يادنامه آية الله العظمى اراكى

رضا استادی

- ۱۹ -


23- برخى از يادداشتهاى آية الله العظمى اراكى(ره)

1- ترخيص در مخالفت قطعيه ترخيص در ظلم بر مولى است (1) . زيرامعنايش اين است كه مولى الآن دارد توسر خود مى‏زند و ريش خود را مى‏كند كه‏اين كار را نكن و مع ذلك مى‏گويد ماذونى در كردن، معنايش اين است كه ماذونى به‏من ظلم كنى.

2- بعضى از تبدلات است كه در موضوع شخصى حاصل مى‏شود و پيش‏عرف معدد موضوع نيست‏بلكه حالى به حالى شدن است و اختلاف احوال‏و اعراض است‏با حفظ موضوع، مثل سواد و بياض در زيد مثلا.

ولكن همين اختلاف و تبدل در موضوع كلى موجب تعدد موضوع‏مى‏شود پيش عرف. پس هرگاه حكمى برود روى انسان ابيض پس اسود موضوع‏ديگرى است.

و يدل على هذا آنكه اگر بخرد اسب مشاراليه معين را به شرط آنكه عربى‏باشد، فتبين عدم العربية اينجا تخلف وصف مبيع است نه نفس مبيع.

ولكن هرگاه بفروشد يك اسب عربى به طور كلى بر ذمه، پس تسليم نمايدغير عربى را، خواهيد گفت كه اين مصداق مبيع نيست نه آنكه فرد مبيع را تسليم‏كرده و وصف تخلف شده است.

3- در تحقق اسلام معتبر است علاوه بر علم و اعتقاد قلبى جنانى، تن زير باردادن و قبولى معلوم خود، و اين امرى است وراء علم و وراء شهادت به لسان، و آن‏تبانى و عقد قلب است. نهايت‏شهادت و اظهار به لسان كاشف است از آن. نه آنكه‏موضوعيت داشته باشد والا گنگ و كسى كه در جايى است كه كسى نيست كه از اوشهادت را بشنود بايد مسلم نشوند. بلكه متمم اسلام همان تن زير بار دادن و قبول‏كردن و عقد قلب نمودن است پس از وضوح امر و رفع شبهه و جهل. و از اينجامعلوم شد معناى «جحد و ابها و استيقنتها انفسهم.» نه مراد انكار به لسان است‏بلكه‏عقد قلب برخلاف است هر چند چيزى بر زبان جارى نسازد.

4- در باب توثيق و تحكيم و ارجاع عامه ناس به كتب مرحوم حاجى نورى‏و امثالش مثل حاج سيداسماعيل طبرسى صاحب كفاية‏الموحدين. استاد اعتماد(دام‏علاه) مى‏فرمودند: اينها كسانيند كه در مقام نقل حديث و خبر در كتب‏خودشان چنان ثقه و امين هستند كه امكان ندارد فائى به جاى واو يا بعكس‏نويسند. حتى اگر كلمه‏اى در خبر موجود در كتاب منقول منه باشد كه به اجتهادخودشان آن كلمه غلط و ناصحيح باشد، باز با همان غلطيت او را ثبت مى‏كنندو بالاى آن يا در حاشيه، كلمه‏اى را كه به اجتهاد خود صحيح مى‏دانند مى‏نويسندو حرف «ظاء» را در بالايش ثبت مى‏كنند رمز اينكه ظاهر اين است كه به جاى آن‏كلمه اين كلمه بوده.

5- از غرايب كلمات شيخ قدس سره در شبهه وجوبيه حكميه شك درمكلف به آنكه: علم اجمالى علت تامه است‏براى وجوب موافقت و مع‏ذلك تجويزترخيص در احد اطراف كرده به جعل‏الآخر بدلا فى‏الظاهر.

6- حال شئ بوجهه با حال او بشخصه فرق مى‏كند. مثل اينكه يقين كنم كه‏انسان در دار هست و اما در بودن زيد و غيره شك داشته باشم پس در اين هنگام‏واقع به‏وجه معلوم و بشخصه مجهول است. پس متعلق علم و جهل شيى واحد من‏جهة واحدة نيست: بل شيى واحد من جهتين است.

7- اينكه گفته‏ايم «ترخيص در مخالفت قطعيه قبيح است‏» يعنى ترخيصى كه‏سند باشد براى صدور معصيت و ظلم. اما اگر ترخيصى باشد كه سند براى علم به‏حصول مخالفت‏باشد، عيب ندارد. كما اينكه مايقين داريم كه در ميان شبهات‏بدويه كه از اول عمر تا حال مرتكب شده‏ايم، يك خلاف واقعى مرتكب شده‏ايم،و منشا علم، ترخيصى است كه از شارع فى كل واقعة رسيده است. اين ضررندارد. فتفطن.

8- شبهه مصداقيه در لاتنقض معنايش اين نيست كه على تقدير كذا قاطع‏باشم به انتقاض حالت‏سابقه والا هيچ استصحابى از اين سالم نيست. زيرا دراستصحاب طهارت حدثيه هم مثلا على‏تقدير خروج بول قاطع هستم به اين كه‏متوضى و متطهر نيستم.

بلكه مراد اين است كه يك معلوم معينى داشته باشيم و احتمال بدهيم‏انطباق مشكوك را بر همين معين. مثل اينكه بدانيم گوشه‏اى از اين لباس نجس‏است و ندانيم كدام گوشه است، پس يك گوشه خاصه را بشوييم، بعد از اين‏نمى‏توانيم استصحاب كنيم نجاسة گوشه واقعيه را، زيرا احتمال انطباق آن بر همين‏گوشه معينه مى‏دهيم، كه بر اين تقديرنقض يقين به يقين شده نه به شك، پس چون‏انطباق معلوم نيست‏شبهه مصداقيه است.

9- اشكالى نقل شد از آقاى آقاضياء (2) در احكام ظاهريه كه فرموده است:مطلوبيت آنها من باب‏المقدميه للواقع است و هذا معنى كونها احكاما طريقية،ومقدميت موقوف‏است‏بروجود واقع پس‏هرگاه‏واقعى‏نباشد مقدميت‏هم نخواهدبود و در وقتى كه مقدميت نيست ملاك طلب و حكم نيست و هنگامى كه ملاك‏نباشد پس حكم جدى نخواهد بود و در وقتى كه جدى نشد پس صورى خواهدبود پس درحال‏شك درمطابقه‏واقع شك درجديت وصوريت‏حكم‏واقع مى‏شود.

جواب شبهه آقا ضياء را حاج شيخ [عبدالكريم(ره)] اين طور داد كه در اين‏مقام با شك در جديت و صوريت اراده هم، عقل مستقل به وجوب امتثال است،و مقصور نيست‏حكم، به صورت معلوميت جديت‏بلكه با احتمال جديت هم‏متمشى است.

10- انصاف آن است كه اعتماد و وثوق نيست نه به تضعيف و توثيق‏شيخين اجلين صاحب‏الجواهر و شيخنا المرتضى قدس‏سرهما در سند رواياتى كه‏در كتب فقهيه به آنها استدلال مى‏كنند و نه به متن آنچه از خبر نقل مى‏كنند. به جهت‏تخلف هر دو جهت در روايت زيد نرسى كه در عصير زبيبى وارد شده است كه هم‏زيد را تضعيف كرده‏اند هردو شيخ، و در كتاب مستدرك، علامه نورى قدس‏سره‏مطالبى ذكر مى‏كند كه يطمئن‏النفس بموثوقية زيد. و هم متن خبر را از روى دونسخه از خود اصل زيد جور ديگر نقل مى‏كند غير آنچه شيخان نقل فرموده‏اند كه‏اختلاف مغير معنى بينهما است.

و ايضا شيخنا المرتضى در باب نجاسة عرق ابل جلاله دو روايت‏يكى‏صحيحه هشام‏بن سالم و يكى حسن حفص‏بن البخترى را نقل مى‏كند مطلقا بدون‏تقييد به ابل. با آنكه در وسائل دركتابين طهارت واطعمه و اشربه حسنه را باتقييد به لفظ ابل نقل كرده است. و همچنين شيخ جواهر در بحث نجاسات با تقييدنقل كرده.

و در كتاب شيخ كه به اطلاق نقل شده معين است كه بر خود شيخ سهو شده‏نه آنكه از سهو كتاب باشد به جهت آنكه بحث كرده‏اند مبنيا بر اطلاق و تصريح‏نموده‏اند به اطلاق فلاحظ.

11- آنچه نقدا به نظر مى‏رسد براى محل تشاجر و صحبت علمى كردن دراصول عمديت دارد اما در مبحث الفاظ از اين قرار است:

تصوير امر در عباديات، واجب مشروط، ترتب، اجتماع امر و نهى، مقدمه‏موصله.

اما در مباحث ادله عقليه از اين قرار است:

قيام اصول و امارات مقام قطع موضوعى على‏وجه‏الطريقيه، علم اجمالى‏مقتضى تنجز است‏يا علت تامه، وجه جمع بين حكم واقعى و ظاهرى، اقل‏و اكثر ارتباطيين مورد برائت است‏يا اشتغال، استصحاب كلى قسم ثالث جارى‏است‏يا خير.

12- بنده در قبال آنچه در منظومه است، گفته‏ام:

«ان‏الطبيعى مع‏الافراد+كا لاب لاآباء مع‏الاولاد».

و آنچه در منظومه است اين است:

«ليس‏الطبيعى مع‏الافراد+كالاب بل آباء مع‏الاولاد».

فاضلى اشكالى مى‏كرد به اينكه هرگاه فردى موجود شد ثم معدوم صرف‏شد و مدتى گذشت پس از آن فرد ديگرى به وجود آمد بايد تخلل عدم درشئ.واحد باشد اگر اب و اولاد باشد، و اگر آباء و اولاد باشد سالم از اين محذورخواهد بود.

13- اشكالى كه فاضلى بر اجتماع امر و نهى داشت اين كه نهايت آنچه اثبات‏كرديد ترادف را از ميان برداشتيد. لكن قدر مشتركى كه اصل‏الحركة باشد -چنانكه‏خود مى‏گوييد كه عرض فرد را به مهمله مى‏توان داد- لازم افتاده كه هم محبوب‏و هم مبغوض باشد.

14- فاضلى دو اشكال مى‏كرد بر برائت در اقل و اكثر ارتباطيين:

يكى آنكه وجود ضمنى كه خواسته است چه ربطى به اين وجود استقلالى‏دارد بلكه بينونت هست. فرض هم وحدت مطلوبى است. پس هيچ غرضى نيامده‏و هيچ فرمانى برده نشده.

و ثانى آنكه شما كه انحلالى هستيد علم تفصيلى شما متولد از علم‏اجمالى شما است و چگونه علم تفصيلى متاخر در رتبه، اثر علم اجمالى متقدم‏فى‏الرتبه را مى‏برد.

15- وجود المانع و كذلك فقدالشرط اوالمعد مؤثر فى عدم‏الشئ لولم يسبقه‏فى‏التاثير سبب اخر كعدم الارادة و عدم‏المقتضى، نعم هى مؤثرات شانية لافعلية. (3)

چنانچه هرگاه شخصى بى‏سرمايه را گويند چرا تجارت نمى‏كنى؟ نمى‏گويدچون راه بسته است. بلكه مى‏گويد سرمايه‏ام كو، تا تجارت كنم. پس مستند مى‏سازدعدم تجارت را به عدم مقتضى نه به وجود مانع كه سد طريق باشد.

16- قال (4) فى بحث تقديم الامارات على‏الاستصحاب: و قد يجعل‏العمل‏بالدليل فى قبال الاستصحاب من باب‏التخصص بناء على ان نقض‏الحالة‏السابقة‏بالدليل القطعى الاعتبار نقض باليقين دون‏الشك المرادمنه عدم الدليل.

و فيه: ان‏القطع باعتبارالدليل فى موردالاستصحاب موقوف على اثبات‏حكومة مؤداه على مؤدى الاستصحاب. والا امكن ان يقال ان مؤدى الاستصحاب‏وجوب‏العمل على‏الحالة‏السابقه مالم يعلم ارتفاعها سواء وجد امارة ام‏لا و مؤدى‏دليل‏الامارة وجوب‏العمل بها خالف الحالة‏السابقة ام لا.

و قال عند بحث تقديم الاستصحاب على اصالة البراءة اعنى قاعدة كل شئ‏مطلق حتى يرد فيه نهى: و مثله فى‏الضعف ما قيل ان النهى الثابت‏بالاستصحاب‏عن نقض‏اليقين وارد فى نفى الرخصة.

وجه‏الضعف: ان ظاهرالرواية بيان‏الرخصة فى‏الشئ الذى لم يرد فيه نهى من‏حيث الخصوص لا من حيث انه مشكوك‏الحكم و الا فامكن‏العكس بان يقال: ان‏النهى عن‏النقض فى مورد عدم ثبوت‏الرخصة باصالة الاباحة فيختص‏الاستصحاب بمالا يجرى فيه اصالة البراءة.

17- مرحوم آخوند در صفحه 193 از حاشيه، متعرض است كه نقض دراخبار استصحاب نقض عملى و اخذ و بناء و الزام عملى است‏يا به نفس متيقن دراحكام يا به آثار و احكام او در موضوعات.

18- هرچند در مثل ذباب طائر از روى عذره رطبه و نشيننده بر جامه‏نگوييم باستصحاب رطوبت رجل ذباب به جهت آنكه اصل مثبت است لكن اين‏حرف در مايعاتى كه شك داريم در جفاف و جمود آنها حال‏الملاقات جارى نيست‏سواء اينكه در طرف ملاقى باشد يا ملاقى. زيرا واسطه با فرض ميعان احد طرفين‏نيست جز نفس ملاقات. الا ترى در حديث اذا بلغ‏الماء قدر كر لم ينجسه... كه‏مفهومش آن است كه وقتى قليل است‏به محض ملاقات نجاست نجس مى‏شود.

پس هرگاه نجاست محرز باشد و ملاقات نيز و جدانى و شك در بقاء ميعان‏ملاقى يا ملاقى حال الملاقات داشته باشيم استصحاب ميعان مى‏نماييم به لحاظ‏اثر جزء موضوعى تعليقى.

و يتفرع على هذا حال در مساله مسك جدا شده از ميته در صورتى كه تاريخ‏موت معلوم باشد و ندانيم كه جفاف مسك در فار پيش از آن بوده يا بعد. بعد از آنكه‏طهارت اصل مسك كه دم منجمد است معلوم است‏به حسب ذات.

19- هر مخبرى كه به مخاطب خبرى مى‏دهد به غرض اين است كه رفع‏جهالت نمايد. كه اگر عالم به علم مخاطب به قضيه باشد خبر نمى‏دهد، مگر به‏غرض ديگر. مثل اعلام مخاطب به آنكه من عالم هستم. كما فى قوله حفظت‏التورية.

20- آقاى آقا سيد احمد (5) نقل كردند مذاق آقا ضياء را در جمع بين حكم‏ظاهرى و واقعى كه غير از مسلك آخوند و ساير حضرات است. و آن اين است كه:مولى يك وقت هست‏يك غرضى دارد كه من جميع‏الجهات در صدد حفظ وجودآن غرض مى‏باشد. حتى در موارد شك هم جعل ايجاب احتياط مى‏كند كه سد باب‏عدم غرض را من هذه‏الجهة نيز مى‏نمايد. زيرا كه همچنانكه اگر امر نكند غرض به‏عمل نمى‏آيد. همچنين در صورت امر و عدم علم مكلف به آن نيز غرض به عمل‏نمى‏آيد پس سد باب عدم مى‏نمايد من‏الجهة الاولى بانشاء امر و من الجهة‏الثانية‏بايحاب‏الاحتياط مع عدم‏العلم.

و يك وقت هست، كه در صدد تحصيل غرض نيست الا من جهة واحدة‏و بعبارة اخرى: چيزى كه مقدمات عديده دارد، نيست غرض در كل من‏المقدمات‏الاحفظ‏الغرض من جهته. مثلا وضوء و ستر و استقبال و غير ذلك، مقدمات وجودصلاتند و غرض از اتيان هر يك حفظ وجود صلاة من قبله است. پس مقدمه عبارت‏است از: چيزى كه شانيت داشته باشد از براى اينكه حفظ ذى‏المقدمه من جهته‏بشود. حالا دو چيز مقدمه هستند براى مطلوب مولى كه خودش مى‏خواهد از عبدتحصيل كند: يكى امر مولى و ديگرى علم مكلف. زيرا هر يك نباشد غرض منتفى‏خواهد شد. پس گاه است‏سد باب عدم من كلتاهاتين الجهتين مى‏كند. به واسطه‏شدت اهتمامش به وجود غرضش. و گاه است كه در صدد وجود غرض من‏تمام‏الجهات نيست. بلكه من جهة واحدة هست. پس در اين صورت اگر تخريب‏غرض بنمايد از غير جهتى كه در صدد تحصيلش برآمده منافى نخواهد شد. زيراحفظ من جهة منافى نيست‏با تخريب من جهة. اين است كه در اين صورت ترخيص‏عندالشك ضرر ندارد.

نظير اين است مطلوب در حج كه على تقديرالاستطاعة مطلوبيت داردو منافات ندارد خواستن حج‏بر اين زمينه، با اعدام نمودن مولى اصل زمينه راو بردن اصل استطاعت را.

اگر چه فرق است‏بين مقام و آنجا، زيرا تكليف مشروط و معلق بر علم معنى‏ندارد. و در اين صورت اگر علم به هم رسد ديگر محتاج به چيز ديگرى من قبل‏مولى نيست‏بلكه غرض تنجيز به هم مى‏رساند. چون مولى امر كرده، تو هم عالم‏شدى، پس امر از يد مولى خارج شد به خلاف قبل‏العلم.

و (حنيتئذ) نقول: كه هر جا حكم ظاهرى جعل بشود معلوم است از قبيل‏ثانيست و هر جا جعل نشود معلوم است كه از قبيل اول است. و اين وجه هم ترتب‏است كما لايخفى ولكن غير مسلك آخوند است. زيرا كه ايشان احكام را قبل ازتعلق علم، به مرتبه مى‏دانند كه قابل امتثال نيست و وقتى علم آمد حكم را از مرتبه‏خود ترقى مى‏دهد و به درجه بالاتر مى‏رساند. ولى بنابراين حكم پس از علم، عين‏او قبل‏العلم است.

و فرق اين با مسلك ترتبى كه سايرين قائلند آن است كه نقض وارد مى‏آيد برسايرين به صورتى كه بگويد: ان علمت‏بعدم حرمته فهو حرام. لكن بنابراين وجه‏سالم است.

و حاصل اين وجه همان وجه ترتب و طوليت‏حضرات است لكن چون درآن خدشه و مناقشه بوده اين وجه تقريب شده به جهت رفع مناقشه و خدشه.

اشكال نقضى كرده‏اند بر كسى كه جواب از تناقض بين حكمى كه روى واقع‏رفته و حكمى كه روى شك و علم به واقع رفته به اختلاف رتبه حكمين و در طول‏بودن آنها، به آن جايى كه بگويد: اذا علمت انه مباح فهوعليك محرم. و اگربگويى جعل اباحه لغو مى‏شود مى‏گوييم: ان علمت‏بعدم حرمته فهو حرام. و عدم‏مجعول نيست.

21- از جمله جاهايى كه غير از اجماع دليلى ندارد; جواز نظر به ام‏الزوجه‏است.

22- از جمله جاهايى كه به اصول مثبته عمل شده است، اصالت عدم‏و ارث است. مثل اينكه ميت‏يك پسر داشته باشد. و ندانيم برادرى غايب براى اوهست‏يا نه كه تمام مال را به پسر موجود مى‏دهند.

23- امتناع اجتماع نقيضين كه از ابده بديهيات است در صغرايش گفتگوهامى‏كنند. تا چه رسد به كبريات ديگر.

24- قد يدعى كه استثناى عقيب نفى دلالت دارد بر اينكه منفى در غيرمورد مستثنى موجود نيست. و اما در مورد مستثنى موجود هست پس نسبت‏به اين‏به حسب غالب، قضيه مثبته مهمله، جزئيه اجماليه را مفيد است. كما هوالمشهورفى قوله(ع): «لاصلاة الا بطهور.»

و قد يدعى ايضا فى قوله: «لا يحل مال امرء مسلم الا بطيب نفسه‏» فلوا عتبراحد انه معتبر علاوة على‏الطيب و الرضا الباطنى من ايجادالكاشف و المظهرو لايحل‏التصرف بمحض احرازالرضاية‏القلبية لما كان فى‏الرواية ما ينفى قوله.

25- آقا شيخ محمدتقى بروجردى مى‏گويد: در باب قرعه چهل و پنج‏روايت هست و دو آيه. يكى در قصه حضرت يونس «فساهم فكان من‏المدحضين‏»و ديگرى در قصه حضرت مريم «و ماكنت لديهم اذيلقون اقلا مهم ايهم‏يكفل مريم.»

26- نقل شد از آقا شيخ محمدرضا دزفولى اعلى‏الله مقامه (6) كه مى‏فرموده‏است كه: ادله استتار در غروب «معرض عنها»ى مشهور است ولى چكنم كه قميون‏به آنها عمل نموده‏اند.

27- فرق است‏بين خوب بودن شئ و ذومصلحة بودن آن فى نفسه، و بين‏اقتضاء و خواهش نفسانى به آن داشتن از غير، على جهة‏الآمرية فى‏الضعيف و على‏جهة‏الاستدعاء فى‏المساوى.

و با اقتضاء هم مى‏شود مانع داشته باشد از تكليف. اما اقتضاء نفسانى داشتن‏با قبح تكليف چنانچه در عاجز است كه نقصان از طرف فاعل است والا جهت‏اقتضاء در مريد تام است.

و مثال آنجا كه شئ مطلوبيت فى نفسه داشته باشد و من‏الغير نداشته باشدچنان است كه نقل فرمود استاد دام ظله از استادش آقا سيدمحمد اصفهانى طاب‏ثراه كه فرمود: الآن ناصرالدين شاه بيايد دست مرا ببوسد و بگويد آقا التماس دعا، چيز نفيس مرغوبى است مصلحت‏دار. لكن نفس هيچ‏وقت آن را خواهش نمى‏كندو در آن اين اقتضاء هيچ وقت پيدا نخواهد شد.

و تظهر الثمرة در آنجا كه اگر شك در تكليف فعلى، ناشى باشد از شك درحسن و قبح خطاب، با احراز مقتضى و مطلوبيت از عبد، جاى برائت نيست. و اگرناشى باشد از شك در اصل اقتضاء و مطلوبيت در عبد ولو با احراز مطلوبيت ذاتيه،چنانچه هرگاه با احراز آنكه عبادت با همراه بودن دم و خون باطل است و صحيح‏آن مقيد به عدم دم است مع ذلك احتمال دهيم كه غمض عين كرده از آن و از عبدآن را نخواسته ولو به جهت عفو و تفضل بر عبد، مثل خونى كه در بدن يا لباس‏مصلى باشد و مشكوك باشد كه اقل از درهم است‏يا نه. پس در اين صورت چه عفوبگوييم و چه تقييد واقع، على اى حال برائتى بايد شد. اگر در شبهه ما هوتيه اختيارشد برائت و اصل عقلى، فرق نخواهد كرد على‏العفو و على غيره.

28- استاد دام‏ظله مى‏فرمود كه: گاه است مولى يك غرض بيشتر ندارد ولى‏براى حفظ همان يك غرض امر را اسراء مى‏دهد حتى در موردى كه غرض در آن‏نيست لحكمة.

و حكمت مثل آنكه اگر واگذار نمايد به عبد تحصيل غرض را بسا باشد درجهل مركب زياد واقع شود. پس امنا از اين، امر را روى عنوان كلى جامع افرادغرض دار و غير غرض‏دار مى‏برد.

مثالش آنكه: هرگاه مقصود مولى امن شهر از زدن دزد به مال كسى باشد و ازروى دعوت اين غرض عسس بگمارد كه در شب بعداز ساعت چهار هر كه درآيدماخوذ شود. پس با آنكه غرض اخص است و اضيق، مع ذلك به داعويت همين‏اخص اضيق، چنبره امر فرا گرفت عنوان اعم اوسع را كه «هر كه بعداز ساعت چهاربيرون بيايد» باشد زيرا اگر مى‏گفت‏به قيد آنكه دزد باشد، چه بسا محترمى كه‏توهين مى‏شد به اعتقاد آنكه دزد است و چه بسا دزدى كه تن به سلامت مى‏برد به‏اعتقاد آن كه دزد نيست. پس اين سبب شد كه امر جدى رفت روى «هركس‏» نه‏خصوص دزد. پس عبد با علم به اين مطلب و اين كه حفظ از دزد است; علم جزمى‏پيدا نمايد كه اين شخص دزد نيست و مى‏داند هم بالفرض كه امر مولى در غير دزدملاك ندارد. و لهذا آن را ماخوذ ندارد، و اتفاق هم بيفتد كه دزد نباشد واقعا،مع‏ذلك استحقاق عقوبت دارد. چون كه حسب وجدان دو چيز موضوعيت تامه‏بالاستقلال دارد هر يك از آنها براى وجوب اطاعت و استتباع عقوبت‏بر مخالفت.

يكى غرض حتمى مولى و اقتضاء قلبى او ولو انفك عن‏الامر. و ديگرى امرجدى ولو انفك عن‏الغرض، به آنكه هيچ مصلحتى و منفعتى قائم به فعل نباشد.فقط در مجرد امر و ايقاع طلب مصلحت‏باشد. چنانچه در صورت مزبوره است كه‏مى‏بينيم عرفا شخص مزبور مورد مؤاخذه واقع مى‏شود.

و فى‏الحقيقه اين راجع مى‏شود به لاتعمل بقطعك در مرحله غرض نه درمرحله امر. و ضرر داشتن آن در صورتى است كه قطع داشته باشد هم به نبود غرض‏و هم به نبود امر. در چنين صورتى صحيح نيست تكليف لاتعمل بقطعك. اما اگرقطع به عدم غرض و وجود امر جدى خالى از غرض داشته باشد و فرض آن است‏كه فهميديم امر جدى فى‏نفسه وضوعيت‏بالاستقلال دارد در صحت عقوبت،مانع ندارد اين تكليف، بلى‏البته بايد اين امر مصحح هم داشته باشد، مثل آنكه غلبه‏ببيند مولى در جهل‏هاى مركبه عبد.

پس بر اين تقدير بايد فكرى نمود براى او امر طريقيه كه عندالتخلف‏من‏الواقع، عقوبت نمى‏آورد مخالفتشان و گفت‏به اينكه: سه جور امر داريم. يكى‏آنكه عقوبت مى‏آورد على كل حال، يكى نمى‏آورد كذلك مثل امر مقدمى، و يكى‏دائر مدار مطابقه واقع و عدم مطابقه با واقع است. پس مى‏آورد با اول و نمى‏آورد باثانى، و آن امر طريقى است. فتدبر.

29- نه هر چيزى كه جزئى باشد معناى حرفى مى‏شود. مثلا طلب جزئى يااراده جزئيه يا تصور جزئى يا نداى جزئى يا اشاره جزئيه يا نحو اينها به مجرد جزئى‏بودن، معناى حرفى نيستند والا بايست زيد هم معناى حرفى باشد.

بلكه معيار اسميت و حرفيت آن، استقلال و اندكاك است و اين هردو درطلب جزئى و اراده جزئيه و امثالشان مى‏آيند.

پس لاينافى كه در معناى اسمى ادعا شود كه هرگاه مستعمل شود و معنا درموطن خود موجود نباشد مهمل خواهد بود. چنانكه در لفظ طلب همچنين ادعايى‏شود كه در اين جهت‏شريك خواهد شد با صيغه امر. ولى فرق با مفهوم الطلب‏دارد، از حيث آنكه هرگاه مفهوم طلب گفته شود و از طلب عين و اثرى نباشد مهمل‏نيست‏به خلاف حقيقت طلب كه بايد موجود باشد والا مهمل است و همين است‏فرق بين مفهوم و حقيقت. مثلا كسى كه گفته الفاظ موضوعند براى معانى مراده. سه‏نحو مى‏شود تصوير كرد:

اول: مفهوم الاراده. و اين مراد نخواهد بود. زيرا كه غرض داعى به اين حرف‏واضح است كه حاجت استعمال است‏به تصور و اراده فعلى مرمعنى را، پس زياده‏مفهوم دردى دوا نخواهد نمود. بلكه ناچار است از تصور فعلى روى مفهوم معناى‏لفظ و مفهوم اراده.

و بعد ذلك مى‏شود گفت: حقيقة‏الاراده است‏بالمعنى الاسمى يعنى هرگاه‏تصور و اراده ذهنى متحقق نباشد مهمل خواهد بود و بايد ملحوظ بالاستقلال‏هم باشد.

و بر اين وارد مى‏آيد ايراداتى كه وارد آورده شده است از: لزوم تجريد درتطبيق بر خارجيات در اسماء اجناس. و در كليه موضوعات و محمولات در كليه‏قضاياى غير ذهنيه. و لازم آمدن دو تصور در استعمالات. و بودن وضع كلمه اسماءاجناس از باب وضع عام، موضوع له خاص.

و ممكن است گفته شود مراد تصور و اراده فعلى خارجى حقيقى است‏بالمعنى الحرفى. و اين سالم از جميع اشكالات است. فتدبر.

30- مبادى اراده چه فاعلى چه آمرى:

اول: تصور عمل و خطور صورت آن است در بال هم‏چنانكه خطور كند دربال شرب خمر. و اين مسمى است‏به حديث نفس و خاطر.

ثانى: هيجان رغبت‏به سوى آن عمل به تصور منافع و فوايد آن و ادراك‏ملايم طبع در آن و اين مسمى است‏به ميل.

ثالث: حكم قلب به اينكه سزاوار است صدور اين عمل، به آنكه دفع نمايدصوارف و موانع و مزاحمات و منافرات طبيعى را كه در آن مى‏بيند و مضراتى كه درآن تصور مى‏نمايد. و اين مسمى است‏به جزم.

رابع: شوق مؤكد مشدد و اين آخر اجزاء علت و آخر مبادى است و مسمى‏است‏به عزم، و قابل فسخ است ولى وقتى كه شدت و تاكد بالا گرفت آن وقت‏مى‏گردد: قصد و اراده جازمه.

31- آقاى حاج شيخ نقل مى‏فرمود از جناب ميرزاى شيرازى حاضر (7) ادام‏الله‏عمره كه مانع از ترتب بوده‏اند. كه يك وقت صحبت در اين خصوص با ايشان‏مى‏كرديم. ايشان در آن قسم از واجب مشروط كه معلق عليه فعل اختيارى مكلف‏باشد (چنانكه در باب ترتب است كه على تقدير ترك‏الاهم افعل المهم)، دون آن‏قسم كه معلق عليه خارج از اختيار مكلف باشد، (مثل اذا دخل الوقت فصل).مى‏فرموده‏اند چه واجبى است كه هميشه مكلف اختيار آن را دارد به سبب اختيار برفعل و ترك معلق عليه و ما در اينجا تصوير نمى‏كنيم الا حرمت متعلقه به انفكاك‏معلق عليه از معلق را. پس مرجع «ان فعلت كذا، فافعل كذا» به اين است كه «يحرم‏عليه الانفكاك بين الفعلين.» پس واجب مشروط معلق در بين نيست و چيزى ه‏هست‏حرام فعلى مطلق است در هرجا كه از اين قبيل باشد.

32- ايضا مى‏فرمودند: چنان كه در باب وجوب مقدمه واجب، دليلى امتن ازوجدان نيست و ساير ادله كلا مخدوشند. كذلك اين هم بالوجدان است كه فرق بين‏وجوب مقدمى و وجوب نفسى در اين است كه شئ هرگاه به قصد امر نفسى بيايدموجب قرب است‏به خلاف امر مقدمى، و كذلك جهت و ملاك امر مقدمى، كه‏هيچ يك كار كن در قرب نيستند.

مثال مى‏زدند به آنكه شخص از توى اطاق كه مى‏خواهد بيرون رود قصد كنداين قدمى را كه بر مى‏دارد چون مقدمه زيارة‏الحسين‏عليه السلام است امتثال اين امر مقدمى‏يا ملاك آن را كه مقدميت‏باشد، با آنكه هيچ قصد زيارت رفتن نداشته باشد، ابداماجور و مثاب نخواهد بود.

بلى مقدمه را هر كه براى رسيدن به ذى‏المقدمه بياورد ولو بگوييم كه مقدمه‏واجب واجب نيست، اين قصد موجب قرب مى‏باشد. پس عمده اين قصد است كه‏به قصد توصل به ذى‏المقدمه داخل در مقدمه شدن باشد. و با وجود آن، ديگرقصد امر مقدمى يا ملاك مقدميت‏بيكاره و كالحجر فى جنب الانسان است. چنانچه‏با عدم اين قصد، قصد امر و ملاك، مثمر هيچ قربى نخواهد شد. پس كسى‏كه وقت‏داخل شده مى‏خواهد وضو بگيرد و قصد نماز ندارد، بلكه غايت مستحب در نظردارد، يكى از سه كار برايش متصور است:

اول: قصد جهت ندب كه در وضو هست. ثانى: قصد امر ذى‏المقدمه كه‏اقراالقرآن مثلا باشد. چون مقدمه را براى رسيدن به ذى‏المقدمه آوردن عبادت‏است. ثالث: قصد امر وجوبى مقدمى روى خود وضو.

اول مبتنى بر استحباب نفسى وضو است و از اخبار بيرون آوردنش مشكل‏است. و ثالث مبتنى است‏بر آن كه قصد امر مقدمى مفيد باشد و گذشت عدم فايده‏در آن، فيتعين الوسط.

33- مقتضى تعليقى و تنجيزى مثل ادله ظنون خاصه با ادله نهى از عمل به‏غير علم، و مثل ادله امارات با ادله اصول.

34- اجماع را اخذ به قدر متيقن بايد نمود مگر آن كه انعقد على عنوان‏عام. كه آن وقت معامله عموم كرده مى‏شود و مرجع فى الافراد المشكوكه‏خواهد بود.

35- آقاى حاج شيخ مثال مى‏زدند براى محبوبيت و مبغوضيت كه دريك‏جا جمع شده به آنجا كه يكى از محارم در آب افتاده باشد و اجنبى آن را در آوردكه مكروهيت داشته و محبوبيت عرضيه پيدا كرده است.

36- مرحوم آخوند در حاشيه قايل شده به اينكه علم اجمالى نسبت‏به‏حرمت مخالفت قطعيه مقتضى است نه علت تامه. لكن در كفايه قائل است‏به آنكه‏اگر حكم به درجه فعليت رسيده باشد علم اجمالى كالتفصيلى علت تامه است‏نسبت‏به وجوب موافقت و حرمت مخالفت چون احتمال التناقض هم كالعلم‏بالتناقض است. چنانكه هرگاه به مرتبه فعليت نرسيده است مانعى از اجراى اصل‏نيست ولو در جميع اطراف، و حتى اگر قائل شديم به اينكه در اطراف علم اصل‏شرعى محل و موضوع ندارد. نه آنكه جارى است و بالتعارض يتساقطان.و هم‏چنين بنابر قول به اينكه علم اجمالى نسبت‏به مخالفت احتماليه مقتضى‏است نه علت تامه و لكن حكم اصل، ناظر به حيث‏شك است نه به‏جميع‏الحيثيات، فلا ينافى كه من حيث‏العلم‏الاجمالى ترخيص نباشد. به اين دومذاق بايد فرق گذاشت در ملاقى شبهه محصوره بين صورتى كه علم به ملاقات قبل‏از علم اجمالى باشد و بين صورتى كه علم به ملاقات بعداز آن پيدا شود. و درصورت اولى بايد حكم نمود يك طرف علم يك اناء و طرف ديگرش دو اناء ملاقى‏و ملاقى است.

و اما در صورت ثانيه علم اجمالى اول اثر اثره، و ثانى در رتبه متاخر از اواست، هميشه تاثير در تنجيز مستند به اول ست‏حدوثا و بقاء. چنانكه شيخ دراستناد حكم به ذات شئ و وصف عرضى آن ذكر فرموده كه حكم مستند به ذات‏مى‏شود دون وصف عرضى.

بلى هرگاه علم اجمالى را مقتضى بدانيم و حكم اصل را ناظر به مشكوك‏بدانيم من جميع‏الحيثيات لامن خصوص حيث كونه مشكوكا آن وقت‏بايدفرق نگذاشت.

پس در صورت تاخر علم به ملاقات واضح است كه اصل در ملاقى جارى‏است و همچنين در صورت تقدم آن. زيرا كه قبل از علم اجمالى آنچه اصل‏جارى بود دو تا بيشتر نبود زيرا كه در ملاقى جارى نخواهد بود در عرض‏ملاقى كما هو واضح. پس علم اجمالى اين دو اصل موجود را كه از بين برد،مى‏ماند اصل در ملاقى كه تابحال جارى نبود، حالا زنده مى‏شود و جارى‏مى‏شود بلامعارض.

37- نقل كرد آقا سيداحمد (8) كه مرحوم آقا سيدكاظم و مرحوم آخوندقدس‏سرهما يك‏وقت در اوايل امرشان كه هنوز رياست تامه پيدا نكرده بودند، هردو درسشان در مقدمه موصله واقع مى‏شود و اول مثبت و ثانى نافى بلكه مدعى‏عدم معقوليت‏بوده است. شاگردى كه در هر دو درس حاضر بوده است متحيرمى‏شود چه در هر يك از دو درس كه مى‏نشيند حرف صاحبش را تمام مى‏بيندو قوه تميز صحيح از سقيم نداشته است. لهذا هردو را دعوت مى‏كند در منزل خودبراى نهار. همينكه هردو مجتمع مى‏شوند، مرحوم آخوند رو مى‏كند به آقا كه‏شنيده‏ام شما مقدمه موصله را قائليد مى‏گويد: بلى. آخوند مشغول اقامه برهان برعدم معقوليت مى‏شود كه تاسيس نموده است در اصول و آقا ساكت مى‏نشيند تاوقتى كه آخوند فارغ مى‏شود.

آقا مى‏فرمايد: هرگاه زمينى از غير، فاصله بين مكلف و آب باشد و صاحب‏زمين بگويد راضى نيستم به دخول در زمين من مگر آن دخولى كه در عقيب آن‏وضوء باشد [اين‏مقدمه موصله‏است] وهرگاه اين‏يك مورد تصوير شد بس‏است‏دربطلان برهان‏شما وظاهر شدن‏آنكه برهان‏نيست مغالطه و سفسطه است و چون‏دليل در باب، منحصر در عقل است قدر متيقن از آن توصل است نه غير آن.

مرحوم آخوند در فكر فرو مى‏رود و خوشش نمى‏آيد و نهار مى‏طلبد و بعداجوبه‏اى براى آن تهيه كرده بوده و در مجلس درسش اشاره مى‏كرده و بعضى‏مى‏گفته‏اند ما كه از عهده‏اش بيرون نمى‏آييم چه ثمر. اگر اينها را با خود آقا مى‏گفتندلعل جوابى داشت.

38- مرحوم شيخ‏رحمه الله در رسائل در آخر مساله اصل مثبت اشاره دارد به اصالة‏عدم حاجب عندالشك فى وجوده على محل‏الغسل او المسح لاثبات غسل‏البشرة‏و مسحها المامور بهما فى‏الوضوء و الغسل. و مى‏فرمايد: ربما يتمسك بجريان‏السيرة و الاجماع عليها. لكن خود مى‏فرمايد: و فيه نظر.

39- استاد عماد دامت افادته مى‏فرمود: دو وجدان مخالف هم كه پر واضح‏باشد به نظر هر طرفى مثل مقدمه موصله.

كسانى كه قائل به عدم اعتبار قيد ايصال شدند در مقدمه بر حرف خصم‏مى‏خندند و تعبير هذا مما يضحك‏الثكلى مى‏كنند و كسانى كه قائل به اعتبارشده‏اند دعوى وجدان صريح بر طرف خود مى‏كنند و بر مقابل طعن زنان مى‏گويندهذا مما يبكى‏العريس و تعبير ثانى از آقاى آقا سيدكاظم است و تعبير اول به ظن‏كاتب از آقاى آقا سيدمحمد است اعلى‏الله مقامهما الشريف.

40- ايضا نقل مى‏فرمود: كه در ايام تحصيل زمانى مشرف به كربلا شدم ازنجف اشرف. وقتى بود كه آقاى صدر در قاعده فراغ در درس اصول تكلم مى‏فرمود.من هم حاضر درس شدم. ايشان روايت‏حسين‏بن ابى‏العلاء را كه در باب خاتم‏است كه دارد: «تديره فى‏الوضو فان نسيت‏حتى تقوم فى‏الصلاة فلا آمرك ان‏تعيدالصلاة‏» اظهار داشتند و بر آن معتمد شدند كه هرگاه احتمال درستكارى‏اختيارى را ندهد و قاطع به غفلت و نسيان و عدم تذكر حين‏العمل باشد و احتمال‏بدهد كه نقصى هم وارد نشده باشد از باب اتفاق. چنانچه در مورد روايت، مكلف،فرض شده قاطع باشد به آنكه فراموش كرده اداره خاتم را پس اگر آب رفته باشد درزير آن بى‏اعمال اختيار رفته خواهد بود و معهذا امام‏عليه السلام مى‏فرمايد لا آمرك ان‏تعيدالصلاة و معلوم است كه صلاة و وضوء مثل همند در اين جهت پس اشكال‏نشود كه اين در صلاة است نه در وضو پس ربط به مساله ندارد. بلكه ظاهر حتى‏تقوم فى‏الصلاة، اثناء نماز است پس معناى اعاده از سر گرفتن نماز و اعاده وضوخواهد بود.

الحاصل فرمود: براى اجراى قاعده فراغ در اين موارد كه اشكال مى‏نمودند،اين روايت را آقا بيرون آورد كه هم سند خوب و هم دلالت‏خوب [بود] پس آقاخيلى خوشحال از اين باب بود و هم ما خوشحال شديم تا آنكه مراجعت‏به نجف‏اشرف كردم و در محضر مرحوم استاد آقا سيدمحمد از اين روايت مذاكره كردم به‏ايشان ارائه نمودم. و ايشان يك شبهه در جلو من انداخته از حيث دلالت كه يادم‏مى‏آيد متعجب شدم چرا اين را من و آقاى صدر ملتفت نشديم و بالجمله به واسطه‏آن شبهه از سر اعتقاد خود برگشتيم و حاليه هر چه تامل مى‏كنم دلالت روايت راتمام مى‏بينم و نمى‏دانم آن شبهه چه بود و هرچه مى‏كنم يادم نمى‏آيد.

41- ايضا مى‏فرمود: كه اوقاتى كه در صحن سامره مشغول [به تحصيل]بوديم و در آنجا حوزه درسى منعقد بود در خدمت مرحوم استاد آقا سيدمحمد كه‏آقا ميرزاحسين نايينى نيز از اهل آن حوزه بوده وقتى كه صحبت در مقدمه موصله‏بود، گفتگوى عبارت مرحوم شيخ محمدتقى را كه در اين مساله در حاشيه دارد، كه‏مقدمه من حيث ايصالها الى ذى‏المقدمه واجب است لابقيد الايصال و بر اين‏عبارت اشكال و گفتگو ميان طلاب بود.

پس آقا ميرزاحسين نايينى نقل كرد كه عالم جليل نحرير بى‏بديل، بحر فيض‏ربانى سرچشمه قدس و تقوا جناب‏الشيخ محمدحسين زادالله تعالى فى علودرجاته پدر جناب فاضل بى‏بديل عالم جليل آقاى آقارضا (9) سلمه‏الله تعالى‏مى‏فرمود كه عجب كلمه پرمعنايى است اين‏كلمه حيف كه‏نفهميدند معناى آن را.

42- و مى‏فرمود: آقا ميرزامهدى مرقوم در سابق اگر مانده بود معركه شده‏بود از بس فكور بود.

در وقتى كه در جباير صحبت‏بود در مساله وضوءات و اغسال جبيره آيامجزيند از براى نماز بعد از رفع عذر و خوب شدن كسر و جرح و قرح يا نه. بناى‏مساله بر اين بود كه آيا حكمى كه بر حرج مرتب است و در موضوع مكسورو مجروح و مقروح وارد است مادام هذاالموضوع است.

در تكاليف، مقدميه بالنسبة بذى‏المقدمه بايد ملحوظ شود يا بالنسبة‏به مقدمه.

پس بنابر آنكه وضو و غسل هيچ مطلوبيتى بجز مطلوبيت مقدميه غيريه‏نداشته باشد. پس گفتند هرگاه مكسور و مجروح و مقروح شدى يجزيك المسح‏على‏الجبيره عن غسل‏البشرة. پس بنابر وجه اول در وقت هر نمازى نداى الوضو ازآن نماز بلند مى‏شود و بايد به اطلاق آيه وضوى تام به آن داد. حالا اگر در حال نمازظهر مكسور و نحو آن شدى و گفتند عوض آن تمام، اكتفا به اين ناقص مى‏شود. اين‏دليل نمى‏شود براى وقتى كه از اين عنوان بدر رفتى براى نماز عصر، و فرض اين‏است كه آن هم نداى‏الوضوءالتام ازش بلند است. بالجمله وقت‏خطاب به مقدمه‏چون غيرى است وقت‏خطاب به ذى‏المقدمه است پس حرج در اين وقت‏بايدملحوظ شود و آن متعدد است‏به تعدد ذى‏المقدمه. بلى اگر صرف‏الوجودى دراينجا بيش مطلوب نبود و مفروض آن است كه جواب آن هم داده شد به وضوى‏ناقص خوب بود. لكن هر صلاتى نداى مستقلى دارد. نهايت وضوى تام نماز پيش‏اگر منتقض نشده اكتفا بر آن مى‏شود.

و بنابر وجه ثانى، تو بعد از اين وضو گرديدى داراى مقدمه و حكم داراى‏وضو آن است كه: «اياك ان تحدث وضوء حتى تستيقن الحدث‏» حاصل آنكه حال‏اين هم حال يك تكليف نفسى است مثلا نماز ظهرى كه للحرج از قيام منتقل به‏قعود شدى اين نسبت‏به اين تكليف مجزى است و هر كارى كه از نماز ظهر قيامى‏ساخته مى‏شد از قعودى بايد ساخته شود. هم‏چنين كار وضو هم به درد نمازهاى‏بعد خوردن است پس بايد قائم‏مقام آن هم چنين باشد.

ثم هرگاه به استحباب نفسى وضو قائل شديم وجه ثانى متعين مى‏شود پس‏هر امرى كه بر وضوى تام مترتب است‏بر ناقص هم مترتب است‏حتى لو قلنا على‏تقديرالغيريه بالوجه الاول. به جهت آنكه خطاب متعدد در وقت هر نماز نيست. بلكه يك خطاب است‏به تكليف نفسى و فرض آنكه جواب داده شد. و از آثارحقيقة‏الوضو هم طهارت بود فيفيدها ما يقوم مقامه. و بعد از حصول طهارت اطلاق‏«الوضوء لاينقضه الا الحدث‏» كافى است و اگر گفته شود كه آن متعرض «رفع لمانع‏»مى‏باشد دون «رفع لارتفاع‏الموضوع‏» و مقام محتمل است از قبيل ثانى باشد. بلكه‏وجهى براى احتمال اول نيست، كفايت مى‏كند استصحاب طهارت براى رفع اين‏حرف. حاصل بعداز اين گفتگوها كه بسيار بود و يك درس تمام در آن صرف شدجناب آقاى سيداحمد سؤال كرد كه اين قدرها مساله دقت ندارد كه بر حسب آنچه‏نقل شد آقا ميرزامهدى به آقا سيدمحمد بگويد دستتان به فرمايش شيخ نمى‏رسد.

آقاى حاج شيخ جواب دادند: بلى وقتى كه شخص خيلى فكور وزحمت‏كش‏مى‏شود هرگاه از طرف، نسبت‏به او يك حرف مبنى بر مسامحه گفته شود يا با او به‏نحو مسامحه و عدم اعتناى تام رفتار شود زود به او بر مى‏خورد.

بعد فرمود: يك وقت طورى شد كه همين جناب آقا ميرزامهدى با ميرزاى‏بزرگ از همين جهت متغيرالحال شد و آن اين بود كه در منزل خود ميرزا سؤالى‏آوردند: كسى كه نذر كرده چايى نخورد حنث‏هاى متعدد دارد يا يك حنث. آقاى آقاميرزامهدى حضور داشت. جناب ميرزا با او بناى صحبت اين را گذاشت كه طبيعت‏چند نحو اعتبار دارد. يك وقت گفتگو به جايى رسيد كه ميرزا به آقا ميرزامهدى‏فرمودند: نامربوط مى‏گويى. آقا ميرزامهدى از شنيدن اين كلمه خيلى اوقاتش تلخ‏شد و گفت: من كه شب تا صبح فكر مى‏كنم امكان ندارد كه نامربوط بگويم. غلط‏علمى ممكن است. لكن نامربوط نمى‏شود از هم چه كسى صادر شود. اين بود ميرزاهم خلقش تنگ شد برخواست رفت در اندرون.

43- مى‏فرمود: مرحوم آقا سيدمحمد طاب‏ثراه منكر بود، بودن تقريرات (10) منسوبه به مرحوم شيخ مرتضى اعلى‏الله مقامه را از آن بزرگوار. زيرا بعض مطالب آن‏مطالبى نيست كه بتوان نسبت صدور آنها را به شيخ داد.

حقير گويد: مثل التزام به اينكه خروج از دار غصبيه براى من توسط فيها جايزاست در همه احوال، و حرام نيست و معاقب عليه نيست كه در تقريرات است.

44- آقاى حاج شيخ استاد دام‏ظله فرمود شنيدم از مرحوم حجة‏الاسلام آقاسيدمحمدكاظم طباطبايى طاب‏ثراه كه ادعا مى‏كرد امكان وجود كلى طبيعى را بلافرد، و استدلال بر آن مى‏نمود به خطى كه شخص را سم در بين رسم كردن آن باشدو بر حدى از حدود قطع نكند آن را، كه لاشبهه كه در اين صورت اصل‏الخط تحقق‏پيدا كرده خواهد بود، با آنكه فردالخط تحققش منوط به تحقق حد است. به جهت‏آنكه فردالخط عبارت از خط محدود است و تا حد وجود نگرفته ست‏خط محدودمتحقق نخواهد شد و حدى در صورت مزبوره متحقق نشده است‏بالفرض.

45- مى‏فرمود استاد كه در زمانى كه مرحوم ميرزاى شيرازى بزرگ مساله‏جبائر را عنوان كرد، پيش انداخت گفتگوى در قضيه «اذا بلغ الماء قدر كر» راو اينكه مفهوم آن موجبه جزئيه يا كليه است و اختلاف دو استاد فن مرحومين شيخ‏محمدتقى و شيخ مرتضى و ذهاب اول به جزئيه و ثانى به كليه را.

پس ترجيح دادند ميرزا، مذاق شيخ محمدتقى را كه بودن مفهوم ايجاب‏جزئى باشد پس مرحوم آقا ميرزامهدى پدر آقا ميرزا محمدحسين شروع كردند به‏انتصار مرحوم شيخ و تقريب كردن استدلال شيخ كه: مفاد ان شرطيه، علية تامه‏منحصره براى تالى خود كه شرط است نسبت‏به جزاء. و لازم اين افتاده كه هرگاه ازميان برود اين علت تمام افراد عموم منقلب گردد از ايجاب به سلب در موجيه‏و عكس در سالبه.

و چون در زبان آقا ميرزامهدى لكنتى بود نتوانست درست‏به جورى كه‏مطلب را حالى نمايد، تقرير كند.

پس من بعد از اتمام درس بر پا خاستم در پاى منبر و ايستاده تقريب فرمايش‏شيخ را كما هو كردم.

46- بين‏الترتب‏الذى نقوله فى‏الجمع بين‏الحكم‏الواقعى و الظاهرى‏و الترتب‏الذى نقوله فى مبحث‏الضد اشتراك من حيث و افتراق من حيث.

اما اشتراكهما فهو ان الامر بالاهم مثلا فى كلا البابين لا اطلاق له حاليا بالنسبة‏الى الحالة‏الطارية التى جعلناها موضوعا للامر بالمهم اعنى‏الشك هناك و العصيان‏فى مبحث الضد و عدم اطلاق الامر بالنسبة‏اليهما لايحتاج الى‏البيان.

و اما افتر اقهما فمن جهة ان‏التناقض و التضاد فى‏الانشاء مرتفع باختلاف‏الرتبة و لكنه جاء فى‏العلم ايضا، و عدم صحته من جهة لزوم البعث و التحريك‏نحوالضدين او النقيضين. و اما فى‏الشك فلا يلزم ذلك ايضا لسقوط الواقع مع‏الشك‏البدوى عن‏البعث و التحريك‏الفعليين. هذا فى مبحث‏الجمع و اما فى مبحث‏الضد،فالتضاد فى‏الانشاء مرتفع باختلاف الرتبه كما هناك و لا يلزم البعث نحوالضدين‏ايضا من جهة ان الامر بالاهم باعث نحو فعل الاهم، و الامر بالمهم له بعث‏نحوالمهم فى تقدير عصيان ذلك الامر و عدم‏الانبعاث ببعثه، و مثل هذين‏البعثين‏ليس من‏البعث الى‏الجمع بين‏الضدين فى‏شي.

47- به شخصى كه مى‏گويد بعضى از اعراض عروض در ذهن و اتصاف‏در خارج دارند به معنى اينكه فوقيت در خارج نيست آنچه در خارج است‏فوق است و اما فوقيت انتزاعى است كه ذهن مى‏نمايد و منشا انتزاع امرى‏است‏خارجى.

گفته مى‏شود كه معنى اين كلام اين است كه در خارج خشت و گل است‏و چيز ديگرى نفس‏الامريت وراء آن و هواى مجاور آن ندارد بجز اينكه هرگاه چشم‏به آن مى‏خورد منشا خيالى در واهمه و متخيله مى‏شود.

نظير اين كه سياهى و تاريكى و تنهايى سرداب و منشا خيال انسان مى‏شودكه الولو در آنجا موجود است والا چيزى نيست. پس بايد گفت الولوهم جزءانتزاعيات است و منشا انتزاع يعنى خيال آن امرى است‏خارجى كه سياهى‏و تاريكى باشد.

وليكن حق آن است كه واقعيتى در خارج براى فوقيت و امثال آن وراء عالم‏خيال هست و نبايد هر چه در وراء عالم خيال، واقع و نفس‏الامر دارد يك چيزمشت پر كن و عبا بر دوش و كلاه بر سر يك جا نشسته باشد. بلكه همين كه صدق‏و كذب دارد همين معنى نفس‏الامريت او است.

48- و نقل فرمود در زمانى كه بحث درسى ايشان رسيد بلبن جاريه يعنى‏شير دختر: كه خداى رحمت فرمايد مرحوم حاجى آقا را (مراد حاجى نورى‏اعلى‏الله مقامه است) كه ايشان مى‏فرمود: پيش من شيردختر با بول هيچ فرق ندارد.

49- كتاب فقه‏الرضا به احاديثى كه در آن مندرج است عمل نمى‏نمايند. به‏واسطه آنكه معلوم نيست اتصال آنها باحدى از معصومين -صلوات‏الله‏عليهم‏اجمعين-. و ليكن شيخ اعظم اجل اقدم‏المحدثين الحاج ميرزاحسين النورى‏قدس‏الله روحه‏الشريف، معتمد به آن و عامل به احاديث آن است و در اين باب‏وجوه عديده در كتاب مستدرك ذكر فرموده حتى آنكه فرموده: و لنا اليه طريق آخرليس حجة لغيرنا.

و نقل فرمود استاد استناد دام عمره كه آن مرحوم درخواست از شخص‏جفارى كه در خصوص اين كتاب از جفر استفسارى نمايد تاجواب چه آيد.چون رجوع كرد جواب آمد: املاء از آن جناب و تاليف از احمدبن محمدبن‏عيسى است.

50- و نقل فرمودند كه آقاى شريعت در باب عصير عنبى رساله‏اى (11) نوشته‏اند و از آن تعريف نمودند و فرمودند يدطولايى از براى اين جناب است درحديث. حتى آنكه فرمودند بعداز مرحوم حاجى نورى در امروزه روز اين آقاشخص اول است در اين علم. و لهذا بسا مى‏شود كه در فروع فقهيه استنباطات‏رشيقه از مضامين اخبار متفرقه و از تضاعيف روايت متشتته مى‏نمايد و در اين‏جهت ممتاز اقران است در استخراج نكات دقيقه كه يد معاصرين از آن كوتاه است، هرچند بگوييم كه در نظريات كمترين از بعضى معاصرين هستند و نقل كردند كه اين‏رساله را خود نديدم ولكن مرحوم آقا شيخ عبدالله گلپايگانى رحمة‏الله تعالى ديده‏و بسيار از آن تعريف و توصيف مى‏نمودند و نقل مى‏كردند كه از جمله احاديثى كه‏در آن رسال نوشته‏اند تاييدا لمرامهم از حرمت عصير (اذانش بنفسه) و عدم حليت‏آن به ذهاب ثليثن حديثى است كه سؤال مى‏نمايد از معصوم از خصوص همين‏عصير و آن حضرت در جواب مى‏فرمايد: شه شه تلك‏الخمرة المنتنة.

شه شه كلمه استفدار است چنانكه در لغت فارسى به جاى آن گاهى تف تف‏و گاهى اخ اخ استعمال مى‏كنند.

51- و ما الحيوة‏الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخرة لهى‏الحيوان‏لوكانوايعلمون.

نيست زندگانى دنيا الا بازيچه يعنى چنانكه صبيان و كودكان اجتماع مى‏كنندو شاه‏بازى درمى‏آورند، يكى شاه مى‏شود و يكى وزير و يكى فراش، و به اينهامبتهج و مسرور هم مى‏شوند تا مقدار ساعتى، و پس‏از انقضاى بازى هيچ كار آنهانتيجه نبخشيده، نه شاه شاه است نه وزير وزير نه فراش فراش.

كذلك زندگانى دنيا بعينه همين حال را دارد و دنياطلبان حال آن كودكان،حال جاه و مال كه بدان مسرور و مبتهجند حال آن شاه بازى و وزارت و فراشى، تاچشم بر هم زده نه از طالب اثرى، نه از مطلوب خبرى.

و اما دار آخرت پس آن زندگى جاويد است كه هرگز زوال پذير نيست و موت‏براى آن نيست چه انسان متنعم باشد چه نعوذبالله معذب، زنده است و هرگزموت ندارد.

پس همچنانكه در دنيا مردان پى بازيچه صبيان و شاه بازى ايشان رانمى‏گيرند زيرا كه هيچ نتيجه بر آن مترتب نيست و ابدا امور معاش بر آن مرتب‏نخواهد شد. پس لهذا مى‏روند پى كارى كه نان از آن در آورند. كذلك مردى كه‏خداوند چشم بصيرت او را گشوده است همت‏خود را مصروف نمى‏سازد به تعميرزندگانى اين سراچه لهو و لعبى، بلكه صرف مى‏نمايد همت‏خود را براى زندگانى‏حقيقى و حياة جاودانى.

پس هركس دعوى‏دار است كه من معتقدم به خدا و رسول و صدق قرآن،و مع ذلك شب و روز پى جمع دنيا و زخارف آن است دروغگو است. زيرا جمع‏بين آن اعتقاد و اين عمل نشايد. آيا نديده‏اى در امور خارجيه دنيويه اعتقاد بشئى‏ملازم با ترتيب آثار است و غيرمنفك از آن. چنانكه در اعتقاد به اقتدار مولاى‏ظاهرى و صدق و عيدش بر نافرمانيش، و در اعتقاد به اقتدار سلطان ظاهرى‏و صدق وعيدش نسبت‏به رعيتى كه ياغى و طاغى شود و از دادن ماليات دولتى ابانمايد، پس مى‏بينى اين دو اعتقاد را كه منفك نمى‏شود از رفتار خارجى بر طبقش به‏آنكه اطاعت نمايد مولا را و ادا نمايد ماليات را. يا اگر به واسطه فرط غفلت و انغماردر شهوت و غضب و غرور نافرمانى كرد و ابا كرد پس از فرونشستن آتش شهوت ازخواب بيدار مى‏شود و هرچه زودتر در صدد تلافى و تدارك مافات بر مى‏آيد به‏آنكه وسيله و واسطه براى خود مى‏جويد كه او را در نظر مولى و سلطان شفاعت‏كند و از در ضراعت و مسكنت و تملق و ندامت‏بيرون خواهد آمد و امكان ندارد كه‏ملتفت‏بشود و بر طغيان خود مستمر بماند مگر آنكه اعتقاد داشته باشد كه مولى‏مولاى بى‏كفايتى است و سلطان سلطان بى‏قوه و استعدادى است كه زمينه رادرخور اين نحو كارها ببيند. يا قوه خود را فوق قوه او ببيند. والا اعتقاد به قوت اوو عجز خود و اعتقاد به صدق او در وعيد و عقوبت منافى است‏با اصرار برطغيان‏و عدم ندامت‏بر آن.

52- بايد كارى كرد كه استادى و فوت كاسه‏گرى ياد گرفت كه اگر اين كار راكردى مثل اين مى‏شود كه هميشه حاضر هستى مطلب را هر چند طال‏المدة.و اما هرگاه از اين بازماندى و عمر در نوشتن صرف نمودى آن وقت طولى‏نمى‏كشد كه نوشتجات خودت كه تقريرات استادت است‏با قوانين هيچ فرقى‏ندارد و تو همان شخص اولى و بدون آن كه هيچ پا به پله بالاتر گذاشته باشى.پس غنيمت‏شمر ايام فراغت و شباب را كه براى همه‏كس بلكه براى بسيار بسياركسان اين راغت‏بال و جمع حواس فراهم نمى‏شود و اينها با جوانى نور على‏نور است.

هان اى پسر بكوش كه روزى پدر شوى.

اگر كردى بردى و الا به جهالت مردى. در خانه اگر كس است‏يك حرف‏بس است.

53- از كرامات و خوارق عادات آنكه در قريب به عصر ما پيدا شد نسخه‏اى‏از انجيل برنابا و در آن تصريحات است‏بر قيت‏حضرت خاتم‏الانبياء صلى‏الله‏عليه و آله كه معلوم مى‏شود بى دينان نصارى از صدر اول اين نسخه را مخفى‏داشتند و خداى خواست كه اين نسخه كهنه قديمه به دست آمد، ولله‏الحمد به‏چاپ رسيد.

54- نقل فرمود آقاى حاج شيخ كه: مرحوم آخوند [خراسانى] مى‏فرمود:اعتماد من بر همان نظره اولى است و لهذا كار را مفيد نمى‏دانم بلكه فكر زيادموجب خرابى است. گفتند: و لهذا دوره اصول ايشان از اوايل تا اواخر يك نسق بودو اختلاف پيدا نشد بين حاشيه و كفايه مگر در مواضع قليله.

و نقل مى‏فرمود از آقاى آقا سيدمحمد استادش كه مى‏فرموده: نظره اولى‏نظره حمقاء است و اعتماد بر آن نمى‏نمود. بلكه هرگاه مطلبى را در وقتى به نظرات‏عديده بنيانش را محكم كرده بود و در وقت ديگر از او سؤال مى‏شد در ثانى نيزتامل مى‏نمود. و بى‏تامل، اعتمادا بر نظر سابق جواب نمى‏فرمود.

و شنيده شد كه مرحوم ميرزاى شيرازى -اعلى‏الله مقامه- نيز چنين بوده.رحمة‏الله تعالى على جميع علمائنا الماضين و اطال اعمار الباقين.

55- وقتى گفتگو در اين بود كه آيا آقا سيدمحمد اصفهانى ترجيح مى‏داده‏بوده است مرحوم ميرزا را بر مرحوم شيخ يا نه. ايشان نفى اين مطلب كردندو گفتند چنان معتقد درباره شيخ بود كه مطلبى را كه ديگران سر به راست‏مى‏گذشتند و از سقطات شيخ مى‏شمردند، ايشان مقيد بود كه در آن هى تامل كندولو به ده روز بكشد، بلكه وجهى برايش بفهمد و در متاخرين احدى را بر شيخ‏ترجيح نمى‏داد.

بلى درباره ميرزا هم نسبت‏به معاصرينش از همه پيشترش مى‏دانست مثل‏مرحوم آخوند اردكانى.

نقل نمود كه حاج ميرزامحمدحسين شهرستانى پدر حاج ميرزاعلى‏شهرستانى يك وقت در سامره آمده بود و نوشته‏اى در مساله تداخل اغسال نوشته‏بود و به خدمت ميرزا داده بود. آن نوشته خيلى در نظر ميرزا جلوه كرده بود و خيلى‏ترويج از شهرستانى نمودند و امر كردند طلاب را كه در آن نوشته نظر كنند.

و آقا ميرزا مهدى پدر آقا ميرزا محمد حسين همشيره‏زاده آقاى آقاميرزامحمد تقى دام ظله كه در فكوريت از دايى خود گذشته بود گفت: من اين نوشته راگرفتم و نظر كردم و هر چه فكر كردم بلكه به يك جايى از آن چنگ بند كنم نشد.

الحاصل استاد، بلاواسطه يا به واسطه آقا ميرزا محمد حسين پسر اين آقاميرزامهدى از اين آقا ميرزامهدى نقل كرد كه ايشان گفته بود در كربلاى معلى دربالاى سر حضرت، من بودم كه اين حاج ميرزا محمد حسين شهرستانى قسم يادكرد كه آخوند اردكانى ملا تراست از شيخ.

پس استاد فرمود ما از بس شنيديم مبالغه و استعجاب در ملايى آخونداردكانى را آخر يك وقت از مرحوم آقا سيدمحمد جويا شديم كه چه نحو بوده‏اند.ايشان مدح كردند. و با آنكه در مقام مدح بودند اين كلمه را گفتند كه مى‏رسيد نظرايشان به اول نظر ميرزا.

بعد فرمود استاد كه: نسبت در جلالت قدر شيخ و ترفع آن نسبت‏به غير،آنكه جناب ميرزا در اين اواخر درسشان رشته متصله نداشت. گاهى در يك مساله‏شروع مى‏كردند تمام شده يا نشده، عوائق و موانع پيش مى‏آمد و تعطيل مى‏شد. بعدها كه مى‏خواستند شروع بكنند از اصحاب حوزه مى‏پرسيدند كجا را بخوانيم.خاطرم است‏يك وقت مساله جباير را درس گفتند و يك وقت مساله خلل‏و شكيات را درس مى‏گفتند و هكذا متفرقا.

تا آنكه يك وقت‏باز همين صحبت‏بود كه از كجا مباحثه كنند. يكى ازشاگردان يك جايى را تعيين كرد. جناب ميرزا فرمود: چون شيخ آنجا را ننوشته‏است من نمى‏توانم. حاصل مقيد بود كه هر جا را شيخ نوشته آنجا را يك حك‏و اصلاح و تصفيه بنمايد.

نقل نمود استاد كه: حاجى شهرستانى غاية‏المسئول را نوشته و تقريرات‏درس اصول آخوند اردكانى است.

و خود آخوند مستقلا دوره اصول را نوشته بودند و ليكن چون تقيدداشتند هم از حيث مطلب و هم از حيث عبارت. مى‏خواستند تجديد نظرى‏كنند. همين‏طور ماند و به چاپ نرسيد، كه الآن هم در ورثه آخوند مانده‏بدون چاپ.

56- مى‏فرمود: كه سيد استاد در خواب شيخ جواهر را ديده بود و چون‏شيخ تقويت مى‏نمايد جواز دخول به وضوءات و اغسال عذريه را در غايات آنهابعد از زوال عذر و اضطرار. پس مرحوم سيد گفته بود من خيال مى‏كنم بتوان‏استدلال نمود براى اجزاء در غسل جبيره به اطلاق آيه شريفه «و ان كنتم جنيافاطهروا» چون اين هم تطهر است. پس مرحوم شيخ صاحب جواهر فرمودند:خوش التفات خوش التفات.

و مى‏فرمود كه: من نيز در خواب رفع شبهه علميه برايم حاصل شده است‏و آن وقتى بود كه خيلى زحمت مى‏كشيدم و فكر زياد مى‏كردم و در مساله‏استصحاب در معنى لاتنقض بوديم و برايم شبهه بود. پس خيلى زياد فكر كردم‏و شبهه‏ام حل نشد پس خوابيدم و در خواب حل شبهه‏ام شد.

57- استاد دام‏ظله مى‏فرمود كه: مى‏توان گفت مثل مرحوم آخوند خراسانى‏نيامده است در فن تدريس، و زود شاگرد در پاى درسش ترقى مى‏نمود، و چنان‏تقرير صافى داشت كه وقتى شاگرد از پاى درس بر مى‏خواست‏بدون تامل، مطلب‏درس دستش بود و به سهولت مطلب را كما هو بى كم و زياد مى‏توانست تقريرنمايد و همه كس بفهم بود كه تمام تلامذه از مبتدى و منتهى هر گاه بنا بود تقريردرس كنند اختلافى در ميان نبود.

ولى اين جهت كه مطلب استاد كما هو دست‏شاگرد آمده باشد پس از آنكه ازدرس برخيزد، در درس مرحوم آقا سيدمحمد نبود. چه بسا بود شاگردى به جورى‏تقرير درس مى‏كرد و شاگرد ديگرى به جور ديگر كه هيچ سازش و امكان جمع‏نداشتند، تقرير مى‏نمود، و در اين جهت‏شريك ميرزاى بزرگ بود.

و لهذا آخوند ملا على روز درى كه تقريرات بحث ميرزا را مى‏نوشته است‏يعنى خصوص مباحث الفاظ را خيلى مواظب و ملازم ميرزا شده بوده است. كه هرمطلبى را مراجعه به ميرزا مى‏نموده است و پس از نوشتن ارائه به ايشان مى‏داده‏و حك و اصلاح به نظر ايشان مى‏كرده كه جايى اختلاف نشود و بر خلاف نقل نشده‏باشد. غرض اين است كه سهل‏التناول نبوده است‏حالى شدن مطلب ايشان ازمجلس بحثشان.

و مى‏فرمود: من وقتى مشرف شدم آخوند ملا على نبود، ولى نسخه‏تقريراتش متعدد بود خطى، در سامرا كه استنساخ مى‏نمودند و حجمش به اندازه‏حجم عروة‏الوثقى بود و خيلى مطالب را سعى كرده بود كه توضيح نمايد حتى‏آنكه در بعضى جاها داشت و به عبارة اخرى فارسيه و دو سه سطر عبارت‏فارسى نوشته بود. درجاهايى كه مطلب باريك بود خواسته بود به اين نحو تقريب‏به ذهن كند.

و مى‏فرمود اين آقاى ميرزاى حاليه (12) سلمه‏الله تقريرش در درسش صاف‏است اگر بگذارندش كه تقرير كند. ولى شاگردها نوبت‏به استاد نمى‏دهند و مجال‏تقرير براى ايشان نمى‏گذارند و مجلس منقضى مى‏شود به صحبتهاى تلامذه.

و مى‏فرمود: اين تقريرات آخوند ملاعلى روز درى را وقتى فضلا و طلاب،ديدند پيش همگى مسلم و يقينى بود كه مباحث الفاظى كه مرحوم آخوند خراسانى‏نوشته بود همه مطالب آن از درس ميرزا ماخوذ بوده است و خود آخوند مبتكر آنهانبوده‏اند.

58- صورت خوابى است كه شخصى از اهل اروميه كه قريب يك‏سال است‏مجاور اين ارض اقدس است ديده است.

از قرار نقل بعضى ثقات خيلى محل وثوق بلكه از عدول محسوب است‏و تفصيل خواب اين است:

كه دسته سينه‏زن طلاب به صحن مطهر مشرف مى‏شوند. اين شخص هم‏بوده و خيلى منقلب مى‏شود و نزديك به حالت غشوه او را عارض مى‏شود ولى‏خوددارى مى‏نمايد و چون با خود قرار داده بوده است كه هر شب چهارشنبه را به‏مسجد جمكران مشرف شود و بيتوته نمايد. اين شب را به واسطه خستگى‏و بى‏حالى و ضعف پيرى و گذشتن مقدارى از شب مردد مى‏شود در رفتن و نرفتن،تا بنا را بر رفتن مى‏گذارد و به صعوبت عصا زنان تا ساعت‏شش از شب خود را به‏مسجد مى‏رساند و به محض رسيدن از كثرت خستگى خواب او را مى‏ربايد، پس درعالم خواب مى‏بيند مجلسى است كه چهار نفر از علماى نجف اشرف در آنجاحاضرند. يكى مرحوم حجة‏الاسلام آقاى حاج شيخ محمدحسن ماماقانى. دوم‏مرحوم حجة‏الاسلام آقاى آقا شيخ... . سوم مرحوم حجة‏الاسلام آقاى آقا شيخ على‏يزدى كه از علماى جليل‏القدر بوده است. چهارم مرحوم حجة‏الاسلام آقاى آقاسيدكاظم يزدى طاب‏ثراهم.

و مى‏بيند كه در جلو مرحوم سيد كاغذ بسيار ريخته است. تا چشم سيد به‏اين شخص مى‏افتد يكى از آن كاغذها برداشته به او مى‏دهد. مى‏فرمايد اين برات ازتو است‏بگير. مى‏گيرد و عرض مى‏كند يكى هم براى برادرم مرحمت كنيد.مى‏فرمايد اين بروات راجع به حضرت صادق‏عليه السلام است. مال حوزه قم است. برادرشما راجع به حضرت سيدالشهداعليه السلام است و درست‏به احترام بنشين و ملتفت‏پشت‏سر خود باش. همين كه ملتفت پشت‏سر مى‏شود مى‏بيند خود حضرت‏صادق‏عليه السلام نشسته. پس به آن حضرت شكايت ازضعف اسلام و مسلمين و طول‏كشيدن غيبت مى‏نمايد.

پس حضرت مى‏فرمايد آيا دوست نداريد كه از اهل اين آيه باشيد: «و نريدان نمن على‏الذين استضعفوا فى‏الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثين و نمكن‏لهم فى‏الارض و نرى فرعون و هامان و جنودهما منهم ما كانوا يحذرون.»

تمام شد خواب و عجب آن است كه در تفسير هم از حضرت صادق‏عليه السلام‏مروى است كه اين آيه شريفه در شان ائمه‏عليهم السلام است.

59- اى كسى كه اشتغال به علوم رسمى دارى كى و چه وقت عقيده‏ات به‏پروردگار كامل، بلكه پيدا مى‏شود؟ تا اين قدر به كلمات موهومه نپردازى و خلق رابا خالق يكسان نكنى، بلكه تمام نظر به خلق مى‏نمايى. اين از شيوه موحدين دوراست و از عالم قبيح‏تر است. آنكه غنى را غنى نمود. آقا را آقا كرد محبت پدر راايجاد نمود به او بايد پرداخت اى غافل! نه آنكه بچسبى به پدر و يا به آقاى ظاهرى‏و گمان كنى آنها مسبب و روزى دهند. زهى غفلت زهى غفلت زهى غفلت. عمرت‏گذشت و هرچه بالا مى‏رود عوض آنكه عقيده بالا رود تنزل و نكس پيدا مى‏كند.اول به اصلاح اين مرض مهلك موبق روحى بپرداز. بعد از آن به امورات جسم‏و تنميه و قوت بدن. بلكه هيچ وقت هم و غمى از دوم در دل مكن. بلكه توكل تام‏پيدا كن به خداى خود. خدا شناس باش نه قوم شناس يا استاد يا عنوان ديگرخلقى شناس.

و اما عقيده را هميشه و شب و روز مواظب باش. ره چنان رو كه ره‏روان رفتندو از كلماتى كه در دست ما نهادند مى‏توان پى برد كه چگونه بود حال آنها. و به چه‏پله رسيده بود عقايد قلبيه ايشان.

اللهم ارزقنى ذلك و احشرنى معهم صلواتك عليهم.

60- قال السيد الجليل السيد رضى‏الدين‏بن طاوس فى كتاب مهج‏الدعوات‏فى عداد الادعية‏التى ذكرها لدفع ضعف‏البصر: قال‏قدس سرهم: و رايت فى‏المجلد الاول من‏كتاب‏التجمل فى ترجمة محمدبن جعفربن عبدالله‏بن جعفربن يحيى‏بن خاقان مامعناه:

ان انسانا ضعف بصره فراى فى منامه من يقول له: قل: اعيذ نوربصرى‏بنورالله‏الذى لا يطفاء. و امسح بيدك على عينيك و تتبعها آية‏الكرسى.

فقال: فصح بصره و جرب ذلك فصح فى‏التجربه.

[و همچنين محدث قمى در سفينة‏البحار ذيل كلمه دعا نقل كرده: روى ان‏انسانا ضعف بصره‏الخ ص‏456، ج‏1.]

61- نقل كرد استاد عماد دام‏ظله از مرحوم خلد آشيان جنت مكان حاج‏ميرزاحسين نورى طبرسى كه آن مرحوم استدلال مى‏فرمود بر عدم جواز جلوس درروضات مطهره معصويمن‏عليهم السلام به مجرد خواندن استيذان براى دخول و آنكه اذن‏دخول ملازم اذن جلوس نيست‏بقضيه ابى حنيفه كه وارد شد بر حضرت امام جعفرصادق صلوات‏الله عليه و بى اذن آن حضرت نشست و آن حضرت بر او كج‏خلق‏شدند كه چرا بدون اذن در حضور من نشستى با وجود آنكه او ماذون در دخول بودقطعا زيرا در دم در عمارت تا به توسط دربان و حاجب ماذون در دخول نمى‏شدندداخل نمى‏شدند.

62- در يوم شنبه 9 شهر شعبان‏المعظم از سال هزار و سيصد و سى و هفت‏كه شش روز از فوت مرحوم آية‏الله طباطبايى اعلى‏الله مقامه گذشته بود در محضرو مجلس درس آقاى آقانورالدين عراقى حاضر بودم و اين حكايت از او شنيدم كه‏مرحوم جنت مكان آخوند ملاعلى نهاوندى رحمة‏الله عليه از شاگردهاى مرحوم‏شيخ مرتضى‏الانصارى بود و گفت من در چند كرت با جناب ميرزاى شيرازى‏اعلى‏الله مقامه در طراده همسفر شدم و اتفاق صحبت و مذاكره علميه در ميان آمدو به من مطالب او درگير شد و به طورى در نظرم بلند آمد نظريات او كه گفتم اگر اين‏مرد مجتهد است ماها مجتهد نخواهيم بود و لهذا بنا را بر تقليد او گذاشتم‏و همراهان من كه در درس شيخ رفيق من بودند چون از اين مطلب آگاه شدند مرا برآن ملامت نمودند ولى به خرج من ابدا نرفت تا آنكه سفر زيارت حضرت‏ثامن‏الائمه عليه و على آبائه و ابنائه آلاف‏التحيه والسلام پيش آمد.

در بين اين راه هم بعضى از رفقا كه در بلاد عجم بودند چون مرا بر تقليد ميرزاديدند ملامتها كردند و ابدا حرف آنها در من تاثير نكرد تا آنكه وارد مشهد مقدس‏شدم و جناب آقاى حاج ميرزانصرالله را كه ملا و رئيس در آن مكان شريف بودملاقات نمودم.

و آقاى آقانور نقل كرد كه اين حاج ميرزانصرالله از شاگردهاى شيخ انصارى‏نبود و ليكن در پايه علمى در مرتبه بسيار شامخى بوده بطورى كه سفرى كه به‏جانب عتبات عاليات آمده بوده است‏با جناب ميرزاى شيرازى مذاكره علميه‏مى‏نمايد و به طورى ميرزا را در هم مى‏پيچاند كه بعضى گفتند ميرزا در آن مجلس به‏لسان حال صداى هل من ناصرش بلند شد.

الحاصل بعد از چند مرتبه صحبت علمى كه بين آخوند ملاعلى و حاج‏ميرزانصرالله اتفاق مى‏افتد حاج ميرزانصرالله مى‏گويد من تا به حال معتقد به‏علميت و ملايى شيخ مرتضى نبودم و كتابهاى او مرا معتقد به ملايى او نكردو شاگردهاى او را كه ديدم (مثل آخوند ملا عبدالله كه در خراسان اقامت داشته درآن وقت از قرار نقل آقاى آقا نور) ايضا به دل من وقعى پيدا نكرد و ليكن اين شخص‏كه آخوند ملاعلى باشد مرا درباره شيخ مرتضى معتقد ساخت و فهميدم كه شيخ درملايى به مرتبه بسيار بلندى بوده است.

بعضى اشخاص مى‏گويند حالا اين شخص را چه مى‏گويى مجتهد است‏ياخير؟ مى‏گويد از امر بديهى سؤال مى‏كنيد. اجتهاد او بديهى است. مى‏گويند چه‏مى‏فرمايى كه او خود نقدا مقلد است و خود را مجتهد نمى‏داند.

مى‏فرمايند: اگر چنين كند حرام بين كرده است.

اين حرف كه گوشزد آخوند ملاعلى مى‏شود چون معتقد به ملايى حاج‏ميرزانصرالله بوده اسباب ترديد او مى‏شود و سبب اين مى‏شود كه دست از تقليدبرداشته عمل به احتياط را پيش مى‏گيرد چون آن هم شاق و صعب بوده است لهذابنا مى‏گذارد كه ثانيا در صدد فحص حال و تتبع بر آيد و ببيند كه نظر سابق او بر خطااست‏يا خير، پس مسافرت به عتبات مى‏كند و در مجلس درس ميرزا حاضرمى‏شود و از كثرت رد و ايرادات كه در درس ميرزا مى‏نمايد حاضرين درس مشمئزمى‏شوند و مى‏گويند كه تو اسباب تعطيل درس مى‏شوى لهذا قرار مى‏دهند كه‏آخوند منفردا پس از درس با ميرزا صحبت نمايد و چون ميرزا رياست داشته و درآن موقع شلوغ مى‏شده است از جهة امورات عامه لهذا تبديل به پنج‏شنبه و جمعه‏مى‏شود تا آنكه بالاخره مرحوم ميرزا ملتفت مى‏شود كه آخوند چه غرضى دارد. ياقسم مى‏خورد يا بدون قسم (ترديد از كاتب است) مى‏فرمايد كه تو مجتهدى بلاشبهه و اين قدر بر خود سخت مگير. آخوند اين حرف را كه مى‏شنود از جناب ميرزابر طرف تفريط مى‏افتد درباره آن جناب و شاك مى‏شود در اصل آن كه جناب ميرزااز اهل خبره باشد فضلا از اهل اجتهاد و لهذا مى‏آيد در حرم حضرت امير-عليه‏الصلوة و السلام- و مشغول گريه مى‏شود براى چاره كار خود. تا آنكه بنايش‏بر آن قرار مى‏گيرد كه آنچه تا به حال از درس شيخ مرتضى و غيره استفاده نموده طرارا از صفحه دل محو نمايد و از الآن استيناف عمل نمايد. پس مشغول مى‏شود ازابتداى نحو و صرف، بنا مى‏كند نظر كردن و به تامل خود هر مساله را درست‏كرده و مى‏گذرد تا آنكه در اصول فقه اين طريقه خاصه مختصره را مخترع و مبتكرواقع مى‏شود.

و آقا نقل كرد كه مى‏گفت من تقريرات درس شيخ مرتضى را به خط خود كه‏در درسش استماع نموده بودم همه را نوشته بودم از پس اين واقعه اين تقريرات را ازكتب ضلال دانستم و حفظشان را حرام فهميدم و لهذا آنچه دستم رسيد كه تقريرات‏مكتوبه خودم بوده تمام را پنهان و مخفى نمودم از ديگران كه دست رسم نبود.

و آقاى آقا نور مى‏گفت كه او دوره اصول را در مدت ششماه درس مى‏گفت‏و من يكدوره حاضر شدم و تمام آن را نوشته و الآن هم دارم و مى‏گفت كسى تاب‏تحمل درسش را نداشت و لهذا بيچاره شاگردى نداشت و از شهيد ثانى به اين‏طرف احدى را مجتهد نمى‏دانست و پس از آنكه من دوره اصول را تماما در نزد اوديدم به حسب اعتقادى كه داشت كه كسى را مجتهد نمى‏دانست قسم خورد كه من‏و تو مجتهد هستيم و تصريح نمود به اينكه از شيخ مرتضى و ميرزاى شيرازى‏اعلم هستى.

بعد خود آقا تمجيد از علو نظر آخوند نمود و گفت عيبش آن بود كه بر خلاف‏متعارف افتاده و عمده آنكه معقول نديده بود. و الا اگر چنانچه واجد معقول بودو از طريق متعارف خارج نشده بود با معاصرين خود هم نسبت‏بود و در نظريات ازآنها اعلى بود.

پس كسى از حضار گفت معقول ديدن عالم را كانه تكميل مى‏كند. آقا درجواب گفت البته انسان هر چه تتبع در علوم بيشتر داشته باشد نظرياتش اكمل‏خواهد بود نظير آنكه هركس رجوع نمايد به كتاب صاحب فصول و كتاب صاحب‏ضوابط هيچ نسبت نمى‏دهد فصول را به كتاب صاحب ضوابط. چون صاحب‏ضوابط مطالب را در صورت بسيار سهل‏التناولى درآورده بحيثيتى كه از واضحات‏مى‏نمايد و ليكن در مجلسى كه اتفاق ملاقات بين شيخ صاحب فصول و سيدصاحب ضوابط مى‏افتد و مذاكره علمى در ميان ايشان واقع مى‏شود. شيخ صاحب‏فصول مقدارى كه در مجلس سخن مى‏گويد سيد صاحب ضوابط از كثرت تتبعى كه‏داشته است چنان پيش مى‏آيد و بر صاحب فصول تنگ مى‏گيرد كه صاحب فصول‏مات مى‏ماند.

63- و ايضا آقاى آقا نور نقل نمود كه در اخبار هست كه در دوره آخرالزمان‏اشخاصى بيايند كه بعضى بعضى را تكفير نمايند و هر دو از اهل نجات باشندو گفت نظير آنكه آقا شيخ عبدالحميد انجدانى معروف، جناب آخوند حاجى‏ملاابوطالب را تكفير كرد و به اين لفظ تعبير مى‏نمود كه از سنى هم گذشته منى‏است. وقتى كسى گفته بوده است: حاج ملا ابوطالب. ايشان گفته بود: ابوطالب‏منى است. و ايشان كسانى را كه داراى حكمت‏بودند كافر مى‏دانست مثل‏حاج آقا محسن.

حتى آنكه پيش ملايى درس مى‏خوانده است‏شخصى حكمى به اومى‏گويد: بيا در پيش من از كلمات آن اصغاكن. از ملايش اجازه مى‏خواهد. آن ملابعداز قدرى تامل مى‏گويد برو، زيرا كه من در خميره تو چيزى ديده‏ام كه تو آخر رادبر اهل حكمت‏خواهى بود و كلمات ايشان در تو هيچ اثرى نخواهد كرد. لهذا از تومطمئن هستم در درسش حاضر شو. پس حاضر مى‏شود. آن وقت گفته بوده است‏كه اين شخص هرچه خواست كفريات خود را از من پوشيده دارد نتوانست. آخرتمام كفرياتش را ظاهر كرد و ايضا كتابهايى وقف كرده بوده است ولى شرايطى در آنها قرار داده بوده‏است كه كمتر كس واجد آنها است. من جمله آنكه طلبه حكمت نخواند و از اهل‏آن نباشد.

آقا گفتند كه مرحوم ميرزاى شيرازى در سامره براى او ماهانه قرار دادند كه درنجف به او داده مى‏شد و بعضيها مى‏گفتند ميرزا چون ديده اين زود زود تكفيرمى‏كند لهذا او را از سامره اخراج كرده كه نبادا آنجا باشد و بعضى چيزها ببيندو تكفير ميرزا كند.

الحاصل آقا گفت كه سبب تكفير مرحوم حاجى آخوند اين شده بود كه‏ايشان گفته بوده‏اند كه حضرت امير، از پيغمبران اولى‏العزم افضل نيستند. بعد آقاگفت كه من به آقا شيخ عبدالحميد ايرادا گفتم كه علامه هم مى‏فرمايد: «ولى فى‏اولى‏العزم تردد.» گفت‏باشد تا من فكرى كنم و جواب تو را بياورم. رفت و بعد وقتى‏آمد گفت‏به نظرم مى‏آيد كه لفظ ليس افتاده است و چنين بوده «و ليس لى فى اولى‏الامر تردد.»

گفتم بسيار خوب. پس اين دليل مى‏شود كه غير از علامه جمعى تردد در اين‏باب داشته‏اند.

و گفت‏بعضى در صدد برآمدند كه به او به اين سبب اذيت‏برسانند. جناب‏حاج آخوند مانع شد معتذرا به اينكه من ميدانم اين تكفير او نه از روى هوى است.بلكه از روى غيرت ديانتى او است و لهذا معذور است.

64- وقتى صحبت از شعرا در ميان بود نقل فرمود استاد استناد از جناب‏سيدحسن كشميرى كه ايشان فرمود كسى بود اشعار بسيار عالى مى‏گفت و ديوانه‏وضع بود و در كمال تسلط بود در گفتن كه بروانى و فورى اشعار بسيار بسيار عالى‏مى‏سرود و گاه بود هر چه به او اصرار مى‏شد به گفتن شعر اقدام نمى‏كرد ولى گاه كه‏مثلا معطل يك سبيل مى‏شد و مى‏گفت‏سبيل برايم چاق كن مى‏گفتيم تا شعرنگويى چاق نمى‏كنيم بنا مى‏كرد بى‏معطلى اشعار در كمال غرايى گفتن. من جمله درمدح حضرت اميرعليه السلام در همين مظان اين رباعى گفت‏بديهة:

تويى آن نقطه بالاى فاء فوق ايديهم كه درگاه تنزل تحت‏بسم‏الله را بايى نبود ار پاى لغزش همچنان بى‏پرده مى‏گفتم كه در حقت نصيرى زد كلام پاى بر جايى

65- ايضا از همان جناب سيد نقل كردند كه وقت ديگر هم همين قسمهاپيش آمد شد و شعرى گفت كه استاد فرمود من يادم نمانده است و حاصل‏مضمونش آنكه در مدح حضرت اميرعليه السلام بود كه محبت آن جناب از سنخ آب است‏يا از سنخ آتش. اگر از سنخ آب است فلان لازم آب را ندارد و اگر از آتش است فلان‏لازم آتش را ندارد و همچنين تشقيقات كرده بود و نفى لوازم. بعد در آخر شعرمتحير مانده گفته بود: ان هذالشى عجاب.

66- ايضا نقل فرمود در زمان مرحوم شاه عباس شعرا در مدح حضرت اميراشعار مى‏گفته و به جوايز كثيره نايل مى‏شده‏اند. من جمله شاعرى قصيده گفته بوده‏است كه اين شعر از جزء آن بوده است:

اگر دشمن كشد ساغر و گر دوست به ياد ابرو مردانه او است

آنقدر مرحوم شاه عباس از اين شعر حظ مى‏كند كه هى امر مى‏كند از خزانه برايش‏اشرفى بياورند كه خرمن اشرفى فراهم مى‏آيد.

شاعر ديگر به طمع مى‏آيد در وقتى كه شاه در سر طويله بوده است او راآنقدر پقر و پيهن صله مى‏دهد كه كوه پقر پيدا مى‏شود.

67- در روز شنبه بيست و سيم يا بيست و دوم شهر مبارك رجب‏الاصب‏صبحى جناب مستطاب ناشر اخبار اهل‏بيت اطهار و ذاكر آثار خانواده سيد مختارعليه و آله افضل‏الصلوات و اكمل‏التحيات تشريف فرما شدند در خانه ما به جهت‏باز ديد عيد نوروز چون سيزده نوروز مى‏باشد.

در مجلس شريف اين نقل را فرمودند كه در سفر مكه در دوم محرم بود كه‏وارد كشتى شديم و اهل كشتى غالب سنى بودند و ما شيعه‏ها كم بوديم و از ناحيه‏سنيها بسيار مورد صدمات مى‏شديم حتى از ترس آنها از تعزيه حضرت سيدالشهدا-ارواحنا فداه- هم باز مانديم. و شيخ عبدالله نامى هم در ميان سنيها بود كه امام‏جماعت آنها بود.

و حاجى ملاجعفر كرهرودى با پسرش حاجى ملازين‏العابدين كه سى و سه‏سفر تقريبا مشرف به بيت‏الله شد و در اين سال در ايام عيد مرحوم شد نيز در كشتى‏بودند و جاى آنها طورى بود كه حفاظى نبود بين آنها و دريا. و اين حاجى ملاجعفراذان مى‏گفت و اشهد ان عليا ولى‏الله را مى‏گفت و همچنين حى على خيرالعمل.و هرچه مى‏گفتند به خرجش نمى‏رفت و آدم كج‏خلقى بود اوقاتش تلخ مى‏شد.مى‏گفت ... مى‏خورند اذيت كنند.

بالاخره فرمود تا آنكه يك وقت ناخوشى در مابين سنيها افتاد كه گويازانوهاى آنها را بريده‏اند. اصلا قادر به حركت نبودند و آنقدر مردند و از عددشان كم‏شد كه ما شيعه‏ها غالب شديم بر آنها. پس از آن بناى تعزيه‏دارى را گذاشتيم....

ايضا نقل كرد كه فتحعلى‏خان ملك‏الشعراى فتحعلى شاه بوده است. ايام‏عيدى رسيده بوده است و اشعارى براى محضر سلطان تهيه نديده بوده است. ازاين جهت گرفته بوده در ميان كوچه بر مى‏خورد بلوطى باشى. مطلب را يا پس ازاستفسار او يا پيش به او مى‏گويد. لوطى باشى مى‏گويد من هم مى‏خواهم حاضرحضور شوم لكن حالا قدرى زود است. بيا باهم برويم خانه آنجا خلوت است.بنشين چند شعرى تهيه ببين. ميروند با هم در اطاقى ملك‏الشعرا را مى‏نشاند و خودمشغول كار در بيرون و اندرون خانه در تردد بوده است و در جلو اطاق ايوانى بوده‏كوزه ماستى هم خريده بوده در طاقچه ايوان گذاشته بوده است و يك بز و يك‏ميمون هم در كنار حياط، ميخ طويله آنها به زمين كوبيده بوده است. پس هنگامى كه‏لوطى باشى از خانه خارج مى‏شود ملك‏الشعرا در جايى بوده كه ميمون او را نديده‏بوده است. مى‏بيند ميمون ميخ طويله خود را از زمين كند و ميخ طويله بز را هم كندپس از آن آمد در ميان طاقچه و ماست كوزه را مشغول به خوردن شد.

پس از چندى قدرى از ماست‏برداشت و به ريش بز ماليد و قدرى به پوز اوو بعد رفت و ميخ طويله خود را محكم كوبيد و به كمال تشخص نشست و به‏اطراف نگاه مى‏كرد ناگاه چشمش به من افتاد و فهميد كه من از مطلب مطلع شده‏ام‏بناكرد به دست و صورت به طور اشاره تضرع و التماس كردن كه بروز ندهم در اين‏اثناء لوطى باشى وارد شد. من هم از كثرت خنده از حال رفتم ديد ريش بز و پوز اورا كه به ماست آلوده است و ميخ طويله‏اش باز. خلقش تنگ شد، بنا كرد به بز فحش‏دادن، چوب را برداشت، حيوان بى‏تقصير را كتك زدن. من هم چون ميمون التماس‏كرده بود جرات افشا نداشتم، مبادا كينه مرا بر دارد و اذيت كند. پس خفية به لوطى‏باشى رساندم كيفيت واقعه را و بى‏تقصيرى بز بيچاره را.

پس استطرادا اين مطلب را ذكر فرمود كه زمانى شخص قصابى از حضرت‏صادق‏عليه السلام سؤال كرد كه هرگاه لانجين ماست در ميان حيات باشد سگ را با پوزه‏ماستى ببينيم از ميان حيات بيرون آمد و لانجين را هم ببينيم به هم خورده است.حكم به نجاست مى‏شود يا خير؟ فرمود: نه به جهت آنكه شايد پوز سگ از جاى‏ديگر ماستى شده باشد و لانجين را كسى به هم زده باشد پس آن قصاب مى‏گويدچيزى در دلم از اين فرمايش افتاد تا يك وقتى سر گوسفند را بريدم دست‏خون‏آلوده با كارد به دست، چنان بول مرا گرفت كه با همين حال به كمال عجله رفتم‏در ميان خرابه براى ادرار كه ناگاه ديدم كسى را تازه سر بريده‏اند و خون از او جستن‏مى‏كند و بيرون آمدن من و رسيدن يك نفر ديوانى، فورا مرا گرفت كه اى فلان فلان‏شده سر اين بيچار را چرا بريدى من هر چه استنكاف كردم گفت: با اين وصف‏ممكن است از تو قبول كرد؟!

فهميدم از آن خدشه‏اى كه در دلم افتاد در فرمايش حضرت گرفتار شدم‏و دانستم جز به دست آن بزرگوار خلاصى ندارم. پس به حضرت پيغام دادم، تا آنكه‏حضرت فرمود، بايد قاتل را خود مقتول تعيين كند.

به هر جهت كاتب همه را فراموش كرده است. وسايل خلاصى او را حضرت‏فراهم آورد.

68- در روز سه‏شنبه 15 شهر جمادى‏الاول ايام فاطميه از سال هزارو سيصد و سى و نه هجرى در منزل جناب جلالت مآب قدسى القاب المؤمن الورع‏الصالح المتقى جناب آقا ميرزامصطفى‏خان ادام‏الله عمره و كثر فى‏المؤمنين‏امثاله بودم.

جناب مستطاب عمدة‏الواعظين العالم‏المؤيد ذوالانفاس القدسية‏بحرالمفاخر و المعالى جناب‏الحاج ميرزامحمدعلى الخوانسارى در بالاى منبر اولاخيلى تاكيد و تشديد نمودند در حق‏شناسى نسبت‏به هر كه ذى حق شود بر انسان،در امر دينى باشد يا دنيوى كه عبارت است از خدا و رسول و ائمه و حضرت‏زهراعليهم السلام و استادى كه به تو علم بياموزد و پدر و مادر و هركه از ساير طبقات ناس كه‏حقى بر گردن تو پيدا كند ولو بلقمه نانى و لو بشربت آبى، الى غير ذلك من سايرافرادالاحسان اليك.

و ديگر تعريف و توصيف اكيد شديد و مدح بسيار بليغى كرد از جناب فخراعاظم الواعظين و سيدافاخم‏المحدثين البحرالمواج و النحريرالذى ليس له نظيرنقطة دايرة المفاخرالحاج ملاباقر واعظ تهرانى و از علميت او بسيار ستود و از انتفاع‏يافتن از مصنفات و مؤلفات او و به اين سبب ذيحق عظيم بودن او بر همه اهل منبرو اهل علم بسيار گفت و از آن جمله اسم سه كتاب از كتب او را برد با تعريف: يكى‏كتاب روح و ريحان يكى كتاب جنات‏النعيم فى احوال مولينا عبدالعظيم (13) يكى‏كتاب خصايص فاطميه و تحريض كرد اهل علم را بر رجوع به اين كتب زيرا بسيارمى‏توان استفادات نفيسه علميه از اين كتب و كتب ديگرش برد.

69- و ديگر جناب زبدة‏الواعظين و قبلة‏المحدثين الحافظ لكثير من اخباراهل‏بيت‏عليهم السلام العصمة و الطهارة و المتشبث‏بذيل آثار معادن الوحى و التنزيل‏بحرالمعالى و المفاخر جناب الحاج آقا صابر كرهرودى كثرالله فى‏اهل‏المنبر امثاله‏و نفع‏الله بكلماته ايانا و جميع‏المؤمنين نيز در همين مجلس در بالاى منبر مى‏فرمودكه مرحوم مجلسى عطرالله مرقده در كتاب حياة‏القلوب در جلد نبوت خاصه، اخبارمعراجيه حضرت رسالت پناهى را با شرح و بسط تمام و فوائد مالا كلام، بيان‏فرموده است.

من‏جمله آنكه حضرت فرمودند چون مرا به عالم بالا سير دادند بر هر يك‏از درهاى هشتگانه بهشت، بعد از سه كلمه طيبه مباركه: لااله الاالله، محمدرسول‏الله، على‏ولى‏الله، نقش شده بود چهار كلمه ديگر، كه مجموع سى و دوكلمه‏اند و بهترند از دنيا و مافيها (جمله معترضه) حاجى مى‏فرمود اين سه كلمه‏مباركه لااله‏الاالله الخ سى و پنج‏حرفند اول دوازده حرف و ثانى نيز بهمچنين و ثالث‏يازده حرف است و هر كه در هر وقت اينها را بر زبان جارى كند به هر حرفى‏خداوند هفتصد حسنه براى او بنويسد و هفتصد سيئه محو فرمايد و هفتصد درجه‏بلند فرمايد. هر كه چرط دارد حساب كند ببيند سى و پنج هفتصد هفتصد هفتصدچقدر مى‏شود.

الحاصل بر در اول بعد سه كلمه مباركه اين چهار كلمه نقش بود: لكل شئ‏حيلة و حيلة طيب‏العيش فى‏الدنيا اربع خصال: نبذالحقد و ترك‏الحسد و القناعة‏و مجالسة اهل‏الخير.

و بر در دوم بعد از سه كلمه طيبه نقش بود: لكل شئ حيلة و حيلة‏طيب‏العيش فى‏الاخرة اربع خصال: التعطف على‏الارامل و مسح راس اليتامى‏والسعى فى‏قضاء حوائج المسلمين و تفقد حال الفقراء.

واقعه حضرت حسن مجتبى در حال طواف و اعتكاف در مسجدالحرام‏و سؤال سائل از آن حضرت تا آخر آنچه در عدة‏الداعى است.

واقعه حضرت رسول كه از هر سفر مى‏آمد اول به ديدن زهراى اطهر مى‏آمدچنانچه هر وقت‏به سفر مى‏رفت آخر از حجره آن حضرت بيرون مى‏خراميد تا يك‏دفعه وارد شد آن پرده و دست‏بر نجن و گلوبند را ديد مراجعت كرد فى‏الفورحضرت زهرا آنها را خدمت‏حضرت فرستاد و حضرت تقسيم بين فقرا كرد.

واقعه حضرت امير كه زن مشك آب‏كش را ديد كه خسته شده كمكش كرده تاخانه، ديداطفال يتيم دارد خمير كرده گفت اطفال را من نگاه‏دارى مى‏كنم تو نان بپزپس صورت نازنين به طرف آتش مى‏گرفت مى‏گفت‏ببين حر آتش را.

واقعه حضرت رسول كه ديد در كوچه اطفال را بازى مى‏كردند، بچه‏اى از آنهادور و در سمتى سر به زانوى غم نهاده و مى‏گريست. نوازشش كرد، در خانه برد.فرمود: من بجاى پدر تو، على عمو و حسنين برادران تو هستند.

و بر در سيم بعد از آن كلمات نورانيات نقش بود: لكل شئ حيلة و حيلة‏صحة‏البدن فى‏الدنيا اربع خصال: قلة الطعام و قلة‏الكلام و قلة‏المشى و قلة‏النوم.

بر در چهارم بعد از آنها نقش بود اين چهار كلمه مقدسه: من كان يؤمن بالله‏و اليوم الآخر فليبر والديه، من كان يؤمن بالله واليوم‏الآخر و ديگر احسان به‏همسايگان و ديگر اكرام ضيف و ميهمان و ديگر من كان يؤمن بالله واليوم الآخرفليقل خيرا او يسكت.

و بر در پنجم اين چهار كلمه بعد از سه كلمه نقش بود: «من ارادان لايذل فلايذل. من ارادان لايظلم فلايظلم. من ارادان لايشتم فلايشتم. من ارادان يستمك‏بالعروة‏الوثقى فليستمك بقول لااله‏الاالله، محمدرسول‏الله، على ولى‏الله‏».

بر در ششم نقش بود بعد از سه كلمه اين كلمات اربع: من ارادان لا يظلم لحده‏فلينورالمساجد. من احب ان يكون قبره واسعا فسيحا فليبن‏المساجد. و من احب ان‏لا ياكله الديدان تحت‏الارض فليسكن المساجد. و من احب ان يبقى طرياتحت‏الارض فرش كند مساجد را و بر در هفتم منقوش بود بعد از آن سه كلمه طيبه اين چهار كلمه: بياض‏القلب‏فى اربع خصال: عيادة‏المريض و اتباع‏الجنازة و شراءاكفان الموتى و اداء القرض و بردر هشتم مكتوب بودپس از سه كلمه اين چهار كلمه: من ارادالدخول من‏هذه‏الابواب‏الثمانية فليستمك باربع خصال: الصدقة و السخاء و حسن‏الخلق‏و كف‏الاذى عن عبادالله.

(كاتب حقير گويد) چون اين مطالب نوشته شد با مطابقه با كتاب عرجه‏احمديه در صفحه 273 و 274 مناسب چنان ديد كه مرقوم دارد آنچه را بر درهاى‏جهنم است چنانچه در صفحه 283 از آن كتاب مى‏باشد:

پس بر در اول اين سه كلمه مرقوم است: لعن‏الله‏الكاذبين لعن‏الله الباخلين‏لعن‏الله الظالمين.

و بر در دوم اين سه كلمه نقش است: من رجى‏الله سعد ومن خاف‏الله امن‏و الهالك المغرور من رجى سوى‏الله و خاف غيره و بر در سيم اين سه كلمه است: من ارادان لايكون فى‏القيامة عريانافليلبس‏الجلودالعارية و من ارادان لايكون عطشانا فليسق‏العطشان فى‏الدنيا و من‏ارادان لايكون جائعا فى‏القيامة فليطعم‏الجائع فى‏الدنيا و بر در چهارم اين سه كلمه مكتوب است: اذل‏الله من اهان‏الاسلام. اذل‏الله من‏اهان اهل‏بيت‏عليهم السلام نبى‏الله. اذل‏الله من اعان‏الظالمين على ظلم المخلوقين و بر در پنجم اين سه كلمه است: لاتتبع‏الهوى فان الهوى يجانب‏الايمان‏و لايكثر منطقك فيما لايعنيك فتسقط من عين ربك و لاتكن عونا للظالمين‏فان‏الجنة لم تخلق للطاغين و بر در ششم اين سه كلمه نوشته است: انا حرام على‏المجتهدين. انا حرام‏على‏المتصدقين. و انا حرام على‏الصائمين و بر در هفتم اين كلمات سه‏گانه است: حاسبوا انفسكم قبل ان تحاسبوا.و نجوا انفسكم قبل تنجوا. و ادعواالله عز و جل قبل ان تردوا عليه و لا تقدرواعلى ذلك.

70- نقل فرمود استاد استناد در زمانى كه گفتگو از خلق نيكى و كج‏خلقى درميان بود كه در ميانه بزرگان كه درك نموديم يك نفر سراغ داريم كه هم‏تراز در صفت‏حلم نداشت و كوه بردبارى بود و آن شخص محترم و نفس نفيس فخرالمدققين‏و افتخارالمحققين المولى‏الاكمل الاعلم الاتقى الآميرزامحمدتقى‏الشيرازى‏قدس‏الله تربته‏الركيه و اعلى درجته فى اعلى عليين كه ايشان در مجلس مباحثه كه‏داشتند هرگاه اصحاب حوزه مجال به ايشان مى‏دادند حرف مى‏زدند والا هرچه‏قدر طرف مقابل طول سخن مى‏داد و به اوقات تلخى ميرساند و به آواز بلند يا نحوذلك مى‏كشيد صحبتش، ايشان ابدا تغيير حالت‏برايش دست نمى‏داد و مكرر نذربندى كردند اشخاصى كه بلكه ايشان را به كج‏خلقى بياورند نتوانستند.

حتى آنكه بند پالكى يا كجاوه كه ايشان سوار بر آن بودند قطع كردند و ايشان‏با پالكى به زمين افتادند و از حالت‏به در نرفتند.

بلكه يكوقت‏با يكى از آقايان طلاب كه در مدرسه با هم، هم‏حجره بوده‏انديك وقت همسفر مى‏شوند در پالكى يا كجاوه از نجف براى كربلا. در يكتا جناب‏ميرزا و در يكتا آن آقاى ديگرى مى‏نشينند و آن آقا معركه بوده است طبعا دركجخلقى پس آن آقا تند مى‏شود در حال سواركى و در توى پالكى به جناب ميرزاو بنا مى‏كند بلند به ايشان بد گفتن تا ميرسند به منزل و پياه مى‏شوند و باز فردا صبح‏كه سوار مى‏شوند باز آقا مشغول به بدگفتن و اوقات تلخى كردن نسبت‏به ميرزامى‏شود و هرچه مى‏گويد از طرف ميرزا هيچ جوابى نمى‏شنود تاخته مى‏شود. اين‏مى‏ماند تا وقتى كه به منزل كه مسمى است‏به مصلى و سه فرسخى كربلا است‏مى‏رسند، پياده مى‏شوند. در لب آب مى‏نشينند به جهت تغذى جناب ميرزا رومى‏كنند به آن آقا كه راستى من مى‏خواستم از شما مطلبى سؤال كنم يادم رفت. شماآن اوقات تلخى كه در بين راه تو كجاوه مى‏كرديد با كى بوديد؟ با جلودار كجاوه‏بوديد يا كس ديگر چه مطلبى بود.

كه با وجود آن همه تشدد مقرون به تصريحات، ايشان چنان اظهارى كردندكه گويا اصلا نفهميده‏اند كه طرف كه بوده كه حالا استفسار مى‏كنند كه آن آقامندك مى‏گردد.

و ايضا مى‏گفتند به قدرى ديده نشد از ايشان نسبت‏با حدى كج‏خلق شدن‏و تغير نمودن كه در آن همه مدت يك تغير از ايشان محفوظ مانده بود و غير از اونتوانستند پيدا كنند و آن وقتى بوده است در شب مباحثه و تدريس مى‏فرمودند. باكسى كه با ايشان طرف صحبت‏شده بوده است اين كلمه را گفته بودند كه شماروزها نان مفتى مى‏خوريد و شبها حرف مفتى مى‏زنيد در مدت معاشرت ايشان اين‏يكى از ايشان گرفتند و بس.

71- و ايضا در مقام نقل محامد مآثرالمولى العظيم و الرئيس الفخيم‏للمذهب جناب‏الحاج ميرزا حبيب‏الله الرشتى اعلى‏الله درجته فى اعلى عليين‏و جزاه‏الله عن‏الاسلام و اهله افضل الجزاء، نقل كردند كه در مرض موت اين كلمه راگفتند على ما نقل و حاج ملا جعفر گلپايگانى كه ازاصحاب خاص ايشان بوده است‏نيز در آن مجلس حضور داشته: كه من تمام كارهاى بين خود و خالق را صاف كرده‏و گيرى در هيچ جهت ندارم. مانده است‏يك كار كه حيرانم چه در محضر الهى‏جواب صواب بياورم و آن كج‏خلقى است كه از من نسبت‏به طلاب در حين درس‏گفتن بروز يافته است كه نمى‏دانم جواب صحيح چه بدهم؟

حاج ملا جعفر گفته بوده است: آقا اينها چه حرفى است؟ شما پدر بوديدنسبت‏به طلاب و حق تربيت داشته‏ايد. مى‏فرمايد: اين حرفهاى رسمانه را بگذار.من جوابى كه در محضر عدل الهى به محل پسند و قبول بيفتد مى‏خواهم.

و ايضا مى‏فرمود مازندرانيها مى‏گويند ماه كه مى‏گيرد اژدها او را مى‏گيرد. يك‏مازندارنى يك وقت كه ماه گرفته بوده است‏خطاب به ماه كرده بود و گفته بود خوب‏شد كه گرفتى. هيچ ميدانى چقدر بازى در مى‏آورى. اول ماه به ماه يك دفعه هيچ‏بيرون نمى‏آيى. وقتى هم كه بيرون مى‏آيى يك دفعه يك جا، يكدفعه جاى ديگر،يك دفعه غير دو جاى اول، و به يك جا قرار نمى‏گيرى. پس حالا چه خوب شد كه‏گرفتى يعنى در دهان اژدها افتادى.

پس فرمود: مرحوم حجة‏الاسلام آقاى صدر(قدس‏سره) در مجلس درس‏مرحوم ميرزاى شيرازى اعلى‏الله مقامه‏الشريف بعضى روزها نمى‏آمد. اوقاتى هم كه‏مى‏آمد مثل آقايان ديگر كه هر يك جاى معينى داشتند كه در آنجا مى‏نشستند، جاى‏معين نداشت‏يك دفعه يك سمتى مى‏نشست‏يك وقت‏سمت ديگر مجلس، همين‏طور در مواضع متفرقه هر روز يك جايى داشت.

پس يك روز در ميان درس ميرزا ايرادى كرد و مرحوم ميرزا در مقام تغير به‏ايشان چون ايرادشان وارد نبود به نظر ميرزا، فرمودند به قول مازندارانى خوب شدكه گرفتى.

72- در صبيحه هشتم محرم 1340 جناب فخر اهل‏المنبر و الذاكر لاخبارشفعاء يوم‏المحشر جناب الحاج آقا صابر (14) متعناالله و جميع‏المسلمين بفيوضات‏وجوده‏الشريف مى‏فرمود كه از خواص ده مرتبه صلوات فرستادن در عقب‏هريك از نمازهاى خمسه يوميه آن است كه در روز قيامت وقتى كه منبر. وسيله رابه جهت‏حضرت خاتم‏النبيين نصب مى‏كنند و حضرت بر بالاى آن قرار مى‏گيردصاحب اين تعقيب از همه مردم نزديك‏تر است‏به آن منبر اللهم ارزقنا بحقه‏صلواتك عليه.

73- به تاريخ يوم پنج‏شنبه پانزدهم شعبان‏المعظم هزار و سيصد و چهل درمسجد جناب شريعتمدار حاج شيخ ابوالحسن (15) كه ايشان مجلس ندبه منعقد كرده‏بودند جناب شريعتمآب زبدة‏الاخيار و الابرار آقا مشهدى اسمعيل تبريزى (16) به منبرتشريف بردند و اين دو قضيه را نقل نمودند:

اول: نقل كرد از جناب مستطاب مجلسى زمان و متتبع در اخبار و رجال آقاى‏آقا سيدحسن صدر (17) كاظمينى‏عليه السلام ابن عم و اخ‏الزوج مرحوم آية‏الله آقاى صدر (18) كه‏ايشان فرموده‏اند: من در زمانى كه در سر من راى مشغول تحصيل در خدمت مرحوم‏حجة‏الاسلام ميرزاى شيرازى اعلى‏الله مقامه بودم اوقاتى كه مرحوم خلد مكان‏وحيد عصره آقاى حاج ملاعلى نجل نبيل مرحوم حاج ميرزاخليل طهرانى‏مشرف به زيارت حضرت عسكريين -عليهما الصلاة و السلام- مى‏شد در منزل‏من ورود مى‏فرمود.

تا آنكه به رسم هميشه يك وقتى وارد شد در منزل من از نجف اشرف،هنگامى كه شب شد و موقع تهجد رسيد، يك قت‏بيدار شدم ديدم مرا صدامى‏كند كه برخيز نماز شب بخوان من بر سبيل شوخى گفتم سر شب مطالعه كرده‏ام‏كه اهم از نماز شب است. حالا بايد استراحت كنم. گفت‏به اين نيت‏برخيزو مشغول نماز شب شو كه در فرداى قيامت كه جمعيت نماز شب خوانها در عقب‏سر جدت حضرت اميرالمؤمنين روانه شدند و حضرت پيشرو آنها گرديد كه‏قائدالغرالمحجلين است، تو در عدد آن جمعيت‏يك نفر افزوده نمايى. پس‏برخواستيم وضو گرفتيم، پس فرمود خوب است در سرداب مطهر مشرف شويم‏و در آنجا به تهجد مشغول شويم. گفتم بسيار خوب. جناب حاجى ملاعلى از جلوو من از عقب ايشان روان شديم تا درب صحن مقدس رسيديم و آن زمان مثل حاليه‏نبود، ممكن بود در صحن را از طرف بيرون باز كرد پس در را باز نموديم، واردصحن شديم تا رسيديم به پله‏هايى كه بايد از آن پايين رفت و در سرداب مقدس‏وارد شد. همينكه به ابتداى پله‏ها رسيديم يك مرتبه در آن شب ظلمانى ديديم‏در ته پله‏ها متصل به درگاه سرداب، به قدر يك قامت انسان يك‏پارچه نور ايستاده‏است و ديگر شمايل مبارك در وسط نور نمايان نيست و نور مانع از ديدن آن‏گرديده است.

مرحوم حاج ملاعلى كه جلو بود رو به من كرد و گفت: «تشوف‏» يعنى‏مى‏بينى گفتم بلى. پس به همان حال باقى مانديم و از جاى خود حركت ننموديم‏و آن نور مقدس نيز در محل خود باقى بود و ما ناظر به آن، تامقدار ده دقيقه تقريباگذشت. پس منتقل شد به جوف سرداب پس ما هم از پله‏ها پايين رفتيم. وقتى واردسرداب شديم ديگر به چشم من چيزى نيامد. اما به چشم جناب حاجى آخوندمرئى بود يا نه؟ العلم عندالله تعالى.

ثانى: باز جناب مسبوق الذكر نقل كرد از همان آقاى متقدم سلمهماالله‏ان شاءالله كه در زمانى كه پدرم مرحوم آقا سيدهادى به رحمت ايزدى پيوست امرنمودم كسى برود بالاى گلدسته به جهت اعلام به فوت آن مرحوم. حاضرين گفتند: تمام مردم با خبرند و دكان و بازارها را بر چيده‏اند، احتياج به بالاى گلدسته‏رفتن نيست.

فرمود: من چون در اخبار بر خورده بودم به چيزى كه مضمونش اين بود كه‏هر گاه مؤمنى از دنيا برود پس منادى به فوت او اعلام كند، اول كسى كه حاضر درتشييع جنازه آن مؤمن خواهند شد امام آن عصر است. لهذا دوست داشتم كه درجنازه پدرم اين سعادت عظمى حاصل گردد، امر نمودم كه با وجود اطلاع مردم من‏ميل دارم به اين مطلب.

بالجمله منادى رفت. همانكه رفت و صدايش بلند شد، من در قلب خودبدون آنكه چيزى به زبان بياورم متوجه شدم و در خاطرم اين معنى گذشت كه‏خدايا اين داعى حق است و اولاى مردم به اجابت كردن او حضرت حجت است.من ميل دارم كه آن حضرت تشريف فرما شود و به تشييع پدرم حاضر گردد. تا آنكه‏جنازه پدرم را بعد از غسل و كفن حمل نمودند تا لب قبرى كه در محل موجود الآن‏مى‏باشد. همينكه خواستند جنازه را وارد قبر نمايند. من خود جلو رفتم كه مباشرت‏اين كار نمايم، ممانعت كردند كه تو حالا، حالت اين كار ندارى: بگذار به كس ديگر.پس آمدم و در كنارى خزيدم. و در پهلوى من بود جناب سالك عوالم با طنيه‏و صاحب مقامات شامخه آخوند حاجى ملا زمان، كه از اوتاد زمان بود. كه ناگاه‏ديدم رعشه به اندام جناب آخوند افتاد و بى‏اختيار خود را به من چسبانيد وهى‏مى‏گفت آقا سيدحسن حضرت حجت اينجا است. حضرت حجت اينجا است و به‏دست‏خود اشاره به سمت قبر مى‏نمود. پس به او گفتم تو از كجا مى‏گويى در جواب‏گفت من از بويش مى‏شناسم و باز جناب متقدم الذكر نقل نمود در روز جمعه‏شانزدهم شعبان هم از سيد متقدم كه ايشان نقل كردند از جناب موثق صالح‏جناب حاج ملاحسن يزدى اب‏الزوجه مرحوم آية‏الله آقا سيدكاظم طباطبايى‏يزدى و در وثاقت ايشان همين بس كه سيد مرقوم يعنى آقا سيدحسن ناقل قضيه‏فرموده بوده است كه من قول اين حاجى را در وثاقت و اعتبار كمتر از قول سيددامادش نمى‏دانم.

و اين جناب حاجى نقل مى‏نمايد از عالم بى‏بديل، صاحب مقامات‏و كرامات، و نادرة‏الزمان، مرحوم حاج سيدعلى شوشترى كه از كثرت وضوح‏جلالت قدرش، مستغنى از بيان است و جناب آقا مشهدى اسماعيل ناقل قضيه نقل‏نمود كه اين مرحوم سيد هم استاد شيخ مرتضى مرحوم بوده در علم اخلاق، و هم‏شاگرد آن بزرگوار بوده در علم اصول و فقه.

بالجمله اين آقا نقل مى‏فرمايد كه رسم من و شيخ مرتضاى مرحوم اين بود كه‏در اوقات زيارتى مخصوصه از نجف اشرف، مشرف به كربلاى معلى مى‏شديم. تادر يكى از اوقات زيارتى باز به رسم هميشه مشرف شديم و بعد از قضاء و طرو گذشتن دو سه روز، شيخ فرمود: بايد مراجعت كنيم. گفتم خيلى خوب. چون‏شب شد و خوابيديم همانكه نصف شب شد ديدم شيخ از جاى خود برخاست،رفت وضو گرفت و آمد عبا را بر سر كشيد، كفش پوشيد. از آن عمارت كه منزل بودخارج شد. من پيش خود گفتم: شيخ يقين اشتباه كرده به خيال اينكه سحر است.برخاسته است و حال آنكه حالا نصف شب است و وقت تهجد همه شب نرسيده‏است همانكه ديدم از حياط هم بيرون رفت متوحش شدم گفتم بايد از عقبش بروم،برخاستم و جامه‏هاى خود را پوشيدم و از عقب سرش روانه شدم به طورى كه شيخ‏را مى‏ديدم و او ملتفت من نبود تا آنكه از كوچه‏هاى كربلا يك‏يك گذشتيم تارسيديم به دروازه‏اى كه مسمى است‏به دروازه بغداد و در آنجا خانه كوچك عربى‏بود. پس همينكه شيخ به آنجا رسيد، محاذى آن خانه ايستاد و سلام كرد و ازاندرون خانه جواب سلام شيخ آمد. پس شيخ عرض كرد: مرخص هستم فردا رابروم، جواب آمد: آن مطلب را انجام دادى؟ عرض كرد: خير. جواب آمد: مرخص‏نيستى، پس شيخ مراجعت نمود و من زودتر از شيخ آمدم و در رختخواب خودخوابيدم پس شيخ هم آمد و خوابيد، پس صبح كه شد به شيخ گفتم امروز حركت‏كنيم گفت‏خير، پس من از سبب سؤال ننمودم تا آنكه شب شد با خود گفتم امشب‏را نبايد خوابيد، پس در رختخواب دراز كشيدم ولى خود را بيدار نگاه داشتم تاهمانكه موقع شب گذشته رسيد، باز ديدم شيخ برخاست وضو گرفت و عبا بر سرافكند و روانه شد، پس من هم برخاستم و از عقبش روانه شدم بطورى كه ملتفت‏نبود و رفتيم تا رسيديم به محل شب پيش، همان كه به آن نقطه رسيديم باز شيخ‏سلام كرد و جواب سلام باز آمد، پس عرض كرد: حالا مرخصم فردا حركت كنم،جواب آمد مطلب را انجام دادى. عرض كرد: بلى، جواب آمد: مرخصى پس شيخ‏مراجعت نمود و من زودتر خود را به رختخواب خود رساندم و خوابيدم و شيخ هم‏آمد: همينكه صبح شد بناى حركت‏شد و همينكه از دروازه شهر خارج شديم دروسط بيابان رسيديم و خلوت شد رو كردم به شيخ و گفتم: شيخنا سؤالان‏و مسئلتان. شيخ به خيال آنكه سؤال علمى است گفت: بگوييد. گفتم: اولا چرا بايدصحن و حجرات صحن را بگذارند و در آن منزل نفرمايند و بروند در دم دروازه‏بغداد در خانه كوچك عربى منزل نمايند. شيخ متجاهلانه به من نگاهى كرد و گفت‏از كى صحبت مى‏كنيد گفتم من مطلعم و از قضيه باخبرم سر اين مطلب را بگوييد. همانكه شيخ ديد مطلعم (و چون سيد صاحب كرامات بوده است‏شيخ گمان‏مى‏كند كه از راه كرامت اطلاع پيدا كرده است) پس جواب مى‏گويد به چيزى كه‏حاصلش قريب به اين است كه منزل را در صحن قرار نداده‏اند احتراما و آنكه صحن‏براى منزلگاه شدن و جاى خوابيدن گرديدن مناسب نيست. پس گفتم:

سؤال ثانى آنكه: آن قضيه كه حضرت امام‏عليه السلام در شب اول فرمود انجام دادى‏عرض كرديدنه، پس مرخص نفرمود و در ثانى باز فرمود انجام دادى، عرض كرديدبلى پس مرخص فرمود، چه قضيه‏اى است؟ پس شيخ گفت: اين را نخواهم خبر دادو هر چه سيد اصرار كرد شيخ اظهار نكرد و شيخ عهد گرفت كه از اين واقعه به كسى‏در زمان حيات من اخبار مده و سيد هم نگفت تا بعداز فوت شيخ رحمة‏الله عليهماو على سائر علماءالمرضين.

74- و شيخ بهايى در حاشيه بر تفسير قاضى نوشته كه در خدمت آخوندملاعبدالله يزدى كه صاحب حاشيه بر تهذيب منطق است تلمذ نمودم و او راوصف به العلامة اليزدى نموده.

و آخوند ملاعبدالله يزدى در نزد ملاجلال دوانى درس خوانده و ملاجلال درنزد سيدشريف درس خوانده و ملاجلال نيز حاشيه بر تهذيب منطق نوشته و اسم‏آن را نقطه فولاد گذاشته و ملاعبدالله حاشيه بر آن حاشيه نوشته فى‏الحقيقه‏خوب نوشته.

75- احياء موتى: يعنى زنده گردانيدن مرده‏ها بر سبيل اعجاز و برگردانيدن‏و عود دادن ارواح را به سوى اجساد عنصريه دنيويه در همين عالم در روى همين‏ارض و در زير همين سماء .

رجعت‏يعنى برگرديدن و عود كردن ارواح نه تمامشان بلكه بعض آنها كه‏«و يوم نحشر من كل امة فوجا» از هرامتى يك فوج به سوى ابدان عنصريه بعدازمفارقت آنها وقتى كه قائم آل محمد عجل‏الله فرجه و صلوات‏الله عليه و على‏آبائه‏الطيبين ظهور فرمود. باز در همين عالم و در روى همين زمين و زيرهمين آسمان.

معاد جسمانى: يعنى عودالارواح الى الاجساد فى عالم القيامة كه هم ارض‏قيامتى غير از اين ارض دنيوى است كه «و دكت الارض دكا دكا» و هم سما غير اين‏سما است كه سماى دنيوى «هباء منبثا» مى‏شود. حاصل: برگشتن ارواح به ابدان‏عنصريه در ارض قيامتى و در عالم قيامتى.

پنج‏شبهه هست كه بعض آنها مشترك الورود است‏بر همه اين سه قسم‏عود الروح الى البدن بعد مفارقته منه و بعض ديگر مختص است‏به خصوص‏معاد جسمانى.

شبهه اولى اينكه: يلزم تنقيص الكامل و تصيير الفعل قوة و ذلك خلاف‏الفيض و خلاف الفضل و اللطف و خلاف الفيض و اللطف و الفضل محال‏من‏الحكيم فلا يصدرمن‏الحكيم.

محصل اينكه عوالم بر حسب قسمت منقسم بر سه قسمند: يكى عالم‏جسمانيات كه هم ماديند و هم مقدارى، و اخس همه عوالم است، و يكى عالم‏تخيلات كه مقدارى تنها است، و حد وسط بين‏العالمين، و برزخ بين آنهااست، و يكى عالم عقول و مجردات كه نه مادى است نه مقدارى، و اشرف همه‏عوالم است.

اما ماده: يعنى قابل فصل و وصل و كون و فساد. يعنى صورت اولى از اومفصول شود و فاسد و زائل شود و به صورت ديگر موصول شود.

مقدار: يعنى اندازه كه طول و عرض و عمق باشد.

حالا يك عالم كه عالم محسوسات باشد هم داراى ماده‏اند و هم داراى‏مقدارند كه يكى نيم ذرع عرض دارد و نيم ذرع طول و نيم ذرع عمق و هكذا و اين‏عالم رتبه‏اش دون عالم و سطى است و بالنسبة به آن قوه است و نسبت‏بذريت‏بالنسبه به آن دارد.

و يك عالم بالاتر از اين است كه او فعل است‏بالنسبة به عالم شهود كه عالم‏ارواح باشد كه از آن تعبير مى‏كنند به عالم ملكوت. اين عالم داراى مقدار و اندازه‏هست ولى داراى ماده نيست مثل صورت زيد كه در ذهن در مى‏آيد كه ماده نداردولى چون شكل و هيئت دارد پس طول و عرض و عمق هم دارد. مثلا دو ذرع قد اواست و نيم ذرع پهناى او است و هكذا.

و يك عالم از اين بالاتر است كه نسبت‏به دو عالم مادون خود، فعل است‏و آنها نسبت‏به اين قوه‏اند. كه عالم مجردات باشد كه از آن تعبير مى‏كنند به عالم‏جبروت. اين عالم نه داراى ماده است نه داراى مقدار.

و نمونه اين سه عالم در عالم صغير كه انسان باشد هست. چنانچه نشانه عالم‏اول مرتبه جسمانيت و صورت ظاهره محسوسه او است. كه اين مرتبه او هم مادى‏است و هم مقدارى.

و نشانه عالم وسط مرتبه خيال او است، چرا به واسطه آنكه آنچه كه به توسطقوه خيال درك مى‏كند مثل آنكه در يك آن، مى‏تواند سير در مشرق و مغرب نمايدو صدهزار مثل اين آسمان را تصور كند. پس چون مدركات اين مرتبه همه، مقدارى‏فقط‏اند، پس بايد خود اين مرتبه هم‏چنين باشد. چرا كه مادى و مقدارى ممكن‏نيست مقدارى تنها را درك كند و همچنين مجرد از ماده و مقدار ممكن نيست كه‏مقدارى فقط را درك كند زيرا كه مدرك و مدرك ادراك بايد از سنخ هم باشند چون‏ادراك عبارت است از حضورالمعلوم لدى‏العالم و نشانه عالم ثالث مرتبه عقل اواست كه چون آنچه به عقل درك مى‏شود كليات و احكام آنها است مثل‏الحيوان‏جنس، كه حيوان كلى نه ماده دارد و اين واضح است و نه مقدار دارد چون هرمقدارى كه در آن اخذ شود شامل غير آن نخواهد شد و صدق بر كثيرين و كليت ازبين مى‏رود فلذا مقدار هم ندارد.

و روح و نفس ذات مراتب است. يك مرتبه او عين بدن است كه با بدن اتحاددارد، نه از قبيل ظرف و مظروف است و نه از قبيل حال و محل، يعنى نه جوهرو جسمى است كه مثل روغن كه در بادام نفوذ كرده در بدن داخل و نافذ باشدو مظروف بدن باشد چون اگر چنين باشد يا تمام اين جسم كه روح است در تمام آن‏جسم كه بدن باشد داخل مى‏شود، اين تداخل است و محال. يعنى لازم مى‏آيد كه‏هر ذره كه فرض شود دو چيز و دو جسم باشد. و اگر بعض اين جسم يعنى روح درآن جسم شده باشد لازم مى‏آيد كه بعض ديگر بدن كه روح در توى آن نرفته ميته‏و ضايع و فاسد شود و نه عرض است كه حال در بدن باشد. چون جسم در تاثير محتاج به وضع‏و محاذات است و بر اين مبتنى است استدلال حضرت ابراهيم بر نفى الوهيت ازكواكب به افول و غيبوبت آنها، نه بر حركت افلاك تا خصم در مقام نقض بر آيدو ملتزم شود به مذهب طايفه جديده، و قائل شود به حركت زمين دون افلاك‏و بناى استدلال منهدم شود. پس جسم كه محتاج باشد در تاثير به وضع و محاذات،عرض به طريق اولى بايد چنين باشد پس لابد روح متحد است‏با بدن. پس تامادامى كه از بدن مفارقت نكرده عين بدن است كه هم مادى است و هم مقدارى.و وقتى كه مفارقت كرد مقدارى تنها مى‏شود كه بالاتر است از مرتبه بدن و هم نسبت‏به آن فعل است. پس اگر دو مرتبه برگردد و عود به بدن كند و متحد با آن شود يلزم‏تنقيص‏الكامل و تصييرالفعل قوة و هما خلاف الفيض فلا يصدران من‏الحكيم.

شبهة ثانيه: شبهه انقسام غير متناهى بمتناهى لازم مى‏آيد و آن غيرمعقول است.

شبهة ثالثه: شبهه آكل و ماكول.

شبهة رابعه: اتحاد خارج از شئ با شئ محال است.

76- ادعية و اوراد مجربة للرزق

الاول ان يذكر عقيب الفجر سبعين مرة «يا فتاح‏» و اضعا يده على صدره‏قال‏الكفعمى فى مصباحه من ذكره كذلك اذهب‏الله تعالى عن قلبه‏الحجاب.

الثانى مارواه الكلينى عن على‏بن ابراهيم عن ابيه عن ابن ابى عمير عن‏اسمعيل‏بن عبدالخالق قال: ابطارجل من اصحاب النبى صلى‏الله عليه و آله عنه ثم‏اتاه فقال له رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله ما ابطابك عنا فقال السقم و الفقر فقال: افلا اعلمك دعاءايذهب‏الله عنك بالفقر و السقم قال: بلى يا رسول‏الله فقال قل: لاحول‏و لا قوة الابالله العلى‏العظيم توكلت على‏الحى الذى لا يموت والحمدلله‏الذى لم‏يتخذ صاحبة و لا ولدا و لم يكن له شريك فى‏الملك و لم يكن له ولى من‏الذل‏و كبره تكبيرا.

قال: فما لبث ان عادالى النبى صلى‏الله عليه و آله فقال: يا رسول‏الله‏قداذهب‏الله عنى‏السقم و الفقر.

الثالث: مارواه ابن فهد فى عدة‏الداعى عن‏النبى‏صلى الله عليه وآله: من قال دبر صلاة الغداة‏هذاالكلام كل يوم لم يلتمس من‏الله تعالى حاجة الا يسرت له و كفاه‏الله ما اهمه:بسم‏الله و صلى‏الله على محمد و آله و افوض امرى الى‏الله ان‏الله بصير بالعباد فوقاه‏الله‏سيئات ما مكروالااله الا انت‏سبحانك انى كنت من‏الظالمين. فاستجبنا له و نجيناه‏من‏الغم و كذلك ننجى‏المؤمنين و حسبنا الله و نعم الوكيل. فانقلبوا بنعمة من‏الله‏و فضل لم يمسسهم سوء ماشاءالله لا حول ولا قوة الا بالله ماشاءالله لا ما شاءالناس،ماشاءالله و ان كره‏الناس حسبى الرب من‏المربوبين حسبى الخالق من‏المخلوقين‏حسبى‏الرازق من‏المرزوقين حسبى‏الله رب‏العالمين حسبى من هو حسبى. حسبى‏من لم يزل حسبى حسبى من كان مذكنت‏حسبى. حسبى‏الله لااله الاهو عليه توكلت‏و هو رب‏العرش‏العظيم.

و هذه‏الاوراد مما ينبغى‏المواظبة عليها فقد صدقتها الدراية و الروايه و الخيرو الخبر فى‏اليقظة و المنام.

77- ايضا نقل فرمود كه: در سامره رفيق حجره من آقا ميرزامحمد شيرازى‏بود. براى زيارت عرفه كه موسم حركت زوار است‏به سمت كربلا، آقا ميرزا محمدمذكور تفال زد بر رسائل مرحوم شيخ، براى تعيين اينكه خودش به اين سعادت‏و تشرف به كربلا نائل مى‏شود يا نه.

پس كتاب را كه گشود اول مايرى اين عبارت آمد در بحث دليل انسداد:فالاهمال ثابت من جهة‏الاسباب و من جهة‏المرتبة. و مى‏فرمود كه: تشرف هم پيدانكرد در آن سال.

78- نقل فرمود استاد اعتماد دام‏ظله كه: زمانى در كربلاى معلى به مناسبتى‏اجتماع شده است‏بين ايشان و بين شخصى كه عالم عوام اخباريين ساكنين در كربلابوده است مسمى به شيخ حسن يوسف.

و جناب مولوى معرفى ايشان را نزد استاد كرده است. الحاصل فرمود: من‏گفتم خيلى طالب بودم كه يك نفر از علماى اخباريه را ملاقات كنم تا صحبت نمايم‏ببينم مابين ما و اخباريه چه چيز محل نزاع و ما به‏الخلاف شده است كه اين همه‏لايزال از هر كدام نسبت‏به ديگرى تبريات و طعن و رد وارد مى‏شود. پس بعد ازاخطار اين معنى و حضور براى مباحثه، ابتداء از اصول عقايد پرسيدم كه ما و شمادر عقايد هيچ جاى نزاعى نداريم، از توحيد و رسالت و امامت و عصمت و غيرذلك. قبول كرد. پس از تصفيه اين مراحل، داخل در فروع شديم. پس ايشان شروع‏كردند يكى يكى از مواردى را كه گله از اصوليين داشت‏شمردن و پاره‏اى از آن‏مطالب از اين قرار است هر چند ترتيب بين آنها محفوظ نمانده است.

يكى اينكه اصوليون هر گاه عقل حكمى كند مخالف آنچه از معصوم‏عليه السلام‏رسيده و در اخبار اهل‏بيت‏عليهم السلام وارد شده تكيه به عقل خود مى‏كنند و به اخبارمعصومين پشت پا زده باب تاويل در آنها باز مى‏نمايند.

من در جواب گفتم نقضا: (هر چند بعد ملتفت‏شدم نقض; به مذاق اخباريه‏كه. به حجيت ظواهر كتاب قائل نيستند وارد نمى‏آيد، لكن ايشان تصديق كرد)و نقض اين بود كه چه مى‏گويى در آيه كريمه: الرحمن على‏العرش استوى. كه‏معناى ظاهريش اين است كه خداى بر روى كرسى قرار گرفته، آيا شما كه اخبارى‏هستى به اين ظاهر اخذ مى‏نمايى يا به قرنيه قطعيه‏اى كه حكم عقل قطعى بر امتناع‏امثال اين معانى در ساحت‏خداوندى; باشد، آيه را از اين ظاهر مصروف و بر معناى‏صحيح حمل مى‏نماييد. تصديق نمود كه البته چنين است.

گفتم: همچنين ما هم هنگامى كه عقل قطعى بر خلاف ظاهر خبر ماثور ازمعصوم‏عليه السلام حكم نمود، به شرط آنكه حكم جزمى باشد مثل حكم جزمى در موردآيه، البته رفع يد از آن ظاهر مى‏نماييم و بر خلاف ظاهر حمل مى‏كنيم، نه آنكه‏هر حكم عقلى و لوظنى باشد تقديم بداريم. پس اين مرحله را هم تصديق‏نمود و گذشتيم.

و ديگر اين كه: اصوليون اجماع و اتفاق علما را متبع مى‏دارند و به آن عمل‏مى‏نمايند و به اخبار معصومين كه بر خلاف، دلالت داشته باشند عمل نمى‏نمايند.

در جواب گفتم: اولا معناى اجماع را بدانيم كه چه اجماعى است كه چنين‏معامله مى‏كنند، آن عبارت است از اتفاق آراء به اندازه‏اى كه كشف قطعى كند ازراى معصوم‏عليه السلام حالا بگويى همچنين اجماع مصداق ندارد. سند نداده‏ايم كه داشته‏باشد. ما آنچه را كه حجت مى‏دانيم اين معنى است، وجود نداشته باشد مطلب‏ديگرى است، و شبهه نيست كه هرگاه اين معنى تحقق پيدا كند، اگر اخبارى برخلاف دلالت داشته باشد، با فرض اين اجماع، انسان قاطع خواهد بود كه مدلول‏اين اخبار برخلاف راى معصوم‏عليه السلام است و با اين حال در عدم اخذ باس و ايرادى‏نخواهد بود. اينجا را هم تصديق نمود گذشتيم.

سيم اينكه اصوليون اخبار وارده در احتياط را طرح كرده و به هرمحتمل‏الحرمة اقدام مى‏كنند با اين همه كه در اخبار ردع از اين معنى به عبارت‏مختلفه رسيده، گوش نداده و همه را مخالفت مى‏كنند.

جواب گفتم: همچنانكه اخبار احتياط داريم، اخبار برطرف برائت هم داريم.مثل: رفع ما لايعلمون و كل شئ حلال و كل شئ مطلق و غير ذلك. و بعد از وجوداين دو دسته از اخبار شما جمع كرديد مابين آنها به حمل ثانى بر شبهات موضوعيه‏و اول را بر شبهات حكميه. ما حمل نموديم اول را بر استحباب، ثانى را بر ترخيص.و مجرد اينكه دو دسته اختلاف كردند در جمع بين دو دسته اخبار متعارضه به‏حسب آنچه نظر هر يك به آن مؤدى شده، نبايد اسباب نفرت خاطرشان از يكديگرو تفسيق هر يك ديگرى را فراهم آيد. زيرا كه اين قسم اختلاف نظر در جمع بين‏اخبار خيلى واقع شده، چرا در هيچ‏جا مورث طعن و بد آمدن طرفين از يكديگرنشده و در اين مقام چنين شد. پس اين را هم تصديق كرد و گذشتيم.

چهارم: اصوليون تقليد را جايز بل واجب مى‏دانند با آنكه اين طريقه عامه‏است و نهى از آن در اخبار رسيده. مع ذلك عوام خود را امر به تقليد نمود و عوام‏هم تقليد از آنها مى‏نمايند.

جواب گفتم: دخترى كه تازه به حد بلوغ رسيده مى‏خواهد مسائل متعلقه‏به دماء را ياد بگيرد آيا مى‏تواند به همان قسمى كه صاحب حدائق استنباط ازاخبار مى‏كند، اين دختر هم استنباط كند؟ آيا همچه قوه دارد يا نه؟ گفت: نه.گفتم: پس چه كند؟ گفت رجوع به عالم مى‏كند. گفتم ما هم از تقليد نخواسته‏ايم‏و معنايى مراد نداشته‏ايم جز رجوع جاهل به عالم. گفت: اين رجوع به عالم است،پس چرا اسمش را تقليد مى‏گذاريد؟ گفتم اينكه مطلبى است‏سهل: ما با شمامصالحه مى‏كنيم مى‏رويم در حرم حضرت عباس استخاره(استفسار) مى‏كنيم‏ببينيم، اسم اين كارى را كه طرفين كار خوبى مى‏دانيم آيا رجوع به عالم بگذاريم‏يا تقليد.

فرمود: من سؤال كردم: جهت چيست كه اين همه صفوف مسلمين در صحن‏مقدس و جاهاى ديگر، اقتدا به علما مثل آقاى صدر، آقاى ديگر، آقاى ديگرمى‏نمايند از شما اخباريين يك نفر در اين همه صفوف حاضر نمى‏شوند.

در جواب گفت: آيا اگر عالمى را ديدم شرب خمر مى‏كند جايز است‏به اواقتدا كنم؟ گفتم نه. گفت‏شما كه مى‏دانيد شرب توتون به مذاق من با شرب خمرهيچ فرق ندارد، پس با اين مذاق و كشيدن اين علما سبيل و توتون را چگونه اقتداكنم و چگونه ايراد مى‏كنيد.

گفتم آيا اگر يك نفر از علماى خودتان مايعى را خيال كند آب است، يا نداندآب است‏يا بول يا خمر و بخورد و در واقع بول يا خمر باشد. آيا او را معذورمى‏دانيد در اين عمل يا فاسق است. گفت البته معذور است. گفتم علماى ما هم كه‏شرب توتون مى‏كنند از باب اين است كه نزد آنها به درجه وضوح رسيده و از اخبارمعصومين به حليت آن قاطع شده‏اند و از اين رو ارتكاب كرده‏اند كه برائت درشبهات حكيمه تحريميه هم نزدشان در وضوح مثل شبهات موضوعيه است نزدشما آيا همچه كس معذور نخواهد بود بر حسب اين اعتقادى كه پيدا كرده است؟تصديق نمود.

و نقل شد كه من بعد اين آقا شيخ حسن يوسف يكى از مريدين و مخلصين‏استاد شده بوده است، چون مسبوق بوده است اين مناظره به مناظره ديگر با يكى‏ديگر از اصوليين كه در آن مناظره كار به كدورت و رنجش به كلمات خشنه منتهى‏شده بوده است و گفته بوده است من نديده بودم در ميان علماى اصوليون كسى به‏اين طور شرح داده بود مقالات آنها را.

79- در روز پنجشنبه بيستم شهر ذى‏الحجة‏الحرام از سال يك هزارو سى‏صد و سى و نه هجرى على مهاجرها الف تحية و الف سلام، در منزل حضرت‏مولينا آقا ميرزا سيدمحمد از آقا زادگان عظام قم كه تازه در شهر سلطان‏آباد نزول‏فرموده‏اند در خانه حاج ابوالقاسم كاشانى بودم در محضر جمعى از اجلاء و اهل‏علم و طلاب، منهم استادى‏الاكمل حضرت آقاى حاج شيخ عبدالكريم يزدى زيدعمره و منهم حضرت مولينا آقاى حاج سيداحمد نجل مرحوم حجة‏الاسلام حاج‏آقا محسن عراقى و منهم حضرت مولينا الاجل آقاى آقا سيدمحمدتقى خونسارى‏و غير هم من‏العلماء و السادات و بعض‏المتدينين من‏التجار.

به مناسبتى در آن محفل آقاى حاج شيخ فرمودند كه زمانى كه خبر فوت‏محمد شاه قاجار به ناصرالدين شاه در تبريز مى‏رسد و اراده حركت‏به طهران‏به عزم سلطنت مى‏نمايد آخوندى بوده كه تبعيد شده بوده است و در تبريز سكناداشته است.

ناصرالدين شاه به آن آخوند ارادتمند و معتقد مقام عالى بوده است. اراده‏مى‏كند كه به لباس مبدل كه كسى حتى آن آخوند نشناسد او را برود نزد آن آخوندو از او چند كلمه موعظه طلب نمايد و پس از آن حركت‏به طهران نمايد. پس‏هنگامى كه وارد بر آخوند مى‏شود آخوند مى‏شناسد كه ناصرالدين شاه است. شاه‏مى‏گويد من خواستم شما مرا نشناسيد حالا كه شناختيد به هر جهت مقصودم آن‏است كه‏چند كلمه‏موعظه از شما شنيده‏باشم.آخوند مى‏گويد:تو سلطنت دو سلطان‏را درك كرده و ديدى يكى فتحعلى‏شاه و ديگرى پدرت محمدشاه. اول وضعش باآقايان علما و سادات كمال ارادت و ميل و مهربانى نسبت‏به آنها بود و ديدى‏قريب سى‏سال سلطنتش طول كشيده و دويم نسبت‏به علما بى‏ميل بود و ارادتى‏نداشت و ديدى كه زمان سلطنتش بيش از قريب دوازده سال نكشيد. حال‏خود مختار مى‏باشيد هر يك از اين دو جور شاهى و سلطنت را كه ميل دارى‏اختيار نما.

80- و باز در همان مجلس جناب مولينا آقاى حاج ميرزا مهدى بروجردى‏نقل نمود خوابى در خصوص نيكى حال ناصرالدين‏شاه. نقل نمود از جناب موليناالعالم العامل الفاضل الكامل البحرالخضم و الطودالاشم جناب حاج آقا جمال‏اصفهانى ساكن در طهران زيد عمره كه ايشان نقل نمود از حضرت آية‏الله‏و ثقة‏الاسلام والمسلمين آقاى حاج ميرزا حسين نورى اعلى‏الله مقامه‏الشريف درزمان تشرف خود به عتبات عرش درجات در زمانى كه كتاب دارالسلام فيما يتعلق‏بالرؤيا و المنام از مرحوم حاج نورى مرحوم به چاپ رسيده و از دست در آمده بود.پس جناب حاجى نورى‏قدس سره فرمودند به من كه ميل داشتم مستدركى نوشته باشم‏براى دارالسلام به جهت زيادى خوابهايى كه پس از تاليف دارالسلام سمت وقوع‏يافته و من بر آنها وقوف يافته‏ام.

من‏جمله فرموده بوده است كه شخصى مسمى به حاج على يا حاج على‏اكبربغدادى (ترديد از حاج ميرزامهدى است ظاهرا) در شب جمعه كه در روزش‏مرحوم ناصرالدين‏شاه مقتول مى‏گردد و خبرش در شب يا روز شنبه به عتبات‏مى‏رسد، در خواب مى‏بيند كه مشرف شد به كاظمين‏عليهم السلام و پس از انجام زيارت‏مراجعت مى‏نمايد به بغداد در اثناء راه چشمش مى‏افتد به باغى در نهايت‏خوشى‏و دلكشى، و عالم بوده است كه آن باغ متعلق مى‏باشد به حضرت بقية‏الله فى ارضه‏و حجته على خلقه حضرت حجة‏بن‏الحسن ارواح‏العالمين له‏الفداء و از آنجا كه‏مسبوق بوده است كه مال امام مباح است‏بر شيعيان آن حضرت و خود هم ازشيعيان بوده است، اراده دخول در آن باغ مى‏نمايد. حفظه و خدمه براى آن باغ‏مى‏بيند و او را مانع از دخول مى‏شوند و اين اصرار بر دخول و آنها اصرار بر منع‏مى‏نمايند تا تصريح مى‏كند كه مگر نه مال امام بر شيعيانش مباح، و مگرنه من ازشيعيانم، جواب مى‏دهند، بلى حق است، لكن اين باغ را حضرت بخشيده‏اند به‏ناصرالدين شاه و مرحوم حاجى نورى اولا اين را مع‏الواسطه شنيده بوده است،بعد از آن در مقام تفتيش به نفس نفيس بر مى‏آيد و آن شخص بيننده خواب رامى‏جويد و توثيقش را از چند نفر مى‏شنود و خواب را هم بلاواسطه از خودش‏استماع مى‏فرمايد.

81- و ايضا در همان مجلس حضرت‏الاستاد الاجل آقاى حاج شيخ نقل‏فرمود خواب ديگر را جع به همين موضوع به اين تفصيل: كه در سفر مكه مشرف به‏زيارت خانه كعبه زادهاالله شرفا و تعظيما شديم در مكه پس از فراغ از اعمال‏و راجعت‏به مكه خبر فوت ناصرالدين‏شاه را شنيديم كه در جده برايش مجلس‏فاتحه بر پا شده است و مى‏فرمود زمان حركت ما از نجف اشرف پنجم ذى‏القعده‏بود و نقل خواب در دهم يا يازدهم ذى‏القعده كه در بين نجف و جبل بوديم اتفاق‏افتاد و خبر فوت شاه در هجدهم ذى‏الحجه به مارسيد كه در زمان آن خواب ابدااثرى از واقعه قتل شاه در بين نبود و فرمود من از نجف تا جبل با جناب حاج آقامصطفى هم‏كجاوه بودم و سرپوش كجاوه را بر مى‏داشتيم براى آنكه با هم صحبت‏نماييم. و از جبل به آن طرف به آقاى حاج ميرزا محمود هم‏كجاوه شدم.

الحاصل فرمود در همان ايامى كه در بين نجف و جبل با حاج آقا مصطفى‏هم‏كجاوه بودم يك روز همين‏طور كه در اثناء راه مشغول صحبت‏بودم، حاج آقامصطفى گفت من امشب خواب ديدم يك باغ بسيار عالى كه اشياء عجيبه در آن باغ‏بود، گفتند اين باغ مال ناصرالدين شاه است. پرسيدم خودش هم در ميان باغ‏مى‏باشد؟ گفتند: خير در بيرون باغ است در اين نزديكى داخل باغ خواهد شد.

82- آقاى حاج شيخ صلواتى كه استيجار مى‏كردند به اين كيفيت‏بود كه اولاچند شرط مى‏كردند:

اول آنكه در اول هر مجلس اذان بگويد.

ثانى آنكه براى هر نماز اقامه بگويد.

ثالث آنكه در هر نماز دو سلام بگويد.

رابع آنكه تسبيحات اربعه را سه بار بگويد.

خامس آنكه براى هر سالى چهار نماز آيات بخواند: يكى براى مطلق آيات،يكى براى كسوف، يكى خسوف، يكى زلزله با تعيين وقت از يوم وليلة مثل‏بين‏الطلوعين بخوان.

و تعيين مدت مثل سه ماه بخوان پس از آن صيغه به فارسى و عربى كه صيغه اجاره باشد كه ايجاب از اجيراست. صلاة بى‏صوم سالى شش تومان مى‏دادند.

83- نقل شد كه مرحوم آقاى صدر اعلى‏الله مقامه‏الشريف مى‏فرموده: ملاشدن چه مشكل آدم شدن محال است.

84- و ايضا مى‏فرمود شخصى از اهل قم در زمان ميرزاى قمى و سواس درعدالت داشت. پس در ميرزا شبهه پيدا كرد و مسافرت به عتبات كرد براى پيداكردن عادل تا در كربلاى معلى به خدمت مرحوم سيدعلى صاحب رياض رسيدو سيد چون وضع زيبا و دستگاه متجملانه‏اى داشته است رايش از آن جناب نيزمنصرف مى‏گردد.

پس در نجف اشرف به خدمت مرحوم سيدبحرالعلوم مى‏رسد و آن جناب‏نيز در قلبش وقعى پيدا نمى‏كند. تا آنكه از كرامات آن جناب يا كس ديگرى، مذكورمى‏دارند كه در نجف اشرف به آن شخص دعا كرده كه خداوند رفع عيب و مرض ازچشمت‏بنمايد.

پس از آن به بعد در نظرش مرحوم سيد خيلى جلوه كرد و همچنين در كربلاصاحب رياض را بسيار شخص جليلى ديد. و در قم كه وارد شد از اخلاص كيشان‏ميرزا گرديد. اين همه از بركت دعاى آن شخص جليل‏القدر بود.

85- و مى‏فرمود: شهيد اصل در مسلم را عدالت دانسته، و امر عدالت‏به اين‏سختيها كه گمان ميكنند نيست والا در اكثر شهرها بايد عادل پيدا نشود و از اين‏اختلال نظام امر معاش و معاد لازم مى‏آيد در امورى كه احتياج به وجود عادل دركار است. چون شهادات و جماعات و غيرها، و اين قسم از دغدغه‏ها بايد از امراض‏روحانيه صاحبش شمرده شود و محتاج معالجه است.

و مى‏فرمود: در مقام آنكه هر چه كنى اهل زمانه از تو عيب خواهند گرفت،آنكه در اين دوره متاخره از زمان شيخ به اين طرف ديده نشده در امر زهد و حفظظاهر كسى به مرتبه شيخ اعلى‏الله مقامه كه از جميع حدودى كه به ظاهر نقص‏مى‏نمايد متحرز و در كمال زهد، روزگار مى‏گذرانده، مع ذلك كسى به آن جناب‏مى‏گويد تا به كى تدليس مى‏كنى. شيخ در جواب مى‏فرمايد: تو اين پيكره را از من‏اخذ نكن و قصدت را خالص ولله كن.

86- و مى‏فرمود: در زمان احتضار شيخ اعلى‏الله مقامه، آقا مير سيدعلى‏شوشترى بالاى سر آن جناب و مواظب حالش بوده و چون وقت احتضار نزديك‏بوده پاى شيخ را به سمت قبله مى‏كشانده و شيخ چون مبطون بوده است پاى خودرا منحرف مى‏داشته نظر به حرمت استقبال و استدبار در حال تخلى.

پس آقا مير سيد على باز به سمت قبله مى‏كشانده و به شيخ عرض مى‏كرده‏اين طور بهتر است‏شيخ باز منحرف مى‏كرده و مى‏فرموده: بلى تكليف تو چنان‏است و تكليف من چنين (من كان‏لله كان‏الله له. انسان هر كارى مى‏كند غرضش‏لله‏باشد ولو بظاهر آن كار در نظر اهل ظاهر بد نما باشد، لكن در باطن سير مقامات و ازعبادات است.)

87- نقل كرد جناب مستطاب شريعتمآب آقاى حاج شيخ محمدباقر (19) سلمه‏الله نجل نبيل مرحوم خلد آشيان حاج محمدابراهيم خونسارى طاب‏ثراه ازجناب مستطاب علام فهام آخوند ملامحمدعلى سلمه‏الله ساكن در قريه بازنه بعدازآنكه تعريف از فضل ايشان در معقول و خصوص تقواى ايشان نمودند و گفتند كه درنجف اشرف درس مى‏خوانده در محضر مرحوم آخوند و مرحوم آميرزا محمدباقراصطهباناتى مقتول و نقل كرد كه ايشان ترجيح ثانى بر اول داده‏اند و از خواص‏ثانى بوده‏اند. حتى آنكه در زمان فوت وصيت كرده بوده كه ايشان بر جنازه‏اش‏نماز بخوانند.

الحاصل اين آخوند دام بقاه نقل كرده از استاد خودش مرحوم آميرزا محمدباقر كه ايشان گفته من در قريب بيست‏سال قبل در طهران بودم و هم درس‏مى‏خواندم و هم تدريس مى‏كردم. تا آنكه وقتى آخوندى آمد و اظهار داشت كه‏كتاب شفاءالصدور (20) را كه در اصول دين بود بر نهج موافق شرع برايش درس بگويم‏پس من گفتم وقت ندارم او مصر شد تا بالاخره راضى شدم. پس من هم بايد آن‏كتاب را داشته باشم و ندارم. آن آخوند گفت نسخه كه من دارم شبها پيش شماو روزها پيش من باشد.

پس چندى به اين طريق گذشت تا آنكه يك روز صبح كه آمد هرچه گرديديم‏پى كتاب نيافتيم و در خانه ما آن كتاب گم شد. پس آن آخوند گفت اينطور نمى‏شود.بى‏كتاب امر من نمى‏گذرد. پس رفت و روز ديگر يا دو روز ديگر آمد و سه بقچه كه‏در اطاق بود بقچه سيمى را دست كرد باز كرد و كتاب را از ميان آن بيرون آورد. پس‏من تعجب بسيار كردم و گفتم تو از كجا اين را دانستى كه در اين بقچه است و من‏آنچه كردم نيافتم و تو به اين زودى آن را پيدا كردى. گفت‏حال من تفصيلى دارد و آن‏اين است كه: من تحصيل فقه و اصول را در عتبات عاليات نمودم و به درجه اجتهادنائل شده و به وطن مالوف عودت نموده، مرجع امور شرعيه گرديدم. تا آنكه يك‏وقت پيش خود به اين فكر افتادم كه من در اصول دين ناقصم و تحصيلاتم در اين‏خصوص ناقص است پس عزم جزم كردم كه مسافرت اختيار كنم براى تحصيل آن،پس مردم و اقوام كه از اين خيال مطلع شدند از در ايراد داخل شدند كه تو مردى‏هستى ملا، من گفتم هنوز ملا نشده‏ام و هشت‏سال ديگر بايد بروم و تحصيل كنم.زوجه‏ام نيز راضى نبود، پس او را طلاق داده، اثاثيه را فروختم روانه شهر تهران‏شدم، تا چند وقتى هم با كسى مانوس نبودم و در دهن زخم بدى داشتم و دستمالى‏بر دهن بسته بودم، تا آنكه يك روز از ميان خيابان عبور مى‏كردم شخصى به من‏برخورد. بدون سابقه آشنايى از من پرسيد، فلانى چرا دهن خود را بسته و چرا فلان‏دوا را استعمال نمى‏كنى كه خوب شود. مى‏گويد چون به منزل آمدم گفتم ضررندارد اين دوا را استعمال كنم. پس استعمال نموده فورا اثر كرده، دهن خوب شد.پس دانستم كه از اثر نفس آن شخص بوده و اينكه او شخص جليل‏القدرى است تادفعه ديگر كه ملاقات با او حاصل شد با او طرح رفاقت انداختم تا آنكه معلوم شداين شخص شبها در بيرون دروازه تهران، در خرابه‏اى كه آنجا است منزل داردو روزها داخل شهر مى‏شود و از اين نحو شغلها دارد. پس كم‏كم معلوم شد از نواب‏حضرت حجت(عج) است كه مامور شهر تهران از جانب آن حضرت شده است.

پس آن شخص مرا دلالت كرد سوى كتاب مذكور و درس شما و يك شخص‏ديگر، ولى آن شخص ديگر را سپرد كه داخل حجره‏اش نشوم بلكه از در حجره‏كلماتش را استماع نمايم زيرا كه بد عمل است.

پس نقل كتاب را كه به او گفتم، گفت آقا ميرزامحمدباقر را منقطعه‏اى است،و وقت مضيق است، و به آن منقطعه نمى‏رسد. فقط همين وقتى كه تو درس دارى‏وقت داشته كه آن را هم تو گرفته‏اى فلهذا كتاب را برداشته، در ميان بقچه فلانى‏گذاشته است.

پس جناب ميرزا مى‏گويد: ما را به خدمت او مشرف ساز. پس چون‏دستور مى‏طلبد.

مى‏گويد: خير اگر بناشد ما خود به منزل ميرزا مى‏آييم.

پس ميرزا به توسط آن آخوند سه مساله استفسار مى‏نمايد:

اول آنكه تسبيحات اربع در نماز يك دفعه واجب است‏يا سه دفعه جواب‏مى‏آورد يك دفعه.

دويم آنكه عمل ام داود بر همان نحو است كه مرحوم مجلسى نقل كرده‏است‏يا نه. جواب آورده كه خير و نسخه صحيح آن را نيز تحصيل مى‏كند. پس‏آخوند ملامحمدعلى گفته بوده است كه هر چه ميرزا در شيراز از پى آن نسخه‏گرديد گم شده بود و پيدا نشد.

اما مساله سيم را ناقل فراموش نموده بود.

پس ميرزا مى‏گويد: پس از چندى آن آخوند نيز مفقود شد و معلوم نشدبه كجا شد.

88- درباره حاجيه خانم اين امت عجب شعرى گفته است‏شاعر حيث قال‏بالعربيه:

ذكرتنا بفعلها زوج موسى لم تخالف صفرائها حمراها

يعنى به ياد آورد ما را به فعل خود كه با خليفه پيغمبر صلى‏الله عليه و آله جنگ‏نمود، زوجه حضرت موسى -على نبينا و آله و عليه‏السلام- را كه صفورا دخترشعيب‏عليه السلام بود كه او هم بعد از آن حضرت با خليفه‏اش حضرت يوشع در مقام جنگ‏و جدال بر آمد. مخالفت نكرد زرد آن سرخ اين امت را. يعنى هر رنگى صفوراى آن‏امت‏به كار زد، حميراى اين امت هم آن‏رنگ به كار زد و اين اشاره است‏به آنچه‏ماثور است از نبى‏صلى الله عليه وآله: كه هر چه در امم سابقه شده است. در اين امت هم‏طابق‏النعل بالنعل، به ظهور و بروز خواهد رسيد.

و از جمله اين اشعار و ابيات است اين شعر و بيت ديگر:

حفظت اربعين الف حديثا و من الذكر آية تنساها

شيخ استاد مدظله‏العالى فرمود: و عجب اين است كه در جميع احاديث‏خود اثبات‏منقبت و فضيلتى هم براى خود كرده، به طور لازم، گويا اصل مثبت را حجت‏مى‏دانسته، چنانچه در پاره‏اى گفته: بوديم با رسول در يك ظرف غسل مى‏كرديم‏اذوقع كذا، يا بوديم در يك ظرف طعام مى‏خورديم اذوقع كذا، يا بودم سر حضرت‏را مى‏شستم كه فلان امر رخ نمود، و هكذا حديثى نيست مگر آنكه اثبات منقبتى‏براى خود در ضمن نموده به طريق لوازم كلام.

و عبارت مذكوره در صدر ورقه كه تعبير به حاجيه خانم باشد، تعبيرحاجى‏نورى است‏كه در مقام تعبير از آن زن مى‏فرموده است‏حاجيه خانم ما.

89- نقل شد كه اهل سنت و جماعت در سب سه كس، بى‏تامل ساب را به‏قتل مى‏رسانند. يكى‏سب حضرت‏زهراعليها السلام و ديگر سب اين‏زن وديگر سب خلفا.

90- لفظ دبر فى‏مثل فليقل دبرالمكتوبه كذا جايزالاوجه‏الثلاثه است: بضم‏دال و سكون باء و به ضمين و به فتح دال و سكون با.

91- بيت‏المقدس به تشديد دال و تخفيف هر دو صحيح است‏به تشديدبروزن معظم است‏به تخفيف بروزن مجلس.

92- نصب‏العين به ضم اول صحيح است و به فتح مشكوك.

93- جناب حاج ميرزامحمدعلى و اعظ خونسارى نقل كرد كه اطباء سابق‏بر آن بودند كه دم ساكن است تا آنكه اطباى فرنگ به تازگى استكشاف جديدنمودند كه دم در حركت و دوران است در تمام بدن به كمال سرعت و تشخيص‏دادند كه در اندازه ثانيه چقدر حركت مى‏نمايد و اين مطلب در آثار وارده ازاهل‏البيت وارد است. چنانكه در كتاب‏القرآن از مجلدات بحار است در فضيلت‏مداومت‏بر آية‏الكرسى، كه معصوم مى‏فرمايد موجب قوت دوران دم است و به اين‏سبب موجب طول عمر و بقاى حيات انسانى مى‏شود، چون اين نيز معلوم گرديده‏كه تمام امراض ناشى از سستى خون است در حركت و دورانش.

و ايضا نقل مى‏كرد در اخبار وارد است كه: ان من وراء شمسكم هذه اربعين‏شمسا و ان من وراء قمركم هذا اربعين قمرا. پس بعضى دست تاويل بر اين حديث‏دراز كرده و گفتند اين با عالم جسمانى كه درست نمى‏آيد و خلاف محسوس است، پس مراد عالم مثال است‏يا عالم ارواح و نفوس است.

پس در اين نزديكيها كه تقريبا دويست‏سال قبل بر اين باشد به توسط تعبيه‏دوربينها و تلسكوبها معلوم نمودند منجمون اروپا كه چندين كره ديگر هست و درهر يك قمرى است و همچنين آفتاب.

و حكايت وجود بحر مكفوف در جو هوا نيز گذشته از آنچه از حضرت‏جوادعليه السلام ماثور است از يكى ديگر از حضرات ائمه طاهرين -صلوات‏الله عليه‏اجمعين- نيز ماثور مى‏باشد.

اينها را در مقام اين مى‏گفت كه چنانچه فرموده‏اند: رحم‏الله من سمع مقالتى‏فوعاها كما سمع آنكه احاديث اهل‏بيت را بى كم و زياد و تصرف و توجيه به‏مقتضاى استحسان و راى ناقص خود، بايد نقل نمود. چنانكه رسم علماى اماميه‏چون مجلسى و غيره بر اين قرار گرفته، حتى اگر لفظ روايت غلط است و در نسخه‏ديگر صحيح موجود نيست‏با همان غلطيت نقل مى‏كنند و مى‏گويند هكذا وجدناه‏فى‏النسخ مثلا.

و سر اينكه فرموده‏اند كه در احاديث هرگاه به مقائيس عقليه درست نيايدنبايد من عندى داخل و تصرفى كرد آن است كه بسا مى‏شود ما عقلمان ناقص است‏و واقع همان است كه ما نفهميديم. چنانچه در اين چند حديث معلوم شد، پس بايدبى‏كم و زياد نقل شود، شايد بعدها معناى حديث‏بر آيندگان مكشوف شود كه‏فرموده‏اند: رب حامل فقه الى من هوا فقه منه. و الا اگر غير اين شد، مى‏شودحكايت همان شخص قرآن نويس على ما يحكى، كه رسيد به آيه شريفه شغلتنااموالنا و اهلونا، گفت‏بايد شدرسنا عوض شغلتنا باشد و به اين طريق نوشت. پس‏ما هم عوض تصحيح شدرسنا مى‏نماييم.

94- در شب هفدهم شهر رمضان در مجلس حاج ميرزامحمودبن حاج آقامحسن عراقى بودم در خدمت جناب حجة‏الاسلام حاج شيخ عبدالكريم يزدادام‏الله عمره. فرمود:

شيخ ابراهيمى بود مازندرانى در سامرا و من مسبوق از حالاتش نبودم‏جز آنكه در شب جمعه‏اى ديدم در صحن مطهر به خود زد تا آنكه مدهوش شدوبعد از آنكه از سامرا رفت. آقا ميرزا محمدى بودكه باهم درمدرسه هم‏حجره‏بوديم. بنا كرد كشف از مقامات عاليه او كردن و فرمودند: من يقين داشتم كه‏آقا ميرزا محمد راستگو است و آقا شيخ ابراهيم را هم يقين دارم كه دروغ‏نگفته است.

آقا ميرزا محمد نقل كرده است كه اين شيخ ابراهيم گفت: من با سيديحيى‏نامى هم‏حجره بودم. (و آقاى حاج شيخ فرمودند: در شاهزاده عبدالعظيم طهران‏در اواخر بوده است و پيرمرد بوده است و در سفر مشهدشان احوال او راپرسيده‏اند معلوم شده است كه فوت شده است.) پيش خود بانى بر اين شدم كه‏خدمت‏به اين سيد بكنم. از قبيل آنكه خودم لوازم نهار و شام را ترتيب بدهم تا اين‏آقا درزحمت نباشد و اين كار را كردم لانه ابن رسول‏الله‏صلى الله عليه وآله و اين را عبادتى براى‏خود قرار دادم.

تا آنكه يك وقت در وقت غذا خوردن لقمه در دهن گذاشتم ديدم عذره‏انسان است كه معلوم شد غصب و حرام بوده است و همچنين در بعضى اوقات كه از دروازه خارج مى‏شدم علفهايى كه درصحرا سبز شده بود، صوت تسبيح از آنها به گوشم مى‏رسيد.

و همچنين در عالمى مشاهده كردم مجلسى را كه در آن مجلس حضورداشت جناب ميرزاى شيرازى اعلى‏الله مقامه و جناب حاجى نورى اعلى‏الله مقامه‏و جناب حاجى آخوند حاج ملافتح على اعلى‏الله مقامه در حضور با هرالنورحضرت حجة(عج) و اين مجلس در بالاخانه ميرزا بود و توجه حضرت در ميان اين‏سه نفر به حاجى نورى از ديگران بيشتر بود و تعظيم او نيز از آن حضرت از دوى‏ديگر زيادتر بود.

95- و ديگر در همين مجلس مرقوم در فوق جناب حاج شيخ نقل كردند كه:در سفرى كه ناصرالدين شاه به زيارت عتبات عازم شده و وارد قم مى‏شود،ميرزاحسين‏خان عرض مى‏كند چون سفر زيارت است ميرغضب در ركاب بودن‏مناسب نيست‏خوب است ميرغضبها را مرخص فرماييد برگردند. ميرغضب باشى‏به عرض شاه مى‏رساند كه من بايد در اين سال به سفر زيارت به كربلا بيايم و در آنجابميرم به حسب خوابى كه ديده‏ام و لابدم از اين سفر. هرگاه شما هم مايل نباشيد درركاب باشم بايد خودم مستقلا حركت نمايم شاه مى‏پرسد چه خواب ديده‏اى؟مى‏گويد تفصيل واقعه اين است كه من در تهران برخوردم و مطلع شدم به حال يك‏زن علويه پريشانى و ترتيب زندگانى او را از نان و گوشت‏بر خود لازم شمردم و برعهده گرفتم و كسى هم از اين مطلب اطلاع نداشت تا آنكه مهمانى دوره مابين ماميرغضبها بود. شبى نو به من شد و من دو زن داشتم يكى قديمى و يكى تازه و هريك منزلى سوا داشتند. و من يك شب پيش قديمى بودم و يك شب پيش تازه‏و شب مهمانى نوبه قديمى بود. ولى چون زن تازه سررشته مهمانى بهتر داشت‏مهمانى را در منزل او قرار دادم و بانى شدم كه خود پس‏از خوابانيدن مهمانهامى‏روم براى خوابيدن در منزل زن قديمى. پس بعداز آنكه آنچه لازمه پذيرايى‏و ترتيب زندگانى مهمانها بود به جا آمد، رخت‏خواب به جهت ايشان آماده كردم‏و خوابيدند خود خارج شدم كه بروم در منزل زن قديمى چون وارد دهليزخانه شدم‏يك مرتبه متنبه شدم، اى دل غافل‏يك زن جوانى گذاشتم در ميان جماعتى مست‏و لايعقل و خود بيرون شدم. فى‏الفور برگشتم و گفتم بعد دوشب براى زن قديمى‏در منزلش مى‏روم پس خوابيدم. و در خواب مشرف شدم به خدمت‏حضرت‏سجادعليه السلام و حضرت به من فرمودند كه: به واسطه رعايتى كه از علويه كردى خداى‏متعال تو را از مردن نجات عطا كرد زن قديمى تعبيه زهرى كرده بود كه به خورد توبدهد و اگر در منزل او مى‏رفتى به تو مى‏خوراند و ميمردى و ديگر تفضل كرد به توبه اينكه در سالى كه ناصرالدين شاه براى زيارت به كربلا مشرف مى‏شود تو هم درهمان سال مشرف به كربلا مى‏شوى و در آنجا مى‏ميرى.

پس چون بيدار شدم در صدد تفحص از مساله زهر بر آمدم چنال بود كه‏فرموده بودند باقى مانده فقره ثانيه كه آن هم در اين سال عمل بايد بيايد.

پس آقاى حاج شيخ فرمودند مشرف شد در همان سال بكر بلا و در همانجامرد. پس شخص ميرغضب باشى به نيكى عاقبت فائز گرديد. پس اعتبارى به‏چيزى نيست‏خداى عاقبت نيك گرداند. جعل‏الله عاقبة امرناخيرا بحق محمدو آله‏الطاهرين.

96- كشى در كتاب خود در سه جا اسم جماعتى كه اجماع در حق ايشان‏دعوى شده ذكر كرده و در هر جا شش نفر ذكر كرده. موضع اول گفته:

فى تسمية‏الفقهاء من اصحاب ابى‏جعفر و ابى‏عبدالله‏عليه السلام: اجمعت‏العصابة‏على تصديق هؤلاءالاولين من اصحاب ابى‏جعفر و اصحاب ابى‏عبدالله‏عليه السلام‏و انقادوالهم بالفقه فقالوا: افقه‏الاولين سته: زرارة و معروف‏بن خربوز و بريدو ابوبصير الاسدى -و قال بعضهم مكان ابى‏بصير الاسدى ابوبصيرالمرادى-و الفضيل‏بن يسار و محمدبن مسلم.

و در موضع دويم گفته: تسمية‏الفقهاء من اصحاب ابى‏عبدالله‏عليه السلام:اجمعت‏العصابة على تصحيح ما يصح عن هؤلاء و تصديقهم لما يقولون و اقروالهم‏بالفقه. من اولئك الستة‏الذين عدد نا هم و سمينا هم سته نفر يعنى من‏باب‏الستة‏المتقدمه و نحو هم ستة اخرى: جميل‏بن دراج و عبدالله‏بن مسكان‏و عبدالله‏بن بكير و حمادبن عيسى و حمادبن عثمان و ابان‏بن عثمان.

و در موضع سيم گفته:

تسمية‏الفقهاء من اصحاب ابى ابراهيم و ابى‏الحسن‏الرضاعليه السلام: اجمع اصحابناعلى تصحيح ما يصح عن هؤلاء و تصديقهم و اقرو الهم بالفقه و العلم و هم ستة نفراخردون‏الستة نفرالذين ذكرنا هم فى‏اصحاب ابى‏عبدالله‏عليه السلام: منهم: يونس‏بن‏عبدالرحمن و صفوان‏بن يحيى بياع‏السابرى و محمدبن ابى عمير و عبدالله‏بن‏المغيرة -و الحسن‏بن محبوب- و قال بعضهم مكان‏الحسن‏بن محبوب: الحسن‏بن‏على‏بن فضال -و فضالة‏بن ايوب- و قال بعضهم مكان فضاله: عثمان‏بن عيسى-.

نقل من كتاب الاسئلة و الاجوبة لميرزاالقمى طاب ثراه 97- استاد اعتماد دام‏ظله فرمودند كه: بعد از فوت مرحوم خلد آشيان‏حضرت ميرزاى شيرازى اعلى‏الله مقامه، مرحوم خلد آشيان حاجى نورى و مرحوم‏خلدآشتيان حاجى آخوند و آقاى آقا سيدابراهيم خراسانى، عامه ناس را در امرتقليد ارجاع مى‏نمودند به مرحوم جنت مكان آقاى صدر اعلى‏الله مقامه و ذكرى ازاعلميت نمى‏نمودند. بلكه مى‏فرمودند عمل به رساله ايشان موجب نجات است‏و هرگاه از ايشان سؤال مى‏شد از اعلم مى‏گفتند نمى‏دانيم.

و اما ارجاع ايشان به آقاى صدر پس از دو جهت‏بود: يكى تقواى آن مرحوم‏در مقام فتوى كه ملتزم بود كه هر فتوايى كه مى‏دهد يا موافق با احتياط باشد و يا اگرهم مخالف با احتياط باشد، با فتواى معاصرين موافق باشد كه فرضا هرگاه در آقايان‏ديگر كثرالله امثالهم اعلمى از آقا موجود باشد عامل معذور بوده است، چه در آن‏قسم از فتاوى كه مطابق احتياط بوده اعم از آنكه سايرين فتوى داشته‏اند موافق يامخالف، يا نداشته‏اند، و چه در آن قسم كه مخالف احتياط بوده، زيرا كه هر گاه اعلم‏به حسب واقع از معاصرين هم كه تكليف مقلدين رجوع به او بوده، در اين فتوى‏موافق با آقا بودند، باز عامل ناجى و معذور بوده و آقا در فتاوى كلية تعدى از اين دورشته كه موافقت احتياط يا فتواى معاصرين باشد ننموده‏اند.

و جهت ثانى زهد آن مرحوم بود در امر معاش كه رسيدگى به ضعفاو فقرازياد مى‏فرمود ازاين دو جهت آقايان راى همچه دادند كه رياست‏حوزه علميه به آن‏جناب بودن موافق صلاح نوع خواهد بود.

و اما در باب اعلميت آقا جناب استاد مى‏فرمودند كه يكى از خواص راى به‏آن داد و آن چنان بود كه در زمانى كه ميرزا مرحوم شد، كار لازمى برايم پيش آمد كه‏مسافرت از سامرا به نجف اشرف نمايم. شبى در منزل آقا ميرزاعلى آقا بوديم باجماعتى. من و جناب آشيخ حسن كربلايى كه با آقا ميرزاحسين نايينى هم‏صحبت‏بوده‏اند و تعريف دار بوده است نظرياتشان، پهلوى هم نشسته بوديم. نرم نرم با من‏صحبت مى‏داشت و مى‏گفت در اين سفر در كاظمين و كربلا و نجف از شما سؤال ازاعلم خواهند نمود در جواب چه كسى را تعيين خواهى كرد. فرمود: من در جواب‏سكوت نمودم.

بعد ايشان گفتند: من شهادت خود را در اين باب به تو مى‏گويم كه از تو كه‏مى‏پرسند، اداى شهادت مرا بنمايى. آقاى آقا سيدمحمد بنا را بر عدم افتاءگذارده‏اند و هرگاه ايشان مقدم بود، من تعدى از ايشان نمى‏كرده و رجوع به ايشان رامعين مى‏دانستم.

ولى بعداز ايشان كسى كه مى‏ماند با آقاى صدر جناب ميرزا است و من‏جناب ميرزا را طرف نسبت نمى‏دانم با آقاى صدر. غرضش ترجيح آقا بود بر ميرزا.

98- نقل فرمود استاد و من به‏الاعتماد جناب مجتهدالزمانى آقاى حاج شيخ‏عبدالكريم‏الحائرى‏اليزدى ادام‏الله عمره و افاض علينا بركات انفاسه‏القدسية، درمجلسى كه اين حقير حاضر بود با جمعى از اخيار.

گفت نقل نمود از براى من عالم عليم مرحوم آميرزاابراهيم شيرازى رحمة‏الله‏عليه، گفت: نقل نمود از براى من حاجى ملاحسن يزدى پدرزن جناب حجة‏الاسلام‏آقاى آقاسيدمحمدكاظم طباطبايى يزدى كه مدار رياست اماميه در اين زمان آن‏جناب است و فرمود استاد: اين حاجى ملاحسن از خوبهاى دنيا بود، و بقدرى‏خوب بود كه اين آقاى آقا سيدمحمدكاظم به زحمات و مساعى جميله او و مخارج‏كفيله او، امور تحصيلش منظم و منسق گشت و در حقيقت، اين درجه علميه آقا رااو سبب و باعث ظاهرى گرديد و دختر خود را به آقا تزويج كرد، حتى آنكه دراواخر امر، او آقا را در صحن مقدس مى‏آورد، و با معدودى از مقدسين به آقااقتدا مى‏نمودند و تا مدتى هم مقتدين آقا منحصر به آن معدود از مقدسين بود،حتى آنكه ما تعجب مى‏نموديم كه در اين مدت عدد مامومين بر اين محصورافزوده نمى‏شد.

الحاصل نقل نمود اين حاجى ملاحسن از عابدى كه در كوهى در حوالى يزد-كه استاد فرمود: خصوصيات آن مكان از نظر محو و منسى شده و گمان مى‏كنم كه‏آن مكانى است كه مشهور است‏به تفت- مشغول به عبادت بود و او گفت: وارد شدبر من شخصى و با من بود ايامى و مشغول بود به عبادت، و همراهى من مى‏نمود درتهجد ليل، و من از وجود او در كمال مسرت و خوشحالى بودم، و او را معاون درشغل خود مى‏پنداشتم و در بعض اوقات هم با هم نشسته صحبت مى‏نموديم‏و قواعد سير الى‏الله را به هم ياد مى‏داديم.

تا آنكه شبى آن شخص رو به من كرد و گفت در فلان خانه اسباب لهو و لعب‏فراهم و مهيا است. مى‏بايد كه من و تو از كوه فرود آمده و به آن خانه رويم و نهى ازمنكر كنيم. من عذر آوردم به آنكه ما را چه تفحص كردن و مسامحه در اقدام نمودم. آن شخص اصرار نمود و گفت امثال اين مسامحات است كه سبب و هن امورشريعت‏شده. البته مى‏بايد مسامحه نكنى و امثال اين كلمات گفت تا آن كه بالاخره‏محرك من شد و من با او از كوه به زير آمده و تا در آن خانه رسيديم و ابدا صدايى ازآن خانه به گوش من نرسيد. پس من رو به آن شخص كردم و گفتم صدايى از اين‏خانه مسموع نمى‏شود. بيا برگرديم و بر سر شغل خود رويم. باز آن شخص اصرار به‏دخول در خانه نمود و اعاده كلمات سابقه نمود، تا آنكه بالاخره ثانيا مرا محرك‏شد. پس با او از در خانه داخل شديم در دهليز آن خانه و چون به وسط دهليزرسيديم، باز اثرى از آواز از آن خانه مشاهده نشد.

پس در آن حال به خاطرم آمد نهى از تجسس. پس متذكر شدم كه اين فعل مانقدا تجسس است و حرام است و مرتكب دو حرام محقق مى‏شويم، يكى دخول‏در ملك غير بى‏اذن مالك و يكى تجسس، و وجود منكر محتمل است. پس رو به آن‏شخص نموده گفتم: اين چه كار است ما الآن داريم دو معصيت معلومه را مرتكب‏مى‏شويم كه لعل و شايد معصيتى در اينجا مرتكب باشند پس بيا و برگرديم بر سركار خود، پس او باز ابرام نمود. پس من اين بار متغير شدم و در اثناء كلمات بر زبانم‏جارى شد كه نكند تو شيطان باشى امشب به جان من افتاده و از سر عمل خود بازم‏داشته‏اى چون آن شخص اين كلام از من شنيد مثل كسى كه مايوس شود، روى به‏من آورد و گفت: زحمت مرا هدر نمودى. تو قابل نيستى از براى آن درجه بلندى كه‏من براى تو قصد كرده بودم. لايق به آن منصب سيدعلى‏محمد شيرازى است. اين‏بگفت و از من جدا شد و رفت و گفت اين واقعه قبل از طلوع سيدعلى محمد باب‏بود به سالها كه در آن وقت نام او معروف نبود و كسى او را نمى‏شناخت.

99- و نظير اين است‏حكايت عابدينى اسرائيلى كه شيطان خيلى خلقش‏تنگ شد. پس اتباعش را جمع نمود. يكى گفت از راه زنان فريب مى‏دهم او راو ديگر گفت از راه شرب خمر، گفت كار هيچ كدام نيست. ثالثى گفت از راه تقدس‏و عبادت، گفت كار تو است پس آمد پيش آن عابد و مشغول عبادت شد، خواب‏نرفت و خوراك نخورد و تمام مشغول بود، عابد متعجب و از او درخواست‏و جواب نگفت، تا سه مرتبه، پس در مرتبه سيم گفت من گناهى كردم و توبه نمودم،حال هر وقت متذكر آن گناه مى‏شوم حال عبادت پيدا مى‏كنم. گفت چه گناهى بگوتا من هم بكنم. گفت‏برو و با فلان فاحشه زنا كن و توبه كن -تا آخر حكايت‏به‏تفصيلى كه در كتاب حياة‏القلوب مرحوم مجلسى مرقوم است. در اواخر كتاب درآخر باب متعلق به عباد.- و اينها از الطاف خفيه حضرت بارى تعالى است نسبت‏به بندگانى كه‏منتسب و متعلق به حبل طاعت او گشته‏اند كه آنها را حافظ و ناظر است. و من جاهدفينا لنهدينهم سبلنا و ان‏الله لمع‏المحسنين و من عمل بما علم كفاه‏الله علم ما لم يعلم‏و بروايتى ورثه‏الله‏علم ما لم يعلم.

100- و ايضا فرمود استاد استناد در ضمن كلماتى در رد بر طايفه دراويش‏و صوفيه كه ما مى‏توانيم قاطع شويم در حق مرحوم سيدمهدى بحرالعلوم طاب‏ثراه‏كه آن جناب به واسطه زحمات كثيره و رياضات شاقه، طى بسيارى از مراحل‏معنوى نموده است و ليكن به مجرد اين لازم و واجب نيست‏بر ما اعتقاد نمودن به‏آنكه او ولى است، به معنى اولى به انفس بودنى كه در حق نبى و ائمه‏عليه السلام ثابت‏شده‏و انما اعتقاد نموديم به اين رتبه و منصب در ايشان‏و اثبات آن نموديم به معونه ادله‏قاطعه كثيره و حجج و براهين ساطعه غفيره.

و حال كه چنين باشد پس چگونه مى‏تواند شد كه چنين اعتقادى نماييم درحق بوق على شاه نامى كه نيست در حق او جز دعوى بلابينه به معنى آن كه وصول‏او اصلا به مراتب معنويه محتمل‏الصدق و الكذب است و معلوم و محقق نيست‏و اگر به محض دعوى است چرا او باشد؟ من باشم.

101- و ايضا فرمودند در باب ذلت و خوارى اهل علم در انظار اهل زمان‏و اين كه هر صنف كه در تحت رياست رئيس نباشد اين است‏حال او. به خلاف‏آنكه اگر رئيس داشته باشند كه معرز و مكرم خواهند بود: كه در عهد مرحوم ميرزاى‏شيرازى طاب ثراه كسى از اهل ديوان دولت عثمانى كه لقبش را فرمودند و كاتب‏درست ملتفت نشدم وارد سر من راى گرديد خواست از طلاب دعوت نموده باشد.جناب ميرزا هم ابتداء رخصت و اجازت مرحمت فرموده بودند. پس از آن گوش‏زدآقا شده بوده است كه شخص داعى قصد دارد كه به هر يك از آقايان مدعوين بعدانقضاءالمجلس و خروج از آن چيزى از پول داده باشد. همين كه اين مطلب رااصغاء فرموده بودند در كمال تغير و تشدد نسبت‏به آن شخص فرموده است كه‏اينها چه خيالاتى است ابدا ماذونيت و رخصت ندارى كه از اصل اين مهمانى رابنمايى و به اين نحو آن مرحوم شؤونات اهل علم را محفوظ مى‏داشته است.فجزاه‏الله عن‏الاسلام و اهله افضل‏الجزاء.

102- و در وقت‏بحث از حال حديد نقل فرمود كه چون اخباريين قائلند به‏نجاست‏حديد و فرقى هم نيست‏بين آهن و فولاد، پس به مذاق ايشان ضريح‏حضرت ابى‏الفضل‏عليه السلام كه از فولاد است‏بايست نجس باشد.

و معروف است كه در زمان آقاى بهبهانى رحمة‏الله عليه خيلى اين طايفه‏شهرت داشته و شلوقى مى‏نموده‏اند. لهذا خوش طبعى در آن وقت مى‏آيد و به‏خدمت آقا عرض مى‏نمايد كه اجازه مى‏دهيد من كارى مى‏كنم كه اخباريها را به‏كتك خوردن در آورم. پس آمده بوده است در نزد ضريح حضرت ابى‏الفضل‏عليه السلام دروقت ازدحام عوام در آن مكان شريف و رو كرده است‏به مردم كه ايها الناس بدانيدكه راى اخباريين بر اين مستقر شده است و فتوى همچنين مى‏دهند كه ضريح آقاى‏شما حضرت ابى‏الفضل‏عليه السلام العياذ بالله نجس است‏حال خود مى‏دانيد و همين‏اسباب و هن كلى شده بوده است از براى آن جماعت در انظار مردم و از آن سبب‏عوام از ايشان روى برتافتند.

103- و ايضا مى‏فرمود: هر صنعتى كه باشد يك آثار محسوسه دارد كه‏عامل حاذق در آن صنعت‏به آن آثار از غير حاذق تميز داده مى‏شود. الا دو صنعت:يكى علم طبابت كه هر كه به محض ادعا مى‏تواند خود را اعلم اطبا محسوب داردو يكى هم علم اجتهاد كه اليوم آثار محسوسه در حصول آن شرط نيست. از قبيل‏آنكه صاحب آن حافظ هزار خبر باشد با اطلاع از حال رجال سند آنها و نحوذ لك.بلكه امكان دارد كه يك مساله هم عالم نباشد و مع ذلك ملكه اجتهاد دارا باشدو لهذا خيلى محل اشتباه واقع مى‏شود و انما آن قوه‏اى است معنوى كه جزصاحبش كسى بر آن مطلع نيست و هذا بخلاف صنايع ديگر. مثلا ارس (21) دوز امرى‏دارد معلوم كه خوب از بد آن تميز داده مى‏شود و هكذا عمل ساعت‏سازى و غيره.كه همه آنها به محض ادعا ممكن نيست كسى به خود ببندد. زيرا كه زود و به‏سهولت ممكن مى‏شود مشت مدعى را باز كرد. به خلاف دو صنعت مرقوم، كه چه‏بسيار است كه مدعى بى‏بهره است از آن و مع ذلك در نزد عام و خاص دعوى دارآنها است.

104- و ايضا مى‏فرمود در باب حكايت‏حاجى على بغدادى كه به شرف‏ملاقات حضرت حجت(عج) فائز گرديد و تفصيلش در نجم‏الثاقب حاجى نورى‏اعلى‏الله مقامه مذكور است، پس از توثيق حاجى على مرقوم، كه اين حكايت رامى‏توان از روايات عالى‏السند محسوب داشت زيرا كه خود حاجى على شخص‏موثقى و امين معتمدى از تجار بغداد بوده است و جناب مستطاب شريعتمدارحجة‏الاسلامى آقاى شريعت مدظله‏العالى نيز بلاواسطه از او حاكى و ناقل اين‏حكايتند و اما حاجى نورى به حسب آنچه در جنة‏الماوى مرقوم داشته خود ناقل‏نيست‏بلكه به واسطه ناقل است.

105- ابوالليث. بهلول نباش، ثعلبه انصارى، اين جمله كسانيند كه بعد ازارتكاب فاحشه توبه نصوح كردند و جازم شدند بر عدم عود بر آن و زبان استغفارگشادند.

واقعه بهلول نباش در صفحه 103 از كتاب صافى در ذيل تفسير آيه شريفه‏«والذين اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذكروا الله فاستغفروالذنوبهم و من‏يغفرالذنوب الاالله‏» الآية كه در اواخر سوره آل عمران است مذكور مى‏باشد.

جناب حاج شيخ مى‏فرمودند كه مرحوم حاجى نورى اعلى‏الله مقامه‏روضه‏خوانى در خانه خود داشت و رسمش اين بود كه هر سال حديث‏بهلول نباش‏را يك مرتبه مى‏خواند و مى‏فرمود: ما به ذكر اين حديث‏شريف متبركيم.

106- و در وقتى از يكى از مؤمنين پسرى كه زياد به او مانوس بود فوت شده‏بود و در مقام تسليت وترحم بر او مؤمن ديگر مى‏گفت چقدر اين بيچاره به اين پسرمانوس شده بود.

پس استاد دام ظله فرمود: بلى انس‏ها بايد بريده شود و از ميانه برداشته گرددپس فرمود اين كلمه از يادم نمى‏رود كه در وقتى كه جناب مستطاب عالم عليم‏جناب حاج سيداسماعيل كه اخ‏الزوجه مرحوم جنت مكان ميرزاى شيرازى‏اعلى‏الله مقامه بود و از هر جهت كامل بود و آقا شيخ محمدى بود شماع حضرت‏عسكريين‏عليه السلام كه نقدا نوادهاى او شما عند در آن بقعه منوره و او دو دختر داشت.و اين حاجى سيداسماعيل با حاجى ميرزااحمد كه پسر مرحوم ميرزا بود با تعشق‏و رغبت تام اين دو دختر را به حباله خويش در آوردند.

پس فرمود: حاجى ميرسيداسماعيل مرقوم نقل مى‏كرد كه زمانى كه بناشد كه ما، در حجله عروس در آييم، چون پاى خود را داخل كردم و چشمم به‏عروس كه در مكانى از حجله نشسته بود افتاد به يك مرتبه در همان حين درنظرم مجسم گرديد كه يك وقتى خواهد شد كه يا من بميرم و اين زن در بالين‏شوهر مشغول ماتم است و يا اين زن بميرد و من در بالين او، متحسرانه نشسته‏ام‏و به خطور اين خيال كانه آن عالم وجد و طرب به يكمرتبه فرو نشسته و از خواب[غفلت] بيدار شدم.

107- و در وقتى كه مذاكره از شخصى بود كه خيلى در اعمال خود رجوع به‏استخاره مى‏نمود و معتقد به آن بود. استاد فرمود: مرحوم حاج شيخ باقر نجفى نيزخيلى به استخاره رجوع مى‏كرده است تا آنكه در وقتى از اوقات از سامره مى‏رود به‏كاظمين و از آنجا نيز استخاره مى‏نمايد كه بيرون رود خوب مى‏آيد پس خارج‏مى‏شود تا تپه كه در دو فرسخى كاظمين‏عليهم السلام واقع است مى‏رسد و در آنجا استخاره‏مى‏نمايد كه برود به كربلا خوب نمى‏آيد و استخاره مى‏كند كه برگردد به كاظمين آن‏هم خوب نمى‏آيد لاجرم در سر همان تپه مى‏نشيند.

108- و در وقتى گفتگو از طرق متداوله بين نسوان و عادات مالوفه ايشان‏بود المشهوره به فتاوى كلثوم نه‏نه و بى‏بى شاه زينب الى آخرالسته.

پس فرمود جناب شيخ استاد مدظله كه من‏الغرايب اينكه علويه كه حليله‏مرحوم آية‏الله ميرزاى شيرازى اعلى‏الله مقامه‏الشريف بود و والده جناب آقا ميرزاعلى آقا نجل نبيل آن بزرگوار و يك صبيه ديگر كه هر دو حال تحرير در قيد حياتندبود. اين علويه مجلله محترمه تعصبى غريب و پيروى عجيب داشتند نسبت‏به اين‏آداب و رسوم زنانه. به حيثى كه ممكن نبود كه فوت شود از ايشان و احدى از آنها.و نمونه اين حال هم در صبيه مذكوره ايشان موجود است.

الحاصل مرد خيرى از طلاب بود در بلده طيبه سر من راى در آن ازمنه مسمابه شيخ حسين اصلا شيرازى و اين شيخ زحمت‏كش بود براى غرباى از زوار كه درآن بلده شريفه نزول مى‏نمودند. مثل آنكه حواله مى‏كرد هر يك آنها را بدكان خبازى‏و قصابى و امور معاشيه آنها مرتب مى‏نمود و وجه اينها را از مرحوم ميرزا به هر قسم‏و هر نحو بود دريافت مى‏نمود.

و هكذا درباره فقرا سعى و كوششى زياد داشت. مثلا هرگاه كسى‏مى‏خواست‏برنج نذرى براى فقرا بپزد، خود اين شيخ به نفسه متصدى زحمات ازتحصيل آلات طبخ و مباشر عمل طبخ مى‏گرديد. تا آنكه در زمانى در خانواده‏مرحوم آية‏الله ميرزا عمل ختم چهار ضربى به جهت مهمى پيش آمد و اين شيخ نيزمتحمل زحمات آن گرديد. مثل جمع نمودن پشكل و نحو اين. پس شب در مكانى‏كه متعلق به مرحوم ميرزا و مشهور به حسينيه آن جناب بود و محل اين گونه امورو معد براى منزل ميهمان آن مرحوم بود خوابيد و از قضا آن شب شبى بود كه به‏حسب آداب و رسوم زنانه هر مهمان كه در آن شب مقيم در نزد شخص شد مى‏بايددر شب بعد آن شب نيز اقامه و بيتوته نمايد و خود اين شيخ هم عالم به اين مطلب‏و حالت علويه بود و اين كه ممكن نيست او را رهايى از اين مساله و هر قسم بودعلويه او را شب بعد حاضر خواهد ساخت. پس چون شب بعد شد علويه على‏حسب الرسم منتظر ورود شيخ بود تا آنكه شب دراز شد و خبرى از شيخ نشد. پس‏قاصد پى قاصد روانه و متفرق نمود كه در هر جا باشد او را حكما در خانه ميرزاحاضر نمايند.

و اين قاصدها هر چند تفتيش و تفحص نمودند در منازل طلاب و غير آن ازمظانى كه وجود شيخ را در آنها احتمال مى‏دادند اثرى از او نيافتند.

تا آنكه در همان شب جماعتى فراهم كردند براى تفكر در امر شيخ حسين‏و نصرالله نام كه خادم خانه مرحوم آية‏الله بود نيز در آن انجمن حاضر گرديدو مى‏گفت ممكن نيست مرا كه بى شيخ حسين امشب بتوانم در خانه بروم و هرچه‏فحص نمودم در اين شهر اثرى از او نديدم.

پس در آن انجمن احتمالات درباره شيخ مذكور داده شد من‏جمله آنكه دركاظمين‏عليهم السلام رفته باشد. و من‏جمله آن كه در شط غرق شده باشد و صار من‏جملة‏المحتملات آنكه در چاهى كه در حسينيه است افتاده باشد.

و فرمود استاد كه چاههاى سرمن راى هم مثل چاههاى نجف اشرف خيلى‏عميق است و مسافت زياد تاآب دارد. چنانكه معلوم مى‏شود از ملاحظه حال شطكه چه مقدار گودى دارد تا اصل بلده. حتى آنكه بلده مثل كوهى مى‏نمايد در نزدشط و لهذا هر چند شط طغيان نمايد ضررى به شهر و اهالى آن نمى‏رسد.

الحاصل كم‏كم اين احتمال كه وقوع در چاه مذكور باشد قوت گرفت تاآنكه بنا شد كه بروند و در حسينيه از اين باب تفحص نمايند. پس چون آمدنددر نزد چاه ديدند نعلين شيخ مذكور را كه در لب چاه است. پس آدمى در چاه‏نزول دادند فاذن جنازه شيخ مسطور(ره) را بالا داد. پس جنازه را دفن نمودندو استاد مى‏فرمود اگر نبود اين جد و جهد علويه در تفحص از حال شيخ مرحوم‏هر آينه جنازه‏اش در آن چاه مى‏پوسيد و كسى از حالش اطلاع نمى‏يافت و هذامن‏الغرايب.

و معلوم نگرديد كه سبب وقوع آن مرحوم در چاه چه بوده احتمال داده شدكه شايد چون آن مرحوم متصدى امور لعن چهار ضرب بوده و سنى متعصبى هم آن‏مجلس حاضر بوده، چنانچه از رسم سنيهاى اين بلده است كه هر جا يك مجلس‏است و در آن چيزى از طعام و خوراكى است‏خود را در آن مجلس حاضر مى‏نمايندبراى خوردن و شكم پرورى نمودن. ولى غالبا سنيهاى بى‏حال هستند، و لذاشيعيان سالمند از اذيت ايشان، بلكه بسا مى‏شود كه براى رسيدن به فلسى در نزدشيعى به آهستگى لعن به متبوع خود... مى‏فرستند.

پس شايد در اين مجلس ختم هم سنى حاضر بوده و على خلاف‏الغالب‏متعصب بوده و منتهض فرصت‏شده و در هنگام خلوتى شيخ بيچاره را در آن چاه‏سرازير داشته است و العلم عندالله تعالى.

109- و ايضا در وقتى كه گفتگو از طبيب بود فرمود: جناب حاج‏ميرزااسدالله را معتقد بودند كه داراى نفس است و او بدش مى‏آمد از اين نسبت،و اين آقا برادر آية‏الله مرحوم ميرزاى شيرازى اعلى‏الله مقامه است و تقريبا هفت‏سال از مرحوم ميرزا بزرگ‏تر است‏بحيثيتى كه مرحوم آية‏الله معامله بزرگى با ايشان‏مى‏نمودند. پس بر خويشتن مقدمشان مى‏داشتند. الحاصل اين حاج ميرزاى مرحوم‏در هر سال يك بار مشرف به سر من راى مى‏گرديده است. تا آنكه شيخ عيسى‏كليددار كاظمين‏عليهم السلام ناخوش مى‏شود. تقريبا به مقدار هفت هشت‏سال طول‏مى‏كشد مريضيش. و به اعتقاد خود و اطباء مرضش تب لازم بوده است و در اين‏مدت اطبا او را امر به تبريد و استعمال مبردات مى‏نموده‏اند و از چربى و گوشت‏منع مى‏كرده‏اند و او هم با اين دستور روز به روز ضعيفتر و كم بنيه‏تر مى‏شده است.پس حاجى مرقوم در سفر ذهاب به سر من راى وارد كاظمين‏عليهم السلام مى‏شود و داخل‏در صحن مقدس به قصد تشرف به حرم مطهر مى‏گردد و شيخ عيسى مزبور درايوانى نشسته مى‏بيند ايشان را. پس كسى را مى‏فرستد به خدمت ميرزا كه هنگام‏خروج از حرم مطهر سرى هم بما بزنيد و تا اينجا تشريف بياوريد. ميرزا پس ازمراسم زيارت خارج از حرم مى‏شود و مى‏آيد در آن ايوان. پس نبض شيخ عيسى رامى‏گيرد و بعداز آن سؤال مى‏نمايد چند وقت است اين مرض هست مى‏گويد:هفت هشت‏سال مى‏شود. پس ميرزا مى‏گويد من فردا نهار را ميهمان مى‏باشم درمنزل شما و غذاى من هم كباب برگ و باد نجان سرخ كرده است و حال خودمى‏دانى. تو رئيس و كليددار هستى خواسته باشى از مردم ديگر هم دعوت كنى‏و اغذيه ديگر هم ترتيب دهى من مانع رزق ديگران نمى‏باشم. پس بعداز صرف نهاردر ميهمانى شما دستور كار شما را مى‏دهيم. پس شيخ عيسى از خدام دعوت‏مى‏نمايد. فردا كه مى‏شود ميرزا و ساير مدعوين حاضر مى‏شوند. وقت نهار سفره‏مى‏چينند و كباب برگ با بادنجان سرخ كرده را در خدمت ميرزا مى‏گذارند. پس‏ايشان مشغول مى‏شوند و شيخ عيسى بر حسب عادتى كه داشته و رسمى كه اطبا اورا ياد داده بودند، كناره مى‏نمايد. پس ميرزا مى‏گويد بسم‏الله. چرا چيز نمى‏خورى.ميگويد: منكه نمى‏توانم از اين غذاهاى چرب و گوشت‏بخورم. ميرزا ميفرمايد:چگونه هستى با كباب ميل دارى به خوردن آن يا نه؟ شيخ عيسى كه مدتى مديد ازخوردن گوشت در پرهيز بوده معلوم است كه به شنيدن اين حرف چقدر مسرورمى‏شود و مى‏گويد: خيلى مايل هستم. پس ميرزا مى‏گويد: بسم‏الله ميل كن. بعد ازآن مى‏گويد با بادنخان چطور هستى. ميلت مى‏كشد به خوردن آن يا نه؟ مى‏گويدمنتهاى ميل را دارم. پس مى‏گويد از آن نيز بخور.

پس شيخ عيسى از هر دو به كمال ميل ميخورد. پس بعداز صرف طعام‏جناب ميرزا مى‏فرمايند به شيخ عيسى كه من‏الحال روانه سر من راى هستم‏و برگشتن من معلوم نيست كه چه وقت است. چون موقوف است‏به مرخص كردن‏آقا. حال يك ماه باشد مدت مكث‏يا دو ماه باشد خدا عالم است. عجالة ترتيب‏و دستور كار شما تا من برگردم از روى همين قرار است كه امروز معمول شد و غذاى‏شما همين كباب برگ و بادنجان سرخ كرده است. پس جناب ميرزا مى‏روند و شيخ‏عيسى هم مشغول همين ترتيب مى‏شوند و روز به روز روى مى‏كند به حال آمدن‏و چاق شدن تا وقتى كه ميرزا مراجعت مى‏كند مى‏بيند هيكل شيخ عيسى غيرهيكل او ل شده و به كمال درشتى و چاقى و در نهايت صحت و سلامت مزاج‏است. پس مى‏فرمايند:

من ايراد ندارم بر اطباء كه چرا خطا مى‏كنند. چرا كه انسان جايزالخطاو النسيان است و لكن حرفم بر ايشان اين است كه چرا بعد از آنكه فهميدند خطاى‏خود را بر نمى‏گردند. پس اگر اين مرض منشاش حرارت بود بعد از يك ماه يا دو ماه‏كه تبريد شد البته رفع مى‏شد پس چون اثرى ظاهر نشد معلوم مى‏شود خطا. پس‏چرا بر نمى‏گردند از اين خطا.

بعد فرموده بوده است اين مرض شما مسما است‏بلصقه. و اين مرض با تب‏لازم در جميع آثار مشترك است. الا آنكه ماده مختلف است. پس منشا لصقه‏رطوبت زياد است و علاجش همين غذاهاى مقوى است.

110- كسى به شاعرى كه گفت:

«مست از خانه برون آمده‏اى يعنى چه...»

اعتراض مى‏نموده است كه يعنى به صيغه غياب غلط و صحيح تعنى، به‏صيغه خطاب است.

111- و مى‏گفتند در نقوض، مرحوم آخوند راجل بوده، و در حل يدطولى‏داشته، و مرحوم آقا شيخ عبدالله گلپايگانى در نقض يدطولى داشته و مرحوم آخوندرا خيلى درگير مى‏انداخته، تا آنكه آخوند به فكر تهيه جواب عمومى مى‏افتد كه اگراين مورد هم مثل ما نحن فيه است كه حرف در آن هم وارد، و اگر غير مماثل باشدو از قبيل آن نباشد كه چه نقضى.

و جناب آقاى آقا ميرزامحمدتقى (22) سلمه‏الله را مى‏گويند در نقض يد بسيارطولايى دارد. به حيثيتى كه اگر بخواهد نمى‏شود از دستش خلاصى جست و هرچه‏حل در عقيب حل اقامه شود نقضى جديد در عقيب نقض در قبال مى‏آورد تا خصم‏عاقبت فرومانده و در مى‏ماند. منقول است كه وقتى مرحوم آخوند طرف صحبت‏باميرزا مى‏شود و آخوند از نقض ميرزا به درجه خلق تنگى مى‏رسد. مرحوم آقاميرزاابراهيم شيرازى كه حاضر بوده مى‏گفته حق با آخوند است و ليكن ميرزا برايش‏چاله‏اى كنده و چنان بر رويش از اطراف سد طرق كرده كه از هيچ طرف مفرو محيص ندارد.

112- آقاى حاج شيخ دام ظله مى‏فرمود: آقا ميرزامهدى همشيره‏زاده‏جناب آقا ميرزامحمدتقى شيرازى بى‏نهايت فكور بود كه ازدائى خود بالاتر، او بودو به همين واسطه تلف شد و هرچه او را منع نمودند از زيادى فكر به‏خرج او نرفت تا آنكه تب لازم گرفت و به همان وفات نمود و مى‏فرمود: بعضى‏اوقات مى‏شد كه بعداز نماز مغرب و عشا مشغول فكر مى‏شد، يك وقت صبح‏مى‏آمدند مى‏ديدند باز به همان حالت فكر مشغول است. و رسمش اين بود كه‏عبا را بر سر مى‏كشيد هنگام فكر و سر را بر روى ذراع دو دست‏بر روى‏دو زانو مى‏گذاشت و به سمت‏يمين و شمال حركت مى‏داد كه تمام بدن حركت‏مى‏كرد و مى‏فرمود:

اين آقا ميرزامهدى مصر بود بر تقويت فرمايش مرحوم شيخ در كتاب‏طهارت در مساله آنكه با وضوءات عذريه هرگاه عذر مسوغ زايل شود، مى‏شودداخل در صلوات بعد شد يا محتاج است‏به وضوى تام براى آنها،و شيخ اختيار مى‏فرمايد: احتياج به وضوى تام را، مستدلا به عموم‏الآية‏الشريفه‏المقتضية لايقاع‏الوضوء التام لجميع‏الصلوات و ان هذا من لوازم حقيقة‏الصلاة‏الغيرالمنفكة عنها.

و مى‏فرمود: در مجلسى اين آقا ميرزا طرف صحبت‏شد در اين مساله بامرحوم سيد استاد آقا سيدمحمد و سيد استاد تقويت مى‏فرمود جواز دخول درغايات ديگر را مالم ينتقض بالحدث الى ان انتهى الكلام به آنجا كه آقا ميرزامهدى‏رو كرد به آقا و گفت دستتان به فرمايش شيخ نمى‏رسد و اين اختصاص به شما نداردبلكه دايى را هم عرض مى‏كنم.

113- گر گذارت افتد اى باد سحر بر سر زمين كربلا بوسه زن خاك در سلطان دين نور دو چشم مصطفى عرضه كن اى شاه عالم وى پناه بى‏پناهان ياحسين مستمند و زارم آخر، رس بدادم اى على را نور عين آفت امراض قلبى و هوا جس كرد بى‏حاصل مرا دستم اندر دامنت‏شاها رهان اين كلب رازين ماجرا نقد عمر پر بهايم شد تمام و از جوانى رفت نام عاقبت‏بر چهلم افزود و به زشتى يافت امرم اختتام عاقبت اين گرگ بى‏پرواى بادامى نمودم صيد خويش دست و پايم را به قرصى بست و پس افكندم اندر دام خويش اى شه والاتبار، عالم تو خود هستى كه بهر چيست اين زارى مرا گر شفايم بخشى از اين درد بى‏درمان به آزادى رساندى برده را ناوك تيروسنان اشقيا آوخ كه چون بر جسم صد چاكت نشست من ندانم پس به‏قلب مصطفى ومرتضى‏ومادرت‏زهرا دراين غم‏چون گذشت‏سر به هفتم آسمان بر زد چه آه آتشين زان طفلكان تشنه لب بر نشاند املاك هفت افلاك را زين غم سمندر وار در نار تعب

114- در روز سيزدهم محرم 1340 در خانه حاجى ابوالقاسم كاشانى روضه‏بود. آقاى حاج شيخ نيز حضور داشتند. مى‏فرمودند يك بار به گوش خود قدر متقين‏شنيدم از مرحوم حاجى نورى در بالاى منبر كه مى‏فرمود دفن حضرت‏سيدالشهداعليه السلام و ساير شهداء به تفصيلى كه اكنون متداول است و شايع بين آقايان‏اهل ذكر كه حضرت سجادعليه السلام فرموده باشد من اين قتلى را خوب شناسانم پس‏يكى بياورند و بفرمايد اين جسد كى است و ديگرى بفرمايد از كى و هكذا به همان‏نحوى كه حاليه مرسوم شده است. حاجى فرموده بوده است من به مدركى‏و مستندى براى آن بر نخوردم.

و آقاى حاج شيخ فرمود: اصل انتساب دفن به طايفه بنى‏اسد محقق است‏و همچنين تشريف فرمايى حضرت سجادعليه السلام نيز معلوم مى‏شود از قواعد اماميه كه‏امام را امام بايد دفن نمايد و همچنين معلوم مى‏شود از خبر على‏بن حمزه بطائنى كه‏با حضرت رضاعليه السلام اعتراضاتى دارد و حضرت جواب مى‏فرمايد من جمله آنكه امام‏را امام بايد دفن نمايد و پدرت در بغداد از دنيا رحلت فرمود و تو در مدينه بودى.حضرت فرمود: حضرت سيدالشهداعليه السلام هنگامى كه دفن شد حضرت سجادعليه السلام درسجن ابن‏زياد بود گفت‏حضرت سجادعليه السلام به اعجاز تشريف فرماى كربلا شدحضرت‏عليه السلام فرمود: پس همين گمان را هم در حق من ببر.

115- گهى ز سوز جگر مى‏كشيد ناله زار گهى به روى زمين مى‏طپيد بسمل‏وار گهى ز درد چو عقرب گزيده گرم خروش گهى ز ضعف ز خود رفتى و شدى مدهوش گهى كشيد ز دل ناله عندليبانه گهى نهاد به ديوار سر غريبانه گهى ز حدت سوز جگر فغان مى‏كرد گهى ز شدت الماس الامان مى‏كرد گهى ز خود شدى از بسكه العطش مى‏كرد به خود نيامده از ضعف باز غش مى‏كرد

116- مروج‏الذهب در تاريخ خيلى محل اعتبار است و شخص معتمدى ازاهل منبر مروج را بر وزن بروج مى‏خواند نه مروج اسم فاعل از باب تفعيل.

و مى‏گفت اينكه مرسوم است‏شيعه چشم طلا و نقره براى حرم حضرت‏ابى‏الفضل مى‏برند براى اشاره به مصيبت آن حضرت است.

ولى از او ظاهر مى‏شد ترديد در آن، و آنكه مسلم آن است كه تيرى به ترقوه‏مطهر آن حضرت آمده است و العلم عندالله.

117- در مدح حضرت ابى‏الفضل -سلام‏الله عليه- شاعر متخلص به‏مشكاة قصيده گفته بعضش اين است:

گويم چه عرش قدرش باشد بسى تسافل گويم چه مهر نورش باشد بسى تغافل گويم چه ماه رويش باشد بسى تجاهل گويم فرشته خويش باشد بسى تامل زيرا كه نيست نسبت مخدوم را بخادم

118- آقاى حاج شيخ در منبر مى‏فرمود كه: من نمى‏گويم اين مطلب را كه‏بدن حضرت سيدالشهداعليه السلام پاى‏مال سم اسبان شد زيرا آن خبرى كه مضمونش اين‏است كه مخصوصا اسب بر آن بدن مطهر تاختند به امر پسر سعد و پسر زياد عليهمااللعنة و على اتباعهما معارض است‏با خبرى ديگر كه حضرت زينب‏عليها السلام كه داراى‏مرتبه تلو ولايت‏بود و متصرفه در كون بود در هنگام اين ندا امر فرمود شيرى را كه‏محافظت آن بدن منور نمايد.

وليكن اين مطلب نيز محسوس است كه هرگاه در ميدان وسيعى بدنى افتاده‏باشد يا با زخم يابى زخم و دور آن را سواران احاطه نموده و على‏الاتصال در عبورو مرور و جولان باشد معلوم خواهد (بود) كه آن بدن در آن ميان سالم نخواهد ماند. فارواح‏العالمين لروحك و جسمك‏الفداء يابن‏الزهراعليها السلام.

119- استاد مى‏فرمود وارد شدن اهل‏بيت‏سيدالشهداعليه السلام در روز اربعين به‏كربلا هر چند سيد در لهوف متعرض شده و مدعى است لكن باور كردنى نيست.

ديگر فرمود: جناب جابر در وقت‏حركت‏سيدالشهداعليه السلام به جانب كربلا بيناو چشمدار بوده، پس اينكه وارد شده است كه روز اربعين آمد به كربلا و به غلامش‏گفت دست مرا بگير و بر قبر حسين بگذار، معلوم مى‏شد از كثرت بكاء بر آن‏حضرت كور شده است.

120- عابس‏بن ابى شبيب الشاكرى از اهل كوفه بود. زمانى كه با حضرت‏مسلم هيجده هزار نفر بيعت كردند عريضه خدمت‏حضرت حسين‏عليه السلام عرضه‏داشت كه به اين سمت‏حركت فرما، داد به اين عابس و قيس‏بن مسهرالصيداوى كه‏به آن حضرت رسانند.

مابين شجعان عرب مرسوم اين بود كه هرگاه مبارز خويش را به چيزى‏نمى‏انگاشتند و بى‏اعتنايى به او مى‏نمودند بى‏ساز جنگى با او مى‏جنگيدند.چنانكه مثلا سر نيزه كه آن آهن تيزى است كه بر سر آن منصوب است مى‏كندند و به‏دور مى‏انداختند و با بقيه آن كه يك تكه چوب درازى بود جنگ مى‏نمودند. كنايه ازاينكه من ترا داخل آدم حساب نمى‏كنم و اين كار اسباب رعب عظيم در دل خصم‏مى‏شد و خوف شديد او را فرو مى‏گرفت.

و از اين قبيل (23) بود فعل عابس در روز عاشورا، كه چون مقابل لشكر آمدو مبارز طلبيد و كسى جرات ميدانش نكرد. خود را بر آن درياى لشكر زد و خودو زره از سروتن مبارك به دور انداخت. يعنى من تمام شما جماعت را به چيزى‏حساب نمى‏كنم و قابل آن نمى‏بينم كه با خود و زره با جمعيت‏شما جنگ كنم و ازهمين جهت رعب عظيم بر قلوب لشگر ابن سعد مستولى گرديد و از دم شمشير آن‏اسدالاسود فرار مى‏كردند. تا آنكه ابن‏سعد ندا در داد كه او را سنگ‏باران كنيد بلكه‏به اين وسيله هلاكش سازيد. پس آن شير بيشه شجاعت را به طور نامردانه شهيدنمودند و به اين طور كشته شدن عرب فخر مى‏كنند زيرا معلوم است اگر شيرى راجمعيت كثيرى از زن و طفل سنگ باران كنند آخر از پادر مى‏آيد و اين نقصان شيرنخواهد شد بلكه دليل قوت او و ضعف طرف مقابلش است و لهذا در بعض عبايرمنسوب به حضرت سجادعليه السلام است:

انا ابن من قتل صبرا و اين فخريه و مباهات است.

و اما شوذب مولى شاكر كه روضه خوانها مى‏گويند غلام عابس بوده غلط‏است. زيرا عرب اطلاق مولى مى‏نمايد و مى‏گويند مولى فلان و به جاى فلان اسم‏قبيله و طايفه مى‏برد و مراد كسى است كه از طايفه ديگر بوده و ليكن آمده با اين‏طايفه هم قول و هم قسم شده كه در نوائب هم ديگر را مدد كنند پس مولى در اينجابه معنى حليف است.

و استاد نقل فرمود از مرحوم حاجى نورى كه ايشان مى‏فرموده‏اند كه دربعضى تراجم از ترجمه شوذب معلوم مى‏شود كه او اعلى شانا از جناب عابس بوده‏است زيرا در ترجمه‏اش اين عبارت رسيده «و كان متقدما فى‏الشيعة.»

121- فى‏الحديث: فوق كل بر بر حتى يقتل فى سبيل‏الله.

122- و غير تقى يامرالناس بالتقى طبيب يداوى‏الناس و هو عليل

123- مى‏فرمود استاد دام‏ظله كه فاضلى شيرين و شاعر بوده است. درزمانى كه عروسى پسر مرحوم ميرزاى بزرگ بوده است، ايشان اشعار مدح عربى‏ساخته بود كه مدح مرحوم ميرزا و پسرش را داشت ولى سرتا پاى آن مهمل و الفاظبلا معنى تركيب كرده بود و اشخاصى هم بودند كه سابقا مطلع شده بودند درمجلس صداى احسنت و اعد از آنها بلند بود براى اشتباه كارى بر حاضرين و كسى‏هم ملتفت نشد الا از بيت آخر كه آن يك قدرى معنى‏دار بود و از آن فهميده شدمطلب.

و در وقتى همين فاضل نصابى نوشته بوده است. تمام حالات خود را در آن‏شرح داده بود و مطلع بحرها را مدح ميرزا قرار داده بود. مثلا در يك جا چنين‏گفته بود:

انى من و فقير پريشان، ذليل خوار ثوب است جامه، ليس نباشد، لى مرا

و در جاى ديگر گفته بود:

طلب كار از من همه سامره چه ابيض سفيد است و اسود سياه

124- فى‏العلل فى تفسير آية «و قفوهم انهم مسؤولون‏» عن‏المعصوم‏عليه السلام انه‏قال:

لاتتجاوز قدما عبد حتى يسال عن اربع:

عن شبابه فيما ابلاه.

و عن عمره فيما افناه.

و عن ماله من اين جمعه و فيما انفقه.

و عن حبنا اهل‏البيت.

125- طوبى لمن كان عيشه كعيش الكلب فان فيه عشر خصال:

الاول: انه‏لامال له. الثانى: انه لاقدرله. الثالث: الارض كلها بيت له. الرابع: اكثراوقاته يكون جائعا. الخامس: اكثر اوقاته يكون صامتا. السادس: يحول حول بيت‏صاحبه فى‏الليل و النهار. السابع: يقنع بما يدفع‏اليه. الثامن: لو ضرب ماة جلدة لم‏يترك بيت صاحبه. التاسع: ياخذ عدو صاحبه ولاياخذ صديقه. العاشر: اذامات لم‏يترك شيئا من‏الميراث.

126- در باب بى‏اعتبارى توجه اهل دنيا مى‏فرمود استاد استناد دام‏ظله:اخباريين در زمان بحرالعلوم هنگامى كه آن جناب وارد صحن مقدس نجف اشرف‏مى‏شد، دعايى كه در صحيفه سجاديه است كه و كان من دعائه‏عليه السلام اذا نظر الى‏اهل‏الدنيا را قرائت مى‏نمودند. چون گويا تجملات ظاهريه سيد ممتاز بوده و همه‏لباسهايش قطعه بوده است.

پى‏نوشتها:

1) از بحثهاى مربوط به اطراف علم اجمالى در علم اصول فقه است.

2) عراقى صاحب مقالات.

3) صاحب فصول در بحث مقدمه در رد شبهه كعبى اشاره به اين كرده فليراجع در يك ورق به آخر بحث‏ضد مانده.

4) فى‏الفصول ظ .

5) خوانسارى يا حاج سيد احمد فرزند حاج آقا محسن عراقى.

6) .

7) ميرزا محمد تقى شيرازى(ره) كه در زمان نوشتن اين مطلب زنده بوده است.

8) خوانسارى، يا حاج سيد احمد فرزند حاج آقا محسن عراقى.

9) مسجد شاهى صاحب وقاية الاصول.

10) مقصود مطارح الانظار است.

11) به نام افاضة‏القدير، و چاپ شده است.

12) آقا ميرزامحمدتقى شيرازى.

13) روح و ريحان و جنات النعيم دو نام يك كتاب است.

14) در بخش علماى اراك گذشت.

15) در بخش سوم ياد شد.

16) متخلص به تائب و صاحب تاليفات متعدده.

17) صاحب كتاب تاسيس الشيعة...

18) سيداسماعيل صدر.

19) برادر همسر آية‏الله العظمى اراكى.

20) بايد شفاء بوعلى بوده باشد و در نقل اشتباهى رخ داده است.

21) كفش.

22) شيرازى.

23) پس آنچه در لسان قراء مرثيه است كه اين كار از روى ديوانگى بوده غلط است. منه عفى عنه.