داستان دوستان
جلد چهارم

 محمد محمدى اشتهاردى

- ۳ -


46)) بهترين دعا براى مردم آزار!

حجاج بن يوسف سقفى استاندار خونخوار عبد الملك (پنجمين خليفه اموى ) در عراق ، از جنايت كاران بزرگ تاريخ مانند چنگيز و هيتلر و صدام بود.
او شنيد كه در بغداد، درويشى زندگى مى كند كه ((مستجاب الدّعوة )) است ، يعنى دعاهايش به استجابت مى رسد.
او را حضور طلبيد و گفت :((براى من دعاى خير كن .))
درويش ، چنين دعا كرد: ((خدايا جان حجاج را بستان .))
حجاج با ناراحتى گفت :((اين چه دعاى خير است ؟!))
درويش گفت : ((اين دعا، هم براى تو و هم براى همه مسلمين ، خير است .))
اى زبر دست زير دست آزار
گرم تا كى بماند اين بازار
بچه كار آيدت جهان دارى ؟
مردنت به ، كه مردم آزارى


47)) بقاى حقّ آل محمد(ص ) تا قيامت

امام صادق (ع ) فرمود: بانوئى از مسلمين انصار، ما خاندان نبوت را دوست مى داشت ، و بسيار به خانه ما (در عصر بعد از رحلت رسول خدا (ص) ) رفت و آمد مى كرد، و رابطه دوستى محكمى با ما داشت ، روزى عمر با او (در آن هنگام كه به خانه ما اهل بيت ((ع )) مى آمد) ملاقات كرد و گفت : ((اى پيره زن انصار كجا مى روى ؟))
او گفت : ((به خانه آل محمد(ص ) مى روم تا بر آنها سلام كنم و با آنها تجديد عهد نمايم و حق آنها را ادا كنم .))
عمر به او گفت : واى بر تو، آنها امروز بر تو و بر ما حقى ندارند، آنها در عصر رسول خدا(ص ) حقى داشتند، ولى امروز حقى ندارند، بر گرد و روش خود را تغيير بده .
آن زن نزد ام سلمه (يكى از همسران نيك پيامبر (ص) ) رفت .
ام سلمه پرسيد: چرا امروز دير نزد ما آمدى ؟
او جريان ملاقات و گفتگوى خود را با عمر بازگو كرد.
ام سلمه گفت :
كذب لايزال حق آل محمد(ص ) واجبا على المسلمين الى يوم القيامة .
:((عمر دروغ گفت ، همواره حق آل محمد(ص ) بر مسلمين تا روز قيامت ، واجب است .


48)) گردهمايى حج ، و سخنرانى امام حسين (ع )

سال 58 (يا 59) هجرت بود، معاويه بر سراسر نقاط اسلامى حكومت مى كرد، و براى برقرارى سلطنتش به بزرگترين ظلمها و كشتار شيعيان دست زد، و جلادانش دهها هزار از شيعيان و حاميان على (ع ) را كشتند، حتى از مردم براى ولايت عهدى پسرش يزيد، بيعت گرفت ، و بسيارى را براى اين موضوع ، كشت و تهديد به خطر كرد.
سرور آزادگان امام حسين (ع ) هر گز قبول اطاعت از معاويه نكرد و در هر فرصتى مردم را بر ضد دستگاه طاغوتى او مى شورانيد، امام حسين (ع ) حتى در مراسم حج ، مردم را جمع كرد و سخنرانى نمود و معاويه را طاغوت زمان خواند و مساءله رهبرى صحيح را مطرح كرد كه متن تاريخى اين جريان از اين قرار است :
دو سال (و بنقلى يكسال ) قبل از مرگ معاويه ، امام حسين (ع ) در مراسم حج شركت نمود، افرادى مثل عبدالله بن عباس و عبد الله بن جعفر همراه آن حضرت بودند، امام حسين (ع ) اعلام كرد تا همه بنى هاشم از مرد و زن و همه هواخواهان و شيعيان و انصار و مهاجر، در سرزمين منى اجتماع كنند، حدود دويست نفر از اصحاب پيامبر(ص ) و هفتصد نفر از تابعين در سراپرده امام حسين (ع ) به گرد هم آمدند، او نگفت حج مخصوص عبادت است ، بلكه عبادت و سياست اسلامى را بهم آميخت . و از مراسم حج و اجتماع مردم ، كمال استفاده سياسى را نمود.
امام حسين (ع ) برخاست و پس از حمد و ثنا چنين فرمود:
اما بعد: اين طاغوت (معاويه ) را ديديد و دانستيد كه با ما و شيعيان ما چه كرد؟ و همگان رفتار ظالمانه او را با ما و پيروان ما مشاهده نموديد و يا اخبار آن به شما رسيد، من امروز مى خواهم پرسشهائى از شما كنم كه اگر راست مى گويم ، مرا تصديق كنيد، اگر دروغ مى گويم ، مرا تكذيب كنيد، اينك گفتار مرا بشنويد، و آن را بنويسيد كه وقتى به شهرها و بلاد خود باز گشتيد و يا با افراد مورد اطمينان ملاقات نموديد، سخن ما را براى آنها نقل كنيد، زيرا ترس آن است كه حق ، كهنه و نابود و مغلوب گردد، ولى خداوند نور خود را تكميل خواهد كرد، هر چند كافران آن را نپسندند.
سپس امام حسين (ع ) به ذكر بسيارى از آيات قرآن ، و گفتار پيامبر(ص ) كه در شاءن و مقام ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) بود، براى حاضران برشمرد و تفسير كرد، و در هر فرازى كه بيان مى كرد، حاضران با گفتن اللهم نعم (خدا را شاهد مى گيريم كه سخن تو درست است ) گفتار آن حضرت را تصديق مى نمودند، اصحاب مى گفتند:((ما ديديم و شنيديم ))، تابعين مى گفتند: ((افراد مورد اطمينان و امين از صحابه رسول خدا(ص ) براى ما نقل كردند.)) تا اينكه امام حسين (ع ) فرمود: انشد كم الله اتعلمون انّ رسول الله نصبه يوم غذير خم فنادى له بالولاية و قال : ليبلغ الشّاهد الغائب ؟
:((شما را به خدا سوگند مى دهم ، آيا مى دانيد كه رسول خدا(ص )، على (ع ) را در روز غدير خم نصب كرد، و رهبرى او را اعلام نمود، و سپس فرمود: حاضران به غائبان برسانند؟))
حاضران همه گفتند:((آرى چنين است .))
به اين ترتيب امام حسين (ع ) در مراسم حج ، به مسائل سياسى در رابطه با حاكم بر حق پرداخت ، و در حضور اصحاب و تابعين ، معاويه را طاغوت و متجاوز خواند، و اعلام عمومى كرد تا حاضران مطالب را به غائبان برسانند.


49)) نصيحت بهلول به هارون الرشيد

بهلول عاقل ، ولى ديوانه نما، از شاگردان برجسته مكتب امام صادق (ع ) بود، كه براى حفظ دين خود، خود را به ديوانگى زده بوده ، سالى هارون با خدم و حشم و جلال و جبروت به سوى مكه براى حج ، حركت مى كرد، در مسير راه وارد كوفه شد، در بيرون كوفه بهلول را ديد كه بر نى خود سوار شده و با كودكان بازى مى كند، ماءمورين ، بهلول را از سر راه رد كردند.
هارون بهلول را خواست ، و به او گفت : مرا موعظه كن .
بهلول گفت : تو را به چه چيز موعظه و نصيحت كنم ، آنگاه اشاره به قبرستان و كاخهاى ويران شده شاهان (در مدائن ) كرد و گفت : هذه قصورهم و هذه قبورهم :((اين كاخهايشان و اين هم قبرهايشان !!))
در نقل ديگر آمده : وقتى كه در كوفه كجاوه پر زرق و برق هارون نزد بهلول رسيد، بهلول با صداى بلند گفت : هارون ! هارون !
هارون الرّشيد گفت : اين كيست كه جسورانه مرا صدا مى زند.
گفتند:بهلول است .
هارون سر ز كجاوه بيرون آورد.
بهلول گفت : از قدامة بن عبدالله عامرى روايت شده كه گفت : ((رسول خدا(ص ) را در مراسم حج ديدم بر شتر سرخ موئى سوار بود، كه جهاز شتر كهنه و مندرس شده بود، نه كسى را از او دور مى كردند، و نه مزاحم كسى مى شدند)). بنابراين اين تواضع در اين سفر بهتر از تكبر و آنهمه تشريفات است .
هارون تحت تاءثير نصيحت بهلول واقع شد و گفت : احسنت ، احسنت ، بيشتر بگو. تا اينكه بهلول اين دو شعر را به عنوان نصيحت خواند:
هب انّك قد ملّكت الارض طرّا
ودان العباد فكان ماذا؟
آلست تصير فى قبر و يحثوا
عليك ترابه هذا و هذا
:((گيرم كه تو مالك تمام زمين شدى ، و همه انسانها زير سلطه تو در آمدند، عاقبت چه خواهد شد؟ سرانجام وارد قبرى مى شوى ، و اين و آن ، خاك بر سرت مى ريزند)).
هارون ، دستور داد جايزه اى به بهلول بدهند، بهلول نپذيرفت و گفت : آن را از كسانى كه گرفته اى به صاحبانش برگردان .


50)) چرا عمر بن عبدالعزيز، لعن على (ع ) را قدغن كرد؟

وقتى كه معاويه روى كار آمد و بعد از شهادت امام على (ع ) در سال 40 هجرت ، زمام حكومت جهان اسلام را بدست گرفت ، آنقدر نسبت به امام على (ع ) دشمن كينه توز بود كه دستور داد، سبّ و لعن على (ع ) را در همه جا، حتّى در خطبه هاى نماز جمعه و در قنوت نماز، جزء برنامه مذهبى قرار دهند، اين كار زشت حدود شصت سال ، رائج و سنّت گرديد، خلفاى جور و وعّاظ السلاطين از هر سو به اين كار دامن مى زدند.
تا اينكه بسال 99 هجرى ، پس از مرگ سليمان بن عبدالملك ، عمربن عبدالعزيز، به عنوان هشتمين خليفه اموى ، روى كار آمد، او بر خلاف روش ‍ خلفاى بنى اميّه ، شيوه نيكى براى خود برگزيد، و دست به اصلاحات كلى زد، از كارهاى نيك او اينكه سبّ و لعن على (ع ) را كه برنامه مذهبى و رائج مسلمين اهل تسنّن شده بود، قدغن كرد، و به فرمان او در نماز و خطبه ها بجاى سبّ على (ع ) اين آيه را مى خواندند:
ربّنا اغفرلنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان ...
:((پروردگارا ما و برادرانمان را كه در ايمان بر ما پيشى گرفتند بيامرز.)) (حشر 10)
و يا اين آيه را مى خوانند: انّ الله يامر بالعدل و الاحسان ...
:((خداوند به عدالت و نيكوكارى فرمان مى دهد.)) (نحل 90)
عمر بن عبدالعزيز انگيزه و علت قدغن كردن سبّ و لعن على (ع ) را چنين بيان كرد: من در كودكى به مكتب مى رفتم ، معلّم من از فرزندان عتبة بن مسعود بود، روزى معلّم از كنار من گذشت ، من با كودكان هم سن خود بازى مى كرديم و على (ع ) را لعن مى نموديم ، معلّم بسيار ناراحت شد و آن روز مكتب را تعطيل كرد و به مسجد رفت ، من نزد او رفتم ، كه درس خود را براى او بخوانم ، تا مرا ديد، برخاست و مشغول نماز شد، احساس كردم كه به من اعتراض دارد، بعد از نماز با خشونت به من نگريست ، به او گفتم : چه شده است كه استاد نسبت به من بى اعتنا شده ؟
او گفت : پسرم ! تو تا امروز على (ع ) را لعن مى كنى ؟
گفتم : آرى .
گفت : تو از كجا يافتى كه خداوند پس از آنكه از مجاهدين بدر، راضى شد، بر آنها غضب كرد؟
گفتم :استاد! آيا على (ع ) از مجاهدين بدر بود؟
گفت : عزيزم ! آيا گرداننده همه جنگ بدر جز على (ع ) بود؟
گفتم : از اين پس ، هر گز اين كار را انجام نمى دهم .
گفت : تو را به خدا، ديگر تكرار نمى كنى ؟
گفتم : آرى تصميم مى گيرم ديگر حضرت على (ع ) را لعن نكنم ، همين تصميم را گرفتم و از آن پس ، على (ع ) را ديگر لعن نكردم .
سپس عمربن عبدالعزيز گفت : خاطره ديگرى نيز دارم كه براى شما بيان مى كنم : من در مدينه پاى منبر پدرم عبدالعزيز، حاضر مى شدم ، او در روز جمعه خطبه نماز جمعه را مى خواند و در آن هنگام حاكم مدينه بود، مى شنيدم پدرم خطبه را بسيار غرّا و روان و عالى مى خواند، ولى به محض ‍ اينكه به اينجا مى رسد كه على (ع ) را (طبق دستور خليفه ) لعن و سبّ كند، مى ديدم آن چنان لكنت زبان پيدا مى كرد و در تنگناى سخن قرار مى گرفت كه گفتارش بريده بريده مى شد.
روزى به او گفتم : اى پدر! تو با اينكه از خطباى توانا و سخنوران قوى هستى علت چيست وقتى كه در خطبه به لعن اين مرد (امام على عليه السلام ) مى رسى ، درمانده و هاج و واج مى شوى ؟
در پاسخ گفت : پسرم !جمعيتى كه پاى منبر ما از مردم شام و غير آنها را مى بينى ، اگر فضائل اين مرد(على عليه السلام ) را آن گونه كه پدر تو (من ) مى داند بدانند، هيچيك از آنها، از ما اطاعت نخواهند كرد.
به اين ترتيب ، سخن معلّم من و گفتار پدرم ، در سينه ام استقرار يافت ، و با خدا عهد كردم كه اگر يك روز زمام حكومت بدست من بيفتد، و قدرتى بدستم رسيد، اين سنّت بد (لعن على عليه السلام ) را قدغن كنم ، وقتى كه خداوند بر من منّت گذاشت و دستگاه خلافت را در اختيارم نهاد، آن را قدغن كردم و به جاى آن دستور دادم اين آيه را بخواند:
انّ الله يامر بالعدل و الاحسان ...(نحل 90)
و به همه شهرها و بلاد، بخشنامه كردم ، خواندن اين آيه را بجاى سبّ و لعن ، سنّت كنند، اين دستور جا افتاد و سنّت گرديد.
اين بود انگيزه من در قدغن كردن سبّ و لعن حضرت على (ع ).


51)) نگاه امام سجاد(ع ) به ستارگان

نقل شده : امام سجاد(ع ) شبى از بستر خواب برخاست ، تا نماز شب بخواند، هنگامى كه وضو مى گرفت : چشمش به آسمان افتاد، همچنان به ستارگان نگاه كرد، و با حالتى خاص ، به ستارگاه درخشان مى نگريست و غرق در فكر شده و مبهوت مانده بود تا سپيده سحر دميد، و مى نگريست و غرق در فكر شده و مبهوت مانده بود تا سپيده سحر دميد، و هنوز دست امام سجاد(ع ) در ظرف آب بود كه صداى مؤ ذن را شنيد كه اذان مى گويد.
انديشه آن حضرت در آفرينش ستارگان و آفريدگار آنها بود، و در حقيقت سيماى خدا را در آينه ستارگان آسمان مى ديد.


52)) نصيحت ابوذر

شخصى براى ابوذر غفارى ، نامه اى نوشت و از او تقاضا كرد تا حديث و سخن زيبائى را به او اهداء كند.
ابوذر در پاسخ نامه او نوشت : ((بدانكه علم و دانش ، دامنه وسيع دارد و داراى شاخه هاى بسيار است ، ولى اگر بتوانى ((به آنكه دوستش دارى بدى مكن .))
او به ابوذر گفت : ((آيا تاكنون كسى را ديده اى كه به آن كس كه دوستش دارد، بدى كند؟!))
ابوذر جواب داد: ((آرى تو خودت را از همه كس ، بيشتر دوست دارى ، و چون نافرمانى خدا كنى (مستحقّ عذاب براى خود شده اى و در نتيجه ) به خود بدى كرده اى .
هر بد كه مى كنى تو مپندار زان بدى
ايزد فرو گذارد و گردون رها كند
فرض است ، فعلهاى بدت نزد روزگار
تا هر زمان كه خواسته باشد ادا كند


53)) اسير قهرمان ! و ردّ چهار پيشنهاد

عبدالله بن حذافه از ياران دلاور و رسول خدا(ص ) از طايفه بنى سهم ، از دودمان قريش بود، وى در يكى از جنگهاى مسلمانان با روميان ، همراه هشتاد نفر از مسلمين ، اسير سپاه روم شد.
روزى اين مسلمين اسير را نزد قيصر، شاه فرمانفرماى روم ، بردند، قيصر به عبدالله (كه عنوان رئيس اسيران مسلمان را داشت ) اين پيشنهاد را كرد:
1 اگر دين مسيحيت را بپذيرى تو را آزاد مى كنم .
عبدالله ، نپذيرفت ، قيصر دستور داد ديگ بزرگى را آوردند و روغن زيتون در آن ريختند، و آن ديگ را روى آتش نهادند، وقتى كه روغن به جوش آمد، يكى از اسيران مسلمان را در ميان آن افكندند كه گوشتهايش از استخوانهايش جدا گرديد، پس از اين شكنجه سخت ، به عبدالله پيشنهاد دوم را كرد:
2 اگر آئين مسيحيّت را نپذيرى تو را نيز دچار اين سرنوشت مى كنيم .
عبدالله ، نپذيرفت ، او را نزديك ديگ آوردند كه به داخل آن بيفكنند، قطرات اشك از چشمانش سرازير شد، قيصر دستور داد او را برگرداندند، و به او گفت :((چرا گريه مى كنى ، از اسلام برگرد،تا آزادت كنم .
عبدالله گفت : گريه ام از ترس مرگ نيست ، بلكه گريه ام از اين رو است كه كاش به اندازه موهاى بدنم جان داشتم و آنها را در راه دين خدا، فدا مى كردم .
3 قيصر از شجاعت و همّت بلند عبدالله ، حيران و شگفت زده شد و پيشنهاد كرد كه اگر دين مسيحيت را بپذيرى ، دخترم را همسر تو مى كنم ، و نيمى از كشورم را در اختيار تو مى گذارم ، عبدالله اين پيشنهاد را نيز در كرد.
4 قيصر گفت : سر مرا ببوس تا تو را آزاد كنم ، عبدالله نپذيرفت ، قيصر گفت : اگر سر مرا ببوسى ، تو و تمام اسيران مسلمان را آزاد خواهم كرد.
عبدالله گفت : اكنون كه آزادى ديگران در پيش است ، حاضرم سرت را ببوسم ، او سر قيصر را بوسيد و در نتيجه ، خود و همه اسيران ، آزاد شدند.


54)) عطايش را به لقايش بخشيدم

فقيرى ، شديدا به يكى از لوازم زندگى ، نياز پيدا كرد، يكى از آشنايان پس از آگاهى به نياز شديد، او به او پيشنهاد كرد كه : فلانكس ، ثروت كلان دارد، اگر او به نياز تو آگاه شود، قطعا آن را تاءمين مى كند.))
فقير گفت : ((من او را نمى شناسم .))
مرد آشنا گفت : ((من با كمال ميل ، تو را به او معرفى مى كنم .))
فقير از پيشنهاد او خوشحال شد، و همراه او نزد ثروتمند رفتند، فقير وقتى كه وارد خانه ثروتمند شد، تا چشمش به چهره ثروتمند خورد، ديد: ((فردى لبهاى خويش را روى هم نهاده و چهره خود را درهم گرفته ، و با غرور مخصوص در صدر مجلس لميده است و به اطراف مى نگرد.))
فقير كه يك شخص آبرومند، و داراى عزّت نفس بود، هيچ سخنى نگفت و بى درنگ از خانه ثروتمند بيرون آمد، مرد آشنا به او گفت : ((چرا چنين كردى ؟!))
فقير در پاسخ گفت :((عطايش را به بهايش بخشيدم )) (يعنى چهره اش آنچنان درهم كشيده و برج زهر مار بود كه مرا از تقاضا در نزدش ، منصرف ساخت ).
مبر حاجت بنزد يك ترشرورى
كه از خوى بدش فرسوده گردى
اگر حاجت برى نزد كسى بر
كه از رويش بنقد آسوده گردى


55)) غذاى كرم در دل سنگ

هنگامى كه حضرت موسى (ع ) از طرف خداوند، براى رفتن به سوى فرعون ،و دعوت او به خداپرستى ، ماءمور گرديد، موسى عليه السلام (كه احساس خطر مى كرد) به فكر خانواده و بچه هاى خود افتاد، و به خدا عرض كرد: ((پروردگارا چه كسى از خانواده و بچه هاى من ، سرپرستى مى كند؟!))
خداوند به موسى (ع ) فرمان داد: ((عصاى خود را بر سنگ بزن .))
موسى (ع ) عصايش را بر سنگ زد، آن سنگ شكست ، در درون آن ، سنگ ديگرى نمايان شد، با عصاى خود يك ضربه ديگر بر آن سنگ زد، آن نيز شكسته شد و در درونش سنگ ديگرى پيدا گرديد، موسى (ع ) ضربه ديگرى با عصاى خود بر سنگ سوم زد، و آن سنگ نيز شكسته شد، او در درون آن سنگ ، كرمى را ديد كه چيزى به دهان گرفته و آن را مى خورد.
پرده هاى حجاب از گوش موسى (ع ) به كنار رفت و شنيد آن كرم مى گويد:
سبخان من يرانى و يسمع كلامى و يعرف مكانى و يد كرنى و لاينسانى .
:((پاك و منزه است آن خداوندى كه مرا مى بيند، و سخن مرا مى شنود، و به جايگاه من آگاه است ، و بياد من هست ، و مرا فراموش نمى كند.))
به اين ترتيب ، موسى (ع ) دريافت ، كه خداوند عهده دار رزق و روزى بندگان است ، و با توكل بر او، كارها سامان مى يابد.


56)) پرنده كور!

انس بن مالك مى گويد: همراه پيامبر(ص ) به بيابان رفتيم ، پرنده اى را در آنجا ديديم كه آواز مخصوصى از او شنيده مى شد.
پيامبر(ص ) به من فرمود: ((آيا مى دانى اين پرنده چه مى گويد؟))
عرض كردم : ((خدا و رسولش آگاهتر است .))
فرمود: مى گويد:
ياربّ اذهبت بصرى و خلقنى اعمى فارزقنى فانّى حائع .
:((خداوندا! نور چشمم را از من گرفتى و مرا كور آفريدى ، روزى مرا به من برسان ، من گرسنه ام .))
ناگهان ديديم پرنده ديگرى كه ملخ بود، پرواز كنان آمد و در دهان او نشست ، و آن پرنده كور، ملخ را بلعيد.
در اين هنگام آواز پرنده بلند شد، پيامبر(ص ) به من فرمود: ((آيا مى دانى اين پرنده چه مى گويد؟!))
عرض كردم : خدا و رسولش آگاهتر است ، فرمود، مى گويد: الحمد لله الذى لم ينس من ذگره .
:((حمد و سپاس خداوندى را كه ياد آورنده اش را فراموش نمى كند.)) و به نقل ديگر فرمود مى گويد: من توكل على الله كفاه .
:((كسى كه به خدا توكل مى كند، خدا او را كافى است .))


57)) روزى حرام

نقل شده : امير مؤمنان على (ع ) سوار بر اسب در كنار خانه اى ، توقف كرد و پياده شد، و افسار اسب را به شخصى داد كه آن را نگهدارد، و وارد آن خانه شد و پس از ملاقات و ديدار با صاحب خانه ، از خانه بيرون آمد، و ديد آن شخص افسار اسب را بيرون آورده و با خود برده است .
بعدا امام (ع ) آن افسار را در دست كسى يافت ، معلوم شد كه او آن را به دو درهم فروخته است ، فرمود:((من مى خواستم دو درهم به او بدهم ، ولى او رزق حلال را نخواست ، و از راه حرام ، كسب روزى نمود!!))


58)) داستان اصحاب كهف (ياران غار)

فرازهاى برجسته داستان اصحاب كهف به طور خلاصه در سوره كهف از آيه 9 تا 26 آمده است ، و در احاديث و تواريخ اسلامى ، تفاوتهائى وجود دارد، ما در اينجا به ذكر خلاصه يكى از رواياتى كه درباره اصحاب كهف از امام على (ع ) نقل شده است مى پردازيم : اصحاب كهف ، در آغاز شش نفر بودند كه ((دقيانوس )) آنها را به عنوان ، وزراى خود انتخاب كرده بود، و هر سال ، يك روز را براى آنها عيد مى گرفت .
در يكى از سالها در حالى كه روز عيد بود، فرماندهان بزرگ لشكر در طرف راست ، و مشاوران مخصوص در طرف چپ او قرار داشتند، در اين وقت يكى از فرماندهان به او خبر داد كه لشكر ايران ، وارد مرزها شده است .
دقيانوس ، آنچنان از شنيدن اين خبر، وحشت كرد و بر خود لرزيد كه تاج از سرش افتاد، يكى از وزيران كه ((تمليخا)) نام داشت ، در دل گفت : ((اين مرد گمان مى كند، خداى جهان است ، پس چرا اين گونه ، غمگين و وحشتزده مى شود؟! به علاوه او تمام صفات بشرى را دارد؟!)) وزراى ششگانه او، هر روز در منزل يكى ، جمع مى شدند، در روزى كه نوبت ((تمليخا)) بود، او براى دوستان ، غذاى خوبى تهيه كرد، ولى با اين حال ، پريشان خاطر بود، دوستان از وى پرسيدند: ((چرا غمگين هستى ؟!))
او در پاسخ گفت : ((مطلبى به دلم راه يافته ، كه مرا از خواب و غذا انداخته است ، من در اين آسمان بلند پايه كه بدون ستون بر پا است و از ديدن خورشيد و ماه و ستارگان ، و زمين و شگفتيهاى آن و... دريافته ام كه همه اينها آفريننده اى قادر و آگاه دارد، او است كه اين پديده ها را آفريده است ، دقيانوس و بتها هيچگونه نقشى در آفرينش آنها ندارند...)) گفتار صريح و خالص ((تمليخا)) در دل دوستان نشست ، به گونه اى كه همه بر پاى او افتادند و بوسه زدند و گفتند:((خداوند بوسيله تو ما را هدايت كرد، اكنون بگو ما چكنيم ؟!))
تمليخا، هجرت از محيط آلوده (شهر افسوس ) را پيشنهاد كرد، آنها پذيرفتند، تمليخا، برخاست و مقدارى از خرماى نخلستان خود را به سه هزار درهم فروخت ، و پولها را برداشت و همراه پنج دوستش ، سوار بر اسبها شده و از شهر بيرون رفتند، وقتى به سه ميلى راه رسيدند، تمليخابه آنها گفت : ((برادران ! پادشاهى و وزارت گذشت ، راه خدا را با اين اسبهاى گران قيمت نمى توان پيمود، پياده شويد، تا پياده اين راه را طى كنيم ، شايد خداوند در كار ما، گشايشى كند.))
آنها پياده ، هفت فرسخ را با سرعت پيمودند، پاهايشان مجروح شد به طورى كه خون از آن مى چكيد، در اين هنگام چوپانى سر راهشان آمد و پس از گفتگو، به آنها گرويده شد، و گوسفندان مردم را به صاحبانشان رد كرد و به آنها پيوست ، و سگ چوپان نيز به دنبال آنها راه افتاد، اين هفت نفر همچنان به راه خود ادامه دادند، تا از كوهى بالا رفتند، غارى را در كنار كوه ديدند، و در جلو غار، چشمه و درختان ميوه اى يافتند، از آب چشمه آشاميدند و از ميوه درختان خوردند، و در تاريكى شب به غار پناه بردند و سگ آنها بر در غار، دستهايش را گشود و مراقب آنها شد، آنها همرنگ جماعت نشدند و سازشكار با محيط نگشتند، و براى حفظ دين خود، غار نشينى را از شهر نشينى و رفاه ، ترجيح دادند. آنها در درون غار خوابيدند، فرشته مرگ از طرف خدا، ارواح آنها را قبض كرد (و آنها در خواب عميقى شبيه مرگ فرو رفتند).
سيصدو نه سال از اين خواب سنگين گذشت كه ناگهان بيدار شدند و احساس خواب سنگين و گرسنگى كردند.
يكى از آنها گفت : بگمانم ساعتهاى زياد خوابيده ايم ، ديگرى گفت : شايد يك روز خوابيده ايم ، سومى گفت : گمانم به اندازه يك روز نشده است ، و ديگرى گفت : از اين سخن بگذريم و من سخت گرسنه ام ، يكنفر به شهر برود و غذا تهيه كند. يكى از آنها براى تهيه غذا به شهر رفت ، همه چيز را دگرگون ديد، و وقتى سكّه هاى پول را براى خريد نان داد، نانوا تعجّب كرد، چرا كه ديد اين پول مربوط به قبل از سيصد سال است ، مردم جمع شدند و او را متهم كردند كه گنجى پيدا كرده است ، او انكار كرد و گفت : ((پول رائج روز است ، گنجى در كار نيست .))
او براى اينكه از دست ماءمورين دقيانوس ، بگريزد، بدون غذا، از شهر بيرون رفت و به سوى غار روانه شد.
مردم او را دنبال كردند، و نسبت به او دلسوزى نمودند و پس از تحقيقات به جريان او و دوستانش آگاهى يافتند، به او گفتند: شاهى كه تو از او وحشت دارى ، سيصدسال قبل مرده است ، و اكنون شاه خداپرست حكومت مى كند، او دريافت كه واقعه عجيبى رخ داده است ، او به سوى غار رفت و جريان را به ياران غار گفت .
ماجرا را به شاه وقت ، گزارش دادند، شاه همراه عده اى به ديدن آنها آمد، و از آنها تقاضا نمود كه در قصر او سكونت نمايند، ولى آنان در پاسخ گفتند: ((اكنون كه فرزندان و بستگان ما از ميان رفته اند، ما ديگر به شهر باز نمى گرديم و در همين غار به عبادت خدا مى پردازيم ))، چيزى نگذشت كه مردم شهر ديدند كه دوباره آنان به صورت مردگان ، در غار به روى زمين افتادند، مردم بپاس احترام آنها، مسجدى بر در غار، بنا كردند و هم اكنون آن غار، زيارتگاه مردم است ، و اين غار و مسجد (به گفته بعضى ) در نزديكى ((ازمير)) تركيه ، در كوهى كنار قريه ((زياصولوك )) قرار دارد.


59)) اصحاب پيامبر (ص ) در كنار غار اصحاب كهف

روزى انس بن مالك ، صحابى معروف پيامبر اسلام (ص ) در بصره تدريس ‍ حديث مى كرد، و شاگردان بسيار به دورش حلقه زده بودند يكى از شاگردان پرسيد: ما شنيده ايم آدم با ايمان بيمارى ((برص )) (پيسى ) نمى گيرد، ولى علت چيست كه شما مبتلا به اين بيمارى هستى و لكه هاى سفيد اين بيمارى را در شما مشاهده مى كنم .
انس بن مالك از اين پرسش ، رنگ برنگ شد و قطرات اشك از چشمانش ‍ سرازير گرديد و گفت : ((آرى ، نفرين بنده صالح مرا مبتلا به اين بيمارى كرده است .)) حاضران تقاضا كردند تا جريان آن را بازگو كند، انس بن مالك چنين گفت :
((با جمعى در محضر رسول خدا(ص ) بوديم ، فرش مخصوصى از يكى از روستاهاى مشرق زمين به حضور آن حضرت آوردند، آن حضرت آن را پذيرفت ، آن را در زمين پهن كرديم و جمعى از اصحاب به امر آن حضرت بر روى آن نشستيم ، على بن ابيطالب (ع ) نيز بود، آنگاه على (ع ) به باد امر كرد، آن فرش از زمين برخاست و به پرواز درآمد و همه ما را كنار غار اصحاب كهف پياده نمود.
على (ع ) به ما فرمود: برخيزيد و بر اصحاب كهف سلام كنيد، اصحاب از جمله ابوبكر و عمر يكى يكى سلام كردند ولى جواب سلام را نشنيدند.
ناگهان امام على (ع ) برخاست و كنار غار ايستاد و گفت :
السلام عليكم يا اصحاب الكهف و الرّقيم .
:((سلام بر تو باد اى وصى پيامبر خدا(ص ).))
على (ع ) فرمود: چرا جواب سلام ياران پيامبر(ص ) را نداديد؟
آنها گفتند:((ما ماءذن نيستيم كه به غير پيامبران يا اوصياء آنها، جواب بگوئيم ، و چون شما خاتم اوصياء هستيد، جواب سلام شما را داديم .)) سپس روى آن فرش نشستيم و آن فرش برخاست و به پرواز درآمد و ما را در مسجد در حضور پيامبر(ص ) پياده كرد، پيامبر(ص ) جريان را از آغاز تا آخر بيان كرد، مثل اينكه خودش همراه ما بوده است .
انس ادامه داد: در اين هنگام پيامبر(ص ) به من فرمود: ((هر وقت پسر عمويم على عليه السلام گواهى خواست ، گواهى بده ، گفتم : اطاعت مى كنم .))
بعد از رحلت پيامبر(ص )، وقتى كه ابوبكر متصدى خلافت شد، ساعتى پيش آمد كه على (ع ) در مقام احتجاج بود و به من گفت : ((برخيز و جريان پرواز فرش را شهادت بده )) من با اينكه آن را در خاطر داشتم (بخاطر شرائط) كتمان كردم و گفتم : ((پير شده ام و فراموش كرده ام )) على (ع ) فرمود: ((اگر دروغ بگوئى خدا تو را به بيمارى برص (پيسى ) و نابينائى و تشنگى دائمى دچار كند)) از نفرين آن بنده صالح به اين سه بيمارى گرفتار شده ام ، و همين تشنگى باعث شده كه نمى توانم در ماه رمضان ، روزه بگيرم .


60)) اعلام عمربن عبدالعزيز بر برترى امام على (ع )

در عصر خلافت عمر بن عبدالعزيز(كه داستانش در داستان 50 گذشت ) مردى از اهل تسنّن چنين سوگند ياد كرد:
انّ عليا هذه الامة و الا امراتى طالق ثلاثا.
:((همانا على (ع ) بهترين فرد اين امت است ، و گر نه همسرم سه طلاقه است .))
و آن مرد معتقد بود كه على (ع ) بهترين شخص امت اسلامى بعد از پيامبر(ص ) است ، پس طلاق او باطل مى باشد.
(با توجه به اينكه سه طلاق در يك مجلس به عقيده اهل تسنن واقع مى شود.)
پدر آن زن كه معتقد به برتر بودن على (ع ) بر ساير مسلمين نبود، اين طلاق را صحيح مى دانست .
بين شوهر آن زن و پدر آن زن ، نزاع در گرفت ، شوهر مى گفت : اين زن ، همسر من است و طلاق باطل است زيرا شرط طلاق عدم برترى على (ع ) بر ساير امت است ، اكنون كه روشن است على (ع ) بر همه برترى دارد، پس طلاق واقع نشده است .
پدر مى گفت : طلاق واقع شده زيرا على (ع ) برتر از همه نيست ، پس آن زن بر شوهر، و مساءله حادّى به وجود آمد.
ميمون بن مهران جريان را براى عمر بن عبدالعزيز نوشت ، تا او اين قضيّه را حل كند، در حالى كه پدر، دخترش را گرفته بود و مى گفت بر شوهرش حرام شده ، و شوهر همسرش را گرفته بود و مى گفت : اين زن من است .
عمر بن عبدالعزيز، مجلسى تشكيل داد و جمعى از بنى هاشم و بنى اميه و بزرگان قريش را به آن مجلس دعوت كرد و به آنها گفت : در اين باره مساءله را روشن سازند، بگومگو در آن مجلس زياد شد، بنى اميّه سكوت كردند و در جواب مساءله در ماندند. سرانجام يك نفر از بنى عقيل (از بنى هاشم ) گفت : طلاق واقع نشده است ، زيرا على (ع ) برتر از ساير افراد امت است ، بنابراين چون طلاق مشروط به عدم برترى امام على (ع ) است ، در حالى كه على (ع ) برتر است ، پس طلاق واقع نشده است .
مرد عقيلى در توضيح ادّعاى خود به عمربن عبدالعزيز گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم ، آيا مگر نه اين است كه رسول خدا(ص ) به عيادت فاطمه (س ) هنگامى كه همسر على (ع ) بود و بيمار شده بود رفت و به او فرمود: دخترم چه غذائى ميل دارى ؟ فاطمه (س ) عرض كرد: انگور مى خواهم .
با اينكه فصل انگور نبود، و على (ع ) نيز در سفر بود، پيامبر(ص ) چنين دعا كرد:
اللهم اتنا به مع افضل امتى عندك منزلة .
:((خدايا انگور را بوسيله آن كس كه مقامش در پيشگاه تو از همه افراد امتم بهتر است ، به ما بفرست .))
ناگاه على (ع ) در خانه را زد و وارد خانه شد، زنبيلى در دست داشت كه با عبايش روى آن را پوشانده بود.
پيامبر(ص ) فرمود: اى على ! اين چيست ؟
على (ع ) گفت : اين انگور است كه فاطمه (س ) ميل دارد، و براى او آورده ام .
پيامبر(ص ) فرمود: ((الله اكبر، الله اكبر))، خدايا همانگونه كه مرا شاد كردى از اين جهت كه على (ع ) را به عنوان برترين شخص امت اختصاص دادى ، دخترم را نيز به وسيله اين انگور قرار بده .
سپس انگور را نزد فاطمه (س ) نهاد و فرمود: ((دخترم بنام خدا از اين انگور بخور))
فاطمه (س ) از آن انگور خورد، هنوز پيامبر(ص ) از خانه فاطمه (س ) بيرون نرفته بود كه فاطمه (س ) سلامتى خود را باز يافت . عمربن عبدالعزيز به مرد عقيلى گفت :((راست گفتى و نيكو بيان كردى ، گواهى مى دهم كه من اين حديث را شنيدم و دريافتم و پذيرفتم .))
آنگاه به شوهر آن زن گفت : ((دست زن خود را بگير و به خانه ات ببر، او زن تو است ، اگر پدرش از تو جلوگيرى كرد، صورتش را خورد كن ...))
به اين ترتيب در آن مجلس باشكوه ، عمربن عبدالعزيز (همنشين خليفه اموى ) رسما برترى امام على (ع ) را بر ساير افراد امّت ، اعلام كرد، و بر همين اساس زوجيّت زن مذكور را ابقاء نمود.


61)) بگو ان شاء الله

شخصى در كوفه از خانه بيرون آمد، و مقدارى پول برداشته بود كه به محله كناسه كوفه برود تا الاغى خريدارى كند.
مردى به او رسيد و گفت : ((كجا مى خواهى بروى ؟))
او گفت : ((به محله كناسه مى روم تا الاغى خريدارى كنم .))
مرد گفت : بگو ان شاءالله : ((اگر خدا بخواهد.))
او گفت : ((پول در جيب دارم و الاغ نيز در آن محلّه ، بسيار است ، بنابراين همه اسباب كار فراهم است و نيازى به ان شاءالله نيست .))
او رفت ، اتفاقا دزد جيب برى با او ملاقات كرد، دريافت كه پولش را دزديده اند، ماءيوسانه برگشت ، شخصى به او گفت : ((از كجا مى آئى ؟)) گفت : من الكناسه ان شاءالله و سرقت دراهمى ان شاءالله .
:((از محله كناسه مى آيم ، بخواست خدا، و پولهايم دزديده شد، اگر خدا بخواهد!!))


62)) ارزش خوشرفتارى با پدر و مادر

عمّاربن حيّان مى گويد: به امام صادق (ع ) عرض كردم : ((پسرم اسماعيل ، نسبت به من خوش رفتار است .))
امام صادق (ع ) فرمود: اسماعيل را دوست داشتم ، اكنون كه گفتى با تو خوشرفتارى مى كند، بر دوستيم نسبت به او افزوده شد، رسول خدا(ص ) خواهر رضاعى داشت ، او نزد آن حضرت آمد، پيامبر(ص ) تا او را ديد، خوشحال شد، و روپوش خود را براى او گسترد، و او را روى آن نشانيد و سپس با كمال اشتياق با او گفتگو كرد، با روى خوش در حالى كه خنده بر لب داشت با او گرم صحبت گرديد، تا او برخاست و رفت ، سپس برادر رضاعى پيامبر(ص ) به حضور آن حضرت آمد، پيامبر(ص ) آن رفتارى را كه نسبت به خواهرش كرد، با او نكرد، شخصى پرسيد: ((اى رسول خدا! چرا آنگونه كه با خواهرت گرم گرفتى ، با برادرت گرم نگرفتى ؟ با اينكه او مرد بود؟)).
پيامبر(ص ) در پاسخ فرمود: لانّها كانت ابرّبوالديها منه : ((زيرا آن خواهر، نسبت به پدر و مادرش ، خوش رفتارتر بود.))


63)) سرافكندگى علماى بزرگ در برابر امام باقر(ع )

عمربن ذرقاضى ، و ابن قيس ماصر، و صلت بن بهرام از شخصيتها و علماى برجسته و معروف اهل تسنن در قرن اول هجرى بودند، اين سه نفر در سفر حج تصميم گرفتند در مدينه به حضور امام باقر(ع ) رسيده و چهار هزار مساءله (روزى سى مساءله ) بپرسند (به قول خودشان ، با اين كار آن حضرت را در بن بست و تنگنا قرار دهند.) ثويربن فاخته معروف به ابوجهم كوفى كه از شاگردان امام باقر(ع ) بود، در سفر حج با سه شخص نامبرده همسفر شد، آنها به وى گفتند: چهار هزار مساءله نوشته ايم و مى خواهيم از امام باقر(ع ) بپرسيم ، از شما خواهش مى كنيم ، از امام باقر(ع ) براى ما اجازه ورود به حضورش بگير.
ابوجهل مى گويد: من پيش خود غمگين شدم ، با آنها وارد مدينه شديم ، من از آنها جدا شده و به حضور امام باقر(ع ) رسيدم ، و جريان را به امام باقر(ع ) گفتم و عرض كردم من در اين باره غمناك هستم .
فرمود: هيچ غمگين مباش ، هر گاه آمدند، اجازه ورود به آنها بده .
فرداى آن روز، خادم امام آمد و گفت : گروهى با عمربن ذر، آمده اند و اجازه ورود مى طلبند.
امام فرمود: به آنها اجازه بده وارد شوند، اجازه داده شد و آنها به حضور امام باقر(ع ) وارد شدند و پس از سلام نشستند.
ولى شكوه امام آنچنان بر آنان چيره شده بود كه مدت طولانى گذشت ، كه هيچكدام سخن نگفتند.
وقتى كه امام اين وضع را مشاهده كرد، به كنيزش فرمود: غذا بياور، كنيز سفره غذا را آورد و گسترد، امام باقر(ع ) شروع به سخن كرد (تا بلكه آنها نيز سخن بگويند) فرمود: حمد و سپاس خداوندى را كه براى هر چيزى حدّى قرار داده و حتى براى اين سفره طعام نيز حدى هست .
ابن ذر گفت : حدّ سفره غذا چيست ؟
امام فرمود: خوردن غذا با نام خدا شروع شود، و پس از دست كشيدن از غذا، حمد و سپاس الهى بجا آورده شود.
پس از مدتى ، امام از كنيز آب خواست ، كنيز كوزه آبى آورد، امام فرمود: حمد و سپاس خداوندى را كه براى هر چيزى حدى قرار داده كه بازگشت به سوى آن حد دارد، حتى براى اين كوزه حدّى است كه به آن منتهى مى شود.
ابن ذر گفت : حدّ آن چيست ؟ امام فرمود: آغاز نوشيدن ، همراه نام خدا باشد، و پس از نوشيدن حمد خدا را بجاى آورد، و از ناحيه دسته كوزه آب نياشامد، و همچنين از جانب شكستگى كوزه آب نياشامد (كه مكروه است .)
بعد از غذا، و جمع كردن سفره ، امام باقر(ع ) از آنان خواست كه سخن بگويند و سؤالات خود را مطرح سازند.
ولى آنان همچنان خاموش و ساكت بودند، سرانجام امام از ابن ذر پرسيد: ((آيا از احاديث ما كه به شما رسيده ، سخنى نمى گوئى ؟))
ابن ذر گفت : چرا اى پسر رسول خدا(ص )، از جمله : رسول خدا(ص ) فرمود:
انّى تارك فيكم الثقلين احدهما اكبر من الاخر، كتاب الله و اهل بيتى ، ان تمسّكتم بهمالن تضلوا.
:((من در ميان شما دو چيز گرانقدر به يادگار مى گذارم كه يكى از آنها بزرگتر از ديگرى است : كتاب خدا و اهل بيت من ، هر گاه به اين دو تمسّك نموديد، هر گز گمراه نخواهيد سد.))
امام باقر(ع ) فرمود: اى پسر ذر! هر گاه (در روز قيامت ) با رسول خدا ملاقات كنى و او از تو بپرسد كه با ثقليل (قرآن و عترت ) چگونه رفتار كردى ، چه پاسخ مى دهى ؟
ابن ذر با شنيدن اين سخن ، بى اختيار گريست ، آنچنانچه كه اشكهايش از محاسنش فرو مى ريخت و گفت :
امّا الا كبر فمر فناه و امّا الا صغر فقتلناه .
:((اما امانت بزرگتر (قرآن ) را پاره كرديم ، و امانت كوچكتر (ائمه اهلبيت ) را كشتيم .))
امام فرمود: آرى اگر چنين بگوئى ، راست گفته اى ، آنگاه فرمود:
يابن ذر لا والله ، لاتزول قدم يوم القيامه حتى تسال عن ثلاث ، عن عمره فيما افناه ، و عن ماله من اين اكتسبه و فيما انفقه ، و عن حبّنا اهل البيت .
:((اى پسر ذر!، سوگند به خدا، در روز قيامت ، هيچ كسى قدم بر نمى دارد مگر اينكه از او سه سؤال مى شود:
1 از عمرش ، كه در چه راهى به پايان رسانده است .
2 از مالش ، كه از كجا بدست آورده و در چه راهى مصرف نموده است .
3 و از حبّ و دوستى ما اهل بيت رسول خدا(ص ).
ابوجهل مى گويد: آنها برخاستند و رفتند، امام باقر(ع ) به خادم خود فرمود: پشت سر آنها برو، مواظب باش ببين به همديگر چه مى گويند.
خادم پشت سر آنها رفت و پس از مدتى بازگشت و به امام عرض كرد: همراهان ابى ذر به او گفتند: آيا براى چنين ملاقاتى به اينجا آمده بوديد؟ (يعنى مگر بنا نبود چهار هزار مساءله بپرسيم ؟!)
ابن ذر گفت : واى بر شما، ساكت باشيد، چه بگويم درباره كسى كه معتقد است خداوند از مردم در مورد ولايت او سؤال و بازخواست مى كند و به حدود و رموز احكام غذا و آب واقف است .


64)) محكوميت منافقين توطئه گر

در جريان جنگ تبوك كه در سال نهم هجرت واقع شد، سپاه روم ترسيد و عقب نشينى كرد، پيامبر(ص ) با همراهان كه سى هزار نفر بودند به سوى مدينه باز گشتند.
در اين بحران ، منافقين خواستند در مدينه كه خلوت بود از فرصت استفاده كرده و ضربه خود را بزنند، اما مسلمانان هوشمند در كمين آنها بودند تا توطئه آنها را در نطفه خفه كنند.
يكى از اين مسلمين هوشيار ((عامر بن قيس )) بود، در مدينه منافقى به نام ((جلاس )) نزد همپالگى هاى خود به ساحت مقدّس پيامبر(ص ) جسارت كرد و بدزبانى نمود و به منافقان هم مسلك خود گفت : ((سوگند به خدا اگر محمد راستگو باشد شما بدتر از الاغ هستيد)) (اين گفتگو خبر از توطئه مى داد).
هنگامى كه پيامبر(ص ) به مدينه بازگشت ، عامر به حضور پيامبر(ص ) آمد، فرصت طلبى منافقين و ناسزاگوئى جلاس را به آن حضرت گزارش داد.
پيامبر(ص )، جلاس را طلبيد و جريان را به او گفت .
جلاس ، انكار كرد و گفت : عامر دروغ مى گويد. پيامبر (ص )، عامر و جلاس ‍ را كنار منبر برد و فرمود: در اينجا سوگند ياد كنيد، جلاس سوگند ياد كرد كه به پيامبر(ص ) ناسزا نگفته است ، و عامر سوگند ياد كرد كه جلاس ، ناسزا گفته است .
آنگاه عامر (كه در ظاهر محكوم شده بود) دست به دعا بلند كرد و عرض ‍ كرد: ((خدايا آيه اى در مورد ما دو نفر در اين جهت كه راستگوى ما كيست بر پيامبر(ص ) نازل كن ))، پيامبر و مؤمنان ، آمين گفتند، هنوز پيامبر و جمعيت متفرق نشده بودند، جبرئيل نازل شد و اين آيه (74 توبه ) را نازل كرد:
يحلفون بالله ما قالوا و لقد قالوا كلمة الكفر و كفر وابعد اسلامهم و هموار بما لم ينالوا...
:((به خدا سوگند مى خورند كه (در غياب پيامبر (ص) ) ناسزا نگفته اند، در حالى كه قطعا سخنان كفرآميز گفته اند، و پس از اسلام كافر شده اند، و تصميم به كارى گرفتند كه به آن نرسيدند، آنان فقط از اين انتقام مى گيرند كه خدا و رسولش ، آنها را به فضل و كرمش ، بى نياز ساخته ، (در عين حال ) اگر توبه كنند، براى آنها بهتر است ، و اگر روى گردانند مشمول مجازات سخت دنيا و آخرت الهى خواهند شد و در سراسر زمين ولىّ و حامى ندارند.))


next page

fehrest page

back page