يادنامه آية الله العظمى اراكى

رضا استادی

- ۱۶ -


22- چند رساله از آية‏الله‏العظمى اراكى(ره)

رساله در علل عقب‏ماندگى انسانها

بسم‏الله‏الرحمن‏الرحيم

الحمدلله رب‏العالمين و صلى‏الله على سيدنا محمد و آله‏الطاهرين و لعنة‏الله على‏اعدائهم اجمعين من الانا الى يوم‏الدين.

والبلد الطيب يخرج نباته باذن ربه والذى خبث لايخرج الا نكدا.

(سوره اعراف)

و بعد بايد دانست كه غرض از خلقت اين عالم تكميل و ترقى بنى نوع آدم‏و رسيدن او است‏به اوج مقامات دنيويه و اخرويه چه آنكه واضح است كه در ميانه[مخلوقات] آنكه بر همه امتياز و برترى دارد از حيث استعداد، براى استفاده نمودن‏از مكونات عالم غير انسان نتواند بود، چه براى تحصيلات ماديه، چه براى‏تكميلات روحيه ادبيه و آن لوح صافى كه قابل همه‏گونه نقشى، و همه رقم‏انعكاسى تواند بود جز انسان نخواهد بود.

پس چرا مى‏بينيم كه اكثر بلكه به استثناى اقل قليلى در بوته جهل و نادانى‏باقى مانده نه از راه استكمالات ماديه بهره برده، و در دنيا صاحب رتبه و امتيازى‏گرديده بلكه دست احتياج در هر بابتى به اجانب دراز نموده‏ايم، و نه از طريق‏استكمالات اخرويه و اخلاقيه به جايى رسيده، و اين همه در مدت يك عمر نمازو روزه و انواع عبادات كرده‏ايم ترقى نفسى پيدا نكرده‏ايم و صور ايمانمان همان‏ايمان روز اول است اگر پست‏تر نگرديده باشد.

آيا سبب چيست‏براى عقب ماندن، هرگاه نقصان استعداد است، كه مى‏بينيم‏در كمال مرتبه است، و هر گاه اسباب قصورى دارند بالنسبه به ماها، مى‏بينيم‏هيچ‏گونه قصورى نيست از طرف آنها مانند آب باران كه بر همه اراضى به يك نحومى‏بارد و درس معلم كه بر شاگردان به يك نحو مى‏خواند مع‏ذلك يك زمين گل‏و لاله مى‏آورد و آن ديگر نتيجه نياورد، و يك شاگرد هم درجه استاد شود، و ديگرى‏به مقامى نرسد.

آنچه مى‏تواند سبب بود براى اين مطلب يكى از چند چيز خواهد بود.

اول آنكه ما حس حاجت و احتياج در خود ننموده‏ايم و معلوم است كه‏عمده چيزى كه قوه عاقله انسان را به حركت مى‏آورد در هر كارى حس نمودن‏احتياج است‏به آن كار، و لهذا مريضى كه حس مى‏نمايد الم و ناگوارى مرض را،دنبال طبيب و دوا مى‏رود، و اما كسى كه تب لازم (1) گرفته ملتفت نيست از مرض،مگر اينكه مى‏بيند جزئى كسل و بى‏حال است و خواب او كم مى‏شود و غذاى اودير هضم مى‏شود. بى‏حال مى‏گويد مرا باكى نيست كه در خانه طبيب روم پس ماهم‏نمى‏دانيم كه همه ما سوا گداى در خانه حق و :

ازمة الامور طرا بيده و الكل مستمدة من مدده

و چنان فقرى سر تاپاى و جودمان را به آن مبدا متعال حاصل است كه هرگاه‏بخواهى مثلى براى او پيدا نمايى مثل تصورات و ابداعات خيال است كه به محض‏صرف توجه متخيله، نيست و نابودند تمام اين آسمان در نزد حق تعالى و قيوميت‏اوبلا تشبيه همين سمت را دارند وليكن ماها حس اين حاجت و اضطرار خود را درجميع آنات وجود به اين قيوم مطلق و سرچشمه خيرات ننموده، لهذا ازدست‏آويزى به‏ذيل استعانت او غافل مانده و از تكميلات بكلى عقت افتاده‏ايم.

يا ايهاالناس انتم الفقراء الى‏الله والله هوالغنى الحميد. (سوره فاطر)

سبب دوم تقليد است. به اين معنى كه چه در كارهاى ماديه و دنياويه و چه‏در كيفيت تحصيلات ادبيه چه از قبيل درس خواندن باشد و چه از قبيل طاعات‏و عبادات ديگر باشد قوه متصرفه ما از بس به هم چشمى ديگران و تقليد اين و آن‏پرداخته و خود در مقام تميز نيك و بد آن بر نيامده‏ايم و به همان رويه پدر و مادرى‏با ديدن فلان شخصى نافذالكلمه اكتفا نموده‏ايم، جامد شده و از كار افتاده، و درجميع كارهامان عقل خود را جواب گفته در خانه عقل منفصل تردد مى‏نماييم،و خود در يافت ضر و نفع و صلاح و فساد هيچ كارى را نمى‏نماييم، و معلوم است‏كه خداوند متعال عقل را در مملكت وجود انسانى به منزله پيغمبر داخلى مقررفرموده كه در غير امور تعبديه كه بايد لسان چون و چرا را در آن كنار گذاشت و سرتسليم و انقياد در پيش نهاد و از صاحب شرع اخذ نمود زيرا كه پس از اقرار به صانع‏و حكمت او و قضاى حكمت‏به بعث رسول و ثبوت رسالت رسول غلط است‏سؤال از فلسفه احكام آن پيغمبر نمودن، ولى در غير اين قسم امور مثل آنكه‏مى‏بينى مثلا پدرت تند مى‏خورد يا فلان قسم مى‏خوابد يا به چه كيفيت راه مى‏رودتو نبايد من غير تامل طريقه او را مرعى دارى بلكه بايد در جميع كارهاى خود كمال‏مداقه را نموده و عقل بيچاره را دست‏بسته و به كلى منعزل از كار ننمايى تاملتفت‏شوى اين كار چه نفعى دارد و چه ضررى. در تقدير نفع مرتكب، و در صورت ضررمرتدع گردى،خواه كسى همراه داشته باشى يا منفرد و تنها باشى، و هر گاه در مزاج‏ما اين حالت جامد شده، و طريقه تقليد رسوخ پيدا كرد البته كار ما از ترقى باز مانده‏و روى سعادت نخواهيم ديد.

و اذا قيل لهم تعالوا الى ما انزل الله و الى الرسول قالوا حسبنا ماوجدنا عليه‏آباؤنا اولو كان اباؤهم لا يعلمون شيئا و لايهتدون.(سوره مائده)

سبب سوم آن كه طريقه سعى و حركت مجدانه را در كارهامان نداريم و البته‏در هر كارى تاسعى و كوشش و جد و اجتهاد مرعى داشته نشود توقع خوبى و انتفاع‏از ثمرات اعمالمان نبايد داشت و همچنانى كه خداوند متعال در كارهاى دنيويه‏تنبلى و بيكارى را سبب براى رسيدن رزق مقرر نفرموده و لهذا اگر كسى برود درميان مسجد و بگويد مى‏خواهم امروز ميهمان خدا باشم آن روز را لامحاله به‏گرسنگى سر خواهد برد و اعتراضى بر خدا نبايد بنمايد زيرا كه خدا امر فرمود كه به‏اسباب چنگ بزن بقيه‏اش از من، همچنين در كارهاى اخروى هم نبايد تنبلى‏و كسالت ورزيد و توقع داشت كه بى‏جهت‏خداوند ما را به مقامات عاليه برساندبلكه بايد به اسبابى كه براى آن مقرر شده چنگ زد و از حركت غفلت نورزيدبقيه‏اش را از خدا خواست پس انسان عاقل آن است كه هيچ يك از دو اسباب را كه‏خدا مقرر داشته يعنى اسباب تحصيل رزق و اسباب تحصيل آخرت معطل نگذاردبلكه جمع بين حقين نمايد چنانكه طريقه اوليا همچنين بوده مثلا حضرت زهراعليها السلام‏با آن مقام عبادت كه داشت مع‏ذلك هم خانه‏دارى مى‏نمود و هم بچه‏دارى و هم‏آب كشى و هم به ساير لوازم مرغوبه از نسوان در خانه شوهران مى‏پرداخت و اينهامانع نمى‏شد او را از هيچ يك از وظايف عباديه و اخرويه مثل آنكه نمازش مثلاتعويق بيفتد به آخر وقت، يا حالت اقبالش در نماز نقصانى پذيرد و هكذا.

و ان ليس للانسان الا ما سعى. (سوره نجم)

سبب چهارم اينكه در هر كارى استقامت و ثبات از براى ما نيست كه اقلا تايك سال بر آن بمانيم بلكه در كارهامان چه دنيوى چه اخروى تا ترغب اثر فورى‏نداشته باشيم نمى‏پردازيم و صبر نداريم كه تا يكسال بر يك عمل مواظبت نماييم تاببينيم بلكه اثر آن را دريابيم و حال آنكه بعضى از مردم خارجه (2) در كارهاشان ترقب‏آثار بعد از حيات خودشان را دارند و لهذا به كارهاى بزرگ مثل چراغ برق و مانند آن‏موفق گرديدند، ولى امثال ما كه هماره طالب نفع فعلى عاجل و چشممان را دوخته‏به راحت كنونى، و حتى حاضر براى انتفاع بردن ورثه‏مان هم نيستيم چه جاى‏ديگران، لامحاله بايد عقب مانده از همه طوائف باشيم هم از اهل دنيا و هم از اهل‏آخرت.

والحاصل عزم راسخ و اراده ثابته در كارهامان نداريم، و لهذا به ادنى شيئى ازدم در رفته و از آن كار ملول مى‏شويم، و حالت دنبال گيرى و بر سر يك حال و يك‏عمل ماندن در ما موجود نمى‏شود، و ليكن آنان كه اهل كارند هميشه مراقبت دراعمال خود دارند و هر شب حساب روز خود را مى‏كشند مانند تاجران كه درست‏حساب خرج و دخل و ضر و نفع روز گذشته را در دفتر مى‏آورند و اگر چنين نكنندبه اندك وقتى سرمايه را به زمين زنند، همچنين در اعمال آخرت هم البته شخص‏بايد مراقب اعمال و افعال و اقوال خود باشد، و هرشب حساب آن روز را از خودباز گيرد تا بفهمد در آن روز چه بر سر خود آورده، و هر گاه اين حال در او پيدانشود البته در اعمال خيريه ثبات و دوامى از او بروز نخواهد كرد، و از اعمال‏شر اجتناب و احترازى نخواهد ورزيد و لامحاله هم در دنيا و هم در آخرت ذليل‏و زبون خواهد ماند.

فاستقم كما امرت و من تاب معك. (سوره هود)

رساله در ولايت تكوينى چهارده معصوم عليهم‏السلام

بسم‏الله‏الرحمن‏الرحيم

الحمدلله رب‏العالمين و صلى‏الله على محمد واله الطاهرين و لعنة‏الله على اعدائهم‏اجمعين من الآن الى يوم‏الدين.

و بعد بدان ايدك‏الله فى‏الدارين و حباك بما تقربه‏العين كه مراد ما معاشرشيعه اثناعشريه -كه از خدا مسالت مى‏نماييم تثبيت‏بر اين عقيده را تا نفس آخر-از ولايت مطلقه در تكوينيات نسبت‏به چهارده معصوم‏عليهم السلام آن نيست كه نصارى‏درباره مسيح على‏نبينا و آله عليه‏السلام معتقدند كه خدا حلول كرده در جسم اومانند روغن در بادام، يا متحد شده با هيكل او، و نه آنست كه حكماء قائلند كه ربطحادت به قديم نشايد الابتوسط و اسطه كه متوسط بين مادى و مجرد باشد، بلكه‏مراد اين است كه خداى تعالى قرار داده است ايشان را يعنى چهارده معصوم-صلوات‏الله عليهم- را مظهر قدرت كامله خود و قبض و بسط امور را به يد ايشان‏داده كه آنها قدرت بر كل شيى‏ء دارند و متصرف در جميع كونيات مى‏باشند«يفعلون ما يشاؤون و يحكمون ما يريدون.»

و اين عقيده حاصل شد براى ما از كثرت معجزات و خوارق عادات كه از آنهابه طور يقين بلاشك و لاشبهه بروز كرد كه از حد تواترهم اخبارى كه در اين موضوع‏به ما رسيد بالاتر شد هر كه خواهد رجوع كند به كتاب «مدينة المعاجز» (3) كه جميع‏آنها از مجارى طبيعيه معلولات اسباب عاديه حسيه خارجند از قبيل سنگ‏ريزه راياقوت كردن، و هسته خرما فورا درخت‏شدن، و تكلم صبى در مهد، الى غير ذلك‏از اشيايى كه از آنها در تاثيرات در عالم كون عين و اثرى نيست و معلوم است كه ازبراى او مجرايى از عالم غيب است زيرا كه معلول بلا علت كه محال است پس لابداست كه اين امور از ناحيه خالق جل و علاشانه باشد و چون صدور آنها به ديدمبارك اين بزرگواران شده كشف قطعى مى‏كند از احدامرين: يا اينكه اين شئى‏فعل‏الله است و صادر شده است‏به اراده و مشيت اوجل ذكره ولكن به سابقه‏دعوت اين انسان كامل، پس دلالت مى‏كند، بر اينكه او داراى دعوت مستجابه‏و مرتبه بليغه‏اى است كه احدى داراى آن نيست و لهذا از او بروز مى‏كند چنين امرعجيبى كه احدى را توانايى آن نيست پس كشف مى‏كند از اينكه او اكمل افرادانسان است، و يا اينكه اين شئى فعل نفس اين انسان، و مستند به اراده نفس اوو مشيت او است پس كشف مى‏كند از اينكه خداوند او را مظهر قدرت كامله خودقرار داده و باز كشف مى‏نمايد از اينكه او اكمل افراد بشر بلكه كل خلق مى‏باشد.

پس از بيانات مذكوره معلوم شد كه غلوى درباره چهارده معصوم‏عليهم السلام‏نكرديم چنانكه نصارى درباره مسيح‏عليه السلام كردند، و نه نقصى در ربوبيت ذات بارى‏تعالى جلت عظمة وارد آورديم چنانكه حكماى قائلين به‏عقول عشره وارد كردند.

بلى مى‏ماند شبهه و هابيه و حاصل آن اين است كه شما جماعت‏شيعه بلكه‏سنيه كه زيارت مى‏كنيد قبور متبركه در مشاهد مشرفه را شبيه است اين كار شما به‏كار مشركين كه براى اوثانشان مى‏نمودند زيرا كه آنها هم آنها را وسيله تقرب به خداقرار مى‏دادند كه براى ايشان شفاعت كنند عندالله براى برآمدن حاجاتشان‏و مع‏ذلك آنها را مشرك خواندند و همين عين عمل شما است نسبت‏به صاحبان‏بقاع متبركه.

و جواب اين است كه تواضع مخلوق اگر به امر خداوند سبحانه باشد آن‏نيست مگر تواضع براى خداوند، و اقوى شاهد بر مدعى سجده ملائكه است‏براى‏آدم‏عليه السلام به امر خدا كه در احتجاج نبى‏صلى الله عليه وآله بر مشركين (4) قريش وارد شده كه مشركين‏به حضرت معروض داشتند كه چنانچه شما براى كعبه سجده مى‏كنيد ما هم براى‏بتهامان سجده مى‏كنيم چه فرق است‏بين سجده ما و سجده شما حضرت درجواب آنها به دو تعبير فرمودند كه روح و لب آنها به يكى بر مى‏گردد يكى آن كه‏چنانكه سجده ملائكه براى آدم براى اين بود كه آدم‏عليه السلام را جهت قرار دادندو حقيقت‏سجده براى خدا بود ما هم كعبه را جهت قرار مى‏دهيم و مسجود خداى‏تعالى مى‏باشد و دوم اين كه چون سجده آدم به امرالله تعالى بود پس فى‏الحقيقه اين‏سجده براى خدا است.

ايضا از بيانات معلوم شد كه آياتى كه در مقام اثبات توحيد ذات و صفات ياآثارى كه راجع به توحيد افعالى حق‏تعالى است منافاتى با مدعى مذكور ندارد.

و اما توهم اينكه چون اين مطلب راجع به عقايد است و آنچه از اين مقوله‏باشد حتما بايد در قرآن باشد شما يك آيه بياوريد كه صريح در مدعى باشد كه ماقبول كنيم.

مدفوع است‏به اينكه نفى مكان از براى ذات باريتعالى و همچنين نفى‏محدوديت او با اينكه از عقايد حقه است در قرآن نيست زيرا كه در بدو اسلام‏صفات بارى‏تعالى به اين كيفيت كه در دست ما در اين زمان از بركات كلمات‏اميرالمؤمنين‏عليه السلام رسيده در زمان نبى‏صلى الله عليه وآله معلوم نبوده حتى آنكه در تفاسير مذكورشده كه در وقت نزول آيه شريفه قدسمع‏الله قول التى تجاد لك فى زوجها -الآية-عايشه با اينكه زوجه پيغمبرصلى الله عليه وآله بود تعجب نمود كه چطور نجوائى كه من با قرب‏مكانى كه دارم نشنيدم چگونه خدا با بعدى كه از اين مكان دارد و در فوق عرش‏تمكن دارد شنيده است پس عدم تحيز و عدم محدوديت‏براى عامه مردم به بركت‏كلمات اميرعليه السلام معلوم شده است. و اما توهم اينكه در اخبار كثيره صريحا ائمه‏عليهم السلام‏انكار اين مراتب از خود نموده حتى در بعضى از آنها است كه به محض شنيدن‏چنين نسبتى به آن حضرت تمام موى بدن شريفش از شدت غضب راست‏شد و دربعضى دارد كه حضرت اميرعليه السلام بعد از اينكه به مدعى فرمود برگرد از اين عقيده‏و برنگشت، او را در گودالى انداخت و به آتش سوزايند و در بعضى ديگر دارد كه‏مدعى ده‏گام بيشتر از خدمت‏حضرت امام رضاعليه السلام دور نشده بود كه از نفرين آن‏حضرت غش كرده و افتاد و نجاستش از حلقش بيرون آمد الى غير ذلك از اخباركثيره كه از رجال كشى (5) نقل شده و در بعضى آنها امام‏عليه السلام فرموده و الله ما نيستيم‏مگر بندگان خدا، او خلق كرده است ما را و برگزيده است ما را، و ما قدرت نداريم برضررى و نفعى، اگر رحم كند بر ما به رحمت‏خود كرده است و اگر عذاب كند ما راپس در ازاى گناهان ما است، والله نيست ما را حجتى، و ما براتى از خدا نداريم، ماهم مى‏ميريم و به قبر مى‏رويم و ما را از قبر بيرون مى‏آورند و در صحراى قيامت‏مى‏دارند و از ما سؤال مى‏كنند، و اى بر ايشان چه مى‏شود ايشان را، لعنت كند خداايشان را، پس به تحقيق كه اذيت رساندند به اين گفتار، خدا را، و اذيت رساندندرسول خداصلى الله عليه وآله را در قبر او، و اميرالمؤمنين، فاطمه، حسن، حسين، على‏بن‏الحسين‏و محمدبن على را -صلوات‏الله عليهم اجمعين-.

جواب اين توهم از مراجعه به خود اين اخبار معلوم مى‏شود زيرا كه تمامى‏آنها در مقابل غلاتى كه در زمان هر يك از ائمه‏عليهم السلام بوده‏اند وارد شده از قبيل‏عبدالله‏بن سبا كه در زمان اميرعليه السلام بوده و مغيرة‏بن سعيد و ابوالخطاب كه اولى درزمان حضرت باقرعليه السلام و دومى در زمان حضرت صادق‏عليه السلام بوده است و مانندعلى‏بن حكم و قاسم‏بن يقطين كه در زمان حضرت عسكرى‏عليه السلام بوده‏اند و مثل‏يونس‏بن ظبيان كه معاصر امام رضاعليه السلام بوده و تمامى اين جماعت و نظراى آنها كه‏در اخبار اسم برده شده‏اند از غلات بوده‏اند و همگى غلات، قائل به بطلان‏شرايعند، بعضى از آنها قائلند به اينكه خدا ظاهر مى‏شود به صورت خلقش هركه اورا شناخت‏ساقط مى‏شود از او تكليف، و فرقه ديگر قائلند به اينكه پيغمبر و ائمه‏خلق مى‏كنند و روزى مى‏دهند و موت و حيات به دست ايشان است، و مى‏گويندمراد از واجبات مثل نماز و روزه و زكاة اشخاص خوب چندند و مراد از محرمات‏مثل خمر و ميسر و زنا اشخاص بدى چندند هركس آنها را شناخت ظاهرا و باطناحلال مى‏شود براى او محرمات و ساقط مى‏شود از او و اجبات و تبعه عبدالله‏بن سباكه آنها را سبائيه مى‏گويند قائلند به اينكه خدا ظاهر نمى‏شود الا در اميرالمؤمنين‏عليه السلام‏به تنهايى و پيغمبران همگى مردم را دعوت مى‏كردند به سوى او و ساير ائمه نواب‏و دربانان اويند و به واسطه آنها به مقصد مى‏توان رسيد پس هر كه شناخت كه على‏خالق و رازق او است‏ساقط مى‏شود از او تكليف، و فرق ديگر هم هستند كه هر يك‏هرزه ديگر مى‏گويند.

بحمدالله تعالى از بيانات سابقه معلوم كرديم كه عقيده ما به حسب برهان‏عقل بعد از ضميمه نقل مباين تمام اينها است‏به جهت اينكه معتقديم كه چهارده‏معصوم سلام‏الله عليهم اخوف خلق اولين و آخرين بوده‏اند از عقاب الهى، و ارجاى‏خلق به ثواب پروردگار، و از همه‏كس اطاعت و عبادت ايشان بيشتر بود بلكه‏هيچ‏كس را طاقت عبادت و طاعت ايشان نبوده و ظهور عجايب و غرايب تكوينيه‏از آن حضرات ابدا منافاتى با توحيد ذات و صفات و افعال بارى تعالى نداشته‏است و هم در عين حال مخلوقون مربوبون لايملكون لانفسهم نفعا و لاضراو لاموتا و لا حياتا و لا نشورا.

نگويى كه اين حرف با حرف اولت كه گفتى «يفعلون فى‏الكونيات مايشاؤون و يحكمون ما يريدون‏» متناقض است در اول اثبات كردى مالكيت مطلقه‏را و در ثانى نفى نمودى آن را.

زيرا كه در تناقض هشت وحدت شرط است‏به مذاق متقدمين ولى به مذاق‏متاخرين كه حق است چنانكه در محل خود مبرهن شده دو وحدت ديگر بر آن‏هشت وحدت اضافه شده يكى وحدت رتبه و يكى وحدت حمل و در اينجاوحدت رتبه نيست‏يعنى اولا و بالذات تمام مالكيت از براى خدا است و براى آنهاشيئى نيست و ثانيا و بالعرض كه محل ظهور صفت قدرت مطلقه و مالكيت عامه‏الهيه شدند چنانكه سبق ذكر يافت مى‏توان گفت: ايشان داراى قدرت و مالكيت‏مطلقه در جميع اجزاء كون از سماوى و ارضى مى‏باشند فتامل و لاتغفل والله العالم‏و هوالعاصم.

و از ما يا ذكرنا معلوم شد كه مراد شيعه اثناعشريه از ولايت مطلقه تكوينيه‏قوه تصرف داشتن و قلب و تقليب نمودن در اجزاء عالم كون و وجود است‏به اعم‏از سماويات مثل فلق قمر و رد شمس يا نحو آنها از تصرفات در كرات سماويه‏و ارضيات مثل خسف و غرق و احياء و موت و رزق و ولد و امثال ذلك بدون اينكه‏محدود باشد به حدى خاص و اين مطلب اعم است از صحت نسبت فعل يعنى‏احياء و اماته و خلق و نحو آنها به صاحب ولايت و عدم صحت، مثلا هرگاه زيد درخانه وارد شود به اختيار و اراده خود، و عمرى بتواند درب آن خانه را ببندد كه زيدوارد نشود هرچند نتوان نسبت ورود و مجئى زيد را در آن خانه به عمرو داد به‏جهت اينكه اراده او در آن فعل بى‏مدخليت‏بوده است و ليكن مى‏توان گفت كه فعل‏زيد هرچند به اراده او شده وليكن تو توانايى از ايجاد مانع داشته لهذا اين فعل‏وجودا و عدما در تحت اختيار و ولايت تو بوده است در ما نحن فيه هم مى‏گوييم‏قلب و انقلاب آسمان و زمين و آنچه در آنها و مابين آنها است. هر چند به مشيت‏و اراده قادر بى چون است و ليكن چون بستگى به دعاى ولى مطلق دارد پس فعل‏حق تعالى وجودا و عدما در تحت اقتدار و ولايت ولى مطلق خواهد بود و اين‏كارى ندارد به دعايى كه يك نفر شخص عادى براى اداى دينى يا طلب فرزندى يانحو آن از امور جزئيه بنمايد و مستجاب شود زيرا كه اين ولايت جزئيه است نه كليه‏كه عموميت داشته باشد نسبت‏به جميع اجزاء كون، اينها بر تقديرى است كه باب‏معجزات را از قبيل استجابت دعا بگيريم و فعل منسوب به حق‏تعالى باشد.

و اما بر تقدير ديگرى كه احتمال داديم كه فعل هم منسوب به ولى مطلق‏و مستند به اراده او باشد كارى است كه سه اشكال بر او وارده شده.

اول اينكه اين مستلزم محدوديت‏خداوند تعالى است‏يعنى مظهريت ولى‏مطلق از براى اراده حق تعالى كه عين علم به صلاح است و آن عين ذات مقدسه‏است پس چگونه در وجود محدودى كه وجود ولى مطلق است ظهور پيدا كند اين‏مطلب جز محدوديت ذات تعالى نيست.

دوم اينكه آن مستلزم اين است كه وجود ولى كه ممكن است و محتاج به‏تحيز است لامكان باشد زيرا كه تصرف در تمام اجزاء عالم در آن و احد محتاج‏شهود و حضور است و اين مطلب با جسمى كه محدود به مكان معين است ممكن‏نيست و قدرت بارى تعالى به محال تعلق نمى‏گيرد.

و سوم اينكه اين مطلب منافى با آياتى است كه خلق و رزق و موت را منحصردر بارى‏تعالى كرده و با مضمون آنچه در بعضى ادعيه وارد شده از قبيل «ماشاءالله‏كان و مالم يشالم يكن و لا حول ولا قوة الا بالله‏» و با اخبار بسيارى كه به مراتب ازحد تواتر گذشته است كه نفى فرموده‏اند با كمال تشديد و تاكيد ائمه ما -صلوات‏الله‏عليهم- صفت رازقيت و خالقيت را از خود و لعن شديد فرموده‏اند به كسى كه قائل‏به اين مقاله باشد.

اما جواب از اشكال اين است كه اينجا خلط بزرگى مستشكل كرده بين‏اتحاد نامحدود با محدود به عينيتى كه غلاة مى‏گفتند كه خدا در هيكل ولى حلول‏كرده يا اتحاد نموده البته اين مستلزم همان اشكال عقلى است كه مستشكل كرده‏و بين اتحادى كه بين مرآت و مرئى است و فنايى‏كه در مرئى دارد مگر نمى‏بينى كه‏تمام صفحه ممكنات آيينه و مرآت ذات صفات پروردگارند و نمى‏بينى كه در فقه‏اجماع از باب حدس حجيت دارد عندالمتاخرين معناى حدس اين‏است كه از اتفاق رعيت‏بر امرى حدس قطعى زده مى‏شود به موافقت راى‏معصوم و راى معصوم كه طريق قطعى است‏براى علم به صلاح كه عين ذات‏بارى تعالى است و هيچ‏گونه محذور عقلى لازم نيامد پس چه مى‏شود اگر كسى‏بگويد انسان در درجه كمال بسرحدى مى‏رسد كه اراده منقدحه در نفس شريفه‏او نسبت‏به مكونات عالم هستى حكايت و كشف قطعى از علم به صلاح تكوينى‏بارى تعالى دارد.

و اما جواب از اشكال دوم اينكه مرحوم علامه مجلسى اعلى‏الله مقامه درحق‏اليقين ادعا كرده تواتر احاديث را در باب حضور رسول خدا و ائمه -صلوات‏الله‏عليهم- در وقت قبض روح هر مؤمن و كافر و منافق، و شعر حضرت اميرعليه السلام كه به‏حارث همدانى خطاب كرده يا حار به همدان الخ (6) نزديك به‏تواتر است‏با اينكه اگرچندين هزاركس در يك قت‏بميرند به مقتضاى اين احاديث نزد همه توانند حاضرشد.

و جوابى كه فرموده.

اولا تفكر در اين امور باعث وساوس شيطانى است و ثانيا محتمل است‏حضورشان به جسد اصلى نباشد بلكه به جسد مثالى باشد و محتمل است كه‏نفوس منحصرا مثل انبيا و اوصيا تصرف در اجساد مثاليه بسيار كنند.

و اما جواب از اشكال سيم پيش از اين داده شد كه تمامى اين اخبار راجع‏به‏غلاة است و مابين مدعاى آنها و مدعاى ما تفاوت از زمين تا آسمان است و آيات‏توحيد صفات و افعال به حرف ما مربوط نيست زيرا كه همه امور تكوينيه از خلق‏و رزق و موت و غير ذلك منحصرا منوط به مشيت الهى است و از احدى غير اوساخته نيست و آن چه ربطى دارد به اين كه نبى و وصى مرآت و مظهر مشيت اونمى‏توانند شد يا به توسط دعا ولايت‏به صدور آن امور از ذات مقدسه نخواهندداشت.

رساله در دفع اشكال اعاده معدوم (7)

چنين مى‏فرمود استاد (8) ايام افاضاته العالية ببركات الائمة الطاهرة صلوات‏الله عليهم‏اجمعين: ما مديون دفع اين شبهه نيستيم به جهت آنكه آنچه قرآن و اخبار به ما نشان‏مى‏دهد و شرع شريف آن را آورده است جمع پس‏از تفريق است نه آنكه معدوم‏مطلق را برگردانيدن.

الاترى الى قوله تعالى: و اذقان ابراهيم رب ارنى كيف تحيى الموتى قال اولم‏تؤمن قال بلى و لكن ليطمئن قلبى، (9) -الى آخر الاية‏الشريفة-.

و كذلك قوله تعالى فى حكاية عزيز او ارميا: او كالذى مر على قرية و هى‏خاوية على عروشها قال انى يحيي هذه‏الله بعد موتها فاماته‏الله ماة عام ثم بعثه -الى‏آخر الاية الاية‏الشريفة- من قوله تعالى: و انظر الى العظام كيف ننشزها ثم نكسوهالحما فلما تبين له قال اعلم ان‏الله على كل شئ قدير.

و حديث لبنه (10) معروف نيز شاهد بر مدعى است، و اما ما يتراء امماظاهره‏المنافاة و آنكه شارع اخبار فرموده باشد كه: پس از معدوم مطلق شدن، عودداده خواهند شد اجساد عباد.

چون قوله تعالى: كل شئ هالك الاوجهه.

و چون قوله تعالى: كل من عليها فان و يبقى وجه ربك ذوالجلال و الاكرام.

و چون قوله تعالى: هوالاول و الاخر. به تقريب آنكه چنانكه اوليت‏حضرت‏بارى تعالى ببود او، و نبود غير او است در ازل، آخريت او نيز به همين معني است،يعنى قبل از قيام قيامت‏بايد جميع ما سوى‏الله معدوم مطلق شوند، و موجودى‏جزذات حضرت بارى‏تعالى باقى نماند، تا آنكه وصف آخريت تحقق بيابد.

و چون قوله تعالى: هوالذى يبدءالخلق ثم يعيده.

و چون قوله تعالى: كما بدانا اول خلق نعيده بتقريب آنكه اعاده و برگردانيدن‏بايد، پس از نيست‏شدن و معدوم مطلق شدن باشد، و الايلزم، تحصيل حاصل;و ايجاد موجود. وانگهى همچنانكه بدء خلق از كتم عدم شده است، بمقتضاى‏تشبيه در آيه، بايد اعاده خلق نيز از كتم عدم بوده باشد.

پس جميع خالى از صراحتند، و چون مقام مقام اعتقاد است; و عملى بر آن‏متفرع نيست، حجيت ظواهر در آن بى‏معنى است، پس يكفى براى رفع استدلال،انداختن آنها از درجه صراحت; و نداشتن بيش‏از ظهور.

فنقول: من‏المحتمل در دو آيه اوليه، كه مراد از هلاك و فناء جميع اشياء ياجميع من فى‏الارض رفتن آثار وجوديه از آنها باشد; چه در اين مقام اطلاق هلاك‏و فناء صحيح است و بعبارة اخرى هر چند فناء و هلاك ظاهرند در نيستى مطلق و ازبين رفتن بكلى لكن صحيح است اطلاق بر موجودى كه آثار وجوديه مطلوبه ازوجود تام و تمام از او منسلب شود، به اين معنى كه شعور و ادراك و حركات و غيرذلك از جميع موجودات مرتفع شود كه در مقام جواب از خطاب صادر از مصدرجلال حضرت رب‏الارباب جل ذكره: لمن الملك كسى نباشد و منحصر باشدجواب از مصدر جلال، كه مى‏فرمايد در جواب خود: لله‏الواحدالقهار و بر اين معنى‏شهادت مى‏دهد كلام حضرت امير -سلام‏الله عليه- در خطبه منقول از آن حضرت‏در توحيد، كه مى‏فرمايد:

خلق‏الخلايق على غير مثال -الى ان‏قال- هوالمفنى لها بعد وجودها حتى‏يصير موجودها كمفقودها كه مى‏فرمايد; خدا است فانى سازنده خلايق پس ازوجود آنها تا آنكه مى‏گردد موجود آنها مثل مفقود آنها، پس معلوم مى‏شود از اين‏عبارت كه مفقود حقيقى نيستند بلكه موجود كالمفقودند، و اين نيست الابسلب آثارو صفات موجوديت از آنها.

و همچنين است ظاهرا ما فى‏البحار عن‏الاحتجاج، عن هشام‏بن الحكم فى‏خبرالزنديق‏الذى سئل‏الصادق‏عليه السلام عن مسائل الى ان قال-: ايتلاشى الروح عن‏قالبه‏ام هو باق قال‏عليه السلام: بل هو باق الى ان ينفخ فى‏الصور، فعند ذلك تبطل‏الاشياءو تفنى، فلاحس و لا محسوس، ثم اعيدت الاشياء كما بداها مدبرها...

و اما آيه مباركة هوالاول و الاخر پس احتمال مى‏رود -والله العالم- كه غرض‏بيان حصر ملك است در حضرت بارى تعالى چنانكه اين عبارت مرقوم است‏براى‏افاده حصر چنانكه اگر بپرسند چه كسى اول داخل مسجد شد و كسى بجز زيدداخل نشده بود مى‏گوييم اول و آخر زيد داخل شده است و در جواب از سؤال‏آنكه عالم چه كسى است اول و آخر زيد است‏يعنى غير از او عالمى نداريم و هكذادر مقام، هم اول و آخر در ملك و پادشاهى او است تعالى شانه يعنى لاشريك له‏فى‏الملك.

و اما از آياتى كه اطلاق اعاده در آنها شده پس مراد آن است كه چنانكه به‏وجود آوردن شئ پس از انعدام آن، اعاده است هم‏چنين مجتمع ساختن و به جمع‏آوردن آن پس از تفرق و به هيكل اولى عود دادن نيز اعاده است چنانكه هر گاه لبنه‏را خراب كرده دوباره گل كرده قالب كنند صحيح است گفتن آنكه صورت خشت رابرگردانيد و عود داد.

رساله در حقانيت مذهب تشيع (11)

بسم‏الله‏الرحمن‏الرحيم

يوم ندعو كل اناس بامامهم فمن اوتى كتابه بيمينه فاولئك يقرؤن كتابهم‏و لايظلمون فتيلا.

آيه شريفه نص و صريح است در آنكه يوم قيامت هر طايفه به عنوان‏امامى كه ايتمام به او نموده‏اند دعوت كرده مى‏شوند، پس مكلف بايد باهوش‏باشد و حجت‏خود را در اين باب در دنيا تهيه نمايد، كه آنجا معطلى نداشته‏باشد، و اساس دينش را محكم نمايد، و در طريق اثباتش بغير از عقل قطعى،يا نص قطعى كه رسيده باشد قطعا از شخص سابق كه ثابت‏النبوة اوالامامة باشدقانع نگردد.

پس مى‏گوييم بعونه تعالى و حسن توفيقه براى ارائه طريق حرف مقرون‏بصواب كه جايى از آن را ناحساب نتوان شمرد، آنكه اين طريقه‏اى كه طايفه اثناعشريه بر آن مشى مى‏كنند، هرگاه حجت از آنها مطالبه نمايند در محضر عدل الهى،هر آينه جواب مقرون به صواب ايشان آن است: كه الها پروردگارا پيغمبرت حضرت‏محمدبن عبدالله‏صلى الله عليه وآله بما امت فرمود من از ميان شما مى‏روم، و دو چيز سنگين درميان شما مى‏گذارم يكى قرآن، و ديگرى عترت، و اين دو از هم جدا نخواهند شد تالب حوض بر من وارد شوند، پس هر كه به دامن اين دو چنگ بزند و تمسك بجويدهرگز ضلالت و گمراهى نبيند.

و اين مطلب از آن حضرت نه بيك خبريا دو خبر به ما رسيده كه موجب‏ظن هم نباشد بلكه به قدرى خبرهاى متواتر از طرق عامه و خاصه براى ما نقل شده‏كه مفيد علم شده است و بعداز اين هم پيغمبر اكرم‏صلى الله عليه وآله بيان فرمودعترت را براى ما يكبار به طريق اجمال به اين كه فرموده: پس از من دوازده‏امير و خليفه مى‏باشد، و تا قيام يامت‏به اين دوازده نفر امر دين منظم است،و اگر زمين خالى بماند از وجود اين حجج (لماجت‏با هلها) (لهاجت‏باهلها) (لساخت‏باهلها) يعنى زمين اهلش را فرو خواهد برد و اين مطلب نيز به يك خبرو يا دو خبر پشت كتابى نيست‏بلكه به حدى است كه افاده قطع و يقين مى‏كند ازطريقين بلكه هر گاه اقتصار بر طرق عامه شود. نيز متواتر و به حد قطع خواهدبود فلله الحمد.

و بار ديگر بيان عترت فرموده به طريق تفصيل و اسماء هر يك از دوازده امام‏تا مهدى موعود(عج) را بيان كرد بلكه در بعضى اسماء امها ترا نيز تعيين فرمودو اين را هم به حد تواتر از طرفين اخبار داريم بلكه اگر اقتصار بر آنچه از عامه در اين‏خصوص رسيده است‏بنماييم به سرحد تواتر و قطع خواهد بود فسبحان‏الله كه‏چگونه يدغيبى واداشته است ايشان را كه اين همه اخبار را با آنكه بر خلاف مدعاى‏خود آنان است نقل و روايت كنند.

و همچنين آنقدر تنصيصات از هر كدام از اين ائمه‏عليهم السلام در امامت امام‏لاحق و لاحق لاحق تا ثانى عشر رسيده كه آنها هم هر يك مستقلا اخبار متواتره‏دارد و بعد از آن از حضرت پيغمبر و امير و حسنين و ديگران از يازده نفر امامان‏بعد از پيغمبرصلى الله عليه وآله به ما رسيده كه امام دوازدهم پسر حضرت عسكرى‏عليه السلام است‏دو غيبت‏خواهد كرد كه يكى از اين دو غيبت طولانى‏تر است از ديگرى و اين‏مطلب را هم به توسط اخبار متواتره، و راويان متعدد به حدى كه علم‏آورباشد رسانيدند.

و همچنين باز فرموده‏اند در اوقات غيبت ثانوي كه مبتلا شديد: لاتحر كوا يداو لا رجلا دست و پاتان را حركت مدهيد يعنى از پى هر آوازى كه از هر طرف بلندشود، و دعوى مهدويت كند نرويد و پلاس خانه‏هاى خود شويد و سكون و آرامش‏را شيوه خود سازيد، تا مادامى كه آن علاماتى كه ذكر مى‏شود پيدا نشده. چرا كه‏دعوى داران باطل بسيار پيدا شوند و مردم را بسيار بفريبند و از جاده‏حقه منحرف سازند.

و از براى آن مهدى موعود و ظاهر شدن آن حضرت‏عليه السلام چندين علامت‏بيان كرده كه هر يك بحمدالله آنقدر زياد خبر دارد كه انسان را جزم به صدق حاصل‏مى‏شود از آن جمله فرموده‏اند صيحه آسمان است و از آن جمله خسف بيداءاست. و از آن جمله خروج سفياني است كه تفصيل هر يك در اخبارمسطور است و از آن جمله كه از طرق عامه و خاصه بلكه هر گاه اقتصار بر عامه‏هم بشود به حد تواترو افاده قطع است‏بلكه از تواتر معنوى گذشته، به سرحدتواتر لفظى نيز رسيده آنكه: يملاءالله به‏الارض قسطا و عدالا بعدما ملئت ظلماوجورا يعنى همه روى زمين را پر از عدل و داد خواهد فرمود، به زور و قهرو غلبه، و تمام ممالك را در تحت فرمان مبارك خواهد آورد، و همه را به يك‏دين خواهد متدين ساخت از پس آنكه دنيا پر شده باشد از ظلم وجور،و بى‏حساب و ناحق.

و بعد از آنكه اين مراتب را به نصوص قطعيه كه هر يك در محل خوداخبارش ضبط و حفظ است، و هر كس طالب است‏به محلش از كتب معده براى‏نقل اين اخبار چون بحار و غيره رجوع نمايد اثبات نموديم.

حال مى‏گوييم ما را در اين دوره هيچ مفرى و محيصى نيست; جز آنكه به‏هيچ صدايى گوش ندهيم، و در خانه خود نشسته آرام گيريم، مادامى كه آن علائمى‏كه براى ما بيان كرده‏اند ظاهر نشده است و هرگاه قبل از بروز آن علامات كسى آمدو دعويدار مهدويت‏شد، (12) پس به او خواهيم گفت:

اولا آن مهدى كه به ما نشان دادند پسر حضرت عسكرى‏عليه السلام است و اين‏مطلب ثابت است‏به اخبار متواتره قطعيه، كه احدى را قوه انكار آن نيست و اما توپسر حاجى رمضان بقال مى‏باشى.

و ثانيا آن مهدى را دو غيبت است پس از ولادت و پيش از ظهور و اين نيز به‏اخبار قطعيه ثابت است; تو كه سنه و تاريخ ولادتت معلوم و معين است، كى و چه‏وقت غيبت نمودى.

و ثالثا كو صيحه آسمانى؟ كو خسف بيداء؟ كو خروج سفيانى؟ كه هر يك به‏اخبار قطعيه به ما رسيده كه هر كسى پيش از يكى از اينها دعوى مهدويت كرد كاذب‏است درباره تو كه هيچ يك از اين علامات محقق نيست; و هكذا و هكذا از سايرعلامات كه در كتب اخبار مذكور و به سرحد تواتر اجمالى رسيده اند اگر به معنوى‏يا لفظى نرسيده باشند.

و رابعا آنكه به ما گفتند كه آن مهدى هنگامى كه ظهور مى‏كند، روز به روزبر قوت اسلام مى‏افزايد و كار آن رونق مى‏گيرد و بر جميع ممالك وجه‏الارض‏غالب مى‏آيد، و جميع را با شمشير و خونريزيهاى بسيار، در تحت نگين آورده‏و تسخير مى‏فرمايد و اما تو از زمانى كه از مادر متولد شده‏اى، كسى نشان نمى‏دهدكه وقتى شاخ دو بزى را از هم جدا و يا به قدر شاخ حجامتى خون در راه دين‏ريخته باشى، بلكه از زمانى كه پا به دنيا گذاشته‏اى كار دين در شكست و انهدام;و امر اسلام رو به ضعف و اضمحلال، و اهل اسلام يوما فيوما ذليل‏تر و خوارترمى‏شوند باز آن وقتها كه تو هنوز به دنيا نيامده بودى اسلام قوتى داشت و اهل آن راشوكتى و سطوتى بود.

پس در اين صورت چگونه يملاءالله الارض قسطا و عدلا درباره توصادق خواهد آمد و حال آن كه هيچ يك از اخبارى كه پيغمبر و يازده نفراز عترتش‏عليهم السلام به ما درباره مهدى دادند در تو موجود نيست و تو مع ذلك‏دعويدار آنى.

امر از يكى از دو وجه خالى نخواهد بود يا بايد گفت تو دروغگوهستى و ضال و مضلى يا (العياذ بالله) اگر تو آن مهدى موعودى لازم مى‏آيدكه پيغمبر و اميرالمؤمنين و حسن‏بن على و حضرات ائمه ديگر صلوات‏الله‏عليهم اجمعين مردم را به گمراهى انداخته و به غلط دلالت كرده باشند و تمام‏خلق را اضلال نموده باشند، حال اختيار اين دو را به دست‏خود تو مدعى‏مى‏اندازيم كدام بهتر است مضل بودن و كاذب بودن تو يا العياذ بالله مضل‏و كاذب بودن آنها.

نامه يكى از تجار تهران در پاسخ نامه آية‏الله‏العظمى خوانسارى به او در سال 1370 ق (13)

بسم‏الله وله الحمد

حضور محترم حضرت مستطاب آية‏الله آقاى حاجى سيد محمد تقى خوانسارى دامت افاضاته

السلام عليكم ورحمة‏الله و بركاته

مرقومه شريفه واصل و زيارت گرديد و از سلامتى وجود محترم كمال مسرت‏حاصل. راجع به... و مراجعه آنها خدمت جنابعالى در موضوع سهم مبارك امام‏عليه السلام‏شرحى را مرقوم فرموده بوديد مايه تاسف وتاثر گرديد و دوست نداشتم درموضوعات كوچك وارد بحث و مذاكره شده باشيم بلكه از ارتباط با جنابعالى نتايج‏بزرگى درنظر بود كه اين مطالب به‏خودى خود حل مى‏شد.

امروز با وضع فعلى و ضعف روحانيت و روگردانيدن مردمان از اسلاميت‏توجه بيشترى لازم است تا شايد بفضل الهى راهى براى تقويت روحانيت و وحدت‏آنها پيدا شده و مسلمانان از اين پريشانى و سرگردانى نجات يافته و توجهى به خداو عالم ديانت نموده و از بلاهايى كه رو آورده است مصون بمانند. آيا بلايى را كه‏اشد بلاهاست غفلت نموده‏ايم ان‏الله لايغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم بديهى‏است‏بهترين راه براى اصلاح نفوس طريق روحانيت و اتحاد و اتفاق اين جماعت‏است و در اول مرتبه اصلاح دايره روحانيت‏به مرتبه كمال كه در دايره امكان و غيرمحال است. بلى قدرى مشكل است و از خودگذشتكى لازم است و چنانچه امروزبه فكر اصلاح نيفتاده وآن‏را عملى نسازند قضاء الهى مبرم، البته قضا روى اقتضا،و اين امراض ماده‏پرستى، شهوت‏رانى، خودرايى و خودخواهى كه جامعه بدان‏مبتلا شده مقتضى بلاست. اين بود بعضى مطالبى كه حضورا مى‏خواستم تذكربدهم كه اينك لاعلاج بدين وسيله عرض شد. حال اين تذكر نافع واقع شود يا ملال‏خاطر آورد آن‏هم بسته به قضاوت وجدانى است و بنده هم روى وظيفه اسلامى-كلكم راع و كلكم مسئول عن رعيته- انجام وظيفه مى‏نمايم.

آقاى بزرگوار در طهران و در جامعه مردم نيستيد تا مشاهده كنيد به‏اهل علم‏با چه نظرى مى‏نگرند. همين الساعه دونفر از مردمان همين طهرات البته نسبتاصالحى مطالبى را از دوطرف صحبت مى‏داشتند كه شرم‏آور است گفتن و شنيدن‏آن. به هرحال درد بسيار است و درمان هم بدست آقايانى است كه در راس واقع‏شده و مى‏توانند اصلاح كنند منتها از خودگذشتگى لازم است و قدرى زحمت.بديهى است نتيجه مطلوبه حسن بلكه احسن بدست‏خواهد آمد چون بيش از اين‏نمى‏خواهم پرده را بردارم لذا اين مطلب را خاتمه مى‏دهم.

اما مساله سهم امام‏عليه السلام اولا: در اين باب مطلبى را به جنابعالى نسبت ندادم‏بلكه موضوع مساله بطور كلى عنوان شد كه بايد رضاى امام‏عليه السلام در مصرف سهم‏اختصاصى ايشان درنظر گرفته شود و اين مساله اجماعى، واحدى از فقهاى اماميه‏رضوان‏الله عليهم اجمعين از متقدمين و متاخرين اختلافى در اين مساله ندارند. دراينكه سهم امام در زمان حضور امام تقديم حضورشان بايد بشود هيچ محل گفتگونيست و اما در غيبت امام‏عليه السلام اختلاف بسيار شده چنانچه صاحب حدائق رحمة‏الله‏عليه چهارده قول ذكر فرموده و صاحب جواهر قدس سره همان اقوال را با اضافه‏ذكر فرموده است و اين اختلاف اقوال در نحوه حصول رضاى امام‏عليه السلام است نه اينكه‏رضاى امام‏عليه السلام در طرفى و يكى از اين اقوال در طرف ديگر واقع شود و بنده تعجبم‏در اين است كه حضرت آقا چطور مساله را اين‏طور تلقى فرموده‏اند كه تصرف‏مجتهد را با رضاى امام‏عليه السلام در اول نامه در دوطرف قرار داده‏اند.

مطلب ديگر راجع به قطع به رضاى امام‏عليه السلام كه در مرقومه شريفه بود، اين‏مساله هم باز مورد هيچگونه اختلافى نيست كه شخص مديون چنانچه قطع به‏رضاى امام‏عليه السلام از هر طريقى حاصل نمود مى‏تواند عمل نمايد چون قطع حجت‏است (مثلا مديون حضور امام‏عليه السلام مشرف شد و رضايت آن بزرگوار را در حليت و يادر مصرف جلب نمود و در اين مساله هم هيچگونه اختلافى نيست‏بلكه اين‏اختلافات در اثر عدم حصول قطع به رضاى امام‏عليه السلام است و كمتر از مسائل اختلافى‏به اين پايه از اختلاف رسيده و اين‏همه بحث در اطراف آن شده است كما لايخفى‏على من راجع كلماتهم قدس اسرارهم فى هذاالباب.

اما اعتبار تصدى مجتهد يا اذن او كه از اصول موضوعه مسلمه است و ازغايت وضوح احتياج به بحث ندارد اگر مراد از اصل، توقيع شريفى است كه جهت‏اسحق‏بن يعقوب توسط محمدبن عثمان‏العمرى رسيده; «و اما الحوادث الواقعه‏فارجعوا الى رواة احاديثنا فانهم حجتى عليكم و انا حجة‏الله عليهم‏» بديهى است‏تعليق به وصف مشعر به عليت است و مراجعه به آنان من حيث‏الرواية است نه من‏حيث‏القول مطلقا و حجيت از اين طريق مسلم است چنانچه «و انا حجة‏الله عليهم‏»هم متضمن همين معنى است، اين است كه قول مجتهد بدون دليل، شرعى قابل‏قبول نبوده در صورتى‏كه فرمايش امام‏عليه السلام حجت است‏بدون دليل بعلاوه در همين‏توقيع شريف كه به عنوان اسحق‏بن يعقوب صادر شده مى‏فرمايد: «و اما الخمس‏فقد ابيح لشيعتنا و قد جعلوا منه فى حل الى وقت ظهورنا لتطيب ولادتهم ولاتخبث‏» اشاره است‏به سلب يد مالى اين جماعت.

و اگر مقصود از اصل مقبوله عمربن حنظله است راجع است‏به حكومت‏شرعيه كه موضوع خاص و متعين در امر مخصوص است و بسط آن در امور مالى‏اختصاصى آن حضرت خالى از اشكال نيست چنانچه صاحب الجواهرقدس سره‏مى‏فرمايد در مساله خامسه در سطر چهارم: «خلافا لما عساه يظهر من‏المحكى عن‏عزية المفيد من جواز صرفه لمن فى يده و مال اليه فى‏الحدائق محتجا بانالم نقف‏على دليل يوجب صرف الاموال و نحوها اليه لاعموما ولاخصوصا بل اقصاه نيابته‏بالنسبه الخ.

پس اصل مسلمى در اين موضوع كه از غايت وضوح احتياج به بحث ازاثبات نداشته باشد از امام‏عليه السلام نرسيده و احتمال تصدى مجتهد به نحو لزوم‏و وجوب، خالى از اشكال نبوده و از طريق وكالت محتاج به بحث جداگانه است.پس با نبودن احتمال به طريق اولى شك، كه متساوى‏الطرفين است وجود ندارد تامقام تفريغ حاصل شود. و راستى اين فرمايش صاحب جواهرقدس سره قابل تقديرو تقديس است‏بعد از بيان قول كشف‏الاستاد مى‏فرمايد: الا انه لايخفى عليك عدم‏جراة المتورع على بعض هذه الاحكام لعدم وضوح ماخذها خصوصا بعد ان شرع‏له العقل والشرع طريق الاحتياط.

اما راجع به تعمير مسجد، از قول جنابعالى نقل نمودند كه فرموده‏ايد درعمل به وصيت موصى در تعمير مسجد صحن و مسجد در يك حكم است. بلى‏چنانچه واقف صحن مسجد را در حكم مسجد قرار داده باشد مثل مسجدالحرام، مسجدالنبى، مسجد كوفه، مسجد سهله و ساير مساجدى‏كه صحن آن در حكم‏مسجد باشد البته مانعى ندارد وعمل به وصيت در تعمير مسجد نسبت‏به اين قبيل‏صحون مانعى نداشته و ان‏شاءالله مصاب در عمل به وصيت است و چنانچه‏صحنى در حكم مسجد نباشد مثلا ازاله نجاست در آن صحن واجب نيست، مكث‏جنب در آن مانعى ندارد، چنانچه در شبهاى تابستان خادم مسجد با منكوحه خوددر آن صحن خوابيده بدون ارتكاب كراهت، شدت گرما فشار آورده بى‏خوابى به‏سراو زده، حوض آب را در مقابل خود مشاهده مى‏كند و منكوحه را در كنار خود،و هيچ مانع شرعى نداشته حتى از مكان خود غلطى به‏طرف خود و حظى از عمل‏خود جستى هم به مقابل خود، و غسلى بجا آورده و استراحت مى‏نمايد آيا اين‏صحن هم در حكم مسجد، و عمل وصيت‏به تعمير مسجد را در چنين صحنى‏مى‏توان بجا آورد؟ البته مى‏فرماييد خير و از قبيل «فمن بدله بعد ما سمعه الخ‏»مى‏باشد. پس خوب بود توضيح براى ايشان مى‏فرموديد كه در موقع خود اصابه به‏عمل وصيت مى‏نمودند گو اينكه زحمت‏به عهده بنده و الى كنون انجام وظيفه به‏خوشى برگزار شده. و اميدوارم كه به همين نزديكى بقاياى عمل وصيت هم انجام‏شده و مرضى حق و موصى واقع شود. در خاتمه بقاء عمر و عزت حضرتعالى را ازخداوند متعال خواستارم .والسلام عليكم و رحمة‏الله وبركاته.

پاسخ نامه قبل به قلم آية‏الله‏العظمى اراكى

بسم‏الله‏الرحمن‏الرحيم

خدمت جناب... به عرض مى‏رساند ان‏شاءالله مدام موفق و مؤيد بوده باشيد

تلوا مراسله مورخه 14 ربيع‏الثانى 70 واصل شد و از سلامتى حالاتتان‏خوشوقت‏شدم و راجع به موضوع سهم امام(ع) در عصر غيبت‏شرحى مرقوم‏فرموده بوديد كه:

صاحب حدائق چهارده قول نقل فرموده‏اند و همه اين اقوال بحث در نحوه‏تحصيل رضاى امام‏عليه السلام دارند و شما چرا قطع به رضا را در طرفى و اقوال ديگر را درطرف ديگر قرار داده‏ايد.

و ديگر اينكه شخص مديون به هر طريقى كه قطع حاصل نمود مى‏تواندعمل نمايد چون قطع حجت است.

و اعتبار تصدى مجتهد يا اذن او اگر از توقيع شريف باشد تعليق بر وصف‏مشعر به عليت است و مراجعه من‏حيث‏الروايه از آن مقصود است نه مطلقا و اگر ازمقبوله باشد اختصاص به باب مرافعه دارد.

مضافا به اينكه تحليل خمس هم در اخبار و در خصوص توقيع شريف‏وارد شده.

اين خلاصه چيزى است كه در اين باب مرقوم داشته‏ايد.

اولا: لايخفى كه اين چهارده قول را كه صاحب حدائق نقل فرموده‏اندمنشعب از چهار اصل است و از آنها سرچشمه مى‏گيرد وقتى‏كه هريك از آنها ابطال‏شد لامحاله تمامى آن اقوال منشعبه نيز باطل خواهند شد.

اصل اول تحليل خمس به تمامه يا بخصوص سهم امام‏عليه السلام در اين عصر.

اصل دوم پس از عدم سقوط خمس ما مكلفيم به حفظ به نحو كنز و دفن به‏مقتضاى خبرى‏كه كنوز ارض در زمان ظهور بر آن حضرت ظاهر خواهد شد.

اصل سوم بعد از عدم سقوط مكلفيم به ضبط نمودن بر وجه ايصاء من ثقة‏الى ثقة الى ان يظهر الحجة‏عليه السلام كما هوالحال در مال هر غائبى.

اصل چهارم اينكه مكلفيم به صرف نمودن در وجه تتميم نواقص ذريه‏طاهره و سادات در صورتى‏كه سهام آنها نقصان از تدارك مؤنه آنها داشته باشد به‏مقتضاى خبرى‏كه رسيده كه در زمان حضور معصوم تمام خمس به دست‏خودآن‏حضرت مى‏رسد و او متكفل خرج ذريه مى‏شود و در صورت زياده، فاضل، از اواست، و در صورت نقيصه، تدارك هم بر او است.

اما ابطال اصل اول از اين‏راه است كه اخبار در اين باب بر سه قسمند:

يكى مشتمل بر تحليل بر وجه اطلاق است.

و يكى بر منع و تشديد و لعن بر مانع آن بر سبيل اطلاق. و يكى مفصل است‏و تخصيص مى‏دهد تحليل را به اموالى‏كه از غير معتقدين خمس به‏دست‏شيعه‏مى‏آيد كما اينكه مفاد خبر يونس‏بن يعقوب است كه فرموده: «ما انصفناكم ان كلفناكم ذلك اليوم‏» بعد از آنكه سائل سؤال مى‏نمايد از اموالى‏كه در تجارت به دست اومى‏آيد از اشخاصى كه خمس نمى‏دهند، كه مفاد فرمايش حضرت اين است كه‏امروز كه ناچار به خلطه با اين جماعت هستيد خلاف انصاف است كه يك بار وجه‏خمس را به بايع و طرف معامله بپردازيد، بار ديگر هم خمس آن مال را به ما تحويل‏دهيد و قاعده در باب محاورات است كه هرگاه دو مطلق از دو طرف رسيد و يك‏مقيد حمل آن دو مطلق برآن مقيد بايد نمود. مضافا به شواهدى كه در نفس اخبارتحليل بر اين حمل موجود است، و مضافا به اينكه سؤال اسحق‏بن يعقوب كه‏توضيح در جواب او رسيده در دست نيست و محتمل است كه از قسم خاصى‏سؤال نموده و لام «الخمس‏» اشاره به آن باشد و از خصوص جوارى كه از ايدى‏مخالفين شيعه مى‏آيد سؤال كرده كما اينكه تعليل به طيب ولادت هم مشعربه آن است.

و اما ابطال اصل دوم و سوم بسى واضح است كه امرى است غير عقلائى‏و باعث‏بر تعريض مال از براى تلف و اتلاف است.

و اما ابطال اصل چهارم. مستند آن دو خبرى است كه مضمون آنها اين است‏كه كما اينكه فاضل از مؤنه ذريه براى حضرت است تتميم ما نقص هم بر عهده اواست و اين قرينه‏اى است واضحه بر اينكه اختصاص به زمان ظهور و بلكه بسط يدآن جناب دارد و مربوط به اين عصر نيست كه اگر خود امام‏عليه السلام حاضر بود به واسطه‏قصور يد تمامى خمسى كه در نزد آن جناب جمع مى‏شد پيش مؤنه ذريه طاهره كه‏متفرق در اكناف ارضند قدر قليلى است كه در صورت توزيع به هيچ چيز آنهاوافى نيست.

و بعد از ابطال اين اصول اربعه، مال امام در يد مديون واقع شده و مكلف‏است‏به صرف نمودن در مصرفى كه رضاى امام‏عليه السلام در آن است.

و تقابل اين قول با آن اقوال.

اما با قول به تحليل كه واضح است، و اما با اقوال ديگر به جهت اين‏است كه در جامع صرف و حفظ با هم تباين دارند. بلى قول به تخصيص‏سادات نيز صرف است ولكن بر وجه خاص، پس تقابل به آن بر وجه عموم‏و خصوص است.

و على كل حال امر دائر مى‏شود بين اينكه خود عامى متصدى شود يا به‏توسط تصدى مجتهد يا اذن او و توقيع شريف در اين‏باب فاصل خطب است.

و اينكه اشكال نموده‏ايد كه تعليق بر وصف مشعر بر عليت است غفلت‏است زيرا كه اين مانند آن است كه سلطانى در وقت غيبت از رعيت‏خوددستور دهد كه امورات خود را در غيبت من به كسى ارجاع كنيد كه اثاثيه‏سلطنت مرا در يد او مى‏بينيد نبايد تخصيص داد مراجعات را به خصوص امورى‏كه به اثاثيه سلطنتى رجوع داشته باشد. و در مقام ماهم در زمان حضور دو قسم‏مراجعات به امام‏عليه السلام دارند يكى در احكام و ديگرى در موضوعات حسبيه و اموالى‏كه من‏حيث‏الرياسة والامامة به آن جناب تعلق پيدا مى‏كند كه مانحن فيه ما ازهمين قسم اخير است و بنابراين عليت وصف هم صحيح است زيرا كه اين‏مراجعات مال‏كونه راويا است. بر فرض صراحت در عليت هم منتج مقصود شمانيست‏به جهت اينكه رجوع به راوى براى اينكه راوى است اين خود تجليلى‏است از راوى.

و اما در چه رجوع شود؟ در كليه حوادث واقعه است كه مفاد جمع محلى‏بلام است و با اين وصف چه محل عذرى براى عامى متدين باقى مى‏ماند كه ادعاكند من قطع دارم و قطع من حجت است زيرا كه با توجه به اين مقدمه مجالى براى‏دعوى قطع نمى‏ماند.

و اما راجع به امر مسجد، فرق است‏بين اينكه بگويند مسجد بنا كنند ياصرف تعمير مسجد كنند كه ثانى بناى ديوار را هم ولو جزء مسجد قرار ندهندشامل است در صورتى‏كه براى مسجد بسازند و هچنين ساختن صحن براى مسجدكه اين هم تعمير مسجد است و اين نظير توهين زيد است كه منحصر نيست. بردن‏خود او بلكه اگر نوكر او را هم بزنند توهين او است.

و در خاتمه حقير هم به جنابعالى نظر به سوابق خصوصيتى كه داريم و شمارا شخص بافهم خوش‏ذوقى مى‏دانم دو سفارش دارم.

اول آنكه همچنانكه در مسائل طبيه بى سوابق تحصيلى نبايد وارد شدهمچنين در مسائل فقه هم كسى كه سوابق تحصيل ندارد خلاف قاعده است‏و باعث ضلالت‏خود و اضلال ديگران است.

و اما مطلب دوم اينكه چون شما شخص زيركى هستيد و اين‏روزها اجانب‏خيال دارند آقاخان محلاتى را به ايران وارد نموده و گربه ديگرى مانند تشكيلات‏بهائيه به رقص آورند شما اگر بتوانيد ولو عده قليلى هم باشند نگاهدارى نماييد كه‏هيچ ضربتى بر پيكر اسلام از تشتت و اختلاف و تفرق كلمه در بين مسلمين بالاترنيست چنانكه آيه شريفه هم به همين مفاد دلالت دارد در آنجا كه مى‏فرمايد:«ولاتنازعوا فتفشلوا و تذهب ريحكم‏» و دشمنان اسلام هم به اين مطلب پى برده‏و بيشتر ضرباتى كه دارند از همين راه است.