23- برخى از يادداشتهاى آية الله العظمى اراكى(ره)
1- ترخيص در مخالفت قطعيه ترخيص در ظلم بر مولى است (1) . زيرامعنايش
اين است كه مولى الآن دارد توسر خود مىزند و ريش خود را مىكند كهاين كار را نكن
و مع ذلك مىگويد ماذونى در كردن، معنايش اين است كه ماذونى بهمن ظلم كنى.
2- بعضى از تبدلات است كه در موضوع شخصى حاصل مىشود و پيشعرف معدد موضوع
نيستبلكه حالى به حالى شدن است و اختلاف احوالو اعراض استبا حفظ موضوع، مثل سواد
و بياض در زيد مثلا.
ولكن همين اختلاف و تبدل در موضوع كلى موجب تعدد موضوعمىشود پيش عرف. پس هرگاه
حكمى برود روى انسان ابيض پس اسود موضوعديگرى است.
و يدل على هذا آنكه اگر بخرد اسب مشاراليه معين را به شرط آنكه عربىباشد، فتبين
عدم العربية اينجا تخلف وصف مبيع است نه نفس مبيع.
ولكن هرگاه بفروشد يك اسب عربى به طور كلى بر ذمه، پس تسليم نمايدغير عربى را،
خواهيد گفت كه اين مصداق مبيع نيست نه آنكه فرد مبيع را تسليمكرده و وصف تخلف شده
است.
3- در تحقق اسلام معتبر است علاوه بر علم و اعتقاد قلبى جنانى، تن زير باردادن و
قبولى معلوم خود، و اين امرى است وراء علم و وراء شهادت به لسان، و آنتبانى و عقد
قلب است. نهايتشهادت و اظهار به لسان كاشف است از آن. نه آنكهموضوعيت داشته باشد
والا گنگ و كسى كه در جايى است كه كسى نيست كه از اوشهادت را بشنود بايد مسلم
نشوند. بلكه متمم اسلام همان تن زير بار دادن و قبولكردن و عقد قلب نمودن است پس
از وضوح امر و رفع شبهه و جهل. و از اينجامعلوم شد معناى «جحد و ابها و استيقنتها
انفسهم.» نه مراد انكار به لسان استبلكهعقد قلب برخلاف است هر چند چيزى بر زبان
جارى نسازد.
4- در باب توثيق و تحكيم و ارجاع عامه ناس به كتب مرحوم حاجى نورىو امثالش مثل
حاج سيداسماعيل طبرسى صاحب كفايةالموحدين. استاد اعتماد(دامعلاه) مىفرمودند:
اينها كسانيند كه در مقام نقل حديث و خبر در كتبخودشان چنان ثقه و امين هستند كه
امكان ندارد فائى به جاى واو يا بعكسنويسند. حتى اگر كلمهاى در خبر موجود در كتاب
منقول منه باشد كه به اجتهادخودشان آن كلمه غلط و ناصحيح باشد، باز با همان غلطيت
او را ثبت مىكنندو بالاى آن يا در حاشيه، كلمهاى را كه به اجتهاد خود صحيح
مىدانند مىنويسندو حرف «ظاء» را در بالايش ثبت مىكنند رمز اينكه ظاهر اين است كه
به جاى آنكلمه اين كلمه بوده.
5- از غرايب كلمات شيخ قدس سره در شبهه وجوبيه حكميه شك درمكلف به آنكه: علم
اجمالى علت تامه استبراى وجوب موافقت و معذلك تجويزترخيص در احد اطراف كرده به
جعلالآخر بدلا فىالظاهر.
6- حال شئ بوجهه با حال او بشخصه فرق مىكند. مثل اينكه يقين كنم كهانسان در
دار هست و اما در بودن زيد و غيره شك داشته باشم پس در اين هنگامواقع بهوجه معلوم
و بشخصه مجهول است. پس متعلق علم و جهل شيى واحد منجهة واحدة نيست: بل شيى واحد من
جهتين است.
7- اينكه گفتهايم «ترخيص در مخالفت قطعيه قبيح است» يعنى ترخيصى كهسند باشد
براى صدور معصيت و ظلم. اما اگر ترخيصى باشد كه سند براى علم بهحصول مخالفتباشد،
عيب ندارد. كما اينكه مايقين داريم كه در ميان شبهاتبدويه كه از اول عمر تا حال
مرتكب شدهايم، يك خلاف واقعى مرتكب شدهايم،و منشا علم، ترخيصى است كه از شارع فى
كل واقعة رسيده است. اين ضررندارد. فتفطن.
8- شبهه مصداقيه در لاتنقض معنايش اين نيست كه على تقدير كذا قاطعباشم به
انتقاض حالتسابقه والا هيچ استصحابى از اين سالم نيست. زيرا دراستصحاب طهارت حدثيه
هم مثلا علىتقدير خروج بول قاطع هستم به اين كهمتوضى و متطهر نيستم.
بلكه مراد اين است كه يك معلوم معينى داشته باشيم و احتمال بدهيمانطباق مشكوك
را بر همين معين. مثل اينكه بدانيم گوشهاى از اين لباس نجساست و ندانيم كدام گوشه
است، پس يك گوشه خاصه را بشوييم، بعد از ايننمىتوانيم استصحاب كنيم نجاسة گوشه
واقعيه را، زيرا احتمال انطباق آن بر همينگوشه معينه مىدهيم، كه بر اين تقديرنقض
يقين به يقين شده نه به شك، پس چونانطباق معلوم نيستشبهه مصداقيه است.
9- اشكالى نقل شد از آقاى آقاضياء (2) در احكام ظاهريه كه فرموده
است:مطلوبيت آنها من بابالمقدميه للواقع است و هذا معنى كونها احكاما
طريقية،ومقدميت موقوفاستبروجود واقع پسهرگاهواقعىنباشد مقدميتهم نخواهدبود و
در وقتى كه مقدميت نيست ملاك طلب و حكم نيست و هنگامى كه ملاكنباشد پس حكم جدى
نخواهد بود و در وقتى كه جدى نشد پس صورى خواهدبود پس درحالشك درمطابقهواقع شك
درجديت وصوريتحكمواقع مىشود.
جواب شبهه آقا ضياء را حاج شيخ [عبدالكريم(ره)] اين طور داد كه در اينمقام با
شك در جديت و صوريت اراده هم، عقل مستقل به وجوب امتثال است،و مقصور نيستحكم، به
صورت معلوميت جديتبلكه با احتمال جديت هممتمشى است.
10- انصاف آن است كه اعتماد و وثوق نيست نه به تضعيف و توثيقشيخين اجلين
صاحبالجواهر و شيخنا المرتضى قدسسرهما در سند رواياتى كهدر كتب فقهيه به آنها
استدلال مىكنند و نه به متن آنچه از خبر نقل مىكنند. به جهتتخلف هر دو جهت در
روايت زيد نرسى كه در عصير زبيبى وارد شده است كه همزيد را تضعيف كردهاند هردو
شيخ، و در كتاب مستدرك، علامه نورى قدسسرهمطالبى ذكر مىكند كه يطمئنالنفس
بموثوقية زيد. و هم متن خبر را از روى دونسخه از خود اصل زيد جور ديگر نقل مىكند
غير آنچه شيخان نقل فرمودهاند كهاختلاف مغير معنى بينهما است.
و ايضا شيخنا المرتضى در باب نجاسة عرق ابل جلاله دو روايتيكىصحيحه هشامبن
سالم و يكى حسن حفصبن البخترى را نقل مىكند مطلقا بدونتقييد به ابل. با آنكه در
وسائل دركتابين طهارت واطعمه و اشربه حسنه را باتقييد به لفظ ابل نقل كرده است. و
همچنين شيخ جواهر در بحث نجاسات با تقييدنقل كرده.
و در كتاب شيخ كه به اطلاق نقل شده معين است كه بر خود شيخ سهو شدهنه آنكه از
سهو كتاب باشد به جهت آنكه بحث كردهاند مبنيا بر اطلاق و تصريحنمودهاند به اطلاق
فلاحظ.
11- آنچه نقدا به نظر مىرسد براى محل تشاجر و صحبت علمى كردن دراصول عمديت دارد
اما در مبحث الفاظ از اين قرار است:
تصوير امر در عباديات، واجب مشروط، ترتب، اجتماع امر و نهى، مقدمهموصله.
اما در مباحث ادله عقليه از اين قرار است:
قيام اصول و امارات مقام قطع موضوعى علىوجهالطريقيه، علم اجمالىمقتضى تنجز
استيا علت تامه، وجه جمع بين حكم واقعى و ظاهرى، اقلو اكثر ارتباطيين مورد برائت
استيا اشتغال، استصحاب كلى قسم ثالث جارىاستيا خير.
12- بنده در قبال آنچه در منظومه است، گفتهام:
«انالطبيعى معالافراد+كا لاب لاآباء معالاولاد».
و آنچه در منظومه است اين است:
«ليسالطبيعى معالافراد+كالاب بل آباء معالاولاد».
فاضلى اشكالى مىكرد به اينكه هرگاه فردى موجود شد ثم معدوم صرفشد و مدتى گذشت
پس از آن فرد ديگرى به وجود آمد بايد تخلل عدم درشئ.واحد باشد اگر اب و اولاد باشد،
و اگر آباء و اولاد باشد سالم از اين محذورخواهد بود.
13- اشكالى كه فاضلى بر اجتماع امر و نهى داشت اين كه نهايت آنچه اثباتكرديد
ترادف را از ميان برداشتيد. لكن قدر مشتركى كه اصلالحركة باشد -چنانكهخود
مىگوييد كه عرض فرد را به مهمله مىتوان داد- لازم افتاده كه هم محبوبو هم مبغوض
باشد.
14- فاضلى دو اشكال مىكرد بر برائت در اقل و اكثر ارتباطيين:
يكى آنكه وجود ضمنى كه خواسته است چه ربطى به اين وجود استقلالىدارد بلكه
بينونت هست. فرض هم وحدت مطلوبى است. پس هيچ غرضى نيامدهو هيچ فرمانى برده نشده.
و ثانى آنكه شما كه انحلالى هستيد علم تفصيلى شما متولد از علماجمالى شما است و
چگونه علم تفصيلى متاخر در رتبه، اثر علم اجمالى متقدمفىالرتبه را مىبرد.
15- وجود المانع و كذلك فقدالشرط اوالمعد مؤثر فى عدمالشئ لولم
يسبقهفىالتاثير سبب اخر كعدم الارادة و عدمالمقتضى، نعم هى مؤثرات شانية
لافعلية. (3)
چنانچه هرگاه شخصى بىسرمايه را گويند چرا تجارت نمىكنى؟ نمىگويدچون راه بسته
است. بلكه مىگويد سرمايهام كو، تا تجارت كنم. پس مستند مىسازدعدم تجارت را به
عدم مقتضى نه به وجود مانع كه سد طريق باشد.
16- قال (4) فى بحث تقديم الامارات علىالاستصحاب: و قد
يجعلالعملبالدليل فى قبال الاستصحاب من بابالتخصص بناء على ان
نقضالحالةالسابقةبالدليل القطعى الاعتبار نقض باليقين دونالشك المرادمنه عدم
الدليل.
و فيه: انالقطع باعتبارالدليل فى موردالاستصحاب موقوف على اثباتحكومة مؤداه
على مؤدى الاستصحاب. والا امكن ان يقال ان مؤدى الاستصحابوجوبالعمل
علىالحالةالسابقه مالم يعلم ارتفاعها سواء وجد امارة املا و مؤدىدليلالامارة
وجوبالعمل بها خالف الحالةالسابقة ام لا.
و قال عند بحث تقديم الاستصحاب على اصالة البراءة اعنى قاعدة كل شئمطلق حتى يرد
فيه نهى: و مثله فىالضعف ما قيل ان النهى الثابتبالاستصحابعن نقضاليقين وارد فى
نفى الرخصة.
وجهالضعف: ان ظاهرالرواية بيانالرخصة فىالشئ الذى لم يرد فيه نهى منحيث
الخصوص لا من حيث انه مشكوكالحكم و الا فامكنالعكس بان يقال: انالنهى عنالنقض
فى مورد عدم ثبوتالرخصة باصالة الاباحة فيختصالاستصحاب بمالا يجرى فيه اصالة
البراءة.
17- مرحوم آخوند در صفحه 193 از حاشيه، متعرض است كه نقض دراخبار استصحاب نقض
عملى و اخذ و بناء و الزام عملى استيا به نفس متيقن دراحكام يا به آثار و احكام او
در موضوعات.
18- هرچند در مثل ذباب طائر از روى عذره رطبه و نشيننده بر جامهنگوييم باستصحاب
رطوبت رجل ذباب به جهت آنكه اصل مثبت است لكن اينحرف در مايعاتى كه شك داريم در
جفاف و جمود آنها حالالملاقات جارى نيستسواء اينكه در طرف ملاقى باشد يا ملاقى.
زيرا واسطه با فرض ميعان احد طرفيننيست جز نفس ملاقات. الا ترى در حديث اذا
بلغالماء قدر كر لم ينجسه... كهمفهومش آن است كه وقتى قليل استبه محض ملاقات
نجاست نجس مىشود.
پس هرگاه نجاست محرز باشد و ملاقات نيز و جدانى و شك در بقاء ميعانملاقى يا
ملاقى حال الملاقات داشته باشيم استصحاب ميعان مىنماييم به لحاظاثر جزء موضوعى
تعليقى.
و يتفرع على هذا حال در مساله مسك جدا شده از ميته در صورتى كه تاريخموت معلوم
باشد و ندانيم كه جفاف مسك در فار پيش از آن بوده يا بعد. بعد از آنكهطهارت اصل
مسك كه دم منجمد است معلوم استبه حسب ذات.
19- هر مخبرى كه به مخاطب خبرى مىدهد به غرض اين است كه رفعجهالت نمايد. كه
اگر عالم به علم مخاطب به قضيه باشد خبر نمىدهد، مگر بهغرض ديگر. مثل اعلام مخاطب
به آنكه من عالم هستم. كما فى قوله حفظتالتورية.
20- آقاى آقا سيد احمد (5) نقل كردند مذاق آقا ضياء را در جمع بين
حكمظاهرى و واقعى كه غير از مسلك آخوند و ساير حضرات است. و آن اين است كه:مولى يك
وقت هستيك غرضى دارد كه من جميعالجهات در صدد حفظ وجودآن غرض مىباشد. حتى در
موارد شك هم جعل ايجاب احتياط مىكند كه سد بابعدم غرض را من هذهالجهة نيز
مىنمايد. زيرا كه همچنانكه اگر امر نكند غرض بهعمل نمىآيد. همچنين در صورت امر و
عدم علم مكلف به آن نيز غرض به عملنمىآيد پس سد باب عدم مىنمايد منالجهة الاولى
بانشاء امر و من الجهةالثانيةبايحابالاحتياط مع عدمالعلم.
و يك وقت هست، كه در صدد تحصيل غرض نيست الا من جهة واحدةو بعبارة اخرى: چيزى
كه مقدمات عديده دارد، نيست غرض در كل منالمقدماتالاحفظالغرض من جهته. مثلا وضوء
و ستر و استقبال و غير ذلك، مقدمات وجودصلاتند و غرض از اتيان هر يك حفظ وجود صلاة
من قبله است. پس مقدمه عبارتاست از: چيزى كه شانيت داشته باشد از براى اينكه حفظ
ذىالمقدمه من جهتهبشود. حالا دو چيز مقدمه هستند براى مطلوب مولى كه خودش
مىخواهد از عبدتحصيل كند: يكى امر مولى و ديگرى علم مكلف. زيرا هر يك نباشد غرض
منتفىخواهد شد. پس گاه استسد باب عدم من كلتاهاتين الجهتين مىكند. به واسطهشدت
اهتمامش به وجود غرضش. و گاه است كه در صدد وجود غرض منتمامالجهات نيست. بلكه من
جهة واحدة هست. پس در اين صورت اگر تخريبغرض بنمايد از غير جهتى كه در صدد تحصيلش
برآمده منافى نخواهد شد. زيراحفظ من جهة منافى نيستبا تخريب من جهة. اين است كه در
اين صورت ترخيصعندالشك ضرر ندارد.
نظير اين است مطلوب در حج كه على تقديرالاستطاعة مطلوبيت داردو منافات ندارد
خواستن حجبر اين زمينه، با اعدام نمودن مولى اصل زمينه راو بردن اصل استطاعت را.
اگر چه فرق استبين مقام و آنجا، زيرا تكليف مشروط و معلق بر علم معنىندارد. و
در اين صورت اگر علم به هم رسد ديگر محتاج به چيز ديگرى من قبلمولى نيستبلكه غرض
تنجيز به هم مىرساند. چون مولى امر كرده، تو هم عالمشدى، پس امر از يد مولى خارج
شد به خلاف قبلالعلم.
و (حنيتئذ) نقول: كه هر جا حكم ظاهرى جعل بشود معلوم است از قبيلثانيست و هر جا
جعل نشود معلوم است كه از قبيل اول است. و اين وجه هم ترتباست كما لايخفى ولكن غير
مسلك آخوند است. زيرا كه ايشان احكام را قبل ازتعلق علم، به مرتبه مىدانند كه قابل
امتثال نيست و وقتى علم آمد حكم را از مرتبهخود ترقى مىدهد و به درجه بالاتر
مىرساند. ولى بنابراين حكم پس از علم، عيناو قبلالعلم است.
و فرق اين با مسلك ترتبى كه سايرين قائلند آن است كه نقض وارد مىآيد برسايرين
به صورتى كه بگويد: ان علمتبعدم حرمته فهو حرام. لكن بنابراين وجهسالم است.
و حاصل اين وجه همان وجه ترتب و طوليتحضرات است لكن چون درآن خدشه و مناقشه
بوده اين وجه تقريب شده به جهت رفع مناقشه و خدشه.
اشكال نقضى كردهاند بر كسى كه جواب از تناقض بين حكمى كه روى واقعرفته و حكمى
كه روى شك و علم به واقع رفته به اختلاف رتبه حكمين و در طولبودن آنها، به آن جايى
كه بگويد: اذا علمت انه مباح فهوعليك محرم. و اگربگويى جعل اباحه لغو مىشود
مىگوييم: ان علمتبعدم حرمته فهو حرام. و عدممجعول نيست.
21- از جمله جاهايى كه غير از اجماع دليلى ندارد; جواز نظر به امالزوجهاست.
22- از جمله جاهايى كه به اصول مثبته عمل شده است، اصالت عدمو ارث است. مثل
اينكه ميتيك پسر داشته باشد. و ندانيم برادرى غايب براى اوهستيا نه كه تمام مال
را به پسر موجود مىدهند.
23- امتناع اجتماع نقيضين كه از ابده بديهيات است در صغرايش گفتگوهامىكنند. تا
چه رسد به كبريات ديگر.
24- قد يدعى كه استثناى عقيب نفى دلالت دارد بر اينكه منفى در غيرمورد مستثنى
موجود نيست. و اما در مورد مستثنى موجود هست پس نسبتبه اينبه حسب غالب، قضيه
مثبته مهمله، جزئيه اجماليه را مفيد است. كما هوالمشهورفى قوله(ع): «لاصلاة الا
بطهور.»
و قد يدعى ايضا فى قوله: «لا يحل مال امرء مسلم الا بطيب نفسه» فلوا عتبراحد
انه معتبر علاوة علىالطيب و الرضا الباطنى من ايجادالكاشف و المظهرو لايحلالتصرف
بمحض احرازالرضايةالقلبية لما كان فىالرواية ما ينفى قوله.
25- آقا شيخ محمدتقى بروجردى مىگويد: در باب قرعه چهل و پنجروايت هست و دو
آيه. يكى در قصه حضرت يونس «فساهم فكان منالمدحضين»و ديگرى در قصه حضرت مريم «و
ماكنت لديهم اذيلقون اقلا مهم ايهميكفل مريم.»
26- نقل شد از آقا شيخ محمدرضا دزفولى اعلىالله مقامه (6) كه
مىفرمودهاست كه: ادله استتار در غروب «معرض عنها»ى مشهور است ولى چكنم كه
قميونبه آنها عمل نمودهاند.
27- فرق استبين خوب بودن شئ و ذومصلحة بودن آن فى نفسه، و بيناقتضاء و خواهش
نفسانى به آن داشتن از غير، على جهةالآمرية فىالضعيف و علىجهةالاستدعاء
فىالمساوى.
و با اقتضاء هم مىشود مانع داشته باشد از تكليف. اما اقتضاء نفسانى داشتنبا
قبح تكليف چنانچه در عاجز است كه نقصان از طرف فاعل است والا جهتاقتضاء در مريد
تام است.
و مثال آنجا كه شئ مطلوبيت فى نفسه داشته باشد و منالغير نداشته باشدچنان است
كه نقل فرمود استاد دام ظله از استادش آقا سيدمحمد اصفهانى طابثراه كه فرمود: الآن
ناصرالدين شاه بيايد دست مرا ببوسد و بگويد آقا التماس دعا، چيز نفيس مرغوبى است
مصلحتدار. لكن نفس هيچوقت آن را خواهش نمىكندو در آن اين اقتضاء هيچ وقت پيدا
نخواهد شد.
و تظهر الثمرة در آنجا كه اگر شك در تكليف فعلى، ناشى باشد از شك درحسن و قبح
خطاب، با احراز مقتضى و مطلوبيت از عبد، جاى برائت نيست. و اگرناشى باشد از شك در
اصل اقتضاء و مطلوبيت در عبد ولو با احراز مطلوبيت ذاتيه،چنانچه هرگاه با احراز
آنكه عبادت با همراه بودن دم و خون باطل است و صحيحآن مقيد به عدم دم است مع ذلك
احتمال دهيم كه غمض عين كرده از آن و از عبدآن را نخواسته ولو به جهت عفو و تفضل بر
عبد، مثل خونى كه در بدن يا لباسمصلى باشد و مشكوك باشد كه اقل از درهم استيا نه.
پس در اين صورت چه عفوبگوييم و چه تقييد واقع، على اى حال برائتى بايد شد. اگر در
شبهه ما هوتيه اختيارشد برائت و اصل عقلى، فرق نخواهد كرد علىالعفو و على غيره.
28- استاد دامظله مىفرمود كه: گاه است مولى يك غرض بيشتر ندارد ولىبراى حفظ
همان يك غرض امر را اسراء مىدهد حتى در موردى كه غرض در آننيست لحكمة.
و حكمت مثل آنكه اگر واگذار نمايد به عبد تحصيل غرض را بسا باشد درجهل مركب زياد
واقع شود. پس امنا از اين، امر را روى عنوان كلى جامع افرادغرض دار و غير غرضدار
مىبرد.
مثالش آنكه: هرگاه مقصود مولى امن شهر از زدن دزد به مال كسى باشد و ازروى دعوت
اين غرض عسس بگمارد كه در شب بعداز ساعت چهار هر كه درآيدماخوذ شود. پس با آنكه غرض
اخص است و اضيق، مع ذلك به داعويت هميناخص اضيق، چنبره امر فرا گرفت عنوان اعم
اوسع را كه «هر كه بعداز ساعت چهاربيرون بيايد» باشد زيرا اگر مىگفتبه قيد آنكه
دزد باشد، چه بسا محترمى كهتوهين مىشد به اعتقاد آنكه دزد است و چه بسا دزدى كه
تن به سلامت مىبرد بهاعتقاد آن كه دزد نيست. پس اين سبب شد كه امر جدى رفت روى
«هركس» نهخصوص دزد. پس عبد با علم به اين مطلب و اين كه حفظ از دزد است; علم
جزمىپيدا نمايد كه اين شخص دزد نيست و مىداند هم بالفرض كه امر مولى در غير
دزدملاك ندارد. و لهذا آن را ماخوذ ندارد، و اتفاق هم بيفتد كه دزد نباشد
واقعا،معذلك استحقاق عقوبت دارد. چون كه حسب وجدان دو چيز موضوعيت تامهبالاستقلال
دارد هر يك از آنها براى وجوب اطاعت و استتباع عقوبتبر مخالفت.
يكى غرض حتمى مولى و اقتضاء قلبى او ولو انفك عنالامر. و ديگرى امرجدى ولو انفك
عنالغرض، به آنكه هيچ مصلحتى و منفعتى قائم به فعل نباشد.فقط در مجرد امر و ايقاع
طلب مصلحتباشد. چنانچه در صورت مزبوره است كهمىبينيم عرفا شخص مزبور مورد مؤاخذه
واقع مىشود.
و فىالحقيقه اين راجع مىشود به لاتعمل بقطعك در مرحله غرض نه درمرحله امر. و
ضرر داشتن آن در صورتى است كه قطع داشته باشد هم به نبود غرضو هم به نبود امر. در
چنين صورتى صحيح نيست تكليف لاتعمل بقطعك. اما اگرقطع به عدم غرض و وجود امر جدى
خالى از غرض داشته باشد و فرض آن استكه فهميديم امر جدى فىنفسه وضوعيتبالاستقلال
دارد در صحت عقوبت،مانع ندارد اين تكليف، بلىالبته بايد اين امر مصحح هم داشته
باشد، مثل آنكه غلبهببيند مولى در جهلهاى مركبه عبد.
پس بر اين تقدير بايد فكرى نمود براى او امر طريقيه كه عندالتخلفمنالواقع،
عقوبت نمىآورد مخالفتشان و گفتبه اينكه: سه جور امر داريم. يكىآنكه عقوبت
مىآورد على كل حال، يكى نمىآورد كذلك مثل امر مقدمى، و يكىدائر مدار مطابقه واقع
و عدم مطابقه با واقع است. پس مىآورد با اول و نمىآورد باثانى، و آن امر طريقى
است. فتدبر.
29- نه هر چيزى كه جزئى باشد معناى حرفى مىشود. مثلا طلب جزئى يااراده جزئيه يا
تصور جزئى يا نداى جزئى يا اشاره جزئيه يا نحو اينها به مجرد جزئىبودن، معناى حرفى
نيستند والا بايست زيد هم معناى حرفى باشد.
بلكه معيار اسميت و حرفيت آن، استقلال و اندكاك است و اين هردو درطلب جزئى و
اراده جزئيه و امثالشان مىآيند.
پس لاينافى كه در معناى اسمى ادعا شود كه هرگاه مستعمل شود و معنا درموطن خود
موجود نباشد مهمل خواهد بود. چنانكه در لفظ طلب همچنين ادعايىشود كه در اين
جهتشريك خواهد شد با صيغه امر. ولى فرق با مفهوم الطلبدارد، از حيث آنكه هرگاه
مفهوم طلب گفته شود و از طلب عين و اثرى نباشد مهملنيستبه خلاف حقيقت طلب كه بايد
موجود باشد والا مهمل است و همين استفرق بين مفهوم و حقيقت. مثلا كسى كه گفته
الفاظ موضوعند براى معانى مراده. سهنحو مىشود تصوير كرد:
اول: مفهوم الاراده. و اين مراد نخواهد بود. زيرا كه غرض داعى به اين حرفواضح
است كه حاجت استعمال استبه تصور و اراده فعلى مرمعنى را، پس زيادهمفهوم دردى دوا
نخواهد نمود. بلكه ناچار است از تصور فعلى روى مفهوم معناىلفظ و مفهوم اراده.
و بعد ذلك مىشود گفت: حقيقةالاراده استبالمعنى الاسمى يعنى هرگاهتصور و
اراده ذهنى متحقق نباشد مهمل خواهد بود و بايد ملحوظ بالاستقلالهم باشد.
و بر اين وارد مىآيد ايراداتى كه وارد آورده شده است از: لزوم تجريد درتطبيق بر
خارجيات در اسماء اجناس. و در كليه موضوعات و محمولات در كليهقضاياى غير ذهنيه. و
لازم آمدن دو تصور در استعمالات. و بودن وضع كلمه اسماءاجناس از باب وضع عام، موضوع
له خاص.
و ممكن است گفته شود مراد تصور و اراده فعلى خارجى حقيقى استبالمعنى الحرفى. و
اين سالم از جميع اشكالات است. فتدبر.
30- مبادى اراده چه فاعلى چه آمرى:
اول: تصور عمل و خطور صورت آن است در بال همچنانكه خطور كند دربال شرب خمر. و
اين مسمى استبه حديث نفس و خاطر.
ثانى: هيجان رغبتبه سوى آن عمل به تصور منافع و فوايد آن و ادراكملايم طبع در
آن و اين مسمى استبه ميل.
ثالث: حكم قلب به اينكه سزاوار است صدور اين عمل، به آنكه دفع نمايدصوارف و
موانع و مزاحمات و منافرات طبيعى را كه در آن مىبيند و مضراتى كه درآن تصور
مىنمايد. و اين مسمى استبه جزم.
رابع: شوق مؤكد مشدد و اين آخر اجزاء علت و آخر مبادى است و مسمىاستبه عزم، و
قابل فسخ است ولى وقتى كه شدت و تاكد بالا گرفت آن وقتمىگردد: قصد و اراده جازمه.
31- آقاى حاج شيخ نقل مىفرمود از جناب ميرزاى شيرازى حاضر (7)
اداماللهعمره كه مانع از ترتب بودهاند. كه يك وقت صحبت در اين خصوص با
ايشانمىكرديم. ايشان در آن قسم از واجب مشروط كه معلق عليه فعل اختيارى مكلفباشد
(چنانكه در باب ترتب است كه على تقدير تركالاهم افعل المهم)، دون آنقسم كه معلق
عليه خارج از اختيار مكلف باشد، (مثل اذا دخل الوقت فصل).مىفرمودهاند چه واجبى
است كه هميشه مكلف اختيار آن را دارد به سبب اختيار برفعل و ترك معلق عليه و ما در
اينجا تصوير نمىكنيم الا حرمت متعلقه به انفكاكمعلق عليه از معلق را. پس مرجع «ان
فعلت كذا، فافعل كذا» به اين است كه «يحرمعليه الانفكاك بين الفعلين.» پس واجب
مشروط معلق در بين نيست و چيزى ههستحرام فعلى مطلق است در هرجا كه از اين قبيل
باشد.
32- ايضا مىفرمودند: چنان كه در باب وجوب مقدمه واجب، دليلى امتن ازوجدان نيست
و ساير ادله كلا مخدوشند. كذلك اين هم بالوجدان است كه فرق بينوجوب مقدمى و وجوب
نفسى در اين است كه شئ هرگاه به قصد امر نفسى بيايدموجب قرب استبه خلاف امر مقدمى،
و كذلك جهت و ملاك امر مقدمى، كههيچ يك كار كن در قرب نيستند.
مثال مىزدند به آنكه شخص از توى اطاق كه مىخواهد بيرون رود قصد كنداين قدمى را
كه بر مىدارد چون مقدمه زيارةالحسينعليه السلام است امتثال اين امر مقدمىيا
ملاك آن را كه مقدميتباشد، با آنكه هيچ قصد زيارت رفتن نداشته باشد، ابداماجور و
مثاب نخواهد بود.
بلى مقدمه را هر كه براى رسيدن به ذىالمقدمه بياورد ولو بگوييم كه مقدمهواجب
واجب نيست، اين قصد موجب قرب مىباشد. پس عمده اين قصد است كهبه قصد توصل به
ذىالمقدمه داخل در مقدمه شدن باشد. و با وجود آن، ديگرقصد امر مقدمى يا ملاك
مقدميتبيكاره و كالحجر فى جنب الانسان است. چنانچهبا عدم اين قصد، قصد امر و
ملاك، مثمر هيچ قربى نخواهد شد. پس كسىكه وقتداخل شده مىخواهد وضو بگيرد و قصد
نماز ندارد، بلكه غايت مستحب در نظردارد، يكى از سه كار برايش متصور است:
اول: قصد جهت ندب كه در وضو هست. ثانى: قصد امر ذىالمقدمه كهاقراالقرآن مثلا
باشد. چون مقدمه را براى رسيدن به ذىالمقدمه آوردن عبادتاست. ثالث: قصد امر وجوبى
مقدمى روى خود وضو.
اول مبتنى بر استحباب نفسى وضو است و از اخبار بيرون آوردنش مشكلاست. و ثالث
مبتنى استبر آن كه قصد امر مقدمى مفيد باشد و گذشت عدم فايدهدر آن، فيتعين الوسط.
33- مقتضى تعليقى و تنجيزى مثل ادله ظنون خاصه با ادله نهى از عمل بهغير علم، و
مثل ادله امارات با ادله اصول.
34- اجماع را اخذ به قدر متيقن بايد نمود مگر آن كه انعقد على عنوانعام. كه آن
وقت معامله عموم كرده مىشود و مرجع فى الافراد المشكوكهخواهد بود.
35- آقاى حاج شيخ مثال مىزدند براى محبوبيت و مبغوضيت كه دريكجا جمع شده به
آنجا كه يكى از محارم در آب افتاده باشد و اجنبى آن را در آوردكه مكروهيت داشته و
محبوبيت عرضيه پيدا كرده است.
36- مرحوم آخوند در حاشيه قايل شده به اينكه علم اجمالى نسبتبهحرمت مخالفت
قطعيه مقتضى است نه علت تامه. لكن در كفايه قائل استبه آنكهاگر حكم به درجه فعليت
رسيده باشد علم اجمالى كالتفصيلى علت تامه استنسبتبه وجوب موافقت و حرمت مخالفت
چون احتمال التناقض هم كالعلمبالتناقض است. چنانكه هرگاه به مرتبه فعليت نرسيده
است مانعى از اجراى اصلنيست ولو در جميع اطراف، و حتى اگر قائل شديم به اينكه در
اطراف علم اصلشرعى محل و موضوع ندارد. نه آنكه جارى است و بالتعارض يتساقطان.و
همچنين بنابر قول به اينكه علم اجمالى نسبتبه مخالفت احتماليه مقتضىاست نه علت
تامه و لكن حكم اصل، ناظر به حيثشك است نه بهجميعالحيثيات، فلا ينافى كه من
حيثالعلمالاجمالى ترخيص نباشد. به اين دومذاق بايد فرق گذاشت در ملاقى شبهه
محصوره بين صورتى كه علم به ملاقات قبلاز علم اجمالى باشد و بين صورتى كه علم به
ملاقات بعداز آن پيدا شود. و درصورت اولى بايد حكم نمود يك طرف علم يك اناء و طرف
ديگرش دو اناء ملاقىو ملاقى است.
و اما در صورت ثانيه علم اجمالى اول اثر اثره، و ثانى در رتبه متاخر از اواست،
هميشه تاثير در تنجيز مستند به اول ستحدوثا و بقاء. چنانكه شيخ دراستناد حكم به
ذات شئ و وصف عرضى آن ذكر فرموده كه حكم مستند به ذاتمىشود دون وصف عرضى.
بلى هرگاه علم اجمالى را مقتضى بدانيم و حكم اصل را ناظر به مشكوكبدانيم من
جميعالحيثيات لامن خصوص حيث كونه مشكوكا آن وقتبايدفرق نگذاشت.
پس در صورت تاخر علم به ملاقات واضح است كه اصل در ملاقى جارىاست و همچنين در
صورت تقدم آن. زيرا كه قبل از علم اجمالى آنچه اصلجارى بود دو تا بيشتر نبود زيرا
كه در ملاقى جارى نخواهد بود در عرضملاقى كما هو واضح. پس علم اجمالى اين دو اصل
موجود را كه از بين برد،مىماند اصل در ملاقى كه تابحال جارى نبود، حالا زنده
مىشود و جارىمىشود بلامعارض.
37- نقل كرد آقا سيداحمد (8) كه مرحوم آقا سيدكاظم و مرحوم
آخوندقدسسرهما يكوقت در اوايل امرشان كه هنوز رياست تامه پيدا نكرده بودند، هردو
درسشان در مقدمه موصله واقع مىشود و اول مثبت و ثانى نافى بلكه مدعىعدم
معقوليتبوده است. شاگردى كه در هر دو درس حاضر بوده است متحيرمىشود چه در هر يك
از دو درس كه مىنشيند حرف صاحبش را تمام مىبيندو قوه تميز صحيح از سقيم نداشته
است. لهذا هردو را دعوت مىكند در منزل خودبراى نهار. همينكه هردو مجتمع مىشوند،
مرحوم آخوند رو مىكند به آقا كهشنيدهام شما مقدمه موصله را قائليد مىگويد: بلى.
آخوند مشغول اقامه برهان برعدم معقوليت مىشود كه تاسيس نموده است در اصول و آقا
ساكت مىنشيند تاوقتى كه آخوند فارغ مىشود.
آقا مىفرمايد: هرگاه زمينى از غير، فاصله بين مكلف و آب باشد و صاحبزمين بگويد
راضى نيستم به دخول در زمين من مگر آن دخولى كه در عقيب آنوضوء باشد [اينمقدمه
موصلهاست] وهرگاه اينيك مورد تصوير شد بساستدربطلان برهانشما وظاهر شدنآنكه
برهاننيست مغالطه و سفسطه است و چوندليل در باب، منحصر در عقل است قدر متيقن از
آن توصل است نه غير آن.
مرحوم آخوند در فكر فرو مىرود و خوشش نمىآيد و نهار مىطلبد و بعداجوبهاى
براى آن تهيه كرده بوده و در مجلس درسش اشاره مىكرده و بعضىمىگفتهاند ما كه از
عهدهاش بيرون نمىآييم چه ثمر. اگر اينها را با خود آقا مىگفتندلعل جوابى داشت.
38- مرحوم شيخرحمه الله در رسائل در آخر مساله اصل مثبت اشاره دارد به
اصالةعدم حاجب عندالشك فى وجوده على محلالغسل او المسح لاثبات غسلالبشرةو مسحها
المامور بهما فىالوضوء و الغسل. و مىفرمايد: ربما يتمسك بجريانالسيرة و الاجماع
عليها. لكن خود مىفرمايد: و فيه نظر.
39- استاد عماد دامت افادته مىفرمود: دو وجدان مخالف هم كه پر واضحباشد به نظر
هر طرفى مثل مقدمه موصله.
كسانى كه قائل به عدم اعتبار قيد ايصال شدند در مقدمه بر حرف خصممىخندند و
تعبير هذا مما يضحكالثكلى مىكنند و كسانى كه قائل به اعتبارشدهاند دعوى وجدان
صريح بر طرف خود مىكنند و بر مقابل طعن زنان مىگويندهذا مما يبكىالعريس و تعبير
ثانى از آقاى آقا سيدكاظم است و تعبير اول به ظنكاتب از آقاى آقا سيدمحمد است
اعلىالله مقامهما الشريف.
40- ايضا نقل مىفرمود: كه در ايام تحصيل زمانى مشرف به كربلا شدم ازنجف اشرف.
وقتى بود كه آقاى صدر در قاعده فراغ در درس اصول تكلم مىفرمود.من هم حاضر درس شدم.
ايشان روايتحسينبن ابىالعلاء را كه در باب خاتماست كه دارد: «تديره فىالوضو
فان نسيتحتى تقوم فىالصلاة فلا آمرك انتعيدالصلاة» اظهار داشتند و بر آن معتمد
شدند كه هرگاه احتمال درستكارىاختيارى را ندهد و قاطع به غفلت و نسيان و عدم تذكر
حينالعمل باشد و احتمالبدهد كه نقصى هم وارد نشده باشد از باب اتفاق. چنانچه در
مورد روايت، مكلف،فرض شده قاطع باشد به آنكه فراموش كرده اداره خاتم را پس اگر آب
رفته باشد درزير آن بىاعمال اختيار رفته خواهد بود و معهذا امامعليه السلام
مىفرمايد لا آمرك انتعيدالصلاة و معلوم است كه صلاة و وضوء مثل همند در اين جهت
پس اشكالنشود كه اين در صلاة است نه در وضو پس ربط به مساله ندارد. بلكه ظاهر
حتىتقوم فىالصلاة، اثناء نماز است پس معناى اعاده از سر گرفتن نماز و اعاده
وضوخواهد بود.
الحاصل فرمود: براى اجراى قاعده فراغ در اين موارد كه اشكال مىنمودند،اين روايت
را آقا بيرون آورد كه هم سند خوب و هم دلالتخوب [بود] پس آقاخيلى خوشحال از اين
باب بود و هم ما خوشحال شديم تا آنكه مراجعتبه نجفاشرف كردم و در محضر مرحوم
استاد آقا سيدمحمد از اين روايت مذاكره كردم بهايشان ارائه نمودم. و ايشان يك شبهه
در جلو من انداخته از حيث دلالت كه يادممىآيد متعجب شدم چرا اين را من و آقاى صدر
ملتفت نشديم و بالجمله به واسطهآن شبهه از سر اعتقاد خود برگشتيم و حاليه هر چه
تامل مىكنم دلالت روايت راتمام مىبينم و نمىدانم آن شبهه چه بود و هرچه مىكنم
يادم نمىآيد.
41- ايضا مىفرمود: كه اوقاتى كه در صحن سامره مشغول [به تحصيل]بوديم و در آنجا
حوزه درسى منعقد بود در خدمت مرحوم استاد آقا سيدمحمد كهآقا ميرزاحسين نايينى نيز
از اهل آن حوزه بوده وقتى كه صحبت در مقدمه موصلهبود، گفتگوى عبارت مرحوم شيخ
محمدتقى را كه در اين مساله در حاشيه دارد، كهمقدمه من حيث ايصالها الى ذىالمقدمه
واجب است لابقيد الايصال و بر اينعبارت اشكال و گفتگو ميان طلاب بود.
پس آقا ميرزاحسين نايينى نقل كرد كه عالم جليل نحرير بىبديل، بحر فيضربانى
سرچشمه قدس و تقوا جنابالشيخ محمدحسين زادالله تعالى فى علودرجاته پدر جناب فاضل
بىبديل عالم جليل آقاى آقارضا (9) سلمهالله تعالىمىفرمود كه عجب
كلمه پرمعنايى است اينكلمه حيف كهنفهميدند معناى آن را.
42- و مىفرمود: آقا ميرزامهدى مرقوم در سابق اگر مانده بود معركه شدهبود از بس
فكور بود.
در وقتى كه در جباير صحبتبود در مساله وضوءات و اغسال جبيره آيامجزيند از براى
نماز بعد از رفع عذر و خوب شدن كسر و جرح و قرح يا نه. بناىمساله بر اين بود كه
آيا حكمى كه بر حرج مرتب است و در موضوع مكسورو مجروح و مقروح وارد است مادام
هذاالموضوع است.
در تكاليف، مقدميه بالنسبة بذىالمقدمه بايد ملحوظ شود يا بالنسبةبه مقدمه.
پس بنابر آنكه وضو و غسل هيچ مطلوبيتى بجز مطلوبيت مقدميه غيريهنداشته باشد. پس
گفتند هرگاه مكسور و مجروح و مقروح شدى يجزيك المسحعلىالجبيره عن غسلالبشرة. پس
بنابر وجه اول در وقت هر نمازى نداى الوضو ازآن نماز بلند مىشود و بايد به اطلاق
آيه وضوى تام به آن داد. حالا اگر در حال نمازظهر مكسور و نحو آن شدى و گفتند عوض
آن تمام، اكتفا به اين ناقص مىشود. ايندليل نمىشود براى وقتى كه از اين عنوان
بدر رفتى براى نماز عصر، و فرض ايناست كه آن هم نداىالوضوءالتام ازش بلند است.
بالجمله وقتخطاب به مقدمهچون غيرى است وقتخطاب به ذىالمقدمه است پس حرج در اين
وقتبايدملحوظ شود و آن متعدد استبه تعدد ذىالمقدمه. بلى اگر صرفالوجودى دراينجا
بيش مطلوب نبود و مفروض آن است كه جواب آن هم داده شد به وضوىناقص خوب بود. لكن هر
صلاتى نداى مستقلى دارد. نهايت وضوى تام نماز پيشاگر منتقض نشده اكتفا بر آن
مىشود.
و بنابر وجه ثانى، تو بعد از اين وضو گرديدى داراى مقدمه و حكم داراىوضو آن است
كه: «اياك ان تحدث وضوء حتى تستيقن الحدث» حاصل آنكه حالاين هم حال يك تكليف نفسى
است مثلا نماز ظهرى كه للحرج از قيام منتقل بهقعود شدى اين نسبتبه اين تكليف مجزى
است و هر كارى كه از نماز ظهر قيامىساخته مىشد از قعودى بايد ساخته شود. همچنين
كار وضو هم به درد نمازهاىبعد خوردن است پس بايد قائممقام آن هم چنين باشد.
ثم هرگاه به استحباب نفسى وضو قائل شديم وجه ثانى متعين مىشود پسهر امرى كه بر
وضوى تام مترتب استبر ناقص هم مترتب استحتى لو قلنا علىتقديرالغيريه بالوجه
الاول. به جهت آنكه خطاب متعدد در وقت هر نماز نيست. بلكه يك خطاب استبه تكليف
نفسى و فرض آنكه جواب داده شد. و از آثارحقيقةالوضو هم طهارت بود فيفيدها ما يقوم
مقامه. و بعد از حصول طهارت اطلاق«الوضوء لاينقضه الا الحدث» كافى است و اگر گفته
شود كه آن متعرض «رفع لمانع»مىباشد دون «رفع لارتفاعالموضوع» و مقام محتمل است
از قبيل ثانى باشد. بلكهوجهى براى احتمال اول نيست، كفايت مىكند استصحاب طهارت
براى رفع اينحرف. حاصل بعداز اين گفتگوها كه بسيار بود و يك درس تمام در آن صرف
شدجناب آقاى سيداحمد سؤال كرد كه اين قدرها مساله دقت ندارد كه بر حسب آنچهنقل شد
آقا ميرزامهدى به آقا سيدمحمد بگويد دستتان به فرمايش شيخ نمىرسد.
آقاى حاج شيخ جواب دادند: بلى وقتى كه شخص خيلى فكور وزحمتكشمىشود هرگاه از
طرف، نسبتبه او يك حرف مبنى بر مسامحه گفته شود يا با او بهنحو مسامحه و عدم
اعتناى تام رفتار شود زود به او بر مىخورد.
بعد فرمود: يك وقت طورى شد كه همين جناب آقا ميرزامهدى با ميرزاىبزرگ از همين
جهت متغيرالحال شد و آن اين بود كه در منزل خود ميرزا سؤالىآوردند: كسى كه نذر
كرده چايى نخورد حنثهاى متعدد دارد يا يك حنث. آقاى آقاميرزامهدى حضور داشت. جناب
ميرزا با او بناى صحبت اين را گذاشت كه طبيعتچند نحو اعتبار دارد. يك وقت گفتگو به
جايى رسيد كه ميرزا به آقا ميرزامهدىفرمودند: نامربوط مىگويى. آقا ميرزامهدى از
شنيدن اين كلمه خيلى اوقاتش تلخشد و گفت: من كه شب تا صبح فكر مىكنم امكان ندارد
كه نامربوط بگويم. غلطعلمى ممكن است. لكن نامربوط نمىشود از هم چه كسى صادر شود.
اين بود ميرزاهم خلقش تنگ شد برخواست رفت در اندرون.
43- مىفرمود: مرحوم آقا سيدمحمد طابثراه منكر بود، بودن تقريرات (10)
منسوبه به مرحوم شيخ مرتضى اعلىالله مقامه را از آن بزرگوار. زيرا بعض مطالب
آنمطالبى نيست كه بتوان نسبت صدور آنها را به شيخ داد.
حقير گويد: مثل التزام به اينكه خروج از دار غصبيه براى من توسط فيها جايزاست در
همه احوال، و حرام نيست و معاقب عليه نيست كه در تقريرات است.
44- آقاى حاج شيخ استاد دامظله فرمود شنيدم از مرحوم حجةالاسلام
آقاسيدمحمدكاظم طباطبايى طابثراه كه ادعا مىكرد امكان وجود كلى طبيعى را بلافرد،
و استدلال بر آن مىنمود به خطى كه شخص را سم در بين رسم كردن آن باشدو بر حدى از
حدود قطع نكند آن را، كه لاشبهه كه در اين صورت اصلالخط تحققپيدا كرده خواهد بود،
با آنكه فردالخط تحققش منوط به تحقق حد است. به جهتآنكه فردالخط عبارت از خط محدود
است و تا حد وجود نگرفته ستخط محدودمتحقق نخواهد شد و حدى در صورت مزبوره متحقق
نشده استبالفرض.
45- مىفرمود استاد كه در زمانى كه مرحوم ميرزاى شيرازى بزرگ مسالهجبائر را
عنوان كرد، پيش انداخت گفتگوى در قضيه «اذا بلغ الماء قدر كر» راو اينكه مفهوم آن
موجبه جزئيه يا كليه است و اختلاف دو استاد فن مرحومين شيخمحمدتقى و شيخ مرتضى و
ذهاب اول به جزئيه و ثانى به كليه را.
پس ترجيح دادند ميرزا، مذاق شيخ محمدتقى را كه بودن مفهوم ايجابجزئى باشد پس
مرحوم آقا ميرزامهدى پدر آقا ميرزا محمدحسين شروع كردند بهانتصار مرحوم شيخ و
تقريب كردن استدلال شيخ كه: مفاد ان شرطيه، علية تامهمنحصره براى تالى خود كه شرط
است نسبتبه جزاء. و لازم اين افتاده كه هرگاه ازميان برود اين علت تمام افراد عموم
منقلب گردد از ايجاب به سلب در موجيهو عكس در سالبه.
و چون در زبان آقا ميرزامهدى لكنتى بود نتوانست درستبه جورى كهمطلب را حالى
نمايد، تقرير كند.
پس من بعد از اتمام درس بر پا خاستم در پاى منبر و ايستاده تقريب فرمايششيخ را
كما هو كردم.
46- بينالترتبالذى نقوله فىالجمع بينالحكمالواقعى و الظاهرىو الترتبالذى
نقوله فى مبحثالضد اشتراك من حيث و افتراق من حيث.
اما اشتراكهما فهو ان الامر بالاهم مثلا فى كلا البابين لا اطلاق له حاليا
بالنسبةالى الحالةالطارية التى جعلناها موضوعا للامر بالمهم اعنىالشك هناك و
العصيانفى مبحث الضد و عدم اطلاق الامر بالنسبةاليهما لايحتاج الىالبيان.
و اما افتر اقهما فمن جهة انالتناقض و التضاد فىالانشاء مرتفع باختلافالرتبة
و لكنه جاء فىالعلم ايضا، و عدم صحته من جهة لزوم البعث و التحريكنحوالضدين او
النقيضين. و اما فىالشك فلا يلزم ذلك ايضا لسقوط الواقع معالشكالبدوى عنالبعث و
التحريكالفعليين. هذا فى مبحثالجمع و اما فى مبحثالضد،فالتضاد فىالانشاء مرتفع
باختلاف الرتبه كما هناك و لا يلزم البعث نحوالضدينايضا من جهة ان الامر بالاهم
باعث نحو فعل الاهم، و الامر بالمهم له بعثنحوالمهم فى تقدير عصيان ذلك الامر و
عدمالانبعاث ببعثه، و مثل هذينالبعثينليس منالبعث الىالجمع بينالضدين فىشي.
47- به شخصى كه مىگويد بعضى از اعراض عروض در ذهن و اتصافدر خارج دارند به
معنى اينكه فوقيت در خارج نيست آنچه در خارج استفوق است و اما فوقيت انتزاعى است
كه ذهن مىنمايد و منشا انتزاع امرىاستخارجى.
گفته مىشود كه معنى اين كلام اين است كه در خارج خشت و گل استو چيز ديگرى
نفسالامريت وراء آن و هواى مجاور آن ندارد بجز اينكه هرگاه چشمبه آن مىخورد منشا
خيالى در واهمه و متخيله مىشود.
نظير اين كه سياهى و تاريكى و تنهايى سرداب و منشا خيال انسان مىشودكه الولو در
آنجا موجود است والا چيزى نيست. پس بايد گفت الولوهم جزءانتزاعيات است و منشا
انتزاع يعنى خيال آن امرى استخارجى كه سياهىو تاريكى باشد.
وليكن حق آن است كه واقعيتى در خارج براى فوقيت و امثال آن وراء عالمخيال هست و
نبايد هر چه در وراء عالم خيال، واقع و نفسالامر دارد يك چيزمشت پر كن و عبا بر
دوش و كلاه بر سر يك جا نشسته باشد. بلكه همين كه صدقو كذب دارد همين معنى
نفسالامريت او است.
48- و نقل فرمود در زمانى كه بحث درسى ايشان رسيد بلبن جاريه يعنىشير دختر: كه
خداى رحمت فرمايد مرحوم حاجى آقا را (مراد حاجى نورىاعلىالله مقامه است) كه ايشان
مىفرمود: پيش من شيردختر با بول هيچ فرق ندارد.
49- كتاب فقهالرضا به احاديثى كه در آن مندرج است عمل نمىنمايند. بهواسطه
آنكه معلوم نيست اتصال آنها باحدى از معصومين -صلواتاللهعليهماجمعين-. و ليكن
شيخ اعظم اجل اقدمالمحدثين الحاج ميرزاحسين النورىقدسالله روحهالشريف، معتمد به
آن و عامل به احاديث آن است و در اين بابوجوه عديده در كتاب مستدرك ذكر فرموده حتى
آنكه فرموده: و لنا اليه طريق آخرليس حجة لغيرنا.
و نقل فرمود استاد استناد دام عمره كه آن مرحوم درخواست از شخصجفارى كه در خصوص
اين كتاب از جفر استفسارى نمايد تاجواب چه آيد.چون رجوع كرد جواب آمد: املاء از آن
جناب و تاليف از احمدبن محمدبنعيسى است.
50- و نقل فرمودند كه آقاى شريعت در باب عصير عنبى رسالهاى (11)
نوشتهاند و از آن تعريف نمودند و فرمودند يدطولايى از براى اين جناب است درحديث.
حتى آنكه فرمودند بعداز مرحوم حاجى نورى در امروزه روز اين آقاشخص اول است در اين
علم. و لهذا بسا مىشود كه در فروع فقهيه استنباطاترشيقه از مضامين اخبار متفرقه و
از تضاعيف روايت متشتته مىنمايد و در اينجهت ممتاز اقران است در استخراج نكات
دقيقه كه يد معاصرين از آن كوتاه است، هرچند بگوييم كه در نظريات كمترين از بعضى
معاصرين هستند و نقل كردند كه اينرساله را خود نديدم ولكن مرحوم آقا شيخ عبدالله
گلپايگانى رحمةالله تعالى ديدهو بسيار از آن تعريف و توصيف مىنمودند و نقل
مىكردند كه از جمله احاديثى كهدر آن رسال نوشتهاند تاييدا لمرامهم از حرمت عصير
(اذانش بنفسه) و عدم حليتآن به ذهاب ثليثن حديثى است كه سؤال مىنمايد از معصوم از
خصوص همينعصير و آن حضرت در جواب مىفرمايد: شه شه تلكالخمرة المنتنة.
شه شه كلمه استفدار است چنانكه در لغت فارسى به جاى آن گاهى تف تفو گاهى اخ اخ
استعمال مىكنند.
51- و ما الحيوةالدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخرة
لهىالحيوانلوكانوايعلمون.
نيست زندگانى دنيا الا بازيچه يعنى چنانكه صبيان و كودكان اجتماع مىكنندو
شاهبازى درمىآورند، يكى شاه مىشود و يكى وزير و يكى فراش، و به اينهامبتهج و
مسرور هم مىشوند تا مقدار ساعتى، و پساز انقضاى بازى هيچ كار آنهانتيجه نبخشيده،
نه شاه شاه است نه وزير وزير نه فراش فراش.
كذلك زندگانى دنيا بعينه همين حال را دارد و دنياطلبان حال آن كودكان،حال جاه و
مال كه بدان مسرور و مبتهجند حال آن شاه بازى و وزارت و فراشى، تاچشم بر هم زده نه
از طالب اثرى، نه از مطلوب خبرى.
و اما دار آخرت پس آن زندگى جاويد است كه هرگز زوال پذير نيست و موتبراى آن
نيست چه انسان متنعم باشد چه نعوذبالله معذب، زنده است و هرگزموت ندارد.
پس همچنانكه در دنيا مردان پى بازيچه صبيان و شاه بازى ايشان رانمىگيرند زيرا
كه هيچ نتيجه بر آن مترتب نيست و ابدا امور معاش بر آن مرتبنخواهد شد. پس لهذا
مىروند پى كارى كه نان از آن در آورند. كذلك مردى كهخداوند چشم بصيرت او را گشوده
است همتخود را مصروف نمىسازد به تعميرزندگانى اين سراچه لهو و لعبى، بلكه صرف
مىنمايد همتخود را براى زندگانىحقيقى و حياة جاودانى.
پس هركس دعوىدار است كه من معتقدم به خدا و رسول و صدق قرآن،و مع ذلك شب و روز
پى جمع دنيا و زخارف آن است دروغگو است. زيرا جمعبين آن اعتقاد و اين عمل نشايد.
آيا نديدهاى در امور خارجيه دنيويه اعتقاد بشئىملازم با ترتيب آثار است و غيرمنفك
از آن. چنانكه در اعتقاد به اقتدار مولاىظاهرى و صدق و عيدش بر نافرمانيش، و در
اعتقاد به اقتدار سلطان ظاهرىو صدق وعيدش نسبتبه رعيتى كه ياغى و طاغى شود و از
دادن ماليات دولتى ابانمايد، پس مىبينى اين دو اعتقاد را كه منفك نمىشود از رفتار
خارجى بر طبقش بهآنكه اطاعت نمايد مولا را و ادا نمايد ماليات را. يا اگر به واسطه
فرط غفلت و انغماردر شهوت و غضب و غرور نافرمانى كرد و ابا كرد پس از فرونشستن آتش
شهوت ازخواب بيدار مىشود و هرچه زودتر در صدد تلافى و تدارك مافات بر مىآيد
بهآنكه وسيله و واسطه براى خود مىجويد كه او را در نظر مولى و سلطان شفاعتكند و
از در ضراعت و مسكنت و تملق و ندامتبيرون خواهد آمد و امكان ندارد كهملتفتبشود و
بر طغيان خود مستمر بماند مگر آنكه اعتقاد داشته باشد كه مولىمولاى بىكفايتى است
و سلطان سلطان بىقوه و استعدادى است كه زمينه رادرخور اين نحو كارها ببيند. يا قوه
خود را فوق قوه او ببيند. والا اعتقاد به قوت اوو عجز خود و اعتقاد به صدق او در
وعيد و عقوبت منافى استبا اصرار برطغيانو عدم ندامتبر آن.
52- بايد كارى كرد كه استادى و فوت كاسهگرى ياد گرفت كه اگر اين كار راكردى مثل
اين مىشود كه هميشه حاضر هستى مطلب را هر چند طالالمدة.و اما هرگاه از اين
بازماندى و عمر در نوشتن صرف نمودى آن وقت طولىنمىكشد كه نوشتجات خودت كه تقريرات
استادت استبا قوانين هيچ فرقىندارد و تو همان شخص اولى و بدون آن كه هيچ پا به
پله بالاتر گذاشته باشى.پس غنيمتشمر ايام فراغت و شباب را كه براى همهكس بلكه
براى بسيار بسياركسان اين راغتبال و جمع حواس فراهم نمىشود و اينها با جوانى نور
علىنور است.
هان اى پسر بكوش كه روزى پدر شوى.
اگر كردى بردى و الا به جهالت مردى. در خانه اگر كس استيك حرفبس است.
53- از كرامات و خوارق عادات آنكه در قريب به عصر ما پيدا شد نسخهاىاز انجيل
برنابا و در آن تصريحات استبر قيتحضرت خاتمالانبياء صلىاللهعليه و آله كه
معلوم مىشود بى دينان نصارى از صدر اول اين نسخه را مخفىداشتند و خداى خواست كه
اين نسخه كهنه قديمه به دست آمد، وللهالحمد بهچاپ رسيد.
54- نقل فرمود آقاى حاج شيخ كه: مرحوم آخوند [خراسانى] مىفرمود:اعتماد من بر
همان نظره اولى است و لهذا كار را مفيد نمىدانم بلكه فكر زيادموجب خرابى است.
گفتند: و لهذا دوره اصول ايشان از اوايل تا اواخر يك نسق بودو اختلاف پيدا نشد بين
حاشيه و كفايه مگر در مواضع قليله.
و نقل مىفرمود از آقاى آقا سيدمحمد استادش كه مىفرموده: نظره اولىنظره حمقاء
است و اعتماد بر آن نمىنمود. بلكه هرگاه مطلبى را در وقتى به نظراتعديده بنيانش
را محكم كرده بود و در وقت ديگر از او سؤال مىشد در ثانى نيزتامل مىنمود. و
بىتامل، اعتمادا بر نظر سابق جواب نمىفرمود.
و شنيده شد كه مرحوم ميرزاى شيرازى -اعلىالله مقامه- نيز چنين بوده.رحمةالله
تعالى على جميع علمائنا الماضين و اطال اعمار الباقين.
55- وقتى گفتگو در اين بود كه آيا آقا سيدمحمد اصفهانى ترجيح مىدادهبوده است
مرحوم ميرزا را بر مرحوم شيخ يا نه. ايشان نفى اين مطلب كردندو گفتند چنان معتقد
درباره شيخ بود كه مطلبى را كه ديگران سر به راستمىگذشتند و از سقطات شيخ
مىشمردند، ايشان مقيد بود كه در آن هى تامل كندولو به ده روز بكشد، بلكه وجهى
برايش بفهمد و در متاخرين احدى را بر شيخترجيح نمىداد.
بلى درباره ميرزا هم نسبتبه معاصرينش از همه پيشترش مىدانست مثلمرحوم آخوند
اردكانى.
نقل نمود كه حاج ميرزامحمدحسين شهرستانى پدر حاج ميرزاعلىشهرستانى يك وقت در
سامره آمده بود و نوشتهاى در مساله تداخل اغسال نوشتهبود و به خدمت ميرزا داده
بود. آن نوشته خيلى در نظر ميرزا جلوه كرده بود و خيلىترويج از شهرستانى نمودند و
امر كردند طلاب را كه در آن نوشته نظر كنند.
و آقا ميرزا مهدى پدر آقا ميرزا محمد حسين همشيرهزاده آقاى آقاميرزامحمد تقى
دام ظله كه در فكوريت از دايى خود گذشته بود گفت: من اين نوشته راگرفتم و نظر كردم
و هر چه فكر كردم بلكه به يك جايى از آن چنگ بند كنم نشد.
الحاصل استاد، بلاواسطه يا به واسطه آقا ميرزا محمد حسين پسر اين آقاميرزامهدى
از اين آقا ميرزامهدى نقل كرد كه ايشان گفته بود در كربلاى معلى دربالاى سر حضرت،
من بودم كه اين حاج ميرزا محمد حسين شهرستانى قسم يادكرد كه آخوند اردكانى ملا
تراست از شيخ.
پس استاد فرمود ما از بس شنيديم مبالغه و استعجاب در ملايى آخونداردكانى را آخر
يك وقت از مرحوم آقا سيدمحمد جويا شديم كه چه نحو بودهاند.ايشان مدح كردند. و با
آنكه در مقام مدح بودند اين كلمه را گفتند كه مىرسيد نظرايشان به اول نظر ميرزا.
بعد فرمود استاد كه: نسبت در جلالت قدر شيخ و ترفع آن نسبتبه غير،آنكه جناب
ميرزا در اين اواخر درسشان رشته متصله نداشت. گاهى در يك مسالهشروع مىكردند تمام
شده يا نشده، عوائق و موانع پيش مىآمد و تعطيل مىشد. بعدها كه مىخواستند شروع
بكنند از اصحاب حوزه مىپرسيدند كجا را بخوانيم.خاطرم استيك وقت مساله جباير را
درس گفتند و يك وقت مساله خللو شكيات را درس مىگفتند و هكذا متفرقا.
تا آنكه يك وقتباز همين صحبتبود كه از كجا مباحثه كنند. يكى ازشاگردان يك جايى
را تعيين كرد. جناب ميرزا فرمود: چون شيخ آنجا را ننوشتهاست من نمىتوانم. حاصل
مقيد بود كه هر جا را شيخ نوشته آنجا را يك حكو اصلاح و تصفيه بنمايد.
نقل نمود استاد كه: حاجى شهرستانى غايةالمسئول را نوشته و تقريراتدرس اصول
آخوند اردكانى است.
و خود آخوند مستقلا دوره اصول را نوشته بودند و ليكن چون تقيدداشتند هم از حيث
مطلب و هم از حيث عبارت. مىخواستند تجديد نظرىكنند. همينطور ماند و به چاپ
نرسيد، كه الآن هم در ورثه آخوند ماندهبدون چاپ.
56- مىفرمود: كه سيد استاد در خواب شيخ جواهر را ديده بود و چونشيخ تقويت
مىنمايد جواز دخول به وضوءات و اغسال عذريه را در غايات آنهابعد از زوال عذر و
اضطرار. پس مرحوم سيد گفته بود من خيال مىكنم بتواناستدلال نمود براى اجزاء در
غسل جبيره به اطلاق آيه شريفه «و ان كنتم جنيافاطهروا» چون اين هم تطهر است. پس
مرحوم شيخ صاحب جواهر فرمودند:خوش التفات خوش التفات.
و مىفرمود كه: من نيز در خواب رفع شبهه علميه برايم حاصل شده استو آن وقتى بود
كه خيلى زحمت مىكشيدم و فكر زياد مىكردم و در مسالهاستصحاب در معنى لاتنقض بوديم
و برايم شبهه بود. پس خيلى زياد فكر كردمو شبههام حل نشد پس خوابيدم و در خواب حل
شبههام شد.
57- استاد دامظله مىفرمود كه: مىتوان گفت مثل مرحوم آخوند خراسانىنيامده است
در فن تدريس، و زود شاگرد در پاى درسش ترقى مىنمود، و چنانتقرير صافى داشت كه
وقتى شاگرد از پاى درس بر مىخواستبدون تامل، مطلبدرس دستش بود و به سهولت مطلب
را كما هو بى كم و زياد مىتوانست تقريرنمايد و همه كس بفهم بود كه تمام تلامذه از
مبتدى و منتهى هر گاه بنا بود تقريردرس كنند اختلافى در ميان نبود.
ولى اين جهت كه مطلب استاد كما هو دستشاگرد آمده باشد پس از آنكه ازدرس برخيزد،
در درس مرحوم آقا سيدمحمد نبود. چه بسا بود شاگردى به جورىتقرير درس مىكرد و
شاگرد ديگرى به جور ديگر كه هيچ سازش و امكان جمعنداشتند، تقرير مىنمود، و در اين
جهتشريك ميرزاى بزرگ بود.
و لهذا آخوند ملا على روز درى كه تقريرات بحث ميرزا را مىنوشته استيعنى خصوص
مباحث الفاظ را خيلى مواظب و ملازم ميرزا شده بوده است. كه هرمطلبى را مراجعه به
ميرزا مىنموده است و پس از نوشتن ارائه به ايشان مىدادهو حك و اصلاح به نظر
ايشان مىكرده كه جايى اختلاف نشود و بر خلاف نقل نشدهباشد. غرض اين است كه
سهلالتناول نبوده استحالى شدن مطلب ايشان ازمجلس بحثشان.
و مىفرمود: من وقتى مشرف شدم آخوند ملا على نبود، ولى نسخهتقريراتش متعدد بود
خطى، در سامرا كه استنساخ مىنمودند و حجمش به اندازهحجم عروةالوثقى بود و خيلى
مطالب را سعى كرده بود كه توضيح نمايد حتىآنكه در بعضى جاها داشت و به عبارة اخرى
فارسيه و دو سه سطر عبارتفارسى نوشته بود. درجاهايى كه مطلب باريك بود خواسته بود
به اين نحو تقريببه ذهن كند.
و مىفرمود اين آقاى ميرزاى حاليه (12) سلمهالله تقريرش در درسش
صافاست اگر بگذارندش كه تقرير كند. ولى شاگردها نوبتبه استاد نمىدهند و
مجالتقرير براى ايشان نمىگذارند و مجلس منقضى مىشود به صحبتهاى تلامذه.
و مىفرمود: اين تقريرات آخوند ملاعلى روز درى را وقتى فضلا و طلاب،ديدند پيش
همگى مسلم و يقينى بود كه مباحث الفاظى كه مرحوم آخوند خراسانىنوشته بود همه مطالب
آن از درس ميرزا ماخوذ بوده است و خود آخوند مبتكر آنهانبودهاند.
58- صورت خوابى است كه شخصى از اهل اروميه كه قريب يكسال استمجاور اين ارض
اقدس است ديده است.
از قرار نقل بعضى ثقات خيلى محل وثوق بلكه از عدول محسوب استو تفصيل خواب اين
است:
كه دسته سينهزن طلاب به صحن مطهر مشرف مىشوند. اين شخص همبوده و خيلى منقلب
مىشود و نزديك به حالت غشوه او را عارض مىشود ولىخوددارى مىنمايد و چون با خود
قرار داده بوده است كه هر شب چهارشنبه را بهمسجد جمكران مشرف شود و بيتوته نمايد.
اين شب را به واسطه خستگىو بىحالى و ضعف پيرى و گذشتن مقدارى از شب مردد مىشود
در رفتن و نرفتن،تا بنا را بر رفتن مىگذارد و به صعوبت عصا زنان تا ساعتشش از شب
خود را بهمسجد مىرساند و به محض رسيدن از كثرت خستگى خواب او را مىربايد، پس
درعالم خواب مىبيند مجلسى است كه چهار نفر از علماى نجف اشرف در آنجاحاضرند. يكى
مرحوم حجةالاسلام آقاى حاج شيخ محمدحسن ماماقانى. دوممرحوم حجةالاسلام آقاى آقا
شيخ... . سوم مرحوم حجةالاسلام آقاى آقا شيخ علىيزدى كه از علماى جليلالقدر بوده
است. چهارم مرحوم حجةالاسلام آقاى آقاسيدكاظم يزدى طابثراهم.
و مىبيند كه در جلو مرحوم سيد كاغذ بسيار ريخته است. تا چشم سيد بهاين شخص
مىافتد يكى از آن كاغذها برداشته به او مىدهد. مىفرمايد اين برات ازتو استبگير.
مىگيرد و عرض مىكند يكى هم براى برادرم مرحمت كنيد.مىفرمايد اين بروات راجع به
حضرت صادقعليه السلام است. مال حوزه قم است. برادرشما راجع به حضرت سيدالشهداعليه
السلام است و درستبه احترام بنشين و ملتفتپشتسر خود باش. همين كه ملتفت پشتسر
مىشود مىبيند خود حضرتصادقعليه السلام نشسته. پس به آن حضرت شكايت ازضعف اسلام
و مسلمين و طولكشيدن غيبت مىنمايد.
پس حضرت مىفرمايد آيا دوست نداريد كه از اهل اين آيه باشيد: «و نريدان نمن
علىالذين استضعفوا فىالارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثين و نمكنلهم فىالارض
و نرى فرعون و هامان و جنودهما منهم ما كانوا يحذرون.»
تمام شد خواب و عجب آن است كه در تفسير هم از حضرت صادقعليه السلاممروى است كه
اين آيه شريفه در شان ائمهعليهم السلام است.
59- اى كسى كه اشتغال به علوم رسمى دارى كى و چه وقت عقيدهات بهپروردگار كامل،
بلكه پيدا مىشود؟ تا اين قدر به كلمات موهومه نپردازى و خلق رابا خالق يكسان نكنى،
بلكه تمام نظر به خلق مىنمايى. اين از شيوه موحدين دوراست و از عالم قبيحتر است.
آنكه غنى را غنى نمود. آقا را آقا كرد محبت پدر راايجاد نمود به او بايد پرداخت اى
غافل! نه آنكه بچسبى به پدر و يا به آقاى ظاهرىو گمان كنى آنها مسبب و روزى دهند.
زهى غفلت زهى غفلت زهى غفلت. عمرتگذشت و هرچه بالا مىرود عوض آنكه عقيده بالا رود
تنزل و نكس پيدا مىكند.اول به اصلاح اين مرض مهلك موبق روحى بپرداز. بعد از آن به
امورات جسمو تنميه و قوت بدن. بلكه هيچ وقت هم و غمى از دوم در دل مكن. بلكه توكل
تامپيدا كن به خداى خود. خدا شناس باش نه قوم شناس يا استاد يا عنوان ديگرخلقى
شناس.
و اما عقيده را هميشه و شب و روز مواظب باش. ره چنان رو كه رهروان رفتندو از
كلماتى كه در دست ما نهادند مىتوان پى برد كه چگونه بود حال آنها. و به چهپله
رسيده بود عقايد قلبيه ايشان.
اللهم ارزقنى ذلك و احشرنى معهم صلواتك عليهم.
60- قال السيد الجليل السيد رضىالدينبن طاوس فى كتاب مهجالدعواتفى عداد
الادعيةالتى ذكرها لدفع ضعفالبصر: قالقدس سرهم: و رايت فىالمجلد الاول
منكتابالتجمل فى ترجمة محمدبن جعفربن عبداللهبن جعفربن يحيىبن خاقان مامعناه:
ان انسانا ضعف بصره فراى فى منامه من يقول له: قل: اعيذ نوربصرىبنوراللهالذى
لا يطفاء. و امسح بيدك على عينيك و تتبعها آيةالكرسى.
فقال: فصح بصره و جرب ذلك فصح فىالتجربه.
[و همچنين محدث قمى در سفينةالبحار ذيل كلمه دعا نقل كرده: روى انانسانا ضعف
بصرهالخ ص456، ج1.]
61- نقل كرد استاد عماد دامظله از مرحوم خلد آشيان جنت مكان حاجميرزاحسين نورى
طبرسى كه آن مرحوم استدلال مىفرمود بر عدم جواز جلوس درروضات مطهره معصويمنعليهم
السلام به مجرد خواندن استيذان براى دخول و آنكه اذندخول ملازم اذن جلوس
نيستبقضيه ابى حنيفه كه وارد شد بر حضرت امام جعفرصادق صلواتالله عليه و بى اذن
آن حضرت نشست و آن حضرت بر او كجخلقشدند كه چرا بدون اذن در حضور من نشستى با
وجود آنكه او ماذون در دخول بودقطعا زيرا در دم در عمارت تا به توسط دربان و حاجب
ماذون در دخول نمىشدندداخل نمىشدند.
62- در يوم شنبه 9 شهر شعبانالمعظم از سال هزار و سيصد و سى و هفتكه شش روز از
فوت مرحوم آيةالله طباطبايى اعلىالله مقامه گذشته بود در محضرو مجلس درس آقاى
آقانورالدين عراقى حاضر بودم و اين حكايت از او شنيدم كهمرحوم جنت مكان آخوند
ملاعلى نهاوندى رحمةالله عليه از شاگردهاى مرحومشيخ مرتضىالانصارى بود و گفت من
در چند كرت با جناب ميرزاى شيرازىاعلىالله مقامه در طراده همسفر شدم و اتفاق صحبت
و مذاكره علميه در ميان آمدو به من مطالب او درگير شد و به طورى در نظرم بلند آمد
نظريات او كه گفتم اگر اينمرد مجتهد است ماها مجتهد نخواهيم بود و لهذا بنا را بر
تقليد او گذاشتمو همراهان من كه در درس شيخ رفيق من بودند چون از اين مطلب آگاه
شدند مرا برآن ملامت نمودند ولى به خرج من ابدا نرفت تا آنكه سفر زيارت
حضرتثامنالائمه عليه و على آبائه و ابنائه آلافالتحيه والسلام پيش آمد.
در بين اين راه هم بعضى از رفقا كه در بلاد عجم بودند چون مرا بر تقليد
ميرزاديدند ملامتها كردند و ابدا حرف آنها در من تاثير نكرد تا آنكه وارد مشهد
مقدسشدم و جناب آقاى حاج ميرزانصرالله را كه ملا و رئيس در آن مكان شريف بودملاقات
نمودم.
و آقاى آقانور نقل كرد كه اين حاج ميرزانصرالله از شاگردهاى شيخ انصارىنبود و
ليكن در پايه علمى در مرتبه بسيار شامخى بوده بطورى كه سفرى كه بهجانب عتبات
عاليات آمده بوده استبا جناب ميرزاى شيرازى مذاكره علميهمىنمايد و به طورى ميرزا
را در هم مىپيچاند كه بعضى گفتند ميرزا در آن مجلس بهلسان حال صداى هل من ناصرش
بلند شد.
الحاصل بعد از چند مرتبه صحبت علمى كه بين آخوند ملاعلى و حاجميرزانصرالله
اتفاق مىافتد حاج ميرزانصرالله مىگويد من تا به حال معتقد بهعلميت و ملايى شيخ
مرتضى نبودم و كتابهاى او مرا معتقد به ملايى او نكردو شاگردهاى او را كه ديدم (مثل
آخوند ملا عبدالله كه در خراسان اقامت داشته درآن وقت از قرار نقل آقاى آقا نور)
ايضا به دل من وقعى پيدا نكرد و ليكن اين شخصكه آخوند ملاعلى باشد مرا درباره شيخ
مرتضى معتقد ساخت و فهميدم كه شيخ درملايى به مرتبه بسيار بلندى بوده است.
بعضى اشخاص مىگويند حالا اين شخص را چه مىگويى مجتهد استياخير؟ مىگويد از
امر بديهى سؤال مىكنيد. اجتهاد او بديهى است. مىگويند چهمىفرمايى كه او خود
نقدا مقلد است و خود را مجتهد نمىداند.
مىفرمايند: اگر چنين كند حرام بين كرده است.
اين حرف كه گوشزد آخوند ملاعلى مىشود چون معتقد به ملايى حاجميرزانصرالله بوده
اسباب ترديد او مىشود و سبب اين مىشود كه دست از تقليدبرداشته عمل به احتياط را
پيش مىگيرد چون آن هم شاق و صعب بوده است لهذابنا مىگذارد كه ثانيا در صدد فحص
حال و تتبع بر آيد و ببيند كه نظر سابق او بر خطااستيا خير، پس مسافرت به عتبات
مىكند و در مجلس درس ميرزا حاضرمىشود و از كثرت رد و ايرادات كه در درس ميرزا
مىنمايد حاضرين درس مشمئزمىشوند و مىگويند كه تو اسباب تعطيل درس مىشوى لهذا
قرار مىدهند كهآخوند منفردا پس از درس با ميرزا صحبت نمايد و چون ميرزا رياست
داشته و درآن موقع شلوغ مىشده است از جهة امورات عامه لهذا تبديل به پنجشنبه و
جمعهمىشود تا آنكه بالاخره مرحوم ميرزا ملتفت مىشود كه آخوند چه غرضى دارد.
ياقسم مىخورد يا بدون قسم (ترديد از كاتب است) مىفرمايد كه تو مجتهدى بلاشبهه و
اين قدر بر خود سخت مگير. آخوند اين حرف را كه مىشنود از جناب ميرزابر طرف تفريط
مىافتد درباره آن جناب و شاك مىشود در اصل آن كه جناب ميرزااز اهل خبره باشد فضلا
از اهل اجتهاد و لهذا مىآيد در حرم حضرت امير-عليهالصلوة و السلام- و مشغول گريه
مىشود براى چاره كار خود. تا آنكه بنايشبر آن قرار مىگيرد كه آنچه تا به حال از
درس شيخ مرتضى و غيره استفاده نموده طرارا از صفحه دل محو نمايد و از الآن استيناف
عمل نمايد. پس مشغول مىشود ازابتداى نحو و صرف، بنا مىكند نظر كردن و به تامل خود
هر مساله را درستكرده و مىگذرد تا آنكه در اصول فقه اين طريقه خاصه مختصره را
مخترع و مبتكرواقع مىشود.
و آقا نقل كرد كه مىگفت من تقريرات درس شيخ مرتضى را به خط خود كهدر درسش
استماع نموده بودم همه را نوشته بودم از پس اين واقعه اين تقريرات را ازكتب ضلال
دانستم و حفظشان را حرام فهميدم و لهذا آنچه دستم رسيد كه تقريراتمكتوبه خودم بوده
تمام را پنهان و مخفى نمودم از ديگران كه دست رسم نبود.
و آقاى آقا نور مىگفت كه او دوره اصول را در مدت ششماه درس مىگفتو من يكدوره
حاضر شدم و تمام آن را نوشته و الآن هم دارم و مىگفت كسى تابتحمل درسش را نداشت و
لهذا بيچاره شاگردى نداشت و از شهيد ثانى به اينطرف احدى را مجتهد نمىدانست و پس
از آنكه من دوره اصول را تماما در نزد اوديدم به حسب اعتقادى كه داشت كه كسى را
مجتهد نمىدانست قسم خورد كه منو تو مجتهد هستيم و تصريح نمود به اينكه از شيخ
مرتضى و ميرزاى شيرازىاعلم هستى.
بعد خود آقا تمجيد از علو نظر آخوند نمود و گفت عيبش آن بود كه بر خلافمتعارف
افتاده و عمده آنكه معقول نديده بود. و الا اگر چنانچه واجد معقول بودو از طريق
متعارف خارج نشده بود با معاصرين خود هم نسبتبود و در نظريات ازآنها اعلى بود.
پس كسى از حضار گفت معقول ديدن عالم را كانه تكميل مىكند. آقا درجواب گفت البته
انسان هر چه تتبع در علوم بيشتر داشته باشد نظرياتش اكملخواهد بود نظير آنكه هركس
رجوع نمايد به كتاب صاحب فصول و كتاب صاحبضوابط هيچ نسبت نمىدهد فصول را به كتاب
صاحب ضوابط. چون صاحبضوابط مطالب را در صورت بسيار سهلالتناولى درآورده بحيثيتى
كه از واضحاتمىنمايد و ليكن در مجلسى كه اتفاق ملاقات بين شيخ صاحب فصول و
سيدصاحب ضوابط مىافتد و مذاكره علمى در ميان ايشان واقع مىشود. شيخ صاحبفصول
مقدارى كه در مجلس سخن مىگويد سيد صاحب ضوابط از كثرت تتبعى كهداشته است چنان پيش
مىآيد و بر صاحب فصول تنگ مىگيرد كه صاحب فصولمات مىماند.
63- و ايضا آقاى آقا نور نقل نمود كه در اخبار هست كه در دوره آخرالزماناشخاصى
بيايند كه بعضى بعضى را تكفير نمايند و هر دو از اهل نجات باشندو گفت نظير آنكه آقا
شيخ عبدالحميد انجدانى معروف، جناب آخوند حاجىملاابوطالب را تكفير كرد و به اين
لفظ تعبير مىنمود كه از سنى هم گذشته منىاست. وقتى كسى گفته بوده است: حاج ملا
ابوطالب. ايشان گفته بود: ابوطالبمنى است. و ايشان كسانى را كه داراى حكمتبودند
كافر مىدانست مثلحاج آقا محسن.
حتى آنكه پيش ملايى درس مىخوانده استشخصى حكمى به اومىگويد: بيا در پيش من از
كلمات آن اصغاكن. از ملايش اجازه مىخواهد. آن ملابعداز قدرى تامل مىگويد برو،
زيرا كه من در خميره تو چيزى ديدهام كه تو آخر رادبر اهل حكمتخواهى بود و كلمات
ايشان در تو هيچ اثرى نخواهد كرد. لهذا از تومطمئن هستم در درسش حاضر شو. پس حاضر
مىشود. آن وقت گفته بوده استكه اين شخص هرچه خواست كفريات خود را از من پوشيده
دارد نتوانست. آخرتمام كفرياتش را ظاهر كرد و ايضا كتابهايى وقف كرده بوده است ولى
شرايطى در آنها قرار داده بودهاست كه كمتر كس واجد آنها است. من جمله آنكه طلبه
حكمت نخواند و از اهلآن نباشد.
آقا گفتند كه مرحوم ميرزاى شيرازى در سامره براى او ماهانه قرار دادند كه درنجف
به او داده مىشد و بعضيها مىگفتند ميرزا چون ديده اين زود زود تكفيرمىكند لهذا
او را از سامره اخراج كرده كه نبادا آنجا باشد و بعضى چيزها ببيندو تكفير ميرزا
كند.
الحاصل آقا گفت كه سبب تكفير مرحوم حاجى آخوند اين شده بود كهايشان گفته
بودهاند كه حضرت امير، از پيغمبران اولىالعزم افضل نيستند. بعد آقاگفت كه من به
آقا شيخ عبدالحميد ايرادا گفتم كه علامه هم مىفرمايد: «ولى فىاولىالعزم تردد.»
گفتباشد تا من فكرى كنم و جواب تو را بياورم. رفت و بعد وقتىآمد گفتبه نظرم
مىآيد كه لفظ ليس افتاده است و چنين بوده «و ليس لى فى اولىالامر تردد.»
گفتم بسيار خوب. پس اين دليل مىشود كه غير از علامه جمعى تردد در اينباب
داشتهاند.
و گفتبعضى در صدد برآمدند كه به او به اين سبب اذيتبرسانند. جنابحاج آخوند
مانع شد معتذرا به اينكه من ميدانم اين تكفير او نه از روى هوى است.بلكه از روى
غيرت ديانتى او است و لهذا معذور است.
64- وقتى صحبت از شعرا در ميان بود نقل فرمود استاد استناد از جنابسيدحسن
كشميرى كه ايشان فرمود كسى بود اشعار بسيار عالى مىگفت و ديوانهوضع بود و در كمال
تسلط بود در گفتن كه بروانى و فورى اشعار بسيار بسيار عالىمىسرود و گاه بود هر چه
به او اصرار مىشد به گفتن شعر اقدام نمىكرد ولى گاه كهمثلا معطل يك سبيل مىشد و
مىگفتسبيل برايم چاق كن مىگفتيم تا شعرنگويى چاق نمىكنيم بنا مىكرد بىمعطلى
اشعار در كمال غرايى گفتن. من جمله درمدح حضرت اميرعليه السلام در همين مظان اين
رباعى گفتبديهة:
تويى آن نقطه بالاى فاء فوق ايديهم كه درگاه تنزل تحتبسمالله را بايى نبود ار
پاى لغزش همچنان بىپرده مىگفتم كه در حقت نصيرى زد كلام پاى بر جايى
65- ايضا از همان جناب سيد نقل كردند كه وقت ديگر هم همين قسمهاپيش آمد شد و
شعرى گفت كه استاد فرمود من يادم نمانده است و حاصلمضمونش آنكه در مدح حضرت
اميرعليه السلام بود كه محبت آن جناب از سنخ آب استيا از سنخ آتش. اگر از سنخ آب
است فلان لازم آب را ندارد و اگر از آتش است فلانلازم آتش را ندارد و همچنين
تشقيقات كرده بود و نفى لوازم. بعد در آخر شعرمتحير مانده گفته بود: ان هذالشى
عجاب.
66- ايضا نقل فرمود در زمان مرحوم شاه عباس شعرا در مدح حضرت اميراشعار مىگفته
و به جوايز كثيره نايل مىشدهاند. من جمله شاعرى قصيده گفته بودهاست كه اين شعر
از جزء آن بوده است:
اگر دشمن كشد ساغر و گر دوست به ياد ابرو مردانه او است
آنقدر مرحوم شاه عباس از اين شعر حظ مىكند كه هى امر مىكند از خزانه
برايشاشرفى بياورند كه خرمن اشرفى فراهم مىآيد.
شاعر ديگر به طمع مىآيد در وقتى كه شاه در سر طويله بوده است او راآنقدر پقر و
پيهن صله مىدهد كه كوه پقر پيدا مىشود.
67- در روز شنبه بيست و سيم يا بيست و دوم شهر مبارك رجبالاصبصبحى جناب مستطاب
ناشر اخبار اهلبيت اطهار و ذاكر آثار خانواده سيد مختارعليه و آله افضلالصلوات و
اكملالتحيات تشريف فرما شدند در خانه ما به جهتباز ديد عيد نوروز چون سيزده نوروز
مىباشد.
در مجلس شريف اين نقل را فرمودند كه در سفر مكه در دوم محرم بود كهوارد كشتى
شديم و اهل كشتى غالب سنى بودند و ما شيعهها كم بوديم و از ناحيهسنيها بسيار مورد
صدمات مىشديم حتى از ترس آنها از تعزيه حضرت سيدالشهدا-ارواحنا فداه- هم باز
مانديم. و شيخ عبدالله نامى هم در ميان سنيها بود كه امامجماعت آنها بود.
و حاجى ملاجعفر كرهرودى با پسرش حاجى ملازينالعابدين كه سى و سهسفر تقريبا
مشرف به بيتالله شد و در اين سال در ايام عيد مرحوم شد نيز در كشتىبودند و جاى
آنها طورى بود كه حفاظى نبود بين آنها و دريا. و اين حاجى ملاجعفراذان مىگفت و
اشهد ان عليا ولىالله را مىگفت و همچنين حى على خيرالعمل.و هرچه مىگفتند به خرجش
نمىرفت و آدم كجخلقى بود اوقاتش تلخ مىشد.مىگفت ... مىخورند اذيت كنند.
بالاخره فرمود تا آنكه يك وقت ناخوشى در مابين سنيها افتاد كه گويازانوهاى آنها
را بريدهاند. اصلا قادر به حركت نبودند و آنقدر مردند و از عددشان كمشد كه ما
شيعهها غالب شديم بر آنها. پس از آن بناى تعزيهدارى را گذاشتيم....
ايضا نقل كرد كه فتحعلىخان ملكالشعراى فتحعلى شاه بوده است. ايامعيدى رسيده
بوده است و اشعارى براى محضر سلطان تهيه نديده بوده است. ازاين جهت گرفته بوده در
ميان كوچه بر مىخورد بلوطى باشى. مطلب را يا پس ازاستفسار او يا پيش به او
مىگويد. لوطى باشى مىگويد من هم مىخواهم حاضرحضور شوم لكن حالا قدرى زود است.
بيا باهم برويم خانه آنجا خلوت است.بنشين چند شعرى تهيه ببين. ميروند با هم در
اطاقى ملكالشعرا را مىنشاند و خودمشغول كار در بيرون و اندرون خانه در تردد بوده
است و در جلو اطاق ايوانى بودهكوزه ماستى هم خريده بوده در طاقچه ايوان گذاشته
بوده است و يك بز و يكميمون هم در كنار حياط، ميخ طويله آنها به زمين كوبيده بوده
است. پس هنگامى كهلوطى باشى از خانه خارج مىشود ملكالشعرا در جايى بوده كه ميمون
او را نديدهبوده است. مىبيند ميمون ميخ طويله خود را از زمين كند و ميخ طويله بز
را هم كندپس از آن آمد در ميان طاقچه و ماست كوزه را مشغول به خوردن شد.
پس از چندى قدرى از ماستبرداشت و به ريش بز ماليد و قدرى به پوز اوو بعد رفت و
ميخ طويله خود را محكم كوبيد و به كمال تشخص نشست و بهاطراف نگاه مىكرد ناگاه
چشمش به من افتاد و فهميد كه من از مطلب مطلع شدهامبناكرد به دست و صورت به طور
اشاره تضرع و التماس كردن كه بروز ندهم در ايناثناء لوطى باشى وارد شد. من هم از
كثرت خنده از حال رفتم ديد ريش بز و پوز اورا كه به ماست آلوده است و ميخ طويلهاش
باز. خلقش تنگ شد، بنا كرد به بز فحشدادن، چوب را برداشت، حيوان بىتقصير را كتك
زدن. من هم چون ميمون التماسكرده بود جرات افشا نداشتم، مبادا كينه مرا بر دارد و
اذيت كند. پس خفية به لوطىباشى رساندم كيفيت واقعه را و بىتقصيرى بز بيچاره را.
پس استطرادا اين مطلب را ذكر فرمود كه زمانى شخص قصابى از حضرتصادقعليه السلام
سؤال كرد كه هرگاه لانجين ماست در ميان حيات باشد سگ را با پوزهماستى ببينيم از
ميان حيات بيرون آمد و لانجين را هم ببينيم به هم خورده است.حكم به نجاست مىشود يا
خير؟ فرمود: نه به جهت آنكه شايد پوز سگ از جاىديگر ماستى شده باشد و لانجين را
كسى به هم زده باشد پس آن قصاب مىگويدچيزى در دلم از اين فرمايش افتاد تا يك وقتى
سر گوسفند را بريدم دستخونآلوده با كارد به دست، چنان بول مرا گرفت كه با همين
حال به كمال عجله رفتمدر ميان خرابه براى ادرار كه ناگاه ديدم كسى را تازه سر
بريدهاند و خون از او جستنمىكند و بيرون آمدن من و رسيدن يك نفر ديوانى، فورا
مرا گرفت كه اى فلان فلانشده سر اين بيچار را چرا بريدى من هر چه استنكاف كردم
گفت: با اين وصفممكن است از تو قبول كرد؟!
فهميدم از آن خدشهاى كه در دلم افتاد در فرمايش حضرت گرفتار شدمو دانستم جز به
دست آن بزرگوار خلاصى ندارم. پس به حضرت پيغام دادم، تا آنكهحضرت فرمود، بايد قاتل
را خود مقتول تعيين كند.
به هر جهت كاتب همه را فراموش كرده است. وسايل خلاصى او را حضرتفراهم آورد.
68- در روز سهشنبه 15 شهر جمادىالاول ايام فاطميه از سال هزارو سيصد و سى و نه
هجرى در منزل جناب جلالت مآب قدسى القاب المؤمن الورعالصالح المتقى جناب آقا
ميرزامصطفىخان ادامالله عمره و كثر فىالمؤمنينامثاله بودم.
جناب مستطاب عمدةالواعظين العالمالمؤيد ذوالانفاس القدسيةبحرالمفاخر و
المعالى جنابالحاج ميرزامحمدعلى الخوانسارى در بالاى منبر اولاخيلى تاكيد و تشديد
نمودند در حقشناسى نسبتبه هر كه ذى حق شود بر انسان،در امر دينى باشد يا دنيوى كه
عبارت است از خدا و رسول و ائمه و حضرتزهراعليهم السلام و استادى كه به تو علم
بياموزد و پدر و مادر و هركه از ساير طبقات ناس كهحقى بر گردن تو پيدا كند ولو
بلقمه نانى و لو بشربت آبى، الى غير ذلك من سايرافرادالاحسان اليك.
و ديگر تعريف و توصيف اكيد شديد و مدح بسيار بليغى كرد از جناب فخراعاظم
الواعظين و سيدافاخمالمحدثين البحرالمواج و النحريرالذى ليس له نظيرنقطة دايرة
المفاخرالحاج ملاباقر واعظ تهرانى و از علميت او بسيار ستود و از انتفاعيافتن از
مصنفات و مؤلفات او و به اين سبب ذيحق عظيم بودن او بر همه اهل منبرو اهل علم بسيار
گفت و از آن جمله اسم سه كتاب از كتب او را برد با تعريف: يكىكتاب روح و ريحان يكى
كتاب جناتالنعيم فى احوال مولينا عبدالعظيم (13) يكىكتاب خصايص فاطميه
و تحريض كرد اهل علم را بر رجوع به اين كتب زيرا بسيارمىتوان استفادات نفيسه علميه
از اين كتب و كتب ديگرش برد.
69- و ديگر جناب زبدةالواعظين و قبلةالمحدثين الحافظ لكثير من
اخباراهلبيتعليهم السلام العصمة و الطهارة و المتشبثبذيل آثار معادن الوحى و
التنزيلبحرالمعالى و المفاخر جناب الحاج آقا صابر كرهرودى كثرالله فىاهلالمنبر
امثالهو نفعالله بكلماته ايانا و جميعالمؤمنين نيز در همين مجلس در بالاى منبر
مىفرمودكه مرحوم مجلسى عطرالله مرقده در كتاب حياةالقلوب در جلد نبوت خاصه،
اخبارمعراجيه حضرت رسالت پناهى را با شرح و بسط تمام و فوائد مالا كلام،
بيانفرموده است.
منجمله آنكه حضرت فرمودند چون مرا به عالم بالا سير دادند بر هر يكاز درهاى
هشتگانه بهشت، بعد از سه كلمه طيبه مباركه: لااله الاالله، محمدرسولالله،
علىولىالله، نقش شده بود چهار كلمه ديگر، كه مجموع سى و دوكلمهاند و بهترند از
دنيا و مافيها (جمله معترضه) حاجى مىفرمود اين سه كلمهمباركه لاالهالاالله الخ
سى و پنجحرفند اول دوازده حرف و ثانى نيز بهمچنين و ثالثيازده حرف است و هر كه در
هر وقت اينها را بر زبان جارى كند به هر حرفىخداوند هفتصد حسنه براى او بنويسد و
هفتصد سيئه محو فرمايد و هفتصد درجهبلند فرمايد. هر كه چرط دارد حساب كند ببيند سى
و پنج هفتصد هفتصد هفتصدچقدر مىشود.
الحاصل بر در اول بعد سه كلمه مباركه اين چهار كلمه نقش بود: لكل شئحيلة و حيلة
طيبالعيش فىالدنيا اربع خصال: نبذالحقد و تركالحسد و القناعةو مجالسة
اهلالخير.
و بر در دوم بعد از سه كلمه طيبه نقش بود: لكل شئ حيلة و حيلةطيبالعيش
فىالاخرة اربع خصال: التعطف علىالارامل و مسح راس اليتامىوالسعى فىقضاء حوائج
المسلمين و تفقد حال الفقراء.
واقعه حضرت حسن مجتبى در حال طواف و اعتكاف در مسجدالحرامو سؤال سائل از آن
حضرت تا آخر آنچه در عدةالداعى است.
واقعه حضرت رسول كه از هر سفر مىآمد اول به ديدن زهراى اطهر مىآمدچنانچه هر
وقتبه سفر مىرفت آخر از حجره آن حضرت بيرون مىخراميد تا يكدفعه وارد شد آن پرده
و دستبر نجن و گلوبند را ديد مراجعت كرد فىالفورحضرت زهرا آنها را خدمتحضرت
فرستاد و حضرت تقسيم بين فقرا كرد.
واقعه حضرت امير كه زن مشك آبكش را ديد كه خسته شده كمكش كرده تاخانه، ديداطفال
يتيم دارد خمير كرده گفت اطفال را من نگاهدارى مىكنم تو نان بپزپس صورت نازنين به
طرف آتش مىگرفت مىگفتببين حر آتش را.
واقعه حضرت رسول كه ديد در كوچه اطفال را بازى مىكردند، بچهاى از آنهادور و در
سمتى سر به زانوى غم نهاده و مىگريست. نوازشش كرد، در خانه برد.فرمود: من بجاى پدر
تو، على عمو و حسنين برادران تو هستند.
و بر در سيم بعد از آن كلمات نورانيات نقش بود: لكل شئ حيلة و حيلةصحةالبدن
فىالدنيا اربع خصال: قلة الطعام و قلةالكلام و قلةالمشى و قلةالنوم.
بر در چهارم بعد از آنها نقش بود اين چهار كلمه مقدسه: من كان يؤمن باللهو
اليوم الآخر فليبر والديه، من كان يؤمن بالله واليومالآخر و ديگر احسان
بههمسايگان و ديگر اكرام ضيف و ميهمان و ديگر من كان يؤمن بالله واليوم الآخرفليقل
خيرا او يسكت.
و بر در پنجم اين چهار كلمه بعد از سه كلمه نقش بود: «من ارادان لايذل فلايذل.
من ارادان لايظلم فلايظلم. من ارادان لايشتم فلايشتم. من ارادان
يستمكبالعروةالوثقى فليستمك بقول لاالهالاالله، محمدرسولالله، على ولىالله».
بر در ششم نقش بود بعد از سه كلمه اين كلمات اربع: من ارادان لا يظلم
لحدهفلينورالمساجد. من احب ان يكون قبره واسعا فسيحا فليبنالمساجد. و من احب
انلا ياكله الديدان تحتالارض فليسكن المساجد. و من احب ان يبقى طرياتحتالارض فرش
كند مساجد را و بر در هفتم منقوش بود بعد از آن سه كلمه طيبه اين چهار كلمه:
بياضالقلبفى اربع خصال: عيادةالمريض و اتباعالجنازة و شراءاكفان الموتى و اداء
القرض و بردر هشتم مكتوب بودپس از سه كلمه اين چهار كلمه: من ارادالدخول
منهذهالابوابالثمانية فليستمك باربع خصال: الصدقة و السخاء و حسنالخلقو
كفالاذى عن عبادالله.
(كاتب حقير گويد) چون اين مطالب نوشته شد با مطابقه با كتاب عرجهاحمديه در صفحه
273 و 274 مناسب چنان ديد كه مرقوم دارد آنچه را بر درهاىجهنم است چنانچه در صفحه
283 از آن كتاب مىباشد:
پس بر در اول اين سه كلمه مرقوم است: لعناللهالكاذبين لعنالله
الباخلينلعنالله الظالمين.
و بر در دوم اين سه كلمه نقش است: من رجىالله سعد ومن خافالله امنو الهالك
المغرور من رجى سوىالله و خاف غيره و بر در سيم اين سه كلمه است: من ارادان لايكون
فىالقيامة عريانافليلبسالجلودالعارية و من ارادان لايكون عطشانا فليسقالعطشان
فىالدنيا و منارادان لايكون جائعا فىالقيامة فليطعمالجائع فىالدنيا و بر در
چهارم اين سه كلمه مكتوب است: اذلالله من اهانالاسلام. اذلالله مناهان
اهلبيتعليهم السلام نبىالله. اذلالله من اعانالظالمين على ظلم المخلوقين و بر
در پنجم اين سه كلمه است: لاتتبعالهوى فان الهوى يجانبالايمانو لايكثر منطقك
فيما لايعنيك فتسقط من عين ربك و لاتكن عونا للظالمينفانالجنة لم تخلق للطاغين و
بر در ششم اين سه كلمه نوشته است: انا حرام علىالمجتهدين. انا حرامعلىالمتصدقين.
و انا حرام علىالصائمين و بر در هفتم اين كلمات سهگانه است: حاسبوا انفسكم قبل ان
تحاسبوا.و نجوا انفسكم قبل تنجوا. و ادعواالله عز و جل قبل ان تردوا عليه و لا
تقدرواعلى ذلك.
70- نقل فرمود استاد استناد در زمانى كه گفتگو از خلق نيكى و كجخلقى درميان بود
كه در ميانه بزرگان كه درك نموديم يك نفر سراغ داريم كه همتراز در صفتحلم نداشت و
كوه بردبارى بود و آن شخص محترم و نفس نفيس فخرالمدققينو افتخارالمحققين
المولىالاكمل الاعلم الاتقى الآميرزامحمدتقىالشيرازىقدسالله تربتهالركيه و
اعلى درجته فى اعلى عليين كه ايشان در مجلس مباحثه كهداشتند هرگاه اصحاب حوزه مجال
به ايشان مىدادند حرف مىزدند والا هرچهقدر طرف مقابل طول سخن مىداد و به اوقات
تلخى ميرساند و به آواز بلند يا نحوذلك مىكشيد صحبتش، ايشان ابدا تغيير حالتبرايش
دست نمىداد و مكرر نذربندى كردند اشخاصى كه بلكه ايشان را به كجخلقى بياورند
نتوانستند.
حتى آنكه بند پالكى يا كجاوه كه ايشان سوار بر آن بودند قطع كردند و ايشانبا
پالكى به زمين افتادند و از حالتبه در نرفتند.
بلكه يكوقتبا يكى از آقايان طلاب كه در مدرسه با هم، همحجره بودهانديك وقت
همسفر مىشوند در پالكى يا كجاوه از نجف براى كربلا. در يكتا جنابميرزا و در يكتا
آن آقاى ديگرى مىنشينند و آن آقا معركه بوده است طبعا دركجخلقى پس آن آقا تند
مىشود در حال سواركى و در توى پالكى به جناب ميرزاو بنا مىكند بلند به ايشان بد
گفتن تا ميرسند به منزل و پياه مىشوند و باز فردا صبحكه سوار مىشوند باز آقا
مشغول به بدگفتن و اوقات تلخى كردن نسبتبه ميرزامىشود و هرچه مىگويد از طرف
ميرزا هيچ جوابى نمىشنود تاخته مىشود. اينمىماند تا وقتى كه به منزل كه مسمى
استبه مصلى و سه فرسخى كربلا استمىرسند، پياده مىشوند. در لب آب مىنشينند به
جهت تغذى جناب ميرزا رومىكنند به آن آقا كه راستى من مىخواستم از شما مطلبى سؤال
كنم يادم رفت. شماآن اوقات تلخى كه در بين راه تو كجاوه مىكرديد با كى بوديد؟ با
جلودار كجاوهبوديد يا كس ديگر چه مطلبى بود.
كه با وجود آن همه تشدد مقرون به تصريحات، ايشان چنان اظهارى كردندكه گويا اصلا
نفهميدهاند كه طرف كه بوده كه حالا استفسار مىكنند كه آن آقامندك مىگردد.
و ايضا مىگفتند به قدرى ديده نشد از ايشان نسبتبا حدى كجخلق شدنو تغير نمودن
كه در آن همه مدت يك تغير از ايشان محفوظ مانده بود و غير از اونتوانستند پيدا كنند
و آن وقتى بوده است در شب مباحثه و تدريس مىفرمودند. باكسى كه با ايشان طرف
صحبتشده بوده است اين كلمه را گفته بودند كه شماروزها نان مفتى مىخوريد و شبها
حرف مفتى مىزنيد در مدت معاشرت ايشان اينيكى از ايشان گرفتند و بس.
71- و ايضا در مقام نقل محامد مآثرالمولى العظيم و الرئيس الفخيمللمذهب
جنابالحاج ميرزا حبيبالله الرشتى اعلىالله درجته فى اعلى عليينو جزاهالله
عنالاسلام و اهله افضل الجزاء، نقل كردند كه در مرض موت اين كلمه راگفتند على ما
نقل و حاج ملا جعفر گلپايگانى كه ازاصحاب خاص ايشان بوده استنيز در آن مجلس حضور
داشته: كه من تمام كارهاى بين خود و خالق را صاف كردهو گيرى در هيچ جهت ندارم.
مانده استيك كار كه حيرانم چه در محضر الهىجواب صواب بياورم و آن كجخلقى است كه
از من نسبتبه طلاب در حين درسگفتن بروز يافته است كه نمىدانم جواب صحيح چه بدهم؟
حاج ملا جعفر گفته بوده است: آقا اينها چه حرفى است؟ شما پدر بوديدنسبتبه طلاب
و حق تربيت داشتهايد. مىفرمايد: اين حرفهاى رسمانه را بگذار.من جوابى كه در محضر
عدل الهى به محل پسند و قبول بيفتد مىخواهم.
و ايضا مىفرمود مازندرانيها مىگويند ماه كه مىگيرد اژدها او را مىگيرد.
يكمازندارنى يك وقت كه ماه گرفته بوده استخطاب به ماه كرده بود و گفته بود خوبشد
كه گرفتى. هيچ ميدانى چقدر بازى در مىآورى. اول ماه به ماه يك دفعه هيچبيرون
نمىآيى. وقتى هم كه بيرون مىآيى يك دفعه يك جا، يكدفعه جاى ديگر،يك دفعه غير دو
جاى اول، و به يك جا قرار نمىگيرى. پس حالا چه خوب شد كهگرفتى يعنى در دهان اژدها
افتادى.
پس فرمود: مرحوم حجةالاسلام آقاى صدر(قدسسره) در مجلس درسمرحوم ميرزاى شيرازى
اعلىالله مقامهالشريف بعضى روزها نمىآمد. اوقاتى هم كهمىآمد مثل آقايان ديگر
كه هر يك جاى معينى داشتند كه در آنجا مىنشستند، جاىمعين نداشتيك دفعه يك سمتى
مىنشستيك وقتسمت ديگر مجلس، همينطور در مواضع متفرقه هر روز يك جايى داشت.
پس يك روز در ميان درس ميرزا ايرادى كرد و مرحوم ميرزا در مقام تغير بهايشان
چون ايرادشان وارد نبود به نظر ميرزا، فرمودند به قول مازندارانى خوب شدكه گرفتى.
72- در صبيحه هشتم محرم 1340 جناب فخر اهلالمنبر و الذاكر لاخبارشفعاء
يومالمحشر جناب الحاج آقا صابر (14) متعناالله و جميعالمسلمين
بفيوضاتوجودهالشريف مىفرمود كه از خواص ده مرتبه صلوات فرستادن در عقبهريك از
نمازهاى خمسه يوميه آن است كه در روز قيامت وقتى كه منبر. وسيله رابه جهتحضرت
خاتمالنبيين نصب مىكنند و حضرت بر بالاى آن قرار مىگيردصاحب اين تعقيب از همه
مردم نزديكتر استبه آن منبر اللهم ارزقنا بحقهصلواتك عليه.
73- به تاريخ يوم پنجشنبه پانزدهم شعبانالمعظم هزار و سيصد و چهل درمسجد جناب
شريعتمدار حاج شيخ ابوالحسن (15) كه ايشان مجلس ندبه منعقد كردهبودند
جناب شريعتمآب زبدةالاخيار و الابرار آقا مشهدى اسمعيل تبريزى (16) به
منبرتشريف بردند و اين دو قضيه را نقل نمودند:
اول: نقل كرد از جناب مستطاب مجلسى زمان و متتبع در اخبار و رجال آقاىآقا
سيدحسن صدر (17) كاظمينىعليه السلام ابن عم و اخالزوج مرحوم آيةالله
آقاى صدر (18) كهايشان فرمودهاند: من در زمانى كه در سر من راى مشغول
تحصيل در خدمت مرحومحجةالاسلام ميرزاى شيرازى اعلىالله مقامه بودم اوقاتى كه
مرحوم خلد مكانوحيد عصره آقاى حاج ملاعلى نجل نبيل مرحوم حاج ميرزاخليل
طهرانىمشرف به زيارت حضرت عسكريين -عليهما الصلاة و السلام- مىشد در منزلمن ورود
مىفرمود.
تا آنكه به رسم هميشه يك وقتى وارد شد در منزل من از نجف اشرف،هنگامى كه شب شد و
موقع تهجد رسيد، يك قتبيدار شدم ديدم مرا صدامىكند كه برخيز نماز شب بخوان من بر
سبيل شوخى گفتم سر شب مطالعه كردهامكه اهم از نماز شب است. حالا بايد استراحت
كنم. گفتبه اين نيتبرخيزو مشغول نماز شب شو كه در فرداى قيامت كه جمعيت نماز شب
خوانها در عقبسر جدت حضرت اميرالمؤمنين روانه شدند و حضرت پيشرو آنها گرديد
كهقائدالغرالمحجلين است، تو در عدد آن جمعيتيك نفر افزوده نمايى. پسبرخواستيم
وضو گرفتيم، پس فرمود خوب است در سرداب مطهر مشرف شويمو در آنجا به تهجد مشغول
شويم. گفتم بسيار خوب. جناب حاجى ملاعلى از جلوو من از عقب ايشان روان شديم تا درب
صحن مقدس رسيديم و آن زمان مثل حاليهنبود، ممكن بود در صحن را از طرف بيرون باز
كرد پس در را باز نموديم، واردصحن شديم تا رسيديم به پلههايى كه بايد از آن پايين
رفت و در سرداب مقدسوارد شد. همينكه به ابتداى پلهها رسيديم يك مرتبه در آن شب
ظلمانى ديديمدر ته پلهها متصل به درگاه سرداب، به قدر يك قامت انسان يكپارچه نور
ايستادهاست و ديگر شمايل مبارك در وسط نور نمايان نيست و نور مانع از ديدن
آنگرديده است.
مرحوم حاج ملاعلى كه جلو بود رو به من كرد و گفت: «تشوف» يعنىمىبينى گفتم
بلى. پس به همان حال باقى مانديم و از جاى خود حركت ننموديمو آن نور مقدس نيز در
محل خود باقى بود و ما ناظر به آن، تامقدار ده دقيقه تقريباگذشت. پس منتقل شد به
جوف سرداب پس ما هم از پلهها پايين رفتيم. وقتى واردسرداب شديم ديگر به چشم من
چيزى نيامد. اما به چشم جناب حاجى آخوندمرئى بود يا نه؟ العلم عندالله تعالى.
ثانى: باز جناب مسبوق الذكر نقل كرد از همان آقاى متقدم سلمهمااللهان شاءالله
كه در زمانى كه پدرم مرحوم آقا سيدهادى به رحمت ايزدى پيوست امرنمودم كسى برود
بالاى گلدسته به جهت اعلام به فوت آن مرحوم. حاضرين گفتند: تمام مردم با خبرند و
دكان و بازارها را بر چيدهاند، احتياج به بالاى گلدستهرفتن نيست.
فرمود: من چون در اخبار بر خورده بودم به چيزى كه مضمونش اين بود كههر گاه
مؤمنى از دنيا برود پس منادى به فوت او اعلام كند، اول كسى كه حاضر درتشييع جنازه
آن مؤمن خواهند شد امام آن عصر است. لهذا دوست داشتم كه درجنازه پدرم اين سعادت
عظمى حاصل گردد، امر نمودم كه با وجود اطلاع مردم منميل دارم به اين مطلب.
بالجمله منادى رفت. همانكه رفت و صدايش بلند شد، من در قلب خودبدون آنكه چيزى به
زبان بياورم متوجه شدم و در خاطرم اين معنى گذشت كهخدايا اين داعى حق است و اولاى
مردم به اجابت كردن او حضرت حجت است.من ميل دارم كه آن حضرت تشريف فرما شود و به
تشييع پدرم حاضر گردد. تا آنكهجنازه پدرم را بعد از غسل و كفن حمل نمودند تا لب
قبرى كه در محل موجود الآنمىباشد. همينكه خواستند جنازه را وارد قبر نمايند. من
خود جلو رفتم كه مباشرتاين كار نمايم، ممانعت كردند كه تو حالا، حالت اين كار
ندارى: بگذار به كس ديگر.پس آمدم و در كنارى خزيدم. و در پهلوى من بود جناب سالك
عوالم با طنيهو صاحب مقامات شامخه آخوند حاجى ملا زمان، كه از اوتاد زمان بود. كه
ناگاهديدم رعشه به اندام جناب آخوند افتاد و بىاختيار خود را به من چسبانيد
وهىمىگفت آقا سيدحسن حضرت حجت اينجا است. حضرت حجت اينجا است و بهدستخود اشاره
به سمت قبر مىنمود. پس به او گفتم تو از كجا مىگويى در جوابگفت من از بويش
مىشناسم و باز جناب متقدم الذكر نقل نمود در روز جمعهشانزدهم شعبان هم از سيد
متقدم كه ايشان نقل كردند از جناب موثق صالحجناب حاج ملاحسن يزدى ابالزوجه مرحوم
آيةالله آقا سيدكاظم طباطبايىيزدى و در وثاقت ايشان همين بس كه سيد مرقوم يعنى
آقا سيدحسن ناقل قضيهفرموده بوده است كه من قول اين حاجى را در وثاقت و اعتبار
كمتر از قول سيددامادش نمىدانم.
و اين جناب حاجى نقل مىنمايد از عالم بىبديل، صاحب مقاماتو كرامات، و
نادرةالزمان، مرحوم حاج سيدعلى شوشترى كه از كثرت وضوحجلالت قدرش، مستغنى از بيان
است و جناب آقا مشهدى اسماعيل ناقل قضيه نقلنمود كه اين مرحوم سيد هم استاد شيخ
مرتضى مرحوم بوده در علم اخلاق، و همشاگرد آن بزرگوار بوده در علم اصول و فقه.
بالجمله اين آقا نقل مىفرمايد كه رسم من و شيخ مرتضاى مرحوم اين بود كهدر
اوقات زيارتى مخصوصه از نجف اشرف، مشرف به كربلاى معلى مىشديم. تادر يكى از اوقات
زيارتى باز به رسم هميشه مشرف شديم و بعد از قضاء و طرو گذشتن دو سه روز، شيخ
فرمود: بايد مراجعت كنيم. گفتم خيلى خوب. چونشب شد و خوابيديم همانكه نصف شب شد
ديدم شيخ از جاى خود برخاست،رفت وضو گرفت و آمد عبا را بر سر كشيد، كفش پوشيد. از
آن عمارت كه منزل بودخارج شد. من پيش خود گفتم: شيخ يقين اشتباه كرده به خيال اينكه
سحر است.برخاسته است و حال آنكه حالا نصف شب است و وقت تهجد همه شب نرسيدهاست
همانكه ديدم از حياط هم بيرون رفت متوحش شدم گفتم بايد از عقبش بروم،برخاستم و
جامههاى خود را پوشيدم و از عقب سرش روانه شدم به طورى كه شيخرا مىديدم و او
ملتفت من نبود تا آنكه از كوچههاى كربلا يكيك گذشتيم تارسيديم به دروازهاى كه
مسمى استبه دروازه بغداد و در آنجا خانه كوچك عربىبود. پس همينكه شيخ به آنجا
رسيد، محاذى آن خانه ايستاد و سلام كرد و ازاندرون خانه جواب سلام شيخ آمد. پس شيخ
عرض كرد: مرخص هستم فردا رابروم، جواب آمد: آن مطلب را انجام دادى؟ عرض كرد: خير.
جواب آمد: مرخصنيستى، پس شيخ مراجعت نمود و من زودتر از شيخ آمدم و در رختخواب
خودخوابيدم پس شيخ هم آمد و خوابيد، پس صبح كه شد به شيخ گفتم امروز حركتكنيم
گفتخير، پس من از سبب سؤال ننمودم تا آنكه شب شد با خود گفتم امشبرا نبايد
خوابيد، پس در رختخواب دراز كشيدم ولى خود را بيدار نگاه داشتم تاهمانكه موقع شب
گذشته رسيد، باز ديدم شيخ برخاست وضو گرفت و عبا بر سرافكند و روانه شد، پس من هم
برخاستم و از عقبش روانه شدم بطورى كه ملتفتنبود و رفتيم تا رسيديم به محل شب پيش،
همان كه به آن نقطه رسيديم باز شيخسلام كرد و جواب سلام باز آمد، پس عرض كرد: حالا
مرخصم فردا حركت كنم،جواب آمد مطلب را انجام دادى. عرض كرد: بلى، جواب آمد: مرخصى
پس شيخمراجعت نمود و من زودتر خود را به رختخواب خود رساندم و خوابيدم و شيخ
همآمد: همينكه صبح شد بناى حركتشد و همينكه از دروازه شهر خارج شديم دروسط بيابان
رسيديم و خلوت شد رو كردم به شيخ و گفتم: شيخنا سؤالانو مسئلتان. شيخ به خيال آنكه
سؤال علمى است گفت: بگوييد. گفتم: اولا چرا بايدصحن و حجرات صحن را بگذارند و در آن
منزل نفرمايند و بروند در دم دروازهبغداد در خانه كوچك عربى منزل نمايند. شيخ
متجاهلانه به من نگاهى كرد و گفتاز كى صحبت مىكنيد گفتم من مطلعم و از قضيه
باخبرم سر اين مطلب را بگوييد. همانكه شيخ ديد مطلعم (و چون سيد صاحب كرامات بوده
استشيخ گمانمىكند كه از راه كرامت اطلاع پيدا كرده است) پس جواب مىگويد به چيزى
كهحاصلش قريب به اين است كه منزل را در صحن قرار ندادهاند احتراما و آنكه
صحنبراى منزلگاه شدن و جاى خوابيدن گرديدن مناسب نيست. پس گفتم:
سؤال ثانى آنكه: آن قضيه كه حضرت امامعليه السلام در شب اول فرمود انجام
دادىعرض كرديدنه، پس مرخص نفرمود و در ثانى باز فرمود انجام دادى، عرض كرديدبلى پس
مرخص فرمود، چه قضيهاى است؟ پس شيخ گفت: اين را نخواهم خبر دادو هر چه سيد اصرار
كرد شيخ اظهار نكرد و شيخ عهد گرفت كه از اين واقعه به كسىدر زمان حيات من اخبار
مده و سيد هم نگفت تا بعداز فوت شيخ رحمةالله عليهماو على سائر علماءالمرضين.
74- و شيخ بهايى در حاشيه بر تفسير قاضى نوشته كه در خدمت آخوندملاعبدالله يزدى
كه صاحب حاشيه بر تهذيب منطق است تلمذ نمودم و او راوصف به العلامة اليزدى نموده.
و آخوند ملاعبدالله يزدى در نزد ملاجلال دوانى درس خوانده و ملاجلال درنزد
سيدشريف درس خوانده و ملاجلال نيز حاشيه بر تهذيب منطق نوشته و اسمآن را نقطه
فولاد گذاشته و ملاعبدالله حاشيه بر آن حاشيه نوشته فىالحقيقهخوب نوشته.
75- احياء موتى: يعنى زنده گردانيدن مردهها بر سبيل اعجاز و برگردانيدنو عود
دادن ارواح را به سوى اجساد عنصريه دنيويه در همين عالم در روى همينارض و در زير
همين سماء .
رجعتيعنى برگرديدن و عود كردن ارواح نه تمامشان بلكه بعض آنها كه«و يوم نحشر
من كل امة فوجا» از هرامتى يك فوج به سوى ابدان عنصريه بعدازمفارقت آنها وقتى كه
قائم آل محمد عجلالله فرجه و صلواتالله عليه و علىآبائهالطيبين ظهور فرمود. باز
در همين عالم و در روى همين زمين و زيرهمين آسمان.
معاد جسمانى: يعنى عودالارواح الى الاجساد فى عالم القيامة كه هم ارضقيامتى غير
از اين ارض دنيوى است كه «و دكت الارض دكا دكا» و هم سما غير اينسما است كه سماى
دنيوى «هباء منبثا» مىشود. حاصل: برگشتن ارواح به ابدانعنصريه در ارض قيامتى و در
عالم قيامتى.
پنجشبهه هست كه بعض آنها مشترك الورود استبر همه اين سه قسمعود الروح الى
البدن بعد مفارقته منه و بعض ديگر مختص استبه خصوصمعاد جسمانى.
شبهه اولى اينكه: يلزم تنقيص الكامل و تصيير الفعل قوة و ذلك خلافالفيض و خلاف
الفضل و اللطف و خلاف الفيض و اللطف و الفضل محالمنالحكيم فلا يصدرمنالحكيم.
محصل اينكه عوالم بر حسب قسمت منقسم بر سه قسمند: يكى عالمجسمانيات كه هم
ماديند و هم مقدارى، و اخس همه عوالم است، و يكى عالمتخيلات كه مقدارى تنها است، و
حد وسط بينالعالمين، و برزخ بين آنهااست، و يكى عالم عقول و مجردات كه نه مادى است
نه مقدارى، و اشرف همهعوالم است.
اما ماده: يعنى قابل فصل و وصل و كون و فساد. يعنى صورت اولى از اومفصول شود و
فاسد و زائل شود و به صورت ديگر موصول شود.
مقدار: يعنى اندازه كه طول و عرض و عمق باشد.
حالا يك عالم كه عالم محسوسات باشد هم داراى مادهاند و هم داراىمقدارند كه يكى
نيم ذرع عرض دارد و نيم ذرع طول و نيم ذرع عمق و هكذا و اينعالم رتبهاش دون عالم
و سطى است و بالنسبة به آن قوه است و نسبتبذريتبالنسبه به آن دارد.
و يك عالم بالاتر از اين است كه او فعل استبالنسبة به عالم شهود كه عالمارواح
باشد كه از آن تعبير مىكنند به عالم ملكوت. اين عالم داراى مقدار و اندازههست ولى
داراى ماده نيست مثل صورت زيد كه در ذهن در مىآيد كه ماده نداردولى چون شكل و هيئت
دارد پس طول و عرض و عمق هم دارد. مثلا دو ذرع قد اواست و نيم ذرع پهناى او است و
هكذا.
و يك عالم از اين بالاتر است كه نسبتبه دو عالم مادون خود، فعل استو آنها
نسبتبه اين قوهاند. كه عالم مجردات باشد كه از آن تعبير مىكنند به عالمجبروت.
اين عالم نه داراى ماده است نه داراى مقدار.
و نمونه اين سه عالم در عالم صغير كه انسان باشد هست. چنانچه نشانه عالماول
مرتبه جسمانيت و صورت ظاهره محسوسه او است. كه اين مرتبه او هم مادىاست و هم
مقدارى.
و نشانه عالم وسط مرتبه خيال او است، چرا به واسطه آنكه آنچه كه به توسطقوه خيال
درك مىكند مثل آنكه در يك آن، مىتواند سير در مشرق و مغرب نمايدو صدهزار مثل اين
آسمان را تصور كند. پس چون مدركات اين مرتبه همه، مقدارىفقطاند، پس بايد خود اين
مرتبه همچنين باشد. چرا كه مادى و مقدارى ممكننيست مقدارى تنها را درك كند و
همچنين مجرد از ماده و مقدار ممكن نيست كهمقدارى فقط را درك كند زيرا كه مدرك و
مدرك ادراك بايد از سنخ هم باشند چونادراك عبارت است از حضورالمعلوم لدىالعالم و
نشانه عالم ثالث مرتبه عقل اواست كه چون آنچه به عقل درك مىشود كليات و احكام آنها
است مثلالحيوانجنس، كه حيوان كلى نه ماده دارد و اين واضح است و نه مقدار دارد
چون هرمقدارى كه در آن اخذ شود شامل غير آن نخواهد شد و صدق بر كثيرين و كليت ازبين
مىرود فلذا مقدار هم ندارد.
و روح و نفس ذات مراتب است. يك مرتبه او عين بدن است كه با بدن اتحاددارد، نه از
قبيل ظرف و مظروف است و نه از قبيل حال و محل، يعنى نه جوهرو جسمى است كه مثل روغن
كه در بادام نفوذ كرده در بدن داخل و نافذ باشدو مظروف بدن باشد چون اگر چنين باشد
يا تمام اين جسم كه روح است در تمام آنجسم كه بدن باشد داخل مىشود، اين تداخل است
و محال. يعنى لازم مىآيد كههر ذره كه فرض شود دو چيز و دو جسم باشد. و اگر بعض
اين جسم يعنى روح درآن جسم شده باشد لازم مىآيد كه بعض ديگر بدن كه روح در توى آن
نرفته ميتهو ضايع و فاسد شود و نه عرض است كه حال در بدن باشد. چون جسم در تاثير
محتاج به وضعو محاذات است و بر اين مبتنى است استدلال حضرت ابراهيم بر نفى الوهيت
ازكواكب به افول و غيبوبت آنها، نه بر حركت افلاك تا خصم در مقام نقض بر آيدو ملتزم
شود به مذهب طايفه جديده، و قائل شود به حركت زمين دون افلاكو بناى استدلال منهدم
شود. پس جسم كه محتاج باشد در تاثير به وضع و محاذات،عرض به طريق اولى بايد چنين
باشد پس لابد روح متحد استبا بدن. پس تامادامى كه از بدن مفارقت نكرده عين بدن است
كه هم مادى است و هم مقدارى.و وقتى كه مفارقت كرد مقدارى تنها مىشود كه بالاتر است
از مرتبه بدن و هم نسبتبه آن فعل است. پس اگر دو مرتبه برگردد و عود به بدن كند و
متحد با آن شود يلزمتنقيصالكامل و تصييرالفعل قوة و هما خلاف الفيض فلا يصدران
منالحكيم.
شبهة ثانيه: شبهه انقسام غير متناهى بمتناهى لازم مىآيد و آن غيرمعقول است.
شبهة ثالثه: شبهه آكل و ماكول.
شبهة رابعه: اتحاد خارج از شئ با شئ محال است.
76- ادعية و اوراد مجربة للرزق
الاول ان يذكر عقيب الفجر سبعين مرة «يا فتاح» و اضعا يده على صدرهقالالكفعمى
فى مصباحه من ذكره كذلك اذهبالله تعالى عن قلبهالحجاب.
الثانى مارواه الكلينى عن علىبن ابراهيم عن ابيه عن ابن ابى عمير عناسمعيلبن
عبدالخالق قال: ابطارجل من اصحاب النبى صلىالله عليه و آله عنه ثماتاه فقال له
رسولاللهصلى الله عليه وآله ما ابطابك عنا فقال السقم و الفقر فقال: افلا اعلمك
دعاءايذهبالله عنك بالفقر و السقم قال: بلى يا رسولالله فقال قل: لاحولو لا قوة
الابالله العلىالعظيم توكلت علىالحى الذى لا يموت والحمدللهالذى لميتخذ صاحبة و
لا ولدا و لم يكن له شريك فىالملك و لم يكن له ولى منالذلو كبره تكبيرا.
قال: فما لبث ان عادالى النبى صلىالله عليه و آله فقال: يا
رسولاللهقداذهبالله عنىالسقم و الفقر.
الثالث: مارواه ابن فهد فى عدةالداعى عنالنبىصلى الله عليه وآله: من قال دبر
صلاة الغداةهذاالكلام كل يوم لم يلتمس منالله تعالى حاجة الا يسرت له و كفاهالله
ما اهمه:بسمالله و صلىالله على محمد و آله و افوض امرى الىالله انالله بصير
بالعباد فوقاهاللهسيئات ما مكروالااله الا انتسبحانك انى كنت منالظالمين.
فاستجبنا له و نجيناهمنالغم و كذلك ننجىالمؤمنين و حسبنا الله و نعم الوكيل.
فانقلبوا بنعمة مناللهو فضل لم يمسسهم سوء ماشاءالله لا حول ولا قوة الا بالله
ماشاءالله لا ما شاءالناس،ماشاءالله و ان كرهالناس حسبى الرب منالمربوبين حسبى
الخالق منالمخلوقينحسبىالرازق منالمرزوقين حسبىالله ربالعالمين حسبى من هو
حسبى. حسبىمن لم يزل حسبى حسبى من كان مذكنتحسبى. حسبىالله لااله الاهو عليه
توكلتو هو ربالعرشالعظيم.
و هذهالاوراد مما ينبغىالمواظبة عليها فقد صدقتها الدراية و الروايه و الخيرو
الخبر فىاليقظة و المنام.
77- ايضا نقل فرمود كه: در سامره رفيق حجره من آقا ميرزامحمد شيرازىبود. براى
زيارت عرفه كه موسم حركت زوار استبه سمت كربلا، آقا ميرزا محمدمذكور تفال زد بر
رسائل مرحوم شيخ، براى تعيين اينكه خودش به اين سعادتو تشرف به كربلا نائل مىشود
يا نه.
پس كتاب را كه گشود اول مايرى اين عبارت آمد در بحث دليل انسداد:فالاهمال ثابت
من جهةالاسباب و من جهةالمرتبة. و مىفرمود كه: تشرف هم پيدانكرد در آن سال.
78- نقل فرمود استاد اعتماد دامظله كه: زمانى در كربلاى معلى به مناسبتىاجتماع
شده استبين ايشان و بين شخصى كه عالم عوام اخباريين ساكنين در كربلابوده است مسمى
به شيخ حسن يوسف.
و جناب مولوى معرفى ايشان را نزد استاد كرده است. الحاصل فرمود: منگفتم خيلى
طالب بودم كه يك نفر از علماى اخباريه را ملاقات كنم تا صحبت نمايمببينم مابين ما
و اخباريه چه چيز محل نزاع و ما بهالخلاف شده است كه اين همهلايزال از هر كدام
نسبتبه ديگرى تبريات و طعن و رد وارد مىشود. پس بعد ازاخطار اين معنى و حضور براى
مباحثه، ابتداء از اصول عقايد پرسيدم كه ما و شمادر عقايد هيچ جاى نزاعى نداريم، از
توحيد و رسالت و امامت و عصمت و غيرذلك. قبول كرد. پس از تصفيه اين مراحل، داخل در
فروع شديم. پس ايشان شروعكردند يكى يكى از مواردى را كه گله از اصوليين داشتشمردن
و پارهاى از آنمطالب از اين قرار است هر چند ترتيب بين آنها محفوظ نمانده است.
يكى اينكه اصوليون هر گاه عقل حكمى كند مخالف آنچه از معصومعليه السلامرسيده و
در اخبار اهلبيتعليهم السلام وارد شده تكيه به عقل خود مىكنند و به اخبارمعصومين
پشت پا زده باب تاويل در آنها باز مىنمايند.
من در جواب گفتم نقضا: (هر چند بعد ملتفتشدم نقض; به مذاق اخباريهكه. به حجيت
ظواهر كتاب قائل نيستند وارد نمىآيد، لكن ايشان تصديق كرد)و نقض اين بود كه چه
مىگويى در آيه كريمه: الرحمن علىالعرش استوى. كهمعناى ظاهريش اين است كه خداى بر
روى كرسى قرار گرفته، آيا شما كه اخبارىهستى به اين ظاهر اخذ مىنمايى يا به قرنيه
قطعيهاى كه حكم عقل قطعى بر امتناعامثال اين معانى در ساحتخداوندى; باشد، آيه را
از اين ظاهر مصروف و بر معناىصحيح حمل مىنماييد. تصديق نمود كه البته چنين است.
گفتم: همچنين ما هم هنگامى كه عقل قطعى بر خلاف ظاهر خبر ماثور ازمعصومعليه
السلام حكم نمود، به شرط آنكه حكم جزمى باشد مثل حكم جزمى در موردآيه، البته رفع يد
از آن ظاهر مىنماييم و بر خلاف ظاهر حمل مىكنيم، نه آنكههر حكم عقلى و لوظنى
باشد تقديم بداريم. پس اين مرحله را هم تصديقنمود و گذشتيم.
و ديگر اين كه: اصوليون اجماع و اتفاق علما را متبع مىدارند و به آن
عملمىنمايند و به اخبار معصومين كه بر خلاف، دلالت داشته باشند عمل نمىنمايند.
در جواب گفتم: اولا معناى اجماع را بدانيم كه چه اجماعى است كه چنينمعامله
مىكنند، آن عبارت است از اتفاق آراء به اندازهاى كه كشف قطعى كند ازراى
معصومعليه السلام حالا بگويى همچنين اجماع مصداق ندارد. سند ندادهايم كه
داشتهباشد. ما آنچه را كه حجت مىدانيم اين معنى است، وجود نداشته باشد مطلبديگرى
است، و شبهه نيست كه هرگاه اين معنى تحقق پيدا كند، اگر اخبارى برخلاف دلالت داشته
باشد، با فرض اين اجماع، انسان قاطع خواهد بود كه مدلولاين اخبار برخلاف راى
معصومعليه السلام است و با اين حال در عدم اخذ باس و ايرادىنخواهد بود. اينجا را
هم تصديق نمود گذشتيم.
سيم اينكه اصوليون اخبار وارده در احتياط را طرح كرده و به هرمحتملالحرمة اقدام
مىكنند با اين همه كه در اخبار ردع از اين معنى به عبارتمختلفه رسيده، گوش نداده
و همه را مخالفت مىكنند.
جواب گفتم: همچنانكه اخبار احتياط داريم، اخبار برطرف برائت هم داريم.مثل: رفع
ما لايعلمون و كل شئ حلال و كل شئ مطلق و غير ذلك. و بعد از وجوداين دو دسته از
اخبار شما جمع كرديد مابين آنها به حمل ثانى بر شبهات موضوعيهو اول را بر شبهات
حكميه. ما حمل نموديم اول را بر استحباب، ثانى را بر ترخيص.و مجرد اينكه دو دسته
اختلاف كردند در جمع بين دو دسته اخبار متعارضه بهحسب آنچه نظر هر يك به آن مؤدى
شده، نبايد اسباب نفرت خاطرشان از يكديگرو تفسيق هر يك ديگرى را فراهم آيد. زيرا كه
اين قسم اختلاف نظر در جمع بيناخبار خيلى واقع شده، چرا در هيچجا مورث طعن و بد
آمدن طرفين از يكديگرنشده و در اين مقام چنين شد. پس اين را هم تصديق كرد و گذشتيم.
چهارم: اصوليون تقليد را جايز بل واجب مىدانند با آنكه اين طريقه عامهاست و
نهى از آن در اخبار رسيده. مع ذلك عوام خود را امر به تقليد نمود و عوامهم تقليد
از آنها مىنمايند.
جواب گفتم: دخترى كه تازه به حد بلوغ رسيده مىخواهد مسائل متعلقهبه دماء را
ياد بگيرد آيا مىتواند به همان قسمى كه صاحب حدائق استنباط ازاخبار مىكند، اين
دختر هم استنباط كند؟ آيا همچه قوه دارد يا نه؟ گفت: نه.گفتم: پس چه كند؟ گفت رجوع
به عالم مىكند. گفتم ما هم از تقليد نخواستهايمو معنايى مراد نداشتهايم جز رجوع
جاهل به عالم. گفت: اين رجوع به عالم است،پس چرا اسمش را تقليد مىگذاريد؟ گفتم
اينكه مطلبى استسهل: ما با شمامصالحه مىكنيم مىرويم در حرم حضرت عباس
استخاره(استفسار) مىكنيمببينيم، اسم اين كارى را كه طرفين كار خوبى مىدانيم آيا
رجوع به عالم بگذاريميا تقليد.
فرمود: من سؤال كردم: جهت چيست كه اين همه صفوف مسلمين در صحنمقدس و جاهاى
ديگر، اقتدا به علما مثل آقاى صدر، آقاى ديگر، آقاى ديگرمىنمايند از شما اخباريين
يك نفر در اين همه صفوف حاضر نمىشوند.
در جواب گفت: آيا اگر عالمى را ديدم شرب خمر مىكند جايز استبه اواقتدا كنم؟
گفتم نه. گفتشما كه مىدانيد شرب توتون به مذاق من با شرب خمرهيچ فرق ندارد، پس با
اين مذاق و كشيدن اين علما سبيل و توتون را چگونه اقتداكنم و چگونه ايراد مىكنيد.
گفتم آيا اگر يك نفر از علماى خودتان مايعى را خيال كند آب است، يا نداندآب
استيا بول يا خمر و بخورد و در واقع بول يا خمر باشد. آيا او را معذورمىدانيد در
اين عمل يا فاسق است. گفت البته معذور است. گفتم علماى ما هم كهشرب توتون مىكنند
از باب اين است كه نزد آنها به درجه وضوح رسيده و از اخبارمعصومين به حليت آن قاطع
شدهاند و از اين رو ارتكاب كردهاند كه برائت درشبهات حكيمه تحريميه هم نزدشان در
وضوح مثل شبهات موضوعيه است نزدشما آيا همچه كس معذور نخواهد بود بر حسب اين
اعتقادى كه پيدا كرده است؟تصديق نمود.
و نقل شد كه من بعد اين آقا شيخ حسن يوسف يكى از مريدين و مخلصيناستاد شده بوده
است، چون مسبوق بوده است اين مناظره به مناظره ديگر با يكىديگر از اصوليين كه در
آن مناظره كار به كدورت و رنجش به كلمات خشنه منتهىشده بوده است و گفته بوده است
من نديده بودم در ميان علماى اصوليون كسى بهاين طور شرح داده بود مقالات آنها را.
79- در روز پنجشنبه بيستم شهر ذىالحجةالحرام از سال يك هزارو سىصد و سى و نه
هجرى على مهاجرها الف تحية و الف سلام، در منزل حضرتمولينا آقا ميرزا سيدمحمد از
آقا زادگان عظام قم كه تازه در شهر سلطانآباد نزولفرمودهاند در خانه حاج
ابوالقاسم كاشانى بودم در محضر جمعى از اجلاء و اهلعلم و طلاب، منهم استادىالاكمل
حضرت آقاى حاج شيخ عبدالكريم يزدى زيدعمره و منهم حضرت مولينا آقاى حاج سيداحمد نجل
مرحوم حجةالاسلام حاجآقا محسن عراقى و منهم حضرت مولينا الاجل آقاى آقا
سيدمحمدتقى خونسارىو غير هم منالعلماء و السادات و بعضالمتدينين منالتجار.
به مناسبتى در آن محفل آقاى حاج شيخ فرمودند كه زمانى كه خبر فوتمحمد شاه قاجار
به ناصرالدين شاه در تبريز مىرسد و اراده حركتبه طهرانبه عزم سلطنت مىنمايد
آخوندى بوده كه تبعيد شده بوده است و در تبريز سكناداشته است.
ناصرالدين شاه به آن آخوند ارادتمند و معتقد مقام عالى بوده است. ارادهمىكند
كه به لباس مبدل كه كسى حتى آن آخوند نشناسد او را برود نزد آن آخوندو از او چند
كلمه موعظه طلب نمايد و پس از آن حركتبه طهران نمايد. پسهنگامى كه وارد بر آخوند
مىشود آخوند مىشناسد كه ناصرالدين شاه است. شاهمىگويد من خواستم شما مرا
نشناسيد حالا كه شناختيد به هر جهت مقصودم آناست كهچند كلمهموعظه از شما
شنيدهباشم.آخوند مىگويد:تو سلطنت دو سلطانرا درك كرده و ديدى يكى فتحعلىشاه و
ديگرى پدرت محمدشاه. اول وضعش باآقايان علما و سادات كمال ارادت و ميل و مهربانى
نسبتبه آنها بود و ديدىقريب سىسال سلطنتش طول كشيده و دويم نسبتبه علما بىميل
بود و ارادتىنداشت و ديدى كه زمان سلطنتش بيش از قريب دوازده سال نكشيد. حالخود
مختار مىباشيد هر يك از اين دو جور شاهى و سلطنت را كه ميل دارىاختيار نما.
80- و باز در همان مجلس جناب مولينا آقاى حاج ميرزا مهدى بروجردىنقل نمود خوابى
در خصوص نيكى حال ناصرالدينشاه. نقل نمود از جناب موليناالعالم العامل الفاضل
الكامل البحرالخضم و الطودالاشم جناب حاج آقا جمالاصفهانى ساكن در طهران زيد عمره
كه ايشان نقل نمود از حضرت آيةاللهو ثقةالاسلام والمسلمين آقاى حاج ميرزا حسين
نورى اعلىالله مقامهالشريف درزمان تشرف خود به عتبات عرش درجات در زمانى كه كتاب
دارالسلام فيما يتعلقبالرؤيا و المنام از مرحوم حاج نورى مرحوم به چاپ رسيده و از
دست در آمده بود.پس جناب حاجى نورىقدس سره فرمودند به من كه ميل داشتم مستدركى
نوشته باشمبراى دارالسلام به جهت زيادى خوابهايى كه پس از تاليف دارالسلام سمت
وقوعيافته و من بر آنها وقوف يافتهام.
منجمله فرموده بوده است كه شخصى مسمى به حاج على يا حاج علىاكبربغدادى (ترديد
از حاج ميرزامهدى است ظاهرا) در شب جمعه كه در روزشمرحوم ناصرالدينشاه مقتول
مىگردد و خبرش در شب يا روز شنبه به عتباتمىرسد، در خواب مىبيند كه مشرف شد به
كاظمينعليهم السلام و پس از انجام زيارتمراجعت مىنمايد به بغداد در اثناء راه
چشمش مىافتد به باغى در نهايتخوشىو دلكشى، و عالم بوده است كه آن باغ متعلق
مىباشد به حضرت بقيةالله فى ارضهو حجته على خلقه حضرت حجةبنالحسن
ارواحالعالمين لهالفداء و از آنجا كهمسبوق بوده است كه مال امام مباح استبر
شيعيان آن حضرت و خود هم ازشيعيان بوده است، اراده دخول در آن باغ مىنمايد. حفظه و
خدمه براى آن باغمىبيند و او را مانع از دخول مىشوند و اين اصرار بر دخول و آنها
اصرار بر منعمىنمايند تا تصريح مىكند كه مگر نه مال امام بر شيعيانش مباح، و
مگرنه من ازشيعيانم، جواب مىدهند، بلى حق است، لكن اين باغ را حضرت بخشيدهاند
بهناصرالدين شاه و مرحوم حاجى نورى اولا اين را معالواسطه شنيده بوده است،بعد از
آن در مقام تفتيش به نفس نفيس بر مىآيد و آن شخص بيننده خواب رامىجويد و توثيقش
را از چند نفر مىشنود و خواب را هم بلاواسطه از خودشاستماع مىفرمايد.
81- و ايضا در همان مجلس حضرتالاستاد الاجل آقاى حاج شيخ نقلفرمود خواب ديگر
را جع به همين موضوع به اين تفصيل: كه در سفر مكه مشرف بهزيارت خانه كعبه
زادهاالله شرفا و تعظيما شديم در مكه پس از فراغ از اعمالو راجعتبه مكه خبر فوت
ناصرالدينشاه را شنيديم كه در جده برايش مجلسفاتحه بر پا شده است و مىفرمود زمان
حركت ما از نجف اشرف پنجم ذىالقعدهبود و نقل خواب در دهم يا يازدهم ذىالقعده كه
در بين نجف و جبل بوديم اتفاقافتاد و خبر فوت شاه در هجدهم ذىالحجه به مارسيد كه
در زمان آن خواب ابدااثرى از واقعه قتل شاه در بين نبود و فرمود من از نجف تا جبل
با جناب حاج آقامصطفى همكجاوه بودم و سرپوش كجاوه را بر مىداشتيم براى آنكه با هم
صحبتنماييم. و از جبل به آن طرف به آقاى حاج ميرزا محمود همكجاوه شدم.
الحاصل فرمود در همان ايامى كه در بين نجف و جبل با حاج آقا مصطفىهمكجاوه بودم
يك روز همينطور كه در اثناء راه مشغول صحبتبودم، حاج آقامصطفى گفت من امشب خواب
ديدم يك باغ بسيار عالى كه اشياء عجيبه در آن باغبود، گفتند اين باغ مال ناصرالدين
شاه است. پرسيدم خودش هم در ميان باغمىباشد؟ گفتند: خير در بيرون باغ است در اين
نزديكى داخل باغ خواهد شد.
82- آقاى حاج شيخ صلواتى كه استيجار مىكردند به اين كيفيتبود كه اولاچند شرط
مىكردند:
اول آنكه در اول هر مجلس اذان بگويد.
ثانى آنكه براى هر نماز اقامه بگويد.
ثالث آنكه در هر نماز دو سلام بگويد.
رابع آنكه تسبيحات اربعه را سه بار بگويد.
خامس آنكه براى هر سالى چهار نماز آيات بخواند: يكى براى مطلق آيات،يكى براى
كسوف، يكى خسوف، يكى زلزله با تعيين وقت از يوم وليلة مثلبينالطلوعين بخوان.
و تعيين مدت مثل سه ماه بخوان پس از آن صيغه به فارسى و عربى كه صيغه اجاره باشد
كه ايجاب از اجيراست. صلاة بىصوم سالى شش تومان مىدادند.
83- نقل شد كه مرحوم آقاى صدر اعلىالله مقامهالشريف مىفرموده: ملاشدن چه مشكل
آدم شدن محال است.
84- و ايضا مىفرمود شخصى از اهل قم در زمان ميرزاى قمى و سواس درعدالت داشت. پس
در ميرزا شبهه پيدا كرد و مسافرت به عتبات كرد براى پيداكردن عادل تا در كربلاى
معلى به خدمت مرحوم سيدعلى صاحب رياض رسيدو سيد چون وضع زيبا و دستگاه متجملانهاى
داشته است رايش از آن جناب نيزمنصرف مىگردد.
پس در نجف اشرف به خدمت مرحوم سيدبحرالعلوم مىرسد و آن جنابنيز در قلبش وقعى
پيدا نمىكند. تا آنكه از كرامات آن جناب يا كس ديگرى، مذكورمىدارند كه در نجف
اشرف به آن شخص دعا كرده كه خداوند رفع عيب و مرض ازچشمتبنمايد.
پس از آن به بعد در نظرش مرحوم سيد خيلى جلوه كرد و همچنين در كربلاصاحب رياض را
بسيار شخص جليلى ديد. و در قم كه وارد شد از اخلاص كيشانميرزا گرديد. اين همه از
بركت دعاى آن شخص جليلالقدر بود.
85- و مىفرمود: شهيد اصل در مسلم را عدالت دانسته، و امر عدالتبه اينسختيها
كه گمان ميكنند نيست والا در اكثر شهرها بايد عادل پيدا نشود و از ايناختلال نظام
امر معاش و معاد لازم مىآيد در امورى كه احتياج به وجود عادل دركار است. چون
شهادات و جماعات و غيرها، و اين قسم از دغدغهها بايد از امراضروحانيه صاحبش شمرده
شود و محتاج معالجه است.
و مىفرمود: در مقام آنكه هر چه كنى اهل زمانه از تو عيب خواهند گرفت،آنكه در
اين دوره متاخره از زمان شيخ به اين طرف ديده نشده در امر زهد و حفظظاهر كسى به
مرتبه شيخ اعلىالله مقامه كه از جميع حدودى كه به ظاهر نقصمىنمايد متحرز و در
كمال زهد، روزگار مىگذرانده، مع ذلك كسى به آن جنابمىگويد تا به كى تدليس
مىكنى. شيخ در جواب مىفرمايد: تو اين پيكره را از مناخذ نكن و قصدت را خالص ولله
كن.
86- و مىفرمود: در زمان احتضار شيخ اعلىالله مقامه، آقا مير سيدعلىشوشترى
بالاى سر آن جناب و مواظب حالش بوده و چون وقت احتضار نزديكبوده پاى شيخ را به سمت
قبله مىكشانده و شيخ چون مبطون بوده است پاى خودرا منحرف مىداشته نظر به حرمت
استقبال و استدبار در حال تخلى.
پس آقا مير سيد على باز به سمت قبله مىكشانده و به شيخ عرض مىكردهاين طور
بهتر استشيخ باز منحرف مىكرده و مىفرموده: بلى تكليف تو چناناست و تكليف من
چنين (من كانلله كانالله له. انسان هر كارى مىكند غرضشللهباشد ولو بظاهر آن
كار در نظر اهل ظاهر بد نما باشد، لكن در باطن سير مقامات و ازعبادات است.)
87- نقل كرد جناب مستطاب شريعتمآب آقاى حاج شيخ محمدباقر (19)
سلمهالله نجل نبيل مرحوم خلد آشيان حاج محمدابراهيم خونسارى طابثراه ازجناب
مستطاب علام فهام آخوند ملامحمدعلى سلمهالله ساكن در قريه بازنه بعدازآنكه تعريف
از فضل ايشان در معقول و خصوص تقواى ايشان نمودند و گفتند كه درنجف اشرف درس
مىخوانده در محضر مرحوم آخوند و مرحوم آميرزا محمدباقراصطهباناتى مقتول و نقل كرد
كه ايشان ترجيح ثانى بر اول دادهاند و از خواصثانى بودهاند. حتى آنكه در زمان
فوت وصيت كرده بوده كه ايشان بر جنازهاشنماز بخوانند.
الحاصل اين آخوند دام بقاه نقل كرده از استاد خودش مرحوم آميرزا محمدباقر كه
ايشان گفته من در قريب بيستسال قبل در طهران بودم و هم درسمىخواندم و هم تدريس
مىكردم. تا آنكه وقتى آخوندى آمد و اظهار داشت كهكتاب شفاءالصدور (20)
را كه در اصول دين بود بر نهج موافق شرع برايش درس بگويمپس من گفتم وقت ندارم او
مصر شد تا بالاخره راضى شدم. پس من هم بايد آنكتاب را داشته باشم و ندارم. آن
آخوند گفت نسخه كه من دارم شبها پيش شماو روزها پيش من باشد.
پس چندى به اين طريق گذشت تا آنكه يك روز صبح كه آمد هرچه گرديديمپى كتاب
نيافتيم و در خانه ما آن كتاب گم شد. پس آن آخوند گفت اينطور نمىشود.بىكتاب امر
من نمىگذرد. پس رفت و روز ديگر يا دو روز ديگر آمد و سه بقچه كهدر اطاق بود بقچه
سيمى را دست كرد باز كرد و كتاب را از ميان آن بيرون آورد. پسمن تعجب بسيار كردم و
گفتم تو از كجا اين را دانستى كه در اين بقچه است و منآنچه كردم نيافتم و تو به
اين زودى آن را پيدا كردى. گفتحال من تفصيلى دارد و آناين است كه: من تحصيل فقه و
اصول را در عتبات عاليات نمودم و به درجه اجتهادنائل شده و به وطن مالوف عودت
نموده، مرجع امور شرعيه گرديدم. تا آنكه يكوقت پيش خود به اين فكر افتادم كه من در
اصول دين ناقصم و تحصيلاتم در اينخصوص ناقص است پس عزم جزم كردم كه مسافرت اختيار
كنم براى تحصيل آن،پس مردم و اقوام كه از اين خيال مطلع شدند از در ايراد داخل شدند
كه تو مردىهستى ملا، من گفتم هنوز ملا نشدهام و هشتسال ديگر بايد بروم و تحصيل
كنم.زوجهام نيز راضى نبود، پس او را طلاق داده، اثاثيه را فروختم روانه شهر
تهرانشدم، تا چند وقتى هم با كسى مانوس نبودم و در دهن زخم بدى داشتم و دستمالىبر
دهن بسته بودم، تا آنكه يك روز از ميان خيابان عبور مىكردم شخصى به منبرخورد.
بدون سابقه آشنايى از من پرسيد، فلانى چرا دهن خود را بسته و چرا فلاندوا را
استعمال نمىكنى كه خوب شود. مىگويد چون به منزل آمدم گفتم ضررندارد اين دوا را
استعمال كنم. پس استعمال نموده فورا اثر كرده، دهن خوب شد.پس دانستم كه از اثر نفس
آن شخص بوده و اينكه او شخص جليلالقدرى است تادفعه ديگر كه ملاقات با او حاصل شد
با او طرح رفاقت انداختم تا آنكه معلوم شداين شخص شبها در بيرون دروازه تهران، در
خرابهاى كه آنجا است منزل داردو روزها داخل شهر مىشود و از اين نحو شغلها دارد.
پس كمكم معلوم شد از نوابحضرت حجت(عج) است كه مامور شهر تهران از جانب آن حضرت
شده است.
پس آن شخص مرا دلالت كرد سوى كتاب مذكور و درس شما و يك شخصديگر، ولى آن شخص
ديگر را سپرد كه داخل حجرهاش نشوم بلكه از در حجرهكلماتش را استماع نمايم زيرا كه
بد عمل است.
پس نقل كتاب را كه به او گفتم، گفت آقا ميرزامحمدباقر را منقطعهاى است،و وقت
مضيق است، و به آن منقطعه نمىرسد. فقط همين وقتى كه تو درس دارىوقت داشته كه آن
را هم تو گرفتهاى فلهذا كتاب را برداشته، در ميان بقچه فلانىگذاشته است.
پس جناب ميرزا مىگويد: ما را به خدمت او مشرف ساز. پس چوندستور مىطلبد.
مىگويد: خير اگر بناشد ما خود به منزل ميرزا مىآييم.
پس ميرزا به توسط آن آخوند سه مساله استفسار مىنمايد:
اول آنكه تسبيحات اربع در نماز يك دفعه واجب استيا سه دفعه جوابمىآورد يك
دفعه.
دويم آنكه عمل ام داود بر همان نحو است كه مرحوم مجلسى نقل كردهاستيا نه. جواب
آورده كه خير و نسخه صحيح آن را نيز تحصيل مىكند. پسآخوند ملامحمدعلى گفته بوده
است كه هر چه ميرزا در شيراز از پى آن نسخهگرديد گم شده بود و پيدا نشد.
اما مساله سيم را ناقل فراموش نموده بود.
پس ميرزا مىگويد: پس از چندى آن آخوند نيز مفقود شد و معلوم نشدبه كجا شد.
88- درباره حاجيه خانم اين امت عجب شعرى گفته استشاعر حيث قالبالعربيه:
ذكرتنا بفعلها زوج موسى لم تخالف صفرائها حمراها
يعنى به ياد آورد ما را به فعل خود كه با خليفه پيغمبر صلىالله عليه و آله
جنگنمود، زوجه حضرت موسى -على نبينا و آله و عليهالسلام- را كه صفورا
دخترشعيبعليه السلام بود كه او هم بعد از آن حضرت با خليفهاش حضرت يوشع در مقام
جنگو جدال بر آمد. مخالفت نكرد زرد آن سرخ اين امت را. يعنى هر رنگى صفوراى
آنامتبه كار زد، حميراى اين امت هم آنرنگ به كار زد و اين اشاره استبه
آنچهماثور است از نبىصلى الله عليه وآله: كه هر چه در امم سابقه شده است. در اين
امت همطابقالنعل بالنعل، به ظهور و بروز خواهد رسيد.
و از جمله اين اشعار و ابيات است اين شعر و بيت ديگر:
حفظت اربعين الف حديثا و من الذكر آية تنساها
شيخ استاد مدظلهالعالى فرمود: و عجب اين است كه در جميع احاديثخود اثباتمنقبت
و فضيلتى هم براى خود كرده، به طور لازم، گويا اصل مثبت را حجتمىدانسته، چنانچه
در پارهاى گفته: بوديم با رسول در يك ظرف غسل مىكرديماذوقع كذا، يا بوديم در يك
ظرف طعام مىخورديم اذوقع كذا، يا بودم سر حضرترا مىشستم كه فلان امر رخ نمود، و
هكذا حديثى نيست مگر آنكه اثبات منقبتىبراى خود در ضمن نموده به طريق لوازم كلام.
و عبارت مذكوره در صدر ورقه كه تعبير به حاجيه خانم باشد، تعبيرحاجىنورى استكه
در مقام تعبير از آن زن مىفرموده استحاجيه خانم ما.
89- نقل شد كه اهل سنت و جماعت در سب سه كس، بىتامل ساب را بهقتل مىرسانند.
يكىسب حضرتزهراعليها السلام و ديگر سب اينزن وديگر سب خلفا.
90- لفظ دبر فىمثل فليقل دبرالمكتوبه كذا جايزالاوجهالثلاثه است: بضمدال و
سكون باء و به ضمين و به فتح دال و سكون با.
91- بيتالمقدس به تشديد دال و تخفيف هر دو صحيح استبه تشديدبروزن معظم استبه
تخفيف بروزن مجلس.
92- نصبالعين به ضم اول صحيح است و به فتح مشكوك.
93- جناب حاج ميرزامحمدعلى و اعظ خونسارى نقل كرد كه اطباء سابقبر آن بودند كه
دم ساكن است تا آنكه اطباى فرنگ به تازگى استكشاف جديدنمودند كه دم در حركت و دوران
است در تمام بدن به كمال سرعت و تشخيصدادند كه در اندازه ثانيه چقدر حركت مىنمايد
و اين مطلب در آثار وارده ازاهلالبيت وارد است. چنانكه در كتابالقرآن از مجلدات
بحار است در فضيلتمداومتبر آيةالكرسى، كه معصوم مىفرمايد موجب قوت دوران دم است
و به اينسبب موجب طول عمر و بقاى حيات انسانى مىشود، چون اين نيز معلوم گرديدهكه
تمام امراض ناشى از سستى خون است در حركت و دورانش.
و ايضا نقل مىكرد در اخبار وارد است كه: ان من وراء شمسكم هذه اربعينشمسا و ان
من وراء قمركم هذا اربعين قمرا. پس بعضى دست تاويل بر اين حديثدراز كرده و گفتند
اين با عالم جسمانى كه درست نمىآيد و خلاف محسوس است، پس مراد عالم مثال استيا
عالم ارواح و نفوس است.
پس در اين نزديكيها كه تقريبا دويستسال قبل بر اين باشد به توسط تعبيهدوربينها
و تلسكوبها معلوم نمودند منجمون اروپا كه چندين كره ديگر هست و درهر يك قمرى است و
همچنين آفتاب.
و حكايت وجود بحر مكفوف در جو هوا نيز گذشته از آنچه از حضرتجوادعليه السلام
ماثور است از يكى ديگر از حضرات ائمه طاهرين -صلواتالله عليهاجمعين- نيز ماثور
مىباشد.
اينها را در مقام اين مىگفت كه چنانچه فرمودهاند: رحمالله من سمع
مقالتىفوعاها كما سمع آنكه احاديث اهلبيت را بى كم و زياد و تصرف و توجيه
بهمقتضاى استحسان و راى ناقص خود، بايد نقل نمود. چنانكه رسم علماى اماميهچون
مجلسى و غيره بر اين قرار گرفته، حتى اگر لفظ روايت غلط است و در نسخهديگر صحيح
موجود نيستبا همان غلطيت نقل مىكنند و مىگويند هكذا وجدناهفىالنسخ مثلا.
و سر اينكه فرمودهاند كه در احاديث هرگاه به مقائيس عقليه درست نيايدنبايد من
عندى داخل و تصرفى كرد آن است كه بسا مىشود ما عقلمان ناقص استو واقع همان است كه
ما نفهميديم. چنانچه در اين چند حديث معلوم شد، پس بايدبىكم و زياد نقل شود، شايد
بعدها معناى حديثبر آيندگان مكشوف شود كهفرمودهاند: رب حامل فقه الى من هوا فقه
منه. و الا اگر غير اين شد، مىشودحكايت همان شخص قرآن نويس على ما يحكى، كه رسيد
به آيه شريفه شغلتنااموالنا و اهلونا، گفتبايد شدرسنا عوض شغلتنا باشد و به اين
طريق نوشت. پسما هم عوض تصحيح شدرسنا مىنماييم.
94- در شب هفدهم شهر رمضان در مجلس حاج ميرزامحمودبن حاج آقامحسن عراقى بودم در
خدمت جناب حجةالاسلام حاج شيخ عبدالكريم يزدادامالله عمره. فرمود:
شيخ ابراهيمى بود مازندرانى در سامرا و من مسبوق از حالاتش نبودمجز آنكه در شب
جمعهاى ديدم در صحن مطهر به خود زد تا آنكه مدهوش شدوبعد از آنكه از سامرا رفت.
آقا ميرزا محمدى بودكه باهم درمدرسه همحجرهبوديم. بنا كرد كشف از مقامات عاليه او
كردن و فرمودند: من يقين داشتم كهآقا ميرزا محمد راستگو است و آقا شيخ ابراهيم را
هم يقين دارم كه دروغنگفته است.
آقا ميرزا محمد نقل كرده است كه اين شيخ ابراهيم گفت: من با سيديحيىنامى
همحجره بودم. (و آقاى حاج شيخ فرمودند: در شاهزاده عبدالعظيم طهراندر اواخر بوده
است و پيرمرد بوده است و در سفر مشهدشان احوال او راپرسيدهاند معلوم شده است كه
فوت شده است.) پيش خود بانى بر اين شدم كهخدمتبه اين سيد بكنم. از قبيل آنكه خودم
لوازم نهار و شام را ترتيب بدهم تا اينآقا درزحمت نباشد و اين كار را كردم لانه
ابن رسولاللهصلى الله عليه وآله و اين را عبادتى براىخود قرار دادم.
تا آنكه يك وقت در وقت غذا خوردن لقمه در دهن گذاشتم ديدم عذرهانسان است كه
معلوم شد غصب و حرام بوده است و همچنين در بعضى اوقات كه از دروازه خارج مىشدم
علفهايى كه درصحرا سبز شده بود، صوت تسبيح از آنها به گوشم مىرسيد.
و همچنين در عالمى مشاهده كردم مجلسى را كه در آن مجلس حضورداشت جناب ميرزاى
شيرازى اعلىالله مقامه و جناب حاجى نورى اعلىالله مقامهو جناب حاجى آخوند حاج
ملافتح على اعلىالله مقامه در حضور با هرالنورحضرت حجة(عج) و اين مجلس در بالاخانه
ميرزا بود و توجه حضرت در ميان اينسه نفر به حاجى نورى از ديگران بيشتر بود و
تعظيم او نيز از آن حضرت از دوىديگر زيادتر بود.
95- و ديگر در همين مجلس مرقوم در فوق جناب حاج شيخ نقل كردند كه:در سفرى كه
ناصرالدين شاه به زيارت عتبات عازم شده و وارد قم مىشود،ميرزاحسينخان عرض مىكند
چون سفر زيارت است ميرغضب در ركاب بودنمناسب نيستخوب است ميرغضبها را مرخص
فرماييد برگردند. ميرغضب باشىبه عرض شاه مىرساند كه من بايد در اين سال به سفر
زيارت به كربلا بيايم و در آنجابميرم به حسب خوابى كه ديدهام و لابدم از اين سفر.
هرگاه شما هم مايل نباشيد درركاب باشم بايد خودم مستقلا حركت نمايم شاه مىپرسد چه
خواب ديدهاى؟مىگويد تفصيل واقعه اين است كه من در تهران برخوردم و مطلع شدم به
حال يكزن علويه پريشانى و ترتيب زندگانى او را از نان و گوشتبر خود لازم شمردم و
برعهده گرفتم و كسى هم از اين مطلب اطلاع نداشت تا آنكه مهمانى دوره مابين
ماميرغضبها بود. شبى نو به من شد و من دو زن داشتم يكى قديمى و يكى تازه و هريك
منزلى سوا داشتند. و من يك شب پيش قديمى بودم و يك شب پيش تازهو شب مهمانى نوبه
قديمى بود. ولى چون زن تازه سررشته مهمانى بهتر داشتمهمانى را در منزل او قرار
دادم و بانى شدم كه خود پساز خوابانيدن مهمانهامىروم براى خوابيدن در منزل زن
قديمى. پس بعداز آنكه آنچه لازمه پذيرايىو ترتيب زندگانى مهمانها بود به جا آمد،
رختخواب به جهت ايشان آماده كردمو خوابيدند خود خارج شدم كه بروم در منزل زن
قديمى چون وارد دهليزخانه شدميك مرتبه متنبه شدم، اى دل غافليك زن جوانى گذاشتم
در ميان جماعتى مستو لايعقل و خود بيرون شدم. فىالفور برگشتم و گفتم بعد دوشب
براى زن قديمىدر منزلش مىروم پس خوابيدم. و در خواب مشرف شدم به
خدمتحضرتسجادعليه السلام و حضرت به من فرمودند كه: به واسطه رعايتى كه از علويه
كردى خداىمتعال تو را از مردن نجات عطا كرد زن قديمى تعبيه زهرى كرده بود كه به
خورد توبدهد و اگر در منزل او مىرفتى به تو مىخوراند و ميمردى و ديگر تفضل كرد به
توبه اينكه در سالى كه ناصرالدين شاه براى زيارت به كربلا مشرف مىشود تو هم درهمان
سال مشرف به كربلا مىشوى و در آنجا مىميرى.
پس چون بيدار شدم در صدد تفحص از مساله زهر بر آمدم چنال بود كهفرموده بودند
باقى مانده فقره ثانيه كه آن هم در اين سال عمل بايد بيايد.
پس آقاى حاج شيخ فرمودند مشرف شد در همان سال بكر بلا و در همانجامرد. پس شخص
ميرغضب باشى به نيكى عاقبت فائز گرديد. پس اعتبارى بهچيزى نيستخداى عاقبت نيك
گرداند. جعلالله عاقبة امرناخيرا بحق محمدو آلهالطاهرين.
96- كشى در كتاب خود در سه جا اسم جماعتى كه اجماع در حق ايشاندعوى شده ذكر
كرده و در هر جا شش نفر ذكر كرده. موضع اول گفته:
فى تسميةالفقهاء من اصحاب ابىجعفر و ابىعبداللهعليه السلام:
اجمعتالعصابةعلى تصديق هؤلاءالاولين من اصحاب ابىجعفر و اصحاب ابىعبداللهعليه
السلامو انقادوالهم بالفقه فقالوا: افقهالاولين سته: زرارة و معروفبن خربوز و
بريدو ابوبصير الاسدى -و قال بعضهم مكان ابىبصير الاسدى ابوبصيرالمرادى-و
الفضيلبن يسار و محمدبن مسلم.
و در موضع دويم گفته: تسميةالفقهاء من اصحاب ابىعبداللهعليه
السلام:اجمعتالعصابة على تصحيح ما يصح عن هؤلاء و تصديقهم لما يقولون و
اقروالهمبالفقه. من اولئك الستةالذين عدد نا هم و سمينا هم سته نفر يعنى
منبابالستةالمتقدمه و نحو هم ستة اخرى: جميلبن دراج و عبداللهبن مسكانو
عبداللهبن بكير و حمادبن عيسى و حمادبن عثمان و ابانبن عثمان.
و در موضع سيم گفته:
تسميةالفقهاء من اصحاب ابى ابراهيم و ابىالحسنالرضاعليه السلام: اجمع
اصحابناعلى تصحيح ما يصح عن هؤلاء و تصديقهم و اقرو الهم بالفقه و العلم و هم ستة
نفراخردونالستة نفرالذين ذكرنا هم فىاصحاب ابىعبداللهعليه السلام: منهم:
يونسبنعبدالرحمن و صفوانبن يحيى بياعالسابرى و محمدبن ابى عمير و
عبداللهبنالمغيرة -و الحسنبن محبوب- و قال بعضهم مكانالحسنبن محبوب:
الحسنبنعلىبن فضال -و فضالةبن ايوب- و قال بعضهم مكان فضاله: عثمانبن عيسى-.
نقل من كتاب الاسئلة و الاجوبة لميرزاالقمى طاب ثراه 97- استاد اعتماد دامظله
فرمودند كه: بعد از فوت مرحوم خلد آشيانحضرت ميرزاى شيرازى اعلىالله مقامه، مرحوم
خلد آشيان حاجى نورى و مرحومخلدآشتيان حاجى آخوند و آقاى آقا سيدابراهيم خراسانى،
عامه ناس را در امرتقليد ارجاع مىنمودند به مرحوم جنت مكان آقاى صدر اعلىالله
مقامه و ذكرى ازاعلميت نمىنمودند. بلكه مىفرمودند عمل به رساله ايشان موجب نجات
استو هرگاه از ايشان سؤال مىشد از اعلم مىگفتند نمىدانيم.
و اما ارجاع ايشان به آقاى صدر پس از دو جهتبود: يكى تقواى آن مرحومدر مقام
فتوى كه ملتزم بود كه هر فتوايى كه مىدهد يا موافق با احتياط باشد و يا اگرهم
مخالف با احتياط باشد، با فتواى معاصرين موافق باشد كه فرضا هرگاه در آقايانديگر
كثرالله امثالهم اعلمى از آقا موجود باشد عامل معذور بوده است، چه در آنقسم از
فتاوى كه مطابق احتياط بوده اعم از آنكه سايرين فتوى داشتهاند موافق يامخالف، يا
نداشتهاند، و چه در آن قسم كه مخالف احتياط بوده، زيرا كه هر گاه اعلمبه حسب واقع
از معاصرين هم كه تكليف مقلدين رجوع به او بوده، در اين فتوىموافق با آقا بودند،
باز عامل ناجى و معذور بوده و آقا در فتاوى كلية تعدى از اين دورشته كه موافقت
احتياط يا فتواى معاصرين باشد ننمودهاند.
و جهت ثانى زهد آن مرحوم بود در امر معاش كه رسيدگى به ضعفاو فقرازياد مىفرمود
ازاين دو جهت آقايان راى همچه دادند كه رياستحوزه علميه به آنجناب بودن موافق
صلاح نوع خواهد بود.
و اما در باب اعلميت آقا جناب استاد مىفرمودند كه يكى از خواص راى بهآن داد و
آن چنان بود كه در زمانى كه ميرزا مرحوم شد، كار لازمى برايم پيش آمد كهمسافرت از
سامرا به نجف اشرف نمايم. شبى در منزل آقا ميرزاعلى آقا بوديم باجماعتى. من و جناب
آشيخ حسن كربلايى كه با آقا ميرزاحسين نايينى همصحبتبودهاند و تعريف دار بوده
است نظرياتشان، پهلوى هم نشسته بوديم. نرم نرم با منصحبت مىداشت و مىگفت در اين
سفر در كاظمين و كربلا و نجف از شما سؤال ازاعلم خواهند نمود در جواب چه كسى را
تعيين خواهى كرد. فرمود: من در جوابسكوت نمودم.
بعد ايشان گفتند: من شهادت خود را در اين باب به تو مىگويم كه از تو
كهمىپرسند، اداى شهادت مرا بنمايى. آقاى آقا سيدمحمد بنا را بر عدم
افتاءگذاردهاند و هرگاه ايشان مقدم بود، من تعدى از ايشان نمىكرده و رجوع به
ايشان رامعين مىدانستم.
ولى بعداز ايشان كسى كه مىماند با آقاى صدر جناب ميرزا است و منجناب ميرزا را
طرف نسبت نمىدانم با آقاى صدر. غرضش ترجيح آقا بود بر ميرزا.
98- نقل فرمود استاد و من بهالاعتماد جناب مجتهدالزمانى آقاى حاج
شيخعبدالكريمالحائرىاليزدى ادامالله عمره و افاض علينا بركات انفاسهالقدسية،
درمجلسى كه اين حقير حاضر بود با جمعى از اخيار.
گفت نقل نمود از براى من عالم عليم مرحوم آميرزاابراهيم شيرازى رحمةاللهعليه،
گفت: نقل نمود از براى من حاجى ملاحسن يزدى پدرزن جناب حجةالاسلامآقاى
آقاسيدمحمدكاظم طباطبايى يزدى كه مدار رياست اماميه در اين زمان آنجناب است و
فرمود استاد: اين حاجى ملاحسن از خوبهاى دنيا بود، و بقدرىخوب بود كه اين آقاى آقا
سيدمحمدكاظم به زحمات و مساعى جميله او و مخارجكفيله او، امور تحصيلش منظم و منسق
گشت و در حقيقت، اين درجه علميه آقا رااو سبب و باعث ظاهرى گرديد و دختر خود را به
آقا تزويج كرد، حتى آنكه دراواخر امر، او آقا را در صحن مقدس مىآورد، و با معدودى
از مقدسين به آقااقتدا مىنمودند و تا مدتى هم مقتدين آقا منحصر به آن معدود از
مقدسين بود،حتى آنكه ما تعجب مىنموديم كه در اين مدت عدد مامومين بر اين
محصورافزوده نمىشد.
الحاصل نقل نمود اين حاجى ملاحسن از عابدى كه در كوهى در حوالى يزد-كه استاد
فرمود: خصوصيات آن مكان از نظر محو و منسى شده و گمان مىكنم كهآن مكانى است كه
مشهور استبه تفت- مشغول به عبادت بود و او گفت: وارد شدبر من شخصى و با من بود
ايامى و مشغول بود به عبادت، و همراهى من مىنمود درتهجد ليل، و من از وجود او در
كمال مسرت و خوشحالى بودم، و او را معاون درشغل خود مىپنداشتم و در بعض اوقات هم
با هم نشسته صحبت مىنموديمو قواعد سير الىالله را به هم ياد مىداديم.
تا آنكه شبى آن شخص رو به من كرد و گفت در فلان خانه اسباب لهو و لعبفراهم و
مهيا است. مىبايد كه من و تو از كوه فرود آمده و به آن خانه رويم و نهى ازمنكر
كنيم. من عذر آوردم به آنكه ما را چه تفحص كردن و مسامحه در اقدام نمودم. آن شخص
اصرار نمود و گفت امثال اين مسامحات است كه سبب و هن امورشريعتشده. البته مىبايد
مسامحه نكنى و امثال اين كلمات گفت تا آن كه بالاخرهمحرك من شد و من با او از كوه
به زير آمده و تا در آن خانه رسيديم و ابدا صدايى ازآن خانه به گوش من نرسيد. پس من
رو به آن شخص كردم و گفتم صدايى از اينخانه مسموع نمىشود. بيا برگرديم و بر سر
شغل خود رويم. باز آن شخص اصرار بهدخول در خانه نمود و اعاده كلمات سابقه نمود، تا
آنكه بالاخره ثانيا مرا محركشد. پس با او از در خانه داخل شديم در دهليز آن خانه و
چون به وسط دهليزرسيديم، باز اثرى از آواز از آن خانه مشاهده نشد.
پس در آن حال به خاطرم آمد نهى از تجسس. پس متذكر شدم كه اين فعل مانقدا تجسس
است و حرام است و مرتكب دو حرام محقق مىشويم، يكى دخولدر ملك غير بىاذن مالك و
يكى تجسس، و وجود منكر محتمل است. پس رو به آنشخص نموده گفتم: اين چه كار است ما
الآن داريم دو معصيت معلومه را مرتكبمىشويم كه لعل و شايد معصيتى در اينجا مرتكب
باشند پس بيا و برگرديم بر سركار خود، پس او باز ابرام نمود. پس من اين بار متغير
شدم و در اثناء كلمات بر زبانمجارى شد كه نكند تو شيطان باشى امشب به جان من
افتاده و از سر عمل خود بازمداشتهاى چون آن شخص اين كلام از من شنيد مثل كسى كه
مايوس شود، روى بهمن آورد و گفت: زحمت مرا هدر نمودى. تو قابل نيستى از براى آن
درجه بلندى كهمن براى تو قصد كرده بودم. لايق به آن منصب سيدعلىمحمد شيرازى است.
اينبگفت و از من جدا شد و رفت و گفت اين واقعه قبل از طلوع سيدعلى محمد باببود به
سالها كه در آن وقت نام او معروف نبود و كسى او را نمىشناخت.
99- و نظير اين استحكايت عابدينى اسرائيلى كه شيطان خيلى خلقشتنگ شد. پس
اتباعش را جمع نمود. يكى گفت از راه زنان فريب مىدهم او راو ديگر گفت از راه شرب
خمر، گفت كار هيچ كدام نيست. ثالثى گفت از راه تقدسو عبادت، گفت كار تو است پس آمد
پيش آن عابد و مشغول عبادت شد، خوابنرفت و خوراك نخورد و تمام مشغول بود، عابد
متعجب و از او درخواستو جواب نگفت، تا سه مرتبه، پس در مرتبه سيم گفت من گناهى
كردم و توبه نمودم،حال هر وقت متذكر آن گناه مىشوم حال عبادت پيدا مىكنم. گفت چه
گناهى بگوتا من هم بكنم. گفتبرو و با فلان فاحشه زنا كن و توبه كن -تا آخر
حكايتبهتفصيلى كه در كتاب حياةالقلوب مرحوم مجلسى مرقوم است. در اواخر كتاب
درآخر باب متعلق به عباد.- و اينها از الطاف خفيه حضرت بارى تعالى است نسبتبه
بندگانى كهمنتسب و متعلق به حبل طاعت او گشتهاند كه آنها را حافظ و ناظر است. و
من جاهدفينا لنهدينهم سبلنا و انالله لمعالمحسنين و من عمل بما علم كفاهالله علم
ما لم يعلمو بروايتى ورثهاللهعلم ما لم يعلم.
100- و ايضا فرمود استاد استناد در ضمن كلماتى در رد بر طايفه دراويشو صوفيه كه
ما مىتوانيم قاطع شويم در حق مرحوم سيدمهدى بحرالعلوم طابثراهكه آن جناب به
واسطه زحمات كثيره و رياضات شاقه، طى بسيارى از مراحلمعنوى نموده است و ليكن به
مجرد اين لازم و واجب نيستبر ما اعتقاد نمودن بهآنكه او ولى است، به معنى اولى به
انفس بودنى كه در حق نبى و ائمهعليه السلام ثابتشدهو انما اعتقاد نموديم به اين
رتبه و منصب در ايشانو اثبات آن نموديم به معونه ادلهقاطعه كثيره و حجج و براهين
ساطعه غفيره.
و حال كه چنين باشد پس چگونه مىتواند شد كه چنين اعتقادى نماييم درحق بوق على
شاه نامى كه نيست در حق او جز دعوى بلابينه به معنى آن كه وصولاو اصلا به مراتب
معنويه محتملالصدق و الكذب است و معلوم و محقق نيستو اگر به محض دعوى است چرا او
باشد؟ من باشم.
101- و ايضا فرمودند در باب ذلت و خوارى اهل علم در انظار اهل زمانو اين كه هر
صنف كه در تحت رياست رئيس نباشد اين استحال او. به خلافآنكه اگر رئيس داشته باشند
كه معرز و مكرم خواهند بود: كه در عهد مرحوم ميرزاىشيرازى طاب ثراه كسى از اهل
ديوان دولت عثمانى كه لقبش را فرمودند و كاتبدرست ملتفت نشدم وارد سر من راى گرديد
خواست از طلاب دعوت نموده باشد.جناب ميرزا هم ابتداء رخصت و اجازت مرحمت فرموده
بودند. پس از آن گوشزدآقا شده بوده است كه شخص داعى قصد دارد كه به هر يك از
آقايان مدعوين بعدانقضاءالمجلس و خروج از آن چيزى از پول داده باشد. همين كه اين
مطلب رااصغاء فرموده بودند در كمال تغير و تشدد نسبتبه آن شخص فرموده است كهاينها
چه خيالاتى است ابدا ماذونيت و رخصت ندارى كه از اصل اين مهمانى رابنمايى و به اين
نحو آن مرحوم شؤونات اهل علم را محفوظ مىداشته است.فجزاهالله عنالاسلام و اهله
افضلالجزاء.
102- و در وقتبحث از حال حديد نقل فرمود كه چون اخباريين قائلند بهنجاستحديد
و فرقى هم نيستبين آهن و فولاد، پس به مذاق ايشان ضريححضرت ابىالفضلعليه السلام
كه از فولاد استبايست نجس باشد.
و معروف است كه در زمان آقاى بهبهانى رحمةالله عليه خيلى اين طايفهشهرت داشته
و شلوقى مىنمودهاند. لهذا خوش طبعى در آن وقت مىآيد و بهخدمت آقا عرض مىنمايد
كه اجازه مىدهيد من كارى مىكنم كه اخباريها را بهكتك خوردن در آورم. پس آمده
بوده است در نزد ضريح حضرت ابىالفضلعليه السلام دروقت ازدحام عوام در آن مكان
شريف و رو كرده استبه مردم كه ايها الناس بدانيدكه راى اخباريين بر اين مستقر شده
است و فتوى همچنين مىدهند كه ضريح آقاىشما حضرت ابىالفضلعليه السلام العياذ
بالله نجس استحال خود مىدانيد و هميناسباب و هن كلى شده بوده است از براى آن
جماعت در انظار مردم و از آن سببعوام از ايشان روى برتافتند.
103- و ايضا مىفرمود: هر صنعتى كه باشد يك آثار محسوسه دارد كهعامل حاذق در آن
صنعتبه آن آثار از غير حاذق تميز داده مىشود. الا دو صنعت:يكى علم طبابت كه هر كه
به محض ادعا مىتواند خود را اعلم اطبا محسوب داردو يكى هم علم اجتهاد كه اليوم
آثار محسوسه در حصول آن شرط نيست. از قبيلآنكه صاحب آن حافظ هزار خبر باشد با
اطلاع از حال رجال سند آنها و نحوذ لك.بلكه امكان دارد كه يك مساله هم عالم نباشد و
مع ذلك ملكه اجتهاد دارا باشدو لهذا خيلى محل اشتباه واقع مىشود و انما آن قوهاى
است معنوى كه جزصاحبش كسى بر آن مطلع نيست و هذا بخلاف صنايع ديگر. مثلا ارس
(21) دوز امرىدارد معلوم كه خوب از بد آن تميز داده مىشود و هكذا عمل
ساعتسازى و غيره.كه همه آنها به محض ادعا ممكن نيست كسى به خود ببندد. زيرا كه زود
و بهسهولت ممكن مىشود مشت مدعى را باز كرد. به خلاف دو صنعت مرقوم، كه چهبسيار
است كه مدعى بىبهره است از آن و مع ذلك در نزد عام و خاص دعوى دارآنها است.
104- و ايضا مىفرمود در باب حكايتحاجى على بغدادى كه به شرفملاقات حضرت
حجت(عج) فائز گرديد و تفصيلش در نجمالثاقب حاجى نورىاعلىالله مقامه مذكور است،
پس از توثيق حاجى على مرقوم، كه اين حكايت رامىتوان از روايات عالىالسند محسوب
داشت زيرا كه خود حاجى على شخصموثقى و امين معتمدى از تجار بغداد بوده است و جناب
مستطاب شريعتمدارحجةالاسلامى آقاى شريعت مدظلهالعالى نيز بلاواسطه از او حاكى و
ناقل اينحكايتند و اما حاجى نورى به حسب آنچه در جنةالماوى مرقوم داشته خود
ناقلنيستبلكه به واسطه ناقل است.
105- ابوالليث. بهلول نباش، ثعلبه انصارى، اين جمله كسانيند كه بعد ازارتكاب
فاحشه توبه نصوح كردند و جازم شدند بر عدم عود بر آن و زبان استغفارگشادند.
واقعه بهلول نباش در صفحه 103 از كتاب صافى در ذيل تفسير آيه شريفه«والذين اذا
فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذكروا الله فاستغفروالذنوبهم و منيغفرالذنوب
الاالله» الآية كه در اواخر سوره آل عمران است مذكور مىباشد.
جناب حاج شيخ مىفرمودند كه مرحوم حاجى نورى اعلىالله مقامهروضهخوانى در خانه
خود داشت و رسمش اين بود كه هر سال حديثبهلول نباشرا يك مرتبه مىخواند و
مىفرمود: ما به ذكر اين حديثشريف متبركيم.
106- و در وقتى از يكى از مؤمنين پسرى كه زياد به او مانوس بود فوت شدهبود و در
مقام تسليت وترحم بر او مؤمن ديگر مىگفت چقدر اين بيچاره به اين پسرمانوس شده بود.
پس استاد دام ظله فرمود: بلى انسها بايد بريده شود و از ميانه برداشته گرددپس
فرمود اين كلمه از يادم نمىرود كه در وقتى كه جناب مستطاب عالم عليمجناب حاج
سيداسماعيل كه اخالزوجه مرحوم جنت مكان ميرزاى شيرازىاعلىالله مقامه بود و از هر
جهت كامل بود و آقا شيخ محمدى بود شماع حضرتعسكريينعليه السلام كه نقدا نوادهاى
او شما عند در آن بقعه منوره و او دو دختر داشت.و اين حاجى سيداسماعيل با حاجى
ميرزااحمد كه پسر مرحوم ميرزا بود با تعشقو رغبت تام اين دو دختر را به حباله خويش
در آوردند.
پس فرمود: حاجى ميرسيداسماعيل مرقوم نقل مىكرد كه زمانى كه بناشد كه ما، در
حجله عروس در آييم، چون پاى خود را داخل كردم و چشمم بهعروس كه در مكانى از حجله
نشسته بود افتاد به يك مرتبه در همان حين درنظرم مجسم گرديد كه يك وقتى خواهد شد كه
يا من بميرم و اين زن در بالينشوهر مشغول ماتم است و يا اين زن بميرد و من در
بالين او، متحسرانه نشستهامو به خطور اين خيال كانه آن عالم وجد و طرب به يكمرتبه
فرو نشسته و از خواب[غفلت] بيدار شدم.
107- و در وقتى كه مذاكره از شخصى بود كه خيلى در اعمال خود رجوع بهاستخاره
مىنمود و معتقد به آن بود. استاد فرمود: مرحوم حاج شيخ باقر نجفى نيزخيلى به
استخاره رجوع مىكرده است تا آنكه در وقتى از اوقات از سامره مىرود بهكاظمين و از
آنجا نيز استخاره مىنمايد كه بيرون رود خوب مىآيد پس خارجمىشود تا تپه كه در دو
فرسخى كاظمينعليهم السلام واقع است مىرسد و در آنجا استخارهمىنمايد كه برود به
كربلا خوب نمىآيد و استخاره مىكند كه برگردد به كاظمين آنهم خوب نمىآيد لاجرم
در سر همان تپه مىنشيند.
108- و در وقتى گفتگو از طرق متداوله بين نسوان و عادات مالوفه ايشانبود
المشهوره به فتاوى كلثوم نهنه و بىبى شاه زينب الى آخرالسته.
پس فرمود جناب شيخ استاد مدظله كه منالغرايب اينكه علويه كه حليلهمرحوم
آيةالله ميرزاى شيرازى اعلىالله مقامهالشريف بود و والده جناب آقا ميرزاعلى آقا
نجل نبيل آن بزرگوار و يك صبيه ديگر كه هر دو حال تحرير در قيد حياتندبود. اين
علويه مجلله محترمه تعصبى غريب و پيروى عجيب داشتند نسبتبه اينآداب و رسوم زنانه.
به حيثى كه ممكن نبود كه فوت شود از ايشان و احدى از آنها.و نمونه اين حال هم در
صبيه مذكوره ايشان موجود است.
الحاصل مرد خيرى از طلاب بود در بلده طيبه سر من راى در آن ازمنه مسمابه شيخ
حسين اصلا شيرازى و اين شيخ زحمتكش بود براى غرباى از زوار كه درآن بلده شريفه
نزول مىنمودند. مثل آنكه حواله مىكرد هر يك آنها را بدكان خبازىو قصابى و امور
معاشيه آنها مرتب مىنمود و وجه اينها را از مرحوم ميرزا به هر قسمو هر نحو بود
دريافت مىنمود.
و هكذا درباره فقرا سعى و كوششى زياد داشت. مثلا هرگاه كسىمىخواستبرنج نذرى
براى فقرا بپزد، خود اين شيخ به نفسه متصدى زحمات ازتحصيل آلات طبخ و مباشر عمل طبخ
مىگرديد. تا آنكه در زمانى در خانوادهمرحوم آيةالله ميرزا عمل ختم چهار ضربى به
جهت مهمى پيش آمد و اين شيخ نيزمتحمل زحمات آن گرديد. مثل جمع نمودن پشكل و نحو
اين. پس شب در مكانىكه متعلق به مرحوم ميرزا و مشهور به حسينيه آن جناب بود و محل
اين گونه امورو معد براى منزل ميهمان آن مرحوم بود خوابيد و از قضا آن شب شبى بود
كه بهحسب آداب و رسوم زنانه هر مهمان كه در آن شب مقيم در نزد شخص شد مىبايددر شب
بعد آن شب نيز اقامه و بيتوته نمايد و خود اين شيخ هم عالم به اين مطلبو حالت
علويه بود و اين كه ممكن نيست او را رهايى از اين مساله و هر قسم بودعلويه او را شب
بعد حاضر خواهد ساخت. پس چون شب بعد شد علويه علىحسب الرسم منتظر ورود شيخ بود تا
آنكه شب دراز شد و خبرى از شيخ نشد. پسقاصد پى قاصد روانه و متفرق نمود كه در هر
جا باشد او را حكما در خانه ميرزاحاضر نمايند.
و اين قاصدها هر چند تفتيش و تفحص نمودند در منازل طلاب و غير آن ازمظانى كه
وجود شيخ را در آنها احتمال مىدادند اثرى از او نيافتند.
تا آنكه در همان شب جماعتى فراهم كردند براى تفكر در امر شيخ حسينو نصرالله نام
كه خادم خانه مرحوم آيةالله بود نيز در آن انجمن حاضر گرديدو مىگفت ممكن نيست مرا
كه بى شيخ حسين امشب بتوانم در خانه بروم و هرچهفحص نمودم در اين شهر اثرى از او
نديدم.
پس در آن انجمن احتمالات درباره شيخ مذكور داده شد منجمله آنكه دركاظمينعليهم
السلام رفته باشد. و منجمله آن كه در شط غرق شده باشد و صار منجملةالمحتملات
آنكه در چاهى كه در حسينيه است افتاده باشد.
و فرمود استاد كه چاههاى سرمن راى هم مثل چاههاى نجف اشرف خيلىعميق است و مسافت
زياد تاآب دارد. چنانكه معلوم مىشود از ملاحظه حال شطكه چه مقدار گودى دارد تا اصل
بلده. حتى آنكه بلده مثل كوهى مىنمايد در نزدشط و لهذا هر چند شط طغيان نمايد ضررى
به شهر و اهالى آن نمىرسد.
الحاصل كمكم اين احتمال كه وقوع در چاه مذكور باشد قوت گرفت تاآنكه بنا شد كه
بروند و در حسينيه از اين باب تفحص نمايند. پس چون آمدنددر نزد چاه ديدند نعلين شيخ
مذكور را كه در لب چاه است. پس آدمى در چاهنزول دادند فاذن جنازه شيخ مسطور(ره) را
بالا داد. پس جنازه را دفن نمودندو استاد مىفرمود اگر نبود اين جد و جهد علويه در
تفحص از حال شيخ مرحومهر آينه جنازهاش در آن چاه مىپوسيد و كسى از حالش اطلاع
نمىيافت و هذامنالغرايب.
و معلوم نگرديد كه سبب وقوع آن مرحوم در چاه چه بوده احتمال داده شدكه شايد چون
آن مرحوم متصدى امور لعن چهار ضرب بوده و سنى متعصبى هم آنمجلس حاضر بوده، چنانچه
از رسم سنيهاى اين بلده است كه هر جا يك مجلساست و در آن چيزى از طعام و خوراكى
استخود را در آن مجلس حاضر مىنمايندبراى خوردن و شكم پرورى نمودن. ولى غالبا
سنيهاى بىحال هستند، و لذاشيعيان سالمند از اذيت ايشان، بلكه بسا مىشود كه براى
رسيدن به فلسى در نزدشيعى به آهستگى لعن به متبوع خود... مىفرستند.
پس شايد در اين مجلس ختم هم سنى حاضر بوده و على خلافالغالبمتعصب بوده و منتهض
فرصتشده و در هنگام خلوتى شيخ بيچاره را در آن چاهسرازير داشته است و العلم
عندالله تعالى.
109- و ايضا در وقتى كه گفتگو از طبيب بود فرمود: جناب حاجميرزااسدالله را
معتقد بودند كه داراى نفس است و او بدش مىآمد از اين نسبت،و اين آقا برادر
آيةالله مرحوم ميرزاى شيرازى اعلىالله مقامه است و تقريبا هفتسال از مرحوم ميرزا
بزرگتر استبحيثيتى كه مرحوم آيةالله معامله بزرگى با ايشانمىنمودند. پس بر
خويشتن مقدمشان مىداشتند. الحاصل اين حاج ميرزاى مرحومدر هر سال يك بار مشرف به
سر من راى مىگرديده است. تا آنكه شيخ عيسىكليددار كاظمينعليهم السلام ناخوش
مىشود. تقريبا به مقدار هفت هشتسال طولمىكشد مريضيش. و به اعتقاد خود و اطباء
مرضش تب لازم بوده است و در اينمدت اطبا او را امر به تبريد و استعمال مبردات
مىنمودهاند و از چربى و گوشتمنع مىكردهاند و او هم با اين دستور روز به روز
ضعيفتر و كم بنيهتر مىشده است.پس حاجى مرقوم در سفر ذهاب به سر من راى وارد
كاظمينعليهم السلام مىشود و داخلدر صحن مقدس به قصد تشرف به حرم مطهر مىگردد و
شيخ عيسى مزبور درايوانى نشسته مىبيند ايشان را. پس كسى را مىفرستد به خدمت ميرزا
كه هنگامخروج از حرم مطهر سرى هم بما بزنيد و تا اينجا تشريف بياوريد. ميرزا پس
ازمراسم زيارت خارج از حرم مىشود و مىآيد در آن ايوان. پس نبض شيخ عيسى رامىگيرد
و بعداز آن سؤال مىنمايد چند وقت است اين مرض هست مىگويد:هفت هشتسال مىشود. پس
ميرزا مىگويد من فردا نهار را ميهمان مىباشم درمنزل شما و غذاى من هم كباب برگ و
باد نجان سرخ كرده است و حال خودمىدانى. تو رئيس و كليددار هستى خواسته باشى از
مردم ديگر هم دعوت كنىو اغذيه ديگر هم ترتيب دهى من مانع رزق ديگران نمىباشم. پس
بعداز صرف نهاردر ميهمانى شما دستور كار شما را مىدهيم. پس شيخ عيسى از خدام
دعوتمىنمايد. فردا كه مىشود ميرزا و ساير مدعوين حاضر مىشوند. وقت نهار
سفرهمىچينند و كباب برگ با بادنجان سرخ كرده را در خدمت ميرزا مىگذارند.
پسايشان مشغول مىشوند و شيخ عيسى بر حسب عادتى كه داشته و رسمى كه اطبا اورا ياد
داده بودند، كناره مىنمايد. پس ميرزا مىگويد بسمالله. چرا چيز نمىخورى.ميگويد:
منكه نمىتوانم از اين غذاهاى چرب و گوشتبخورم. ميرزا ميفرمايد:چگونه هستى با كباب
ميل دارى به خوردن آن يا نه؟ شيخ عيسى كه مدتى مديد ازخوردن گوشت در پرهيز بوده
معلوم است كه به شنيدن اين حرف چقدر مسرورمىشود و مىگويد: خيلى مايل هستم. پس
ميرزا مىگويد: بسمالله ميل كن. بعد ازآن مىگويد با بادنخان چطور هستى. ميلت
مىكشد به خوردن آن يا نه؟ مىگويدمنتهاى ميل را دارم. پس مىگويد از آن نيز بخور.
پس شيخ عيسى از هر دو به كمال ميل ميخورد. پس بعداز صرف طعامجناب ميرزا
مىفرمايند به شيخ عيسى كه منالحال روانه سر من راى هستمو برگشتن من معلوم نيست
كه چه وقت است. چون موقوف استبه مرخص كردنآقا. حال يك ماه باشد مدت مكثيا دو ماه
باشد خدا عالم است. عجالة ترتيبو دستور كار شما تا من برگردم از روى همين قرار است
كه امروز معمول شد و غذاىشما همين كباب برگ و بادنجان سرخ كرده است. پس جناب ميرزا
مىروند و شيخعيسى هم مشغول همين ترتيب مىشوند و روز به روز روى مىكند به حال
آمدنو چاق شدن تا وقتى كه ميرزا مراجعت مىكند مىبيند هيكل شيخ عيسى غيرهيكل او ل
شده و به كمال درشتى و چاقى و در نهايت صحت و سلامت مزاجاست. پس مىفرمايند:
من ايراد ندارم بر اطباء كه چرا خطا مىكنند. چرا كه انسان جايزالخطاو النسيان
است و لكن حرفم بر ايشان اين است كه چرا بعد از آنكه فهميدند خطاىخود را بر
نمىگردند. پس اگر اين مرض منشاش حرارت بود بعد از يك ماه يا دو ماهكه تبريد شد
البته رفع مىشد پس چون اثرى ظاهر نشد معلوم مىشود خطا. پسچرا بر نمىگردند از
اين خطا.
بعد فرموده بوده است اين مرض شما مسما استبلصقه. و اين مرض با تبلازم در جميع
آثار مشترك است. الا آنكه ماده مختلف است. پس منشا لصقهرطوبت زياد است و علاجش
همين غذاهاى مقوى است.
110- كسى به شاعرى كه گفت:
«مست از خانه برون آمدهاى يعنى چه...»
اعتراض مىنموده است كه يعنى به صيغه غياب غلط و صحيح تعنى، بهصيغه خطاب است.
111- و مىگفتند در نقوض، مرحوم آخوند راجل بوده، و در حل يدطولىداشته، و مرحوم
آقا شيخ عبدالله گلپايگانى در نقض يدطولى داشته و مرحوم آخوندرا خيلى درگير
مىانداخته، تا آنكه آخوند به فكر تهيه جواب عمومى مىافتد كه اگراين مورد هم مثل
ما نحن فيه است كه حرف در آن هم وارد، و اگر غير مماثل باشدو از قبيل آن نباشد كه
چه نقضى.
و جناب آقاى آقا ميرزامحمدتقى (22) سلمهالله را مىگويند در نقض يد
بسيارطولايى دارد. به حيثيتى كه اگر بخواهد نمىشود از دستش خلاصى جست و هرچهحل در
عقيب حل اقامه شود نقضى جديد در عقيب نقض در قبال مىآورد تا خصمعاقبت فرومانده و
در مىماند. منقول است كه وقتى مرحوم آخوند طرف صحبتباميرزا مىشود و آخوند از نقض
ميرزا به درجه خلق تنگى مىرسد. مرحوم آقاميرزاابراهيم شيرازى كه حاضر بوده مىگفته
حق با آخوند است و ليكن ميرزا برايشچالهاى كنده و چنان بر رويش از اطراف سد طرق
كرده كه از هيچ طرف مفرو محيص ندارد.
112- آقاى حاج شيخ دام ظله مىفرمود: آقا ميرزامهدى همشيرهزادهجناب آقا
ميرزامحمدتقى شيرازى بىنهايت فكور بود كه ازدائى خود بالاتر، او بودو به همين
واسطه تلف شد و هرچه او را منع نمودند از زيادى فكر بهخرج او نرفت تا آنكه تب لازم
گرفت و به همان وفات نمود و مىفرمود: بعضىاوقات مىشد كه بعداز نماز مغرب و عشا
مشغول فكر مىشد، يك وقت صبحمىآمدند مىديدند باز به همان حالت فكر مشغول است. و
رسمش اين بود كهعبا را بر سر مىكشيد هنگام فكر و سر را بر روى ذراع دو دستبر
روىدو زانو مىگذاشت و به سمتيمين و شمال حركت مىداد كه تمام بدن حركتمىكرد و
مىفرمود:
اين آقا ميرزامهدى مصر بود بر تقويت فرمايش مرحوم شيخ در كتابطهارت در مساله
آنكه با وضوءات عذريه هرگاه عذر مسوغ زايل شود، مىشودداخل در صلوات بعد شد يا
محتاج استبه وضوى تام براى آنها،و شيخ اختيار مىفرمايد: احتياج به وضوى تام را،
مستدلا به عمومالآيةالشريفهالمقتضية لايقاعالوضوء التام لجميعالصلوات و ان هذا
من لوازم حقيقةالصلاةالغيرالمنفكة عنها.
و مىفرمود: در مجلسى اين آقا ميرزا طرف صحبتشد در اين مساله بامرحوم سيد استاد
آقا سيدمحمد و سيد استاد تقويت مىفرمود جواز دخول درغايات ديگر را مالم ينتقض
بالحدث الى ان انتهى الكلام به آنجا كه آقا ميرزامهدىرو كرد به آقا و گفت دستتان
به فرمايش شيخ نمىرسد و اين اختصاص به شما نداردبلكه دايى را هم عرض مىكنم.
113- گر گذارت افتد اى باد سحر بر سر زمين كربلا بوسه زن خاك در سلطان دين نور
دو چشم مصطفى عرضه كن اى شاه عالم وى پناه بىپناهان ياحسين مستمند و زارم آخر، رس
بدادم اى على را نور عين آفت امراض قلبى و هوا جس كرد بىحاصل مرا دستم اندر
دامنتشاها رهان اين كلب رازين ماجرا نقد عمر پر بهايم شد تمام و از جوانى رفت نام
عاقبتبر چهلم افزود و به زشتى يافت امرم اختتام عاقبت اين گرگ بىپرواى بادامى
نمودم صيد خويش دست و پايم را به قرصى بست و پس افكندم اندر دام خويش اى شه
والاتبار، عالم تو خود هستى كه بهر چيست اين زارى مرا گر شفايم بخشى از اين درد
بىدرمان به آزادى رساندى برده را ناوك تيروسنان اشقيا آوخ كه چون بر جسم صد چاكت
نشست من ندانم پس بهقلب مصطفى ومرتضىومادرتزهرا دراين غمچون گذشتسر به هفتم
آسمان بر زد چه آه آتشين زان طفلكان تشنه لب بر نشاند املاك هفت افلاك را زين غم
سمندر وار در نار تعب
114- در روز سيزدهم محرم 1340 در خانه حاجى ابوالقاسم كاشانى روضهبود. آقاى حاج
شيخ نيز حضور داشتند. مىفرمودند يك بار به گوش خود قدر متقينشنيدم از مرحوم حاجى
نورى در بالاى منبر كه مىفرمود دفن حضرتسيدالشهداعليه السلام و ساير شهداء به
تفصيلى كه اكنون متداول است و شايع بين آقاياناهل ذكر كه حضرت سجادعليه السلام
فرموده باشد من اين قتلى را خوب شناسانم پسيكى بياورند و بفرمايد اين جسد كى است و
ديگرى بفرمايد از كى و هكذا به هماننحوى كه حاليه مرسوم شده است. حاجى فرموده بوده
است من به مدركىو مستندى براى آن بر نخوردم.
و آقاى حاج شيخ فرمود: اصل انتساب دفن به طايفه بنىاسد محقق استو همچنين تشريف
فرمايى حضرت سجادعليه السلام نيز معلوم مىشود از قواعد اماميه كهامام را امام
بايد دفن نمايد و همچنين معلوم مىشود از خبر علىبن حمزه بطائنى كهبا حضرت
رضاعليه السلام اعتراضاتى دارد و حضرت جواب مىفرمايد من جمله آنكه امامرا امام
بايد دفن نمايد و پدرت در بغداد از دنيا رحلت فرمود و تو در مدينه بودى.حضرت فرمود:
حضرت سيدالشهداعليه السلام هنگامى كه دفن شد حضرت سجادعليه السلام درسجن ابنزياد
بود گفتحضرت سجادعليه السلام به اعجاز تشريف فرماى كربلا شدحضرتعليه السلام
فرمود: پس همين گمان را هم در حق من ببر.
115- گهى ز سوز جگر مىكشيد ناله زار گهى به روى زمين مىطپيد بسملوار گهى ز
درد چو عقرب گزيده گرم خروش گهى ز ضعف ز خود رفتى و شدى مدهوش گهى كشيد ز دل ناله
عندليبانه گهى نهاد به ديوار سر غريبانه گهى ز حدت سوز جگر فغان مىكرد گهى ز شدت
الماس الامان مىكرد گهى ز خود شدى از بسكه العطش مىكرد به خود نيامده از ضعف باز
غش مىكرد
116- مروجالذهب در تاريخ خيلى محل اعتبار است و شخص معتمدى ازاهل منبر مروج را
بر وزن بروج مىخواند نه مروج اسم فاعل از باب تفعيل.
و مىگفت اينكه مرسوم استشيعه چشم طلا و نقره براى حرم حضرتابىالفضل مىبرند
براى اشاره به مصيبت آن حضرت است.
ولى از او ظاهر مىشد ترديد در آن، و آنكه مسلم آن است كه تيرى به ترقوهمطهر آن
حضرت آمده است و العلم عندالله.
117- در مدح حضرت ابىالفضل -سلامالله عليه- شاعر متخلص بهمشكاة قصيده گفته
بعضش اين است:
گويم چه عرش قدرش باشد بسى تسافل گويم چه مهر نورش باشد بسى تغافل گويم چه ماه
رويش باشد بسى تجاهل گويم فرشته خويش باشد بسى تامل زيرا كه نيست نسبت مخدوم را
بخادم
118- آقاى حاج شيخ در منبر مىفرمود كه: من نمىگويم اين مطلب را كهبدن حضرت
سيدالشهداعليه السلام پاىمال سم اسبان شد زيرا آن خبرى كه مضمونش ايناست كه
مخصوصا اسب بر آن بدن مطهر تاختند به امر پسر سعد و پسر زياد عليهمااللعنة و على
اتباعهما معارض استبا خبرى ديگر كه حضرت زينبعليها السلام كه داراىمرتبه تلو
ولايتبود و متصرفه در كون بود در هنگام اين ندا امر فرمود شيرى را كهمحافظت آن
بدن منور نمايد.
وليكن اين مطلب نيز محسوس است كه هرگاه در ميدان وسيعى بدنى افتادهباشد يا با
زخم يابى زخم و دور آن را سواران احاطه نموده و علىالاتصال در عبورو مرور و جولان
باشد معلوم خواهد (بود) كه آن بدن در آن ميان سالم نخواهد ماند. فارواحالعالمين
لروحك و جسمكالفداء يابنالزهراعليها السلام.
119- استاد مىفرمود وارد شدن اهلبيتسيدالشهداعليه السلام در روز اربعين
بهكربلا هر چند سيد در لهوف متعرض شده و مدعى است لكن باور كردنى نيست.
ديگر فرمود: جناب جابر در وقتحركتسيدالشهداعليه السلام به جانب كربلا بيناو
چشمدار بوده، پس اينكه وارد شده است كه روز اربعين آمد به كربلا و به غلامشگفت دست
مرا بگير و بر قبر حسين بگذار، معلوم مىشد از كثرت بكاء بر آنحضرت كور شده است.
120- عابسبن ابى شبيب الشاكرى از اهل كوفه بود. زمانى كه با حضرتمسلم هيجده
هزار نفر بيعت كردند عريضه خدمتحضرت حسينعليه السلام عرضهداشت كه به اين
سمتحركت فرما، داد به اين عابس و قيسبن مسهرالصيداوى كهبه آن حضرت رسانند.
مابين شجعان عرب مرسوم اين بود كه هرگاه مبارز خويش را به چيزىنمىانگاشتند و
بىاعتنايى به او مىنمودند بىساز جنگى با او مىجنگيدند.چنانكه مثلا سر نيزه كه
آن آهن تيزى است كه بر سر آن منصوب است مىكندند و بهدور مىانداختند و با بقيه آن
كه يك تكه چوب درازى بود جنگ مىنمودند. كنايه ازاينكه من ترا داخل آدم حساب
نمىكنم و اين كار اسباب رعب عظيم در دل خصممىشد و خوف شديد او را فرو مىگرفت.
و از اين قبيل (23) بود فعل عابس در روز عاشورا، كه چون مقابل لشكر
آمدو مبارز طلبيد و كسى جرات ميدانش نكرد. خود را بر آن درياى لشكر زد و خودو زره
از سروتن مبارك به دور انداخت. يعنى من تمام شما جماعت را به چيزىحساب نمىكنم و
قابل آن نمىبينم كه با خود و زره با جمعيتشما جنگ كنم و ازهمين جهت رعب عظيم بر
قلوب لشگر ابن سعد مستولى گرديد و از دم شمشير آناسدالاسود فرار مىكردند. تا آنكه
ابنسعد ندا در داد كه او را سنگباران كنيد بلكهبه اين وسيله هلاكش سازيد. پس آن
شير بيشه شجاعت را به طور نامردانه شهيدنمودند و به اين طور كشته شدن عرب فخر
مىكنند زيرا معلوم است اگر شيرى راجمعيت كثيرى از زن و طفل سنگ باران كنند آخر از
پادر مىآيد و اين نقصان شيرنخواهد شد بلكه دليل قوت او و ضعف طرف مقابلش است و
لهذا در بعض عبايرمنسوب به حضرت سجادعليه السلام است:
انا ابن من قتل صبرا و اين فخريه و مباهات است.
و اما شوذب مولى شاكر كه روضه خوانها مىگويند غلام عابس بوده غلطاست. زيرا عرب
اطلاق مولى مىنمايد و مىگويند مولى فلان و به جاى فلان اسمقبيله و طايفه مىبرد
و مراد كسى است كه از طايفه ديگر بوده و ليكن آمده با اينطايفه هم قول و هم قسم
شده كه در نوائب هم ديگر را مدد كنند پس مولى در اينجابه معنى حليف است.
و استاد نقل فرمود از مرحوم حاجى نورى كه ايشان مىفرمودهاند كه دربعضى تراجم
از ترجمه شوذب معلوم مىشود كه او اعلى شانا از جناب عابس بودهاست زيرا در
ترجمهاش اين عبارت رسيده «و كان متقدما فىالشيعة.»
121- فىالحديث: فوق كل بر بر حتى يقتل فى سبيلالله.
122- و غير تقى يامرالناس بالتقى طبيب يداوىالناس و هو عليل
123- مىفرمود استاد دامظله كه فاضلى شيرين و شاعر بوده است. درزمانى كه عروسى
پسر مرحوم ميرزاى بزرگ بوده است، ايشان اشعار مدح عربىساخته بود كه مدح مرحوم
ميرزا و پسرش را داشت ولى سرتا پاى آن مهمل و الفاظبلا معنى تركيب كرده بود و
اشخاصى هم بودند كه سابقا مطلع شده بودند درمجلس صداى احسنت و اعد از آنها بلند بود
براى اشتباه كارى بر حاضرين و كسىهم ملتفت نشد الا از بيت آخر كه آن يك قدرى
معنىدار بود و از آن فهميده شدمطلب.
و در وقتى همين فاضل نصابى نوشته بوده است. تمام حالات خود را در آنشرح داده
بود و مطلع بحرها را مدح ميرزا قرار داده بود. مثلا در يك جا چنينگفته بود:
انى من و فقير پريشان، ذليل خوار ثوب است جامه، ليس نباشد، لى مرا
و در جاى ديگر گفته بود:
طلب كار از من همه سامره چه ابيض سفيد است و اسود سياه
124- فىالعلل فى تفسير آية «و قفوهم انهم مسؤولون» عنالمعصومعليه السلام
انهقال:
لاتتجاوز قدما عبد حتى يسال عن اربع:
عن شبابه فيما ابلاه.
و عن عمره فيما افناه.
و عن ماله من اين جمعه و فيما انفقه.
و عن حبنا اهلالبيت.
125- طوبى لمن كان عيشه كعيش الكلب فان فيه عشر خصال:
الاول: انهلامال له. الثانى: انه لاقدرله. الثالث: الارض كلها بيت له. الرابع:
اكثراوقاته يكون جائعا. الخامس: اكثر اوقاته يكون صامتا. السادس: يحول حول
بيتصاحبه فىالليل و النهار. السابع: يقنع بما يدفعاليه. الثامن: لو ضرب ماة جلدة
لميترك بيت صاحبه. التاسع: ياخذ عدو صاحبه ولاياخذ صديقه. العاشر: اذامات لميترك
شيئا منالميراث.
126- در باب بىاعتبارى توجه اهل دنيا مىفرمود استاد استناد دامظله:اخباريين
در زمان بحرالعلوم هنگامى كه آن جناب وارد صحن مقدس نجف اشرفمىشد، دعايى كه در
صحيفه سجاديه است كه و كان من دعائهعليه السلام اذا نظر الىاهلالدنيا را قرائت
مىنمودند. چون گويا تجملات ظاهريه سيد ممتاز بوده و همهلباسهايش قطعه بوده است.
پىنوشتها:
1) از بحثهاى مربوط به اطراف علم اجمالى در علم اصول فقه است.
2) عراقى صاحب مقالات.
3) صاحب فصول در بحث مقدمه در رد شبهه كعبى اشاره به اين كرده فليراجع در يك ورق
به آخر بحثضد مانده.
4) فىالفصول ظ .
5) خوانسارى يا حاج سيد احمد فرزند حاج آقا محسن عراقى.
6) .
7) ميرزا محمد تقى شيرازى(ره) كه در زمان نوشتن اين مطلب زنده بوده است.
8) خوانسارى، يا حاج سيد احمد فرزند حاج آقا محسن عراقى.
9) مسجد شاهى صاحب وقاية الاصول.
10) مقصود مطارح الانظار است.
11) به نام افاضةالقدير، و چاپ شده است.
12) آقا ميرزامحمدتقى شيرازى.
13) روح و ريحان و جنات النعيم دو نام يك كتاب است.
14) در بخش علماى اراك گذشت.
15) در بخش سوم ياد شد.
16) متخلص به تائب و صاحب تاليفات متعدده.
17) صاحب كتاب تاسيس الشيعة...
18) سيداسماعيل صدر.
19) برادر همسر آيةالله العظمى اراكى.
20) بايد شفاء بوعلى بوده باشد و در نقل اشتباهى رخ داده است.
21) كفش.
22) شيرازى.
23) پس آنچه در لسان قراء مرثيه است كه اين كار از روى ديوانگى بوده غلط است.
منه عفى عنه.