فلسفه اخلاق

استاد سيد محمد رضا علو ي سر شكي

- ۵ -


بنابراين بايد پذيرفت كه فضائل اجتماعى داراى زيبائى و دلپذيرى طبيعى هستند و اين ها ظاهر عبادات هيوم بود كه بنتام را گمراه كرد و بنتام خيال كرد حتى هيوم هم نفع گرا است و نفع و خوشى را سرچشمه فضائل دانسته است يكى از آنجا كه متوجه شد حتى حيوم هم از خودخواهى افراطى متنفر است و آنرا سرچشمه رذائل مى داند با آنكه خودخواه هم چيزى مى خواهد ايجاد كند مگر خوشى لكن فقط براى خودش در نتيجه سرانجام بنتام باين جا منتهى شد كه فضيلت ايجاد بيشترين خبر است اما اينهم سرچشمه واقعى و دقيق اخلاق نبود زيرا حتى اگر د نفر هم درجهان زندگى كنند باز خودخواهى بد است و از رذائل است و نيكى به ديگرى رساندن فضيلت است گرچه آن ديگرى كه اين نفع به او مى رسد يك نفر باشد البته نفع خودخواستن به حد معقول بد نيست اما فضيلت هم به حساب نمى آيد اما به ديگرى نفع رساندن ولو به يك نفر باز فضيلت است علاوه بر آنكه بگفته بريكارد و وظيفه اخلاق اين نيست كه به ديگران نفع برساند و يا يانكه در كارهايت هميشه حداكثر نفع را اراده كنى زيرا بحد اكثر رساندن خوشى خود وظيفه نيست چه آنكه بحد اكثر رساندن خوشى ديگران وظيفه اخلاقى باشد و با كلمه بايد اخلاقى اداء شود و كسى كه آنرا انجام نمى دهد مستحق مذمت و مجازات اخلاقى باشد در هر حال بنتام از ظاهر كتاب هيم به اشتباه افتاد و اينكه هم بسيارى از تاريخ فلسفه اخلاق نويسان هيوم را همچون بنتام نفع گرا مى دانند در حاليكه از ظاهر كتاب اش رچه چنين مى نمايد اما تعمق در آن و به تصريح خود هيوم سرچشمه اخلاق را وجدان، حس انسانيت و نوع دوستى قلمداد كرد زيرا گفتار بنتام براى وضع قوانين بجا است زيرا قانون بايد بيشترين خير و نفع را به جامعه برساند و پس از وضع قانون دولت با وضع قوانين جزاء و اجراء آن مردم را مجبور به عمل به آن مى كند زيرا تشويق عمل به قانون و مجازات تخلّف از قانون در افراد ايجاد انگيزه شخصى مى كند البته در جلو ديدگاه پليس عادل كه با رشوه چشم خود را نيم بندد اما سرچشمه اخلاق بايد در درون خود فرد عادل و نيكوكار باشد كه حتى در غياب چشم پليس هم خلاف نمى كند و حتى براى نيكى به ديگران اگر با منافع شخصى او هم منافات داشته باشد از منافع شخصى خود هم مى گذرد تا به ديگران خدمت كند مقصود از تفسير اخلاق تفسير و توجيه وجود چنين انگيزه اى در انسان با فضيلت است كه به كارهاى نيك و ضرر نزدن به ديگران بلكه نفع رساندن به ديگران اقدام مى كند گرچه هيچ نفعى شخصى از آن عمل به خودش نرسد بلكه ضرر هم بكند و گاهى حاضر است حتى جان خود را در خدمت به ديگران بدهد پس ضابطه اى را كه بنتام بيان كرد براى تشخيص قانون و قواعد خوب اجتماعى از قواعد نابجا است و قانون و رفتارى را كه به بيشترين نفع را نسبت به بديل خود دارد خوب است اما انسان با اخلاق و با فضيلت به چه انگيزه اى مى خواهد به ديگران نفع برساند بدون آنكه از آن عمل نفع شخصى به او برسد و حتى در مواردى كه چنين خدمتى به جامعه به ضرر شخصى او تمام شود و يا حتى جان اش را به خطر مرگ به اندازد و اگر بقول هلوتيوس تنها انگيزه رفتار انسان نفع شخصى اوست چنين رفتارى بدون انگيزه محسوب مى شود و نبايد در جامعه وجود داشته باشد در حاليكه بقول هيوم ما چنين انگيزه هاى خيرخواهانه را در انسانهاى عادل و نيكوكار به وضوح مشاهده مى كنيم كه هرگز از خودخواهى و خوددوستى و به قصد نفع رسانى به خود انجام نگرفته است پس بجز انگيزه هاى مادى و حيوانى كه هر جانورى درصدد حفظ بقاى خود و جلب نفع و دفع ضرر خود است در انسان بايد مبدأ و سرچشمه ديگرى باشد كه دقيقاً بر خلاف خودخواهى و نفع شخصى بتواند سرچشمه چنين اعمال فضيلت مندانه باشد اگر اين انگيزه نتواند از عقل سرچشمه بگيرد حتماً از چيزى كه آنرا وجدان يا حس اخلاقى يا غريزه نوع دوستى است سرچشمه گرفته باشد و نظريه بنتام براى فلسفه حقوق، به جا و با فلسفه اخلاق نامربوط است.

نقد گفتار هيوم: - اما آيا مراد هيوم از وجدان و حس انسانيت و نوع دوستى يك چيز است كه اين كلمات عطف بيان يكديگر و تفسير همديگراند يا اينكه هيوم چون بطور دقيق نمى داند كدام از اين ها واقعاً سرچشمه اخلاق است در عبارت از همه اين كلمات استفاده مى كند و حق است كه تاريخ نويسان فلسفه اخلاق گفته اند كه مقصود از حسن اخلاقى معلوم نيست چيست و اين كلمه حسن اخلاقى كاملاً مبهم است و مبهم گوئى است و اين خود بزرگترين نقد مكتب حسن اخلاقى است.

- اما نقد ديگر اينكه روشن ترين كلمه در ميان اين كلمات همان نوع دوستى است پس اينك اين سئوال مطرح مى شود آيا انگيزه فضائل اخلاقى نوع دوستى است؟ جواب اين است كه از طرفى دامنه فضائل اخلاقى منحصر به نوع انسان نيست بلكه حيوانات را هم مى گيرد كسى كه حتى به حيوانات هم ظلم نمى كند و به حيوانات هم مهربان است انسان با فضيلتى است در اخلاق همچنانكه در دايره انسانها هم مقصود از نوع دوستى اين است كه فرقى ميان انسان هاى عادى و انسان هاى شرور و انسانهاى عادل و نيكوكار نمى گذارد و همه را چون انسان اند و دوست مى دارد و از همه حمايت مى كند و راضى نيست هيچ خلاف كار و جنايتكارى مجازات و تنبيه و حتى زندانى شود و شايد چنين دوستى را زياده رفيق القلب بوده و ضعف روحى شمرده شود تا فضيلت اخلاقى و اگر مقصود اين است كه انسان هاى نيكوركار و با فضيلت را دوست دارد و يا لااقل انسانهاى شرور و جنايتكار را دوست ندارد پس اول بايد روشن شود كه فضائل و رذائل چيست كه انسهاى با فضيلت دوست داشتنى و انسانهاى با رذيلت دوست نداشتنى هستند و بالاخص عدالت چيست.

خوبى عدالت براى چيست اگر انسانى نوع دوست نيست و خيرش به ديگران نمى رسد و سرش به كار خودش است و شرورتش هم به ديگران نمى رسد يعنى عادل است آيا عدالت فضيلت نيست البته نوع دوستى يك فضيلت است اما آيا معيار براى تشخيص فضائل از رذائل است يعنى مثلاً معيار تشخيص عادل و ظالم است و وظيفه اخلاقى را معين مى كند كه چه كارى وظيفه اخلاقى من است و بايد انجام دهم و اگر انجام ندهم مستحق مذمت و پيامدهاى اخلاقى آن بايد باشم هرگز.

خلاصه اخلاق منحصر به انسانها نيست و شامل ساير جانداران هم مى شود علاوه بر آنكه نوع دوستى گرچه خودش در جاى مناسب اش يك فضيلت است لكن معيار تشخيص عدالت از ظلم نيست و نمى تواند بعنوان معيار اخلاقى با توجيه گر خوبى عدالت و احسان و زشتى ظلم و فساد مطرح گردد.

و مقصود از حسّ انسانيت هم اگر نوع دوستى اش كه جواب اش روشن است و اگر وجدان است كه بعداً مورد توجه؟؟؟؟؟ قرار گرفته بايد معنى آن هم رشن شود كه مقصود از وجدان آيا عقل است يا چيز ديگر و اگر عقل است با سقراطيان يكى مى شود و اگر چيز ديگرى است چيست؟ نقد و بررسى گفتار هيوم در ردّ عقل گرائى اخلاقى: اينكه مى گويد عقل قوه تشخيص است و چراغ است كه از آن هم نيكوكار و هم جنايتكار استفاده مى كند حرف غلطى نيست و كار شناخت ابزار و راه رسيدن به هدف از طريق عقل اختصاص به هدف نيك ندارد بلكه پيدا كردن راه رسيدن به هدف خلاف و بد را هم عقل مى يابد و در شناخت تكنيك و را، و ابزار رسيدن به هدف چه نيكوكار و چه جنايتكار هر دو از عقل استفاده مى كنند و عقل درچراغ راه بودن فرقى نمى كند هم براى نيكوكاران و هم براى انسانهاى شرور چراغ راه است در چراغ بودن براى شناخت راه و تكنيك و ابزار هم از آن استفاده مى كنند و از راهنمائى آن استفاده يا سوء استفاده مى كند.

اما در شناخت هدف چنين نيست بلكه هدف بجا و زيبا را زيبا و هدف نابه جا و زشت را زشت نشان مى دهد و شناخت زيبائى و زشتى كار عقل است براى حيوان يك تابلو نفيس با غير نفيس هيچ فرق نمى كند براى يك گاو يا گوسفند علف مهم است اگر يكطرف محل نگهدارى گاو و يا گوسفند علف باشد و طرف ديگر تابلو نفيس حتى الامكان رو به علف مى كند و بعد مى خوابد يا علف ها را تماشا مى كند و غيره و هرگز به تابلو نفيس توجهى نمى كند و يا لااقل مثل يك انسان شيفته زيبائى تابلو نمى شود و عمق زيبائى آنرا درك نمى كند انسان با داشتن عقل با تعبيرى با داشتن عقل بيشتر توجه بيشترى به زيبائى دارد نه تنها به زيبائى شكل ها بلكه به زيبائى رفتارها هم توجه مى كند و رفتار زيبا يعنى كار به جا را زيبا مى بيند زيرا زيبائى بجز بجا بودن چيز ديگرى نيست يك شكل زيبا شكلى است كه تمام نقاط و خطها و انتخاب رنگها بجا باشد و يك رفتار زيبا هم رفتارى است كه بجا باشد مادر اگر فرزند را شير دهد و از او نگهدارى كند چون مطابق نظام خلقت است كارى زيبا كرده است.

همچنانكه ماشين اگر از سمتى كه همه ماشين ها مى روند برود و در توقف گاهى كه همه ماشين ها توقف مى كنند توقف كند كارى بجا انجام داده و بوظيفه خود عمل كرده است انسان هم اگر مطابق نظام خلقت بر اساس حقوق طبيعى خود رفتار كد و به حقوق طبيعى ديگران تجاوز نكند كارى بجا انجام داده است و كارى زيبا كرده است اما اگر خلاف نظام خلقت و نظام رفت و آمد عمل كند كارى نابجا و نا زيبا بلكه زشت كرده و چه بسا موجب تصادف و مصدوم شدن و درد و رنج خود يا ديگارن مى گردد و چه بسا به مرگ خود با ديگران منتهى مى شود و تا اين مقدار را هم هيوم قبول دارد.

و همچنانكه انسان از تابلو زيبا خوشش مى آيد و از منظره زيبا لذت مى برد و خوشش مى آيد و مى خواهد همانجا زندگى كنند و به آنها نزديك باشد از رفتار زيبا هم خوشش مى آيد زيرا زيبائى همچون خوشى سزاوار دوست داشتن است و زشتى همچون درد و رنج سزاوار دوست داشتنى نيستند.

يعنى زيبائى ذاتاً دوست داشتن است و سزاوار دوست داشتن است و در نتيجه واقعاً دلپذير است و زشتى واقعاً دل آزار هستند و كار عقل همچون كار چشم نشان دادن زيبائى كه دلپذير است و نشان دادن زشتى كه دل آزار است وقتى دل توسط چشم تابلو زيبا را مى بيند و عقل رفتار زيبا را تشخيص مى دهد در نتيجه دل انسان عاقل آنرا دوست مى دارد و بانجم آن تمايل دارد و لذا همه انسانها صداقت و عدالت را دوست دارند تنها بعضى ها بخاطر لذتهاى حيوانى و منافع شخصى است كه در مواردى كه عدالت با نفع آنها نمى سازد منافع خود را بر عدالت ترجيح مى دهند با آنكه درباره خوبى عدالت و بدى ظلم هيچ ترديدى ندارند و لذا در جامعه و يا دادگاه هرگز آنرا آشكار نمى كند تنها مى كوشند براى فرار از مجازات يا اصلى رفتار ظالمانه خود و انكار كند و بگويند مثلاً ما او را نكشته ايم و يا خود را در آن لحظه جاهل و يا غافل و معرفى كرده و معذور معرفى كنند پس تشخيص خوبى عدالت و زشتى ظلم كار عقل است و دلپذيرى عدالت و خواستنى بودن عدالت كه رفتار زيبا است ذاتى عدالت است اما دل بستن و دوستداشتن و اراده كردن كار دل است دل انسان عاقل پس اينكه هيوم مى گويد اراده و عمل كار دل است و از نوع احساس لذت و رنج است كه كار دل است گفتارى صحيح است اما اينكه هيوم خيال كرده كه كار عقل منحصر به نشان دادن راه و ابزار هدف است اما درباره هدف عقل ساكت است گفتار غير واقع بينانه اى است بلكه عقل همانطور كه راه و ابزار كار را نشان مى دهد زيبائى و زشتى هدف و رفتار هدفمند را هم نشان مى دهد.

شايد مقصود پرايس (1723 - 1779) و توماس ريد (1710 - 1796) در بريتانيا و كراسوس (1715 - 1775) در آلمان در قرن هيجدهم همين را مى خواستند بگويند در مقابل هيوم خلاصه اينكه: 1 - زيبائى و زشتى مربوط بى ذات رفتار است.

2 - دوم اينكه نشان دهند اين چيزهاى زيبا و دلپذير در رفتار عقل است همچون چراغ كه با روشن شدن آن انسان چيزهاى زيبا را از زشت ها تشخيص مى كند.

3 - دل بستن و احساس لذت و الم كردن و اراده كردن كار دل و نفس است.

در نتيجه دل همانطور كه دل پذيرى خوشى و لذت حيوانى خوراك لذيذ و مطبوع را از طريق غرائز و حواس مى يابد همچنين دلپذيرى و لذت درك زيبائى رفتار را نيز از طريق عقل مى يابد و در مواردى كه ميان رفتار عادلانه كه عقلاً زيبا است و رفتار لذت مندانه شخصى (نفع شخصى) تضاد شود انسان عاقل است كه عدالت را بر مى گزيند و خوشى شخصى را مى گذارد براى مواردى كه موجب ناخوشى ديگران نشود و به ظلم نيانجامد.

و انسانى كه حتى در چنين مواردى دست از منافع شخصى بر نمى دارد گرچه به ظلم به ديگران بانجامد انسانهاى زياده خودخواه اند كه منفور عقل و جامعه اند.

و بالعكس رفتار انسان عادل كه گوشى به رهنمائى عقل مى دهد را نه تنها محكوم نمى كند بلكه قابل ستايش هم مى داند كه با وجد آنكه عادل منافع شخص اش با عدالت در اين موارد مثلاً متضاد بود لذت حيوانى را ترك و عدالت را انتخاب كرده است.

اما اگر رفتار اخلاقى را هم رفتارى غريزى همچون رفتار ساير غرائز بدانيم كه كوركورانه با تحريك غريزه حيوانى انجام مى گردد همچون رفتار مورچه گان و موريانه و زنبور عسل ديگر اولاً در عمل هيچكس با آن مخالفت نمى كرد و ثانياً چنين عدالت بدون آگاهى و اختيار بلكه بطور غريزى هيچ سزاوار ستايش نبود.

و انسان با داشتن عقل نيازى ندارد كه همچون حيوانات مثلاً مثل مورچه و موريانه و زنبور عسل توسط غرائز بطور كوركورانه و بطور قهرى غريزى به انجام عمل صحيح مجبور شود.

و اينكه در حيوانات چنين غرائزى است هيچ دليل نمى شود كه در انسان هم با وجود عقل چنين غرائزى داشته باشد كه هيوم چنين خيال كرده و نقش عقل را كم گرفته است و انسان را شبيه حيوانات گرفته است اينك بنقل عينى عبارت هيوم مى پردازيم: بنابراين حسن عدل نه بر قصور است بلكه بر انطباعات بنيان دارد.

(ترجمه تاريخ فلسفه كاپلستون صفحه 355) اگر ما نيكخواهى فارغ از نفع شخصى را در نوع فروتر (يعني بعضى حيوانات) مى داريم به كدامين قاعده قياس تشبيه مى توانيم آن را در نوع برتر (يعنى انسان) انكار كنيم.

(ص 349) فرضيه اى كه پذيراى نيكخواهى فارغ از نفع شخصى و ممتاز از خود دوستى است بواقع سادگى بيشترى دارد و به طبيعت سازگارتر است از فرضيه اى كه مى خواهد هر گونه دوستى و مردم خوئى را به مبدأ خود دوستى تحويل كند.

(ص 349) و شايد مقصود هيوم از اين عبارت تنها ردّ كردن نظريه كسانى است كه نفع شخصى عامل را هدف انسانهاى نيكوكار مى دانند و رفتار نيكوكاران را همچون رفتار ستمگران به نفع شخصى بر مى گردانند و اگر مقصودش چنين بوده گفتار بجا است.

دو نكته ديگر درباره هيوم: نكته اول: اينكه در جمله اى هيوم گفته ميان گزاره هائى كه از هستى خبر مى دهند و گزاره هاى انشائى كه از بايدها و نبايدها مى گويند هيچ ملازمه اى نيست و از آنچه هست آنچه بايد انجام دهد در نمى يايد.

نقد و بررسى نكته فوق:

آنچه از گفتار هيوم در مى يايد در فلسفه اخلاق مربوط به جملات روانشناسانه اى است همچون اين جمله كه مردم دنبال خوشى هستند يا اين گفته هلوتيوس كه لذت و درد تنها انگيزه هاى رفتارى انسان هستند كه از وجود چنين انگيزه ها و رفتارى در جهان خارج خبر مى دهد هيوم مى خواهد بگويد اين جملات خبرى و روانشناسانه در فلسفه اخلاق هيچ فايده اى ندارد و نمى توان از اين قضاياى طبيعى و تجربى نتيجه اى در فلسفه اخلاق گرفت بدين صورت كه پس بايد دنبال خوشى رفت يا اينكه پس بايد از درد و رنج دورى كرد و يا اينكه پس وظيفه اخلاقى هر كس اين است كه دنبال خوشى و خودش برود و اگر دنبال بحداكثر رساندن خوشى خود نباشد كارى خلاف اخلاق كرده است اين نقد هيوم دقيقاً مربوط به گزاره هاى طبيعى و روانشناسانه است كه بعضى از نفع گرايان در فلسفه اخلاق همچون هلوتيوس اين گزاره هاى طبيعى روانشناسانه را ارد مباحث اخلاقى و استنتاج وظائف اخلاقى كرده اند و دقيقاً نقد هيوم به آنها وارد است.

اما در گزاره هائى كه مربوط به موضوعات بايدها و نبايدها است و يا آن گزارى خبرى كه در پيشفرض گزاره هاى اخلاقى قرار مى گيرد بدون شك در اثبات بايدها و نبايدهاى اخلاقى دخل دارد مثلاً اينكه اين رفتار ظالمانه است پس نبايد انجام گيرد يا اين جمله كه عدالت رفتارى بجا و زيبا است و سزاوار انجام دادن و ظلم رفتارى نابجا و زشت است و سزاوار انجام ندادن پس بايد دنبال انجام عدالت بود و دورى از ستمگرى.

و نيز حقوق طبيعى كه بقول گروتيوس(18) موضوع بجائى و نابجائى رفتار را تعيين مى كند يعنى عملى كه مطابق نظام طبيعى و حقوق طبيعى است عمل عادلانه رفتارى كه بر خلاف نظام طبيعى و در نتيجه بر خلاف حقوق طبيعى است رفتارى نابجا و ظالمانه است و بقول گروتيوس الزامات هم از اين حقوق طبيعى نتيجه گرفهت مى شوند مثلاً اين فرزند از اين مادر است و حق طبيعى اين مادر است كه آنرا شير دهد و بزرگ كند پس كسى ديگر حق ندارد مادر را از فرزندش محروم كند در نتيجه اينكه نبايد فرزند را بدون رضايت مادر از او دور كرد و اين دور كردن فرزند از مادر بدون رضايت مادر برخلاف حقوق طبيعى و رفتارى نابجا و ظالمانه است و احتمال هم دارد كه مقصود هيوم ازاين اشكال اعتراض به بعضى از متكلمان باشد كه بلافاصله پس از اثبات خدا به بيان اينكه بايد خدا را بپرستيم و بايد به حرف هاى خداوند گوش كنيم با آنكه اين بايدها قبلاً توجيه كافى نشده است و بجا است كه قبلاً روشن گردد چرا ما بايد خدا را بپرستيم و يا اينكه چرا ما بايد به حرف خدا گوش كنيم البته بعضى از متكلمان ديگر به بيان و استدلال بر اين امور پرداخته اند كه چرا ما خدا را مى پرستيم آيا اخلاقاً بايد خدا را پرستيد حال بخاطر شكر نعمت هايش يا چيز ديگر.

همچنانكه بعضى درباره اينكه ما بايد حرف خدا را بشنويم به تنها عذاب الهى در صورت ترك اطاعت استناد مى كنند و بعضى ديگر به دلائل اخلاقى استناد مى كنند حال بعضى باينكه خداوند خالق ما است همچنانكه پدر و مادر در مرتبه اى بعدى و كمتر سازنده ما هستند ولى خداوند در مرتبه اى برتر و محبت پدر و مادر بخاطر غريزه پدرى و مادرى است كه خداوند در پدر و مادر نهاده پس مهربان تر به نفع ما و يا به ضرر ما است و چه كارى عادلانه است بهتر از پدر و مادر و بهتر از طبيب پس سزاوار است به راهنمائى هاى او گوش دهيم حال به صورت بايد روشن گردد.

نكته دوم: اينكه هيوم گفته كه قضاياى علمى دو نوع بيشتر نيستند:

1 - يا قضاياى تحليلى هستند كه گزاره از تحليل و تجزيه عقلى موضوع بدست مى آيند مثل اينكه مثلث سه ضلع دارد و ساير قضاياى رياضى كه گزاره جزئى از موضوع است و تكرار جزئى از موضوع زيرا در مفهوم موضوع كه مثلاً مثلث باشد مفهوم سه ضلع هست و لذا مى گويند در قضاياى تحليلى عقلى چون گزاره تكرار موضوع هستند هميشه قضيه تحليلى ضرورى است زيرا حمل هر معنائى بر خودش ضرورى است و نميتوان چنين محمولى را از موضوع اش سلب كرد مثلاً گفت مثلث سه ضلع ندارد زيرا سلب چنين محمولى از موضوع اش هميشه به تناقض مى انجامد.

2 - قضاياى تركيبى هستند كه مفهوم گزاره در مفهوم موضوع نيست بلكه مفهومى ديگر است كه با مفهوم موضوع تركيب مى شود و مثل همه قضاياى تركيبى مثلاً اينكه هوا سرد است كه در مفهوم هوا مفهوم سرما نيست همانطور كه مفهوم گرما نيست و قضيه اينكه هوا سرد است يا اينكه هوا براى بقاء جانواران لازم است يك قضيه تجربى است كه قضيه از تركيب دو مفهوم تشكيل شده و مفهوم محمول (گزاره) از مفهوم موضوع در نيامده و گزاره تكرار نهاد نيست بر خلاف قضاياى تحليلى كه گزاره تكرار نهاد بود (مثل اينكه مثلث مثلث است يا اينكه مثلث سه ضلع دارد و پنج به اضافه پنج مى شود ده).

خلاصه هيوم از اين گفتار كه قضاياى علمى يا تحليلى عقلى اند و يا تركيبى تجربى نتيجه مى گيرد كه قضاياى فلسفى كه نه تركيبى تجربى اند و نه تحليلى عقلى همچون رياضيات علمى نيستند و چون علمى نيستند پس بى فايده اند و پوچ اند و بايد در آتش بافتند و بسوزند و بعضى از پيروان هيوم همچون پوزيستويست ها(19) از اين گفتار هيوم همچنين نتيجه گرفتند كه قضاياى اخلاقى هم همچون قضيه عدالت خوب است و ظلم بد است چون نه قضيه طبيعى تجربى هستند و نه قضيه تحليلى عقلى رياضى پس پوچ اند و ازهيچ واقعيتى خبر نمى دهند و اخلاق برخلاف رياضيات و امور طبيعى تجربى هيچ واقعيتى مستقل و براى خود ندارد و بايد آنها را به اظهار علاقه و سليقه تفسير كرد مثلاً اينكه مى گويند عدالت خوب است و ظلم بد است يعنى من علاقه اى به ظلم كردن ندارم و ميل به ظلم كردن ندارم با اينكه مردم ميل به ظلم كردن ندارند همانطور كه بعضى ها ميل به بعضى چيزها ندارند.

نقد و بررسى انحصار كردن هيوم قضاياى تركيبى را در تجربى: اين گفتار هيوم را من در كتاب نقد كانت كه قبلاً تاليف كرده ام مفصلاً توضيح دادم و اينجا فقط اشاره اى به آن مى كنم كه قضاياى تركيبى و قضاياى وجودى اختصاص به امور تجربى ندارند بلكه هر كس در درون خودش به وجود خودش و وجود انديشه و اراده اش و حتى بوجود عقل اش يقين دارد در حاليكه انديشه موجود مادى و محسوس خارجى نيست كه بتوان از طريق حس بينائى با لامسه و ساير حواس آنرا ديد يا لمس كرد و با آنكه انديشه و اراده و امثال اينها قابل گزارش حسى نيستند اما يقين اند و بالاترين معلوم يقين ما هستند و گفتن اينكه اينها معلوم به حسن درونى هستند غلط است و حس درونى حسى است كه از درون بدن ما خبر مى دهد مثل احساس گرسنگى، تشنگى به طور كلى حس چه بيرونى مثل احساس سرما و گرما و ديدن و چه درونى مثل احساس گرسنگى، تشنگى قابل خطا هستند چون از بيرون ذهن گزارشى به درون ذهن مى دهند و ذهن از طريق گزارشى حواس از وجود محسوس با خبر مى شود و امكان خطا درحسن است اما علم ما بوجود خودمان و آنچه در ذهن مان مى گذرد علمى شهودى و بى واسطه است و امكان خطا ندارد يعنى ممكن است من در وجود خارجى محسوس ام شك كنم و بگويم شايد خواب مى بينم و شايد كسى چشم مرا سحر كرده است و من خيال مى كنم مى بينم اما در اينكه من بوجود خود يقين دارم جاى شك نيست زيرا چه خواب ببينم و چه بيدار ممكن نيست من نباشم و ببينم و شناخت خود از وجود خود و از اراده خود يك شناخت يقينى درونى و غير تجربى است يعنى اينكه من چنين تصميمى در درون خود گرفته ام قضيه اى است تركيبى شهودى و غير تجربى كه از حدوث و وجود اراده اى در خودم خبر مى دهم همچنانكه در رياضيات اينكه دو زاويه متقابل به راس با هم مساوى اند يا احكام خطوط متوازيه كه ما توسط آنها اثبات مى كنيم مجموع زواياى داخلى مثلث صد و هشتاد درجه است (مساوى با دو قائمه) از قضاياى شهودى هستند كه ما در اثبات صد و هشتاد درجه بودن مجموع زواياى داخلى مثلث از آنها استفاده كرديم نه قضاياى تحليلى يا اينكه با كشيدن وتر يك مربع و يا مربع مستطيل ولو در ذهن مان فقط ما مشاهده مى كنيم كه مربع و مربع مستطيل به دو مثلث قائم الزاويه تقسيم شد پس نتيجه مى گيريم هر مثلث قائم الزاويه نصف يك مربع يا مربع مستطيل است كه طول و عرض آن به اندازه ارتفاع و قاعده آن مثلث قائم الزاويه است.

پس مساحت هر مثلث قائم الزاويه مساوى است با قاعده ضربدر ارتفاع و سپس مجموع تقسيم بر عدد دو.

مساحت مثلث قائم الزاويه = 2 / قاعده * ارتفاع و از آنجا كه هر مثلثى با كشيدن ارتفاع اش به دو مثلث قائم الزاويه تقسيم مى شود پس رسيديم به راه پيدا كردن هر مثلثى يعنى نخستين قضاياى بديهى هندسه و رياضيات قضاياى شهودى هستند كه مفهومى جديد و مفيد را به ما مى دهند نه قضاياى بى فايده تحليلى مثل اينكه مثلث مثلث است و يا اينكه مثلث سه ضلع دارد كه قضيه اينكه مثلث سه ضلع دارد قضيه اى مربوط به لغت نامه است كه مقدمه براى توضيح اشكال هندسى در هندسه مى آيد و گرنه قضيه اينكه مثلث سه ضلع دارد قضيه رياضى نيست و بر خلاف نظر پوزيتيوست ها همه قضاياى رياضى از قضاياى تركيبى شهودى هستند و مفيد آگاهى جديد نه تكرار بى فايده موضوع همچنين نخستين قضاياى بديهى اخلاق نيز از قضاياى تركيبى شهودى هستند و علمى و قطعى و اطمينان آور همچون همه علوم و غير قابل تغيير هيچ انسان عاقلى نمى تواند نقيض باعكس آنان را قبول كند كه مثلاً ظلم خوب است و عدالت بد با اينكه مردم حقوق طبيعى ندارند مثلاً اينكه با هم مساوى نيستند و حق حيات و حق آزادى ندارند و يا اينكه تبعيض نژادى عادلانه است هيچ انسان يا انصافى نمى تواند چنين فكر كند بلكه همه انسانها و بشرهاى عاقل به حقوق طبيعى معتقدند و تجاوز به حقوق طبيعى را ظلم مى دانند كه نبايد هيچ انسان عاقلى به حقوق ديگران تجاوز كند و اين قانون قانونى ازلى و ابدى و تغييرناپذير است همچنانكه قضاياى رياضى ازلى و ابدى و تغيير ناپذيرند و زيبائى عدالت و زشتى ستمگرى و فساد چيزى است كه انسان با چشم عقل كاملاً آنرا مشاهده مى كند و همه قوانين وضعى و اجراء آنها را وقتى زيبا و لازم الوفاء مى دانند كه در چهارچوب اين حقوق طبيعى و مصداق عدالت قرار گيرند و اين حقوق طبيعى و بجا بودن عدالت و نابجا بودن ظلم و فساد با اراده هيچ حكومتى و هيچ ملتى عوض نمى شود و تغيير نمى كند همچون قضاياى رياضيات.