21- مصاحبهها و خاطرات شنيدنى آية الله العظمى اراكى
مصاحبه مجله حوزه (1) با آيةالله العظمى اراكى(ره)
مجله حوزه: با توجه به اين كه كتابى به نام «القرآن و العقل» از آقانورالدين
عراقى با مقدمه شما به چاپ رسيده است و با ايشانآشنايى داشتيد، مىخواستيم در مورد
ايشان مطالبى از شمابشنويم؟
ايشان فرد محبوبى بودند، با اينكه با حشمتخاصى از جايى به جايى مىرفتند،و از
نظر زندگى هم در سطح بالايى بودند و مردم وقتى اين حركات را از آخوندجماعتببيند
مىرمند و مىگويند: اين فرد دنياطلب است، ولى ايشان را آنقدردوست داشتند كه
بلاتشبيه مىخواستند، پرستششان كنند. و تا اينقدر به اوارادتمند بودند. چون داراى
قيقتبود و اين آثار و اعمال ذرة المثقالى در آنحقيقت تاثير نمىكرد. مردم او را
مىپرستيدند. ببينيد حقيقت چه كارها مىكند!
مرحوم حاج آقا محسن كه شخص متمولى بود، براى دهه عاشورا در بيرونمنزل خود، چادر
بزرگى زده بود و مجلس روضهخوانى داشت و جمعيت اراك ازروحانى و غيرروحانى در آن جمع
بودند. آقاى آقاسيدمحمدتقى خوانسارى براىبنده نقل كرد و گفت: در يك روز، تا آن ته
مجلس علما و روحانيون بودند، وقتى كهآقاى حاج شيخ عبدالكريم وارد شد، ديدم دولا شد
و كفشهايش را برداشت و زيربغل گرفت و پاورچين، پاورچين، روى شانه اين و آن، اين
جمعيت كذايى را گذراندتا خود را رسانيد به جايى كه مىخواستبنشيند. طولى نكشيد كه
آقاى آقانورالدينبا سلام و صلوات آمد، وقتى كه ايشان وارد شد، جميعت پا شدند و راه
دادند و آقانورالدين با كمال حشمت و عظمت، رفت در صدر مجلس نشست. آقاى
آقاشيخعبدالكريم با آن علميت تحتالشعاع او بود. مرحوم آقانورالدين چيز عجيبى
بود،معروف بود كه نماز شب ايشان ديدنى است.
شخصى به نام آقاسيدمحمود خوانسارى از اهل منبر، طالب شد كه نمازشب او را ببيند
چون صداى العفو العفو ايشان توى كوچه مىآمد، و مردم از توىكوچه گوش مىگرفتند.
اين آقا خواست كه خود، مجلس نماز شب خواندن آقانورالدين را ببيند. شبهاى ماه مبارك
بود و مرحوم آقانورالدين از عدهاى از جملهآقاسيدمحمود خوانسارى براى افطار دعوت
كرد. آقاسيدمحمود خودش گفت:وقتى كه افطار تمام شد، و همه رفتند، من نشستم ديد من
راست [بلند] نمىشوم،به خدمتكارش گفت: دو تا رختخواب بياور. يك رختخواب خودش، يكى
را همبراى من آوردند. من توى رختخواب كه رفتم نخوابيدم. مىخواستم سحر ايشان
راملاحظه كنم. سحر شد، ديدم كه راستشد، رفتبيرون، وضو گرفت و آمد مشغولنماز شد،
وقتى كه رسيد به «العفو» ديدم چنان گريه بر او مستولى شد كه چنديندفعه گلوگير شد.
فكر مىكرد من خوابم.
روزهاى پنجشنبه و جمعه كه مىشد به تكيهاى كه در بيرون از اراك بهمسافتى
تقريبا از اينجا (منزل آيةاللهالعظمى اراكى) تا مسجد جمكران داشت،مىرفت. در آنجا
اطاقى بود مىرفت آنجا، شوهر همشيرهاش آقاسيدباقر را هم كهاهل منبر بود و صدا و
آواز خوبى داشت. با خود مىبرد. در آن تكيه، آن آقاسيدباقر، ديوان حافظ يا ديوانهاى
ديگر نظير او را مىخواند، و او همينطور اشكمىريخت، از اشعار عشقآميزى كه
مىخواند، اشك مىريخت. چه جور اشكى! بهاصطلاح خودش رفته بود تفريح.
من به چشم خودم ديدم، در دهه عاشورا در مجلس روضهخوانى كه در منزلخودش از اول
آفتاب شروع مىشد و تا ظهر ادامه داشت و منبريها بلاحسابمىآمدند و مردم زيادى از
غريبه و آشنا، از اهل اراك و جاهاى ديگر، جمع مىشدند و از جمله خالهزاده مرحوم
آقاى داماد، (آيةاللهالعظمى سيد محمد محققداماد آيةاللهالعظمى حاج شيخ
عبدالكريم حائرى) آقاى سيديحيى يزدى (همانمنبرى معروف) هم شركت مىكرد.
ايشان از اول روضه چندين دستمال جلوى خودش مىگذاشت و تمامدستمالها را از گريه
خيس مىكرد. ازاول روضه گريه مىكرد تا آخر. من نمىدانم چهگريهاى بود كه تمامى
نداشت. روز عاشورا كه مىشد، معركه بود بكاء بود به تماممعنى، شخص بكائى بود.
مردم او را مىپرستيدند، تا مدتها بعد از فوتش، عكسش توى خانهها بود.مردم بعد
از نماز صبحشان عكس آقاسيدنورالدين را مىبوسيدند.
آقاى حاج غلامعلى كريمى كه از تجار و شخص معتمدى بود، براى من نقلكرد و گفت:
يكى از اوقاتى كه آقانورالدين رفته بودند به تكيه در بيرون شهر، تجارگفتند، برويم
پيشش. من هم جزء آنان بودم، رفتيم دورتا دور اطاق تجار نشستهبودند، نزديك ظهر شد و
منجر گشت كه آقانورالدين نهار بياورد. نهارى كه تهيه كردهبودند، يك قابلمه دونفرى
بود به اندازه خودش و آقاسيدباقر و شايد هم يك نفرديگر. جمعيت دور تا دور اطاق
نشسته بودند. به خدمتكارش گفت: نهار بياور. اوخندهاى كرد و فهماند كه قابلمه ما
كفايت اينان را نمىكند. خودش بلند شد و سرقابلمه رفت، و گفت: تو بشقاب بياور و هى
بشقاب آوردند، هى پر كرد، دور تا دوربه همه داد. از اين غذاى كم به همه داد، چه
بركتى پيدا كرده بود!
آقا سيدمحمد مكىنژاد كه عمهزاده مرحوم آقاى فريد عراقى (آيةاللهالعظمىآقا
حسن فريد اراكى) بود، با من آشنايى داشت. خودش براى من نقل كرد و گفت كهبراى مرحوم
آقانورالدين خبر آوردند كه حاجآقا صابر (2) فوت شده، به زيارت
كربلارفته و در همان كربلا فوت شده است. حاج آقا صابر از معمرين و خودش همپيشنماز
و اهل منبر بود و خيلى آدم معتبرى بود. مرحوم آقاى حاج شيخ عبدالكريمهم خيلى به
ايشان محبت داشت. وقتى خبر فوت حاج آقا صابر را به آقانورالدينرساندند، ايشان سرش
را روى كرسى كه بود گذاشت، قدرى طول كشيد و بعدسرش را بلند كرد وگفت، نه دروغ است.
گفتند از كجا مىگوييد؟ فرمود چون وقتىمؤمنى از دنيا مىرود، هاتفى در ميان آسمان
و زمين ندا مىكند كه فلان مؤمن فوتشد، و من هرچه گوش دادم نشنيدم، دروغ است. بعد
هم همينطور شد، دروغ بود.وقتى خبر فوت اين حاج آقا صابر در قم را براى مرحوم آقاى
حاج شيخ عبدالكريمآوردند، خيلى محزون و مغموم شد، و آقاى حاج ميرزامهدى بروجردى،
ابوالزوجه[آيةاللهالعظمى] آقاى گلپايگانى، هم از باب اين كه خيلى محبتبه حاجآقا
صابرداشت، خيلى گريه كرد.
باز همان آقاى كريمى نقل كرد و گفت: يكى از اعياد بود، و مردم به ديدنمرحوم آقا
نورالدين مىرفتند، ما هم به ديدنش رفتيم. يك كيسه ترمه كوچكىجلويش گذاشته بود و
اهل سؤال كه مىآمدند، دست مىكرد توى كيسه، و يكيكقرانى در مىآورد و مىداد، آن
وقتيكقران، خيلى محلى از اعراب داشت. درهمان مدتى كه ما نشسته بوديم، اين قدر
يكقرانى داد كه ما تعجب كرديم. اين كيسهتاب اين همه يكقرانى را نداشت!
غرض اهل كشف و كرامتبود، چون خيلى اهل حقيقتبود. و كفى به كرامةكه در [آن
شرايط خاص] همچو تفسيرى مىنويسد، «كفى بذلك كرامتا»... حيف كهاين تفسير به آخر
نرسيد و اشتغالات نگذاشتبه آخر برسد، زيرا در آن وقت دراراك ايشان بود با تمام شهر
و مضافاتش. اهل سؤال و استفاآت از اطراف و اكنافو دهات مىآمدند و به ايشان مراجعه
مىكردند.
مرحوم آقانورالدين، در هيچ مسالهاى محتاج به مراجعه كتاب نبود. اين
همهاستفتاآت كه مىآوردند، يك دفعه نشد كه بگويد: كتاب بياوريد ببينم، قلمدانحاضر
بود و فورى جواب را مىنوشت. حاضر جواب بود.
يك كربلايى على داشتيم، اهل بازار بود، كه به توصيه مرحوم حاج شيخحيدر از
آقانورالدين تقليد مىكرد. اين آقا شيخ حيدر از مهاجرين بود، يعنى از آنشهرهايى كه
روس از ايران گرفته است. مثل قفقاز، تفليس، قندهار و خيلى ازشهرهاى ديگر. در زمان
تصرف روس، عده زيادى از مسلمانان آن مهاجرت كردند،از جمله اين آقا شيخ حيدر بود كه
به اراك آمده بود. خيلى شخص مجللى بود،مجسمه تقوى بود، ديدنى بود آقا شيخ حيدر،
عدهاى از بازاريهاى اراك را كه به اوخيلى اخلاص داشتند، در امر تقليد ارجاع داده
بود به آقا نورالدين. در حالى كهمرحوم آقاى آخوند خراسانى حيات داشت، مرحوم آقاى
حاج ميرزا خليل تهرانىحيات داشت، مرحوم آقاسيدكاظم طباطبائى حيات داشت، همه اينان
حياتداشتند، عده زيادى بودند كه «مقلد» بودند، مرحوم آقاى حاج سيداسماعيل
صدر،آقاميرزا محمدتقى شيرازى و... آقا شيخ حيدر گفت: امروزه، بايد از
آقانورالدينتقليد كرد، گفتند چرا؟ گفت آنان در جلو چشم من نيستند و نمىبينم و خبر
ندارم،ولى اين را مىبينم، عدالت اين را پيش چشم مىبينم، اجتهادش هم كه مسلماست،
اگر از من بخواهيد مىگويم، از اين تقليد كنيد.
اين آقاى كربلايى على هم به توصيه آقاشيخ حيدر از آقانورالدين تقليدمىكرد و به
درس مرحوم آقاشيخ جعفر (3) مىآمد كه در اول صبح درس مسالهمىگفت، و
بعد هم سيوطى مىگفت. ما درس سيوطى مىخوانديم، ولى در درسمساله هم شركت مىكرديم.
با كربلايى على رفيق شده بوديم. ايشان گفت: منمجمع المسائلى (4) كه به
اندازه رسائل شيخ انصارى است، در پيشم بود. او را بردم بهآقا نورالدين دادم و
گفتم، اين را براى من حاشيه كن. در سه شب، تمام را حاشيهكرد. حاشيههايش هم خيلى
مفصل و طولانى بود و در دو سه سطر نبود. يك نفرديگر از اهل بازار بود، گفت: من هم
مجمعالمسائلى را مىبرم او هم برد و گفت:براى من هم حاشيه كرد. اين هم مىگفت كه
سه شب طول كشيد. آن وقت اين دونفر، مجمع المسائلشان را مىبردند منزل آقا شيخ جعفر
كه برايشان درس بگويد منهم بودم. هر جايى از «مجمعالمسائل» كربلايى على حاشيه
داشت اين هم داشت،عبارتها جور ديگر بود، ولى معنى و مفاد يكى بود. اين چه احاطهاى
است؟ تمامفقه گويا در ذهنش بود و محتاج به مراجعه نبود. تمام مجمعالمسائل به اين
بزرگى رادر سه شب، حاشيه كرده بود. استفتاآتى كه مىآمد، تمام را بدون مراجعه
جوابمىنوشت.
آن تفسيرى كه نوشته ببينيد! در آنجا كتاب لغت، تفسير تاريخ هيچ نبود، فقطيك كتاب
معالم در پيشش بود كه براى پسرش آقاعطاء درس مىگفت «معالم» كجا (5) و
تفسير كجا؟! به هم مربوط نبود. خودش به عقل و محفوظاتش نوشته است،
چهمحفوظاتىداشته كهاين تفسير را نوشتهاست؟ آنهم كشفيات وكراماتىكهديده شد.
مجله حوزه: با توجه به پيوند خويشاوندى شما با مرحومآيةاللهالعظمى سيد محمد
تقى خوانسارى، كه مستجابالدعوه بودنايشان شهرت دارد، مىخواستيم راز و علت موفقيت
ايشان را اززبان شما بشنويم.
آيةاللهالعظمى اراكى: آنچه من فهميدم اين بود كه وقتى از ايشان پرسيدند:گفت من
در نماز كه مىايستم، مثل اينكه با خدا شفاهى دارم صحبت مىكنم، كانهرخ به رخ
هستم، اينطور حالى دست مىدهد، با خدا شفاهى دارم حرف مىزنم بهخلاف ماها كه با
گفتن اللهاكبر، توى كار و بازار مىرويم، هركس بازارى است توىبازار مىرود، هركس
طلبه است توى درسش مىرود، اهل هر حرفهاى توى حرفهخودش مىرود. «السلام عليكم»
كه گفت، ديگر تمام مىشود، اين جنگ و نزاعهاهمه توى نماز است، از نماز كه فارغ شد
ديگر راحت است. هركس چيزى گم كردهتوى نماز پيدا مىكند (خنده آيةالله) در جاى
ديگر حواسش جمع نيست، توى نمازكه مىرود حواسش جمع مىشود گم كرده پيدا مىكند، اما
او آنجور نبوده، سرو كارش با خالق بود، با پروردگار آسمان و زمين بوده. مىدانسته
اين نماز چه معنىدارد. معناى نماز چيست.
يك روز چند نفر از وعاظ را جمع كرد و گفت: خدا يك نعمتبزرگى به شماداده است، و
آن نعمت طلاقت لسان و فصحاحت كلام است. و اين را خدا به شمامرحمت كرده است كه
مىتوانيد اين منبرهاى عجيب و غريب را تحويل مردمدهيد. خوب استيك منبر را مخصوص
نماز كنيد، چون نماز در انظار مردم خيلىخفيف شده است، و مردم با نظر كوچكى به آن
نگاه مىكنند. با اين قدرتى كه خدابه شما داده است، مىتوانيد اين را خيلى بزرگ
كنيد. كوچك را مىتوانيد بزرگ،و بزرگ را در انظار مردم كوچك كنيد، خلاق معانى
هستيد.
لكن، هيچ كدامشان به خرجشان نرفت و قبول نكردند و عمل نكردند. هىاصرار كرد كه
در خصوص نماز يك يا دو منبر برويد و نماز را در ذهن مردم بزرگكنيد و از اين كوچكى
كه براى نماز پيدا شده، نجاتش دهيد، ولى قبول نكردند.
و چيزى ديگر كه من فهميدم اين بود كه ايشان «بواب قلب» بود. هركس بههرجا رسيد
از بوابى قلب بود. مثل اين دربانهايى كه دربانى مىكنند و نگاه مىكنندكه كسى چيز
خطرناكى وارد نكند. حالا از همه مهمتر و بالاتر درگاه قلب است. آنجاهم خوب است.
انسان دربان باشد. دربان درگاه قلب باشد. دم درگاه قلب بايستدو هر خيالى كه
مىخواهد بيايد توى قلب وارسى كند. ببيند بمب و نارنجك كه از آنشيطان است، توى اين
خيال هستيا نيست. اگر هست، دورش كند بگويد: تو حقندارى در قلب من بيايى. اگر خيال
رحمانى است، راهش بدهد.
خانه دل نيست جاى صحبت اغيار ديو چو بيرون رود فرشته درآيد
پس بايد اينجا هم دربانى كرد. بايد ديو نيايد. اگر ديو آمد، فرشته ديگر
نمىآيد.ايشان بواب قلب بود. از كجا مىگويم؟ از اينجا كه خودش گفت: بعد از آنكه
رفتبهجبهه و جنگ و لباس سربازى پوشيد و لباس آخوندى را كند و عمامه را كنارگذاشت
و تفنگ برداشت و مسلح شد مثل سرباز و رفتبه جبهه مىگفت: گلولهتوپ مىآمد و نزديك
من مىافتاد و چيزى نمىماند كه به من بگيرد ولى خدانخواست. خيلى در جبهه جنگ بود
تا اسير شد. چهار سال اسير انگليس بود. ازامام سجاد است كه چه حال دارد كسى كه اسير
يزيد باشد. چه حال خواهد داشتكسى كه اسير انگليس باشد. هركس ديگر باشد قلبش
جوربجور مىشود: قلبشمنقلب مىشود، ولى اين مرد را با اينكه به دريا بردند به صحرا
بردند، توى زندانصحرايى بوده و مدتها توى آنجا بود و در بين اسرا عدهاى بودند
آدمخوار، آدم رازنده زنده مىخوردند. صبح كه مىشده مىآمدند سرشمارى مىكردند كه
ببينندكسى را خوردهاند يا نخوردهاند مدتى همچون جايى داشت ولى قلبش آرام بود.
حاج حسين، كه معتمد ايشان بود از ايشان نقل كرد و گفت: يك روزى هم درآن محل من
تك بودم همه رفته بودند بيرون، يك حيوان درنده خويى از آن دم ولكردند، بسرعت آمد
به طرف من، آمد نزديك من، به من كارى نكرد و برگشت. دمدرب كه رسيد، دو مرتبه آمد و
برگشت. چندين دفعه اين كار اتفاق افتاد، ولى كارىبه من نكرد.
خودش براى من نقل كرد و گفت تو كشتى كه نشسته بودم، روى يك سكويىاثاثيه من بود
سكوى مقابل اثاثيه هندى بود كه آن هم جزء اسرا بود. بطور اتفاقىچشمم به صورت او
افتاد ديدم دارد رنگ برنگ مىشود و گاهى سفيد مىشود. فهميدم در فكر افتاده و قلبش
قلب و انقلاب پيدا كرده، آمدم راستشوم [برخيزم]بهش بگويم، اى برادر چرا فكر مىكنى
و به چه فكر مىكنى، و چرا خودت را اذيتمىكنى؟ اين چه فكرى است كه تو را قلب و
منقلب كرده است. ديدم زبان منفارسى يا عربى است و زبان او هندى نه من زبان او را
مىفهمم و نه او زبان مرا. چهكار كنم؟ با خودم گفتم بروم به هر زبانى، به
اشارهاى، به چيزى تسكينش بدهم تاخواستم بروم خودش را انداخت توى دريا، رفت كه رفت.
آدمى كه در اسارتباشد، آيا از فكر خودش بيرون مىرود كه به فكر ديگرى بيفتد؟ اين
آدم چه آدمىبوده كه از فكر خودش خلاص بود، و به فكر ديگرى افتاده و مىخواست كه
ديگرىرا نجات بدهد؟ بواب قلب بود، دربان قلب بود، هركه به هرجايى رسيد از
دربانىقلب بود:
خانه دل نيست جاى صحبت اغيار ديو چو بيرون رود فرشته درآيد
مجله حوزه: حضرت عالى كه با مرحوم آيتاللهالعظمى حائرىآشنايى زيادى داشتيد، و
از نزديك ايشان را مىشناختيد، يكمقدارى از زندگى و خصوصيات ايشان بفرماييد:
آيةاللهالعظمى اراكى: آقاى آقاشيخ عبدالكريم از قرارى كه بنده خودم ازايشان
شنيدم، مىفرمودند: پدرم از مادرم اولاددار نمىشدند - تا آخر داستان كه دربخش
چهارم اين كتاب ياد شد.
حاج شيخ، شش ساله بود كه پدرش فوت مىكند و در حضانت مادرشتربيت مىشود.
مىفرمود: در طفوليت وقتى بعض از كارها كه خلاف طبع مادرمبود، انجام مىدادم،
مىگفت: طفلى كه به زور از خدا بگيرى بهتر از اين نمىشود(خنده آيةالله) بنابراين،
حدوث حاج شيخ بطور اعجاز و كرامتشده است.
و اما راجع به بقايش، به سند صحيح شنيدم، يعنى، آقاى فريد عراقى (6)
فرزندحاج آقا مصطفى كه در اينجا (قم) مدرس بود و شخص عالمى بود، نقل كرد از
قولميرزا حسن كه در دستگاه پدرش بود و شخص امينى بود، كه در سفرى كه به اراكآمده
بودند، بعد از آن كه قم آمده و ماندگار شده بودند، و اهل اراك خواهشكردند كه يك
سفر تشريف بياوريد و مهاجرت كلى نفرماييد وقت تعطيلى يكماهى رفتند به اراك و در
اراك حاج آقا مصطفى دعوت كرده بودند به نهار درمجلس نهار حاج آقا مصطفى مطلبى
فرموده بودند و حاج شيخ در جواب گفتهبودند: براى من هم نظير اين اتفاق افتاد. در
اوقاتى كه در كربلا بودم، شبى خوابديدم كسى به من گفت: ده روز بيشتر از عمر شما
باقى نيست. از آنجايى كه حاجشيخ اعمى مسلك بود (بىقيد و بىتكلف) و به اين چيزها
تقيد نداشت. بيشترتوجه قلبش به علم بود، و خيالات ديگر را اعتنايى چندان نمىكرد،
حتى اگرخواب مرگ بود، پشتسر مىانداخت، و اسباب گرفتارى خودش قرار نمىداد
كهمبادا از علم نقصانى پيدا بشود و از اين جهت اين فكر را بكلى از قلب خود محوو
منسى كرده بود.
روز دهم، پنجشنبه يا جمعهاى بوده و رفقاى حاج شيخ روز قبل گفته بودند،خوب است
فردا به يكى از باغات كربلا برويم، و ايشان هم قبول كرده بودند.وسايل نهار
برمىدارند و مىروند. در آن باغ، هركس مشغول كارى مىشود و بهآقاى حاج شيخ هم
كارى ارجاع مىدهند. حاج شيخ مىبيند سرما سرمايشمىشود. اول تحمل مىكند، ولى
بعدا شدت پيدا مىكند، و از تحمل خارجمىشود، اظهار مىكند، آقايان من سرماسرمايم
مىشود، مىگويند: عباى كلفتىبياوريد. عبايى مىآورند، ولى درد شدت پيدا مىكند و
نمىتواند تحمل كند.مىآورند خانه و توى بستر مىافتد. مىبيند حال احتضار بهش دست
مىدهد. آنوقتيادش مىآيد، كه اى واى امروز، روز دهم است و من بكلى غفلت كرده
بودم.به ياد خواب مىافتد. عجب خوابى است. حال احتضار دست مىدهد، مىبيند كهسقف
شكافته شد. دو نفر از آن سقف پايين آمدند. مىفهمد كه اينان اعوان حضرتملكالموت
هستند، و براى قبض روح پايين آمدند. پايين پا مىنشينند تا از پا قبضروح كنند. در
آن حال مىبيند كه خود الآن در دنياست و هنوز به آخرت نرفته است.در آن حال افتاده
در بستر، توجهى پيدا مىكند به حضرت اباعبدالله الحسينعليهالسلام. چون خصوصياتى
هم در بين بوده، زيرا حضرت اباعبدالله الحسينعليهالسلام در عالم خواب يك مشت نقل
به وى مرحمت كرده بودند در اثر اين كهدر زمان جوانى نوحهخوان سينهزنهاى اهل علم
در سرمنراى (سامرا) بوده. زيرامرحوم آقا ميرزا حسن شيرازى فرموده بودند، در دهه
عاشورا بايد دسته سينهزن ازاهل علم بيرون بيايد.
نوحهخوان آن دستهها مرحوم حاج شيخ بوده، و ايشان جوان قوىهيكلو جهورىالصوت
بوده است. اول آن اشعارى هم كه مىخواند اين بود:
يا علىالمرتضى غوث الورى كهف الحجى.
اين اولش بود كه دم مىگرفتند. اشعار يك صفحه بود كه مرحوم آقاسيداسماعيل پدر
آقاسيدعبدالهادى شيرازى (7) معروف، كه اشعرشعراى عرب بوددر مصيبتسروده
بود. در اثر اين نوحهخوانى، يك شب خدمتحضرت اباعبداللهعليهالسلام مشرف مىشود و
حضرت يك مشت نقل به او مرحمت مىكند و از آننقل تناول مىكند. (8)
در حال احتضار هم به حضرت اباعبدالله عليهالسلام توجهمىكند و عرض مىكند: يا
اباعبدالله مردن حق است، و البته بايد بميرم. لكنخواهشمندم چون دستم خالى است و
ذخيره آخرت تهيه نكردهام، اگر ممكن استتمديد بفرماييد. مىبيند باز سقف شكافته شد
و يك نفر آمد به اين دو تا گفت: آقافرمودند، تمديد شد دستبرداريد. در اينجا دو
روايت است، به يك روايت آنانگفتند، ما ماموريم. بعد خود آقا تشريف آوردند و گفتند:
من مىگويم تمديد شد و بهيك روايت ديگر گفتند: سمعا و طاعة و رفتند.
بعد از رفتن آنها مىبيند حالش يك قدرى بهتر شد. پارچهاى را كه رويشانداخته
بود كنار مىزند. عيالش كه بالاى سرش گريه مىكرده يك مرتبه صدايشبلند مىشود:
زنده شد، زنده شد. پارچه را برمىدارند. اشاره مىكند آب مىخواهم.با پارچه لب و
دهانش را آب مىزنند و همان مىشود و محتاج به طبيب همنمىگردد. بنابراين، بقايش
هم مثل حدوثش به خرق عادت بوده است.
اين حوزه علميه را من گمان مىكنم از اثر توجه حضرت اباعبداللهعليهالسلام است
كه گفته بود: من دستم خالى است و ذخيره آخرت ندارم.اميدوارم شما تمديد بفرماييد، تا
ذخيرهاى تهيه كنم. ذخيرهاش همين بوده، هميناقامه حوزه علميه قم. من گمان مىكنم
اين حوزه علميه، از نظر اباعبداللهعليهالسلام است و كسى نمىتواند آنرا
انشاءالله منحل كند.
نقل كردهاند كه آقا شيخ محمدتقى بافقى يزدى (9) مقسم شهريه، در
زمانمرحوم آقا شيخ عبدالكريم بوده است كه بعدش پهلوى گرفت و تبعيد كرد، اول ماهكه
مىشده است مىآمد از آقاى حاج شيخ عبدالكريم پول بگيرد و بين طلابتقسيم كند. يك
ماه مىآيد درب خانه شيخ كه پول بگيرد. حاج شيخ مىفرمايد:الساعة جز مايه توكل چيزى
در دستم نيست. مىگويد: چيزى نيست؟ مىفرمايد:نه. از همان دم در برمىگردد و مىرود
مسجد جمكران. مرحوم آقا شيخ محمدتقى،خيلى به مسجد جمكران اعتقاد داشت. نمىدانم
آنجا با حضرت چه صحبتىمىكند كه طولى نمىكشد شهريه آماده مىشود، بارها اتفاق
افتاده بود كه شهريه ازاين طريق درستشده بود. مقام توكل مرحوم حاج شيخ عبدالكريم
بسيار بلند بود.كسى كه آن چيزها را ديده و مكاشفات براى العين اتفاق افتاده به حضرت
بارىتعالى يقين كامل پيدا مىكند.
يك روز خودش فرمود كه در نماز به مرحوم آقا سيدمحمد فشاركى (10)
اقتداكرده بودم. عبايى به دوش داشتم كه تا چهار انگشتحاشيهاش زرىدوزى بود.رفتم
گفتم: آقا اين عباى من، اين جايش زرى است، اشكال دارد. يك فحشى (11)
بهبنده داد. فرمود: تو هنوز اين مطلب مسلم را نمىدانى اينقدر عارى و برى از
فقههستى، كه هنوز نفهميدى به اندازه چهار انگشت معاف است. ذهب [طلا] در نمازمبطل
است. ولكن مقدار چهار انگشت، مستثنى است. همين را نفهميدى. گفت، همين يك فحش
باعثشد كه كتاب صلاة را نوشتم. (12)
اين «صلاة» اثر آن فحشاست. مرحوم آقاى بروجردى اينقدر از اين كتاب «صلاة»
تعريف مىكرد. مىگفت:من كتابى به اين پرمغزى و كملفظى نديدم. خودش هم براى بنده
نقل كرده، فرمود:يك روز آن وقتهايى كه در نجف بودم، مرحوم آخوند خراسانى به منزل
بندهتشريف آوردند. ديد نوشتههايى در طاقچه است. گفت: اينها چه است. گفتم:«صلاة»
يك قدرى نگاه كرد، هى تعريف كرد. گفت: به! عجب حرف خوشى است.سبك مرحوم آقاى آخوند
هم همينطور بود، عبارتهاى مختصر و پرمغز داشت.فرمودند: مرحوم آخوند خيلى خوشش آمد.
اين صلاة اثر آن تغير [و فحش] است.گاهى اينطور مىشود، يك حرف اينقدر تاثير
مىكند.
مرحوم آقا نورالدين در مسجدش منبر مىرفت. در منبر صحبتبشر حافى راكرد بشر
حافى، در زمان حضرت موسىبن جعفر عليهماالسلام بود. شخصى بودهداراى تمول زياد. يك
روز حضرت از در خانه بشر عبور مىكند. صداى آواز و لهوو لعب و تنبور مىشنود، يك
كنيزكى كنار جوى داشت ظرف مىشست. حضرتمىفرمايد: اين خانه از كيست؟ مال بنده
استيا آزاد؟ كنيز مىگويد: بشر يكى ازآناشخاص بزرگ است، چطور مىگوييد بنده، خير
آزاد است. حضرت فرمودند: بلىآزاد است كه اين جور استبشر توى خانه مىشنود. مىآيد
و مىگويد: چه صحبتىبود با كه گفتگو مىكردى؟ گفت: يك آقايى از اينجا رد شد و
پرسيد، اين خانه مالآزاد استيا بنده. گفتم البته آزاد است. گفت آزاد است كه
اينجور است. گفت:كدام طرف رفت. گفت: اين طرف. همان جور پاى برهنه مىرود تا مىرسد
بهحضرت و عرض مىكند: آيا توبه من قبول مىشود؟ و توبه مىكند. بعد از آنمىگويد:
چون هنگام تشرفم به خدمت امام و به توبه پابرهنه بودم هميشهپابرهنه راه مىروم
(گريه آيةالله) و لهذا بشر حافى شد، بشر حافى، يعنىپابرهنه. و نقل مىكنند كه
حيوانات در كوچهاى كه او مىرفته فضولاتنمىانداختند.
ولى افرادى بودند كه يك عمر پاى آن مشعل نور بودند. چه معجزات ديدندو چه
شقالقمرها ديدند و ره در دلشان نيافت كه نيافت. اما او يك مختصر نيشترىكه زد، او
را منقلب كرد بشر حافى شد. مرحوم آقاى حاج شيخ عبدالكريم هم يككلمه شنيد. از آن يك
كلمه آنطورى شد.
درباره مرحوم آقا ضياء عراقى هم پدرم يك چنين داستانى نقل كرد، (13)
گفت:پدر مرحوم آقا ضياء، آخوند ملامحمد كبير در هشتاد سالگى فوت كرد، در حالى
كهفرزندش آقا ضياء 12 ساله (14) بوده، و غير از ايشان دو دختر هم
داشتند. حاجصمصام الملكى بود، متمول و ارباب ملك و املاك. ولكن از علوم هم
بىاطلاعنبوده است. مرحوم حاج شيخ فرمودند: در كربلا كه بودم، در مدرسه
حسنخانكربلا درس مىگفتم. صمصامالملك، براى زيارت آمده بود. يك هفته آمد در
درسمن نشست، و در آن هفته از استصحاب بحث مىكرديم، و كلمه «لاتنقض اليقينبالشك»
را مىگفتم. آخر هفته كه شد، گفت: قربان آن لب و دهنى بشوم كه يك كلمهبه اين
كوتاهى از آن بيرون آمده، و ما يك هفته استبحث مىكنيم. يك همچوآدمى بوده.
بىاطلاع از علميات نبوده، منتهى ارباب ملك و ملاك بود. به همان طرزسابق كه مىآمد
خانه آخوند ملامحمد كبير (پدر مرحوم آقاضياء عراقى) و با اوصحبتهاى علمى داشت، بعد
از فوت آخوند هم مىآيد به خيالش كه فرزند آخوندبجاى پدرش نشسته، در آن وقتسن
آقاضياء 24 سال (15) بود. صمصامالملكفرعى(فقهى) عنوان مىكند. آقا
ضياء نمىتواند از عهده برآيد، حاج صمصامالملكدست روى دست مىزند و مىگويد: آه
در خانه آخوند بسته شد. پدرم نقل كرد كهآقاضياء فرمود: اين مثل يك كاسه آب گرمى
بود كه بسرم ريخته شد. از همانمجلس كه حركت مىكند مىرود به اصفهان و بعدش هم به
نجف و مىماند تاآقاضياء مىشود. همين يك كلمه: «آه در خانه آخوند بسته شد». خداوند
همگى رارحمت كند، اشخاص بزرگى بودند كه از دنيا رفتند.
پدرم نقل كرد كه همين آخوند كبير ارتزاقش از يك قطعه زمينى در هماناطراف
سلطانآباد اراك بود. زراعت مىكرد و نان سال خودش و اهل عيالش ازهمان قطعه زمين
بود. يك وقت كه حاصل آن زمين را در خرمنگاه جمع كرده بودنددر اطرافش هم خرمنهايى
بوده است. كسى عمدا يا سهوا آتش روشن مىكند بادهم بود، و آتش افتاده بود توى
خرمنها. خرمنگاه است و خشك، به محض افتادنآتش، خرمنها آتش مىگيرد. از اين خرمن
به آن خرمن تا آتش همه خرمنها رامىگيرد كسى به آخوند مىگويد: چه نشستهاى؟! نزديك
استخرمن شما آتشبگيرد. آخوند تا اين را مىشنود، عبا و عمامه را برمىدارد و قرآن
را و مىرود بهبيابان. رو به آتش و در دستش هم قرآن مىگويد: اى آتش! اين نان
خانواده و اهلو عيال من است، تو را به اين قرآن قسم به اين خرمن متعرض نشو! پدرم
مىگفت،تمام آن قبهها كه اطراف بود خاكستر شد و اين يكى ماند. هركس كه
مىآمد،انگشتبه دهان مىگرفت و متحير مىشد كه اين چه جور مانده؟ خبر نداشتند
منخبر داشتم. پدر مرحوم آقاضياء همچو شخصى بوده است، مرحوم آخوندملامحمد كبير
رحمةالله عليهم رحمة واسعة.
مجله حوزه: يك وقتى در درس مىفرموديد: حاج شيخ عبدالكريمشاگرد مكتب سامراء
بوده، آيا بين مكتب سامراء و نجف فرقى استو تفوق با كداميك مىباشد؟
آيةاللهالعظمى اراكى: مرحوم آقاسيد محمد فشاركى، استاد مرحوم حاجشيخ، به
اعتقاد مرحوم حاج شيخ و جمع ديگرى بعد از حاج ميرزا حسن شيرازىاعلم عصر بود. از
آخوند [خراسانى] و سيد طباطبائى و همه و همه...، اعلم كل بود.در عين حال كه اعلم كل
بود، جماعتى از اهل تهران از كسبه و تجار كه بعد از ميرزاىشيرازى آمدند از ايشان
رساله بگيرند و از آن محلى كه بود تا در خانه دنبالش كردندولى جواب مساعد نداد. از
آنان اصرار و از ايشان انكار، گفت: رساله نمىدهم. درخانه كه رسيد، در را باز كرد و
گفت: والله من اعلمم، والله رساله حاشيه نمىكنم.
ايشان در اوايل امرش با مرحوم ميرزا محمدتقى شيرازى همبحثبودند، ازاصفهان به
كربلا مىآيند و در درس فاضل اردكانى شركت مىكنند. فاضل اردكانىآن وقتخيلى معنون
بود. آقا سيد محمدحسين شهرستانى (16) معتقد بوده كه از شيخانصارى هم
اعلم است. فاضل اردكانى اعلم از شيخ مرتضى انصارى!
اين دو تا در زمان آقا ميرزا حسن شيرازى و به درس فاضل اردكانى واردمىشوند.
ميرزا حسن شيرازى، آن زمان در نجف و فاضل اردكانى در كربلا بوده،يك روزى در اوقات
زيارتى زوار عرب از اطراف كربلا به عنوان زيارت حضرتاباعبدالله حسين(ع) مشرف
مىشوند. و آمدنشان و رفتنشان بطور هروله است.آقاى آقاسيدمحمد فشاركى در زمان
مراجعت آنها خودش را توى آنان مىاندازد. بااينكه لباسش با لباس آنان متفاوت بوده
با آنان در هروله شركت مىكند، براى قضاىحاجتى كه داشت. در اين بين كه به هروله
بين زوار عرب مىرفته است، درمراجعتبه كجاوه، با آقاميرزا حسن شيرازى برخورد
مىكند. ميرزاحسن شيرازى،از توى جمعيت دستش را دراز مىكند و مىگويد: با من بيا.
از همان ساعت آقاسيدمحمد فشاركى به آقا ميرزا حسن شيرازى ملحق مىشود و از خواص
ايشانمىگردد. از او مىپرسند شما مدتى در كربلا و در درس فاضل اردكانى بوديد،
چهتفاوتى ديدى بين او و بين ميرزاى شيرازى؟ از قرارى كه شنيدم -العهدة علىالراوى-
فرموده بوده است: آخرين فكر فاضل اردكانى به اولين فكر ميرزاى شيرازىمىرسد. آخرين
فكر او به اولين فكر اين مىرسد.
مرحوم آقا ميرزا حسن شيرازى مقامش در فكر خيلى بلند بوده است. وقتىكه از اصفهان
به زيارت نجف مشرف مىشود و مىخواهد برگردد، چون خودش رامجتهد مسلم و فارغالتحصيل
مىدانسته است. مرحوم شيخ انصارى هم در نجفبوده است. اشخاصى كه از فهم عالى ميرزا
مطلع بودند به شيخ عرض مىكنند كهاين حيف است، شما هرطورى است اين را نگهداريد.
مىخواهد برگردد. شيخ درمجلسى با او اجتماع مىكند، و بحث «بيع فضولى» را طرح
مىكند كه آيا اجازهكاشف استيا ناقل؟ شيخ تقريبى مىفرمايد، و يك وجه را اثبات
مىكند. ميرزاخيلى خوشش مىآيد، مىگويد: عجب تقريب خوبى است. شيخ تقريب
ديگرىمىكند و طرف مقابل را اثبات مىكند. ميرزا مىگويد: عجب اين نقض هم بسيارنقض
خوبى است. آنگاه شيخ نقضالنقض را مىفرمايد، و ميرزا متحير مىشود، و تاهشت مرتبه
اين كار را تكرار مىكند ميرزا بسيار تعجب مىكند و مىگويد:
چشم مسافر چو بر جمال تو افتد عزم رحيلش بدل شود به اقامت
از برگشتن منصرف مىشود و ماندگار مىگردد و در درس شيخ انصارىشركت مىكند، و
عاقبتبه آنجايى رسيد كه ميرزاى شيرازى شد. سى سال تمامرياستبه او منتقل مىشود و
وحده لاشريك له مىگردد. هيچكس ديگر در قلمروشيعه از ايران و غير ايران جز ميرزاى
شيرازى مقلد نبود.
با اينكه مرحوم ميرزاى رشتى (17) از شاگردان مخصوص شيخ انصارى بودهو
خودش را از ميرزاى شيرازى اعلم مىدانسته، لكن تحتالشعاع بود.
مجله حوزه: راجع به عنايتحاج شيخ عبدالكريم به تربيت طلاباگر چيزى در خاطر
داريد بفرماييد:
آيةاللهالعظمى اراكى: حاج شيخ مىفرمودند؟ بايد طلبه «اعمى مذهب»بىقيد و
ساده زيستباشد. اگر مىخواهد ملا بشود، بايد تقيدات را ول كند. عالمطلبگى اينطور
نيست كه از در و ديوار ملايمات پيدا شود و زندگانى و امرارمعاشش بخوشى اداره شود.
يك وقت هم هست كه زندگى سخت و تنگ مىشود.بايد بر سختيها مقاومت كند و تقيدات را از
بين ببرد، و «اعمى مذهب» باشد.خودش هم همينطور بود، و به تقيدات اعتنا نمىكرد و
اعمىمذهب بود. ولىاواخر خوفش گرفته بود از اين تضييقاتى كه رضاخان به طلبهها
مىكرد. وقتى آقاىآقاسيداحمد خوانسارى را جلبش كرد نظميه، كه بايد التزام بدهى كه
عمامه رابردارى. اينقدر سختگيرى مىكرد. مىفرمود: من در مخيلهام خطور نمىكند،
كهروحانى از اين طرف خيابان برود و زن مكشفه (18) از آن طرف خيابان، پس
حتما اينهيئت اهل علم مبغوض خدا شده است. خوف اين داشت كه اهل علم مبغوضخدا شده
باشد. و اين خوف در دلش بود، با اينكه بعد از ازدواج دوم خيلى سرحالشده بود. ولى
روز بروز لاغر شد، و مثل روز اول شد. روزى كه از اراك آمده بودپوست و استخوان بود و
هر روز هم تب مىكرد، ولى بعدا چاق شده بود تا اينكهاين خوف در دلش افتاد، و آخر
هم نمىدانم (19) دق كرد و مرد. مىفرمود: من خوفدارم كه اين هيئت
مبغوض خدا شده باشد اين چه وضع است.
آن روزى كه بناى كشف حجاب شد، رضاخان دستور داده بود افرادى كهجزء رؤسا بودند،
مثل رئيس نظميه و غيره، بايد اول كشف حجاب كنند، هر شبنوبتيكى بود. مثلا امشب
رئيس نظميه، شب ديگر رئيس امنيه، و شب ديگرشهردارى. و هر شبى يكى بود شب به شب. آن
وقت زن آن رئيس، مكشفه مىشد،و اطراف او زنهاى مخدره محجبه. دور او را مىگرفتند. و
زمانى كه حاج شيخمىخواستبرود نماز مغرب و عشا، در خيابان تظاهر مىكردند. حاج
شيخ سوارالاغى مىشد و شخصى به نام آقا على سيف هم با الاغ ديگر پشتسر ايشان
راهمىافتاد. و آن وقت جمعيتبود كه براى تماشاى آن تظاهر پشت صحن جمعمىشدند.
جاى سوزن انداختن نبود. و حاج شيخ بايد از توى اين جمعيتبراىنماز مغرب و عشا عبور
كند. و اينها مىگذاشتند، مخصوصا همان وقتخارجمىشدند كه زن مكشفه و مردمى كه
براى تماشا آمده بودند از جلو بروند، و حاجشيخ هم پشتسر آنان قرار بگيرد. حاج شيخ
خودش فرمود: من كه ديدم اينوضعيت است، فكر كردم رفتن به نماز مغرب و عشا را ترك
كنم. من كه نمىتوانمنهى از منكر كنم و بايد از اينجا هم عبور كنم. و اين هم سر
راه من اين كار را مىكند.حرف نزنم تقرير مىشود، مىگويند: پس اين قبول كرده اين
كارها را! حرف بزنمچطور با اين شخص حرف بزنم! پس بهتر است كه به نماز نروم. اين چه
نمازى استكه من بروم. اين فكر را با هيچكس در ميان نگذاشتم. خودم عهد كردم كه
نروم.
طرف عصرى كه توى اطاق خوابيده بودم. ديدم درب باز شد و سيدى باريش بلند آمد و
گفت: اين نماز را ترك نكن! اين نماز را ترك نكن! من بهواسطه اينجهت دلم قرص شد.
بنده خودم هميشه پيش از آمدن ايشان پشتسرشان براىنماز جا مىگرفتم. همينجايى كه
قبرش استحالا درش را برداشتهاند. وقت نمازجمعيت پر بود، منتظر بودند كه ايشان
بيايد. وقتى كه مىآمدند همه پا مىشدند.من هم پا مىشدم، از آن دم در كه نگاه
مىكردم، مىديدم صورت بهاجى دارد.عوض اين كه خم به ابرو داشته باشد، و اوقاتش تلخ
باشد، صورتش بهاج بود. تودلم شك افتاد، فكر كردم در همچو روزى چرا بايد ايشان بهاج
و صورتى منبسطداشته باشند، تا اينكه يك روز اين حرف را به آقاى حجت (20)
گفت. شك از دلم رفتفهميدم كه قوت از جاى ديگر بود، اين ابتهاج از جاى ديگر بود، از
آنجا قوت قلبگرفته بود. ولى خوب آخر هم دق كرد و مرد.
حاج شيخ در فقه هم يك نظرى داشت مىفرمود: چون فقه پنجاه باباست، از اول باب
طهارت تا حدود و ديات اول كسى كه فقه را به اين طريق مبوبكرد، مرحوم محقق بود كه
شرايع را نوشت. پيش از او شيخ طوسى در «مبسوط»شترتيبى داد، ولى به اين ترتيب
نبود. محقق بود كه فقه را به پنجاه باب مبوب كرد.مسائل هر بابى را سواسوا كرد، و
هركدام را در باب خودش گنجانيد. چيز اعجوبهاىبود. بعدا هركه آمد، از او تبعيت
كرد، علامه، محقق ثانى، شهيد اول، شهيد ثانى، شيخ انصارى و همه هركه آمد تبعيت از
او كرد اين چه محققى بوده كه اين همهمحققان آمدند، ولى رويه او را تغيير ندادند.
ولى حاج شيخ مىفرمود: هر بابى ازاين ابواب يك متخصص لازم دارد. چون ابواب فقه خيلى
متشتت و اقوال و ادلهعقليه و نقليه و اجماعاتش تتبع زياد مىخواهد و افراد
سريعالذهن لازم دارد. و اينعمر انسانى كفايت نمىدهد كه پنجاه باب را بطور
شايسته، و آنطور كه بايد و شايدتحقيق كند، پس خوب استبراى هر بابى يك شخصى متخصص
بشود. مثل اينكه در طب متخصص وجود دارد؟ يكى متخصص گوش استيكى متخصصاعصاب، يكى
متخصص چشم، يكى متخصص اسافل اعضاء و يكى متخصص سرو ... هركسى يك تخصص دارد.
من خودم از حاج ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى (21) شنيدم كه فرمود: يك
چشمتنها صدها نوع بيمارى دارد و براى هر دردش داروهايى هست. ايشان در طب واردبودند
ببينيد چقدر علم مىخواهد كه به تمام اينها برسد. و بفهمد هر دردى چهمنشاى دارد و
چه دوايى مىخواهد. ديگر عمرش كفاف نمىدهد كه به مرضهاىديگر برسد. حاج شيخ
مىفرمود: خوب است در فقه هم متخصص داشته باشيم،يكى متخصص صلاة باشد، يكى متخصص
طهارت باشد، يكى متخصص خمسباشد، و همينطور، و آن وقت هر سؤال و استفتايى كه
مىآيد به متخصص آن ارجاعدهيم تا او جواب بدهد.
مجله حوزه: اگر از مرحوم ميرزا جواد ملكى تبريزى چيزى درخاطرتان استبفرماييد:
آيةاللهالعظمى اراكى: دو خصوصيت از ايشان ديدم. يك آقا سيداحمد نامىداشتيم كه
بهش آقا ترك مىگفتند. ترك تبريزى بود، مىآمد پشتسر آقا ميرزا جوادآقا براى نماز
مىايستاد. ماه رمضان بود، من هم مىرفتم. در آن وقت وبا آمده بودو هر روز آدم بود
كه كشته مىشد. آقا سيداحمد گفت: رفتم به ديدن آقا ميرزا جوادآقا تا احوالپرسى
كنم. رفتم نشستم گفت: آقا ميرزا على (22) رفت. من خيال كردم بهمسافرت
رفته. با همان حال طبيعى گفت: آقا ميرزا على رفت. آقا ميرزا على كه بود؟چه علميتى
داشت من آميرزا على را ديده بودم. چه علميتى، و چه تقوايى داشت.او جانشين پدر
مىشد. جوان بود، بين 25 تا 30 ساله بود. وبا او را كشت. آن وقتآقا ميرزا جواد
مىگفت: آقا ميرزا على كه رفتبدون اين كه گريه بكند، مثل اين كهسفر رفته است.
يكى ديگر اينكه، يك آقا سيد مهدى كشفى (23) بود پسر آقا
سيدريحاناللهكشفى، نوه آقا سيدجعفر كشفى كه از بروجرد بودند، و پدرش در تهران
بزرگشد و [خود او در قم] در كوچه ما منزل داشت -اين آقا سيدمهدى با دايىزادهآقاى
طالقانى به نام آقا سيدمحىالدين (24) پيش بنده مكاسب مىخواندند.
اينآقا سيدمهدى اواخر از خصيصين و مخصوصين آقا ميرزا جواد آقا شد. به درساو خيلى
علاقهمند بود و سلام و عليك زياد داشتند و به او اخلاص و مودتزياد داشت.
ايشان نقل كرد و گفت: يك شب توى خانه خودم توى اطاق خوابيده بودم،ديدم كه صداى
محرقالقلبى از حياط مىآيد. از بس محرقالقلب بود، هراسان ازخواب برخاستم كه چه
خبر است؟ رفتم در را باز كردم، ديدم در اين حياط ما كه بهاين كوچكى است، يك
كاروانسراى بزرگى است و دور تا دورش حجره مىباشد.و صدا از يك حجره مىآيد. دويدم
پشتحجره هركار كردم در باز نشد از شكافدرب نگاه كردم ببينم چه خبر است. ديدم يكى
از رفقاى ما كه اهل بازار تهران استافتاده و باندازه نصف كمر انسان سنگ آسيا روى
او چيدهاند و يك شخص بد هيبتاز آن بالا توى حلقوم دهان او عملياتى مىكند، و او
از زير دارد صدا مىزند.ناراحتشدم، هرچه كردم در باز نشد. هرچه التماس كردم به آن
شخص كه چرا بهرفيق ما اينطور مىكنى! اصلا نگفت: تو كى هستى؟ اينقدر ايستادم كه
خسته شدم.برگشتم آمدم توى رختخواب، ولى خواب از سرم بكلى پريد. نشستم تا صبح شد.حال
نماز خواندن نداشتم. رفتم در خانه ميرزا جواد آقا و در زدم به ميرزا جواد آقاگفتم:
من همچو چيزى ديدم. گفت: ها، شما مقامى پيدا كردهايد. اين مكاشفه است.آن شخص در آن
ساعت نزع روح مىشد. من تاريخ برداشتم. بعد كاغذ آمد كه آنرفيق شما در همان ساعت
فوت كرده است.
مجله حوزه: از علماء گذشته چه خاطرات ديگرى داريد؟
آيةالله العظمى اراكى: يك چيز عجيبى از حاج آقا حسين بروجردى
«اعلىاللهمقامه» ديدم. آقاى صدوقى يزدى در همين كوچه ما نزديك تكيه خلوص،
منزلداشت. نمىدانم از مكه يا عتبات آمده بودند كه بنا شد به ديدنش برويم. من با
آقاى[سيد محمدتقى] خوانسارى رفتم، ديدم آقاى بروجردى هم با اصحابو حواريينش، از
جمله آقاى قفقازى پدر آقامحمد قفقازى مدرس (25) و ديگرانآمدهاند كرسى
بود و همه دور كرسى نشستند. ايشان هركجا كه مىرفتند، استفتاآترا توى كار
مىآوردند ديگر جاى صحبتخارجى نبود. استفتاآت را ريختند روىكرسى، يكى از استفتاآت
محتاج به مراجعه به جواهر شد. به آقاى صدوقى گفتند:جواهر داريد؟ گفت: بلى. گفتند:
بياوريد. آوردند، گفتند: اين مساله را توى جواهرپيدا كنيد. اين مىگرفت هى ورق
مىزد، نمىتوانست پيدا كند، مىداد دست آنيكى. آن يكى هم هرچه تفحص مىكرد
نمىيافت مىداد دست ديگرى تا آخرش،آقاى بروجردى گفت: بده بمن. كتاب را دستش گرفت و
باز كرد و گفت اينمساله است.
يك خاطره هم از مرحوم مامقانى صاحب تنقيح المقال دارم. ايشان به قمآمده بود، و
طلاب به ديدنش مىرفتند. توى خيابان حضرتى توى يك مسافرخانهمنزل گرفته بود. من هم
رفتم به ديدنش مىگفت: وقتى من تنقيح المقال را مىنوشتمو محتاج به مراجعه كتبى كه
در طاقچه بود مىشدم دست مىبردم و برمىداشتمو باز مىكردم، دقيقا همان كتاب و
همان صفحه مورد احتياجم باز مىشد، و براىپيدا كردن كتاب و مطلب معطل نمىشدم.
مجله حوزه: شما قريب پنجاه سال با امام امتحضرت آيتاللهالعظمى خمينى آشنايى
داريد، اگر چيزى راجع به امام داريدبفرماييد:
آيةاللهالعظمى اراكى: من با ايشان در اوايل امر خيلى مانوس بودم. هر هفته
ازخانهام تا ميدان كهنه با هم براى تهيه سوخت مىرفتيم و بوته و چوب گز براى سوخت
نهار و شام تهيه مىكرديم بين راه بسيار صحبت مىكرديم و مانوس بوديم.
در فوت مرحوم آقاى سيدمحمدتقى خوانسارى كه در همدان فوت كردند،ايشان هم بودند و
من هم بودم. ايشان با آقاى خوانسارى وداع كردند، و زود حركتنمودند و من ماندم، تا
اينكه فوت كردند. جنازه ايشان را از همدان حركت دادند،و عدهاى از روحانيون قم آمده
بودند به استقبال جنازه. در بين قم - تهران آقايانى كهآمده بودند پياده شدند. من
هيچكس را نديدم اين قدرى كه آقاى خمينى گريهمىكرد، گريه كند. شانههايش بالا و
پايين مىرفت. چنان اشك مىريخت، چناناشك مىريخت كه من از اولادش چنان گريه
نديدم. خيلى اهل بكاء است آقاىخمينى! هيچ نسبتى با هم نداشتند و مربوط نبودند، فقط
عرق دينى داشت. اينمرد دينى است، حتى براى كشته شدن هم حاضر است. اين همانطور تو
خاطرممانده و محو نمىشود، آن گريهاى كه ديدم از هيچكدام از اينان كه آمده بود
مثل،آقاى داماد آقاى زنجانى (26) و خيلى از معنونين ديگر. گريه مىكردند
ولى آرام لكنايشان بلند گريه مىكردند.
يك روز من احتياج به پول پيدا كردم. در حرم بوديم گفتم: مىشود يك دهتومنى براى
من پيدا كنى. گفت: الساعه الساعه، صبر كن صبر كن تندى رفتبيرونو پولى آورد و داد
خيلى رئوف و مهربان است.
آن كتابى هم كه نوشته بودند. كتاب «اسرار هزار ساله» با اينكه پدر نويسندهآقاى
حاج شيخ مهدى پايين شهرى مرد بزرگوارى بود. (27)
وقتى كه حاج شيخ وارد قمشد، به منزل او در مدرسه رضويه وارد شدند. منبر اين پسر
را هم ديده بودم، يكمنبر عالى داشت. پدرش كه در مدرسه رضويه دهه عاشورا روضهخوانى
مىكردهمين پسر منبر مىرفت، چه منبرهاى عالى تحويل مىداد. پناه ببريم به خدا
ازعاقبت كار، آخرش اينطور شد و اين كتاب اسرار هزار ساله را نوشت. آن وقتبهآقاى
خمينى اثر كرد و نشست ورد نوشت. همين كتاب «كشفالاسرار» را نوشت.اين از عرق
ديانتيش بود. خداوند گذشتگان را با ائمه اطهار محشور كند و زندهها راعمر طويل
مرحمتبفرمايد.
مجله حوزه: اين انقلاب كه قرآن را زنده كرده است، روحانيون درقبال آن چه
وظيفهاى دارند؟
آيةاللهالعظمى اراكى: من از شخص معتمدى شنيدم كه از آقاى آقاسيد احمدخوانسارى
(28) شنيده بود كه ايشان فرموده بودند: عجب امتحان بزرگى است. خيلىآدم
مىخواهد خودش را از اين امتحان سالم در بياورد. خيلى آدم مىخواهدامتحان بزرگى
است.
امروز، روز موت احمر است. جماعت دنيا كه رئيسشان آمريكا و شوروىاست و سايرين هم
كه دستبسته آنان هستند. همگى در يك طرف هستند و آقاىخمينى تنها. چه مىشود كرد؟
امتحان بزرگى است. آقاى خمينى شخصنيكنفسى است جاى شك نيست. قسم مىشود خورد،
بهوالله كه اين مردنيكنفس است و هيچ غرضى در او جز ترويج دين نيست. و ديدن اين
تحكماتو زورگوييهايى كه اين دو نفر -پدر و پسر- (29) كردند. چه كارها
كردند. مىخواستنداصل دين را بكلى از ريشه بكنند، مثل يزيد كه گفت:
لعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء ولا وحى نزل
مىخواستبه كلى ريشه دين را از بين ببرد. اگر نبود نهضتحضرت
سيدالشهداعليهالسلام الآن من و شما كافر بوديم. اشهد ان لا اله الا الله بين ما
نبود. از اثر نهضتحضرت اباعبدالله و آن شهادتهاى هجده نفر از بنىهاشم -كه لاارى
لهم من نظير-يك همچو اشخاصى خون ريختند، و خداوند حفظ فرمود تا به ماها رسيد.
اينشخص (پهلوى) هم مىخواست همين كار را بكند. اين نهضت هم امروز
انشاءاللهاميدوارم از طرف خدا باشد و ترحمى از خدا باشد. انشاءالله بجايى برسد.
مجله حوزه: امام و ديگران مكرر فرمودند كه براى حل و فصل امورقضائى نياز به قاضى
است وظيفه روحانيت در اين باره چيست؟
آيةاللهالعظمى اراكى: اين به آقاى خمينى برگشت دارد. كسى كه بسط يددارد، نفوذ
كلمه دارد، نفوذش به تمام اعماق مملكت فرو رفته، و در تمام مملكتنفوذ كلمه دارد،
بايد اشخاص شايسته را تعيين كند در هر صقعى از اصقاع، و هرقطرى از اقطار كه احتياج
به قاضى دارند، از اين صقع به آن صقع كه راهشان دورو مسافت زياد است نروند. هر صقعى
يك كسى را براى فصل امور و مشاجراتى كهبوجود مىآيد داشته باشد، مثل اينكه ميت در
هر صقعى نبايد بىنمازگذار بماند.
مجله حوزه: به نظر شما طلاب به چه چيزى بايد بيشتر اهتمامورزند، و چه چيزى در
موفقيت آنان نقش دارد؟
آيةاللهالعظمى اراكى: به خواندن قرآن با فكر و تامل. به جهت اينكه اين
كلامخالق آسمان و زمين و خالق بشر، خالق انبياء و مرسلين، خالق محمدسيدالمرسلين،
خالق اميرالمؤمنين، خالق يك يك ائمه، خالق حضرت حجتسلامالله عليهم و خالق همه
است. اين كلام مال اوست. ببينيد چه كلامى است!كلامى كه كلام خالق تمام انس و جن و
شمس و قمر و مايرى و مالايرى است. او اينكلام را تنزيل كرده. اين كلام چقدر جامع
است، مثل جامعيتخودش. اگر كسى فكرو تدبر در او بكند حالش منقلب مىشود، و از كسالت
و بىتوفيقى روحى نجاتپيدا مىكند.
علاوه بر آن، بايد شوق هم داشته باشد. شوق در هر كارى باعث پيشرفتشخص در آن كار
است. كسب باشد، فلاحتباشد، تجارت باشد، علم باشدو هرچه باشد، اولين وسيله پيشرفت
كار شوق است. مرحوم آقاى آقاشيخعبدالكريم مىگفت: زمانى كه من طلبه بودم در سر من
راى در مدرسه مرحوم آقاميرزا حسن شيرازى در طبقه فوقانى حجره داشتم. تابستان هوا
گرم بود، همه رفتندتوى سرداب. تمام افرادى كه سكنه مدرسه بودند در سرداب جمع شدند.
من يكىتوى بالاخانه ماندم. عرق از سر و صورتم مىريخت. لباسهايم را كنده بودم و
يكلنگ بسته بودم تا گرما خيلى اثر نكند. در عين حال كه عرق مىريختم، مشغول
فكربودم. و خوشبختبودم از اين عرقها كه مىآيد. يك مسالهاى خيلى برايم مشكلشد،
هرچه فكر كردم حل نشد، در عالم خواب بودم كه حل شد. چقدر شوق بايدباشد كه در عالم
خواب حل مشكل شود.
مجله حوزه: با توجه به حساسيت مردم نسبتبه روحانيت وضعمعيشتى آنان چگونه بايد
باشد؟
آيةاللهالعظمى اراكى: همانطور كه گفتم، مرحوم حاج شيخ عبدالكريممىفرمود:
طلبه بايد «اعمى مسلك» باشد لابشرط باشد. اگر مىخواهد بشرطشيىء و اخصى باشد،
حتما بايد نهارم چطور باشد، لباسم چطور باشد، منزلمچطور باشد و ... كارش لنگ است.
بايد اعمى باشد. هر پيشامدى كه شد، من نبايددرسم را ول كنم، هرچه مىخواهد باشد.
اعمى مسلك، بايد باشد. همانطور كهگفتم خودش هم اعمى مسلك بود به اين چيزها
اعتنايى نداشت. تنها پيشامدهاو ناملايمات دينى به او صدمه مىزد، ولى پيشامدهاى
ديگر مهم نبود. مثلا خودشنقل كرد كه اطاقش چهار تكه فرش داشت، يك روانداز، دو
كناره و يك ميانه. يكشخص آمد گفت: آقا اينها مال من است، و مال دزديده شده است.
گفتبيا برداربرو! بدون اينكه بگويد بينه بياور همه را برداشت و برد هيچ نگفت: آخر
بينهمىخواهد، به چه دليل مىگويى؟ گفت: بيا بردار و برو. حالا اين طرف بكشد
آنطرف بكشد، به نظميه به عدليه به اين به آن، اصلا و ابدا. گفتبردار و برو.
مىفرمود: بين روحانى و غيرروحانى فرق است. روحانى مانند لباسىمىماند كه از
برف سفيدتر است، ولى غير روحانى مثل لباسى است كه از ذغالسياهتر باشد. اين هرچه
كار بدى بكند و قدم كجى بردارد به سياهى آن ضررنمىزند. مثل هر گرد و غبارى كه روى
ذغال بيايد، اثرى ندارد. چون بالاتر از سياهىرنگى نيست. همان سياهى هست كه هست.
زنا بكند، شرب خمر بكند، غيبتبكند، آدم بكشد، چاقوكشى بكند هر كارى بكند خم به
ابروى جماعت و جامعهبشرى نمىآيد، مىگويند: مىكند كه مىكند. اما جماعت روحانى،
هر گرد و غبارىكه بيايد روى برف، برف را سياه مىكند. از بس كه سفيد است، يك خورده
گردبنشيند، معلوم مىشود. آى فلانى غيبت كرد. مىپيچد توى مردم، فلان روحانىغيبت
كرد، فلان روحانى فحش داد. فلان روحانى چه كرد. آن ديگرى آدمكشى همبكند كسى چيزى
نمىگويد اصلا و ابدا. روحانى بايد اينجورى [پاك] حركت كندوالا مردم مىرمند.
مصاحبه مجله پيام انقلاب با آيةاللهالعظمى اراكى(ره)
س: حضرت آيتالله لطفا مفصلا شرح زندگانى خودتان را از اوانكودكى، دوران
تحصيلات طلبگى، سطح و خارج بيان فرماييد.
ج: بسمالله الرحمن الرحيم
شاعر گفته است:
گيرم پدر تو بود فاضل از فضل پدر ترا چه حاصل
و ديگر اينكه گفتهاند:
انالفتى من يقول ها اناذا ليسالفتى من يقول كان ابى
در عين حال از باب، فاما بنعمة ربك فحدث، نعمتهاى خداوند تبارك را كه دربارهاين
كوچكترين ذرهاى از ذرهها، كوچكترين مخلوق خودش انعام فرموده ناچارمبيان دارم،
وليكن مىترسم بر ضررم تمام بشود. يعنى آنكه مىگويند: «هركه بامشبيش، برفش بيشتر»
هركه انعام خدا بر او بيشتر، كارش مشكلتر. و از همين جهتاست كه انبياء و اولياء
-صلواتالله عليهم- از ساير مردم خوفشان از خدا بيشتربود. چرا كه نعمات خداوند به
آنها بيش از ساير خلق بود، سايرين به همان نعمحسيه كه ذائقه و لامسه و سامعه و
باصره باشد مانوس و متنعمند، لكن نعم روحيهو معنويه و لطائف خفيه پروردگار عالم
نسبتبه بندگان خاصش مىباشد. و آنچه ازانوار حقيقى و روحيه كه انبياء عظام دارند
ابدا طرف مقايسه با اين نعمتهاى حسيهنيست، به هيچ وجه، اصلا و ابدا نمىتوان با آن
قياس كرد. علىهذا درباره يكى ازاين انبيا، خداوند تبارك و تعالى فرمود: «لولا انه
كان من المسبحين للبثت فى بطنهالى يوم يبعثون» پس اگر نبود از تسبيحگويان هرآينه
مىماند در شكمش تا روزى كهبرانگيخته شوند. (سوره الصافات، آيه 144).
يا يكى ديگر از اين انبياء را چنانكه نقل مىكنند كه ايشان آنقدر سجده كردو
آنقدر اشك ريخت كه از اشك چشم او گياه روئيده شد، اينها همه اثر يك تركاولى است.
200 سال حضرت آدمعليه السلام گريست در اثر يك ترك اولى، پس هركه نعمالهى بر او
بيشتر باشد بايد خوفش از خدا بيشتر باشد. لذاست كه بنده از بياننعمات خداوندى كه
ارزانى داشته مىترسم كه بر ضررم تمام شود.
نعمات الهى
مرحوم حاج ميرزااحمد شيرازى (30) بسيار آدم بصير و بينايى بود و
ايشان مىفرمود كهخداوند به تو (يعنى بنده) سه نعمتبزرگ عنايت كرده كه به احدى
نداده است:استادى خداوند به شما داده كه به احدى نداده (منظورشان مرحوم حاج
شيخعبدالكريم حائرى بوده است)، و نيز يك پدرى هم به شما داده كه به احدى نداده،پدر
من يك آدم بخصوصى بود از علم و ايمان، و ايشان علاقه خاصى به پدرمداشتند. و همچنين
از آنجا كه ايشان با خانواده بنده محرميت داشتند (31) و با هم دريك منزل
مىنشستيم مىگفتند خداوند عيالى به شما داده كه به احدى نداده است.(از فضل و
تقوا).
همچنانكه مرحوم حاج ميرزااحمد شيرازى نيز فرمودند پدرم يكى ازبزرگترين نعمات
الهيه به بنده بوده است. ايشان دستپرورده مرحوم آخوندملامحمد ابراهيم انجدانى
(32) بود كه از اوتاد عصر بوده است و نيز دستپرورده شيخاصفهانى (33)
بوده كه مورد علاقه خاص مرحوم شيخ بوده است. از پدرم شنيدم كهمىگفت آخوند
بمن مكررا مىفرمود كه تو استوانه مسجد ما هستى. يعنى هروقتكه آخوند به مسجد
مىرفته پدرم را در مسجد در حال قيام مىديده است، پدرماينطور بود «امن هو قانت
اناءالليل ساجدا و قائما يحذر الاخرة».
من مصداق اين آيه را در پدرم مىديدم.
و اما مادرم هم از اولاد سيدحسن واقف (34) مىباشد كه سيدحسن اكنون
دراطراف نطنز بارگاهى دارد بسيار مجلل و امامزادهاى بسيار مقرب (مجربظ) استكه
مىگويند سيدحسن از اولاد امام زينالعابدين است.
شوهر همشيرهاى داشتم به نام آقاى عماد (35) ايشان مرا در سن 11 يا
12سالگى به درس و تحصيل علوم الهيه واداشت. شايد از همان اوان كودكى بودو سنم بسيار
كم بود، شوق عجيبى به كتاب و نوشتن داشتم، يادم مىآيد يكپنجالحمد (36)
يا عمجزء كه كتابى بود داشتيم و من در حالى كه چيزى از خواندنو نوشتن
نمىدانستم و نمىفهميدم مرتب اين كتاب دست من بود و ورق مىزدمو براى خودم
چيزهايى مىخواندم اين آقاى عماد كه خود يكى از نعمتهاى بزرگالهى براى من بود كه
ايشان مرا دلالت فرمود به مرحوم حاج شيخ جعفر (37) كه از اوتادخاص بود و
دروس صمديه، سيوطى، معالم، رسائل و مكاسب را تدريسمىفرمودند [و سطح را نزد ايشان
خواندم] و اديب كاملى از هر جهتبودند.
بعد از ايشان آقاى سلطان (38) وارد اراك شدند، آيتالله ميرزا
محمدتقىشيرازى در مورد آقاى سلطان فرموده بودند او نور چشم من و بازوى منست،
لذاپيش خودم مىگفتم كسى را كه ميرزا محمدتقى شيرازى اين چنين بگويد اين بايدملك و
از فرشتگان باشد علىهذا دور آقاى سلطان مثل پروانه پر مىزدم بس كهايشان را دوست
مىداشتم و از حضورشان فيض مىبردم.
بعد از فوت حاج شيخ عبدالكريم در همان سال در محضر شريف آيتاللهحاج سيدمحمدتقى
خوانسارى -اعلىالله مقامه الشريف- بودم، ايشان هم شخصعجيبى بود بواب قلب بود،
مجاهد فىسبيلالله و مقامى بس عظيم داشت، ايشانهم مقدارى مرا كفالت فرمودند.
پس از فوت ايشان يك حاج حسين نجار بود كه او نيز شخص بسيار بزرگىبود در عظمتش
اينقدر بس كه بعضى توهم مىكردند كه خدمت آقا امام زمان(عج)مىرسند، بعيد هم نبود،
مقامات عجيبى داشت.
س: حضرت آيةالله لطفا در مورد تاسيس حوزه علميه قم و چگونگىبرپايى آن در زمان
مرحوم آيةالله حاج شيخ عبدالكريم حائرىبفرمائيد.
ج: آقاى حاج شيخ عبدالكريم شخصيتى است كه هم حدوثش به خرقعادت شده و هم بقايش.
(39)
و خداوند از طرف اباعبداللهعليه السلام خواسته است كه حوزه علميه قم بدستايشان
تاسيس بشود كه حاج شيخ خواسته بود و گفته بود دستم خالى است دردستم چيزى بيايد و
بعد بميرم و چيزى كه دستش آمد همان تاسيس حوزه علميهقم بود. مىبينيم بنيان حوزه
علميه قم بنظر و توجه اباعبدالله الحسين -صلواتاللهعليه- گذاشته شده و چيزى كه
حضرت حسينعليه السلام تاسيس و بنيان نهاده باشدآمريكا و روس و بالاتر از آن هم
نمىتوانند آنرا از بين ببرند انشاءالله.
س: حضرت آيتالله لطفا بفرمائيد با حضرت امام از كى آشنا شديدو شخصيت ايشان را
چگونه مىبينيد؟
ج: حضرت آقاى خمينى يك مدتى را در اراك بودهاند و در حوزه اراكيه آنجاتحصيل
مىنمودند كه در آن مدت با ايشان آشنائى نداشتم اما آن وقتى كه در قمبوديم معارفه
تامى پيدا كرديم و يكى از همصحبتهاى بنده بودند، گاهى اتفاقمىافتاد از منزل تا
ميدان كهنه قم نزديك شاهزاده حمزه، (40) اين راه را دو بدو طىمىكرديم
و ضمن صحبتها و مباحثهها برمىگشتيم و اين مساله كثيرا اتفاق افتاده، باهم خيلى
مانوس بوديم. آن اوائل كه وارد قم شدم ايشان بمن اظهار كرد شما يكدرس تفسير صافى
(41) براى من بگوييد، تفسير صافى با اصول و فقه و اصطلاحات آنمناسبتى ندارد
و لذا چون با آن اصطلاحات مانوس نبودم چند شب تدريس كردماما ديگر نرفتم ايشان هم
اصرارى نكرد، بله اوائل آشناييمان اينطور بود.
ايشان مرد بسيار جليلى است و شناختم او را به جلالت، بسيار مرد پاكىاست، پاك،
پاكى نفس دارد، پاكى ذاتى و درونى دارد و اين بر همه خلق معلوم شدهاست، ما در مدت
پنجاه سال كه با اين شخص بزرگ آشنايى پيدا كردهايم جز تقوىو ديانت و سخاوت و
شجاعت و شهامت و بزرگى نفس و بزرگى قلب و كثرتديانت و جديت در علوم نقلى و عقلى و
مقامات عالى و... در او نيافتيم و نديديم[او را جز] مردى با تقوا به تمام معنى و
مردى فداكار اسلام به تمام معنى، اين مردقد مردانگى علم كرد و در مقابل كفر
ايستادگى كرد و يد غيبى هم با او همراهى كردبطورى كه محيرالعقول بود و در هيچ
خانهاى و هيچ زاويهاى از زواياى اين مملكتباقى نماند مگر كه گفته شد «مرگ بر
شاه»او (حضرت امام) جان در كف دست گذاشته است و در مقابل تبليغ قرآنو دين حنيف
اسلام جانبازى مىكند، جان در كف گذاشته و حاضر براى شهادتشده است. خداوند يك قوه
غريبى در اين مرد خلق فرموده كه همچون قوهاى كه بهايشان داده به هيچ احدى نداده،
همچنين جراتى، چنين شجاعتى و ديدى به اوداده است كه به احدى نداده، او مانند جدش
علىبن ابيطالب است; داستانعمروبن عبدود را شنيدهايد; با آن نعرههايى كه از
حلقوم عمربن عبدود بيرونمىآيد كه همه اصحاب پيامبر را در روز جنگ به يك لقمه فرض
مىكرد و چنينبنظرش كوچك مىآمدند. بسيار مغرور به قوت و شجاعتخودش بود،
همهاصحاب رنگ از صورتشان پريده بود و خود را باخته بودند و همه خود را طعمهشمشير
عمرو مىديدند، آن ملعون هم مرتب نعره مىزد و مبارز مىطلبيد، مىگفتچقدر مبارز
بطلبم، شما كه معتقديد اگر كشته شويد به بهشت مىرويد بيائيدبفرستمتان به بهشت; تا
اينكه پس از چند بار كه حضرت امير بلند شد و پيامبر اجازهنفرموده بودند بار آخر
اجازه ميدان دادند، آن ملعون قريب هشتاد سال داشتو حضرت امير -صلواتالله عليه-
بيستسال بيشتر نداشتند. پيامبر فرمود اينفارس يليل است (لقب عمروبن عبدود) و
حضرت امير فرمودند من علىبنابىطالبم. خلاصه اينكه ايشان به يك ضربت آن غول شجاعت
را بزمين انداختندكه: «ضربة على يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين» شد. يك چنين
جراتى راخداوند به حضرت امير داده بود حالا فرزندش نيز اينطور است، اينهمه
عمروبنعبدودها در دنيا نعره مىزنند و فرياد مىكنند ولى ابدا ترسى ندارد، اين
چهشجاعتى است كه خداوند به او داده است، انشاءالله خداوند از چشم بدمحفوظش بدارد،
يك چنين كسى كمياب است، كمنظير است و نظير ندارد خداوندعاقبتش را ختم به خير كند
انشاءالله، و آنچه را كه مىخواهد و در دل دارد خداوندنصيبش كند.
البتهامت مسلمانايران قدردانى از ايننعمت عظماى خدائى بكند و تبعيتاو را از
جان و مال و يد و لسان و از هر قوهاى از قوا كه از آنها تمشى دارد كوتاهىنكند و
خداى ناكرده به واسطه افكار شيطانى نسبتبه ايشان ظلم عظيمى به نفسخود نكند كه
حساب آنها كه بهتانى و يا فكر [بد]ى به اين شخص بزرگ داشتهباشند با
كرامالكاتبيناست، حمايتاين مرد حمايتحضرت
سيدالمرسليناستوحمايتائمهطاهريناست وحمايتحضرتحجةبن الحسن عجلالله
فرجهاست و كوتاهى كردن نسبتبه اين مرد كوتاهى كردن از آنهاست و بايد همه خلقاين
معنى را متوجه باشند كه تا مىتوانند مالا، قدما، قلما و جانى در مقام تبعيتو
امداد او برآيند.
س: حضرت آيتالله از مشكلاتى كه در ايام تحصيل در قم داشتيد و ياچنانچه خاطراتى
از سختيها و مشتقتهاى دوران رژيم رضاخانى براىروحانيون فراهم مىشده است در
خاطرتان مىباشد مطالبى رابفرماييد.
ج: مشكلات بسيار بوده است، يكى از مشكلات اينكه آن زمان كه رضاخاننظام اجبارى
سربازگيرى و بىحجابى را حكم كرده بود آقايان علماى اصفهان به قمآمده و چندين ماه
در قم ماندند. يك حاجآقا نورالله (42) بود كه اس و اساس اين نهضتو
جريان بود كه تمامى مخارج اين برنامه بعهده ايشان بود، علماى عصر ما در يكگوشه صحن
اجتماع مىكردند و سخنرانى مىشد و توسلاتى داشتند و آن مردكه(رضاخان) تمام اينها
را مىشنيد و در دل نگه مىداشت و از اين مىترسيد كه نكنداين علما پيش ببرند. و
مرتب تلفنى با قم در تماس بود و ماجرا را دنبال مىكرد تااينكه قضيه حاج شيخ
محمدتقى بافقى (43) پيش آمد كه شخصا آمد قم و توى پلههاىمدرسه فيضيه
كه از درب صحن كهنه باز مىشود ايستاد و يك نعرهاى زد كه تا آنآخر مدرسه نعرهاش
رفت مىگفت ذرياتتان را برمىاندازم، خيلى نعره كشيدو رفت، (پس از آن) شيخ محمدتقى
را گرفتند و آن ملعون با دستخودش جلوىايوان آئينه (ايشان را) خواباند و شلاق زد و
او هم مرتب مىگفتيا صاحبالزمان ياصاحبالزمان. البته ابتدا حاج شيخ محمدتقى به
ضريح حضرت معصومهعليها السلامپناهنده شده بود كه صمصام رئيس نظميه قم با رفقايش
با چكمه وارد حرم حضرتمعصومهعليها السلام شدند و هيچ احترامى و اعتنايى هم نكردند
و حاج شيخ محمدتقى راگرفتند و بردند نظميه. و پس از شلاق زدن در جلوى ايوان آئينه
او را به حبسانفرادى نمور و تنگ و تاريك بردند. براى شام شبش كه چيزى نياورده
بودند دستدر كيسه پولش كرده و يك ريال پول داشته بيرون مىآورد و به زندانبان
مىگويداينرا براى من نخودچى و كشمش بخر و بياور. نخودچى و كشمش را دو سه شبتناول
مىنمود و با آنها تحمل مىكرد و پس از آن كه ديگر هيچ نداشته است رو بهآسمان كرده
و به خدا مىگويد خدايا: «آخوندت حركت دارد و مىجنبد»، اشاره بهاينكه روزى هر
جنبنده و موجود زندهاى را تضمين فرمودهاى پس حالا كه منگرسنهام روزى مرا برسان
«و ما من دابة الا علىالله رزقها.»
شب بعدش يك سينى غذا و اطعمهاى كه تا آن موقع حاج شيخ نخوردهو حتى نديده بود
برايش مىآورند اينرا آقاى حاج شيخ محمد رازى در كتابتقوى «التقوى و ما ادريك ما
التقوى» در احوال حاج شيخ محمدتقى بافقى) مفصلانوشته است.
اين يك خاطره از آن دوره مشكل بود و يك مشكل ديگرمان در دورانتحصيل اين بود كه
بعضى وقتها شهريه قطع مىشد، مىگفتند شهريه نرسيده، حالابايد چكار كرد؟ شهريهاى
كه فوق فوقش 12 تومان بود و خيلى خيلى كه بالامىرفت 15 تومان بود و خيلى خيلى
بالاتر مىرفت 20 تومان مىشد و هرگزشهريهاى به 21 تومان نمىرسيد. و مىشد زمانى
كه تنگى و قحطى پيش مىآمدو در خيابان و دكان نانوائى جمعيت پشتسر هم جمع بودند تا
چقدر معطلمىشدى تا نانى به اندازه يك آجر [تهيه كنى] كه فقط اسم نان را داشت ولى
معلومنبود كه چه هست.
س: آيا اين قحطى در زمان جنگ و در اثر جنگ پيش آمده بود؟
ج: خير، اين قحطى در اثر خشكسالى و نيامدن باران بود. مساله جنگمصيبت ديگرى بود
كه پيش آمد آن هم بليهاى ديگر بود كه مفصل است و اينكهتمام اين شهر قم را متفقين
پر كرده بودند كه قضيه استسقاء (طلب باران از خداوند)هم در همان اوان پيش آمد.
س: حضرت آيتالله لطفا جريان نماز استسقاء را شرح بيشترى دهيد. (44)
و از آنطرف تا شاهجمال (46) تمام اطراف مملو از چادرهاى متفقين
بودو هر چادر پر بودند از متفقين، آن موقع اكثر مردم قم كشاورز بودند و به
حسبكارشان محتاج به باران بودند اما علاوه بر بليه جنگ همزمان مدتى بود كه
مرتبتودههاى ابرى جمع مىشدند و آسمان را پر مىكردند آسمان مىغريد و رعدو برق
مىشد اما حتى يك قطره هم باران نمىباريد، مردم چشمانتظار يك بارشبودند اما قسمت
اينچنين شده بود نه يك دفعه نه دو دفعه بلكه چندين بارهمينطور شده بود و بالاخره
مردم مايوس شدند و جمعيتى آمدند درب منزل اينسه آقا (آيات ثلاث) آقاى خوانسارى،
آقاى حجت و آقاى صدر (پس از ارتحالمرحوم حاج شيخ عبدالكريم 10 سال با اين سه آقا
بوديم كه بعد از اين ده سالآيتالله بروجردى آمدند، قضيه استسقاء بين اين ده سال و
در زمان اين سه آقا اتفاقافتاد) آمدند درب منزل اين آقايان ايشان گفتند برويد و
حقوق واجبه را ادا كنيد تاآسمان و زمين هم فتح بركات كنند، در اثر منع كردن حقوق
خدايى از مالتان، بارانسد شده و باب بركات از زمين و آسمان بسته شده، برويد و
اينها را ادا كنيد. مردمآمدند پيش آقاى خوانسارى و گفتند آقا شما بياييد و نماز
استسقاء را برپا كنيدايشان جواب نداده بود و موكول به بعد فرموده بودند. مردم هم
بدون اطلاع ايشانبه در و ديوار اطلاعيه زدند كه: آقاى خوانسارى روز جمعه جهت نماز
استسقاءتشريف مىبرند. صبح آمدند و به ايشان خبر دادند كه آقا در و ديوار شهر پر
شدهاست از اين اطلاعيه، آقا فرمودند چه كسى يك چنين كارى كرده من اطلاع
نداشتمبراى استسقاء رفتن شرايطى هست و همينطور نمىشود مثلا بايد سه روز متوالى
تاروز جمعه روزهدار بود و شرايطى ديگر، آنروز كه به آقاى خوانسارى گفتند
روزپنجشنبه بود و فردا هم روز جمعه، بعضى منافقين مىگفتند اگر آقا برود و
نمازبخواند همگى در آب غرق مىشويد!! اگر ديديد ابر شد زود برگرديد كه در آبباران
غرق مىشويد!
تمسخر زياد مىكردند. يك نااهل و ناجنسى هم رفته بود و به رئيس متفقينگفته بود
كه فردا روز جمعه، يك جمعيتى مجهز شدهاند كه بيايند و چاه آب شما رااز روى حسادت
پر كنند، چاه آب آنها هم سر راه خاكفرج بود. و اتفاقا قرار بود نمازهم در همان
خاكفرج برگزار شود. اينها هم سر غيظ و غضب بودند اينقدر كه كسىنمىتوانستبگويد
بالاى چشمتان ابروست، مگر كسى مىتوانستبا آنها حرفبزند حتى شاه هم جرات نمىكرد
كه به اينها بگويد چرا. خلاصه آمده بودند سر راهتوپ سوار كرده بودند و لوله توپ را
درست مطابق كرده بودند با پل كه بمحضمشاهده ابتداى جمعيتشليك كنند. روز جمعه
بسيارى حركت مىكنند تا به پلمىرسند كه از آنجا به خاكفرج بروند مسؤول متفقين به
توپچيها دستور آمادهباشمىدهد اما خدا در دلش مىاندازد كه صبر كنيم ببينيم چكار
مىخواهند بكنند و بادوربين نگاه مىكند مىبيند همه علما در ابتداى جمعيت در
حركتندو عمامههايشان را از سر برداشته و با پاى برهنه مىآيند نه بيلى و نه كلنگى
همراهدارند آخر اينهايى كه مىخواهند چاه را پر كنند بيل و كلنگ لازم دارند، پس
چرا ذكرمىگويند و گريه مىكنند؟ خلاصه مىبيند اين جمعيتبه اين گستردگى آمدند و
ازجلوى اينها رد شدند. اينهم يكى از نعمات خدايى بوده كه اگر توپى شليك
مىشدهبسيارى را از بين مىبرد.
روز شنبه هم باران نيامد ولى شب يكشنبه حدود 4 ساعتباران آمد باقطراتى بسيار
درشت و سنگين مثل اينكه آسمان غيظ و غضب داشته باشد ابرهامرتب مىغريدند و رعد و
برقهاى متوالى آسمان را روشن و زمين را مىلرزاند، مگركسى جرات داشت زير باران
برود، همه در مدرسه جمع شده بودند زير كتابخانه كهنكند باران آنها را بگيرد. بعد
آقاى اشراقى(ره) (47) بالاى منبر رفتند و دعا نمودند و دوكلمه گفتند يكى
اينكه گفتند هر قطره اين باران بمنزله تير هزار شعبه استبه قلبو سينه منحرفين و
يك كلمه ديگر گفتند كه:
گر نماز آن است كه اين مظلوم كرد ديگران را زين عمل محروم كرد
بله به ايشان بسيار گفتند آقا صحيح نيست اين نماز را بخوانيد حتى خود بنده
همتوسط يك كسى اين پيغام را به ايشان دادم و اصلا و ابدا ايشان اعتنايى
نفرمودند.بعدا فرمودند من بخودم مغرور نبودم ولى به حقيقت قرآن وثوق داشتم
چونمىدانستم كه اين اطراف از متفقين پر است و امروز مانند آن روز كه اسلام و كفرو
ايمان و كفر با هم مقابله داشتهاند مىباشد و اين نماز همان حكم مقابله اسلامو
كفر را دارد، اگر باران نيايد اسباب وهن شديدى استبراى قرآن، من وثوقم به اينبود،
بخودم وثوق نداشتم. بعد هم كه اين عمل اتفاق افتاد از رئيس متفقين پيغامآمد كه
حضرت آقا معلوم مىشود شما با خداى آسمان و زمين ارتباط مستقيمداريد، شما را به
خدا قسم يك دعا هم براى ما كنيد، ما خسته شديم از بسكه ازخانه و اهل و عيال خود دور
افتادهايم، يك دعايى در حق ما ضعفا بكنيد. عوضاينكه توپ خالى كنند به التماس
افتاده بودند.
س: قضيه مسجد گوهرشاد مشهد چه بوده؟ (48) ج: بعد از جريانات قم كه
نشست علما بود بر اينكه رضاخان بايد برود، او همسخت گرفتبه اينكه بايد آخوندها
جواز داشته باشند و همچنين اينكه زنها نبايدحجاب داشته باشند و كشف حجاب را مطرح
كرد. حاجآقا حسين قمى (اعلىاللهمقامه) كه در مشهد بودند تلگرافى زدند كه: من
آمدم، پرسيده بودند كه چه نيتىدارى؟ فرموده بود كه من مىخواهم بروم و شفاها با
خودش (رضاخان) صحبتكنم كه اين چه كاريست كه مىخواهى بكنى، چرا مىخواهى شاپو سر
مردمبگذارى و زنها را بىحجاب كنى، اگر حرفم را شنيد كه شنيد و اگر نشنيد گلويش
رااينطور مىگيرم و خفهاش مىكنم.
وقتى آقاى قمى قبل از آمدن به تهران به مسجد مىرود بهلول هم به منبرمىرود و
بنا مىكند تهييج كردن مردم و بسيارى اجتماع مىكنند و پس از سخنرانىدور آقاى قمى
را مىگيرند كه به تهران نرويد و همينجا باشيد و بدنبال اين جريانبود كه آن ملعون
قاتل هم دستور مىدهد بهلول را بگيرند و به حبس ببرند و اجتماعمردم را در گوهرشاد
به گلوله ببندند و حتى اشخاص كه دستشان به ضريح بند بودهرا به گلوله مىبندند
بطورىكه دور حرم حضرت امام رضا(ع) جدول خون راه افتادهبود. بعد مرده و زنده را در
ماشين مىريزند و چالهاى بزرگ مىكنند و آنها را پرتمىكنند توى چاله و خاك
مىريزند روى آنها، نه غسلى و نه كفنى، خلاصه قضيهفجيعى بود. آن موقع مرحوم حاج
شيخ عبدالكريم مىگفتببينيد آخر به منمىگويند چرا تو قيام نمىكنى، با اين وضع
(قتل عام مردم) من چگونه قيام كنم، مننمىتوانم قيام كنم. پس از اين جريان بود كه
بكلى از مجالس و محافل مذهبىجلوگيرى مىكردند. توى سردابها، بيرون باغات و مسجد
جمكران يا كوچههاى كجو معوج و پرت كه كسى از آنجاها سر در نمىآورد مخفيانه
روضهخوانى مىكردندو از ترس، كسى جرات علنى گريه كردن بر اباعبدالله را نداشت.
البته ابتداى كار مرحوم آقاى بروجردى، آن مردكه (محمدرضا) آمد منزلآقاى بروجردى
و در اتاق ايشان نشستند، خيلى هم گرم گرفتند و چاى خوردندو بسيار مىگفت من مطيع
شما هستم و خلاصه در باغ سبزى نشان دادند اما بعدشديديم چگونه رفتار كردند، تا
وقتى آقاى بروجردى حيات داشتند از ايشانمىترسيد محمدرضا همان اول كارش آمد و
گفتحاجآقا تقسيم اراضى را اينطورمىخواهم بكنم و آقا خيلى سختبه او گفتند تو
نمىتوانى اينكار را بكنى، بدوناجازه حكام شرع حق دخل و تصرف در املاك را ندارى،
كار را سخت نكن كه مردمبه جنبش درآيند و شاهىات را از بين ببرند شاهى به جمهورى
مبدل شود، دستبردار. پس از آقاى بروجردى آنچه را كه در خيال داشت كرد خيلى هم خراب
كرد تااينكه خداوند اين مرد (حضرت امام خمينى) را مبعوث فرمود و رضا خان كه درمدرسه
فيضيه فرياد زده بود ذرياتتان را به باد فنا خواهيم داد، ذريه خودش بهباد فنا رفت!
س: حضرتعالى از كى به اقامه نماز جمعه پرداختيد و آثار اجتماعى،سياسى نماز جمعه
را چه مىدانيد؟
ج:من نماز جمعه را واجب تخييرى مىدانم و از خيلى سال قبل هم بنابرحكم خودم
اقامه مىكردم تا وقتى ديدم براى من پيرمرد اشكال دارد، عذر خواستمكه ديگر پير
شدهام. اما آثار اجتماعى آن خوب معلوم است از سنتهاى ائمه اطهارعليهمالسلام است
كه هر جمعه جمعيتى را جمع كنند و نصايح و مواعظ را به گوشآنها برسانند آنچه مناسب
وقت و زمان عصر است از مسائل سياسى و اجتماعى رابايد گوشزد نمود. در مذهب مسيح هم
يكروز براى تجمع مردم تعيين شده كه بهكليسا مىروند يكى از منسوبان ما به اروپا
رفته بود و مىگفت روزهاى يكشنبهجمعيت زيادى در كليسا جمع مىشوند. چنان مؤدب، يك
نفر سيگار نمىكشد،يكنفر با ديگرى صحبت نمىكند، ساكت و صامت همه گوش به آن سخنران
دارند،اما اينجا اينطورى نيستبا اينكه حق (در اينجا) است و آنها ناحق هستند ولى
آنهااينطور در ناحقشان مستقيم و پابرجا هستند و ما در حقمان سست و ناپايدار هستيم.
س: تقريرات و نوشتههاى حضرتعالى چه مىباشد؟
ج: مقدارى از درس مرحوم آقاى سلطان است، پيش از آنكه مرحوم حاجشيخ عبدالكريم به
اراك بيايند. يكسال تقريرات بحث ايشان را نوشتم. بعد از آنتقريرات مرحوم حاج شيخ
را هم قدرى از طهارت و از اصول او تقريبا سه دوره ياچهار دوره كه ناتمام بوده و از
فقه او هم، مكاسب، بحثبيع و خيارات را نوشتهايمكه بعضى جاهايش ناتمام است.
مباحثه آقاى خوانسارى را هم بعضى وقتها مىنوشتم. يك بحث «ارث» هممرحوم حاج
شيخ در اراك گفته بودند كه آنرا هم نوشتهام. (49)
س: لطفا نظر خودتان را نسبتبه جنگ و انقلاب اسلامى بيان فرماييد.
ج: نظريه من هم مثل آقاى خمينى است، آقاى خمينى و همه علماء نظرشاناين است كه
هرگاه اسلام در خطر باشد بايد تمام مسلمانها در مقام دفاع برآيند،هركس كه مىتواند.
در اين عصر و زمان آقاى خمينى اين مطلب را احراز كرده استكه همينطور استيعنى دول
خارجه تماما دستبه دست هم داده و مىخواهنداسلام را سرنگون كنند و بكلى كلمه اسلام
را از ميان بردارند. و چون ديدند كهحقيقت اسلام در «اثناعشريه» است.
از اين جهت آنها دشمنى تمام با حقيقت اسلام دارند. خصوصا پاپهاى آنها،وادار
مىكنند كه حقيقت اسلام از ميان برداشته شود. و اين را حضرت آقاى خمينىاحراز كرده
است و لهذا در مقام دفاع برآمده به هر شكل و به هر نوع كه ممكن باشدبايد در مقابل
حفظ بيضه اسلام بيرون آمد. و العلم عندالله.
جنگ هم همان دفاع است و پاسداران هم همان جنگجوها هستند كه از اينحقيقت اسلام
حمايت مىكنند و همهشان مؤيد و منصورند انشاءالله.
«ان تنصروا الله ينصركم و يثبت اقدامكم» و پاسدارها جزء همين آيه هستند.
س: حضرت آيةالله لطفا براى طلاب، پاسداران و رزمندگان و امتشهيدپرور توصيهاى،
نصيحتى و راهنمايى بفرماييد:
ج: توصيهاى كه بنده دارم: خداوند تبارك و تعالى مثل حضرت عيسىبنمريم كسى را
كه روحالله است اينچنين خطاب مىفرمايد: اى عيسىبن مريم ببينمن به تو چه
نعمتهايى دادهام. من تو را به روحالقدس مؤيد كردم ببين چه نعمتى بهمادرت (مريم)
دادهام. خداوند تبارك و تعالى يكىيكى نعمتها را براى حضرتعيسى(ع) مىشمارد.
حال اگر خداوند به ما بگويد، كه اى انسان تو قطره گنديدهاى در شكم مادربودى. من
روح به تو دميدم نفخت فيه من روحى، از روح خودم بر تو دميدم پس تورا انسان نكردم؟
جوانى به تو ندادم؟ قوه و قدرت ندادم؟ روزى به تو ندادم؟ زنبراى تو اختيار نكردم؟
خانه آسايش و استراحتبه تو ندادم؟ پس چرا فخرمىكنى؟ چرا توبه نمىكنى؟
شعرى است كه مىگويد:
هركه در اين بزم مقربتر است جام بلا بيشترش مىدهند
لهذا ما مىبينيم كه از خانواده پيغمبر و آل پيغمبر در بزم خدا و در محضر
بارىتعالىدر آن بارگاه قدس كسى اقرب نيست، از اينها جلوتر كسى نيستبلكه علت
غائىوجود هستند و ساير خلق به اتكاء اينها موجود شدهاند و هر نعمتى كه به ساير
خلقمىرسد به طفيلى اينهاست، اگر حيات است، اگر رزق است، اگر علم است، اگر هرنعمتى
استبواسطه اينها بايد برسد و اينها در بين خالق و مخلوق واسطههاىفيضاند پس از
اينها كسى نزديكتر به خالق متعال نيست، معذالك مىبينيم كه برآنها چه آمده و چگونه
هيچكسى از آنها نبوده مگر آنكه با شهادت از دنيا رفته است«مامنا الا مسموم او
مقتول» يا با سم كشته شدند يا با شمشير به قتل رسيدند و هيچيكشان نبودند كه
شربتشهادت ننوشيده باشند و اگر خداوند بارىتعالى حضرتحجت(عج) را در پرده غيبت
قرار نداده بود حتى به آن حضرت هم ربتشهادتمىنوشانيدند ولكن خدا نخواست و ايشان
را در پرده غيبت قرار داد پس خوشا بهحال كسانى كه اقتدا كنند به افضل خلق و به
رؤساى خلق و به علت غائى خلق،تمام نعم خدا، وسائط فيض خدا، همچنان كه وسائط فيض
ربتشهادت رانوشيدند آنها هم اقتدا به آنها كرده باشند چه سعادتى از اين بالاتر است
كه خود راشبيه به وسائط فيض كنند خوشا به حال آنها (هنيئا لهم. هنيئا لهم. هنيئا
لهم)و همچنين در توصيه بنده به برادران اينكه در حديث آمده است: ان الصلاة
عمودالدين ان قبلت، قبل ماسواها و ان ردت، ردما سواها و هى تنهى عن الفحشاءو
المنكر.
براى هر عضوى از اعضاى بدن وظيفهاى است، در ابتدا كه قيام و قعودو ركوع و سجود
باشد كه چهار تا بيشتر نيست. براى هر يك وظيفهاى است، از فرقسر تا نوك پا، براى
چشم، براى گوش، كف دستها، سر زانو، كمر، حتى نوك انگشتهاهم وظيفه و حكمى است،
اينچنين وظايف و احكامى در هيچ دين و مذهبىوجود ندارد هيچ نيست. و بالاتر از همه
اين اعضاء مغز سر و مخ سر انسان است كهاو نيز بايد خيلى توجه داشته باشد، وقتى كه
مىگويد «اياك نعبد و اياك نستعين»بايد متوجه باشد كه مقابل چه كسى ايستاده است،
مقابل خانهاى ايستاده كه خانهخداستبايد متوجه باشد كه تمامى اعضاء از مغز سر تا
نوك پا در عبادت او باشد،در بندگى او، خضوع و خشوع او باشد و دستخضوع بهطرفش دراز
كنند، از جملهزانو، كمر، سجدهاى كه مىكند ركوعى كه مىرود، قيامى كه شروع
مىكند، قعودشهمه و همه در خضوع او باشد و توجه داشته باشد كه وقتى مغزش مشغول
عبادتو راز و نياز است فكر معامله در بازار نباشد، هر عضوى يك كارى را عهدهدار
است.اگر مخ و مغز سر مشغول نباشد اينها همه هيچ مىشود و همه از بين مىرود.
روح،روان، مغز سر و كلهاش با آن خدايى كه در [مقابل] خانهاش ايستاده استشفاها
لببه لب دارد، صحبت مىكند. بايد بفهمد كه با چه كسى دارد حرف مىزند بايدبفهمد با
خدايى كه خالق آسمان و زمين و مشرق و مغرب استبا چنين كسى روبروگرديده «هو الاول و
الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شئى عليم» تمامى وجودشاز سر تا نوك پا مقابل با
اوست و با او سر و كار دارد. اگر اينكار را كرد. مىشود تنهىعن الفحشاء و المنكر و
اگر هر شبانهروزى پنجبار اينكار را كرد مىشود تنهى عنالفحشاء و المنكر به اين
خاطر گفته: ان قبلت قبل ما سواها و ان ردت رد ما سواها.
همهاش نماز است، نماز، نماز، همهاش نماز نماز نماز است.
مصاحبه روزنامه جمهورى اسلامى با آيةاللهالعظمى اراكى(ره)
س: حضرت آيتالله! لطفا خاطرات خود را از ورود مرحوم آيتاللهحاج شيخ عبدالكريم
حائرى به قم و تاسيس حوزه علميه بيانفرماييد:
ج: مرحوم آيتالله حائرى ساكن كربلا بود و به هيچوجه در ذهن و خاطراو نمىگذشت
كه وارد ايران بشود و لازم بود كه در كربلا بماند تا اينكه مطلبمهمى پيش آمد و
زيارت حضرت ثامنالائمه عليهالسلام را نذر كرد و بهدنبالوسيلهاى بود تا به نذر
خويش عمل نمايد. حاج آقا اسماعيل فرزند حاج آقا محسنعراقى (50) از اين
نذر مطلع شد و به ايشان عرض كرد كه بياييد با من تا اراكبرويم و بقيهاش هم با
خداست. آقاى حاج شيخ ديد كه نيمى از راه را خداوندفراهم كرده است. حاج آقا اسماعيل
ايشان را به اراك آورد و چون بسيار مايل بودكه مرحوم آقاى حاج شيخ در اراك بماند
مسافرت مشهد را مرتب به تاخيرمىانداخت.
بالاخره در اطراف و اكناف: همدان، كاشان، يزد و شهرهاى ديگر مطلعشدند و براى
ديدار آقاى حاج شيخ به اراك آمدند و ايشان مجبور به اقامتشد.مرحوم آقاى حاج شيخ در
مدرسه آقاضياء (51) مشغول تدريس و در مسجدى كهدر جنب مدرسه بود اقامه
جماعت كرد و پس از نماز طلاب دور ايشان حلقهزدند و تقاضاى صحبت علمى مىكردند.
وقتى شروع به درس كردند جمعيتزيادى در درسشان حاضر مىشدند تا اينكه يك روز فرمود:
من حوزه اراك راكمتر از حوزه نجف نمىبينم. حاج آقا اسماعيل كه از اقامت آقاى حاج
شيخ دراراك مطمئن شد به ايشان عرض كرد: آقا تشريف بياوريد تا برويم مشهد. لذامرحوم
حاج شيخ هم به مشهد مشرف شدند و پس از بازگشتخيال رفتن بهعتبات را از سر خود
بيرون كردند و در اراك مقيم شدند. تا اينكه در شب عيدنوروزى كه مصادف با نيمه شعبان
بود، جمعيتى از اهل قم از جمله سيدحسنبرقعى، (52) سيدمحمد صدرالعلما،
(53) سيدمحمود روحانى (54) بسوى اراك حركت كردندو شب عيد از مرحوم
آقاى حاج شيخ خواستند حالا كه درس تعطيل استبراىزيارت در نيمه شعبان به قم تشريف
بياوريد. ايشان را به قم آوردند و از آقاىشيخ محمد سلطان الواعظين (55)
خواستند كه در ميان جمعيت فراوانى كه ازشهرهاى مختلف به قم آمده بودند، سخنرانى
كند. و بگويد: «ايها الناس! اينشخص را ميرزاى شيرازى (56) تنصيص به
اجتهاد و عدالتش كرده است قدرش رابدانيد و نگهدارى كنيد و نگذاريد به اراك برگردد.»
مردم بويژه تجار و بازاريانايشان را در قم نگهداشتند و مرتب از اراك نامه و تلگراف
مىشد و مرحوم آقاىحاج شيخ جواب مىدادند كه عود قبل از عيد فطر ممتنع و محال است،
قرار شدهاست كه ماه رمضان را هم در قم بمانيم و بالاخره در قم ماندند و درس شروع
كردندو به طلاب هم شهريه دادند.
آقايان قمى هم كه دنبال فرصتبودند به ايشان عرض كردند: آقا، اراك چهمناسبتى
دارد قم، مشهد است چهار سوق ايران است و به چهار سمت راه داردو ايشان هم پذيرفتند و
حوزه اراك را به قم منتقل نمودند و بدين وسيله حوزه علميهقم بر اثر ورود ايشان
منعقد شد.
س: وضعيت مدارس قم قبل از ورود مرحوم آيتالله حائرى چگونهبود؟
ج: مدرسه فيضيه تمام حجرههايش بسته بود و تنها يكى، دو حجره درانتهاى مدرسه
استفاده مىشد كه در يكى از آنها شيخ حسن نامى زندگى مىكردو بقيه حجرهها بوسيله
كسبه اطراف بصورت انبار در آمده بود تا اينكه خداوندلطف كرده و از اين وضعيتبيرون
آمد و رونق گرفت.
س: از خصوصيات روحى و اخلاقى مرحوم آيتالله حائرى صحبتبفرماييد:
ج: در مباحثه به او هجوم مىآوردند از يك طرف مرحوم آقاى [آقا ميرسيدعلى] يثربى،
از طرف ديگر آقا سيدمحمدتقى، [خوانسارى] و از طرف ديگرآقاسيداحمد خوانسارى و از طرف
ديگر آقاى [سيد صدرالدين] صدر اشكالمىكردند ولى يك دفعه نشد كه ايشان ناراحتشوند
و حتى گاهى پايش راروى پاى ديگرش مىگذاشت و مىخنديد. آقاى يثربى گفته بود كه
الآنخداوند نجف را به قم منتقل كرده است اين درسى كه ايشان مىگويد، درسنجف است.
س: اينكه شخصيتهاى بزرگى همچون مرحوم آيتالله ارباب، مرحومآيتالله فيض، و
مرحوم آيتالله حاج شيخ ابوالقاسم قمى كه در آن زمانمقيم شهر قم بودند و خود حوزه
درس و بحث داشتند ولى معذلك ازايشان حمايت و ترويج نمودند، حكايت از شخصيت علمى
مرحومآيتالله حائرى مىكند، درباره شخصيتهاى علمى ايشان توضيحبفرماييد.
ج: آقاى حاج ميرزا محمد ارباب زيربار هيچكس نمىرفت و خودش را خيلىمجتهد مسلم
مىدانست، و همينطور هم بود در حديث اولويت داشتو اجتهادش نيز خيلى مسلم بود.
وقتى به او مىگويند كه از مرحوم آقاىحاج شيخ دعوت كن كه در قم اقامت نمايد،
مىگويد: «بايد ببينيم كه مىتوانيمزير بارش برويم يا نه؟! به منزل حاج شيخ
مىآيند و فرعى را مطرح مىكنندو حاج شيخ وقتى پيرامون آن فرع صحبت مىكند و حاج
سيدمحمد تقى[خوانسارى] هم در مجلس حاضر بود و حاشيه مىزد. وقتى كه از مجلس
بيرونمىآيند آقاى حاج ميرزا محمد ارباب به آقاميرزا محمدتقى اشراقى (57)
مىگويد:«خود ايشان تهمتن علم است و آن سيد هم خيلى خوشفهم است.» به
همينجهت پذيرفت و زير بار حاج شيخ رفت. به حاج شيخ گفت: شما نماز جمعهاقامه كنيد
و من تا دو فرسخ براى شما جمعيتحاضر مىكنم. ايشان فرموده بود: «الآن بحث ما در
فقه به نماز جمعه نرسيده صبر كنيد به بحث نماز جمعه برسد،اگر در بحث نتيجه گرفتم كه
نماز جمعه كافى از نماز ظهر است مىخوانيم و اگركافى نبود نمىخوانيم.» و وقتى به
آن بحث رسيد آقاى حاج ميرزا محمد اربابفوت كرده بود و رضاخان هم بر مملكت مسلط شده
بود و نماز جمعه را ممنوعكرده بود و لذا مرحوم آقاى حاج شيخ نماز جمعه و عيد را
تعطيل كرده بودندو فرموده بودند كه اگر حاج شيخ ابوالقاسم زاهد قمى (58)
در مسجد امام اقامه نمازجمعه كند من ماموما حاضر مىشوم.
س: به نظر حضرتعالى رمز موفقيت مرحوم آيتالله حائرى در تربيتشاگردانى چون حضرت
امام خمينى (قدسسره) چه بود؟
ج: رمز موفقيت مرحوم حاج شيخ اين بود كه وقتى از استادش كلمهاى شنيد[سيدمحمد
فشاركى به او تغيرى كرد كه چرا فلان مساله نماز را نمىدانى] مثلنيشترى بود و
ايشان را به تاليف كتاب صلاة وادار كرد. آن كتاب را دو نفر ازشخصيتهاى بزرگ مورد
تمجيد و تعريف قرار دادند يكى مرحوم آخوند خراسانىكه در كربلا به منزل حاج شيخ آمد
و اوراقى را در طاقچه ديد، وقتى برداشتملاحظه كرد كه اوراق همين كتاب است و بسيار
تمجيد كرد و فرمود: «به به عجبخوش عبارت و خلاصه است» يكى هم مرحوم آقاى بروجردى
بود كه فرمود: منكتابى به اين فشردگى و پرفايدگى نديدم.
خود آقاى حاج شيخ مىفرمود: من مىخواستم كه تا آخر فقه را به همينرويه ادامه
دهم و پيش خود گفتم كه در خانه را به روى همه مىبندم و خود را براىاين كار
فارغالبال مىكنم. بعد ديدم يك چيزى اهم از آن است و آن اينكه اگر يك نفررا كه
شبههاى در دين دارد، بتوانم شبههاش را برطرف كنم، اهميتش بيشتر استو اين امر او
را از آن كار بازداشت.
س: برخورد رضاخان با حوزه و عكسالعمل روحانيت و حوزه علميهقم با او چگونه بود؟
ج: بخاطر دارم كه حاج شيخ محمدتقى بافقى يزدى شهريه تقسيم مىكردو عصرهاى
پنجشنبه و جمعه در مسجد بالاى سر حضرت معصومه(س) دعاىتوسل مىخواند تا اينكه شب
عيد نوروزى كه جمعيت زيادى به حرم آمدهبودند. طاغوت اول به زنش سفارش كرده بود كه
با سر برهنه در يكى از بقعههايىكه دربش به ايوان آيينه باز مىشود بنشيند. مرحوم
آقاى ناظم تهرانى كه هميشهدر حوزه حاج شيخ محمدتقى بافقى حاضر مىشد، وقتى شنيد كه
چنين اتفاقافتاده، با كمال حرص و تغير و با عجله آمد و پا روى شانههاى مردم
مىگذاشتو جلو مىرفت تا اينكه از وسط جمعيتشروع كرد به تحقير آن زن كه چرابا سر
برهنه آمده است. آن زن هم به طاغوت اول گفت كه چنين اتفاقى افتادهاست. او هم با
عصبانيتبا توپ سمت قم حركت كرد تا همه را و حوزه رابه توپ ببندد آقاى حاج شيخ براى
حفظ حوزه و روحانيت مداخله نكرد.البته آن شخص هم به يك وسيلهاى فرار كرد و بعدا با
جمعى راهى عتباتشد.
مصاحبهآيةاللهالعظمى اراكى در مورد حاج آقا رضا اصفهانى صاحب وقايه و حاج
آقا نورالله اصفهانى
(مصاحبه كننده آقاى نجفى نواده حاج شيخ محمدرضا)
آيةاللهالعظمى اراكى: حاج آقا رضا موقعى كه به اصفهان رفت نامه نوشتبه
آقاىحاج شيخ: كه به من دو پيشنهاد مىكنند يكى مىگويند امام جماعتبشو و
يكىمىگويند قضاوت كن بين مردم در مرافعاتى كه دارند و حكم كن -قضاء شرعى-من از
شما استشاره مىكنم، شماچه مىفرماييد به نظرم مىآيد ايشان به من محولكردند. و
ايشان اشكال مىكرد كه چرا ايشان به من عريضه نوشته يعنى ايشان كه بامن همسر است و
همرديف است. [اولا اين را بنويس]و ثانيا بنويس.
اما امامت جماعت فيضى است كه از مردم به شما مىرسد چرا منع مىكنيد.
اما مساله قضاوت شما كه اهليت داريد. چه مانعى دارد.
و مىفرمود به اعتقاد من آقاى آقاشيخ محمدرضا اول فاضل در كره [زمين]است و از او
بالاتر نيست. و مىخواست كه او را جانشين خودش كند.
وقتى كه ايشان زمان حاج شيخ به قم مشرف شده بود. فرمود مدرس را فرشكنند منبر
بگذارند و آقا بروند منبر و همگى برويد به درس ايشان و ايشان هم دو سهروزى منبر
رفت و اصحاب آقاى حاج شيخ پاى منبر او رفتند (59) ولى نمىدانم چطورشد
خودش منصرف شد و برگشت [به اصفهان]. آقاى حاج شيخ مىخواست او راجانشين خود كند
خيلى عقيده به او داشتبىاندازه... .
و فرمود ايشان كتابى نوشته و در آن اشخاص ماليخوليايى را اسمبردكرده و فرموده
است: كسى را سراغ دارم گرفتار ماليخوليا شده كه مىگفتهمىترسم بروم در صحن حضرت
اميرعليه السلام گفتند چرا مىترسى گفت مىترسمدو تا منارههاى حضرت امير توى دو
سوراخ دماغ من برود. اين را در آنكتاب نوشته.
آقاى حاج شيخ فرموده مىخواستم در حاشيه كتاب بنويسيم: منجملتهمصاحب هذاالكتاب
به جهت اينكه يك روز من و او در يكى از كوچههاى نجفعبور مىكرديم يك دفعه ديدم
آقاى آقا شيخ محمدرضا خودش را گم كرد.نمىدانست چكار كند گفتم چه خبر است چرا چنين
شدى [به جلو اشاره كرد و]گفت مگر نمىبينى ديدم يكى از گاوميشهاى قوى هيكل با
شاخهاى بلند از دورپيدا شد.
گفتم مطلبى نيستخوب يك گاوميشى است. گفت نه. اين خيلى قوى استو عقلى هم كه در
كله ندارد و من خيلى ضعيف چه اعتبارى دارد كه يك مرتبهشاخهايش را در سينه من فرو
كند.
خيلى مزاح بوده درس آخوند خراسانى هم حاضر مىشد يك روز وقتىمىآيد طلاب براى
عبور آخوند صف كشيده بودند و در دو طرف ايستاده بودندآقاى حاج شيخ محمدرضا در يكى
از دو طرف واقع شده بود. تا رسيد رو به آقاشيخمحمدرضا گفت هان. گريزپا شدهاى؟
يعنى دو سه روز بوده درس نيامده بود. فورىآقا شيخ محمدرضا گفت. از قديم اصفهانيها
گريزپا بودهاند. نفهميدم مقصود چهبوده آقاى حاج شيخ مىدانستيعنى نسبتبه
خراسانيها و آخوند نتوانستچيزى بگويد.
بعد فرمود يك روز در يك كوچهاى از كوچهها عبور مىكرديم، از شهر خارجشده بود
يك عربى رسيد. مرحوم حاج شيخ خيلى بلند بالا قامت. و مرحوم حاجشيخ محمدرضا كوتاه
قامتبود با هم كمال موانست و رفاقت تام و تمام داشتندخيلى، بىاندازه. اين عرب
بىادب الاغ كوچكى جلوش بود تا رسيد به ما گفت هذابطولك. فورى آقاشيخ محمدرضا دستش
را اشاره به ديوار كرد و گفت هذا بعرضكحاج شيخ مىگفت. من فهميدم كه چى گفت ولى او
نفهميد اگر فهميده بود يكدعوا مرافعهاى پيدا مىشد. او گفت هذا بطولك ايشان گفتند
هذا بعرضك خيلىخوش صحبتبوده و مزاح بىاندازه داشته است.
فرمود من عيالى داشتم كه فوت شده بود بعد ايشان به من رسيد يا نامهنوشت «اعزيك
بالاولى ام اهنئك بالثانية. فياليتها كانت القاضية. اين اشاره بقراناستخيلى فهيم
و فاضل و عالم بود.» رحمةاله عليهم اجمعين كتابى هم در حاشيه كفايه نوشته
(60) بنام وقاية [الاذهان]. يك تقريظى هم برعروةالوثقى سيد نوشته -چون با
سيد خيلى رفاقت داشته همچنين با مرحومآخوند. چون در نوشتن عبارات و ادب عرب ممتاز
بوده در عصر او كسىنمىتوانسته مثل او عبارت پردازى كند «ليس بنبى هذا كتابه و ليس
برسول و هذااحدى معجزاته هذالسان عربى مبين و تلك رطانة الاعجمين» خيلى
عبارتهاىعجيبى داشت ولى بنده ضبط نكردم در عروةالوثقى مرحوم حاج شيخ چاپ شدهبود.
اين كلمه تلك رطانه الاعجمين وهذا لسان عربى مبين. را اصحاب آخوند بهآخوند رسانده
بودند كه اشاره به كتاب شما است. يعنى كفاية رطانةالاعجميناست. با اينكه با هر دو
كمال رفاقت را داشته. بعد آخوند را ديده بود تبرئه كردهبود خود را.
و آقاى حاج شيخ مىفرمود كه مىخواهم از ايشان تقاضا كنيم كه يكخطبهاى براى
«درر» بنويسد. و در ضمن آن درج كند. كه در اين كتاب هرچه كه ازمطالب مرغوبه مطلوبه
هست از مرحوم سيد استادم است. مستند استبسيداستادم سيدمحمد فشاركى. ولى نشد و
فراهم نشد خيلى اظهار محبت مىكرد كهاينكار بشود.
سؤال: اول درر حاج شيخ دو بيتشعر است آيا حاج شيخمحمدرضا نگفته؟
جواب فرمودند نه. هيچكدام. يكى مال آقاشيخ محمدرضا گلپايگانى استيكى از آقا
سيدابوالحسن قزوينى، يكى براى درر گفته يكى براى صلاة. (61)
آقاى آقاشيخ محمدرضا دريكى از تاليفات خود نوشته كه كسى كه اثق بقولهگفت (بنده
فهميدم مقصود پدرش آقاشيخ محمدحسين است) ماه صيامى بودروزهدار بودم در حرم حضرت
امير مشرف مشغول زيارت جامعه امينالله شدمرسيد به اين كلمه كه موائدالمستطعمين
معدة يكدفعه ديدم سفرهاى پهن شدهو من روى آن سفره هستم و مشغول خوردن شدم تعجب
مىكرد، روزه يعنى چهخوردن يعنى چه. مكاشفهاى بوده در عالم مكاشفه.
و از يك ماخذ صحيحى شنيدم ولى حالا يادم نيست: در عالم مكاشفه يارؤيا. از سه نفر
اسم برده شده يكى شيخ مرتضى انصارى بعد خطاب به آقاى نجفىنواده حاج شيخ محمدرضا كه
اين مصاحبه را ترتيب دادند گفتند: درستيادمنيست اگر شما يادتان استبفرماييد آقاى
نجفى اضافه كرد: حاج آقا نوراللهرسالهاى دارد در احوالات برادرش آقاشيخ محمدحسين
كه در آخر تفسير آقا شيخمحمدحسين چاپ شده. -اين تفسير حمد است و آياتى از سوره
بقره و تمام نشدهو ناقص مانده. عمرش وفا نكرده است.- در آخر رساله مرحوم حاج آقا
نوراللهمىنويسد يكى نقل كرد كه در خواب رسول خداصلى الله عليه وآله را ديد عرض
كرد آقا شيخمحمدتقى چطور است فرمود نجات پيدا كرد بشفاعتنا بعد مىگويد آقا
شيخمحمدباقر اصفهانى چطور مىفرمايد -پسر مرحوم صاحب تعليقه- فرمود او همبمحبتنا.
بعد مىپرسد شيخ محمد حسين چطور؟ فرمودند او وارد شد بر خداو خدا هرچه خواستبه او
داد. ورد علىالله و هو عنه راض - تمام شد بياناتآقاى نجفى.
يك مطلبى را آقاى حاج شيخ در مساله اقل و اكثر ارتباطى فرمود در مجلسدرس آقا
سيد محمد فشاركى آقاشيخ محمد رضا اصفهانى شركت مىكرده، در اينمساله با او پافشارى
كرد و اعتراض مىكرد. آقاى سيد محمد فرمود در اين مساله درمسجد كوفه يا سهله با
پدرت آقا شيخ محمد حسين يك ساعت صحبت كردم و اوبرخلاف بود. من اينطرف و نتوانست
انكار كند.
باز نقل قول آقا شيخ محمد حسين كه ايشان فرموده عموى ما يعنى صاحبفصول عجب كلام
نغزى در فصول ذكر كرد ولى مردم قدردانى نكردند. گفت: مقدمهواجب است در لحاظ ايصال
به قيد ايصال. ولى مردم قدردانى نكردند. رحمةاللهعليهم اجمعين.
مرحوم صاحب فصول آقا شيخ محمد حسين بود. صاحب تعليقه آقا شيخمحمد تقى بود.
پدرشان آقا شيخ عبدالرحيم يا محمد رحيم بود كه اهل ايوان كى(كيف) كه يكى از منازل
بين مشهد و تهران است، بود. دوتا پسر هريكى علمى درتحقيق شدند.
سؤال: شما از مرحوم حاج آقا رضا اجازه نداريد؟
جواب: نه. مسلك من مثل مرحوم حاج شيخ بود. آقاى حاج شيخ نه اجازه ازآخوند
خراسانى داشت نه از سيد محمد كاظم، نه حاج ميرزا حسن شيرازى، نه آقاسيد محمد
فشاركى، با اينكه با همه اينها كمال مؤانست داشت، هرچه مىخواستمىدادند عقيدهاش
اين بود كه اجازه هيچكاره است اگر كسى از علامه اجازه داشتهباشد ولى وجود
(62) نداشته باشد فايدهاى ندارد. و اگر وجود نداشته باشد هزار اجازهداشته
باشد از اول شخص دنيا چيزى نمىشود.
يك روز در اراك منزل حاج شيخ نشسته بوديم، شخصى بلندبالايى از دروارد شد. صورت
قرمزى و ريشهاى كم قرمزى داشت، گفتند ايشان حاج شيخهاشم خراسانى است صاحب كتاب
منتخب التواريخ و كتب ديگر. صحبتهايى كردمعلوم شد مسافر عتبات است و يكى از منزلها
اراك است. از حاج شيخ سؤال كرداحكام ارث و نسب تا چند درجه است. ما همه اولاد
آدميم، تا چند طبقه است.آقاى حاج شيخ جواب درستى نداد. ايشان گفت من تعيين كردم
گفتحضرتموسىبن جعفر با هارونالرشيد در يك مجلسى جمع شدند. هارون به حضرتعرض
كرد كه شما بنى عم رسوليد ما هم بنى عم هستيم شما چه فضيلتى بر ماداريد؟ حضرت
فرمودند فضيلت ما اين است كه اگر من دخترى داشتم بر حضرترسول حرام بود. ولى شما
نه. دختر شما را حضرت مىگرفت، پس معلوم شد تاهفت پشت مىرود. بعد گفت قرآن كريم به
ماده و هيات قابل تغيير نيستبه جهتاينكه در هر عصرى از اعصار مواد كلمات و حركات
و اعراباتش همه محفوظ است. دستخوردگى پيدا نمىكند، نه به ماده نه به هيات. من
مىخواستم نسبتبه كافىهمين كار را بكنم.
يعنى كارى كنم كه كافى شريف هم (الفاظ رواياتى كه در كافى است مادهو هيات آنها)
تغيير نكند مثل قرآن بمرور اعصار ماده و هيات تغييرپذير نباشد. مثلقرآن تا دسترسى
پيدا كردم به يك كتاب و آن كتاب آخوند ملا خليل قزوينىاست. در شرح كافى و او متعرض
همين جهتشد و مواد هيات كلمات كافى راهمه متعرض شده و من در اين سفر كه به زيارت
مىروم مقصد ديگرم اين استهركجا از آن نسخهاى پيدا كردم تمام را جمع كنم و به چاپ
برسانم. حالا شما دراينجا نسخهاى از مجلدات آن نداريد. بنده يك مرتبه به ذهنم
افتاد كه يك جلد ازآنها در كتابخانه پدرم است. پيدا بود كه در زمان خود مؤلف نوشته
شده بود. كاغذترمه داشت و جلدش خيلى كهنه شده بود. بعضى جاها يك صفحه را از بالا تا
پايينقلم زده بود و در حاشيه نوشته بود، نمىدانم از كجا بدست پدرم افتاده بود.
خيلىخوشوقتشد. گفتبر من نتبگذاريد بياوريد بدهيد. پدرم گفتحالا گذشت،ولى اين
افتخارى بود براى مان. به اتفاق پدرم كتاب را آورديم در منزل حاج شيخداديم به
ايشان يك جلد از كتاب بود. حاج ميرزا مهدى بروجردى به آقاى حاجشيخ هاشم گفت عوض
اينكه اين كتاب را داده شما كه مشرف مىشويد به حرم، ازحضرت بخواهيد خدا ايشان را
از مروجين شرع قرار دهد. آقاى حاج شيخ فرمودوجود لازم است و انگشترى فيروزه داشتبه
من داد.
سؤال: در مورد حاج آقا نورالله و قيام قم و رابطه ايشان با حاج شيخ و آمدنايشان
به قم اگر مطلبى داريد بفرماييد.
جواب: بنده از اين اجتماعات دور بودم، در عين حال به گوشم رسيد.رضاخان
علىالاتصال گوشى دستش بود و احوال حاج شيخ را مىپرسيد حالتچطور است و ايشان مريض
بود و در مجالس حاضر نمىشد. اينها هم همه جمعشده بودند از همه اطراف، علماى
تهران، علماى اصفهان، علماى همدان و شيرازجمع شده بودند. و رئيس ايشان حاج شيخ بود
و حاج شيخ حاضر نمىشدو مريض بود و در گوشه صحن نو گوشهاىكه مىرود توى صحن موزه
عصرهااجتماع مىشد ربع صحن را مىگرفتسخنرانى و دعا و ختومات و توسل بهحضرت زهرا
و سيدالشهدا. ولى حاج شيخ نبود ولى همه بودند حاج شيخ محمدرضا هم بود.
يك دفعه گفتند: حاج آقا نورالله كه اصل اساس بود همه خرجها از كيسهايشان بود
(شايد اول متمول ايران بود) فوت شد. سه روز جنازه معوق بود و حملبه عتبات كردند.
كسى نفهميد چه شد. و آن شخص دق و دل اين را در مشهدخراسان بجا آورد. آنقدر آدم
كشت، اشخاص را كشت كه پاى ضريح خون جارىشد و مردم به ضريح پناه آورده بودند مثل
جدول آب در اطراف ضريح حضرتثامنالائمه خون جارى شد. اشخاص دستشان به ضريح بند بود
گلوله مىريختبهبدنشان جنازهها را جمع مىكردند زنده و مرده و توى گارى
مىريختند و در چالهمىريختند. چه كارها كرد.
يك دفعه هم علماى نجف آمدند آقاى نائينى و اصفهانى (63) و آقا
سيدابوالحسن درس شروع كردند، پنجشش ماه در اينجا بودند.
سؤال: حاج شيخ بر جنازه نماز نخواند؟
جواب: نمىدانم. داخل اين امور نبودم. ولى حاج شيخ با شيخ محمدرضابودند و
بىاندازه ارتباط داشته و مىخواست ايشان را جانشين خود كند و بعضىهم با ايشان
رفتند به اصفهان. از جمله آقا سيد محمد على پسر آقا سيد مهدىكاشى اراكى و بعد
برگشت.
سؤال: از خود حاج آقا نورالله مطلبى نداريد؟
جواب: يك مطلب را از آقا سيد محمد تقى خوانسارى شنيدم كه چونايشان متمول عمده
بوده، املاك زيادى داشته در اطراف اصفهان. و شريك ملكهاايشان را آزار مىدادند و
شكايت مىكردند و ايشان را به تهران مىبردند. و در يكىاز اين سفرها توقف ايشان
خيلى طول مىكشد. تهران عارض مىشدند و آقا راجلب مىكردند به تهران دو تا و سه تا
و بيشتر و كمتر. يكى از اين دفعات كه ايشان رابرده بودند خيلى طول كشيده بود. مثلا
پنجشش ماه، آقا صدر اعظم ميرزا علىاصغر خان اتابك اعظم صاحب اين صحن را مىخواهند
و مىفرمايند من كار دارمدرس و بحث دارم چرا مرا اينقدر معطل مىكنيد، در تهران و
مانع رفتن مىشويدآقاى آقا سيد محمد تقى نقل كرد. گفته بود مىخواهى حقيقت امر را
بگويممىگويد اين نگه داشتن شما در تهران و طول مدت نه زير سر من است نه زير
سرشاه. زير سر روس است تا مىگويد زير سر روس است دستش را بالا مىبرد ومىگويد
خدايا مرا با روس چكار و روس را با من چكار. اشك از چشمش سرازيرمىشود. به محض اين
لشكر روس تا مرز ايران آمده بود و نزديك بود وارد ايرانشود. ايشان را گفته بودند
در تهران نگه دارند كه مبادا ايشان در اصفهان غوغايىبهپا كند و به محض اين جمله
از ايشان ژاپن گلاويز روس مىشود و آن لشكرسر مرز همه بر مىگردند و به آقاى نجفى
مىگويند برگرديد برويد يك چنيناشك چشمى از آقاى نجفى باعثشد ژاپن گلاويز شد با
روس و نسل تزار را از بينبرد كه برد.
سؤال: رابطه آقاى نجفى با شيخ فضلالله نورى و اعدام شيخ چه بود؟
جواب: پدرم گفتيك سفر رفتم اصفهان. رفتم در مسجدى كه آقا نجفى درآنجا درس
مىگفت در آنجا نشستم و سياحت مىكردم. درس شروع كه مىكرد يكىاز اصحاب بنا مىكرد
با صداى بلند اعتراض كردن و ايشان سرش پايين بود گوشمىداد و حرفى نمىزد و بعد از
مدتى سرش را بلند مىكرد و مىفرمود اجازهمىدهيد من صحبت كنم. اين را پدرم نقل
كرده و از حوصله ايشان تعجب مىكرد كهاوقاتش تلخ نمىشد.
سؤال: رابطه حاج آقا نورالله و شيخ فضلالله ؟
جواب: در موقعىكه شيخ فضلالله مخالف بود با مشروطه، نامهاى از طرفآقاى نجفى
براى ايشان مىآيد كه من گمان مىكنم مصداق اين آيه شد: «انالذينيكفرون بايات...
و يقتلون النبين بغير حق و يقتلون الذين يامرون بالقسط منالناس فبشرهم بعذاب
اليم.»
آقاى حاج شيخ نقل كرد گفت در سرمنراى بودم نامهاى از فرزند حاج شيخفضلالله
براى ايشان رسيد. نامه را باز كرد و خواند و رو به من كرد. يعنى حاج شيخ وگفت من
مىترسم كه اين فرزند مرا بدار ببرد. و همينطور شد. همان فرزند نقلقسمت كرد
وقتىكه بالاى دار بود.
سؤال: بعد از آنكه شيخ فضلالله به دار زدند آقاى نجفى اعتراض نكرد؟
جواب: نفهميدم من آن وقتسيوطى مىخواندم پيش شيخ جعفر (شيثى)كه از طلاب اصفهان
بود. صحبت دار مرحوم شيخ شد بنده اوائل تكليف بودم.ايشان مىگفت چرا به دار زدند
لااقل تبعيد مىكردند.
سؤال: راجع به حاج آقا حسين قمى در زمان رضاخان چه اطلاعى داريد؟
جواب: در اثر كشف حجاب و كلاه شاپو و اتحاد شكل مرد و زن لباس فرنگىكردن و
اينها آقاى حاج شيخ تقيه مىكرد. آقاى حاج آقا حسين تحمل نكردهتلكراف مىكند براى
شاه كه من آمدم.
شنيدم كه فرموده بوده مىخواستم بروم به تهران و محل خلوتى او را گيربياورم اولا
به نصح و لسان لين به او بخوانم و به دست و پايش بيفتم و اگر قبول نكردبچسبم به
گلويش و خفهاش كنم. بعد آقاى بهبهانى كه خيلى به او معتقد بود بهرضاخان گفته بود
ايشان مرض عصبى دارد و حرف درستى ندارد از روى عقلدرست كار نمىكند. گفته بود چكار
كنم. گفته بفرستبه عتبات جواز داد و رفت. دراثر آن به حرم حضرت رضا جسارتها كرد.
خداوند خودش اصلاح كند كارها را.
از دكتر مدرسى خودم شنيدم كه براى سيد محمد تقى نقل كرد. گفت آقا سيدعبدالحسين
پسر سيدجواد قمىبود. وكيلقم بود. آقا سيدجواد قمىمعروف استواز علماىبزرگ
قمبود ودكتر مدرسى ازقول آنوكيل نقل كرد. از قول خود رضاخانكه گفته بود اگر شيخ
عبدالكريم يك كلمه مخالفت كرده بود فورى يك ماشين درخانهاش حاضر مىكردم
مىفرستادمش بهجايى كه عرب نىبيندازد. و مىكرد اينكار را كسى حريف او نبود. و
كسى اعتراض نمىكرد و آنجا هم او را رها نمىكرد مثلسيدحسن مدرسكه اورا فرستاد
بهخواف وبعدكشتش. سيدحسن مدرسرا فرستادبه خاف بعد دستور مىدهد به مامورين كه
بايد بكشيد او را. بعد يك استكان چايىمىآورند كه در آن سم بوده كه بايد بخوريد
گفته بود روزهام، گفتهاند بايد بخورىو مىخورد. ديدند اثرى نكرد درازش مىكنند و
عمامهاش را باز مىكنند بهگردنشمىپيچند وفشار مىدهند وخفهاش مىكنند. با حاج
شيخ همهمينكار را مىكردند.
پس آن حوصله و صبر حاج شيخ عبدالكريم باعثشد كه اين حوزه محفوظبماند تا مثل
آقاى خمينى كسى از آن بيرون آمد و دودمان او را به كلى به باد فناداد... صبر و
حوصله او مثل صبر و حوصله حضرت مجتبى بود و قيام ايشان مثلقيام حضرت سيدالشهدا
بود. اگر امام حسن حوصله نكرده بود معاويه بكلى كتابو سنت را از بين برده بود و به
ما نمىرسيد. پسرش گفت:
لعبت هاشم بالملك فلا خبرجاء ولاوحى نزل
پس آن صبر باعثشد كه اين كار را نكرد و پس از آن پسرش يزيدمىخواست چنين كارى
بكند كه امام حسين قيام كرد.