داستان دوستان
جلد چهارم

 محمد محمدى اشتهاردى

- ۴ -


65)) وفا و حقشناسى امام على (ع ) نسبت به شاهزاده حبشى

نجاشى پادشاه مهربان و عادل حبشه بود، در آغاز بعثت ، جمعى از مسلمين به سردارى ((جعفر طيّار)) در مكه از گزند مشركين ، به حبشه پناهنده شدند، نجاشى به آنها پناه داد و بسيار به آنها مهربانى كرد و آنها حدود پانزده سال با كمال امنيّت و رفاه در حبشه زندگى كردند، پيامبر(ص ) نامه اى براى نجاشى فرستاد و او را دعوت به اسلام كرد، او نامه پيامبر(ص ) را روى چشم گذاشت ، و در حضور جعفر طيّار(ع ) قبول اسلام كرد.
وقتى كه نجاشى از دنيا رفت ، جبرئيل خبر فوت او را به رسول خدا(ص ) داد، رسول خدا(ص ) بسيار متاءثر شد و سخت گريه كرد، و به مسلمين فرمود: برادر شما ((اصحمه )) (نجاشى ) از دنيا رفت ، سپس آن حضرت به صحرا رفت ، خداوند پستى و بلندى را از جلو چشم پيامبر(ص ) برداشت ، آن حضرت جنازه نجاشى را كه در حبشه بود ديد و بر آن نماز خواند و در نماز هفت تكبير گفت .
پس از فوت نجاشى ، طولى نكشيد كه در كشور حبشه ، هرج و مرج به وجود آمد و سلطنت خاندان نجاشى ، منقرض شد. يكى از پسران نجاشى بنام ((ابو نيزر)) (گويا اسير شده بود) به عنوان برده به يكى از تجّار مكه فروخته شده بود.
امام على (ع ) از اين موضوع اطلاع يافت ، به عنوان جبران محبتهاى نجاشى به مسلمين (در حبشه ) ابونيزر) را از صاحبش خريد و آزاد كرد، از آن پس ‍ ابونيزر با كمال آسايش در حضور امام على (ع ) بود.
ابونيزر قامتى بلند و چهره اى زيبا داشت و سياه چهره نبود، هر كس او را مى ديد، تصور مى كرد كه يك عرب حجازى است .
هيئتى از حبشه به مدينه آمدند تا ابوذر را به خود به حبشه ببرند، و مقام پادشاهى را به او بسپرند.
او نپذيرفت و به آنها گفت : ((پس از آنكه خداوند نعمت اسلام را بر من ارزانى داشت ، ديگر به پادشاهى ، اشتياق ندارم .)) به اين ترتيب امام على (ع )، ابونيزر را در حضور خود نگهداشت و بپاس حقشناسى از خدمات پدرش ، به او مهربانى كرد.


66)) وقف چشمه ابونيزر و چشمه ديگر

امام على (ع ) بعد از رحلت رسول خدا(ص )، در عصر خلفا، كه او را از مقام رهبرى كنار زدند، بيشتر به امور كشاورزى اشتغال داشت ، با زحمات و تلاشهاى خود چندين باغ احداث كرد و چندين چشمه و مزرعه را احداث و نوسازى نمود، و از دسترنج خود هزار برده خريد و آزاد ساخت .
نگهدارى و سر پرستى دو چشمه و باغ را به عهده ((ابونيزر)) فرزند نجاشى شاه حبشه (كه داستانش در داستان قبل بيان شد) واگذار كرد، يكى از آنها بنام ابونيزر، و نام ديگرى باغ ((بغيبغه )) بود.
ابونيزر مى گويد: من در باغ بودم ، روزى امام على (ع ) وارد باغ شد، و فرمود: آيا غذا در نزد تو هست ؟
عرض كردم : با كدوئى كه از اين باغ بدست آمده و روغن ، غذائى آماده ساخته ام .
فرمود: آن غذا را بياور بخوريم .
من براى آماده كردن غذا برخاستم ، آن حضرت نيز برخاست و كنار آب چشمه رفت و دست خود را شست ، سپس متوجّه شد كه دستش به خوبى شسته نشده بود، به كنار نهر آب بازگشت و با آب و ماسه تميز، دست خود را كاملا تميز شست . سپس با دو كف دست از آب آشاميد، سپس به من فرمود: ((كف دستها، تميزترين ظرفها است .))
سپس نم آب را كه در دستش بود به شكمش ماليد و فرمود: ((كسى كه (با خوردن مال حرام ) شكمش را پر از آتش كند، خدا او را از رحمتش دور سازد)) (من ادخل بطنه النّار فابعده الله ).
سپس آن حضرت كلنگ را بدست گرفت و داخل چاه چشمه شد و به لاى روبى قنات پرداخت ، در حالى كه عرق از پيشانيش مى ريخت از چاه بيرون آمد، و بار ديگر به داخل چاه رفت و همچنان به لاى روبى پرداخت ، و هنگام كلنگ زدن به زمين چاه ، صداى همهمه آن حضرت به بيرون چاه مى رسيد، آن قنات را به گونه اى پاكسازى نمود كه به اندازه گردن شتر، آب آن زياد شد، سپس با شتاب از چاه بيرون آمد و فرمود: ((خدا را گواه مى گيرم كه اين چشمه و باغ را وقف كردم ))، آنگاه به من فرمود: دوات و كاغذ به اينجا بياور، من با شتاب رفتم و قلم و دوات و كاغذ تحصيل كردم و به حضور آن حضرت آوردم .
آن حضرت وقفنامه را چنين نوشت : بسم الله الرّحمن الرّحيم : اين دو باغ را بنده خدا على امير مؤمنان وقف كرد، نام اين دو باغ ، چشمه ((ابونيزر)) و چشمه بغيبغه )) است ، تا محصول آن وقف فقراى مردم مدينه و مسافران درمانده گردد، ليقى بهما وجهه حرّ النّار يوم القيامة : ((تا با وقف اين دو باغ ، على (ع ) چهره اش را از گرماى آتش دوزخ و قيامت ، حفظ كند،)) اين دو باغ فروخته نشود و به كسى بخشيده نگردد، تا خداوند كه خيرالوارثين است ، آن را به ارث ببرد (يعنى تا قيامت وقف باشد) مگر آنكه حسن و حسين (ع ) به اين دو باغ نيازمند گردند، اين دو باغ براى حسن و حسين (ع ) نه براى ديگران ، طلق و آزاد باشد.))
نقل شده : امام حسين (ع ) مقروض شد، معاويه دويست هزار دينار براى امام حسين (ع ) فرستاد كه چشمه ابونيزر را به دويست هزار دينار بفروشد.
امام حسين (ع ) قبول نكرد و فرمود: ((پدرم اين دو چشمه و باغ را وقف نموده تا صورتش در قيامت از حرارت آتش دوزخ محفوظ بماند، بنابراين آن را به هيچ قيمت نمى فروشم .))


67)) پاسخ امام على (ع ) به شش سؤال

جمعى از موالى (غير عرب ، ظاهرا ايرانيان ، بعد از فتح ايران توسط مسلمين ) به مدينه رفتند و به حضور امام على (ع ) رسيده و عرض كردند: ((ما آمده ايم از شش موضوع ، سؤ ال كنيم ، اگر جواب صحيح آن را به ما بدهى ، به تو ايمان مى آوريم و امانت تو را تصديق مى نمائيم (با توجه به اينكه آنها در كتب دينى خود، پاسخ آن شش موضوع را دريافته بودند).
حضرت على (ع ) فرمود: بپرسيد ولى در صورتى كه سؤ ال شما براى فهم و شناخت باشد، نه از روى عناد و دشمنى .
آنها پرسشهاى خود را چنين عنوان كردند:
1 اسب هنگامى كه شبهه مى كشد چه مى گويد؟
2 خروس هنگام قوقولى قوقو چه مى گويد؟
3 الاغ هنگام عرعر چه مى گويد؟
4 صداى مخصوص مرغ درّاجه چه معنى دارد؟
5 چكاوك (پرنده اى خوش آواز شبيه گنجشگ كه بر سرش تاج كوچكى از پر است ) در آواز خود چه مى گويد؟
6 غورباغه با صداى مخصوصى كه دارد چه مى گويد؟
حضرت على (ع ) در پاسخ فرمود:
اسب در آن هنگام كه دو لشگر در جبهه ، در برابر هم براى جنگ گرفته اند در شيهه خود مى گويد: سبحان الملك القدوس : ((پاك و منزه است خداوند مالك پاك .))
خروس هنگام سحر با آواز خود مى گويد: اذكر وا الله يا غافلين : ((اى غافلان به ياد خدا باشيد.))
الاغ با عرعر خود مى گويد: اللهم العن العشارين :((خدايا آنانكه (رباخوار) يكدهم بگير هستند را لعنت كن .))
مرغ درّاجه در صداى مخصوص خود مى گويد: الحمن على العرش ‍ استوى :((خداى رحمان بر عرش ، مسلط است .)) (طه - 5) چكاوك در آواز خود مى گويد: اللهم العن متغضى آل محمد :((خدايا دشمنان آل محمد(ص ) را لعنت كن .))
غورباغه در صداى مخصوص خود مى گويد: سبحان المعبود فى لجج البحار: ((پاك و منزه است خداوندى كه در گستره درياها پرستش ‍ مى شود.))
آن گروه پس از دريافت اين پاسخها، بى درنگ به على (ع ) گفتند: ما به تو ايمان آورديم و تو را تصديق مى كنيم .
و ما على وجه الارض من هوا علم منك .
:((بر سراسر زمين كسى كه آگاهتر از تو باشد وجود ندارد.))


68)) قضاوت شايسته حذيفه

عصر رسول خدا(ص ) بود، دو نفر برادر، داراى يك خانه بودند، و در وسط آن خانه ديوارى از چوب و نى ساختند تا هر قسمت از خانه براى هر دو محفوظ و محجوب باشد.
پس از مرگ آن دو برادر، هر يك از ورثه آنها ادّعا كردند كه آن ديوار چوبى مال او است ، نزاع آنها ادامه يافت ، به حضور رسول خدا(ص ) آمده و جريان را گفتند، تا آن حضرت قضاوت كند، پيامبر(ص ) به حذيفة بن يمان فرمود: ((برو از نزديك آن ديوار را ببين و بين آنها قضاوت كن .))
حذيفه با آنها كنار آن ديوار چوبى آمدند، پس از ديدار، حذيفه قضاوت كرد كه آن ديوار مال آن كسى است كه طنابهاى بند آن ديوار، در قسمت خانه او بسته شده است .
سپس حذيفه به حضور رسول خدا(ص ) آمد، و چگونگى قضاوت خود را بيان كرد، پيامبر(ص ) به او فرمود: ((احسنت ، قضاوت شايسته اى كردى .))


69)) بى نياز كيست ؟

روزى پيامبر(ص ) با ابوذر گفتگو مى كرد به او فرمود: به نظر تو آن كسى كه مال بسيار داشته باشد، غنى و بى نياز است ؟
ابوذر گفت : آرى .
پيامبر فرمود: اشتباه مى كنى .
انما لغنى غنى القلب ، و الفقر فقر القلب .
:((بى نياز انسان به بى نيازى روح او است ، و فقر و نياز او، به فقر و نياز روح او است .))
يعنى معيار بى نيازى و نياز بستگى به بى نيازى و نياز قلب و معنويت انسان دارد، نه جسم و ظاهر.
آنگاه پيامبر(ص ) به ابوذر فرمود: آيا فلان شخص از اهل صفّه (آنانكه مهاجرت كرده اند و در مدينه در كنار مسجد زير سايبانها، زندگى ساده دارند) را مى شناسى ؟
ابوذر گفت : نه ، پيامبر(ص ) چند وصف او را بيان كرد، تا ابوذر گفت : او را شناختم .
پيامبر (ص ) فرمود: او را چگونه مى يابى ؟
ابوذر گفت : او مسكين و تهيدست از اهل بى پناه صفّه است .
پيامبر(ص ) فرمود: هو خير من طلاع الارض : ((اين شخص ، باارزشتر از همه پديده هاى زمين است .))


70)) پسران رشيد امّ البنين در برابر امان دشمن

ام البنين همسر امام على (ع ) از آن حضرت داراى چهار پسر به اين ترتيب شد: عباس ، عبدالله ، عثمان و جعفر.
اين چهار نفر در روز عاشورا در حال جنگ با دشمن به شهادت رسيدند، نخست عبدالله به شهادت رسيد كه 25 سال داشت . سپس جعفر به شهادت رسيد كه 19 سال داشت . و بعد عثمان به شهادت رسيد كه 21 سال داشت .
و در آخر حضرت عباس (ع ) به شهادت رسيد كه 35 سال داشت . هنگامى كه ابن زياد، شمر را به كربلا مى فرستاد، عبدالله بن ابى محل بن حزام پسر دائى عباس و برادرانش ، نزد ابن زياد بود، از ابن زياد خواست ، امان نامه اى براى فرزندان عمّه اش ام البنين بنويسد، ابن زياد اين پيشنهاد را پذيرفت و امان نامه اى نوشت و به غلام خود داد تا به پسران ام البنين برساند.
غلام به كربلا آمد و امان نامه را به آنها رسانيد، آنها گفتند:((ما نيازى به امان شما نداريم ، امان خدا بهتر از امان فرزند سميه است .)) بار ديگر در روز نهم محرم (تاسوعا) شمر كه خويشاوندى با ام البنين (ع ) داشت ، به سوى خيام امام حسين (ع ) آمد و فرياد زد: پسران خواهر ما كجا هستند (يعنى عباس و برادرانش كجايند؟)
آنها پاسخ شمر را ندادند، امام حسين (ع ) به آنها فرمود: ((گر چه شمر، فاسق است ، ولى يكى از دائيهاى شما است ، جوابش را بدهيد.)) عباس و برادران به شمر گفتند: چه كار دارى ؟
شمر گفت : انتم يا بنى اختى امنون فلا انفسكم مع اخيكم الحسين .
:((اى پسران خواهرم ، شما در امان هستيد، خود را در كنار برادرتان حسين (ع ) به كشتن ندهيد.)) عباس و برادران با هم در جواب گفتند: لعنك الله و لعن امانك اتومننا و ابن رسول الله لا امان له ؟
:((خداوند تو و امان تو را لعنت كند، آيا به ما مى دهى ولى به پسر رسول خدا(ص )، امان نمى دهيد.))
امام حسين شب عاشورا ياران خود را دور خود جمع كرد و خطبه خواند و به آنها فرمود: من به شما اجازه دادم و بيعت شما را از گردنم ، رها نمودم ، شما آزاديد، هر كدام دست اهل خانه خود را بگيرد و در تاريكى شب ، از اين ديار برود، زيرا دشمن تصميم به كشتن من دارد، به شما كار ندارد.
در پيشاپيش ياران ، حضرت عباس و برادرانش ، در پاسخ گفتند:
ولم نفعل ذلك ؟ لنبقى بعدك ؟ لا ارانا الله ذلك ابدا.
:((چرا ما از اينجا برويم ؟ آيا براى اينكه بعد از تو زنده بمانيم ؟ خداوند هر گز ما را چنين نمى يابد كه دست از تو برداريم ، خدا آن روز را نياورد كه ما از تو جدا گرديم .))


71)) نوازش كودك شيرخوار

عصر پيامبر(ص ) بود، ظهر فرا رسيد، مؤ ذن در مسجد النبى مدينه اذان ظهر را گفت و مردم را به شركت در نماز جماعت با پيامبر(ص ) عوت نمود، پيامبر(ص ) به مسجد آمد و مسلمين ازدحام كردند و صفوف نماز تشكيل شد، و نماز جماعت شروع گرديد، در وسطهاى نماز ناگاه ديدند رسول خدا(ص ) مى خواهد با شتاب و عجله نماز را تمام كند.
((خدايا چه شده ؟ مگر بيمارى شديدى بر پيامبر(ص ) عارض گرديده ؟ او كه همواره به وقار و آرامش در نماز سفارش مى كرد، اكنون چرا مستحبات نماز را رعايت نمى كند، آنهمه عجله براى چه ؟ چرا؟ يعنى چه ؟))
چند لحضه نگذشت كه نماز تمام شد، مردم نزد آن حضرت جهيدند، احوال پرسيدند، مى گفتند: اى رسول خدا! آيا پيش آمدى شده ؟ حادثه بدى رخ داده ؟ چرا نماز را اين گونه با شتاب و سرعت به پايان رساندى ؟
پاسخ همه اين چراها، فقط اين جمله بود كه پيامبر (ص ) به آنها فرمود: اما سمعتم صراخ الصبى :((آيا شما صداى گريه و جيغ كودك شيرخوار را نشنيديد؟))
معلوم شد، كودك شير خوارى در نزديكى آنجا گريه مى كند و كسى نيست كه او را آرام نمايد، پيامبر(ص ) نماز را با شتاب تمام كرد، تا كودك را آرامش ‍ و نوازش دهد.


72)) على (ع ) در برابر هديه رشوه نما

اشعث بن قيس ، در عصر خلافت امام على (ع ) از سران خوارج و نفاق بود، در هر فرصتى كينه توزى خود را نسبت به اميرمؤمنان على (ع ) آشكار مى ساخت .
او به فكر خام خود خواست با كارهائى خود را به حريم على (ع ) نزديك كند، و بعد در فرصتهاى مناسب ، به سود خود بهره بردارى نمايد. يكى از كارهاى او كه با شكست مفتضحانه روبرو شد اين بود كه حلواى خوش طعم و لذيذى تهيه كرد و آن را در ظرفى گذاشت و سر آن را پوشيد و نيمه شب به در خانه امام على (ع ) آورد و به نام هديه به امام على (ع ) تقديم كرد (با اينكه رشوه بود اما و تحت پوشش نام هديه ، مى خواست على (ع ) را فريب دهد.)
امام على (ع ) در برابر اين عمل رياكارانه اشعث ، به او فرمود:
اصلة ام زكاة ام صدقة ...:((آيا اين حلوا هديه است يا زكات است و يا صدقه است ؟ كه زكات و صدقه به ما حرام است .))
اشعث گفت : لا ذا ولا ذاك و لكنّها هديّة .
:((نه زكات است و نه صدقه ، بلكه هديه است .))
امام على (ع ) به آن رياكار توجيه گر فرمود: ((آيا از طريق دين خدا وارد شده اى تا مرا فريب دهى ؟ يا دستگاه ادراك تو قاطى رفته و يا ديوانه شده اى ؟ و يا هذيان مى گوئى ؟
والله لو عطيت الا قاليم السّبعة بما تحت افلاكها على ان اعصى الله فى نملة اسلبها جلب شعيرة مافعلته .
:((سوگند به خدا اگر اقليمهاى هفتگانه را با آنچه در زير آسمانها است به من بدهند كه خداوند را بر گرفتن پوست جوى از دهان مورچه اى نافرمانى كنم ، هر گز نخواهم كرد و اين دنياى شما از برگ جويده اى كه در دهان ملخى باشد نزد من خوارتر و بى ارزشتر است .)) اين است يك نمونه از موضعگيرى قاطع امام على (ع ) در برابر فرصت طلبان كه با استتار و توجيه هديه ، مى خواستند به آن حضرت رشوه دهند و راه نفوذى به دستگاه او بيابند.


73)) اعلام عمومى براى رعايت حق همسايه

عصر رسول خدا(ص ) بود، پيامبر(ص ) در مدينه سكونت داست ، روز بروز عظمت و پيشرفت اسلام مى افزود، يكى از مسلمين از اهالى مدينه ، همسايه بدى داشت كه از آزار او در امان نبود، او به حضور رسول خدا (ص ) آمد و از همسايه اش شكايت كرد و گفت : ((من همسايه اى دارم كه نه تنها خيرى از او به من نمى رسد، بلكه از شرّ و آزار او، آسوده نيستم .))
پيامبر(ص ) به على (ع ) و ابوذر و سلمان و يك نفر ديگر (كه راوى مى گويد بگمانم مقداد بود) فرمود: به مسجد برويد و با صداى بلند فرياد بزنيد:
لاايمان لمن لايا من جاره بوائقه .
:((هر كه همسايه اش از آزار او آسوده نباشد ايمان ندارد.))
آنها به مسجد رفته ، سه بار با صداى بلند، اين دستور پيامبر (ص ) را به سمع مردم رساندند. امام صادق (ع ) پس از نقل اين داستان ، با دست خود اشاره به اطراف كرد و فرمود: تا چهل خانه در چهار طرف ، همسايه به حساب مى آيند.


74)) روحيه نيرومند سپاه اسلام

سال دوم هجرت بود، سپاه اسلام كه تعدادشان 313 نفر بود به فرماندهى پيامبر اسلام (ص ) براى ضربه زدن به دشمن ، به سرزمين بدر روانه شدند، سپاه دشمن بيش از هزار نفر با اسلحه و تجهيزات كافى بودند.
ماءمور اطلاعاتى دشمن بنام ((عميربن وهب )) براى شناسائى سپاه اسلام ، مخفيانه به درون سپاه رخنه كرد و سپس مخفيانه نزد مشركين بازگشت و چنين گزارش داد: ((همراهان محمد(ص ) حدود 300 نفر يا اندكى بيشترند، ولى روحيه آنها به گونه اى است كه گوئى مرگ را بر پشت شتران خود حمل مى كنند، چهره هايشان مانند افعى است كه از تشنگى نميميرد، آنها كشته نشوند مگر اينكه به تعداد كشته هاى خود از شما بكشند، در اين صورت خيرى نحواهد بود.)) گر چه مشركين مغرور، اين گزارش را بى اهميت تلقى كردند ولى بزودى معلوم شد كه گزارش عمير درست بوده است ، بلكه بالاتر،زيرا سپاه اسلام در جنگ بدر، 22 نفر شهيد دادند، ولى 70 نفر از دشمن را كشتند و 70 نفر از آنها را اسير نمودند و با پيروزى كامل به مدينه باز گشتند.
اين جنگ در صبح جمعه 17 رمضان سال دوم هجرت شروع شد و تا ظهر ادامه يافت .


75)) پارسائى امام على (ع )

عصر خلافت على (ع ) بود، امام على (ع ) در كوفه به بازار پيراهن فروشها آمد، به يكى از پيراهن فروشها فرمود: ((اى جوان ! آيا در نزد تو دو پيراهن به قيمت پنج درهم هست ؟))
جوان گفت : آرى دو پيراهن دارم كه مجموعا قيمت آن پنج درهم است ، ولى يكى از آنها بهتر است ، قيمت يكى سه درهم است و ديگرى دو درهم مى باشد، على (ع ) فرمود: آنها را بياور.
او پيراهنها را آورد، على (ع ) پنج درهم را داد و آن دو پيراهن را خريد، پيراهن بهتر را به قنبر داد، قنبر عرض كرد: ((اى اميرمؤمنان ! تو سزاوارتر به پيراهن بهتر هستى ، زيرا به منبر مى روى و براى مردم خطبه مى خوانى .))
على (ع ) فرمود:((اى قنبر! تو جوان هستى ، و احساسات و تمايلات جوانى دارى ، (و دوست دارى لباست شيكتر باشد) و من از پروردگارم شرم مى كنم كه لباسى برتر از لباس تو بپوشم و بر تو برترى جويم زيرا از رسول خدا(ص ) شنيدم كه فرمود: البسوهم مما تلبسون و اطعموهم مما تاكلون .
:((به غلامان خود همان لباس را بپوشانيد كه خود مى پوشيد، و همان غذا را بخورانيد كه خود مى خوريد.))
سپس آن حضرت پيراهن دو درهمى را پوشيد، آستين آن پيراهن دراز بود و از سر انگشتان مى گذشت .
آن بزرگوار، آن قسمت اضافى را پاره كرد،قنبر گفت : پيراهن را بده تا آن قسمت پاره شده را سجاف و حاشيه دوزى كنم .
امام در پاسخ او فرمود: دعه فان الامر اسرع من ذلك : ((از اين بگذر، چرا كه دنيا سريعتر از اين امور مى گذرد.))
ابواسحاق سبيعى مى گويد: روز جمعه بود و من كودك بودم و بر دوش پدرم بودم ، و در نماز جمعه به امامت على (ع ) شركت نمودم ، ديدم امام على (ع ) خطبه مى خواند و با آستين خود(مثل باد بزن ) باد مى زند، به پدرم گفتم : آيا على (ع ) احساس گرمى مى كند؟ پدرم گفت : نه ، بلكه پيراهنش را شسته ، و حركت مى دهد تا خشك شود، و او غير از اين پيراهن ندارد.


76)) دسيسه دشمن !

جابر از امام باقر(ع ) نقل مى كند: روزى اميرمؤمنان على (ع ) در مسجد كوفه مشغول سخنرانى بود، ناگهان مردم ديدند: ((اژدهائى )) از يكى از درهاى مسجد، وارد شد، مردم خواستند، او را بكشند، على (ع ) كسى فرستاد كه دست نگهدارند، مردم از كشتن او، خوددارى كردند، و او سينه كشان ، خود را به پاى منبر رساند، و برخاست و روى دمش ايستاد و به اميرمؤمنان (ع ) سلام كرد، حضرت ، اشاره كرد كه بنشيند، تا خطبه تمام شود، پس از خطبه ، به او فرمود: ((تو كيستى )).
او گفت : من (( عمرو بن عثمان ، فرزند خليفه شما بر طايفه جنّ هستم ، پدرم از دنيا رفت و به من وصيّت كرد، تا به حضور شما بيايم ، و راءى شما را بدست آورم ، تا چه دستور بفرمائيد.))
اميرمؤمنان على (ع ) او را به تقوى و پرهيزكارى سفارش نمود، و او را به عنوان جانشين پدرش ، منصوب نمود، او خداحافظى كرد و رفت ...
جالب اينكه از اين جريان به بعد، آن درى كه آن اژدها از آن وارد مسجد شد، به عنوان ((باب الثعبان )) (در اژدها) ناميده شد كه ياد آور، اين خاطره عجيب بود، نقل مى كنند: وقتى كه بنى اميه روى كار آمدند (براى از ياد بردن اين حادثه ) مدتى فيلى را در كنار آن در، بستند، و كم كم آن در را به عنوان ((باب الفيل )) (در فيل ) ناميدند، و خواستند با اين دسيسه ، فضائل على (ع ) را از خاطره ها، محو كنند.


77)) سؤال از خون پشه !!

ابن ابى مى گويد نزد عبدالله بن عمر بودم مردى نزد او آمد و پرسيد: ((اگر خون پشه به لباس انسان ، ماليده باشد، و با آن لباس ، نماز بخواند، صحيح است يا نه ؟!))
ابن عمر به او گفت : ((تو كيستى ؟!
او گفت : ((من از اهالى عراق هستم .))
ابن عمر گفت : ((به اين شخص بنگريد، درباره خون پشه از من سؤ ال مى كند، با اينكه فرزند رسول خدا(ص ) (يعنى امام حسين عليه السلام ) را مى كشند (و از ريختن خون او سؤال نمى كنند) و من از رسول خدا(ص ) شنيدم كه درباره حسين (ع ) و برادرش حسن (ع ) فرمود: هما ريحانتى من الدنيا: ((اين دو، دو گل خوشبوى من از دنيا هستند.))
و براستى عجيب است ، كه بعضى از مردم ، نسبت به مسائل بسيار مهم ، بى تفاوت هستند، ولى نسبت به مسائل ساده ، حساس مى باشند، و اين از نشانه هاى بى خردى و نادانى است .


78)) معذرت خواهى پيامبر(ص ) از مردم

مالى را (به عنوان زكات و يا...) به حضور پيامبر(ص ) آوردند، آن حضرت با سنجش مال و افراد كه در كنار مسجد، مسكن گزيده بودند، دريافت كه آن مال براى همه كفايت نمى كند، آنرا بين بعضى از آنان كه حالشان سخت تر بود، تقسيم نمود.سپس ترسيد كه ديگران ، بدگمان شوند و در قلبشان خطور كند كه مثلا تبعيض و بى عدالتى شده است ، همه آنها را جمع كرد و از آنها چنين معذرت خواهى كرد:
معذرة الى الله و اليكم يا اهل الصفة انا اوتينا بشى ء فا ردنا ان نقسمه بينكم فلم يسعكم فخصّصت به اناسا منكم خشينا جزعهم و هلعهم .
:((در پيشگاه خدا و شما، عذر خواهى مى كنم ، اى ساكنان سرپناههاى مسجد، متاعى (يا پولى ) نزد ما آورده شد، خواستيم آن را بين شما تقسيم كنيم ، ولى ديديم براى همه شما كافى نيست ، آن را به گروهى از شما داديم كه ترس بى تابى و فشار بيشتر آنها در ميان بود.))
بدينوسيله آن حضرت از مردم معذرت خواست ، و به ريش آنها نخنديد، و عواطف آنها را جلب كرد.


79)) نمونه اى از شجاعت على (ع ) در جنگ صفّين

ماههاى آتش جنگ صفّين شعله ور بود، و سپاه على (ع ) با سپاه معاويه ، مى جنگيدند، از دو طرف افراد زيادى كشته شدند.
صعصعة بن صوحان مى گويد: روزى يكى از سپاهيان بى باك معاويه بنام ((كريب صباح )) كه در شجاعت و اقتدار، هيچكس مثل او شهرت نداشت و به ميدان تاخت و فرياد زد: چه كسى آماده است به جنگ من آيد؟
يكى از سربازان سپاه على (ع ) بنام مرتفع بن وضّاح به جنگ او رفت ، ولى طولى نكشيد كه بدست او كشته شد.
باز ((كريب )) فرياد زد: چه كسى به جنگ من مى آيد؟
اين بار ((حاديث بن جلاح )) به جنگ او رفت ، او نيز بدست كريب كشته شد.
براى بار سوم ، او فرياد زد: كيست به جنگ من آيد؟
اين بار ((عابد بن مسروق )) به جنگ او شتافت ، عابد نيز به دست او كشته شد.
كريب كه با كشتن آنها، مغرور و مست شده بود، جنازه آن سه نفر شهيد را روى هم گذاشت و بالاى آن سه جنازه رفت و ايستاد و فرياد زد من يبارز؟ ((كيست به جنگ با من بيايد؟))
امام على (ع ) از صف خارج شد و به سوى او تاخت و فرياد زد: ((واى بر تو اى كريب ، من تو را از عذاب سخت الهى بر حذر مى دارم و به سوى سنّت خدا و رسولش دعوت مى كنم ، واى بر تو، معاويه تو را بر آتش دوزخ وارد نكند (بيا و هم اكنون نيز مى توانى به سوى حقّ بپيوندى و نجات يابى .)
كريب كه مست غرور و تكبّر بود در پاسخ اين نداى پر مهر على (ع ) گفت : ((از اين گونه گفتار تو بسيار شنيده ام ، ما نيازى به اين گفتار نداريم ، اگر مى خواهى به پيش بيا، چه كسى است كه شمشير برّان مرا بخرد، شمشيرى كه اين (جنازه ها) اثر او است ؟))
امام على (ع ) در حالى كه مى گفت : لاحول و لا قوة الا بالله ، به سوى كريب حركت كرد، هنوز او در جاى خود نجنبيده بود چنان ضربتى بر او زد كه هماندم كشته شد، و به زمين افتاد و در خون كثيف خود غلطيد.
آنگاه امام على (ع ) در برابر سپاه معاويه ، فرياد زد: چه كسى به جنگ من مى آيد؟
شخصى بنام ((حارث بن وداعه )) به جنگ على (ع ) آمد، طولى نكشيد كه بدست آن حضرت كشته شد.
بار ديگر على (ع ) فرمود: چه كسى به جنگ من مى آيد؟
اين بار، ((مطاع بن مطلب عنسى )) به ميدان آمد و هماندم بدست امام على (ع ) كشته شد.
امام بار سوم فرياد زد: چه كسى به جنگ من مى آيد؟، هيچكس جواب امام را نداد، امام على (ع ) آيه 194 سوره بقره را خواند، كه مفاد آن آيه اين است كه در برابر تجاوز متجاوزان بايد مقابله به مثل و قصاص كرد، و خداوند يار و ياور پرهيزكاران مى باشد.
در اين ميان عمروعاص به معاويه گفت : اكنون فرصت خوبى بدست آمده ، على (ع ) سه نفر از شجاعان و قهرمانان را كشته است (و خسته شده و تو تازه نفس هستى ) برخيز و به ميدان او برو، كه من اميدوارم بر او چيره گردى و خداوند تو را بر او پيروز گرداند.
معاويه در پاسخ به عمروعاص گفت :
والله لن تربد الا ان اقتل فتصيب الخلافة بعدى ، اذهب اليك عنّى فليس ‍ مثلى يخدع .
:((سوگند به خدا تو چيزى جز اين نمى خواهى كه من با رفتن به ميدان على (ع ) كشته شود، و آنگاه بعد از من ، مقام خلافت را تصاحب كنى ، از من دور شو، مثل من گول حيله هاى تو را نمى خورد.))
براستى اين فراز تاريخى چه تابلو زيبائى است ؟ و چقدر عالى سيماى رعناى رهبر عادل و شجاع (على عليه السلام )، و چهره زشت حاكم ستمگر و دنيا طلب (معاويه ) را نشان مى دهد؟!


80)) خاطره اى از جنگ جمل و شجاعت مالك اشتر

در جنگ جمل كه در سال 35 هجرى در بصره ، بين سپاه طلحه و زبير با سپاه على (ع ) رخ داد، عمروبن يثربى از قهرمانان سپاه دشمن بود و چند نفر از ياران على (ع ) را به شهادت رسانده بود، و در عين حال عطش خونريزى ، و جنگ با پيروان على (ع ) را داشت ، و همچون غولى بى باك به ميدان مى تاخت .
يكبار با نعره هاى بلند به سوى ميدان آمد و مبارز طلبيد، مالك اشتر چون شير خشم آلود، به سوى او روان شد و سخت بر او حمله كرد، كه او با نيزه اش ، از اسب به زمين غلطيد، چون پيكر سنگينى داشت ، نتوانست فرار كند، گروهى كه مراقب حفظ جان او بودند، آمدند تا او را از دست مالك نجات دهند، در اين گيرودار يكى از سپاهيان على (ع ) بنام ((عبدالرّحمن بن طود))، به او حمله كرد و نيزه اى به او زد، او براى بار دوم ، نقش بر زمين شد، سپس يكى ديگر از سپاهيان على (ع ) پيشدستى كرد، و پاى او را گرفته ، كشان كشان او را به نزد على (ع ) آورد، او به تضرّع و زارى پرداخت ، و طلب عفو كرد، على (ع ) او را (كه مجروح بود) رها ساخت ، او خود را به قوم خود رساند، ولى بر اثر ضربات سنگينى كه خورده بود در بستر مرگ افتاد.
او او پرسيدند: قاتل تو كيست ؟ در پاسخ گفت : ((آنگاه كه با مالك اشتر روبرو شدم ،او را ده برابر خود يافتم ، و آنگاه كه در برابر عبدالرحمن قرار گرفتنم ، با اينكه مجروح بودم ، خود را ده برابر او يافتم ، و سرانجام ، ضعيفترين افراد سپاه على (ع ) مرا اسير كرد و نزد على (ع ) برد، و بعد از اين گفتار، طولى نكشيد كه جان سپرد.


81)) مرغ هوا و ماهى دريا!

بعضى از نهنگهاى دريائى هستند كه غذا و طعمه آنها، ماهيها و حيوانات كوچك دريائى است ، از عجائب اينكه : وقتى آنها از آن ماهيها و حيوانات دريائى مى خورند، تكّه هاى گوشت آن ماهيها در لاى دندانهاى نهنگها، مى ماند، و موجب آزار آنها مى شود، اين نهنگها به ساحل دريا مى آيند،دهانشان را كه همچون غارى مى باشد، باز مى كنند، پرندگان هوا مى آيند و به داخل دهان آنها رفته و گوشتهاى لاى دندان آنها را با منقارهاى تيز خود مى گيرند و مى خورند! هم خود را سير مى كنند و هم با اين عمل مسواك و خلال ، نهنگها را از آزار، نجات مى دهند.
عجب اينكه : اين نهنگها و ميزبانهاى مهربان ، تا آخر، دهانشان را باز نگه مى دارند و روى هم نمى فهمند!
بعضى مى گويند: در ناحيه سر آن پرندگان شاخهائى شبيه خار وجود دارد، كه نهنگها، از ترس خطر فرو رفتن آن شاخكهاى تيز در سقف دهانشان ، دندانهايشان را نمى بندند و در نتيجه آن پرندگان پس از سير شدن ، سالم از دهان نهنگها خارج مى شوند.


82)) معاويه را بهتر بشناسيد

مطّرف پسر مغيرة بن شيعه مى گويد: با پدرم نزد معاويه رفتم ، پدرم ، به حضور معاويه رفت و آمد مى كرد و با او گفتگو مى نمود، و بعد نزد ما مى آمد و از عقل و سياست و هوش معاويه سخنانى مى گفت ، و او را مى ستود.
ولى يك شب پدرم مغيره ، به خانه آمد، ديدم بسيار غمگين است و در فكر فرو رفته ، پس از ساعتى ، ديدم همچنان غمگين است ، گمان بردم كه اتفاق ناگوارى براى او رخ داده است ، گفتم : اى پدر، چه شده كه از آغاز شب تاكنون غمگين هستى و در فكر فرورفته اى ؟
پدرم در پاسخ گفت :((پسرم ! از نزد كافرترين و ناپاكترين انسانها نزد تو آمده ام )) (يا بنىّ جئت من عند اكفر النّاس واخبثهم .)) گفتم : او كيست ؟
گفت : معاويه است .
گفتم : چطور؟
گفت : در حضور معاويه بودم ، مجلس خلوت شد و من بودم و معاويه ، به او گفتم :((اى رئيس مؤمنان ! سنّ و سال تو بالا رفته ، اكنون اگر به گسترش عدل و داد بپردازى براى تو بهتر است ، خوب است با برادران خود از بنى هاشم ، خوشرفتارى كنى ، و صله رحم نمائى ، سوگند به خدا اكنون در نزد آنها هيچ چيز نيست كه از آن بترسى ، و آن چيز براى سلطنت تو خطرناك باشد، بنابراين اگر رابطه نيكى با آنها برقرار سازى ، ذكر و پاداشش براى تو باقى مى ماند، و بعد از مرگ تو، تو را به نيكى ياد مى كنند.))
معاويه در جواب نصايح من گفت : هيهات !، كدام ذكر است كه باقى مانده و اميد بقاى آن است ؟ آن قدرت و حكومت قبيله تيم و ابوبكر بود كه با مرگ ابوبكر، پايان يافت و جز نامى از ابوبكر (در تاريخ ) باقى نمانده است ، و آن حكومت و قدرت قبيله عدى و عمر بود كه آنهمه شكوه داشت و ده سال ، سر پا بود، ولى با مرگ عمر، فرو ريخت و جز نام عمر (در تاريخ ) چيز ديگرى باقى نمانده است .
ولى در مورد ابن ابى كبشه (پيامبر (ص) ) نام او هر روز پنج بار در اذان با صداى بلند ذكر مى شود و مردم شب و روز اين جمله را مى شنوند: و اشهد انّ محمدا رسول الله بنابراين اى بى پدر غير از اين مورد، چه عملى باقى مى ماند و چه ذكر دوام مى يابد كه تو مرا نصيحت به ثواب و خوشرفتارى با بنى هاشم مى كنى لا و الله الا دفنا دفنا: ((نه به خدا سوگند، از روش خود دست بردار نيستم ، مگر آن وقت فرا رسد كه ياد پيامبر(ص ) را دفن كنم ، و مردم را به فراموش كردن آن ، عادت دهم .))
اين است باطن خبيث معاويه ، كه نقل كننده آن مغيرة بن شيعه يكى از سرسپردگان دستگاه معاويه مى باشد، آيا با توجه به اين مطلب ، مى توان گفت : كه معاويه ذره اى دين داشته است ؟!


83)) مژدگانى معاويه به تروريست ياغى

در جريان شهادت امام على (ع )، سه نفر از خوارج ، در كنار كعبه هم سوگند شدند، كه يكى از آنها بنام ((ابن ملجم )) حضرت على (ع ) را در كوفه بكشد، دومى بنام ((برك بن عبدالله ))، معاويه را در شام به هلاكت رساند، و سومى بنام ((عمربن بكر))، عمروعاص را در مصر به قتل رساند، توطئه اين سه نفر اين بود كه سحر 19 رمضان سال 40 هجرى ، در يك وقت ، تصميم خود را اجرا سازند.
ابن ملجم به كوفه آمد و سرانجام در سحر 19 رمضان ، در مسجد هنگام نماز به امام على (ع ) حمله كرد و شمشير بر فرق مقدس او زد كه همين ضربت منجرّ به شهادت آن حضرت گرديد.
عمروبن بكر به مصر رفت ، و در مسجد آنجا در وقت سحر منتظر ورود عمروعاص باقى ماند، آن شب عمروعاص بيمار بود و بجاى او خارجة بن حنيفه براى نماز آمد، عمرو از روى اشتباه به او حمله كرد و او را كشت ، عمرو را دستگير كردند و سپس به دستور عمروعاص او را كشتند.
برك بن عبدالله در مسجد شام در كمين معاويه قرار گرفت وقتى كه معاويه به مسجد آمد، به او حمله كرد ولى شمشيرش بر ران معاويه وارد شد، او را دستگير كردند، معاينه به معاويه گفت : شمشير به زهر آلوده بوده است ، اكنون يا بايد با دارو درمان گردى ، در اين صورت نسل تو قطع مى گردد، ديگر داراى فرزند نمى شوى ، و يا بايد آهنى را با آتش گداخته سرخ كنم و سر زخم ران تو بگذارم و از اين طريق مداوا كنم ، در اين صورت نسل تو قطع نخواهد شد. معاويه گفت : من طاقت طريق دوم را ندارم ، همان طريق اول را دنبال مى كنم ، همين دو پسرى كه دارم بنام يزيد و عبدالله براى من كافى است .
برك بن عبدالله تروريست ياغى را نزد معاويه آوردند، كه حكم اعدامش را صادر كند، او به معاويه گفت : من مژده اى براى تو دارم . معاويه گفت : آن چيست ؟
برك گفت : بنا است همين امشب على (ع ) كشته شود، مرا نزد خود نگهدار، اگر او كشته شد كه هر گونه خواستى با من رفتار كن ، و اگر كشته نشد، من با تو عهد محكم مى بندم كه مرا آزاد سازى تا بروم و على (ع ) را بكشم و سپس ‍ نزد تو آيم .
معاويه او را نزد خود نگه داشت ، وقتى كه خبر شهادت على (ع ) به معاويه رسيد، او آن تروريست را بخاطر مژده اين خبر، آزاد ساخت .


84)) راز امتياز كفّاش

در روايات آمده : عابدى از بنى اسرائيل كه در پناه كوهى به عبادت اشتغال داشت ، در عالم خواب ديد، به او گفته شد:((برو نزد فلان كفش دوز، و از او تقاضا كن تا برايت دعا كند.))
عابد وقتى بيدار شد، به جستجو پرداخت ، و آن كفش دوز را پيدا كرد، و به حضور او رفت و از او پرسيد: ((كار تو چيست ؟))
او گفت : ((من روزها روزه مى گيرم ، كفش دوزى مى كنم ، و مزدى كه بدست مى آورم ، قسمتى از آن را به تهيدستان ، صدقه مى دهم ، قسمت ديگر را، صرف معاش اهل و عيال خود مى نمايم .))
عابد گفت : ((اين روش ، روش خوبى است ، ولى ارزش فراغت و تنهائى براى عبادت خدا را ندارد.))
به محل عبادت خود بازگشت ، هنگام خواب ، خوابيد و براى بار دوم در خواب ديد، به او گفته شد: برو نزد كفش دوز به او بگو اين چهره درخشان تو از چيست ؟
عابد وقتى بيدار شد نزد كفش دوز رفت و پرسيد: ((به چه علت داراى اين گونه چهره نورانى شده اى ؟!
كفش دوز گفت : ((هيچ انسانى را نديدم مگر اينكه تصور كردم ، او نجات مى يابد و من هلاك مى شوم .))
عابد به راز و رمز كمال و برترى كفاش پى برد، و آن در يك كلمه خلاصه مى شد كه او ((از خود راضى )) نيست و غرور ندارد.


85)) قبول عذر معذور

پس از جريان عاشورا و شهادت امام حسين (ع ) و يارانش ، امام سجاد(ع ) با بازماندگان به مدينه باز گشتند، در نزديك مدينه ، بشير طبق دستور امام سجاد(ع ) به مدينه وارد شد و شهادت شهداء و ورود امام سجاد(ع ) را به مردم مدينه خبر داد، مردم از زن و مرد و كوچك و بزرگ با آه و ناله به استقبال بازماندگان شهدا شتافتند.
امام سجاد(ع ) در حالى كه دستمالى در دست داشت ، بر كرسى نشست و بى اختيار گريه كرد، و مردم صدا به گريه بلند كردند. امام خطبه اى خواند و مردم را از جريان عاشورا و كربلا، باخبر كرد، و در آخر فرمود:
فعندالله نحتسب فيما اصابنا و ما بلغ بنا فانه عزيز ذوانتقام .
:((ما آنچه را كه بر ايمان رخ داده به حساب خدا منظور مى داريم كه او توانا و انتقام گيرنده است .))
در اين هنگام ((صوحان بن صعصعه )) برخاست و به پيش آمد و از اينكه بر اثر پا درد شديد نتوانسته در جنگ شركت نمايد، عذر خواهى كرد. امام سجاد(ع ) عذر او را پذيرفت و از حسن نيت او تشكر كرد و فرمود: خدا پدرت را رحمت كند.


86)) بهترين و خوشبوترين و زيباترين ها

يعقوب ليث ، مؤ سس سلسله صفاريان (در قرن سوم ) شخصى شجاع بود، او با نبردهاى پى گير خود، سرزمين وسيع ايران آن روز را تحت سلطه خود در آورد و دودمان عباسيان را از صحنه برانداخت .
نقل مى كنند: قبل از آنكه او به سلطنت برسد و قسمتى از ايران را از دست عباسيان بيرون آورد، با دوستان جوان خود، در سيستان در شهر زرنخ ، به گرد هم نشسته بودند و با هم صحبت مى كردند:
يكى گفت : زيباترين لباس ، اطلس است .
ديگرى گفت : نيكوترين كلاه ، از ديباى رومى است .
سومى گفت : خوشترين مناظر، منظره دل انگيز صحرا، كنار گياهان و گل و آب است .
چهارمى گفت : عاليترين سايه ، سايه درخت بيد است .
پنجمى گفت : خوشنوازترين نغمه ها، نغمه بلبل است .
وقتى نوبت به يعقوب رسيد، گفت :
زيباترين لباس ،((زره )) (لباس جنگى ) است .
و نيكوترين كلاه ، ((كلاه خود)) (كلاه آهنين جنگى ) است .
خوشبوترين مناظر، منظره ميدان جنگ و نبرد با ظالمان است .
و عاليترين سايه ، سايه شمشير است .
و خوشنوازترين صداها، صداى شيهه اسب در ميدان نبرد است .


87)) ردّ توجيهات بى اساس براى عدم شركت در جهاد

در جريان جنگ خندق كه در سال پنجم هجرت واقع شد، بعضى براى اينكه در اين جنگ شركت نكنند، بهانه تراشى مى كردند، يكى از بهانه هاى آنها اين بود كه : خانه ما در و پيكر و حفاظ ندارد، ما مجبوريم براى حفظ خانه خود از دزدها و اشرار،در خانه بمانيم .
آيه 13 سوره احزاب نازل شد و بر اين گونه بهانه تراشى ها و توجيه هاى واهى ، خط بطلان كشيد، آن آيه اين است :
و يستاءدن فريق منهم النبى يقولون انّ بيوتنا عوره و ما هى بعورة ان يريدون الا فرارا.
:((گروهى از آنان از پيامبر(ص ) اجازه بازگشت مى خواستند، و مى گفتند خانه هاى ما بدون حفاظ است ، در حالى كه بدون حفاظ نبود، آنها فقط مى خواستند از جنگ فرار كنند.))
و در جريان جنگ تبوك كه در سال نهم هجرت واقع شد يكى از منافقين بنام ((جدبن قيس ))، عدم حضور خود را در ميدان جهاد، چنين توجيه كرد، به پيامبر(ص ) گفت : ((اجازه بده من در جنگ شركت نكنم ، زيرا علاقه شديدى به زنان دارم ، مخصوصا اگر چشمم به دختران رومى بيفتد، ممكن است دل از دست بدهم و فريفته آنها گردم و همين كار مرا از وظيفه شرعى جهاد، باز دارد، در ردّ اين توجيه گر، آيه 49 سوره توبه نازل گرديد:
و منهم من يقول ائذن لى و لا تفتنى الا فى الفتنة سقطوا و انّ جهنم المحيطة بالكافرين .
:((بعضى از آنها (منافقين مى گويند به من اجازه (عدم شركت در جهاد) بده و ما دستخوش گناه (فريفتگى به دختران رومى ) مساز، اينها هم اكنون به فتنه و گناه سقوط كرده اند و جهنم كافران را احاطه نموده است .))
آرى اسلام اين گونه قاطع از بهانه جوئى افراد بى مسئوليت ، جلوگيرى مى كرد، و بر شبه تراشى آنها خطّ بطلان مى كشيد.


next page

fehrest page

back page