارج " ظرف خود آنها است
بنابراين آنجا كه میگوئيم " زيد موجود است " به اين معنی است كه "
خارج " ظرف وجود و تحقق زيد است و نيز " خارج " ظرف خود وجود است
. همچنين آنجا كه میگوئيم " زيد معدوم است " به اين معنی است كه "
خارج " ظرف عدم زيد است و نيز " خارج " ظرف خود عدم است . آنگاه
از اين مطلب چنين نتيجه میگرفتند كه موجود يا معدوم خارجی چيزی
است كه " خارج " ظرف وجود يا عدم او باشد و در نتيجه اشكال ، حل و
تناقض مرتفع میگردد ، زيرا وقتی میگوئيم " زيد معدوم است در
خارج " هر چند " خارج " ظرف عدم زيد است ولی مستلزم اين نيست كه
عدم در خارج موجود باشد . پس اين تناقض كه ادعا شده بود كه اگر "
عدم " ، صفت شیء باشد در خارج ، لازم میآيد كه در خارج موجود
باشد مرتفع میگردد
اما اين پاسخ كه مبتنی بر طرز فكر اصالت ماهوی است جواب صحيحی
نيست . زيرا : اولا : لازمه اين بيان اين است كه هر يك از وجود و
عدم نه موجود است و نه معدوم و تنها ماهيت است كه صلاحيت اتصاف به
موجوديت و معدوميت را دارد و اين باطل است . زيرا به ضرورت حكم عقل
هر چيزی را كه ما فرض كنيم يا در خارج موجود است يا معدوم ، نه
ممكن است كه هم موجود باشد و هم معدوم ، و نه ممكن است كه نه موجود
باشد و نه معدوم ، و همچنانكه در پاورقیهای " اصول فلسفه و روش
رئاليسم " كاملا توضيح دادهايم اصل امتناع تناقض يكی از دو پايه
و يكی از دو اصل متعارف اساسی فلسفه است و شبهاتی كه در مورد اين
اصل شده است مانند قول به " حال " كه در بين متكلمين پيدا شده و
نيز شبهاتی كه در عصر جديد پيدا شده در جای خود رفع شده است .
در هر صورت لازمه اين جواب و آن طرز فكر اين است كه هر يك از وجود
و عدم نه موجود باشند و نه معدوم و اين ، باطل است . متكلمين هم در
قول به " حال " يكی از مصاديق " حال " را خود وجود دانستهاند و
حال آنكه مطابق بيان گذشته " عدم " را نيز از مصاديق " حال " به
شمار میآورند . ولی آنها " حال " را به " صفه الموجود لا موجوده و
لا معدومه " تعريف كردهاند و عدم ، صفت موجود نيست . و البته اين
ايراد وارد است كه تخصيص اينكه موصوف بايد موجود باشد بلا وجه است
ثانيا : چيزی كه خودش در خارج موجود نيست و واقعيتی ندارد ( هر چند
به قول آنها بگوئيم : معدوم هم نيست ) و موصوفش نيز موجود و
واقعيتدار نيست چگونه ممكن است يك صفت خارجی باشد و افرادش در
خارج از يكديگر متمايز باشند . آری بنابر نظريه گذشته ، در باب
وجود میشد چنين گفت كه وجود ، صفت يك شیء واقعيتدار است در
خارج ، ولی خودش موجود نيست شبيه - و نه عين آنچه در مورد قاعده
فرعيه گفته شده است كه : " ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له لا
الثابت " و هر گاه موصوف خارجيت داشته و موجود باشد كافی است برای
اينكه صفت هم به تبع او خارجيت داشته باشد به اينكه فی المثل "
خارج " ظرف خودش باشد . ولی چگونه ممكن است كه چنانكه مقتضی اين
نظريه است نه خود صفت موجود باشد و نه موصوف و در عين حال ظرف اين
صفت ، " خارج " باشد ؟ پاسخ صحيح اين سئوال اين است كه عدم هر چند
بالذات در خارج موجودنيست ولی بالعرض و المجاز در خارج موجود است .
برای توضيح بيشتر ناگزير از ذكر دو مقدمه زير هستيم :
مقدمه اول :
بطور كلی مفهوم ذهنی ، عين حكايت است و متقوم است به اينكه از
چيزی و واقعيتی حكايت كند ، خواه آن چيز ، واقعيت ذهنی باشد و
خواه ، واقعيت خارجی باشد ، و خواه آنكه اين حكايت ، بالذات باشد
يعنی عين معنی تصور شده از اين مفهوم ذهنی در خارج محقق باشد و يا
آنكه اين حكايت بالعرض باشد . اساسا معنی ندارد كه ذهن مفهومی را
بسازد كه آن مفهوم هيچگونه مصداقی نداشته باشد ، نه بالذات و نه
بالعرض ، نه در درون نفس انسان و نه در خارج از نفس انسان .
بنابراين آنچه در ابتدای اين فصل گفته شد كه عدم مصداقی ندارد
بايد اينطور توجيه شود كه عدم ، مصداق بالذات ندارد و اما چگونه
ممكن است كه ذهن بدون ملاك و بدون مناط يك مفهومی را از پيش خود
بسازد ( 1 )
مقدمه دوم :
در مبحث حقيقت تصور و تصديق و مبحث اجزاء قضيه آنجا كه فرق بين
قضيه موجبه و سالبه بيان میشود تحقيق شده است كه حقيقت قضيه
سالبه در مورد قضايای بسيطه حكم به ارتفاع موضوع است و در مورد
قضايای مركبه حكمبه ارتفاع محمول از موضوع است .
پاورقی : 1 - در جلد دوم " اصول فلسفه و روش
رئاليسم " مشروحا بيان شده است كه تخيل بی اساس به معنی اينكه يك
صورت بسيط ذهنی اصلا مصداق نداشته باشد محال است . تخيلات بی اساس
برای ذهن انسان همانا تركيباتی است كه در اثر قوه متصرفه پيدا
میشود و چون " عدم " مفهومی است بسيط ، پس بطور قطع و يقين بدون
مصداق نيست
بنابراين در مورد قضايا آنجا كه حكم میشود كه مثلا " الف معدوم
است " و يا حكم میشود به اينكه " الفج نيست " اولا و بالذات و
در واقع و نفس الامر حكم شده است به ارتفاع شیء از خارج و يا
ارتفاع صفت شیء در خارج ، بطوری كه قيد " در خارج " ، قيد منفی
است نه قيد نفی . يعنی هنگامی كه میگوئيم " زيد موجود نيست در
خارج " معنايش اين نيست كه نيستی زيد در خارج است و يا اگر
میگوئيم " زيد كاتب نيست در خارج " به اين معنی نيست كه كاتب
نبودن زيد در خارج است . همچنانكه در جای خود ثابت شده است اگر
قيد " در خارج " و يا هر قيد ديگری را قيد سلب و نفی بدانيم قضيه
از سالبه بودن خود خارج میشود
پس بطور كلی در قضايا آنجا كه حكم سلبی صادر میشود - اگر اين
تعبير صحيح باشد - " خارج " : ظرف سلب و نفی نيست و چون " خارج "
ظرف سلبها واقع نشده است ديگر اين بحث مطرح نمیشود كه چگونه
اعدام و سلوب در خارج متمايز از يكديگرند
پس از بيان اين دو مقدمه میگوئيم ، سلوب و اعدام در ذهن ما دو
اعتبار دارند : يك اعتبار همان اعتباری است كه از نظر حكم و تصديق
دارند و چنانكه ديديم از اين نظر ، مظروف خارج ، اعتبار نشدهاند .
اعتبار ديگر ، جنبه تصوری اعدام و سلوب است كه " عدم " ، موضوع يا
محمول و يا جزء موضوع يا محمول قرار میگيرند مانند اينكه میگوئيم
: " عدم زيد غير از عدم عمرو است " و يا " وجود زيد مسبوق به عدم
زمانی او است " و يا " زيد لا حجر است " .
از اين نظر است كه " خارج " ظرف اعدام و سلوب اعتبار شده است و
بهتر است كه از لحاظ اصطلاح هم تفكيك كنيم و در مورد تصديقات ،
اصطلاح " سلوب " و در مورد تصورات اصطلاح" اعدام " را بكار ببريم
اكنون میگوئيم در مورد سلوب چون " خارج " ظرف خودشان اعتبار نشده
است بلكه ظرف متعلقشان اعتبار شده است تمايزی كه مشاهده میشود
مربوط به متعلقات سلوب است نه مربوط به خود سلوب و اساسا خود سلوب
از آن جهت كه حكم سلبی هستند معانی حرفيهاند و حكمی ندارند
اما اعدام كه جنبه تصوری و معنای اسمی همين سلوب هستند البته حكم
دارند و " خارج " ظرف خود آنها اعتبار میشود . زيرا بالضروره وقتی
كه میگوئيم فلان شیء حادث است يعنی مسبوق به عدم زمانی است .
يعنی زمان را به دو قسمت تقسيم میكنيم : قسمتی كه ظرف عدم شیء
است و قسمتی كه ظرف وجود شیء است . يعنی برای خود عدم ، ظرف زمان
اعتبار میكنيم . و يا اگر میگوئيم " زيد لا حجر است " در واقع
زيد را مصداق عدم حجر اعتبار میكنيم
اينگونه اعتبارات در اين موارد ، اعتبارات ثانوی است يعنی اول
مرتبهای از وجود را از مرتبه ديگر سلب میكنيم به سلب تحصيلی و
دوباره بر میگرديم و از همين سلب ، مفهومی میسازيم كه مفهوم عدم
است و اين مفهوم را موضوع يا محمول قرار میدهيم و " خارج " را
ظرف آن اعتبار میكنيم . پس در حقيقت چه در موردی كه يك عدم طولی
برای موجودی اثبات میكنيم و میگوئيم : " اين موجود ، حادث است "
و چه در موردی كه يك عدم عرضی برای موجودی اثبات میكنيم مثلا
میگوئيم : " زيد لا انسان است " در وهله اول سلبهائی بودهاند
كه به اين صورت در آمدهاند . ولی تنها اين جهت كافی نيست برای
اينكه ذهن بتواند يك مفهومی را كه نام آن ، " عدم " است بسازد .
زيرا قبلا گفتيم مفهوم بدون مصداق ممكن نيست .
بلكه يك جهت ديگر هم دخالت دارد و آن اينكه بعد از آنكه ذهن يك
مرتبهای از وجود را از مرتبه ديگر سلب كرد و از طرفی از خود سلب
صورت گيری كرد آنگاه ذهن انسان چنين فرض میكند كه آن مرتبه وجود
كه اين موجود ، و يا صفت اين ( موجود ) از او سلب شده است خودش
مصداق همان سلب و عدم است از اين نظر هر مرتبه از مراتب موجود كه
فاقد مرتبه ديگر است عين فقدان و عدم موجود ديگر اعتبار میشود .
پس اينكه میگوئيم زيد مسبوق به عدم زمانی است و خود عدم را در ظرف
زمان اعتبار میكنيم به اين جهت است كه ساير موجودات قبلی زمانی
را مصداق عدم زيد اعتبار كردهايم و البته آنها مصداق حقيقی عدم
زيد نيستند ، بلكه مصداق مجازی آن هستند و اين همان مطلبی است كه
قبلا گفتيم كه عدم بالعرض در خارج است نه عدم بالذات
نكتهای كه بايد يادآوری كنيم اين است كه وقتی میگوئيم مصداق عدم
يك شیء ، ساير اشياء است نه به اين معنی است كه مفهوم عدم مستقلا
عنوان آن اشياء قرار داده میشود كه اگر چنين بود لازمهاش اين
بود كه به اعتبار اينكه آن اشياء موجود هستند بتوانيم بگوئيم كه
مثلا عدم زيد موجود است
بلكه مقصود آن است كه وجود ساير اشياء مصداق عدم رابط يك شیء
واقع میشوند
پاسخ سؤال دوم :
اين مطلب كه تمايز وجودات به چيست مطلب دقيقی است و البته مبتنی
است به اصالت وجود و كثرت تشكيكی وجود . بر اساس اين دو نظريه
وجودات از يكديگر بالذات متمايزند و در عين حال يك نوع اشتراك و
سنخيت بين آنها وجود دارد و از اين مطلب اينگونه تعبير میشود كه
ما به الاشتراك وجودات عين ما به الامتياز آنها است . به هر حال
آنچه مربوط به اين سؤال است اين است كه تمايزوجودات ، عين ذوات
آنها است
پاسخ سئوال سوم :
در پاسخ اين سئوال بايد بدانيم كه اولا اين شعر را به دو نحو
میتوان تفسير و توجيه كرد : 1 - يكی به همان نحو كه در متن سئوال
آمده است كه بگوئيم مقصود اين است كه عدم بماهو هو كثرتی ندارد و
كثرتش به واسطه اضافات و لواحق است
2 - ديگر اينكه بگوئيم مقصود اين است كه عدم دو حيثيت دارد ، از
يك حيث ، عدم است و مصداق و ما بازائی ندارد كه احتياج به تمايز
داشته باشد ( حيثيت خارج ) و از يك حيث ديگر عدم ، عدم نيست بلكه
وجود است و از اين حيث اعدام از يكديگر متمايزند ، چون در واقع
وجوداتی هستند
ثانيا : اگر شعر را به نحو دوم توجيه كنيم اين سئوال اساسا مطرح
نمیشود . و اگر آنگونه توجيه كنيم كه در متن سئوال آمده است در
پاسخ میگوئيم كه صفت اول اختصاص به عدم ندارد و ماهيت نيز چنين
است و بلكه حقيقت وجود هم چنين است ( اگر مقصود از وجود را وجود
بماهو هو و وجود مطلق صرف الوجود بگيريم ) اما صفت دوم اختصاص به
عدم دارد و مطابق آنچه گفتيم كه عدم به يك اعتبار ، خارجيت دارد
بايد از قسمت دوم صرفنظر كنيم
مسأله دوم : عدم عليت بين اعدام
كذاك فی الاعدام لا
عليه |
و ان بها فاهوا
فتقريبيه |
گاهی در تعبيرات گفته میشود علت عدم فلان چيز ، عدم فلان چيز ديگر
است مانند اينكه میگوئيم علت خوب نبودن محصول ، نيامدن باران است
يا علت ياد نگرفتن درس ، نداشتن فرصت مطالعه است ، و گاهی گفته
میشود وجود فلان چيز ، علت عدم فلان چيز ديگر است و يا عدم فلان
چيز علت وجود چيز ديگر است : خلاصه اينكه گاهی عدمی را علت عدمی و
گاه وجودی را علت عدمی و گاه هم عدمی را علت وجودی میشناسيم .
اكنون اين سئوال مطرح میشود كه چگونه ممكن است عدم - كه لا شیء
محض است - علت يا معلول و به عبارت ديگر اثر يا منشاء اثر واقع
شود
پاسخ اين سئوال نيز از مطالب گذشته آشكار میگردد كه واقعا و
بالذات " عدم " علت يا معلول واقع نمیشود و هر چند ذهن ما چنين
اعتبار میكند كه فلان عدم در خارج ، علت يا معلول فلان وجود يا
فلان عدم واقع شده است ( يعنی " خارج " را ظرف عليت عدم يا معلوليت
آن اعتبار میكنيم ) ولی حقيقت اين است كه اولا و بالذات ، حكم ما
اين است كه وجود ، علت وجود واقع نشده است . يعنی رفع میكنيم عليت
وجودی را از برای وجودی در خارج ، بطوريكه قيد " در خارج " قيد
منفی است نه قيد نفی . آنگاه مسامحه برای عدم ، خارجيت و نفس
الامريت اعتبار نموده و با يك مسامحه ديگر عدمی را علت عدم ديگر
اعتبار میكنيم و اين جز تسامح و تقريب چيز ديگری نيست
اكنون ممكن است اين سؤال مطرح شود كه اين توجيه در مورد عليت عدم
برای عدم صحيح است اما عليت " وجود " را برای " عدم " و يا عليت "
عدم " را برای " وجود " چگونه میتوان توجيه كرد ؟ اما در موردی كه
عدمی را علت وجودی میشناسيم و مثلا میگوئيم : چون ماشين آتش
نشانی نيامد خانه به كلی سوخت ، پاسخ آن است كه در اينجا ما عدم
آمدن را علت سوختن همه اين خانه به شمار آوردهايم و حال آنكه در
واقع و نفس الامر چنين نيست كه عدم آمدن ، عامل سوخته شدن باشد .
عامل سوخته شدن از يك طرف ، آن مواد قابل احتراق است و از طرف
ديگر روشن شدن آتش به واسطه جرقه زغال يا اتصال برق يا باقيمانده
چوب كبريت روشن شده و يا باقيمانده سيگار روشن است .
اما عوامل اين جهان كه البته همه آنها عوامل وجودی هستند با يكديگر
تزاحم نموده در يكديگر اثر متقابل میكنند و از يكديگر منفعل
میشوند و نتيجه اين تأثيرات متقابل ، تغيير مجرا و مسير حركت
میباشد و انعدام به صورت يك پديده و حادثه هيچگاه محقق نمیگردد
انعدام عبارت است از پذيرش يك شیء ، عدم خود را ، و در فلسفه
محقق شده است كه همه انعدامها نسبی است و انعدام حقيقی به اين
معنی كه واقعا موجودی عدم خود را بپذيرد محال است ( 1 ) . به هر
حال عوامل وجودی در يكديگر تأثير . متقابل میكنند و در نتيجه اين
تأثير و تأثر مسير حركات اشياء تغيير میكند و به واسطه اين تغيير
مسير ، آن اثر و معلولی كه در حقيقت ، پايان يك حركتی بود تحقق
نمیپذيرد در صورتی كه اگر اين تأثير و تأثر واقع نشده بود ، نتيجه
و اثر خود به خود حاصل میشد . در اينگونه موارد ، اثر ، نتيجه
همان عوامل موجود است ( نه عوامل معدوم ) ، ولی چون ما نظر
میافكنيم به يك سلسله عوامل ديگر كه آن عوامل میتوانستهاند در
اين عوامل مفروض تأثير بگذارند و مجرای اينها را تغيير دهند و آن
عوامل محقق نشدهاند و در نتيجه عوامل دسته اول اثر خود را نموده
است لذا مجازا میگوئيم : نبودن عوامل دسته دوم ، علت وجود اثر
مفروض است و حال آنكه در واقع اثر مفروض نتيجه مستقيم عوامل دسته
اول است
پاورقی : 1 - ما در " اصول فلسفه و روش رئاليسم " در
مقدمه مقاله هشتم بحث مبسوطی درباره اين مطلب كه موجود معدوم
نمیشود نمودهايم
بر همين قياس است آنجا كه میگوئيم فلان امر وجودی ، امر وجودی ،
علت فلان امر عدمی است . در اينجا ما عوامل دسته دوم را علت عدم
معلول فرض میكنيم و حال آنكه معلول نتيجه مستقيم عدم عوامل دسته
اول است و عدم عوامل دسته اول نيز چيزی جز تغيير مجرا و مسير يك
سلسله عوامل نيست
به هر حال در باب عليت و معلوليت اعدام هميشه يك مجاز حقيقت نما
دخالت دارد و اين است معنی آن شعر كه میگويد :
كذاك فی الاعدام لا
عليه |
و ان بها فاهوا
فتقريبيه |
غرر 14 امتناع اعاده معدوم
اعاده المعدوم مما
امتنعا |
و بعضهم فيه الضروره
ادعی |
اعاده معدوم از جمله مسائل ممتنع است و برخی از فلاسفه در مورد آن
ادعای ضرورت كردهاند يكی از مباحث مهم فلسفه مبحث اعاده معدوم است
. اعاده معدوم يعنی اينكه يك شیء موجود ، معدوم گردد و سپس عين
همان شیء - و نه مثل آن - مجددا موجود شود . پس در مورد چيزهائی
كه مثل و مانند آنها اعاده میشوند مانند اينكه شخصی آواز میخواند
و بار ديگر مثل همان آواز ، آواز ديگری میخواند بحثی نداريم .
اينگونه مسائل را تكرار میگويند ( نه اعاده ) يعنی وجود يك شیء
تكرار میشود . در تكرار ، وجوداتی در طول زمان پيدا میشود كه
شبيه و همانند يكديگرند . همانطور كه ممكن است دو شیء شبيه و
همانند در دو مكان قرار گيرند همچنين مانعی ندارد كه دو شیء شبيه
و همانند در دو زمان قرار گيرند ، ولی مسلم است كه هر كدام غير از
ديگری است
پس اعاده معدوم يعنی اعاده عين همان شیء كه فقط بين آن شیء در دو
زمان " عدم " فاصله شده باشد . اگر شخصی را كه اكنون در سن پنجاه
سالگی قرار دارد در نظر گرفته و با بيست و پنج سال قبل از آن
مقايسه كنيم میبينيم از سن بيست و پنج سالگی تا سن پنجاه سالگی
يك وجود است كه ادامه و استمرار داشته است و اين وجودی كه ادامه و
استمرار يافته تا به سن پنجاه سالگی رسيده با وجودی كه در سن بيست
و پنج سالگی بوده ، يكی است . زيرا همان " من " كه در سن بيست و
پنج سالگی بوده هم اكنون نيز وجود دارد و همان " من " است كه ادامه
يافته تا به سن پنجاه سالگی رسيده و پس از آن نيز تا به هنگام پيری
ادامه خواهد يافت . اكنون اگر فرض كنيم كه انسانی واقعا نيست و
نابود شود و برای مرتبه دوم عين همان شخص ، پس از مدت زمانی اعاده
شود بطوری كه فقط زمان ، بين آن دو فاصله شده باشد ، در اينجا
اعاده معدوم انجام گرفته است
چنين به نظر میرسد كه اين مبحث اولين بار در بين فلاسفه اسلامی
مطرح شده است و شايد برای اولين بار متكلمين به مناسبت يك اصل از
اصول دين يعنی اصل معاد آنرا طرح كرده باشند
متكلمين در ضمن مباحث وجود و عدم به مناسبت عقيده به معاد اين
سئوال را مطرح كردهاند كه آيا ممكن است يك شیء پس از آنكه معدوم
شد عينا همان شیء يعنی همان شخص و همان واحد موجود گردد يا نه .
برخی از متكلمين كه البته تحقيقی نداشتهاند - پنداشتهاند كه
موضوع حشر و قيامت و مسأله معاد همان اعاده معدومات است ، به اين
معنی كه اشياء و يا حداقل انسانها يك بار معدوم میشوند و بار
ديگر خداوند متعال آنها را باز میگرداند . و از طرف ديگر چون
موضوع حشر و قيامت از ضروريات دين و مذهب است لذا معتقد شدهاند كه
جواز اعاده معدوم و بلكه وقوع و تحقق آن از ضروريات دين و مذهب است
ولی محققين از متكلمين و قاطبه فلاسفه اعاده معدوم را امری محال و
موضوع حشر و قيامت را بيگانه از اين مسأله دانستهاند و چنانكه
میدانيم در آثار مقدس دينی و مذهبی نيز تعبيراتی كه از حشر شده
است هيچ كدام حتی اشعاری به اعاده معدوم ندارد . همه آن تعبيرات
اشعار يا تصريح دارد به اينكه نشئه ديگری موجود است كه حكم دنباله
اين نشئه را دارد و اين نشئه ، " اولی " و آن ديگری " عقبی " است ،
اين ، " دنيا " و آن ديگری " حشر و نشر و قيامت " است
متكلمين در اينجا مرتكب دو اشتباه بزرگ شدهاند ، يك اشتباه شرعی و
دينی كه موضوع حشر و قيامت را اعاده معدوم دانستهاند و يك اشتباه
عقلی و فلسفی كه اعاده معدوم را جايز دانستهاند . و از اشتباه
اول ، " صغری " و از اشتباه دوم " كبری " و از مجموع قياسی تشكيل
دادهاند . اما فلاسفه معتقدند كه : اولا اعاده معدوم ، محال است و
اگر چيزی نيست و معدوم شد ، آنچه كه دوباره به وجود میآيد عين آن
نخواهد بود ، بلكه شبيه و همانند آن است . لذا حاجی سبزواری كه از
مشرب فلاسفه پيروی میكند چنين میگويد :
اعاده المعدوم مما
امتنعا |
و بعضهم فيه الضروره
ادعی |
يعنی اعاده معدوم از جمله مسائلی است كه ممتنع و محال است . و
برخی از فلاسفه - خصوصا بو علی سينا - مدعی هستند كه اين مسأله از
بديهيات است و نيازی به دليل و برهان ندارد . ولی در عين بی نيازی
از دليل و برهان ، باز هم فلاسفه دلايلی برای اثبات مدعای خود
اقامه كردهاند كه به آنها اشاره خواهيم كرد
و ثانيا معاد به معنی اعاده معدوم نيست . و اشياء - خصوصا انسانها
- معدوم نمیشوند تا اينكه پس از انعدام مجددا مخلوق شوند بلكه
معدوميت ، معدوميت نسبی است . مثلا انسانی كه میميرد از زندگیای
كه داشته است معدوم شده است ، نه اينكه به كلی از صفحه وجود محو و
نابود شده باشد . و بلكه به يك معنی بنابر عقيده فلاسفه هيچ چيز از
صفحه وجود معدوم نمیشود
حاجی سبزواری نيز در آخر اين مبحث ذكر میكند كه عقيده متكلمين در
مورد انعدام مخلوقات و معاد جسمانی كه اجسام پس از انعدام دوباره
اعاده میشوند مضر به قول ما نيست . گر چه در اينجا راجع به اين
مطلب توضيحی نمیدهد ولی ارجاع میكند به باب معاد كه در آنجا
ثابت كرده است كه امتناع اعاده معدوم با اعتقاد به معاد جسمانی
منافاتی ندارد
پس مقصود از اعاده معدوم ، اعاده عين شخص معدوم شده است ( 1 )
البته ما گاهی در تعبيرات خود شبيه يك شیء را عين خود آن شیء
فرض میكنيم و يا به جای شخص ، " نوع " را در نظر میگيريم . مثلا
در بعضی از موارد از لحاظ آنكه غرض انسان قائم به " نوع " چيزی است
نه به " شخص " آن ، نوع آن چيز را به جای شخص در نظر میگيرد ،
مانند اينكه انسان به پول علاقهمند است ، ولی به يك واحد معين و
شخص معين از پول علاقه ندارد ، بلكه هر واحد معادل ديگر میتواند
قائم مقام آن بشود . و لهذا اگر فردی دارای يك اسكناس يكصد ريالی
باشد و كسی
پاورقی : 1 - در اينجا ممكن است اين شبهه
برای عده ديگری پيش بيايد كه چون اساسا موجود معدوم نمیشود
بنابراين اين بحث موضوع ندارد . ما در مقدمه مقاله هشتم " اصول
فلسفه و روش رئاليسم " درباره اين مطلب بحث كافی كردهايم . جواب
اين شبهه را از آنجا بايد مطالبه كرد
آن را از او بگيرد و او هم موفق شود يك اسكناس يكصد ريالی ديگر از
او بگيرد میگويد پولم را از او پس گرفتم و حال آنكه عين آن واقعيت
و عين آن چيزی كه از او ربوده شده است باز پس گرفته نشده است ،
بلكه مثل و شبيه آن باز پس گرفته شده است . اما چون از لحاظ غرض و
هدف اين شخص هر دو واحد پول علی السويه هستند و يك چيز شمرده
میشوند میگويد پولم را پس گرفتم اين حالت بر خلاف آن مواردی است
كه غرض انسان قائم به " شخص " است نه به " نوع " . مثلا فرض كنيد
كه بجای پول ، فرزند اين شخص را ربوده بودند و او تنها موفق شده
بود كه فرزند طرف را بگيرد ، در اينجا هرگز نمیگفت كه فرزندم را
پس گرفتهام . اين گونه مسامحات كه غالبا مربوط به كيفيت تعلق غرض
متكلم است در محاورات عرفی زياد به كار میرود و ضرورت هم دارد كه
به كار رود . اگر ما جسم نرمی را شكل بدهيم و سپس آن شكل را از
بين برده و دو مرتبه آن جسم نرم را به همان شكل اول در آوريم ، در
اينجا میگوئيم شكل اول مجددا پيدا شده است يعنی شكل دوم را عين
شكل اول میدانيم كه اعاده شده است . در اينجا نيز واضح است كه
مسامحه به كار رفته است ، زيرا شكل اول و دوم يك واقعيت نيستند ،
بلكه دو واقعيتند ، وحدت اينها وحدت مجازی و باصطلاح وحدت بالنوع
است نه وحدت بالشخص . اما چون خصوصيات فردی مورد نظر ما نيستند و
يا مورد توجه و دقت قرار نگرفتهاند ما چنين میپنداريم كه يك چيز
بود ، رفت و دوباره برگشت . خيال میكنيم كه از بين رفتن شكل اول و
پديد آمدن شكل دوم مثل اين است كه شخص واحدی از يك مكان بيرون رود
و دوباره به همان مكان مراجعت كند ، يعنی رابطه شكل و ذی شكل را
نظير رابطه مكان عرفی يك شیء با آن شیء میپنداريم
ما قبلا در مبحث اتحاد عاقل و معقول اشاره كرديم كه پيدايش عرض در
موضوع يا پيدايش صورت در ماده از اين قبيل نيست كه موجودی از خارج
بيايد و در موضوع يا ماده جای بگيرد ، بلكه عروض و حلول عرض بر
موضوع و يا صورت بر ماده عين تحقق يافتن آنها است نه اينكه آنها
قطع نظر از انتساب به موضوع و ماده از خود تحققی دارند و بعد برای
آنها اين نسبت كه نامش حلول و عروض است پيدا میشود ، و اين است
معنای صحيح قول حكما در باب عرض كه گفتهاند : " وجوده فی نفسه عين
وجوده لموضوعه "
همين اشتباه و بلكه بالاتر از اين ، اشتباهی است كه متكلمين در
باب اعاده معدوم به آن دچار شدهاند . اشتباه آنها اين است كه
پنداشتهاند كه معدوم شدن و موجود شدن يك شیء ، نظير خارج شدن
انسان از يك محل و دو مرتبه باز گشتن او به همان محل است . به
عبارت ديگر متكلمين بدون اينكه توجه داشته باشند وجود و عدم را به
منزله دو اضافه و نسبت اعتباری زائد بر ذات فرض كردهاند و چنين
پنداشتهاند كه هويت و خوديت و تشخص يك چيز ، ربطی به وجود او
ندارد و وجود ، معنائی است عارض و زائد بر هويت و تشخص شیء ، و
فرضا وجود شیء از او گرفته شود هويت و هذيت و بودن آن شیء محفوظ
است و او ، او است هر چند معدوم باشد و بنابر اين معدوم شدن و
دوباره موجود شدن شیء به هويت و خوديت او آسيبی نمیرساند . اين
اشتباه شايد از قياس خارج به ذهن پيدا شده باشد در ذهن ما آنچه
مناط هويت و خوديت شیء است و ذات او شمرده میشود صورت خاص ذهنی
او است مثل صورتی كه از زيد در ذهن داريم و به عبارت ديگر ماهيت
او ، و مفهوم وجود و عدم در ذهن دو مفهوم عارضی است كه در ذهن
معروض واحد دارند و هيچ يك از اين دو عارض ، مقوم ذات نيستند .
ذهن ، درست عكس خارج است ، ذات ذهنی غير از ذات خارجی است ، وجود
در ذهن عارضی است و در خارج عين ذات ، عدم در ذهن عارض هويت است و
در خارج عارض و معروضی از اين لحاظ نيست . اين اشتباه از قياس
خارج به ذهن پيدا میشود . بار ديگر ثابت شد كه : ما تا ذهن را
نشناسيم نمیتوانيم فلسفه داشته باشيم
به هر حال دانستيم كه نظريه امكان اعاده معدوم مبتنی بر اين فرض
است كه ما برای شیء قطع نظر از موجود بودن ، هويت و تشخصی قائل
شويم و معدوم شدن را به منزله زوال حالتی عرضی از شیء بدانيم كه
هويت و واقعيت آن شیء را از بين نمیبرد . گمان نمیرود كه هيچ
حكيمی كه تا حدی حقايق شناس باشد نظريه سخيف امكان اعاده معدوم را
بپذيرد ، تنها كسانی از امكان اين موضوع بحث میكنند كه از مسائل
حكمی جز الفاظ و كلمات چيزی نمیدانند
ما چه بنا را بر اصالت وجود بگذاريم و چه بر اصالت ماهيت
نمیتوانيم اين نظريه را بپذيريم . زيرا حتی بنابر اصالت ماهيت
نيز " ماهيت " قطع نظر از وجود و حيثيت مكتسبه از فاعل ، شخصيت و
هويتی ندارد ، تنها در مرتبه اتصاف ماهيت به موجوديت است كه ماهيت
دارای تشخص و هويت و هذيت و " او بودن " میشود ( 1 )
پاورقی : 1 - قائل به اصالت ماهيت نيز برای ماهيت ،
ذاتی مجزا از وجود و عدم در خارج قائل نيست يعنی قائل نيست كه ذات
واحد و متعينی گاهی در خارج معروض وجود واقع میشود و گاهی معروض
عدم ، بلكه مدعی است كه ماهيت ، قطع نظر از وجود و مرتبه موجوديت
در خارج ذاتی و خوديتی ندارد زيرا در غير اين صورت قول به " ماهيت
منفكه عن الوجودين " لازم میآيد . قائل به اصالت ماهيت نيز تنها
در ذهن ماهيت را ذاتی منفك از وجود و عدم میداند ، آنهم نه در
حاق ذهن بلكه " بتحليل من العقل " و به تحقيق دقيقی كه ما در
حاشيه شرح منظومه كردهايم . اين انفكاك هم بين ماهيت و مفهوم وجود
و عدم است ، نه واقعيت وجود - مراجعه شود - و از همين جا است كه
برهان معروف و متين اصالت >
دلايل و براهين فلاسفه در
امتناع اعاده معدوم
1 - دليل اول :
از جمله براهينی كه حاجی سبزواری در شرح منظومه اقامه كرده است
اين است :
فانه علی جوازها حتم
|
فی الشخص تجويز تخلل
العدم |
يعنی بنا بر فرض آنكه اعاده معدوم جايز باشد ايجاب میكند كه ميان
يك شیء ، " عدم " فاصله شده باشد . آيا ممكن است يك چيزی بين خود
و خودش " عدم " فاصله شود ؟ البته فاصله شدن " عدم " در بين دو شخص
- مانند فاصله بين سعدی و حافظ - بدون اشكال است اما فاصله شدن "
عدم " در بين يك شیء - مانند يك انسان - و خودش قابل تصور نيست و
حتی زمان نيز نمیتواند بين يك شیو خودش فاصله شود ، زيرا آن ، "
يك شیء " بيشتر نيست
ء
پاورقی : > وجود زنده میشود كه " كيف و
بالكون عن استواء قد خرجت قاطبه الاشياء " . حقيقت اين است كه هر
چند قائلين به اصالت ماهيت قائل به ثبوت معدومات و جواز اعاده
معدوم نيستند ولی لازمه قول به اصالت ماهيت همين لوازم است . چيزی
كه هست زير كان قوم منكر اين دو مسأله بديهی البطلان شدهاند ولی
متوجه نشدهاند كه لازمه اصالت ماهيت اين دو لازم است و مغفلين
يكی از اين دو مسأله را پذيرفتهاند - مثل بعضی مدعيان زمان ما - و
يا هر دو مسأله را پذيرفتهاند - مثل برخی از متكلمين - و صدرا كه
دقيق شده ، متوجه شده است كه اساسا نظريه اصالت ماهيت سخيف است
ولی او نيز متوجه نشده است كه لازمه اصالت ماهيت اين دو مسأله است
. البته علت اساسی اين است كه اصالت ماهيت و وجود در بين قدما
مطرح نبوده و الا رابطهاش با اين دو مسأله كاملا روشن میشد
2 - دليل دوم :
اين برهان از ساير براهين اين باب روشنتر و واضحتر است و بر
نظريه اصالت وجود مبتنی است
مقدمه بايد دانست كه هويت اشياء ناچار ملاك و مناطی دارد . مثلا
فرض كنيد اين قلم خاص كه در دست شما است از شما گرفته شود . اكنون
ممكن است خود اين قلم عينا به شما مسترد گردد و يا ممكن است يك
قلم ديگر به شما باز گردانده شود و يا ممكن است چيز ديگری غير از
قلم به شما داده شود . يعنی گاهی اين قضيه بطور تحقيق صادق است كه
همان قلمی كه گرفته شده عودت داده شده است و گاهی اين قضيه صادق
است كه " آن " قلم ، عودت داده نشده است . اين هر دو قضيه صادق است
و مطابق با واقع ، ولی در موردی كه اين قضيه صادق است آن ديگری
صادق نيست و در موردی كه آن ديگری صادق است اين يكی صادق نيست .
پس در واقع و نفس الامر ، يك خصوصيت و ملاك و مناطی در كار است كه
در يك جا اين قضيه صادق است كه " آن " قلم عودت داده شده و در يك
جا صادق نيست اكنون بايد ببينيم مناط " آن " بودن كه از آن به
عنوان هويت و هذيت و تشخص تعبير میكنيم چيست ؟ ممكن است در ابتدا
اينگونه خيال كنيم كه هر چيزی ذاتی دارد شخصی و خوديت آن شیء منوط
و وابسته به ذات شیء است و همين ذات متشخص و ذی هويت است كه گاهی
موجود و گاهی معدوم میشود يعنی گاهی در خارج صفت وجود را به خود
میپذيرد و گاهی صفت عدم را ، و همين ذات شخصی است كه قابل اين
است كه در ذهن ما موجود شود .
ولی كمتر توجهی كافی است كه ما درك كنيم لازمه اين نظريه و اين
تصور ابتدائی قول به " ثبوت ماهيات منفكه عن الوجودين " ( يعنی
قول به ثبوت معدومات ) است . پس بطور قطع تشخص و هويت و " آن "
بودن شیء به موجود بودن آن شیء وابسته است ، اگر آن شیء موجود
شد به اين معنی است كه هويت خاصی به وجود آمده است و اگر اين
موجوديت از بين رفت ديگر هويتی باقی نمیماند و قهرا وجود ثانوی ،
هويت ثانوی است
اكنون با توجه به مقدمه فوق اگر فرض كنيم معدومی بخواهد اعاده شود
معنی آن اين است كه بايد دوباره ايجاد شود ، پس اعاده يعنی ايجاد
ثانوی . اكنون آيا ايجاد ثانوی همان ايجاد اولی است ؟ مسلم است كه
ايجاد ثانوی كه در زمان بعد صورت میگيرد غير از ايجاد اولی است
يعنی دو ايجاد است نه يك ايجاد ، زيرا اگر ايجاد ثانوی همان ايجاد
اولی باشد اعاده معنی ندارد و يا لازم میآيد كه در هر جا ايجادی
صورت گيرد اعاده معدوم شده باشد يعنی هر وجود ابتدائی را اعاده
بدانيم
اكنون كه ايجاد ثانوی غير از ايجاد اولی است وجود ثانوی هم غير از
وجود اولی است ، زيرا محال است كه ايجاد دو تا باشد و وجود يكی .
زيرا حكما گفتهاند و ما نيز در پاورقیهای " اصول فلسفه " ( 1 )
با بيان واضح و مشروح ثابت كردهايم كه ايجاد عين وجود است ( 2 )
پس اگر ايجاد دو تا شد وجود هم دو تا است و اگر وجود دو تا شد عدد
هم دو تا است يعنی وحدتی بين موجود اولی و موجود ثانوی بر قرار
نيست ، پس آنچه را فرض كردهايم ، اعاده عين موجود اولی نيست بلكه
ايجاد مماثل او است .
پاورقی : 1 - " اصول فلسفه و روش رئاليسم " -
جلد سوم - پاورقیهای مقاله هشتم - صفحات 113 - . 110 2 - يعنی
ايجاد و وجود هر دو يك چيز است و به عبارت ديگر يك معلول را از يك
نظر " وجود " میگوئيم و از نظر ديگر كه آن را به فاعل نسبت
میدهيم " ايجاد " میناميم
آری اگر ملاك هويت و وحدت را چيزی غير از وجود بدانيم اين برهان
تمام نيست ولی ما گفتيم كه اين برهان مبتنی بر نظريه " اصالت وجود
" است و به علاوه بيان كرديم كه اين نظريه كه ذات شیء قطع نظر از
" وجود " ، مناط هويت و تشخص است نظريه بسيار سخيفی است . حاجی
سبزواری نيز میگويد
و جاز أن يوجد ما
يماثله |
مستأنفا و سلب ميز
يبطله |
يعنی : و ( اگر اعاده معدوم ممكن باشد ) جايز است كه مماثل معدوم ،
ابتدائا ايجاد شود و حال آنكه عدم امتياز ( بين مماثل و معاد )
چنين امری را باطل میكند . به عبارت ديگر اگر اعاده معدوم ممكن
باشد لازم میآيد كه فرقی بين اعاده معدوم و ايجاد مثل معدوم
نباشد . زيرا متكلمين معتقدند كه غير از مسأله ايجاد مماثل ،
مسأله ديگری به نام " اعاده معدوم " نيز وجود دارد . اما از نظر
حكما ايجاد مماثل محال نيست . يعنی میتوان مثل و مانند شیء معدوم
را پس از انعدام ايجاد كرد و مسلم است كه ايجاد ثانوی غير از
ايجاد اولی است و وجود ثانوی نيز از نظر زمان و مكان غير از وجود
اولی است اما از ساير جهات وجود اولی و وجود ثانوی با يكديگر
مشابهند
پس ايجاد مماثل امری است ممكن و مورد اتفاق همه فرق اما آنچه را
متكلمين میگويند و مورد قبول حكماء و فلاسفه نيست اعاده عين معدوم
است كه امری است محال و غير ممكن .
اكنون از متكلمين میپرسيم اگر علاوه بر مسأله ايجاد مماثل ، اعاده
معدوم نيز ممكن باشد پس چه فرقی وجود دارد بين معاد و مماثل ؟ اگر
قدرتی يافت شد و خواست كه اين هر دو كار را انجام دهد ، يكی اينكه
عين معدوم را باز گرداند و ديگر اينكه مماثل آن را ايجاد كند چه
فرقی بين اين دو كار وجود دارد ؟ در حقيقت فرقی وجود ندارد و آن
كاری كه پنداشته شده است اعاده معدوم است در واقع همان ايجاد
مماثل است
3 - دليل سوم :
اگر فرضا دست خود را از سمت راست به سمت چپ بطور افقی حركت دهيد
اين حركت در يك زمان معينی وجود پيدا كرده و پس از آن معدوم
میگردد
اكنون اگر همين عمل را تكرار كنيم حركت دوم غير از حركت اول است
پس حركت اول اعاده نشده است ، زيرا معنی اعاده معدوم اين است كه
حركت دوم عين حركت اول باشد نه تكرار آن و يا مثل آن ، و چون حركت
دوم در زمانی واقع شده است غير از زمانی كه حركت اول در آن واقع
شده است پس حركت دوم غير از حركت اول است . زيرا زمان چيزی نيست
كه بتوان شیء را از يك زمان برداشت و در زمان ديگر قرار داد ،
چنين چيزی محال است ، زمان حركت قابل تعويض و جابجائی نيست . پس
هنگامی كه زمان يك حركت غير از زمان حركت ديگر است خود آن دو حركت
نيز غير يكديگرند
لهذا در مورد اموری كه از مقوله حركت هستند ، يعنی زمان جزئی از
خود آن امور است ، اعاده معدوم معنی ندارد
روی اين اصل است كه تمام اشيائی كه در زمان قرار میگيرند اعاده
معدوم در مورد آنها امكان ندارد ، زيرا اعاده چنين موجودی مستلزم
اين است كه زمان آن نيز اعاده شود و حال آنكه نفس زمان قابل
بازگشت و اعاده نيست . كسانی كه به اعاده معدوم در مورد امور
زمانی قائل شدهاند پنداشتهاند كه اشيائی كه در زمان قرار
گرفتهاند بيگانه از زمان هستند و آنها را همچون آبی فرض كردهاند
كه در ظرفی قرار داشته باشد و سپس آن ظرف را عوض كنند .
پنداشتهاند كه انسان در لحظه دوم همان انسانی است كه در لحظه اول
بوده و فقط ظرف زمان تغيير يافته است و حال آنكه حقيقت غير از اين
است
غرر 16 مناط صدق در قضايا
الحكم ان فی خارجيه
صدق |
مثل الحقيقيه للعين
انطبق |
و حقه من نسبه حكميه
|
طبق لنفس الامر فی
الذهنيه |
حكم در قضيه خارجيه زمانی صادق است كه مانند قضيه حقيقيه بر عين
خارجی منطبق گردد در قضيه ذهنيه اگر حكم با نفس الامر تطبيق كند
قضيه صادق است اين فصل در بيان مناط ( 1 ) و ملاك صدق و كذب قضايا
است يعنی اين قسمت بيان میكند كه صدق و مطابقت قضايای مختلف با
واقع در موارد گوناگون و مختلف به چه نحو است
اين جهت در ميان فلاسفه قديم مورد شك و ترديد نبود كه تعريف صدق يا
حقيقی بودن عبارت است از مطابقت فكر و قضيه با واقع ، و آن جا كه
میگفتند قضيه احتمال صدق و كذب را دارد يعنی هر قضيه صلاحيت دارد
كه با واقع مطابقت كند و يا مطابقت نكند و يا آنجا كه میگفتند
فلسفه برای كشف حقايق و به دست آوردن آنها و تميز آنها از اوهام
است مقصود از " حقائق " يعنی يك سلسله افكار و معلوماتی كه با
واقع مطابقت داشته باشد .
پاورقی : 1 مناط هر چيز آن است كه آن چيز
وابسته به او است و گاهی ملاك گفته میشود
اساسا هر معنی و مفهومی آنگاه اطلاق " حقيقت " به آن میشود كه
واقعيت و خارجيت داشته باشد . پس صدق يا حقيقت در مورد فكر يا
جملهای گفته میشود كه با واقع و خارج خود مطابقت كند در اينجا
اشكالی پديد میآيد بدين بيان كه يك سلسله قضايا وجود دارند كه
شكی در صحت و صدق آنها نيست ، اما در عين حال میبينيم كه اين
قضايا با خارج مطابقت ندارد نظير قضايای منطقی يعنی قضايائی كه با
مفاهيم منطقی تشكيل میشود . مثل اينكه میگوئيم انسان كلی است و
يا میگوئيم كلی ذاتی است يا عرضی . و حال بدين منوال است در مورد
قضايائی كه مفاهيم منطقی در اجزاء آنها وارد شده مثل اينكه
میگوئيم انسان نوع است و يا كلی است . شك نيست كه اين قضايا صادق
است ليكن با خارج مطابقت ندارد زيرا انسان در خارج كلی نيست . اين
اشكال حتی در مطلق قضايای مستعمله در علوم كه اصطلاحا " قضايای
حقيقيه " ناميده میشود نيز جاری است زيرا ثابت شده كه در مسائل
علوم آنجا كه محمولی را برای موضوعی اثبات میكنيم اختصاص
نمیدهيم به افرادی كه در خارج واقعيت دارد بلكه اعم است از افراد
عينی و خارجی و افراد مفروض ذهنی و بلا شك اين قضايا صادق است و
حال آنكه نمیتوان گفت كه اين قضايا با خارج و عين منطبق است . پس
قضايای منطقی بهيچوجه با خارج مطابقت ندارد و قضايای كلی ساير
علوم معنائی وسيعتر از آنچه در خارج است دارد و خارج كوچكتر از
مفاد آن قضاياست بهر حال انطباق و تطابقی بين اين قضايا با خارج
وجود ندارد بلی تنها اين تعريف در مورد قضايائی كه در اصطلاح منطق
" قضايای خارجيه " ناميده میشود صادق است و همچنين است در مورد "
قضايای شخصيه " . پس میتوان گفت كه اين تعريف برای صدق و كذب يك
تعريف سطحی است كه از قضايای سطحی عرفی گرفته شده است ولی با
قضايای منطقی و همچنين با قضايای كلی ساير علوم جور در نمیآيد
اين اشكال با بيان ديگر و به صورت ديگری در ميان فلاسفه جديد هم
آمده است و آنها عدم مطابقت هر يك از علوم رياضی و اقسام طبيعی و
حتی تاريخ را به نحو خاصی كه هر كدام مغاير با ديگری است بيان
كردهاند و چون اين گروه از فلاسفه در مطابقت قضايای تاريخی هم
اشكال كردهاند پس میتوان گفت كه بر اساس نظر آنان حتی در بعضی
از قضايای خارجيه ( مثل قضايای تاريخی ) نيز اشكال عدم مطابقت
موجود است
بيان نسبتا مفصل اين دسته را از جلد اول كتاب " اصول فلسفه " در
مقدمهای كه برای مقاله چهارم آن كتاب نوشته شده آنجا كه تعريف
حقيقت بيان گرديده جستجو كنيد و ما در اينجا از ذكر آن خودداری
میكنيم . اما آنچه كه اجمالا میتوان گفت اين است كه اين فلاسفه
جوابی به اشكال فوق الذكر ندادهاند و اشكالات مربوط به حقيقت و
صدق را بنا بر تعريف مزبور لا ينحل دانستهاند و لهذا اساسا آن
تعريف را دور انداخته و هر يك از ايشان مطابق ذوق و سليقه خود
تعريفی برای حقيقت ارائه نموده است ( 1 )
ولی تعريف مزبور برای حقيقت يك امر قراردادی و اعتباری نيست كه
بتوان از آن دست برداشت ، آن تعريف از يك اصل كلی و قطعی كه راه
علم و فلسفه را از سفسطه و شك مطلق جدا میكند نتيجه شده است .
دست برداشتن از اينتعريف مساوی است با انكار مطلق علم و غوطهور
شدن در گرداب سوفيسم .
پاورقی : 1 - رجوع كنيد به " اصول فلسفه " ،
جلد اول ، مقاله چهارم ارزش معلومات
ما در اينجا ناچاريم از بيان بيشتر اين مطلب خودداری كنيم و
خواننده را به همان كتاب " اصول فلسفه " ارجاع دهيم
ولی طريقه قدما در رفع اشكال حقيقت و صدق به نحو ديگر است آنها با
حفظ تعريف مزبور ( كه امكان دور انداختن هم ندارد ) اشكال را حل
كردهاند ، خلاصه حرف قدما اين است كه صدق قضيه عبارت است از
مطابقت آن با واقع ، ولی واقع و نفس الامر محدود نيست به وجود عينی
و خارجی كه بالفعل وجود داشته باشد ، قضيه بايد با آنچه خود از آن
حكايت میكند مطابقت داشته باشد يك وقت هست كه قضيه از يك واقعيت
خارجی عينی بالفعل حكايت میكند در اين صورت راست بودن آن به اين
است كه واقعيت خارجی بالفعلی موجود باشد و با قضيه تطبيق كند . و
يك وقت هست كه قضيه از مرتبه ذات ماهيت حكايت میكند و بيان میكند
كه فلان ماهيت به حيثی است كه هر گاه موجود بشود بايد فلان صفت را
دارا باشد ، راست بودن اين جور قضايا به اين است كه ماهيت در مرتبه
ذات خود چنين شأنيتی را داشته باشد مثل جميع قضايای مستعمله در
علوم ، و گاهی يك قضيه از حقيقت ذهنی يك شیء حكايت میكند در اين
حال راست بودن اين قضيه به اين است كه آن شیء در ذهن دارای آن
خاصيت باشد ، و البته لزومی ندارد كه آنجا كه ما حالت ذهنی يك شیء
را بيان میكنيم آن شیء در خارج هم دارای همان حالت بوده باشد ،
بلكه صرفا لازم است كه در ذهن دارای آن حالت بوده باشد و اگر فرضا
در ذهن دارای آن حالت نبود و در خارج دارای آن حالت بود اين قضيه
كاذب است . زيرا ما حالت ذهنی را بيان كردهايم و فرض اين است كه
شیء مزبور در ذهن دارای آن حالت نبوده بلكه در خارج دارای آن
حالت بوده است
خلاصه مطلب اينكه از اين تعبير كه گفته میشود : صدق ، مطابقت
قضيه است با واقع ، نبايد چنين استفاده كرد كه صدق مطابقت قضيه
است با واقع عينی خارجی موجود بالفعل در زمان حاضر ، بلكه بايد
چنين استفاده كرد كه صدق مطابقت قضيه است با آنچه آن قضيه از آن
حكايت میكند و البته فعاليت ذهن انسان محدود نيست به حكايت از
امور موجود بالفعل در زمان حاضر بلكه گاهی از امور گذشته و گاهی
از امور آينده حكايت میكند و گاهی از مرتبه ذات و شأنيت يك موضوع
حكايت میكند و گاهی حالت ذهنی يكشأنيت را بالفعل دارد كه اگر
وجود پيدا بكند محمول برايش ثابت است ( 1 )
اما قضايايی نيز در منطق مورد بحث قرار میگيرند كه " وجود " در
مفاد آنها به هيچ نحو دخالت داده نشده است مثل قضايائی كه در
تعريفات به كار میبريم ( حمل اولی ) مثلا میگوئيم انسان حيوان
ناطق است ، و يا قضايائی كه لوازم ذات ماهيت را ذكر میكنند و
ماهيت ، آن لوازم را قطع نظر از وجود ، و قبل الوجود دارا است ،
مثل اينكه میگوئيم انسان ممكن الوجود است ( هر چند ما در اين
گونه لوازم ماهيات خدشهای داريم كه در محل ديگر گفته شده است )
اين دو قسم قضيهای كه بيان گرديد نه داخل در قضايای خارجيه است و
نه در ذهنيه و نه در حقيقيه . و در عين اينكه اين قضايا همگی صادق
هستند ولی ما بازاء آنها وجود خارجی يا ذهنی نيست
برای توضيح بيشتر مطالب گذشته میگوئيم كه گاهی گفته میشود تمام
حاضرين اين كلاس دانشجو هستند و در اينجا نظر به يك عده اشخاص
معين است كه اين اشخاص معين دارای فلان صفت هستند و گاهی گفته
میشود كه انسان نوع است و در اينجا مقصود اين است كه اين مفهوم
انسان در ظرف ذهن متصف به صفت نوعيت است و گاهی گفته میشود كه 25
مساوی 5 ضربدر 5 است و يا در تعريف مثلث گفته میشود كه شكلی است
كه بر او سه خط مستقيم احاطه كرده است و گاهی گفته میشود آدم دو
سر امكان وجود دارد . در هر يك از اين موارد موضوع قضيه به نحو
مخصوصی لحاظ شده است در مثال اول مستقيما يك عده افراد در نظر
گرفته شدهاند و گفته شده كه اين افراد مخصوص معين دارای فلان صفت
هستند و در مثال دوم گفته شده كه فلان مفهوم در ظرف ذهن دارای
فلان صفت است و در مثال سوم گفته شده كه فلان طبيعت اين حيثيت و
اين شأنيت را بالفعل دارد كه اگر موجود بشود دارای فلان خاصيت است
و در مثال چهارم گفته شده كه حقيقت ذات مثلث اين است و هيچ نظر به
مرتبه تحقق و واقعيت آن نداشتهايم و در مثال پنجم گفته شده كه
اين ماهيت همواره خاصيت امكان وجود را دارد و اين خاصيت هم بالفعل
بر او مترتب است و شأنيت چيز ديگر نيست
پاورقی : 1 - تحقيق در معنا و مفاد قضايای حقيقيه با
توجه به اشتباهات عظيمی كه در اين زمينه برای منطقيين و غير
منطقيين دست داده است ، خارج از حدود اين كتاب است و ما اين مطلب
را به نحو مبسوط در جاهای ديگر بيان كردهايم و در اينجا صرفا به
اشارهای قناعت میكنيم
بيانی كه حاجی سبزواری در ضمن اشعار گذشته كرد ، به اين نحو بود
كه مناط صدق قضايای خارجيه و حقيقيه انطباق با وجود عينی است ( در
خارجيه عينی بالفعل و محقق و در حقيقيه اعم از وجود بالفعل و وجود
مقدر ) و در قضايای ذهنيه مناط صدق انطباق با نفس الامر است . اين
بيان گذشته از اينكه با بيانی كه خود حاجی در منظومه منطق كرده است
مخالفت دارد و مناقض است ، درست هم نيست ، صحيح همان است كه در
منظومه منطق گفته است . در آنجا گفته است كه مناط صدق قضايای
خارجی انطباق با وجود عينی است و مناط صدق قضايای ذهنی انطباق با
وجود ذهنی و مناط صدق قضايای حقيقيه انطباق با نفس الامر است و
ظاهر اين است كه علت اينكه در اينجا از نظر منظومه منطق عدول كرده
است اين است كه ديده اگر در قضايای ذهنيه بگويد كه مناط صدق
انطباق با وجود ذهنی است لازم میآيد كه همه قضايای كاذبه صادق
باشند زيرا هر قضيه كاذبهای انطباق با ذهن دارد زيرا تصور ذهنی
دارد و روی همين جهت است كه ما میبينيم حاجی
يك مفهوم خاصی را كه واقعيت آن مفهوم با وجود اين موضوع در ذهن يا
در خارج نسبتی ندارد به دروغ به آن نسبت بدهيم
بعد ايشان در تعريف نفس الامر چنين میگويد :
بحد ذات الشیء نفس
الامر حد |
و عالم الامر و ذا
عقل يعد |
نفس الامر به حد ذات شیء تعريف شده است و گفتهاند كه معنای نفس
الامر يعنی " فی حد ذاته " ، تعريف ديگری كه از برای نفس الامر شده
اين است كه نفس الامر ، عالم امر است و عالم امر عبارت است از
عالم عقل كلی مجرد
در شرح اين جمله حاجی میگويد مقصود از " فی حد ذاته " اين است كه
شیء قطع نظر از هر فرضی چنين است . البته درست است اگر بگوئيم
مقصود از نفس الامر همان " فی حد ذاته " است و معنای " فی حد ذاته
" يعنی قطع نظر از فرض هر فرض كنندهای ، ولی اين مقدار بيان ،
اشكالی را حل نمیكند زيرا هر مستشكلی میتواند بگويد كه ما جز
وجود خارجی و وجود عينی خبری نداريم ماورای اين دو صرفا فرض است .
پس اگر قضيهای نه با وجود خارجی قابل انطباق باشد و نه با وجود
ذهنی با نفس الامر هم مطابقت ندارد پس ما چارهای نداريم از اينكه
باب ديگری را باز كنيم و اعتبارات قضايا را در نظر بگيريم كه البته
آن اعتبارات مربوط به اعتبارات طولی موضوع است يعنی گاهی مرتبه
ذات و گاهی مرتبه زائد بر ذات موضوع قرار داده میشود به تفصيلی
كه در محل ديگر گفته خواهد شد كه ما اين گونه اعتبارات را اعتبارات
طولی ماهيت میناميم
مطالب گذشته را میتوان بدين نحو خلاصه كرد : 1 - فلاسفه قديم صدق
و يا حقيقی بودن معلومات و افكار را به مطابقت با واقع تعريف
كردهاند
2 - اين تعريف اشكالاتی به وجود آورده كه در ميان فلاسفه اسلامی به
نحوی و در ميان فلاسفه جديد به نحوی ديگر بيان شده است . 3 -
اشكال در ميان فلاسفه اسلامی مربوط بود به قضايائی كه از مفاهيم
منطقی تشكيل میشود و قضايای حقيقيه كه در ساير علوم استعمال
میشود
4 - فلاسفه جديد در هر موردی از مسائل رياضی و طبيعی و حتی تاريخ
بيان بالخصوصی دارند
5 - مطابق بيان فلاسفه جديد حتی در بعضی قضايای خارجيه هم اشكال
وجود دارد ( مثلا قضايای تاريخی )
6 - فلاسفه قديم با حفظ تعريف مزبور به حل اشكال پرداختهاند اما
فلاسفه جديد از آن تعريف صرفنظر كردهاند
7 - فلاسفه اسلامی در مقام حل اشكال به تقسيم قضايا به خارجيه و
ذهنيه پرداختهاند و مناط صدق هر يك را به طرزی خاص بيان كردهاند
8 - روح جواب قدمای اسلامی اين است كه واقعيت و خارجيت هر چيزی به
حسب خودش است
9 - بيان حاجی در منظومه حكمت با منظومه منطق متفاوت است و آنچه در
منظومه منطق گفته صحيحتر است
10 - بيان حاجی در نسبت بين نفس الامر و ذهنی صحيح نيست و حتی
بيان حاجی بنابراين كه خارجيت هر چيزی به حسب خودش است و هر ذهنی
از يك نظر خارجی است و حتی مرتبه قوه و شأنيت ماهيت هم يك نوع
خارجيت است صحيح نيست
12 - اشكال در مفاد قضايای حمل اولی و همچنين در لوازم ماهيت نيز
موجود است و لهذا تقسيم قضايا به سه قسم برای بيان كافی نيست
13 - اين اشكالات از آنجا پديد آمده كه توجه به انواع فعاليتهای
ذهن نشده ذهن در حكم مرآه و آئينه است ، راست و صادق بودن هر آينه
به اين است كه آنچه را كه اين آئينه را در برابر او قرار دادهاند
حكايت كند و با او مطابقت كند و اما چيزی كه در برابر او قرار داده
نشده البته نه ، مثلا اگر بگوئيم ، در روز جمعه آمديم صدق قضيه اين
است كه در روز جمعه آمده باشيم نه در روز پنجشنبه
پىنوشتها:
1. وز بروز بالا عربيسم بود كه با صهيونيسم میجنگيد
2. سوره كهف ، آيه . 20 سوره حج ، آيه . 87
3. سوره تكوير ، آيه . 27
4. سوره سبا ، آيه . 28
5. سوره انبياء ، آيه . 105
6. سوره اعراف ، آيه . 157
7. سوره انعام ، آيه . 89
8. آنها قوم اين هستند
9. سوره محمد ( ص ) ، آيه آخر
10. رجوع شود به مجمع البيان
11. سوره حجرات ، آيه . 13
12. در مقابل نژاد پرستی اعراب پس از
13. تحف العقول ص 34 و سيره ابن هشامج 2 ص . 414
14. سنن ابی داودج 2 ص . 624
15. سفينة البحار مادش " سلم "
16. سنن ابی داودج 2 ص . 625